فصل پنجم
آرامتــر تکــآنــَـش دهیـــد !!مـَـرگــ ِ مـَـغــزے شــدهـ .. چــیـزے بـرآے إهــدا نــدآرد ..بــآیــد زودتــر دَفــטּ شــوَد ..اِحـســآســَمـ اســتـ !!تــآ همــیـטּ دیــروز زنــده بـــود .. خــودمـ دیــدَمـ ،کــَــســے لـِــهــَــش کــرد و رفـــتـــ ..بهوشم اما هیچ تمایلی برای باز کردن چشمام ندارم. می شنوم اما دوست ندارم هیچ موسیقی به جانم آرامش بده جز صور اسرافیل.صدای خودی هایی که از هفت پشت غریبه غریبه ترن نزدیک و نزدیک تر میشد و با تمام قوا خودش رو به جسم نحیفم می کوبید. نمیخواستم باور کنم هنوز دارم توی این دنیای بی در و پیکر دست و پا میزنم و نمیخواستم بپذیرم که هنوز زنده م. صورتم می سوزه شاید از گرمی اشکی که از بین چشمهای بسته م روی گونه م می ریزه. دلم نمیخواد چشم باز کنم و ببینم زندگیم رو از دست دادم و رسیدم به پوچی مطلق. نمیخواستم باور کنم من زنده م و این حیات ادامه داره.-حوا دخترم...دخترم؟ عجب واژه ناشناسی. عجب واژه غریبی. این روزا عجیب دلم از همه دنیا گرفته من بی کس کی مادر دار شدم که خودم نفهمیدم؟ من بی کس کی دختر شدم که خودم نفهمیدم؟من واقعا چی فهمیدم از این زندگی؟ نه از دختر بودنم چیزی فهمیدم. نه از عاشق شدنم و نه از عشقم چیزی فهمیدم. نفسم خسته بیرون میریزه و یه چیزی توی وجودم غوغا میکنه. من حتی از زندگی مشترکم هم چیزی نفهمیدم.-دختر نازم. چشماتو باز نمیکنی؟به صدای خش دارش اهمیتی نمیدم. کجا بود وقتی بهش احتیاج داشتم؟ کجا بود وقتی توی حماقتهام دست و پا میزدم؟ کجا بود وقتی آغوشش برام میتونست تکیه گاه محکمی باشه. نبود. هیچ وقت نبود و هیچ وقت مادری نکرد. چشماشو بست و ندید دختر نازش داره زن میشه. چشماشو بست و ندید زن شد توی زندگی که ازش جز تعفن چیزی شنیده نمیشد. چشماشو بست و ندید من حوا فریب خوردم.-حوا... دخترم؟-خانم چرا گریه میکنی؟تمام تلاشم رو می کنم که عضله های صورتم به سمت جمع شدن نره. همه تلاشم رو میکنم که انزجارم رو از صدای مردی که خواست جای پدرم رو برام بگیره نشون ندم. نمیدونم چقدر موفق بودم و چقدر هستم اما بی اختیار صورتم رو به سمت مخالف صداشون می چرخونم و تو غوغای درونم سکوت میکنم. بهنام سالم بود؟ -بهتره تنهاش بذاریم.پوزخند روی لبم می شینه. آره بهتر بود تنهام بذارید مثل همه مواقعی که کنارم نبودید و منو تنها گذاشتید. من کی خانواده داشتم که الان داشته باشم؟ همیشه تو موقعیتی که باید کنارم می بودید تنهام گذاشتید و من دیگه عادت کردم به تنهایی. من عادت کردم به تنهایی پا گرفتن و رشد کردن و بزرگ شدن. برید و تنهام بذارید تا من بازم روی پاهام وایسم. من عادت دارم...وقتی سکوت اتاق بغض سر باز کرده م رو غافلگیر کرد چشمام باز شد. چشمام با تنهایی های همیشگی م آشنایی پیدا کرد. من چشمم باز هم به روی دنیای پر از سکوتم باز شد. خسته بودم از صدای بی صدای خنجر های بی عاطفه.توی خلوتی و سکوت چشمامو بازمیکنم وبه دیوار روبرو خیره میشم.حضور نامحسوس کسی رو توی اتاق حس میکنم اما نمیخوام سرمو برگردونم و نگاهش کنم. ترجیح میدم تو خلوت خودم باشم وکسی این خلوت رو بهم نریزه.دست راستمو میارم بالا و میذارم روی شکمم.مایع سرد وخنکی توی بدنم جاری شده و من عادت دارم به این سرم خوراکی. عادت دارم به زندگی تحمیلی.-بهترید؟چشمامو هم میذارم و به نوازش رینگ توی دستم ادامه میدم. رینگ ساده ای که نشان پیمان منو بهنام بود. بهنامی که سالم بود وسالم بودنش شده بود عذابی طاقت فرسا. چرا زودتر نفهمیده بودم؟-میدونم موقعیت مناسبی برای صحبت کردن نیست اما زمان دیگه این نداریم.-چرا زودتر نگفتید بهم؟ چرا؟حضور نامحسوسش از تاریکی گوشه اتاق بیرون کشیده میشه وحضورش ملموس و پررنگ جلوه میکنه. نگاهمو میدوزم به صورت و محاسنش .چهره این مرد رو زیاد دیده بودم. درست تک تک زوایای صورتش توی خاطرم موج میزد. مردی رئوف و فوق العاده جدی. چشمان تیزبین وعقابی وقامتی رشید وکشیده. کلامی صریح وبی پروا. انسانی وفادار به بهنام. عضوی جدا نشدنی از خاطرات بهنام.-میدونید که علت احضارتون به ...میون حرفش میپرم ومیگم:-به محض ورودم بهم گفتن که برای پاره ای از توضیحات منو خواستید. اولش گیج بودم ونمیدونستم برای چی منو کشیدید به پای میز محاکمه اما بعد سعی کردم دیگه چیزی رو پنهون نکنم. این رموز داشت نابودم میکرد. واقعا باید بیان میشد.سرشو تکون میده و نگاهش ومیدوزه به رینگ توی انگشت نحیفم. ناخنهای کشیده وکوتاهم رو میذارم روشو یادم میافته یه زمانی چقدر به خودم میرسیدمو حالا چقدر معمولی و خسته بودم. انگار نبودم. انگار نابود شده بودم. من با رفتن فرزندمو بهنام بیش از نیمی از وجودم رو از دست دادم و تمام طراوت و زیبایی و جوونیم رو بی بهانه به حراج قمار این زندگی گذاشتم.
