حتما سیاوش باخودش فکر میکنه که من واقعا میخوام بکشمش.. ولی من چشمام متوجه سیاوش بود.. اما ..هدفم یه چیز دیگه....... تا دو متری سیاوش باسرعت روندم, اما در یه حرکت سریع فرمونو بسمت چپ چرخوندم.. نگاهم به اتوبان جلب شد.. هنوز میخواستم سرعتمو بیشتر کنم که چشمام تار شد.. هرچی سعی کردم که تمرکزمو حفظ کنم, اما نمیشد.. در همین لحظه, یه نفر جلوی ماشین خودشو پرت کرد... من که نمیتونستم واضح ببینمش, پامو رو ترمز زدم, اما بازم ماشین داشت با سرعت بطرفش میرفت... یه لحظه چشمامو بستم.. همین که بازشون کردم با تعجب متوجه شدم که چهره ی سیاوش داره بسرعت به ماشین نزدیک میشه... ضربان قلبم تندشده بود.. نمیدونستم چیکار کنم!!!... ولی.. سریع فقط تونستم فرمونو بسمت مخالف بچرخونم.. ماشین دور خودش چرخید... صدای برخورد چیزی رو با ماشین حس کردم... بالاخره ماشین متوقف شد... اما من بادیدن اطرافم.., وقتی سیاوشو ندیدم,,, باحالت هیستیریک شروع کردم به جیغ کشیدن -
-نه ه ه ه ه ...خدااااا... سیاوش ش ش ش ش ..نه ه ه ه.. نه ه ه ه ه.. نه ه ه ه ه..........
*****
متوجه صداهایی شدم.. چشامو باز کردم از ماشین دود بلند میشد.. همینطور بی حرکت بودم که با صدای شکستن شیشه از جا پریدم, صدا از پشت سرم میومد, سرمو با مکث چرخوندم.. از دیدن شخص مقابلم شگفت زده شدم ...وای خدایا باورم نمیشه ...صدای مضطربشو شنیدم-
- مانی دستمو بگیر زود باش الان ماشین منفجر میشه...
فقط نگاش میکردم, وقتی دید حرکتی نمیکنم, صندلیمو سریع خوابوند.. محکم پرت شدم.. دستشو گذاشت دو طرف پهلوهام ... با سرعت کشیده شدم بیرون... احساس سوزش رو پشت شونه هام و گردنم داشتم... دوباره کشیده شدم, ایندفعه روی زمین.. منو تو بغلش کشید, با شدت و سرعت, رو زمین غلت خوردیم... همه ی این اتفاقات در زمان کوتاهی افتاد... ثابت شد... بیشتر به آغوشش فشرده شدم.. صدای مهیبی شنیده شد........
بعد از مکثی از آغوشش رها شدم.. چشامو با دلهره باز کردم.. دوباره دیدمش, از فاصله ی نزدیکتر, مغزم شروع به فعالیت کرد... هم خوشحال بودم, هم ناراحت و عصبانی,,, نشست کنارم, دستشو به طرفم دراز کرد.. اما.. پسش زدم, سریع نشستم و اونو با شدت هولش دادم.. که دوباره پرت شد رو زمین... تعجب کرده بود.. دستامو مشت کردمو محکم به بدنش میزدم.. با تشویش فریاد زدم-
- تو .. یه احمقی.. دیوونه ای... خود خواهی... من خودم ناراحتی کم دارم که تو بیشتر عصبیم میکنی... چرا همچین کاری کردی!؟! چرا اون شرط مسخره رو عنوان کردی؟؟ تو خیلی خودخواهی.. میدونی چرا....؟؟ ... چون فقط بفکر خودتی.. اصلا یه لحظه فکر کردی, اگه کشته بودمت, چی به روز خونوادت میومد؟ اونم تو اینروزای حساس جشن سارینا!!! خیلی خودخواهی... خواستی با ازبین بردن خودت, فقط مشکل خودت حل شه..... خیلی سستی... خیلی ضعیفی........
دیگه ازشدت گریه و فریاد به نفس نفس افتادم... ازش دور شدم , بسمت دیگه ای خزیدم... چند دقیقه ای سکوت بود, فقط صدای هق هق های من شنیده میشد......
پس از چند لحظه, بلندشدم... گرد و خاکو از لباسام پاک کردم... احساس کردم دستم خیس شد.. به دستام نگاه کردم... خونی بودند... دوباره گردنمو لمس کردم ,دستم به یه شئ تیز برخورد کرد... از درد, آه بلندی کشیدم....
اهمیت ندادم.. روسریمو مرتب کردم... بسمت خیابون رفتم..
تو دلم گفتم, اینجا کجاست که پرنده هم پر نمیزنه!! این همه اتفاق افتاد ولی حتی یه نفرم پیداش نشد!!.. البته بهتر... هر کی ما رو تو اون حالتا میدید, به عقلمون شک میکرد...
هوا تاریک شده بود, به کنار خیابون رسیدم, همین که میخواستم دستمو برای تاکسی بلند کنم.. با دیدن دستای خالیم , در حقیقت, جیبای خالیم!... آهی از سر ناچاری کشیدم... نمیخواستم بهش رو بندازم, مخصوصا در این موقعیت.. ولی ناچارا به عقب برگشتم..
سیاوشو دیدم که داره سر به زیر و غمگین بهم نزدیک میشه.. بهم رسید.., تند گفتم-
- یه تاکسی بگیر که منو برسونه خونه خودم, به عمه ام بگو که رفته خونه ی دوستش که تنها نمونه... خودتم مرتب کن.. برو چندتا لباس بخر و برگرد خونه, تاعمه شک نکنه....
سرشو بالا آورد, اما من نگاهش نکردم ..با صدای مرتعشی گفت:
- باشه.. فقط بذار کمکت کنم شیشه خرده ها رو.....
نذاشتم حرفشو تموم کنه ..گفتم-
- لازم نکرده ,خودم یه کاریش میکنم.. دسته گل توئه دیگه, از این بهتر نمیشه, فقط باعث شدی روزم به گند کشیده شه.. زود باش دیگه یه ماشین بگیر...
هیچی نگفت.. از گوشه ی چشمم دیدم که دستشو لای موهاش کرد... بعد اومد کنار خیابون .. موقع راه رفتنش, یه پاش, به طرز نامحوسی می لنگید.. اهمیت ندادم.. شونه هامو انداختم بالا... حقشه... اما با اینکار, دوباره سوزش بدی رو احساس کردم.......!
یه تاکسی ایستاد, سیاوش بهم اشاره کرد, رفتم سوار ماشین شدم ,خودشم صندلی جلو نشست.. یعنی من نذاشتم که پیشم بشینه!... ماشین حرکت کرد...
*****
ماشین روبروی خونمون توقف کرد.. پیاده شدم و بدون توجه به سیاوش بسمت درب خونه رفتم ..همیشه تو گردنبندم یه کلید یدک داشتم.. البته یادگاری بود از پدرم !
کلید رو در آوردم خیره شدم بهش.. یه کلید ظریف و زیبا از جنس نقره.. پدرم خودش ساخته بود.. آخه جواهرسازی داشت .. برای تولدم یه گردنبند طلا کادو داد و این کلید رو هم بیشتر واسه ی امنیتم هدیه داد.. چون من دقیقا یه هفته قبل از تولدم.. تو اون سال .. بخاطر نداشتن کلید و آدرس, هم گم شدم و هم بیمار!
کلید رو داخل قفل چرخوندم.. بعد از کمی سعی و تلاش باز شد.. در رو کمی هل دادم و داخل حیاط شدم... نفس عمیقی کشیدم...
متاسفانه اون روز که اومدم حالم اینقدر بد بود که توجهی به خونه نداشتم!.. ولی الان.. یعنی در اصل, امشب.. تو این شب تاریک.. می تونم غبار لحظه هارو ببینم.. حس کنم.. چقدر این خونه بوی غریبی داره.. چرا اینقدر ازش دور شدم که واسم مثل غریبه هاس..؟.. یا شاید امشب با پشت سر گذاشتن اون حادثه ی وحشتناک!.. که اگر حتی یک درصد!.. به حقیقت تبدیل می شد.. فاجعه پیش میومد... من احساس غربت می کنم.. من احساس می کنم تنهام... بهتون نیاز دارم... پس کجایین؟... چرا پیشم نیستین؟... چرا رفتین؟... امشب خسته م!... خیلی خسته! .. خیلی.. تو رو خدا برگردین!.. دلم تنگه!... امشب به اندازه ی دنیا دلم تنگه ...!
با صدای خش خشی از پشت سرم, سریع چرخیدم!!!.. این چرا هنوز اینجاست؟ چرا نرفته؟
با خشم گفتم- چرا نمیری؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟ برو دیگه! برو !!!
با قاطعیت و محکم گفت- نمی تونم تنهات بذارم! خوب نیست تو تنها اینجا باشی! پس من می مونم!
دو سه قدم پر شتاب و تند بسمتش برداشتم, پرخاشگر گفتم- شما بیجا می کنی اینجا بمونی ! نیازی بهت ندارم! بسه از صبح هر چی تنمو لرزوندی!! معنی عشق و علاقه رو هم فهمیدم!!! ههه!!!...
