وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

عشق دردناک9


عشق دردناک9

آخر یه آدم عصبی ... پول پرست و ... کوهستان زل زده بود تو چشمام . تاب نگاهشو نیاوردم و سرم و انداختم پایین رگه های خشم تو صداش موج می زد ... - سیما اینا رو جدی میگی ؟ - مگه غیر از اینه ؟ هم چنان صدای نفس هاش می اومد ... دستشو مدام تو موهای وحشی سرکشش می کشید . معلوم بود حسابی بر خورده . منتظر بودم بزنه تو گوشم . برام جالب بود چون خیلی وقت بود کتکم نزده . دلیلش چی بو د ؟ بعد به خودم نهیب زدم : سیما آخه این حرف بود زدی ؟ این تازه داشت نرم میشد تازه داشت ... نه بدبخت باز خیالاتی شدی ؟ از من فاصله گرفت و به دریا نزدیک شد احساس کردم قامتش خم شده . بلند شدم و سلانه سلانه به سمت ویلا رفتم . یک ساععت بعد در حالی اومدکه لباساش پر ماسه بود . رفت حمام و بعدش رفتت تو آشپزخونه از تو یخچال شیر ریخت تو لیوان و بعد گذاشت تو ماکروفر که داغ شه لیوانو سر کشید و احساس کردم که سوخت ... چون لباشو جمع کرد ... تو اون حالت خیلی به دلم نشست مثل .... به سمتم اومد نگاهی بهم دوخت و بعد گفت : فردا میریم تهران جمله اش فقط خبری بود شایدم دستوری ... دلم نمی دونم چرا گرفت . نمی خواستم ازش معذرت خواهی کنم چون چیزی بود که حقیقت داشت . می خواستم بهش بفهمونم که جریان از چه قراره و یادش نره منو با خفت مجبور به ازدواج با خودش کرد . رفته بود تو اتاق ... تنها مونده بودم نهار رو تو سکوت درست کردم . خورشت قیمه با سیب زمینی فراوون . میزو با سلیقه چیدم . و غذا رو کشیدم و سر میز گذاشتم . دلم نمی خواست صداش کنم ولی رفتم بالا تقه ای به در زدم . دراز کشیده بود . - کوهستان نهار... - میل ندارم می خواستم آتش بگیرم چی شده یهو به خاطر اون حرف اینقدر باهام سرد شد ؟ دلم گرفت شونه هامو انداختم بالا و اومدم پایین میلی به غذا نداشتم میزو دست نزدم و بی حوصله روی کاناپه نشستم . دلم از بی محلی اش فشرده شد. چشمامو بستم اشکم سرازیر شد . چهارزانو رو مبل نشستم . موهام تو صورتم ریخته شده بود . تا تونستم گریه کردم . هق هق گریه ام کل ساختمونو گرفته بود . برام مهم نبود که کوهستان بشنوه . گریه کردم تا خالی شم . نمی خواستم فردا برگردم . امروز می خواستم کلی کار بکنم . تازه کوهستان بهم قول جنگل داده بود . هییییییییی دستی رو شونه ام حس کردم . کوهستان بود . چشمام تار شده بود . موهامو از جلو پیشونی ام زد کنار ... نگاهمو بهش دوختم نشست کنارم و گفت : چی شد ؟ سرمو تکون دادم که هیچی ... اونم به روی خودش نیاورد و گفت : غذا واسم نگه داشتی ؟ گرسنه شدم سرمو تکون دادم که یعنی آره خندید و گفت : شما زبون نداری ؟ سرمو به طرفین تکون دادم که یعنی نه ... دو تا مون خندیدیم . غذا سرد نشده بود . توی آرامش و سکوت سرو شد . بعد از نهار گفت : هنوز رو قولم هستما . یه ساعت دیگه راه می افتیم بریم جنگل ... خوشحال شدم حقیقتا ... ولی ابراز نکردم . وسایل پیک نیکو آماده کردم . زیر انداز و یه پتو و بالش کوچیک مسافرتی فلاسک چای و آب میوه و یه کم خرت و پرت مثل چیپس و پفک و تخمه ... کمی کالباس هم تو یخچال بود که ساندویچ درست کردم و گذاشتم . همه رو تو سبد قرار دادم . رفتم بالا هنوز دراز کش بود . تو دلم گفتم اینم بلا خواب شده ها اااا . در مقابل نگاهش لباسامو عوض کردم . مانتو شلوار خنکی پوشیدم با شال رنگی رنگی ام ... آرایش ملایمی کردم . عطری به خودم پاشیدم از تو اینه نگاهش کردم ... نمی خوای آماده ی ؟ لبخندی زد و بلند شد . از اتاق اومدم بیرون . دقیایقی بعد هم اون اومد . وسایل رو تو ماشین جا داد و با هم سوار شدیم . مسیر طولانی و سرسبز بود و پر از پیچ و خم ... دیوونه شده بودم . بو رطوبت چوب ... نگاهی به کوهستان کردم هنوز تو هم بود یعنی می خواست همین جوری بمونه ؟ تو دلم همچنان خودمو فحش می دادم که باعث دلخوری اش شده بودم . نیم نگاهی بهم انداخت و عینک آفتابیش رو به چشمش زد و مشغول رانندگی شد . رسیدیم . باورم نمی شد همچین جاهای قشنگی توی ایران باشه . جنگل پردرختی که وسطش یه رودخونه بود ... مناظر بکر و دست نخورده ای بودن . درختای بید مجنون بال دست و دلبازی سایه انداخته بودن . نزدیک رودخونه توی یه جای دنج و خلوت بساطو پهن کردیم . نشستیم . به اطراف نگاه کردم . حرفی نمی زد کلافه شده بودم . نگاهش کردم بدون اینکه ازش بپرسم چایی ریختم و با کیک و شکلات گذاشتم جلوش چایی رو تو سکوت خوردیم بالش و پتو رو برداشت گرفت خوابید . می خواستم بزنم تو کله اش مگه خوره ی خواب داری آخه ؟ حوصله ام سر رفت اصلا واسه چی منو آورده بود بیرون ؟ می خوام نیاری صد سال پرروی زرگوی لجباز و ... اصلا خوب گفتم ... هوس کردم برم چرخی بزنم . بلند شدم و مشغول گشت وگذار شدم نمی دونم چه مدت گذشته بود که احساس کردم راهو گم کردم . خواستم برگردم اما نمی دونستم از کجا باید برم . مستاصل شده بودم . دستی به جیبم زدم تا گوشی مو درآرم و کوهستانو خبر کنم از بد شانسی گوشی ام هیچی شارز نداشت و خاموش شده بود . اه از نهادم دراومد . بی هدف راه می رفتم تا اینکه دو تا پسر به سمتم اومدن ... داشتم سکته می کردم به سرعت قدم هام اضافه کردم یکیشون گفت : کجا خانم خوشگله ؟ آب دهانم رو قورت دادم و جوابشو ندادم ... - کامی طفلی ترسیده .. کوچولو کاری باهات نداریمااااااا دویدم اما از پشت یکی شون محکم دستامو گرفت . نفسم بند اومده بود : ولم کن عوضی . - هیس کاری ات ندارم خانوم کوچولو ... خدایا به دادم برس اون یکی اومد خودشو بهم نزدیک کرد دهانش بوی گند میداد لباشو اومد بهم نزدیک کنه صورتمو به چپ و راست می چرخوندم . یه نفر به دادم رسید .... – هوی چیکارش دارین بی زبونو ؟ یه مرد میانسال بود تقریبا 45 ساله با لنگی که دور گردنش بود قیافه اش به راننده اتوبوسا می خورد یه کم درگیری لفظی شد و پسرا ولم کردن . نمی دونستم چه جوری ازش تشکر کنم ... ممنون آقا اگه شما نبودین معلوم نبودچی می شد ... خنده ای کریه کرد و گفت : خواهش می کنم گفتم چرا سیب بیفته دست چلاق مگه خودم اینجوریم ؟ وای خدای من ... از چاله دراومدم افتادم تو چاه .... خدایا نجاتم بده هر کاری بگی می کنم ... خدایااااااااااااا. کوهستان کجا بود پس ؟ اومدم در برم که گفت : او او کجا ؟ تازه گیرت آوردم مگه میذارم بری ؟ - آقا تو رو خدا الان شوهرم نگران میشه ... دستی به چونه اش کشید چشماشو تنگ کرد و گفت : ااا پس شوهرم داری ؟ چه بهتر !! دستشو گذاشت رو شونه ام نمی تونستم تکون بخورم اومدم در برم که مجکم تر نگهم داشت... تو یه حرکت که انتظارشو از خودم هم نداشتم دستاشو گاز گرفتم اما هنوز ول کن نبود ...