وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

چشمان سرد9

چشمان سرد9

بااین حرفش من برگشتم به النازنگاه کردم وصدای بلندآرادکه میگفت


-چی؟

هم توی سالن پخش شد


مامان-تااونجایی که من ازپسرم خبردارم به دختری ابرازعلاقه نکرده تاهمین چندروزپیش ،که خیلی هم عجول پیش رفته حلقه نامزدی هم دستش انداخته.

بااین حرف مامان چایی توی گلوی خاله پریدکه باادامه حرفای مامان روبه الناز کاملاناک اوت شد.

چون مامان خیلی خونسردپاهاش رو روی هم انداخت وظرفش روروی میزگذاشت ویه دستمال برداشت تادستش روتمیزکنه و روبه النازگفت


-خاله آریاکی به توابرازعلاقه کرده؟

النازکه ازسوال خاله شوکه شده بودپاهاش روجابه جاکردوبعدباکمی مکث گفت


-همین دوماه پیش!

بعدهم باترس نگاهی به من انداخت که چشمای خشمگینم رونشونش دادم

یعنی دلم میخواست گردنش روبشکنم دختره دروغ گو!

من اگه اون تنها دخترروی زمین هم بودحاضرنبودم باهاش ازدواج کنم.دختره سبک!


مامان-امادخترم آریاکه تاهمین پنج ماه پیش توی ماموریت بودواجازه نداشت باکسی تماس بگیره؟

بعدهم سوالی به النازنگاه کردکه النازدستپاچه شد

ماهم همه بهش زل زدیم.فقط خاله بودکه داشت حرص میخوردوگرنه من والبته آرادکه معلوم بودچقدرازحرفای مامان ذوق زده ایم مامان هم که قربونش برم کاملاخونسرچاییش رومیخورد

النازکه ازنگاه ماکلافه شده بودروکردبه من واعتراض آمیزگفت


-اِ.آریابه خاله بگوکه چه حرفایی به من زدی؟خاله فکرمیکنه من دروغ گفتم

من که شوکه شده بودم نگاهی بهش کردم که خنده ی مرموزی کرداماباحرف آرادنیشش بسته شد


-واقعاکه توی دودره بازی رودست نداری!من موندم روت میشه این حرفاروبزنی؟آخه هرآدم خری میدونه که آریاگه سرش روهم بزنن باتوازدواج نمیکنه

بعدهم صداش رویواش ترکردوگفت


-درواقع هیچ احمقی پیدانمیشه باتوازدواج کنه.بایدمغزش پارسنگ برداشته باشه که باتوازدواج کنه

مطمئن بودم النازحرفاش روشنیده نگاهی عصبی به آرادانداخت ودوباره روبه من گفت


-چراخودت حرف نمیزنی؟نکنه نیازبه وکیل وصی داری؟

نه مثل اینکه زیادی پرروشده یه شست وشوی اساسی نیازداره

بلندشدم وروبه روش وایسادم واول نگاهی به خاله وبعدبه اون کردم وگفتم


-ببین دختره احمق هی روت دادم خیلی پرروشدی!من کی باتودرست وحسابی حرف زدم که حالابخوام بهت ابرازعشق کنم .درضمن اگه هم فرض کنیم که من یه وقت توی خواب هم چنین غلطی بکنم به گورپدرم خندیدم

بعدهم فوراازشون دورشدم که باحرف خاله خشکم زد


-همون زنیکه بیوه بدردت میخوره

بااین حرفش برگشتم اول به اون بعدبه آرادنگاه کردم که دوتامون باهم نگاهمون چرخیدروی مامان که اخماش توی هم بود


مامان- منظورت چیه؟


-همه میدونن که اون دختره عوضی قبلاازدواج کرده

باحرف خاله آرادسری برام تکون داد.خاک برسرم بایدزودتربه مامان میگفتم

به شدت ازعکس العمل مامان ترسیده بودم که باادامه حرف خاله دیگه کامل سکته زدم


-معلوم نیست دختره عوضی چه غلطی کرده که شوهراولش پسش زده

توی شوک بودم که صدای سیلی توی سالن پیچیدوفورانگام چرخیدطرف مامان وخاله

مامان باعصبانیت نفس های بلندمیکشیدوخاله هم شوکه شده بود


مامان-فکرنکن وقتی هیچی نمیگم میتونی هرگهی که دلت خواست بخوری.توغلط کردی که درموردعروس من اینجوری حرف میزنی.اول که اوناهنوزکارشون به ازدواج نکشیده بودوفقط شیرینی خورده ی هم بودن که به ماه نکشیده ازهم جداشدن بعدهم اون دختری که توازش حرف میزنی یه ناخن چیده اش می ارزه به صدتادخترعوضی وسبک سرمثل دخترتو که خودم آمارپارتی هایی روکه میره میدونم

نگاهی به النازکه ترسیده بودانداخت وگفت


-فکرکردی نمیدونم چه غلطایی که نمیکنی؟منم اولش میخواستم همین حماقت روبکنم که تورو برای آریابگیرم اماباچیزایی که ازت فهمیدم گفتم اگه آریابدون زن هم بمیره من النازروبراش نمیگیرم

بعدهم روبه هردوشون دادزد


-حالاهم ازخونه من گم شین بیرون.تواین خونه جابرای کسی که به دخترم توهین کنه نیست.گم شین

خاله والنازهم که حسابی عصبانی شده بودن باعجله ازخونه بیرون رفتن ودر روپشت سرشون کوبیدن

من وآرادهم که ازحرفای مامان تعجب کرده بودیم خشک سرجامون ایستادیم وسوالی مامان رونگاه کردیم که مامان باآرامش گفت


-گرچه درستش این بودکه خودت هم بهم میگفتی امامن ازقبل خبرداشتم که طنین قبلانامزدداشته

بعدهم سرش روبی اهمیت تکون دادوگفت


-که درمقابل دخترای الان که هزارتادوست پسردارن هیچه!

بعدهم نگاهی به چهره من انداخت وبالبخندگفت


-من عروسم روپسندیدم هرکه هم بگه بدتاخودم نبینم باورنمیکنم

من هم لبخندی زدم ومامان روبوسیدم


آراد-ولی مامان خیلی کیف کردم حسابی شستینشون

مامان هم ذوق زده پریدبالاوگفت


-داشتم تمرین بازیگری میکردم چطوربودازپسش براومدم؟

بااین حرف مامان فکمون روی زمین بود

آرادباصدای متعجبش گفت


-دمت گرم مامان!هیچ کس واقعی ترازاین نمیتونست بازی کنه

مامان هم دوباره ذوقی کردورفت طرف آشپزخونه وبایه سینی چای تازه برگشت وگفت


-الان که کلک فاطمه روکندم چایی خیلی میچسبه!همیشه دلم میخواست حالش رواساسی بگیرم

ماهم که ازطرز حرف زدن مامان خندمون گرفته بودباحرف آخرش ترکیدیم


-والا!هم خودش هم دخترش نچسب ودماغوان!

بعدهم پشت پشمی نازک کرد

آرادباخنده گفت


-دمت گرم مامان خودمی!

مامان هم نازی کردوبه هرکدوممون چایی داد


من-حالاچرااینجوری بیرونشون انداختین؟این هم جزء نقشه حال گیریتون بود

مامان اخمی کردوگفت


-نه!نمیخواستم اینقدرپیش برم اماخودش نذاشت،هرکی به دخترپاک ترازگل من چیزی بگه حقش بهترازاین نیست.تازه این که کمشون بود

من وآرادهم باهم گفتیم


-اووووووووووو!


آراد-خدابه دادت برسه آریا!کافیه بهش بگی بالای چشت ابروئه!دیگه طنین فرصت نمیکنه جوابت روبده مامان پوستت روقلفتی میکنه

باترس نگاهی به مامان انداختم که خندیدوگفت


-نترس!اگه تورعایت کنی نیازی به ترس نیست

خنده ای کردم وگفتم


-واقعاازتوصیه ات ممنونم مامان!خیلی کارسازه!


آراد-یعنی یه زن ذلیل کامل باش

باخنده چاییم روبالابردم که بخورم که یه دفعه یادباباافتادم وروبه مامان پرسیدم


-پس باباکوش؟

که صدای باباروازپشت سرم شنیدم


-بازم خداروشکریکی یادماافتاد

بلندشدم به طرفش چرخیدم .اون هم روی مبل کنارمن نشست


آراد-باباتاحالاتوخونه بودی ونیومدی دعوای مامان روببینی؟یعنی ازکفت رفت

باباهم خنده ای کردوگفت


-بله ازصداشون مستفیض شدیم!مثلارفته بودم بخوابم که دوتاصدای جیغ جیغوخواب روازسرم پروندن بازم صدرحمت به صدای مامانتون که حداقل صافه نه مثل صدای خواهرش نخراشیده


مامان-واقعاکه؟

بعدهم پشت چشمی واسه بابانازک کردکه باباگفت


-من فدای اون صدات قناری من!

من وآرادخنده ای کردیم که آرادگفت


-آریاپاشوبریم بخوابیم که دیگه خطری شد


مامان- حیاداشته باش پسر


اراد-من یاشما؟

مامان جیغی کشیدکه آرادفرارکردورفت بالا!من هم به هردوشون شب بخیرگفتم ورفتم که بخوابم

بالاخره باهمکاری مامان عجول من والبته مامان طنین همه کارجورشد

همون شبی که رفته بودیم خواستگاری مهریه وزمان عقدوهمه چی رومشخص کردن انگاردوتاخانواده می ترسیدن که مابزنیم زیرهمه چی واسه همین خیلی تندهمه چی روپیش بردن وباحرفی هم که آراد زد دیگه نذاشتن که ماباهم حرف بزنیم

کلامجلس روبه دست گرفته بودوهرلحظه تیکه ای میپروند.بلندشدوخیلی جدی گفت


-ازاونجایی که این دامادماخیلی عجول بوده وحلقه دست دخترتون انداخته فکرکنم حرفاشون روزده باشن وسنگاشون روهم باهم کنده باشن پس فکرکنم دیگه به فک زدن اضافی 

که فوری سرفه ای کردوبانیش بازگفت


-ببخشیدحرف زدنشون باهم نیازی نباشه

بااین حرفش من وطنین هردوسرمون روانداختیم پایین که خنده ی بقیه بلندشد

قرارشدکه اول یه جشن کوچیک واسه عقدمون بگیرم که فقط خودمونی هاباشن بعدیه ماه دیگه یه مراسم بزرگ بگیریم ودوست وآشناوفامیل رودعوت کنیم قراربودکه آخرهفته آینده جشنمون برگزارشه بااین که خیلی سریع همه چی پیش رفت امامن راضی بودم وازنگاه طنین هم معلوم بودکه اعتراضی نداره

چون بالبخندش تاییدکرد

واقعاخوشحال بودم

طنین



قراربودمثلاامروزبابهنازوط رلان بریم که واسه مراسم نامزدی لباس بگیرم وازاون طرف هم پسرابیان که حلقه بگیریم وبعددسته جمعی بریم تفریح امافعلاکه من توی خونه داشتم مگس میپروندم!

ترجیح دادم خودم روبیخیال کنم تاگندزده نشه به روزم هرچی باشه قراره وسایل نامزدیم روبخرم

بااین فکریادآریاافتادم.وقتی فکرش رومیکنم ازاینکه دوباره یه نفررو توی زندگیم راه دادم تعجب میکنم اماخوب اینومیدونم که من آریارودوست دارم

نیشم خودبه خودبازشد

بیچاره چقدرتلاش کردکه دوباره بهش بگم که دوست دارم امامن نگفتم.همش میگفت


-من چندبارتاحالابهت گفتم دوست دارم اماتوجزهمون باراول که درست هم نشنیدم نگفتی

که من هم درجوابش گفتم


-میخواستی درست گوش بدی 

که کلافه نگام میکردومن هم بالبخندسرم روبرمیگردوندم.میدونم اینجوری خوب نیست امامیخوام سرسفره عقدمون دوباره بهش بگم

همین جورواسه خودم توی فکربودم ولبخندمیزدم که باصدای بهنازنیشم بسته شد


-خجالت بکش!دخترکه این همه واسه شوهرذوق نمیکنه

طرلان هم که کنارش وایساده بودگفت


-والابه خدا!دخترم دخترای قدیم اسم شوهرمیومدصدرنگ عوض میکردن

دستم رو روی سینه ام جمع کردم وگفتم


-حتمامیخوای بگی مثل خودت؟!

که بااین حرفم صدای خنده بهنازبلندشد

ازاون جایی که بهنازمنوازحال خوشم درآورده بودحال اون روهم گرفتمروکردم بهش وگفتم


-هی تو!

که برگشت باتعجب بهم نگاه کرد


-بهت گفته باشم دور وبرداداش من نمیگردی ازراه به درش کنیا؟!من براش نقشه هادارم میخوام خوشبخت بشه نه بایه مگسی مثل توازدواج کنه

بعدهم نیشم روبراش بازکردم وزبونم رودرآورم که صدای جیغش باعث شدپابه فراربزارم اماصداش روشنیدم که روبه طرلان گفت


-من موندم این خواهراژدهای توچش شده اینطوری شوخ طبع شده قبلا که بایه من عسل هم نمیشدخوردش!

طرلان هم خنده ای کردوهردوشون باهم رسیدن به من واومدیم بیرون

باهم رفتیم کل شهرروگشتیم.بدبختی اینجابودکه فقط سلیقه خودم نبودبایداین دوتافضول هم نظرشون درموردلباسم مثبت میبود

هرلباسی رومن میپسندیدم اوناایرادیگرفتن هرلباسی رواونامن ایرادمیگرفتم جالب اینجاب بودکه اوناهم نظراتشون متفاوت بود

داشتم دورسرخودم میچرخیدم وازخستگی مینالیدم

روبه اون دوتاگفتم


-بچه هابسه دیگه خسته شدم الانه که آریابیاد


طرلان-خوبه باباتوام!بااین آریات!مثلاعقدکنونته بایدیه لباس خوب بپوشی

بهنازهم گفت


-به جای نالیدن یه کم دقت کن

اهی کشیدم وخم شدم تا پام روکمی ماساژبدم .بعدازکمی ماساژدادنشون که حالم روبهترکردسرم روبلندکردم که یه نفر رو روبه روم دیدم

راست که شدم لبخنددلنشینش خستگی روازتنم برد


-کمک میخوای سرهنگ؟

لبخندی زدم وگفتم


-منوازدست این دوتانجات بده

چشمکی زدوبعددستم روگرفت وربه من گفت


-آماده ای؟

متعجب نگاش کردم که شروع کردبه دویدن ومنوهم پشت سرش کشید

من هم که فهمیدم منظورش چیه همراش دویدم که صدای داددخترابلندشد

آریاهم برگشت جهتی روبهشون نشون دادوگفت


-دوساعت دیگه میبینمتون!

اون دوتاهم بالبخندسری تکون دادن ورفتن به اون سمتی که آریانشون داده بودکه بایه نگاه فهمیدم آرادوحسامن!

سوارماشین آریاشدم واون هم باسرعت حرکت کرد


-کجامیری آریا؟من هنوزلباس نخریدم


-میدونم!منم دارم میبرمت یه جاکه بخری


-من تنهایی نمیتونم انتخاب کنم

لبخندی زدوگفت


-پس من چی ام؟به من اعتمادداری؟

لبخندزدم وسرم روتکون دادم که گفت


-پس چنددقیقه صبرکن!

من هم راحت به پشتی صندلیم تکیه دادم تاحسابی خستگیم دربره وآریاهم هرکاری دوست داره بکنه

بعدازنیم ساعت آریاماشین رونگه داشت بیرون رونگاه کردم که یه مزون لباس دیدم

لبخندی زدم وازماشین پیاده شدم آریاهم کنارم قرارگرفت وباگرفتن دست من واردشدیم

تاواردشدیم یه خانمی اومدجلوباآریاسلام احوال پرسی کرد.آریاروبه خانمه گفت


-خاله لاله اومدیم واسه خانمم یه لباس شیک بخریم


زن هم لبخندی زدوگفت


-نامزدته؟مبارکت باشه پسرم مامانت گفته بودکه نامزدکردی

بعدهم صورت منوبوسیدوگفت


-تبریک میگم عزیزم


-ممنونم!خانوم


-منوخاله صداکن عزیزم.الان میرم لباسای جدیدمون رومیارم

بعدهم روبه آریاگفت


-درضمن خیلی به هم میاین

خاله که دورشدروکردم به آریاکه گفت


-خاله لاله دوست مامانه!مامان همیشه ازاینجاخریدمیکنه هرموقع هم میادیکی ازمادوتارومیاره تادرموردش نظربدیم عقیده داره یه جوون نظربده درموردلباسش جوون ترمیزنه

لبخندی زدم که اون هم باچشمکی ادامه داد


-من هم هرموقع میومدم کل لباساروبرانداز میکردم تابرای نامزداحتمالیم بتونم خوب لباس انتخاب کنم.البته خاله بهترین وجدیدترین لباساروهم داره

سری براش تکون دادم که همون لحظه خاله باچنددست لباس اومد

همه لباساروزیر روکردیم اماآریانمیپسندید.بایه حالت نکته بین زل زده بودبه لباساونگاشون میکرد


خاله لاله-وای پسرتوچقدرنکته پسندی!میدونستم واسه نکته گیریته که هردختری رونمیپسندی امافکرنمیکردم رولباسش هم گیربدی

آریاهم لبخندی زدوگفت


-خاله دخترمحشری پیداکردم بایدلباسش هم محشرباشه

بااین حرفش من سرم روانداختم پایین وخاله هم لبخندی زدوگفت


-به پای هم پیرشین عزیزم

بالاخره بعدازکلی گشتن جناب چنددست لباس روتازه پسندیدن تامن اوناروپروکنم

سرم روتکون دادم واوناروبرداشتم تاهرکدوم روبپوشم

گرچه اولش خجالت میکشیدم که اونجوری جلوش بیام امابااصرارخاله والبته خودپرروش که هی میگفت


-بیاببینم

مجبورشدم برم

لباس اول روکه یه لباس حریرآبی والبته پوشیده وآستین سه ربع بودروکه هنوزکلاندیده فقط گفت


-نه!به رنگ چشات نمیاد

لباس بعدی یه لباس قرمزرنگ بودکه یه استین بلندداشت وطرف دیگه اش هم کج اززیربغلش ردمیشدویکی ازدستام برهنه بودوالبته مدلش هم تاروی زانوکج بود

اونوکه پوشیدم اومدم بیرون تاببینه. تانگاش بهم افتادچشاش برق زداماگفت


-اینم خوب نیست

کلافه رفتم تالباس آخری روبپوشم

لباس یه لباس نباتی رنگ بلندوساتن نرم بود که روش نگین های درشت نقره ای کارشده بودوالبته حالت دکلته داشت که یه کت کرم باآستینای کوتاه روش میخورد

پشتش هم تقریبادنباله داست وتاکمرجذب بودوازکمربه پایین مدل کلوش بود

خودم که خیلی خوشم اومده بود

نامطمئن رفتم بیرون که تامنودیدشوکه ازجاش بلندشدوگفت


-این عالیه!

من هم لبخندی زدم ویه دورچرخیدم

لباس روخاله توی کاورگذاشت والبته نذاشت که آریاپولش روحساب کنه واونو به عنوان هدیه ازدواج بهمون داد

برای روی لباس هم یه کفش کرم رنگ پاشنه کوتاه البته بااصرارمن گرفتیم چون من اصلانمیتونستم بااون کفشایی که آریاانتخاب میکردوایسم چه برسه باهاشون راه برم

بعدازخریدلباس باهم رفتیم وحلقه هامون روهم خریدیم .دوتاحلقه ساده که روشون سه تانگین کوچیک داشت وکمی هم حالت کج به حلقه هاداده بودن

بعدازخریدحلقه هم آریابه بچه هازنگ زدوقرارشدکه هم دیگه روتوی شهربازی ببینیم.

سوارماشین که شدیم منتظربودم آریاحرکت کنه که یه دفعه چرخیدطرف من ابروهام خودبه خودپریدبالا!لبخندی زدواومدجلو،خودم روعقب کشیدم که لبخندش بازترشدودندوناش نمایان شد.دیگه قلبم داشت ازجاکنده میشد

این چرااینجوری میکنه؟دیگه کامل چسبیده بودم به در واونم همینجورهی جلوترمیومد.چشام قدکله آریابازشده بودونیش اون هم دیگه بیشترازاین بازنمیشد.فقط تمام تلاشم رومیکردم که نگام جاهای خطرناک نره مستقیم توی چشاش زل زده بودم که...خنده ای کردوخودش روکشیدعقب.من هم نفس راحتی کشیدم(چیه؟منتظربودین بوس ببینین؟هه!هه!نه خیربچه هامون خیلی مثبتن.خاک توسرشون)

آریاکه صدای نفس منوشنیده بودخنده ی بلندی کردکه مشتی زدم تودستش وگفتم


-چته؟


-خیلی قیافه ات دیدنی بود


-مثلاچطوری بود؟


-خیلی بانمک ترسیده بودی

بعدهم چشاش روشیطون کردوگفت


-فکرمیکردی میخوام چکارکنم؟

اخمی کردم وگفتم


-هیچی!بروببینم

بعدهم من باهمون اخمم زل زدم توی چشماش گفتم


-اصلاتومیخواستی چکارکنی؟

خنده ی بلندی کردوگفت


-نگفتم فکرت یه جای دیگه کارمیکرد؟!

باتعجب بهش نگاه کردم که به کمربندم اشاره کرد.وای!حسابی سرخ شدم

دوباره خنده ای کردوحرکت کرد.من هم دیگه چیزی نگفتم وساکت نشستم

داشتم به خیابونانگاه میکردم که آریانگه داشت برگشتم بهش نگاه کردم که گفت


-الان یه چیزترش میچسبه

من هم سرم روبه نشونه موافقت تکون دادم اون هم رفت وبادوتاآب اناربرگشت

کلی ذوق کردم (وای منم عاشق آب انارم البته بابستنی)

دوتالیوان روداددستم وحرکت کرد.یه کم ازآب انارم روخوردم که دیدم سرش روکج کرده طرف من باتعجب بهش نگاه کردم که به لیوان خودش که تودستم بوداشاره کرد

لیوان روگرفتم طرف دستش که گفت


-نمیبینی دستم بنده؟


-خوب بایه دستت فرمون روبگیر


-نمیشه کنترل ندارم

چشمام روریزکردم وگفتم


-بروخودت روسیاه کن!من چندبارباتوتوی ماشین نشستم میدونم حتی میتونی باپاهات هم رانندگی کنی.اونوقت میگی کنترل ندارم؟


-الان نمیتونم


-چرااونوقت؟

پوفی کشیدوگفت


-ای بابا!خوب میخوام ازدست توبخورم

خنده ای کردم که گفت


-فهمیده بودی؟

سرم روتکون دادم که چشاش رو ریزکردوگفت


-تلافی میکنم

من هم باخنده گفتم


-اگه تونستی بکن!

بعدهم بادل شادازحال گیری آریانشستم آب میوه ام روخوردم والبته آریاهم مغموم آب میوه خودش روخورد.

دیدم خیلی داره باافسوس به آب میوه نگاه میکنه آب میوه روازدستش گرفتم وبالبخندگرفتم جلوش که اون هم لبخندی زدونی روتوی دهنش برد.من هم لیوان روگرفتم تاکل آب میوه اش روخورد

به شهربازی که رسیدیم دیدم بقیه همشون یه گوشه وایسادن وداره به درورودی نگاه میکنن تامارودیدن همچین اخم کردن که بازورآب دهنم روفرودادم


-وای وای!خدابه دادمون برسه!


آریا-بیخیال جرات هیچ کاری ندارن.

بعدهم چشمکی زدوگفت


-ماسرهنگ این مملکتیم

بعدهم دستی به یقه اش کشیدوباژست شروع به راه رفتن کردکه باعث شدکلی بخندم اون هم برگشت طرفم وگفت


-نمیخوای بیای؟

من هم سری تکون دادم وحرکت کردم امااین جناب تابرسیم پیش بچه هاهی مسخره بازی درآوردجوری که وقتی رسیدم پیش بچه هانمیتونستم جلوی خنده ام روبگیرم

همه داشتن باتعجب بهم نگاه میکردن که به آریااشاره کردم .این باردیگه چشاشون ازتعجب بازنمیشد.آریاهم بالبخندبه من نگاه میکرد

آرادباتعجب به آریااشاره کردوگفت


-آریاوشوخی؟

بعدبه سمت بچه هابرگشت وادامه داد


-روسرمن شاخی چیزی نیست؟

اوناهم باتعجب سرشون روتکون دادن .


-مطمئنین من بیدارم؟

بازسرشون روتکون دادن 


-مطمئنین ایناهمون دوتاسرهنگ اخمالوی خودمونن؟

دیگه نمیتونستم خنده ام رونگه دارم اوناهم باتعجب بهم نگاه میکردن.ایناتمام حالاتی بودکه آریاداشت برام دربارشون میگفت الان بایدحسام حرف میزدکه دقیقاشروع کرد


-بروبابا!من ازیخی آریامطمئنم!به این زودی هاهم آب نمیشه.

بعدهم به من اشاره کردوگفت


-تازه باکی شوخی کنه؟تو؟کسی که ازخودش یخ تره!

خنده ام روفرودادم وچشام روریزکردم وگفتم


-مگه من چمه؟

صاف وایسادوگفت


-هیچی!شماروتخم چش آریاجادارین

بااین حرف حسام همه خندیدن که طرلان برگشت وگفت


-حالاآریاچی میگفت که تواینقدرخوش خنده شده بودی؟

دوباره نیشم بازشد.گفتم


-داشت تمام حالات شمارومیگفت که شماهم دقیقاهمون حالات ورفتار روانجام دادین

همه باخشم به آریانگاه کردن که اون هم بیخیال شونه اش روانداخت بالا.

آرادخواست بهش حمله کنه که گفتم


-سرگرد!حواست باشه ها!توکه نمیخوای تنبیه بشی

آرادهم لباش روبااخم بانمکی جمع کردوکشیدعقب که من وآریا خندیدیم 

طرلان فورااومدطرف من ویه مشت جانانه نثارکمرم کردوبانیش بازش گفت


-منوکه نمیتونین تنبیه کنین!

بعدهم دوباره مشت دوم روزدکه دادم بلندشد

اومدم بزنمش که فورارفت طرف حسام ودستای حسام روگرفت بعدهم برام زبون درآوردکه خنده ی همه بلندشد

بعدهم باهم حرکت کردیم آریاخودش روبه طرفم خم کردوگفت


-نگفتم نمیتونن حرفی بزنن؟

بعدهم برام ابروبالاانداخت ودوباره اون ژست مسخره اش روگرفت که صدای بهنازبلندشد


-راستی شمادوتاچرااینقدردیرکردین؟

بااین حرف بهنازهمه وایسادن .من هم ابروم روبالاانداختم به آریانگاه کردم که نیشش روبازکردوبهم زل زد.سری تکون دادم وگفتم


-حالانوبت منه!وایساوتماشاکن

برگشتم طرف بهنازگفتم


-کارمون طول کشید

آراداومدجلوگفت


-مگه میخواستین چکارکنین؟


-خوب میخواستیم لباس بخریم وحلقه

ابروش رومشکوک بالاانداخت وگفت


-مطمئنین کاردیگه ای نکردین

چشام رو ریزکردم وگفتم


-منظور؟

نیشش روبازکردوگفت


-ماکه خرنیستیم.راستش روبگین

آریاخواست حرفی بزنه که بادست اشاره زدم صبرکنه

نیشم روبازکردم وگفتم


-نه بابا!حالاماکه نامزدیم

بعدهم به خودش روبهنازاشاره کردم وگفتم


-شمادوتاکنارهم چه غلطی میکنین؟هرجابهنازهست آراد هم مثل دم دنبالشه؟

اوناکه اصلاتوقع این حرف رونداشتن سرخ شدن وهردوبه یه طرف دیگه نگاه کردن.من هم رفتم جلوتروگفتم


-راستش روبگین؟باهم چکاردارین که هم دیگه روول نمیکنین؟


همه باابروهای بالارفته زل زده بودن بهشون ومنتظربودن .من هم صورتم روجلوبرده بودم وبهشون نگاه میکردم که آریاخنده ای کردواومدطرفم وگفت


-بیخیال طنین!نمیبینی دارن دنبال سوراخ موش میگردن که فرارکنن؟

بعدهم دستم روکشیدوبه جهت مخالف اوناحرکت کرد

من هم خندیدم وپشت سرش رفتم اوناهم حرکت کردن 

آریاسرش روبرگردوندطرف آرادگفت


-داداش یادبگیربه این میگن تغییربحث!

آرادهم خنده ی بلندی کردوگفت


-خوبه توی زن شانس آوردی.گندکاریات روجمع میکنه!

بهنازوآرادکه فورادویدن طرف پشمکا!خنده ام گرفت تاحالادقت نکرده بودم امااین دوتامشترکات زیادی داشتن

باچندتاپشمک برگشتن طرف مابه هرکدوم یکی دادن

بعدهم رفتیم طرف وسایل بازی.خیلی خوش گذشت البته بگذریم ازاین که سرهربازی باطرلان دردسرداشتیم همش میترسیدسواربشه وجیغ ودادمیکرداماماهم همه گیرداده بودیم تاسوارشه.خیلی باحال جیغ میزد.میدونستم طرلان ازارتفاع میترسه حسام هم همش داستانای ترسناک ازپرت شدن ازتوی دستگاه هابراش تعریف میکردم واون هم جیغ میزدومامیخندیدم

بالاخره قرارشدترن سوارشیم خدایی من هم ازاین میترسیدم!هیچ وقت سوارنشده بودم طرلان بااون همه ترسش سوارشده بودامامن نه!

الان هم سعی داشتم بهونه ای پیداکنم فرارکنم امانمیشدآریامحکم دستم روگرفته بودومنتظرنوبت بود.

داشتم سعی میکردم دستم روازتودستش دربیارم که برگشت وگفت


-چرااینقدروول میخوری؟

نیشم روبازکردم وگفتم


-میخوام برم دستشویی.دستم رو ول کن

فورا ازصف اومدبیرون وگفت


-باشه!بیابریم


-نه نه تووایساتوصف نوبتت رومیگیرن!


-اشکالی نداره بعدمیایم دوباره توصف وایمیستیم.باهم سوارمیشیم


-نه!توخودت سوارشو!اشکالی نداره برام مهم نیست که سوارشم یانه.کلی وسیله دیگه سوارشدم

برگشت وباتعجب ازحالات من بهم نگاه کردکه من هم براش لبخندی زدم که نیشش بازشد


-میترسی؟

ابروهام بالاپرید


-چی؟


-میترسی؟نه؟!


-نه خیرم!

شیطون نگاه کردوگفت


-فکرکردم ترسیدی.خوب پس اگه نمیترسی وایسا

آه ازنهادم بلندشد.برگشتم طرفش وگفتم


-به درک!آره میترسم

لبخندمهربونی زدودستش رودوربازوم حلقه کردوگفت


-نمیخوادبترسی من کنارتم!

من هم لبخندی زدم اماهنوزازترسم کم نشده بود

خلاصه باکلی ترس سوارشدم

بگذریم ازاین که مردم وزنده شدم اماهمین که آریاکنارم بودودستم روگرفته بودبرام حس امنیت روداشت

موقعی که پیاده شدیم داشت سرم گیج میرفت.همه بادیدن من کلی خندیدن!

فقط حال من خراب شده بود

آریابرام یه آبمیوه گرفت تاحالم بهتربشه خلاصه بگم که تاآخرشب وضعیت من شده بودمضحکه!هرکاری هم میکردم یادشون بره نمیشد!آخرش هم دیدم باخوب تاکردن نمیشه رفتم توجلدسردخودم.چشام روسردکردم واخمام روتوهم وباصدای سردم گفتم


-بسه دیگه!سوژه ی دیگه ای پیداکنین

همه که ازتغییرحالت من تعجب کرده بودن شوکه نگام کردن .بهنازاومدبامزه پروونی منوازاون حالت دربیاره برای همین گفت


-وای که توچه اخمت خوردنیه!جون من...

نذاشتم حرفی بزنه وگفتم


-بهنازخیلی بیمزه بود!

بعدهم خودم روباغذام سرگرم کردم که اوناهم ساکت شدن وغذاشون روخوردن اماصدای آرادروشنیدم که گفت


-هرکاری هم بکنی بازهمون سرهنگ دماغویی.اه

بعدهم لباش رولوس جمع کردکه گندزدم به قیافه ای که بازحمت درست کرده بودم

اوناباخنده ی من سرشون روبلندکردن وبهم نگاه کردن


من-خیلی قیافه آویزونتون باحال بود

اوناهم که فهمیدن من باهاشون شوخی میکردم خندیدن امادیگه حرفی ازترس من نزدن مثل اینکه فهمیده بودن بااینکه شوخی کردم اماکمی دلخورم.

خوب چکارکنم؟هرچی باشه اوناداشتن سرهنگ مملکت رومسخره میکردن

خلاصه ساعت دوازده شب برگشتیم خونه!

باباومامان هم که خوشحالی منومیدیدن اصلاچیزی نمیگفتن

بالاخره روزعقدرسید.ازصبح استرس داشتم مثل دیوونه هارفته بودم توی اتاق ودر روقفل کرده بودم.مامان وطرلان هم هرکاری کردن نتونستن منوبیرون بیارن وموقعی که آریااومددنبالم به اون متوسل شدن.آریااومدپشت درودرزد


-طنین جان


-آریامن بیرون نمیام!من میترسم.


-ازچی؟عزیزم.من که بهت قول دادم اذیتت نمیکنم


-نه!منظورمن این نیست.من استرس دارم.امروزیه جورخاصی میترسم.انگاریه اتفاقی میخوادبیافته


-نگران نباش عزیزم.ببین تودروبازکن تامن بیام توباهم صحبت کنیم

در روآروم بازکردم آریاهم اومد داخل ودر روبست.

باترس نگاش کردم که لبخندگرمی بهم زد.بعدهم دستم روکشیدومنوتوی بغلش گرفت


-نترس عزیزم!هیچ اتفاقی نمیوفته.مطمئن باش من کنارتم.هیچی نمیشه

من هم لبخندی زدم ودستم رودورکمرآریاحلقه کردم

بعدازچنددقیقه که توهمون حالت بودیم ازش جداشدم وگفتم


-ممنونم!

اون هم بالبخندی گفت


-حالازودآماده شوکه دیرمون میشه

من هم سرم روتکون دادم که رفت بیرون فورالباسام روپوشیدم وازاتاق اومدبیرون.مامان وطرلان داشتن باتعجب بهم نگاه میکردن لبخندی زدم وازشون خداحافظی کردم بعدهم باآریابه سمت آریشگاه رفتیم


آریامنوگذاشت ورفت

من هم باراهنمایی آرایشگررفتم تالباسام روتوی اتاقکی که بهم نشون داده بودبزارم

نمیدونم چندساعت روی این صورت وموهای بیچاره ام کارکرد.حسابی خسته شده بودم 

ازم خواست که اول لباسم روبپوشم وبعدخودم روببینم

لباس روکه پوشیدم نگاهی به ساعت کردم .پنج بودیه ساعت دیگه آریااینجابود

لبخندی زدم ورفتم بیرون که آرایشگرودستیارش کل کشیدن تشکری کردم وچرخیدم طرف آینه

بااون چیزی که توی آینه دیدم واقعاشوکه شدم.خدای من!

باترس برگشتم که لوله اسلحه روی سرم قرارگرفت.


آریا


تصمیم گرفتم برای اینکه بالباس طنین ست بشه یه کت وشلوارکرم رنگ باپیراهن سفیدوکراوات طلایی بپوشم

لباسم روکه پوشیدم .موهام رومرتب کردم وبعدازدیدزدن خودم توی آینه اومدبیرون که صدای کل کشیدن مامان بلندشد

باصدای کل مامان باباوآرادهم فوراچرخیدن طرف من.بابالبخندی زدوآرادهم پریدیه آهنگ گذاشت تودستگاه ودست من روهم گرفت وشروع کردبه رقصیدن

میون رقصیدنش هم کل میکشید

مامان هم فورابلندشداسفنددودکردکه آرادگفت


-آخه مامان کی این کرم خاکی روچشم میزنه که توواسش اسفنددودمیکنی؟


مامان- پسرم یه تیکه ماه شده.کرم خاکی دیگه چیه؟

من هم ابروم روبالاانداختم وگفتم


- داشتی؟حالاخفه شو


-بروبابا!مامان ازت تعریف نکنه کی بکنه؟کرم خاکی!


-بهترازتوام که شبیه وزغ شدی که

بعدهم به لباس سبزرنگش اشاره کردم که چشاش روبرام ریزکردوگفت


-ایشااله طنین نزاره بوسش کنی

بااین حرفش مامان وباباخندیدن ومن هم بااخم بهش نگاه کردم که نیشش روبازکرد.خجالت هم نمیکشه!پسره پررو!

سری تکون دادم وازشون خداحافظی کردم تابرم که آرادخودش روبهم رسوند


-خیلی خوشحالی نه؟

لبخندی زدم که صورتم روبوسیدوگفت


-ازامروزدیگه هرکاری دلتون بخوادمیتونین بکنین

اخمام روتوهم کردم وگفتم


-خجالت بکش دیوونه!


-ای بابامگه چی گفتم؟منظورم بغل وبوسه بودتوخودت ذهنت منحرفه به من چه؟

بعدهم بانیش بازبرگشت طرفم وگفت


-راستش روبگونکنه شمااین کاراکه من گفتم روقبلاکردین که الان ذهنت یه طرف دیگه منحرف شد

زدم توسرش وگفتم 


-خیلی بی حیایی!گمشوکنار!

اون هم باخنده کنارکشیدومن سوارماشین شدم اماتاخواستم حرکت کنم گفت


-صبرکن باهم بریم میترسم توراه ازذوق دیدن عروس تصادف کنی!


-گمشو!نمیخوادبیای!


-میگم صبرکن!

حرف آخرش روباتحکم گفت انگاراون هم ازچیزی دلشوره داشت

فورارفت وتوی یه ربع آماده شدوبرگشت

مونده بودم چطوری وقت کرده اینجوری آماده بشه

بانیش بازاومدسوارشدومن هم حرکت کردم

کلی ذوق داشتم تادوباره طنین روتوی اون لباس ببینم خیلی بهش میومد!نامردهرکاری هم کردم دیگه نپوشیدتاببینمش

لبخندی زدم وبه سرعتم اضافه کردم تازودتربرسم


آراد


دلشوره داشتم واسه همین باآریااومدم میترسیدم تصادفی چیزی بکنه!به هرحال ترجیح دادم باهاش بیام اون هم بااینکه تعجب کرده بوداماچیزی نگفت

سرساعت شش رسیدیم آریادرزدکه دیدم داره باتعجب یه چیزی میگه فوراازماشین پیاده شدم که دیدم آرایشگرداره باگریه ازآریامیخوادکه بیادبالا

هردومون حسابی ترسیده بودیم فورارفتیم بالاکه ازچیزی که دیدیم شوکه شدیم.خدای من!

تمام آرایشگاه بهم ریخته بودوکلی چیزداغون شده بود

آرایشگرودستیارش هم کتک خورده یه گوشه نشسته بودن اماازطنین خبری نبود

آریاباتعجب به همه جانگاه میکردکه آرایشگربا گریه اومدجلوش وگفت


-آقا!عروستون روبردن

باتعجب بهش نگاه کردم وگفتم


-کی؟

اون هم باگریه ادام داد


-خدامرگم بده!یه عده باتفنگ ریختن توسالن وهمه چی روداغون کردن بعدهم سعی کردن تاعروستون روببرن!بیچاره بااون لباس کلی سعی کردمقاومت کنه امابازور وکتک بیهوشش کردن وبردنش

بعدهم به خودش ودستیارش اشاره کردوگفت


-ماهم سعی کردیم جلوشون روبگیریم امانتونستیم

بعدهم زدزیرگریه!

خدای من!گل ازدست آریا افتادوفورابه سمت دردوید اماباصدای آرایشگر که اون روصدامیکردایستادکه اون هم به آینه اشاره کرد

رفتیم طرف آینه روش بارژلب نوشته بودن


-عروس خوشگلی داشتی سرهنگ!امابایدتوی هجرش بسوزی!سام

همین جورشوکه داشتم به آینه نگاه میکردم!

سام؟امااون چطوری ازازدواج طنین وآریاخبردارشده بود

داشتم شوکه به آریانگاه میکردم که صندلی کنارش روبرداشت وتوی آینه کوبید.بعدهم فریاد


-عوضی!خودم میکشمت!کثافت

آرایشگرودستیارش هم ازترس یه گوشه کزکرده بودن وصداشون درنمیومد

فوراازاونجاخارج شدیم.خدای من!

آریااصلاحال خوبی نداشت واسه همین خودم نشستم پشت فرمون!

مدام فحش میدادوقسم میخوردکه اگه بلایی سرطنین آورده باشه میکشتش!

امامن مونده بودم که چطوری سام ازازدواج اوناخبردارشده بود؟


-خدای من !نه


آریا


آرادیه دفعه زدروترمزوگفت 


-خدای من!نه!

برگشتم بهش نگاه کردم وگفتم


-چی شده؟چراوایسادی؟

برگشت طرفم وگفت


-حسام!


-حسام چی؟


-حسام باپسرعموش خیلی دوست بود!یادته؟حتمااون به سام درموردشماگفته


-چی؟عوضی

حسابی عصبانی بودم واین حرف آرادهم عصبانی ترم کردومشتم روفشاردادم ورویدرکوبیدم


-کثافت خودم میکشمت


-آروم باش پسر!چرااینجوری میکنی؟مطمئن باش پیداش میکنیم

بعدازاین حرف هم دوباره حرکت کرد

امامن عصبانی ترازاون بودم که صبرکنم.من طنینم عشقم روازدست داده بودم اونم دقیقا وقتی که میخواستیم عقدکنیم

دیگه نمیتونستم دووم بیارم 

خدای من طنینم!اگه دوباره کاری کنن معتادبشه چی؟اون دیگه اینباردووم نمیاره!خیلی ضعیف شده بود وهنوزهم خیلی سرپانبود

خدای من چطوری خوشحالیم به کامم زهرشد!

تازه داشتم رنگ خوشبختی رومیدیدم

حالاکجادنبالش بگردم؟سام عوضی!اگه یه تارموازسرش کم بشه خودم میکشمت

آرادهرازچندگاهی بهم نگاه میکردوبعدبه خیابون نگاه میکردوسعی میکردهم تندبره هم منوآروم کنه.امامن دیگه آروم نمیشدم آرامشم روزم گرفته بودن!


آراد

حال آریاخیلی خراب بود.هرکاری هم میکردم نمیشدآرومش کرد

دستم روگذاشتم روی شونه اش که دیدم خم شدجلو وبعدهم شونه هاش داشت میلرزید.خدای من!آریاداره گریه میکنه؟باورم نمیشد


-آریا!آروم باش مرد!چراخودت رواذیت میکنی؟به خداپیداش میکنیم

سرش روتکون دادوگفت


-اون تازه خوب شده بودآراد!اگه دوباره بهش موادبزنن دووم نمیاره


-نترس!اون طنینه!من تاحالازنی باقدرت اون ندیدم.مطمئن باش دوباره میبینیش

هرکاری میکردم آروم نمیشد.محکم روی فرمون کوبیدم ودادزدم


-بسه دیگه!اگه توازالان بشکنی پس طنین چکارکنه؟به جای این کاراقوی باش ودنبالش بگرد

بااین حرف من خودش روجمع کردواماچیزی نگفت فقط بااخم زل زدبه جلو.اماهنوزنم اشک رومیشدتوی چشاش دید

بهش نگاه کردم ولبخندی زدم بااینکه هنوزاحساس میکردم داره ازداخل میسوزه اماخودش رومحکم نگه داشته بود.اماهنوزاخمش روداشت

خداکنه بتونیم طنین روپیداکنیم وگرنه آریانابودمیشه!

به سرعت به طرف خونه رفتیم

تارسیدیم همه دویدن جلوی در!مامان هم بااسفندش جلواومداماتاقیافه مغموم آریارودید.ظرف اسفندازدستش افتاد

همه داشتن باتعجب به مانگاه میکردن که مامان گفت


-پس طنین کوش؟عروسم کجاست؟

آریاکه سرش پایین بودسرش روبالاآوردتاجواب بده که نگاش به حسام اقتادفورارفت طرفش ومشتش روتوی صورت حسام پایین آورد

ازکارش حسابی شوکه شده بودم اماباحرفی که زدفهمیدم چه اشتباهی کرده


-عوضی!تقصیرتوبود.توبه چه حقی به اون کثافت گفتی که من وطنین ازدواج کردیم

حسام بیچاره حسابی شوکه شده بودوسعی داشت یقه اش روازمشت آریادربیاره.اماآریاهمینجو� �یش هم ازاون قوی تربودچه برسه به الان که عصبانی هم بود

دستش روبالابردتامشت دوم روتوی صورت حسام بزنه که من باجیغ طرلان به سمتش دویدم واونوازش جداکردم

چرخیدومشتی توی شکم من زدوخواست که دوباره بره طرف حسام که چندتامشت پشت سرهم توی شکمش کوبیدم وپرتش کردم طرف دیوارودادزدم


-صبرداشته باش مرد!حسام بایدازکجامیدونست که سام جزء باند قاچاقچیاست؟مگه مابهش چیزی گفتیم.ماکلادرگیرطنین بودیم بعدش هم که یادمون رفت

آریاکه تازه فهمیده بودچکارکرده!خم شدوروی زمین نشست که حسام جلواومدوباتعجب وصدایی ناباورگفت


-سام جزءقاچاقچیابوده؟

سرم روتکون دادم وگفتم


-رئیس گروهشون اونه!

بعدهم زدم روی شونه اش وگفتم


-اشکالی نداره مرد!من میدونم توازاین خبرنداشتی واسه همین بهش گفتی که آریاوطنین باهم دارن ازدواج میکنن

باهمون صدای متعجبش گفت


-امامن نگفتم

من وآریافوراباهم بهش نگاه کردیم که گفت


-به خدامن نگفتم!من چندوقته ندیدمش

همون لحظه خاله که تازه رسیده بوددم دروفقط قسمتای آخرروشنیده بودگفت


-من به خانواده برادرشوهرگفتم!چون میخواستن بیان خونمون گفتم مراسم عقدآریاپسرخواهرمه.حالامگه چی شده؟

خدای من!سری تکون دادم وگفتم


-سام وافرادش ریختن توی آرایشگاه وطنین رودزدیدن!

بااین حرف من،مامان طنین جیغی زدوحالش بدشد.همه تعجب کرده بودن

مراسم حسابی بهم ریخته بودهمه توی خودشون بودن ومن زنگ زدم به ستادوموضوع روبه سردارگفتم که اون هم فورادستوردادتاخونه وتلفن های همه روتحت نظربگیرن

کل خونه که واسه مراسم عقدتزیین شده بودروآریاداغون کردهمه چیزروپاره کردوآخرش هم عصبانی رفت توی اتاقش.بچه هاهم چنددقیقه بعدش رسیدن خونه وکارشون روشروع کردن

مامان طنین هم یه گوشه نشسته بودوگریه میکردوطرلان هم باگریه سعی داشت آرومش کنه اماحال خودش هم خوب نبودبه بهنازاشاره کردم که بره آرومشون کنه!

باباهم باحسام سعی داشتن پدرطنین روآروم کنن.مردبیچاره حسابی توی خودش جمع شده بود.مامان فورارفت طرف اتاق آریاکه هنوزنرسیده به اتاق آریااومدبیرون درحالی که فرم کارش روپوشیده بودوداشت اسلحه اش روچک میکرد

رمان زندگی تمنا 3

 
رمان زندگی تمنا 3
خسته و کوفته خودمو روی مبل رها می کنم و با یه دست مشغول باز کردن دکمه های مانتو م می شم...بی اراده یه لبخند پت و پهن می شینه رو لبام!!
امروز اولین روزی بود که دست خالی برگشتیم خونه... بدون هیچ مال دزدی!یه بار که نزدیک بود گیر بیفتیم که شکر خدا نجات پیدا کردیم... بعدشم که مورد خوبی به پستمون نخورد...نفس آسوده ای می کشم...امروز،برای اولین بار تو زندگیم احساس آرامش می کنم...یه آرامش نسبی!!!
مقنعه ام رو بر می دارم و پنجه هامو داخل موهای کوتاه و پسرونه ام می کنم...باد کولر مستقیم بهم می خوره و عرق تنم رو خشک می کنه...افسانه روی مبل رو به رویی ولو می شه هنوز داره نفس نفس می زنه:
-زرنگ...جای بهترو برداشتی واسه خودت؟!
هیچی نمیگم...یعنی حوصله حرف زدنو ندارم...چند لحظه می گذره...افسانه،با بی میلی لای چشاشو وا می کنه و بریده بریده می گه:
-امروز ناهار با توئه
اخم می کنم:
=امروز سه شنبه اس...ناهار فردا با منه
-آره...ناهار امروز با شراره...ولی می بینی که نیس...پس وظیفه فردا به امروزموکول می شه...پاشو دختر خوب
=الان زنگ می زنم رستوران یه چیزی برامون بیارن
-نه...غذای خونگی بهتره
=چطوره تا نوبت شماس غذای بیرون" بهشتی "می شه ولی نوبت من میشه" اَخ"؟!
نیشش تا بنا گوش باز می شه:
-آخه دستپختت خیلی خوشمزه اس...نمی شه ازش گذشت
=ولی من نای غذا پختن رو ندارم...تو که اینقده گشنته پاشو یه زنگ بزن غذا بیارن

با حرص نگام می کنه وبه زور از مبل کنده می شه:
-پیتزا خوبه؟!
=آره بابا...فقط خوردنی باشه...اینکه چی باشه مهم نیس!!!
پا می شم و لباسامو عوض می کنم و از اتاق میام بیرون...افسانه تلفنش تموم شده ولی همون جور روی صندلی کنار تلفن نشسته...می پرسم:
=شهره کجاس؟!
شونه بالا می اندازه... می گم:
=چرا اون هیچ کاری نمی کنه؟!ما خطر دزدی رو به جون می خریم اونوقت خانم یک پنجم پولا رو بالا می کشه
وارد آشپزخونه می شه در یخچال رو وا می کنه و بطری آب رو بر می داره و با بطری آب می خوره...یاد طاها و رضا می اُفتم...اونام همینطوری آب می خوردن و من چقدر از این کارشون حرص می خوردم...سرمو تکون می دم تا این افکار ازم دور بشن...صدای افسانه رو می شنوم که می گه:
-اون رئیسه...کجای دنیا رسمه که رئیس کار کنه و زیر دست بیکار بشینه؟!برو خدا رو شکر کن برعکس خیلیای دیگه انصاف داره
-=ز اینکه باید تا آخر عمرواسه اون کار کنم از خودم متنفر می شم
لبخند شیطونی می زنم...چشام برق می زنه و دستام مشت می شه:
=دلم می خوادخودم با همین دستام خفش کنم
فسانه با تأسف سر تکون می ده:
-تو هنوزنتونستی با این وضعیت کنار بیای؟!فکر می کردم برات عادی شده باشه
صدای زنگ در بلند می شه
=من باز می کنم
پشت در یه پسر جوون حدود 21 ساله با یه لباس زرد که سر آستین و جیب هاش نارنجی رنگه با دوتا جعبه پیتزا،،نوشابه و سس واستاده...با لبخند همه رو ازش می گیرم و تشکر می کنم صورت حساب رو می ده دستم...فوراً از تو خونه مقداری پول میارم و 20 تومن ازش جدا می کنم خدافظی می کنه و می ره...
3بُرش از پیتزا رو که می خورم سیر می شم و کنار می کشم...می رم حمام و حدود 2ساعت با خودم آب بازی می کنم و صفایی به خودم میدم!
وقتی میام بیرون شراره و رویا هم اومدن...سرگردون دور خودم می چرخم...خب حالا چیکار کنم؟!...چشمم به کتابخونه کوچیک گوشه حال می اُفته...یه قفسه کوچیک نصب شده به دیوار بود که توش 3 ردیف کتاب داشت...یه رمان بر می دارم و مشغول خوندن می شم.چند صفحه شو که می خونم خوابم می بره...
با صدای جیغ خودم بیدار می شم تموم تنم خیسِ عرقه و قفسه سینه ام بی امان بالا و پایین می ره...تند تند نفس می کشم اما دریغ از یه ذره اکسیژن..رویا و شراره سرجاشون خشک شدن...افسانه شونه هامو می ماله و داد می زنه:
-کی پاشه یه لیوان آب واسه این بیچاره بیاره...داره خفه میشه...پریا جوون آروم باش...چیزی نیس آروم باش
رویا مث جت می ره تو آشپزخونه و با یه لیوان آب بر می گرده...آب رو یه نفس بالا می کشم...راه نفسم باز می شه...
-بهتری؟!
سرمو تکون می دم
شراره می پرسه:
-چی شد یه هو؟!
اشکام می ریزه پایین...افسانه میگه:
-هیچی...پریا خواب دیده...إ ...گریه نکن دیگه دختره خرس گنده...حالاچی خواب دیدی؟!
بریده بریده می گم:
-خانواده ام...همگی...مرده بودن
-زیاد غصه نخور دیوونه...این یعنی عمرشون زیاد می شه!!...حالا نه که همین الانشم خیلی خانواده داری؟!
اینو که می گه می پرم تو بغلش وزار می زنم...صدای فریاد شهره بلند می شه:
-تمومش کن این لوس بازیا رو!تو اگه خانوادتو دوس داشتی از خونه فرار نمی کردی
جوش میارم...نفس داغمو می فرستم بیرون و وسط گریه داد می زنم:
=خفه شو لعنتی...همه ی اینا تقصیر توئه...من عاشق اونا بودم...اگه تو سر راهم قرار نمی گرفتی...اگه منو مجبور به موندن نمی کردی شاید تا الان برگشته بودم خونه پیش خانواده ام
-دِ...دروغ می گی...مگه نگفتی مجبور بودی با اون نره خر ازدواج کنی؟!
=زندگی با اون نره خر بهتر از زندگی با ابلیسی مث توئه...مطمئن باش یه روز زهرمو بهت می ریزم ...نابودت می کنم...اینو بهت قول میدمجمعه اس...یه روز تعطیل...از همون روزا که دخترا تا لنگ ظهر می خوابن...در و دیوار خونه انگاری می خوان درسته قورتم بدن...هوای خونه خفه اس...تصمیم می گیرم بی خبر از خونه بزنم بیرون...
در رو آروم و بدون هیچ صدایی وا می کنم...همزمان یه پسر جوون از واحد رو به رویی میاد بیرون و با دیدن من یه لبخند دختر کش می زنه...چندباری دیده بودمش...اهمیت نمی دم...با هم سوار آسانسورمی شیم...خودمومشغول تماشای در و دیوار آسانسور نشون می دم...سعی دارم به هیچ وجه نگاش نکنم...می دونم که داره نگام می کنه...خیلی معذبم...زیر نگاه سنگینش نفس کشیدنم سخت بود...انگار تموم اکسیژن محیط دفع می شد...از دیدن در و دیوار خسته می شم...سرمو می اندازم پایین و مشغول بازی با انگشتای دستم می شم...صداش بلند می شه:
-شما چه نسبتی با شهره خانم دارین؟!
تیز و دقیق نگاش می کنم...قد و هیکلی متوسط،صورت استخونی،موهای لخت خرمایی،چشای آبی خیلی کمرنگ و یخی،دماغ و لبی معمولی...نیشخند می زنم و بدون فکر می گم:
=خواهر زاده شونم
یه لبخند جذاب تحویلم میده:
-چه خوب...با ایشون زندگی می کنین؟!با بقیه دخترا؟!
یه چاخان دیگه سر هم می کنم و تحویلش میدم:
=بله...پدر و مادرمو توی تصادف از دست دادم واسه همین شهره جون سرپرستی منو به عهده گرفته
با این حرف قلبم تیر می کشه و یاد کابوسی که چند روز پیش دیده بودم می اُفتم...
-شهره جون؟!خاله صداش نمی کنین؟!
=نه...دوس نداره خاله صداش کنم
-آهان...که اینطور
دستشو می یاره جلو:
-من رامینم...رامین سعادت
برخلاف میلم باهاش دست میدم:
=پریا حقیقی ام
-خوشبختم خانوم پریا
=منم
آسانسور متوقف می شه...با یه خدافظی کوتاه و زیر لبی زودتراز اون از آسانسور میام بیرون...با چند قدم بلند خودشو بهم میرسونه...أه چسبونک!
-می شه یه شماره ازتون داشته باشم؟!
=واسه چی؟!
-واسه دوستی...آشنایی...یه چیز تو این مایه ها
دستمو به نشونه"نه"تکون می دم:
=نه متأسفم...من با کسی دوست نمی شم
-یعنی کس دیگه ای تو زندگیتونه؟!
=امممم...راستش نه...ولی دوس ندارم کسی وارد زندگیم بشه...با اجازه
ازش جدا می شم...کوچه ها تقریباً خلوت و ساکته و این توی صبح جمعه چیز بعیدی نیس...ساعت حدود 10 صبحه...بی هدف قدم می زنم...مقصد خاصی ندارم...هوای اوایل مهر خنک و دلپذیر بود...توی آینه ی یه مزدا3 شالمو مرتب می کنم...یه سایه ی طوسی پشت چشام با یه رژ مایع صورتی مات تنها آرایشمه...کمی می گذره...تو یه خیابون خلوت خلوت چشمم می خوره به یه 405 مشکی که در جلو و صندوق عقبش بازه و یه مرد جوون داره یه ساک دسته دار توی صندوق عقب جا می ده...روی صندلی جلوهم یه کیف زنونه اس...
مرده بعد از اینکه ساک رو توی صندوق عقب جا می ده دوباره بر می گرده داخل خونه...وسوسه می شم...دستم دیگه کج شده ...همه جا رو دید میزنم و وقتی از امن بودن محیط مطمئن می شم می رم طرف ماشین...صدای باز شدن دوباره ی در خونه منو متوجه خودش می کنه...مرده برگشته بود با یه چمدون سنگین....با عجله بند کیف رو تو مشتم می گیرم و با آخرین توان و انرژی ام می دوم..."اونم"می اُفته دنبالم و داد میزنه:
-دزد
و کمک می خواد...ولی خوشبختانه با اون هیکل چاقش نمی تونه با سرعت بدَوه زبونشم می گیره وتُپُق می زنه واسه همین فریادش کمی نامفهومه
و...به سر خیابون می رسم و جلو یه سواری تند تند دست تکون میدم ...جلو پام ترمز می کنه... یه نگاه به عقب می اندازم... داره بهم نزدیک می شه...خم می شم و از پنجره به راننده با التماس می گم:
=آقا تو رو خدا نجاتم بدین اون آقا مزاحمم شده...کمکم کنین
پسر جوون سریع باور می کنه...دنده رو تو مشتش می گیره و می گه:
-زود سوارشین
تقریباً خودمو داخل ماشین روی صندلی پرت می کنم...پسره پاشو رو گاز می ذاره و ماشین از جا کنده می شه...بر می گردم عقب رو نگاه می کنم...مرده یه دستش به سمت ما درازه و یه دستشو گذاشته روی قلبش و انگار داره ناسزا می گه...دوباره بر می گردم و رو به رو ،رو نگاه می کنم،بند کیف رو لای پنجه هام می فشارم... گلوم بدجوری خشک شده و قلبم تو دهنمه...هنوزم نفس نفس می زنم...با صدای آرومی هن هن کنان می گم:
=واقعا ...ممنونم آقا ...نجاتم دادین
با صدای دورگه وبم میگه:
-خواهش می کنم وظیفه و شغل ما تأمین امنیت مردمه حالا اون آقا با شما چیکار داشت؟!
به جای جواب می پرسم:
=مگه شغل شما چیه؟!
از تو جیب پیراهنش یه کارت شناسایی بیرون میاره و به دستم می سپاره:
-جناب سروان علی احمدی!!!!!!!!!!!!!!!!!
برای چند لحظه حس می کنم تموم علائم حیاتی ام رو از دست میدم!..با چشای مث وزق،خشک شده و بهت زده نگاش می کنم...چند لحظه طول می کشه تا به خودم مسلط بشم...آروم باش تمنا...آروم و خونسرد...آره اون پلیسه.:
=چه شغل پر هیجانی
-آره...می دونین...خودم زیاد علاقه ای به شغلم ندارم...در واقع با علاقه واردش نشدم اما...بیخیال...چیزی نگم بهتره
تمایلی به ادامه ی صحبت ندارم واسه همین سکوت می کنم...چند لحظه می گذره...چند لحظه ی کشدار...
-ببخشید خانم...می شه اسم شما رو بدونم؟!
به خودم میام...می چرخم سمتش...تا الان صورتشو ندیده بودم...با دیدن چهره اش اولین چیزی که به ذهنم می رسه کلمه"جذاب" هستش...صورت کشیده وعضلانی...چشای تقریباً درشت به رنگ قهوه ای خیلی خوشرنگ با یه نگاه پر جذبه...لب و دهن خوش فرم با موهای لخت دورنگ...مشکی و طوسی و یه ته ریش جذاب...با یه هیکل تو پرو ورزیده...شاید تنها شاخص های ظاهرش موها ،برق چشاش و هیکلش بود و صداش که موقع حرف زدن جذابیتش معلوم می شد...
-خانم...حالتون خوبه؟!
به خودم میام وسریع نگامو میدزدم...دختره ی هیز!یعنی چی که یه ساعته زل زدی به پسر مردم؟!حالا معلوم نیس چه فکرایی در موردت کرده ...وایــــی...خاک بر سرت...
=شما چیزی گفتین؟!
-اسمتون رو پرسیدم...سوال بیجایی بود؟!
=تمنا ...اسمم تمناس
-اسم قشنگ و جالبی دارین خانم تمنا...خب کجا تشریف می برین؟!کمی عجله دارم...نمی تونم شما رو همراهی کنم
بابا لفظ قلم!!!سریع و از خدا خواسته می گم:
=ممنون من همینجا پیاده می شم به قدر کافی مزاحم شدم
تعارف می زنه:
-ولی آخه اینطوری که نمی شه
=پیاده می شم آقای احمدی
ماشینو یه گوشه نگه می داره تند تند دوباره تشکر می کنم و از ماشین می پرم بیرون و یه نفس آسوده می کشم...آخیـــی چقده اکسیژن!!!!!!!...ولی خدا خیلی دوستم داره آ!...خطر از بیخ گوشم رد شد...شکرت خدا...در کیفو وا می کنم...یه مشت خرت و پرت که تو کیف هر زنی پیدا می شه با یه کیف پول ...در کیف پول رو وا می کنم 2تا ایران چک 100تومنی با چندتا کارت شناسایی...یکی از کارت ها رو بر می دارم...مهناز سعیدی...کیف رو روی شونه ام می اندازم...باید مدارکو با پست بفرستم براش...خب اینم از کاسبی امروز...
بلاخره قدم زدن زیر بارون کار خودشو کرد...صبح با یه سردرد عجیب به زور چشامو وا می کنم...گلوم خشک بود و می سوخت و تموم تنم کوفته و بی حال بود...با این حال اصلا ناراحت نبودم...به حس آرامشی که زیر بارون داشتم می ارزید...دیروز بارون قشنگی اومد...همه ی دخترا چَپیدَن تو خونه...اما من رفتم زیر بارون و قدم زدم...یاد وقتی افتادم که خونه خودمون بودم...بارون که می اومد من هر جا که بودم باید خودمو می رسوندم زیر سقف آسمون...مامان می دونست که چقده نازنازی ام و زود سرما می خورم واسه همین همیشه مخالف بود اما حریفم نمی شد...هیچ صدایی نبودغیر صدای شَلَپ شَلَپ آب بارون تو خیابون زیر پاهای من!!!
یه کمی که قدم زدم شروع کردم به دویدن...فکر کنم هرکی منو می دید به عقلم شک می کرد اما واسم مهم نبود...حسابی که خیس شدم دل کنم و رفتم خونه...بلافاصله یه دوش آب گرم گرفتم و بعد با یه لیوان شیر داغ کنارشومینه از خودم پذیرایی کردم اما اونی که نباید می شد،شد!شراره نق نق زنان وارد اتاق می شه و یه لیوان آب پرتقال تازه و یه بسته قرص می ذاره روی عسلی کنار تختم:
=نگا کن بخاطر تو چه کارا که نکردم...آب پرتقال نگرفته بودم که گرفتم
می خوام لبخند بزنم...لبام کش میاد:
=ایشالا جبران کنم
-واه خدا نکنه...
دستمو از زیر پتو بیرون می یارم لرز می کنم...یه قرص بیرون میارم و با آب پرتقال قورت می دم
-شهره جون گفت اگه بهتر نشدی تا بریم دکتر
=نه خوب می شم
راستش از آمپول وحشت داشتم...اما دوس نداشتم کسی بدونه...با این حالم مطمئناً2تا آمپول رو شاخش بود...شراره روی صندلی کنار تختم می شینه:
-من اینجام تو استراحت کن
با سوهان مشغول تمیز کردن ناخن های بلند و لاک زده اش می شه...چشای خسته مو می بندم...ربع ساعتی طول می کشه تا خوابم ببره...
***
فردا صبحش کمی بهترم اما هنوز سرفه می کنم و صدام گرفته اس...از اتاق میام بیرون...بوی خوش زرشک پلو با مرغ فضای خونه رو پر کرده...روی صندلی کنار اوپن می شینم:
=سلام
رویا با شنیدن صدام بر می گرده عقب:
-سلام خانوم نازنازی...بهتری؟!
=اوهووم...عجب بویی راه انداختی...آدم سیرم به اشتها میاد
-نچ نچ...تا اطلاع ثانوی شما حق خوردن هیچ نوع غذای سرخ شده رو ندارین...واسه تو سوپ جو درست کردم
=نه...
-بعله
=ای بابا
یه نگاه به اطرافم می کنم...بدجوری بی حوصله ام...الان دقیقاً چیکار کنم؟!...دور خودم می چرخم...کاش می شد برم بیرون...داره بارون میاد!!...من واقعاً پر روام...!!
***
صدای چرخیدن کلید توی قفل هواسمو پرت می کنه...از بالای پشتی مبل سرک می کشم...شهره میاد داخل... پشت سرش یه مرد حدود40ساله و فوق العاده جذاب وارد میشه...پاهای دراز شده روی میزم رو جمع می کنم و پا میشم...همونجا می ایستم تا اونا وارد هال می شن...شهره با دیدنم یه لبخند مصنوعی می زنه:
-اوه...سلام پریا
سر تکون می دم و به مرد همراهش خیره نگاه می کنم
-ایشون آقای سپهر صادقی هستن و این دخترم پریا هستن...برای من کار می کنه
صادقی دستشو دراز می کنه طرفم:
-خوشبختم پریای عزیز
باهاش دست میدم...موهای خیلی پر پشت خاکستری براق با چشای درشت قهوه ای سوخته،صورت عضلانی و هیکلی درشت و پر ابهت.
سرمو تکون می دم:
=منم همینطور آقای صادقی
-بقیه ی دخترا کجان؟!
با چشم و ابرو به اتاق اشاره می کنم:
=اونجان
شهره دخترا رو صدا می کنه و صادقی رو همون طور که به من معرفی کرد،به اونا هم معرفی می کنه .کوتاه و خلاصه.
میز شام چیده می شه...صادقی بدجوری به ما دخترا چشم دوخته...چندشم میشه...هیــــــز...
بعد از شام شهره از ما می خواد که به اتاق بریم تا با صادقی خصوصی صحبت کنه...
-یعنی دارن چی می گن؟!
-حتما چیز مهمیه
-شایدم حرف زدن بهونه بوده...کار دیگه ای دارن
- یعنی چی؟!
شراره چشمک می زنه و دهن بچه ها وا می مونه
رویا می گه:
-نه بابا شهره و این کارا؟!...محاله
=به نظر من هر چی که باشه به خلاف مربوط میشه...
  

عشق دردناک10واخر

عشق دردناک10واخر

ستت دارم .... می خوام همه بفهمن که عاشقتمممممممممممم خدای من این کوهستان بود که اینقدر راحت داشت عشقشو ابراز میکرد ... زندگی دیگه داشت روی خوبشو نشونم میداد اون شب تا صبح با کوهستان حرفای عاشقونه زدیم حتی اسم بچه هامونم انتخاب کردیم کوهستان گفت دو قلو دوست داره یه دختر یه پسر منم گفتم هر جی آقامون بگه !! لپمو کشید و گفت : شما سروری ... اون شب اینقدر حرف زدیم و دل و قلوه رد و بدل کردیم که فردا نزدیکای ظهر بود بیدار شدم در حالیکه دست کوهستان دورم حلقه شده بود سرم رو سینه اش بود .... دست هام رو از هم باز کردم و پشت سرم گذاشتم . روی شن های ساحل دراز کشیدم و دفترم رو محکم به خودم فشار دادم . چشمام رو می بندم تا نور آفتاب اذیتم نکنه . دریا خیلی آرومه .... مثل من .... مثل آرامش توی قلب من ... مثل کوچولویی که الان توی شکممه ! البته بر خلاف آرزوی کوهستان و به قول خودش ، کوچولومون یه قل بیشتر نیست ! یه پسر دوست داشتنی .... من همیشه عاشق دختر بودم .... فکر نمی کردم اینقدر به پسر کوچولوم وابسته بشم .... حسابی دیوونه ش شدم ! حدودا یک سال و نیم از ماه عسلمون گذشته ... بعد از یک سال و نیم تازه فرصت کردیم برگردیم اینجا ... نمی خوام بگم بعد از اون روز با هم به خوبی و خوشی زندگی کردیم ... نه ... برعکس .... روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم اما با هم ... در کنار هم ! خب ... شوهر عمه ی کوهستان تقریبا باعث ورشکستگی اون شد ... یعنی سعی خودش رو کرد ... که چندان هم موفق نشد ! بعد هم ... وقتی دیدن چندان فایده ای نداشت ... نمی دونم چه طور ... رامین رو خبر کردن !و ... نمی دونم چی بهش گفته بودن که اینقدر سریع خودش رو به ایران رسوند ... چقدر سخت باور کرد که من خوشبختم ! که نمی خوام از کوهستان جدا بشم ! این چند ماه گذشته ، کوهستان اصلا نذاشته تنها از خونه بیرون برم . خب شاید حق داره ... تازه داره یه نفس راحت می کشه ! دو ماه و نیم دیگه بیشتر نمونده ! کوهستان بی صبرانه روزها رو می شمره ! از منم بیشتر عجله داره ! کوهستان – سیما ... ؟! اینجایی ؟ - آره ... بیا بشین ! کوهستان – مگه قول ندادی داخل ویلا بمونی تا من برگردم ؟! - خب تو که رفتی حوصله م سر رفت ! کوهستان –  نیم ساعت هم نشده که من رفتم ! تو پا شدی اومدی اینجا ؟! پاشو بریم تو ! تمام سفارشاتتون رو خریدم ! - همه شونو ؟ کوهستان – بله ! همه رو ! حالا بلند شو .... - بیا یکم اینجا بمونیم ! با دست به کنارم اشاره کردم . اومد کنارم نشست و دستش رو پشت کمرم گذاشت . کوهستان – مامان کوچولو خوبه ؟ - به ... له .... کوهستان – تپل بابا چطوره ؟ - ملسییییییی... خوبم بابایی ! هر چی بیستل اینجا بمونیم هم بهتل می سم ! کوهستان خندید و منو به خودش فشار داد . - له سدم بابایی ! خندید و دستش رو برداشت . - کوهستان ؟! .... کوهستان – جانم ؟ - مرسی که منو آوردی اینجا ! با این همه سخت گیریت فکر نمی کردم راضی بشی .... کوهستان – می دونم خسته شده بودی ... اینجا رو دوست داری ؟ - صاحبش رو بیشتر دوست دارم ! کوهستان – نه .... جدی ؟ - آره ... مرسی ... اینجا خیلی آرومم ! همه ش می ترسیدم مجبور بشیم اینجا رو بفروشیم .... کوهستان – مردتو دست کم گرفتی کوچولو ! الان دیگه همه چی تموم شده .... تو به این چیزا فکر نکن ! - باشه ... دستتو بردار ... می خوام بخوابم . دستش رو از روی پاش برداشت . سرم رو روی پاهاش گذاشتم . کوهستان – سیما ؟ اینجا می خوای بخوابی !! - فقط چند ساعت کوهستان – چند ساعت ؟! کمر درد می گیری باز ! بلند شو بریم تو ! - هیچم ! من کمر درد می گیرم یا خودتو می گی ؟می دونم سنگین شدم . خودم بیدار بشم می یام ! کوهستان – سیما ؟! - خب ... فقط نیم ساعت ! یکدفعه جدی شد ! دستام رو گرفت و آروم بلندم کرد . کوهستان – همین الان ! زود ! ااا ! -تو باز زور گفتی ؟! کوهستان – شوخی نکردما ! زود باش ! کمکم کرد تا بایستم . دست منو از روی شونه ش رد کرد . آروم با هم رفتیم سمت ویلا ! خب ... هنوزم بعضی وقتا جدی می شه ! یا یه چیزی اون ور تر !!! اما بازم برای من بهترینه ! خیلی دوستش دارم . - کوهستان ؟! کوهستان – هوم ؟ - اخمات رو باز کن تا بگم ! آروم صورتش رو بوسیدم ! خندید ... - ببین چه خوشگل شدی !! روی پنجه ی پاهام بلند شدم و در گوشش آروم گفتم : - من خیلی دوستت دارما ! کوهستان دستاش رو آروم دورم حلقه کرد ! کوهستان – من خیلی خیلی بیشتر کوچولو ! صورتم رو بوسید و در ویلا رو باز کرد ... خدایا شکرت ... به خاطر همه ی خوبی هات ازت ممنونم . پایان

عشق دردناک9


عشق دردناک9

آخر یه آدم عصبی ... پول پرست و ... کوهستان زل زده بود تو چشمام . تاب نگاهشو نیاوردم و سرم و انداختم پایین رگه های خشم تو صداش موج می زد ... - سیما اینا رو جدی میگی ؟ - مگه غیر از اینه ؟ هم چنان صدای نفس هاش می اومد ... دستشو مدام تو موهای وحشی سرکشش می کشید . معلوم بود حسابی بر خورده . منتظر بودم بزنه تو گوشم . برام جالب بود چون خیلی وقت بود کتکم نزده . دلیلش چی بو د ؟ بعد به خودم نهیب زدم : سیما آخه این حرف بود زدی ؟ این تازه داشت نرم میشد تازه داشت ... نه بدبخت باز خیالاتی شدی ؟ از من فاصله گرفت و به دریا نزدیک شد احساس کردم قامتش خم شده . بلند شدم و سلانه سلانه به سمت ویلا رفتم . یک ساععت بعد در حالی اومدکه لباساش پر ماسه بود . رفت حمام و بعدش رفتت تو آشپزخونه از تو یخچال شیر ریخت تو لیوان و بعد گذاشت تو ماکروفر که داغ شه لیوانو سر کشید و احساس کردم که سوخت ... چون لباشو جمع کرد ... تو اون حالت خیلی به دلم نشست مثل .... به سمتم اومد نگاهی بهم دوخت و بعد گفت : فردا میریم تهران جمله اش فقط خبری بود شایدم دستوری ... دلم نمی دونم چرا گرفت . نمی خواستم ازش معذرت خواهی کنم چون چیزی بود که حقیقت داشت . می خواستم بهش بفهمونم که جریان از چه قراره و یادش نره منو با خفت مجبور به ازدواج با خودش کرد . رفته بود تو اتاق ... تنها مونده بودم نهار رو تو سکوت درست کردم . خورشت قیمه با سیب زمینی فراوون . میزو با سلیقه چیدم . و غذا رو کشیدم و سر میز گذاشتم . دلم نمی خواست صداش کنم ولی رفتم بالا تقه ای به در زدم . دراز کشیده بود . - کوهستان نهار... - میل ندارم می خواستم آتش بگیرم چی شده یهو به خاطر اون حرف اینقدر باهام سرد شد ؟ دلم گرفت شونه هامو انداختم بالا و اومدم پایین میلی به غذا نداشتم میزو دست نزدم و بی حوصله روی کاناپه نشستم . دلم از بی محلی اش فشرده شد. چشمامو بستم اشکم سرازیر شد . چهارزانو رو مبل نشستم . موهام تو صورتم ریخته شده بود . تا تونستم گریه کردم . هق هق گریه ام کل ساختمونو گرفته بود . برام مهم نبود که کوهستان بشنوه . گریه کردم تا خالی شم . نمی خواستم فردا برگردم . امروز می خواستم کلی کار بکنم . تازه کوهستان بهم قول جنگل داده بود . هییییییییی دستی رو شونه ام حس کردم . کوهستان بود . چشمام تار شده بود . موهامو از جلو پیشونی ام زد کنار ... نگاهمو بهش دوختم نشست کنارم و گفت : چی شد ؟ سرمو تکون دادم که هیچی ... اونم به روی خودش نیاورد و گفت : غذا واسم نگه داشتی ؟ گرسنه شدم سرمو تکون دادم که یعنی آره خندید و گفت : شما زبون نداری ؟ سرمو به طرفین تکون دادم که یعنی نه ... دو تا مون خندیدیم . غذا سرد نشده بود . توی آرامش و سکوت سرو شد . بعد از نهار گفت : هنوز رو قولم هستما . یه ساعت دیگه راه می افتیم بریم جنگل ... خوشحال شدم حقیقتا ... ولی ابراز نکردم . وسایل پیک نیکو آماده کردم . زیر انداز و یه پتو و بالش کوچیک مسافرتی فلاسک چای و آب میوه و یه کم خرت و پرت مثل چیپس و پفک و تخمه ... کمی کالباس هم تو یخچال بود که ساندویچ درست کردم و گذاشتم . همه رو تو سبد قرار دادم . رفتم بالا هنوز دراز کش بود . تو دلم گفتم اینم بلا خواب شده ها اااا . در مقابل نگاهش لباسامو عوض کردم . مانتو شلوار خنکی پوشیدم با شال رنگی رنگی ام ... آرایش ملایمی کردم . عطری به خودم پاشیدم از تو اینه نگاهش کردم ... نمی خوای آماده ی ؟ لبخندی زد و بلند شد . از اتاق اومدم بیرون . دقیایقی بعد هم اون اومد . وسایل رو تو ماشین جا داد و با هم سوار شدیم . مسیر طولانی و سرسبز بود و پر از پیچ و خم ... دیوونه شده بودم . بو رطوبت چوب ... نگاهی به کوهستان کردم هنوز تو هم بود یعنی می خواست همین جوری بمونه ؟ تو دلم همچنان خودمو فحش می دادم که باعث دلخوری اش شده بودم . نیم نگاهی بهم انداخت و عینک آفتابیش رو به چشمش زد و مشغول رانندگی شد . رسیدیم . باورم نمی شد همچین جاهای قشنگی توی ایران باشه . جنگل پردرختی که وسطش یه رودخونه بود ... مناظر بکر و دست نخورده ای بودن . درختای بید مجنون بال دست و دلبازی سایه انداخته بودن . نزدیک رودخونه توی یه جای دنج و خلوت بساطو پهن کردیم . نشستیم . به اطراف نگاه کردم . حرفی نمی زد کلافه شده بودم . نگاهش کردم بدون اینکه ازش بپرسم چایی ریختم و با کیک و شکلات گذاشتم جلوش چایی رو تو سکوت خوردیم بالش و پتو رو برداشت گرفت خوابید . می خواستم بزنم تو کله اش مگه خوره ی خواب داری آخه ؟ حوصله ام سر رفت اصلا واسه چی منو آورده بود بیرون ؟ می خوام نیاری صد سال پرروی زرگوی لجباز و ... اصلا خوب گفتم ... هوس کردم برم چرخی بزنم . بلند شدم و مشغول گشت وگذار شدم نمی دونم چه مدت گذشته بود که احساس کردم راهو گم کردم . خواستم برگردم اما نمی دونستم از کجا باید برم . مستاصل شده بودم . دستی به جیبم زدم تا گوشی مو درآرم و کوهستانو خبر کنم از بد شانسی گوشی ام هیچی شارز نداشت و خاموش شده بود . اه از نهادم دراومد . بی هدف راه می رفتم تا اینکه دو تا پسر به سمتم اومدن ... داشتم سکته می کردم به سرعت قدم هام اضافه کردم یکیشون گفت : کجا خانم خوشگله ؟ آب دهانم رو قورت دادم و جوابشو ندادم ... - کامی طفلی ترسیده .. کوچولو کاری باهات نداریمااااااا دویدم اما از پشت یکی شون محکم دستامو گرفت . نفسم بند اومده بود : ولم کن عوضی . - هیس کاری ات ندارم خانوم کوچولو ... خدایا به دادم برس اون یکی اومد خودشو بهم نزدیک کرد دهانش بوی گند میداد لباشو اومد بهم نزدیک کنه صورتمو به چپ و راست می چرخوندم . یه نفر به دادم رسید .... – هوی چیکارش دارین بی زبونو ؟ یه مرد میانسال بود تقریبا 45 ساله با لنگی که دور گردنش بود قیافه اش به راننده اتوبوسا می خورد یه کم درگیری لفظی شد و پسرا ولم کردن . نمی دونستم چه جوری ازش تشکر کنم ... ممنون آقا اگه شما نبودین معلوم نبودچی می شد ... خنده ای کریه کرد و گفت : خواهش می کنم گفتم چرا سیب بیفته دست چلاق مگه خودم اینجوریم ؟ وای خدای من ... از چاله دراومدم افتادم تو چاه .... خدایا نجاتم بده هر کاری بگی می کنم ... خدایااااااااااااا. کوهستان کجا بود پس ؟ اومدم در برم که گفت : او او کجا ؟ تازه گیرت آوردم مگه میذارم بری ؟ - آقا تو رو خدا الان شوهرم نگران میشه ... دستی به چونه اش کشید چشماشو تنگ کرد و گفت : ااا پس شوهرم داری ؟ چه بهتر !! دستشو گذاشت رو شونه ام نمی تونستم تکون بخورم اومدم در برم که مجکم تر نگهم داشت... تو یه حرکت که انتظارشو از خودم هم نداشتم دستاشو گاز گرفتم اما هنوز ول کن نبود ...یه گاز دیگه گرفتم دستشو رها کرد و در رفتم ... شالمو کشید ... از سرم افتاد ... اهمیتی ندادم دویدم تا آخرین توان ممکن ... فقط داشتم کوهستانو صدا می زدم با دیدنش انگارنور امیدی تو قلبم اومد عصبی بود ... وقتی منو تو اون حالت دید شوکه شده بود دستشو بالا برد که بزنه تو گوشم خودمو انداختم تو بغلش و شروع به گریه کردم ... هنوز تو شوک بود . موهامو نوازش می کرد ... – کجا بودی سیما ؟ چی شده ؟ بگو ؟ عصبی بود ... هیچی خدا رو شکر ... کوهستان هیچی .... نگاهم کرد انگار می خواست صحت و سقم ماجرا رو از چشمم ببینه ... رفتیم روزیر اندازمون نشستیم ... سرم هم چنان تو سینه اش بود از اینکه بود احساس خوبی داشتم ... - نمی گی چی شده ؟ دارم سکته می کنم سیما .. شالت کجاس ؟ ماجرا رو بهش گفتم ... نفساش تند شد ... دوباره گریه کردم و سرمو گذاشتم تو سینه اش و بغلش کردم : اگه بهم بی محلی نمی کردی نمی رفتم .... کوهستان قول بده هیچ وقت دیگه بهم بی محلی نکنی ... نمی گم دوستم داشته باش ... اما بی محلی نکن ... در آغوشم گرفت ... رو سرم بوسه زد و گفت : قول میدم سیما ... سیما من .... سرمو آوردم بیرون تو چشماش زل زدم . حرفی نزد : تو چی ؟ - می خوای بریم ؟ - اوهوم رفتم تو ماشین وسایل رو جمع کرد و تو ماشین گذاشت . صندلی ماشینو خوابوندکه موهام معلوم نباشه . نزدیک جنگل یه سری معازه بود که وسایل خوراکی و تفریحی می فروختن ... مدتی تنهام گذاشت و رفت ... یه کلاه بزرگ خریده بود حصیری .. گفت : شال پیدا نکردم حالا همینم غنیمته ... موهاتو خوب می پوشونه ... تشکر کردم ... مسیر برگشت جاده ای رو انتخاب کرد که درختاش رنگای صورتی و بنفش و سبز و زرد فاطی داشت ... عین خواب بود . خیال انگیز ... گوشه ی جاده جای دنجی بود که چند تا ماشین نگه داشته بودن ... نگه داشت از ماشین پیاده شد ... به کاپوت تکیه داد . منم پیاده شدم . کنارش ایستادم ... موهام مقداری اش از کلاه زده بود بیرون و تو باد می رقصید ... مدتی گذشت . تا اینکه گفت ... سیما ... من به تو بد کردم تو راس می گی ... من نمی خواستم اذیتت کنم ... سیما من آدم بی وجدانی نیستم - نه این حرفا چیه که می زنی .؟ - ببین ما فردا بر می گردیم تهران ... می دونم در کنار من ناراحتی ... من سهمم همین بود که مدتی کنارت باشم که شد ... می ذارم بری کنار خانواده ات ... سیما من نمی خوام چیزیو بهت تحمیل کنم ... شوک شده بود م... معنی حرفاشو نمی فهمیدم ... چرا اینجوری حرف می زد ؟ این همون کوهستان با صلابت بود ؟ چه زود کنار کشید .. نگاهم کرد ... - کوهستان اگه دلتو زدم بهونه نیار ... همین ؟ سهمتو گرفتی و رفتی ؟ پس تو دنبال جسم من بودی که لذتت رو ببری نه ؟ حالا میخوای مثل یه آشغال دورم بندازی ؟ عصبی شد پره های بینی اش باز و بسته می شد ... - سیما عصبی ام نکن ... خودت می دونی که اینطور نیس اگه قصدم این بود که باهات ازدواج نمی کردم . همون روز اول که از خونه تون آوردمت کارمو انجام میدادم و بهره ام رو می گرفتم ... حرفی نزد ... بعد اروم ادامه داد ... سیما تو این مدت کوتاه خیلی چیزا ازت گرفتم .... بهم آرامش میداد این چیزا .... من منظورم از بهره اینا بود نه ... اشکم جمع شده بود ... کاش غرورم اجازه میداد عشقمو بهش اعتراف کنم اما نه !! نمی خواستم بیشتر از این خرد بشم ... چشمامو بستم و دیگه هیچی نگفتم ... - سیما ... می دونم که برات فرقی نداره ... تو منتظر این حرف من بود . فردا که بریم تهران می ری خونه تون ... این حرف منم چیزیو عوض نمی کنه و تنفر تو تبدیل به .... نگاهش کردم ... چی می خواست بگه ... می خواستم بگم دیوونه اگه من ازت متنفر بودم هم آغوشت نمی شدم ... اما حرفی نزدم . - سیما .... من از همون روزی که وارد خونه ام شدی دلم لرزید ... تو منو یاد مادرم می انداختی . می خواستم تصاحبت کنم ... عاشقت نبودم اما می خواستم کنارم باشی ... نگاهم کرد و ادامه داد ... سر کشی هات دیوونه ترم می کرد ... اون روز که اون لباس قرمزو پوشیدی کاملا شبیه مادرم شدی نتونستم کنترل کنم ... برای همین زدمت ... اون سیلی ها از روی تنفر نبود . شاید اولش ازت حرص می خوردم .... ولی ... سیما من ....... گفتن حرف براش سخت بود ... نگاهش کردم ... روشو به سمت جاده کرد ... سیما فقط اینو می دونم تا به حال به هیچ کس این احساس قشنگی که به تو دارمو نداشتم . سیما .... من دوستت دارم .... اینا رو الان نفهمیدم دقیقا از هفته ی اول ازدواجمون فهمیدم عاشقتم وقتی پسر عمه ی دوستت رو با تو دیدم ... دیدم که چقدر حسودم دیدم که دارم از دستت میدم ... اون شب که باهات عشقبازی کردم بهترین شب زندگی ام بود ... سیما شاید اولش به زور نگهت داشتم می خواستم اسیرت کنم اما الان منم که اسیر عشقت شدم پس میذارم هر کاری می خوای بکن حتی اگه می خوای ترکم کن ... من احترام میذارم ... نفسم بند اومده بود . باورم نمی شد این احساسات پر هیجانو کوهستان گفته باشه ... قلبم پر تپش می زد ... نگاهی بهش کردم .... شیطنتم گل کرد و گفت : حالا اگه نخوام برم کیو باید ببینم ؟ برگشت برق حیرت رو تو چشماش دیدم ... - سیما .... تو ؟ - مطمئن باش این حرفم از رو ترحم نیست . من دوست دارم پیشت بمونم و می مونم چه بخوای چه نخوای چون من ... تو چی ؟ سرمو انداختم پایین و گفتم : دوستت دارم ... دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرمو برد بالا ... – خدای من باورم نمی شه... بغلم کرد آنقدر محکم که داشتم خرد می شدم... - دیوونه ماشین رد میشه زشته ... - زنمی ... دو چشمام رو بستم تا اب توش نره . منو گذاشت روی زمین اما هنوز کمی آب زیر بدنم بود.چشمامو باز کردم. کوهستان - الان خوبی دیگه ؟! شوری آب رو روی لبام مزه مزه کردم. دستم رو تکونی دادم ! کوهستان- این یعنی آره ؟! - فکر کنم . کوهستان – خیلی لوسی !! - لوس تویی که سر هر چیزی با من شوخی می کنی ! کوهستان – نه خیر ! لوس تویی که چشماتو می بندی و یک ریز جیغ می کشی ! ...خودمونیم .... خوب بلدی جیغ بکشیا ! خندیدم. آب رفت توی دهنم . نشستم سر جام و سرفه کردم. خواست بکوبه توی کمرم که یه دفعه چرخیدم و دستامو جلوش گرفتم که نزنه ! چند لحظه بعد سرفه هام قطع شد . - سیما ؟! -هوم ؟ کوهستان – بیا بشین اینجا . نشستم کنارش . حوله رو پیچید دورم . دستش رو گذاشت پشتم . کوهستان – به نظر تو من چه جور آدمی هستم ؟! فکر کردم . سرد بود ! حوله رو بیشتر پیچیدم به خودم. - یه آدم زور گوی خود خواه یک دنده ! یه آدمی که فکر می کنه همیشه باید حرف خودشو به کرسی بنشونه ! کوهستان – جدی پرسیدما !! - منم دارم جدی جواب می دم . کوهستان – شجاع شدی کوچولو ! - تازه بقیه ش مونده ! وسط حرفم نپر !