... حالا هری!!! تشریفتونو ببرین!!!
بدنبال حرفم در رو با خشونت به قصد بستن کشیدم.. اما .. چیزی مانع بستن در شد...
پاشو گذاشته بود لای در.!!
عصبی تر شدم!... چشمامو بستم و در رو محکم فشار دادم!... صدای ناله ی خفیفش بلند شد ...! اما بازم پاشو برنداشت!!!
از بس در رو فشار دادم که دستام بی حس شد! دست از تلاش برداشتم, با خشم در رو رها کردم و دوان دوان بسمت پله ها رفتم...
قفل درب هال کشویی بود.. دستمو از قسمتی که شیشه ش شکسته بود بردم تو و قفلو باز کردم ... بدون بستنش, داخل یکی از اتاق ها شدم...
بعد از بستن در... بی تاب و بیقرار, بغضم سر باز کرد! و بنا گذاشتم به گریه کردن!!
با داد... فریاد... جیغ.....!
لبریز بودم.. گنجایش نداشتم.. مگه یه آدم چقدر توان داره؟ چقدر صبر داره؟؟
خودمو انداختم رو تخت که با ملافه های سفید, پوشونده شده بود .. یعنی همه ی وسایلا با پارچه ی سفید پوشیده بودند...
از سرمای تخت لرزیدم... اما سرماشو به جون خریدم ...!
کم کم ضعف و سرما تو وجودم رخنه میکرد و هرلحظه بی حال تر می شدم...
صدای سیاوش رو می شنیدم... ولی دیگه رمقی نداشتم.... روز سختی بود!.. امروز شکستم.. بریدم...!..
چشمام خود به خود بسته شد...
*****
چشمامو باز کردم.. اما جز تاریکی و سیاهی چیزی ندیدم..
صدای خوشحال یه نفر رو می شنوم..
- عزیزم بالاخره بیدار شدی؟
احساس می کنم داره بهم نزدیک می شه..خیسی پارچه ای رو روی لبام حس می کنم..
- منو ببخش که دیروز ناراحتت کردم..بخدا دست خودم نبود..زده بود به سرم..اصلا فکر نمی کردم اینطوری بشه!..
با خودم فکر کردم.. دیروز؟..دیروز چه اتفاقی افتاد؟؟....
آها!..حالا یادم اومد..پس این صدای سیاوشه..چرا صداش عوض شده؟..خش دار و گرفته...وای خدای من.. عمه !!!
با ناله گفتم- عمه!
- نگران نباش!..نذاشتم بفهمه!..بهشون گفتم, یکی از دوستامو دیدم تو فروشگاه..واسه همین ازم دعوت کرد که برم خونشون..گفتم تا امشب برمی گردیم .. چون هنوز خریدامون تموم نشده..
خیالم راحت شد..
با ترس و لرز پرسیدم- اتاق تاریکه؟..یا..چیزی روی چشمامه؟...
متوجه لرزش دستاش شدم..
صدای وحشت زده ش رو شنیدم..
- چطور مگه؟
-آخه چیزی نمی بینم..همه جا سیاهه!
هول شد..اینو از صدای برخورد چیزی با زمین فهمیدم..
من من کنان گفت- الان..می.. می رم.. بگم.. د.. دکتر بیاد!
تقریبا با حالت دویدن از اتاق خارج شد..
کمتر از سی ثانیه برگشت..
صدای ناشناسی رو می شنوم که پرسید- خانوم می خوام ازت تست بگیرم..لطفا هر جا متوجه شدی, حتما بگو..
آروم گفتم- باشه..
اومد نزدیکتر.. یک دستشو گذاشت روی سرم و با دست دیگه ش پلک چشم چپمو باز و بسته کرد..
- نور رو نمی بینی؟
- نه!
دست از پلک چشم چپ کشید و اومد سراغ چشم راستم!..
دو سه بار که باز و بسته کرد یه لحظه احساس کردم.. می بینم..
با خوشحالی گفتم- دیدم!
- چقدر؟..با تمام زوایا؟
- آره..
و بعد نالیدم- فقط با چشم راستم می بینم..
- می تونی بگی چی می بینی؟
- شمارو..که روپوش سفید دارین..و اون آقایی که پشت سرتونند..سیاوش..یه بلیز مردونه ی تیره با شلوار مشکی پوشیده..
- خوبه ..بازم با چشم چپ امتحان می کنم..هر جا دیدی بگو..
چرا نمیتونم ببینم؟..نکنه واقعا کور شدم!..با این فکر قطره اشکی از چشم راستم چکید..
صدای دکتر.. یا همون مرد ناشناس.. ایندفعه با ملایمت و مهربونی اومد..
- نگران نباش..چیزی نیست ..زود زود خوب میشی..
تو اوج ناراحتیام متوجه لحن احساسی دکتر شدم..نمیدونم چرا دیگه از دست سیاوش دلخور نبودم؟..واسه همین میل عجیبی داشتم به دکتره بفهمونم سیاوش همسرمه!..
- سیاوش جان..میشه بیای پیشم؟..
انگار اونم فهمیده بود!..
چون سریع و تند از پشت سر دکتر اومد سمت راستم..
با مهر دستمو تو دستاش گرفت..بعد از کمی مکث رو به دکتر با لحن نه چندان خوبی گفت..
- میشه بگین مشکل چشم چپش چیه؟....
دستشو از روی سرم برداشت و جواب داد..
- بخاطر تب زیادی که داشته و همچنین ضربه ای که به قسمت چپ سرش وارد شده..اون قسمت فعلا فلج شده..البته موقتیه و با کمی ماساژ و فیزیو تراپی درمان میشه..می تونی دست چپتو حرکت بدی؟...
جمله ی آخرش مخاطبش من بودم..نمیدونم چرا نا خودآگاه و یا شاید اشتباهی دست راستمو حرکت دادم؟...در اصل دست سیاوش رو کمی فشار دادم..!
سیاوش لبخند زد و دستمو با ملاطفت فشار داد..
- بهتره من برم بیرون تا شما راحت باشین!!..
سرخ شدم..البته از لحن پر حسادت و حرصی دکتر لذت می بردم...
سیاوش با آرامش لبخندی زد..
- عذر می خوام..ولی فکر کنم این واکنش همسرم (همسرم رو خیلی با تاکید و پررنگ بیان کرد) طبیعی باشه..چون شما گفتین اعصاب قسمت چپ موقتی فلج شده!..درسته؟
دکتر با صدای گرفته ای گفت- بله درسته..پس من چهار جلسه فیزیو تراپی برای همسرتون می نویسم که حتما باید انجامش بدین!..در ضمن فکرکنم تبشون قطع شده باشه..به پرستار می گم بیاد سرمشو باز کنه.. احتمالا بعدازظهر مرخص می شن!..
سیاوش ازش تشکر کرد و اونم از اتاق خارج شد..
سیاوش لب تخت نشست..دستمو آورد بالا و بوسید..
- عزیز دلم منو بخشیده؟....
بخشیده بودمش.. ولی نمیخواستم دوباره دلشو خوش کنم!...این فکر مدام تو سرم میومد..ما باید از هم جدا شیم!...
******
******- وای عزیزم, چقدر خوشکل شدی.. البته خوشکلتر..
- شما لطف دارید میناخانوم...
مینا مسئول آرایشگاهه..
من و سارینا از صبح آرایشگاهیم ..
هرچند که سارینا زیاد مایل نبود من بیام!... ولی احتمالا با اصرار عمه راضی شد! ..
سارینا از همون بچگی با من مشکل داشت ..حتی بعد از دست دادن خونوادم, اخلاقش عوض نشد!. واسه همین اکثر وقتا پیش پوریا بود.. امروزم که دیگه واسه همیشه میره سر خونه زندگی خودش... هنوزم که هنوزه منو بعنوان زنداداشش قبول نداره .. تو افکار خودم بودم که صدای سیمین, یکی ازدستیارای مینارو شنیم...
- آقا داماد تشریف آوردند....
من ازهمون اول تو اتاق دیگه ای بودم ,واسه همین, بی خیال واسه ی خودم قدم می زدم.. متاسفانه امروز مجبور بودم که منتظر سیاوش باشم!.. بخاطر اصرارای عمه , منم ناچارا قبول کردم.. نمیخواستم عمه رو دلخور کنم. روبروی آینه ایستادم, بقول مینا, قشنگ شده بودم.. مدل موهای مشکی و بلندم که درحالت عادی لخت و صافه.. یه مدل جمع و باز بود... آرایش صورتمم زیاد غلیظ نبود.. البته به خواست خودم.... چشمای تقریبا درشتم, با سایه ی سفید و سرمه ای کم رنگ, که تقریبا همرنگ چشامه... البته چشام چون خاکستری تیرست, اکثر وقتا همرنگ لباسایی که میپوشم, میشه ... مژه های مشکیم ,درحالت عادی فر نداره فقط بلند و پره... لبام برنگ صورتی خوشرنگ براق... لبام نه بزرگه نه کوچیک .. نه نازکه .. نه قلوه ای... ولی در کل, میشه گفت, قشنگه ... یه لباس سورمه ای خوشرنگ و براق پوشیدم که بلندیش تا مچ پامه .. یه کمربند پهن و صدفی داره و با طراحی های ظریف و زیبا به رنگ نقره ای , با آستین سه ربع و جذب تنم... با صندلای سورمه ای ست لباسم... قدم بلنده ... ولی, با این کفشای پاشنه دار, لباسم بیشتر تو تنم خودنمایی میکنه ... با اینکه میدونستم من!.. ممکنه آرزوی خیلیا باشم!! ولی چه فایده! هیشکی یه دختر کورو نمیتونس تحمل کنه !! در حال خود ستایی و تاسف خوردن بودم!! که سیمین وارد شد..