-روزی که وارد زندگی بهنام شدی رو خوب یادمه. شاید خودت از خیلی چیزا خبرنداشتی. شاید نمیدونستی پشت پرده چه خبره شاید نباید بازی جوری میشد که به شما میدون داده بشه اما شد. تو وارد زندگی بهنام شدی و بهنام بی اختیار مطیع ورام تو شد. مطیع و رام تنها کسی که نباید میشد . لااقل نباید مطیع و رام تو میشد. تو کسی نبودی که بخوای بسازی. تو اومده بودی نابود کنی...دهن باز میکنم که حرف بزنم . کف دستش رو میاره بالا و با تحکم میگه:-همه حرفا و دفاعیاتت رو شنیدم بی اینکه مداخله ای توش داشته باشم. واو به واو حرفات یادم مونده پس بذار برات پرده از همه چیز بردارم. بین حرفم نیا و مداخله نکن. سعی نکن تبرئه کنی چون نیومدم مجازاتت کنم. اومدم بهت بگم اونقدرها هم که فکرمیکنی زرنگ نبودی. پوزخند میزنم. اون چی میگفت واسه خودش؟ من کجای این بازی زرنگ بودم؟ چشمامو میبندم و برخلاف میل درونیم سرم رو به نشونه موافقت تکون میدم. -یه روز تو دفترم نشسته بودم و رو یه پرونده کار میکردم که تلفنم زنگ خورد. خسته بودم. مدت زمان زیادی بود داشتم روی پرونده کارمیکردم. بی حوصله جواب دادم و با شنیدن صدای هول وخسته بهنام دست از کار کشیدم. طبق فرمانش آب دستم بود گذاشتم زمین وسعی کردم تا قبل ا ز رسیدن بهش تمام افکارم رو خالی از هر نوع پرونده دیگه کنم و برم سراغ موکلی که من تمام و کمال دراختیارش بودم. بهنام نه تنها موکلم بود بلکه دوست و رفیق دوران سخت زندگی من بود . من و بهنام تو شرایط ویژه ای آشنا شده بودیم.نفسش رو فوت میکنه بیرون. هیچ زمانی کنجکاو نبودم بدونم چطور آشنا شده بودن و الان هم طبیعتا آخرین چیزی که برام مهم بود دونستن نحوه آشنایشون بود.-رسیدم دفتر. هیچ زمانی اینطور ندیده بودمش. به محض اینکه چشمش به من افتاد زمزمه کرد: "باورم نمیشه" فهمیدم این بار بحث سر مسائل حقوقی نیست. این بار از یه حس درونی داره صحبت میکنه. حس پر از ناباوری. پس سعی کردم از قالب سفت و سخت همیشگی در بیام و درست مثل یه دوست باهاش صحبت کنم. چیزی که اون لحظه بهنام بهش احتیاج داشت. علت رو جویا شدم و بهنام سکوت رو شکست.نگاهش و دوخت به صورتم ومن بی اختیار روی تخت نیم خیزشدم.-امین بهم خیانت کرد.چشمام و میبندم.تمام تنم دچار تنش میشه. احساس میکنم زمین لرزه شده. تمام بدنم ارتعاش گرفته بود و جسمم تاب این لرزش شدید رو نداشت. شاید تشنج کرده بودم. شاید تمام باورم تشنج کرده بود. تصور اینکه خیانتم به همسرم عیان بود نابود کننده بود. نابود کننده بود. بود... باور اینکه بهنام میدونست دارم بهش خیانت میکنم منو به مرگ رسونده بود . دستمو اوردم بالا و گذاشتم روی گونه هام. تب بدی داشتم. تو یه حرکت دچار مازوخیسم شدم و پر سوز وگداز همه تنم چنگ شد برای نابودی گونه های رنگ پریده م.-چیکار میکنی خانم ؟این چه حرکتیه ؟پرستار پرستار...دستای قدرتمند ی که قفل شد بین مچ دستام و صدای زنگی که فشرده شد برای ورود پرستار و بغضی که خفه کرد صدای حقیقت رو پشت حنجره م. بی حس بودم. کرخت و سست.چشمام بسته میشد به روی حقیقت پر درد گونه هام. دلم نوازش دست های پدری رومیخواست که زیر خروارها خاک بود. نوازش دستهای بی منتش رو. خدایا...-بهتری؟ آرومترشدی؟نمیخوام نگاهش کنم. گنگ وخسته خیره شدم به دیوار روبروم. درست حس مجنون بی لیلی رو داشتم. حکم عاشق بی معشوق رو داشتم. حکم یک بیمار آسمی رو داشتم که تو هوای پر اکسیژن در حال خفه شدن بود. نفس کم داشتم. انگیزه کم داشتم. هیچی نداشتم. بهنام...-گنگ بود جمله ش نمیفهمیدم چی میگه. نگاهش کردم. چشماش غرق خون بود. سرشو اورد بالا وگفت: " از اعتمادم سو استفاده کرد. باورم نمیشه. باورم نمیشه پوریا..." کنارش نشستم و گفتم: " واضح حرف بزن پسر تو که منو نصف عمر کردی" سرشو تکون داد وحرف زد. حرف زد و من درد رو لا به لای جمله هاش حس کردم. شکستنش رو حس کردم: " زنگ زدم به امین تا در مورد روند کاری پروژه پرواز ازش سوال بپرسم گفت جایی هستش و نمیتونه زیاد صحبت کنه. صدای ریز خنده یه دختر رو شنیدم. کنجکاو شدم. شیطنت داشت قلقلکم میداد سر در بیارم که اون دختر کیه پیشش که امین اینقد داره سر و ته این تلفن روهم میاره. وقتی صدای اون دختر که داشت میپرسید اینجا بشینیم رو شنیدم امین رو صدا زدم اما انگار به خیالش قطع کرده بود چون جواب دختر رو داد که نه اون میز آخریه دنج تره. خنده م گرفته بود از شیطنت امین. برام جالب بود که بفهمم این پسر داره چیکار میکنه و با خیال خودم میخواستم اگه موضوع عشق و عاشقیه براش پا پیش بذارم. چند باری صداش کردم گویا متوجه نشده که تلفن رو قطع نکرده. بازم صدای دختر اومد که گفت: کی بود امین؟ خواستم قطع کنم و تودلم به این شیطنت امین ذوق میکردم که جواب امین بیش از اندازه کنجکاوم کرد: " کسی که نقش مهمی تو زندگی من و صد البته تو داره." باخودم فکر کردم من چه نقشی تو زندگی امین واون دختر که اصلا نمی شناسمش دارم؟سرشو اورد بالا و زیر چشمی نگاه کردنم رو غافلگیر کرد. اتفاقاتی که ازش حرف میزد اصلا آشنا نبود اما در همین حد که فهمیده بودم پای من وسط نیست خوشحال بودم. اما نمیدونم چرا تو نگاه جدی این مرد کولاکی به پا شده بود.-امین روز ملاقات ش با تو. همون روزی که تو ازش حرف زدی و توی اعترافاتت ازش گفتی فراموش کرده بوده موبایلش رو بعد از مکالمه ش با بهنام قطع کنه. بهنام ناخواسته و با شیطنت تمام مکالمات اونروز شما رو میشنوه و هر لحظه که میگذره بیشتر به نقشه امین پی میبره.میخندم. خنده م ریز ریز بلند میشه و به قه قه می افتادم:-منظورت چیه؟به حالتها و واکنشهای هیستریک من بی اهمیت شده و تنها نگاهم میکنه. جای تعجب نداشت من درست پس از خندیدن بی علت اونم با صدای بلند درست بین خنده هام مقطع وبا درد میپرسم منظورت چیه؟-بهنام از روز اول ناخواسته تو جریان نقشه شما قرار گرفته بود. امین با اون نا پرهیزی باعث شد که بهنام در جریان همه چیز قرار بگیره.
نگاهمو مات می دوزم به صورتش و سکوت میکنم. انگار تهی میشم از نفس و از سخن. انگار حجم سنگین دل تنگی و درد هجوم میاره به سمت نگاهم و چشمه جوشان اشکم خشک میشه و من دلم نابودی مطلق می خواد. مرگ مطلق و خاموشی مطلق. کاش بشه قطره قطره آب نشم و مثل آتش فشان نابود کننده باشم تنها برای خودم...-بهنام یه شخصیت خاص داشت و این شخصیت خاصش آخرش کار دستش داد. بهنام همیشه می خواست دنیا رو تغییر بده و همیشه عقیده داشت که برای درست کردن جامعه ابتدا باید خودت رو تغییر بدی تا بعد بتونی جامعه رو دستخوش تغییر کنی.....................................
همین دیدگاه و عقیده خاص بهنام باعث شد که تصمیمی بگیره که ریسک بزرگی در پسش داشت. بهنام... بهنام خواست با نقشه شما راه بیاد. هم پای بازی شما باشه و هم بازی جنجالی برای شما دو تا که عاشق بازی کردن بودید. اولش خیلی براش هضمش سخت بود اما رفته رفته با خودش کنار اومد و در مقابل تمام مخالفت های سخت و سنگین من مقاومت رو ترجیح داد. میخواست خاص باشه رفتارش مثل همون حرکاتش. میخواست با محبت نرمتون کنه. میخواست با محبت مجذوبتون کنه و کاری کنه خودتون شرمسار بشید از رفتارتون.و درست اتفاق مهم زندگی شما سه نفر زمانی رخ داد که تو وارد محیط کار شدی. بهنام با دیدن تو دلش فرو ریخت. نه اینکه جذب جذابیتت شده باشه. دلش ریخت از اینکه چطور میتونه با تو نرم رفتار کنه و تو رو مجذوب خودش کنه. اون با همه وجودش تنفرش رو از شما دو تا پس می زد و سعی می کرد با ملایمت بیاد سمتتون. گام اول رو وقتی برداشت که موافقت کرد تو توی شرکت در کنارشون مشغول کار بشی و درست یه روز جمعه تمام اتاق های شرکت رو مجهز کرد به دوربین مدار بسته و بی اهمیت به مخالفت های صد در صد من توی اتاق امین هم دوربین و حتی میکروفن کار گذاشت.اون با خبر بود از چیزی که من می خواستم باخبرش کنم؟ اون سی دی که برای امین فرستادم؟سی دی که امین رو ترسوند و من رو خوش بین کرد. سی دی که امین رو دعوت به نبرد نابرابر کرد. سی دی که رو شد تا امین سی دی برام رو کنه. سی دی که رو شد و حرمت شکست و نقشه ها و دستهای پشت پرده رو رو کرد... چقدر این فیلمنامه بازیگر داشت. من،امین و حالا بهنام... چه نبرد نابرابری بود. اون سی دی چی رو می تونست ثابت کنه؟ چه حماقت احمقانه ای بود کرده بودم. چطور فکر کرده بودم با ضبط صدای امین و حرف کشیدن از اون در مورد نقشه میتونم یه مدرک داشته باشم که در موقع نیاز به بهنام نشون بدم. چطور فکر کرده بودم اون میتونه بیگناهیم رو ثابت کنه زمانی که بهنام خودش از همه چیز مطلع بود؟ چطور؟؟؟ چشمامو می بندم و سعی می کنم ریتم نفسم رو عادی کنم. سعی میکنم زنده بودنم نبض داشته باشه. سعی می کنم.اما تنها فقط سعی می کنم. من چیزی با یه مرگ مغزی فاصله نداشتم. من چیزی با نابودی محض فاصله نداشتم. آخه خیلی سخت بود که تصور کنی از کسی که تمام مدت فکر می کردی بازیش دادی بازی خوردی.-تو وارد زندگی بهنام شدی درست مطابق خواسته خودت.