یه گاز دیگه گرفتم دستشو رها کرد و در رفتم ... شالمو کشید ... از سرم افتاد ... اهمیتی ندادم دویدم تا آخرین توان ممکن ... فقط داشتم کوهستانو صدا می زدم با دیدنش انگارنور امیدی تو قلبم اومد عصبی بود ... وقتی منو تو اون حالت دید شوکه شده بود دستشو بالا برد که بزنه تو گوشم خودمو انداختم تو بغلش و شروع به گریه کردم ... هنوز تو شوک بود . موهامو نوازش می کرد ... – کجا بودی سیما ؟ چی شده ؟ بگو ؟ عصبی بود ... هیچی خدا رو شکر ... کوهستان هیچی .... نگاهم کرد انگار می خواست صحت و سقم ماجرا رو از چشمم ببینه ... رفتیم روزیر اندازمون نشستیم ... سرم هم چنان تو سینه اش بود از اینکه بود احساس خوبی داشتم ... - نمی گی چی شده ؟ دارم سکته می کنم سیما .. شالت کجاس ؟ ماجرا رو بهش گفتم ... نفساش تند شد ... دوباره گریه کردم و سرمو گذاشتم تو سینه اش و بغلش کردم : اگه بهم بی محلی نمی کردی نمی رفتم .... کوهستان قول بده هیچ وقت دیگه بهم بی محلی نکنی ... نمی گم دوستم داشته باش ... اما بی محلی نکن ... در آغوشم گرفت ... رو سرم بوسه زد و گفت : قول میدم سیما ... سیما من .... سرمو آوردم بیرون تو چشماش زل زدم . حرفی نزد : تو چی ؟ - می خوای بریم ؟ - اوهوم رفتم تو ماشین وسایل رو جمع کرد و تو ماشین گذاشت . صندلی ماشینو خوابوندکه موهام معلوم نباشه . نزدیک جنگل یه سری معازه بود که وسایل خوراکی و تفریحی می فروختن ... مدتی تنهام گذاشت و رفت ... یه کلاه بزرگ خریده بود حصیری .. گفت : شال پیدا نکردم حالا همینم غنیمته ... موهاتو خوب می پوشونه ... تشکر کردم ... مسیر برگشت جاده ای رو انتخاب کرد که درختاش رنگای صورتی و بنفش و سبز و زرد فاطی داشت ... عین خواب بود . خیال انگیز ... گوشه ی جاده جای دنجی بود که چند تا ماشین نگه داشته بودن ... نگه داشت از ماشین پیاده شد ... به کاپوت تکیه داد . منم پیاده شدم . کنارش ایستادم ... موهام مقداری اش از کلاه زده بود بیرون و تو باد می رقصید ... مدتی گذشت . تا اینکه گفت ... سیما ... من به تو بد کردم تو راس می گی ... من نمی خواستم اذیتت کنم ... سیما من آدم بی وجدانی نیستم - نه این حرفا چیه که می زنی .؟ - ببین ما فردا بر می گردیم تهران ... می دونم در کنار من ناراحتی ... من سهمم همین بود که مدتی کنارت باشم که شد ... می ذارم بری کنار خانواده ات ... سیما من نمی خوام چیزیو بهت تحمیل کنم ... شوک شده بود م... معنی حرفاشو نمی فهمیدم ... چرا اینجوری حرف می زد ؟ این همون کوهستان با صلابت بود ؟ چه زود کنار کشید .. نگاهم کرد ... - کوهستان اگه دلتو زدم بهونه نیار ... همین ؟ سهمتو گرفتی و رفتی ؟ پس تو دنبال جسم من بودی که لذتت رو ببری نه ؟ حالا میخوای مثل یه آشغال دورم بندازی ؟ عصبی شد پره های بینی اش باز و بسته می شد ... - سیما عصبی ام نکن ... خودت می دونی که اینطور نیس اگه قصدم این بود که باهات ازدواج نمی کردم . همون روز اول که از خونه تون آوردمت کارمو انجام میدادم و بهره ام رو می گرفتم ... حرفی نزد ... بعد اروم ادامه داد ... سیما تو این مدت کوتاه خیلی چیزا ازت گرفتم .... بهم آرامش میداد این چیزا .... من منظورم از بهره اینا بود نه ... اشکم جمع شده بود ... کاش غرورم اجازه میداد عشقمو بهش اعتراف کنم اما نه !! نمی خواستم بیشتر از این خرد بشم ... چشمامو