- ببخشید.. مانیا خانوم, اومدن دنبالتون..
یک شنل سورمه ای و بلند داد دستم... منم سریع پوشیدمش و بسمت اتاق خروجی رفتم...
مینا اونجا با مانتو و روسری ایستاده بود...
با دیدن من......
- بیا دخترم, که الان سیاوش میاد....
میخواستم کلاه شنلمو بندازم که مینا دستمو گرفت ...
-عزیزم, صبر کن سیاوشم بیاد, میخوام کنار همدیگه ببینمتون...
منم دیگه جلوی مینا لجبازی نکردم.. آخه از عمه شنیده بود که منو سیاوش به هم محرمیم! ...
درهمین لحظات سیاوش وارد شد .. من تقریبا نیم رخ به در بودم ... صداشو شنیدم ..
-سلام میناخانوم...
اومد نزدیکتر ...
-سلام پسرم ... ماشالله چه به هم میاین ... رفتین خونه, یه گوشه به مادرت بگو, براتون اسپند دود کنه..
خندید..
- چشم, حتما.. ممنون..
- ایشاالله مجلس بعدی عروسی شما.. خب دیگه من تنهاتون میذارم ...
ازش تشکر کردیم ....
وقتی رفت بیرون , سریع خواستم کلاهو بندازم.. که سیاوش دستامو گرفت... دستامو از دستش بیرون کشیدم...
- بهم نگاه نمیکنی؟... هنوز باهام قهری؟...
سرشو پایین آورد... چشم تو چشم شدیم ..
با کت و شلوار طوسی تیره که اندامی بود واسش, واقعا برازنده شده بود..
در حال دیدزدنش بودم ..که متوجه حلقه ی اشک تو چشماش شدم.. قلبم لرزید... نگاهمو دزدیدم .......
گفتم- داره دیر میشه .. باید زودتر بریم ...
بخودش اومد, شنلمو به آرومی رو سرم انداخت و دستمو گرفت, میخواستم دستمو جدا کنم, اما نذاشت, گفت..
- بذار کمکت کنم, ممکنه از پله ها بیفتی...
چیزی نگفتم,... در آخرین لحظه ی خروج از اتاق, دستمو به آرومی سمت لباش برد و بوسه ای سوزنده و نرم روش نشوند.... سرگیجه گرفتم ... ناخود آگاه با بدنی لرزان بهش تکیه کردم...!
نگران شد..!
دستشو دورم حلقه کرد..
- چی شد مانی؟..حالت خوبه؟..سریع درو بست, شنلمو باز کرد, وقتی نگاهم بهش افتاد.. قطره ی اشک سمجی از چشم چپم چکید... پریشون شد... رو مبل نشستیم, منو آروم از آغوشش بیرون آورد و رفت پشت در سالن اصلی....
فهمیدم میخواد چیکارکنه, آروم صداش زدم...
- سیاوش ... بیا حالم خوبه .. نمیخواد مینا رو صدا بزنی .. من خوبم ..
بسمتم برگشت .. اومد کنارم ..دستامو گرفت..
- مطمئنی؟؟ پس چرا اونطوری شدی؟؟- آره خوبم..
با بغض تو صدام ادامه دادم- یه لحظه سر گیجه گرفتم...
بلندشدم.. اونم همپای من شد... خودم شنلمو سریع انداختم ...
راه افتادیم...
اول پله ها, دستشو دور شونه هام محکم حلقه کرد... منم خودمو به آغوشش سپردم... نمیدونم چه مرگم شده بود!؟! هر چی که بود... نمیخواستم این لحظات قشنگ تموم بشه....
ماشین دقیقا جلوی در بود, درو باز کرد, آروم و با احتیاط منو نشوند رو صندلی , خودشم از در دیگه سوار شد و نشست .........
یه کم که گذشت, گفت..
- ماشین دید نداره..اگه گرمته شنلو باز کن..!
منم که واقعا گرمم بود سریع بازش کردم و کمی دادم عقب.. نفس عمیقی کشیدم...
سرشو بسمتم چرخوند, همونطور که حواسش به رانندگی بود, گفت..
- خیلی ناز شدی... و.. با خنده ی آرومی ادامه داد- دلم نمیخواد هیشکی ببینتت ...
گر گرفتم.... احساس کردم یه چیزی رو قلبم سنگینی میکنه... با صدای مرتعشی جواب دادم..
- تو هم زیبا شدی...
سیاوش سریع برگشت و بهم خیره شد.. یه چند ثانیه نگاهش ثابت موند.. لبخند زدم ..
-من هنوز آرزو دارم!...
بخودش اومد..
- فدای خنده هات, میدونی چند وقته خنده هاتو ندیدم؟ ...
چیزی نگفتم.. اونم با سکوت و لبخند, به رانندگیش ادامه داد... هر چند که تا آخر اینقدر نگام کرد .. فکر کنم, تموم شدم ..!!!!
*****
اونشب , سیاوش خیلی خوشحال بود, با اینکه مجلس خانوما و آقایون جدا بود, اما به بهانه های مختلف پیداش میشد... آخه ... تنها برادر عروس بود !!! منم , خوشحال بودم , اما, احتمالا بعدا پشیمون میشدم ... چون دوباره سیاوشو امیدوار کردم ....
جشن بخوبی و بدون هیچ مشکلی تموم شد و هممون بعد از بدرقه ی عروس و داماد به خونه برگشتیم.
واقعا خسته بودم, برای همین سریع به همه شب بخیر گفتمو راهی اتاقم شدم...
لباسمو عوض کردم , اما دیگه حوصله ی شستن موها و صورتم نداشتم .
افتادم رو تخت.. بر خلاف شب های گذشته... بدون غصه و گریه .. سریع خوابم برد...*****
امروز قراره به خاطر تعطیلات نوروز بریم مسافرت.. هنوز مشخص نکردیم مقصدمون کجا باشه,.. فقط تصمیم بر این شده که با یک ماشین, اونم ماشین آقا احسان بریم ..
منم دارم وسائلمو چک میکنم..
- مانیا ,دخترم اگه حاضرشدی بیا بریم, سیاوش ماشینو آورده
- بله حاضرم دارم میام.....
داشتم از پله ها پایین میومدم که دستی از پشت سرم روی چمدونم قرار گرفت!... اولش کمی ترسیدم! اما با شنیدن صدای خوشحال سیاوش آروم شدم..
- سلام خانوم خودم, شما چرا؟ وظیفه ی منه...
در حالی که شونه به شونه ی هم از پله ها پایین می اومدیم با بدجنسی گفتم..
- نبودی آقا , تشریف نداشتین! معلوم نیس از صبح تا الان کجا بودین؟؟..بعد صورتمو مثلا با قهر بسمت دیگه چرخوندم...
دستشو گذاشت رو شونه ی چپم و سرشو آورد پایینتر, زیر گوشم گفت ..
-فدای خانومی خودم بشم که اینقده حسوده..
- اوه!!! کم نوشابه واسه خودت باز کن.. بچه پررو...
بعدش, ایشی!! گفتم و فرار کردم...!
- ای نامرد! بیا کمکم کن این سه تاسنگینه ..!
صورتمو چرخوندم- به من چه!! هرکی خربزه میخوره... چی سیاوش خان!!!
ادامه ندادم, باشیطنت بهش نگاه کردم و چشمک زدم......
با دیدن سیاوش که آماده ی حمله شده بود, دوباره خواستم فرارکنم که.. یهو جلوی چشام سیاه شد... نفهمیدم چی شد که افتادم و درد بدی تو پهلوم پیچید؟
- عزیزم چی شد؟ چرا افتادی؟
ناله خفیفی کردم و سعی کردم چشمامو باز کنم اما میترسیدم...
سرمو تو بغلش گرفت..
- چراچشماتو باز نمیکنی؟ کجات درد میکنه گلم؟ اصلا چی شد؟!!
چیزی نگفتم, فقط چشمامو آروم بازکردم, چهره ی سیاوش مقابل صورتم تار بود ..چشمامو بستمو باز کردم با دیدن صورت واضح سیاوش, آهی کشیدم که اشکم دراومد و همزمان گفتم..
- سیاوش ش ش! ...
-جانم! چرا گریه میکنی؟ درد داری ؟
-من نمیخوام کور بشم..
و بیشتر ناله کردم...
- فدات شم, غصه نخور, هنوز که طوری نشده ...
در همین لحظه عمه و آقا احسانم اومدن داخل خونه...
بادیدن ما تو اون وضعیت , اول میخواستن برن, اما, با چهره ی اشکی من اومدن نزدیکتر....