شراکت توی سهام شرکت. سر در نمی اوردم از بازی که بهنام راه انداخته بود. سر در نمی اوردم و بهنام هم اصراری نداشت برای باز کردن این معمای مجهول. بهنام، امین رو فراموش نکرده بود.تمام مدت حواسش به امین بود و میحتاجش رو فراهم می کرد وبیش از پیش خوبی می کرد که شاید امین رو شرمسار کنه اما طبیعت ذاتی امین جوری بود که بیشتر حس می کرد بهنام داره حماقت میکنه و همین موضوع باعث میشد بیشتر از قبل به دنبال اجرای نقشه ش باشه...چند قدم از تخت دور شد و در حالی که مشتش رو محکم می کوبید به دیوار و درد رو از لابه لای دندونای کلید شده ش بیرون می ریخت زمزمه کرد:-بهنام خیلی چیزا دید و صبوری کرد. خیلی چیزا دید و سعی کرد به روی خودش نیاره. تو توی زندگیش بودی حـــــوا و بهنام همه تلاشش رو برای جذب تو می کرد. میخواست تو رو شاد کنه. میخواست بهت بفهمونه توی زندگی نباید حرص ثروت داشته باشی. می خواست بهت بفهمونه امین داره بازیت میده. می خواست بهت نشون بده امین اگه دوستت داشت هیچ زمانی تو رو درگیر این مثلث نمی کرد. بهنام با خلوص نیت بهت محبت می کرد اما شما دوتا... سو استفاده هاتون علنی بود. شما دو تا بهنام رو نمی خواستید و محبت های بهنام تو دل سنگ شماها ذره ای فرو نمی رفت. شما دو تا همو می خواستید و این موضوع غیرت بهنام رو دچار تزلزل می کرد. بهنام داشت نابود میشد و این موضوع خیلی براش سنگین بود. اون فقط فکر می کرد داره شما رو عوض می کنه و این وسط یه روز به خودش اومد دید تو رو دوستت داره و اون وقت...بازم چند باره و محکم مشت فولادیش رو کوبید به دیوار و من درد رو حس کردم. من بهنام رو لمس کردم و من فرشته خو بودنش رو باور کردم.خدایــــــــــا …یـــــک امــ ـــروز را مهمـــــان مـــــن بــ ـــاش …بـــــه یـــ ــک فنجـــــان قهـــ ــوه تلـــــخ …!دلـــــت نمیخواهــ ـــد طعـــــم دنیایــ ـــت را بچشـــــی ...؟!- بهنام نابود شد. دوربین های مدار بسته اتاق امین از کار افتاد. آخه بهنام دیگه طاقت نداشت. نمی تونست هضم کنه. نمی تونست بپذیره و کنار بیاد. میکروفن از کار افتاد و یه روز... یه روز اومد پیشم و مثل یه بچه به ضجه افتاد و اونقد ناله کرد که هم پاش بغض کردم و به گریه افتادم. مردونگیش زیر سوال رفته بود.غیرتش زیر سوال رفته بود. نمی تونست هضم کنه. نمی تونست بپذیره زنش زن نیست. نمی تونست بپذیره زنش مال اون نیست. اه...با صدای فریادش چشمام رو محکم بهم فشارمیدم و دندونام و عصبی و تیک وار بهم می سابم.صدای قدم های بلند و پر از نفرتش رو تا دم در دنبال کردم. صدای کوبش محکم در برخلاف طبیعت چشمامو باز کرد. وقتی رفت ملافه تو دستم مشت شد. وقتی رفت قطره های اشک هجوم اوردن... وقتی رفت دنیا ویرون شد. وقتی رفت شیشه پر خدشه احساسم فرو ریخت.تمام تنم میلرزد…از زخمهایی که خورده ام…!!من از دست رفته ام…شکسته اممی فهمی؟؟به انتهای بودنم رسیده اماما…!اشک نمیریزمپنهان شده ام پشتلبخندی که درد میکندمرد من چه صبوری به خرج دادی. چه تحملی به خرج دادی و چه با ملاطفت در آغوشم فشردی. مرد من تو مرد بودی و من زن نبودم. مرد من تو نامرد نبودی من نازن بودم. مرد من تو انسان بودی و من نبودم. مرد من نابودم کردی. مرد من کاش حرف می زدی. مرد من چرا سکوت کردی؟ چـــــــــرا؟صدای جیغ کشیدن در باعث شد نگاهم رو بدوزم به لک های روی ملافه سفید رنگم. پوزخندم رنگ تعفن گرفته بود. همه چیز پر از سیاهی بود. صدای کشیدن بینیش باعث نشد سر بلند کنم. صدای قدم هاش باعث نشد سر بردارم از لکه سیاهی...-معذرت میخوام...زیر چشمی نگاهش می کنم. قطرات آب بین مژه ها و ابروهای مشکیش خودنمایی میکنه و نگاهش درست به جایی خیره شده که چند لحظه پیش من خیره ش بودم. سرش رو میاره بالا و نگاهم می کنه. عصبی پلک میزنم و دوباره نگاهم رو درگیر همون لکه سیاه می کنم. نفس بلند و کش داری می کشه و از میزم دور میشه. شاید قدرت و تحمل نگاه کردن به من رو نداره. به من که همیشه به چشم یه خائن بهم نگاه میکنه. آخ که چقدر هضم این واژه سخته. آخ که چقدر سخته کسی از راز دلت باخبر نباشه و به بدترین شکل ممکن گناهت رو به تصویر بکشه. کسی چه می دونست برای من آغوشِ حلالِ بهنام حروم بود زمانی که دوسش نداشتم. کسی چه می دونست آغوش حروم امین،حلال بود وقتی که دوسش داشتم. من خیانت کرده بودم اما نه به احساسم.به مرد زندگیم. به شرعم. به دین و به عرفم. من اون زمان تنها به عشقم خیانت می کردم وقتی هم آغوش مردی میشدم که محرم ترین بود و نامحرم ترین...