عشق دردناک8

عشق دردناک8

خوب چی ؟ - این یعنی اینکه عمه به من دروغ گفته ... چرا اینکارو کرده ؟ نمی دونم چی شد که اینقدر مهربون شدم : عزیزدلم خوب وقتی طعمه ی خوبی مثل تو داشته باشه حق داره دختر جفنگشو بهت قالب کنه حالا از اینکه نتونسته حرصش گرفته برگشت سمتم . نگاه خاصی بهم کرد . دیدم هوا پسه ... رفتم تو هالو و خودمو با تلویزیون سرگرم کردم ... اومد پیشم و گفت : سیما پاشو لباس بپوش بریم بیرون این چند روز همه اش تو خونه ایم مگه حاجت میده ؟ با خنده گفتم : چه می دونم والا حتما میده که همه اش خونه ایم - پاشو ببرمت بیرون پاشو تا شب نشده با خوشحالی پا شدم اینقدر خوشحال بودم که پله ها رو دو تا یکی کردم . مانتو شلوار جینم رو پوشیدم با شال قرمز که تضاد جالبی با پوستم ایجاد کرده بود . آرایش ملایمی کردم و اومدم پایین ... کوهستان هم شلوار جین و یه تی شرت قرمز پوشیده بود وقتی اومد بیرون مات نگاهش کردم . خیلی عجیب بود که شبیه هم پوشیده بودیم . اونم متوجه شد . با لبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد اما هیچی نگفت . سوار ماشین شدیم  . هوا عالی بود شیشه رو تا ته کشیده بودم پایین و دستمو آورده بودم بیرون .. خیلی کیف میداد ... داشتیم از محل برگزاری یکشنبه بازار رد می شدیم نگاهی به کوهستان کردم . -دوست داری بریم ؟ -آره خیلی ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم . خیلی برام جالب بود . همه چی می فروختن . یه گردن بندچوبی خوشگل دیدم ... - خوشگله ؟ - هوم بد نیس نقره بهتر نیس ؟ -خوب چرا هر کدوم یه قشنگی داره ... به سلیقه ی کوهستان یه مدل خوشگلشو که رنگی رنگی توش داشت انتخاب کردم . یه کلاه حصیری و یه زنبیل خوشگل هم خریدیم . داشتیم میومدیم بیرون که یه مرده بساط پیراهن پهن کرده بود . پیرنای ویسکوز بود که دو تا بند داشت و پایینش چاکای نامنظم داشت . کوهستان مثل این که کلا از این جور جاها خوشش نمی اومد . -چطوره ؟ -می خوای بخریش ؟ - بده ؟ -خیلی دهاتیه - اااااااا اصلانم اینا تو تن قشنگ میشه واسه تو خونه که خوبه ... - از دست تو اونم قرمزشو  خریدم و اومدیم بیرون شام رو با هم رفتیم رستوران دریایی خوردیم  بعدش رفتیم کنار دریا قدم زدیم . حرفی بینمون زده نشد ... نمی دونم چی شد که بازوشو گرفتم اونم دستشو سفت کرد . جدیدا داشتم احساس خوبی به کوهستان پیدا می کردم ... نمی دونم اسمش چی بود ؟ علاقه یا عادت ؟ نگاهی به نیمرخش کردم ... کاش دوستم داشت ... کاش از رو علاقه باهام ازدواج می کرد . اشکم سرازیر شد ... نه من برای مثل چک 300 میلیونی ام ... دستمو از بازوش کشیدم بیرون ... نگاهم کرد . اشکامو خواستم نبینه ولی دید ... وایستاد و زل  زد تو چشام : چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟ -          هیچی ؟ - آدم واسه هیچی گریه نمی کنه دختر خوب -          هیچی دلم گرفته بود ... - واسه چی ؟ -هیچی ولش کن -خواهش می کنم سیما به من بگو ... نمی دونم چی شد که حرف دلمو زدم :واسه اینکه احساس می کنم حکم یه چک رمزدارو یه دارم یه چک 300 میلیونی که هیچ وقت نقد نمی شه . واسه اینکه احساس می کنم من یه گروگانم واسه این که ... بهت زده داشت نگام می کرد . گریه ام به هق هق تبدیل شده بود همون جا روی شنای ساحل نشستم و گریه کردم . عصبی راه می رفت . بعد یه مدت اومد نشست ... با لحن عصبی گفت : اینا چی بود بلغور کردی ؟ کی تو رو گروگان گرفته ؟ هان ؟ یعنی اینقدر از من متنفری ؟ متاسفم برات که در مورد من اینطوری فک می کنی ؟ من سر تو منت گذاشتم عوضی ؟ گذاشتم ؟ دیگه داری اون روی سگمو بالا میاری ها داد زدم – بالا بیاد چی می شه ؟ می زنی در گوشم دیگه بزن . من عادت دارم ... عصبی دستاشو تو موهاش فرو کرد و بلند شد ... پاشو بریم ویلا ... حوصله ندارم بی حرف پا شدم . ته دلم هم خوشحال بودم هم ناراحت خوشحال از این بابت که حرف دلمو زده بودم که فک نکنه من خرم ناراحت از اینکه کوهستان فکر می کرد من ازش متنفرم در حالیکه اینطور نبود . وقتی به خونه رسیدیم . می خواستم یه جوری از دلش در بیارم . عصبی بود . لباساشو عوض کرد و رو کاناپه  دراز کشید . رفتم بالا لباسمو درآوردم و پیراهنی که خریده بودم پوشیدم خیلی ناز بود جذب بدنم بود گردنبند چوبی مو انداختم موهامو پریشون دورم ریختم . مثل کولی ها شدده بودم . صندلی هم پام کردم و اومدم پایین پشتش به من بود منو ندید رفتم آشپزخونه دو تا نسکافه درس کردم و با کیک آوردم . بهش که رسیدم سینی رو سمتش روی میز گذاشتم نگاهش بهم افتاد ... نیم خیز شد از قصد رفتم کنارش نشستم و گفتم : چه طوره ؟ بهم میاد ؟ لحنش معمولی بود : خیلی - بهت گفتم تو تن خوب میشه . حرفی نزد کنترل تلویزیون رو از دستش گرفتم و زدم یه کانال دیگه . احساس می کردم داره نگام می کنه ولی به روی خودم نیاوردم . برگشتم و گفتم : نسکافه ات سرد میشه و مال خودم رو برداشتم و آروم شروع به خوردن کردم . هنوز پکر بود . دلم گرفت دستمو رو شونه اش گذاشتم و گفتم : ببخشید باور کن منظوری نداشتم دلم گرفته بود اینجوری خودمو خالی کردم ... - نه تو تقصیری نداری ... من تو رو به زور نگه داشتم ... گفتم شاید تو ... حرفشو نیمه تموم گذاشت ... نمی خواستم از این حرفا بزنه . چشمامو بهش دوختم نکاهش واقعا غم داشت . ای بمیری سیما این چه حرفی بود زدی ؟ بوسه ای در گونه اش زدم و گفتم : به هر حال ببخشید من منظوری نداشتم ... و بلند شدم که برم ... دستمو گرفت و گفت : به یه شرط می بخشم ... دیگه غم نداشت . از چشاش شیطنت می  بارید . منظورش رو فهمیدم و شروع به دویدن کردم خودمم هم هوس شیطنت کرده بودم . اونم بلند شد دنبالم دوید . کل هالو دویدیم تا اینکه بالاخره منو گرفت و بغلم کرد ... دیدی گرفتمت خندیدم ... اونم همین طور دو تامون نفس نفس می زدیم افتادیم رو کاناپه ... حداقلش این بود که شرط اجرا شد و منو بخشید ... صبح زودتر از کوهستان از خواب بیدار شدم. رفتم توی آشپزخونه و صبحانه رو آماده کردم. صندلی رو کشیدم جلو و نشستم. یه لیوان شیر خوردم. سعی کردم خودم سرگرم کنم اما حوصله م حسابی داشت سر می رفت. دوباره برگشتم توی هال. می خواستم بیدار بشه. تلویزیون رو روشن کردم و صداش رو تا آخر بلند کردم. کوهستان – اون تلویزیونو خاموش کن !!! خندیدم. دوباره دادش بلند شد. - مگه نمی گم خاموش کن ؟!! این بار بلندتر خندیدم. شنید. -می گم خاموشش کن .وگرنه ... سریع رفتم طرف آشپزخونه . صدای تلویزیون یه دفعه قطع شد .خب پس بیدار شد!! روی صندلی نشستم . از پشت سر متوجه شدم که داره می یاد توی آشپزخونه اما به روی خودم نیاوردم. از پشت سر دستامو گرفت و با دست دیگه ش گردنم رو غلغلک می داد . روی این کار خیلی حساس بودم. اما مثل همیشه که باید زیاده روی کنه توی شوخی کردنم همین طور بود. - ولم کن ! مگه چی کار کردم بی جنبه ؟؟!! آی .... دیگه تقریبا داشتم از حال می رفتم که بی خیال شد ! دستام رو گذاشتم رو میز و سرم رو بهش تکیه دادم. چشمامو بستم. کوهستان – چی شد ؟! - هر هر ! مگه آزار داری ؟! کوهستان – نازک نارنجی ! - تو که می دونی بدم میاد چرا از این شوخیا با من می کنی ؟! کوهستان – خب ... ببخشید . حله ؟!! بیا اینو بخور ! به زور لقمه ای رو که درست کرده بود گذاشت تو دهنم ! برای من زیادی بزرگ بود . به زور دادمش پایین . توی چشمام اشک جمع شده بود . کوهستان شروع کرد خندیدن. کوهستان – بیا اشکتو پاک کن. گریه نداره کوچولو. خیلی دلم می خواست تلافی این کارو سرش در بیارم اما شوخی کردن با اون عواقب بدی برای من داشت ! ترجیح دادم مثل یه دختر خوب صبحانه م رو تمام کنم . -کوهستان ؟؟! .... می گم !!! بریم بیرون ؟ کوهستان – می ریم ساحل . خوبه ؟ - نه . بریم یه جای دیگه ... بریم جنگل ! اونجا دورتره . باشه قبل از ناهار می ریم کنار آب عصر می ریم هر جا که تو گفتی . - قول دادیا! کوهستان – باشه ... صبحانه ت رو تموم کن تا بریم. برای اینکه زودتر بریم با عجله صبحانه م رو خوردم . چایی رو اون قدر سریع خوردم که فکر کنم زبونم بدجور سوخت . -آی .... -ببینم .... چی کار کردی با خودت آخه ؟!!! - آب نمی خوام خوب می شم. خب داغ بود !! -پاشو بریم تا باز کار دست خودت ندادی ! یه تونیک سفید روی شلوار خاکی رنگم پوشیدم و یه شال سفید هم روی سرم انداختم . بیشتر شبیه ارواح شدم اما خوشم اومد . راستش برای بیرون رفتن عجله داشتم ! نمی خواستم عوضش کنم ! - من آماده م ! - چه خوشگل شدی ؟!! -واقعا ؟!!! فکر نمی کردم خوشت بیاد ! - نه ... یه جورایی .... ملیح شدی !! - اوه !!!!! دستش رو دور شونه م انداخت و منو به بیرون هدایت کرد. دوتا حوله هم با خودش آورده بود و یه زیر انداز . تا کنار ساحل رو دویدم. اون آروم پشت سرم می اومد. نمی دونم چرا اما اون روز خیلی انرژی داشتم که دوست داشتم یه جوری تخلیه ش کنم.باد نسبتا شدیدی می اومد .شاید قرار بود دریا طوفانی بشه ... شن های کنار ساحل رو توی مشت هام می بردم بالا ، می چرخیدم و آروم از بین دستام می ذاشتم که بریزن. بلند بلند با خودم خندیدم. بالاخره اونم رسید ! - سلام پیرمرد !!! از این طرفا ؟!! به شوخی محکم زد پشت کمرم ! نزدیک بود با صورت بیام رو زمین !! از پشت شونه هامو گرفت !! کوهستان – پس با این حساب عجب پیرمرد پر زوریما!!! - لوس . آخه آدم با زنش این جوری برخورد می کنی ؟! یکم ظرافت داشته باش ! کوهستان – چشم .... - اه ! خیلی بی جنبه ای ! کوهستان خندید . دست منو گرفت تا بریم توی آب . - تو برو من نگات می کنم ! خودتم خیلی جلو نرو . کوهستان – نه دیگه ! زود باش . -نمی خوام خیس بشم !! از اینکه سنگین بشم و ماسه به لباسام بچسبه خوشم نمی یاد! کوهستان بی توجه دست منو کشید ! کوهستان – بیا ببینم ! - باشه باشه ! فقط خیلی عقب نمی ریما ! همین نزدیکیا ! کوهستان ایستاد – نکنه می ترسی ؟! -نه ! ... نه ... نمی ترسم ! منو ترس ؟ ! گفتم که ... حوصله ندارم. تازه ممکنه دریا طوفانی بشه. کوهستان - بیا ببینم ! دست منو کشید. تا زانوم توی آب بود. بعید می دونستم اگه جلوتر بریم خودم بتونم برگردم .... شنا توی دریا با تو استخر قابل مقایسه نیست ! کوهستان – وای ! سیما ... هی باید هلت بدم ؟؟ زود باش بیا ! - من اینجا می ایستم تو برو ! این طوری به من خوش نمی گذره . من گرفتمت ! بیا دیگه . دستش رو گرفتم . محکم تر از حالت عادی . بهم لبخند زد . -ترسو ! اخم کردم. بازم رفتیم جلوتر . داشتم تصور می کردم الان یکم که جلوتر بریم یه دفعه چند تا موج سنگین می یاد. یه دفعه زیر پای ما خالی می شه و می ریم فرو !! چشمام رو بستم. از این چیزا زیاد شنیده بودم. کوهستان – چی شد ؟! -ببین ... بیا برگردیم. کوهستان – باشه ... خیلی جلوتر نمی ریم. دلم می خواست برگردم اما تنهایی جراتشو نداشتم. تا گردنم توی آب بود . به عقب نگاه کردم . خیلی دور شده بودیم. موج بعدی از روی سرم رد شد. نفس بلندی کشیدم. کوهستان سرش رو تکون داد ! معلومه دیگه ! آب تا پایین بازوهاش بود . بایدم به من چشم غره بره ! خودم رو محکم بهش چسبوندم. - تو رو خدا ... من می ترسم ! خب ؟! برگردیم. واقعا تعجب کرده بود . کوهستان – باشه الان بر می گردیم . یه دفعه دستشو گذاشت زیر پام تا بلندم کنه ! نمی دونم چرا احساس کردم مثل تصوراتم زیر پام خالی شده . شروع کردم جیغ کشیدن !! کوهستان - سیما ! چشماتو باز کن ! چیزی نشده که ! کوهستان - بهت می گم چیزی نیست جیغ نکش ! من مثل دیوانه ها همش جیغ می کشیدم . کوهستان داد کشید کوهستان - چشماتو باز کن !!! چی شد ؟؟ چشمامو باز کردم. محکم بهش چسبیده بودم . سر جامون ایستاده بودیم . مشکلی هم نبود ! جریان آب از کنارمون می گذشت اما ما سر جامون بودیم . کوبیدم روی شونه ش . - منو ببر بیرون . می فهمی ؟! بهت گفتم منو ببر بیرون . کوهستان – خیله خب بابا !! الان می ریم . دستامو دور گردنش محکم کردم. بازم چشمام رو بستم . منو گذاشت روی زمین اما هنوز کمی آب زیر بدنم بود . چشمامو باز کردم . موج بعدی اومد .

عشق دردناک7

عشق دردناک7

نه.....چیزی نیست...بی توجه از کنار من رد شد و رفت بالا ! چه احساسات قابل توجهی از خودش بروز داد !!!! نمی دونم چرا ته دلم احساس نگرانی می کردم . خواستم برم بالا اما جلوی خودمو گرفتم .... اصلا به من چه ! رفتم توی آشپزخونه تا برای ناهار چیزی سر هم کنم . حوصله نداشتم. می خواستم برنج رو کته بذارم . سه پیمونه برنج رو شستم و گذاشتم توی آب بمونه . گوشت چرخ کرده در آوردم تا کباب دیگی بذارم.شروع کردم به خرد کردن پیاز . این قدر حواسم پرت بود و آشفته بودم که دستم رو به شدت بریدم. محل بریدگی خیلی عمیق بود. تازه سوزش آب پیاز هم بدترش می کرد. یه دفعه گریه م گرفت. دستم رو زیر شیر آب گرفتم و محکم فشار دادم. کلی دستمال دور انگشتم پیچیدم اما سریع باید عوضشون می کردم. نمی دونستم جعبه ی کمک های اولیه اینجا بود اصلا یا نه ؟! رفتم بالا تا از توی کیفم چسب زخم در بیارم.پشت در اتاق اشک هام رو پاک کردم و دستم رو مشت کردم که چیز زیادی مشخص نباشه . خواستم در بزنم اما پشیمون شدم و در رو یکدفعه باز کردم. کوچکترین تکونی نخورد ! روی تخت نشسته بود. به پشت تخت تکیه داده بود و زانوهاش رو با دستاش بغل کرده بود. کاملا روبروی من نشسته بود. عصبی بود ! آروم سرش رو آورد بالا . کوهستان – خوبی ؟ - آره .... کوهستان – منم خوبم - خوش به حالت !! سریع کیفم رو برداشتم و برگشتم پایین. کیف پولم رو از داخلش در آوردم و دوتا چسب از توش برداشتم . برگشتم آشپزخونه . دستم رو خوب شستم و خشک کردم و چسب ها رو دورش چسبوندم. کوهستان – دستت چی شده ؟! از جام پریدم . -ا...... !! -سوال پرسیدما ! -مگه تو به سوال من جواب دادی که من جوابت رو بدم ؟!- چه سوالی ؟؟ فقط بهش پوزخند زدم. اومد داخل . دستم رو گرفت تا نگاهی بهش بندازه اما سریع دستم رو پس کشیدم. به سرعت ترتیب بقیه ی پیاز ها رو دادم. با گوشت چرخ کرده و ادویه نمک قاطی کردم و ریختم توی ماهیتابه . کباب دیگی نمک خیلی کمی می خواد ، چون زود شور می شه . از حد عادی که همیشه می ریختم ، نمکش رو بیشتر گذاشتم.البته اون قدری که خودم بتونم شوریش رو تحمل کنم ! درش رو گذاشتم . زیرش رو روشن کردم. برگشتم. دستش رو زیر چونه ش گذاشته بود زل زده بود به من و لبخند می زد. اخم کردم. -به چی نگاه می کنی ؟! جوابم رو نداد. منم بی توجه رفتم سراغ برنج ! همین طوری ریختمش توی قابلمه . مقداری نمک زدم و بدون روغن همین طوری گذاشتم روی گاز. آبش رو خیلی کم ، بیشتر از اونچه باید روش باشه گذاشتم تا شفته بشه !! زیرش رو زیاد کردم. حالا که برنج شفته ی بدون روغن دادم بهت می فهمی ! چند تا گوجه در آوردم و سیخ زدم تا کبابشون کنم ! وقتی حسابی سوخته شدن برشون داشتم و گذاشتم توی یه ظرف قشنگ !!! با سبزی خوردن دورش رو تزئین کردم. -دستت رو بر دار لطفا . ظرف های ماست رو چیدم روی میز. بی خیال ، دستش رو توی سینه ش جمع کرد اما نگاهش رو برنداشت. شیطونه می گه این ظرف ماست رو چپ کنم روی سرش . خوشبختانه کف کباب دیگی یکم ته گرفت !!! برش داشتم گذاشتمش توی دیس . کنارش خیار شور و ذرت چیدم . متاسفانه برنج خیلی به هم چسبیده نشد ! اونم آوردم گذاشتم سر میز . بشقابی برداشتم و شروع کردم توش برنج ریختن. - یکم بیشتر بریز لطفا ! چه پررو ! بشقاب رو گذاشتم جلوی خودم . چیزی نگفت اما حرکتی نکرد. گوجه ای رو که سالم تر بود جدا کردم با مقداری کباب دیگی گذاشتم توی ظرفم. یه قاشق خوردم. خب ... خیلی بد نشده بود. سریع بشقاب رو از جلوم برداشت و با خنده مشغول شد ! این بار من دست به سینه نشستم ! -غذای منو بده ! - ا ... من فکر کردم اینو برای من کشیدی !! بذار الان خودم برات می کشم . برنجم رو با قاشق از هم جدا کرد و پوست گوجه ی سوخته م رو گرفت .بشقاب پری جلوم گذاشت . -بفرمایین . -من غذای خودمو می خوام . - متاسفم . نمی شه بلند شدم . - ا... سیما بشین . خیله خب ... بگیر ... نشستم. بشقاب قبلیمو گذاشت جلوم ! - خوبی کردن بهت نیومده ! -دقیقا مثل تو ! - چطور ؟!!! -..... - پرسیدم چطور ؟؟! - .... - منو عصبانی نکن ها !!! به جای اینکه مثل بچه ها ادا در بیاری مشکلت رو بگو ! چند لحظه ای مکث کردم ... -امروز صبح کجا بودی ؟؟! یه دفعه غذا پرید توی گلوش . دلم می خواست براش آب بریزم اما تکون نخوردم. خودش یه لیوان آب ریخت و خورد. - ویلای عمه جونتون بودین .... نه ؟؟! توی چشمام خیره شد. شاید می خواست عکس العمل منو ببینه! - آره ! این بار نوبت غافل گیری من بود ! من این حرف رو از حرصم گفتم اما اون انگار خیلی جدی بود. - کوهستان خیلی .... خیلی .... - خیلی چی ؟ بلند شدم رفتم توی اتاق . سریع وسایلم رو توی چمدون می ریختم . خودم هم نمی دونستم باید چی کار کنم ! اومد تو اتاق . - چی کار می کنی ؟ -.... - مثل اینکه یادت رفته ! نمی تونی از اینجا بری . نه تا وقتی که من بذارم بری ! - مسخره !! - اعتراف کن که حسودی می کنی ! - هه ! حسودی ؟!! ... نه خیر از این خبرا نیست ... تو که دختر عمه ت رو دوست داشتی بیخود کردی منو به زور نگه داشتی .. من که به پات افتاده بودم تا بذاری من برم ! اما من نمی تونم خیانت "شوهرم" رو تحمل کنم حتی اگه ازش بدم بیاد یا منو دوست نداشته باشه ! کلمه ی شوهر رو با تمسخر گفتم ! اتاق رو با چند قدم بلند طی کرد و محکم زد تو دهنم. افتادم روی تخت . لبم رو محکم با دندون گرفته بودم تا گریه نکنم ! - من خیانت نکردم ... می فهمی ؟! من اون دختره رو نمی خواستم و نمی خوام ! - .... - سیما ... خوبی ؟!! - دستتو بکش کنار دیوونه ! - خودت منو عصبانی کردی ! من نمی خواستم بزنمت ! - تو که نمی تونی اعصابت رو کنترل کنی برای ..... - ببخشید ! باشه ؟!! ببین من امروز اعصابم سر جاش نیست ! - می بینم !! - نه ... سیما .. ببین ! صبح عمه زنگ زد ... من رفتم توی هال صحبت کنم که تو بیدار نشی !...می دونی .... اون گفت که ... آنوشا خود کشی کرده ... به خاطر ... من ! خب من باور نمی کردم ! هر چی بهش گفتم آدرس بیمارستان رو بده نداد ! منم رفتم ویلاشون ! سرایدارشون گذاشت برم تو حیاط .صدای تلویزیون از پشت پنجره می اومد اما کسی در رو از روم باز نکرد!از سرایدار که پرسیدم کدوم بیمارستان رفتن چیزی بروز نداد! اصلا حرفی نزد ... منم برگشتم ! - .... - ببین حتی اگه خودکشی هم کرده باشه ... که فکر نکنم ... چون جون عزیزتر از این حرفاست ... من باید می فهمیدم یا نه ؟؟! من نگران اون نیستم ... می فهمی ... فقط .. من همین طوری نگاهش می کردم . - حالا ... زنده س ؟!! - آره بابا ... زنده س ! مثلا می گن زود رسوندیمش بیمارستان !! اما من که می گم ... خب پس خطری نبود ! "چه طور ممکنه کسی به خاطر کوهستان با این اخلاقش خودکشی بکنه !!!" - خودمونیم !این عمه و دختر عمه ت هم چقدر بهت اعتماد به نفس کاذب می دنا !! سرشو آورد بالا : منظور ؟ -هیچی  و راهمو کشیدم که بیام بیرون مچ دستمو گرفت برگشتم تو چشمام زل زد و گفت : منظورت چی بود هان ؟ عصبی نبود ولی خوب لحنش معمولی هم نبود . جدی جدی بود . آب دهنمو قورت دادم و گفتم : اصلا به من چه خودت می دونی و عمه جونت و دخترش .... - سیما طفره نرو !! - بابا هیچی ببخشید یه یزی از دهنم پربد چرا اینجوری می کنی ؟ دستمو ول کرد ولی معلوم بود عصبانی شده ... تنهاش گذاشتم . نمی دونم چرا احساس می کردم کوهستان داره بهانه میاره بهش شک کرده بودم فک می کردم الکی گفته که آنوشا خودکشی کرده که بگه ببین من چقدر خواهان دارم .... ولی خوب واسه چی باید دروغ بگه ؟ ... اصلا مگه مهمه .... معلومه که مهمه ... سیما خانم یادت رفته دیشب چی شد ؟ دیگه تو واقعا زنشی ... حتی اگرم دوستت نداشته باشه حق داری از کارش سر در بیاری ... باقی مونده ی غذامونو که نصفه خورده بودیم از روی میز برداشتم و میز رو جمع کردم . دستکش پیدا نکردم و چون دستم زخم بود ظرفا رو گذاشتم تو سینک که بعدا بشورمشون ... رفتم بالا خسته بودم . کوهستان رو تخت دراز کشیده بود انگار خوابیده بود آروم بدون اینکه بیدار بشه خودمو رو تخت کشیدم و خوابیدم . نمی دونم چقدر گذشت که صدای زنگ در از خواب بیدارم کرد ... وقتی بیدار شدم دست کوهستان رو کمرم بود و سفت منو گرفته بود ... عین چسب دو قلو می مونه ... اه هههه ... دستاشو داشتم به زور از خودم جدا می کردم که بیدار شد ... تو چشماش زل زدم و گفتم : در میزنن ... میذاری برم ؟ نیم خیز شد و گفت : تو بخواب خودم میرم ... رفت و بعد از یه مدت اومد بالا و گفت : سیما یکی از دوستام با خانمش اومده بیا پایین ... بلندشدم و بی حوصله لباس مناسبی پوشیدم و آرایش مختصری کردم و راهی هال شدم  یه مرد هم سن خود کوهستان و خانمی که بسیار ظریف بود . با اومدن من پا شدن ... کوهستان معرفی کرد : همسرم سیما سیما جان ! یکی از دوستان بسیار خوب من شرمان و خانومشون ستاره خانم با شرمان سبلام علیک کردم و با ستاره دست دادم و رفتم کتری برقی رو زدم تا چایی درست کنم . تا چای آماده بشه براشون میوه بردم ... شرمان – سیما خانم تو رو خدا بشینید .. ما نیومدیم مهمونی . من و کوهستان از این حرفا نداریم .. نشستم – نه بابا چه زحمتی ... ستاره – خودمونیم آقا کوهستان خوب خانمی گیرت اومده ها ولی گله داریم که چرا ما رو دعوت نکردین با یادآوری ازدواجمون بغضم گرفت ولی زود مهارش کردم . کوهستان – به خدا ستاره خانم همه چی هول هولی شد . وگرنه شما از مهمان های ویژه بودین . رفتم چای رو آماده کردم و با شیرینی آوردم . بعد از تعارف کردن کنار ستاره نشستم . خیلی به دلم نشسته بودم . ستاره – سیما جون شما درس می خونین - بله داروسازی می خونم - وای چه رشته ی خوبی ... پس خانم دکتر میشی - حالا که  خیلی مونده - چند سالته عزیزم ؟ - 20 - وای اصلا بهت نمیاد . صداشو پایین آورد و گفت : خیلی به هم میاین کوهستان خیلی تو انتخاب سخت گیر بود ولی وقتی من فهمیدم ازدواج کرده به شرمان گفتم مطمئنم یه دختر خیلی خوب و خانم پیدا کرده که البته با دیدن تو حرفم تایید شد - شما لطف داری تو دلم گفتم : ای بابا تو که خبر نداری منو به عنوان پول و بدهی از بابام گرفته ... آهی کشیدم و تعارف کردم که چایی بخورن کوهستان رو به شرمان گفت : مامان و خواهرت رو نیاوردیشون ؟ -          مامان که نه می دونی که دیسک کمرش اذیتش می کنه ولی شقایق اومده . وقتی فهمید عمه اینات اینجان دیگه رفت اونجا پیش آنوشا الان دو روزه رفتن نمک آبرود ویلای دوست نیلو - دو روز ؟ - آره مگه عمه اینا تو ندیدی ؟ -چرا همن پریروز دیدم ... رفتم تو فکر پس آنوشا دو روزه نمک آبروده پس قضیه ی خودکشی و این حرفا ساخته ی عمه ی خبیثش بوده . نمی دونم چرا از اینکه کوهستان راست گفته بود غرق خوشحالی شدم . مهمونا که خواستن برن ستاره در حالی که دست منو گرفته بود گفت : تو رو خدا به ما هم سر بزنید ویلای ما نزدیکه با ماشین 10 دقیقه اش به این شوهر تنبلت بگو بیارتت پیش هم باشیم ... -چشم خوشحال میشیم . کوهستان – چشم ستاره خانم ... ما که زیاد آوردیم ولی سیما رو هم میارم چشم ... بعد از رفتن اونا تا دم در بدرقه شون کردم ولی کوهستان تا دم ماشینشون رفت ... در حالیکه داشتم فنجونای چای رو جمع می کرد اومد تو ... تو فکر بود ... نگاهی بهم کرد ... رفتم تو آشپزخونه پشت سرم اومد . سینکو دید -ظرفا چرا نشسته اس ؟ انگشتمو نشونش دادم : به خاطر این ... -خوب می گفتی من می شستم . شانس آوردیم ستاره نیومد تو آشپزخونه -چطور؟ -اخه عادت داره میاد کمک هر چی میارن براش می خواد بره جمع می کنه میاره تو اشپزخونه امروز مثل اینکه با تو رودربایستی داشته وگرنه می گفت نگاه کن تو رو خدا زن کوهستانو ... پوزخندی زدم و زیر لب گفتم : خیلی دلتم بخواد -چی گفتی ؟ -هیچی بی حرف ظرفا رو شست و منم رو صندلی آشپزخونه نشستم و نظاره گر بودم ...- سیما ؟ -بله ؟ -میگم دیدی شرمان گفت دو روزه رفته نمک ابرود -آره -خوب ؟

عشق دردناک6

عشق دردناک6

تا آخر کلاس نازی شوخی می کرد و ما رو مسخره می دیگه اون از اون رامین مادر مرده که منتظر یه نگاه خانومه...به مریم اشاره کرد...اینم از این کوهستان و ریز خندید نگاش کردم ... ا - اوی اوی گازم نگیر خوب نشنیدم تا به حال ... اینم اسمه شوهر تو داره ؟ مریم اشاره کرد که چیزی نگه .. ولی من اصلا بابت حرف نازی ناراحت نبودم ناراحتی ام واسه ی یه چیز دیگه بود .. از اینکه می دیدم مریم خوشحاله و خوشبخت احساس خوبی داشتم ولی یه حسی ته دلمو چنگ می انداخت ... یه حسی مثل .... حسادت !! دانشگاه که تموم شد باهاش تماس نگرفتم که خودم تنها بیام ... از دانشگاه که اومدیم بیرون نازی خواست بره سمت ماشینش که یه نگاه به من انداخت و گفت : خانوم خانوما تحویل بگیر و اشاره به اونور خیابون کرد .. باورم نمی شد کوهستان بود ... من که بهش چیزی نگفته بودم ... از کجا فهمیده بود کلاسم کی تموم میشه ؟ از بچه ها جدا شدم و به سمت ماشینش رفتم  و سوار شدم - سلام - سلام خانم !! از کجا فهمیدی من کی کلاسم تموم میشه ؟ -          خواستی از دستم در بری ؟ من خیلی زرنگ تر از این حرفام .... - نه اصلا بحث این حرفا نیس نمی خواستم مزاحم شم ... -دختر خوب واسه من چهارتایی نیا دوباره بغضم گرفت : رومو کردم به سمتش و گفتم : من دروغ نگفتم خیلی جدی گفت : سیما تو چرا اینجوری هستی  ؟ - چه جوری ؟ - خیلی حساسی اشکت دم مشکته .. -من اینجوری نبودم من قوی بودم ... - پس چرا اینطور شدی ؟ - از خودت بپرس و رومو کردم سمت پنجره ... عصر بود و هوا عالی دلم می خواست بهم پیشنهاد پیاده روی بده ... دلم می خواست دوستم داشت اون موقع دست تو دست هم بی خیال تو پارک قدم می زدیم و از آینده می گفتیم . اما افسوس که نه اون مرد رویایی من بود نه من دختر مورد علاقه ی او ... به خونه رسیدیم ماشین رو که پارک کرد ازش جدا شدم و بالا اومدم ... لباسامو عوض کردم و یه دوش گرفتم ... بیشتر از حد معمول طولش دادم .. .آخه کاری نداشتم بکنم ... جز اینکه تلویزیون ببینم و کتابامو ورق بزنم ... بعد از اینکه از حموم اومدم بیرون موهامو خشک کردم و شروع به خشک کردن موهام کردم . مثل همیشه با آرامش موهامو شونه کردم هنوز نم داشت . از دو طرف بافتمشون مثل دختر بچه ها شده بودم . چتری هام رو هم انداختم تو صورتم . بانمک شده بودم . یه تاپ اسپرت با دامن لی پوشیدم و کتاب به دست راهی هال شدم ... کوهستان نبود . احتمال دادم تو اتاق کارش باشه . شروع کردم به پاک نویس کردن گزارش کار آزمایشگاهم ... احساس کردم کنارمه ... سرمو بلند کردم دیدم دستاش تو جیبشه و داره نگام می کنه ... لبخندی زد و گفت : خطت خوبه هاااا. تشکری کردم - سیما میشه قهوه آماده کنی ؟ -باشه از جام بلند شدم ... رفتم آشپزخونه من همیشه قهوه رو به سبک خودم درست می کردم با قهوه ساز مخالف بودم . دو تا قاشق قهوه رو ریختم تو دو تا فنجون آب سرد و روی حرارت گذاشتم ... بعد از چند جوش کف کرد و وسط کف حفره ایجاد شد این یعنی قهوه آماده اس . قهوه ها رو با سلیقه تو فنجون ریختم ... به همراه شکر و قاشق و دو برش کیک تو سینی گذاشتم و وارد هال شدم کوهستان رو مبل رو به روی آشپزخونه نشسته بود . دستاشو ستون کرده بود و داشت نگام می کزد ... سینی رو روی میز جلوش گذاشتم و خودم مبل رو به رویی اش رو انتخاب کردم پامو رو پام انداخت و دستامو رو زانو گذاشتم ... خنده ای کرد و گفت : قیافه ات مثل بچه مدرسه ای ها شده به همون اندازه تخس و به همون اندازه معصوم تنها به لبخندی اکتفا کردم برشی از کیک در دهانش گذاشت و گفت : اوم خوشمزه اس ... ببینم تو آشپزی بلد نیستی ؟ - چرا -          خوب گاهی اوقات هم مزین کن ما رو شاید تونستیم تحملش کنیم ... -باشه ... فردا -نقد رو ول می کنی نسیه رو می چسبی ؟ امشب چرا نه ؟ - آخه مهین خانم غذا درست کرده از ظهر داریم ... نه تو خوردی نه من -من از غذای مونده خوشم نمیاد - کوهستان  ادا در نیارررر نمی دونم چرا این حرفو زدم ... منتظر عکس العملش بودم ولی گفت : باشه امشب می تونی از زیرش در بری ولی ویلای شمال از این خبرا نیس . خودت باید آشپزی کنی -          ویلای شمال در حالیکه فنجون قهوه رو به لباش نزدیک می کرد گفت : اوهوم . فردا میریم شمال یه چند روزی اونجا باشیم اولش ذوق کردم و با خوشحالی دستامو به هم کوفتم .. ولی بعدش گفتم : چرا زودتر نگفتی من کلی درس دارمممممم -بعدش که دیگه نمی شه ماه عسل ؟ جانم ؟ کوهستان از ماه عسل می گفت . باورم نمیشد . سرمو بالا گرفتم که ببینم راس می گه یانه : برو وسایلاتو جمع کن فردا صبح زود راه می افتیم . در حالیکه تکه ای از کیک رو میذاشتم دهنم بلند شدم که برم بالا پام گیر کرد به پایه ی مبل و افتادم زمین . اونقدر هول شدم که کیک هم پرید تو گلوم داشتم خفه می شدم کوهستان اومد و کوبوند پشتم و گفت : خیلی هولی هاااا سر به هوا از اینکه اینجوری خطابم کرده بود بدم اومد . بلند شدم و رفتم وسایلام رو جمع کردم خیلی خوشحال بودم که قراره بریم مسافرت اونم شمال .. من عاشق شمال بودم . ولی خوب درسام چی می شد ؟ صبح زود با تکان های کوهستان از خواب بیدار شدم . - سیما دیر شد تو ترافیک چالوس می مونیما چشمامو مالیدم و از جام بلند شدم داشتم رختخواب رو مرتب می کردم که اومد تو اتاق و اشاره ای به چمدون کرد و گفت : ببرمش ؟ - ممنون مانتو شلوار خنکی پوشیدم با شال نخی خنک . چشمام پف کرده بود یه کم ریمل چشمامو خوش حالت تر کرد . پایین که رفتم مهین خانم با یه سبد و یه قرآن وایستاده بود  .تا دم در بدرقه مون کردو سبد رو بهم داد و گفت تو راه بخوریم . خیلی زن مهربونی بود . سبد رو گرفتم از زیر قرآن ردم کرد و سوار ماشین شدم . خوابم گرفت .  نمی دونم چقدر گذشته بود که صدام زد : سیما ... سیما چشمامو باز کردم : کجاییم ؟ -نزدیکای کرج . من همسفر خوابالو نمیخواما ... خندیدم و خودمو کشیدم بالا - نمی خوای یه چیزی بدی بخوریم ؟ روده کوچیکه بزرگه رو خورد - اتفاقا خیلی گشنمه و سبد رو باز کردم . توش چند تا ساندویچ بود باز کردم . دو تا ش ساندویچ تخم مرغ بود دو تا نون پنیر گردو و دو تا هم کره عسل -کوهستان چی می خوری ؟ - تخم مرغ بده خیلی گشنمه . ساندویچ رو سمتش گرفتم . شروع به خوردن کرد . از تو فلاسک براش چای ریختم و شیرین کردم و توی جا لیوانی ماشین گذاشتم . خودم هم مشغول خوردن شدم . واقعا چسبید نصفه ی  ساندویچم بود که گفت : سیما بازم تخم مرغ می خوام ... -نداریم شرمنده - اون چیه پس دستت ؟ - مال خودمه با یه حرکت از تو دستم قاپید و شروع به خوردن کرد ... با دهن پر گفت : من واجب ترم نا سلامتی باید انرژی داشته یاشم رانندگی کنم . خنده ام گرفت . از اینکه لقمه ی دهنی منو خورد خوشم اومد . نمی دونم چرا !! ضیط روشن بود یه آهنگ شاد بود که داشتم باهاش هم خونی می کردم ... نگاهی بهم کرد و گفت : اگه می دونستم مسافرت اینقدر سرحالت می کنه زودتر می آوردمت ... فقط خندیدم تا رسیدن به ویلا حرف خیلی خاصی بینمون رد و بدل نشد و کوهستان از خاطراتش می گفت و اینکه چقدر بچه بوده لوس بوده و الان همه ازش حساب می برن و این حرفا . من فقط شنونده بودم . البته یه کم هم از رشته ام پرسید و اینکه چه واحدایی پاس کردم و گفت که سر رشته ای نداره ولی کلی از رشته ام تعریف کرد و گفت : خانم دکتری دیگه ... ویلا تو یه جاده ی فرعی بود . آب و هوای بکری داشت . منطقه ی زیبایی بود . یه ویلای بزرگ و  دوبلکس که کنار دریا واقع شده بود . ساحل شنی بود با چند تخته سنگ بزرگ واقعا رویایی بود . فکرمو به زبونم آوردم ... واقعا رویاییه ... - باید توشو ببینی وارد شدیم . باورم نمیشد واقعا زیبا بود . اول یه هال خیلی بزرگ بود که گوشه اش آشپزخانه ی اوپنی بود . گوشه ی هال سرویس بهداشتی بود . و یک اتاق با چند پله به صورت مارپیچ  بالا می رفت طبقه ی بالا 4 تا اتاق خواب بود . و یک سرویس بهداشتی و حمام . واقعا خوشم اومد . کوهستان در یکی از اتاقا رو باز کرد . یه اتاق بزرگ با تخت دو نفره و سرویس چوبی بود . یک تراش بزرگ انتهای اتاق به چشم می خورد . نگاهم رو تخت ثابت شد و نمی دونم چی شد که گفتم : کوهستان تو همیشه میای اینجا ؟ خندید و گفت : نه زیاد اکثرا با دوستان و گاهی با فامیل میام ... وقتی سکوت منو دید گفت : من هیچ وقت به این اتاق نیومدم . بیا بریم اتاق خودمو نشونت بدم . خودم نمی دونستم چرا وانمود می کردم که مهمه ... مگه مهمه ؟ خوب .... یه کم آره منو به یه اتاق دیگه برد . یه اتاق با رنگ آبی . با یه تخت سفید که رو تختی آبی روشن داشت . پرده های آبی اتاق به آدم آرامش میداد . برگشتم دیدم کوهستان تو یک قدمیه . افتادم تو بغلش !! چرا اینقدر نزدیک وایستاده بود ؟ خودمو عقب کشیدم و گفتم : اتاق خیلی قشنگی داری . می تونی همین جا باشی اگه ... -          اگه چی ؟ و با خنده گفت : من  دوس دارم دو تایی تو اون اتاق باشیم . گر گرفتم . در حالیکه بیرون می اومدم گفتم : هر جورکه راحتی ... همین طور که داشتم وارد اتاق می شدم اونم دنبالم می اومد -          می گم اینجا سرایدار نداری ؟ - رفتن روستاشون خانمش پا به ماه بود رفته استراحت . گفتم که کارا با توئه یعنی الان نهار درست کنم ؟ دستاشو تو سینه گره کرد و گفت : دقیقاااااا با اکراه رفتم تو آشپزخونه در یخچال و فریزر و کمدا رو باز کردم و مشغول وارسی شدم . همه چی پر و پیمون بود پشت سرم گفت : به آقا عبدل گفته بودم قبل از رفتن همه چی بذاره تو خونه ... سکوت منو که دید گفت : من برم یه کم غذا که حاضر شد صدام کن ... - باشه تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم . سالاد هم درست کردم . میز نهار رو به خوشگلی چیدم و رفتم که صداش کنم . خوابیده بود . به چهره اش تو خواب نگاه کردم . دلم یه جوری شد . به احساسم غلبه کردم و صداش کردم : کوهستان ... دستمو گذاشتم رو شونه اش و تکونش دادم . چشماشو باز کرد . - بلند شو غذا  حاضره رفتم پایین . چند دقیقه دیگه اومد . براش کشیدم . نگاهی کرد و گفت : قیافه اش که خوبه حالا ببینیم مزه اش چطوره ؟ یه مقدار خورد و گفت : نه بابا ترشی نخوری یه چیزی میشی - نوش جون دو تا بشقاب پر خورد و این منو خیلی خوشحال کرد . تا عصر یه استراحتی کردیم و بعد به پیشنهاد کوهستان رفتیم کنار دریا قدم زدیم ... بلوز شلوار نخی مو پوشیدم و موهامو پریشون گذاشتم و زدم بیرون کمی کنار دریا راه رفتیم . صدای امواج دیوونه کننده بود . انگار اونا هم دل پری از روزگار داشتن . باد خنکی وزید و همین باعث شد که مچاله بشم . دستی دورم حلقه شد و منو به خودش فشار داد . کوهستان بود . گر گرفتم . موهام تو باد می رقصید برگشتم سمتش .موهام مثل شلاق به صورتش خورد . برگشتم . کنار ساحل نشستیم . هنوز دستاش دور بدنم حلقه بود . حس خوبی بود اما من می ترسیدم . -          سیما ؟ برگشتم سمتش ... صورتم با صورتش فقط دو بند انگشت فاصله داشت . فقط دیدم که لباشو رو لبام گذاشت ... نفسم داشت بند می اومد . خواستم خودم جدا کنم ولی با دستاش محکم در آغوشم گرفته بود . حس خوبی نداشتم نذاشت جدا شم . بعد از اینکه خودشم خسته شد لباشو از لبام جدا کرد ... نگاهی از سر نفرت بهش کردم  و خواستم که بلند بشم که گفت : سیما این مسخره بازی ها یعنی چی ؟ تو زنمی ... سهممی .... پس حدسم درست یود علاقه ای در کار نبود . داشت از سهم حرف می زد ... به سمت ویلا راه افتادم . کوهستان هم پشت سرم بود . وقتی به در ویلا رسیدم خشکم زد دختری با لباس نامناسب و ارایش غلیظ در حالیکه ادامس می جوید وایستاده بود . این کی بود ؟ صدای کوهستان حیرتم رو چند برابر کرد : آنوشا تو اینجا چیکار می کنی ؟ پس آنوشا این بود ؟ این جا چیکار می کرد ... اگه کوهستان از پشت منو نگرفته بود بی گمان رو زمین پخش شده بودم ... کوهستان – سیما ...عزیزم ... - من خوبم ... چیزی ... چیزی نیست ... یه لحظه جلوی چشمام سیاه شد. نمی خواستم بهش بگم که چه حالی شدم. نامرد ! خیلی دلم می خواست دستاش رو کنار می زدم اما پاهام اصلا هنوز سست بودن . نمی تونستن وزن بدنم رو نگه دارن. کوهستان – پرسیدم اینجا ، توی ویلای من چی کار می کنی ؟ آنوشا – بهت نگفته بودم ما هم اومدیم شمال ؟! احتمالا یادم رفته بود .... زنگ زدم خونه ت حالتو بپرسم. مهین خانم گفت داری میای اینجا ! می دونی که شهرای شمالی فاصله ی زیادی از هم ندارم. نسبتا زود رسیدم. به هر حال می دونم اگه می فهمیدی منم شمالم ازم می خواستی بیام . خب ، من زحمت تو رو کم کردم عزیزم. واقعا کنترلم رو داشتم از دست می دادم. تمام بدنم می لرزید. مهین خانم اشتباه می کرد. حتما کوهستانم اونو می خواست که با اعتماد به نفس داره جلوی هر دو تامون این حرفا رو می زنه ! که با این ریخت و قیافه اینجا ایستاده ، بی شعور خجالتم نمی کشه ! چقدر دوست داشتم هر دو تا شونو می انداختم بیرون. نه ... می کشتمشون . اما ... نفس هام منقطع شده بود . می خواستم یه چیزی بگم اما نمی تونستم . کوهستان که احساس کرده بود هر لحظه حالم بدتر می شه ،روی منو به طرف خودش برگردوند. بازوهامو محکم تکون می داد. بدنم به جلو و عقب و سرم مخالف جهت بدنم تکون می خورد. می دونستم الان از هوش می رم. اما دلم نمی خواست جلوی .... متوجه شدم کوهستان منو روی دستاش بلند کرد و سریع از کنار آنوشا رد شد که بیاد داخل . صدای آنوشا رو شنیدم ... آنوشا – راستی این دختره کیه با خودت آوردی ؟! چقدر لاغر و بی جون به نظر می رسه ! تمسخر توی صداش برام مثل سیلی بود .چشمام رو به هم فشار دادم. نباید گریه می کردم اما اشک هام از لای چشمای بسته م آروم سرازیر شد. کوهستان – بهتره خفه شی ! صدای قدم های آنوشا رو حس کردم که نزدیک می شد. آنوشا –بذار درو برات باز کنم . دختر بیچاره !! غشیه ؟!؟؟ نکنه ... کوهستان – خفه شو آنوشا !! در مورد زن من عین آدم صحبت کن ! چنان دادی کشید که گوشم کر شد ! یکدفعه برگشت عقب . ایستادن و تغییر جهتشو با وجود چشمای بسته م تشخیص دادم. کوهستان – تو کجا می یای ؟!! آنوشا – خب می یام تو دیگه !! چت شده کوهستان ؟! چرا این قدر اخلاقت عوض شده ؟!! کوهستان – متوجه منظورت نمی شم ؟؟! بهتره بزنی به چاک ! نمی خوام مزاحم منو خانمم بشی ! آنوشا – خیله خب !!! انگار نوبرشو آورده ! این دختره چی داره که تو منو به خاطرش پس زدی ؟!! کوهستان – تو واقعا نمی فهمی ؟ من تو رو پس نزدم . تو اصلا برای من وجود نداری ! من اصلا تو رو به حساب نمی یارم ! حتی نمی خوام خودتو با سیما مقایسه کنی ! آنوشا – اوه جدا ؟!! پس اون همه جایی که منو می بردی ؟! اون مهمونی هایی که با هم می رفتیم ... چرا وقتی دایی یا مامانم حرفی می زدن اعتراضی نمی کردی ؟! تو منو مسخره ی خودت کردی و رفتی سراغ یکی دیگه ؟! اونم این دختره ؟! اینم نمی دونه گیر چه آدمی افتاده . کوهستان –تو بودی که ازم می خواستی باهات بیام . تو بودی که راه به راه به بابا زنگ می زدی که مجبورم کنه ببرمت بیرون . حرفای دیگران برام مهم نیست . خودتم می دونی !اینا رو یادته اما چه طور یادت نیست که گفتم نمی خوامت ؟!! اونم چند بار . مگه غیر از اینه؟!! آنوشا – برات متاسفم. خلایق هر چه لایق !! کوهستان – آره خب ! تو هم لایق من نبودی! همین الان از اینجا می ری . منو روی یه جای نرم قرار داد . آروم با دستاش صورتم رو تکون داد. کوهستان - سیما ... سیما ... چشمام رو به سختی باز کردم. می خواستم بدونه بیدارم و حرفاشونو شنیدم. روی کاناپه دراز شده بودم. آنوشا – برات متاسفم ... می دونم که پشیمون می شی ! اونم یکی لنگه ی مادرته ! صدای ضربه ی محکمی اومد! وقتی نگاه کردم آنوشا دستش روی صورتش بود . نگاهی از روی تنفر بهم انداخت ! اون قدر این حس توی چشماش قوی بود که ترسیدم! سریع چرخید ، به سمت در رفت ، در رو محکم به هم کوبید. چند لحظه بعد صدای اتومبیلی رو که با سرعت زیاد شروع به حرکت کرد شنیدم. این چند لحظه ... کوهستان هنوز سر جاش ایستاده بود.بعد برگشت طرف من ... انگار منو یادش رفته بود ! دید که چشمام باز و اشکی بهش خیره شدن. دستشو گذاشت روی صورتم . به سختی دستمو آوردم بالا و دستشو با دست لرزونم پس زدم. - اون کسی که باید از اینجا می رفت من بودم نه اون .... خودم از صدای خش دار و ضعیفم تعجب کردم .انگار کس دیگه ای به جای من حرف میزد. کوهستان دوباره دستاش رو جلو آورد و اشکام رو پاک کرد. کوهستان - این چه حرفیه که می زنی ؟؟؟ تو زن منی !! بهش پوزخند زدم. - من ...الان .... نمی تونم ... حرف بزنم.... نمی خوام حالا چیزی بگی.... دستتو بردار . کوهستان – باشه ... بدنت یخ کرده ! می خوای برات آب قند بیارم ؟! - من چیزی نمی خوام . من فقط می خوام بمیرم ! این بار با صدای بلند زدم زیر گریه . می خواست بهم نزدیک بشه اما با دستام بهش فهموندم جلو نیاد . عجیب بود ! عادت نداشت به خواسته م اهمیت بده ! اما بلند شد. کوهستان – بیا این آب رو بخور . آروم بشی . قرص آرام بخشی رو هم داد دستم. قرص رو خوردم. خودش لیوان آب رو به لبم نزدیک کرد. نصفش رو بیشتر نتونستم بخورم. خوابیدن توی شرایطی که من داشتم اونقدرهام سخت نبود. مخصوصا بعد از خوردن قرص . خیلی طول نکشید که خوابم برد.************ چشمام رو که باز کردم نور از پنجره از لای پرده ی حریر سفید به داخل می تابید. هوای اتاق خنک بود اما رطوبت رو می تونستم حس کنم . روی تخت چوبی با روتختی سفید خوابیده بودم. دیوار اتاق ، سرویس خواب ، پرده ها ... همه سفید بودن . اونجا زیادی سفید بود ! برگشتم. یه دفعه پریدم عقب . کوهستان بلند بلند خندید. چهارزانو روی تخت نشسته بود . آرنج هاش رو به پاهاش تکیه داده بود و دستاش زیر چونه ش قفل شده بود. به جلو خم شده بود و منو نگاه می کرد. کوهستان – ساعت هشت و نیمه . چقدر می خوابی ؟ دیگه داشتم نگران می شدم ! چیزی نگفتم . یاد دیروز افتاده بودم ... چیزی نبود که یادم بره . کوهستان – امروز صبحانه رو من آماده کردم . بریم ؟! بازم جوابش رو ندادم. پررو حتی به روی خودش هم نمی آورد! دستام رو گرفت و بلندم کرد. ترجیح دادم لج نکنم . از قهر کردن بدم می یومد. در مقابل آدمی مثل کوهستان هم جواب نمی داد. می خواستم بی تفاوت باشم. گذاشتم دستام توی دستش بمونه و منو همراهی کنه. صندلی رو کشید جلو. نشستم. شروع کردم به خوردن و خیلی زود بشقابم رو کنار زدم. نه تزئین زیبای میز نه صبحانه ی رنگارنگی که چیده بود به چشمم نمی اومد. بعد از خوردن مقداری نیمرو سرمو پایین انداختم . احساس خوبی نداشتم . خودمو با آنوشا مقایسه می کردم . اون دختره ی ... کوهستان عاشق اون بوده حتما ... این حرفا رو واسه دل من زده ؟ دل من ؟ هه مگه واسه اش مهمم ؟ -          سیما ... خانمی تو چرا اینجوری می کنی ؟ راستشو بخوام بگم ته دلم از طرز صدا کردنش خوشم اومد ولی سرمو آوردم بالا و سرد بهش نگاه کردم ... -          کوهستان تا به حال شده احساس کنی مزاحمی ؟ یه طفیلی که ... نگاه غضبناکی بهم کرد و با لحنی عصبی گفت : مزاحمه چی ؟ تو چی فکر می کنی ؟ هیچی نگفتم ... بعد لبخندی بهم زد و گفت : نکنه ترسیدی شوهرتو غر بزنن ؟ نگاهی بهش کردم و با پوزخند گفتم : اصلا !! - پس باید خدمتت عرض کنم که آره من و آنوشا خیلی همو دوس داریم و عاشق همیم ... اینجوری هم وانمود کردم که تو ناراحت نشی ... فهمیدی کوچولو بغضم گرفته بود . پس ...      بلند شدم و گفتم  : ازت متنفرم لیاقتت همون دختره ی ... دیگه ادامه ندادم و رفتم . منتظر بودم بزنه تو گوشم آخه تنفرمو بهش گفته بودم ولی هیچی نگفت و بی صدا خندید رفتم تو اتاق و خودمو انداختم رو تخت ... تا تونستم گریه کردم . خوشبختانه خبری از کوهستان نشد ساعت حدود 2 بود ولی خبری ازش نبود ... حتما پیش آنوشا جونش رفته بود ... معده ام به قار و قور افتاده بود . اما نمی خواستم از اتاق برم بیرون ... نمی دونم با کی لج کرده بودم رو تخت دراز کشیده بودم . صدای بالا اومدن روی پله ها اومد .  فوری ملحفه رو کشیدم رو سرم و خودمو به خواب زدم ... وارد اتاق شد و یکراست اومد بالای سرم . کنارم رو تخت نشست پاهاش به کنار بدنم خورد انگار برق 1000 ولتی بهم وصل کردن ... ملحفه رو زد کنار ... صورتشو آورد جلو طوری که نفساش به گردنم می خورد : تو الان خوابی دیگه ؟ نفسم بند اومد ... با انگشتش دو تا ضربه ی آروم به نوک بینی ام زد و گفت : دینگ دینگ کسی خونه نیس ؟ داشت خنده ام می گرفت ولی خودمو کنترل کردم نباید پررو می شد ... ملحفه رو کلا از روم زد کنار ... دستشو گذاشت رو شکمم ... وای خدایا الان دیگه بیهوش می شدم ... آروم آروم شروع کرد به قلقلک از شکمم ... دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و خنده ام گرفت ... وقتی دید چشمامو باز کردم گفت : خانم خواب بودن دیگه ؟ - این چه طرز بیدار کردنه ؟ لحنم خیلی جدی بود . خودممم کوپ کردم ... -خواستم مچتو بگیرم که موفق شدم ... -متوجه منظورت نمی شم خندید و گفت : خودتی و بلند شد و گفت : پاشو بیا نهار بخور صبحونه که درس حسابی نخوردی آنوشا هم که نیس اینجا من تنهایی از گلوم نمیره پایین ... لعنت بهت ... می دونه من حساسم هی میگه ... -          مرده شور خودتو و عشقتو ببرن ... -من نمیام اومد جلو لحنش خیلی جدی بود – ببین کوچولو دیگه خیلی داری زیاده روی می کنیا ... چشمای پر اشکمو بهش دوختم و گفتم : خدا هیچ وقت تو رو نمی بخشه که اینقدر یه دختر معصومو له می کنی ؟ چی گیرت میاد ؟ سرمو انداختم پایین ... دستشو برد و چونمو گرفت بالا ... -          تو نمی خواد جای خدا تصمیم بگیری باشه ؟ فعلا بیا نهارتو بخور تا نمردی اون موقع جنازه ات رو دستم می مونه ... وقتی دوباره بغض منو دید گفت : شوخی کردم بابا ... بی هیچ حرفی راهی آشپزخونه شدم ... ماهی سرخ شده بود. ... خندبد و گفت : اولین بارمه از این کارا دارم می کنم ... ببین تو رو خدا ... مهین خانم کجایی ببینی ؟ مقداری تو بشقابم گذاشتم و مشغول خوردن شدم ولی از اونجایی که همه اش تو فکر آنوشا بودم یه تکه تیغ ماهی پرید تو گلوم ... اینقدر سرفه کردم که کبود شدم .. .کوهستان با شتاب اومد سمتم و زد پشتم . بی فایده بود . انگشتشو انداخت تو گلوم و تیغو درآورد ... از اینکه اینکارو کرد حس بدی بهم دست داد . حالت تهوع گرفتم ... نه به خاطر تیغ ماهی بلکه به خاطر اون حس بد ... رفتم دستشویی و معده ی خالی مو خالی تر کردم ... بیرون اومدم و خودمو رو کاناپه انداختم اومد بالاسرم و گفت : سیما چی شدی تو ؟ رنگ به رو نداری مقدای شربت آبلیمو آورد گفت :اینو بخور خوب میشی تو همون حال گفتم : کی گفته آبلیمو به معده ی خالی میسازه ؟ در حالیکه که لیوانو به زور به لبم نزدیک می کرد گفت : من می گم !! بخور حرفم نزن ... به زور خوردم . شیرینی اش به دلم نشست ... -          حالت بهتره ؟ -          بله مرسی - پاشو یه کم غذا بخور ... - نه سنگین می شم -تو چیزی خوردی که سنگین بشی ؟ -میل ندارم مقداری نون و پنیر گردو برام آورد با چای شیرین ... -بیا اینو بخور هم سبکه . هم سیرت می کنه تشکر کردم و شروع به خوردن کردم . تنهام گذاشت رفت بالا نیم ساعتی گذشت سینی رو بردم آشپزخونه حالم خیلی بهتر شده بود . ولی هنوز قلبم گرفته بود . هنوز نیومد . احتمالا خواب بود . یه چرخی توی ویلا زدم و به باغ پشت ویلا نگاهی انداختم . یه تاپ دو نفره ی خیلی خوشگل توی یه جای دنج !! خوشحال شدم که پیداش کردم . یه کم روش نشستم و خوشحال از اینکه یه مخفیگاه پیدا کردم به سمت ویلا راه افتادم . نمازم رو خوندم سراغ کوهستان نرفتم . نمی خواستم فکر کنه برام اهمیت داره . نگاهی تو آینه ی روی شومینه انداختم . موهام خیلی شلخته بود . از تو کشوی جا کفشی شانه ای برداشتم و موهامو مرتب کردم . لبامم بیرنگ بود . خواستم برم یه مقدار رژ بزنم همین که خواستم برم بالا صدای زنگ ویلا متوقفم کرد ... کی می تونست باشه ... از آیفون  جواب دادم بله ؟ باز کن -شما ؟ -فخری -به جا نمیارم -          کسی هم نخواست به جا بیاری باز کن صداش با تحکم بود . درو باز کردم . مدتی بعد به درب اصلی ویلا رسیدن و من به استقبال رفتم . باورم نمیشد آنوشا هم همراهش بود . از شباهت چهره اش به آنوشا فهمیدم مادرشه یعنی عمه ی کوهستان !! سلامم رو بی پاسخ گفت آنوشا هم پشتشو به من کرد و وارد شد . هیچ کی منو به حساب نمی آورد . زنی چاق و پر اقتدار با کت و دامن قهوه ای و کیف و کفش پوست مار !! خیلی وحشتناک بود ... - بفرمایید بشینید . من الان میرم کوهستان رو صدا کنم ... -          لازم نیس با خودت کار دارم همون طور وایستاده چرخی دورم زد و گفت : هه آقا رو گند زده با زن گرفتنش اینم سلیقه اس ؟ - محترم باشین ... -خفه شو !! تو دختره هرجایی کی هستی که زندگی دختر منو خراب کردی ؟ تو اومدی کوهستانو گول زدی .. .فکر می کنی نمی دونم واسه چی اومدی جلو ؟ اون خامه ... نمی فهمه که تو پولاشو می خوای نه خودشو ... لال شده بودم . قدرت دفاع از خودمو نذاشتم ... - لال شدی دختره ی چش سفید ؟ بایدم بشی ... حقیقت تلخه مثله ته خیار ...  صدای کوهستان از پشت سرم اومد : آره فخری جون خیلی تلخه . تلخ بود که وقتی گفتم از این دختره خوشم نمیاد هفت جاتون سوخته ... سیما زن منه ... اینو تو گوشتون فرو کنید یه تار گندیدشو با صد تای امثال آنوشا عوض نمی کنم . خودتونم خوب می دونین و آنوشا بینمون چیزی نبوده که با اومدن سیما به هم بخوره ... من هیچ وقت دنبال همچین دختری نبودم و نیستم عمه خانم . تا فخری اومد دهنش رو باز کنه گفت : نمی خوام چیزی بشنوم ... اگه احترام سیما رو نگه داشتین جاتون رو تخم چشم منه ... اگه نه که با تمام احترامی که براتون قائلم به بدترین شکل باهاتون مقابله می کنم و می دونین که اینکارو می کنمم ... - این دختره خامت کرده مغزه تو شستشو داده ... - حداقل از این مطمئنم که اگه اینجاس واسه پول من نیس ... ولی تو واون دختره وامونده ات همه اش فکر اینید که ثروت بادآورده ی منو بالا بکشید ؟ زهی خیال باطل ... آنوشا هیچی نگفت راهشو کشید رفت اما فخری برگشت و در حالیکه انگشت اشاره اش رو تکون میداد گفت : یادت باشه تو دل دختر منو شیکوندی بد می بینی کوهستان - خوش اومدین ... واقعا کنف شد  . دلم خنک شد . این که آنوشا رو جلوی من و مامانش خراب کرد نشونه ی خوبی بود یعنی بینشون چیزی نبوده . عمه اش رفت . کوهستان نگاهی به من کرد و بالا رفت ... لباسمو عوض کردم و لبامو رژ کمرنگی زدم و وارد باغ شدم . رفتم سراغ مخفیگاه جدیدم ... دلم گرفته بود ... رفتم رو تاپ نشستم و پاهامو گذاشتم زمین آروم آروم خودمو تکون دادم . با دست چپم زنجیر تابو گرفته بودم و سرمو چسبونده بودم به دستم ... چشمامو بستم و بوی عطر بهار نارنج رو به ریه کشیدم . مدتی نگذشته بود که دستی روی شونه ام گذاشته شد . تکونی خوردم و ترسیدم ... کوهستان بود اومد کنارم نشست و گفت : خوب خلوت کردی ... -کوهستان ... من ... من ... متاسفم .... تو به خاطر من نباید... دستشو گذاشت جلوی دهنم و گفت : هیچی نگو ... دلم نمی خواد بقیه ی سفرمون خراب شه ... لبخندی زدم ته دلم خوشحال بودم که کوهستان به خاطر من مقابل عمه اش ایستاد .. دستاشو کشید روی موهامو و شروع به نوازششون کرد . سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم ... نمی دونم تو چشمام چی دید که گفت : سیما این نگاهت خیلی معصومه ... دستمو از زنجیر تاپ درآوردم و به سمتش چرخیدم . نمی دونم چی شد که منم دستامو فرو بردم تو موهاش ... حس عجیبی بود اولین بار بود که به موهاش دست می زدم ... شروع کردم به نوازششون . فاصله اش رو باهام کم کرد و دستاشو قاب صورتم کرد . سرشو خم کرد و لباشو گذاشت رو لبام ... این بار جدا نشدم . همراهی اش کردم . بغلم کرد و با یه حرکت از تخت بلندم کرد . همون طور که تو بغلش بودم منو برد تو ویلا دستامو دورگردنش انداخته بودم .. وقتی رفتیم بالا منو برد تو اتاق خواب و رو تخت گذاشت ... آمادگی شو نداشتم اما اون مشتاق تر از این بود که مخالفت کنم . اون شب پر رمز و راز نیازو تو چشماش خوندم ... زمزمه هاش گرچه عاشقانه نبود ولی ته دلمو فرو ریخت ... صبح که از خواب پاشدم . اشعه های خورشید رو روی بدن برهنه ام احساس کردم . چشمامو مالیدم کوهستان کنارم نبود ... خوشحال شدم چون روی نگاه کردن تو چشماشو نداشتم ... خوب بالاخره دیر یا زود این اتفاق می افتاد پس چرا من ... ؟ حمام رفتم و دوشی گرفتم . موهامو همون طور خیس به صورت وحشی بالای سرم جمع کردم . بلوز دامنی پوشیدم و رفتم آشپزخونه ... اونجا هم نبود ... دلم واقعا شور می زد ... ساعت حدود 11 بود و خبری از کوهستان نشد . گوشی اش هم در دسترس نبود ... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید تا اینکه اومد ... وقتی درو باز کرد خیلی عصبی بود . چشماش قرمز بودن ... جلو رفتم ... کوهستان کجا بودی ؟ اتفاقی افتاده ؟ روشو سمتم کرد ... حرفی نزد ... آنقدر صداش زدم تا اینکه لب باز کرد و گفت