بستم و دیگه هیچی نگفتم ... - سیما ... می دونم که برات فرقی نداره ... تو منتظر این حرف من بود . فردا که بریم تهران می ری خونه تون ... این حرف منم چیزیو عوض نمی کنه و تنفر تو تبدیل به .... نگاهش کردم ... چی می خواست بگه ... می خواستم بگم دیوونه اگه من ازت متنفر بودم هم آغوشت نمی شدم ... اما حرفی نزدم . - سیما .... من از همون روزی که وارد خونه ام شدی دلم لرزید ... تو منو یاد مادرم می انداختی . می خواستم تصاحبت کنم ... عاشقت نبودم اما می خواستم کنارم باشی ... نگاهم کرد و ادامه داد ... سر کشی هات دیوونه ترم می کرد ... اون روز که اون لباس قرمزو پوشیدی کاملا شبیه مادرم شدی نتونستم کنترل کنم ... برای همین زدمت ... اون سیلی ها از روی تنفر نبود . شاید اولش ازت حرص می خوردم .... ولی ... سیما من ....... گفتن حرف براش سخت بود ... نگاهش کردم ... روشو به سمت جاده کرد ... سیما فقط اینو می دونم تا به حال به هیچ کس این احساس قشنگی که به تو دارمو نداشتم . سیما .... من دوستت دارم .... اینا رو الان نفهمیدم دقیقا از هفته ی اول ازدواجمون فهمیدم عاشقتم وقتی پسر عمه ی دوستت رو با تو دیدم ... دیدم که چقدر حسودم دیدم که دارم از دستت میدم ... اون شب که باهات عشقبازی کردم بهترین شب زندگی ام بود ... سیما شاید اولش به زور نگهت داشتم می خواستم اسیرت کنم اما الان منم که اسیر عشقت شدم پس میذارم هر کاری می خوای بکن حتی اگه می خوای ترکم کن ... من احترام میذارم ... نفسم بند اومده بود . باورم نمی شد این احساسات پر هیجانو کوهستان گفته باشه ... قلبم پر تپش می زد ... نگاهی بهش کردم .... شیطنتم گل کرد و گفت : حالا اگه نخوام برم کیو باید ببینم ؟ برگشت برق حیرت رو تو چشماش دیدم ... - سیما .... تو ؟ - مطمئن باش این حرفم از رو ترحم نیست . من دوست دارم پیشت بمونم و می مونم چه بخوای چه نخوای چون من ... تو چی ؟ سرمو انداختم پایین و گفتم : دوستت دارم ... دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرمو برد بالا ... – خدای من باورم نمی شه... بغلم کرد آنقدر محکم که داشتم خرد می شدم... - دیوونه ماشین رد میشه زشته ... - زنمی ... دو چشمام رو بستم تا اب توش نره . منو گذاشت روی زمین اما هنوز کمی آب زیر بدنم بود.چشمامو باز کردم. کوهستان - الان خوبی دیگه ؟! شوری آب رو روی لبام مزه مزه کردم. دستم رو تکونی دادم ! کوهستان- این یعنی آره ؟! - فکر کنم . کوهستان – خیلی لوسی !! - لوس تویی که سر هر چیزی با من شوخی می کنی ! کوهستان – نه خیر ! لوس تویی که چشماتو می بندی و یک ریز جیغ می کشی ! ...خودمونیم .... خوب بلدی جیغ بکشیا ! خندیدم. آب رفت توی دهنم . نشستم سر جام و سرفه کردم. خواست بکوبه توی کمرم که یه دفعه چرخیدم و دستامو جلوش گرفتم که نزنه ! چند لحظه بعد سرفه هام قطع شد . - سیما ؟! -هوم ؟ کوهستان – بیا بشین اینجا . نشستم کنارش . حوله رو پیچید دورم . دستش رو گذاشت پشتم . کوهستان – به نظر تو من چه جور آدمی هستم ؟! فکر کردم . سرد بود ! حوله رو بیشتر پیچیدم به خودم. - یه آدم زور گوی خود خواه یک دنده ! یه آدمی که فکر می کنه همیشه باید حرف خودشو به کرسی بنشونه ! کوهستان – جدی پرسیدما !! - منم دارم جدی جواب می دم . کوهستان – شجاع شدی کوچولو ! - تازه بقیه ش مونده ! وسط حرفم نپر !