-اون روز بهنام دیگه طاقتش طاق شده بود و فهمیده بود نمی تونه به این بازی ادامه بده. برای همین ازم خواست پیگیر کاراش باشم. من و اون داشتیم روی پرونده شکایت از شما دو تا کار می کردیم که... یهو طوفان شد. یهو کنفیکون شد. باورمون نمیشد. زمین و آسمون همه چیز واژگون شد. دنیا بهم ریخت و بهنام باز هم نابود شد. تو باردار بودی و بهنام تو شک بود. بهنام گیج و منگ بود و نمیتونست بپذیره که اون بچه مال خودشه یا برای برادر زاده ش. تمام تلاشش رو می کرد که شکش رو نابود کنه. تمام تلاشش رو می کرد که باور کنه چیزایی که از شما دیده در حد یه ارتباط کامل نبوده. تمام تلاشش رو می کرد شک رو ریشه کن کنه از ذهنش و بالاخره تونست. بالاخره تونست با خودش کنار بیاد اون بچه ماله خودشه و تو مادر اون جنینی هستی که تو وجودت داره رشد می کنه.دستشو می گیره به پرده کرکره ای و می کشتش. نور خورشید توی اتاق پخش میشه و اشکای جاری صورتم رو به سوزش می ندازه. عصبی مجدد کرکره رو می کشه و چند ثانیه بعد دوباره بازش میکنه. پوزخند میزنم. این حال و روز پوریاست تنها از یادآوری خاطرات. وای به حال و روز بهنام وقتی تو اوج ماجرا بود...دستمو جلوی چشمام میذارم و مانع نوری میشم که به صورتم می تابه. ساکتم غمگینم بی تابم و بیمارم.حس و حال بدی دارم. روحیه م رو شدیدا باختم. دارم بازی می خورم. عجیبه دارم می شنوم من از دو مردی که عاشقانه دوسشون داشتم بازی خوردم. دارم می شنوم این وسط بازیگر صحنه فقط من نبودم. بازیگرای زیادی دور و برم بودن.-تو عوض شده بودی و این رو بهنام حس کرده بود. تو عوض شده بودی و این رو بهنام درک کرده بود. میخواست با خوبی کنارت باشه. میخواست هضم کنه چون از روز اول میدونست تو چه منجلابی پا گذاشته. خوشحال بود. سر از پا نمی شناخت. خوشحال بود که از محبتش نرم شده بودی. خوشحال بود که دل بسته بودی. خوشحال بود که باورش کرده بودی.دستم رو روی شکمم میکشم. جای خالی فرزندمون غم دلم رو سنگین میکنه. دست به حلقه م میکشم. جای خالی بهنام سنگین ترش میکنه. چشمامو می بندم و به هق هق می افتم. غمم سر باز کرده بود. -وقتی دیدم بهنام دیگه تمایلی به ادامه روند پرونده نداره تصمیم گرفتم یه کم به کارهای عقب افتاده خودم برسم که متوجه شدم... شرایط بدی برام پیش اومده بود و من مجبور شده بودم از ایران برم. وقتی فرزندتون از بین رفت من ایران نبودم. بهنام هیچ خبری به من نداد. رفتنم طولانی شده بود. وقتی برگشتم...وقتی برگشتی بهنامم پر کشیده بود. بچه من و بهنام پر کشیده بود و حوا مونده بود با یه دنیا عذاب وجدان. پوریا وقتی برگشتی امین بهنام و بچه مو ازم گرفته بود و من مونده بودم و کوله باری از انتقام.وقتی برگشتی من هیچ چی نبودم جز یه مار زخم خورده. وقتی برگشتی من هیچی نداشتم جز کینه ای سرشار از نفرت و حسی برای مقابله کردن و موندن. وقتی برگشتی من نابود شده بودم. وقتی برگشتی بهم تجاوز شده بود. وقتی برگشتی به جونم سو قصد شده بود. وقتی برگشتی امین تهدیدم کرده بود.وقتی برگشتی امین زندگیم رو شخم زده بود و به دنبال ردی از اون مدارک بود. وقتی برگشتی من امیدوار بودم که بتونم تمام املاک بهنام رو حفظ کنم از چنگ امین... وقتی برگشتی هزاران هزار بلا سر عشق دوستت اومده بود. وقتی برگشتی دنیا چرخیده بود و انتقام گرفته بود. وقتی برگشتی حوا فریب خورده بود. فریب شیطان...هق هقم پر درد و سخت میشه. انگار تمام مشکلاتم خود نمایی می کنه. انگار تازه یادم می افته با رفتن بهنام من هیچ چیزی به دست نیورده بودم جز یه مشت کینه و نفرت از امین. انگار تازه یادم افتاده بود من همه چیزم رو از دست داده بودم حتی جسمی که برای احساسش ارزش قائل میشدم. وقتی بهنام رفت من به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود...پشت پلکام تصویر بهنام نقش می بنده. تصویر یه روز دلگیر. تصویر من تنها و صدای تلوزیون. تصویر آغوش امن بهنام و صدای پر از شوقش که توی گوشم زنگ میزنه. بهنام...-حوا کاش می فهمیدی که چقدر برای داشتنت تلاش کردم.