عشق دردناک5

عشق دردناک5

بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:یعنی انقدر ترسناکم ؟حرفی نزدم . اونم ساکت بود . پشتم بهش بود و موهام تو باد می رقصیدند یه طرف موهام خشک شد منو به سمت خودش برگردوند که اونورو خشک کنه ... فاصله مون خیلی کم بود . یه لحظه تو چشماش زل زدم اونم همین طور . نمی دونم چی شد که لباشو رو لبام گذاشت . بی حرکت مونده بودم . عصبانی شدم لبامو جدا کردم و ازش فاصله گرفتم ... عصبانی شد سشوار رو پرت کرد رو تخت و گفت : چیه ؟ فکر کردی خبریه ؟ فکر کردی خیلی جذابی ؟ خشک شده بودم من اصلا حرفی نزدم که اون اینطور برداشت کرد . خوب رفتارای ضد و نقیضش آزارم میداد . احساس خوبی بهم دست نمی داد . در اتاق رو محکم به هم کوبید . و تنهام گذاشت . یه لحظه به خاطر کاری که کردم خودمو سرزنش کردم ولی دلم می خواست کاراش از روی عشق باشه نه هوس .... دست خودم نبود بی خیال خوابیدم صبح با صداش از خواب پاشدم .. سیما .... سیما بیدار شدم تو دلم گفتم : آخ جون آشتی کرد ولی با بی تفاوتی در حالیکه گره ی کراواتش رو سفت می کرد گفت : دیرم شده پاشو صبحونه ام رو آماده کن !!! وقتی نگاه متعجب منو دید با تمسخر گفت : شاهزاده خانم یادشون نرفته که چه قولی دادن ؟ دلم شکست ... بی هیچ حرفی پا شدم و بعد از شستن صورتم رفتم آشپزخونه . چون دیرش شده بود دیگه چای دم نکردم و سراغ کتری برقی رفتم . دو تا تخم مرغم گذاشتم عسلی شه !! میز صبحونه رو کامل چیدم که بهانه دستش ندم . از نون و پنیر و گردو و خامه و مربا و عسل گرفته تا شیر و آب پرتقال و تخم مرغ ... چای رو هم تو فنجون خوشگلی ریختم . داشتم تخم مرغ رو تو پایه اش می ذاشتم که تو آستانه ی در دیدمش ... اومد نشست و شروع به ریختن شکر توی چایش کرد ... اومدم برم بیرون که با لحنی سرد گفت : کجا ؟ - میل ندارم - من دوست ندارم تنها بخورم بهم مزه نمیده تو دلم گفتم : به درک باز خواستم برم که داد زد : کوچولو حرفو یه بار میزنم فهمیدی ؟ ترسیدم ... رو به روش پشت میز نشستم و نگاهش کردم ... شروع به خوردن کرد . بعد از یه مدت که دید دارم نگاش می کنم گفت : نگفتم بشینی زل بزنی بهم خودتم بخور - گفتم که میل ندارم ... -  آهان پس منم یاسین خوندم ؟ عصبی شدم و گفتم : تو حق نداری هی به من توهین کنی ؟ -  فراموش نکن که کی هستی ؟ - من سیما کامیاب 20 ساله  دانشجوی داروسازی ام به خودم افتخار می کنم به هیچ کسی هم اجازه نمیدم  شخصیتم رو زیر سوال ببره ... و دستمو رو میز کوبیدم و ایستادم ... صداشو شنیدم که گفت : برو بابا !!! دیگه نمی تونستم وایستم و بیشتر از این تحقیر بشم . برای همین راه اتاق خوابو پیش گرفتم ... اشکام جاری شده بود . وقتی صدای بسته شدن درو شنیدم خودمو رو تخت انداختم و تا تونستم گریه کردم ... خدایا من چه گناهی به درگاه تو کرده بودم که این سهممه ؟ هان ؟ دلم گرفته بود . دلتنگ مامان بودم ولی غرورم اجازه نمیداد سری به اونجا بزنم چون اونا منو فروختن ... به من خیانت کردن ... اون وقت این پسره ی خودخواه به من توهین می کنه ؟ به من ؟ منی که هیچ کدوم از پسرای دانشگاه اجازه نداشتن به حریمم تجاوز کنن ؟ آهی کشیدم و نگاهی به ساعت کردم . اون روز 2ساعت بیشتر درس نداشتم .از 3 تا 5 ... تا اون موقع تصمیم گرفتم که کمی درس بخونم . صدای جاروبرقی از پایین نوید اومدن مهین خانم رو میداد . زن خوبی بود ولی دلم نمی خواست برم سمتش نمی خواستم اونم به من بخنده و تحقیرم کنه ... نزدیکای 1 بود که صدای در اتاق اومد مهین خانم بود . صدام زد که برم نهار بخورم گفتم : میل ندارم . اونم گفت که بر میگرده ساختمونشون و ازش تشکر کردم . بعد از مرتب کردن اتاق رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم و یه دل سیر گریه کردم . از خدا خواستم زودتر تکلیف منو روشن کنه و هر جور صلاحه رفتار کنه ... دلم عجیب گرفته بود بعد از نماز خیلی سبک شده بودم واقعا راست میگن که یاد خدا قلب ها را آرام میکنه ... قلب من آروم شده بود ولی شکسته بود . خرد شده بود . مانتومو پوشیدم و مقنعه ام رو هم بی حوصله سر کردم . حوصله ی آرایش نداشتم ولی چشمام پف کرده بود . یه کم پن کیک زدم و ریمل بهتر شد تو آشپزخونه یه سر زدم . مهین خانم وسایل صبحونه رو جمع کرده بود حتما پیش خودش گفته چقدر شلخته !!! نهار خورشت قیمه بود . دلم ضعف رفت همون طور سرپایی یه کم تو بشقاب برای خودم ریختم و خودرم و مابقی رو تو یخچال گذاشتم و راهی دانشگاه شدم . تو کلاس اصلا هواسم به درس و استاد نبود و مدام داشتم با خودکار رو کاغذ خط خطی می کردم . نازی با خنده گفت : بابا هنوز هیچی نشده دلش برای آقاشون تنگ شده خندیدم و طوری وانمود کردم که حرفش صحت داره و آرزو کردم کاش اینطور بود و درد دیگه ای نداشتم ... وقتی از دانشگاه خارج شدیم نازی و مریم مسیرشونو ازم جدا کردن چون دیگه مسیرامون یکی نبود . بی حوصله داشتم پیاده می رفتم که صدایی متوقفم کرد : ببخشید خانم !!! با تعجب برگشتم و گفتم : بفرمایید ؟ یه پسر حدودا 30 ساله با قد بلند و  عینک دور مشکی ... -          ببخشید شما از دوستان مریم صفایی هستین ؟ -          بله ؟ چطور ؟ -          من رامین لطیفی هستم پسر عمه ی مریم می تونم وقتتونو بگیرم ؟ ( تازه دوزاریم افتاد رامین خواستگار مریم بود دکترای بیوشیمی داشت و تو آلمان تحصیل کرده بود . ولی نمی دونم چرا آزاده رغبتی بهش نداشت ... ) - خواهش می کنم در چه رابطه ای ؟ - مریم - بله خواهش می کنم -    اینجا که نمیشه اگه اشکالی نداشته باشه و وقتتونو نمی گیرم بریم کافی شاپ رو به روی دانشگاه صحبت کنیم قبول کردم و راه افتادیم بعد از سفارش رامین گفت : ببخشید که من این موضوع رو با شما مطرح می کنم ولی واقعا چاره ی دیگه ای ندارم ... دیگه راه دیگه ای به ذهنم نرسید تا اینکه متوسل یکی از دوستاش شم - بفرمایید من چه کمکی می تونم بکنم ؟ -   ببینید من مریم رو دوست دارم تا به حال چند بار با خودش صحبت کردم یه بار هم رسما خواستگاری کردیم ولی منتها جوابش منفی یه نمی دونم چرا ... ببینید خانم ... -  کامیاب هستم -          بله خانوم کامیاب من تحصیل کرده ی آلمانم اونجا بیوشیمی خوندم تو مقطع دکترا الانم اونجا کار می کنم از نظر مالی هم تامینم از نظر احساسی هم که عاشق مریمم . نمی گم اونم منو دوست داره ولی احساسی بهم میگه خیلی هم بدش نمیاد ازم ولی دلیل مخالفتشو نمی دونم خواستم از شما بپرسم که پای کس دیگه ای در میونه ؟ -  تا اونجا که من اطلاع دارم نه ... مریم سرش به درسش گرمه و هیچ موضوع دیگه ای واسش مهم نیس شاید نگران اینه که بعد ازدواج درسش رو از دست بده ؟ -          امکان نداره خانوم من خودم موافق ازدواج هستم . اونجا تو  بهترین دانشگاه ها می تونه درسشو ادامه بده ... -  نمی دونم مشکلش چیه ؟- ببینید خانم کامیاب من 2 هفته دیگه پرواز دارم می خوام از این کلافگی دربیام و تکلیفم از بابت مریم روشن شه که 6 ماه دیگه برگردم و کارای عروسی رو انجام بدیم ...- چشم اقای لطیفی من با مریم حتما صحبت می کنم ... خوشحال می شم بتونم کمکتون کنم -          اگه این کارو بکنید تا عمر دارم مدیونتونم -  این چه حرفیه خودکاری از جیبش دراورد و شماره ای روی کاغد یادداشت کرد و گفت : این شماره ی منه ... ممنون میشم خبرش رو بهم بدید -   چشم حتما بعد از خداحافظی از اونجا دراومدم . هوا تاریک شده بود . راه منزل رو پیش گرفتم ترافیک بود به سختی ماشین گیرم اومد . وقتی رسیدم ساعت نزدیک 9 بود ... وقتی وارد هال شدم کوهستان عصبی داشت راه می رفت تا منو دید با صدایی نسبتا بلند و طلبکارانه گفت : خانوم تا الان کجا بودن ؟ سلام -   جواب منو بده !! -  دانشگاه -          کدوم دانشگاهی تا این موقع شب بازه ؟ -     ماشین گیرم نیومد ... -   جالبه ؟ چرا با اون دوستت نیومدی ؟ - کدوم دوستم ؟ -          آخی فراموشی گرفتی ؟ صداشو بالاتر برد و گفت : همون که باهاش قهوه کوفت کردی خشک شده بودم . یعنی کوهستان منو با رامین دیده بود . ای خدا چه طوری بهش ثابت کنم ... ؟ -          کوهستان ... تو اشتباه می کنی ... -  هه هه اشتباه ؟ درسته نباید به شنیده ها اکتفا کرد ولی من دیدمممممممممممممممممممم تو چطور تونستی ؟ تو یه زن شوهر داری تعهد داری ؟ دیگه نباید به کثافت کاری های مجردی ات ادامه بدی ... با عصبانیت گفتم : خفه شو کثافت تویی که ... با سیلی خفه ام کرد . نه یکی نه دو تا ... صورتم آماج سیلی هاش قرار گرفت ... آنقدر منو زد که خسته شد ... له شدم . خرد شدم ... خدایااااااااااااااااااااا  ااااااا کشون کشون خودمو به اتاق خواب رسوندم و با همون لباسا خوابیدم ... یعنی چاره ای جز خواب نداشتم ... شاید این خواب التیامی واسه ی دردام بود صبح که از خواب پاشدم صورتم درد می کرد ... نگاهی به آینه کردم و شوکه شدم . صورتم تو چند ناحیه کبود شده بود  و ورم کرده بود . تا تونستم بهش فحش دادم و از خدا خواستم دستش بشکنه ... دو روز گذشت ... هیچ حرفی بین منو و کوهستان رد و بدل نمی شد . عصر جمعه بود . بی حوصله توی هال نشسته بودم و تلویزیون نگاه می کردم . کوهستان هم کمی آن ور تر روی مبل نشسته بود همون طوز که روی میز خم بود داشت به حساب کتاباش رسیدگی می کرد ... نگاهم بهش معطوف بود پیراهنش رو درآورده بود . بازم این چشمام کنترلشونو از دست دادن و زوم شدن روش ... دلم یه آن ضعف رفت تو دلم بد و بیراهو به خودم کشیدم و خودمو بابت احساسم سرزنش کردم . تلفن خونه زنگ زد . مریم بود . تعجب کردم چون بار اول بود که به خونمون زنگ میزد . کوهستان حسابی کنجکاو شده بود . منم برای اینکه حرصشو دربیارم گوشی رو با خودم بردم تو اتاق ... احساس کردم یکی تلفنو برداشت ... یعنی کوهستان می خواست به مکالمه ام گوش کنه ... با یادآوری رامین از این موضوع خوشحال شدم و شروع کردم به حرف زدن با مریم ... -  کجایی تو دختر نمی گی نگرانت میشیم ؟ اون از تلفنت که خاموشه اون از غیبتات ... دیگه الانم با کلی خجالت زنگ زدم خونتون ... آقاتون خونه اس ؟ - آره ... اشکالی نداره ... خوب منو نمی بینی خوشی ؟ نازی خوبه ؟ -   آره اونم خوبه . خبرا ؟ کجا بودی شیطون ؟ -    هیچی بابا یه مسافرت دو روزه با کوهستان رفتیم شمال...- ماه عسل ؟-  هی بگی نگی آخه کاراش زیاد بود برای همین نتونستیم بیشتر بمونیم . -          خوب دیگه ملت شوهر می کنن کلاس کاری شون میره بالا دلم نمی خواست اینقدر هی از شوهرم بگه حالا با این دروغی که گفتم کوهستان پیش خودش می گه این عقده ماه عسل داره ؟ خوب چی بگم ؟ بگم شوهرم کتکم زده ؟ -          راستی بگو چهارشنبه کی رو دیدم ؟ -          کیو ؟ - رامین لطیفی ؟ - چی؟- بله پسر عمه ی جنابعالی ؟ - اونو کجا دیدی ؟ -  اومده بود دانشگاه باهام حرف بزنه ؟- با تو ؟ - حسودی ات شد ؟ آره با من ولی درباره ی تو -    دروغ میگی چی می گفت -    بابا پسر مردم رو مجنون کردی رفت . کلی باهام حرف زد و گفت راضی ات کنم که بهش جواب مثبت بدی -  تو هم هدفت الان همینه نه ؟- خوب بابا مگه چیه ؟ من نمی دونم این پسر چشه ؟ چرا آخه ایراد بنی اسرائیلی می گیری ؟ خوب بابا  من الان اصلا به ازدواج فکر نمی کنم -          الان که قرار نیس ازدواج کنین اون فقط می خواد تکلیفش روشن شه ... -   الان اصلا حوصلشو ندارم ... ببین من باید برم کار دارم -   باشه خوب بحثو عوض کردی -     یکشنبه می بینمت دیگه ؟ -  ایشالا - خداحافظ -  قربانت از اتاق بیرون اومدم از پله ها پایین رفتم دیدم تو همون حالت قبلی نشسته ... با آنتن تلفن زدم به پشت و گفتم : اصلا کار خوبی نمیکنی که گوش وایمیستی !! برگشت سمتم و گفت : متوجه نمی شم ؟ - آهان یعنی تو نبودی که به تلفن من گوش میدادی ؟-چرا فک می کنی برای من مهمه که ببینم تو چی میگی ؟ - خوب آخه هست اگه نبود که تو گوش نمیدادی ؟ - نمی دونم بهت چی بگم ... مشغول کارش شد . می دونستم گوش داده و از اینکه فهمیده بود اون پسر با من نسبتی نداره سراسر خوشحالی بودم . منتظر بودم ازم معذرت خواهی کنه ولی زهی خیال باطل ... ولی همین که مبری شده بودم جای خوشحالی داشت ... با حرص روی مبل نشستم و به صفحه ی تلویزیون خیره شدم. کوهستان - امشب زودتر غذا رو بکش ، بعد از شام می خوایم جایی بریم. با کنجکاوی پرسیدم : - کجا ؟! بدون اینکه سرش رو بلند کنه با حالتی که نفهمیدم ... شاید ، تمسخر بود ، گفت : کوهستان – خونه ی بابات ... با خوشحالی گفتم : -واقعا ؟! سرش رو بالا آورد و نگاهی به من کرد .انگار لزومی به تکرار نمی دید اما فهمیدم که جدی می گه . طولی نکشید که ....اوه ... جای دستاش روی صورتم .....که هنوز هم کاملا مشخص بود ... به فکر عکس العمل تک تکشون افتادم. از اینکه بابا منو این طوری ببینه دلم خنک می شد . اینکه ببینه منو به چه آدمی فروخته ! ... اما ... فکر نکنم این موضوع چندان ناراحتش کنه ... اگه براش اهمیت داشت که ندیده و نشناخته منو اسیرش نمی کرد. یاد مامان افتادم . الهی .... عزیزم ... چقدر ناراحت می شد .... نه .. درسته که بهش خیلی احتیاج داشتم ، اما دلم نمی خواست بیشتر از این به خاطر وضعیت من عذاب بکشه ! کوهستان – چیه کوچولو ؟ تو ناراحت می شی گریه می کنی ، خوشحالت هم که بکنن باز گریه می کنی ؟! اصلا انگار اونجا نبودم. دستی به صورتم کشیدم. خیس خیس بود. داشتم گریه می کردم! به صورتش خیره شدم . اشک هام با سرعت بیشتری اومدن پایین. صدایی از حنجره م خارج نمی شد. به خودم اومدم. خودم هم به زور صدام رو شنیدم: -من نمی یام .... برگشتم و با سرعت از پله ها بالا دویدم. در اتاق رو محکم به هم کوبیدم. خواستم در رو قفل کنم اما کلیدی پشت در نبود . - لعنتی ! امیدوار بودم نیاد بالا . دلم نمی خواست بیشتر از این جلوش گریه زاری کنم. البته مطمئن بودم اونقدر براش اهمیت نداشتم که پاشه بیاد اینجا ! خودم رو روی تخت انداختم ، صورتم رو محکم به بالش فشار دادم و با صدای بلند گریه کردم . دلم برای خودم می سوخت و بیشتر گریه می کردم!!! در محکم باز شد و به دیوار خورد ! تکونی خوردم و دستام رو همون طور که دور بالش حلقه شده بود جمع کردم و بیشتر به خودم فشار دادم ، اما صورتم رو بلند نکردم. کوهستان – مشکل چیه ؟! -هی ... هیچی ... کوهستان – وقتی حرف می زنم به من نگاه کن ! من همونطور صورتم رو به بالش رو فشار می دادم . کوهستان – مگه با تو نیستم !!!! انگار برق گرفتم . اگه تا اون موقع با زحمت می تونستم از جام بلند شم ، الان دیگه عملا بدنم لمس شده بود . صدای قدم های سریعش رو احساس کردم و چند لحظه بعد بازوی من توی دستش بود و با یه حرکت منو نشوند روی تخت . چشمام رو بسته بودم. نمی خواستم نگاهش کنم. کوهستان – یکبار ازت پرسیدم مشکل چیه ؟! زود باش ... همونطور که چشمام رو به هم فشار می دادم ، ..... شاید از روی ترس ، منم با صدای بلند گفتم : - من .. نمی یام ... امشب ... نریم ! کوهستان – چرا؟!!! فکر می کردم تا حالا به خاطر جدایی از خونوادت ناراحت بودی !!! خیلی بی فکر بود !! جوابشو ندادم . با شجاعتی که از من بعید بود توی چشماش زل زدم و نهایت تلاشم رو به کار بردم تا نفرت توی چشمام بیاد و اونو از نگاهم بخونه .... که فکر کنم کاملا موفق بودم! خیلی عجیب نگاهم می کرد. کوهستان - این بچه بازیا چیه که در می یاری ؟! - تو واقعا نمی فهمی چرا نمی خوام برم اونجا ؟! فقط به خاطر مامان... نمی خوام مامانم منو این جوری ببینه !!! اگر به خاطر مامان نبود ... بقیه چندان اهمیت ندارن که حتی بخوام برای دیدنشون برم چه برسه به اینکه از فهمیدنشون ناراحت بشم ، منظورم دست گل جنابعالیه !! این فکر منو آتیش می زنه که تو ... توی ....! یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم... - تو ... خودت هم می دونی که براشون اهمیت ندارم . که به خودت اجازه می دی با وجود بابام و برادرام ... بازم منو با این وضع ببری خونمون و اونا منو این طوری ببینن . اینا رو می فهمی ؟ وقتی بهش فکر می کنم دلم می خواد بمیرم .اگه رامین الان این جا بود ... اگه بودش .. تو دستت به جنازه ی منم نمی رسید ! اما یه روزی بالاخره می یاد و تلافی همه ی اینا رو سرت در می یاره ... بهت قول میدم . کوهستان – جدا ... ؟! چه ترسناک ... واقعا نگران شدم !! پس این داداش عزیز سرکار تا حالا کجا بود که نذاره توی دست من بمونی ؟؟! -  اون اصلا خبر نداره ... نه از دزدیده شدنم ... نه این وضعیت مسخره که الان توش گیر کردم ! کاش می دونست ... کوهستان – منظورت از این وضعیت مسخره ، ازدواج خجسته مونه دیگه ؟؟! برق خشم و تنفر رو که یه لحظه توی چشمام بیشتر شد خودم هم احساسش کردم . همونطور که خیره خیره نگاهش می کردم گفتم :... ازت متنفرم ... می فهمی ... متنفر! دستش رو بالا برد. ناخودآگاه دستام رو جلوی صورتم آوردم ... ... ... نزد !! نفس حبس شده م رو آزاد کردم . از لای انگشتام نگاه کردم . دستش بالا مونده بود . اونو مشت کرد و آورد پایین . از جاش بلند شد و بی صدا اتاق رو ترک کردو دلم نمی خواست به نگاه رنجیده ش فکر کنم . دوباره خودم رو روی تخت رها کردم . چشمام رو بستم . خیلی زود خوابم برد. دوباره رفتیم تو فاز قهر !! نمی دونم چرا این طوری می شد واقعا حوصله ام سر رفته بود . رو درسام هم نمی تونستم تمرکز کنم . شنبه شب بود . هنوز کوهستان نیومده بود خونه . خودمو داشتم برای فردا آماده می کردم که برم دانشگاه . کبودای صورتم به زردی می زد و می تونستم راحت با کرم پورد درستش کنم ولی ترک های قلبم ... اونا رو نمی تونستم کاری اش کنم ... آخه چه جوری بندش می زدم؟ مهین خانم استیک درست کرده بود با سیب زمینی سرخ کرده ی فراوون ... حسابی دلم می خواست ولی تنهایی نمی خواستم بخورم ... منتظر کوهستان موندم . اومدم از آشپزخونه بیام بیرون که صدای زنگ تلفن متوقفم کرد از همون آشپزخونه تلفنو برداشتم : - الو ؟ - شما ؟ - ببخشید شما تماس گرفتین ؟ - ببینم کوهستان مستخدم جدید استخدام کرده ؟ از طرز حرف زدنش چندشم شد . دختره ی لوسسسسسسسس . از اینکه کوهستان رو می شناخت حس بدی تو وجودم ایجاد شد ... - نه خیر خانوم من همسرشونم ... - پس صحت داره ؟ خیلی کله خره - مودب باشین -نه بابا خانم مبادی آداب هم هستن - کاری ندارین ؟ -نوچ فقط اومد بگو زنگ زدم گوشیش خاموش بود حتما بزنگه کارش دارم -بگم کی باهاش کار داره ؟ - آنوشا و تلفن رو قطع کرد ... تو دلم داشتم فحشش می دادم ... اعصابم به هم ریخته بود . که کوهستان وارد شد . فقط نگام کرد نه سلامی نه هیچی ... منم چیزی نگفتم . آشپزخونه رفتم و استیک ها رو داغ کردم .. و میز رو چیدم دقایقی بعد در حالیکه لباسشو عوض کرده بود وارد شد . و پشت میز نشست . تو سکوت شام رو خوردیم . از بس استرس داشتم دل درد گرفتم و با دستم دلمو گرفتم ... نگاهم کرد ولی حرفی نزد ... وقتی شامش تموم شد از جاش بلند شد که بره گفتم : کوهستان ؟ - بله ؟ - آنوشا زنگ زد گفت که کار واجب داره بهش یه زنگ بزن بدون هیچ واکنشی گفت باشه و خارج شد بی تفاوتی اش زجرم میداد داشتم داغون می شدم . اشکام بی مجوز داشتن می ریختن و من خوشحال بودم که کوهستان اون اطراف نیست که ضعف منو ببینه . وقتی به خودم رجوع می کردم شاید علاقه ای پیدا نمی کردم ولی ازش متنفرم نبودم دوست داشتم مورد توجهش واقع بشم داشتم دیوونه می شدم . کارم که تموم شد وارد اتاق خواب شدم . رو تخت طاق باز خوابیده بود و تلفن دمر روی سینه اش بود . پس باهاش حرف زده بود . این دختر کی بود که فکر منو مشغول خودش کرده بود ؟ بی توجه به سمت کمد رفتم و پیراهن خوابم رو بیرون آوردم اتاق با نور کمرنگ آباژور روشن بود . سایه ام روی دیوار رو به رو افتاده بود . نگاه کوهستان متوجه سایه شد و بعد به سمت من برگشت ... بی تفاوت مشغول عوض کردن لباس شدم . رو به روی میز توالت نشستم و با حوصله مشغول شانه کشیدن شدم . نگاهش رو روی تیغ کمرم احساس می کردم . می خواستم اذیتش کنم می خواستم بهم توجه کنه .. آره اینقدر مجتاج توجه  و محبت بودم که داشتم دق می کردم . بعد از کارم هم چنان که نگاهش منو می پایید وارد حموم شدم و مسواک زدم ... تو آینه به صورت زردم نگاه کردم و آهی از سر تاسف کشیدم ... وارد اتاق شدم . چشماش دوباره منو می کاوید . تو تخت خریدم و پشت به اون بی آنکه پتو یا ملحفه ای روی خودم بکشم دراز کشیدم ... صدای نفس های میومد معلوم بود کلافه اس . تو دلم گفتم به من محل نمیدی ؟ بچرخ تا بچرخیم آقا کوهی !! کوهی ؟ خنده ام گرفت ...  چه مخففی کردم اسمشو ... آخه بابا یه تریلی اسمه . کجای دلم جاش بدم ؟ خودمو به خواب زدم . بعد از چند دقیقه صداشو کنار گوشم شنیدم : سیماا ؟ دلم لرزید ... عکس العملی نشون ندادم ... دوباره و سه باره گفت اما جوابی نشنید ... می خواستم بگم برو پیش همون آنوشا جونت که لیاقتت همون دختره ی جلفه ... صبح که پاشدم  رفته بود تعجب کردم که بیدارم نکرده صبحونه اماده کنم ... بعد از کلی مالیدن کرم پودر و از بین بردن لکه های صورتم راهی دانشگاه شدم . وقتی وارد سرسرای دانشکده مون شدم دیدم نازی مشغول صحبت با سپیده ، یکی از دخترای ترم بالایی یه . بهشون رسیدم و سلام کردم . داشتند در مورد طرحی صحبت می کردن که قرار بود من و نازی و مریم ارائه بدیم پاک یادم رفته بود . آخرین مهلتش دو هفته ی دیگه بود و ما هیچ کاری نکرده بودیم واقعا آمادگی این کارو نداشتم . بعد از جدا شدن از سپیده وارد کلاس شدیم . خلوت بود . طبق معمول ردیف دوم نشستیم . رو به نازی گفتم : خیلی عقبیم هیچ کاری نکردیم با لحن بامزه ای گفت : آره دیگه وقتی دو تا عاشق هم گروهی یه آدم باشن بهتر از این نمیشه - 2 تا ؟ چطور ؟ -میگم عاشقی ... متوجه منظورش نشدم گفتم : راستی مریم چرا نیومد ؟ کلی به من گفتم امروز بیام خودش نیومد ؟ -میگم عاشقی میگی نه ! این آقاتونو باید ببینم ارزیابی کنم ببینم چند مرده حلاجه که دل تو رو برده !! و ادامه داد : هیچی بابا مریم خانم بالاخره خر شد و تلفنی یه صحبتایی با رامین کرد . حالا امروز صبح قرار بود برن حضوری هم صحبت کنن رفتن دربند . کوفتشون شه !! باورم نمی شد یعنی مریم به این زودی راضی شد . خیلی عجیب بود اون که کامل مخالف بود !! حالا با یه تلنگر من اینقدر متحول شد ؟ - هوی عاشق !! بی خیال می گم فردا پایی بریم پاستور روی تحقیقمون کار کنیم ؟ -فردا ؟ باش ببینم چی میشه ؟ -چیو چی میشه ؟ تا الانشم کلی غقبیم . مرسم که تازه اول عشق و عاشقی شه تو که به وصال رسیدی دیگه چرا ؟ زهرخندی زدم و گفتم : دلت خوشه ها !! -نه خواهر من چه دل خوشی ؟ گوشام درازه ؟ تو تمام مدت کلاس داشتم به آنوشا فکر می کردم اینکه کیه و چرا کوهستان بهم معرفی اش نکرد ؟ هه ... نه تو رو خدا بیاد معرفی هم بکنه ... فک کن : سیما . آنوشا ! آنوشا . سیما ! لعنت به من ..لعنت به تو کوهستان !! بعد از گذاشتن قرار فردا با نازی ازش جدا شدم و راهی خونه شدم . بوی فسنجون کل خونه رو برداشته بود . از گشنگی داشتم می مردم . مهین خانم تو آشپزخونه بود .سلام کردم -سلام خانم چرا اینقدر زود اومدین خانم جان اگه می دونستم زودتر درست می کردم -نه قربونتون بشم مرسی . رفتم لباسا رو عوض کردم و اومدم پایین مهین خانم عزم رفتن کرد ... -          خوب کاری با من ندارین برم ؟ -مهین خانم ؟ -جانم خانم ؟-می شه چند لحظه بشینید یه سوالی داشتم ... نشست و گفت : جانم خانم جان ؟ تردید داشتم با من و من گفتم : شما .. شما ...- من چی ؟ به سختی گفتم : شما آنوشا می شناسین ؟ چهره ای در هم کشید و با لهجه ی شیرین گیلکی گفت : ایشششششششششش شه . دختر عمه ی آقا رو میگین ؟ زمزمه کردم : پس دختر عمه شه ؟ رو بهش کردم و گفتم : رابطه شون در چه حده ؟ -          رابطه ای نیست خانم جان . این دختره خیلی لوس و سبکه . همه اش دور و ور آقا می گرده البته بگم ها آقا زیاد مایل نیس ولی به خاطر عمه خانمش کوتاه میاد . هروقت این دختره جایی می خواد بره آقا رو صدا میزنه که باهاش بیاد ... - دیشب زنگ زد و کارش داشت . ولی نمی دونست کوهستان ازدواج کرده ... سرشو تکون داد و گفت : هی خانم اون دلشو صابونه زده مگه به این راحتی ها دست بر میداره ؟ نمی دونم چرا ته دلم خالی شد ... لعنت به من و این احساسات ضد و نقیضم که دست و پامو گرفته بود ... مهین خانم رفت و منو تنها گذاشت ... با اینکه فهمیده بودم آنوشا دختر عمه شه و هیچی بینشون نیس ولی از عاقبتش می ترسیدم ... تنهایی و فکر و خیال و نیومدن کوهستان همه و همه مزید بر علت شدن و معده درد عصبی گرفتم ... اکثرا اینجوری میشدم ولی الان شدتش خیلی بیشتر بود ... نفسم بالا نمی اومد ... احساس خفگی می کردم مالش دادن معده ام بی فایده بود . همون طوری توی هال دراز کشیده بودم و با دستام معده ام رو فشار میدادم . کوهستان در آستانه ی در ظاهر شد . با دیدن من تو اون وضع هراسان سمتم اومد و کیفش رو پرت کرد یه گوشه ... کنارم رو زمین نشست با نگرانی گفت : سیما ! چی شده حالت بده ؟ از اینکه نگرانم شده بود خوشحال شدم ولی باز یاد آنوشا افتادم یعنی تا الان با اون بوده ؟ مهین خانم گفت هر وقت جایی می خواد بره بهش زنگ می زنه ... حالت تهوع گرفتم ... – میشه منو ببری دستشویی ؟ کمکم کرد تا به دستشویی برم تمام محتویات معده ام بیرون اومد . وقتی از دستشویی خارج شدم گفت : آخه تو چرا اینطوری شدی ؟ مسموم شدی ؟ -          فکر کنم ... ولی خودم می دونستم دلیلش این نبود ... خاک تو سرم ... خیلی ضعیف بودم قدرت رفتن تا اتاق خواب رو هم نداشتم کوهستان متوجه شد و با یه حرکت بلندم گرد و در آغوشم گرفت کاش دوستم داشت ... در این صورت این حس چقدر شیرین بود ... با پا در اتاق رو باز کرد و منو رو تخت گذاشت و بهم یه مسکن داد . نمی دونم چقدر خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم تاریک شده بود . غلطی زدم دیدم کوهستان رو مبل نشسته و داره مطالعه می کنه . وقتی دید بیدار شدم اومد سمتم و گفت : بهتر شدی ؟ سرمو تکون دادم تنهام گذاشت و دقایقی بعد با یه سینی اومد تو . کنارم نشست . یه بشقاب سوپ و مقداری نان تست تو سینی بود ... گفت : مهین خانم پخت . گفت واسه معده ات خوبه سبکه ... نیم خیز شدم و خودمو بالا کشیدم . بغضم گرفته بود . نمی دونم چم شده ... احساس خلا و پوچی می کردم ... قاشقی سوپ برداشت و فوت کرد و با شیطنت گفت : باید بذارم تو دهنت ؟ با بغضی که داشت سر باز می کرد گفتم : نه خودم می خوردم . سینی رو روی پام گذاشت .. .قاشقی برداشتم و به سمت دهانم بردم . به سختی فرو بردم . گریه ام گرفت دلم می گفت که داره یه حس تازه توش ایجاد میشه که نمی دونستم اسمش چیه ؟ اشکام فرو ریخت ... داشت نگاهم می کرد . کم کم به هق هق تبدیل شد - سیما .. حالت خوبه ؟ سینی رو از رو پام برداشت و گذاشت رو پاتختی .. دستامو گرفت و گفت : نمی گی به من ؟ نمی دونم چی شد که خودمو انداختم تو بغلش سرمو گذاشتم رو سینه اش و هق هق گریه ام رو روش خالی کردم ... معلوم بود متعجب شده از کارام ... منو از خودش جدا کرد . کمک کرد دراز بکشم ... خالی شده بودم برای همین زود خوابم رفت .. با صدای زنگ موبایلم چشمام رو باز کردم.در معرض دیدم نبود . نمی دونستم صداش از کجا می یاد اما دیگه داشت کلافه م می کرد. سریع از روی تخت بلند شدم و به خاطر همین برای چند لحظه چشمام سیاهی رفت . مجبور شدم دستم رو به لبه ی تخت بگیرم . بهتر که شدم به سمت کیفم رفتم و گوشی رو از داخلش در آوردم .- بله ؟ نازی – سلام . خوبی ؟! - سلام نازی .... از توی آینه کوهستان رو دیدم که روی تخت دراز کشیده و یه دستش زیر سرشه . به سمتش برگشتم. داشت منو نگاه می کرد. چه طور تا الان نرفته بود ؟! به ساعت نگاه کردم. شش و نیم صبح بود . - واقعا که نازی آخه الانم موقع زنگ زدنه ؟! یکم وقت شناس باش ! نازی – خیله خب بابا ! بد اخلاق ! -همینه که هست ! حالا ... غرض از مزاحمت ؟!   نازی - اوه ! بچه پررو ! گفتم بیدارت کنم با هم بریم دنبال کارهای طرحمون . یکم روش کار کنیم بد نیست ، جای دوری نمی ره! صدام رو که گرفته بود صاف کردم : - مریم هم می یاد؟ نازی –بله ! اونو زودتر از تو بیدار کردم. -طفلکی ! نازی –خب چی شد ؟ می یای دیگه ؟! یعنی باید بیای و گرنه می یام به زور می برمت. -باشه می یام. چه ساعتی اونجا باشم؟ نازی- هفت و نیم خوبه ؟ - هوم؟؟ باشه خوبه . خودمو می رسونم . کاری نداری؟ نازی – قربانت . خداحافظ . -می بینمت ! گوشی رو قطع کردم . نگاهم به کوهستان افتاد که با کنجکاوی منو نگاه می کرد . -صبح بخیر کوهستان -بهتری ؟ یاد دیشب افتادم ... چه قدر دور به نظر می اومد. -بله ... بهترم. کوهستان- دوستت بود ؟ سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. کوهستان – جایی قراره بری ؟ -باید برای تحقیقات و کارای پروژه مون بریم جایی. کوهستان – مطمئنی حالت خوبه ؟! ... می تونی بری؟ این حالتش برام خیلی عجیب بود . عادت نداشتم که برام احساس نگرانی کنه. - من الان کاملا خوبم . می تونم برم. کوهستان – کی قراره بری ؟ ساعت هفت و نیم باید اونجا باشم اما چون مسیر طولانیه باید تا یه ربع ساعت دیگه راه بیفتم. کوهستان – باشه .. آماده شو . خودم می رسونمت . کجا باید بری ؟ - نه . مرسی مزاحمت نمی شم. خودت دیرت می شه.من به آژانس زنگ می زنم. کوهستان – گفتم که ، خودم می رسونمت. مخالفتی نکردم. بدم نمی اومد که با اون برم.بهش گفت کجا قراره بریم. به سرعت آماده شدم و رفتم پایین. صبحانه ی مختصری روی میز گذاشتم و مشغول خوردن شدم. "این چرا نمی یاد پایین! دیرم شد !" رفتم دم راه پله ها و صداش زدم . -کوهستان ! کوهستان- باشه ،الان ! تا تو به ماشین برسی من اومدم. -خب پس صبحانه چی ؟! کوهستان – میل ندارم. آماده باش که بریم. فکر کردم شاید چون من دیرم شده نمی خواد صبحانه بخوره. خودم براش لقمه ی نسبتا بزرگی نون پنیر و گردو آماده کردم. یک لیوان قهوه هم براش ریختم و کمی شیرینش کردم ،که توی ماشین بخوره. صداش از توی حال اومد . کوهستان- سیما ... بریم ! وقتی به ماشین رسیدم توی نشسته بود و ماشین رو روشن کرده بود. سوار که شدم نگاهی به لیوان توی دستم انداخت و به من لبخند زد. -بهتره اول اینو بخوری وگرنه سرد می شه ! کوهستان- مرسی. خیلی سریع تمومش کرد و لیوان رو به دستم داد.داخلش چند تا دستمال فرو کردم که رطوبت داخل لیوان رو بگیره و توی داشبورد گذاشتمش. از خونه خیلی فاصله نگرفته بودیم که از توی کیفم لقمه رو هم در آوردم و بهش دادم. این بار دیگه معلوم بود حسابی تعجب کرده . با با نگاه شوخ و شیرینی به سمتم برگشت ، لقمه رو گرفت و خورد. توی دلم گفتم کاش همیشه این قدر مهربون باشه ! توی اون لحظه ... چهره ش اصلا شبیه کسی نبود که بار ها و بار ها منو زده ! یاد تمام برخورد های بدی که تا حالا باهام داشت افتادم. بعید نبود بازم .... نمی دونم کی ! اصلا نمی شد روی اخلاقش حساب کرد! شاید چند روز دیگه ، شاید همین الان !! آهی کشیدم و روی صندلی جابجا شدم. کوهستان- به چی فکر می کنی ؟! - هیچی . چیز مهمی نیست . کوهستان- از آه سوزناکتون معلوم بود ! - ا... اینجا باید می پیچیدی انگار! فکر کنم ردش کردی ! کوهستان – نه درسته . مسیر رو بلدم. از این طرف سر راست تره! چیزی نگفتم . چند دقیقه بعد نگه داشت . نازی دم در منتظر ایستاده بود .منو که توی ماشین دید ، دستی برام تکون داد. کوهستان- دوستته ؟ - آره ، نازنین ! در رو که باز می کردم دیدم کوهستان هم داره از ماشین پیاده می شه ! با تعجب نگاهش کردم که با تبسمی گفت : کوهستان- می خوام دوستای خانمم رو بشناسم !!! اشکالی داره ؟! نه دیگه واقعا امروز حالش خوب نبود !!! از کلمه ی "خانمم" که به کار برده بود خوشم اومد ! حداقل از "کوچولو" که خیلی بهتر بود!!! نازی به من و کوهستان سلام کرد و با من دست داد. - دوستم نازنین ، همسرم کوهستان !! نازی با شنیدن اسم کوهستان نتونست لبخندشو به طور کامل بخوره و من فهمیدم که یه سوژه ی جدید برای اینکه بعدا سر به سرم بذاره پیدا کرده !!! کوهستان- خوشوقتم نازی – منم همینطور! ... ا ... سلام به کسی پشت سرم نگاه می کرد . به عقب برگشتم . مریم بود و ... اوه ! رامین همراهش بود . زیر چشمی به کوهستان نگاه کردم که به رامین چشم دوخته بود . اما چهره ش بی حالت بود. از اینکه اینجا می دیدش و دیگه کاملا مطمئن می شه که اون کیه خوشحال بودم. من کوهستان رو معرفی کردم و مریم هم رامین رو به عنوان پسر عمه و نامزدش معرفی کرد.خب این جای خوشحالی داشت . احتمالا دیروز حرف هاشون رو تا یه جاهایی پیش برده بودن که مریم محافظه کار ، لفظ "نامزدم " رو به کار برد!!! رامین به طرف مریم برگشت و خنده ی مهربونی بهش کرد. من داشتم نگاهشون می کردم. توی نگاه رامین پر از عشق بود. چرا من مثل مریم نشدم !! چرا شوهر من هیچ وقت چنین لبخندی به من نمی زنه ؟! اگه منم فرصت اینو داشتم که خودم که خودم انتخاب کنم ... اگه شوهر منم قبل از ازدواج برای اینکه بله رو از من بگیره مثل رامین این همه تلاش می کرد ... حالا براش عزیز می شدم و قدرم رو می دونست !!! اوه !!! چه فکرایی می کنم. نگاهم سمت نازی برگشت . لبخند شیطنت آمیزی به من زد . این یعنی سوژه ی دوم امروزش رو هم پیدا کرده !!! نمی تونستم جواب لبخندشو بدم . نگاهم باز چرخید . این بار روی کوهستان ثابت موند که داشت منو نگاه می کرد. حسابی به من دقیق شده بود. از فکر اینکه فهمیده باشه به چی فکر می کنم سرخ شدم و سرم رو انداختم پایین. بغض دوید توی گلوم. غرورت کجا رفته دختر زرزرو !! نفس عمیقی کشیدم و لبخندی مصنوعی رو به زور روی لبام نشوندم.در حالی که برای حفظ لبخندم همچنان تلاش می کردم رو به مریم و نازی گفتم : -بریم دیگه ... دیر می شه . در حالی که نازی و مریم هم با کوهستان و رامین خداحافظی می کردن ،با رامین خداحافظی رسمی کردم و رو به کوهستان لبخند زدم . کوهستان-کی بیام دنبالت ؟! -نه ... واقعا لازم نیست ! خودم می یام. کوهستان- تو فقط بگو چه ساعتی ؟! - نمی دونم .. بعدش هم کلاس داریم آخه . با بچه ها می ریم. نازی – من ماشین آوردم ! شما نگران خانمتون نباشین ! سالم می رسونمش دانشکده !!! کوهستان لبخندی زد – خب ، پس امانت می سپرمش دست شما !!! اوه ! از این حرفا هم بلده بزنه ! باز خوبه جلوی دوستام آبروداری می کنه ! بعد به نگاه متحیر من خیره شد و گفت : کوهستان – خداحافظ عزیزم( !!!!! ) از دانشگاه که می خواستی بر گردی تماس بگیر بیام دنبالت ! -مرسی ... البته همین " مرسی " رو هم به زور گفته بودم. در حالی که نازی دستمو گرفته بود و می کشید وارد ساختمون شدیم. تا زمانی که پشت در برسیم نازی سر به سر من و مریم می گذاشت اما من اصلا به تقریبا چیزی از حرفاش نفهمیدم. " من گول نمی خورم ! من خام نمی شم.....از همین حرفا......

عشق دردناک4

عشق دردناک4

وقتی رفت از پله ها بالا رفتم و راهی اتاق مشترکمون شدم ...اتاقی بسیار بزرگ و دلباز که یکی از دیواراش یاسی بود .پنچره های بلندی داشت و یک تراس بسیار بزرگ که منظره باغ رو به خوبی به نمایش میزاشت....سرویس خواب قهوه ای که شامل یه تخت خواب دو نفره  با پاتختی یه کمد خیلی بزرگ... دراور و میز توالت... یک نیم ست هم در نزدیکی تراس خورد . نزدیک میز توالت رفتم . تو آینه به خودم نگاه کردم . سیمای تو آینه بهم خندید معنی نگاشو نفهمیدم نمی دونم چی می گفت ولی حسی بهم می گفت نباید کم بیارم من خودمو دست کم گرفته بودم . نباید کوهستان منو بی ارزش بدونه . لبخندی بر لبم نقش بست . معنی این لبخند رو می دونستم . آره ... این یعنی اینکه می خواستم مورد توجهش قرار بگیرم . هنوز حسی بهش نداشتم ولی می خواستم اون بهم احساس خوبی داشته باشه . دلم ضعف رفت . در کمد رو باز کردم مثل اینکه فکر همه جا رو کرده بود . چند دست لباس فوق الاده زیبا تو کمد بود . یکی از لباس ها پیراهن ما بالا تنه ی تنگی داشت با یقه قایقی.....پایین لباس از زانو به پایین یه چاک داشت.....واقعا وسوسه شدم که بپوشمش . حولمو برداشتم و به حموم توی اتاق رفت این دومین باری بود که تو اون روز حموم می رفتم نمیدونم چرا دلم میخواست عالی باشم.یه حس توم بود که نظر کوهستانو به خودم جلب کنم . تو وان حموم دراز کشیده بودم و داشتم به خودم کوهستان و آینده مون فکر میکردم .. هنوز تصویر آینده واسم مبهم بود. بعد از بیرون اومدن حسابی خستگی ام دراومد ولی چشمام خمار بود هنوز چند ساعتی تا اومدن کوهستان مونده بود . تصمیم گرفتم که یه استراحتی بکنم.... نمی دونم چقدر خوابیده بودم ولی وقتی بیدار شدم نزدیکای غروب بود.با عجله بلند شدم و چشمامو مالیدم . موهام هنوز نم داشت سشوار کشیدم و ساده بالا سرم جمع کردم طوری که مقداری اش روی شونه هام ریخته بود. با ذوقی وصف ناشدنی پیراهن رو پوشیدم کاملا جذب بدنم بود و رنگش تضاد جالبی رو پوستم ایجاد کرده بود . خودم با دیدن خودم دلم ضعف رفت یعنی امکان داشت کوهستان هم ؟... به خودم نهیب زدم : دختر !! عقتلو از دست دادی ؟ تو بودی که تا همین چند ساعت پیش مقابلش وایستادی و گفتی ازش متنفری هان ؟ حالا چی شده داری واسش تیپ می زنی ؟ سرمو به طرفین تکون دادم تا افکار مزاحم رو از سرم بیرون کنم. رژ لبی همرنگ لباسم لبای برآمدم رو بیشتر به نمایش می گذاشت.صندل کوتاهی هم از توی کمد پیدا کردم هنوز نیومده بود . به اشپزخانه رفتم . مهین خانم در حال کار بود . سلامی بهش کردم. سر بلند کرد و با تعجب به قیاف نگاه کرد          ....خانوم جان شمایید؟نگاهش حس خاصی داشت .به هیچ عنوان ازش تحسین نمی بارید.تو شیش و بش این بودم که معنی نگاهشو بفهمم ولی گفتم:میهن خانوم شام چی داریم؟-قذای مورد علاقه ی اقا....قرمه سبزی ولازانیا- اوم ... چه خوش سلیقه !! به نظرتون زیاد نیست ؟ نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت : نه خانم !! خوب پس دلیل این همه تشریفات چی بود ؟ مطمئنا به خاطر حضور من نبود برنامه ی هرروزشون بوده ... مهین خانم با کلی من و من گفت : خانم جان !! انگار یه چیزی می خواست بگه گفتم : بله خانم جان -          ببخشید فضولیه ولی می خواید این لباس تنتون باشه ؟ -          اشکالی داره ؟ -          خانم فکر نمی کنید مناسب نباشه یه مقدار ؟ -          مگه توی این خونه مرد هست ؟  -          نه خانم فقط من و آقا رمضون تو این خونه کار میکنیم که اونم اصلا داخل منزل نمیاد رانندگی و باغبونی باهاشه . منم برای کارا میام وگرنه مادوتا تو آلونک خودمون گوشه ی باغیم ... ولی خوب آقا یه کم ... صدای کشیده شدن لاستیک روی سنگفرش مانع ادامه ی حرفش شد .. و با گفتن آقا اومد منو ترک کرد ... یعنی چی می خواست بهم بگه ؟ از پله ها بالا رفتم و توی نشینمن طبقه ی بالا منتظرش شدم . صدای قدم هاش روی پله ها می اومد با صلابت بالا اومد . منتظر عکس العملش بودم ... کیف سامسونتی دستش بود با پیراهن و شلوار نوک مدادی که با کراوات خاکستری جلوه پیدا کرده بود . کتش هم رو دستش بود موهای پرپشتش مثل شبق روی پیشونی اش ریخته بود . سرشو بالا گرفت منتظر بودم ازم تعریف کنه . سلام کردم ... حالت نگاهش عوض شد رنگی از خشم تو چشماش دیدم . به طوری وحشیانه به سمتم گام برداشت که واقعا ترسیدم و رفتم تو اتاق خواب و درو بستم وارد اتاق شد . عصبی بود . انگار رنگ لباس من مانند پارچه ی قرمزی بود که جلوی یه گاو وحشی گرفته بودن . پره های بینی اش باز و بسته می شد . کت و سامسونتش رو روی تخت پرت کرد . گره ی کراواتش رو شل کرد و به سمتم خیز برداشت . واقعا ترسیده بودم ... -          کوهس...... دستشو جلوی بینی ام آورد : حرف نزن !! ادامه داد : تو داری با اعصاب من بازی می کنی . عوضی چرا می خوای زجرم بدی ... ؟ -          متوجه نمی شم چی میگی ؟ -          که متوجه نمی شی ؟ الان حالیت می کنم .... به سمت دیوار هلم داد . نفسم بند اومده بود . دستاش روی گلوم بود . کمی که فشار آورد که انگاری شوک عصبی بهش وارد شده بود دستاشو برداشت و ولم کرد . گلوم می سوخت . دستامو رو گلوم گذاشتم و مالیدم . ناله ی خفیفی کرد ... تو این لباس مثل مادرم شدی ... توهم مثل اونی ... تو هم .... داشت تن صداش می رفت بالا . دیگه فریاد می کشید  ... در حالی که گلوم می سوخت گفتم : تو یه دیوونه ای .... یه دیوونه ی زنجیری .... هنوز حرفم تموم نشده بود که مزه ی خون رو تو دهنم حس کردم . سرم گیج رفت و دیگه هیچی نفهمیدم ....وقتی به هوش اومدم دقیقا نمی دونم چه مدت گذشته بود فقط می دونم که از زور گشنگی بیدار شدم !! پرده های اتاق کشیده شده بود و من نمی تونستم حدس بزنم چه موقع از روزه ؟ توی تخت خواب بودم ... من که ... تازه یاد اتفاقاتی آخر افتادم .... کوهستان کجا بود ؟ پتو رو کنار زدم . یه بلور و شلوار صورتی تنم بود ... من که یه پیراهن دیگه داشتم منگ تر از این حرفا بودم که بخوام موضوع رو پیگیری کنم . اروم از تخت خزیدم پایین ... دمپایی رو فرشی های کنار تختمو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم .. چراغ ها خاموش بود جز نور چند تا هالوژن نارنجی دیگه هیچ چی تو اون تاریکی نبود از پله ها پایین اومدم به ساعت توی پاگرد نگاهی انداختم نزدیکای 4 صبح بود ... وارد آشپزخانه شدم و در یخچال رو باز کردم .. یادم اومد که مهین خانم برای شام لازانیا و قورمه سبزی درست کرده بود ... یعنی کوهستان خورده بود ؟ چرا نخوره پسره ی عوضی ... مهم نیس براش .... مقداری از لازانیا برای خودم کشیدم با چنگال همون طور وایستاده کمی خوردم خوشمزه بود ولی چون خیلی چرب بود در اثر سرما ماسیده شده بود گذاشتمش تو ماکروفر تا داغ شه . سس و نوشابه و سالاد هم برای خودم روی میز وسط آشپرخونه گذاشتم و بعد از گرم شدن غذا با ولع مشغول خوردن شدم .. دست مریزاد مهین خانم دست پختت حرف نداره ... داشتم نوشابه ام رو سر می کشیدم که صدایی از پشت سرم اومد : یواش تر ... مگه از آفریقا در رفتی ؟ نوشابه تو گلوم پرید ... هر چی سرفه کردم بی فایده بود . آخر سر اومد جلو و چند ضربه ی محکم به پشتم زد ... واقعا دستش سنگین بود پشتم سوخت .. ناخودآگاه این تفکر رو به زبان آوردم ... با نگاهی موذی خندید و گفت : مثل اینکه بدت نیومده ؟ دوس داری دوباره امتحان کنی ؟ حقیقتش این بود که واقعا دوست نداشتم ... برای همین سر به سرش نذاشتم و جوابش رو ندادم ... مشکل از من بود که فکر کردم اون اصلاح پذیره که متاسفانه اینطوری نشد ... ظرفا رو شستم .. به کابینت لم داده بود و زیر نظرم گرفته بود ... کارم که تموم شد با ملایمت دستامو خشک کردم و برگشتم که از آشپزخونه برم بیرون ... زیر نظرم داشت ... بی محل از جلوش رد شدم هنوز پامو نذاشته بودم بیرون که گفت : نمی خوای از شوهرت خداحافظی کنی ؟ لحنش کاملا جدی بود ... خدایا این موجود دیوونه چی از جون من می خواست ؟ با حرص برگشتم و گفتم : شوهر عزیزم شب بخیر .... احساس کردم بازم می خواد بلبل زبونی کنه برای همین سریع رفتم تو اتاق ... مسواکم رو زدم و پریدم تو تخت ... هنوز چشمام گرم نشده بود که در اتاق باز شد و اومد تو ... تی شرت و شلواری تنش بود . بی توجه به من تی شرتش رو درآورد وعضلات پیچ در پیچش تو اون تاریکی خودنمایی کرد ... خیلی ترسیده بودم ... یعنی می خواست اونحا بخوابه پتو رو کنار زد و کنار من جا گرفت منتها با فاصله ... خودمو کشیدم اونور . دوباره از اون خنده های موذی زد و گفت : نترس کوچولو نمی خوام بخورمت ... لااقل امشب اینکارو نمی کنم ... باز جای شکرش باقی بود ... با حداکثر فاصله ازش خوابیدم ... البته خواب که چه عرض کنم همه اش منتظر این بودم که اون بخوابه ... تا اخر سر وقتی دیدم صدای نفساش می آد فهمیدم خوابیده ... برگشتم سمتش ... هنوز کامل برنگشته بودم که دستمو گرفت و گفت : مچتو گرفتم .... فک کردی خیلی زرنگی اره ؟ یخ کردم مونده بودم بهش چی بگم ... پس فهمیده که بیداربودم تا اون بخوابه ولی خودمو نباختم و گفتم : چی میگی می خواستم غلت بزنم ... خندید و گفت :  چیزی که بلنده دیوار حاشا خانوم خانوما !! دیگه به روی خودم نیاوردم و خوابیدم ... این دفعه رو به روی او ... واقعا از این که مچمو گرفت حس بدی داشتم ... یادم اومد فردا ( یعنی همون روز ) یکشنبه اس ... چشمامو باز کردم که دیدم چشماش بسته اس ... دستمو رو سینه اش گذاشتم و آروم تکون دادم ... جواب نداد .... صداش کردم ... کوهستان ... یک کم صدا کردنش واسم سخت بود . بعد از دو بار صدا کردن چشماشو باز کرد و گفت : چرا نمیذاری بخوابم ؟ مریضی ؟ از لحن کلامش بدم اومد گفتم : خواستم بگم فردا یکشنبه اس یادت نرفته چه قولی دادی که ؟ -          چه قولی ؟ -          گفتی اجازه میدی برم دانشگاه -          خوب برو -          خواستم بدونی که میرم ... -          آهان پس خانوم منتظر اجازه ی شوهرشون بودن نه ؟ لبخند کجی زدم و گفتم : شب بخیر ... پتو رو کشید روش و گفت : سحر بخیر خانوم ... فردا صبح ساعت 8.5 بود بیدار شدم . کوهستان کنارم نبود . حتما رفته بود سر کار . کلاسم ساعت 10 شروع می شد و من وقت زیادی نداشتم ... بعد از شستن دست و صورتم و یه مختصر آرایش در کمد رو باز کردم که مانتو بردارم ... مامانم مانتوهامو آورده بود ولی نمی دونم چرا دلم می خواست که از اون مانتوهای توی کمد که کوهستان خریده بود بپشوم . از توشون یه مانتوی اسپرت فوق العاده خوش دوخت سرمه ای انتخاب کردم با کیف و کفش اسپرت نارنجی و شلوار جین ... مقنعه ی سورمه ای رو هم بعد از اتو کردن سر کردم ... واقعا بهم می اومد . برای جالب بود که مانتو و پیراهن تو کد دقیقا قالب تنم بودن . پس کوهستان در زمینه ی تخمین سایز وارد بود ... از پله ها که پایین اومدم خواستم بی صبحونه برم که مهین خانم مچمو گرفت و گفت که باید حتما صبحونه بخورم ... بعد  از خوردن صبحونه که چند تا لقمه بیشتر از گلوم پایین نرفت عزم رفتن کردم که مهین خانم گفت : صبر کنین خانم -          بله ؟ یه جعبه ی بزرگ سمتم دراز کرد و گفت : این شیرینی ها رو اقا خریدن که تو دانشگاه به مناسبت ازدواجتون پخش کنین ... شوکه شده بودم پس فکر همه جاشو کرده بود ... مقاومت نکردم ... شیرینی ها رو گرفتم ... متوجه شدم که حلقه دستم نیست . یعنی اصلا حلقه ای که کوهستان سر عقد بهم کادو داد رو دستم نکردم .. با عجله بالا رفتم و از روی میز توالت برداشتمش ... حلقه ی پر نگینی بود که دستم کردم ... واقعا قرار بود این دستم باشه ؟ یعنی حالا من واقعا یه زن شوهردار تلقی می شم ؟ دارم کار درستی می کنم ؟ دیگه به خودم مهلت ندادم و راهی دانشگاه شدم .. وقتی وارد دانشکده مون شدم دلم گرفت ... یعنی روزای شیطنت تموم شد ... یعنی دیگه من یه زن شوهر دار بودم و خیلی از کارای مجردی ام رو نمی تونستم بکنم ؟ اشک تو چشمام پر شد ولی اجازه ی فرو ریختن بهش ندادم ... وارد کلاس شدم ...یه عده از بچه ها اومده بودن . نازی و مریم  هم طبق معمول مشغول حرف زدن بودن ... تا بهشون رسیدم گفتم : اوی اوی غیبت میکنید ؟ با خوشحالی جیغ کشیدن طوری که همه ی بچه ها به سمت من برگشتن ... -          وای آبروم رفت یواش تر نازی با شدت بغلم کرده بود و گفت : کثافت نمی گی دلمون تنک میشه واست کجایی تو ؟ بی خبر کجا میری ؟ مریم با شک نگاهی به جعبه شیرینی انداخت و گفت : خبریه ؟ وقتی رفت از پله ها بالا رفتم و راهی اتاق مشترکمون شدم ...اتاقی بسیار بزرگ و دلباز که یکی از دیواراش یاسی بود .پنچره های بلندی داشت و یک تراس بسیار بزرگ که منظره باغ رو به خوبی به نمایش میزاشت....سرویس خواب قهوه ای که شامل یه تخت خواب دو نفره  با پاتختی یه کمد خیلی بزرگ... دراور و میز توالت... یک نیم ست هم در نزدیکی تراس خورد . نزدیک میز توالت رفتم . تو آینه به خودم نگاه کردم . سیمای تو آینه بهم خندید معنی نگاشو نفهمیدم نمی دونم چی می گفت ولی حسی بهم می گفت نباید کم بیارم من خودمو دست کم گرفته بودم . نباید کوهستان منو بی ارزش بدونه . لبخندی بر لبم نقش بست . معنی این لبخند رو می دونستم . آره ... این یعنی اینکه می خواستم مورد توجهش قرار بگیرم . هنوز حسی بهش نداشتم ولی می خواستم اون بهم احساس خوبی داشته باشه . دلم ضعف رفت . در کمد رو باز کردم مثل اینکه فکر همه جا رو کرده بود . چند دست لباس فوق الاده زیبا تو کمد بود . یکی از لباس ها پیراهن ما بالا تنه ی تنگی داشت با یقه قایقی.....پایین لباس از زانو به پایین یه چاک داشت.....واقعا وسوسه شدم که بپوشمش . حولمو برداشتم و به حموم توی اتاق رفت این دومین باری بود که تو اون روز حموم می رفتم نمیدونم چرا دلم میخواست عالی باشم.یه حس توم بود که نظر کوهستانو به خودم جلب کنم . تو وان حموم دراز کشیده بودم و داشتم به خودم کوهستان و آینده مون فکر میکردم .. هنوز تصویر آینده واسم مبهم بود. بعد از بیرون اومدن حسابی خستگی ام دراومد ولی چشمام خمار بود هنوز چند ساعتی تا اومدن کوهستان مونده بود . تصمیم گرفتم که یه استراحتی بکنم.... نمی دونم چقدر خوابیده بودم ولی وقتی بیدار شدم نزدیکای غروب بود.با عجله بلند شدم و چشمامو مالیدم . موهام هنوز نم داشت سشوار کشیدم و ساده بالا سرم جمع کردم طوری که مقداری اش روی شونه هام ریخته بود. با ذوقی وصف ناشدنی پیراهن رو پوشیدم کاملا جذب بدنم بود و رنگش تضاد جالبی رو پوستم ایجاد کرده بود . خودم با دیدن خودم دلم ضعف رفت یعنی امکان داشت کوهستان هم ؟... به خودم نهیب زدم : دختر !! عقتلو از دست دادی ؟ تو بودی که تا همین چند ساعت پیش مقابلش وایستادی و گفتی ازش متنفری هان ؟ حالا چی شده داری واسش تیپ می زنی ؟ سرمو به طرفین تکون دادم تا افکار مزاحم رو از سرم بیرون کنم. رژ لبی همرنگ لباسم لبای برآمدم رو بیشتر به نمایش می گذاشت.صندل کوتاهی هم از توی کمد پیدا کردم هنوز نیومده بود . به اشپزخانه رفتم . مهین خانم در حال کار بود . سلامی بهش کردم. سر بلند کرد و با تعجب به قیاف نگاه کرد          ....خانوم جان شمایید؟نگاهش حس خاصی داشت .به هیچ عنوان ازش تحسین نمی بارید.تو شیش و بش این بودم که معنی نگاهشو بفهمم ولی گفتم:میهن خانوم شام چی داریم؟-قذای مورد علاقه ی اقا....قرمه سبزی ولازانیا- اوم ... چه خوش سلیقه !! به نظرتون زیاد نیست ؟ نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت : نه خانم !! خوب پس دلیل این همه تشریفات چی بود ؟ مطمئنا به خاطر حضور من نبود برنامه ی هرروزشون بوده ... مهین خانم با کلی من و من گفت : خانم جان !! انگار یه چیزی می خواست بگه گفتم : بله خانم جان -          ببخشید فضولیه ولی می خواید این لباس تنتون باشه ؟ -          اشکالی داره ؟ -          خانم فکر نمی کنید مناسب نباشه یه مقدار ؟ -          مگه توی این خونه مرد هست ؟  -          نه خانم فقط من و آقا رمضون تو این خونه کار میکنیم که اونم اصلا داخل منزل نمیاد رانندگی و باغبونی باهاشه . منم برای کارا میام وگرنه مادوتا تو آلونک خودمون گوشه ی باغیم ... ولی خوب آقا یه کم ... صدای کشیده شدن لاستیک روی سنگفرش مانع ادامه ی حرفش شد .. و با گفتن آقا اومد منو ترک کرد ... یعنی چی می خواست بهم بگه ؟ از پله ها بالا رفتم و توی نشینمن طبقه ی بالا منتظرش شدم . صدای قدم هاش روی پله ها می اومد با صلابت بالا اومد . منتظر عکس العملش بودم ... کیف سامسونتی دستش بود با پیراهن و شلوار نوک مدادی که با کراوات خاکستری جلوه پیدا کرده بود . کتش هم رو دستش بود موهای پرپشتش مثل شبق روی پیشونی اش ریخته بود . سرشو بالا گرفت منتظر بودم ازم تعریف کنه . سلام کردم ... حالت نگاهش عوض شد رنگی از خشم تو چشماش دیدم . به طوری وحشیانه به سمتم گام برداشت که واقعا ترسیدم و رفتم تو اتاق خواب و درو بستم وارد اتاق شد . عصبی بود . انگار رنگ لباس من مانند پارچه ی قرمزی بود که جلوی یه گاو وحشی گرفته بودن . پره های بینی اش باز و بسته می شد . کت و سامسونتش رو روی تخت پرت کرد . گره ی کراواتش رو شل کرد و به سمتم خیز برداشت . واقعا ترسیده بودم ... -          کوهس...... دستشو جلوی بینی ام آورد : حرف نزن !! ادامه داد : تو داری با اعصاب من بازی می کنی . عوضی چرا می خوای زجرم بدی ... ؟ -          متوجه نمی شم چی میگی ؟ -          که متوجه نمی شی ؟ الان حالیت می کنم .... به سمت دیوار هلم داد . نفسم بند اومده بود . دستاش روی گلوم بود . کمی که فشار آورد که انگاری شوک عصبی بهش وارد شده بود دستاشو برداشت و ولم کرد . گلوم می سوخت . دستامو رو گلوم گذاشتم و مالیدم . ناله ی خفیفی کرد ... تو این لباس مثل مادرم شدی ... توهم مثل اونی ... تو هم .... داشت تن صداش می رفت بالا . دیگه فریاد می کشید  ... در حالی که گلوم می سوخت گفتم : تو یه دیوونه ای .... یه دیوونه ی زنجیری .... هنوز حرفم تموم نشده بود که مزه ی خون رو تو دهنم حس کردم . سرم گیج رفت و دیگه هیچی نفهمیدم ....وقتی به هوش اومدم دقیقا نمی دونم چه مدت گذشته بود فقط می دونم که از زور گشنگی بیدار شدم !! پرده های اتاق کشیده شده بود و من نمی تونستم حدس بزنم چه موقع از روزه ؟ توی تخت خواب بودم ... من که ... تازه یاد اتفاقاتی آخر افتادم .... کوهستان کجا بود ؟ پتو رو کنار زدم . یه بلور و شلوار صورتی تنم بود ... من که یه پیراهن دیگه داشتم منگ تر از این حرفا بودم که بخوام موضوع رو پیگیری کنم . اروم از تخت خزیدم پایین ... دمپایی رو فرشی های کنار تختمو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم .. چراغ ها خاموش بود جز نور چند تا هالوژن نارنجی دیگه هیچ چی تو اون تاریکی نبود از پله ها پایین اومدم به ساعت توی پاگرد نگاهی انداختم نزدیکای 4 صبح بود ... وارد آشپزخانه شدم و در یخچال رو باز کردم .. یادم اومد که مهین خانم برای شام لازانیا و قورمه سبزی درست کرده بود ... یعنی کوهستان خورده بود ؟ چرا نخوره پسره ی عوضی ... مهم نیس براش .... مقداری از لازانیا برای خودم کشیدم با چنگال همون طور وایستاده کمی خوردم خوشمزه بود ولی چون خیلی چرب بود در اثر سرما ماسیده شده بود گذاشتمش تو ماکروفر تا داغ شه . سس و نوشابه و سالاد هم برای خودم روی میز وسط آشپرخونه گذاشتم و بعد از گرم شدن غذا با ولع مشغول خوردن شدم .. دست مریزاد مهین خانم دست پختت حرف نداره ... داشتم نوشابه ام رو سر می کشیدم که صدایی از پشت سرم اومد : یواش تر ... مگه از آفریقا در رفتی ؟ نوشابه تو گلوم پرید ... هر چی سرفه کردم بی فایده بود . آخر سر اومد جلو و چند ضربه ی محکم به پشتم زد ... واقعا دستش سنگین بود پشتم سوخت .. ناخودآگاه این تفکر رو به زبان آوردم ... با نگاهی موذی خندید و گفت : مثل اینکه بدت نیومده ؟ دوس داری دوباره امتحان کنی ؟ حقیقتش این بود که واقعا دوست نداشتم ... برای همین سر به سرش نذاشتم و جوابش رو ندادم ... مشکل از من بود که فکر کردم اون اصلاح پذیره که متاسفانه اینطوری نشد ... ظرفا رو شستم .. به کابینت لم داده بود و زیر نظرم گرفته بود ... کارم که تموم شد با ملایمت دستامو خشک کردم و برگشتم که از آشپزخونه برم بیرون ... زیر نظرم داشت ... بی محل از جلوش رد شدم هنوز پامو نذاشته بودم بیرون که گفت : نمی خوای از شوهرت خداحافظی کنی ؟ لحنش کاملا جدی بود ... خدایا این موجود دیوونه چی از جون من می خواست ؟ با حرص برگشتم و گفتم : شوهر عزیزم شب بخیر .... احساس کردم بازم می خواد بلبل زبونی کنه برای همین سریع رفتم تو اتاق ... مسواکم رو زدم و پریدم تو تخت ... هنوز چشمام گرم نشده بود که در اتاق باز شد و اومد تو ... تی شرت و شلواری تنش بود . بی توجه به من تی شرتش رو درآورد وعضلات پیچ در پیچش تو اون تاریکی خودنمایی کرد ... خیلی ترسیده بودم ... یعنی می خواست اونحا بخوابه پتو رو کنار زد و کنار من جا گرفت منتها با فاصله ... خودمو کشیدم اونور . دوباره از اون خنده های موذی زد و گفت : نترس کوچولو نمی خوام بخورمت ... لااقل امشب اینکارو نمی کنم ... باز جای شکرش باقی بود ... با حداکثر فاصله ازش خوابیدم ... البته خواب که چه عرض کنم همه اش منتظر این بودم که اون بخوابه ... تا اخر سر وقتی دیدم صدای نفساش می آد فهمیدم خوابیده ... برگشتم سمتش ... هنوز کامل برنگشته بودم که دستمو گرفت و گفت : مچتو گرفتم .... فک کردی خیلی زرنگی اره ؟ یخ کردم مونده بودم بهش چی بگم ... پس فهمیده که بیداربودم تا اون بخوابه ولی خودمو نباختم و گفتم : چی میگی می خواستم غلت بزنم ... خندید و گفت :  چیزی که بلنده دیوار حاشا خانوم خانوما !! دیگه به روی خودم نیاوردم و خوابیدم ... این دفعه رو به روی او ... واقعا از این که مچمو گرفت حس بدی داشتم ... یادم اومد فردا ( یعنی همون روز ) یکشنبه اس ... چشمامو باز کردم که دیدم چشماش بسته اس ... دستمو رو سینه اش گذاشتم و آروم تکون دادم ... جواب نداد .... صداش کردم ... کوهستان ... یک کم صدا کردنش واسم سخت بود . بعد از دو بار صدا کردن چشماشو باز کرد و گفت : چرا نمیذاری بخوابم ؟ مریضی ؟ از لحن کلامش بدم اومد گفتم : خواستم بگم فردا یکشنبه اس یادت نرفته چه قولی دادی که ؟ -          چه قولی ؟ -          گفتی اجازه میدی برم دانشگاه -          خوب برو -          خواستم بدونی که میرم ... -          آهان پس خانوم منتظر اجازه ی شوهرشون بودن نه ؟ لبخند کجی زدم و گفتم : شب بخیر ... پتو رو کشید روش و گفت : سحر بخیر خانوم ... فردا صبح ساعت 8.5 بود بیدار شدم . کوهستان کنارم نبود . حتما رفته بود سر کار . کلاسم ساعت 10 شروع می شد و من وقت زیادی نداشتم ... بعد از شستن دست و صورتم و یه مختصر آرایش در کمد رو باز کردم که مانتو بردارم ... مامانم مانتوهامو آورده بود ولی نمی دونم چرا دلم می خواست که از اون مانتوهای توی کمد که کوهستان خریده بود بپشوم . از توشون یه مانتوی اسپرت فوق العاده خوش دوخت سرمه ای انتخاب کردم با کیف و کفش اسپرت نارنجی و شلوار جین ... مقنعه ی سورمه ای رو هم بعد از اتو کردن سر کردم ... واقعا بهم می اومد . برای جالب بود که مانتو و پیراهن تو کد دقیقا قالب تنم بودن . پس کوهستان در زمینه ی تخمین سایز وارد بود ... از پله ها که پایین اومدم خواستم بی صبحونه برم که مهین خانم مچمو گرفت و گفت که باید حتما صبحونه بخورم ... بعد  از خوردن صبحونه که چند تا لقمه بیشتر از گلوم پایین نرفت عزم رفتن کردم که مهین خانم گفت : صبر کنین خانم -          بله ؟ یه جعبه ی بزرگ سمتم دراز کرد و گفت : این شیرینی ها رو اقا خریدن که تو دانشگاه به مناسبت ازدواجتون پخش کنین ... شوکه شده بودم پس فکر همه جاشو کرده بود ... مقاومت نکردم ... شیرینی ها رو گرفتم ... متوجه شدم که حلقه دستم نیست . یعنی اصلا حلقه ای که کوهستان سر عقد بهم کادو داد رو دستم نکردم .. با عجله بالا رفتم و از روی میز توالت برداشتمش ... حلقه ی پر نگینی بود که دستم کردم ... واقعا قرار بود این دستم باشه ؟ یعنی حالا من واقعا یه زن شوهردار تلقی می شم ؟ دارم کار درستی می کنم ؟ دیگه به خودم مهلت ندادم و راهی دانشگاه شدم .. وقتی وارد دانشکده مون شدم دلم گرفت ... یعنی روزای شیطنت تموم شد ... یعنی دیگه من یه زن شوهر دار بودم و خیلی از کارای مجردی ام رو نمی تونستم بکنم ؟ اشک تو چشمام پر شد ولی اجازه ی فرو ریختن بهش ندادم ... وارد کلاس شدم ...یه عده از بچه ها اومده بودن . نازی و مریم  هم طبق معمول مشغول حرف زدن بودن ... تا بهشون رسیدم گفتم : اوی اوی غیبت میکنید ؟ با خوشحالی جیغ کشیدن طوری که همه ی بچه ها به سمت من برگشتن ... -          وای آبروم رفت یواش تر نازی با شدت بغلم کرده بود و گفت : کثافت نمی گی دلمون تنک میشه واست کجایی تو ؟ بی خبر کجا میری ؟ مریم با شک نگاهی به شیرینی انداخت و گفت : خبریه ؟ جعبه نازی – به به می بینم ول خرج شدی تیپای چند صد تومنی می زنی . شیرینی میاری ... نکنه خبریه ؟ خندیدم و سرمو تکون دادم ... مریم – می خوای بری قاطی مرغا ؟ خندیدم و گفتم : رفتم !! نازی هنوز تو بهت بود ... دست چپمو گرفت بالا و با دیدن حلقه ام سوتی کشید و گفت : نه بابا طرف مایه داره ... مریم با حالتی قهرگونه گفت : خیلی بی معرفتی نمی تونستی یه دعوت خشک و خالی ازمون بکنی ؟ حالا ما که نمی اومدیم ... دلجویانه گونه اش رو بوسیدم و گفتم : باور کن همه چیز هل هلی شد ... نازی خندید و گفت : به عبارتی بهتر هلو بپر تو گلو ... خندیدم . نازی اصلا فراموش کرد و گفت : حالا شیرینی می خوای بدی آره ؟ که بگی منم صاحاب دارم مزاحمم نشید نه ؟ مریم قیافه ی غم زده ای به خودش گرفت و گفت : بمیرم واسه استاد ربوی .... و زد زیر خنده ... استاد استاد داروهای ژنریکمون بود مردی حدودا 32 ساله که کاملا به قول نازی تابلو بود که تو نخ منه نازی گفت : راس می گی بیچاره .. فک کنم با مرگ موش کار خودشو تموم کنه ... کلاس کم کم پر شد .. بعد از اومدن استاد مریم بلند گفت : استاد ؟ برگشت و با نگاهی کوتاه بهش گفت : بله ؟ -          ببخشید خانوم کامیاب می تونن یه چند لحظه شیرینی عروسی شونو بگردونن ؟ خودم خجالت کشیدم . نگاهی به ربوی کردم ... یه جور خاصی نگاهم کرد نازی زیر گوشم گفت : الان می گه مرغ از قفس پرید فرید !!! خنده ام گرفت ... اسم کوچیکش فرید بود . با سر اشاره کرد که می تونم ... از ردیف اول شرع کردم به تعارف کردن و همه بهم تبریک می گفتن ... پسرا هم زیر زیرکی با هم حرف می زدن و تو پچ پچاشون شنیدم که گفتن شوهرش دیدن داره ... برگشتم سمت استاد که شیرینی تعارف کنم هنوز از پله ی کوتاه جلوی تریبون بالا نرفته بودم که گفت : من میل ندارم ممنون ... نازی گفت : استاد این شیرینی خوردن داره ... نگاهی غضبناک به نازی کرد و گفت : خانم احمدی من قند دارم ... اصراری نکردم ولی معلوم بود داره دروغ می گه ... نشستم و جعبه ی شیرینی رو زیر صندلی ام گذاشتم ... مریم با لحنی شوخ گفت : چیزی ته اش موند ؟ -          آره یه 6 -7 تایی مونده دستاشو بهم مالید و گفت : به به پس بخور بخور داریم ... با صدای ساکت باشین ربوی با خنده زیپ دهنمونو سمبلیک کشیدیم ... اون روز دانشگاه خوب بود ... بعد از تموم شدن آخرین کلاسم از دانشکده بیرون اومدم . نازی و مریم یه درس دیگه داشتن که من اونو برنداشته بودم برای همین کاری نداشتم . صدای زنگ گوشیم اومد . از ته کیفم پیداش کردم . یه شماره ی رند ولی ناشناس روش بود ... با تردید جواب دادم بله ؟ -          سلام -          سلام بفرمایید ؟ -          نشناختی خانوم ؟ شوهرتم و خندید -          از کجا باید بشناسم من که شماره تو ندارم ... -          خوب ببخشید من بیرون دانشگاه منتظرتم بیا بیرون ... و تماس رو قطع کرد برام جالب بود که  از کجا می دونست کلاسم کی تموم میشه ... از دانشگاه که بیرون اومدم بی ام و مشکی شو اون ور خیابون دیدم تو ماشین نشسته بود . پیش خودم گفتم چه پر رو نکرد از ماشین پیاده شه ... بعد به خودم خندیدم و گفتم : هوی سیما مثل اینکه واقعا باورت شده ؟ از شانسم تا اومدم در ماشین رو باز کنم استاد ربوی هم از دانشگاه اومد بیرون و چشم تو چشم شدیم ... سرمو پایین آوردم و سوار شدم ... -          سلام نگاه خاصی کرد و گفت : سلام  -          ممنون که اومدی دنبالم ... -          زحمتی نبود نگاهش رو به حلقه ی تو دستم دوخت و لبخندی پهن زد از اینکه خوشحالش کرده بودم بدم اومد ... -          شیرینی رو دادی ؟ -          بله ممنون -          حتما دوست پسرت شوکه شد نه ؟  -          دوست پسرم ؟؟ -          نگو که نداری که باورم نمی شه ... -          اشتباه می کنی ... داشت رانندگی می کرد ... زیر لب گفت : چرا می خوای اینقدر خودتو عابد و زاهد نشون بدی ؟ چطور می شه تو با این قیافه ... -          هه کافر همه را به کیش خود پندارد فکر کردی همه مثل خودت کثافتن ؟ رگ گردنش متورم شده بود . گفتم الان می زنه تو گوشم ولی نزد ... عصبانی و با سرعت راه خونه رو پیش گرفت ... تو دلم گفتم : خدا عاقبتمو به خیر کنه ... ........ معلوم بود خیلی عصبانیه . از سرعت زیادش وحشت کرده بودم. امیدوار بودم حالم بد نشه . همیشه سرعت زیاد ماشین حالم رو بد می کرد. -یواش تر .... لطفا آروم تر برو ....کوهستان! اصلا انگار نه انگار که باهاش حرف می زنم ! نمی خواستم بهش التماس کنم اما بهتر از این بود که گوشه ی خیابون بیارم بالا ! سرم به دوران افتاده بود . نگاهی به نیم رخ مصمم و عصبانیش انداختم .خیال کوتاه اومدن نداشت. گریه م گرفته بود. با گریه گفتم : -تو رو خدا ! من ... حالم داره بد می شه .... بازم اهمیتی نداد . چشمام رو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم. تصمیم گرفتم دیگه التماسش نکنم. نمی خواستم بیشتر عصبانی بشه و روی پدال گاز خالیش کنه . جرات نداشتم حرفی بزنم . بعد از چند دقیقه خودش شروع کرد : کوهستان -بار آخرت باشه که به من دروغ می گی ! با تعجب و اضطراب به سمتش برگشتم . این چرا این جوری می کنه ؟! - من .... متوجه منظورت نمی شم! بلند بلند شروع کرد به خندیدن ! دیگه داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. سعی کردم نگاهم به جاده نیفته اما تقریبا محال بود. کوهستان - بی خودی خودتو به کوچه ی علی چپ نزن ! داشتیم در مورد دوست پسرای تو حرف می زدیم . اینو به عنوان یه اخطار یادت باشه : من از دروغ متنفرم ! - چه جالب . تا چند دقیقه پیش یکی بود . حالا شدن چند تا ؟! توهم زدی عزیزم ! من – دوست – په – سر – نه – دا – رم . نداشتم و ندارم ! کوهستان - منم باور کردم ! - بله که باید باور کنی . هه ! خیلی ازتون خوشم می یاد ! بازم بغض گلوم رو گرفت. وقتی دوباره شروع کردم به حرف زدن لرزش صدام رو حس می کردم.سرم رو انداختم پایین و آروم ادامه دادم : - توی زندگی من ... به جز رامین عزیزم - سریع اضافه کردم : داداشم رو می گم !!!! - ... از هیچ مردی خوبی ندیدم .... محبتی که به خاطر خودم باشه .... هیچ کدوم دیگه از مردای اطراف من ... از بابام تا برادرای دیگه م تا فامیل ... و حتی حالا تو ! اون قدر عقلم می رسید که خودمو توی یه هچل جدید نندازم. اینکه تو باورت بشه یا نه هم .. برام مهم نیست . اشکی رو که از گونه م چکید با نوک انگشتم آروم پاک کردم . سرم رو آوردم بالا و به رو به روم خیره شدم. حواسم جمع شد : چقدر سرعتش کم بود !!! نا خود آگاه آهی کشیدم . سرش رو به طرفم برگردوند و به چشمام نگاه کرد و لبخندی زد .انگار نه انگار تا چند لحظه پیش اینقدر عصبانی بود!!! سریع نگاهش رو به جاده دوخت . سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و این بار با آرامش چشمام رو بستم. یه دفعه به نظرم اومد که چه قدر خستم ! تا چند دقیقه ی پیش اصلا حواسم نبود. سرم درد می کرد. شقیقه هام رو با انگشتای یکی از دستام فشار دادم . همین طور که چشم بسته به سکوت داخل ماشین گوش می دادم خوابم برد. کوهستان -سیما ... سیما ... - هوم ؟..... کوهستان -بیدار شو دیگه ... سیما .... -الان کوهستان - سیما!!!! از صدای دادش چشمام باز شد و راست سر جام نشستم ! خنده ش گرفت. کوهستان - پا شو کوچولو.... پاشو رسیدیم. توی حیاط بودیم. غروب شده بود. با بی حالی دستم رو به دستگیره در بردم . وقتی باز شد با بازوم به در فشار آوردم تا باز بشه و پیاده شدم. آروم آروم راه افتادم. اونم پیاده شد، بدون توجه به من رد شد و به سمت در ورودی حرکت کرد و با دزدگیر در رو بست. در رو که باز کرد به پشت سر نگاه کرد. من خیلی عقب تر بودم ! در نیمه باز رو ول کرد و برگشت ، سریع به من رسید. محکم دستم رو گرفت و با خودش کشید. -آی ...... - ..... - ولم کن ، خودم می یام. چیزی نگفت اما محکم تر دستم رو کشید بد جنس ! سالن روشن بود. بوی غذا همه ی خونه رو پر کرده بود اما صدایی نمی اومد . -مهین خانم کجاست ؟ کوهستان -حتما رفته ساختمون خودشون. بهش سپردم وقتی غذا رو گذاشت بره . -چرا ؟ کوهستان -گفتم تنبل می شی. کارای خونه و غذا پختن رو که کس دیگه ای انجام می ده ! لا اقل یه میز غذا برای شوهرت بچینی !! در ضمن از فردا آماده کردن صبحانه ی منم با خودته !- هوف ... دیگه صبحونه درست کردن که کاری نداره ! خودت یه چیزی بخور !!! کوهستان - منم می دونم کاری نداره اما باید تو برام آماده ش کنی ! خواب زیاد برات خوب نیست کوچولو . نق نزن! رو مو کردم اون طرف و به طرف پله ها به راه افتادم. کوهستان -کجا داری می ری ؟ - می رم بخوابم که لااقل وقتی بهم تهمت می زنی دلم نسوزه !!! صدای خنده ش رو از پشت سر شنیدم. اگه زورم می رسید می رفتم دونه دونه موهاش رو می کندم ، قلدر!! خواب از سرم پریده بود اما سرم هنوز درد می کرد. دوش آب سرد سریعی گرفتم . لباسام رو که توی رختکن گذاشته بودم پوشیدم . حوصله نداشتم موهام رو خشک کنم . حوله م رو دورشون پیچیدم و اومدم بیرون . لباساش رو عوض کرده بود و روی تخت دراز کشیده بود. یک لحظه مردد موندم اما بعد سعی کردم بی خیال باشم. بدون اینکه نگاهش کنم سمت کمد رفتم و از توی قفسه ی حوله ها ، حوله ی نسبتا بزرگی برداشتم ، همین طور که به سمت تخت می رفتم ، دو لا تاش کردم. متوجه شده بودم که نگاهم می کنه و کارهام رو زیر نظر داره ، اما اهمیتی ندادم. بالشم رو بیشتر به سمت گوشه ی تخت کشیدم و حوله رو روی بالش طوری پهن کردم که تمام سطحش و همین طور بقیه ی فضای بالا ترش تا لبه ی تخت رو بپوشونه. خودم رو روی تخت رها کردم و موهای بلند و خیسم رو از دور گردنم جمع کردم و همه رو روی حوله رها کردم که گردن یا لباسم رو خیس نکنه. چشمام رو بستم. چند دقیقه گذشت. کوهستان – چرا موهات رو خشک نکردی ؟ بدون اینکه تکونی بخورم یا چشمام رو باز کنم ، مختصر جواب دادم : - حوصله نداشتم. کوهستان – بلند شو موهات رو سشوار بکش تا سرما نخوردی ! - خسته م . می خوام بخوابم. خودش خشک می شه ! از روی تخت بلند شد. چند لحظه بعد محکم بازوم رو کشید و نشوندم. مجبور شدم چشمام رو باز کنم . تعجب کردم ! داشت سشوار رو به پریز بالای تخت می زد!!!! وقتی چشمای گشاد شده از تعجب منو دید پوزخندی زد . کوهستان – بچه داری به اندازه ی کافی سخت و خسته کننده هست دیگه حوصله ی مریض داری ندارم !!! و سشوار رو روشن کرد و به طرف موهای من گرفت. دست آزادش رو جلو آورد . نفسم رو حبس کردم. بعد از لحظه ای مکث شروع کرد به دست کشیدن به موهام. چه احساس خوبی داشتم . کاش اون همون مرد مهربون رویاهام بود . اما حیف ... این کارا اصلا بهش نمی اومد ! فکرم رو به زبون آوردم: - این کارا ... اصلا بهت نمی یاد ......