- چی شده عزیزم؟ چرا گریه میکنی؟؟ ..
از آغوش سیاوش اومدم بیرون و راست نشستم..
- هیچی .. . خوردم زمین یه کم پهلوم درد میکنه ..
- برای چی خوردی زمین؟ بذار ببینمت, طوری نشده باشی خدا نکرده!...
با این حرف سریع بلند شدم.. قبل از اینکه چیزی بگم دوباره پهلوم تیر کشید, دستمو گذاشتم روش و گفتم- آخ!!
- چته دختر؟!! چرا هول شدی ؟ بشین رو مبل ببینم...!
- چیزی نیس عمه .. بخدا خوبم .. بعدا بررسی میکنم..
و یه نگاه ملتمس بهش انداختم ..
اومد جلو چشمامو بوسید- قربونت بشم عزیزم, باشه بعدا.. فقط اگه دردش بیشترشد بهمون بگی ها! باشه؟
- چشم عمه جون...
- پس ما میریم تو ام یواش یواش با سیا بیا...
- باشه میارمش....
یه نفس عمیق کشیدم, تو دلم گفتم, یه روزم که میخوام بی خیال بیماریم بشم... این منو ول نمیکنه ..!!
-کجایی؟؟ درد داری؟
- ها!... نه .. نه .. بریم ...
با یاد آوری لحظات گذشته اخمام رفت تو هم, کلا اعصابم خراب شد.. برای همین عصبانیتمو سر سیاوش خالی کردم .. دستاشو که دورم حلقه کرده بود, با بداخلاقی پس زدم... و تند تند و البته بادرد, بسمت ماشین رفتم..
صدای سیاوش میومد..
- باز چی شد !! چرا اینطوری کردی؟؟
هیچی نگفتم.. وقتی به ماشین رسیدم, رو صندلی سمت راست عقب نشستم و درو تقریبا محکم بستم!
عمه و آقا احسان با تعجب از بیرون بهم خیره شدن...!!
منم شونه بالا انداختم ........
*****
امشب خیلی سیاوشو رنجوندم.. هرجا گفت..بیابریم.. نرفتم! ... هرچی گفت..جوابشو ندادم... آخر از زور عصبانیت.. زد شیشه ی میزو شکست... خودمم نمیدونم چه مرگمه ؟ یعنی میدونم, ولی نمیتونم تصمیم قطعی بگیرم, سیاوشو میخوام خیلی بیشتر از اونچه که فکرشو بکنه.. دلم براش تنگ میشه.. دلواپسش میشم.. دوسش دارم.. عاشقشم بخدا... خدااا خدااا .. یه کاری کن, دلم نمیخواد از دستش بدم, دوس ندارم دلشو بشکنم, خدااا کمکم کن..
تو این چند روز مسافرت , یه آب خوش ازگلوم پایین نرفت, به سیاوشم سفرو زهر کردم,,, خدامنو بکشه که رنجوندمش.. الان چند ساعته رفته, هنوز برنگشته, ساعت یک و نیمه... وای خدا یعنی کجاس؟؟
طفلک عمه هم آروم و قرار نداره..... وای من چقدر بیشعورم؟.. با گریه و عجز و ناله از خدا میخوام..فقط سالم برگرده..بخدا قول میدم دیگه اذیتش نکنم..از دلش در میارم هر طور شده ...خدااا فقط برگرده..فقط برگرده..برگرده.........
صدای گریه هام کل فضای اتاق رو گرفته......
******
یه لحظه صدای درو شنیدم.. فکر کردم توهمه.. اما نه.. درست بود..سیاوشم برگشته.. خدایا شکرت....
هنوز میخواستم برم پایین که صدای حرفاشو با عمه می شنیدم..
- اون دلواپس منه ...!!
با تمسخر و کنایه- هه ! ... واقعا متاسفم.. نمیخواستم اذیتتون کنم.. الانم حالم خوبه.. فقط خسته ام میرم بخوابم...
صدای پاشو شنیدم .. سریع رفتم تو اتاقم و به در تکیه کردم ..صدای قدماش تا پشت در اتاقم اومد..توقف کرد..می تونستم صدای نفسای تندشو بشنوم... یهو محکم مشت زد به در!... قلبم متلاشی شد... تکه تکه شد... بغضم منفجرشد... هنوز نرفته بود... واسه اینکه صدامو نشنوه.. دستامو محکم جلوی دهانم گرفتم... بالاخره رفت..!
از خودم متنفرشدم... دلم میخواست ..میومد منو یه دل سیر بزنه ..اما اینقدر تو خودش نشکنه.!!
یه نی مساعتی تو همون حالت بودم.. به قولی که به خدا داده بودم فکرکردم سریع پاشدم.. تو دلم گفتم... بذار یه بارم من نازشو بکشم..اشکال نداره... اون فقط عشق منه..!
درو باز کردم رفتم سمت اتاقش .. پشت در ایستادم.. صدای آهنگ غمگینی می اومد..
******
خدا کنه که بارون بباره بباره بباره
آخه تو رو به یاد من میاره میاره میاره
بیاد اون شبی که واسه آخرین بار دیدمت
چطور دلت اومد بری من که تو رو می پرستیمت
آه آه آه آه آه آه
اون شب یه جور دیگه منو نگاه می کردی
یادمه اون شب با بغض منو صدامی کردی
اون شب برای آخرین بار دست منو گرفتی
گفتی خدانگهدار تنهام گذاشتی رفتی
تنهام گذاشتی رفتی رفتی
خدا کنه که بارون بباره ......
******
صداش قطع شد و پشت سرش در اتاق باشدت باز شد..من که کنار در رو زمین نشسته بودم از جا پریدم!.. سرمو گرفتم بالا و با چشای اشکی نگاش کردم.. اونم زل زده بود بهم...
اولش که خیلی عصبانی بود.. اما کم کم چشماش غمگین و کلافه شد...کنار من با دیوار سر خورد و نشست آرنجاشو گذاشت رو زانوهاش و سرشو تو دستاش گرفت... صداشو که شبیه زمزمه بود..شنیدم..
- چرا گریه میکنی؟ باید بخندی!! یعنی از این به بعد بخند ...چون دیگه راحت میشی از دستم.. فردا میرم یه بلیط تک نفره می گیرم و از اینجا می رم... از هر راهی که شد می رم.. زمینی..هوایی.. دریایی.. فرقی نمیکنه ...میرم دیگه خیالت راحت..برو خوش باش......
بعدشم پاشد که بره تو اتاقش..گوشه لباسشو گرفتم..
- نه...!!! نرو.. تو رو خدا منو ببخش... من نمی تونم بدون تو باشم...
اشتباه کردم, خودمم ازدست خودم عصبانیم..تو رو خدا تنهام نذار.. من بدون تو نابود می شم.....
صدام بلند شده بود...
سیاوش با کلافگی لباسشو از دستم جداکرد...بازوهامو گرفت...وادارم کرد که پاشم.. منو برد تو اتاقش درو بست ..گفت..
- آرومتر.. چه خبرته؟؟صورتمو تو دستام گرفتم و آروم تر ناله می کردم..
پریشون شد..... اینو از نفساش می فهمیدم هنوز ایستاده بودیم .. دوباره بازوهامو گرفت... محکم چند بار تکون داد و همزمان با صدایی که هم عصبی و هم آروم بود میگفت...
- بسه!! بسه! بسه!! بخاطر خدا بس کن مانی... بسه!!!!!!!!
خفه شدم......
تقریبا هولم داد رو تختش...
-دردت چیه مانی ؟؟ تکلیفتو با خودت روشن کن!! دیوونه شدم!!
خودشو محکم انداخت رو تخت.... با دستمالی که بسمتم گرفت اشکامو پاک کردم.
سرمو گرفتم بالا.. بهم نگاه نمیکرد..
داشت دوباره به سیستمش ور می رفت..یه آهنگ دیگه گذاشت .....
صورتشو بسمتم چرخوند و بانگاهی که هزارتا حرف و تاسف توش بود بهم خیره شد......
صدامو صاف کردم..
-ببین سیاوش.. منم دارم پابه پای تو رنج می کشم.. می دونم امروز دلتو شکستم.. دست خودم نیس..تردید دارم..نمی خوام خودمو تحمیل کنم.. می دونم دوسم داری.. اینا همه رو می دونم ..فقط....... فقط ......
دوباره بغضم شکست......
ادامه دادم..
- دوس ندارم بعد یه مدتی مثل یه تیکه آشغال از زندگیت برم بیرون..... دوس ندارم شکست بخورم..... طاقت شکستو ندارم.... همین بیماری واسم بسه سیاوش......
تو چشماش خیره شدم ..
-می خوام مطمئن بشم که نمی شکنم.. می خوام تضمین کنی..... می تونی ؟؟دستی بصورتش کشید ..
-کدوم احمقی گفته که می خوام از زندگیم بیرونت کنم؟؟ تو ..تموم زندگیمی!... آره.. من.. تضمین میکنم...... یه قلب عاشق..با یه دنیا دوس داشتن! کمه؟؟؟..یا بیشتر!!...جونمو با تموم عشقم.. هروقت بخوای.. بی چون و چرا..بهت تقدیم می کنم.......