قلبم تیر میکشه. چشمام باز میشه. نفسم به شماره می افته. یه چیزی توی سرم به صدا در میاد. یه صدای خیلی بد. یه صدای شبیه سوت قطار که مداوم و پشت سر هم تکرار می شد و کشیده میش. دستمو روی قلبم می ذارم. نفس کم میارم. دهنم مثل ماهی بیرون افتاده از آب باز و بسته میشه. صدام در نمیاد. دستم قفل میشه بین ملافه و قدرت از بدنم رخت میبنده. میخوام نفس بکشم نمیتونم. میخوام صدا بزنم نمیتونم. سرم بدجور تیر میکشه. دارم عذابم میده. چشمام بیش از اندازه درشت شده و خیره شده به روبرو. گردنم صاف و بی حرکت ایستاده. تکون نمیخورم. عضلاتم سخت منقبض شده. چشمام سیاهی میره و صدای سوت قطار هم چنان ادامه داره. نبضم کند میشه و بدنم پیچ میخوره و عضلاتم شل و بی حس میشه.چشمام در لحظه آخر مردی رو می بینه که به سمتم می دوئه و منو بین دستاش نگهم میداره و در لحظه ای بعد خاموشی مطلق... سر و صدای بیش از حد بلند عده ای ناشناس توجه م رو جلب می کنه. پلکام با لرزش خفیفی باز میشه و نگاهم در محاصره عده ای غریبه در میاد.-خدا ازت نگذره که با زندگی پسر من بازی کردی.پلک میزنم و مجدد چشمامو باز میکنم. نگاه عصبی زنی که بی اندازه خون گرفته بود پاشیده شده بود به روی صورتم. بی اختیار پلک میزنم تند و عصبی. کلافه و بی قرار.از اینکه نگاه عده ای کاملا غریبه با انزجار بهم دوخته شده تعجب کردم و نمیتونم گردش نگاهم رو از صورت های پر بغض و کینه بگیرم. مردی با موهای جوگندمی و چهره ای منقبض با یک دست زن رو در بر گرفته و با دست دیگه عصای آبنوسی رو به زمین فشار میده و نفرت از صورتش به سمتم پاشیده میشه. پلک میزنم.-جواب تمام محبت های بهنام به تو این بود دختره عوضی؟ چطور تونستی با پاره تن من این معامله رو بکنی؟ بهنام عاشقت بود و تو یه حیوونی که قدرشو ندونستی. چطور تونستی دختره گستاخ؟پلکهام به لرزش می افته و قطره اشکی روی گونه م می ریزه. گردنم به چرخش در میاد و درست نزدیک مردی از جنس مرد عصا به دست با کمی فاصله توقف میکنه. مردی که به دیوار تکیه داده بود و چشمانش بسته بود و من قطره های اشک رو میدیدم که بی تامل روی گونه ش سر می خوردن و در آخر زنی چادر به سر که نزدیکی در ورودی ایستاده بود و پوزخندی روی لبش خودنمایی میکرد و بر خلاف این سه تن چشمانش به رقص در اومده بود. بی اختیار لبخند میزنم و صدای فریاد پیر زن بلند میشه و وجودمو به لرزه میندازه.-تو انسان نیستی. تو یه خوک کثیفی. تو بی وجدان با زندگی پسر من بازی کردی و آخر سر کشتیش. تو یه لجنی...صدای هق هق پیرزن عجیب ناشناس بود. سرم می چرخه و کنجکاوانه به دنبال کس می گردم که آماج این نفرت و کلام زهر آگین زن قرار گرفته. چه به روز این چند تن اومده که اینطور آشفته نگاه میکنند و ناسزا می گویند.-ولم کن مرد. ولم کن برم حسابش رو برسم. ولم کن برم ببینم چطور دلش اومد با پاره تن من این جور ناپسند بازی کنه. ولم کن.عجیب تلاش می کرد خودشو از محاصره یک دست نجات بده. دستی که هنوز استوار باقی مونده بود و زن رو در محاصره خودش نگه داشته بود.خودمو بالاتر می کشم و تکیه میدم به بالشو که پشت سرم تعبیه شده بود. نگاهمو کنجکاوانه توی اتاقی که کاملا ناشناس بود می چرخونم و چشمم به مردی می افته که گوشه اتاق ایستاده بود و من متوجه حضورش نشده بودم. لبخند تلخ و اخم پر از بغضی بین ابروهاش نشسته بود که از همه افراد حاضر توی اتاق ناشناس تر جلوه می کرد برام.-حوا بهم بگو چطور تونستی؟ بهنام نفسش تو بودی. چطور تونستی؟زمزمه میکنم. حوا...این کلمه چقدراشنا و در عین حال غریب بود.انگار حرف بود پشت این واژه که هرچی به ذهنم فشار می اوردم نمی تونستم چیزی به خاطر بیارم. سکوت اتاق رو هق هق پیر زن می شکست و دیگر هیچ. سرم به صورت وحشتناکی تیر میکشید و طاقتم رو طاق کرده بود. چشمامو بستم و با درد نالیدم. اینجا کجا بود؟ چرا من اینجا بودم؟-خانم نیکخواه. حالتون خوبه؟-اون افعی باز داره فیلم بازی می کنه. اون باید جواب منو بده. حوا زنده ت نمیزارم. خودم می کشمت همونجوری که پسرم رو کشتی.