عشق دردناک3

عشق دردناک3

نشست سرجاش و با جذبه گفت :اهان حالا شد ....
بزور لقمه ی دیگری رو به دهانم حواله کردم ساکت بود و فقط زل زده بود به من سرمو به طرفش برگردوندم و اروم و با خجالت گفتم:اقای کوه ...یعینی نصیری من تا کی باید بمونم بابا من میخوام برم دانشگاه اخه ...بابازحمت کشیدم واسه رشتم ..داره وقتم هدر میره 
لبخند نصفه نیمه ای کنج لبش نشست که خیلی زود محو شد :تا هر وقت که من بخوام ...ماشالله بابات هم که انگار نه انگار...اگه میدونستم اصلا نمیوردمت
:خب حالا میشه برم گردونی؟
گردنشو خم کرد و دستشو ستون چهرش کرد:نچ ....من پولمو میخوام
اعصابم بهم ریخت:بابای من از داره دنیا یه زمین داره که اونم دو قرون ارزش نداره
خندید و از جاش بلند شد و به طرقم اومد:ولی یک دختر وراج خوشگل که داره
اب دهنمو قورت دادم و توی چشماش خیره شدم :خوب منم که نمیتونم بهتون پول بدم بابا من میخوام برم ...اصلا به بابام بگید بیاد اینجا باهاش حضوری حرف بزنیم 
:اتفاقا الان تو راهه ....کم کم میرسه 
خوشحال شدم :جدی ...چه خوب 
از جا بلندم کرد و دستامو از پشت بست سرمو کمی به عقب برگردوندم و گفتم :میشه به من روسریمو بدید ؟اخه بابام نارحت میشه
:هه بابای تو غیرتم داره مگه؟
:تو رو خدا
:نه نمیخواد همینجوری بهتره شاید غیرتش گل کنه پول مارو بده
پوزخندی زدم و گفتم :زهی خیال با طل 
به دستم فشار اورد و منو وادار کرد به حرکت کردن رسیدیم تو سالن پذیرایی بابامو دیدم نشسته بود روی مبل و اروم با خودش حرف میزد
منو که دید بی احساس گفت :سلام سیما خوبی بابایی
میخواستم فحشو به جونش یکشم دیگه ازش متنفر بودم بدون اینکه جواب بدم نشستم روی مبل کوهستان هم کنارم و رو به بابام گفت:خوب پیرمرد اوردی پولو ؟
:ندارم ...بابا ندارم 
:د نشد پس ما با این دخترت چه کار کنیم ؟
به چشمای بابا زل زدم ببینم چی میگه اونم خیلی بی احساس گفت :من چی بگم ....حالا ازادش کن زمینمو گذاشتم واسه فروش البته 50 میلیون بیشتر نشد
کو هستان پوزخندی زد و گفت :این که بکار من نمیاد برش گردون بابام وصیت کرده که سیصد میلیونو ازت بگیرم کارخونه رو راه بندازم 
خودم پول دارم ولی نیاز دارم حالا چکار میکنی
بابا سرشو انداخت پایین و گفت :ندارم 
چنان دادی کشیدم که گوش خودم درد گرفت:پس با اون پول چکار کردی 
سری از شرمندگی تگون داد و گفت:گذاشتم شرکت های هرمی....حرومزاده ها همشو بالا کشیدن
میخواستم بگم خاک بر سرت ولی خوب پدرم بود اشکی از گونم چکیدو روی گردنم رو خیس کرد 
کوهستان :واقعا که بیشعوری ...ببین مرد ناحسابی تو دو راه بیشتر نداری یا پوبو ور دار بیار
یا 
منو بابا سیخ نشستیم و به دهنش زل زدیم :یا من دخترتو عقد میکنم بجای بدیهیت ور میدارم چشمام سیاهی رفت چشمامو بستم و تو دلم گفتم :بابا قبول نمیکنه....نمیکنه دیگه انقدرم پست نیست ...منو به این روانی نمیفروشه 
چشمامو اروم باز کردم و به لبهای بابا زل زدم بدون مکث و با یه لبخند پهن گفت :قبول 
میخواستم برم سمتش و بکشمش بلند گریه کردم:بابا اینکارونکن تو روخدا بابا منو از دست این نجات بده ..من نمیخوام زن این روانی بشم 
بابا هم با لبخند گفت:چرا بابا من مطمنم کوهستان مرد خوبیه 
و بعد هم عزم رفتن کرد جیغ زدم و تقلا کردم طناب دستمو باز کنم :بابا منو ببر ...بابا ازت بیزارم ...لعنت به تو و اون زمینت خدا لعنتت کنه رامین بیا منو نجات بده
اما بابا بدون توجه به اه و ناله ی من به همراه کوهستان رفت و منو تنها گذاشت
مثل دیوونه ها چند بار طول و عرض اتاقو تند تند طی کردم و بلند بلند با خودم حرف می زدم.
-نه ، اونا این کارو نمی کنن، بابا با من این کارو نمی کنه . اون منو نمی فروشه .منو به این وحشی نمی فروشه. 
با دستای بسته ، با اون حال زار ، زانو هام خم شد. نشستم رو زمین . 
- چرا ... اون منو فروخت...... منو به سیصد میلیون فروخت...
شروع کردم به جیغ زدن شاید دو دقیقه پشت سر هم جیغ می زدم. یه دفعه در محکم باز شد و کوبیده شد به دیوار.یه لحظه ساکت شدمو بالا سرمو نگاه کردم. کوهستان عصبانی اومد تو. از بازوم گرفت و بلندم کرد. با عصبانیت توی چسمام نگاه کرد . اما دیگه برام بی تفاوت بود . ازش نترسیدم. 
-بابام رفت؟؟!
پوزخندی زد و گفت:
-آره اما غصه نخور ، بابای عزیز و مهربونت تا عصر دوباره بر میگرده ... مامانت رو هم می یاره کوچولو و البته ....
از خوشحالی چشمام برق زد ،تکونی خوردم و لبخندی روی لب هام نشست. نمی دونم چرا ... چی از چشمام فهمید ، همین طور که به چشمام زل زده بود ساکت شد ،ادامه نداد. من که منتظر ادامه حرفاش بودم با کنجکاوی نگاهش کردم .
-دیگه کی می یاد
-چی گفتی؟
-گفتی البته ...البته با کی ؟! 
یک لحظه مکث کرد . انگار می خواست شهامتشو جمع کنه ، بعد نفس عمیقی کشید و گفت : 
-با عاقد
-چی؟!
-یک نفر رو می یاره تا ما رو عقد کنه.
-..
-چرا این طوری زل زدی به من؟!
اشکام دوباره بی صدا جاری شدن روی صورتم.
-من 
-تو چی؟!
-من تو رو دوست ندارم.خواهش می کنم ،التماس می کنم. حاضرم به پات بیفتم ، بذار من برم.ببین بدهی بابام ربطی به من نداره. 
جلوی پاش نشستم رو زمین 
-ازت خواهش می کنم....
هق هق گریه م توی اتاق می پیچید.
-من نمی خوام الان عروسی کنم.مگه من چند سالمه ...اصلا ...نمی خوام با تو عروسی کنم. می خوام درس بخونم. چند ساله دیگه با یکی از خواستگارام ازدواج کنم که دوستم داره. که براش مهم باشم.که خودم انتخابش کرده باشم. می فهمی؟ خودم دوستش داشته باشم. مثل دخترای معولی زندگی کنم ، بعد از درسم برم سر کار . من هزار تا آرزو دارم. نمی تونی زندگی منو خراب کنی.می فهمی ؟! نمی تونی...
سرم رو آوردم بالا.همین طور به من نگاه می کرد اما از چهره ش چیزی نمی فهمیدم.
-حرفات تموم شد؟!
-خواهش می کنم...مگه زوره؟!
دوباره از روی زمین بلندم کرد.
-حرفات منطقیه.
با امیدواری نگاهش کردم.لبخندی زد.
-می دونی چیه ؟! تو واقعا مثل بچه ها می مونی به جز اینکه خودت کوچولویی ، با یه حرف ساده کلی ذوق می کنی .اما ...با وجود اینکه حرفاتو قبول دارم ....
بهتره زود تر بری بالا باید برای عصر آماده شی . چیزی تغییر نمی کنه . 
دنیا با همه بزرگی ش روی قلبم سنگینی می کرد. 
کشون کشون منو برد بالا . خودم توان راه رفتن نداشتم.منو تا کنار تخت برد و نشوند.
در رو از روم بست. بعد از چند دقیقه برگشت.
-بیا اینو بخور . آرام بخشه. می تونی کمی بخوابی .
هیچ حرکتی نکردم.یک لحظه مردد موند. خودش قرص روگذاشت توی دهنم. آب رو هم پشت سرش به خوردم داد و کمکم کرد دراز بکشم. جلوم روی زمین زانو زد:
-شاید این حرف کمی آرومت کنه ، شاید هم نه .... بهت اجازه می دم درس بخونی.
خیلی خوش حال شدم اما نه دلم می خواست نه توانش رو داشتم که خوشحالیمو نشون بدم. لابد انتظار تشکر هم داشت!
-فقط اینو یادت باشه...نمی تون فرار کنی. اگر به سرت بزنه بری خونه تون یا خونه هر فامیل...آشنا یا دوستی ... خونه شونو به آتیش می کشم . ازشون شکایت می کنم .... و کاری می کنم که از کرده ت پشیمون بشی.اون وقت دیگه آرزوی بیرون رفتن برای همیشه به دلت می مونه . چه برسه به ادامه تحصیل.جای زن خونه ی همسر قانونی شه می فهمی که منظورم چیه؟! حالا بخواب.
با احساس نوازش دستی روی موهام چشمام رو باز کردم. مامان بهم لبخند می زد. گیج بودم. چرا گریه می کنه. با انگشتام اشک هاشو لمس کردم. نیم خیز شدم. 
-چی شده مامان؟!
اینجا...این اتاق... من .... حالا فهمیدم مامان چرا گریه می کنه. منم گریه م گرفت. مامان روی تخت کنارم نشست و محکم بغلم کرد. شروع کردم بلند بلند گریه کردن.
مامان-گریه نکن عزیزم ... درست می شه!
-چی درست می شه مامان ؟! اینکه من با یه روانی عروسی کنم؟! که حتی نمی دونم کیه ، چیه ،چی کاره س؟! که روزی چهار فصل کتک بخورم؟! که بابام دوستم نداره؟!
دیگه بابا از چشمم افتاد. بهش بگو ... هیچ وقت نمی بخشمش. 
مامان – آروم باش عزیزم.بالاخره یه راهی هست . این مرد اونقدرام که فکر می کنی وحشتناک نیست. میای پیشمون . اگه بشه من بهت سر می زنم...منم بابتو نمی بخشم . اما کاری هم نمی شه کرد.
با صدایی لرزان پرسیدم : رامین می دونه؟
مامان- تو که می دونی جون اون به جون تو بنده؟! چی بهش می گفتم؟! بچه م ، اون طرف دنیا ... چه کاری ازش برمی یاد؟
-شاید راهی باشه. راهی که منو از اینجا خلاص کنه !
مامان با تاسف سرش رو تکون داد. هنوز اشک می ریخت.نمی دونم چی شد که این حرفو زدم ،اما فکر کردم شاید خوشحالش کنه.
-به من گفت می ذاره درس بخونم!
مامان- سیما... گوش کن ببین چی می گم! هر شرطی داری بهش بگو. باشه ... و بهش بگو به عنوا شرط ضمن عقد می خوای ثبت بشه!
-چی؟!
مامان- اینکه بذاره درس بخونی....ثبت بشه که بعد نزنه زیرش باشه؟! فکراتو بکن! حالا هم پاشو ... باید آماده بشی! نذار کم بیاری . سعی کن عصبانیش نکنی ... برای خودت هم بهتره.باشه؟! اگه دیدی آدم خوبیه بهش محبت کن...
بهانه دستش نده!
-به یه همچین آدمی ؟! عمرا!!
مامان دستم رو گرفت و بلندم کرد. بدنم خورد بود. حوصله نداشتم. رفتم حمام و زیر آب سرد ایستادم و گریه کردم. نمی دونستم چی می شه. خدایا کمکم کن...
مامان برام یه چمدون لباس آورده بود و یکم خرت و پرت و چیزایی که لازم داشتم. 
مامان- کتاب ها و وسایل دیگه ت رو هم آوردم ، گذاشتم پایین. 
-اگه بذاره ازشون استفاده کنم!
مامان- من که می گم اونقدرها هم بد نیست! خودش گفت بیاریمشون.
بیا اینو بپوش .
یه پیراهن ماکسی نیلی رنگ بود.زیبا و خوش دوخت. به این فکر کردم که مامانم برای عروسی یه دونه دخترش چه ارزوها که نداشت. ولی حالا...
به خاطر دل مامان آرایش کردم.ولی خیلی ملایم. حوصله نداشتم. 
مامان یه چادر سفید زیبا هم انداخت و صورتم رو بوسید. 
دوباره روی تخت کنار هم نشستیم ،سرم رو گذاشتم روی پای مامان .اونم نوازشم می کرد. نمی دونم چقدر گذشت که در زدن. کوهستان اومد تو! اونم به خودش رسیده بود. پوزخندی زدم! که چی بشه آخه ....
مامان صورتم رو بوسید و آروم بهم گفت حرفام رو بهش بزنم.بلند شد و به سمت در رفت. با نگاهم بدرقه ش می کردم. در رو بست. کوهستان به من نگاه می کرد. بیا ! اینم از اسمش . آخه من دلم رو به چیه این عروسی یا این آدم خوش کنم؟!
-چیه؟!
کوهستان-مامانتو دیدی دیگه بلبل زبون نشو.... که همیشه بتونی ببینیش.
-...
کوهستان –ببین ... اگه پایین که رفتیم هم همین قیافه رو به خودت گرفتی ، خودت می مونی.
وقتی چشم های پر از اشک منو دید با لحن آرومتری ادامه داد:
-....فکر کن من اومدم خواستگاریت و تو بهم جواب مثبت دادی.
-نمی تونم چنین فکری بکنم. مگه احمق می بودم که به تو جواب مثبت می دادم...
چنان دادی سرم زد که برق از سرم پرید:
کوهستان-خفه شو ... شنیدی ...؟!منو عصبانی نکن!
-باشه باشه.... ببخشید. من ... آخه ...
نفس عمیقی کشید:
کوهستان- دارم سعی می کنم درکت کنم .... باشه .... پس ادا در نیار!
-من باید باهات حرف بزنم.
فعلا که خونسرد به نظر می رسید:
کوهستان- می شنوم ، بگو . 
-در مورد درس خوندن من ... جدی گفتی دیگه؟!
کوهستان – من روی حرفی که بزنم می مونم کوچولو...حالا بعدا خودت می فهمی... اما خودت که شرایط رو می دونی؟! و یه چیز دیگه... توی محیط دانشگاه... یادت باشه که تو یه زن متاهلی ... منظورم رو فهمیدی یا لازمه واضح تر بگم؟!
سرم رو تکون دادم.
-خب پس من می خوام توی عقد نامه این ذکر بشه!
یه نگاهی به من کرد ... کمی فکر کرد :
کوهستان – قبوله ولی شروطش رو هم قید می کنیم! اون قدرا هم که فکر می کردم کوچولو نیستیا... دیگه؟!
-نمی دونم... یعنی فرصتی نداشتم که بخوام بهش فکر کنم.
و نگاه شماتت باریبهش انداختم. با بی تفاوتی شانه ش رو بالا انداخت. دستش رو به طرفم دراز کرد.
کوهستان- منتظرمونن... بریم پایین.
اهمیتی به دست دراز شده ش ندادم. خودم بلند شدم. محکم دستم رو کشید. یه فشار محکم بهش داد که آخم دراومد. و بعد دستم رو خودش دور بازوش حلقه کرد. 
منم چیزی نگفتم . چی می تونستم بگم... از در اتاق که می رفتیم بیرون تمام بدنم می لرزید. احساس می کردم می خوان سرم رو ببرن! از راهرو رد شدیم .از روی پله ها که می خواستیم بریم پایین نفس عمیقی کشیدم و به سالن پایین نگاهی انداختم.اره به همین سادگی ....همه چی تموم شد و خطبه جاری شد بعد از جاری شدن صیغه عقد مامان اینا مارو تنها گذاشتن و من موندم یه هیولا روی مبل نشستم و به جلو خیره شدم :اگه میدونستم این همه قیمت دارم بیشتر قدر خودمو میدونستم
پوزخندی زد و سیگاری اتیش کرد:هنوزم دیر نشده قدر خودتو بدون .....
:خوب از اینجا به بعدش چی جناب کوهستان ....ها؟
پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:هیچی ....من و تو ازدواج کردیم زندگیمونو میکنیم 
:زندگی؟
:اره ....زندگی
سرم داشت از درد منفجر میشد چه فکرایی که راجع به ایندم نکرده بودم همه نقشه هام همه ارزو هام به باد رفت با نفرت نگاهش کردم:یعنی تو الان شوهر منی؟
:نه زنتم ....خب شوهرتم دیگه ...باورت نمیشه ؟
از جام بلند شدم و گفتم :نه ......بیشتر تو رو زندانبان خودم میبینیم ......واقعا نمیدونم چرا از سیصد میلیون پول گذشتی 
:دلیلش به خودم مربوطه 
:اره خب من همیشه تو عمل انجام شده قرار میگیرم .....خدای من ....
:شام چی دوس داری؟
:زهر مار.....تو اینجا هیچی بجز زهر مار نمیچسبه .....من از تو از بابام از خونه بزرگ و ترسناکت از این خاموشی از این قبر بیزارم ترجیح میدم بمیرم ولی از اینجا برم بیرون من
چنان تو دهنی دریافت کردم که شوری خون رو تو دهنم حس کردم :بلبل زبون شدی دختر .....هنوز اوضاع فرقی نکرده ....پس خبری از ناز کشیدن و این حرفا نیس ....دلتو خوش نکن
اشک از روی گونه هام سر میخورد و نوبت به نوبت سرازیر میشد:بابا منم ادمم حق زندگی دارم چرا هیشکی نمیذاره خودم انتخاب کنم ..........من خودمو میکشم حالا ببین
:بهت اجازه نمیدم 
:کسی هم از تو اجازه نخواست 
دیگه هیچی برام مهم نبود هیچی .....فقط میخواستم از تو اون خونه ی درندشت و ساکت برم بیرون حتی جهنم از ائنجا برام بهتر بود من سیما ....سیمایی که همیشه حتی با وجود مشکلات میخندید دیگه لبام رنگ خنده نمیدید این پسر یه روانی بود مطمن بودم اگه اونجا میموندم روزی چند مرتبه باید کتک میخوردم :اه خدایا 
به سمت بالکن براه افتاده دو طبقه هم دو طبقه بود صدای قدمهاشو پشتم میشنیدم بازومو از پش گرفت:سعی نکن اصلا منو برحم بیاری من قلبم از سنگه 
:میدونم ولی قلبم من از سنگ نیس من میخوام ازاد باشم ازاد ....
بزور منو وادار کرد بشینم و خودش هم روبروم نشست پاهاشم با کفش گذاشت روی میز :جواب سوالتو میخوای نه چرا با تو ازدواج کردم.....میخوای بدونی چرا من اینجوریم چرا دلم سنگه چرا بادیدن اشکای تو دلم برحم نمیاد ........باشه بهت میگم از وقتی بدنیا اومدم همش صدای داد و هوار شنیدم همش کتک کاری شنیدن صدا ههای مخوف...کنک ....جیغ ....شکستن ظرف 
مادرم مثل تو ....اره مثل تو یه زن بود یه زن خیلی خیلی زیبا .......هنوز هم وقتی یاد چشمای عسلیش میفتم .....بیخیال ...بیخیال ..بابام خیلی مامانمو دوس داشت خیلی ...میمرد براش ...اره کتکشم میزد ...اصلا زیر کتک لهش میکرد ولی دوسش داشت 
تن صداش رفت بالا با حالت خیلی عجیبی حرف میزد ....درست مثل یک ادم روانی اما با این همه بازم تو چشماش هیچ حسی نبود 
سیگارو روی شیشه ی میز خامو شکرد و یه سیگار دیگه روشن کرد تو اون تاریکی چهره اش جذاب تر بود درست مثل یک پرنس ولی لحن عجیبش نمیذاشت زیاد به جذابیتش دقت کنم 
:اره دوسش داشت شک ندارم........شک ندارم ......اگه مامانم یکروز سرما میخورد بابام تب میکرد ....اره تب میکرد .......اما چرا میزدش اینو میخوای بپرسی نه؟خودم میدونم میدونم ....چون بهش شک داشت ....همیشه به من میگف کوهستان مامانت به من محبت نمیکننه ....مامانت همه مردا رو از من بیشتر دوس داره ....این حرف رو که میزد عین یه بچه گریه میکرد ......باورم نمیشد چشمای عسلس مامانم رو که میدیدم ...وقتی مادرم منو میبوسید و بغل میکرد وقتی تو اغوشش فشار میداد.....به بابام لعنت میفرسادم چرا مامانو میزنه ....مامان من یه فرشته اس .....اما....مادرم ....فرشته نبود یکروز که پاشدیم همه اموال بابامو به یغما برد و خودشم به همرا شریک بابام فرار کرد و فقط به ما لطف کرد و خونه رو برامون گذاشت ....شما زنا همتون همینید .....شما همتون گربه صفتتید همتون ....بیخیال ...........
صدای قهقه اش به هوا رفت عین دیوانه ها بلند بلند میخندید صدای خنده هاش تموم وجودمو میلرزوند :از صد رسیدیم به صفر بابام جون کند تا دوباره خودشو بالا کشید ...به زن البته نه به خوشکلی مامان گرفت ولی همون تا دم مرگ به بابام وفا دار موند .........بابام همیشه میگفت ...کوهستان نذار یک زن سوارت بشه ...عاشق نشو ....اما من امروز خون به مغزم نرسید و این حرفا رو زدم ...الان تو زن منی ....چشمات همون رنگیه که چشمای مامانم بود طرز نگاه معصومت ...وای .....خون بهه مغزم نرسید یه لحظه حس کردم اغوشی که تو بچگی از دست دادم باید از تو بگیرم....حالا....
صدای زنگ موبایل مانع از ادامه حرفش شد اون واقعا از کمبود محبت اون شکلی شده بود دلم براش میسوخت اما همینکه چشمای من اوتو یاد مادرش مینداخت واقعا ترسناک بود و ممکن بود کار دستم بده 
گوشی رو توی جیبش ذاشت و اروم گفت:من باید برم کارخونه ....شب منتظرم باش شام نخور .....فعلا 
سیگارشو روی میز خاموش کرد و منو تو سکوت و خلوت خودم تنها گذاشت

وقتی رفت از پله ها بالا رفتم و راهی اتاق مشترکمون شدم . اتاقی بسیار بزرگ و دلباز که یکی از دیوارهاش به رنگ یاسی بود . پنجره های بلندی داشت و یک تراس بسیار بزرگ که منظره ی باغ رو به خوبی به نمایش می گذاشت .
سرویس خواب قهوه ای که شامل یه تخت خواب دو نفره با پاتختی یه کمد بسیار بزرگ . دراور و میز توالت .
یک نیم ست هم در نزدیکی تراس به چشم می خورد .
نزدیک میز توالت رفتم . تو آینه به خودم نگاه کردم . سیمای تو آینه بهم خندید معنی نگاشو نفهمیدم نمی دونم چی می گفت ولی حسی بهم می گفت نباید کم بیارم من خودمو دست کم گرفته بودم . نباید کوهستان منو بی ارزش بدونه . لبخندی بر لبم نقش بست . معنی این لبخند رو می دونستم . آره ... این یعنی اینکه می خواستم مورد توجهش قرار بگیرم . هنوز حسی بهش نداشتم ولی می خواستم اون بهم احساس خوبی داشته باشه . دلم ضعف رفت .
در کمد رو باز کردم مثل اینکه فکر همه جا رو کرده بود . چند دست لباس فوق العاده زیبا تو کمد بود . یکی از لباس ها پیراهن ماکسی بود که بالا تنه ی تنگی داشت با یقه های قایقی ... پایین لباس از زانو به پایین یه چاک داشت ... واقعا وسوسه شدم که بپوشمش . حوله مو برداشتم و به حموم توی اتاق رفتم . این دومین باری بود که تو اون روز حموم می رفتم نمی دونم چرا دلم می خواست عالی باشم . یه حسی توم ایجاد شده بود که نظر کوهستانو به خودم جلب کنم .
تو وان حموم دراز کشیده بودم و داشتم به خودم . کوهستان و آینده مون فکر می کردم ... هنوز تصویر آینده واسم مبهم بود .
بعد از بیرون اومدن حسابی خستگی ام دراومد ولی چشمام خمار بود هنوز چند ساعتی تا اومدن کوهستان مونده بود . تصمیم گرفتم که یه استراحتی بکنم ...
نمی دونم چقدر خوابیده بودم ولی وقتی بیدار شدم نزدیکای غروب بود . با عجله بلند شدم و چشمامو مالیدم . موهام هنوز نم داشت سشوار کشیدم و ساده بالای سرم جمع کردم طوری که مقداری اش روی شونه هام ریخته بود .
با ذوقی وصف ناشدنی پیراهن رو پوشیدم کاملا جذب بدنم بود و رنگش تضاد جالبی رو پوستم ایجاد کرده بود . خودم با دیدن خودم دلم ضعف رفت یعنی امکان داشت کوهستان هم ؟ ...
به خودم نهیب زدم : دختر !! عقتلو از دست دادی ؟ تو بودی که تا همین چند ساعت پیش مقابلش وایستادی و گفتی ازش متنفری هان ؟ حالا چی شده داری واسش تیپ می زنی ؟
سرمو به طرفین تکون دادم تا افکار مزاحم رو از سرم بیرون کنم .
رژ لبی همرنگ لباسم لبای برآمدم رو بیشتر به نمایش می گذاشت . صندل های کوتاهی هم از توی کمد پیدا کردم و پوشیدم .
هنوز نیومده بود . به اشپزخانه رفتم . مهین خانم در حال کار بود . سلامی بهش کردم . سر بلند کرد و با تعجب به قیافه ام نگاه کرد ...

- خانم جان شمایید ؟ 
نگاهش حس خاصی داشت . به هیچ عنوان ازش تحسین نمی بارید. تو شیش و بش این بودم که معنی نگاشو بفهمم ولی گفتم : مهین خانم شام چی دارین ؟
- غذاهای مورد علاقه ی آقا ... قورمه سبزی و لازانیا 
- اوم ..... چه خوش سلیقه !! به نظرتون زیاد نیست ؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت : نه خانم !!! 
خوب پس دلیل این همه تشریفات چی بود ؟ مطمئنا به خاطر حضور من نبود برنامه ی هرروزشون بوده ... 
مهین خانم با کلی من و من گفت : خانم جان !! 
انگار یه چیزی می خواست بگه گفتم : بله خانم جان 
- ببخشید فضولیه ولی می خواید این لباس تنتون باشه ؟
- اشکالی داره ؟ 
- خانم فکر نمی کنید مناسب نباشه یه مقدار ؟ 
- مگه توی این خونه مرد هست ؟ 
- نه خانم فقط من و آقا رمضون تو این خونه کار میکنیم که اونم اصلا داخل منزل نمیاد رانندگی و باغبونی باهاشه . منم برای کارا میام وگرنه مادوتا تو آلونک خودمو ن گوشه ی باغیم ... ولی خوب آقا یه کم ...
صدای کشیده شدن لاستیک روی سنگفرش مانع ادامه ی حرفش شد .. و با گفتن آقا اومد منو ترک کرد ... 
یعنی چی می خواست بهم بگه ؟ 
از پله ها بالا رفتم و توی نشینمن طبقه ی بالا منتظرش شدم . صدای قدم هاش روی پله ها می اومد با صلابت بالا اومد . منتظر عکس العملش بودم ...
کیف سامسونتی دستش بود با پیراهن و شلوار نوک مدادی که با کراوات خاکستری جلوه پیدا کرده بود . کتش هم رو دستش بود موهای پرپشتش مثل شبق روی پیشونی اش ریخته بود . 
سرشو بالا گرفت منتظر بودم ازم تعریف کنه . سلام کردم ... حالت نگاهش عوض شد رنگی از خشم تو چشماش دیدم .
به طوری وحشیانه به سمتم گام برداشت که واقعا ترسیدم و رفتم تو اتاق خواب و درو بستم 
وارد اتاق شد . عصبی بود . انگار رنگ لباس من مانند پارچه ی قرمزی بود که جلوی یه گاو وحشی گرفته بودن . پره های بینی اش باز و بسته می شد . 
کت و سامسونتش رو روی تخت پرت کرد . 
گره ی کراواتش رو شل کرد و به سمتم خیز برداشت . واقعا ترسیده بودم ... 
- کوهس......
دستشو جلوی بینی ام آورد : حرف نزن !! 
ادامه داد : تو داری با اعصاب من بازی می کنی . عوضی چرا می خوای زجرم بدی ... ؟ 
- متوجه نمی شم چی میگی ؟ 
- که متوجه نمی شی ؟ الان حالیت می کنم .... 
به سمت دیوار هلم داد . نفسم بند اومده بود . دستاش روی گلوم بود . کمی که فشار آورد که انگاری شوک عصبی بهش وارد شده بود دستاشو برداشت و ولم کرد . گلوم می سوخت . دستامو رو گلوم گذاشتم و مالیدم . 
ناله ی خفیفی کرد ... تو این لباس مثل مادرم شدی ... توهم مثل اونی ... تو هم ....
داشت تن صداش می رفت بالا . دیگه فریاد می کشید ... 
در حالی که گلوم می سوخت گفتم : تو یه دیوونه ای .... یه دیوونه ی زنجیری ....
هنوز حرفم تموم نشده بود که مزه ی خون رو تو دهنم حس کردم . سرم گیج رفت و دیگه هیچی نفهمیدم ... 
وقتی به هوش اومدم دقیقا نمی دونم چه مدت گذشته بود فقط می دونم که از زور گشنگی بیدار شدم !! پرده های اتاق کشیده شده بود و من نمی تونستم حدس بزنم چه موقع از روزه ؟
توی تخت خواب بودم ... من که ... 
تازه یاد اتفاقاتی آخر افتادم .... کوهستان کجا بود ؟ 
پتو رو کنار زدم . یه بلور و شلوار صورتی تنم بود ... من که یه پیراهن دیگه داشتم 
منگ تر از این حرفا بودم که بخوام موضوع رو پیگیری کنم . 
اروم از تخت خزیدم پایین ... دمپایی رو فرشی های کنار تختمو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم .. چراغ ها خاموش بود جز نور چند تا هالوژن نارنجی دیگه هیچ چی تو اون تاریکی نبود 
از پله ها پایین اومدم به ساعت توی پاگرد نگاهی انداختم نزدیکای 4 صبح بود ... 
وارد آشپزخانه شدم و در یخچال رو باز کردم .. یادم اومد که مهین خانم برای شام لازانیا و قورمه سبزی درست کرده بود ... یعنی کوهستان خورده بود ؟ چرا نخوره پسره ی عوضی ... مهم نیس براش .... 
مقداری از لازانیا برای خودم کشیدم با چنگال همون طور وایستاده کمی خوردم خوشمزه بود ولی چون خیلی چرب بود در اثر سرما ماسیده شده بود گذاشتمش تو ماکروفر تا داغ شه . سس و نوشابه و سالاد هم برای خودم روی میز وسط آشپرخونه گذاشتم و بعد از گرم شدن غذا با ولع مشغول خوردن شدم .. 
دست مریزاد مهین خانم دست پختت حرف نداره ... 
داشتم نوشابه ام رو سر می کشیدم که صدایی از پشت سرم اومد : یواش تر ... مگه از آفریقا در رفتی ؟ 
نوشابه تو گلوم پرید ... هر چی سرفه کردم بی فایده بود . آخر سر اومد جلو و چند ضربه ی محکم به پشتم زد ... واقعا دستش سنگین بود پشتم سوخت .. ناخودآگاه این تفکر رو به زبان آوردم ... 
با نگاهی موذی خندید و گفت : مثل اینکه بدت نیومده ؟ دوس داری دوباره امتحان کنی ؟ 
حقیقتش این بود که واقعا دوست نداشتم ... برای همین سر به سرش نذاشتم و جوابش رو ندادم ... مشکل از من بود که فکر کردم اون اصلاح پذیره که متاسفانه اینطوری نشد ... 
ظرفا رو شستم .. به کابینت لم داده بود و زیر نظرم گرفته بود ... 
کارم که تموم شد با ملایمت دستامو خشک کردم و برگشتم که از آشپزخونه برم بیرون ... 
زیر نظرم داشت ... بی محل از جلوش رد شدم هنوز پامو نذاشته بودم بیرون که گفت : نمی خوای از شوهرت خداحافظی کنی ؟ 
لحنش کاملا جدی بود ... خدایا این موجود دیوونه چی از جون من می خواست ؟ 
با حرص برگشتم و گفتم : شوهر عزیزم شب بخیر .... 
احساس کردم بازم می خواد بلبل زبونی کنه برای همین سریع رفتم تو اتاق ... مسواکم رو زدم و پریدم تو تخت ... هنوز چشمام گرم نشده بود که در اتاق باز شد و اومد تو ... تی شرت و شلواری تنش بود . بی توجه به من تی شرتش رو درآورد وعضلات پیچ در پیچش تو اون تاریکی خودنمایی کرد ... 
خیلی ترسیده بودم ... یعنی می خواست اونحا بخوابه 
پتو رو کنار زد و کنار من جا گرفت منتها با فاصله ... خودمو کشیدم اونور . دوباره از اون خنده های موذی زد و گفت : نترس کوچولو نمی خوام بخورمت ... لااقل امشب اینکارو نمی کنم ... 
باز جای شکرش باقی بود ... با حداکثر فاصله ازش خوابیدم ... البته خواب که چه عرض کنم همه اش منتظر این بودم که اون بخوابه ... تا اخر سر وقتی دیدم صدای نفساش می آد فهمیدم خوابیده ... برگشتم سمتش ... هنوز کامل برنگشته بودم که دستمو گرفت و گفت : مچتو گرفتم .... فک کردی خیلی زرنگی اره ؟ 
یخ کردم مونده بودم بهش چی بگم ... پس فهمیده که بیداربودم تا اون بخوابه ولی خودمو نباختم و گفتم : چی میگی می خواستم غلت بزنم ...
خندید و گفت : چیزی که بلنده دیواز حاشا خانوم خانوما !!
دیگه به روی خودم نیاوردم و خوابیدم ... این دفعه رو به روی او ... واقعا از این که مچمو گرفت حس بدی داشتم ... یادم اومد فردا ( یعنی همون روز ) یکشنبه اس ... چشمامو باز کردم که دیدم چشماش بسته اس ... 
دستمو رو سینه اش گذاشتم و آروم تکون دادم ... جواب نداد .... 
صداش کردم ... کوهستان ...
یک کم صدا کردنش واسم سخت بود . 
بعد از دو بار صدا کردن چشماشو باز کرد و گفت : چرا نمیذاری بخوابم ؟ مریضی ؟ 
از لحن کلامش بدم اومد گفتم : خواستم بگم فردا یکشنبه اس یادت نرفته چه قولی دادی که ؟ 
- چه قولی ؟ 
- گفتی اجازه میدی برم دانشگاه 
- خوب برو 
- خواستم بدونی که میرم ... 
- آهان پس خانوم منتظر اجازه ی شوهرشون بودن نه ؟ 
لبخند کجی زدم و گفتم : شب بخیر ... 
پتو رو کشید روش و گفت : سحر بخیر خانوم ... 

فردا صبح ساعت 8.5 بود بیدار شدم . کوهستان کنارم نبود . حتما رفته بود سر کار . کلاسم ساعت 10 شروع می شد و من وقت زیادی نداشتم ... 
بعد از شستن دست و صورتم و یه مختصر آرایش در کمد رو باز کردم که مانتو بردارم ... مامانم مانتوهامو آورده بود ولی نمی دونم چرا دلم می خواست که از اون مانتوهای توی کمد که کوهستان خریده بود بپشوم . از توشون یه مانتوی اسپرت فوق العاده خوش دوخت سرمه ای انتخاب کردم با کیف و کفش اسپرت نارنجی و شلوار جین ... مقنعه ی سورمه ای رو هم بعد از اتو کردن سر کردم ... واقعا بهم می اومد . برای جالب بود که مانتو و پیراهن تو کد دقیقا قالب تنم بودن . پس کوهستان در زمینه ی تخمین سایز وارد بود ... 
از پله ها که پایین اومدم خواستم بی صبحونه برم که مهین خانم مچمو گرفت و گفت که باید حتما صبحونه بخورم ... 
بعد از خوردن صبحونه که چند تا لقمه بیشتر از گلوم پایین نرفت عزم رفتن کردم که مهین خانم گفت : صبر کنین خانم 
- بله ؟ 
یه جعبه ی بزرگ سمتم دراز کرد و گفت : این شیرینی ها رو اقا خریدن که تو دانشگاه به مناسبت ازدواجتون پخش کنین ... 
شوکه شده بودم پس فکر همه جاشو کرده بود ... مقاومت نکردم ... شیرینی ها رو گرفتم ... متوجه شدم که حلقه دستم نیست . یعنی اصلا حلقه ای که کوهستان سر عقد بهم کادو داد رو دستم نکردم .. 
با عجله بالا رفتم و از روی میز توالت برداشتمش ... حلقه ی پر نگینی بود که دستم کردم ... واقعا قرار بود این دستم باشه ؟ یعنی حالا من واقعا یه زن شوهردار تلقی می شم ؟ دارم کار درستی می کنم ؟ 
دیگه به خودم مهلت ندادم و راهی دانشگاه شدم .. 
وقتی وارد دانشکده مون شدم دلم گرفت ... یعنی روزای شیطنت تموم شد ... یعنی دیگه من یه زن شوهر دار بودم و خیلی از کارای مجردی ام رو نمی تونستم بکنم ؟ 
اشک تو چشمام پر شد ولی اجازه ی فرو ریختن بهش ندادم ... 
وارد کلاس شدم ...یه عده از بچه ها اومده بودن . نازی و مریم هم طبق معمول مشغول حرف زدن بودن ... 
تا بهشون رسیدم گفتم : اوی اوی غیبت میکنید ؟ 
با خوشحالی جیغ کشیدن طوری که همه ی بچه ها به سمت من برگشتن ... 
- وای آبروم رفت یواش تر 
نازی با شدت بغلم کرده بود و گفت : کثافت نمی گی دلمون تنک میشه واست کجایی تو ؟ بی خبر کجا میری ؟ 
مریم با شک نگاهی به جعبه شیرینی انداخت و گفت : خبریه ؟ 
نازی – به به می بینم ول خرج شدی تیپای چند صد تومنی می زنی . شیرینی میاری ... نکنه خبریه ؟ 
خندیدم و سرمو تکون دادم ... 
مریم – می خوای بری قاطی مرغا ؟ 
خندیدم و گفتم : رفتم !! 
نازی هنوز تو بهت بود ... دست چپمو گرفت بالا و با دیدن حلقه ام سوتی کشید و گفت : نه بابا طرف مایه داره ... 
مریم با حالتی قهرگونه گفت : خیلی بی معرفتی نمی تونستی یه دعوت خشک و خالی ازمون بکنی ؟ حالا ما که نمی اومدیم ... 
دلجویانه گونه اش رو بوسیدم و گفتم : باور کن همه چیز هل هلی شد ... 
نازی خندید و گفت : به عبارتی بهتر هلو بپر تو گلو ... 
خندیدم .
نازی اصلا فراموش کرد و گفت : حالا شیرینی می خوای بدی آره ؟ که بگی منن صاحاب دارم مزاحمم نشید نه ؟ 
مریم قیافه ی غم زده ای به خودش گرفت و گفت : بمیرم واسه استاد ربوی .... 
و زد زیر خنده ... استاد استاد داروهای ژنریکمون بود مردی حدودا 32 ساله که کاملا به قول نازی تابلو بود که تو نخ منه 
نازی گفت : راس می گی بیچاره .. فک کنم با مرگ موش کار خودشو تموم کنه ... 
کلاس کم کم پر شد .. بعد از اومدن استاد مریم بلند گفت : استاد ؟ 
برگشت و با نگاهی کوتاه بهش گفت : بله ؟ 
- ببخشید خانوم کامیاب می تونن یه چند لحظه شیرینی عروسی شونو بگردونن ؟ 
خودم خجالت کشیدم . نگاهی به ربوی کردم ... یه جور خاصی نگاهم کرد نازی زیر گوشم گفت : الان می گه مرغ از قفس پرید فرید !!! 
خنده ام گرفت ... اسم کوچیکش فرید بود . 
با سر اشاره کرد که می تونم ... از ردیف اول شرع کردم به تعارف کردن و همه بهم تبریک می گفتن ... پسرا هم زیر زیرکی با هم حرف می زدن و تو پچ پچاشون شنیدم که گفتن شوهرش دیدن داره ... 
برگشتم سمت استاد که شیرینی تعارف کنم هنوز از پله ی کوتاه جلوی تریبون بالا نرفته بودم که گفت : من میل ندارم ممنون ... 
نازی گفت : استاد این شیرینی خوردن داره ... 
نگاهی غضبناک به نازی کرد و گفت : خانم احمدی من قند دارم ... 
اصراری نکردم ولی معلوم بود داره دروغ می گه ... 
نشستم و جعبه ی شیرینی رو زیر صندلی ام گذاشتم ... مریم با لحنی شوخ گفت : چیزی ته اش موند ؟ 
- آره یه 6 -7 تایی مونده 
دستاشو بهم مالید و گفت : به به پس بخور بخور داریم ...
با صدای ساکت باشین ربوی با خنده زیپ دهنمونو سمبلیک کشیدیم ... 

اون روز دانشگاه خوب بود ... بعد از تموم شدن آخرین کلاسم از دانشکده بیرون اومدم . نازی و مریم یه درس دیگه داشتن که من اونو برنداشته بودم برای همین کاری نداشتم . صدای زنگ گوشیم اومد . از ته کیفم پیداش کردم . یه شماره ی رند ولی ناشناس روش بود ... 
با تردید جواب دادم بله ؟ 
- سلام 
- سلام بفرمایید ؟ 
- نشناختی خانوم ؟ شوهرتم و خندید 
- از کجا باید بشناسم من که شماره تو ندارم ... 
- خوب ببخشید من بیرون دانشگاه منتظرتم بیا بیرون ... 

و تماس رو قطع کرد برام جالب بود که از کجا می دونست کلاسم کی تموم میشه ... 
از دانشگاه که بیرون اومدم بی ام و مشکی شو اون ور خیابون دیدم تو ماشین نشسته بود . پیش خودم گفتم چه پر رو نکرد از ماشین پیاده شه ... بعد به خودم خندیدم و گفتم : هوی سیما مثل اینکه واقعا باورت شده ؟ 
از شانسم تا اومدم در ماشین رو باز کنم استاد ربوی هم از دانشگاه اومد بیرون و چشم تو چشم شدیم ... 
سرمو پایین آوردم و سوار شدم ... 
- سلام 
نگاه خاصی کرد و گفت : سلام 
- ممنون که اومدی دنبالم ... 
- زحمتی نبود 
نگاهش رو به حلقه ی تو دستم دوخت و لبخندی پهن زد از اینکه خوشحالش کرده بودم بدم اومد ... 
- شیرینی رو دادی ؟ 
- بله ممنون 
- حتما دوست پسرت شوکه شد نه ؟ 
- دوست پسرم ؟؟ 
- نگو که نداری که باورم نمی شه ... 
- اشتباه می کنی ... 
داشت رانندگی می کرد ... زیر لب گفت : چرا می خوای اینقدر خودتو عابد و زاهد نشون بدی ؟ چطور می شه تو با این قیافه ... 
- هه کافر همه را به کیش خود پندارد فکر کردی همه مثل خودت کثافتن ؟ 
رگ گردنش متورم شده بود . گفتم الان می زنه تو گوشم ولی نزد ... عصبانی و با سرعت راه خونه رو پیش گرفت ... تو دلم گفتم : خدا عاقبتمو به خیر کنه ... 
معلوم بود خیلی عصبانیه . از سرعت زیادش وحشت کرده بودم. امیدوار بودم حالم بد نشه . همیشه سرعت زیاد ماشین حالم رو بد می کرد. 
-یواش تر .... لطفا آروم تر برو ....کوهستان!
اصلا انگار نه انگار که باهاش حرف می زنم !
نمی خواستم بهش التماس کنم اما بهتر از این بود که گوشه ی خیابون بیارم بالا ! سرم به دوران افتاده بود . نگاهی به نیم رخ مصمم و عصبانیش انداختم .خیال کوتاه اومدن نداشت. گریه م گرفته بود. با گریه گفتم :
-تو رو خدا ! من ... حالم داره بد می شه ....
بازم اهمیتی نداد . چشمام رو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم. تصمیم گرفتم دیگه التماسش نکنم. نمی خواستم بیشتر عصبانی بشه و روی پدال گاز خالیش کنه . 
جرات نداشتم حرفی بزنم . بعد از چند دقیقه خودش شروع کرد :
کوهستان -بار آخرت باشه که به من دروغ می گی !
با تعجب و اضطراب به سمتش برگشتم . این چرا این جوری می کنه ؟!
- من .... متوجه منظورت نمی شم!
بلند بلند شروع کرد به خندیدن ! دیگه داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. سعی کردم نگاهم به جاده نیفته اما تقریبا محال بود. 
کوهستان - بی خودی خودتو به کوچه ی علی چپ نزن ! داشتیم در مورد دوست پسرای تو حرف می زدیم . اینو به عنوان یه اخطار یادت باشه : من از دروغ متنفرم ! 
- چه جالب . تا چند دقیقه پیش یکی بود . حالا شدن چند تا ؟! توهم زدی عزیزم ! من – دوست – په – سر – نه – دا – رم .
نداشتم و ندارم !
کوهستان - منم باور کردم !
- بله که باید باور کنی . هه ! خیلی ازتون خوشم می یاد ! 
بازم بغض گلوم رو گرفت. وقتی دوباره شروع کردم به حرف زدن لرزش صدام رو حس می کردم.سرم رو انداختم پایین و آروم ادامه دادم :
- توی زندگی من ... به جز رامین عزیزم - سریع اضافه کردم : داداشم رو می گم !!!! - ... از هیچ مردی خوبی ندیدم .... محبتی که به خاطر خودم باشه .... هیچ کدوم دیگه از مردای اطراف من ... از بابام تا برادرای دیگه م تا فامیل ... و حتی حالا تو ! اون قدر عقلم می رسید که خودمو توی یه هچل جدید نندازم. اینکه تو باورت بشه یا نه هم .. برام مهم نیست . 
اشکی رو که از گونه م چکید با نوک انگشتم آروم پاک کردم .
سرم رو آوردم بالا و به رو به روم خیره شدم. حواسم جمع شد : چقدر سرعتش کم بود !!! نا خود آگاه آهی کشیدم . سرش رو به طرفم برگردوند و به چشمام نگاه کرد و لبخندی زد .انگار نه انگار تا چند لحظه پیش اینقدر عصبانی بود!!! سریع نگاهش رو به جاده دوخت . سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و این بار با آرامش چشمام رو بستم. یه دفعه به نظرم اومد که چه قدر خستم ! تا چند دقیقه ی پیش اصلا حواسم نبود. سرم درد می کرد. شقیقه هام رو با انگشتای یکی از دستام فشار دادم . همین طور که چشم بسته به سکوت داخل ماشین گوش می دادم خوابم برد.
کوهستان -سیما ... سیما ... 
- هوم ؟..... 
کوهستان -بیدار شو دیگه ... سیما ....
-الان 
کوهستان - سیما!!!!
از صدای دادش چشمام باز شد و راست سر جام نشستم ! 
خنده ش گرفت. 
کوهستان - پا شو کوچولو.... پاشو رسیدیم. 
توی حیاط بودیم. غروب شده بود. 
با بی حالی دستم رو به دستگیره در بردم . وقتی باز شد با بازوم به در فشار آوردم تا باز بشه و پیاده شدم. آروم آروم راه افتادم.
اونم پیاده شد، بدون توجه به من رد شد و به سمت در ورودی حرکت کرد و با دزدگیر در رو بست. در رو که باز کرد به پشت سر نگاه کرد. من خیلی عقب تر بودم ! در نیمه باز رو ول کرد و برگشت ، سریع به من رسید. محکم دستم رو گرفت و با خودش کشید. 
-آی ...... 
- .....
- ولم کن ، خودم می یام. 
چیزی نگفت اما محکم تر دستم رو کشید بد جنس !
سالن روشن بود. بوی غذا همه ی خونه رو پر کرده بود اما صدایی نمی اومد . 
-مهین خانم کجاست ؟
کوهستان -حتما رفته ساختمون خودشون. بهش سپردم وقتی غذا رو گذاشت بره .
-چرا ؟ 
کوهستان -گفتم تنبل می شی. کارای خونه و غذا پختن رو که کس دیگه ای انجام می ده ! لا اقل یه میز غذا برای شوهرت بچینی !! در ضمن از فردا آماده کردن صبحانه ی منم با خودته !
- هوف ... دیگه صبحونه درست کردن که کاری نداره ! خودت یه چیزی بخور !!!
کوهستان - منم می دونم کاری نداره اما باید تو برام آماده ش کنی ! خواب زیاد برات خوب نیست کوچولو . نق نزن!
رو مو کردم اون طرف و به طرف پله ها به راه افتادم. 
کوهستان -کجا داری می ری ؟
- می رم بخوابم که لااقل وقتی بهم تهمت می زنی دلم نسوزه !!!
صدای خنده ش رو از پشت سر شنیدم. اگه زورم می رسید می رفتم دونه دونه موهاش رو می کندم ، قلدر!!
خواب از سرم پریده بود اما سرم هنوز درد می کرد. دوش آب سرد سریعی گرفتم . لباسام رو که توی رختکن گذاشته بودم پوشیدم . حوصله نداشتم موهام رو خشک کنم . حوله م رو دورشون پیچیدم و اومدم بیرون . لباساش رو عوض کرده بود و روی تخت دراز کشیده بود. 
یک لحظه مردد موندم اما بعد سعی کردم بی خیال باشم. بدون اینکه نگاهش کنم سمت کمد رفتم و از توی قفسه ی حوله ها ، حوله ی نسبتا بزرگی برداشتم ، همین طور که به سمت تخت می رفتم ، دو لا تاش کردم. متوجه شده بودم که نگاهم می کنه و کارهام رو زیر نظر داره ، اما اهمیتی ندادم. بالشم رو بیشتر به سمت گوشه ی تخت کشیدم و حوله رو روی بالش طوری پهن کردم که تمام سطحش و همین طور بقیه ی فضای بالا ترش تا لبه ی تخت رو بپوشونه. خودم رو روی تخت رها کردم و موهای بلند و خیسم رو از دور گردنم جمع کردم و همه رو روی حوله رها کردم که گردن یا لباسم رو خیس نکنه. چشمام رو بستم. چند دقیقه گذشت. 
کوهستان – چرا موهات رو خشک نکردی ؟
بدون اینکه تکونی بخورم یا چشمام رو باز کنم ، مختصر جواب دادم : 
- حوصله نداشتم.
کوهستان – بلند شو موهات رو سشوار بکش تا سرما نخوردی !
- خسته م . می خوام بخوابم. خودش خشک می شه !
از روی تخت بلند شد. چند لحظه بعد محکم بازوم رو کشید و نشوندم. مجبور شدم چشمام رو باز کنم . 
تعجب کردم ! داشت سشوار رو به پریز بالای تخت می زد!!!!
وقتی چشمای گشاد شده از تعجب منو دید پوزخندی زد .
کوهستان – بچه داری به اندازه ی کافی سخت و خسته کننده هست دیگه حوصله ی مریض داری ندارم !!!
و سشوار رو روشن کرد و به طرف موهای من گرفت. دست آزادش رو جلو آورد . نفسم رو حبس کردم. بعد از لحظه ای مکث شروع کرد به دست کشیدن به موهام. چه احساس خوبی داشتم . کاش اون همون مرد مهربون رویاهام بود . اما حیف ...
این کارا اصلا بهش نمی اومد ! فکرم رو به زبون آوردم:

- این کارا ... اصلا بهت نمی یاد

عشق دردناک 2


عشق دردناک 2


چند دقیقه ای گذشت من هم بیکار بودم و فقط درو دیوارو نگاه میکرد و تو دلم به عالم و ادم فحش میدادم که دوباره اومد تو اندفعه تلفن دسش بود :بیا بابا جونته ....
اشک چشمام واسه خودشون یه رودخونه ساحته بودن گوشی رو با دستای سردم ازش گرفتم و با صدایی که از تته چاه در میود گفتم:الو
انگار بابا نشنید:الو سیما ... خوبی؟
دیگه کنترلمو از دست دادم:مگه برای شما فرقی هم میکنه ؟ها؟جواب بده بابا اون سیصد میلیونو چیکار کردی که یکی از زخمای زندگیمون خوب نشد؟ بابا ازت متنفرم ...تو یه آدم ازخود راضیه بی فکری....خودخواه...همیشه به فکر خودت بودی....ازت متنفرم
:من...من...ببینم بابا بلایی که سرت نیاورده ؟ها
منظورشو فهمیدم داد زدم:نه ...هنوز نه ولی منو انداخته تو یخچال دارم فریز میشم ...بابا....من مامانو می خوام...من رامینو می خوام....نمی خوام با تو حرف بزنم...
اصلا دست خودم نبود شروع کردم بلند بلند گریه کردن با هق هق گفتم:بابا تو رو خدا زنگ بزن پلیس
:نمیتونم..خودت میدونی که....پس دووم بیار خدا بزرگه
با تمام قدرت داد زدم:خدای تو بزرگ نیست....خدای تو اون پولاته ....ازت بدم میاد
اون پسره اومد سمتم و گوشی رو ازم گرفت ، جرات پیدا کردم و جیغ بنفشی کشیدم :یکی منو نجات بده
اومد سمتم و یکدونه خوابوند تو گوشم:خفه شو
:ولم کن ..اصلا منو بگش راحنم کن تو روانی هستی ...دیوونه ای...احمق...برو یقه ی اونیو بگیر که پولتو خورده...
دستشو رو دهنم گذاشت و جلو پام زانو زد:مثل این که نمیفهمی خفه شو یعنی چی
دستشو گاز گزفتم میخواستم هرجور شده برم بیرون تمام استخونام یخ زده بود دیگه تا اونجا رفتم شاید میتونستم فرار کنم از جام بلند شدم درحالی که دستشوبخاطر گزش ناشی از گاز گرفتنم میمالید به سمتم اومد از ترس به دیوار چسبیدم با یه قدم بلند خودشو به من رسوند و شونه هامو گرفت:خیلی خری ....نشونت میدم با کی طرفی....
صورتش کاملا جلوی صورتم بود یه لگد حواله شکمش کردم و سریع بیرون دویدم درو باز کردم چه خونه ی درندشتی بود تا تونستم دویدم نفس نفس میزدم صدای قدمهاش رو پشت سرم میشنیدم دیگه وارد باغ شده بودم یع باغ خیلی بزر هوا تاریک بود داشتم میدویدم که چتد ال سگ احاطه ام کردن چنان پارس میکردن که گفتم الانه که تیکه پارم کنن به عقب نگاه کردم وایی پشتم بود زیر لب از خدا کمک خواستم و شروغ کردم به دوییدن اما اون از پشت موهای بلندم رو که تا کمرم میرسید رو با دست گرفت و با یه جرکت منو روی زمین خوابوند و خودشم روی من انداخت کاش موهامو کوتاه کرده بودم............

دیگه گفتم کارم ساخته اس اب دهنمو قورت دادم و چشمامو بستم با یه حرکت بلندم کرد و از پشت دستامو گرفت و منو وادار به حرکت کرد سلانه سلانه براه افتادم :خیلی کار احمقانه ای کردی حالا نشونت میدم
هیچی نگفتم جرات نداشتم دهنمو باز کنمم موهام تو صورتم پخش شده بود سردم بود دکمه های مانتوم کنده شده بود اما دیگه نا نداشتم خودمو رها کردم و بدست سرنوشت سپردم ار بس دویده بودم همش سرفه میکردم منو اندفعه توی یه اتاق تاریک برد درو ققل کرد و بعد چراغو روشن کرد اولبن چیزی که به نظرم رسید یه تخت دو خوابه بود وای خدا نجات بده از پشت سرم لبشو چسیوند به گوشم و اروم زمزمه کرد :نظرت چیه
از لحنش تمام تنم مورمور شدو خودمو کمی کنار کشیدم:تو روخدا ...منو اذیت نکنین...غلط کردم
دستمو محکم تر گرفت و دوباره مثل قبل ادامه داد:من از دخترای خوشکل خیلی خوشم میاد...ولی وقتی فرار کنن حار میشم اوکی؟
سرمو تکون دادم :دیگه تکرار نمیشه
:خوبه میذارم امشبو چون خیلی سرده اینجا بمونی مردت دیگه بکارم نمیاد
درو قفل کرد و منو تنها گذاشت دستم درد گرفته بود دیگه دست خودم نبود تا صیح رو تخت خوابید و گریه کردم و دم دمای صبح از گریه خوابم برد

وقتی چشمام رو باز کردم نور از پنجره به داخل می تابید.با وحشت بلند شدم و روی تخت نشستم. نمی دونستم کجام.اما کم کم همه چی رو به یاد آوردم. دیگه گریه م نمی گرفت.نمی دونم ساعت چند بود .تمام بدنم خورد بود. انگار حسابی کوبیده بودنش. به زحمت پاشدم و نزدیک پنجره رفتم. گوشه پرده رو کنار زدم و به منظره قشنگ بیرون خیره شدم. به این فکر می کردم که اگه این اتفاق نمی افتاد من الان دانشگاه سر کلاس نشسته بودم.این که الان خونه چه خبره؟ مامان چه حالی داره؟ یه صدای بدجنسی می گفت بقیه که عین خیالشون نیست . حالا شاید جاوید و جواد ... رامین! یه دفعه رامین عزیزم اومد تو ذهنم. یه جور امیدواری..... اما نه ، معلومه که کسی به اون چیزی نمی گه. اما کاش می دونست... کاش .... در باز شد . خیلی بی تفاوت بهش نگاه کردم که دستگیره در هنوز تو دستشه و اونم زل زده به من. نمی دونم شاید از اینکه واکنشی نشون نداده م تعجب کرده بود . حتما انتظار داشته بترسم. اما نه ... فکر نکنم.
-چیه؟ به چی زل زدی؟
پوزخندی زد و گفت :
-خیلی پررویی بچه.
از در فاصله گرفت و اومد تو . حواسم رو جمع کردم. نباید دوباره باهاش درگیر می شدم. فقط یه قدم به جلو برداشت اما یه دفعه برگشت و رفت بیرون و در رو محکم کوبید که یه متر پریدم هوا.
-بی معنی... تو که نمی خواستی بمونی واسه چی اومدی تو؟!
دوباره درو باز کرد . این بار ظرف صبحانه دستش بود که گذاشتش روی میز.
همون جا موندم که برگشت طرفم:
-معطل چی هستی؟ که تعارفت کنم؟ زود باش.
و با سر به ظرف صیحانه اشاره کرد. منتظر شدم بره بیرون اما نشست لبه تخت. یه لحظه مردد موندم اما بعد رفتم طرف میز... یه ذره پنیر و مقداری نون.... یه لیوان آب .... باورم نمی شد .من توی خونه چی می خوردم... اینجا ... یاد مامان افتادم که با چه دلسوزی به زور بهم صبحانه می داد و چقدر قربون صدقه م می رفت...
به زور یه لقمه گرفتم ، گذاشتم دهنم ، یه قطره اشک از چشمم سرازیر شد. به زور شروع کردم خوردن . پشتم و کردم به اون که صورتم رو نبینه.
-اسمت چیه؟
لقمه گیر کرد تو گلوم . به سرفه افتادم و یکم آب خوردم.
- چی؟!
-مشکل شنوایی داری یا چیز عجیبی پرسیدم ؟!
نباید باهاش بحث می کردم!
-سیما
-خواهر برادر دیگه ای هم داری؟
-چیه می خوای بقیه رو هم بدزدی؟ بدم نیست . از تنهایی در میام.
اما نگاهم که به صورتش افتاد ساکت شدم.
- 5 تا برادر
پوزخندی زد و گفت :
-از تو بزرگترن؟
با تردید سر تکون دادم.
-چقدر به فکرتن. خوبه یکی یدونه هم هستی!
خودم به اندازه کافی ناراحت بودم.عصبانی شدم.
-که چی؟!
-هیچی.گفتی دانشجویی؟... چه رشته ای؟
-مصاحبه س؟ قراره استخدام بشم؟!
-چرا من هر بار فکر می کنم آدم می شی و دست از بلبل زبونی بر می داری ؟ و ایستاد سر پا. از ترس زود گفتم...
-دارو سازی . سال اول ...




خوب بود؟؟؟؟؟

عشق دردناک1

عشق دردناک1

هندز فری رو از تو گوشام دراوردم ...صدای داد و فریاد جواد و بابا فک کنم تا ده تا کوچه اونور ترم می رفت ....دیگه تو این خونه همه چی شده بود پول...همه چی شده بود طلبکارای بابا...همه جا شده بود دعوا و فحش و فحش کاری...اینبارم مثل همیشه یکی از دعواها بین جواد و بابا بود نمیدونم سرچند هزار پول....دیگه واسم عادی شده بود...تنها دلخوشیم مامان بود و رامین...بقیه ی داداشام که همه مثل بابا شده بودن که تمام زندگیشون خلاصه شده بود تو پول...وای چه کلمه ی نفرت انگیزی ...وقتی اسمشو می شنیدم یاد تموم بدبختیام می افتادم...یاد تموم طلبکارایی که وجود نحسشونو تو تمام لحضات حس کردم....کاش بابا زمین دورودشو می فروخت و آخرین طلبکارمونو هم دس به سر می کرد...البته اون زمینش خیلی هم قیمتی ندار نداره به هر حال یه کوچولو که میتونست دهنشونو ببنده...دیگه واسمون فقط همین خونه مونده و این چارتا دیوار و چهارتا داداش بیکارو بی عار...حداقل صد رحمت به خودم که می تونم خرج خودمو در بیارم اونم در برابر ضعیف شدن چشامو کمر دردو هزارتا کوفتو زهرمار دیگه...واقعا دیگه حالم از کیبورد به هم می خوره روزی پنجاه تا صفحه تایپ کردن کم نیست!وای...کاش اصلا به دنیا نمی اومدم....._سیما تو پول نداری؟ به جواد نگاه کردم که توی چارچوب در ایستاده بود _چه قدر می خوای_چه قدر داری؟_بیست،بیست و پنج تومنی دارم.....جواد نفس بلندی کشید وگفت:خب بدش...تا آخر هفته پسش میدم! از روی زمین بلند شدمو رفتم سمت کوله ی سفیدم و هرچی داشتمو مثل همیشه تقدیم کردم بهش.... وقتی می خواست بره بیرون گفتم:داداش؟!_چیه؟ هنوز پشتش بهم بود_می گم...چیز...بابا هنوز می گه زمین دورود نمی....حرفمو با حرص قطع کرد:تو هم بیکاریا...اون جونش بره زمین دورودشو نمی فروشه...حاضره ما از بدبختی بمیریم اما اون یه تیکه اشغال داشته باشه ......واسه چی؟واسه این که یادگاره بابا جونشه....و ددی جونش بهش گفته این زمینو هیچ وقت نفروشه .....مسخره ست.....درحال غرزدن از اتاق رفت بیرون...بی حوصله دوباره برگشتم سرجام....فردا امتحان فارماکولوژی داشتمو هنوز دو فصلم مونده بود....کاش اصلا ادامه نمی دادم.....فکرشم نمی کردم داروسازی              قبول شم....مخصوصا توی اون موقعیت که تازه طلبکارا پیداشون شده بود....سورپرایز بود...اما خودمو خوشحال نکرده بود....توی این یه ترم گذشته هم هیچ اتفاقی توی دانشگاه واسم رخ نداده بود...نه عشق در یک نگاهی نه هیچ زهرمار دیگه...فقط روزمرگی....کاش قبول نمی شدم در اون صورت با رامین می رفتم مالزی...اما وقتی رامین فهمید کنکور قبول شدم نگذاشت باهاش برم....کاش رامین الان خونه بود و مثل همیشه می شستیم باهم دیگه شلوغ بازی می کردیم.... یک فصلشو به هر زحمتی تموم کردم تا اومدم فصل جدیدو بخونم صدای مامانو ازتوی آشپزخونه شنیدم:سیما بیا شام بخور... تازه فهمیدم چه قدر گرسنمه و چه قدر خسته هستم....و چه قدر احمقم که هنوز یه فصل درست و حسابیم مونده...فایده نداشته باید بی خیال این امتحان می شدم.... رفتم اشپزخونه مامان ماکارونی درست کرده بود با سوسیس.... باشوق سر سفره نشستمو گفتم:ایول...بدو غذای منو بده...دارم از گشنگی میمیرم...._چه خبرته ...از قحطی که نیومدی.... صدای جاوید بود که داشت میومد تو آشپزخونه...مثل همیشه رفت سر یخچال و قبل غذا یه لیوان بزرگ دوغ سرد خورد...عادتش بود.... جوابشو ندادمو بشقابو کشیدم جلو مامان چه فکرایی کرده بود که بشقابمو پر پر کرده بود...یک سوم غذامو خوردمو اومدم بیرون چون حوصله بابا و سهرابو نداشتم...جاوید و جواد و می شد تحمل کرد...حتی سعید و هم تحمل می کردم اما سهراب و بابا رو نمی تونستم تحمل کنم...اتفاقا بابا و سهراب با هم خیلی مچ بودن...کپی برابر اصل هم بودن دیگه.... با اعصاب خوردی در خونه رو باز کردم...می دونستم قراره چه گندی بزنم .و چه گندی هم زده بودم به امتحانم...شاید سیزده،شاید چهارده.... هیچ کس خونه نبود دوش گرفتمو رفتم آشپزخونه...از غذای دیشب توی قابلمه مونده بود. غدا رو گرم کردم توی آشپزخونه در رفت و امد بودم که صدای تلفن منو کشوند تو هال._الو..._بابات خونه دیگه کارمو یاد گرفته بودم.معلوم نبود این یکی کدوم طلبکار بود:اشتباه گرفتین...احتمالا با صاحب خونه قبلی کار دارین که مدتیه از این جا رفتن ...._می گم گوشیو بده بابات... صدای فریادی که اومد موی تنمو سیخ کرد....گوشیو از گوشم فاصله دادم...هول شده بودم.._آقا می گم...می گم اشتباه گرفتین...._حالیت می کنم... گوشیو تقی گذاشتم سرجاش....صدای فریادش هنوز تو گوشم بود......سلانه سلانه رفتم آشپزخونه و غذامو خوردم...خیلی زودم قضیه ی تلفن فراموشم شد...چون دیگه واسم این تلفنا عادی شده بود... با دوستم سوما قرار استخر داشتم....جعبه لوازم آرایشمو با حوله و یه تاپ و لباس زیرو سشوار مسافرتیم گذاشتم توی کولم. روسریو  رو سرم مرتب کردم.روی یه برگه هم واسه مامان پیغام گذاشتم.توی حیاط داشتم کفشمو می پوشیدم که صدای زنگ در اومد.از همونجا داد زدم:کیه؟جوابی نیومد.سریع بندای کفشمو بستمو کوله رو انداختم پشتمو رفتم درو باز کردم....._باباتو صدا بزن؟ به مرد نگاه کردم.یه کت اسپرت مشکی با شلوار کتان مشکی و تی شرت مشکی زیرشو کفشای واکس زده ی مشکیو و عینک افتابی مشکیو موهای کوتاه مشکی.... چیز ترسناکی شده بود....اما چشم گیر....سه تیغه بودو پوستش سبزه خیلی روشن بود....صداش به شدت آشنا میومد...همونی بود که ظهر زنگ زده بود:پدرم شهرستانه...من اینجا دانشجو هستم....شما؟ لبخند ترسناکی نشست روی لبش قبل از اینکه بتونم اعتراضی کنم به شدت هولم داد عقبو در رو تا آخر باز کرد...بعد از اینکه از شک بیرون اومدم داد زدوم:هووووی ...چی کار میکنی برو بیرون....داد زد:خفه شو...توهم یه کلاه بردار بدبختی مثل اون بابا بی همه چیزت....با کفش رفت داخل خونه....از ترس نمی دونستم چیکار کنم دویدم طرفشو داد زدم:کجا...برو بیرون مگه نه زنگ میزنم....به...به..._آهان...حتما به پلیس و قهقهه ای زد که دلم ریخت..._بیرون...گفتم که اشتباه اومدین....بابا ی من شهرستانه! از پشت دنباله ی کتشو گرفتمو کشیدم:می گم بیرون...من تنهام.... با آرنجش محکم زد تو دلم که یه لحظه چشمام سیاهی رفت...محکم دلمو گرفتمو خم شدم...با صدایی که از ته حلقم در میومد گفتم:احمق عوضی برو بیرون... همین طور داشت می چرخید توی تمام اتاقا.... یه لحظه گفتم نکنه اگه بفهمه بابامه و دروغ گفتم باهام کاری کنه....سریع رفتم داخل حیاط همون لحظه اونم برافروخته اومد توی حیاط...قاب عکس بابا دستش بود قابو پرت کرد سمتم...اگه جاخالی نمی دادم می خورد توی صورتم دادزد:حرومزاده...منو سیاه میکنی بچه....اومد سمتم داشتم از ترس می مردم تکیه دادم به درحیاط زبون بند اومده بود...._به اون بابات حالی می کنم....باید بفهمه وقتی سیصد میلیون از یه نفر می گیره به فکر عاقبتشم باشه....پدرمن خیلی احمقه که به بابا کلاه بردار تو پول داده_خفه شو این تنها کلمه بود که از بین لبهای لرزانم اومد بیرون.... هنوز عینک روی چشماش بود.....چنگ انداخت به یقه ی مانتوم.....نفسم یه لحظه گرفت....اما منو از کنار در کشید کنارو درو باز کرد کمی خیالم راهت شود ولی خیلی طول نکشید که همونطور که دستش به یقم بود منو کشید تو کوچه...چنگ زدم به دستش کشیده ای که تو گوشم خوابوند باعث شد یه اه پر از درد بکشم....اشکام تندتند می ریخت روی گونم _ولم کن....به من چه آخه...مگه من اینکارو کردم...میگم ولم کن مرتیکه... همونطور منو کشون کشون می برد سمت ماشین مشکیش که نمی دونم اسمش چی بود واز خودش ترسناک تر بود...داغی خون گوشه لبمو حس میکردم .....در پشتو باز کردو پرتم کرد داخل....روسریم افتاده بود روی شونم و تموم موهام ریخته بود تو صورتم حتی نا نداشتم روسریو رو سرم بندازم فقط سرمو گذاشتم رو صندلی ماشینو چشامو بستم...کاش منو می کشتو از این زندگی راحتم می کرد....انقدر سریع رانندگی می کرد که فک می کردم هر آن هردومونو می فرسته اون دنیا...منو به آرزوش می رسونه و بابا رو.....گیج بودم و سرم درد میکرد نور چشمامو میزد آب دهنمو قورت دادم و چند بار پلک زدم نگاهم تو چشمای پراز شرارتش افتاد مجددا اب دهنمو قورن دادم این بار از ترس به طرفم اومد و خم شد و توی چشمام زل زد :به به ...خانم کوچولو چشمام داشت ازتعجب از حدقه بیرون میزد من کجام؟  این جا کجاست: جات امنه ....امن تر از جای پول بی زبون بابای من دستامو بسته بودن به صندلی تو یه اتاق بودم به نظر اتاق کار بود :بابا شما چرا کینه شتری به دل میگیرید طوری نشده که اقای: نصیری ام ....کوهستان نصیری ...تو همون نصیری بگو از شنیدن اسمش ناخوداگاه به خنده افتادم حالا نخند کی بخند اصلا موقعیتم یادم رفت اما چنان فریادی بر سرم زد که فکر کنم تا عمر دارم دیگه نخندم .....:واسه چی میخندی؟ با همون لبخند کوچک ته نشین شده سرمو پایین انداختم . گفتم:اخه اسمتون خیلی به خودتون میاد پرجذبه اس ...ببخشید من حالم زیاد خوب نیست.....ولی به خدا این کارتون درست نیس ...من دانشجوام بذارید برم به درس و زندگیم برسم ...بابای من اینجوری پول شما رو پس نمیده...تازه یه نون خور کمتر خوشحالم میشه من بابامو میشناسم به جون تو...یعنی شما....َ:میشه کم وراجی کنی من اعصاب ندارم حالیته..کوچولو؟ اروم سرتکان دادم ولی سوالام یکی دو تا نبود سرمو یکم بالا آوردم و با خجالت گفتم:با من میخواید چی کار کنید آقای نصیری ؟ یکم نگام کرد و خندید ولی دوباره سخت شد: گفتم وراجی نکن حالیت میشه یا نه ...بچه خوبی باشی به فکر فرار نباش که اگه فرار کنی بگیرم حسابت با نکیر و منکره ....اوکی میرم بر میگردم ... همینکه درو بهم زد و رفت قهقهه خندم اتاقو منفجر کرد:وای کوهستان...بابات باید اسمتو رو میذاست تخته سنگ یا ..قله اورست داشتم میخندیدم که اومد تو :چیزی گفتی؟ با ترس گفتم:نه....نه گفت:خوبه ولی بدون هر حرکتی کنی من زیر نظر دارم .....دستام درد گرفته بود وحوصلمم شدیدا سر رفته بود خدا رو شکر مثل این که نیت سو نداشت داشتم فکر میکردم عجب اسم فانتزی داره اگه یکی از داداشام زن گرفت اسم بچه شو بذاریم کوهستان هم با کلاسه هم.... دوباره اومد تو وای قلبم وایساد از ترس جرات نفس کشیدن نداشتم ظرف غذایی جلوم گذاشت و گفت:بی سرو صدا کوفت کن نمیری ...در ضمن یادت نره چی گفتم بهت... اوکی؟سرمو به نشانه تایید تکون دادم و نگاهی باقالی پلو با گوشت ..اه اه خوشم نمیاد داشت میرفت که گفتم:ببخشید من چه جوری بدون دست بخورم؟ پوزخند پر تمسخری زد و گفت:با پاهم میتونی بخوری خوشگله...و دوباره داشت خارج میشد که گفتم:نون پنیر ندارید من زیاد باقالی پلو دوست ندارم....:ببین اینجا رستوران نیس میخوای کوفت کن نمی خوای نکن...اوکی؟ سرمو به نشونه اره تکون دادم و اون رفت و منو تنها گذاشت......چند دقیقه ای بود که از اتاق بیرون رفته بود و من همین طور به یه نقطه خیره شده بودم . سکوت مطلق بر فضا حاکم بود. احساس واقعا بدی داشتم.دستام اون جایی که با طناب بسته بودنش دردناک شده بود. حتی نمی تونستم غذا بخورم. با خودم گفتم خیلی بی فکره که دستامو باز نکرده....نمی دونم چه قدر گذشته بود که صدای در باعث شد سرمو به سمت صدا برگردونم....اومد تو...یه نگاه به من یه نگاه به غذای دست نخورده انداخت و خنده تمسخر امیزی کرد و سرشو تکون داد..اخی ... کوچولو .... چرا غذاتو نخوردی؟ نکنه انتظار داری یکی بیاد بذاره دهنت؟! از اینکه منو مسخره می کرد خیلی لجم گرفت ولی سعی کردم لحنم خونسرد باشه : -صرف نظر از اینکه الان بعد از این همه دردسر اشتهایی برام نمونده ، خیلی دلم می خواست الان شما جای من بودی ببینم با این دستای بسته چه جوری غذا می خوردی؟؟ در حالی که هنوز اون لبخند مسخره روی لبش بود اومد جلو و کمی روی صورتم خم شد. احساس کردم بدنم لمس شد. -خیلی زبون درازی کوچولو ... من اگه جای تو بودم قبل از هر چیز جلوی زبونم رو می گرفتم. می دونی چرا؟ ... صورتشو نزدیکتر کرد .اونقدر که نفساش روی صورتم میخورد. طوری توی چشام زل زده بود که جای دیگه ای رو نمی تونستم نگاه کنم... با صدای آرومی ادامه داد: -....چون .....من خیلی زود عصبانی می شم. انگار که برق گرفتم . نا خود آگاه تکانی خوردم.بدون اینکه نگاهشو از چشمام بگیره کمی سرش رو عقب برد و زمزمه کرد: -بهتره عصبانیم نکنی...خیلی برات بد می شه ...خانوم کوچولو. خیلی ترسیدم.نگاهم رو انداختم پایین تا ترسو توی چشمام نبینه. راست ایستاد و رفت پشت سرم. از اینکه نمی تونستم برگردم و نمی دیدمش احساس بدی داشتم. وقتی احساس کردم دستش به دستم خورد چندشم شد و نا خود آگاه بدنم رو کمی جمع کردم. داشت بدون حرف دستام رو باز می کرد. کارش که تموم می شد با لحن خیلی سردی گفت: -پاشو وایسا من انگار گیج و منگ بودم. از جام تکون نخوردم. وقتی داد کشید سرم بسرعت بلند شدم . -فعلا که این جا موندگار شدی. راه بیفت. وحشت کرده بودم . بغض گلوم رو گرفته بود.یعنی تا کی باید این جا می موندم.آخه من چه گناهی داشتم ؟! یه قدم به عقب برداشتم و گفتم : کجا؟؟ -سوال نباشه . راه بیفت. چند قدم دیگه عقب رفتم. فهمیده بود می ترسم. بی حوصله و عصبانی گفت : -نکنه می خوای تمام این مدت همین جا بمونی ؟ با دست و پای بسته؟! حوصله توضیح ندارم .راه بیفت.خودش اومد جلو و آستین لباسم رو گرفت و به زور با خودش برد بیرون . خیلی دوست داشتم ببینم کجام اما نمی شد چیزی حدس زد. فقط یه راهروی نسبتا تاریک بود که چند تا در توش باز می شد و در ضمن خیلی سریع بردم توی یه اتاق دیگه و هولم داد. یه جورایی تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود بیفتم. وقتی سر پا شدم محکم درو به هم کوبید. از اتاق بیرون رفته بود.بلافاصله صدای چرخش کلید رو توی قفل شنیدم. -واقعا که... از خود راضی. تمام تنم می لرزید. دلم راضی نشد. بلندتر داد زدم : از خود راضی. یکدفعه ضربه خیلی محکمی به در زد که یه متر پریدم هوا.ولی خوشبختانه درو باز نکرد. مثلا می خواست بگه حواسم هست چی می گی! تازه به دور و برم نگاهی انداختم . اتاق نسبتا بزرگی بود .پنجره ای داشت که با پرده ضخیمی پوشیده شده بود.با خوشحالی پرده رو دادم کنار که دیدم از بیرون با یه چیزی پوشوندنش که بیرون معلوم نباشه.فکر همه جا رو کرده بودن. خیلی عصبانی شدم. گوشه اتاق یه تخت چوبی قرار داشت و دری هم طرف دیگه اتاق بود. وقتی دستگیره رو فشار می دادم انتظار داشتم قفل باشه. اما باز بود.نفسمو تو سینه حبس کردم. اما وقتی در باز شد دیدم حمام بود. یه لحظه خودم خنده م گرفت که انتظار داشتم اون در هم به بیرون باز بشه.منظورش چی بود که اینجا موندگارم؟! من باید برمی گشتم. کلافه روی تخت نشستم . اما وقتی در رو باز کرد ازشدت اضطراب از جا پریدم... سینی غذا تو دستش بود. دوباره با تمسخرنگاهم کرد. -چه کوچولوی با ادبی. لازم نیست بلند شی. بفرمایین خواهش می کنم! منم با حرص جواب دادم : اعتماد به نفستون قابل تحسینه!! پوزخندی زد و سینی غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت. همه ی شجاعتم رو جمع کردم و ازش پرسیدم: -تا کی می خواین منو اینجا نگهدارین؟! و چون جوابی نداد ادامه دادم ... -ببین من کلی کار دارم . فردا باید دانشگاه باشم. از کار و زندگیم عقب می فتم. آخه اختلاف شما با پدر من چه ربطی به من دا... نذاشت ادامه بدم و بین حرفم گفت: -ببین دختر جون من عادت ندارم برای کسی توضیح بدم که چی کار می کنم اما برای اینکه دیگه صداتو نشنوم : انگار بر عکس اونچه فکر می کردم اهمیت چندانی برای پدرت نداری کوچولو. با اینکه ناراحت و آشفته شد ولی گفت که نمی تونه الان پولو جور کنه...هه ... ازم فرصت خواست ...واقعا این همه نگرانی و دلسوزی پدرانه قابل تقدیره. انگار ته دلم خالی شد. از جام بلند شدم و گفتم:-منظورت چیه؟....... _منظورم اینه که تا وقتی اون پدر کلاه بردارت پولارو پس نده تو اینجا مهمونی...فرقی نداره تا چندوقت طول بکشه...یعنی فرق داره....اگه تا شیش ماه دیگه یعنی تا تیرماه نتونه پولارو پس بده شماهم پس داده نمی شید تا آخرالزمان....گرفتی که؟ دهنم باز موند...مگه به من ربطی داشت؟بابا منو هم وارد کلاه برداری هاش کرده بود...کاش توی یه خونواده ی دیگه میومدم دنیا....هرچی بود وضعم از الان بهتر می شد...هیچی نداشتم که بگم....نگامو دوختم به کف موکت شده ی اتاق...یه دفعه یاد کیفم افتادم...خواستم بپرسم کیفم کو اما همون لحظه چشمم به کوله پشتی سفیدم که گوشه اتاق افتاده بود افتاد... _میشه بگین این قضیه به من چه ربطی داره؟ و نگاش کردم _نه...نمی شه...چون اینجا من سئوال می پرسم و نو هیچ حقی نداری...درضمن حرف اضافی و مفت هم موقوفه.....اوکی؟ دندونامو به هم فشردم و چشامو بستم شاید یه کم حالم بهتر شه.... نتونستم تحمل کنمو گفتم:به خدا دیوونه این! نگاش نکردم تا عکس العملشو نبینم...با پشت دستش آنچنان کوبید تو دهنم که گفتم الانه تموم دندونام بریزه تو دهنم.... _این یه چشمه ی تنبیهاتم بود پس سعی کن دهنتو ببندی.... لحنش ترسناک بود...و واقعا هم دهنمو بست از ترس حتی نمی تونستم سرمو بالا بگیرمو نگاش کنم،منتظر شدم از اتاق بره تا بیرون رفت منم تموم عقده هایی رو که از همون بچگیام داشتمو با قطرات اشکم بیرون ریختم....حالا می فهمیدم برای هیچ کس ارزش ندارم.....نه برای پدرم نه برای برادرام....فقط دلم شور مامانو میزد.... حالا بود که می فهمیدم پول از من ارزشش چه قدر بیشتره....وقتی که بهم گفته بود عکس العمل بابا فقط یه ناراحتی بوده دلم می خواست از خجالت آب شمو برم زیر زمین....وقتی پدرم منو ازیاد برده بود نبایدم انتظار داشته باشم این مرتیکه باهام درست رفتار کنه....گریه می کردم و چنگ می زدم به شلوارم....چه قدر بی چارگی؟....چه قدر بی پناهی؟.... شاید یک ساعت پشت سرهم گریه کردم انقدر که حتی دلم واسه خودم می سوخت....چشمام شدیدا درد گرفته بود....کاش می کشت منو....که انقدر خفت نکشم...بابا که مطمئنا نمی تونست یک دهم پول فعلی رو هم جو کنه چه برسه به کلش....کاش منو ضایع نمی کرد اول کار می کشت.... روی تخت دراز کشیدم....وحشتناک بود انگار روی یه تخته سنگ می خواستم بخوابم....نه بالش داشت نه پتو....فقط یه ملافه ی سفید.... پاهامو توی شکمم جمع کرد تازه فهمیدم سرم لخته و هوا هم چه قدر سرده توی همون حالت دورتادور اتاقو گشتم شاید روسریمو ببینم اما نبود....بیشتر تو خودم جمع شدم....چه قدر هوا سرد بود اون ملافه ی نازک هم کاری نمی کرد بدتر حرصمو در می آورد... بازم یه قطره اشک از گوشه چشم چکید روی تخت...مسیرشو کنار چشمم با انگشت اشاره پاک کردم....نمی خواستم گریه کنم....چون چیزیو عوض نمی کرد...فقط سردرد عایدم می شد... ++++++++++++++ با احساس ضعف چشممو باز کردم...چه قدر گرسنم بود....ساعتمو نگاه کردم پنج صبح بودو من از عصر دیروز هیچی حتی یه لیوان آب هم نخورده بودم! از روی تخت بلند شدم تموم بدنم خشک شده بود وگلوم هم می سوخت...مطمئنا سرماخورده بودم توی این سرما آدم برفی هم مریض می شد چه برسه به من! در همون حال که ملافه رو محکم پیچیده بودم دور خودم رفتم سمت سینی غدا که یخ زده بود....تو عمرم برنج یخ زده نخورده بودم چون متنفر بودم اما حالا دیگه وضع فرق می کرد....باید هر کوفتیو می خوردمو خداروهم شکر می کردم از بابتش! باقالی پلوی یخ زده رو گدذاشتم توی دهنم....وحشتناک بود...به زور جویدمشو قورتش دادم....بیشتر از پنج قاشق نتونستم بخورمو رفتم حموم آبو که باز کردم یخ یخ بود یه جرعه خوردمو دوباره برگشتم توی سلولم....اون غذای یخ زده با اون روغن یخ زده ش درد گلومو بیشتر کرد دوباره روی تخت دراز کشیدمو سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم تا درد گلوم فراموشم شه....اما چه نقطه ی روشنی توی زندگیم بود که فکر کردن بهش دلگرمم کنه؟ سرمو بین دستام گرفتمو فشار دادم....وای چه گلو دردی بود...همیشه این طور مواقع مامان واسم آب جوش درست می کرد تا بخورم....منم اصرار داشتم با قند بخورمو مامان اجازه نمی دادو می گفت اینطوری با قند خوب نمی شم....یه قطره اشک مزاحم دیگه.....لعنت به بابا