دستاشو گرفتم..
- قول بده.. هیچوقت..تحت هر شرایطی که بودیم..تنهام نذاری .....
نفس لرزونی کشید که چشماش پر آب شد گفت..
- قول می دم.. قول می دم که تا همیشه باهاتم.....
محکم بغلم کرد..
- دیگه تردید به دلت راه نده... تو هستی منی .....
نگاش کردم و اشک شوق از چشام لبریز شد... بریده .. بریده.. گفتم..
- دو ستت دارم......
و دوباره تو آغوش امنش فرو رفتم....
سرمو بوسید..
- عاشقتم !!..
*******
در مدت دو هفته من و سیاوش عقد دائم شدیم. قرارشد که اواسط اردیبهشت جشن ازدواجمونو برگزار کنیم .
این روزا واقعا خوشحالم ..احساس میکنم یه تکیه گاه دارم.. مثل یه کوه.. استواره.. مهربونیش مثل رقص پروانه ها اطراف شمعه.. صداقتش به زلالی و پاکی آبشاره که از دل کوه میاد..... نمیدونم چطوری وصفش کنم؟ یعنی عشق اینقدر میتونه خوب باشه؟
من که باورش دارم..چون بهش رسیدم ..تنها ناراحتی من فقط درمورد چشامه.. چشایی که سیاوش نمی تونه از غرق شدن درونشون رهایی داشته باشه... چشایی که یگانه جون قربون صدقش میره...... هی !! ......بازم چسبیدم به غصه هام...... نمی دونم چرا وقتی حتی از خوشحالیام می گم.. بازم ختم می شه به ناراحتیام؟ واقعا چرااااااا ؟؟
دفترمو بستم .. با تموم سوالات بی جوابم.. قطعا من انسان نمی تونم حکمت خدا رو تفسیر کنم ,فقط خودش می دونه و خودش .............
*******امروز قراره تغییر مهمی تو زندگیم رخ بده..قراره .. مسئولیت قبول کنم برای شروع یک زندگی.. و قطعا ادامه اون.. که می تونه مهم تر باشه..خدا کنه بتونم از پسش بربیام ......سیاوش که خیلی ریلکسه!!..یعنی از ریلکس یه چیزی بالاتر..!.. خونسردی حرص در آر.........!
داره منو می بره به آرایشگاه که برای جشن امروز آماده باشم...بهش نگاه می کنم... آخه یه مرد تا چه حد می تونه دوس داشتنی باشه ؟
نگاه خیره مو پاسخ می ده- ما مخلصیم دربست.. تا آخرش.. شک نکن!!
بعدم یه چشمک می زنه و ادامه می ده- عزیزم! بذار حواسم سر جاش باشه.. کار دستمون نده.. در ضمن!.. تموم شدم! گلکم..
لبخند می زنم و به روبرو نگاه می کنم ....
ماشین متوقف شد.. از رویاهام پرت شدم بیرون.. متوجه نگاه خیره اش می شم برمی گردم طرفش- چی شده؟؟
- حالا بیا درستش کن!.. تازه میگه چی شده؟.. امروز عروسیته مثلا!! قرار نیس من برم آرایشگاه!! د.. پاشو دیگه دختر!! چرا اینقدر گیجی؟؟
لپمو می کشه می گه- عزیزم! خواب نیستی.. درست داری می بینی زیباترین مرد رویاهات روبروت نشسته...!!...از حالت گیجی در میام .. یه لبخند می زنم... سرشو میاره نزدیک..رو چشمامو آروم می بوسه.....
بهش خیره می شم.. یه چند لحظه ای تو دنیای پررمز و راز چشمامون غرق شدیم .. و این بارم سیاوش نجاتمون داد..ازماشین پیاده شد.. اومد سمت من.. درو بازکرد.. باصدای دلنشینی گفت- پاشو عزیز دلم..
دستمو گرفت.. بلند شدم.. اومدم بیرون.. خیلی کوتاه بغلم کرد و بسمت آرایشگاه رفتیم..
- مانی!! حالت خوبه؟ چرا امروز گیج می زنی؟ چیزی شده ؟؟
- نه چیزی نیس! دارم این لحظاتو تو ذهنم هک می کنم!!!
یه نگاه می ندازه بهم و چیزی نمی گه.. انگار تازه فهمیده علت گیج بازیام چیه ؟؟
از هم خداحافظی می کنیم و من وارد سالن می شم ...
*******
تو آیینه به خودم خیره شدم... لباسم واقعا قشنگه.. سلیقه سیاوشه... یه دکلته خوش دوخت سفید با طراحی های طلایی .. دامن لباس از قسمت کمر تنگ می شه و ازقسمت بالای زانو بصورت گلبرگهای گل باز می شه, البته گلبرگها بسمت بیرون باز می شن و همچنین پشت کت دکلته اش قسمت بالاتنه طرحی از بال های پروانه اس..تور و تاج گل بصورت کلاه کجی رو موهام کار شده و بلندی تور قسمت بالاتنه ام رو میپوشونه... از قسمت آرنج تا مچم با دستکش های شیک و زیبایی پوشیده می شه.... درواقع می شه گفت.. یه لباس پوشیده!.. اما شیک و قشنگ!......آرایش موهام حلقه حلقه کنار صورتم و طرح موهام مثل گلهای رز میمونه چون مو هام بلنده این طرح خیلی قشنگ شده ...مخصوصا با کاربرد انواع رنگای لایت و زیبا ....یه لحظه چشمامو می بندم...... از این همه سیاهی دلم میگیره!.... اولین تصویری که با بازشدن چشمام می بینمش...سیاوشه...که پشت سرم قرار گرفته...
میاد جلوتر... دستشو می ذاره رو شونه هام.. خیلی آروم می چرخونتم ..- براووو.. تو فوق العاده ای.. حرف نداری..!..
سرشو میاره نزدیکتر- دوستت دارم...
و فورا لبامو می بوسه ........
*******
همراه با سیاوش داخل ماشینیم و داریم بسمت خونه عشقمون می ریم..... بعضی از مهمونایی که دنبالمون اومدن با سوت و جیغ .. مارو همراهی می کنن...
سیاوش صدام میزنه- عشقم... چرا نیگام نمی کنی؟ دیگه دوسم نداری؟؟سرمو بسمتش می چرخونم.. در همین حال تصویر سیاوش و هر چی که جلوی دیدمه.. سیاه میشه .... چندبار چشامو باز و بسته می کنم... اما نه...بازم سیاهه.. احساس خفگی می کنم...... ضربان قلبم تندمی شه .....دستمو می زارم رو گلوم....... به نفس نفس میفتم ...... احساس ترس.. تنهایی.. اضطراب.. بسمتم هجوم میاره........ ماشین ایستاد..... سیاوش صدام می زنه... اما من... لبام قفل شده...
دست نوازشگرشو رو صورتم حس می کنم...
یهو آروم می شم... سریع دستشو می گیرم و میگم- سیاوش !.. تو هستی!.. من می بینمت !!......
چند بار تکرار می کنم ..........
دیگه نمی تونم از چشای سیاوش حالتشو بفهمم.... چون که نمی بینمش... صدای سیاوش پر از ترس میشه- مانی!! چی شدی؟ تورو خدا جواب بده!!!
دستامو رو دستاش سر دادم... به قفسه سینه اش رسیدم .. تپش قلبشو حس میکردم ... گفتم..
- حالم خوبه .. می شه بیای نزدیکتر؟نفسی تازه کرد و سرمو رو سینه اش قرار داد... ادامه دادم...
- اتفاقی که نمی خواستم بیفته ... بالاخره افتاد... سیاوش... من... دیگه نمی تونم ببینمت ... از همین الان دلم تنگ شده برات..!
قطره اشکی افتاد رو گونه ام .. تعجب کردم... من که گریه نمی کنم ..پس...!!
سرمو برداشتم .. با دستام صورتشو... بعدم چشماشو پیداکردم... خیس بود.. داغ بود.. خیلی داغ.. به داغی یه غصه سنگین... گفتم...
- سیاوشم!!.. گریه می کنی؟؟.. من طاقت ندارم.. غصه نخور.. من خوبم.. بالاخره با این موضوع کنار میام.... سرمو بردم جلو...
سعی کردم چشمای خیسشو ببوسم.. قلبش نمیزد.. نفسشو حبس کرده بود.. بوسیدمش... محکمتر در آغوشم گرفت....
چند لحظه ای تو همون حالت بودیم.. صداشو شنیدم... با شوخی گفت...
- پاشو .. خودمونو جمع وجور کنیم .. الان آبروم میره ...
سر جام قرار گرفتم.. پرسیدم..
- مهمونا کجان؟خنده آرومی کرد..
- پیچوندمشون.. خیالت راحت ...
مجددا ماشینو راه انداخت.....
********
وقتی رسیدیم... با کمک سیاوش وارد خونه مون شدیم.. خونه ای که قرار بود... سورپرایز بشم با دیدنش!!... اما...مثل اینکه خودم غافل گیر شدم.....!!
باراهنماییاش به اتاق خوابمون رسیدیم... گفت..
- درو خودت بازکن...
با بازشدن در..هجوم عطر گلای رز و یاس رو احساس کردم.. ناخود آگاه نفس عمیقی کشیدم.... سیاوش بلندم کرد و آروم گذاشتم رو تخت..
با لمس اطرافم... گلبرگای رز رو حس می کردم.. حدس زدم که رز قرمزه... یعنی یه کار روتین بود..استفاده از گل رز قرمز...!
سیاوشم نشست... سرمو آروم رو پاش گذاشت... موهامو آروم نوازش می کرد.... شعری رو زمزمه می کرد.... گفتم..
- بلندتر بخون.....
********
با تو که حرف می زنم ..
صدامو صاف می کنم ..
دارم به زیبایی تو ..
باز اعتراف می کنم ..
با تو که حرف می زنم ..
آینده من روشنه ..
دنیام , دستای تویه ..
که تو دستای منه ..
ثانیه ها ..
کنار تو ..
به مردن عادت می کنن ..
حتی برا رفتن ما..
همه حسادت می کنن ....
********
چشمامو آروم رو هم قراردادم و گذاشتم که بازم با صدای جادوییش منو دیوونه کنه ......
********
وقتی به من زل می زنی ..
دیگه نفس نمی کشم ..
اونقدر.. آرومم پیش تو ..
می ترسم از آرامشم ..
ثانیه ها ..
کنار تو .. به مردن عادت می کنن ..
حتی برا رفتن ما..
همه حسادت می کنن ...
********
اتاق... ساکت شد .. حرکت سیاوشو می فهمیدم ... خم شده بود روی صورتم .. چشامو بازکردم .. با بازشدن چشمام .. قطره اشکی تو چشمم چکید ... بغضم گرفت.. با صدای لرزونی گفتم...
- سیاوشم !! بخاطر من گریه نکن .. و گرنه منم گریم می گیره ها ..!!
آروم بوسیدم .. سرمو از رو پاش گذاشت رو تخت .. بلندشد...
بعد ازمکثی اومد سمتم..
- حتما خسته ای !! بذار کمکت کنم تا ازشر گیره های موهات راحت شی ..........
بعد از باز کردن موهام ... لباسامو با کمکش عوض کردم و رفتم دراز کشیدم .. اومد کنارم دراز کشید .. منو کشید تو بغلش .. تا صبح به آرومی تو آغوش مهربونش خوابیدم .............
****************
صبح بعد از خوردن صبحونه که همه کاراشو سیاوش انجام داد ..( متاسفانه این اتفاق اینقدر ناگهانی پیش اومد که حتی نتونستم با فضای خونه ام آشنا بشم ..!!)
کنار هم رو کاناپه نشسته بودیم.. سیاوش داشت تلفنی با عمه صحبت می کرد.. می گفت.. ما داریم می ریم ماه عسل...
انگار عمه می خواست باهامون رو در رو خداحافظی کنه.. اما سیاوش بقول خودش پیچوندش...!!
تلفنش تموم شد...
دستشو انداخت دور شونه ام همزمان با بوسه ای که رو گونم گذاشت گفت ..
-خانومی خوشکل خودم در چه حاله ؟چه فکری تو اون سر خوشکلت میگذره؟؟
لبخندی زدم..
- هیچ فکری نمی کردم... حتما عمه دلخور شد؟
منو بخودش بیشتر فشرد.. درحالیکه چونه شو رو موهام قرار می داد..
- نه عزیز دلم.. خودش بنده خدا گفت.. حتما مانی خجالت می کشه!.. منم دیگه سوء استفاده کردم.. بعدش می دونی چی گفت؟؟
گفتم- نه!! چی؟؟
خنده شیطنت باری زد.. سرشو آورد پایین تر.. فکرکنم داشت نگاهم می کرد..همین طور که سرشو می اورد نزدیک تر...ادامه داد..
- گفت.. از طرف من عروس خوشکلمو ببوس....!
با پایان حرفش چندین بار چشامو بوسید و بعدم گونه و لبامو.....
منم فقط می خندیدم.....
بالاخره دست از سرم برداشت.....
گفت..
- بخدا عاشقتم... عاشق خنده هات.. همیشه بخند...
سعی کردم از آغوشش بیام بیرون.. اما اجازه نمی داد .....خسته شدم.. تسلیم وار خودمو تو آغوشش انداختم.....
آروم زیر گوشم زمزمه کرد ..
-کجا می خواستی فرارکنی؟ تو دیگه جات همیشه همین جاس...
دستمو گرفت..گذاشت رو قلبش.....
منقلب شدم..... عاشق ترشدم....... آروم تر شدم...... واقعا اگه من سیاوشو نمی داشتم چطوری غمهامو فراموش می کردم؟؟با این فکر... منم همون دستشو که دستمو گرفته بود..کشیدم و گذاشتم رو قلبم..... آروم و با احساس شیرینی گفتم..
- اینجا فقط مال تو یه .......
********
سوار ماشین شدیم...... با کمک سیاوش چمدونارو بسته بودیم و آماده سفر شدیم ......
وقتی خواستم عینک آفتابی مو بذارم رو چشمام.. دستمو گرفت..گفت..
-حیف این چشا نیس که برن پشت ویترین؟؟
- آخه....!
عینکو ازم گرفت..
- تا وقتی پیشمی می خوام راحت باشی....
منم دیگه مخالفتی نکردم .. با این حرفش دیگه چی می تونستم بگم ؟؟
هر روز بیشتر از قبل عاشقش می شم............
********
یه مقدار از راه رو رفته بودیم..
پرسیدم- بالاخره نگفتی کجا می ریم؟..
جواب دادنش یه کم طولانی شد.. برای همین سرمو به چپ چرخوندم..
نفس صدا داری کشید..
- حالا شد..! اولا.. هر وقت می خوای با من صحبت کنی.. بهم نگاه کن!.. دوما.. می ریم شمال.. اما موقع برگشت.. اول می ریم کیش.. بعد بسمت تهران.. خوبه؟!
- بذار مثل خودت بگم.. اولا.. چشم!.. از این به بعد نگات می کنم.. دوما.. عالی یه.. ازاین بهتر نمی شه..!
- قربون خانوم مهربون خودم بشم که اینقده حرف گوش کنه!.... اگه خدا بخواد.. ایشاالله از این بهترم می شه..!
یه کم مکث کرد..
دوباره گفت- راستی میوه پوست کنده و آبمیوه داخل یخچال گذاشتم.. بی زحمت بیارشون بیرون.. تا بخوریم ..
دستمو به داشبرد گرفتم و آروم آروم به پایین حرکت دادم.. می دونستم یخچال پایین داشبرده..
درشو باز کردم.. نایلون میوه ها و پاکت آبمیوه ها رو پیدا کردم و آوردمشون بیرون.. در یخچالو بستم..
از اینکه اینقدر حواسش جمع بود و به فکر من بود.. احساسی وصف ناپذیری داشتم.. می دونستم به خاطر این که من شرمنده نشم.. خودش قبلا میوه هارو پوست کنده و برش زده..
نایلونو باز کردم.. دلم می خواست دستامو بشورم.. البته کثیف نبود!.. ولی خوب!..
بسمت سیاوش نگاه کردم..
- چنگال نیاوردی؟..
- چنگال؟.. واسه چی؟..
- خب برای اینکه میوه بذارم تو دهانت!..
خنده ی سرخوشی زد..
- عمدا نیاوردم!.. می خوام با دستای خودت بذاری دهانم..!
- آخه دستام کثیفه!!
- نه! اصلا کثیف نیست! مگه به کجا زدی؟ بعدشم دست فرشته ها هیچوقت کثیف نمی شه..! همیشه بوی بهشت می ده..!
لبم به خنده باز شد..
- هندونه ها رو چه طوری بیارم؟.. همین طور هی تند.. تند.. میندازی بغلم..!
جدی گفت- حقیقت محضه!! کنار تو احساس می کنم تو بهشتم!
لبریز از شوق شدم.. دستمو با عشق بردم داخل نایلون و یه تیکه سیب برداشتم.. برای اینکه راحت باشم.. تقریبا به سمت در ماشین تکیه کردم.. دستمو بسمت صورتش بردم.. با دست دیگه م تنظیمش کردم تا یه وقت تو چشمش نره!..
هنوز می خواستم بگم.. دهانتو باز کن ..
..اول دستمو بوسید.. بعد دهانشو باز کرد سیبو خورد و در آخر یه کوچولو انگشتمو گاز گرفت!..
همزمان خنده ی هر دو مون بلند شد..
- اومم.. به.. به.. خوشمزه ترین سیبی یه که تا حالا خوردم.. بازم می خوام!!
با عشق گفتم- چشم سرورم!..
- مخلصتم!..
- غلامتم!!..
خنده ش گرفت.. با صدایی که رگه هایی از خنده توش بود.. گفت- خاک زیر پاتم!..
- سروری!..
- تاج سری!..
-آقایی!..
- سالاری!..
خیلی خوشش میومد..
خنده م گرفت..
نمی خواستم کم بیارم..
واسه همین گفتم..
- خیلی می خوامت!..
در حال خوردن سومین سیبش.. سرفه ای کرد.. با صدای بی نهایت شیرین و کشیده ای گفت-
- عزیزمی!..
- خیلی دوستت دارم..!