نجوا ی شیطان3و اخر

نجوا ی شیطان3و اخر

فصل پنجم
آرامتــر تکــآنــَـش دهیـــد !!مـَـرگــ ِ مـَـغــزے شــدهـ .. چــیـزے بـرآے إهــدا نــدآرد ..بــآیــد زودتــر دَفــטּ شــوَد ..اِحـســآســَمـ اســتـ !!تــآ همــیـטּ دیــروز زنــده بـــود .. خــودمـ دیــدَمـ ،کــَــســے لـِــهــَــش کــرد و رفـــتـــ ..بهوشم اما هیچ تمایلی برای باز کردن چشمام ندارم. می شنوم اما دوست ندارم هیچ موسیقی به جانم آرامش بده جز صور اسرافیل.صدای خودی هایی که از هفت پشت غریبه غریبه ترن نزدیک و نزدیک تر میشد و با تمام قوا خودش رو به جسم نحیفم می کوبید. نمیخواستم باور کنم هنوز دارم توی این دنیای بی در و پیکر دست و پا میزنم و نمیخواستم بپذیرم که هنوز زنده م. صورتم می سوزه شاید از گرمی اشکی که از بین چشمهای بسته م روی گونه م می ریزه. دلم نمیخواد چشم باز کنم و ببینم زندگیم رو از دست دادم و رسیدم به پوچی مطلق. نمیخواستم باور کنم من زنده م و این حیات ادامه داره.-حوا دخترم...دخترم؟ عجب واژه ناشناسی. عجب واژه غریبی. این روزا عجیب دلم از همه دنیا گرفته من بی کس کی مادر دار شدم که خودم نفهمیدم؟ من بی کس کی دختر شدم که خودم نفهمیدم؟من واقعا چی فهمیدم از این زندگی؟ نه از دختر بودنم چیزی فهمیدم. نه از عاشق شدنم و نه از عشقم چیزی فهمیدم. نفسم خسته بیرون میریزه و یه چیزی توی وجودم غوغا میکنه. من حتی از زندگی مشترکم هم چیزی نفهمیدم.-دختر نازم. چشماتو باز نمیکنی؟به صدای خش دارش اهمیتی نمیدم. کجا بود وقتی بهش احتیاج داشتم؟ کجا بود وقتی توی حماقتهام دست و پا میزدم؟ کجا بود وقتی آغوشش برام میتونست تکیه گاه محکمی باشه. نبود. هیچ وقت نبود و هیچ وقت مادری نکرد. چشماشو بست و ندید دختر نازش داره زن میشه. چشماشو بست و ندید زن شد توی زندگی که ازش جز تعفن چیزی شنیده نمیشد. چشماشو بست و ندید من حوا فریب خوردم.-حوا... دخترم؟-خانم چرا گریه میکنی؟تمام تلاشم رو می کنم که عضله های صورتم به سمت جمع شدن نره. همه تلاشم رو میکنم که انزجارم رو از صدای مردی که خواست جای پدرم رو برام بگیره نشون ندم. نمیدونم چقدر موفق بودم و چقدر هستم اما بی اختیار صورتم رو به سمت مخالف صداشون می چرخونم و تو غوغای درونم سکوت میکنم. بهنام سالم بود؟ -بهتره تنهاش بذاریم.پوزخند روی لبم می شینه. آره بهتر بود تنهام بذارید مثل همه مواقعی که کنارم نبودید و منو تنها گذاشتید. من کی خانواده داشتم که الان داشته باشم؟ همیشه تو موقعیتی که باید کنارم می بودید تنهام گذاشتید و من دیگه عادت کردم به تنهایی. من عادت کردم به تنهایی پا گرفتن و رشد کردن و بزرگ شدن. برید و تنهام بذارید تا من بازم روی پاهام وایسم. من عادت دارم...وقتی سکوت اتاق بغض سر باز کرده م رو غافلگیر کرد چشمام باز شد. چشمام با تنهایی های همیشگی م آشنایی پیدا کرد. من چشمم باز هم به روی دنیای پر از سکوتم باز شد. خسته بودم از صدای بی صدای خنجر های بی عاطفه.توی خلوتی و سکوت چشمامو بازمیکنم وبه دیوار روبرو خیره میشم.حضور نامحسوس کسی رو توی اتاق حس میکنم اما نمیخوام سرمو برگردونم و نگاهش کنم. ترجیح میدم تو خلوت خودم باشم وکسی این خلوت رو بهم نریزه.دست راستمو میارم بالا و میذارم روی شکمم.مایع سرد وخنکی توی بدنم جاری شده و من عادت دارم به این سرم خوراکی. عادت دارم به زندگی تحمیلی.-بهترید؟چشمامو هم میذارم و به نوازش رینگ توی دستم ادامه میدم. رینگ ساده ای که نشان پیمان منو بهنام بود. بهنامی که سالم بود وسالم بودنش شده بود عذابی طاقت فرسا. چرا زودتر نفهمیده بودم؟-میدونم موقعیت مناسبی برای صحبت کردن نیست اما زمان دیگه این نداریم.-چرا زودتر نگفتید بهم؟ چرا؟حضور نامحسوسش از تاریکی گوشه اتاق بیرون کشیده میشه وحضورش ملموس و پررنگ جلوه میکنه. نگاهمو میدوزم به صورت و محاسنش .چهره این مرد رو زیاد دیده بودم. درست تک تک زوایای صورتش توی خاطرم موج میزد. مردی رئوف و فوق العاده جدی. چشمان تیزبین وعقابی وقامتی رشید وکشیده. کلامی صریح وبی پروا. انسانی وفادار به بهنام. عضوی جدا نشدنی از خاطرات بهنام.-میدونید که علت احضارتون به ...میون حرفش میپرم ومیگم:-به محض ورودم بهم گفتن که برای پاره ای از توضیحات منو خواستید. اولش گیج بودم ونمیدونستم برای چی منو کشیدید به پای میز محاکمه اما بعد سعی کردم دیگه چیزی رو پنهون نکنم. این رموز داشت نابودم میکرد. واقعا باید بیان میشد.سرشو تکون میده و نگاهش ومیدوزه به رینگ توی انگشت نحیفم. ناخنهای کشیده وکوتاهم رو میذارم روشو یادم میافته یه زمانی چقدر به خودم میرسیدمو حالا چقدر معمولی و خسته بودم. انگار نبودم. انگار نابود شده بودم. من با رفتن فرزندمو بهنام بیش از نیمی از وجودم رو از دست دادم و تمام طراوت و زیبایی و جوونیم رو بی بهانه به حراج قمار این زندگی گذاشتم.
-روزی که وارد زندگی بهنام شدی رو خوب یادمه. شاید خودت از خیلی چیزا خبرنداشتی. شاید نمیدونستی پشت پرده چه خبره شاید نباید بازی جوری میشد که به شما میدون داده بشه اما شد. تو وارد زندگی بهنام شدی و بهنام بی اختیار مطیع ورام تو شد. مطیع و رام تنها کسی که نباید میشد . لااقل نباید مطیع و رام تو میشد. تو کسی نبودی که بخوای بسازی. تو اومده بودی نابود کنی...دهن باز میکنم که حرف بزنم . کف دستش رو میاره بالا و با تحکم میگه:-همه حرفا و دفاعیاتت رو شنیدم بی اینکه مداخله ای توش داشته باشم. واو به واو حرفات یادم مونده پس بذار برات پرده از همه چیز بردارم. بین حرفم نیا و مداخله نکن. سعی نکن تبرئه کنی چون نیومدم مجازاتت کنم. اومدم بهت بگم اونقدرها هم که فکرمیکنی زرنگ نبودی. پوزخند میزنم. اون چی میگفت واسه خودش؟ من کجای این بازی زرنگ بودم؟ چشمامو میبندم و برخلاف میل درونیم سرم رو به نشونه موافقت تکون میدم. -یه روز تو دفترم نشسته بودم و رو یه پرونده کار میکردم که تلفنم زنگ خورد. خسته بودم. مدت زمان زیادی بود داشتم روی پرونده کارمیکردم. بی حوصله جواب دادم و با شنیدن صدای هول وخسته بهنام دست از کار کشیدم. طبق فرمانش آب دستم بود گذاشتم زمین وسعی کردم تا قبل ا ز رسیدن بهش تمام افکارم رو خالی از هر نوع پرونده دیگه کنم و برم سراغ موکلی که من تمام و کمال دراختیارش بودم. بهنام نه تنها موکلم بود بلکه دوست و رفیق دوران سخت زندگی من بود . من و بهنام تو شرایط ویژه ای آشنا شده بودیم.نفسش رو فوت میکنه بیرون. هیچ زمانی کنجکاو نبودم بدونم چطور آشنا شده بودن و الان هم طبیعتا آخرین چیزی که برام مهم بود دونستن نحوه آشنایشون بود.-رسیدم دفتر. هیچ زمانی اینطور ندیده بودمش. به محض اینکه چشمش به من افتاد زمزمه کرد: "باورم نمیشه" فهمیدم این بار بحث سر مسائل حقوقی نیست. این بار از یه حس درونی داره صحبت میکنه. حس پر از ناباوری. پس سعی کردم از قالب سفت و سخت همیشگی در بیام و درست مثل یه دوست باهاش صحبت کنم. چیزی که اون لحظه بهنام بهش احتیاج داشت. علت رو جویا شدم و بهنام سکوت رو شکست.نگاهش و دوخت به صورتم ومن بی اختیار روی تخت نیم خیزشدم.-امین بهم خیانت کرد.چشمام و میبندم.تمام تنم دچار تنش میشه. احساس میکنم زمین لرزه شده. تمام بدنم ارتعاش گرفته بود و جسمم تاب این لرزش شدید رو نداشت. شاید تشنج کرده بودم. شاید تمام باورم تشنج کرده بود. تصور اینکه خیانتم به همسرم عیان بود نابود کننده بود. نابود کننده بود. بود... باور اینکه بهنام میدونست دارم بهش خیانت میکنم منو به مرگ رسونده بود . دستمو اوردم بالا و گذاشتم روی گونه هام. تب بدی داشتم. تو یه حرکت دچار مازوخیسم شدم و پر سوز وگداز همه تنم چنگ شد برای نابودی گونه های رنگ پریده م.-چیکار میکنی خانم ؟این چه حرکتیه ؟پرستار پرستار...دستای قدرتمند ی که قفل شد بین مچ دستام و صدای زنگی که فشرده شد برای ورود پرستار و بغضی که خفه کرد صدای حقیقت رو پشت حنجره م. بی حس بودم. کرخت و سست.چشمام بسته میشد به روی حقیقت پر درد گونه هام. دلم نوازش دست های پدری رومیخواست که زیر خروارها خاک بود. نوازش دستهای بی منتش رو. خدایا...-بهتری؟ آرومترشدی؟نمیخوام نگاهش کنم. گنگ وخسته خیره شدم به دیوار روبروم. درست حس مجنون بی لیلی رو داشتم. حکم عاشق بی معشوق رو داشتم. حکم یک بیمار آسمی رو داشتم که تو هوای پر اکسیژن در حال خفه شدن بود. نفس کم داشتم. انگیزه کم داشتم. هیچی نداشتم. بهنام...-گنگ بود جمله ش نمیفهمیدم چی میگه. نگاهش کردم. چشماش غرق خون بود. سرشو اورد بالا وگفت: " از اعتمادم سو استفاده کرد. باورم نمیشه. باورم نمیشه پوریا..." کنارش نشستم و گفتم: " واضح حرف بزن پسر تو که منو نصف عمر کردی" سرشو تکون داد وحرف زد. حرف زد و من درد رو لا به لای جمله هاش حس کردم. شکستنش رو حس کردم: " زنگ زدم به امین تا در مورد روند کاری پروژه پرواز ازش سوال بپرسم گفت جایی هستش و نمیتونه زیاد صحبت کنه. صدای ریز خنده یه دختر رو شنیدم. کنجکاو شدم. شیطنت داشت قلقلکم میداد سر در بیارم که اون دختر کیه پیشش که امین اینقد داره سر و ته این تلفن روهم میاره. وقتی صدای اون دختر که داشت میپرسید اینجا بشینیم رو شنیدم امین رو صدا زدم اما انگار به خیالش قطع کرده بود چون جواب دختر رو داد که نه اون میز آخریه دنج تره. خنده م گرفته بود از شیطنت امین. برام جالب بود که بفهمم این پسر داره چیکار میکنه و با خیال خودم میخواستم اگه موضوع عشق و عاشقیه براش پا پیش بذارم. چند باری صداش کردم گویا متوجه نشده که تلفن رو قطع نکرده. بازم صدای دختر اومد که گفت: کی بود امین؟ خواستم قطع کنم و تودلم به این شیطنت امین ذوق میکردم که جواب امین بیش از اندازه کنجکاوم کرد: " کسی که نقش مهمی تو زندگی من و صد البته تو داره." باخودم فکر کردم من چه نقشی تو زندگی امین واون دختر که اصلا نمی شناسمش دارم؟سرشو اورد بالا و زیر چشمی نگاه کردنم رو غافلگیر کرد. اتفاقاتی که ازش حرف میزد اصلا آشنا نبود اما در همین حد که فهمیده بودم پای من وسط نیست خوشحال بودم. اما نمیدونم چرا تو نگاه جدی این مرد کولاکی به پا شده بود.-امین روز ملاقات ش با تو. همون روزی که تو ازش حرف زدی و توی اعترافاتت ازش گفتی فراموش کرده بوده موبایلش رو بعد از مکالمه ش با بهنام قطع کنه. بهنام ناخواسته و با شیطنت تمام مکالمات اونروز شما رو میشنوه و هر لحظه که میگذره بیشتر به نقشه امین پی میبره.میخندم. خنده م ریز ریز بلند میشه و به قه قه می افتادم:-منظورت چیه؟به حالتها و واکنشهای هیستریک من بی اهمیت شده و تنها نگاهم میکنه. جای تعجب نداشت من درست پس از خندیدن بی علت اونم با صدای بلند درست بین خنده هام مقطع وبا درد میپرسم منظورت چیه؟-بهنام از روز اول ناخواسته تو جریان نقشه شما قرار گرفته بود. امین با اون نا پرهیزی باعث شد که بهنام در جریان همه چیز قرار بگیره.
نگاهمو مات می دوزم به صورتش و سکوت میکنم. انگار تهی میشم از نفس و از سخن. انگار حجم سنگین دل تنگی و درد هجوم میاره به سمت نگاهم و چشمه جوشان اشکم خشک میشه و من دلم نابودی مطلق می خواد. مرگ مطلق و خاموشی مطلق. کاش بشه قطره قطره آب نشم و مثل آتش فشان نابود کننده باشم تنها برای خودم...-بهنام یه شخصیت خاص داشت و این شخصیت خاصش آخرش کار دستش داد. بهنام همیشه می خواست دنیا رو تغییر بده و همیشه عقیده داشت که برای درست کردن جامعه ابتدا باید خودت رو تغییر بدی تا بعد بتونی جامعه رو دستخوش تغییر کنی.....................................
همین دیدگاه و عقیده خاص بهنام باعث شد که تصمیمی بگیره که ریسک بزرگی در پسش داشت. بهنام... بهنام خواست با نقشه شما راه بیاد. هم پای بازی شما باشه و هم بازی جنجالی برای شما دو تا که عاشق بازی کردن بودید. اولش خیلی براش هضمش سخت بود اما رفته رفته با خودش کنار اومد و در مقابل تمام مخالفت های سخت و سنگین من مقاومت رو ترجیح داد. میخواست خاص باشه رفتارش مثل همون حرکاتش. میخواست با محبت نرمتون کنه. میخواست با محبت مجذوبتون کنه و کاری کنه خودتون شرمسار بشید از رفتارتون.و درست اتفاق مهم زندگی شما سه نفر زمانی رخ داد که تو وارد محیط کار شدی. بهنام با دیدن تو دلش فرو ریخت. نه اینکه جذب جذابیتت شده باشه. دلش ریخت از اینکه چطور میتونه با تو نرم رفتار کنه و تو رو مجذوب خودش کنه. اون با همه وجودش تنفرش رو از شما دو تا پس می زد و سعی می کرد با ملایمت بیاد سمتتون. گام اول رو وقتی برداشت که موافقت کرد تو توی شرکت در کنارشون مشغول کار بشی و درست یه روز جمعه تمام اتاق های شرکت رو مجهز کرد به دوربین مدار بسته و بی اهمیت به مخالفت های صد در صد من توی اتاق امین هم دوربین و حتی میکروفن کار گذاشت.اون با خبر بود از چیزی که من می خواستم باخبرش کنم؟ اون سی دی که برای امین فرستادم؟سی دی که امین رو ترسوند و من رو خوش بین کرد. سی دی که امین رو دعوت به نبرد نابرابر کرد. سی دی که رو شد تا امین سی دی برام رو کنه. سی دی که رو شد و حرمت شکست و نقشه ها و دستهای پشت پرده رو رو کرد... چقدر این فیلمنامه بازیگر داشت. من،امین و حالا بهنام... چه نبرد نابرابری بود. اون سی دی چی رو می تونست ثابت کنه؟ چه حماقت احمقانه ای بود کرده بودم. چطور فکر کرده بودم با ضبط صدای امین و حرف کشیدن از اون در مورد نقشه میتونم یه مدرک داشته باشم که در موقع نیاز به بهنام نشون بدم. چطور فکر کرده بودم اون میتونه بیگناهیم رو ثابت کنه زمانی که بهنام خودش از همه چیز مطلع بود؟ چطور؟؟؟ چشمامو می بندم و سعی می کنم ریتم نفسم رو عادی کنم. سعی میکنم زنده بودنم نبض داشته باشه. سعی می کنم.اما تنها فقط سعی می کنم. من چیزی با یه مرگ مغزی فاصله نداشتم. من چیزی با نابودی محض فاصله نداشتم. آخه خیلی سخت بود که تصور کنی از کسی که تمام مدت فکر می کردی بازیش دادی بازی خوردی.-تو وارد زندگی بهنام شدی درست مطابق خواسته خودت.شراکت توی سهام شرکت. سر در نمی اوردم از بازی که بهنام راه انداخته بود. سر در نمی اوردم و بهنام هم اصراری نداشت برای باز کردن این معمای مجهول. بهنام، امین رو فراموش نکرده بود.تمام مدت حواسش به امین بود و میحتاجش رو فراهم می کرد وبیش از پیش خوبی می کرد که شاید امین رو شرمسار کنه اما طبیعت ذاتی امین جوری بود که بیشتر حس می کرد بهنام داره حماقت میکنه و همین موضوع باعث میشد بیشتر از قبل به دنبال اجرای نقشه ش باشه...چند قدم از تخت دور شد و در حالی که مشتش رو محکم می کوبید به دیوار و درد رو از لابه لای دندونای کلید شده ش بیرون می ریخت زمزمه کرد:-بهنام خیلی چیزا دید و صبوری کرد. خیلی چیزا دید و سعی کرد به روی خودش نیاره. تو توی زندگیش بودی حـــــوا و بهنام همه تلاشش رو برای جذب تو می کرد. میخواست تو رو شاد کنه. میخواست بهت بفهمونه توی زندگی نباید حرص ثروت داشته باشی. می خواست بهت بفهمونه امین داره بازیت میده. می خواست بهت نشون بده امین اگه دوستت داشت هیچ زمانی تو رو درگیر این مثلث نمی کرد. بهنام با خلوص نیت بهت محبت می کرد اما شما دوتا... سو استفاده هاتون علنی بود. شما دو تا بهنام رو نمی خواستید و محبت های بهنام تو دل سنگ شماها ذره ای فرو نمی رفت. شما دو تا همو می خواستید و این موضوع غیرت بهنام رو دچار تزلزل می کرد. بهنام داشت نابود میشد و این موضوع خیلی براش سنگین بود. اون فقط فکر می کرد داره شما رو عوض می کنه و این وسط یه روز به خودش اومد دید تو رو دوستت داره و اون وقت...بازم چند باره و محکم مشت فولادیش رو کوبید به دیوار و من درد رو حس کردم. من بهنام رو لمس کردم و من فرشته خو بودنش رو باور کردم.خدایــــــــــا …یـــــک امــ ـــروز را مهمـــــان مـــــن بــ ـــاش …بـــــه یـــ ــک فنجـــــان قهـــ ــوه تلـــــخ …!دلـــــت نمیخواهــ ـــد طعـــــم دنیایــ ـــت را بچشـــــی ...؟!- بهنام نابود شد. دوربین های مدار بسته اتاق امین از کار افتاد. آخه بهنام دیگه طاقت نداشت. نمی تونست هضم کنه. نمی تونست بپذیره و کنار بیاد. میکروفن از کار افتاد و یه روز... یه روز اومد پیشم و مثل یه بچه به ضجه افتاد و اونقد ناله کرد که هم پاش بغض کردم و به گریه افتادم. مردونگیش زیر سوال رفته بود.غیرتش زیر سوال رفته بود. نمی تونست هضم کنه. نمی تونست بپذیره زنش زن نیست. نمی تونست بپذیره زنش مال اون نیست. اه...با صدای فریادش چشمام رو محکم بهم فشارمیدم و دندونام و عصبی و تیک وار بهم می سابم.صدای قدم های بلند و پر از نفرتش رو تا دم در دنبال کردم. صدای کوبش محکم در برخلاف طبیعت چشمامو باز کرد. وقتی رفت ملافه تو دستم مشت شد. وقتی رفت قطره های اشک هجوم اوردن... وقتی رفت دنیا ویرون شد. وقتی رفت شیشه پر خدشه احساسم فرو ریخت.تمام تنم میلرزد…از زخمهایی که خورده ام…!!من از دست رفته ام…شکسته اممی فهمی؟؟به انتهای بودنم رسیده اماما…!اشک نمیریزمپنهان شده ام پشتلبخندی که درد میکندمرد من چه صبوری به خرج دادی. چه تحملی به خرج دادی و چه با ملاطفت در آغوشم فشردی. مرد من تو مرد بودی و من زن نبودم. مرد من تو نامرد نبودی من نازن بودم. مرد من تو انسان بودی و من نبودم. مرد من نابودم کردی. مرد من کاش حرف می زدی. مرد من چرا سکوت کردی؟ چـــــــــرا؟صدای جیغ کشیدن در باعث شد نگاهم رو بدوزم به لک های روی ملافه سفید رنگم. پوزخندم رنگ تعفن گرفته بود. همه چیز پر از سیاهی بود. صدای کشیدن بینیش باعث نشد سر بلند کنم. صدای قدم هاش باعث نشد سر بردارم از لکه سیاهی...-معذرت میخوام...زیر چشمی نگاهش می کنم. قطرات آب بین مژه ها و ابروهای مشکیش خودنمایی میکنه و نگاهش درست به جایی خیره شده که چند لحظه پیش من خیره ش بودم. سرش رو میاره بالا و نگاهم می کنه. عصبی پلک میزنم و دوباره نگاهم رو درگیر همون لکه سیاه می کنم. نفس بلند و کش داری می کشه و از میزم دور میشه. شاید قدرت و تحمل نگاه کردن به من رو نداره. به من که همیشه به چشم یه خائن بهم نگاه میکنه. آخ که چقدر هضم این واژه سخته. آخ که چقدر سخته کسی از راز دلت باخبر نباشه و به بدترین شکل ممکن گناهت رو به تصویر بکشه. کسی چه می دونست برای من آغوشِ حلالِ بهنام حروم بود زمانی که دوسش نداشتم. کسی چه می دونست آغوش حروم امین،حلال بود وقتی که دوسش داشتم. من خیانت کرده بودم اما نه به احساسم.به مرد زندگیم. به شرعم. به دین و به عرفم. من اون زمان تنها به عشقم خیانت می کردم وقتی هم آغوش مردی میشدم که محرم ترین بود و نامحرم ترین...
-اون روز بهنام دیگه طاقتش طاق شده بود و فهمیده بود نمی تونه به این بازی ادامه بده. برای همین ازم خواست پیگیر کاراش باشم. من و اون داشتیم روی پرونده شکایت از شما دو تا کار می کردیم که... یهو طوفان شد. یهو کنفیکون شد. باورمون نمیشد. زمین و آسمون همه چیز واژگون شد. دنیا بهم ریخت و بهنام باز هم نابود شد. تو باردار بودی و بهنام تو شک بود. بهنام گیج و منگ بود و نمیتونست بپذیره که اون بچه مال خودشه یا برای برادر زاده ش. تمام تلاشش رو می کرد که شکش رو نابود کنه. تمام تلاشش رو می کرد که باور کنه چیزایی که از شما دیده در حد یه ارتباط کامل نبوده. تمام تلاشش رو می کرد شک رو ریشه کن کنه از ذهنش و بالاخره تونست. بالاخره تونست با خودش کنار بیاد اون بچه ماله خودشه و تو مادر اون جنینی هستی که تو وجودت داره رشد می کنه.دستشو می گیره به پرده کرکره ای و می کشتش. نور خورشید توی اتاق پخش میشه و اشکای جاری صورتم رو به سوزش می ندازه. عصبی مجدد کرکره رو می کشه و چند ثانیه بعد دوباره بازش میکنه. پوزخند میزنم. این حال و روز پوریاست تنها از یادآوری خاطرات. وای به حال و روز بهنام وقتی تو اوج ماجرا بود...دستمو جلوی چشمام میذارم و مانع نوری میشم که به صورتم می تابه. ساکتم غمگینم بی تابم و بیمارم.حس و حال بدی دارم. روحیه م رو شدیدا باختم. دارم بازی می خورم. عجیبه دارم می شنوم من از دو مردی که عاشقانه دوسشون داشتم بازی خوردم. دارم می شنوم این وسط بازیگر صحنه فقط من نبودم. بازیگرای زیادی دور و برم بودن.-تو عوض شده بودی و این رو بهنام حس کرده بود. تو عوض شده بودی و این رو بهنام درک کرده بود. میخواست با خوبی کنارت باشه. میخواست هضم کنه چون از روز اول میدونست تو چه منجلابی پا گذاشته. خوشحال بود. سر از پا نمی شناخت. خوشحال بود که از محبتش نرم شده بودی. خوشحال بود که دل بسته بودی. خوشحال بود که باورش کرده بودی.دستم رو روی شکمم میکشم. جای خالی فرزندمون غم دلم رو سنگین میکنه. دست به حلقه م میکشم. جای خالی بهنام سنگین ترش میکنه. چشمامو می بندم و به هق هق می افتم. غمم سر باز کرده بود. -وقتی دیدم بهنام دیگه تمایلی به ادامه روند پرونده نداره تصمیم گرفتم یه کم به کارهای عقب افتاده خودم برسم که متوجه شدم... شرایط بدی برام پیش اومده بود و من مجبور شده بودم از ایران برم. وقتی فرزندتون از بین رفت من ایران نبودم. بهنام هیچ خبری به من نداد. رفتنم طولانی شده بود. وقتی برگشتم...وقتی برگشتی بهنامم پر کشیده بود. بچه من و بهنام پر کشیده بود و حوا مونده بود با یه دنیا عذاب وجدان. پوریا وقتی برگشتی امین بهنام و بچه مو ازم گرفته بود و من مونده بودم و کوله باری از انتقام.وقتی برگشتی من هیچ چی نبودم جز یه مار زخم خورده. وقتی برگشتی من هیچی نداشتم جز کینه ای سرشار از نفرت و حسی برای مقابله کردن و موندن. وقتی برگشتی من نابود شده بودم. وقتی برگشتی بهم تجاوز شده بود. وقتی برگشتی به جونم سو قصد شده بود. وقتی برگشتی امین تهدیدم کرده بود.وقتی برگشتی امین زندگیم رو شخم زده بود و به دنبال ردی از اون مدارک بود. وقتی برگشتی من امیدوار بودم که بتونم تمام املاک بهنام رو حفظ کنم از چنگ امین... وقتی برگشتی هزاران هزار بلا سر عشق دوستت اومده بود. وقتی برگشتی دنیا چرخیده بود و انتقام گرفته بود. وقتی برگشتی حوا فریب خورده بود. فریب شیطان...هق هقم پر درد و سخت میشه. انگار تمام مشکلاتم خود نمایی می کنه. انگار تازه یادم می افته با رفتن بهنام من هیچ چیزی به دست نیورده بودم جز یه مشت کینه و نفرت از امین. انگار تازه یادم افتاده بود من همه چیزم رو از دست داده بودم حتی جسمی که برای احساسش ارزش قائل میشدم. وقتی بهنام رفت من به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود...پشت پلکام تصویر بهنام نقش می بنده. تصویر یه روز دلگیر. تصویر من تنها و صدای تلوزیون. تصویر آغوش امن بهنام و صدای پر از شوقش که توی گوشم زنگ میزنه. بهنام...-حوا کاش می فهمیدی که چقدر برای داشتنت تلاش کردم.قلبم تیر میکشه. چشمام باز میشه. نفسم به شماره می افته. یه چیزی توی سرم به صدا در میاد. یه صدای خیلی بد. یه صدای شبیه سوت قطار که مداوم و پشت سر هم تکرار می شد و کشیده میش. دستمو روی قلبم می ذارم. نفس کم میارم. دهنم مثل ماهی بیرون افتاده از آب باز و بسته میشه. صدام در نمیاد. دستم قفل میشه بین ملافه و قدرت از بدنم رخت میبنده. میخوام نفس بکشم نمیتونم. میخوام صدا بزنم نمیتونم. سرم بدجور تیر میکشه. دارم عذابم میده. چشمام بیش از اندازه درشت شده و خیره شده به روبرو. گردنم صاف و بی حرکت ایستاده. تکون نمیخورم. عضلاتم سخت منقبض شده. چشمام سیاهی میره و صدای سوت قطار هم چنان ادامه داره. نبضم کند میشه و بدنم پیچ میخوره و عضلاتم شل و بی حس میشه.چشمام در لحظه آخر مردی رو می بینه که به سمتم می دوئه و منو بین دستاش نگهم میداره و در لحظه ای بعد خاموشی مطلق... سر و صدای بیش از حد بلند عده ای ناشناس توجه م رو جلب می کنه. پلکام با لرزش خفیفی باز میشه و نگاهم در محاصره عده ای غریبه در میاد.-خدا ازت نگذره که با زندگی پسر من بازی کردی.پلک میزنم و مجدد چشمامو باز میکنم. نگاه عصبی زنی که بی اندازه خون گرفته بود پاشیده شده بود به روی صورتم. بی اختیار پلک میزنم تند و عصبی. کلافه و بی قرار.از اینکه نگاه عده ای کاملا غریبه با انزجار بهم دوخته شده تعجب کردم و نمیتونم گردش نگاهم رو از صورت های پر بغض و کینه بگیرم. مردی با موهای جوگندمی و چهره ای منقبض با یک دست زن رو در بر گرفته و با دست دیگه عصای آبنوسی رو به زمین فشار میده و نفرت از صورتش به سمتم پاشیده میشه. پلک میزنم.-جواب تمام محبت های بهنام به تو این بود دختره عوضی؟ چطور تونستی با پاره تن من این معامله رو بکنی؟ بهنام عاشقت بود و تو یه حیوونی که قدرشو ندونستی. چطور تونستی دختره گستاخ؟پلکهام به لرزش می افته و قطره اشکی روی گونه م می ریزه. گردنم به چرخش در میاد و درست نزدیک مردی از جنس مرد عصا به دست با کمی فاصله توقف میکنه. مردی که به دیوار تکیه داده بود و چشمانش بسته بود و من قطره های اشک رو میدیدم که بی تامل روی گونه ش سر می خوردن و در آخر زنی چادر به سر که نزدیکی در ورودی ایستاده بود و پوزخندی روی لبش خودنمایی میکرد و بر خلاف این سه تن چشمانش به رقص در اومده بود. بی اختیار لبخند میزنم و صدای فریاد پیر زن بلند میشه و وجودمو به لرزه میندازه.-تو انسان نیستی. تو یه خوک کثیفی. تو بی وجدان با زندگی پسر من بازی کردی و آخر سر کشتیش. تو یه لجنی...صدای هق هق پیرزن عجیب ناشناس بود. سرم می چرخه و کنجکاوانه به دنبال کس می گردم که آماج این نفرت و کلام زهر آگین زن قرار گرفته. چه به روز این چند تن اومده که اینطور آشفته نگاه میکنند و ناسزا می گویند.-ولم کن مرد. ولم کن برم حسابش رو برسم. ولم کن برم ببینم چطور دلش اومد با پاره تن من این جور ناپسند بازی کنه. ولم کن.عجیب تلاش می کرد خودشو از محاصره یک دست نجات بده. دستی که هنوز استوار باقی مونده بود و زن رو در محاصره خودش نگه داشته بود.خودمو بالاتر می کشم و تکیه میدم به بالشو که پشت سرم تعبیه شده بود. نگاهمو کنجکاوانه توی اتاقی که کاملا ناشناس بود می چرخونم و چشمم به مردی می افته که گوشه اتاق ایستاده بود و من متوجه حضورش نشده بودم. لبخند تلخ و اخم پر از بغضی بین ابروهاش نشسته بود که از همه افراد حاضر توی اتاق ناشناس تر جلوه می کرد برام.-حوا بهم بگو چطور تونستی؟ بهنام نفسش تو بودی. چطور تونستی؟زمزمه میکنم. حوا...این کلمه چقدراشنا و در عین حال غریب بود.انگار حرف بود پشت این واژه که هرچی به ذهنم فشار می اوردم نمی تونستم چیزی به خاطر بیارم. سکوت اتاق رو هق هق پیر زن می شکست و دیگر هیچ. سرم به صورت وحشتناکی تیر میکشید و طاقتم رو طاق کرده بود. چشمامو بستم و با درد نالیدم. اینجا کجا بود؟ چرا من اینجا بودم؟-خانم نیکخواه. حالتون خوبه؟-اون افعی باز داره فیلم بازی می کنه. اون باید جواب منو بده. حوا زنده ت نمیزارم. خودم می کشمت همونجوری که پسرم رو کشتی.دستام به سمت سرم می ره. چشمام محکم و پر درد بهم وصل میشه و ناله هام بلند تر می شه. دلم سکوت میخواست. از این همه سر وصدا خسته شده بودم. از این همه گیجی خسته شده بودم. اینجا کجا بود؟-خانم نیکخواه.لمس شدنم باعث میشه با خشونت خودمو عقب بکشم و مردی که غریبه بود ازم فاصله بگیره و نگاهم کنه.-خوبی؟-به من دست نزن-چرا اینجوری میکنی؟ مشکلی داری؟بغضم می ترکه. به پهنای صورتم اشک می ریزم و ضجه میزنم. سرم داشت منفجر میشد از هجوم بی افکاری.-من کیم؟ شماها کی هستین؟ چی میخواید از جون من؟ چی کارم دارید؟دستهایی که تلاش می کرد نگهم داره ثابت می ایسته و نگاهش مات و متزلزل دوخته میشه به صورتم.-حوا تو چته؟-چرا به من میگید حوا؟ من حوا نیستم؟ من... نمیدونم. اسمم چیه؟ من کجام؟تو کی هستی؟خودمو با درد مچاله می کنم گوشه تخت و از مرد غریبه فاصله می گیرم. دیگه حتی صدای ضجه و ناله و نفرین پیر زن هم شنیده نمیشه و این بار حجم سنگین بغض من اتاق رو پر کرده بود از اندوه.منی که حتی خودم رو هم از یاد برده بودم. منی که حتی افراد حاضر توی اتاق برام یه خاطره پر غبار هم نبودن. منی که همه چیز رو از خاطر برده بودم.
-اینجا چه خبره چرا اینقدر شلوغه؟ برید بیرون بیمار ما احتیاج به استراحت داره. لطفا برید بیرون.-این بیمار نیست خودشو زده به مریضی آقای دکتر...-ازنظرمن ایشون بیمار هستند حتی اگه از نظر شما مجرم باشند. بفرمایید بیرون.بی اختیار سکوت کرده بودم و به مرد سفید پوشی که پرونده پزشکی رو دستش داشت نگاه می کردم. مردی که به شدت پر جذبه با افراد غریبه برخورد کرد و من رو امیدوار کرد که میتونم جواب خیلی از سوالامو ازش بگیرم.وقتی اتاق از ازدحام جمعیت ناشناس و اصوات ناپسند و تلخ خالی شد با لبخند به سمتم اومد و نگاهم کرد.-سلام خانم زیبا. چطوری؟لبهامو جمع میکنم و با استرس میپرسم:-من کیم؟ اینجا کجاست؟ابروهاشو میندازه بالا و چشماشو ریز میکنه و به پرونده توی دستش نگاه میکنه.کمی بعد سرشو بالا میاره و لبخند میزنه.-حوا نیکخواه. چه اسم زیبایی درسته؟بی انگیزه لبخند میزنم و از خوشی نامفهومی که با شنیدن نام غریبه به وجودم سرازیر میشه پلکهامو هم میذارم و به دنبال ذره ای آشنایی توی خودم به کنکاش می پردازم اما... دریغ از واژه ای ،خاطره ای،یادی... پلکهامو پر درد باز می کنم و از خسته از افکار ناشناسی که به ذهنم هجوم میاره بی هوا پر میشم از گیجی مفرط. -شما پزشکید؟لبخندش عمیق تر میشه و به سمتم میاد و بالای سرم می ایسته و سرمم رو چک میکنه و چراغ قوه ای از داخل جیبش در میاره و روی چشمام به حرکت درش میاره. مردمک چشمام با چرخش دستش می چرخه و با خاموش شدن چراغ قوه نگاهش نرم و ملایم نوازش ملیحی به جسم سختی دیده م می پاشه و میگه:-بیشتر یه دوستم.دوست؟ چه واژه خوشایندی. از حس اینکه میان این همه ناشناس کسی رو داشتم که دوستم خطاب شده بود خوشنود شده بودم. لااقل مانند غریبه هایی که جسم و ذهنم رو آماج اتهام وارد کرده بودن نبود. لااقل شناخت خاصی به من داشت که خودم نداشتم. پس دوست بود. دوستی که میتونست کمکم کنه. چشمکی می زنه و میگه:-نگران نباش چیزیت نیست. یه شک عصبی بهت وارد شده که باعث شده مدت کوتاهی حافظه ت رو از دست بدی.چشمام بیش از اندازه گرد میشه و خیره میشه به صورت دوستی که حالا فرسنگها از باورم فاصله گرفته بود. -نگرانی نداشته باش. من مطمئنم تو فقط به یه تلنگر کوچیک احتیاج داری تا حافظه ت رو کامل به دست بیاری. تو خوب میشی. من بهت قول میدم به زودی زود خوب میشی. خوب میشم؟ چند بار تکرار کرده بود. اما اگه نشم؟ اگر تو این برهوت فراموشی گم میشدم چی؟ من این گرگ و میش رو دوست نداشتم. من این ناشناسی رو دوست نداشتم. کاش کمی حافظه ام یاری می کرد تا یادم می اومد کی هستم و اسمم چیه؟ چطور شده بود که اینجا اومده بودم. خدایا...-فراموشی؟-بیشتر یه شک عصبیه که عوارضش از دست دادن حافظه برای مدت زمان کوتاهیه. درست میشی حوا خانم. نگران نباش. حوا؟من حوا بودم؟ پس چرا این نام اینقدر غریبه است؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟ چــــــرا؟؟؟ دستامو عصبی میارم بالا و کنار لبم قرار میدم. تنم به لرزه می افته.من کی بودم که توی این ازدحام دارم گمش میکنم؟!!!!حوای سرزمین من به کجا رفتی...برگرد اینجا پر از بی هوایی است...به دنبال آدمت نرو...محال است بیابی مردی که آدمت باشد...-اینا...اینا کی بودن؟کمی عقب تر میره و روی پرونده ای که دستش بود چیزی یادداشت میکنه و در همون حال میگه.-خانواده همسرت؟-همسرم؟با تعجب نگاه طوفان زده م رو می دوزم بهش و گیج تر از سابق زمزمه می کنم:-من ازدواج کردم؟-بله.پس چرا چیزی یادم نبود. چرا؟ مرد من کی بود؟ وای فراموش شده بود-پس همسرم. کدومشون بود؟-بهتره کمی استراحت کنی. تا چیزی یادت نیست بهتره از این فراموشی نهایت استفاده رو ببری.سفارش میکنم دیگه نذارن بیان داخل اتاقت. تو هم زود خوب شو دختر خوب.بعدم با چشمک مجددی عزم به ترکم میکند. ای کاش میشد مرا هم می برد. مرا هم می برد و ترک میداد از این فراموشی. کاش می شد به زور و جبر بستن به تخت ترکم میداد از این بی حواسی. او ترکم می کرد، منی که حافظه م هم ترکم کرده بود. منی که تنها بودم با حجوم بی نوایی. منی که تنها بودم با سردرد های متوالی. منی که چیزی به خاطر نمی اوردم. هیچ زمانی... فصل ششم
برگ های زرد پاییزی روی زمین می ریخت و من درست مثل همیشه ی این چند وقت به درختی تکیه داده بودم و نگاهم در جست و جوی خاطره ای دور پی برگ و بار این خزون می چرخید.غروب کم کم سر می زد و رنگ اغوا کننده اش تمام دیدم رو محصور خودش کرده بود. دستم کنده سخت درخت رو لمس میکنه و خورشید کم کم پشت کوه ها پنهون میشه و دلم شورش می کنه از این دوری.چشمامو مشتاق می دوزم به آخرین آثار حیات خورشید و صدای پر از بغض الهه توی وجودم رخنه میکنه.-بیدارم و می بینمت رویا به رویااز پیش چشمم می روی دنیا به دنیابا تو میان آب و آتش آشتــــی بوددر آتش است از رفتنت دریا به دریــــــایک بار دیگر عشق را با خون نوشتنتعبیر لبخند تو را گلگون نوشتنوداع داغ باری بود. خورشید رفت و من رو تنها کرد. چراغ های حیاط یکی پس از دیگری روشن میشه و روشنی زیبایی به حیاط می بخشه. سرم رو می چرخونم به سمتش.روی صندلی سبز رنگ توی حیاط نشسته. عروسک پارچه ای محبوبش رو تو دستش گرفته و سر تو گوشش فرو برده و به خیال خودش براش لالایی می خونه.بر می گردم و دوباره تکیه میزنم به درخت سخت خودم.بذار برای خودش بخونه. بذار نوحه سرایی کنه و تنها موسیقی عشقش رو زمزمه کنه.تا دست عشق از پیکر عاشق جدا شدبا دست لیلا قصه مجنون نوشتناین کوچه ها بی تو همیشه بی قرارنحس غریبی بین پاییز و بهارنرفتی ولی فکری به حال کوچه ها کنبوی تو دارن و تو را اما ندارنکمی دورتر نزدیک حوض بزرگ، توی حیاط ، فریده با مژگان صحبت می کرد و مژگان تند تند اشکهای جاری روی صورتش رو پاک می کرد. باز هم غم عالم نشسته بود تو چشمای خاکستری پر از بغضش. نگاهمو می گیرم و به دورتر خیره میشم. جایی که هر کس مشغول انجام کاری بود. کمی دورتر نزدیک فنس های بلند دختری با موهای بلند مشکی که تنها با شالی پوشونده شده بود مثل امروز و مثل دیروز و مثل همیشه خیره شده بود به دوردست و دستهاش میان فنس ها گره خورده بود. نمیدونم به دنبال چی بود اما اهمیتی نداشت به دنبال هر چیزی بود اینجا همدرد زیاد داشت. اینجا همه گمشده زیاد داشتن. نفسم رو بیرون می فرستم و دستمو داخل جیب پلیورم می برم و با لمسش حس خوبی بهم دست میده. سیگاری از جیبم بیرون میکشم. باقی مونده دارایی م. نگاهمو میدوزم به تن باریک و سفیدش. تنی که این روزها زیاد لمس و نوازشش می کردم. تنی که بود و نبودش برایم بسیار حرف داشت.بود و حسم می کرد. بود و درکم می کرد. تنها بود و هستی م بود.-حوا...بدون اینکه نگاهمو از سیگار بگیرم نفس عمیقی می کشم و سر تکون میدم. می دونم چی میخواد. میدونم چی می خواد بگه. دستمو داخل جیب پلیورم می برم و یه نخ سیگار بیرون می کشم و نگاهمو با غصه می دوزم به خورشیدی که برخلاف اسمش نمی درخشید. دیگه حتی طلوع هم نمی کرد. یک کلام نابود شده بود. غروب ابدی کرده بود. دستشو با لذت جلو می کشه و سیگار رو از بین دستام بیرون می کشه و به همون سرعتی که اومده بود ازم دور میشه. این چندمین سیگاری بود که روشن نکرده دود می کرد؟ ساعتها پک میزد به سیگاری که کام نمی داد و در آخر گوشه ای از همین حیاط زیر پا له می کرد و از جا بلند میشد. این چندمین سیگار بود؟ دوباره نگاهم رو بر می گردونم به تن سفید سیگارم. میارمش بالا. چشمم به لرزش دستام می افته و بغضم می گیره. بغضم می گیره از این همه تنهایی و درد. چه به روزم اومده بود که این جوری در اوج جوونی پیر شده بودم؟ چی به روزم اومده بود که ذائقه م در سن سی سالگی طعم هفتاد سالگی میداد؟فندک میزنم به سیگار بین لبهام و اشک می ریزم از لرزش دستام. فندک می زنم و شعله میکشه سیگاری که دردم را می کشه.صدای فس کردن سیگار رو دوست دارم. سیگارو از گوشه لبم بر میدارم و نفسمو با تاخیر می فرستم بیرون. فندکو سر میدم توی جیبم و نفس بلندی می کشم. از بخاری که از دهانم خارج میشه می فهمم خیلی وقته سرما نفوذ کرده تو هوا و من و این آدمایی که توی حیاط نشستیم هیچ کدوممون سرما رو حس نمی کنیم. راستش من و این آدمها خیلی وقته چیزی رو حس نمی کنیم. -حوا...تعجب می کنم. صدای غریبه... صدای ناشناس. صدای فردی که به لطافت صدای اطرافم نبود. بر میگردم و به مردی نگاه می کنم که برای بار چندم تو طول این مدت به ملاقاتم اومده.تصویر آشنایی کم رنگی تو ذهنم نقش می بنده. تصویر آشنایی به مدت این دیدارهای کوتاه و بی صدا. نمی شناسمش. غریبه وار نگاهم رو از صورتش می گیرم و پک عمیقی به سیگارم می زنم و نفسم رو حبس می کنم توی سینه و با تاخیر و ذره ذره می فرستمش بیرون. باز اومده حرف نزنه؟ من از سکوت این اجنبی خوشم نمیاد. من از نگاه های این غریبه چندشم میشه. من از بودن این مرد بغضم می گیره. دردم می گیره.
-خوب یادمه اون موقع ها به شدت از سیگار متنفر بودی.حرف زد؟ سکوتش رو شکست؟ سردی نگاهش رو شکست؟چه تناژ صداش آشنا بود. ولی تو ابهام ذهن فراموش شده من در حد یه آوای خوش بود. چیزی گفت؟ داشت در مورد این جسم سفید و بی آزار حرف میزد؟ من از سیگار متنفر بودم؟ لبخندم کش میاد و نگاهم در امتداد بلندی جسم نازک میان انگشتانم کشیده میشه.ساز دهنی ام زنگ زدهنفسم کوک نداردسیگار بدهید...کوک گلوست سیگارم...بی اهمیت به حضورش و بی تفاوت به کلامی که به زبون اورده بود ادامه میدم به معاشقه و پک زدن و کام گرفتن های عمیقی که در پس دودهای خالصانه ش ریه ام رو در طبق اخلاص گذاشته بودم براش.معامله پایاپای بود.- هنوز چیزی یادت نیومده حوا؟حوا... انگاری با این اسم خو گرفته بودم با اینکه یادم نمی اومد چه کسی این نام رو روم گذاشته بود و چه کسانی با این نام صدام زده بودنم.با اینکه هیچ خاطره ای از این اسم نداشتم اما حالا عادت کرده بودم که این جوری صدام کنن. آخه یه چیزی داشتم به اسم شناسنامه که عکس من روش خورده بود. یه چیزی به اسم شناسنامه که داشت هویتم رو به رخم می کشید.صفحه اول هویتم میگفت من حوا نیکخواه هستم. پدر و مادری دارم که خبری ازشون ندارم. من حوا نیکخواه پدرم رو از دست داده بودم و مادری دارم که ازدواج کرده و یه خواهر ناتنی دارم. اسمش چی بود؟ اون رو هم فراموش کردم.صفحه دوم هویتم میگه همسری داشتم به اسم بهنام کریمی. من حوا نیکخواه ازدواج کرده بودم و همسرم رو از دست داده بودم. می گفتن تصادف کرده اما هیچ چیزی خاطرم نبود. من حوا نیکخواه چیزی خاطرم نبود و اینها تنها تکرار مکرراتی بود که روزهای اول همه توی گوشم وز وز می کردن و من تنها جملات رو حفظ شده بودم. من تنها هویتم رو از روی نوشته های شناسنامه م باور کرده بودم. من چیزی جز یه خاطره فراموش شده نبودم و اینها اصرار داشتن که من حوا نیکخواه هستم... چه مخالفتی؟ پس بذار اصرار کنن. من حتی خودم رو هم نمی شناسم چه برسه به یه خاطره دور از آدمایی که هر از گاهی یادم میکنن و در حد چند دقیقه نگاهم می کنند و بعد هم می رن و بازم فراموش می شن.حوا نیکخواه تنها یه اسم فرسوده است و یه هویت ناشناخته...اما یادم میاد از این هنوزی که میگه، مدت های زیادی گذشته. شاید دو سال و شایدم کمتر و نه...حتما بیشتر. سه سال بود که تو گرگ و میش فراموشی گم شدم و کسی به سراغم نمیاد جز مرد غریبه ای که هیچ خاطره ای ازش ندارم و اون اصرار داره که به همه بگه ما همدیگه رو خوب می شناسیمو حتی آثاری ازش تو اون هویت غریبه هم نمی تونم پیدا کنم. راستش دوست ندارم بشناسمش. احساس خوبی بهش ندارم و وجودم شدیدا بودنش رو پس می زنه و تنها یک علت وجود داره که اون رو قبول میکنم برای حضور گاه و بیگاهش. تنها علتش هم این بود که یادم مینداخت من هم روزی وجود داشتم و کسانی بودند که منو میشناختند. کسانی دوستم داشتند و من هم مثل سایرین زندگی داشتم. -این آخرین باریه که میام اینجا.بی اختیار اخم میکنم و برای لحظه ای از پک زدن به سیگارم جدا میشم. آب دهنم رو قورت میدم و حس می کنم اینم میره مثل بقیه کسایی که اومدن و رفتن. اینم میره مثل بقیه. دلخورم؟ ناراحتم؟ نه چه اهمیتی داشت؟ کسایی که هیچ خاطره ای ازشون نداشتم همون بهتر که نباشن و با یادآوری چیزی که ازش خاطره ای نداشتم نابودم نکنن. لااقل این جوری یه درد داشتم. چیزی یادم نمی اومد اما با حضور این غریبه ها دردام تسکین که پیدا نمی کرد هیچ نابودترم میکرد. بذار این هم بره و من کلا فراموش بشم. بذار اینم بره و من دیگه حضور نداشته باشه. بذار نباشه.-حلالم کن دختر. حلالم کن.سرم می چرخه سمت مردی که تا به امروز اشکش رو ندیده بودم. این مرد چش بود؟ این مرد چه بدی در حق من کرده بود که اینقد حالش بد بود؟ این مرد چه به روز من اورده بود که من فراموش شده حتی از سایه ش هم می ترسیدم؟ این مرد کی بود؟ این مرد...-من در حقت خیلی بد کردم. نگاهش رو از صورتم می گیره و به زمین میدوزه. نگاه سرد و متعجبم رو ازش می گیرم و پک عمیقی به سیگارم می زنم و حرفهام رو ها می کنم بین دود سیگارم و فوتش می کنم بیرون.-نمیدونم شاید الان حرف زدن برام راحتتر باشه. همین که تو چیزی یادت نمیاد من راحت تر می تونم اعتراف کنم. پس بذار از اول همه چیز رو برات توضیح بدم.خودمو به تن سخت درخت تکیه میدم. بی اختیار سر می خورم و پشت تنم می سوزه از این هم آغوشی نابرابر. پلکامو هم میذارم و حس میکنم باد موهامو آشفته کرده. دردو پس میزنم و پلکامو باز میکنم.به سرعت دستمو بالا می برم و موهام داخل شالم فرو می برم و نگاهش می کنم.سرشو بالا میاره و نگاهم رو غافلگیر میکنه. تیره پشتم می لرزه. پلکام عصبی روی هم می افته. سیب آدمش بالا و پایین میشه.سرش سر می خوره به سمت پایین و نفس من راحت بیرون میاد.دید؟ دید تارهای سفید موهام رو؟ سرش از خجالت پایین افتاد؟ دوست نداشتم کسی ببینه! دوست نداشتم. متنفر از خودم از این حالم متعجبم. چرا این مرد منو آشفته میکنه؟ چرا؟ دستشو داخل جیب شلوارش فرو می بره و سیگاری بیرون میاره. به سیگارم نگاه میکنم که داره می سوزه و من کامی ازش نمی گیرم. خاکسترش روی لباسم می ریزه. اهمیتی نمی دم. به انتهای سوختنش رسیده و من هنوز درگیر دردهای فراموش نشدم نگاهم رو دوختم به سوختن و ساختنش. می ندازمش و پنجه پامو روش فشار میدم تا خاموشش کنم.- عادت ما آدماست ...سیگار هم کامش را که داد ،زیـر پا ، لِه اش می کنیم...سرمو بلند می کنم و به ملیکا نگاه میکنم.داره با چشمای گرد شده نگاهم می کنه. سریع چشمامو می دزدم آخه می دونم که به شدت از اینکه نگاهش کنی بدش میاد اما برعکس عاشق خیره شدن به صورتته. تمسخرم رو پشت پوزخندم پنهون میکنم و می شنوم صدای لالایی الهه رو که هنوز اصرار داره تو گوش عروسکش فرو کنه...ملیکا قدم بر میداره و بی توجه به ما رد میشه و دوباره با خودش فلسفه می بافه و می بافه و می بافه. خودمو جمع میکنم و زانوهامو بغل میگیرم. صدای خش خش برگهایی که زیر پای بچه ها خورد میشه توجه م رو جلب میکنه. -همیشه به موقعیت بهنام حسودیم میشد. از اینکه به هر چیزی دست می زد موفق بود توش و از اینکه من به هر کاری دست میزدم توش شکست میخوردم کلافه بودم. تمام عمرم و تلاش می کردم و آخرشم هشتم گرو دهم بود ولی بهنام همیشه و همیشه موفق بود و با این حال نمیتونست از وضعیت زندگیش درست استفاده کنه و این قضیه به شدت منو رنج میداد. تا اینکه تصمیم گرفتم به جای خودش من از پولاش استفاده کنم. مدت زمان زیادی تلاش کردم تا تونستم با خودم کنار بیام و نقشه اساسی بکشم و برای اجرای نقشه م به کسی احتیاج داشتم که همه جوره هم پام باشه و به خاطرم دست به هر کاری بزنه.سرشو اورد بالا و نگاهم کرد. کام عمیقی از سیگارش گرفت و چشماشو بست. به خودم اومدم.بدجور دلم قلقکم می داد که سیگار توی دستش رو ازش بگیرم. بدجور هوس کام گرفتن از وجودش داشتم. بدجور تنم هوای عشق بازی کرده بود با سیگاری که تار و پودم رو گره زده بود به خودش. به بوی خوش توتونی که قبل روشن شدن به مشامم می کشیدمش. دلم می خواست. دلم سیگاری رو می خواست که بین دستام لمسش کنم و ژست انسان های مدرن رو به خودم بگیرم. دلم سیگارم رو می خواست. دستمو داخل جیبم بردم و سیگاری از داخل پاکت خارج کردم و با سختی به گوشه لبم گذاشتم. فندکم رو از جیبم خارج کردم و با طمانینه به سمت سیگارم بردم. چشمام تنها یه جا رو می دید و گوشام بی اهمیت به صحبت های مرد خسته روبروم منتظر ادامه جمله ای بود تنها برای شنیدن.-تو بودی. تو مد نظرم بودی. تو از هر لحاظی موقعیتش رو داشتی. وقتی وارد دانشگاه شدی از روز اول در نظرم خاص اومدی. یه حالتای عجیبی داشتی. تو خودت بودی با دور و بریات زیاد نمیجوشیدی و حس من بهم می گفت که تو یه مشکلی توی زندگیت داری و برای همین افتادم دنبالت و به هر سختی بود تمام نقاط ضعف زندگیت رو شناسایی کردم و خودتو بیشتر از قبل شناختم و اون زمان بود که تصمیم گرفتم خودمو بهت نزدیک کنم و از این نقاط ضعفت به نفع خودم استفاده کنم.این نزدیک کردنم به تو اونقدر ادامه پیدا کرد که تو اسیرم شدی و بهم دل بستی.من شدم برات یه هم کلاسی و تو شدی یه دختر احساساتی شاعر که از شعراش می تونستم اوج دردش رو حس کنم. من شدم برات یه هم کلاسی دوست داشتنی که ریز ریز خودشو تو دلت جا کرد. من شدم برات امین و تو شدی برام یه بهوونه. من شدم برات عشق و تو شدی برام هدف. من شدم برات زندگی و تو شدی برام انگیزه...سرشو اورد بالا و سیگارش رو پرت کرد. با حسرت خیره میشم به سیگاری که در عرض چند ثانیه دود شده بود و به هوا رفته بود. و حالا نگاهم با پرش فیلتر سیگار پرتاب شد و جایی میان چمن ها به زمین نشست و کلام مرد غریبه گلوگاهم رو سوزوند.-من هیچ وقت دوستت نداشتم حوا. من هیچ وقت بهت دل نبسته بودم و برخلاف تصورت من هیچ وقت عاشقت نبودم.من... من فقط بازیگر خوبی بودم. می فهمی؟ بازیگر خوبی بودم...
سیگار از بین انگشتای کشیده م سر می خوره و با برخورد ریزی با شلوارم روی زمین واژگون میشه و نگاهم مات میشه به صورت مردی که خیره شده بود به صورتم. کیش و مات شده بودم بین کلماتی که عجیب دور از باورم بود... به صورت پر از ناباوریم خیره میشه و بی رحم و بی عاطفه ادامه میده.-دوستت نداشتم اما تو اونقد خر و ساده بودی که هر لطف من رو به حساب علاقه م می ذاشتی و اونقدر احمق بودی که دو سال به پای من نشستی و در آخر برای اینکه من رو از دست ندی قبول کردی که با بهنام ازدواج کنی... تو حتی نفهمیدی من اگه دوستت داشتم نمی تونستم تو رو با کسی تقسیمت کنم. چرا اینقد احمق بودی حوا؟ چرا؟ چـــــــــــرا لعنتـــــــــی؟از درون آتش گرفتمسوختمآن گاه که دیدمروزها و سالهاقلب منبه انتظار دستان کسی بودکه رویایی بیش نبود..."و"چگونه بگریم؟در ورای این خاموشی پنهاندر این امتداد بغضی که نمی شکنداینک پاییز است آریو قلب منشاه پاییزی؛ است تنهاو روح منبرگ ریزان داردسقوط برگ های امید و آرزو..."از جیبش سیگار دیگه ای بیرون می کشه و من بیشتر توی خودم مچاله میشم. من این مرد رو دوست داشتم؟ این که شوهرم نبوده. اسم همسر من طبق گفته های هویتم بهنام بوده. همون واژه ای که شنیدنش بهم آرامش مطلق میداد. از اسمش خوشم میاد. آوای اسمش قشنگ بود و هیچ وقت نفهمیدم پس چرا به سراغم نمی اومد. نکنه اشتباهی ازم سر زده بود که دلخور و ناراحت بود؟ نه نه اینجوری نبود. اون مرده بود همونجوری که هویتم می گفت. قرمزی سیگارش توجه م رو جلب کرد. روشنش کرده بود و کام می رفت و کام میداد سیگاری که از لبانش بوسه می گرفت. سرم رو کج کردم و با خودم فکر کردم که، اینم گفت من ازدواج کرده بودم اما به خاطر اون؟ اما چرا؟ من چه آدمی بودم؟ این مرد کی بود که فکر می کرد امینم بوده؟ این مرد رو چرا دوست داشتم و پس بهنام چی؟ خدایا دارم از این همه سوال دیوونه میشم...گیجم... گنگم خدایا...-زندگی تو با بهنام قشنگ و رویای بود و من نباید می ذاشتم این اتفاق می افتاد. باید تو رو حفظ می کردم تا برنامه هام درست همون جوری که برنامه ریزی کرده بودم پیش بره. کوتاه اومدن من به معنی اسیر شدن تو بود. بهنام خوب بود. بهنام مهربون بود و من از همین می ترسیدم چون تو داشتی اسیر می شدی. اسیر همسرت و من این رو نمی خواستم و تو باید تا آخرین لحظه به من وفادار می موندی با اینکه من هیچ حسی بهت نداشتم اما تو باید تا ته این بازی با من می اومدی و اموالی که قرار بود به من برسه رو در اختیارم قرار می دادی من نمیتونستم به سادگی فراموش کنم که تو بری و من به اموالم نرسم.تو مهم نبودی. تو فقط وسیله بودی و نباید این وسیله منو از رسوندن به خواسته هام دور می کرد. تو نباید با من بازی می کردی. این قصع تنها یه نویسنده داشت و اونم فقط من بودم و تو باید بازی می کردی و من کارگردانی پس حق نداشتی بازیگردان بشی. تو باید فقط بازی می کردی حوا. اشتباه کردی که فکر کردی میتونی قصه ای که من شروعش کرده بودم تمومش کنی. تو اشتباه کردی!صدای جیغ الهه باعث شد از خودم که شدیدا درونش غرق شده بودم بیرون بیام.بـــــازی؟؟؟؟-لعنتی چرا نمی خوابی؟ چرا چشماتو نمی بندی؟ مگه لالایی دوست نداری؟ مگه خوشت نمی اومد از این آهنگ؟ چرا نمی خوابی؟ چــــــرا؟باز هم با عروسکش درگیر شده بود. من بازی می کردم؟ باز هم داشت با خودش میجنگید. اون بازی گردان بود؟ چرا اون عروسک هیچ وقت نمی خوابید؟ من بازی خوردم یا بازی دادم؟چرا الهه دست بر نمیداشت از مرور آهنگی که دوست داشت؟سرم رو کج می کنم و به نزاع بی پایانش خیره میشم.قصه رو کی تموم کرد بالاخره؟ دلم برای عروسک پارچه ایش می سوزه.-حوا... بهنام هیچ وقت سرطان نداشت. بهنام هیچ وقت مریض نبود حوا... هیچ وقت...می چرخم سمتش. نگاهش میکنم. هنوز سرم کج شده به روی شونه م. بهنام کی بود؟ سرطان داشت؟ آره مریض بود که مرد. نه تصادف کرده بود. من حوا نیکخواه بودم. اون کی بود؟ این کی بود؟ قصه چی شد؟ کلاغه به خونش رسید یا نرسید؟وقتی نگاه بی تفاوتم رو می بینه با یه حرکت از جا بلند میشه. نگاهش خیره به صورتکم مونده و من خیره به حرکتهاش. داره نزدیکم میشه. یه چیزی توی ذهنم به فریاد در میاد... بی اختیار از جا می پرم و پشت درخت پنهون میشم. وقتی واکنشم رو می بینه همون جا توقف می کنه و قدمی جلو نمی ذاره. می ترسم بدون اینکه علتش رو بدونم. وحشت دارم از وجود مردی که سایه ش تمام وجودم رو در بر گرفته بود. دستش هجوم می بره بین خرمن موهاش و زمزمه می کنه. به سختی می شنوم. ولی می شنوم...-من زندگیتو ازت گرفتم!درست. فرصت عاشقی رو ازت گرفتم!درست. به خاطر علاقه احمقانه ت به من نتونستی یه زندگی شیرین داشته باشی! درست.اصلا من احمق همه چیز رو ازت گرفتم. درست! اما حوا...مکث می کنه. سرش رو پایین می ندازه و با صدای خش دارش زمزمه وار ادامه میده:-حوا من بچه تو ازت گرفتم.درست! اما من... حوا من هیچ وقت بهنام رو ازت نگرفتم. رفتن بهنام خواست خدا بود. خواست من نبود حوا باورم کن.عقب گرد می کنه و پشتش رو بهم میکنه. سرم کج میشه به سمت گردنم. تیک عصبی گرفته بودم. پوزخند میزنم. صداشو می شنوم که می گه:-من حرمتت رو ازت گرفتم. بهت خیانت کردم. به جسمت به احساست به روحت آخه تو فقط وسیله بودی حوا...نفسش رو فوت میکنه با صدا بیرون و بدون لحظه ای توقف ازم دور میشه و من کم کم با دور شدن مرد غریبه از پشت درخت بیرون میام و به اشکایی که روی گونه های سردم می ریزه اهمیتی نمیدم و تنها با خودم زمزمه می کنم:-مگه من بچه داشتم؟ -چرا نمیخوابی لعنتی؟ چرا؟الهه هنوز داشت با عروسکش می جنگید.من بچه داشتم. سرم برمی گرده به عقب. خورشید جایی پشت سر الهه شاید کمی دورتر از الهه روی زمین نشسته بود و سیگاری که بهش داده بودم رو به لب داشت و انگار داشت ازش کام می گرفت. اشکام گونه م رو شست و شو میداد. من بچه داشتم... الهه موهای عروسک رو می کشید و خورشید تلاش می کرد که نشون بده داره عمیق از سیگار کام می گیره. من بچه م رو از دست داده بودم. همون طور که شوهرم رو از دست داده بودم. همون طور که حافظه م رو ازدست داده بودم. الهه باز هم می خوند. صداش دلنشین بود و تنها موسیقی ای بود که بلد بود و عجیب بود که دوس داشتم بارها و بارها زمزمه کنه. قدم بر میدارم به سمت الهه. عروسک پارچه ای... من بچه داشتم و دیگه نداشتم. من دیگه هیچی نداشتم. هیچی...کنارش روی زمین زانو می زنم. نگاهشو برای لحظه ای از عروسکش می گیره و خیره میشه به صورتم. ریتم موزیکش قطع میشه و لبخند تلخی میزنه. چشمامو می دوزم به عروسکش. دستاشو میاره بالا و عروسکش رو جلو صورتم تاب می ده.-نمی خوابه. خوابش میاد. نمی خوابه. لالایی دوست نداره؟دستمو می کشم روی صورتش و اشک هاش رو پاک میکنم. بغض میکنه. لباش جمع میشه. لبخند میزنم. -من بچه داشتم.لبهاشو جمع میکنه و اخم میکنه. تو یه حرکت عروسکش رو می کشه و اخماشو بیشتر توی هم سر میده. حسرت زده به عروسک توی بغلش خیره میشم و زمزمه می کنم.-دیگه ندارم. اون مرده میگفت ازم گرفتش. می بینی الهه؟ درست مثل تو...با خشونت به سمتم می چرخه و میگه:-کوری؟ این بچه منه...قطره های درشت اشک روی صورتش می ریزه و زمزمه می کنه:-ولی نمی دونم چرا نمی خوابه...از جا بلند میشم و تن سرما زده م رو با خودم میکشم. با خودم می برمش. با خودم می برم از این همه سردرگمی...در ساختمون آسایشگاه رو باز می کنم و خودمو به داخل پرت میکنم. سرما با تمام وجودش به داخل محوطه راهرو سرک میکشه و من با بدجنسی تمام در رو می بندم و گرما رو به تن یخ زده م هدیه می کنم. -چطوری حوا؟سرمو بر می گردونم و از دیدن مسئول آسایشگاه لبخند تلخی می زنم و می گم:-خوبم...و به رفتنم ادامه میدم و صبر نمی کنم تا تلاش کنه یادم بیاره من حوا نیکخواه هستم و همسری داشتم که فوت شده.اما... بی اختیار بین راه می ایستم و می چرخم سمتش. ایستاده و با تاسف خیره شده به قامتم. با چرخشم شکه میشه و لبخند عصبی ای می زنه. با تعجب نگاهش میکنم و زمزمه می کنم:-شما می دونستید من بچه داشتم؟ابروهاش فنر وار می پره بالا و با شوق میگه:-چیزی یادت اومده؟سرمو تکون میدم و میگم:-اون مرد می گفت من بچه داشتم...نفس خسته ای می کشه و میگه:-تا اونجایی که من می دونم دنیا نیومده سقط شده...ابروهامو پر درد تو هم میکشم و راهمو جهت مخالفش کج میکنم و درد رو با تمام وجودم حس می کنم.نیومده رفته؟ خودمو روی تختم می ندازم و قاب عکس سیاه و سفید رو بر میدارم و خیره میشم بهش. هیچ چیز آشنایی توی این عکس توجه م رو جلب نمی کنه. با سر انگشتام چهره ظریف مرد توی عکس رو نوازش میکنم و میگم:-چرا این زن اینقدر شبیه منه؟ تو کی هستی؟
نگاهمو از صورتش می گیرم و خیره میشم به پنجره خزون زده اتاق. تاریکی میون اتاق خزیده و دل من به این تاریکی شب خو گرفته. چشمامو روی هم میذارم و نفس عمیقی می کشم.صدای جیغ دلخراشی توی گوشم می پیچه و برای لحظه ای نفسم بند میاد. ضربان قلبم از حرکت می ایسته و حس می کنم چیزی پشت پلکهام نقش بسته که دلم رو ریش کرده. چشمامو با وحشت باز می کنم و توی تاریکی شب گم میشم. قاب عکس رو روی پام ول می کنم و خودمو روی تخت ماچاله میکنم. بدنم گر می گیره و نگاهم طوفانی میشه. چشمام با حیرت خیره به تاریکی پشت شیشه و افکارم حیران و ناباور در پی صحنه دلخراشی که دیده بودم.تصویری ملموس و نزدیک تر از واقعیت...انگشتام حلقه میشه بین ملافه روی پام و نگاهم تو گرگ و میش تاریکی و اشک جسم خسته زنی رو می بینه که روی زمین افتاده و مردی عصیان گر فرزندش رو ازش می گیره. صدای ناله های پر خراش وجودش وجودم رو به لرزه انداخته. این زن عجیب شباهت ناباوری به من، به حوا نیکخواه داشت. و اون مرد شباهت عجیبی به مرد ناشناس امشب و امین معرفی شده داشت.از جا بلند میشم و ملافه رو دور تنم می کشم و خودمو نزدیک گرگ و میش ناباوری می کنم. اونجا پشت شیشه تصویر یه زنی دیده میشه. تصویر زنی رنج کشیده و مصیبت زده. چقدر این زن آشنا بود و چهره پر دردش ملموس. پشت شیشه نگاهمو خیمه میزنم بین تاریکی و چنگ می ندازم بین ناباوری و باورهای محال. اونجا چه اتفاقی افتاده بود برای یه زن باردار؟ اونجا چه اتفاقی افتاده بود برای مرد غریب و بی اعتماد؟ اونجا چه اتفاقی افتاده بود بین عشق و احساس و نفرت؟ شِیـطاטּ نیـستَمفِرشـته هـَم نیـستمخُدا هَم نیستمفـَقط زَنــــــم!ازنـوعِ سـاده اش...حـَـوا گونہ فـِکـر میـکُنمفَقـط بـہ خاطـِرِ یـک ســیبتـا کـُجا بایَـد تـاواטּ داد...؟پلکهام رو هم میزنم و درست با فاصله چند صدم ثانیه پلکامو باز می کنم و آب دهنم رو قورت میدم و خودمو نزدیک و نزدیک تر می کنم به شیشه و بیشتر فرو می رم تو تاریکی حیاط...سرما از سر انگشتام ریز ریز رخنه می کرد توی وجودم. توی تنم و توی سراسر وجودم. چشمام رو باز و باز تر می کنم و قطره های مزاحم اشک رو سر می دم روی صورتم. با سر انگشتام بوسه می زنم به نگاه طوفان زده تاریکی و بیشتر غرق می شم و غرق میشم تو این موهبت الهی...تن کرخت و بی حسم رو تکون میدم و به شراره های خورشید که ریز ریز توی اتاق تابیده شده خیره میشم. پشت پلکهای پنجره خورشیدی با تمام قوا نظاره گر وجود سرما زده م نشسته. اشکهای خشک شده روی صورتم رو با انگشتای بی جون پاک می کنم و پلکهای خسته م رو روی هم می ذارم. نفسی تازه می کنم و از لبه پنجره خیز برمیدارم برای بلند شدن. حس خشکی رو توی وجودم درد می کشم. دست و پامو کش می دم و با ماساژ دادن سعی می کنم گرما ببخشم به بدن رنج کشیدم. -سلام حوا جان. صبحت بخیر باشه...موجی از صدا با باز شدن در به اتاق رخنه می کنه و تصویر آشنای همراه سه ساله رو به سراب واقعیتم نقش می بنده. لبهام به لبخند سردی کش میاد و به جای جواب پلکهام رو هم میذارم.-چرا اونجا نشستی دختر؟ پاشو بیا از این صبحانه لذیذ بخور و ببین امروز چه روز قشنگیه...لبخندم رو عمیق تر می کنم و با سختی از روی لبه بلند میشم و به سمت تختم می رم. پریا روی تختم رو مرتب می کنه و سینی حاوی صبحانه رو سر جاش می ذاره و باز هم با اصرار لبخندش رو حفظ می کنه. بیشتر به صورتش خیره می شم و اون با آرامش کامل به مرتب کردن تختم می پردازه و کارهاش رو ریز به ریز و با حوصله انجام می ده. چشمام در جستجوی چهره ش بالا و پایین میشه و لبخندم عمیق و عمیق تر میشه.سرش رو بالا میاره و می گه:-چیه خشگل خانم به چی اینجوری خیره شدی؟نفس سختی می کشم و با خودم فکر می کنم این واژه رو جز از زبون خودش چند ساله که نشنیدم؟ پوزخندم بلافاصله جاشو به آه پر حسرتی میده و بی حوصله خودمو جلوتر می کشم و به صبحانه لذیذم خیره میشم.-اگه بدونی اون بیرون چه خبره!لرزش ریزی به قاشق توی دستم می دم و هم می زنم خاطرات روزهای تنها بودنم رو شیرین می کنم طعم آینده پیش روم رو... پریا پنجره رو می بنده و سوز سرما به سرعت از اتاق پر می زنه و گرمای شیرینی جایگزین سختی سرما میشه. پرده ها مرتب می شن و من لقمه می گیرم روزهای تنهایی رو برای دهانی که سوخته از آش نخورده... چهره پریا درست روبروی نگاهم نقش میبنده و لبهاش به سرعت برق و باد بالا و پایین میشه و سوزن میشه واسه گوش هایی که آوای چرخ خیاطی روزگار تنها ملودی جانسوزش بوده و هست.-المیرا رو که یادت هست؟ امروز صبح مازیار اومده بود دنبالش. باورت نمیشه که چه حالی داشت. از اشک صورتش خیس خیس بود. باورش نمیشد که مازیار دنبالش اومده باشه. همه آسایشگاه غرق شادی بودن. از صبح پرسنل بخش مدام دارن شیرینی پخش می کنن. شیرینی که خود مازیار خریده بود.آرواره هام از حرکت می ایسته و نگاهم غرق میشه تو چهره المیرایی که پژمرده بود.مازیار برگشته بود؟ مازیار اومده بود دنبالش؟ مازیار باورش کرده بود؟-آخ آخ حوا باورم نمیشه. اینقد خوشحالم که نگو. از اولشم مطمئن بودم که مازیار بالاخره می فهمه که اون مادر دیو سیرتش تهمت زده و المیرا از برگ گل هم پاک تره. کاش بودی و می دیدی که چطور گریه می کرد و از المیرا می خواست حلالش کنه. ای کاش بودی و می دیدی که چطور موهای شقیقه ش سفید شده و وقتی المیرا رو دید که اونقد افسرده و گوشه گیر شده چطور منقلب شده بود. من که از دیدن اون صحنه اشکم بند نمی اومد. حوا، دستای المیرا رو ول نمی کرد و دائم قربون صدقه ش می رفت و همش می گفت که مادرش اشتباه کرده. اولش المیرا شوکه بود و نمی تونست کلامی حرف بزنه و اما بعد از کی که اشکای مازیار بند نمی اومد به خودش اومد و گفت که بالاخره فهمیده اون خیانت نکرده؟سکوت میکنه و ذل میزنه به صورتم و لبخند مهربونی می زنه و میگه:-مازیار بغلش کرد و جوری گریه کرد که دلم ریش شد و یه بند زیر لب می گفت حلالش کنه...نفسمو می دم بیرون و چشمامو هم میذارم. پشت پلکهام تصویر مردی نقش میبنده که نبخشیده رفت. پشت پلکهام تصویر مردی نقش میبنده که حلال نکرده رفت...نفهمیدم کی سکوت کرد و کی بالاخره کارش تموم شد ولی وقتی به خودم اومدم که صداش توی گوشم ساز رفتن می زد...-کاری نداری با من؟چشمامو باز می کنم و به روبرو خیره میشم. نیست. سر می چرخونم کنار در ایستاده. موبایلش تو دستش و نگاهش به صفحه موبایلش...-پریا...سر بلند میکنه و نگاهم میکنه. -میخوام برام یه کاری کنی!مشکوک نگام میکنه و لب میزنه!-چی شده؟لقمه توی دستم رو فشار میدم و نگاهم رو به زیر می ندازم. قاب عکس سیاه و سفید نگاهمو به زنجیر میکشه. پلک میزنم و لب میزنم!-می خوام برم سر خاک بهنام...نفسشو عمیق می فرسته بیرون و با حسرت زمزمه می کنه.-بالاخره راضی شدی؟نگاهمو از قاب عکس می گیرم و لقمه رو به سمت لبهایی می برم که مهر خاموشی خورده روشون... می نوشم و هضم میکنم دردی که به سمت بالا هجوم میاره برای فریاد. شیرین کن طعم ذائقه م رو... شیرین کن...ُنیـ ـــآ بــآزےهآیَتـــ رآ سَــرَمـ در آوَردے...گِرفــتَنےهآ رآ گِـــرفتے...دآدنـــےهآ رآ " نــدآدے "...حَســـرتــ هآ رآ کـــآشتے...زَخـــمـ هآ رآ زدے ...دیگَـ ــر بَس استــ...چیــــزے نَمـــاندهـ ...بُگـــذآر آســـودِهـ بِخـــوابَمـ ...مُحتـ ـــــاج یِکـــــ خوآبـــــ بــے بیـــدارَمـ۔...سنگ سیاه نگاهم رو به دعوت میخواند. قدم هام قلقلک می دادن وجودی که سرما رو به دنبال می کشید. مقاومت میکنم. نگاهم رو جمع می کنم و به دور دست خیره میشم. ماشینی که تنها یک سرنشین داشت ریزتر از چیزی دیده میشد که واقعا بود. سر بر می گردونم و کلافه از قطره اشکی که سر خورده روی صورتم پا تند میکنم و مشت میشه دستم به روی سینه م و واژه میشه بغضی که سر در اورده بود از سینه م...-لامصب چته؟ آروم بگیر د لعنتی... آرومتر. آروم باش...و سکوت میشه واژه ای که شکسته شده. زانوهام خم میشن و درست پایین سنگ قبر سقوط می کنم. سقوطی درد اور. کف دستهام محکم روی سنگ فرود میاد و صدای گرومپش درد آورتر از حس شکستگی وجودم بود. سنگ قبر خیس سرما رو به استخوان هایم منتقل میکند وجودم به یکباره تیر میکشد. دست می کشم نام مردی که می درخشد درست میان سنگ قبر سیاه. پلک میزنم و اشک می ریزم و درد می کشم و درد می کشم. بغض می کنم و فریاد می زنم و صدا می زنم نام مردی که وجودم رو یه یغما برد. حلال نکرد و رفت...-بهنـــــــــــــام...سرم خم میشه روی سنگ قبر و فریاد میشه نبودن مردی که وجودم بود و رفت.-بهنام من عاشقت بودم. ای کاش بهم می گفتی. ای کاش حرف میزدی. بهنام من بد کردم درست. من خیانت کردم درست. من کثیف بودم درست ولی تو چرا حرف نزده رفتی. بهنام نابودم کردی. ای کاش حرف میزدی. ای کاش دردتو بهم می فتی. بهنام چطور تونستی؟ آخه لعنتی من تا کی این غم خائن بودن رو به دوش بکشم؟ چطور نبودنت رو باور کنم چطور؟-حـــــوا...صدام به شکل غریبی تو نطفه خفه میشه و گردنم بلند میشه از روی سنگ قبر سردی که پیشونیم رو می سوزوند از سرمای بودنش...-تو!تو اینجا؟خوبی؟بینی م رو بالا میکشم و پلک میزنم تا نگاهم صاف بشه از حلقه های تاری بغض... قامت کشیده و چهارشونه مردی که تلخ ترین واقعیت زندگیم رو به رخم کشیده بود قد کشیده بود روبروی مردمک های درد کشیده م.-تو خوب شدی؟درد می کشم نفسی خسته رو. پلک می زنم نگاه سر سختم رو دیده هام رو می پوشونم از مردی که منتظر و گنگ نگاهم می کرد.نگاهم نوازش می کنه نام مردی که نبخشیده رفت و تنهایم گذاشت. بی توجه به دستهایم رو می کشم روی سنگ قبرش و زمزمه می کنم فاتحه ای برای آرامش روحش. اشک سخت گونه هام رو شستشو می ده و من از حضور ناخوانده مرد سخت میشم درست مثل سنگ. نمی خوام بفهمه. نمی خوام بدونه و نمی خوام باشه.-میدونستم بالاخره یه روز خوب می شی و همه چیز رو به خاطر میاری. خوشحالم. واقعا خوشحالم از اینکه سلامتیت رو به دست اوردی.ذکر می گویم و صدا می زنم خدایم رو در برابر مردی که دیگر مردم نیست! دیگر نیست. برای همیشه نیست.-روزگار سختی داشتی. زندگی سختی گذروندی. متاسفم...خم میشم. لبهامو نزدیک سنگ قبر می برم و می بوسم سردی سنگ رو. خیسی قبر... باید می فهمیدم خیسی قبر نشون دهنده حضور فردی است که هنوز به یاد بهنام هست. فردی وفادار... خوش به حالت بهنام. خوش به حالت که حداقل سنگ قبری داری که شست شو بشه. خوش به حالت که کسی دوستت داره و مثل من غریب نموندی. بغض می کنم و اشک می ریزم. زنده م نمرده... اما برای تمام دنیا مرده و تنها...
-دلم تنگ شده بود. سه سال تو بی خبری بودم و فراموش شدم. همه دنیا فراموشم کردن. مادرم،خواهرم، خانواده ای که زمانی دوستم داشتن... تاوان بدی پس دادم. من با از دست دادن بهنام تمام دنیا رو از دست دادم. ضربه سنگینی خوردم. تاوان بدی پس دادم...هق می زنم بغضم رو... به قدر سه سال هق می زنم و سر بر می دارم از سنگ قبری که سرمایش سرما می بخشد به روح ناتوانم. رو به آسمون اشک می ریزم و صدا می زنم. خدایی که تنها باورم بود. خدایی که تنها کسم بود و تنها کسم موند.-خدایـــــا مجازات من سنگین نبود؟ جرمم زیاد بود؟ مجازاتم زیادتر بود خدا... بریدم. از همه دنیا بریدم. سه سال تنها موندم و دنیات فراموشم کرد. منم خسته شدم. خسته م خدایا... له شدم. نابود شدم. درست همونجوری که بهنام رو نابود کردم. خدایا بریدم ببر این ریسمان پوسیده زندگیم رو... ببر خدایا...زانو می زنه کنارم. به آسمون خیره شدم اما تو زاویه دیدم نشسته. دستش رو روی سنگ قبر می ذاره و چشماشو هم میزنه. پلک می زنم و سرم رو خم می کنم به سمت سینه. با بغض درد می کشم. تمام وجودم درد می کنه از سرمایی که شب قبل توی وجودم نشسته. دستش ریتمیک روی سنگ قبر بالا و پایین میشه و ذکر می گه زیر لب. نفسی تازه می کنم و با دستای سرما زده م اشکهام رو پاک می کنم. از نوازش گونه م حس خاصی بهم دست می ده. چند وقت بود خودم رو فراموش کرده بودم؟ چند وقت بود دم ناشناخته م باز دم شناخته شده ای نداشت؟ پلکهام رو لمس می کنم و حس کسی رو دارم که بعد مدتها به خودش رسیده و خودش رو پیدا کرده. گم کرده بودم حوای وجودم رو تو گرگ و میش فراموشی...-چرخه عجیبی داره این زندگی. زندگی بازی های نابرابر زیادی داره و قصه های خوش و ناخوش زیادی برای هر کدوم از ما در نظر گرفته. این وسط زندگی تو و بهنام هم دست خوش نامروتی روزگار قرار گرفت.میدونی حوا... من روزهای زیادی رو با فکر به سرنوشت و زندگی شماها به شب رسوندم و شبای زیادی رو رج زدم این قالی نیمه بافته شده رو...نگاهم رو به پایین میکشم و دست از نوازش پلکهای متورم و خیسم می گیرم و قرقره می کنم بغضی که چسبیده بود بیخ نفس های دردناکم رو...-از این همه تحقیق و تفحص به نتیجه تازه ای هم رسیدی؟نگاهش با لبخند خاصی که هیچ ازش سر در نمیارم سوزن میشه تو انبار پر از بغض نگاهم.... چونه م از عصبانیت بی وقفه می لرزه و نگاهش مواج میشه تو زاویه دیدم:-بازی عجیبی راه انداختید و هر ضلع از این مثلث شماها بودید که فکر کردید می تونید و اون یکی از بازی سر در نمیاره. شماها نقشه کشیدید و بازی کردید و کارگردانی کردید و در آخر هر سه نابود شدید. شماها هر سه تون فراموش کرده بودید خورشید هیچ وقت پشت ابر پنهون نمی مونه. شماها فراموش کرده بودید یکی اون بالا نشسته که بهتر از هر سه شما بازی تون رو از حفظه... شماها پیش ذهن ناپخته خودتون فکر کردید تواناییش رو دارید برید به جنگ سرنوشت... شماها...دستمو میارم بالا و دست اندازی میشم میون سرعت کلامی که نیش داشت. بس بود هر چی از خودش و بیرون گود بودنش به رخ کشید. بس بود...-بس کن لطفا... بس کن که به حد کافی زجر کشیدم. به حد کافی خفقان گرفتم و به حد کافی روزا و شبا عذاب کشیدم. تو نمی فهمی که سه سال با فراموشی دست و پنجه نرم کردن چه دردی داره! تو نمی فهمی سه سال عزیزترین کسانت فراموشت کنن چه دردی داره! آخه تو بیرون گود بودی و سه سال رو زندگی کردی و من این سه سال رو فقط فقط رنج کشیدم. تو نمی فهمی چون هیچ وقت جای من نبودی... نبودی که بدونی من تو طول زندگیم یه روز خوش ندیدم. نبودی بفهمی که وقتی سایه سرت بشه تنها امید زندگیت و تنها روزای خوش زندگیت بشه زندگی و عاشقی با بهنام یعنی چی! نیستی تا بفهمی درست وقتی می خوای زندگی رو زندگی کنی یه نامرد بی وجدان میاد و همه چیز رو ازت میگیره یعنی چی... امین با بردن بهنام نابودم کرد. اون نه تنها بچه م رو ازم گرفت. عشق و امید و زندگیم رو هم ازم گرفت. بهنام همه تکیه گاهم بود که امین ازم گرفتش...سرش رو بالا میاره و خیره میشه تو چشمای نم دار و پر بغضم...-نه حوا... مرگ بهنام توطئه نبود. مرگ بهنام خواست خدا بود. این وسط نه تو مقصر بودی و نه امین. این وسط بهنام زندگیش رو قمار کرد... این وسط یه ماجرای دیگه رقم خورده بود تا ما فکر کنیم مرگ بهنام توطئه بوده... امین هیچ وقت دستش به خون عموش آلوده نشده بود... هیچ وقت-صبر کن... وایسا من متوجه منظورت نمی شم. چی می خوای بگی؟نفسشو تازه می کنه و دستشو روی اسم بهنام نوازش وار می کشه و ادامه میده.-ماشین بهنام ایراد فنی داشت. اون رو می سپره به تعمیرگاه برای تعمیر کردن.طبق برنامه ریزی که صاحب تعمیرگاه و بهنام داشتن سه روز بعد ماشین رو باید سالم تحویل می گرفته. بهنام یه در صدی از مبلغ رو از دستگاه پز داخل تعمیرگاه پرداخت می کنه و میاد خونه... سه روز می گذره و طبق اعترافات تو و امین و تحقیقاتی که پلیس داشته متوجه شدیم که اون روز تماس تلفنی پروژه عارف باعث میشه بهنام بره سراغ ماشینش و اون رو تحویل بگیره و گویا صاحب تعمیرگاه حضور نداشته و بهنام ماشین تعمیر شده ش رو تحویل می گیره و مابقی هزینه تعمیر ماشین رو نقدا پرداخت میکنه و ماشین رو تحویل می گیره و میاد بیرون که...دستش روی سنگ قبر مشت میشه و من قلبم ماچاله. نگاهم خیز بر میداره سمت چشمای مردی که سفت و سفت بسته شده بودن به روی واقعیت محض این دنیا... -منظورت چیه؟-صاحب تعمیرگاه با یکی از تعمیرکاراش درست همون روزی که بهنام ماشین رو تحویل میده درگیری پیدا میکنن و بحثشون بالا می گیره و باعث آسیب دیدن هر دوشون میشه و کارشون به بستری شدن توی بیمارستان میکشه و دو روز بعدش که بهنام برای تحویل گرفتن ماشین میره تعمیرگاه یکی دیگه از تعمیرکارا از فرصت استفاده میکنه و به جای حقوقی که مدتها بوده پرداخت نشده مبلغی که بهنام پرداخت میکنه رو بر میداره و متواری میشه و حتی چیزی بروز نمیده که ماشین تعمیر نشده...زانوهام شل میشه و روی زمین سقوط میکنم. دستام اتوماتیک وار روی صورتم چنبره میزنه و دلم ریش میشه. الهی بمیرم واسه بهنامم که این بلا سرش اومده. خدای من...عجب دنیای عجیبی! سه سال پیش من بودم که خبر فوت بهنام رو به این مرد دادم و حالا اون باید از رازی پرده برداره که من تو مدت بی خبریم نمی تونستم ازش سر در بیارم. دنیا...-امین توی این ماجرا ذره ای مقصر نبوده و در مورد ماجراهایی که اتفاق افتاده بود از اونجایی که شاکی خصوصی نداشت چاره ای به جز آزاد کردنش نداشتیم و امین هم بعد از اینکه کارهاش رو راست و ریس کرد از ایران رفت...-اما اون دیروز... اون دیروز اومده بود آسایشگاه...-دیروز چهلم حاج بابا بوده...-حا...حاج بابا؟حتی ذره ای ناراحتی توی وجودم نیست. اون مرد با اون سنت مذخرفش و عقاید کهنه و پوسیده ش داشت زندگی خیلی ها رو نابود می کرد. اون مرد... خدای من چه به روز مردهای این خاندان اومده بود؟ چقدر دلم برای بهنام تنگ شده بود. برای بهنامی که نفهمیدم کی اومد و کی رفت و کی تنهام گذاشت... نگاهم رو خیمه میزنم روی سنگ قبر بهنام و زمزمه می کنم:-امین بچه من رو ازم گرفت. من از اون شاکی بودم...-شکایتی مطرح نشده بود حوا...شکایتم رو پیش خدا می برم. پیش خدایی که دید به جسمم تجاوز شد. دید به سلامتیم سو قصد شد. دید فرزندم از وجودم دریده شد و حرف نزد. شکایتم رو پیش خدایی می برم که بهنامم رو با خداییش ازم گرفت و من رو طرد کرد. شکایتم رو پیش خودش می برم و اون زمان باید پای تمام شکایت های دلم وایسه و جواب پس بده...-زندگی به شماها خیلی سخت گرفت حوا. باورت نمیشه اگه بهت بگم این خانواده دیگه هیچ وقت سرپا نشد. این خانواده با رفتن بهنام و تو زمین خورد و نابود شد. خانواده ای که هیچ زمانی حتی تو ذهنش نمی گنجید چیزی رو از دست بده خیلی چیزا رو از دست داد. حرمت،آبرو و قداستی که بینشون اسطوره شده بود. بعد از اون ماجرا حاج بابا امین رو از خانواده طرد کرد و امین بعد از اون ماجرا به سرعت از ایران رفت و با رفتن امین، مریم هم نتونست سنت ها رو تاب بیاره و از بهمن خان جدا شد...گردنم به شدت می چرخه و خیره میشه تو چشمای این مرد که همیشه حاوی اخبار سوزناک زندگیم بوده. رگ به رگ شدن گردنم رو حس می کنم و دستم رو برای نوازش به سمت گردنم می برم.بهت و حیرت از تک تک اجزای بدنم سرک میکشه! متارکه؟ تو قوم حاج بابا؟ این امکان نداره... خاندان کریمی و طلاق؟ واژه منحوس طلاق... دور از باوره... چطوری تونسته جدا بشه؟ چطوری؟-مریم جدا شده؟و توی ذهنم تصویر زن چادری پوزخند به لب زنده میشه. زنی که اون روز همراه بهمن و پدر و مادر بهنام توی بیمارستان بودن. پلک هام رو می بندم و صدای ناسزاهای مادر بهنام توی ذهنم نقش میبنده...-متاسفانه بله. با رفتن امین نمیتونه مردی رو تاب بیاره که قصد اوردن هوو رو سرش رو داشته... چه به سنت خانواده چه به خواست دل...نفسمو ها می کنم بیرون و خاندان کریمی جلوی چشمم نقش می بنده... ما چی کار کرده بودیم؟ من و امین این خاندان رو نابود کرده بودیم. این خاندان محکم رو زمین زده بودیم. افسوس می خورم به روزهایی که زندگی خوشی رو تجربه کرده بودند و حالا...دستم رو می کشم روی سنگ قبر و از روی زمین بلند میشم. نگاهم مات و شیشه ای هنوز خیره به سنگ قبره... باز هم بر می گشتم. این بار هر پنجشنبه سر می زدم... جدا نمیشدم.پشت به مرد محکم و دوست وفادار بهنام می ایستم و میگم:-از اینکه تو همه این مدت بهنام رو تنها نذاشتی ازت ممنونم. از اینکه جور من و خانواده ش رو کشیدی ازت ممنونم. برات بهترین ها رو آرزو می کنم. بهترین ها...-بهنام از تو شکایتی نداشت حوا. اون تو رو حلالت کرده بود. از نظر اون تو بازیچه این زندگی بودی. ولی حوا... بهنام عاشقانه عاشقت بود...چونه م می لرزه و قطره اشکی سرگردون روی گونه م می شینه. بی توجه به حال و روزم قدم بر میدارم و سفت و سخت میشم. درست مثل قبل. درست مثل قبل از شکستنم... موج می زنه توی گوشم... می شنوم و درد می کشم...به جرم وسوسه چه طعنه ها که نشنیدی حوا...پس از تو همه تا توانستند آدم شدند...چه صادقانه حوا بودی و چه ریاکارانه آدمیم...می ایستم. برای بار آخر می چرخم و به مردی که نشسته و خیره شده به قامت تا خوردم نگاه می کنم. پشت موج نگاهم نشسته و استواره و غم چشماش من رو یاد غم چشمای پر درد خودم می ندازه...-خداحافظ...صدای قدم های سرد و خشنم قامت رعنای گورستان رو می شکنه. چقدر فرق کرده این گورستان... قبرها چه زود پر شدن و چقدر زود انسان ها مردن... اون زمان اینجا خالی بود و تک و توک قبرها مهمان داشتند و حالا چقدر پر بودند از انسان های خسته و خاموش...سرما رو ها می کردم و قدم میزدم. جسورانه مبارزه می کردم و اشک ها رو پنهان می کردم. من هنوز همون حوای مقاوم هستم. هنوز هستم. درسته تنها موندم اما خدا رو دارم. خدایی که هیچ زمان تنهام نمی ذاره... هیچ زمان...-حوا...بی اختیار می ایستم. از شنیدن نامم با این ابهت لرزه عجیبی به بدنم می افته. نمی تونم بر گردم. صدای قدم های محکم و مخملی مردی از جنس آدم درست کنار گوشم متوقف میشه...سر می چرخونم و نگاهش می کنم. تو نی نی چشماش ستاره های روشن نشسته که منو به نوازش پلکهاش وادار می کنه. مقاومت می کنم و جسورانه چشم میدوزدم به چشمای مخملیش... -قدم بزنیم؟لبخند می زنم بی اختیار. کنارم می ایسته و لبخند می زنه. قدم میزنم بدون لحظه ای توقف. قدم می زنه کنارم سرمای سکوت خیابان رو...دستم از جیب پالتوم بیرون میاد. نگاهم خیمه می زنه روی سیگار سفید و نازک. دستم نزدیک می شه به لبهای کبود شده از سرما و فندک نگاهم در شرف آتش زدن تن سفید و نازکش...-فندک؟سیگاری که گوشه لبهام می شینه و فندکی که درست پایین سیگار منتظر ایستاده و چشمهایی که خیمه زده تو چشمهای دیگری. لبخندی که از لب هیچ کدوم پاک نمیشه. مرد و سیگار سفید... و اما لبهای من؟مشتاقانه تشنه نوازش و کام گرفتن از سیگارم... آتش بگیر لعنتی. آتش بگیر و بگذار فراموش کنم نگاهی که حرف داره. درد داره و ...فس... و آتش گرفت سیگار. نگاهی در شرف دیدار و حرفایی پشت پرده و دستهایی سرد و باز هم نگاهی تب دار...کامـ اول و عمیقـ ازسیگارطعمـ قهوه تلخ گوشه دنج کـافهبویـ برفـ نو که مےباریدو دستــ هایے که روی پیــانو مے رقصیدفرصت عاشـقے کردن بود ،جای تو خالے اما ...!!
 پایان