- من و این همه خوشبختی محاله!!
از سرعت ماشین کم کرد و در نهایت متوقفش کرد..
در کسری از ثانیه تو آغوشش بودم..
-ای شیطون!.. نمی ذاری رانندگی کنم!!.. آره؟!.. آخه من با تو چی کار کنم اینقدر شیرینی؟.. ها..!!
- هیچی!.. بگو کم آوردی!..
- اون که معلومه!!.. من همیشه مقابل تو کم میارم!..
سرمو با عشق بصورتش مماس کردم..
- تو خیلی خوبی..
- چاکریم!!
دوباره خندیدیم... یه خنده از ته دل..!
**********
هر چی از سفرمون.. یا بقول معروف.. همون ماه عسلمون بگم.. کم گفتم..
می تونم بگم بهترین.. قشنگترین و حتی زیباترین خاطره ها ست... با اینکه من هیچی نمی دیدم .. اما اونقدر سیاوش قشنگو با احساس از طبیعت و دریا .. جنگل.. گلها.. کوه ها و ... حرف می زد که نا خودآگاه منم گاهی وقتا حدسایی می زدم که بیشتر مواقع درست از آب در میومد!....... باید بگم همه اینها فقط و فقط در کنار سیاوش قشنگه ....
********
در حال برگشت به تهران هستیم... یه کم رفتارای سیاوش از لحظه برگشت تغییر کرده ... البته با من مثل همیشه با عشق رفتار میکنه... فقط گاهی اوقات که با تلفن صحبت می کنه مشکوک رفتار می کنه.. سعی می کنه که من نفهمم.. یه چیزی رو ازم مخفی می کنه..؟ نمی دونم چی رو؟؟
بغیر ازاین تلفنا.. تمام لحظا تمون سرشار از عشق و آرامشه... اما مطمئنا با رسیدنمون به تهران و مطرح شدن موضوع نا بینایی من... قطعا آرامشمون بهم می ریزه و ممکنه همه چی بهم بریزه.........
بعد ساعتها شوخی و خنده بالاخره به خونمون رسیدیم ... ازماشین خواستم پیاده بشم..
سیاوش - کجا خانوم؟ صبر کن ماشینو پارک کنم با هم می ریم بالا.
جواب دادم- تا تو پارک کنی منم می رم تا نزدیک پله ها.. نگران نباش.
- باشه.. فقط نری بالا که اعصابم خط خطی می شه!...
پیاده شدم و آروم بسمت راه پله های مشرف به ورودی خونه رفتم..... با برخورد پام به چیزی ایستادم ...... صدای صحبت سیاوشو با تلفن می شنیدم.. گوشامو تیز کردم.. اما چیزی دستگیرم نشد..دلم می خواست برم بالا...
خسته شدم... اما می دونستم سیاوش ناراحت میشه.. بیخیالش شدم...بازم منتظر موندم........
چند لحظه ای گذشت.. صدای پاهاشو می شنیدم که داره نزدیک می شه.. هنوز می خواستم برگردم عقب.. که از زمین بلندشدم..
گفت- ببخش خانومی.. منتظر موندی.. خسته شدی گلم؟
- اشکال نداره سیاوش جان.. تو از من خسته تری.. بذارم زمین خودم میام.
- نه دیگه .. باید تنبیه بشم که خانومی خوشکلمو دیگه اذیت نکنم..
- نگو سیاوش.. اصلا اذیت نشدم.. تازه می خوام یه تشکر اساسیم بکنم.. خیلی خوش گذشت.. واقعا لذت بردم..
وارد اتاقی شد..که از بوی گلا حدس زدم اتاق خوابه .. گذاشتم رو مبل..
گفت- تشکر لازم نداره.. خوشحالی تو خوشحالی منه.. تو همه زندگیمی.. هرچی که تلاش کنم یا خوشحالت کنم .. بازم کمه...
از خوشی لبریز شدم- بازم ممنونم.. تو خیلی خوبی... حالا هم حتما خسته ای برو استراحت کن .. خوم کارامو انجام می دم.
- چرا تنها؟ با هم می ریم می خوابیم... مگه من می ذارم خانومی خودم تنها بمونه..؟
- سیاوش!!! بالاخره که باید یاد بگیرم تنهایی کارامو خودم انجام بدم, پس دیگه مخالفت نکن, در ضمن زیادی داری لوسم می کنی..!
- ببین گلم...
همزمان دستامو گرفت- ساعت دو نصفه شبه.. پس بحث نکن.. من می خوام با تو استراحت کنم..
بعدم پا شدیم.. تقریبا بسمت تخت هولم داد..خودشم اومد کنارم... با کمکش لباسامو عوض کردم ..دراز کشیدم ... دوباره مثل شبهای قبل و مثل هر شب در آغوش هم با عشق خوابیدیم... من که فورا خوابم برد.. سیاوشو نمیدونم.....
********
با صدای گوشی سیاوش از خواب پریدم... نمیدونستم ساعت چنده؟.. سیاوش که فکرمی کرد خوابم.. آروم دستشو از زیر سرم بیرون آورد و سریع گوشیشو جواب داد.. آهسته و خوابالو گفت- بله؟... سلام سارینا؟ چی شده ؟چرا الان زنگ زدی؟
دیگه صداشو نشنیدم.. رفت بیرون... یعنی سارینا چیکار داره که این موقع زنگ زده؟ دلم نمی خواست تو کارای سیاوش کنجکاوی کنم...... دلم می خواد خودش اگه چیزی رو ازم مخفی کرده... بگه.. سعی کردم دوباره بخوابم اما نمی شد.. چشام بسته بود.. با صدای در و اومدن سیاوش حواسمو جمع کردم که بفهمم میخواد چیکار کنه؟.. نفس های تند و عصبی می کشید...... احساس کردم که منتظر کسی یه..........
چون مدام می گفت... زودباش دیگه........
ازسر و صداها فهمیدم... داره لباس می پوشه .. صدای زنگ خونه به گوشم رسید...... سیاوش اومد سمتم.. آروم بغلم کرد و چشمامو بوسید......... سریع رفت بیرون و درو بست.......
صداشو می شنیدم ....
-سلام پروین خانوم.. ببخشید سر صبح اذیتتون کردم.. مجبور شدم.. باید برم جایی ..خواهش می کنم مواظب مانیا باشین.
- علیک سلام پسرم.. عیب نداره.. بیدار بودم مادر.. برو بسلامت.. مثل چشمام مواظبشم..
- یه دنیا ممنون.. خودم بهش زنگ می زنم توضیح می دم.. فعلا خداحافظ... راستی الان خوابه بیدارش نکنین...
- باشه مادر خیالت راحت ...
-خداحافظ.....
- خدا به همرات پسرم.........
صدای در خروجی, بعد صدای استارت ماشین اومد.. ازخونه رفت بیرون...
نگران شدم.. یعنی چه اتفاقی افتاده؟؟.....
اینقدر فکرکردم که دوباره خوابم برد..
********
با سر درد بدی از خواب بیدار شدم.. فکرکنم بخاطر بدخوابی دیشب باشه.
دستمو به سرم گرفتمو نشستم رو تخت... آروم بلند شدم ایستادم.. نمی دونم چرا اصلا حالم خوب نیس؟ حالت تهوع و سرگیجه دارم ....دست دیگمو گرفتم کنار تخت آروم بسمت دستشویی رفتم.. اما پیداش نکردم.... کلافه شدم ....من خیلی بی عرضه ام.. یه لحظه بدون سیاوش نمی تونم کاری انجام بدم .....
یه لحظه بی حال شدم.... سست شدم.. تقریبا افتادم رو زمین.........
صدای در اتاق و بعد صدای پروین خانوم اومد... پاش خورد به پام.. فکرکنم بنده خدا هول کرد...
- خدا مرگم بده دخترم!! چی شده ؟..حالت خوب نیس؟..
فقط گفتم- حالم بده.. منو ببرین دسشویی...
زیر بغلمو گرفت.. بلند شدم .. منو برد سمت دیگه اتاق.. در و بازکرد ....شیر آبو باز کرد..
- بیا دخترم....
گفتم- برید بیرون.... قبل از خارج شدنش ..حالم بهم خورد...
بعد چند دقیقه ای که حالم بهتر شد.. راست ایستادم ......با کمک دیوار رفتم بیرون ..دست و پام می لرزید.. بشدت بی حال شدم... اگه پروین خانوم نبود.. همونجا کف زمین ولو می شدم..... تا به تخت رسیدم ..تقریبا غش کردم..........
- دخترم.. چی شده مادر؟؟ چرا اینقدر رنگ و روت پریده؟.. باید به سیاوش خان زنگ بزنم.
با صدای ضعیفی گفتم- نه.. نمی خواد.. فکر کنم مسموم شدم.. استراحت کنم خوب می شم.
- آخه نمی شه که دخترم..شما رو دست من سپرده..
- نگران نباشین.. خودم زنگ می زنم.... نمی خوام الکی نگرانش کنم.........
- باشه مادر.. هر طور صلاح می دونی.. پس من می رم یه چیزی بیارم بخوری.. حسابی ضعف کردی.
- باشه..
قبل ازاینکه بره بیرون..