نجوای شیطان2

فصل سوم-از اشنایی باهاتون خیلی خوشحال شدم خانم.لبخند قشنگی می زنم و در حالی که تمام تلاشم رو برای تاثیر گذار بودن جمله هام می کنم میگم:-واقعا سعادت بزرگی نصیب من شد که تونستم از نزدیک با شما آشنا بشم.حقیقتا شما قابل تعریف بودید و آقای کریمی غلو نفرموده بودند.برای چند لحظه نگاهش قفل میشه تو چشمای بازیگوش و شیطونم. آهسته پلک می زنم و سعی میکنم لبخندم رو بیشتر حفظ کنم............................

با سرفه ای سینه شو صاف میکنه و نگاهشو به سرعت از نگاهم می گیره و خیره میشه به صورت امین. پوزخند بزرگی توی ذهنم میشینه. باور می کنم لبخندم تاثیر گذاره.کلامم جادو کننده و است و بیانم سحر کننده.-خب امین جان من همیشه موافق پیشرفت جوونها بودم و الانم ...پا برهنه بین حرفش می پرم و با شیطنت ذاتی خودم می گم:-نفرمایید آقای کریمی. شما خودتون ماشاا... خیلی جوون و برازنده هستید. حیف جوونی و شادابی شما نیست که بهش کم لطفی می کنید؟با چشمای متعجب می چرخه و نگاهم می کنه. پاهای کشیده مو روی هم می ندازم و روی مبل چرم و شکیلیش بیشتر فرو می رم. لبخند روی لبهای خوش فرمش می شینه و دستشو بین موهای مرتب و واکس زده ش می کشه. بی اختیار چشمامو می بندم و نفسمو فوت میکنم بیرون. بیشتر نمایشی بود رفتارم اما درونم کاملا راضی و خشنود. کلافه از سکوت امین چشمامو باز می کنم و نرم نگاهمو به امین می دوزم. آقای کریمی هم چنان سکوت اختیار کرده.-خانم نیکخواه این عموی عزیز من عادت داره همیشه خودشو دست کم بگیره. شما توجه بفرمایید که من با عموی عزیزم تنها هشت سال اختلاف سنی دارم.نگاه نوازش گرمو به سختی از چهره دلنشین امین جدا میکنم و به عموش خیره میشم. پوست گندمگون و فک محکم. چشمای مشکی که جذابیت خاص و اغوا کننده ای نداشت. تنها چشم بود ولی چشمانی کنجکاو و تیز بین. تارهای جوگندمی جذابیت خاصی به موهاش بخشیده بود. نگاه شیفته مو به روی لبهاش می کشم و آهسته و بی عجله گوشه لبمو به دندون می کشم و با همون لبخند خاص خودم میگم:-آقای کریمی امیدوارم ناراحت نشید از این اعتراف صریحم اما من عادت به کتمان حقیقت ندارم. باید بگم عموی شما از شما بسیار جذاب تر و زیباتر هستند.صدای خنده مردونه و پر ابهت آقای کریمی بزرگ توی اتاق طنین انداز میشه و نگاه من به جای صاحب صدا به خود امین خیره میشه. چشمکی که حواله نگاهم میکنه ذوق زده م میکنه. این یعنی از کارم راضیه. نفسمو با خوشی فوت می کنم بیرون و برمی گردم سمت عموش که با محبتی خالصانه شروع به صحبت کرده.-شما محبت دارید خانم نیکخواه. بسیار خب من در مقابل شما خلع صلاح شدم. حق با شماست و بنده هیچ مشکلی با کار کردنتون اینجا ندارم. نمیتونم نگاه مشتاقش رو به روی خودم تحمل کنم. سرمو تکیه می دم به پشتی مبل و پلکهام رو دو بار آهسته و پیوسته بهم می زنم و از خودم بیشتر خوشم میاد. سکوت کوتاه آقای کریمی بزرگ مصادف میشه با گرفتن نگاهش از رفتار های سحر کننده من . -اما امین جان امیدوارم بتونید شرایط خاص این شرکت رو تحمل کنید...بازی داشت از دستم خارج میشد. با نرمی از روی مبل بلند میشم و به سمت میز روبرومون می رم و در حالی که صدای تق تق کفشهای پاشنه بلندم سکوت بینمون رو می شکنه لیوان شربتم رو بر میدارم و بی توجه به امین به سمت میز مدیریت میرم و سعی می کنم نگاهم رو مخملی کنم و به مرد جذاب پشت میز خیره بشم.-آقای کریمی قطعا همکاری با شما برای من به شخصه افتخار بزرگیه و امیدوارم شما محبت داشته باشید و کم و کاستی های ما تازه کار ها رو تحمل کنید.خم میشم روی میزش و لیوان شربتم رو می گیرم سمتش و در حالی که چشمام رو کاملا خمار کردم میگم:-به افتخار شروع همکاریمون...به چشم بالا و پایین شدن غبغبش رو می بینم و توی دلم جشنی به پا میشه از خوشحالی. دستش نرم میاد جلو و دست من نوازش وار روی انگشت اشاره و شصتش کشیده می شه. چشماش بسته میشه و لیوان شربتو از دستم بیرون میکشه و من هنوز نگاهم درگیر آثار رژ لب سرخم روی لبه لیوانم.صدای امین از پشت سرم به گوش میرسه که با شیطنت خاصی میگه:-به افتخار شروع همکاری ما سه نفر!و من هنوزم نگاهم درگیر لبهای مردیه که درست روی آثار رژ لبم سرخم جا خوش کرده. یه چیزی انتهای ذهنم فریاد میزنه شروع همکاری مثلث عشقی...

با هراس از جا می پرم و روی تخت نیم خیز میشم. نفس نفس می زنم و تنم از گرمای وحشتناکی می سوزه. قطره های عرق روی صورتم سرسره بازی می کنند و چشمام بیش از حد مجاز فراخ شده به روبرو. تاریکی دهشتناک اتاق دلمو بهم میزنه. چشمامو میبندم و خودمو سر میدم روی بالشم. دستمو میارم بالا و روی پیشونی یخم میذارم. تب سرد؟ چشمامو باز می کنم و یه قطره اشک مهمون بالش زیر سرم میشه. درد توی تک تک یاخته های بدنم می پیچه و دلم بدجور هوای آغوشی رو میکنه که خیلی وقته ازش دورم. با تمام وجودم به مبارزه می پردازم که مبادا دستمو روی پر از خالی کنارم بکشم. مبارزه عجیبی بین احساس و منطقم درگرفته. نبودنش رو نمیخوام باور کنم. چشمامو باز میکنم و زیر لب غر میزنم.-چه کابوس بدی بود بهنام.ای کاش همه چیز مثل این کابوس بود و فقط کابوس بود. اما... وای بهنام من چطور تونستم؟صدای زنگ موبایلم مجدد بلند میشه. با خستگی از جام بلند میشم و دستمو دراز می کنم تا موبایلم رو بردارم. نفس کم میارم. دلم اکسیژن میخواد. شاید هم تنفس مصنوعی...شماره بهمن خان روی مانیتور گوشی پریشان ترم میکنه. پرتش می کنم سر جاش و از جام بلند میشم. لرز بدی به جونم می افته. به سمت بالکن میرم. پرده ضخیم رو با یه حرکت کنار میزنم و روشنی روز توی اتاق مهمون میشه. نگاهمو بی توجه به سردی بدنم به آسمون میدوزم و لبخند میزنم.-خدایا چطور باور کنم این همه سگ جون بودنم رو؟لبخندم رو ناتموم میذارم و غم عالم به دلم هجوم میاره. دلشوره بدی دارم. باز هم اهمیتی نمیدم. درد پام خیلی ساکت شده و آتلش باز شده. زخم های صورت و بدنم کامل از بین رفته اما... خراشی که توی قلب و روحم نشسته هنوز ترمیم نشده. یقینا ترمیم هم نمیشه.به سمت آشپزخونه می رم و چایی ساز رو روشن میکنم. دلم از سکوت سنگین خونه م می گیره. بی هوا به سمت تلوزیون میرم و دیوونه وار روشنش میکنم. بغض به چشمام هجوم میاره. صداشو می برم بالا و بی اندازه زیادش میکنم.***-حوا جان چرا اینقد صدای تلوزیون رو زیاد کردی عزیزم؟-حوصله م سر رفته. از این تنهایی حوصله م سر رفته بهنام.نوازش نفس هاش پشت گردنم مور مورم میکنه. چشمامو می بندم و دستاش حلقه میشه دور شکمم. از پشت بهم می چسبه و با صدای اغوا کننده ای کنار گوشم میگه:-چی شده که سر صبحی بانوی من اینقد بهوونه گیر شده؟-نمیدونم یه حالیم. یه جوریم. عجیبم. عجیب.-ببینم شیطون کوچولوی من الان که وقت عادت ماهانه ت نیست پس چرا؟چشمامو باز می کنم و به تصاویر پخش شده از تلوزیون خیره میشم. چقدر بهم توجه داشت. چقدر دوسم داشت. اینقدر دقیق اطلاع از وضعیت هورمونهای بدنم داشت که خودم توجه نمی کردم.می چرخم سمتش و خیره میشم به صورتش. دستمو میارم بالا و آروم گونه شو نوازش میکنم و روی نوک پا بلند میشم و لباشو کوتاه می بوسم. احساسات جدیدی توی وجودم داشت شکل می گرفت. با خوشحالی از حرکتم منو سخت تو بغلش می کشه و کنار گوشم زمزمه میکنه.-حوا کاش می فهمیدی که چقدر برای داشتنت تلاش کردم.میخوام به صورتش نگاه کنم ولی محکم به خودش فشارم میده. نفسمو فوت میکنم بیرون. از این احساسات جدید خوشم میاد. از این لذت بردن خوشم میاد. از بوی تنش خوشم میاد. از نوازش دستاش خوشم میاد. چشمامو می بندم و کنار گوشش میگم:-دوستت دارم بهنام.

-جانم نفسم. صدا میکنم"تورا"این"جانی" که میگوییجانم رامیگیرد...!!نزن این حرف هارادل من جنبه نداردموقعی که نیستی...دمار ازروزگارم درمی آورد....!!!شاید برای هزارمین باره که می شنوه میگم دوستت دارم اما این دوستت دارم...طنینی که توی روحم انداخت بیش از اندازه خاص و دلنشین بود. حسی خاص داشتم به بهنام. به دوستت دارم. به داشتنش و تعلقش. به احساسات جدید توی وجودم غبطه می خوردم و خوشم می اومد از تکرار واژه های دوستت دارم...خودشو ازم جدا میکنه و کنترل تلوزیون رو ازم می گیره و با ملاطفت کمش می کنم اما بیتاب تر می شم و دلم میخواد فریاد بزنم.-کمش نکن بهنام. کمش نکن.دستاشو زیر زانوهام می ندازه و تو یه حرکت منو بغل می کشه... سرمو با یه نفس عمیق تکیه می دم به سینه ش و لبامو محکم گاز می گیرم. صدای کوبش قلبش گوشامو نوازش میکنه و دلم پر میشه از یه حس ناب و جدید. چه مرگم بود؟ چشمامو می بندم و با همه وجودم اسیر حالت تهوعی از خیانت میشم. به کی داشتم خیانت می کردم؟ دستام چنگ می شه روی کمرش و چشمام باز میشه. نگاهش به روبرو و قدماش به سمت اتاق خواب.***داخل اتاق خواب میشم و موبایلم رو از روی پا تختی بر میدارم. اسم بهمن خان روی صفحه به رقص در اومده و لبام به یه پوزخند عمیق باز میشه. تو دلم بلوایی به پا میشه از تصور اتفاقی که افتاده. آب دهنم رو قورت میدم و با یه حرکت خودمو روی تخت پرتاب می کنم.-سلام.-چه سلامی چه علیکی دختر. این اداها چیه در اوردی؟ این خریت چیه کردی؟-اتفاقی افتاده بهمن خان؟-دیگه میخواستی چی بشه؟ تو یه الف بچه داری با حیثیت و آبروی خانواده ما چه میکنی؟پوزخندی می زنم و ایمان پیدا میکنم شعور این آدمها واقعی نیست.-حاج بابا به شدت دلخوره و هر آن احتمال اینکه بیاد اونجا هستش...نفسمو فوت میکنم بیرون و میگم.-مشکل شما چیه؟-مشکل ما؟ مشکل ما این مسخره بازی های توئه. چرا مثل یه بچه آدم همه چیز روتمومش نمی کنی؟ چی میخوای تو که من ندارم؟پوزخند می زنم.-پس دردت اینه؟سکوت میکنه. انتظار این صراحت وازم ندارم. خودمو روی تخت جابه جا میکنم و از همون دور انگشت نوازشم روی صورت قاب گرفته بهنام می کشم و می گم:-من زن بهنام شدم و زن بهنام می مونم. تو و بقیه در جایگاهی نیستید که بخواید منو مجبور به کاری که دوس ندارم بکنید.-مگه دست خودته؟-بله که دست منه. دست خودمه. شما چی فکر کردید؟ شماها یه سری آدم هستید که نسلتون هنوز قاچاقی زنده مونده.-حوا...-اجازه بدید. تا به الان هر چی گفتید قبول کردم و هیچ بی احترامی بهتون نکردم. بهتره اینو تو گوشتون فرو کنید من قصد ازدواج ندارم. خصوصا با شما آقا بهمن.-این به خواست تو نیست. این سنت...-سنت، سنت ، سنت. چی می گید شماها؟ یه سری رسوم مسخره رو برداشتید به نفع خودتون کردید سنت خانواده؟ ببینم اگه دختر خودتم بود دلت راضی میشد همچین بلایی سرش بیاد؟ اگه تو بمیری دلت راضی میشه زنت بشه زن برادرت با وجود یه بچه؟-بهتره خفه شی...-نه این دفعه دیگه خفه نمیشم تا هر بلایی دلتون خواست سر من و امثال من بیارید. میدونم دردت چیه. میدونم احضاریه دادگاه رسیده دستت. -به نفعته بری مثل بچه آدم شکایتت رو پس بگیری.-و بعدشم حتما به راحتی قبول کنم زنت شم نه؟-چاره ای نداری.-چرا دارم. همدیگه رو تو دادگاه می بینیم آقای کریمی...و با یه حرکت قطعش می کنم و نمیذارم حرف بزنه. سرم داره سوت میکشه. موبایلم رو پرت می کنم روی تخت و به سمت تلوزیون میرم تا خفه ش کنم. این روزا هیچ حوصله ندارم. حوا که باشی...بعضی مردها...هوا برشان میدارد که آدمند...صبحونه م رو تو محیطی خفقان آور صرف میکنم و با هر لقمه بغض سنگینی رو فرو میدم. تنم می لرزه از تنهایی های بی بهنام. دلم هوای بودنش رو می کنه و لیوانم رو به عقب سر می زدم و بی مقدمه می زنم زیر گریه. هق هق بلندم رو پشت دستام پنهون می کنم و نجوای شیطان توی گوشم رخنه می کنه.چقدر خوشحال بود شیطان...گمان میکرد مرا فریب داده است...نمیدانست تو پرسیدی مرا بیشتر دوست داری یا ماندن در بهشت را...سرمو می ذارم روی میز و نوازش رویا گونه دستای بهنام رو توی موهام حس می کنم. با همه قدرتم جیغ می کشم و نفس کم میارم. کم میارم. همه چیز رو کم میارم. بودنش رو. موندش رو. خواستنش رو و حتی عاشق شدنش رو...-نمیتونم. دیگه طاقت ندارم. بهنام برگرد پیشم. بهنـــــــــــــامم...با درد از روی صندلی بلند میشم و به سمت اتاق خواب می رم. قدمام رو با سختی بر میدارم و حس می کنم چقد دلم پره از این سرنوشت عجیبی که دارم. دلم بدجور هوای یخ بودن عکساش رو کرده! دلم بدجور هوای مستی نگاهش رو کرده.هنوز به اتاق نرسیده صدای تلفن توی اتاق طنین می ندازه. بی اهمیت و بی توجه قدم های خسته م رو از عکسای بزرگ شده روی دیوار می کنم و به سمت اتاقم می رم. اتاق شوم تنهایی هام. اتاق شوم بی بهنامم...-خانم نیکخواه سلام. افشار هستم... منزل تشریف ندارید؟دستم رسیده نرسیده به قاب عکس بهنام به خودم میام و می چرخم. افشار... -تماس گرفته بودم در مورد موضوع مهمی ...از حرکت سریع پای آسیب دیده م به گز گز می افته. اهمیتی نمیدم و بی هوا تلفن رو از روی میز می قاپم و نفسمو به شدت فوت می کنم بیرون.-سلام آقای افشار...برای لحظه ای سکوت و بعد از چند ثانیه صدای پر از خستگی آقای افشار پشت خط می پیچه...

-سلام خانم نیکخواه. احوالتون چطوره؟-تشکر. رسیدن بخیر جناب افشار...نفس پر صدایی می کشه و میگه:-متشکرم. واقعا متاسفم و نمیدونم چه جوری تاسفم رو بیان کنم. برای بهنام واقعا و عمیقا متاسفم. به محض اینکه شنیدم به شدت بهم ریختم...روی مبل کنارم لم میدم و چشمامو سفت فشار می دم... سکوتم ادامه دار میشه و کلامش...-چطور این اتفاق افتاد؟و اصلا چه زمانی این اتفاق افتاد؟سرمو تکیه میدم به پشتی مبل و میگم:-حدود دو ماه پیش. خیلی غیر منتظره بود! خیلی سخت بود. خیــــــلی.و قطره اشکی روی گونه م می چکه و با خودم فکر میکنم خیلی هم غیر منتظره نبود ولی چرا من اینقد شکه شدم؟-یه روز صبح پاشد رفت سر کار. اون روز من خیلی خسته بودم و بهنام بهم گفت نمیخواد بیای سرکار بمون و استراحت کن. ای کاش باهاش می رفتم...بغضمو فرو می خورم و لبهای گرم بهنام رو روی گونه م حس می کنم. نوازش دستهاش رو روی شکمم حس می کنم و چشمای بی حالتم رو می دوزم به نگاه نگرانش و با چشمام به مرد روبرو اطمینان می دم بهترم و اون با بوسه گرم دیگه ای تنهام می ذاره...-خانم نیکخواه...چشمامو باز می کنم و نفس عمیق می کشم.-رفت و دیگه برنگشت آقای افشار. رفت و با رفتنش نابودمون کرد. بهنام برای سرکشی به پروژه عارف رفته بود اما توی راه ترمز ماشینش می بره و...اشکام راه خودشون رو ادامه می دن و زبونم بند میاد. نمیتونم بیان کنم چی به سر بهنامم اومده. نمیتونم به زبون بیارم چطور ماشینش چپ کرده بود و چطور تن مهربونش رو از بین له شده ماشین بیرون کشیده بودن.-چطور امکان داره؟ مگه ماشینش ایراد داشت؟-نمیدونم. یه مدتی بود من اوضاع جسمانیم بد بود و بهنام هم پیش من مونده بود...-اصلا باورم نمیشه. بهنام عزیز...لحظه ای سکوت می کنیم به احترام خودش که برای تک تک ما عزیز بود.-واقعا نمیدونم چی بگم. به شدت متاسف شدم...-شما کی رسیدید؟ خیلی سراغتون رو گرفتیم.-تازه امروز صبح رسیدم و به محض رسیدنم منشیم بهم اطلاع داد...سرمو تکون میدم و ادامه میده.-من واقعا متاسفم که نتونستم حضور داشته باشم شرایط وخیمی بود و من ...حس میکنم نمیتونه توضیح بده بی ادبی می کنم و بین صحبتش می پرم و میگم:-آقای افشار شرایط شما رو درک میکنم. اما سوالی که برای همه ما پیش اومده اینه که بهنام وصیت نامه ای پیش شما نداشت؟نفسشو عمیق فوت میکنه بیرون و سکوت میکنه. مشکوک روی مبل نیم خیز میشم و صداش می کنم.-آقای افشار...-ایشون برای مال و املاکشون برنامه خاصی نداشتند و تنها یک سری اوراق پیش من داشتند...کلافه تکیه میدم به مبل و حس میکنم باز هم به بن بست خوردم. باز هم برخلاف تصورم از آقای افشار هم به چیزی دست پیدا نکردم. بهنام وصیت نامه ای ننوشته بود. شقیقه م رو با دست فشار میدم و میگم:-خانواده ش برای مال و اموالش نگران هستند...قطعا توی همین هفته به موضوع رسیدگی می کنم. خانم نیکخواه...-با بغض بدی می گم:-بله؟-من واقعا متاسفم. بهتون تسلیت میگم. بهنام شما به شما بیش از اندازه علاقه داشت. امیدوارم به زودی با غم نبودش کنار بیایید.چونه م می لرزه و تنها میتونم بگم:-امیدوارم غم نبینید...با خداحافظی سرسری تلفنو قطع می کنم و همونجا خیره میشم به یه فضای خیالی. به یه جایی که نمیدونم توش چی داره و دنبال چی هستم. بهنام نیست و من تنهام. یعنی سخت تر از این مجازات برای من چی میتونست باشه؟ حسرت داشتنش! حسرت اینکه چرا قدرشو ندونستم موقع بودنش... بهنامم...ای کاش اونروز منم باهاش می رفتم. ای کاش اونروز تنهاش نمیذاشتم. چی شد که این اتفاق لعنتی افتاد؟

صدای زنگ در منو از حسرت های دور و دراز بی فایده بیرونم می کشه. سرمو تکون میدم و با تنی داغون از جا بلند میشم و به سمت آیفون میرم. تصویر مردی ناشناس روی مانیتور نقش بسته. -بله؟-پیک هستم تشریف بیارید پایین!آیفون رو سر جاش میذارم و با چهره ای متعجب به سمت جاکفشی می رم و مانتو و روسری رو برمی دارم و به سمت در می رم. چیزی نداشتم که قرار باشه پیک برام بیاره... نفسمو فوت میکنم بیرون و با سر درد بدی که درگیرش بودم پله ها رو پایین می رم. شاید متصدی خبری باشد از اون دنیا... خبری خوش و نوید کوچ به سمت مردی که نبودش داره ذره ذره انتقام روزا رو ازم می گیره.به بسته ای که پیک توی دستم گذاشته نگاه میکنم. یه پاکت سفید رنگ با چسب مشکی به صورت ضبدری. اخمامو می کشم تو هم و می خوام همونجا جلوی در بازش کنم که صدای مرد مانعم میشه...-اینجا رو امضا کنید خانم...نگاهمو از بسته سفید رنگ می گیرم و به مرد روبروم می دوزم.با کلافگی امضا می کنم و بر می گردم داخل و درو می بندم. کنجکاویمو کنترل میکنم و فقط به زیر و رو کردن بسته اکتفا میکنم. چیزی دستگیرم نمیشه. پله ها رو بالا می رم و فکر میکنم چقدر شبیه بسته ایه که برای امین فرستادم. درست جلوی در روی زمین می شینم و بسته رو با یه حرکت باز می کنم و از دیدن محتویات بسته حالت تهوع بهم دست میده. پاکتو بی اختیار پرت میکنم و چشمامو می بندم. وای خدای من...بازی می دهد خیالم راعطر نفس هایتکلام گیرایتمن حوا دلم کودکی می خواهد.فقط کمی دیگربیا بازی کنیم آدم من...آب دهنمو قورت میدم و چشمامو به سختی باز می کنم. تیر نگاهم مستقیم گلوگاه حلقه ای سی دی رو می شکافه. سرم گیج میره. نگاهم شل و ول روی دفتر ساده سفید رنگ نیمه سوخته خیمه میزنه. دستام از دور، خط به خط نوشته های دفتر رو نوازش میکنه.***با سر انگشتم نوشته های دفترم رو نوازش میکنه و سرش رو بالا می گیره. لبخند میزنه و با چشمای پر از شیطنت میگه.-نگفته بودی شعر میگی...-اینا که شعر نیست. اینا همه خط خطی های ذهن معیوبه هم کلاسی.لبخندش عمیق تر میشه و در حالی که دوباره خیره میشه به شعرهای توی دفتر میگه.-حوا بودنم را جشن می گیرم زمانی که آغوش من باشد بهانه ی ادم بودنت...سرمو کج میکنم و میگم:-صدای دلنشینی داری هم کلاسی...بی توجه به صحبتم صفحه ای ورق میزنه و انگشت کشیده ش رو میذاره زیر یکی دیگه از خط خطی های ذهنم و با لحنی اغوا کننده می خونه:-آدمم این بار تو برایم هوا باش...نفس کم می اورم در ازدحام گرگ و میش حواها...روی صندلی کنارش می شینم و به تجمع دانشجوها توی حیاط خیره میشم. هم کلاسی مشغول مطالعه خط خطی های من و من مشغول مطالعه خطوط نگاه همکلاسی.-حوا...هوای خودت باش و بس...در این زمین پر از خالی آدم هاست...نفسمو میدم بیرون و نگاهمو می دوزم به خط توی دفترم. -حوا...نگاش میکنم. لبخند میزنه و میگه.-میشه دفترت رو به امانت نگه دارم هم کلاسی؟از واژه هم کلاسی که تنها در وصف من به کار میبره غرق لذت میشم و میگم:-خط خطی های من به چه دردت میخوره؟-حس داره توش. روح داره. تو با این همه استعداد چرا کتاب نمی نویسی؟لبخند میزنم و از روی نیکمت بلند میشم. درست روبروش وایمسیم و بی هوا تو هواش گم میشم و میگم:-هم کلاسی کلاس داره شروع میشه...از جاش بلند میشه و دستشو روی بازوم میذاره و میگه:-موافقی کلاس رو بپیچونیم؟-چوب خطمون داره می زنه بالا هم کلاسی...-یادته؟ قول دادی تا تهش باهام باشی...چشمامو می بندم و نفسی تازه می کنم. دستشو از روی بازوم کنار میبره و من ذهنمو آزاد می کنم از هجوم کلمه ها و میگم:-تو فقط باش...قول میدهم تنها ترین حوای دنیا باشم...که آدمت می شود...و چشمامو باز می کنم و خیره میشم به نی نی چشمای هم کلاسیم. امین نگاهش پر از عشقه. عشقی که وجودم رو به تاراج برده و من قلبم به یغمای وجودش رفته...

با فاصله از هم از دانشگاه خارج می شیم و امین کمی جلوتر به سمت ماشینش میره. به دنبالش روون میشم و از پشت توی دلم قربون صدقه قد و بالاش می رم. چشمامو میبندم و با خودم فکر می کنم چطوری فراتر از یه هم کلاسی رفت که نفهمیدم؟ چشمام و باز می کنم و خدا رو شکر می کنم که امین با حضورش انگیزه ای شد واسه نفس کشیدنم. انگیزه ای شد واسه شاد زیستنم. این دم آخر دیگه زندگی نمی کردم. کم کم داشتم سنگینی می کردم. روی زمینی که خسته از حضور منحوسم بود. امینم...با چشمک امین به سمت ماشینش می رم و کنارش روی صندلی می شینم. لبخندی میزنه و میگه-امروز میخوام در مورد اون موضوع باهات صحبت کنم.می چرخم سمتش و میگم:-وقتش شد؟-اوهوم. میدونم خیلی منتظرش بودی. مشتاق میشم و میگم:-خب من منتظرم.-قطعا دوس نداری ک اینجا راجع بهش صحبت کنم؟لبخند میزنم و میگم:-پس برو یه جایی که سکوت کامل باشه. خیلی مشتاقم بدونم چیزی که دو ساله تمام میخواستی بگی و نگفتی چیه...چشمک دیگه ای میزنه و ماشینو روشن می کنه و من بی تاب تر از هر لحظه ای به روبرو خیره میشم. آرامشم از بین رفته و جاشو استرس خاصی پر کرده و ذهنم پر از سوالهایی که به مدت دو سال مشتاق جواب گرفتن ازش بودم...-میشه اون سی دی خودمون رو از داخل کیف بهم بدی؟کیف سی دی رو از داخل داشبورد خارج میکنم و بین سی دی ها ورق میزنم تا سی دی خودمون رو پیدا کنم.***تیر نگاهم مستقیم گلوگاه حلقه ای سی دی رو می شکافه. نیم خیز میشم و به سمت سی دی می رم. نفسم ریتم عادی خودش رو از دست داده و استرس وجودمو پر کرده. دستم به سمت سی دی میره اما بین راه پشیمون میشم و دستمو میکشم. روی زمین خیمه میزنم و با چشمای پر حرصم خیره میشم به سی دی روبروم. سرم به لرزه می افته انگاری جنون گرفته بودم. چشمامو میبندم و با یه حرکت سی دی رو از روی زمین برمی دارم و به نفس نفس می افتم. باید کنار بیام. باید بتونم. بدنم یخ کرده و هیجان زده شدم به معنای واقعی...از روی زمین بلند میشم و سی دی رو دنبال خودم میکشم و می ترسم از اینکه چشمم به خط قرمز رنگ روی سی دی بیفته. می ترسم از اینکه بخونمش و چیزی رو خونده باشم که تشنه خونم کنه. به سمت لپ تاپ می رم و روی صندلی پرت میکنم خودمو.تا بالا اومدن لپ تاپ دستمو پشتم پنهون میکنم. می ترسم. می ترسم از نوشته درشت قرمز رنگ روی سی دی...چشمامو می بندم و سی دی رام رو باز می کنم و با چشم بسته تلاش عجیبی می کنم تا سی دی رو درست جا بزنم...-د برو تو دیگه لعنتی... برو تو...و وقتی سی دی رام رو می بندم با ترس یه چشمم رو باز میکنم. شاید منتظر فاجعه ای هستم. فاجعه ای دلخراش...سی دی به صورت اتو ران باز میشه و یه تصویر از سیاهی مطلق مانیتور رو پر میکنه. آب دهنم رو قورت میدم و خودمو روی صندلی جا به جا میکنم. یه چیزی داره از درون وجودم رو می خوره. صدای ریزی موزیک متن شده و صدای تق تق چیزی به گوش می رسه. شاید یه چیزی شبیه تق تق کفشای پاشنه دار یه زن. بیشتر به صندلی میچسبم و صدا بیشتر به گوشم میرسه. هنوز همه چیز پر از سیاهیه. یه صدای جدید. غیــــــــژ. دستام از سرما داره سر می شه. نمیدونم صدای چیه. شاید یه صدای شبیه باز شدن یه در. یه دری که شدیداً احتیاج به روغن کاری داره. بازم صدای تق و توقی که شبیه کفشای پاشنه دار یه زنه به گوش میرسه. سرعتش بیشتر میشه. انگار تندتر داره قدم برمیداره. تصویر هنوز پر از سیاهیه. صدا قطع میشه. انگار وایساده. انگار حرکت نمی کنه. تصویر هنوز پر از سیاهیه.بدنم می لرزه. درست مثل موقع هایی که فکر میکنیم عزراییل از کنارمون رد شده. لحظه ای سکوت مطلق و بعد یه صدای ریز خنده. یه صداهایی میاد. سر در نمیارم. تصویر پر از سیاهیه. صندلیمو به عقب هول میدم. انگار مطمئنم یه چیزی از درون سیاهی مستقیم به صورتم پرتاب میشه...-سلام عزیزم. خوش اومدی.-امین اینجا کجاست که قرار گذاشتی؟ دیوونه شدی؟-اینجا یه جای خاصه...بی اختیار از جام بلند میشم. جوری که صندلی به عقب پرتاب می شه. وحشت کردم. تصویر هنوز پر از سیاهیه و گوشای من پر از صدای ناز و نوازش دختریه که تصویرش درست جلوی نگاهم نقش بسته. در آغوش مردی فرو رفته که دیوونه وار دوسش داره و لبای مرد روی گونه و گردن و لباش فرود میاد. با حسرت با عشق و شایدم با هوس... درسته با هوس...حالت تهوع بدی بهم دست می ده. صدای جیر جیر تختی درست کنار گوشم شنیده میشه. تصویر هنوز پر از سیاهیه ولی چیزی عیان تر از تصورات من نیست. نمی می بینم و می شنوم. می بینم و حس می کنم. دو نفر روی تخت کنار هم... دستها در تلاطم و تنها در حرارت...دیگه نمیتونم. طاقت نمیارم. به سمت دستشویی می دوم و سعی می کنم ذهنم رو از خیانت علنی دختر خالی کنم.تمام محتویات ذهن پریشانم رو توی سینک روشویی خالی می کنم و شیر آب رو باز می کنم تا پاک کنم از هر چی اوهامه خیالم رو... نمیتونم. نگاهم پر شده از خیانت. از هوس و از شهوت... چشمامو می بندم تصاویر پررنگ تر از قبل جلوی چشمم جون میگیره. من تو آغوش امین روی تخت فنری دراز کشیدم و سر روی سینه لختش گذاشتم. دستای امین بی حرکت روی بدنم ایستاده و هر دو مثل همیشه پز از سکوت و نفرت می شیم از خودمون. هر دو بی تفاوت از هم جدا می شیم و هر کدوم به سمتی می ره تا لباساش رو تنش کنه. هر دو نگاهمون رو از هم می دزدیم و هر دو سعی می کنیم چیزی به روی اون یکی نیاریم. دستمو لرزون از روی گردنم تا روی شکمم می کشم و دستای امین رو حس می کنم که درست چند لحظه قبل در حال نوازش تنم بود. چشمام پر از بغض میشه وقتی یادم می افته شب قبل در آغوش بهنام بودم و تمام تلاشش رو برای جلب رضایتم کرده بود. برای لحظه ای بیزار میشم از خودم و مجدد یادم می افته اون کسی که بهش خیانت می کنم امینه نه بهنام. عشق من بهنام نیست. عشق من امین بود. کسی که منو بخشید به مردی دیگه برای رسیدن به...برای رسیدن به چی از بهنام می گذشتم؟برای چی خیانت می کردم و فکر می کردم خیانت نیست؟ کنار روشویی تا می خورم و می شکنم. برای هزارمین بار می شکنم و اعتراف می کنم از خودم متنفرم. از جنسم و از فریبی که خوردم متنفرم. از امین و امین ها متنفرم. از این دنیا متنفرم. من نابود کردم و نابود شدم. مرا در برگ ها پیچیدند مرا پیچیدند در برگ هاتا شاید راه نجاتی را از معصیتم پیدا کنندنسل انسان زاده منستمنحوافریب خورده شیطانصدای زنگ موبایل. صدای زنگ اف اف. صدای تلفن خونه هم زمان توی گوشم می پیچه و ذره ای به من ناامید امیدی برای زندگی نمی ده. از بوی بدی که از دهانم بلند میشه متنفرم. بوی تهوع و بوی استفراغ تمام جونم رو پر کرده. نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم و نمیتونم از جام بلند شدم. صدای موزیک های مختلف کینه هامو پر می کنه. لبریزم می کنه از فریاد. از داد و بیداد. لبریزم می کنه از انفجار بغضی که توی تک تک یاخته های بدنم فریاد میزنه. دوس دارم بلند شم و خودمو از رو کره خاکی محو کنم و ای کاش می شد یه همچین کاری بکنم. ای کاش می شد. صدای موزیک ها لحظه ای قطع نمیشه و اشکای من...

با درد از جا بلند میشم و یه چیزی تو وجودم به حرکت در میاد. آی... از اینکه همه همزمان یادشون افتاده حوایی هم وجود داره. حوایی که از حضور آدمی که بویی از آدمیت نبرده بود هوایی شده بود خنده م می گیره.کجا بودن کسانی که همیشه به حضورشون احتیاج داشتم و هیچ وقت نبودن؟ کجا بودن؟ شیر آب رو باز می کنم و مشتی آب با حرص به صورتم می پاشم و فکر می کنم شاید پاک بشه وجودم از این همه نفرت و کینه ای که بیش از هر کسی از خودم داره منزجرم میکنه.لعنتی...بند بند تنم باز میشد...وقتی از غریبه ها می شنیدم...که چطور بند بند لباست را...برایش باز می کردی...صدای زنگ موبایلم دوباره بلند میشه اهمیتی نمیدم بهش. خودمو بی تفاوت تر از همیشه نشون میدم اما لحظه ای بعد صدای تلفن خونه بلند میشه. سر گیجه می گیرم از این همه صدا. دلم سکوت مطلق میخواد و بس. دلم خلا میخواد. خلا ای بدون اکسیژن و مرگ مطلق...-چرا جواب نمیدی ها؟ می ترسی؟ میدونم بایدم بترسی. خیلی ترسناک به نظر میام نه؟ چی فکر کردی پیش خودت بچه زرنگ؟ فکر کردی میتونی منو زمین بزنی؟ منی که از روز اول با نقشه ش اومدی جلو؟ آهای حوا... خیلی دوست داشتم صداتو بشنوم. میخواستم ببینم چه حالی داری وقتی یادگاری هامون رو دریافت میکنی...سکوت میکنه و من بی دلیل حرصم می گیره از نبود بهنام. عجیبه عوض اینکه از خودش منزجر شم. عوض اینکه از امین حرصم بگیره از نبود بهنام دردم میاد. دردم میاد که نیست و نمیتونم لمسش کنم. چقدر دلتنگ بودنشم فقط خدا میدونه.-گفته بودم با من در بیفتی ور افتادی حوا. این تازه اول بازی بود. قدم بعدی خیلی سنگین تره. باور کن این بار دیگه بدجور جا می زنی...هجوم می برم سمت تلفن تا تمام شخصیت نداشته ش رو به روش بیارم اما وسط راه پشیمون می شم و می ایستم. می ایستم و چهره م جمع میشه از دردی که توی معده م پیچ میخوره. خم میشم و دستام از شدت درد مچاله میشه روی زانوهایی که دارن تا میخورن. تا میخورن از این مبارزه ای که تهش به پوچی مطلق ختم میشه و بس...-بهتره اون اسناد رو با زبون خوش برداری بیاری. حوا بد جور می شکنمت. اینو تو سرت فرو کن. این بار برگ برنده مو رو می کنم و نابودت میکنم...تلفنوقطع می کنه. معده م بدجور به شورش افتاده. سرم گیج می ره و نگرانم. نگران اینکه قراره چی به سرم بیاد و خودم حالیم نیست.حس میکنم چیزی به نابودی نبوده. حس می کنم دارم کم میارم. چی کار میتونستم بکنم؟ برگ برنده دست خودش بود.به سمت پاکت میرم و دفتر رو با چشمای بسته از روی زمین بر میدارم. زیر بغلم می زنمش و نمیخوام از خودم دورش کنم. اون یه دفتره پر از حرف. پر از حوای تنها و پر از امید و عشق. اون تصویری از دیروز پاک منه و این حوایی که دفتر رو بغل زده تصویر حوایی پر از بغض و نفرت و تنهاییه...سر خورده و پشیمون به سمت لپ تاپم میرم و از داخل سی دی رام سی دی نفرین شده رو بیرون میکشم و به سمت اتاق خواب میرم. دفتر و سی دی رو پر ت میکنم روی تخت و کنار تخت زانو میزنم و با خودم زمزمه می کنم.-بهنام چطوری میتونی ازم بگذری وقتی خودم سر تا پا نفرتم از وجود کثیفم؟صدای زنگ در دوباره بلند میشه و کلافه منو از این سر درد از جا بلند میکنه... یعنی کیه که اینقد سراغم رو می گیره؟ من که نابود شدم و این ادم کیه که باور نداره نبودنم رو؟به سمت ایفون میرم. بی جهت ضربان قلبم بالا میره. نگاهم روی مانیتور ثابت مونده و قدمام سست و بی حوصله به جلو می ره. آب دهنم رو قورت میدم و چشمامومی بندم. نمیدونم چرا سرم داره گیج می ره و تعادل ندارم. دستم به سمت شقیقه م میره. نفسمو فوت می کنم بیرون و گوشی رو برمیدارم.-بله؟-منزل خانم نیکخواه؟آب دهنم رو قورت میدم و زمزمه می کنم:-امرتون؟-خانم نیکخواه تشریف دارند؟دستم به سمت خودم میره و بی اختیار سرم به علامت مثبا بالا و پایین میشه:-مشکلی پیش اومده؟-ایشون باید با ما تشریف بیارند.-در رابطه با چه موضوعی؟-تو اداره مشخص میشه. لطفا بگید سریعا بیان بیرون.-البته...و آیفون رو سر جاش میذارم و با دستم سینه مو فشار میدم. یه چیزی زیر دستم داره خودکشی می کنه از بالا و پایین پریدن. تیک می گیرم. یه قسمتی از رون پام بدجور تیر میکشه. نفسمو فوت می کنم بیرون و چشمامو می بندم. با تنی سست و بی قدرت به سمت اتاق خواب می رم. برای آخرین بار عکس بهنام رو نگاه میکنم و سی دی رو از روی تخت بر میدارم و میذارمش لای دفتر و به سمت کمد دیواری می رم. همونجایی که مدارک پنهون شده. همون جایی که دست امین بهش نرسیده. بازش میکنم و با یه حرکت شوتش می کنم داخل کمد. صدای زنگ بلند میشه. شالم رو دور سرم می پیچم و مدارک شناساییم رو داخل کیف می چپونم و موبایلم رو بر میدارم. به سمت در می رم و یه قطره اشک روی گونه م سر می خوره. نمیدونم چی قراره به سرم بیاد ولی دلم بدجور داره شور میزنه. شور وجود مردی که زیر خروارها خاک خوابیده. ای کاش بود. ای کاش حضور داشت. ای کاش... فصل چهارم

-وقتی حرف میزد سکوت کامل کرده بودم و با تعجب به صورتش خیره شده بودم. باورم نمیشد. یه حس خیلی عجیب داشتم. داشتم با همه وجودم سعی می کردم درکش کنم و بپذیرم چی داره می گه اما یه چیزی انتهای ذهنم فریاد میزد بازی بدی داره شروع میشه.اون بی توجه به حس و حال من با برق عجیب نگاهش ادامه میداد و نفس کم نمی اورد. انگار یه موج خاصی داشت صداش که بالا و پایین میشد. وقتی سکوت کرد و به نظر خودش تمام چیزی که باید می گفت رو گفت با حالت خاصی خیره شد به صورتم و با ناباوری تمام ازم پرسید که هستم یا نه. نمیدونستم باید چی بگم. نمیدونستم باید چی کار کنم. سرم گیج می رفت و نمیدونستم الان دقیقا باید چه واکنشی انجام بدم. با یه لبخند خاص نگاهشو دوخت به صورتم و گفت که دو ساله داره برای تمام این اتفاقات نقشه می کشه و من چه ساده باورم شده بود که دو سال تمام به رسیدن به من فکر می کنه. هضمش درد آور بود اما چیزی بود که اتفاق افتاده. بلند شدم. کلاسم رو پیچونده بودم. زندگیم رو پیچونده بودم. امینم شده بود ناامین ترین. دیگه اعتمادی بهش نداشتم. نگاهش دچار تزلزل شده بود. خواست چیزی بگه نذاشتم و فقط خواستم که دنبالم نیاد و به حال خودم بذارتم و رفتم و امین هم اصراری برای همراهی من نکرد. رفتم اما تمام طول مسیر ذهنم درگیر حرفای امین بود. هم کلاسی من؟ هم کلاسی که هم نفسم شده بود از من چی می خواست؟ می خواست مرد دیگه ای رو اسیر خودم کنم و... وای...سرم گیج می ره از هجوم خاطرات کهنه. حس می کردم فرسنگها از اون اتفاقات دورم و اون ماجرا خیلی وقته اتفاق افتاده. چشمامو باز و بسته می کنم و نفسمو فوت می کنم بیرون. بی اختیار نگاهم به صورت زن چادری که تند تند گفته هامو با خودکار بیک روی کاغذ سفید مینویسه می افته. کاغذ سفید؟ نه بهتره بگم قبلا سفید بود و حالا پر شده بود از سیاهی گفته های پریشون زندگی من. چشمامو برای لحظه ای می بندم و دوباره باز می کنم. تصویر دیوارای آبی تیره تو نظرم نقش می بنده.نور چراغ روی صورت مرد سر سخت روبروم افتاده. چشمامو می دزدم و هراسون به پرونده های آبی و صورتی و سبز روی میز فلزی زخمی خیره می شم. آب دهنم و قورت میدم و حس می کنم توی اون پرونده ها پر شده از شرح زندگی من. پر شده امین و بهنام و حوا... حوایی که فریب شیطان رو خورده...نگاه منتظرش و چشمای تنگ شده ش نشون میده که باید ادامه بدم. سرمو بی حوصله تکون میدم و لب میزنم. شاید کمی بلند تر از لب زدن لب میزنم تموم اتفاقات زندگیم رو.-مدتی دور از هم کلاسی فکر کردم و رج زدم قالی که باید با همدیگه می بافتیم. وقتی رسیدم به گره کور تصمیمم رو گرفتم. تو زندگیم دلخوشی ای نداشتم. پدرم رو سالها قبل از دست داده بودم. مادرم... مادرم ازدواج کرده بود و احتیاج داشت با همسرش خلوت کنه. مردی که میخواست جای پدرم رو بگیره ولی نمیتونست چون هیچ کس نمیتونه جای پدر و مادر خودت رو بگیره. باید تصمیم می گرفتم یا امین و راه دشوارش و یا... بازم نفسمو فوت می کنم بیرون. دلم از میز فلزی می گیره. چقد این جا بوی نم میداد. بوی غریب کشی بوی مجازات و بوی بد جنجال... بینی مو با دستم پوشش می دم و زمزمه وار ادامه میدم. انگار باید گفت همه چیز رو تا خالی شد از این همه درد...-یا باید راه امین رو انتخاب می کردم و کنارش میبودم یا باید مردی رو انتخاب می کردم که اگر پدرم زنده بود هم سن و سالش میشد و بنا به دلایلی ازدواج نکرده بود. راه امین دشوار بود ولی می ارزید به به دست اوردنش. امین رو دوست داشتم بیشتر از حد تصورات خودم. امین هم دوستم داشت و من ترجیح میدادم کنار کسی نفس بکشم که دوستم داره. بعد مدتها باهاش روبرو شدم و امین وقتی از چهره و نوع نگاه کردنم تشخیص داد آماده ام تمام نقشه ش رو بی کم و کاست برام تعریف کرد.دستشو می کوبه روی میز فلزی و از صدای بدی که توی اتاق سه در چهار پر از خالی می پیچه مو به بدنم سیخ می شه. چشماش فریاد می زنه که میخواد به اصل ماجرا پی ببره و این بار برخلاف طول صحبتم نمی تونم نگاهمو از چشمای خشن و خون افتاده ش بگیرم. با نگاهش چی رو فریاد میزد که نمی توستم بفهمم؟ عمق ماجرا کجاش براش سوال بود که دنبالش می گشت؟-بس کن خانم. حاشیه نرو بهتره بری سر اصل مطلب...نگاهمو از چشمای عصبیش می گیرم و ترجیح میدم به برگه ای که به پر شدنش چیزی نمونده بود خیره شم. قلم بی تفاوت روی برگه منتظر صحبتی از جانب من بود. آب دهنم رو قورت میدم و می گم:-بهنام. عموی امین بود. وضع مالی فوق العاده ای داشت. درست بر خلاف پدر امین،بهمن خان رو منظورمه. امین پسر خیال پرداز و طماعی بود. به دنبال موفقیت بود و البته یه شبه ره صد ساله رو رفتن. با بهنام اختلاف سنی زیادی نداشت. چشم به مال بهنام دوخته بود. منتهی... نفس کلافه ای می کشم و دستمو روی چشمام می ذارم. دارم نفس کم میارم. یادآور این خاطرات در مورد کسی که بیش از هر چیزی دوسش دارم برام خیلی سخته. دیدگاهم با اون روزا خیلی متفاوت بود.-ببینید خانم نیکخواه صحبت های شما می تونه کمک شایانی به ما بکنه. کمک شایانی برای کشف حقیقت. آقای کریمی، کسی که همسر شما بوده.سرمو در قبال صحبت هاش تکون میدم و دستامو محکم روی شقیقه م فشار می دم.-ازم خواست عشقمو بهش ثابت کنم. برام یه زندگی رویایی رو به تصویر کشید. هیچ چیزش برام جالب نبود جز این پس تمام این پرده ها کسی بود که نفسم بود. من عاشقانه هم کلاسی م رو می پرستیدم برای همین تصمیم گرفتم بجنگم. بجنگم و به دستش بیارم. وقتی تمام حرفای امین رو شنیدم و به نقشه دقیق و حساب شده ش فکر کردم فهمیدم کار خیلی سختی هم...-نقشه چی بوده؟ از اون نقشه بگو.از این که مابین صحبتم پریده بود تمرکزم کاملا از بین رفت. عصبی و با ناراحتی به صورتش نگاه کردم. می دیدم میل و اشتیاق شدید رو تو نی نی چشماش. صورت محکمی داشت اما چشماش عحیب در صدد کشف حقیقت.-بهنام مجرد بود. همسری نداشت و طبیعتا فرزندی هم نداشت. پدر و مادرش هنوز زنده بودند اما... دستامو مشت کردم و بی اختیار گرفتم جلوی دهنم. چشمامو بستم و با بغض بدی که توی گلوم چمبره زده بود گفتم:-سرطان خون داشت. نمیتونست زیاد دووم بیاره. برای همین قید ازدواج رو زده بود. برای همین نمیخواست هیچ دختری رو وارد زندگیش کنه. امین میدونست و منم فهمیدم. امین می گفت که... امین می گفت اگه بهنام بمیره اموالش به پدر و مادرش می رسه. امین می گفت باید یه کاری بکنه که اموالش برسه به دست خودش. اون بیشتر از هر زمان دیگه ای به اموال بهنام احتیاج داشت. امین می گفت فقط خودش می دونه بهنام چه سرمایه هنگفتی داره. آخه امین تو شرکت بهنام کار می کرد. یه شرکت خیلی خیلی بزرگ که پرسنل زیادی داشت. اصلا علت دانشجو شدن امین همون شغلش بود. تحصیلاتی که میتونست اونو قوی تر جلوه بده تو شغلش...نفس کم اورده بودم. نمیتونستم ادامه بدم. سرمو چرخوندم و دور تا دور اتاق بازجویی رو از نظرم گذروندم. تشنه بودم. بدجور دلم آب میخواست. ای کاش چیزی بود که این عطش منو از بین می برد.-خب ادامه بده...سرمو چرخوندم و به دستام که روی میز بهم قلاب شده بود خیره شدم. باید ادامه میدم هر طوری که شده. -پذیرفتنش سخت بود اما امین می گفت میگفت اگه این کارو نکنی نمیتونیم باهم ازدواج کنیم و من... و من بالاخره کنار اومدم و من تونستم. گام اول رو به کمک امین طی کردم. استخدامم توی شرکت... بهنام پذیرفت و من تونستم توی شرکتش جایی برای خودم پیدا کنم و به طبع اون جایی تو دل بهنام. کار سختی بود اما شد و بالاخره بهنام مثل موم تو دستام نرم شد. از خودم بیزار شده بودم دلم در گرو مردی دیگه ای بود. مردی که منو تشویق به دلبری می کرد.چشمامو از نگاه مرد روبروم می دزدم و ذهنم بر می گرده به خوابی که چند وقت پیش دیده بودم. دلم می لرزید از یادآوری آثار رژ لب سرخی که توسط لبای بهنام لمس شده بود. دلم می لرزید وقتی نگاهش پذیرای دلبری ها و لوندی های من شد.

-همه برنامه همون جوری که می خواستیم پیش رفت. من جاگیر شده بودم و بهنام اسیر. به مرور زمان روابطمون صمیمی شد تا جایی که یه روز به خودم اومدم و دیدم که بهنام ازم خواستگاری کرده. باورم نمیشد که این اتفاق افتاده باشه. امین به شدت راضی بود و من تازه متوجه شده بودم دارم چی کار می کنم. ازدواج با کسی غیر از امین؟ نمیتونستم هضمش کنم اما مجبور بودم چون امین به محض اینکه فهمید می خوام عقب بکشم رفتار خیلی بدی از خودش نشون داد و جوری که من متوجه شدم میتونه به راحتی قیدم رو بزنه و برای همیشه من بمونم و تنهایی. قبول کردم و همه چیز همونجوری پیش رفت که امین و بهنام می خواستن. طبق مراد دل هر دو. برای مهریه طبق نقشه امین پنجاه در صد سهام شرکت و شیش دانگ خونه ای که قرار بود توش زندگی کنیم به نامم شد و من شدم همسر رسمی و شرعی و عرفی بهنام. روزای اول خیلی سخت و درد آور بود اما بالاخره با شرایط خاصم کنار اومدم. من باید بیشتر تلاشم رو می کردم که بهنام تمام دارایی ش رو به نامم می کرد.نفسمو فوت کردم بیرون و به چشمای پر از حرص مرد روبروم خیره شدم. تو چشماش انزجار بیداد می کرد. آب دهنم رو سفت و سخت قورت دادم و ادامه دادم.-یه روز از روزای گرم شهریور ماه به مناسبت تولدم با هم رفتیم دفتر خونه و بهنام پنجاه در صد از سهام باقی مانده شرکت رو هم به نامم کرد. در کمال ناباوری من صاحب شرکتی شده بودم که امین برای داشتنش خودش رو به آب و آتیش می زد. این موضوع رو از امین مخفی نگه داشتم بدون اینکه علتش رو بدونم اما انگار یه حس درونی منو مجبور می کرد این موضوع رو تنها برای خودم حفظش کنم. بهنام خسته و افسرده بود. چهره خسته ش غوغای درونم رو بیشتر می کرد. هر بار به چهره ش نگاه می کردم مرگ در نظرم متجسم میشد. خیلی دردآور بود که هم خونه م داشت از دنیا می رفت و خودش هم بیشتر از هر چیزی بهش واقف بود.دستامو مشت می کنم و سعی می کنم بالا نیارم نفرتی که از خودم و امین توی وجودم کاشته شده. تمام تصاویر خیانت هامون جلوی چشمم نقش بسته. اون سی دی. اون تخت فنری. مبل چرم توی دفتر کار امین. مایع جوشانی درست تا گلوم بالا میاد و دستام گره می خوره روی گلوم و چشمام سفت و سخت بسته می شه. چه به روز خودم اورده بودم؟-خانم نیکخواه خودتون میدونید علت احضارتون اینجا این نیست اما...-یک لیوان اب میخوام...با اشاره سر به شیشه روبرومون چیزی رو گوشزد می کنه. چشمامو می بندم و سعی می کنم اهمیتی ندم پشت اون شیشه کسانی نشستند و تمام اعترافات من رو گوش میدن. سعی می کنم به روی خودم نیارم که آقای افشار هم اونجا حضور داره و علت این دعوت نا بهنگام تنها و تنها برگشت آقای افشار از مسافرته...لیوان آب رو به لبام نزدیک می کنم و تنها یک قلوپ برای تازه کردن گلوم قورت میدم. توی گلوم می جوشه و چیزی به سختی پایین میره. نفسمو فوت میکنم بیرون و به سختی هضمش می کنم. انگار یه تیکه سنگ توی گلوم نشسته.-ما اطلاعات دیگه ای داریم که شما باید به ما برای کامل شدنش کمک کنید.لیوان استیل آب رو توی دستم فشار می دم و خنکیش روحم تازه میشه. نباید اعتراف می کردم. درسته پست بودم. درسته خیانت کردم اما تمام این اتفاقات زمانی رخ داد که من عاشق بهنام نشده بودم. من اون زمان تنها و تنها به عشقم،به امین خیانت می کردم. چند تا کلمه عربی و یه بله فارسی و یه قبلتُ عربی نمی تونست من و به مردی گره بزنه که هیچ حسی بهش نداشتم. دنیای من تنها و تنها امین بود و بس. امینی که امانت دار عشقمون نبود. من نباید اعتراف می کردم در قبال مردمی که غریبه بودن. من در جوار خدای خودم بارها و بارها اعتراف کرده بودم و حالا داشتم تاوان اشتباهاتم رو پس می دادم.-از اون اتفاق برامون بگید. چی شد که آقای کریمی دچار اون سانحه شد؟ شما چقدر اطلاع داشتید از اون اتفاق؟نگاهمو می دوزم به پرونده های رنگی و برای گفتن و نگفتن با خودم کلنجار می رم و در آخر با حجم بی رحمی شدید می گم:-یک روز به خودم اومدم و متوجه شدم باردارم. باردار فرزند بهنام شده بودم و هنوزم ذهن و فکرم درگیر مرد دیگه ای بود که همسرم و پدر فرزندم نبود. این موضوع به شدت آزارم میداد اما باید با خودم کنار می اومدم. بهنام خیلی خوب بود و تو مدت کمی که باهاش زندگی کرده بود با محبت های وقت و بی وقت و ملاحظه های بی اندازه ش مهرشو تو دلم باز کرده بود. بهنام شوهرم بود و پدر فرزندم و من باید این قضیه رو فیصله میدادم. برای همین یه روز رفتم که با امین سنگ هامو وا بکنم و ازش بخوام دست از سر زندگیم برداره و بذاره هر چند کوتاه در کنار بهنام زندگی کنم. باید بهش می فهموندم عمر دست خداست و شاید من قبل از بهنام بمیرم و هیچ کس نمیتونه این رو درکش کنه جز خود خدا...آب دهنمو قورت میدم و به سختی چشمامو باز نگه میدارم. چیزی تا بیهوشیم نمونده. باید ادامه میدادم و همه چیز رو روشن می کردم. باید پرده از رازی بر میداشتم که این روزا بدجوری روی دوشم سنگینی میکرد.چشمام خود به خود بسته می شه و خاطرات جلوی چشمم رژه می ره...

-باید با هم صحبت کنیم.-خب صحبت کنیم.سرم و می چرخونم و نامحسوس به یک از دوربین های مدار بسته توی راهرو شرکت خیره میشم. امین با تعقیب نگاهم سرش رو تکون میده و به سمت اتاقش اشاره می کنه. بی حوصله کفشامو روی زمین می کشم و رو به کارمندانی که سلام می کنن تنها با هدایت سرم به بالا و پایین اکتفا می کنم و به سمت اتاقش به راه می افتم. صدای پر صلابت امین از پشت سرم بلند میشه که به منشی شرکت چیزهایی رو گوشزد میکنه.-چی شده حوا؟ چرا اینقد مستاصلی؟با دلهره روی مبل چرمی پهن می شم و بین خنکای مبل تنم لمس میشه. دستامو بالا می برم و خودمو باد میزنم و این عجیب ترین اتفاق ممکن تو سرمای دی ماه بود. زیر نگاه ذره بینیش کلافه تر از قبل میشم و سعی می کنم جملات رو مرتب و شمرده تحویلش بدم. نگاهمو دور اتاق می چرخونم و از مبلی که روش نشستم بیزار و منزجر میشم. خودمو جمع می کنم و درست همون جایی که نشستم تنها کمی به سمت جلو متمایل میشم. امین هنوز داره با حوصله و صبوری بی نظیری نگاهم می کنه و من کلافه تر از جا بلند میشم و نگاهمو بدرقه مبل چرمی پر از عفونت خاطراتم میکنم با اون کفشای اسپرت توی اتاقش شروع به قدم زدن میکنم.-حوا نمیخوای بگی چی شده؟ منو کشوندی اینجا که قدم زدنت رو تماشا کنم؟خودم که بی حوصله بودم جملات محکم و کوبنده امین بیشتر استرس وحشتناکی به وجودم تزریق میکرد.پاهام به زمین چنگ می زنه و بی حرکت نگهم میداره. نیم نگاهی به صورت امین که دست به چونه خیره نگاهم می کرد می ندازم و با نفرت دستمو توی کیفم فرو می برم و برگه آزمایش رو بیرون می کشم. نگاه امین روی صورتم ثابت مونده. با استری وحشتناکی که توی بدنم پیچیده دسته های مشکی کیفم رو توی دستم مچاله می کنم و قدم بر میدارم به سمت میز مدیریتش. ضربان قلبم رو به افزایش و نفسم رو به کاهش. حالت تهوع بدی داشتم و حس می کردم هر آن امکان داره اتفاق بدی بیفته.برگه رو روی میزش میذارم و دسته کیف از دستم رها میشه و با صدای خیلی بدی روی زمین پخش میشه. چشمم ناخودآگاه روی کیفم ثابت می مونه و از دیدن رژ گونه پودر شده م حس بدی بهم دست میده. سعی می کنم ذهنمو دچار اون رژ گونه خوشرنگ کنم و اهمیتی به نگاه مردد امین روی صورتم و برگه آزمایش ندم.-این چیه حوا؟عصبی و کلافه دست از نگاه کردن به محتویات خوش رنگ روی گرانیت کف سالن می کشم و نگاهمو با تمسخر می کوبم توی صورت متعجب امین.-نگو که با این همه تبحر سر از یه برگه آزمایش ساده در نمیاری امیـــــن...برگه آزمایش رو با یه دست بلند می کنه و از روی صندلی کنده میشه. همونجوری که توی دستش داره تکونش میده از همونجا خم میشه سمتم و من بی اختیار یه قدم عقب بر میدارم.-با من بازی نکن حوا! یه سوال ساده پرسیدم و یه جواب ساده میخوام. این برگه کوفتی چیه؟از دندون های کلید شده ش و کلمات پر از خشمی که به زبون اورده بود متوجه شدم تا ته اون برگه آزمایش رو رفته. آب دهنم رو به سختی قورت دادم و عقب گرد کردم. نگاهمو نمیتونستم ازچشمای خشن و عصبیش دور کنم. امین به شدت کلافه بود. به شدت زخم خورده بود. رومو گرفتم از نگاهش تا حجم سنگین فرکانس مجازاتش رو از خودم دور کنم. -حـــــــــوا... لعنتی تو چی کار کردی؟چرخیدم سمتش. قطره های اشک روی صورتم سر می خورد و بغض راه تنفسم رو سد کرده بود.-امین چی کار کنم؟ چی کار کنم لعنتی؟روی زمین می شینم و با صدای خسته ای به هق هق می افتم. امین کمی خیره خیره نگاهم می کنه و بعد برگه آزمایش رو با عصبانیت و ناباوری پرت می کنه. سرمو بلند میکنم و نگاهش می کنم. غبغش بالا و پایین میشه و صندلیشو با یه حرکت هل می ده عقب و به سمتم هجوم میاره. از روی زمین کنده میشم. ترس به تک تک سلول های بدنم سرازیر میشه.به فاصله یک قدمی از من می ایسته. تو نگاهش خشم و تو نگاهم درد غوغا می کنه. بازوهامو می گیره و با تمام قدرت تکونم می ده. سر درد بدی دارم و این از چشمای تیز بینش دور نمیمونه اما هم چنان مثل قلکی که درگیر سکه های کذاییه تکونم میده. چشمامو می بندم و سعی میکنم به حالت تهوعی که دچارشم دامن نزنم.همونجوری که منقطع تکونم میداد حرفاشو با توپ و تشر روی سر و صورتم پرتاب می کرد.-تو چه غلطی کردی؟ چی کار کردی حوا؟ چرا جلوی کثافت کاری هاتون رو نگرفتی؟ چرا این حماقتو به خرج دادی؟با یه حرکت خودمو از چنگال دستاش آزاد می کنم و با هجوم نفرت و کینه و بغض به سمت عقب هلش می دم و با همه وجودم فریاد می کشم.-دست از سرم بردار حیوون. کدوم کثافت کاری؟ اون شوهرمه! اون مرد زندگیمه. اون حلاله و اون بچه ماست...دستاش از روی بازوم شل میشه و یه قدم به عقب بر میداره. چشمای سرخ و نگاه ناباورش روی صورتم پخش شده. نفس نفس می زنم و دارم می جنگم با هجوم مایه اسیدی ترشی که به سمت دهنم میاد.زانو میزنم. خم میشم و دستام روی زانوهام حالت می گیره. معده م بهم می پیچه اما چیزی برای بیرون ریختن وجود نداره. معده م خالی از هر چیزی تنها دچار انقباض میشه.

. نبضم تند و پر حرارت می زنه. سرم خم میشه به سمت پایین و قطره های سرد اشک سر می خوره روی گونه های غرق آتیشم.-باورم نمیشه حوا. نمیتونم همچین حماقتی رو از تو بپذیرم. قرار ما این نبود حوا. نبود.چونه م از بغض می لرزه. دلم بدجور هق زدن می خواد. -حوا خود بهنام بین ما زیادی بود. حالا این... د آخه لا مصب من باید چی کار کنم؟ هان؟سرمو می گیرم بالا و به چشمای سرخ شده ش نگاه می کنم. پوزخند می شینه کنج لبام و با خودم فکر می کنم این وسط کی اضافه بود؟ کی زیادی بود؟ بهنام؟ لخته گوشت داخل رحمم؟ کی؟ من؟ شایدم امین. چشمامو می بندم و تصویر پر از مهر بهنام پشت پلکهام نقش می بنده.-چند وقته؟تمام تنم درد میکنه. انگار مدت مدیدی است که دارم فعالیت می کنم. به سختی از روی زمین بلند میشم. دهنم خشک شده و بی نهایت تشنه آب هستم. تشنه نوشیدن یه چیز خنک. شاید آب پرتقال... بزاق های دهانم از تصور طعم دلچسب پرتقال ترشح می کنه و چشمام سرخوش روی هم می افته.-پرسیدم چند وقتشه لعنتی؟با اخم نگاهمو می دوزم به صورت مرد عصبی روبروم. چند وقتم بود؟ چند وقتش بود؟-پنج هفتشه...دستاش چنگ می شه بین موهای پرش. یه قدم به عقب بر میداره و شروع به قدم زدن می کنه توی اتاق. نگاهمو می دوزم به پاهای بلندش و قدم هاش رو می شمارم. یک... دو... سه... چهار... می رسه به سر اتاق. چه قدم های بلندی. بر می گرده... دوباره... یک... دو...سه... چهار... چشمام از حرکت سریع چرخشش دچار گیجی میشه. دوباره به قدم زدنش خیره میشم. یک... دو...پس چرا ایستاد؟ نگاهش صاف سر خورد توی چشمام. از نوع نگاهش وحشت کردم. بی اختیار تنم لرزید. سرمو به نشونه نه به چپ و راست تکون دادم. یه قدم به عقب برداشتم. یه قدم به جلو برداشت. بازم یه قدم من و یه قدم امین. قدم هام بلند تر و سریع تر میشد. لبخند رفته رفته روی لبش جا خوش می کرد و فاصله بین ما کم و کمتر میشد. چیزی به برخوردم به دیوار نبود. چیزی به انتهای چهار قدم بلند امین نمونده بود که وایسادم و کف دستم رو با لرزش خفیفی که دچارش شده بودم به نشونه توقف گرفتم جلوش. چشماشو با یه حرکت عصبی بست و وایساد. نفسشو فوت کرد بیرون و کلافه گفت:-باید بندازیش...چشمام بیش از اندازه درشت شد و با حیرت خیره شد به چشمای راسخ و نگاه پر از حرف و کینه امین. چطور میتونست؟-هیچ می فهمی چی داری می گی امین؟ من نمیتون...-هیچی نگو حوا. قرار من و تو این نبود. من نمیتونم و نمیخوام که بعد مرگ بهنام از بچه ش نگهداری کنم.آب دهنم و به سختی قورت دادم و حس کردم هر آن امکان داره بیهوش شم. یه قدم به عقب برداشتم و دستمو به دیوار گرفتم تا از واژگون شدنم جلوگیری کنه.-اون بچه منم هست. -ولی بچه من نیست. من نمیتونم حوا. همین الان که تو رو با بهنام شریکم دارم روانی می شم می فهمی؟لبای امین تند و تند پشت سر هم باز و بسته می شد و من هنوز دچار کلمه "شریک" بودم. من رو شریک بود؟ با بهنام؟ بهنام منو شریک بود با امین؟ سرگیجه بدی داشتم. حالت تهوع وحشتناکی داشتم و دهنم طعم تلخ نفرت میداد. من با خودم چی کار کرده بودم؟دلم می سوزد به حالت حوا...سیبی که چیدی طعم سم میداد...آدمت را مسموم کرد...روی زانوهام سر می خورم و به زمین می افتم. دیگه نمیتونم طاقت بیارم و مقاومت کنم. بغضم پاره می شه و با صدای بلند به هق زدن می افتم. بی اختیار بی اختیار می شم. امین هنوز داره حرف میزنه. میخواد مجابم کنه بچه مو بندازم. بچه خودمو بهنام رو بندازم. نمیتونم. نمیخوام که این کارو کنم. بهنام... بهنام می رفت و من می موندم. این از اول یقین بود. من می موندم و امین و یه بچه... نمیتونستم... دستم به سمت شکمم می ره و صدای امین می افته تو سرم. کاش ساکت میشد کاش حرف نمیزد. -خودم برات یه دکتر خوب پیدا میکنم. فقط حواست باشه بهنام چیزی نفهمه. فهمیدی حوا؟ نباید بذاری بهنام چیزی بفهمه...هق هق های زجرآورم رفته رفته سردتر میشد و سکوت پر میشد توی اتاقش. اتاقی که تنها با نفس های منقطع من دچار شکست می شد. کنارم زانو می زنه. دستش روی بازوم می شینه. میخوام پسش بزنم اما توان مقاومت ندارم. کاش دستش رو برداره. حس می کنم پوست بازوم از جای دستش گز گز می کنه و من اینجا کنار امین جایی زندونی هستم. کاش دستش رو برداره و بتونم پر بگیرم. پر بگیرم تو دنیای بهنام و تو آغوش امن و پر از حس خوبش. کاش می شد از زندون امین ازاد بشم و برای باور بودن بتونم تن عشق رو لمس کنم. بهنامم کجایی؟-عزیزم. خواهش میکنم منو بفهم. تو میدونی که من دوستت دارم. تو نباید سهل انگاری می کردی. این میتونه تموم نقشه های ما رو بهم بریزه. این بچه نباید دنیا بیاد. اصلا خودت فکر کن. بودن اون به چه درد ما میخوره؟ بهنام رفتنیه... هان؟چشمامو از روی بازوم برمیدارم و ریز ریز می کشم بالا . چال زنخندان چونه ش رو رد می کنم و به چشماش می رسم. چشمایی که پر از مکر و حیله بود. ای کاش این کارو نمی کردیم. ای کاش از اول عشقمون رو با نفرت و بازی شروع نمی کردیم.-من خسته م امین. خسته م. دیگه طاقت ندارم. کی تموم میشه این بازی؟ کی؟بی اختیار خودمو توی آغوشش می ندازم و با صدای زنجیر گسیخته ای به هق هق می افتم و خودمو اسیر دستای پر از نوازش مردی می کنم که تنها به حرمت عشقم زندگیم رو به تاراج گذاشته بودم. 

چشمامو باز می کنم و به مرد روبروم خیره می شم. احساس سرما می کنم. سرم داره گیج میره.-تونستی مجابش کنی؟نفسمو خسته فوت می کنم بیرون و میگم:-صحبت کردن با امین هیچ چیزی رو درست نکرد و بدتر خرابش کرد. امین به شدت واکنش نشون داد و من باز هم مثل همیشه آچ مز شدم. نمیدونم تو وجود امین چی بود که اینقد منو رام می کرد. امین افتاد دنبال کارا و برام یه دکتر پیدا کرد. یه دکتر که به صورت غیر قانونی فعالیت می کرد. اولش اصلا دوست نداشتم برم اما امین به شدت واکنش نشون میداد و من خسته از مجادله های بی پایان بین خودمون مجبور به پذیرفتنش شدم. یه روز قبل از اینکه بخوام برم پیش اون دکتر از خواب بیدار شدم. بهنام کنارم بود. داغون بودم. خسته بودم. دلم میخواست دنیا رو بهم بریزم. بهنام ترکم نمی کرد و حالات اشفته م رو درک می کرد. باهام بود. پا به پام بود...چشمامو می بندم و یاد صدای بلند تلوزیون می افتم. یاد واژه دوستت دارم و یاد اعتراف صریح بهنام. بهنام اون روز بهم گفته بود همه تلاشش رو برای داشتنم کرده بود اما من چی کار کردم؟ من لعنتی باهاش بودم و لمسش کردم. فرزندش توی بطنم و خودم توی آغوشش و هم بسترش و فرداش... -تصمیم گرفتم. من باید فرزندمون رو نگه می داشتم. من بهنام رو دوست داشتم و می خواستم این روزای پایانی عمرش رو هر جور شده کنارش سپری کنم. فردای اون روز قرار بود برم با امین پیش اون دکتر. اما نرفتم. نه تنها اون روز بلکه روزهای بعدشم نرفتم. من باید فرزندم رو نگه می داشتم. من باید یاد عشق بهنام رو تو دلم زنده نگه می داشتم. بهنام همسرم بود هر چند موقت. هر چند کوتاه. من باید می جنگیدم لااقل این تنها کاری بود که میتونستم در حقش انجام بدم. در حق مردی که خیلی بهش ظلم کرده بود. نفس خسته مو فوت می کنم بیرون و بی توجه به قطره اشک روی گونه م ادامه می دم. نمیدونستم کدوم حقیقت داشت. قطره های اشک یا لبخند روی لبام از یادآوری چهره ناباور بهنام-بهنام وقتی فهمید داره پدر میشه خیلی خوشحال شد. اولش شوکه بود. ناباور ناباور بود. حس می کرد دارم دستش می ندازم اما وقتی برگه ازمایش رو دید باورش شد. لبخند از لباش کنار نمی رفت. اما توی نگاهش یه غم عجیبی بود. چشمای بهنام یه غم خاصی داشت. غمی که هیچ وقت نفهمیدم علتش چیه. اون روز فکر می کردم چون میدونه زیاد نمیتونه از بودن در کنار بچه مون لذت ببره غمگینه. منم غمگین بودم غم توی چشمام شباهتی به غم توی چشماش نداشت. اما هر دو مهر سکوت به لبهامون زده بودیم و کنار هم روزگار می گذروندیم. بهنام دیگه نمیذاشت برم شرکت. ازم خواسته بود توی خونه بمونم و استراحت کنم و منم از ترس امین و واکنش غیر عادیش به شدت استقبال کردم و خونه موندم. روزها از پس هم می گذشت و ما هر سه... یعنی من و بهنام و فرزندمون در کنار هم شاد بودیم. اون روزا بیش از هر چیزی بهنام رو دوست داشتم و می خواستمش. یکی دو هفته بعد از اون اتفاق بود که تلفن خونه زنگ خورد. جواب دادم. من تو خونه تنها بودم. امین بود. از شنیدن صداش تمام تنم به لرزه افتاد. امین خوب بود. عادی صحبت می کرد و ازم خواست که بچه بازی رو بذارم کنار و برم تا دیر نشده بچه رو سقط کنم اما قبول نکردم چون نمیخواستم قبول کنم. بهش گفتم میخوام از بهنام یادگاری نگه دارم حتی به قیمت از دست دادن خیلی چیزا. امین با شنیدن این حرف خیلی... وای حتی یادآوریش درد آوره. انگار هیچ وقت اون امین رو ندیده بودم. نمی شناختمش. امین نبود. امین مهربون دیگه نبود. مردی که پشت تلفن خط و نشون می کشید یه کسی بود که از نابودی من حرف می زد. امین اونقد گفت و گفت و گفت که من وقتی به خودم اومدم که تلفن قطع شده بود. اون موقع بود که از امین ترسیدم. انگار تازه داشتم می شناختمش. امینی که به بهنام رحم نکرده بود چطوری می خواست به من رحم کنه؟ وحشت کرده بودم. می ترسیدم و نمیدونستم باید چی کار کنم. اون تهدیدم کرد که اگه بچه رو سقط نکنم به بهنام می گه که بهش خیانت کردم...قبل اینکه ادامه بدم جلوی دهنم رو با دستام گرفتم و چشمامو بستم. نباید می گفتم. نباید اون ها می فهمیدن که من به بهنامم خیانت می کردم. من تنها پیش خدای خودم اعتراف می کنم. کسی که میدونم می بخشتم. اینها... این ادمها کسایی نبودن که بخوام پیششون اعتراف کنم. چشمامو باز کردم و به چشمای ریز شده مرد روبروم خیره شدم. تو نگاهش تعجب رو می خوندم اما چه اهمیتی داشت؟ دستامو از جلوی دهنم برداشتم.-شما رو به چی تهدید کرد خانم نیکخواه؟نگامو می دزدم و به دستای تو هم گره خورده م خیره میشم. سیب آدمم بالا و پایین میشه و حس می کنم فایده ای نداره. چیزی که تو هیاهوی گلوم گم شده بود با این چیزا هضم نمی شد. امین منو تهدید کرد...-بهم وقت داد. دو روز بهم وقت داد که فکرامو بکنم اما من... توی دو روزی که گذشت تمام وجودم می لرزید از ترس انتقام امین. امین سرشار از کینه از ادما بود و منم شامل همون ادما میشدم. همیشه می گفت نمیذارم کسی حقم رو بخوره. نمیدونم شاید منم شامل اون دسته ای بودم که حقش رو می خوردم و امین بعد دو روز اومد که انتقام بگیره. حقش رو ازم پس بگیره...بی اختیار بدنم به لرز می افته. دستامو می برم بالا و درست تمام صورتم رو می پوشونم و نا هماهنگ و بی ملاحظه نه های بزرگ و کوچیک از بین لبام بیرون می پره. یادآوری اون روز پر از تنش بود. یادآوری اتفاقی که برام افتاد درد آور بود. یادآوری اینکه امین با من چی کار کرد بغضم رو صد چندان می کرد...-خانم نیکخواه آروم باشید. خانم...دستامو عصبی روی صورتم چنگ می کنم و خدا رو صدا می زنم. نگاهم مسموم دور اتاق می چرخه و چشماس گستاخ و وحشی امین جلوی چشمام رژه می ره. می خوام عقبش بزنم اما نمی تونم. از روی صندلی بلند میشم و صندلی با صدای بدی روی زمین می افته اما امین رو متوقف نمی کنه. لبخند بزرگی روی لبش نشسته. یه لبخند تلخ و باز که پر از کینه است. صدای افرادی که توی سرم می پیچه همه اکوی جمله ای می شه به این مضمون" نمیذارم نقشه هامو خراب کنی حوا"***-از خونه من برو بیرون.لبخند گل و گشادی می زنه و دستاشو تو جیب شلوارش فرو می بره و بالا و تا پایین اندامم رو با طمانینه نگاه می کنه و میگه:-چیه عزیزم؟ از دیدنم خوشحال نشدی؟یه قدم به عقب بر میدارم و نگاهم از ساعت دیواری برای لحظه ای گذر می کنه. عقربه های دو ظهر رو نشون میده. کاش بهنام می اومد. کاش امروز می اومد. کاش الان شیش عصر بود. بهنامم...-امین بهتره حماقت نکنی. بهتره از اینجا بری...لبخندش تو کسری از ثانیه جمع میشه و گره کوری بین ابروهاش می افته:-حماقت رو تو کردی لعنتی؟ همه چیز داشت خوب پیش می رفت. همه چیز عالی بود. چرا خرابش کردی حوا؟ چرا؟ د چرا لعنتی؟نزدیک و نزدیک تر می شد و من تمام تنم به لرز افتاده بود. سعی می کردم نترسم اما دست خودم نبود. قلبم گواهی بد می داد. تمام دهنم طعم گس خرمالو گرفته بود و لبام جمع شده بود و گلوم خشک و تهی از ذره ای حمایت...-امین چرا نمی فهمی؟ من نمیخوام این بچه رو سقط کنم. ببین امین هیچ چیزی عوض نشده. همه چیز طبق نقشه پیش می ره. آخه این بچه گناه داره.امین نمیخوام قاتل باشم...دستشو برای کشیدن بازوم دراز می کنه که با جیغ بلندی از جا می پرم و یه قدم به عقب بر میدارم. شوکه سر جاش وایمیسه و با چشمای درشت شده ذل می زنه به صورتم.-چته؟ چرا اینجوری می کنی؟خودم هم نمی فهمیدم چرا اینقد ترسیدم.-چیه عزیزم؟ منم! من امینتم. چیه دیگه دوس نداری کنارم باشی؟

بی اختیار سرم و به نشونه مخالفت چپ و راست تکون می دم و سیب آدمم رو تند تند به پایین و بالا می فرستم. نفس هام پر از خشکی بیرون میزنه و گوشام حرارت مطبوعی رو حس می کنه. بالاخره به خودش میاد و گردنش رو به سمت چپ خم می کنه و دستاشو توی جیب شلوارش فرو می بره و با لبخند ملیحی نگام می کنه و می گه:-میدونم. اینا همه عوارض بارداریه. وگرنه من تو رو بیشتر از همه می شناسم."هست" را اگر قدر ندانی می شود "بود"چه تلخ است ..."هست" ی که "بود" شود و "دارم" ی که شود "داشتم"خودمو به پشت مبل می کشم و دستامو برای حفاظت احتمالی از خودم روی سینه م جمع می کنم. اخماشو می کشه تو هم و عقب گرد می کنه و از مبل دور میشه. نفسمو آهسته و با طمانینه بیرون می دم و فکر می کنم داره بر می گرده و همه چیز تموم میشه.-بسه دیگه حوا. بیخودی برای من این اداها رو در نیار. من حوصله شو ندارم.-تو چی میخوای؟ چی کارم داری؟-معلومه. معلومه که چی میخوام. بهتره که اون بچه لعنتی رو سقطش کنی...-نه. من اینکارو نمی کنم. من بچه مو دوست دارم.می چرخه سمتم. با خشونت نگاهم می کنه و میگه:-مثل اینکه دوست داری بهنام به پدر اون بچه بودن شک کنه؟ هوم؟دهنم باز و بسته میشه. با تعجب نگاهش می کنم. اون چی میگفت؟ اون از چی حرف میزد؟-منظورت... منظورت چیه؟-سوییتی... عزیزم من و تو میدونیم که روابطمون کنترل شده است اما بهنام که نمیدونه؟ هوم؟-خفه شو امین. خفه شو. -چرا؟ دوست نداری بهنام بدونه زنش تو بغل منم خوابیده؟ دوست نداری بهنام بدونه که معاشقه ما هم کم از معاشقه شما دو تا نداره؟ چقدر جالب میشه حوا نه؟ چقدر لذت بخشه وقتی بهنام تصور کنه اون بچه مال منه و مال خودش نیست...-دروغه. دروغـــــــه. خفه شو. بهتره دهنتو ببندی.-حوا خودتو کنترل کن عزیزم. درسته که من هیچ وقت جسمتو کامل تصرف نکردم اما خب بهنام که نمیدونه معاشقه من و تو در حد ارضا شدن...با جیغ بلندی که میکشم ساکت میشه و به تن لرزه های عصبی من نگاه میکنه. همه وجودم از یادآوری گندهایی که زده بودم می لرزه. من هیچ وقت شکی نداشتم که فرزندم مال بهنام باشه. فقط بهنام بود که من و کامل و تمام مال خودش کرد. امین برای من...-پس بهتره این بازی های مسخره رو تمومش کنی تا گند نزدی به همه چیز. هیچ خوشم نمیاد روابط حسنه من و بهنام به خاطر کثافت کاری های تو خراب بشه...چشمام درشت تر از حد معمول خیره شده بود تو چشمای گستاخ و بی انصاف مرد روبروم. اون چی میگفت؟-من نمیخوام. نمی کنــــــم این کارو. من بچه مو نمی ندازم. نمیتونی مجبورم کنی...مسلسل وار جیغ میزدم و دستامو محافظه وار روی شکمم کیپ کرده بودم. بی اختیار پاهامو می کوبیدم روی زمین و درست مثل بچه ها بهونه عروسک محبوبم رو می گرفتم. نمیتونستم اونو از خودم جدا کنم. اون بچه بهنام بود. بچه مردی که به تازگی پی به علاقه خودم نسبت بهش برده بودم. نمیتونستم.خودشو کشید جلو و درست روبروم وایساد. بی اختیار مکث کردم. چونه م می لرزید. دستش اومد بالا و درست روی چونه لرزونم قفل شد. چونه مو کشید پایین جوری که دندونام مشخص شد. چشمام چرخشی روی هر دو مردمک چشماش توقف می کرد و لحظه ای بعد موج اشک مانع دیدم می شد. انگشتاش نوازش وار چونه مو لمس می کرد و نگاهش درست مثل نگاهم گردش مستقیمی بین چشما و موهام داشت. -پس مصرانه سر تصمیمت هستی و قصد عقب نشینی نداری؟با فکر اینکه بالاخره از خر شیطون پیاده شده لبخندی ناخواسته روی لبم نقش بست که سریع جمعش کردم و گفتم:-اینجوری برای ما هم خوبه. تو یه حرکت منو سفت بغلم میکنه و من گنگ و با تعجب سرجام ایستادم و حتی نمیتونم حرکتی برای خلاصی از آغوش خشن امین داشته باشم.-حوا این خواست خودت بود.از خودش فاصله م می ده و قبل اینکه بتونم دهنم رو باز کنم و بپرسم منظورش از این جمله چیه یه دستمال سفید با قدرت تمام روی بینی و دهنم می شینه. تو می خواستی بشی “سنگ صبورم” … تو شدی “سنگ”من هنوز “صبورم”...چشمامو می دوزم به نگاه پر از تشویش مردی که نمیدونم چه نیتی تو سرشه اما... بی اختیار مقاومت می کنم و با ناخونام ضرب می گیرم روی دستاش که جلوی دهنم رو پوشش داده. تمام تنم داره مقابله می کنه با نفس نکشیدن اما وجودم عجیب خواستار مقدار کمی اکسیژن واکنش نشون میده.سر گیجه می گیرم و تلاش میکنم خودمو از دست امین خلاص کنم اما با کشیدن اولین نفس عمیق حس می کنم چشمام داره سیاهی می ره و با تمام تلاشم برای سر پا موندن تو دستای پر قدرت امین بی مقاومت میشم و لمس بین دستاش می افتم و در حالی لحظه لحظه سیاهی مطلق چشمای پر از مکرش رو قاب می گیره چشمام بسته میشه.آدمم...مُهم نیست که تـو با مـن چـه میکنـیبیا ببیــن "بـَرای تـو" من حوا با خـودم چـه ها کردم! ....

از حس حالت تهوع و سرگیجه خیلی بدی بیدار میشم. چشمامو به سختی می چرخونم توی اتاق و با ناامیدی چشم هم میذارم. تاریکی مفرط اتاق دلم رو بهم می زنه. سردرد امونم رو می بره و با خستگی دستم و به سمت گیجگاهم می برم و نفس خسته مو فوت می کنم بیرون. از صدای ناله خودم دلم می لرزه. خدای من چی به سرم اومده؟ حس درد وحشتناکی توی کمرم منو به خودم میاره. نگاه گیجم رو به سختی دور تا دور اتاق می چرخونم تا با عادت کردن به تاریکی چیزی پیدا کنم.-به هوش اومدی؟از شنیدن صدای آشنایی به خودم می لرزم و بی اختیار دست و پامو توی هم چفت می کنم و سفت سر جام می شینم. عضلات بدنم سخت منقبض میشه و ضمیر ناخوداگاهم اخطار بهم میده که خطر بیش از اندازه نزدیکمه. نمیدونم صدا از کجا میاد و نمی فهمم چرا اینقد اتاق تاریکه. سرمو می چرخونم شاید اثری ازش پیدا کنم که گرمای نفسش درست از پشت سرم حس میشه.-حالت خوبه؟آب دهنم رو قورت میدم و میخوام به جلو خودمو بکشم که درد وحشتناکی توی دلم می پیچه و بی اختیار دادم رو در میاره.-ای خدا...دستم به سمت دهنم میره تا مبادا اسید معده م هجوم بیاره به سمت بیرون. دستم کشیده میشه و قبل اینکه به خودم بجنم احساس خیسی عجیبی رو بین پاهام حس می کنم که از خنکاش مور مورم میشه. چشمام بیش از اندازه گشاد میشه و دهنم بی اختیار باز میشه:-چه به روزم اوردی؟-آروم باش حوا...صدای آشنا نزدیک و نزدیک میشد. اونقد نزدیک که حس می کردم دارم توی دره سقوط میکنم. دره شناخت. دره باور و دره عشق...-لعنتی تو باهام چی کار کردی؟ بچـــــه م؟ چی به روزم اوردی؟انگار تازه همه چیز به خاطرم اومده بود. خیسی بین پاهام بیش تر و بیش تر میشد و انگار با هر حرکت من شدید تر میشد. نمیتونستم خودم رو درک کنمو حکم کسی رو داشتم که نمیتونست خودشو حفظ کنه و خنده دار به نظر می رسید که احتیاج به سن داشته باشم. چه به روزم اومده بود مگه؟دستمو روی شکمم کشیدم و با ناباوری از اینکه اتفاقی برای بچه م افتاده باشه خودمو از بین دستای قدرتمند مردی که پشت سرم بود بیرون کشیدم و با همه وجودم جیغ زدم:-بهنام کجاست؟ بهنـــــــــام!صدای خس خس پشت سرم نشون از فاصله گرفتنش داشت و من با همه هوشیاری حس بد بی هوشی مطلق داشتم. دلم می خواست بخوابم و وقتی بیدار شدم این کابوس رو دیگه نبینم. سرگیجه اونم رو بریده بود و حالت تهوع وحشتناک گریبانگیرم شده بود. احساس خیسی همچنان ادامه داشت و من هر لحظه سرمای سختی جسمم رو در بر می گرفت. بی حس و حال بی اختیار تنم به عقب سوق پیدا کرد و با ضرب روی جسم نرمی افتادم که شاید بالشی بود.نور به شدت به چشمام برخورد کرد و باعث شد با همه سستی دستم به سمت چشمام بره و با همه مقاومتم پلکام روی هم بیفته. سرمای بدی توی تنم نشسته بود و نفسم با هن هن بیرون می اومد. خیسی بین پاهام آزار دهنده تر از قبل ادامه داشت.-بهنام تو کجایی؟ چرا موبایلت خاموش بود؟ با شنیدن صدای امین که بهنام رو مخاطب قرار می داد بین چشمام رو باز کردم و گوشام با قدرت بی نهایتی به شنیدن راغب شد.-د آخه مرد حسابی ادم زن باردارش رو توی خونه ول میکنه و میره دنبال حساب کتاب شرکت؟بی اختیار نیم خیز میشم و چشمام از هجوم نور بسته میشه. ناله ریزی می کنم و به امین که با پوزخند دست به کمر زده به من نگاه می کنه نیم نگاهی می ندازم.-پاشو بیا اینجا زنت حالش خیلی بده. من نمیدونم چه بلایی سر خودش اورده. بهتره زود خودتو... الو بهنام. الو...گوشی موبایلش رو از خودش فاصله میده و ابرویی برای من بالا میندازه. چشمای بیش از حد گشاد شده م رو به صورت مرموزش می دوزم و با همه بی حالیم ناله میزنم.-چه نقشه ای تو سرته امین؟ هان؟شونه هاشو بالا میندازه و می گه:-نقشه کاملا حساب شده است. نظرت چیه یه بار با هم مرورش کنیم تا سوتی ندی؟ هوم؟شکمم بهم می پیچه و از شدت درد اشک به چشمام میاره. بدون اینکه چشم از امین بگیرم دستمو به سمت شکمم میبرم و توی خودم مچاله میشم:-آخی طفلکی...نگاهمو به ساعت دیواری توی اتاق می دوزم. عقربه ها یازده شب رو نشون میداد. خدای من چرا بهنام اینقد دیر کرده بود؟ نگاهمو با سرعت غیر باوری به سمت امین می کشم. چهره ش به حالت انزجار توی هم جمع شده بود.-چیه خانمی؟ هوس قصه کردی؟ برات تعریف می کنم. درد شکمم بیشتر از قبل شده بود و خیسی هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. بی اراده نگاهمو از صورت امین گرفتم و به خودم خیره شدم. پتوی روی پاهام کشیده شده بود. با ضغف جسمانی پتو رو کنار زدم و از دیدن قرمزی وحشتناک بین پاهام با همه ناباوری صدای جیغم بلند شد. گرچه اونقد ضعف و ناتوانی داشتم که صا تنها به گوش خودم جیغ می اومد.رنگ قرمز خون و سردی مشمئز کننده ش طاقتم رو طاق کرده بود. صدای ناله م همچنان ادامه داشت و صدای ضعیفی توی گوشم زمزمه میشد "بچه م" از روی تخت خودمو به سختی عقب کشیدم. هم چنان اشک می ریختم و از دیدن خون چندشم میشد. واژه بچه م دائما و مسلسل وار توی گوشم تکرار می شد و نگاه بی امانم با دستای ناباورم روی شکمم می چرخید. انگار حجم خالی رو زیر دستام حس می کردم. بچه من چه بلایی سرش اومده بود؟به شلوار سرخ از خونم نگاه می کردم و هق می زدم. سرم از شدت ضعف گیج میرفت و نمیتونستم روی پاهام وایسم. دستمو به دیوار گرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنم. رد قرمز خون روی دیوار جا مونده بود و هر لحظه عقم رو به این وضعیت بیش تر از قبل می کرد. چه بلایی سر من و بچه م اومده بود. چشمام سیاهی می رفت و نمیتونستم بیشتر از اون روی پاهام وایسم. درست دو قدم با فاصله از تخت با ضرب وحشتناکی روی زمین افتادم و درد رو با همه وجودم به تنم کشیدم. صدای جیغم بلندتر از حد انتظارم بود. نگاهم رو بالا کشیدم و با هق هق روبه امین فریاد زدم:-تو ....با من چی ....کار کردی حیوون؟دستاشو توی جیب شلوارش فرو برد و شونه هاشو بالا انداخت. چهره سخت و بی احساسش از خودم بیزارم می کرد. امین با من چی کار کرده بود؟ یه قدم به جلو برداشت و با بی تفاوتی مفرطی گفت:-بهتره از جات بلند نشی وضعیتت زیاد جالب نیست.سرم به سمت عقب مایل شده بود و نگاهم با هق هق روی سقف سفید اتاق. خدای من کجایی؟ دستمو به کمرم گرفته بودم و با همه خستگیم سعی می کردم از جا بلند شم. چشمام سیاهی می رفت و سرما... مغز استخونم از شدت این سرما می لرزید.-هیچ نمی خواستم اینجوری بشه اما تو با لج بازی هات این کارو کردی. راستی اگه دوست نداری بهنام...-اوه چه حلال زاده هم هست این همسر مهربونت...سرمو کشیدم به سمتش. موبایلش رو گرفت جلوی گوشش و انگشت اشاره ش به معنای سکوت جلوی بینیش قد علم کرد. لبمو با درد گاز گرفتم و سعی کردم خودمو جوری بکشم عقب که به پاتختی بتونم تکیه بدم. امکان سقوط داشت آزارم میداد. سرم گیج می رفت. دیگه نمیتونستم خودداری کنم. خودمو با سختی به پاتختی چسبوندم و چشمامو بستم.

-نگران نباش بهنام من پیششم. کی؟... داد نزن بگو کی می رسی اینجا؟ ...بیا اینجا خودت متوجه میشی!... زودتر بیا باید برسونیمش بیمارستان...بهنام نگرانم بود. خدای من. چرا دیر کرده بود.-حوا میدونم و مطمئنم اگه سر کیف بودی از این فیلمنامه ای که نوشتم به شدت استقبال می کردی. میدونی حوا چی شده؟ توی این دو روز خیلی با خودم کلنجار رفتم و آخر سر بهترین راه رو انتخاب کردم. البته اگه مقاومت نمی کردی همه چیز بی دردسر تموم میشد و الان مجبور نبودی اینقد درد بکشی. میدونی حوا... وضعیتت خیلی اسفناک شده و من واقعا متاسفم که دختر قوی آرزوهام اینجوری از پا در اومده. پامو بی ملاحظه شل کردم و ساق پام با ضرب روی زمین نشست. بیشتر از این طاقت نداشتم خودمو حفظ کنم. تنم می لرزید. با چشمای بسته دستمو بالا کشیدم و سعی کردم پتو رو از روی تخت پیدا کنم. نمیتونستم چشمامو باز کنم و به این باور برسم که زندگیمو به کثافت کشیدم.-خب بذار من کمکت کنم. درکت میکنم حس سرما خیلی عادیه الان.چشمام بسته بود که بوی عطر تندش توی بینیم پیچید. حس عق زدن وحشتناکی داشتم که به شدت باهاش مقابله می کردم. دستم با ناتوانی بالا اومد و جلوی دهنم چفت شد. امین دستشو زیر پاهام انداخت و با یه حرکت پر درد منو به آغوشش کشید و روی تخت گذاشتتم. چشمام هم چنان بسته بود. مقاومتی نمی کردم چون کمرم از درد بهم می پیچید و من مثل مار زخم خورده از درون نابود شده بودم.-بهتره مثل یه دختر خوب رفتار کنی تا لباست رو تنت کنم و منتظر رسیدن همسر مهربونت باشیم.با قدم هایی که صداش توی سرم می پیچید ازم فاصله گرفت. با درد ملحفه ای قبلا سفید بود رو توی دستم پیچیدم و قطره های اشک روی گونه م سر خورد. چه بلایی سر جنینم اومده بود؟ خدای من این حیوون با من چی کار کرده بود؟-خب بذار همینجوری که دارم لباساتو پیدا میکنم داستان رو برات تعریف کنم. حیفه متن داستان رو ندونی و بازی کنی توش...سکوتش بین صدای ریز جیغ مانند کمد گم شد و حس پر دردی بهم می گفت کارم زاره...-میدونی حوا خیلی اتفاقی صبح بهنام متوجه میشه حسابدار شرکت توی حساب و کتاب شرکت دست برده و خیلی اتفاقی تر متوجه میشه که امروز قراره پول کلانی از حساب شرکت برای خرید جنسی که اصلا احتیاج نیست خارج بشه و برای همین موضوع خودش دست به کار میشه و تمام دفاتر حساب و کتاب شرکت رو با کمک یه حسابدار واجد شرایط که بازم به صورت اتفاقی من پیداش کرده بودم دست به کار میشن و به حساب و کتابا رسیدگی می کنن و همین قضیه باعث میشه که زمان زیادی رو برای رسیدگی به حساب و کتاب از دست بده. آخه میدونی چیه؟ حسابدار شرکت رو که می شناسی فوق العاده دست کاری کرده بوده حساب کتابا رو.آهان پیداش کردم.چشمامو به سختی باز می کنم و از دیدن هاله سیاه رنگی که به سمتم می اومد با یه لباسی که رنگش رو اصلا نمیتونستم تشخیص بدم ناخودآگاهم چشمام رو می بنده. به سمتم میاد و منو از روی تخت بلند میکنه. نفساش بلندتر از حد معمول شده بود و چشمام به سختی روی هم چفت شده بود.-آره عزیزم و توی همین گاهیر واگیر گرفتاری بهنام خان شما. به صورت کاملا اتفاقی موبایلش خاموش میشه و بهنام که شدیدا درگیر این قضیه بوده متوجه نمیشه که موبایلش با وجود فول بودن باتری خاموش شده... خانمی یه خورده همکاری کن لباستو راحت تر تنت کنم.دستمو به سختی از آستین لباسی که نزدیکم شده بود به داخل فرستادم و بی ملاحظه مجدد چشمامو بستم.-اوهوم حالا بهتر شد. خوشم میاد از حرف گوش کن بودنت.خیلی راغب بودم ادامه این داستان بی سر و ته رو بدونم اما حتی توانی برای مقاومت بیش تر نداشتم. خودمو روی تخت ول میکنم و امین بازم با صدای خس خسی ازم فاصله می گیره. انگار از روی تخت بلند شده بود.-توی این بازه زمانی من میرسم خدمت حوا خانم. خودت که در جریانی کلید خونتون رو منم دارم. اولش دوست داشتم همه چیز رو مسالمت آمیز باهم حل کنیم اما سر سختی ذاتی تو باعث شد دست به کاری بزنم که زیاد بهش راغب نبودم. تو مقاومت کردی و منو مجبور کردی کاری رو انجام بدم که هیچ تمایل نداشتم. بالاخره تو یه زمانی هم کلاسی من بودی و بعدشم عشقم شدی مگه نه؟ نفسشو با سر و صدا بیرون داد و با حرص فریاد زد:-د آخه لعنتی تو همه چیز رو خراب کردی و من احمق رو مجبور کردی به کاری که هیچ دوست نداشتم انجامش بدم...صدای بلندش با باز شدن چشمای کم نورم قطع شد و با دیدن نگاه بی جونم زمزمه وار گفت:-پس این لعنتی کجا موند؟بهنام من کجا مونده؟ چقد به اغوشش احتیاج داشتم. حس مرگ بهم دست داده بود. ای کاش بود و من برای آخرین بار می دیدمش و بعد با خیال راحت چشمامو می بستم.-چه بلایی سرم اوردی؟-تا حالا اسم آمپول پروستاگلندین به گوشت خورده؟به گوشم هم حتی آشنا نبود. خسته و بی حوصله بازم پلک هام رو باز می کنم و مردی که رده های خون روی پیرهن خاکستری رنگش نشسته نگاه می کنم. بی حال و با خستگی نگاهمو بالاتر می کشم و به چشماش خیره میشم. توی نگاهش تنها یه چیز بیداد می کرد. انتقام.-خب از شواهد امر پیداست مثبت تر از این حرفایی. این آمپولو من خودم به شخصه به صورت عضلانی با فاصله یه ساعت بهت تزریق کردم. متاسفم اما برای سقط جنین با مقاومتی که از خودت نشون دادی تنها این کار از دستم بر می اومد.چشمامو با درد می بندم و با صدای بلندی که از ضعفم به دور بود به ضجه می افتم. اون حیوون فرزندم رو ازم گرفته بود.-حــــــــوا... حوا کجایی؟ امین...وای خدای من چرا منو نمی کشی؟ چه جوابی به بهنام بدم؟

-بیا اینجا بهنام.خودشو به سرعت نزدیک تختم می کنه و زمزمه می کنه:-بهتره دختر خوبی باشی. آفرین...چشمامو با نفرت می دوزم بهش و قبل از اینکه محتویان بذاق دهانم رو به صورت نفرت انگیزش بپاشم صدای قدم های بلند و پر سرعت بهنام مانعم میشه.-یا علی. حوا... حوا چه بلایی سرت اومده دختر؟چونه م از بغض می لرزه و نگاه ناباور بهنام روی شکم و صورتم می چرخه. نگاهش می کنم و با هق هق بلندی زمزمه می کنم.-بچه م... بچه م بهنام...از صدای برخورد چیزی چشممو بلافاصله باز کردم که دستای بهنام رو گره کرده تو یقه لباس امین دیدم:-چه بلایی سرش اوردی عوضی؟-بهنام چی کار داری می کنی؟ یقه رو ول کن مرد حسابی. بهتره به جای این کارا برش داری بریم بیمارستان خونریزیش شدیده...تمام عجز و لابه هام درست مثل مادری بود که همدرد پیدا کرده برای از دست رفتن پاره تنش. من و بهنام هر دو فرزندمون رو از دست داده بودیم. دستم رو با سختی به شکمم رسوندم و در حالی از درد توی خودم می پیچیدم صدامو انداختم توی حنجره م و بهنام رو صدا زدم:-بهنام. من بچه مو میخوام. بهنام بچه مون...درد توی چشمای مردی که به سمتم اومده بود موج می زد.نگاهش ناباور روی جسم بی جون من می چرخید و نگاه من پر از درد روی صورت مهربون مردم...-مثل اینکه هر چی به موبایلت زنگ میزده خاموش بوده. برای همین شماره منو گرفته. وقتی بهم زنگ زد شکه شدم اما اونقد حالش بد بود که فقط تونست بهم بگه خودمو برسونم خونه تون. وقتی رسیدم اینجوری دیدمش. نمیدونم چی شده. اصلا ببینم شما چرا خبر بچه دار شدنتون رو به ما ندادید؟دیگه طاقت مقاومت نداشتم. سرمای مشمئز کننده وجودم با گرمای دستای مردی که نفس نفسش حکم زندگیم داشت به سکون می رسید.حس می کردم این آخرین تصویر مثبتیه که تو ذهنم نقش می بنده. با لبخند تلخی چشمام رو به سقوط ابدی پیش می رفت که نجوای روح انگیزی من رو مجدد به زندگی گره زد. صدای پر از آرامش بهنام که رفته رفته می رفت تا ملکه ای بشه برای تسکین اعصاب نابود شده م.-چیزی نیست عزیزم ما بازم بچه دار میشیم. ملودی زیبایی که حتی صدای بلند پوزخند امین هم نتونست تو نوازش بخش بودنش تاثیر منفی بذاره.

وقتی که کمی آروم تر شدم دستامو روی بازوهام چفت کردم و به روبروم خیره شدم. سیاهی مطلقی که توی درگاهی چشمام نشسته بود شاید سیاه تر از روز و حال زندگی من نبود.اون روزا زندگی بدجور اون روی سگش رو نشونم داده بود. نفسمو فوت میکنم بیرون و توجه م جلب میشه به صدای خسته مرد روبروم.مردی که شاید تنها به دنبال یه جمله توی حرفای من بود اما من از تمام وقایع زندگیم براش پرده برداشته بودم.-ادامه بدیم؟سرمو تکون میدم و بی توجه به مرد خشن روبرویی که رنگ دلواپسی گرفته بود نگاهش خودمو روی صندلی فلزی عقب تر می کشم و صاف می شینم.کمرمو صاف می کنم و سینه مو می دم جلو. من هنوزم حوا بودم. حوایی که به سختی چنگ انداخته بود به این دنیایی که دیگه حتی هوای برای نفس کشیدنش وجود نداشت.-انتقامی که امین از من و بهنام گرفت داغونم کرد. روزگارم؛ زندگیم رو از بین برد. هیچ چیزی نمی تونست آرومم کنه. همه چیز برام رنگ زرد فصل پاییز رو داشت. بهنام نگاهش ملامت گر بود. اینکه فکر می کرد من بچه شو سقط کردم بیشتر از هر چیزی ازارم می داد اما چاره ای نبود باید می ساختم و تنها یه موضوع بود که تونست منو مجدد سرپا نگه داره. انتقام گرفتن از امین. این بار باید من کمر به قتلش می بستم. این بار من باید نابودش می کردم همونطوری که بچه من رو ازم گرفته بود باید زندگیشو ازش می گرفتم.باید یه کاری می کردم تا بفهمه من همون حوای هستم که روی آدم بودنش حساب کرده بودم و حالا می خواستم انسانیت رو ببوسم و بذارم کنار. این بار باید برای بقای زندگیم می جنگیدم و نمی ذاشتم که امثال امین زندگیم رو ازم بگیرن.روزای خیلی سختی بود. اما می گذشت. بهنام کار و زندگیش رو تعطیل کرده بود و کنار من مونده بود. بهنامی که حضورش هم توی شرکت نیاز بود هم سر پروژه های حساسی که به بقای شرکت کمک شایانی می کرد. بهنام نمی ذاشت از جام بلند شم و علاوه بر خودم اونم از زندگی افتاده بود. اما بالاخره یه جای باید می رفت. یه جای می رسید که من دوباره مثل همیشه باید سرپا می ایستادم و زندگیم رو از سر می گرفتم و شاید این بار با نیربی مضاعف تری. اون روزای سخت من با درد و رنج و حس محبت بهنامی می گدشت که از مردی و مردونگی چیزی کم نداشت. بهنام من نابود رو دوباره ساخت. دوباره ساخت تا احساس کنم زنده م و نفس می کشم. باید ادامه میدادم. حداقل به خاطر بهنام.نیم نگاهی به آینه بزرگی که یقینا پشتش افرادی نشسته بودن می ندازم و بغضمو فرو می خورم. رسیده بودم به قسمت سخت ماجرا. به قسمتی که دقیقا خلاف خواسته هام از آب در اومده بود. قسمت دردناک تر زندگی سراسر درد من.-چند روزی گذشت. چند روزی بود که از امین خبر نداشتم. شاید یه جای سر به نیست شده بود و این منتهای آرزوی من برای نامردی بی اندازه امین بود. چشمامو با درد می بندم و سعی می کنم بغض لعنتی که دارم توی صدام تاثیر نذاره.این سکانس آخر ماجرا بود. آخر ماجرایی که به هیچ وجه متناسب با برنامه ریزی نبود.چمامو باز می کنم تا این پرده لعنتی آخر رو هم بازی کنم و کم کنم این بار سنگین عذاب رو.-اون روز یه روز مذخرف بود. از خواب بیدار شدم. بهنام مثل همیشه، مثل ای چند روز بیماری من صبحانه رو آماده کرده بود. خواستم از جام بلند شم که نذاشت.چشمامو می بندم یاد بوسه گرم آخرش می افتم. بوسه ای که روی گونه م کاشت و بغلم کرد. درست مثل همیشه.-بهم گفت که باید بره. گفت پروژه عارف به مشکل بر خورده و باید برای سرکشی بره. با وجود همه خستگی جسمانی که داشتم بهش اطمینان دادم که حالم خوبه و بهنام ترکمذ کرد. رفت و من دیگه هیچ وقت نتونستم بازم داشته باشمش. رفت و تمام هست و نیست من و با خودش برد. رفت و منو با کوهی از انتقام تنها گذاشت.هق هق خسته م پشت دستای سرد از حس زندگیم پنهون می شه و صدای ریز پر از لطافت مرد روبرویی هم نمیتونه بار سنگین غمم رو کاهش بده.-متاسفم.سرمو به نشونه درک متقابل تکون میدم و توی دلم زمزمه می کنم خودمم خیلی متاسفم. من بهنام رو بی بهانه از دست دادم و عشقش رو به بها به دست اودرم. بهنام زودتر از وقتش رفت تا به امثال من و امین نشون بده نمی تونیم به خودمون غره بشیم.صدای فین فین پر از دردم زخمی بود رو زخم های سر باز کرده دلم. بهنام رفته بود و من نابود شده بودم. بچه م از بین رفته بود و این وسط من به هیچ چیزی نرسیدم و امین برد. بازنده این بازی کسی نبود جز خودم که بی بهانه بهشت رو از دست دادم. من حواس شکست خورده ای بودم که فریب خورده بودم.-یه سوال به وجود میاد.سرمو میارم بالاو از بین چشمای دردناکم خیره میشم بهش. تنها یه سوال؟زندگی پر از حماقت من سراسر پر از سواله.-پطور به مرگ مشکوک همسرتون شک نکردید؟چشمامو تنگ می کنم و نگاه مشکوکم رو می دوزم بهش از چه مرگ مشکوکی صحبت می کرد؟-متوجه منظورتون نمیشم!با خونسردی خودشو روی صندلی جا به جا میکنه و نگاه موشکافانه ش رو می دوزه به صورتم.-چطور به مرگ همسرتون مظنون نشدید؟ اونم با این همه مشکلی که از جانب برادر زاده همسرتون براتون پیش اومده البته به گفته خودتون؟لبخند تلخی میزنم و می گم:-چطور باید مشکوک بشم؟ بهنام خودش رفتنی بود. اینو امین می دونست. چیزی بود که از اول تمام برنامه ریزی های امین رو شامل میشد. چطور باید بعد از این همه مشکل امین این بلا رو سر بهنام بیاره؟ حماقته حتی فکر کردن بهش. بهنام رفتنی بود و عمر زیادی نمی کرد و امین اگر قرار بود بلای سر بهنام بیاره همون اول سرش می اورد و اصلا احتیاجی به حضور من تو این بازی مسخره نبود.-شکایت نکردن شما و پدر همسرتون سهل انگاری بوده.-پدر بهنام مرد آبرودار و شناخته شده ای هستش. کسی که حتی یک در صد حاضر نیست ذره ای از آبروم لطمه بخوره و همون طور که من فکر نمی کنم پشت پرده مسئله ای بوده باشه اونم همین نظر رو داره.نگاهمو از صورتش نمی گیرم و اون خودشو روی میز جلو میکشه و من گم می شم بین جو گندمی موهاش که سر تا سر تجربه بود.-اما هیچ مدرکی وجود نداره که همسر شما به بیماری سرطان مبتلا بوده باشه.نگاهم خیلی با حوصله و نرم از رد برف روی موهاش کنده میشه و به سمت چشمای جدیش کشیده میشه. سخت مشتاق بودم ادامه بده و من از نگاهش بخونم که این هم یه نوع پلتیک برای کشف حقیقت بوده.بی توجه به وخامت اوضاع من خودشو با حوصله نشون میده و پرونده های روی میز رو جابه جا میکنه. ناخونام بی ملاحظه روی فلز سرد میز کشیده میشه و صدای ناهنجاری تولید می کنه. نگاهشو از دستم بالا می کشه و با بهت خاص نگاهم ادامه میده:-خانم نیکخواه همسر شما سلامت کامل داشتن. حتی کالبد شکافی هم ردی از سرطان برای ما جا نذاشت.لبخند می زنم سرد و بی روح. اینم کمر به قتلم بسته. امین خودش به من گفت بهنام سرطان داره. این چی میگه؟کالبد شکاف...

انگار تمام خون بدنم تو یه لحظه به سرم هجوم میاره. از جا می پرم جوری که صندلی به عقب پرتاب می شه و با صدای سخت و مذخرفی روی زمین کوبیده می شه.نگاه شک زده م میشینه روی صندلی سرد و فلزی که جسمم رو در بر گرفته بود. بغض راه گلومو و اشک راه نگاهمو بند اورده. بدنم به لرزش سختی می افته. این دیگه از حد تحملم خارجه. امکان نداره. محاله. نمی تونه همچین اتفاقی بیفته.-حالتون خوبه؟چطور می تونستم خوب باشم وقتی داشت بازیم میداد؟چطور می تونستم نگاهم سرشار از احترام باشه وقتی الان قصد تخریبم رو داشت؟ نگاهمو از صندلی کشیدم و دوختم به نگاه خونسردش. دیگه کلماتم از حالت جمع محترمانه خارج شده بود و سرشار بود از حس بد دروغ و مفرد بی احترام!-داری دروغ می گی؟ چرا؟ چرا می خوای بازیم بدی؟ بهنام سرطان داشت. من میدونم. امین بهم گفته بود سرطان داره. چرا دروغ میگید؟ بهم بگید شوخی خنده داری کردید...افعالم دست خودم نبود نوع واژه ها با حالت چرخش چشماش عوض می شد. سرشو تکون داد و با لحنی که تاسف از واژه به واژه ش می ریخت گفت:-شما میتونید برید اما از تهران خارج نشید به کمکتون احتیاج داریم.-چی میگید شما؟ چرا جواب منو نمیدید؟نباید صدام بلند میشد اما ناخوداگاه بلند شده بود. از فکر اینکه این آدم داره تمسخرم می کنه شقیقه ها م به نبض افتاده بود.وجودم از درد تیر می کشید و این مرد خونسرد نگاهش زجرم میداد. نگاهی که ملامت گر بود.پرونده ها رو توی دستش جا به جا کرد و به زنی که تمام حرفامو نوشته بود اشاره نامحسوسی کرد و به سمت در رفت. به خودم اومدم. نباید ترکم می کرد باید جوابم رو میداد. به سمت در می رفت . خودمو کنار کشیدم تا برم سمتش که پام گیر کرد به پایه صندلی و با ضرب افتادم زمین و سنگینی جسمم روی میله صندلی فرود اومد و درد و با تک تک یاخته هام حس کردم. صدای ناله م با گریه بد موقعم مخلوط شد و دردم ذره ای کاهش پیدا نکرد.-بلند شو...در بسته میشه و من سکوت اختیار می کنم. دردم خو میگیره با جسم سوخته از مصیبت های زندگی. نگاهمو از دری که بسته شده بود می گیرم و به زن چادر پوش خیره میشم. تمام بغضم جمع شده پشت حنجره م. دستمو می برم بالا و پر چادرش رو می گیرم.-دروغ می گفت نه؟نگاه سختش رو می دوزه به صورتم و کمکم می کنه تا بلند شم. پام درد می کنه. همه وجودم تیر میکشه هنوز حضور نامحسوس اون میله رو توی پام حس می کنم. به سختی صاف وایمیسم و مصرانه چادرشو باز می کشم.اهمیتی نداره صدام گرفته. اهمیتی نداره...-حرف بزن لعنتی. بهم بگو. بگو اون دروغ میگفت. امین بهم گفته بود بهنام می میره. بهنام سرطان داشت. مگه میشه نداشته باشه؟ این چرا بازیم میده؟ چرا دهنتو باز نمیکنی؟ تو از همه چیز خبر داری. حرف بزن بهت میگم...دستشو با خشونت از توی دستم می کشه و تشر میزنه:-راه بیا.اما هنوز سر جام ایستادم و ذل زدم تو چشمای سرد و بی روحش. این آدما احساس ندارن؟ چرا حرف نمی زنن؟ چرا چیزی نمی گن؟سکوت سنگینشون،نگاه سرد و بی حسشون، چی داره پشت ملامت کلامشون؟ چرا سکوت میکنن؟ باید بگن. باید همه چیز رو بگن. راز داری زیادم خوب نیست وقتی من زندگیم و باورم لنگ یه نخ پوسیده است.-د حرف بزن لعنتی. بهم بگو اون رییست همشو دروغ گفت.وقتی اصرار کلام و رفتارم رو می بینه دستشو از دستم سفت و سخت بیرون میکشه و این بار بی توجه بهم به سمت در میره و من پشت سرش تنها یه قطره اشک می ریزم و با خستگی و درد می گم:-دروغه نه؟وقتی از در خارج میشه حس می کنم تمام در و دیوار دارن به سمتم میان تا وجودم رو تو خودشون حل کنم. با گوشه استینم اشکمو پاک می کنم و لنگون لنگون به سمت در میرم. دری که راه به جهنم واقعیت داشت. بهنام من سالم بود؟ این محال بود. قبل از رسیدنم به در، در باز میشه و دو زن با نگاه های متفاوت با قابی از چادر مشکی رد نگاهم رو کور میکنن. به سمتشون می رم. هر دو دستم رو می گیرن و کمکم می کنن از اون اتاقک پر از تعفن حقیقت خارج بشم. بغضمو فرو می خورم و نگاهمو به دیوار می دوزم و مسیرم رو کج می کنم به سمتی که اون دو راهنماییم میکنن. کجا باید می رفتم؟ چه اهمیتی داشت؟ دیگه هیچ چیزی اهمیت نداشتم. من نابود شده بودم.-خانم نیکخواه...قدمام سست میشه و می ایستم. نمیخوام برگردم و نگاهش کنم. نه اینکه نخوام نمی تونم. نه اینکه نتونم شایدم نمی خوام. نمی خوام ببینم چهره مردی که منو به پای این میز محاکمه کشیده. نگاهم دست از تقلا کردن بر میداره و با لجاجت خودشو خیره میکنه به تابلوی روبرو. چیزی ازش سر در نمیارم. هیچ چیزی...-اینا چی می گن؟-متاسفم اما حقیقت داره.اه! حوای من ... بازهم فریب خورده ای؟ من با سیب سرخ زهرآگین تو، بهشتم را بازپس خواهم گرفت؟باورت نشود...این هوا مسموم است و آدمت به دور از انسانیت...تا میشم. وجودم، قامتم، زندگیم و روحم تا میشه و همونجا زانو میزنه. اشک نمی ریزم. ضجه نمیزنم. بی تابی نمی کنم تنها نابود میشم. چشمام و می بندم و سرم رو بی بهانه تکون میدم. باید می پذیرفتم. من نابود شده بودم. نابود و از هم متلاشی شده. دستامو روی زانوهام میذارم و سعی می کنم خودمو از روی زمین بلند کنم اما تمام تلاش بیهوده م منتهی میشه به واژگون شدن اندامم روی سنگ فرش خنک...  