پتویی روم انداخت- مادر با این لباسا سرما می خوری.. مخصوصا که ضعفم کردی..
- مرسی ....
رفت بیرون.
یاد دیشب و کارای سیاوش افتادم باید بهش زنگ بزنم.. دنبال تلفنم می گشتم که صداش در اومد ..فکر کنم سیاوشه.. اصلا نای بلندشدن نداشتم ...
پروین خانوم- چراجواب نمی دی دخترم؟
- می شه برام بیارینش؟ نمی تونم بلندشم!..
سریع برام آوردش ..
دکمه اتصالو زدم..
- خانوم خانوما.. خواب بودی؟.......
ازهمین حرفش سوء استفاده کردم..الکی خمیازه کشیدم... گفت- ببخش گلم از خواب بیدارت کردم.........
- سلام سیاوش جان.. نه دیگه داشتم بیدار می شدم.. چه خبر؟ کجایی؟ محل کارت هستی؟
- نه عزیزم.. یه کاری پیش اومد.. الان خونه مامانم ...
-حالشون خوبه! طوری شده؟
- نه.. نگران نباش.. میام دنبالت تا خودت ببینیش.
-- خدارو شکر.
- راستی پروین خانومو دیدی؟
- آره.. اون بنده خدا برام گوشی رو آورد.
یه لحظه ساکت شد.. با صدای گرفته ای گفت..
- شرمنده عزیزم که تنهات گذاشتم..
- این چه حرفیه! اینطوری نگو.. ناراحت می شم.. کی میای اینجا؟
-قبل از ظهر میام که ناهارو پیش مامان بابا باشیم.
- باشه..مرسی..کاری نداری؟
- نه گلم .
-پس فعلا..مواظب خودت باش..
- چشم خانوم خانوما.. تو هم همین طور.
خداحافظی کردم و گوشی رو انداختم... دستم درد گرفته بود.. بزور تو دستم نگهش داشته بودم.
یه کم که گذشت.. صدای پروین خانوم اومد..
- بهتری دخترم؟
- ممنون.
- ولی رنگ و روت همون طوریه که! گفتی به آقا سیاوش؟
الکی گفتم- آره میاد دنبالم..
- بیا این شیرعسلو بخور........ داد دستم... ولی همین که بوش به دماغم خورد.. حالم بد شد......
- نمیخوام!! حالم بد میشه!!
- آخه عزیزم نمیشه که!! بدتر ضعف میکنی!!
- توروخدا ..پروین خانوم.. ببرش دیگه .. حوصله ندارم که برم دسشویی!!
ساکت شد.. لیوانو برداشت... صدای خندشو شنیدم.. اومد جلو.. صورتمو بوسید..
- الهی فدات شم مادر... فکر کنم خبراییه!!
- واه!! پروین خانوم کجاش خنده داره؟.. بعدشم چه خبری؟؟
- حالا بعدا که رفتین دکتر.. متوجه می شی... ببینم دخترم الان چی دوس داری برات بیارم بخوری؟؟
- نمیدونم... آبمیوه یا.........
- آب پرتقال بیارم میخوری؟
یه کم فکر کردم- آره.. دستتون درد نکنه.. اگه ممکنه تازه باشه و سرد.....
- ای به چشم.. حتما.. الان میارم..
- مرسی..
**********
**********
تا وقتی که سیاوش اومد دنبالم .. یه کم بهتر شدم .. با کمک پروین خانوم رفتم حموم ... خودمو حاضر کردم . منتظر سیاوش شدم.. داخل پذیرایی نشستم.
هنوزم بقول پروین خانوم رنگ پریده و بی حال بودم .. بدستور پروین خانوم یه کم آرایش کردم تا سیاوش با دیدنم هول نکنه .. طفلکو خیلی اذیتش کردم .. آخه تو آرایش کردن وسواس دارم .. دوس ندارم هیچ طرف صورتم یا چشمام آرایشش نامتقارن باشه .. خلاصه حسابی خستش کردم.
یه نیم ساعتی نشستم.. واسه اینکه از صبح چیزی نتونستم بخورم .. نمی تونستم زیاد بشینم .. واسه همین روی مبل که تک نفره ام بود! سعی کردم دراز بکشم !.. سرمو گذاشتم رو دسته مبل.. بصورت یه وری دراز کشیدم,.. پاهامو آوردم بالا گذاشتم رو دسته دیگش.. حالت خنده داری بود.. اگه می تونستم ببینم!!..
********
با حس قلقلک یه شئ لطیف زیر بینیم.. بیدار شدم.. بوی گل مریم پیچید تو دماغم.. باز داشت حالم دگرگون میشد.. سریع دستمو گذاشتم رو دهنم.. صدای سیاوش..
- چی شد مانیا ؟ خوبی؟؟
سرمو تکون دادم.. سعی کردم پاهامو بذارم رو زمین.. ولی توانشو نداشتم .. سیاوش که متوجه سعی و تلاشم بود.. کمکم کرد.. سریع بلند شدم. گفتم..
- چیزی نیس.. منو ببر دسشویی..
- چی شده؟.. چرا حالت بده؟..- سیاوش!.. خواهش می کنم!.. الان حالم بهم می خوره..!
دیگه چیزی نگفت.. تقریبا بغلم کرد... بازم همون ماجرای صبح تکرار شد .. وقتی حالم بهتر شد.. به کمک سیاوش روی یک کاناپه دراز کشیدم..
- بهتری؟.. چرا اینجوری شدی؟..گفتم- چیزی نیس.. فکر کنم مسموم شدم.. از صبح که پاشدم حالم بده...
وای!!! عجب سوتی ای دادم!!!
- چی؟!! چرا نگفتی؟.. پروین خانوم کجاس؟؟بعد بلند شد با عصبانیت پروین خانومو صدا زد ..گوشه شلوارشو کشیدم..
- تقصیر اون بنده خدا نیس ..بهش چیزی نگی..تقصیر خودمه... نخواستم نگرانت کنم.. واسه همین چیزی نگفتم..
با خشم گفت- تو بیجا....
آروم تر شد- چرا نگفتی؟؟درهمین لحظه پروین خانوم اومد- سلام آقا سیاوش ..
سیاوش پوفی کشید- سلام از منه..! آخه.. مادرمن.. عزیز من.. چرا نگفتین مانیا حالش خوب نیس؟؟پروین خانوم با خونسردی جواب داد- نگران نباش پسرم .. ایشالله قدمش براتون مبارک باشه!!!
فکر کنم منو سیاوش متعجب شدیم.. چون همزمان با هم گفتیم- قدم چی؟؟
پروین خانوم خنده بلندی کرد- اولا چی.. نه..کی؟.. دوما.. باید مانیارو ببرین آزمایش ..اون موقع خودتون می فهمین........
تازه فهمیدم منظور پروین خانومو......!
ولی.. ما که تازه دوماهه با هم ازدواج کردیم!! وای!!! آخه چطور ممکنه؟؟ فکر کنم صورتم سرخ شده.. چون مطرح شدن این موضوع اونم از زبون پروین خانوم خجالت زدم کرد ...
-خجالت نداره..قربونت برم.. حالا هم شما پسرم .. دست خانومتو می گیری و می بریش دکتر.. البته اگه الان وقت دارین!.. بعدشم یه سری مواد غذایی هست که نوشتم باید بخرین...
سیاوش فکر کنم هنوز گیج بود.. گفت..
- چشم.. هرچی شما بگین!!! من که سر در نیاوردم!!!!! ......
********
با همراهی سیاوش رفتیم دکتر.. فشارمو گرفت.. گفت..
- دختر جون.. چرا اینقد فشارت پایینه؟؟سیاوش براش توضیح داد..........
- باشه.. پس برین اتاق کناری تا نمونه خونشو بگیرن .. تا بعداز ظهرم بیاین جوابشو بگیرین.. درضمن برای خانومتون یه شربتی چیزی بگیرین تا فشارش میزون بشه... فعلا نمی تونم تا جواب آزمایش.. دارویی برات بنویسم..........
********
بعد از آزمایش و خوردن یه آب پرتقال دیگه رفتیم خونه عمه جون...
نمی دونستم سیاوش بیماریمو بهشون گفته یا نه!!!؟بعد یه ربع رسیدیم.. سیاوش با کلید خودش درو باز کرد و رفتیم داخل......
وارد سالن پذیرایی که شدیم صدای کسی نمیومد.....
سیاوش بهم گفت..
- همین جا بشین تا برم مامانو صدا بزنم.....
میخواست بره.. دستشو کشیدم..
گفت..
- جانم!!!
سرمو انداختم پایین..
- هنوز نگفتی بهشون؟؟دستمو نوازش کرد..
- چرا عزیز دلم اونا خبر دارند.. فکر کنم مامان داره نماز میخونه..واسه همین میرم.. فدات شم......
سرمو گرفت بالا- حالا هم نمیخواد غمگین بشی... تازه!!.. اگه مامان بفهمه عروس خوشکلش میخواد براش نوه بیاره.. خیلی خوشحال میشه گلم..! حالا اجازه هس برم خانومی؟
لبخند زدم..
- آره.. برو....
- قربون خنده هات..
لبامو بوسید و رفت.....