نجوا ی شیطان1

فصل اول
قطره های آب سرگردون روی پوست تنم سر می خوردن و به سمت پایین می رفتن. چشمام بسته بود. سردم شده بود اما داشتم بازم مثل همیشه لجاجت می کردم. نمیخواستم چشمامو باز کنم. باید این سر درد لعنتی رو یه جوری آرومش می کردم. حتی به قیمت سرما خوردگی فردا. حرفای مریم بدجور توی سرم می کوبید.بالاخره لرزش کار دستم داد و با یه نفس بلند خودمو از زیر آب بیرون کشیدم. شیر آبو بستم و توی آینه روی در به خودم نگاه کردم. رنگ لبام به کبودی می زد. غبغبم بالا و پایین شد. با دستام موهای مشکیم رو از دور صورتم جمع کردم و با نفرت چشمامو از آینه گرفتم.حوله حمومم رو پیچیدم دور خودم و یه نفس عمیق کشیدم. انگاری سر دردم کمتر شده بود.بدون اینکه برق اتاق خوابو روشن کنم وارد شدم. در بالکن باز بود. سوز می اومد داخل. نمیدونم امشب چرا اینقدر سردم بود. توی تابستون و این سوز سرما یه مقدار عجیب بود. آباژور کنار تخت خواب روشن بود. چشمم به پاتختی و عکس خودم و بهنام افتاد. به سرعت برق نگامو از عکسا گرفتم و به سمت بالکن رفتم.-هیــــــــــــس. صدات در نیاد وگرنه خونت پای خودته.بدنم قفل شد. یه چیزی مثل یه سکته ناگهانی گلومو چسبید. انگار بختک افتاده بود روی تنم. بسم ا... حرکتی به بدنم دادم تا از محاصره دستای قدرتمندی که بدنم رو اسیر کرده بود خارج شم که سردی جسم تیزی رو زیر گلوم حس کردم.-ای آی قرار شد شیطنت نکنیا...هر چقدرم خودم رو واسه این اتفاقا آماده کرده باشم بازم واسم تازگی داشت. بازم من یه زن بودم. یه زن شکست خورده. یه حوای فریب خورده.-چ...چی میخوای از جونم؟-آهان حالا شدی یه بچه خوب. اگه می خوای هیچ بلایی سرت نیاد و سالم بمونی بهتره مث یه بچه حرف گوش کن به کاری که می گم گوش کنی. اونوقت منم قول میدم کاری به کارت نداشته باشم.از ترس نمی تونستم جم بخورم. سعی می کردم خودمو آروم کنم. سعی می کردم حرکت ناشایستی انجام ندم.باید منطقی برخورد می کردم. حالا من اسیر مردی بودم که صداشم آزارم میداد وای به حال قدرت دستاش.-خب باشه. باشه. فقط بگو چی میخوای...-اوووم. به اونم می رسیم خشگل خانم...بدنم می لرزید. انگار درست تو قطب جنوب وایساده بودم. دندونام بهم می خورد و از شدت برخوردش می خواستم جیغ بکشم. چندشم میشد. از عطر تنش. از بوی متوحش کننده دهنش که از کنار گوشم به بینیم می رسید.-چه بوی خوبی می دی. ببینم خشگله چه شامپویی به موهات می زنی؟حالت تهوع بهم دست داده بود. تهوع کلمات. تهوع فریاد. یه فریادی تا بینهایت. حس کردم افتاد درست کنار پام. بدنم بیشتر از پیش سرد شد.-چی.. چی کا... تروخدا ولم کن...-هیــــــــس. قول میدم بهت که فقط چند لحظه طول بکشه.برخورد لباش روی سر شونه م چندش آور ترین اتفاق عمرم بود. چشمامو از زور بدبختی بستم و با همه وجودم جیغ کشیدم.-خــــــــــــــــــــــداضربه محکمی که به جسمم وارد شد خفه م کرد. درد تو تک تک یاخته های بدنم پیچید. آب دهنم رو قورت دادم و بی اختیار چشمام مثل فنر بالا پرید.هلم داده بود وحشی تمام تنم از برخورد به کمد دیواری درد می کرد. احساس ترس باعث شد بی توجه به درد شکمم بچرخم. میترسیدم از موقعیت که پشت سرم بود. دیدمش. صورتش رو با یه جوراب زخیم پوشونده بود. دستکش دستش بود و هر لحظه دستش نزدیک و نزدیک تر از قبل می شد. دستامو به حالت ضبدری جلوی سینه های لختم گرفتم و پاهامو جمع و جمع تر کردم. یه لحظه فقط یه لحظه چشمم روی حوله صورتی رنگم که روی زمین افتاده بود توقف کرد و مجداد برگشت و خیره به مردی شد که نزدیک و نزدیک تر می شد. هنوز دندونام به هم می خورد و می لرزیدم از ترس و شایدم از سرما.برق چاقوی توی دستش چشمامو زد. نگامو از روی چاقو نمی تونستم بردارم. نزدیک و نزدیک تر شد. تعمدا آهسته حرکت می کرد تا ترس رو ذره ذره تو وجودم تزریق کنه. -چی میخوای از جونم؟ چی میــــــــخوای؟تنها یه قدم مونده بود. تموم شد. فاصله ها برداشته شد. دستشو محکم کوبید بالای سرم. هــــــــین بلندی کشیدم و بی اختیار دستام از روی سینه هام به سمت چشمام کشیده شد. -اوف چه استیلی داری. یکی از دستاش مُدَوُّر روی سینه م چرخید که دیگه بیشتر از اون نتونستم خودداری کنم و به التماس افتادم.-تروخدا ولم کن. چی میخوای از جونم لعنتی؟تو همون حالم پاهامو بیشت بهم نزدیک می کردم و سعی می کردم دستشو از روی سینه م بردارم.نزدیک تر و دورتر میشدم تا جایی که سرم کاملا چسبید به کمد دیواری. نفسمو با درد بیرون فرستادم. -نمیدونم چطوری میتونه از لعبتی مثل تو بگذره!-بب... ببین هر چی میخوای بردار و دست از سر من بردار. روی اون... رو میز طلاهام هست. تروخدا ولم کن...دیگه بیشتر از اون نتونستم مقاومت کنم و به گریه افتادم:-اه ببر اون صداتو حوصله تو ندارم.پشت بند حرفش صورتش و ازم دور کرد. به خاطر جوراب ضخیمی که روی صورتش کشده بود بینی ش حالت شکسته به خودش گرفته بود. -طلاهات و میخوام چی کار. رمز...-رمز چی؟دوباره دستشو کشید روی گردنم و آهسته آهسته انگشتاشو به سمت پایین هدایت کرد و نفسشو از پشت جوراب ها کرد روی صورتم. مور مورم شد. دوست داشتم اونقد قدرت داشتم که با ناخونام صورتش رو خراش میدادم.
-بهت نمیخوره اینقدر کند ذهن باشی.
نگاشو تیز کوبید توی چشمام. تمام تلاشم رو می کردم که متوجه بشم آیا صاحب این چشمها رو قبلا دیدم یا نه؟-آخر این بازی تنها خودتی که می بازی!چقدر این جمله آشنا بود. شک نداشتم. بی اختیار پوزخندی گوشه افکارم نشست. می دونستم و ایمان دارم که این بازی رو خودش راه انداخته که به هدفش برسه اما امکان نداشت یه همچین اجازه ای بهش بدم.-بگو چی میخوای از جونم؟-اه دیگه حوصله مو سر بردی با این گیج بازیات. میخوای نشون بدی از هیچی خبر نداری آره؟!!!!-آی آی.فریاد طنین التماسمو تو نطفه خفه کردم. این حیوون دست پرورده نوچه همون حیوون رذل بود و من نباید نشون میدادم که ترسیدم اما...مچ دستم رو سفت فشار داد و محکم برم گردوند. جوری که از پشت به شدت با بدنش برخورد کردم. تیزی چاقو رو زیر گلوم حس کردم. حالا دیگه حتی افکارمم لال شده بود.از ترس چاقو نمیتونستم نفس بکشم. میدونستم اگه بخواد به راحتی میتونه جونم رو بگیره.با ضربه ای که به باسنم زد خودمو کشیدم جلو. ای کاش جونم رو می گرفت اما اینجوری نمیکرد.-یاا... راه بیفت...نه می تونستم پا تند کنم نه میتونستم آروم حرکت کنم. وجودم از حقارت میسوخت. چاقوی زیر گلوم. دست روی سینه م. نجوای تند نفسها کنار گوشم. و مماس شدن برآمدگی بدنش به باسنم عذابی بود بی پایان که حتی تو تصورم نمی گنجید.-خوب دختر خوب. حالا زانو بزن و مثل یه بچه حرف گوش کن رمز این گاو صندوق رو باز کن.-نمیدونم رمزش چیه! نمیدونم لعنتی.تیزی چاقو بیشتر توی گلوم فرو رفت. همه وجودم از درد تیر کشید.-آی آی...زانو زد روبروم.مثل ابر بهار اشک می ریختم. چندش اورترین مردی بود که توی همه عمرم می دیدم. می ترسیدم از هیبتش که روی همه وجودم سایه انداخته بود. از شبی که جز سیاهی چیزی به اتاقم هدیه نمی کرد. آب دهنم رو قورت دادم. جوشش مایع گرمی رو زیر گردنم حس می کردم. خراش برداشته بود. -ببین خودت مجبورم میکنی خشن بشم وگرنه همه چیز با صحبت حل میشه. تمام تلاشش رو می کرد که عصبیم کنه. چاقو رو درست جلوی چشمام رقص داد و بعد برد پایین اما هنوز چشماش روی چشمام خیره بود. پایین تر درست زیر گردنم. با چشمام دنبالش می کردم. دندونام هنوز سلسله وار بهم می خورد. پایین و پایین تر رفت درست مثل نگاهم. بدنم می لرزید درست مثل حرکت چاقو روی سینه م.با نوک چاقو روی سینه م بازی می کرد.از زور ضعف چشمام می رفت و می اومد. نفسای مقطعم داشت جونم رو می گرفت. چی کار می خواست بکنه؟ حرف نمی زد فقط زجر کشم می کرد. به سکسکه افتادم. دستی اومد درست زیر گلوم و با خشونت چونه مو کشید بالا جوری که زبونم رو گاز گرفتم:-ببین کوچولو با همین چاقو می تونم جونتو بگیرم. به نفعته حرف بزنی و رمز این لعنتی رو بهم بگی. جونت گرو رمز این گاو صندوقه...-اون تو ...هیچی نیست.-هـــــــــست...دادی که کشید لرزه سریعی به تنم انداخت و چشمام اتوماتیک وار روی هم چفت شد.من امشب می مردم.-هستش کوچولو هستش عزیزمن.هنوز چشمام بسته بود که سوزش خیلی شدیدی درست بالای سینه سمت چپم حس کردم. چشمام از زور درد باز شد و تا اومدم جیغ بکشم دست کثیفش محکم دهنم رو چسبید اما هنوز خیلی آهسته با نوک چاقو روی پوستم خراش می نداخت...-جــــون خوشت میاد؟ لامصب سینه هات خیلی رو فرمه!فریاد دردم پشت حصار دستاش خفه می شد.هق هق لبهام میون تعفن حرفهاش پخش میشد.دست و پا میزدم و التماس می کردم اما لبخند از لبش جدا نمیشد. دو برابر وزن من رو داشت و با یه دست چنان محکم فکم رو گرفته بود که اشهدش رو خونده بودم.-چیزی یادت اومد خشگله؟از شدت خونریزی و تقلای زیاد سست سست شده بودم. به محض اینکه دستش رو از روی دهنم برداشت نفس پر هق هقی بیرون دادم و چشمامو بستم.ای کاش می شد بخوابم. شدید خوابم می اومد.-آهان پس دیدی اون تو یه چیزای به درد بخوری هم پیدا میشه...چهار زانو خودمو عقب کشیدم که دستمو کشید:-کجا؟ در گاو صندوقو باز کن...برای بار آخر به سینه م نگاه کردم. تضاد رنگ سفید و قرمز بدجوری توی ذوق می زد. چشمه اشکم همچنان می جوشید. سرمو تکون دادم. دستم رو ول کرد. با چند قدم کوتاه به گوشه اتاق رسیدم. زانو زدم. پشتم ایستاده بود و هر از گاهی با دستاش روی بدنم مانور می داد و متعفن ترین عطر کلامش رو به روم می پاشید. با دستای بی قدرتم گوشه ای ترین پارکت اتاق رو چنگ زدم. همه چیز تموم شد. همه چیز از بین رفت. پارکت به عقب رفت و یه جعبه پر دکمه جلوی روم ظاهر شد. انگشت اشاره دست چپم به سمت دکمه سبز رفت و دست راستم با لرزش به سمت سینه سمت چپم. چشمام سیاهی می رفت و نگاهم تار می شد.-د جون بکن لعنتی...سکسکه تمام انرژی م رو گرفته بود. پارکت ها به عقب رفتند. درست زیر پام گاو صندوق استتار شده بود. دستم با لرزش به سمت دکمه ها رفت. 
با چشم بسته رمز رو زدم. رمزی که مخلوط تاریخ آشناییمون و تولدم بود. قطره های اشک گونه هامو به آتیش می کشیدن. هنوز سینه م می سوخت.-بالاخره باز شد.چشمامو باز کردم. در گاو صندوق رو کشیدم تا باز بشه. بدون اینکه نگامو از مدارک گاو صندوق بگیرم گفتم:-هر چی میخوای بردار و برو. فقط برو...-د ن د. هنوز کارم با تو تموم نشده. بهتره با همین دستا تمام مدارک رو از داخل گاو صندوق بیرون بکشی...نگاهی به دستکشای توی دستش انداختم و با نفرت دستمو داخل گاو صندوق بردم. پس این همه محافظه کاری برای چی بود؟چشمامو با بغض می بستم و برگه ها و مدارک رو جلوی روش می ریختم و فقط هق هقم رو بلند تر می کردم. همه چیز از بین رفت. به اون چیزی که میخواست رسید. ازش متنفر بودم. از این همه نقش بازی کردناش بیزار بودم. اون تا می تونست ازم سو استفاده کرد. چشمم رو از گاو صندوق گرفتم و بدون اینکه اهمیتی به مرتیکه بدم چشمم رو دوختم روی قاب عکس بزرگ بهنام که روبروی تختمون به دیوار نصبش کرده بودم.-دست بجنبون وقت تنگه.وقتی کامل با دستای خودم گاو صندوق رو خالی کردم خودمو کشیدم عقب و به دیوار پشت سرم تکیه دادم. اون مشغول چک کردن اوراق و مدارک بود و من...درد من اینه من حوا بودماما تو ادم نبودی... -خب کوچولوی خشگل کارتو خوب انجام دادی.خودمو جمع کردم که دستای کثیفش دوباره به تن و بدنم نخوره اما...-ولم کن دیگه چی میخوای از جونم؟ تو که هر چی میخواستی بر...-هیــــــــــــس ساکت شو. من هنوز با تو کار دارم خشگل ناز...دستم که کشیده شد بدون ذره ای مقاومت از روی زمین کنده شدم. پوست سینه م کش اومد و خون با فشار از جای بریدگی بیرون پاشید. دلم میخواست از درد و بدبختی بمیرم. اما توانی برای مقابله با انسانی که نام انسان رو یدک می کشید نداشتم. بی پناهی و تنهایی بدجوری خودشو به رخم می کشید وقتی که دستش جلوی دهنم بود و بدنم محاصره دستای پستش. حوا بودنم رو وقتی باور کردم که درست مثل پر کاه توی هوا پرتاب شدم و با خشونت هم زمان با من فرود اومد روی تخت خواب. چشمامو با همه وجودم بستم و توی دلم با فریاد خدا رو صدا زدم.دیگه چه فایده فریاد زدن؟ دیگه چه فایده نالیدن و مقاومت کردن؟ چطور میتونستم باور کنم طناب دار دستام همون روسری باشه که تسکین دهنده درد بی امون سر شبم بود؟چطور میتونستم بپذیرم زن بودنم به تاراج رفته؟ سکوت می کردم و کینه های پر دردم رو توی قلبی می ریختم که یک روزی برای باعث و بانی این حتک حرمت می تپید... چشمامو تا اخرین حد ممکن باز کرده بودم و خیره شده بودم به عکس تکی و جذاب بهنام. دستش نوازش وار روی بدنم کشیده می شد و روح درست از جای انگشتاش از بدنم پر زده بود و هر لحظه بیشتر از این دنیا و خودم منزجر می کرد.کجا بود؟ نوازش دستای بهنام کجا و خشونت رفتاری مردی که روی بدنم خیمه زده بود کجا؟ خوی حیوانی و آمیزش درد آوری که حس می کردم کجا و آمیزش پر از احساس و لطافت رفتار بهنام کجا؟از نفس های تندی که می کشید و حرکاتش که تند شده بود حس کردم تا چند لحظه دیگه این غده عفونتی پر هوس از بدنم خارج میشه. چشمامو با نفرت بستم و بی اختیار عقم گرفت از مایع گرمی که روی شکمم پخش شد.-حال دادی خشگله.و از روی بدنم بلند شد. چشمامو باز نکردم و درد کشیدم از عق هایی که پشت دهنم مدفون شده بود. این حوا دیگر حوا نبود.وقتی چشمامو باز کردم که درست لبه بالکن وایساده بود و به بیرون سرک می کشید. دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم. با یه جهش از روی تخت پریدم. براق شدم سمت حمام. حمامی که دردآور ترین اتفاق زندگیم بود. نمیخواستم بمونم و رفتنش رو نظاره کنم. میخواستم خودمو تخلیه کنم از عق هایی که پشت افکارم صف بسته بودن.کف حموم زانو زدم و با چنگ اولی که به سینه م زدم تمام وجودم تیر کشید. هق می زدم و تمام محتویات معده م رو با درد روی سرامیک خوش رنگ حموم خالی می کردم. زخم دلمه بسته روی سینه م مجدد با چنگ انداختنم سر باز کرد. سرمو بردم بالا و به سقف حموم خیره شدم. آری قسمت اینگونه بودحوا بودنم پیش کشبه زن بودنمم رحم نکردن...زیر دوش آب ایستاده بودم و با وسواس هزاران هزار بار صابون رو با ناخونام به تن و بدنم می کشیدم. ای کاش این لکه نجس از بدن و روحم پاک می شد. تمام تنم زخم افتاده بود و می سوخت. وجودم از درد آتیش می گرفت اما کوتاه نمی اومدم. اشکام هنوز جاری بود روی گونه هام. چشم از سینه م برداشتم و به آینه روی در خیره شدم. لبام...صابون از دستم سر خورد و کف حموم افتاد. با درد دستامو اوردم بالا و درست کنار گونه هام نگه ش داشتم. چشمامو بستم و با یه حرکت با ده انگشتم چنگ عمیقی به روی صورتم انداختم و با همه وجودم جیغ کشیدم. خدایـــــــــــــــا...
با سوزش شدیدی که توی همه تنم بود اما با خودم لج کردم و حوله رو محکم روی زخمام کشیدم. حوله از خون تنم سرخ شده بود و درست مثل کسی که مازوخیسم داره لذت می بردم از این شکنجه روحی. -حوا جان عزیزم با پوستت مهربون تر برخورد کن...چشمای بهاری مو می دوزم به مردی که همه وجودش پر از لطافت و مهربونیه. از این همه عشقش دلم می گیره. دستاش روی پوست تنم شهریوری آتشین به پا میکنه. نگامو از صورتش می گیرم و در مقابل خواهش دستاش سکوت میکنم. تب عاشقی از یادم می ره و عذاب وجدان کرور کرور به سمتم هجوم میاره.بهاری می شم. درست مثل چشمام. حوله رو از دستش می کشم و به سرعت لباسام رو تنم می کنم.حوله رو پرت میکنم کنار پارکتی که رد خون روش نشسته. حالا دیگه اون خیلی خیلی از اینجا دور شده.روی تختم چمبره میزنم و درست مثل یه جنین در شکم مادر زانوهامو توی شکمم جمع میکنم. اشکام ریز ریز روی بالشم می ریزه و از ریزش اشکا جای زخمای صورتم می سوزه. چشمم خیره به عکسم با بهنام بود. عکسی که نوید یه اتفاق شوم میداد اما افکارم درگیر اتفاق بامداد بود. نمیتونستم خودمو از اتفاقی که افتاده بود تبرئه کنم. من یه سر قضیه بودم. تاوان گناهم این بود. دستمو دراز کردم و قاب عکس عروسی خودم و بهنام رو برداشتم. خیلی نرم صورتش رو نوازش کردم و از حس ته ریش صورتش مور مورم شد.چشمامو میبندم.-بهنام من از ته ریش بدم میادچشمامو باز کردم شیشه سرد و بی احساس قاب عکس مور مورم کرد. ای کاش بود. ای کاش کنارم بود. چطوری قدرش رو ندونستم؟ طاق باز روی تخت خوابیدم و قاب عکس رو روی سینه م گذاشتم. چشمامو بستم و با همه وجودم نالیدم:-بهنام الان کجایی؟اشعه های طلایی خورشید از شیشه بالکن به داخل اتاق پاشیده می شد اما من هنوز چشمای نمناکم خیره به سقف بود. توانش رو نداشتم از جام بلند شم میدونستم که دیگه خطری تهدیدم نمی کنه حالا اگه اون شیشه باز باشه یا بسته. اون منو تا اخرین حد توانش رنجم داده بود. اون میخواست منو بشکنه و شکست. لبخند زدم. میدونستم دستش به هیچی نمی رسه. ایمان داشتم...صدای زنگ تلفن از توی پذیرایی بلند شد. چشمامو گردوندم و درست توقف کرد رو تلفنی که روی پاتختی بود. چراغش روشن و خاموش می شد ولی صدایی ازش در نمی اومد. توان بلند شدن نداشتم. همه تنم درد می کرد. خسته روحی بودم. چشمامو بستم. پشت پلکام بهنام نشسته بود که با آرامش به سمت پاتختی رفت و تلفن رو جواب داد. لبخند زدم. آهسته صحبت می کرد مبادا من از خواب بیدار شم.-حوا بلایی به سرت بیارم که پشیمون بشی از این موش و گربه بازی با من. حوا به خاک سیاه می شونمت. تو یه عوضی به تمام معنایی. دیگه بهتره با زندگی آرومت خداحافظی کنی. خودت خواستی احمق کودن. خودت خواستی با من در بیفتی. تو هنوز نفهمیدی هر کی با من در افتاده ور افتاده؟ بیچاره ت میکنم...تق تلفن خبر از قطع شدنش داشت. نفس عمیقی کشیدم. با همه وجودم لبخند زدم. می دونستم دستش به هیچی نمیرسه. میدونستم که اون مدارک هیچ ارزشی نداره. روی تخت نیمخیز شدم چه بلایی بیشتر از این میتونست سرم بیاره؟ لبخند می زدم و سعی می کردم به این فکر نکنم تا به الان نابود شده بودم و اون لجن چیزی برام باقی نگذاشته بود. من حوا بودم. اما اون آدم نبود.هر چی روسری توی کشوم داشتم بیرون کشیدم. از اتاق خواب شروع کردم و پ روی تمام اینه های خونه رو پوشوندم. وقتی کارم تموم شد تلوزیون رو روشن کردم. عقربه ساعت ده صبح رو نشون میداد که وارد آشپزخونه شدم و برای خودم صبحانه درست کردم. به محض اینکه دکمه چایی ساز پرید تلفن شروع به زنگ زدن کرد. حوصله شو نداشتم. روی صندلی نشستم و چایی م رو شیرین کردم. لقمه کره و مربا رو گرفتم و به سمت دهنم بردم:-حوا جان خونه ای؟ چرا موبایلت خاموشه؟ چرا تلفن خونه رو جواب نمیدی؟ از دست ما ناراحتی مادر؟صداش بغض داشت. یه قلپ چایی خوردم.-ببخش مادر اما تو باید تن به این وصلت بدی. روح اون خدا بیامرزم الان در عذابه وقتی تنهایی تو رو می بینه.با همه حرصی که داشتم نون بیات رو زیر دندونم فشار دادم و با یه حرکت کشیدمش.-میدونم مریم رفتار خوبی باهات نداره. میدونم خودت راضی به این وصلت نیستی اما رسوم و عقاید خانواده ما از اول همین بوده.نون رو همراه با بغض تنهایی هام قورت دادم. اون چی میدونست از حال و روز من؟ چه می فهمید که مریم گوشه ای از مشکلات زندگی من رو به خودش اختصاص نمیداد.
-حوا جان چیزی به چهل اون مرحوم...صدای فین فین و گریه هاش مثل یه دارکوب توی مخم می کوبید. لیوان رو با همه قدرتم فشار دادم و با مشت محکمی روی میز کوبیدم.-خودتو برای بعد مراسمش آماده کن مادر.بعدم تلفن رو با هق هق روی دستگاه گذاشت. از جام بلند شدم. چونه م از بغض و درد می لرزید. آب دهنم رو قورت دادم و به سمت اتاق خواب رفتم. لباسم رو با نفرت از روی جالباسی بیرون کشیدم و بدون اینکه توی آینه نگاه کنم حاضر شدم.عینک دودیم رو درست از جلوی در اتاق خواب به چشمم زدم و نفسم رو فوت کردم بیرون.در ساختمون رو باز کردم و با دلهره و ترس به دور وبر ساختمون نگاهی انداختم وقتی چیز مشکوکی ندیدم درو بستم و از گوشه پیاده رو به سمت خیابون به راه افتادم و در همون حال هم موبایلم روشن کردم. باید با مامان تماس می گرفتم قطعا نگرانم شده بود. -سلام مامان-سلام حوا جان خوبی مادر؟صداش که نگران نشون نمیداد. لبخند سردی زدم و گفتم:-شکر. شما خوبی؟ آقا بنیامین خوبه؟-اونم خوبه سلام می رسونه. اتفاقا دیشب میگفت بهت زنگ بزنم ازت بخوام بیای اینجا چند شبی پیش ما بمونی خوبیت نداره یه زن جوون توی خونه تنها باشه...نگاهی به روبرو انداختم و از بین دندونای بهم کلید شده گفتم:-اینقد نگرانی از آقا بنیامین برای من دور از باوره مامان.-نو همیشه نسبت به بنیامین کم لطف بودی.-و تو همیشه بین من و اون،اونو ترجیح دادی.-تو اشتباه می کردی حوا جان. این وسط من فقط میخواستم قائله بین شما ختم بشه.-و قائله وقتی ختم میشد که من با مردی که درست هم سن پدرم بود ازدواج کنم؟در حالی که گریه می کرد گفت:-د آخه دختر من اون مردی که هم سن بابات بود الان داره سر و مر و گنده واسه خودش زندگی میکنه اما اون خدا بیامرز که سنی نداشت! دخترم آدم از پیشونی نوشت که خبر نداره. اینا همه بخت و اقباله-بخت منم که با خون نوشتن...قطره اشکی که روی صورتم سر خورد داغ دلم رو بیشتر تازه کرد. -نزن این حرفو تو هنوز جوونی و ماشا... زیبا. بازم میتونی ازدواج کنی دخترم.نفس عمیقی کشیدم و در حالی که برای تاکسی دست بلند می کردم گفتم:-و حتما اون آدم کسی نیست جز بهمن خان؟-من همچین حرفی نزدم. خودت که خوب میدونی به شدت مخالف این وصلتم اما...این امایی که پشت بند هر جمله می اومد این اگر و باید و شاید ها بودن که زندگی رو جهنم می کردند برای ما آدما.-مامان هر اما و اگه ای هم بیاد وسط من بازم به هیچ عنوان راضی نمیشم زندگی مریم رو خراب کنم.-بیا پیش ما تنها نمون.-ترجیح میدم بمیرم و پامو تو خونه مردی نذارم که حاضره واسه اینکه دوباره رو سرش آوار نشم منو به عقد بهمن در بیاره.-حوای من تو اشتباه میکنی بنیامین اونقدراهم که نشون میده بی عاطفه نیست.اون جای پدر توئه دخترم.-مشکل شما این بود که همیشه سعی کردید به یه دختر نه ساله بفهمونید بنیامین خان پدر منه. مادر من، پدر من، مرد. سالها پیش درست زمانی که من هشت سالم بود مرد و شما که میگی به خاطر من ازدواج کردی تا سایه پدر بالا سرم باشه بزرگترین اشتباه زندگیت رو کردی. ای کاش یاد می گرفتی تو معذورات قرارم ندی. نه من نه بنیامین خان رو. اون هیچ وقت منو جای دخترش ندونست و منم هیچ وقت اونو جای پدرم ندونستم.
دستمو رو دهنی گوشی گذاشتم و به تاکسی که جلوی پام ترمز کرده بود گفتم:-دربستو سوار شدم و در حالی که گوشی رو روی گوشم جابه جا می کردم گفتم:-بهتره نگران من هم نباشی من راحتم و دارم کنار میام با شرایط جدید.و چیزی تو وجودم فریاد زد که نگرانی های واجب تری توی زندگیش هست.-بعد گذشت این همه سال هنوزم نتونستم بهت بفهمونم بی پدر بزرگ کردن تو کار خیلی سختی بود.و ازدواج کردی که آرامش داشته باشی مادر من.-من باید قطع کنم. خداحافظ.و با خداحافظی کوتاهی ارتباط ما قطع شد. درست مثل هفده سال پیش که با سلام کوتاهی ارتباط من و مامان قطع شد. بنیامین وصل شد و حوا قطع شد. بنیامین صاحب تخت کنار مادرم شد و من صاحب تخت دو اتاق اونورتر. من از زندگی مامان خط خوردم و بنیامین جا باز کرد. مردی که نخواست پدرم باشه و من نخواستم دخترش باشم.روبروی شرکت بزرگ پارس از ماشین پیاده شدم. کرایه رو حساب کردم و بی اینکه به اطرافم توجه کنم عینکم رو روی چشمم جابه جا کردم و به سمت درب بزرگ ساختمون رفتم.نگهبان ساختمون به محض دیدنم از جا بلند شد و به سمتم اومد. -سلام خانم نیکخواه. روزتون بخیر.از پشت شیشه عینک به لباس فرم آبی رنگش خیره شدم و سرم رو براش تکون دادم.-خسته نباشید آقای ملاحت.اوضاع مرتبه؟سرش رو انداخت پایین و با ناراحتی گفت:-هی خانم چی بگم؟ از وقتی آقا عمرشون رو دادن به شما دیگه هیچ چیز مرتب نیست.بغضم رو قورت دادم و به محوطه خیره شدم. نبود بهنام این جا هم فریاد می زد.-خانم توی مراسم نتونستم ببینمتون و بهتون تسلیت بگم. خیلی ناراحت شدیم آقا خیلی خوب بودن. و قطره های اشک روی صورتش ریختن.-ممنونمو بی توجه بهش به سمت ساختمون اصلی رفتم. بهنام گوشه و کنار ذهن مردم هنوز باقی بود.توی شرکت هر کسی منو میدید بلند میشد و تسلیت می گفت. هنوز عینک دودی روی صورتم بود می ترسیدم که رد زخم های روی صورتم رو ببینن و این رو دوست نداشتم. روبروی میز منشی وایسادم و به لبخند سرد و نگاه متاسفش خیره شدم.-میخوام آقای کریمی رو ببینم.-خانم نیکخواه بهتون تسلیت میگم همسرتون واقعا حیف بودن.-حق با شماست.و دست به تلفن برد و داخلی اتاقش رو گرفت:-سلام. آقای کریمی خانم نیکخواه اومدن و میخوان شما رو ببینن.لحظه ای مکث. لحظه ای نگاه و بعد هم.-بله.و تلفن قطع شد و رو به من گفت:-آقای کریمی منتظرتون هستن.لبامو به نشونه تشکر کش دادم و پشت بهش به سمت اتاقش رفتم که صدام زد:-خانم نیکخواه کی بر می گردید سر کار؟ اینجا بدون شما و آقای کریمی بزرگ صفایی نداره.کریمی بزرگ؟ منظورش بهنام بود.به سمتش چرخیدم و گفتم:-بهنام که عمرشو داد به شما. منم که یه مدتی روحیه کار کردن ندارم. آقای کریمی هستن هر مشکلی بود با ایشون رد میون بذارید.و بعد مجدد به سمت هدفی که دنبال می کردم رفتم.
وقتی در اتاقش باز شد قلبم دیوونه وار خودشو درون سینه م کوبید. برای لحظه ای پشیمون شدم از اینکه اومدم اینجا. عینکم رو از روی چشمم برداشتم و بی توجه به اون که هنوز روی صندلی بزرگش پشت به من فرو رفته بود روی میز گذاشتمش و کیفمم کنارش قرار دادم. نفسمو فوت کردم بیرون و سعی کردم به افکار و رفتارم مسلط باشم.-اوضاع شرکت چطوره؟صدای سکوت بد جوری توی گوشم پیچید! به روی خودم نیوردم و ادامه دادم:-امیدوارم بتونی جایگزین موفقی برای بهنام باشی.باز هم فریاد سکوت بود که گوشهام رو می آزرد.خیلی داشتم تلاش میکردم که مثل اتشفشان فوران نکنم روی سر خودش و شرکت.-بهنام برای این شرکت خیلی تلاش کرده بود امیدوارم زحمات عموت رو به هدر ندی.بی تفاوتی هاش داشت رنجم می داد. تمام تلاشم رو می کردم که اتفاق دیشب روی رفتارم تاثیر نذاره. نباید می فهمید آزارم داده. نباید می فهمید که من ضعیف و شکننده تر از اونی هستم که میدونه.-مادر بزرگت امروز باز هم تماس گرفته بود و خیلی اصرار داشت که به این رسم مسخره تن بدم. خنده دار بود که می گفت اون خدا بیامرز روحش در عذابه. اینا کین؟ یه مشت حیوون پست.باز هم سکوت بود که جواب غرش های بی صدای من رو می داد. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با قدم های بلند به سمتش رفتم و با عصبانیت صندلی چرخدارش رو چرخوندم سمت خودم. دو بار پشت سر هم چرخید و بالاخره درست روبروم ایستاد. چشماش می خندید. همون چشمایی که یه روز دیوانه وار دوسش داشتم. چشمام پر از اشک شد. همون چشمایی که یه زمانی وحشی شرقی خطابش می کرد چونه م از بغض لرزید وقتی نگاهم به چال زنخدان چونه ش افتاد. چشمامو کشیدم پایین درست همون جایی که دستاشو صاف گذاشته بود روی صندلیش. خیلی بی مقدمه از جاش بلند شد. یه قدم از ترس عقب رفتم. انگشت اشاره شو گرفت سمت صورتم. ابروهاشو کشید توی هم و انگشتشو تکون داد.-چرا؟ چرا به من از این رسم مذخرف چیزی نگفتی؟ چطوری تونستی؟خودشو بیشتر کشید سمتم. دلم پیچ خورد. دستشو نوازش وار کشید روی صورتم و زمزمه کرد:-به بهنام وفا نکردی چطوری میخوای به من وفا کنی؟همه وجودم یکباره تیر کشید.چشمام سیاهی می رفت.-تو... تو چطور میتونی این حرفو بزنی؟با یه چرخ روی پاشنه پا عقب گرد کرد و کنار شیشه سر تا سری اتاقش وایساد. اتاقش که نه. بهنام... سرمو محکم فشار دادم و گفتم:-من به خاطر تو این کارو کردم. از اولشم به خاطر تو بود. چطوری یادت رفته؟ چطوری لعنتی؟-بیخود برای من پاپوش درست نکن.چرخید سمتم. از چشماش شرارت می بارید. درست مثل همون روزی که پیشنهاد اینکارو بهم داد.-بهتره فکر بهم زدن زندگی پدر و مادر منو از سرت بیرون کنی وگرنه خودم می کشمت...دیگه نمی تونستم بیشتر از اون خودمو کنترل کنم. سرم گیج رفت و افتادم.زانوهام محکم خورد به پارکت کف اتاق. درد تو همه وجودم نشست. حتی میلیمتری از جاش تکون نخورد. چقدر عوض شده بود. چقدر تغییر موضع داده بود. همه وجودم درد می کرد. از درد خنجری که خورده بودم نمی تونستم قد راست کنم.چقدر عوض شده بود. چقد عوضی شده بودم. اون روزا اینجوری نبود. اون روزا این جوری نبودم.-قرار ما این نبود.-پاشو گم شو از اینجا بیرون. ضمنا یادت نره چی بهت گفتم. فکر پدر منو از سرت بیرون کن. مشت شد دستایی که روی زانوهای دردناکم بود. دوست داشتم درست با همین دستایی که بارها نوازششون کرده بود خفه ش کنم. این حق من نبود.-شنیدی چی گفتــــــم؟ کاری نکن با پلیس تماس بگیرم.تیره پشتم از شنیدن جمله ش لرزید. خودمو از روی زمین بلند کردم. مثل دو تا گوی شیشه ای بی احساس شده بودن. چشماش... مثل سرنوشتم سیاه سیاه شده بودن. چشمام...قرار ما این نبود. قبولش خیلی دردناک بود. این وسط فقط من بودم که باختم. من حوا... باز هم فریب شیطان را خوردم.به سمت میز رفتم و عینک دودی و کیفم رو برداشتم و در حالی که چونه م از بغض می لرزید سرم تا آخرین حد ممکن رو به سقف بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم و در همون حال گفتم:-امین یادت باشه اگه قراره من سقوط کنم تو رو هم با خودم می کشم پایین.چرخیدم سمتش و درست مثل چند لحظه قبل خودش انگشت اشاره م رو به نشونه تهدید به سمتش گرفتم و گفتم:-اینو یادت باشه که تو بودی این بازی رو شروع کردی کاری نکن من خودم تمومش کنم. میدونی که اگه بخوام می تونم.صدای شلیک خنده ش توی فضا روحم رو به پرواز در اورد. یه پرواز به سمت ابدیت. لبخند خبیثی زد و گفت:-تو میخوای منو تهدید کنی؟-راستی مدارکی که دیشب دستت رسید به دردت خورد؟تو یه لحظه لبخند از صورتش پر زد و چنان گره کوری بین ابروهاش افتاد که از سرعت تغییر رفتارش شگفت زده شدم اما موضعم رو عوض نکردم.-به دستشون میارم و تو عددی نیستی که در مقابل من وایسی.پوزخندی براش زدم و پشت بهش کردم و به سمت در اتاق رفتم. این جنگ بین من و امین پایانی نداشت.-حوا یادت نره من خودم جایزه بگیرم. تو نمیتونی منو دور بزنی...بی اهمیت بهش در اتاق رو کوبیدم و عینکم رو به چشمم زدم و با یه خداحافظی از منشی از ساختمون خارج شدم.
وقتی از شرکت بیرون می رفتم برگشتم و به چشم خریدار به شرکت خیره شدم. زیر لب گفتم:-کور خوندی اگه بتونی شرکتمو از چنگم در بیاری!بعدم با یه خداحافظی از نگهبان ساختمون با نفس عمیقی به سمت خیابون اصلی راه افتادم. یه ماشین جلوی روم وایساد خم شدم و گفتم:-بهشت زهرا.-آبجی از اینجا خیلی بد...-دربست که می بری!-رو چشمم آبجی بفرما بالا. در ماشین رو بستم و سرمو به شیشه تکیه دادم. موبایلم رو از توی کیفم در اوردم و روشنش کردم و دوباره داخل کیفم برش گردوندم.گرمای نفس گیر شهریور ماه کسلی رو به بدنم تزریق کرده بود. چشمامو بستم.***-گرمت شده عزیزم؟ دریچه کولرو روی خودت تنظیم کن زیادش کردم. چشمامو باز کردم و به حرکت دستای بهنام که روی دریچه کولر ماشین بالا و پایین می شد خیره شدم.-خوبه خنک شدم.-چرا اخمات تو همه عزیزم؟-از گرمای شهریور بدم میاد. -برعکس تو من عاشق شهریور ماهم.-نگو که به خاطر ماه تولد منه که عاشق این ماهی...صدای قشنگ خنده هاش خدشه ای بود به روح و جسم و جان من. ماشین توقف کرد و پرنده نگاهم به سرعت پر زد و سر در دفتر خونه نشست. لبام به لبخند پلیدی کش اومد و نگاهم چرخید و روی صورت بهنام که نگاهش درگیر پرنده ای بود که سر در دفتر خونه جا گذاشته بودم.-چیه نکنه میخوای بگی پشیمون شدی؟بدون اینکه سر برگردونه گفت:-نه خانمی می خوام بگم بهتره پیاده شی چون رسیدیم.***کنجکاوانه چشمامو باز می کنم و به دنبال علتی می گردم که باعث قطع صدای موزیک شده بود. چشمم به سر در بهشت زهرا می افته. لبامو گاز می گیرم و شروع میکنم به فاتحه خوندن.-رسیدیم خواهرم اینم بهشت زهرا.-ممنون میشم اگه منو نزدیک قطعه هنرمندان ببرید و فقط سر راه جایی توقف کنید میخوام گلاب بخرم!و مجدد مشغول فاتحه خونی می شم.کرایه ماشین رو حساب کردم و به سمت مقبره و آرامگاه خانوادگی کریمی رفتم.گلاب و گل رو روی زمین میذارم و از داخل کیفم کلید در رو بیرون میارم و درو باز می کنم و با فرستادن صلواتی با وسایلم وارد مقبره میشم. بوی خاک تازه به صورتم می زنه و چشمام ناخودآگاه بسته میشه و صحنه های دلخراش تدفین بهنام جلوی چشمم رژه می ره. درست همینجا بود که زمین زانو زده بودم و به تله خاک روبروم خیره شده بودم. پدر و مادر بهنام اوضاع خرابی داشتن. انگاری شرمنده روی بهنام بودن که اونها زنده اند و بهنام مهمون دائمی خاک شده...کسی کنارم زانو میزنه و به نگون بختیم خیره میشه.هنوزم چشمم به تله خاک روبروم مونده و نمیتونه حتی پلک بزنم.-دختر بیچاره تازه یک سال از ازدواجتون می گذشت که این اتفاق شوم واست افتاد.چشمام رو می بندم و قطره های اشک روی صورتم می شینه. بهنام کجا رفته بود؟ چشمام باز میشه و نگاهم به امین که زیر بازوی پدرش رو گرفته می افته. با پوزخند مخصوص خودش خیره میشه به صورتم و من تو نگاهش کینه و حرص رو می بینم. از اینکه به آرزوش رسیده بود عقم می گیره. -بیچاره مریم خانم.و من با خودم درگیرم که چه شباهتی بین اسم حوا و مریم هست که مریم بیچاره شناخته شده؟کسی که کنارم نشسته بود بلند می شه و می شنوم که به خانم کناریش میگه:-خیلی درد آوره خدا صبر به مریم خانم بده. زن بیچاره بعد این همه سال چطوری میتونه کنار بیاد؟سرم می چرخه به دنبال مریم خانم که گوشه ای به دیوار تکیه داده و با بهت به مزار روبروش خیره شده. خدایا اینجا چه خبره؟-بهنام مادر کجایی پسرم؟ پسر عزیزم! خدا چرا منو نبردی و بهنامم رو ازم گرفتی؟سرمو میندازم پایین و حس میکنم جای بهنام من باید توی اون گور می خوابیدم نه بهنام. نه اون ادم مهربون و بزرگوار.چشمامو باز میکنم و به سمت قبرش میرم و کنارش چهار زانو می شینم و خیره میشم به اسم روی سنگ قبرش. دستمو می کشم روی اسمش و بی اختیار خم میشم و بوسه ای به روی سنگ قبرش می زنم. نفسمو ها میکنم روی سردی سنگ قبرش شاید حرارت نفسهام تن سردش رو گرم کنه. چشمامو تا آخرین حد باز میکنم و یکبار و دوبار و صد باره اسمشو زیر لبم زمزمه می کنم تا اشکام جاری بشن روی صورتم.گلابو برمیدارم و سنگ قبرش رو باهاش تطهیر میدم وقتی خوب معطر میشه بطری رو میذارم کنار دستم و گل هایی که خریدم رو پر پر میکنم روی قبرش و به حرف میام.-بهنام بگو که حلالم میکنی! بهنام بگو منو بخشیدی.صدای زنگ موبایلم منو از اسم نازنینش بیرون کشید. به سرعت اشکامو پاک کردم و کیفم رو کنارم کشیدم و موبایلم رو از داخلش خارج کردم. انگار می ترسیدم آرامش بهنام رو بهم بزنم و از خواب بیدارش کنم.-بله؟-حوا خانم...مواد مذابی وارد حلقم میشه و وجودم رو به آتیش میکشه. نفسم بند میاد و چشمام بیش از اندازه فراخ میشه. یه جایی دورتر درست کنار در قامتی سیاه قد علم کرده بود و درست مثل کارتون ها خنجری خمیده شکل دسته بلند به دست داشت. نقابش کامل روی صورتش رو پوشونده بود. چه رویایی نزدیک به عزراییل بود. چشمامو می بندم و صدا دوباره کنار گوشم طنین انداز میشه.-چه عجب شما موبایلتون رو روشن کردید. خوبید ایشا...؟چشمامو باز میکنم. تمام تنم سر شده بود.سرمای عجیبی رو حس میکردم. چشمم به دنیال قامت سیاه پوش میگشت اما اثری ازش نمیدیدم.-گوشی دستتونه؟نگاهم سر میخوره روی سنگ قبر مردی که دوستم داشت. مردی که مردونگی رو در حقم تموم کرده بود.-بله دستمه.-خب خدا رو شکر خوبید ایشا...؟-امرتون رو بفرمایید.-گویا از دست ما ناراحت هستید؟-نباید باشم؟ آقای محترم از مرگ همسر من هنوز چهل روز نگذشته. شما چطور انسانهایی هستید که اینقد بی عاطفه هستید؟-ما که عجله ای برای اینکار نداریم. تمام مسائل رو هم گذاشتیم برای بعد از مراسم چهل بهنام. باور کنید ما هم از مرگ بهنام خیلی ناراحت هستیم.پوزخند میزنم. -اما از اینکه میخواید همسرش رو تصاحب کنید غرق لذتید درسته؟-لاا... الاا...-بیخودی خودتون رو پشت این واژه ها پنهون نکنید آقا بهمن. شما دارید حق زندگی کردن رو از من می گیرید.-خانم مسئله شخص شما نیست اگه این اتفاق برای منم می افتاد...-فعلا که این اتفاق برای من افتاده. آقا بهمن من راضی به این وصلت نیستم. اصلا من قصد ازدواج مجدد ندارم.-قصد داشتن یا نداشتن شما اهمیتی نداره. این رسوم خانواده ماست و باید اجرا بشه.-استغفرا... مگه ذکر خداست که باید اجرا بشه که باید و شاید راه انداختید برای من؟-این اصول خانواده منه و شما هم وقتی وارد خانواده من شدی تابع این اصول شدی!-اصول زندگی و خانواده تون رو باور ندارم. من وقتی با بهنام وصلت کردم فقط با بهنام وصلت کردم و به شما بله ندادم که حالا داری از من خواستگاری میکنی!-اما...-اما نداره بهمن خان. شما زن داری. مریم خانم سالیانه ساله داره با شما زندگی میکنه. شما یه پسر هم سن و سال من دارید. خجالت بکشید به خدا قباحت داره.-مریم از روز اول که وارد زندگی من شد از این سنت و رسم خبر داشت و حالا حق مخالفت نداره.-چرا نداره؟ اون زن شماست!-ببین حوا خانم شما الان کجایی؟ ما باید رودر رو باهم صحبت کنیم اینجوری نمیشه!با همه حرصم قطع میکنم و باز هم خاموشش میکنم. این جماعت پست کجای زندگی ما قرار داشتند خدایا؟ چشمم رو میدوزم به اسم بهنام و زیر لب زار میزنم:-حقمه بهنام حقمه...از جا بلند میشم و دستمو به دیوار می گیرم تا مبادا پامو روی قبرهایی که مختص به پدر و مادر بهنام بود بذارم و همونطوری که دور میشم بلند میگم:-امین میدونست و منو بازی داد بهنام میدونست.چشممو برای بار اخر دور می گردونم و در مقبره رو قفل میکنم و نفسمو فوت میکنم بیرون و تو قابل خودم فرو میرم و همونجوری که محکم قفل در رو تو دستم فشار میدم زمزمه میکنم!-بازی تازه شروع شده امین.
پشتمو به ارامگاه میکنم و به اسمون چشم میدوزم. آسمونی که مملو از ارامش بود. ارامشی که من دیوانه وار در پی ش بودم و اون از من فراری.توی مسیر تمام فکرم درگیر نقشه هایی بود که باید می کشیدم. از وجود اون مدارک و امنیتشون خیالم راحت بود و حالا دنبال یه نقشه برای انتقام از آدمی بودم که شمشمیر رو برام از رو بسته بود. نابودش می کردم نمیذاشتم به این راحتی زندگی کنه...عینک دودیم رو می برم روی موهام و به روبرو نگاه میکنم. از دیدن بهمن خان جلوی در غرق تعجب میشم. ای خدا این چیزی نیست که الان حوصله شو داشته باشم. آب دهنمو قورت میدم و بی توجه بهش سریع رومو بر می گردونم و می پرم وسط خیابون تا از محوطه خونه دور بشم. الان نباید رودر رو میشدم با مردی که نمی فهمید همسر برادرش عذا داره. نمیخواستم اصلا به هیچ کدوم از این خانواده عجیب با رسوم مذخرفشون روبرو شم.بدون اینکه برگردم و به پشت سرم نگاه کنم به قدمام سرعت بخشیدم و پیچ خیابون رو پیچیدم که از صدای جیغ لاستیک های ماشینی به خودم اومدم. بی اختیار سرم چرخید عقب درست با چند قدم فاصله از من یه ماشین مشکی با شیشه های دودی داره پیچ کوچه رو به سرعت و بی دقت می پیچه وحشت نشست توی وجودم.اتوماتیک وار سرم چرخید جلو و با تمام توانم فقط یه نقطه رو متمرکز شدم و شروع به دویدن کردم. ماشین سیاه پشت سرم می اومد و من می دویدم.-خدایا به دادم...قبل اینکه جمله م تموم شه همه وجودم تیر کشید و جیغ لاستیک ها به پرده گوشم آسیب رسوند. روی زمین دراز کشیده بودم و درست مثل ماهی دور افتاده از آب تنم بالا و پایین می شد. انگار داشتم جون میدادم. چشمم به لاستیکای ماشین سیاه بود که در ماشین باز شد و دو جفت کفش تمیز و مشکی براق نمایان شد. تمام تنم درد می کرد و مایع گرمی از کنار بینیم روی لبام می ریخت. چشمام یواش یواش به سمت بالا می اومد و سیاهی جلوی نگاهم رو می گرفت.-ای وای خدا چه اتفاقی افتاده؟چشمام داشت بسته میشد اما سخت مقابله می کردم تا نگاهم بیاد بالاتر و برسه به صورت کسی که بهم زده. پاهای چند نفر دیگه وارد محدوده دیدم شد. چشمام بسته شد اما مردمک چشمم داشت می رفت بالاتر. بدنم به شدت می لرزید. کسی دستشو گذاشت روی بازوم.-نباید بهش دست بزنی.-آقا چرا وایسادی ببریمش بیمارستان.چشمام باز شد. محدوده دیدم صورت مرد جوانی بود که در حال معاینه کردنم بود.نگاه نگرانش درد رو بیشتر از قبل به وجودم تزریق کرد. چشمام دوباره بسته شد تنم کوفته کوفته بود.دستش روی بدنم به گردش در اومده بود. زیر لب ناله می کردم اما توانی برام نمونده بود.-من ماشینو جا به جا میکنم کمک کنید بذاریدش داخل ماشین.چشمام باز شد. آخ خدا چه دردی می کرد تمام تنم.لبمو گاز گرفتم و طمع مذخرف خون رو زیر زبونم حس کردم. عقم گرفت. -آی مردم...و بالاخره طاقتم طاق شد و شروع به گریه کردم. دو نفر با شمارش یک و دو سه از روی زمین بلندم کردند و به سمت ماشین بردنم و همراه حرکتشون جیغم بالا رفت. چشمام از درد بیش از اندازه باز شد و متوجه موقعیتم شدم که روی دست دو مرد بودم. چشمام دوباره بسته شد شاید نمی خواستم ببینم دارم توسط دو مرد نامحرم حمل میشم حتی به نیت خیر خواهانه. صدای جیغ لاستیکا و فریاد مردم هم باعث نشد چشمامو مجدد باز کنم.-نامرد فرار کرد. -شماره پلاکشو بردارید.چشمام باز شد. ماشین مشکی دور و دورتر می شد و دوباره چشمام بسته شد.-زنگ بزنید آمبولانس بیاد خونریزی داره.-نذارید فرار کنه این زن داره از دست میره...سیاهی مطلق چشمام رو گرفت و دیگه هیچ چیزی نفهمیدم.اما هنوز طنین صدای اون مرد توی گوشم زنگ می خورد. عجیب صداش به گوشم آشنا بود. کی بود؟ فصل دوم
عصا رو به دستم گرفتم و از روی صندلی با سختی و مکافات بلند شدم. نفسمو فوت کردم بیرون و مامان رو بغلم گرفتم:-خیلی لطف کردی تشریف اوردی.-تو آخرش به من نگفتی چه بلایی به سرت اومده ها.ازش جدا شدم و چشمامو ریز میکنم و دنبال ذره ای نگرانی تو چهره ش می گردم. اما...-گفتم که با موبایل صحبت می کردم حواسم نبود یهو وارد خیابون شدم و با ماشین تصادف کردم.با تردید روشو برگردوند و با نگاهش نیم دوری توی مجلس زد و در همون حال گفت:-مریم رو ندیدم.بی توجه به نگاه مامان به قاب عکس بزرگ بهنام که روی میز بود خیره میشم و با نگاهم شعمای روشن رو نوازش میکنم و با سوز دل میگم:-منم بودم نمی اومدم.-چرا مادر؟ -مامان خواهش میکنم شما دیگه شروع نکن. مطمئن باش من اگه صد سالم تنها بودم خراب نمیشم رو زندگی تو...و سعی کردم با اون عصا که دمار از روزگارم در اورده بود به سمت دیگه ای برم. کجای این مجلس آرامش داشتم؟ کدوم سمتش می تونستم راحت باشم و عذاب نکشم؟ یه سر مجلس خانواده بهنام بودن و رسوم مذخرفشون. یه سر مجلس مادر و خاله هام بودن که یا ترحم می کردن یا فکر زندگی خودشون و یه سمت دیگه... اون سمتم اقوامی بودن که به من به چشم یه موجود مفلوک خونه خراب کن نگاه می کردن. مریم رو توی مجلس ندیده بودم از اولشم انتظاری نداشتم بیاد. به سمت میز حامل عکس بهنام می رم و نمیدونم چرا هنوز فکر می کرد من قصد دارم زندگیش رو بهم بزنم؟-حوا جان تسلیت میگم بهت عزیزم.صدای بهاره رو تشخیص میدم اما بر نمی گردم که نگاش کنم. دستمو نوازش وار روی صورت بهنام می کشم و تشکر میکنم.-بمیرم واست غم سنگینیه. راستشو بخوای منم به خاطر همین رسم مذخرف بود که خواستگاری بهنام رو رد کردم.دستم اتوماتیک وار روی لبای بهنام قفل میشه و چشمام خیره توی مردمک چشماش. می بینی بهنام؟ می بینی که حتی دلسوزیشون رنگ طعنه و ترحم داره؟پوزخندی می زنم و بر میگردم سمت بهاره! دستمو می برم بالا و آروم و نوازش وار روی گونه ش می کشم و بدون هیچ حرفی ازش دور میشم و سعی می کنم به روی خودم نیارم که میگه:-وا اینم یه چیش میشه ها!شایدم تو راست بگی و من کم کم داره یه چیزیم میشه. عصا زنون به سمت صندلیم میرم تا از مهمونا خداحافظی کنم. چشم دیدن هیچ کس رو ندارم. خسته تر از باورم هستم. خسته تر از باورشون...وقتی تمام مهمونها از سالن خارج میشن دوشادوش خانواده م از داخل سالن بیرون میرم و به سختی خودمو می رسونم جلوی مسجد. سرمو بلند می کنم و نفسی تازه می کنم که از دیدن امین درست روبروم لرز می افته به تنم. بی اختیار دستمو به سمت شالم می برم و روی سرم مرتبش میکنم. سرمو می ندازم پایین و بیجهت به کمک عصا پا به پا میشم. مامان کنار گوشم چیزی می گه که متوجه نمیشم. ضربان قلبم اروم و قرار رو ازم گرفته و هیچی رو متوجه نمیشم. چشمامو می بندم و یاد صحنه تصادف می افتم. نگامو به سختی از کفشای براق مشکی می گیرم و دهنمو برای بلعیدن ذره ای هوا باز می کنم.-خسته شدی مادر؟به سرعت غیر قابل باوری به سمت روح انگیز خانم می چرخم. -با این عصا راه رفتن خسته م کرده.-خدا رو شکر کن ضربه عمیق و جانسوز نبوده مادر.بعد نفسشو فوت میکنه بیرون و میگه:-بچه م بهنام خیلی دوستت داشت. تو دست ما امانتی.پوزخندم تو چشمای تیز و شکاری امین قفل میشه. آب دهنم رو قورت می دم و تمام نفرت و کینه ای که ازش دارم رو جمع میکنم و می کوبم توی نگاهش.-خدا بد نده زنعمو چی شده؟پامو به سختی جابه جا میکنم و برای اینکه روح انگیز خانم متوجه کینه شتری بین من و امین نشه لبخند قشنگی میزنم و میگم:-خدا که بد نمیده امین خان این بنده خداست که بد می بینه...-قطعا شما هم بی احتیاطی کردید.یه تای ابرومو می ندازم بالا و دستمو به سمت پیرهن مشکی تنش می برم و یقه لباسش رو مرتب می کنم و در همون حال میگم.-قطعا همین طوره که شما میگی. اما تمام تلاشت رو بکن شما بی احتیاطی نکنی و دچار سانحه نشی.پیرهنشو با یه حرکت از دستام جدا میکنه و با نفرت ذل میزنه توی چشمام می گه!-در هر حال خیلی مراقب خودتون باشید چون همیشه اتفاقا جای جبران ندارن. خدا خیلی بهتون رحم کرده.-نگرانیتون برای من خیلی ارزش داره اما جای نگرانی نیست من وجودم حالا حالاها توی این دنیا لازمه!-امین جان مادر خیلی خسته شدی خدا خیرت بده ایشا... عروسیت جبران کنیم.پوزخند میزنم و میگم.-فعلا شما خودتو برای عروسی پدر بزرگوارت آماده کن نوبت شما نشده هنوز.و بر میگردم سمت روح انگیز خانم که با چشمای متعجب خیره شده بهم. کینه و نفرتم رو پشت لبخندم پنهون می کنم تا دستای روح انگیز خانم طناب داری نباشه برای وجود طغیان کرده م. از پس بدن روح انگیز که توی بغلم غرق شده بود نگاه پر از طوفان امین رو رصد می کنم و هنوز لبخند میزنم.-این اوهامو بهتره از سرت بیرون کنی زنعمو. هنوز کفن عمو خشک نشده شما فکر تجدید فراشی؟-امین چی داری میگی مادر؟-مادرجون شما لطفا دخالت نکنید. من هیچ وقت اجازه نمیدم این وصلت سر بگیره.-اوه اوه پشت پا زدن به سُنَن خانواده؟ میدونی چه عقوبتی در انتظارته؟-امین تو در جایگاهی نیستی که بخوای برای حوا تصمیم بگیری! یا حتی برای بهمن.
هنوز سر سختانه پوزخندمو حفظ کردم. از چشماش جرقه های آتش به سمت نگاهم پرتاب میشه و من امیدوارانه تلاش میکنم تا آرامشش رو به یغما ببرم.-مادر جون این رسم و روسم مسخره آیه خدا نیست که اجرا بشه! شما از وقتی عمو بهنام فت کرده پاتونو کردید تو یه کفش که الا بلا باید به سنت چندین و چند ساله احترام بذارید. که چی؟ مامان من اروم و قرار نداره. حوا خودش باید برای زندگیش تصمیم بگیره. اون هنوز جوونه و میتونه با یه نفر دیگه ازدواج کنه...-اینجا چه خبره؟میچرخم و از دیدن بهمن و محسن خان یه سکته ناقص می زنم و بی اختیار هین بلندی از دهنم بیرون می پره. گل بود به سبزه نیز آراسته شد.-حاج بابا...سلامی پرت میکنم و پا درد رو بهونه می کنم و میخوام از جمعشون دور شم که محسن خان بازومو می گیره و مجبور به ایستادنم می کنه. از ابهتش خوشم نمیاد. از لحن صیقل یافته کلامش خوشم نمیاد. منو یاد اطاعت کردن میندازه و این اصن شیرین نیست.-دوس دارم بدونم بحثتون در مورد چی بود؟بهمن خان کنار امین می ایسته و من دیگه پوزخندم نمیزنم و از لحن محکم محسن خان خوف برم می داره.-حاج بابا این چه رسمی شما دارید؟-ساکت شو بچه. تو در جایگاهی نیستی که بخوای در برابر من وایسی و از سنت من ایراد بگیری.بر می گرده و با لحن توبیخ کننده ای به بهمن می گه!-اینا بر میگرده به تربیت غلط تو! اصول تربیتی مدرنت این جوری جواب پس داد پسر؟از مستبد بودنش خوشم می اومد و نمی اومد. از محکم بودنش لذت می بردم و نمی بردم. از پدر بودن و استقامتش خوشم می اومد و نمی اومد. بین باور و غیر باور گیر کرده بودم. شخصیت جالبی داشت که همیشه ستایشش می کردم اما حالا یه سمت قضیه من بودم و باورم به تنش کشیده شده بود. نمی تونستم بپذیرم و قبول کنم.-حاج بابا! این سنت شما ربطی به ادب و شعور من نداره. برعکس این سنت شماست که داره شعور و ادب من رو زیر سوال می بره. پدر من ک اینجا کنار من ایستاده یه مرد مستقله و همسر داره و من هم هم سن زنی هستم که میخواید به خاطر سنتتون به عقدش در بیارید. این خانم همسر پسرتونه! پسری که الان زیر خروارها خاک خوابیده.دستی که به نشونه سکوت بالا اومد نگاهمو از چشمای پر از اشک امین جدا کرد. مشکل امین چی بود؟ مریم یا که خودش؟-بهتره این بحث رو کش ندی امین. من عادت ندارم برای تو یا کس دیگه ای توضیح بدم که به چه علت باید از سنتم پیروی بشه شیر فهم شد؟-بهتره تمومش کنی امین...نگاهم رسوب کرد بین چهره مغرور حاج بابا و بهمن. دیدگاهم رسوب کرد بین مردهای متکبری که حرفشون حرف بود و نبود. امین با خشونت دستش رو مشت کرد و با همون مشت عصبی بین دو ابروشو فشار داد. عادتش بود. شاید تیک داشت. شاید ارومش می کرد شاید...حاج بابا عصای آبنوسش رو روی سرامیک کف حیاط کوبید و از ما دور شد و با رفتنش شعله های نفرت بود که از نگاه من و امین به سمتش پرتاب می شد. خون خونم رو میخورد از اینکه بی اهمیت بودم از اینکه کسی نظر من رو نمی پرسید از اینکه داشتن برای من پیرهنی می دوختن که از رنگ و جنسش خوشم نمی اومد. اشتباه از خودم بود که مقابل امین ایستادم و خواستم ازارش بدم.-حوا جان میتونی بیای یا کمکت کنم؟نگاهم رو از قامت مردی که استوار بود ولی نبود و دور می شد برنداشتم و بی تفاوت به روح انگیز خانم سرمو تکون دادم و سعی کردم عصا زنون از اونجا دور بشم. نمیذاشتم بازیم بدن. نمیذاشتم با سکوتشون وجودم رو به تاراج ببرن. نمیذاشتم امین و بهمن زندگیم رو نابود کنن...-بهتری دخترم؟سرمو بالا می گیرم و به صورت بنیامین خان خیره میشم. -شکر خدا زنده م!-چرا مراقب خودت نیستی دختر؟-هستم! خیلی لطف کردید تشریف اوردید راضی به زحمت شما نبودم.لبشو گاز میگیره و من بی توجه به حرکتش به مامان که کنارش با تلفن حرف میزنه نگاه میکنم. قطعا یگانه خواهرم بود پای تلفن. هه! خنده دار ترین واژه صمیمی! خواهری که حتی نیومد توی این آخرین مراسم شرکت کنه. 
نفسمو فوت می کنم بیرون و بی توجه به همه کسایی که کوله باری بودم روی دوششون به سمت در خروجی می رم و می گم:-سلام به هانیه برسون مامان.جلوی در ورودی حاج بابا و بهمن رو می بینم که سوار ماشین میشن. به سمت خیابون می رم و تاتی کنون فکرمو درگیر نقشه هام می کنم.مقابل در ورودی صدای بنیامین خان منو به خودم میاره.-دخترم بیا بالا می رسونیمت.نگاهی به داخل ماشین می ندازم. مامان و خاله زری و خاله زیبا نشستن.-مرسی شما مسیرتون از اون سمت نیست با آژانس می رم.-بیا بالا دیگه عزیزم.شونه هامو می ندازم بالا و میخوام از این موقعیت اسفناک فرار کنم که صدای روح انگیز خانم توجه مو جلب می کنه.-حوا جان بیا ما می رسونیمت خونه مزاحم بنیامین خان و مامان نشو.پوزخند می زنم و به حال خودم متاسف می شم که حتی مامان بهنامم می دونه من یه وصله نچسب هستم توی زندگی مادرم.-نه این حرفا چیه خانم؟ حوا پاره تن ماست.دیگه تامل نمی کنم تا به نزاع و چرب زبونی مامان و بنیامین و روح انگیز توجه کنم. در ماشین رو باز می کنم و خودمو با بدبختی کنار خاله هام جا میدم و از داخل ماشین می گم.-شما برید با ماماینا می رم خونه.-باشه دخترم شب میایم بهت سر می زنیم.چشمانم از درد بسته میشه و اون فکر میکنه تاییدش کردم. صداها توی سرم اکو دار میشه و دنیا هوار میکشه توی وجودم. سرمو تکیه میدم به صندلی و دستمو می برم سمت سرم و به پرسش خاله که نگران حالم شده جوابی نمیدم. نمیخوام سکوت کلامم رو بشکنم نمیخوام دردم رو بریزم روی دایره ای که گوشه نداره. اینجوری دردام شاید گوشه گیر نشه.نصیحت های خانواده ای که خانواده نبودن هم نتونست چشمایی رو که از زور درد بسته شده باز کنه. تنها وقتی ماشین توقف کرد چشمامو باز کردم و زیر لب تشکر کردم.-می اومدی می رفتیم خونه ما.-آره خاله جان تنها نمون.نگامو به نمای سنگ ساختمون می دوزم و با لبخند تلخی چشمام بهنام رو پشت شیشه های بسته طبقه چهارم می بینه و می گم.-تنها نیستم. بهنام منتظر منه.و در ماشین رو بهم می کوبم و سعی میکنم نگاهم از صورت مخملی بهنام جدا نشه.-حوا جان...-دستتون درد نکنه خداحافظ...و با سری رو به اسمون به سمت در می رم و تو یه لحظه پلک زدن بهنام از هدف نگاهم پر می زنه و چونه م می لرزه.کلید رو از توی کیفم در میارم و اهمیتی به اشکایی که روی گونه هام جاری میشه نمیدم. دلم از همه دنیا پر میشه و بازم اهمیتی نمی دم. پاهامو روی پله ها می کوبم و می رم بالا و بازم به ریتم تند شاکی قلبم اهمیتی نمی دم.در ورودی رو با هل کوتاهی باز می کنم و کیفمو روی زمین پرت میکنم و به سمت اتاق خواب پرواز می کنم. ریتم تند قلبم نفسم رو به شماره انداخته. شمارش نبود روزهات داره هوشو از سرم می بره. کجایی بهنام؟ کجایی که تمام زندگیم با رفتنت به تاراج رفت. کجایی عزیزم؟نگاهمو روی تخت دو نفره می ندازم و صحنه های ناخوشی روبروم ظاهر میشه. چشمامو می بندم و میخوام فراموش کنم که امین بی صفت بی حرمتم کرد. می خوام فراموش کنم به خاطر اون مدارک کوفتی باعث شد بهم تجاوز بشه. صورتمو به سرعت بر می گردونم و دستمو روی صورت قاب گرفته بهنام می کشم و با صدای بلند صداش میکنم.-بهنام دارم کم میارم. دارم عقب میکشم دیگه نمیتونم بهنام. نمیتونم...صدای زنگ تلفن انگیزه ای شد واسه سر خوردن روی دیوار و مچاله شدن وجودم کنار پای عکس روی دیوار.سرمو روی زانوم گذاشتم و دستمو روی گوشام. نمیخواستم بشنوم صدای رسای بهنام که توی اتاق می پیچید.-سلام. اینجا خونه بهنام و حواست. ما خونه نیستیم. پیغام بذارید تا در اسرع وقت با شما تماس بگیریم...نمیخواستم بشنوم اما تکرارش می کردم. نمیخواستم بشنوم اما همه وجودم می خواست بشنوم صدای کسی که دیر به حضور و امنیتش پی بردم. نفسمو فوت کردم بیرون و سرمو اوردم بالا و خیره شدم به قاب عکس دو نفره مون کنار هم.-میدونم خونه ای. میدونم صدامو می شنوی. می دونم هستی و میدونم که گوش میدی. با فرار کردن چی رو میخوای درست کنی؟ چرا تلفن کوفیتیو جواب نمیدی و بشنوی حرفامو؟صدای هق هق پشت تلفن لبخند رو نشوند روی لبم. چشمامو ریز کردم و لبخند روی صورت عروس رو چک کردم. چقد شبیه همین لبخند بود. پر از درد و پر از شک.-امین می گفت تصمیم گرفتی به سنتشون عمل کنی. حوا نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره. زندگیتو نابود میکنم. اگه تصمیم گرفتی رو ویرونه من خونه تو بسازی ویرونت میکنم. از هستی ساقطتت میکنم.احمقانه بود. مادر و پسر مثل هم تهدید می کردن. مادر و پسر تشنه به خون من! چشمامو می کشم بالا و رو لبخند بهنام متوقف میشم. بهنام این چشما چرا اینقد مظلوم بود؟ نفهمیدی همین امینی که اینقد دوسش داشتی چه نقشه ای برات داشت؟ نفهمیدی منی که عاشقش بودی چه نقشه ای برات داشتم؟-حوا حوا نکن این کارو. من که باهات خوب بودم. تو مثل دخترم بودی. مثل امین دوستت داشتم. حوا نذار زندگیم خراب شه. حوا جان نذار زندگیت خراب شه. تو فرصت واسه ازدواج داری. فرصت رو ازخودت نگیر دختر خوب. نگیر...چشمای بهنام غم خاصی داشت. غمی که هیچ وقت نفهمیدم علتش چیه. از روی زمین پا میشم و به سمت کمد لباس هام می رم و نفسمو فوت می کنم بیرون. مریم تلفن رو قطع کرده بود و تنها صدای هق زدناش بود که توی گوشم قطع نشده بود.
مانتومو از تنم می کنم و می ندازم زمین.درد پا امونم رو می بره. با خودم لج کرده بودم. حرکت تند روی پله ها. فشار اوردن بهش. تاوان چی رو داشتم پس میدادم؟ کنار کمد سر می خورم و از داخل دست می برم انتهای کمد و قفل کوچیکش رو می زنم و تیکه پایین کمد با صدای تقی شل میشه. با دستم هلش میدم و باز می شه. چشمامو یه بار باز و بسته می کنم و لباس های بهنام رو که مرتب چیده شده کنار میزنم. نوازش وار لمسشون می کنم و ا کارد کوچیکی که کنار لباسای بهنام گذاشتم می افتم به جون سرامیک زیر لباسا. با کمی تکون دادن سرامیک از جا بلند میشه و خاک ریزی به هوا بلند میشه. به سرفه می افتم. کلافه میشم. سرامیک رو به سختی بالا نگه می دارم و با یه دست پاکت رو بیرون می کشم. پوزخند می شینه روی لبم. پاهامو دراز می کنم و پاکت زرد رنگ رو می ذارمش روی پام. به چسبی که روی پاکت زده شده خیره میشم.نمیخوام چشمم به پای آتل بسته م بیفته. با انگشت اشاره به راحتی بازش میکنم و چهره خشمگین امین میاد جلوی نظرم. چشمامو نفرت پر می کنه. اون نامرد رو فرستاده بود دنبال این پاکت. دستامو مشت می کنم و زیر لب لعنتی میگم. اون یه حیوون کثیف بود که به خاطر این مدارک باعث شد بهم تجاوز بشه. عق می زنم تمام دلخوری هامو از این دنیا و از این آدما. پاکتو تو دستام مشت می کنم و بدون هیچ فکر اضافه ای بازش میکنم. حالا وقتش بود بفهمه با کی طرفه. نمی ذاشتم به همین راحتی از زیر بار گناه فرار کنه.محتویات پاکت رو پخش میکنم روی زمین و با لبخند شیطانی خیره میشم بهشون. یکی یکی نوازششون می کنم. درست کنار گوشم یه صدایی وز وز می کرد. شاید شیطان. شاید نجوای شیطان. من حوا نمیخواستم باز هم فریب شیطان رو بخورم. نمی خواستم.اسناد و مدارکی که به نامم بود رو داخل پاکت بر می گردونم جز یه سی دی.جاسازشون می کنم و به سمت میز کامپیوتر میرم. روشنش می کنم. باید ازش نسخه های زیادی تهیه کنم. این سی دی می تونست خیلی به دردم بخوره.تا بالا اومدن سیستم به اشپزخونه می رم و چایی ساز رو روشن می کنم. هنوز اون صدا کنار گوشم شنیده می شد. باید تاوان کارش رو پس میداد. نمیذارم آب خوش از گلوش پایین بره. نابودت میکنم امین. نابودت می کنم.تو لیوان بزرگی چایی می ریزم و با دو تا بیسکویت به سمت اتاق خواب می رم. سیستم بالا اومده. سی دی رو داخل سی دی رام می ذارم و عملیات رایت سی دی رو انجام میدم و با فراغ خیال چاییم رو می نوشم.سی دی اصلی رو سر جاش بر می گردونم و مجدد مثل قبل مرتبشون میکنم و قفل کوچیک داخل کمد رو می زنم. مانتوی مشکی روی زمین رو با مانتوی رنگی عوض می کنم و داخل آینه به خودم نگاه می کنم. برای لحظه ای دلم به حال حوای داخل آینه می سوزه. زخمای روی صورتش هنوز پابرجاست. زخمای روی قلبشم... دستمو روی صورت حوای داخل آینه می کشم و با خودم فکر می کنم چی بود و چی شد؟ یه دختر دانشجوی ساده کجا و حوای بیوه فریب خورده کجا؟ چی به روزم اومده بود؟ لعنت به عشق که هر بلایی سرم اومد از عشق بود و بس. چونه م می لرزه از سنگینی غمی که روی شونه م هست و بازم هم قسم می شم با حوای درون آینه برای نابود کردن امین. کیفمو روی دوشم جابه جا می کنم و از این همه ضعیف بودن حوای توی آینه بیزار می شم. رومو می گیرم ازش و قهر می کنم باهاش. باید مثل من باشه. قوی و سرپا. عهد می بندم با خودم. قسم می خورم که نذارم کسی آزارش بده. روبروی پیک موتوری توی خیابون وایمیسم و به بنر بزرگ تبلیغاتیش خیره میشم. صدای مردها و پسرهای پیکی منو از اسم پیک بهنام بیرون می کشه و مجبورم می کنه برم داخل.-این بسته رو برام بفرستید به ادرسی که پشتش قید شده.-حتما. خانم؟پوزخند میزنم.-شیطان.مرد سرش رو میاره بالا و با چشمای بیش از اندازه درشت شده خیره میشه به صورتم. پوزخندمو جمع می کنم و اخمامو می کشم توی هم.-شوخی می کنید خانم؟-خیر آقا! داخل این بسته یه فیلمه. برای موسسه فیلم سازی. اسمش هست شیطان. مشخصات بنده هم داخل فیلم ذکر شده. -آهان. یه لحظه فکر کردم واقعا فامیلیتون اینه...تو دلم به تفکراتش می خندم و هنوز صدای وز وز یه نفر رو کنار گوشم حس می کنم.پول رو حساب می کنم و از داخل پیک موتوری بیرون می زنم. موبایلم رو از داخل کیفم خارج می کنم و روشنش می کنم. عصا رو توی دستم جابه جا می کنم و منتظر می مونم. به زودی زنگ می زنه. اهمیتی به پیام هایی که پشت سر هم می رسید نمیدم و از خیابون رد می شم. 
تمام مسیر رو با همون زمزمه ها و پوزخند طی میکنم. نمیدونم کجا بود که خوندم شیطان جنسش زنه. باورش ندارم اما باور دارم که اگه زن بخواد میتونه دست شیطان رو هم از پشت ببنده.روی صندلی ننویی نشستم و از همون جا خیره شدم به مانیتور آیفون. پشت در حضور منحوس سه انسان رو حس می کنم. تمام برق ها خاموشه. نور آبی مانیتور پذیرایی رو روشن کرده و حرکاتشون حاکی از عصبانیتشونه. تلفن خونه پشت سر هم زنگ می خوره و بدون گذاشتن پیغامی قطع میشه. صدای بهنام نصفه و نیمه توی فضا پخش میشه و مجدد خاموش میشه. سرمو تکیه می دم به صندلی و چشمامو می بندم. بازم آوای زنگ توی سرم میپیچه. موبایلم روی عسلی کنار دستم می چرخه از ویبره و حتی نگاهی بهش نمی ندازم. منتظرم. منتظر تماس. اما نه منتظر تماس این سه نفر. باید تماس می گرفت. باید رذالت رو توی رفتار و صدام می دید. میتونستم انتقام زندگی که نابودش کرد رو ازش بگیرم. انتقام تمام بودن ها و نبودن هاش رو.صدای بهنام مجدد توی فضای خونه طنین انداز میشه. یه قطره اشک سر میخوره روی گونه هام. دستامو محکم به دستی صندلی می گیرم و زیر لب صداش می زنم.-این بازی ها چیه در اوردی حوا؟ درو باز کن. این مسخره بازی چه نتیجه ای داره واست؟ تو در جایگاهی نیستی که بخوای سنت دیرینه ما رو زیر پا بذاری. روزی که همسر بهنام شدی یعنی تمام شروط خانواده ما رو پذیرفتی...پوزخند میزنم. درسته روزی که همسر بهنام شدم تمام شروط امین رو پذیرفتم. اما بهنام بیچاره... وای به حال امین. اون یه رذل بی صفته. اون یه حیوون کثیفه که حتی به تو که پدرشی رحم نکرد.-با فرار چیزی رو نمیتونی درست کنی حوا. بهتره هر چی زودتر رضایتت رو برای این وصلت اعلام کنی. به محض تموم شدن عده ت باید به عقد من در بیای. ما بیکار نیستیم هر روز بخوایم ناز تو رو بکشیم. خود من هم زیاد از این اتفاق راضی نیستم اما چاره ای ندارم.اکوی زیاد، هزاران هزار بار توی سرم طنین می ندازه. هیچ وقت باور نمی کنم هیچ گربه ای محض رضای خدا موش بگیره. از جنست متنفرم بهمن. حالا می فهمم این امین بی صفت بودنش رو از کی به ارث برده. من زن برادرتم چطور می تونی به چشم یه کالا بهم نگاه کنی؟ چقدر هم از این سنت تو ناراضی هستی...صدای غر غر هر سه نفرشون کلافه م می کنه. از جا بلند میشمش و موبایلم رو از روی میز بر میدارم و به اتاقم می رم.درو می بندم تا صدای بهمن و روح انگیز کمتر بشه. عجیبه حاج بابا سخنی نمی گفت. سکوتش علامت چی بود؟کامم تلخه. از این همه بد اقبالی. کامم تلخه و هیچ چیز نمیتونه شیرینش کنه. سرمو روی بالش می ذارم و چشمامو می بندم. دهنم مزه زهر مار می ده. چیزی نخوردم. حالت تهوع دارم اما حرکتی انجام نمیدم.هوا گرمه اما من بیش از اندازه سردمه. لرز می کنم. پتو رو می کشم روی خودم و چشمامو می بندم. محکم و سخت. توی گرم ترین روزای تابستون این لرزیدن چقدر می تونه طبیعی باشه؟ ای کاش کسی بود این دستگاه رو خاموش می کرد. چشمام سیاهی می ره. سرم گیج می ره. دستمو از زیر پتو بیرون میارم و روی جای خالی کنارم می کشم. قطره های اشک روی صورتم سر می خورند و تنهایی رو با همه وجودم حس می کنم.-بهنام بگذر ازم. بذار این عذاب لعنتی تموم شه...ملافه زیر دستم مشت میشه و هق هقم ازارم میده.-چهل روزه که کنارم نیستی. چهل روزه که با رفتن نابهنگامت به این باور رسیدم بدون تو هیچم. بهنام چرا زودتر قدرت رو نفهمیدم؟ چرا نفهمیدم چه کیمیایی بودی تو این آشفته بازار نامردی؟پوست دستم از شدت سرما مور مور میشه. یه چیزی توی سرم فریاد میزنه چرا نابهنگام؟ تو که باور داشتی دیر یا زود از جمع دو نفره تون خارج میشه! شایدم یه مثلث عشقی!همه تنم به لرزه می افته گریه م اوج می گیره. چقدر اینجا تنها و بی کس موندم فقط خدا میدونه.موبایلم میره روی ویبره. بی اختیار نیم خیز میشم و به شماره ای که روی صفحه گوشیم افتاده خیره میشم. پوزخند میشه روی لبم. بالاخره طاقت نیاوردی و زنگ زدی...منتظر می مونم تا پیغام بذاره. صحبت نمی کنم یاد گرفته بودم قوی باشم و از خودم ضعف نشون ندم جلوی کسی. میخواستم تو خلوتم بدونم چقدر احتیاج دارم به یه نفر که حمایتم کنه.-این بچه بازیا چه معنی میده حوا؟ میخوای چی رو ثابت کنی؟ چرا تلفنتو جواب نمیدی بزدل بی خاصیت؟ فکر کردی با این سی دی دستت به جایی بند میشه؟ هه! سخت در اشتباهی. حوا قبلا هم گفتم که بازی بدی رو شروع کردی و به زودی بهت ثابت میشه این وسط فقط تویی که از گود خارج میشی. اینو بهت ثابت میکنم.با پاهای لرزون و ترسون به سمت تراس میرم. در بالکن رو می بندم و بر می گردم. از شدت سرما به خودم می پیچم. دستگاه سرمایشی رو خاموش می کنم و مجدد زیر پتو می خزم. چقدر دلم هوای آغوشی رو کرده که پذیرای خاک شده.-نمیذارم بهنام. نمیذارم اینا به سنت دیرینه شون عمل کنن. حق زنایی که اینا پایمالش کردن رو ازشون می گیرم. من یه زن آزادم نمیذارم محدودم کنن. نمیذارم.
شب می گذره و سیاهی از دل من نمی گذره. زمان می گذره و گذرش ردی توی قلب و دلم به جا میذاره. آخرش که چی؟ تمام زندگیم شد جنگیدن. جنگیدن برای امین و حالا هم جنگیدن با خود امین. امینی که امین من نبود. امینی که امین نبود و فکر می کردم بود. شایدم تقصیر خودم بود که زیادی به خودم و احساسم ایمان داشتم. اگر اینطور نبود چطوری دل باخته بهنام شدم وقتی همه چیز قرار بود برعکس بشه؟صبح با تنی کوفته از درد از جام بلند میشم و با خودم می گم باز یه صبح دیگه. یه روز تکراری و پر از هراس دیگه. این روزا زندگیم چقدر عجیب شده. هیچ چیزی آروم نیست. هیچ چیزی یکنواخت نیست. دیگه خیلی وقته تو زندگیم هیچ چیزی ثابت نیست. همه چیز پر از بلواست. همه چیز پر از هیجان و استرس. اصلا نمیدونم امروز چی قراره به سرم بیاد و فردا چی؟با خستگی و کوفتکی از تخت پایین میام و لنگ زنون به سمت حموم می رم. شاید یه دوش آب گرم بتونه این کوفتگی رو از تنم دور کنه. اما هنوزم عجیبه که میدونم این کوفتگی رو هیچ چیزی نمیتونه از تنم دور کنه جز یه مامن امن. بدنم اعتیاد داشت. اعتیاد پیدا کرده بود به اغوشی که نوازش همراهش بود. عشق همراهش بود. بدنم عادت کرده بود به محبت بی اندازه مردی که حالا نبود. نفس کلافه ای می کشم و دوش آب رو باز می کنم و زیرش وایمیسم.-همه میگن که تو نیستیهمه میگن تو مردیهمه میگن که تنت رو به فرشته ها سپردیدروغـــــــــــــــــهبا ترسی که با جونم عجین شده داخل حموم لباسامو به سختی تنم می کشم و میام بیرون. اول با احتیاط دور تا دور اتاق رو نگاه میکنم و نفس کلافه مو فوت می کنم بیرون و می رم سمت اشپزخونه. نم موهامو با جا به جا کردنشون روی شونه م می گیرم و به سمت چایی ساز می رم. کتری رو بر میدارم و آبش می کنم و میذارمش سر جاش. تا جوش اومدنش به سمت یخچال می رم و عجیب دلم می گیره از خالی بودنش. یادش بخیر روزایی که بهنام خرید کامل می کرد برای یخچال و من چه نادون وار نفهمیدم قدر مردی که مرد بودنش رو ثابت کرد.کاغذی از توی کابینت بر میدارم و ریز ریز وسایلی رو که احتیاج دارم می نویسم و سعی میکنم اخرین صبحی باشه که با چایی تلخ سر می کنم.یه مسکن برای درد پام می ندازم بالا و فکر می کنم دیگه کم کم دارم اعتیاد پیدا میکنم به این مسکن هایی که هیچ دردی ازم دوا نمی کنه و به سمت اتاق خواب می رم و لباسم رو با لباس بیرون عوض می کنم. بعد مدتها ضد آفتابی به صورتم می زنم و نگاهم به ابروهای پر و صورت پر شده م می افته. دستمو روی ابروهام و زخم های صورتم می کشم. چی مونده از اون صورت شفافم؟ چی مونده از اون برق عجیب نگاهم؟ چقد افسرده شدم. چیزی به مرگ روحم نمونده و چیزی به مرگ زندگیم. موهامو مرتب می کنم و با برداشتن آدرس وکیل و لیست خریدم از خونه بیرون می زنم و سعی می کنم بدون عصا راه رفتن رو از همین الان شروع کنم. عصا باعث کند شدن سرعتم میشد فقط.به ساختمون روبروم خیره شدم. ادرسو کف دستم مچاله کردم و عینک دودیم رو از چشمم برداشتم و بالای موهام زدم. نگاهی به دور و برم انداختم و به سمت در فلزی روبروی پارکینگ رفتم. دستمو روی زنگ گذاشتم. واحد هشت... -بفرمایید.-سلام. نیکخواه هستم.در با صدای تقی باز شد. با کندی داخل مجتمع سهیل شدم و با سستی به سمت آسانسور رفتم. داخل اسانسور به چهره خودم داخل اینه خیره میشم و پوزخند میزنم. دارم می رم به جنگ مردمی که زن های سرزمینم رو نابود کردن. دارم می رم به جنگ رسومی که حق زندگی رو از من و امثال من می گیره.رفتن و صحبت کردن از نسلی که حروم این رسوم شده بودن و صحبت کردن از عدالتی که میتونست حق من و امثال من رو بگیره ارامش رو به وجودم تزریق کرد. تنظیم شکایت نامه ای علیه این قوم و رسومشون و شمشیری که از رو بسته شد همه و همه آرامشی بود که به وجودم تزریق کرده بود. با خداحافظی از خانم سالمو از مجتمع سهیل بیرون زدم و به سمت خریدی که باید انجام میدادم رفتم. خریدی که برای بقای حیاتم بهش احتیاج داشتم.با تنی خسته و دستهایی ناتوان درو ورودی رو باز کردم و خم شدم تا پلاستیک های خریدم رو بذارم داخل خونه.پام عجیب تیر می کشید و بدنم خسته شده بود. مدت زیادی بود که اینقدر راه نرفته بودم. وسایل رو داخل بردم و پا پشت پا در و بستم که از دیدن صحنه روبروم تمام پلاستیک های خریدم از دستم ول شد و روی زمین ریخت. چشمم بی اختیار به دنبال سیب سرخی افتاد که قل خورد و قل خورد و درست جایی مابین دو کتونی سفید و شیک ایستاد.-به به ببین کی اینجاست...آب دهنم رو با مکافات عجیبی قورت دادم و از شنیدن صدای بلندش قلبم به هیجان و تپش افتاد. نگاهمو با مکافات از کتونی ها به سمت بالا کشیدم و سعی کردم دلم بهم نخوره از اینکه با کفش به حریم خصوصی من پا گذاشته بود. به خونه من و بهنام. به خونه ای که حریم امن برام داخلش نذاشته بود.دستاشو از دو طرف کامل باز کرد و با لبخند یه تای ابروشو برد بالا و گفت:-قصد نداری بهم خوش آمد بگی زنعموی عزیز؟بدنم از درون به لرز افتاده بود. سردم شده بود. میخواستم محکم و سخت باشم. میخواستم نابود کنم نسلی که ضعف رو تزریق کرده بودن به باور مردهایی مرد نما. خم شدم و پلاستیک کنار پام رو برداشتم. شاید میخواستم اینجوری به خودم مسلط بشم.-کمک میخوای زنعموی عزیز؟به صدای زخمی که سعی می کرد شوخ باشه و پر از تازیانه اهمیتی ندادم و پلاستیک های خریدم که به زمین پخش نشده بودن رو برداشتم و به سمت اشپزخونه رفتم اما هنوز فکرم درگیر سیب سرخی بود که ما بین پاهای کشیده ش بود.قلبم بی امان می کوبید و نفسم به سختی بالا می اومد. 
با بغضی که سرسختانه توی گلوم مشت شده بود می جنگیدم و دائم به خودم دلداری می دادم که آروم باش حوا. آروم باش دختر.-اوووم چه بوی خوبی میده. سیب سرخ حوا...از صدای قهقه خنده ش لرزش بدی به وجودم افتاد. محفظه سینک رو بستم. پلاستیک سیب و پرتقال رو داخل روشویی خالی کردم .آب رو باز کردم تا داخل سینک پر از آب بشه و در همون حال تمام تلاشم رو به کار گرفتم تا متوجه ترسم نشه.-زنعموی عزیز! قبلا مرتب تر بودیا. این چه وضعه اتاق خوابته؟دستام از روی شبر آب برداشته می شه و بی اختیار صد و هشتاد درجه به سمتش می چرخم. صدای شر شر آب نمیتونه مثل همیشه آرومم کنه. صدای پوزخند هاش نمیتونه فکرم رو منحرف کنه. همه دنیام داره ویرون میشه. اون یه عوضی به تمام معناست. اون یه حیوون کثیفه. اون یه لجن بی هویته. آب دهنم رو قورت میدم و می چرخم. می چرخم و آشپزخونه دور سرم می چرخه. شیر آب رو می بندم وچشمام سیاهی می ره. دستامو می برم داخل سینک پر از سیب سرخ و پرتقال. مشتم رو پر می کنم از دنیای حسرت. دنیای درد و تنهایی و می پاشم به صورتم. صورت ویرون از خستگیم.-می گم زنعمو...می چرخم سمتش. قطره های آب از روی صورتم به سمت پایین می ریزه. ابروش می پره بالا و پوزخندش پررنگ تر میشه.-چشمای وحشی شرقیت چرا رم کرده حوای من؟آب دهنم رو قورت می دم و بی توجه بهش از کنارش رد میشم و به سمت اتاق خوابم می رم. می خوام عادی باشم. میخوام محکم باشم. میخوام جسور باشم اما نمیتونم. یه چیزی تو وجودم مثل یه حس مرموز به قلیان در میاد وقتی می بینم قاب عکس های روی دیوار توی اتاق واژگون شده. دلم بهم میپیچه وقتی می بینم توی اتاقم بمب ترکیده و تمام وسایلم وسط اتاق ولو شده. دلم پیچ می خوره وقتی می بینم سرامیک گوشه اتاق عقب رفته و گاو صندوق تن برهنه ش رو به نمایش گذاشته. حسش می کنم درست پشت سرم. حسش می کنم درست کنار گوشم. نفس هاش از پشت سر به گوشم میرسه. یه قدم به جلو می رم تا فاصله ش رو با خودم بیشتر کنم.-اوه اوه ببین با این اتاق چیکار کردن بی معرفتا! نه زنعمو؟به عقب می چرخم. دیگه بیشتر از این نمیتونم خودمو کنترل کنم. دستمو می برم بالا و میخوام تمام نفرت و عقده هام رو محکم بکوبم توی صورتش که قبل رسیدن به مقصد بین زمین و هوا محکم چفت میشه توی دست قویش. پوزخند از روی لبش کنار می ره و نفرت میشه مشت محکمی توی نگاه گستاخ و پر خشمم. بینیشو باد پر می کنه و چشماش سرخ و ریز خیره میشه به صورتم. فکش منقبض میشه و مچ دستم از درد سر.-چه غلطی میخواستی بکنی؟هــــــــــا؟-به چه حقی پا تو حریم خصوصی من گذاشتی؟با تعجب خیره شد به صورتم و فقط یه لحظه طول کشید که با تمام وجودش غش کنه از خنده. چنان می خندید و بدنش از خنده می لرزید که قلبم به تلاطم افتاده بود. چنان قهقهه می زد که دیوارهای اتاق به وحشت افتاده بودن از حضور منحوسش.اما هنوز دستم درگیر خشونت بی رحمانه دستاش.دندونامو از شدت عصبانیت بهم می سابیدم و منتظر بودم کمدی مذخرفش زودتر تموم شه.-جالب شد. حریم خصوصی تـــــــو؟ یادت رفته مثل اینکه...با یه حرکت منو به سمت خودش می کشه و دستم از آرنج با شدت تا میشه و به قد یه نفس فاصله پیدا میکنم از صورتش. با پرتابم به سمت خودش یه چیزی تو وجودم پایین می ریزه. چشمام برای لحظه ای کوتاه بسته میشه و به سرعت از ترس باز میشه و گشاد میشه به سمت نگاه مسمومش.-باید یادت بندازم یه روزی من تو این حریم خصوصی سهم داشتم؟ باید یادت بندازم که یه روزی از خصوصی ترین روابطت با بهنام این من بودم که خبر دار میشدم؟ آره؟ باید یادت بندازم تو بیشتر از اینکه زن بهنام باشی زن من بودی؟از بین دندونای بهم کلید شده ش با فریاد می پرسه:-هـــــــــــــا؟دیگه طاقت این همه تحقیر شدن رو ندارم. دیگه طاقت این همه عذاب کشیدن رو ندارم. بدنم سست میشه و مقاومت خودش رو از دست میده. چشمامو می بندم و به یاد حماقت های عاشقانه م می افتم.حماقت هایی که دلم رو شدیدا می لرزونه. تصویر معصوم و مهربون بهنام پشت پلکام نقش میبنده و دلم میخواد برای همیشه و توی همون لحظه بمیرم و نباشم. بمیرم و نباشم از دست حماقت های بیخودم.-بهتره هیچ وقت یادت نره که تو هیچ حریم خصوصی ای پیش من نداری و نداشتی.خودمو عقب می کشم و چشمامو ریز می کنم و ذل میزنم توی صورتش. توی نگاهش نفرت موج میزنه. توی نگاهم انزجار، انتقام، کینه و حسرت و حسرت و حسرت...-بهتره حد و حدود خودت رو بدونی. تو یه حماقت محض بودی توی زندگی من اونم فقط تو ماه های اول زندگیم.دستم رو ول میکنه و دور خودش توی اتاق چرخ میزنه و می خنده. خنده هاش ازارم میداد. خنده هاش حرف داشت. حرف داشت و حرف داشت.-راست میگی. آره راست میگی تو. چشمامو می بندم. دستامو می ذارم روی گوشم و نمیخوام بیشتر بشنوم. نمیخوام یادم بیاد چقدر ساده بودم و چقدر احمق که اینقدر در حق زندگیم ظلم کردم. در حق بهنامی که مظلومانه پای من بود و پای عشق من نابود شد.-آره من یادمه حماقت کردم. خریت کردم. می فهمی؟ خریــــــــت! اما مثل اینکه تو یادت رفته کی بودی و چی کار کردی! یادت رفته که تو بودی زیر پای من نشستی و آخرشم زیر پامو خالی کردی. تو بودی که گودال بزرگی برای زندگی بهنام ساختی و منم خواستی توی اون گودال بکشی. این تویی که نگفتی این رسم مذخرف تو فامیلتون وجودداره. این تو بودی که با نقشه قبلی منو از راه بدر کردی امین. این تو بودی.بی حوصله کف دستشو می کشه جلوی صورتم و خیره میشه تو چشمام. آب دهنم رو قورت میدم تا شاید خشکی دهنم برطرف بشه.-حوا بهتره نبش قبر نکنی! تو خودت بهتر از هر کسی می دونی این بازی بازنده ای جز تو نداره. بهتره از خر شیطون پیاده شی. بهتره مثل یه دختر خوب اون مدارک رو بهم بدی...چشمامو از سر آسودگی می بندم. نفسمو با سرخوشی بیرون می فرستم و به امین پشت میکنم تنها به خاطر نظر انداختن به پایین کمد لباسهام. پوزخندی روی لبم می شینه. پس هنوز نتونسته جاشو پیدا کنه. می چرخم به سمتش. می چرخم و دست به کمر می شم.-راستی نظرت در مورد اون فیلم چی بود؟ هان؟گوشه چشمش می پره و می فهمم که به شدت عصبیش کردم. خوشم میاد. خوشم میاد از اینکه می فهمه اونقدر هم زرنگ نیست. خوشم میاد وقتی می فهمه حوا هم میتونه فریب شیطان رو بخوره.-که چی؟ اون فیلم چیزی رو ثابت نمیکنه. پای خودتم گیره حوا. پای خودتم گیره دختر...-کلیدای خونه من رو بذار روی میز و از خونه من برای همیشه برو بیرون.-اوه اوه. قشنگ بود. کلیداتو می خوای پس بگیری؟ کلیدهایی که یه روز خودت با عشق تقدیمم کردی؟-تو یه احمقی. تو با این مذخرفات به هیچ چیزی نمیتونی برسی! من هیچ وقت به بهنام خیانت نکردم. این تو بودی که بهش خیانت کردی.-آره عزیزم این من بودم که به بهنام خیانت می کردم وقتی یه شب تو بغل شوهرم می خوابیدم یه شبم تو بغل یه نامحرم؟ آره؟دلم پیچ میخوره از این همه پستی و رذالت. چونه م از بغض می لرزه و دلم میخواد خودمو بکشم از این بی رحمی کلامش. از این بی پروایی. از این گستاخی و از این بازی که راه انداخته بود. بازی که من هم بی تقصیر توش نبودم.
-آره حق با توئه شاید من خیانت کردم اما بهتره اینو تو تو گوشت فرو کنی که من اون زمان هیچ حسی به بهنام نداشتم اما وقتی فهمیدم دوسش دارم قید تو رو زدم. قید همه کثافت کاری هامو زدم. می فهمی اینـــــــــــــــــو؟-توجیح قشنگی بود. حوا خانم می فهمی؟ توجیحه. اینا فقط توجیحه. تو نمیتونی با این حرفا از بار گناهت کم کنی!-تو هم بهتره این فکر رو از سرت بریزی بیرون. تو نمیتونی به من تلقین کنی که به بهنام خیانت کردم. من هیچ وقت هم آغوش تو نشدم. من هیچ زمان...-خب حق باتوئه. تو هم آغوشم نشدی. یا به عبارتی بهتره بگم هم بسترم نشدی اما معاشقه کردی. نکـــــــردی؟دستامو با همه قدرتم روی گوشم فشار دادم و قدرتم رو از دست دادم. تمام زندگیم رو به نابودی داشت می رفت و تلاش بیهوده می کردم. ضربه ش کاری بود. خیانتم علنی بود.-آره لامصب. آره کردم. آره معاشقه کردم اما اون زمان تو عشق من بودی نه بهنام. بیچاره اون زمان به تو خیانت می کردم نه به بهنام. می فهمی اینو؟ ملاک اسم توی شناسنامه نیست. ملاک اینجاست...و با همه قدرتم مشتمو توی سینه م کوبیدم.با تعجب خیره شد به صورتم. سکوت کردم درست مثل خودش. اما قلبم بی امان توی سینه م می کوبید. نگاهش یه جوری بود. پر از سوال و شک. چشمامو بستم و قبل از اینکه پیش خودش دچار توهم بشه ضربه فنی رو زدم.-اما از وقتی فهمیدم این قلب برای بهنام می تپه دیگه سراغ تو نیومدم. خوب باید یادت باشه نه؟گوشه چشمش رو جمع کرد و خواست چیزی بگه که ادامه دادم.-از همون موقع بود کفش آهنی پات کردی تا انتقام حسرت هاتو از زندگی من بگیری...-زندگی تو؟ حوا گاهی اوقات دچار شک می شم. حس میکنم ذهنت از کار افتاده دختر. مثل اینکه باید یادت بندازم چطوری سر از زندگی بهنام در اوردیا. مثل اینکه باید یادت بندازم کجا بودی و من به کجا کشیدمت...چشمامو می بندم و صحنه ها به سرعت از جلوی نگاهم رد میشه. دستمومیارم بالا و با همه قدرت به سمت در نشونه می رم.-از خونه من برو بیرون...قدم هاشو به عقب میذاره و تعظیم کوتاهی برام می کنه و به سمت در می ره. تمام وجودم می سوزه از یادآور خاطرات نحسی که تمام تلاشم رو برای فراموش کردنش می کردم. شقیقه هام نبض دار میشه. نگاهم از قاب عکس کج شده بهنام دور نمیشه. صدای قدم هاش روی نبض شقیقه هام ریتم می گیره.-راستی زنعموی عزیز. بهتره به زندگیت بیشتر برسی.میچرخم سمتش. با نفرت تمام ذل می زنم توی صورتش و می گم:-کلیدها رو بذار.توقف کوتاهی می کنه و با پوزخندی که گوشه لبش جا خوش کرده دست داخل جیب شلوار لیش می کنه و با یه حرکت دسته کلید خونه م رو به سمتم پرتاب میکنه. صورتمو با شتاب عقب می کشم که دسته کلید از کنار گوشم رد میشه و پشت سرم جایی روی زمین می افته. دستام از حرص مشت میشه اما سعی میکنم عکس العملی نشون ندم.-وقت زیادی نداری. اون مدارک رو پسش بده. -مدارکی که مال منه به کی پسش بدم؟-این اموال مال منه حوا. نقشه ما از اولم همین بود.حالا من بودم که پوزخند میزدم.-نقشه ما؟ من کجای این نقشه بودم امین؟ وسیله بودم نه؟ جا زدی! اما می بینم که عجیب جا خوردی. چیه؟ فکرشو نمی کردی به اینجا برسی؟ فکر می کردی خیلی راحت بعد مرگ بهنام همه اموالش رو صاحب میشی و منم دور میزنی آره؟ تو چی فکر کردی؟-احمق کوچولو. این وسط تنها تویی که لطمه می بینی!-و قطعا زندگی تو. زندگی پدر و مادرت. راستی پدرت خیلی مشتاقه برای ازدواج. ببینم مامانت چه کمبودی براش گذاشته؟با چند قدم بلند خودشو نزدیک و نزدیک کرد. بی اختیار ضربان قلبم ریتم شدیدی گرفت. خودمو یه قدم کشیدم عقب که روبروم وایساد و با عصبانتی گفت:-بهتره سعی نکنی منو عصبی کنی. چون بدجور تاوان پس میدی!سینه مو سپر کردم و با پررویی ذل زدم توی صورتش. صورتی که سیرتم رو ازم گرفت. صورتی که صورتک بود. -تاوان همه چیز رو پس میدم اما نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره. امین نابودم کردی. ایمان داشته باش نابودت میکنم. قسم میخورم که نابودت کنم.خنده ش می گیره اما عجیب تلاش میکنه خنده ش رو بروز نده. اما میمیک صورتش دلم رو می لرزونه. می شناسمش بیشتر از خودم. میدونم که میخواد جدی نگیرتم اما نمیتونه.سرشو چندین بار بالا و پایین میکنه و عقب عقب میره به سمت در اتاق خواب و تا لحظه آخر نگاه زخمیش رو از نگاه خشنم نمی گیره و با رفتنش چشمام بسته میشه و نفس حبس شده م هجوم میاره به سمت بیرون.با کوبیده شدن در تن زخم خورده م روی زمین پخش میشه و نگاه پر از دردم بین وسایل شکسته و خراب شده توی اتاق.همه حرصمو مشت می کنم و می کوبم توی پای رنجور از دردم. آه از نهادم بلند میشه اما خودمو عذاب می دم و سعی میکنم چیزی بروز ندم. لبمو به دندون میکشم و چشمامو میخ میکنم توی قاب عکس چخش شده کف اتاق. عکس من و بهنام. عکس عروسیمون.-بهنام چی کار کنم از دست آزار اذیت هاش راحت شم؟ بهنام خیلی تنهام. خیلی تنهام باور کن.به سمت کمد چرخیدم و خیره شدم بهش. تمام لباس هام بیرون بود. روی تخت پر شده بود از لباس ها مجلسی و خونه. تمام کشوهای دراورم خالی شده بود و حتی یکی دو تا کشو کامل جدا شده بود و روی زمین افتاده بود. تمام لوازم آرایشم پخش شده بود توی اتاق و گوی یادگاری بهنام روی زمین شکسته بود. چشمم درگیر دختر و پسر داخل گو بود. نگاهشون درگیر هم و قلبهاشون گره در نگاه هم.چشمامو با خشونت از دستهای گره در همشون می گیرم و از روی زمین بلند میشم. باید خودمو بسازم. باید تاوان زندگی خودمو بهنام رو از این ملعون بگیرم. نمیذارم نقش پررنگی توی زندگیم داشته باشه. نمیذارم با خیال راحت قدم بذاره روی خاکی که بهنامم رو بلعیده. نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره امین. نمیذارم.