دستام به سمت سرم می ره. چشمام محکم و پر درد بهم وصل میشه و ناله هام بلند تر می شه. دلم سکوت میخواست. از این همه سر وصدا خسته شده بودم. از این همه گیجی خسته شده بودم. اینجا کجا بود؟-خانم نیکخواه.لمس شدنم باعث میشه با خشونت خودمو عقب بکشم و مردی که غریبه بود ازم فاصله بگیره و نگاهم کنه.-خوبی؟-به من دست نزن-چرا اینجوری میکنی؟ مشکلی داری؟بغضم می ترکه. به پهنای صورتم اشک می ریزم و ضجه میزنم. سرم داشت منفجر میشد از هجوم بی افکاری.-من کیم؟ شماها کی هستین؟ چی میخواید از جون من؟ چی کارم دارید؟دستهایی که تلاش می کرد نگهم داره ثابت می ایسته و نگاهش مات و متزلزل دوخته میشه به صورتم.-حوا تو چته؟-چرا به من میگید حوا؟ من حوا نیستم؟ من... نمیدونم. اسمم چیه؟ من کجام؟تو کی هستی؟خودمو با درد مچاله می کنم گوشه تخت و از مرد غریبه فاصله می گیرم. دیگه حتی صدای ضجه و ناله و نفرین پیر زن هم شنیده نمیشه و این بار حجم سنگین بغض من اتاق رو پر کرده بود از اندوه.منی که حتی خودم رو هم از یاد برده بودم. منی که حتی افراد حاضر توی اتاق برام یه خاطره پر غبار هم نبودن. منی که همه چیز رو از خاطر برده بودم.
-اینجا چه خبره چرا اینقدر شلوغه؟ برید بیرون بیمار ما احتیاج به استراحت داره. لطفا برید بیرون.-این بیمار نیست خودشو زده به مریضی آقای دکتر...-ازنظرمن ایشون بیمار هستند حتی اگه از نظر شما مجرم باشند. بفرمایید بیرون.بی اختیار سکوت کرده بودم و به مرد سفید پوشی که پرونده پزشکی رو دستش داشت نگاه می کردم. مردی که به شدت پر جذبه با افراد غریبه برخورد کرد و من رو امیدوار کرد که میتونم جواب خیلی از سوالامو ازش بگیرم.وقتی اتاق از ازدحام جمعیت ناشناس و اصوات ناپسند و تلخ خالی شد با لبخند به سمتم اومد و نگاهم کرد.-سلام خانم زیبا. چطوری؟لبهامو جمع میکنم و با استرس میپرسم:-من کیم؟ اینجا کجاست؟ابروهاشو میندازه بالا و چشماشو ریز میکنه و به پرونده توی دستش نگاه میکنه.کمی بعد سرشو بالا میاره و لبخند میزنه.-حوا نیکخواه. چه اسم زیبایی درسته؟بی انگیزه لبخند میزنم و از خوشی نامفهومی که با شنیدن نام غریبه به وجودم سرازیر میشه پلکهامو هم میذارم و به دنبال ذره ای آشنایی توی خودم به کنکاش می پردازم اما... دریغ از واژه ای ،خاطره ای،یادی... پلکهامو پر درد باز می کنم و از خسته از افکار ناشناسی که به ذهنم هجوم میاره بی هوا پر میشم از گیجی مفرط. -شما پزشکید؟لبخندش عمیق تر میشه و به سمتم میاد و بالای سرم می ایسته و سرمم رو چک میکنه و چراغ قوه ای از داخل جیبش در میاره و روی چشمام به حرکت درش میاره. مردمک چشمام با چرخش دستش می چرخه و با خاموش شدن چراغ قوه نگاهش نرم و ملایم نوازش ملیحی به جسم سختی دیده م می پاشه و میگه:-بیشتر یه دوستم.دوست؟ چه واژه خوشایندی. از حس اینکه میان این همه ناشناس کسی رو داشتم که دوستم خطاب شده بود خوشنود شده بودم. لااقل مانند غریبه هایی که جسم و ذهنم رو آماج اتهام وارد کرده بودن نبود. لااقل شناخت خاصی به من داشت که خودم نداشتم. پس دوست بود. دوستی که میتونست کمکم کنه. چشمکی می زنه و میگه:-نگران نباش چیزیت نیست. یه شک عصبی بهت وارد شده که باعث شده مدت کوتاهی حافظه ت رو از دست بدی.چشمام بیش از اندازه گرد میشه و خیره میشه به صورت دوستی که حالا فرسنگها از باورم فاصله گرفته بود. -نگرانی نداشته باش. من مطمئنم تو فقط به یه تلنگر کوچیک احتیاج داری تا حافظه ت رو کامل به دست بیاری. تو خوب میشی. من بهت قول میدم به زودی زود خوب میشی. خوب میشم؟ چند بار تکرار کرده بود. اما اگه نشم؟ اگر تو این برهوت فراموشی گم میشدم چی؟ من این گرگ و میش رو دوست نداشتم. من این ناشناسی رو دوست نداشتم. کاش کمی حافظه ام یاری می کرد تا یادم می اومد کی هستم و اسمم چیه؟ چطور شده بود که اینجا اومده بودم. خدایا...-فراموشی؟-بیشتر یه شک عصبیه که عوارضش از دست دادن حافظه برای مدت زمان کوتاهیه. درست میشی حوا خانم. نگران نباش. حوا؟من حوا بودم؟ پس چرا این نام اینقدر غریبه است؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟ چــــــرا؟؟؟ دستامو عصبی میارم بالا و کنار لبم قرار میدم. تنم به لرزه می افته.من کی بودم که توی این ازدحام دارم گمش میکنم؟!!!!حوای سرزمین من به کجا رفتی...برگرد اینجا پر از بی هوایی است...به دنبال آدمت نرو...محال است بیابی مردی که آدمت باشد...-اینا...اینا کی بودن؟کمی عقب تر میره و روی پرونده ای که دستش بود چیزی یادداشت میکنه و در همون حال میگه.-خانواده همسرت؟-همسرم؟با تعجب نگاه طوفان زده م رو می دوزم بهش و گیج تر از سابق زمزمه می کنم:-من ازدواج کردم؟-بله.پس چرا چیزی یادم نبود. چرا؟ مرد من کی بود؟ وای فراموش شده بود-پس همسرم. کدومشون بود؟-بهتره کمی استراحت کنی. تا چیزی یادت نیست بهتره از این فراموشی نهایت استفاده رو ببری.سفارش میکنم دیگه نذارن بیان داخل اتاقت. تو هم زود خوب شو دختر خوب.بعدم با چشمک مجددی عزم به ترکم میکند. ای کاش میشد مرا هم می برد. مرا هم می برد و ترک میداد از این فراموشی. کاش می شد به زور و جبر بستن به تخت ترکم میداد از این بی حواسی. او ترکم می کرد، منی که حافظه م هم ترکم کرده بود. منی که تنها بودم با حجوم بی نوایی. منی که تنها بودم با سردرد های متوالی. منی که چیزی به خاطر نمی اوردم. هیچ زمانی... فصل ششم
برگ های زرد پاییزی روی زمین می ریخت و من درست مثل همیشه ی این چند وقت به درختی تکیه داده بودم و نگاهم در جست و جوی خاطره ای دور پی برگ و بار این خزون می چرخید.غروب کم کم سر می زد و رنگ اغوا کننده اش تمام دیدم رو محصور خودش کرده بود. دستم کنده سخت درخت رو لمس میکنه و خورشید کم کم پشت کوه ها پنهون میشه و دلم شورش می کنه از این دوری.چشمامو مشتاق می دوزم به آخرین آثار حیات خورشید و صدای پر از بغض الهه توی وجودم رخنه میکنه.-بیدارم و می بینمت رویا به رویااز پیش چشمم می روی دنیا به دنیابا تو میان آب و آتش آشتــــی بوددر آتش است از رفتنت دریا به دریــــــایک بار دیگر عشق را با خون نوشتنتعبیر لبخند تو را گلگون نوشتنوداع داغ باری بود. خورشید رفت و من رو تنها کرد. چراغ های حیاط یکی پس از دیگری روشن میشه و روشنی زیبایی به حیاط می بخشه. سرم رو می چرخونم به سمتش.روی صندلی سبز رنگ توی حیاط نشسته. عروسک پارچه ای محبوبش رو تو دستش گرفته و سر تو گوشش فرو برده و به خیال خودش براش لالایی می خونه.بر می گردم و دوباره تکیه میزنم به درخت سخت خودم.بذار برای خودش بخونه. بذار نوحه سرایی کنه و تنها موسیقی عشقش رو زمزمه کنه.تا دست عشق از پیکر عاشق جدا شدبا دست لیلا قصه مجنون نوشتناین کوچه ها بی تو همیشه بی قرارنحس غریبی بین پاییز و بهارنرفتی ولی فکری به حال کوچه ها کنبوی تو دارن و تو را اما ندارنکمی دورتر نزدیک حوض بزرگ، توی حیاط ، فریده با مژگان صحبت می کرد و مژگان تند تند اشکهای جاری روی صورتش رو پاک می کرد. باز هم غم عالم نشسته بود تو چشمای خاکستری پر از بغضش. نگاهمو می گیرم و به دورتر خیره میشم. جایی که هر کس مشغول انجام کاری بود. کمی دورتر نزدیک فنس های بلند دختری با موهای بلند مشکی که تنها با شالی پوشونده شده بود مثل امروز و مثل دیروز و مثل همیشه خیره شده بود به دوردست و دستهاش میان فنس ها گره خورده بود. نمیدونم به دنبال چی بود اما اهمیتی نداشت به دنبال هر چیزی بود اینجا همدرد زیاد داشت. اینجا همه گمشده زیاد داشتن. نفسم رو بیرون می فرستم و دستمو داخل جیب پلیورم می برم و با لمسش حس خوبی بهم دست میده. سیگاری از جیبم بیرون میکشم. باقی مونده دارایی م. نگاهمو میدوزم به تن باریک و سفیدش. تنی که این روزها زیاد لمس و نوازشش می کردم. تنی که بود و نبودش برایم بسیار حرف داشت.بود و حسم می کرد. بود و درکم می کرد. تنها بود و هستی م بود.-حوا...بدون اینکه نگاهمو از سیگار بگیرم نفس عمیقی می کشم و سر تکون میدم. می دونم چی میخواد. میدونم چی می خواد بگه. دستمو داخل جیب پلیورم می برم و یه نخ سیگار بیرون می کشم و نگاهمو با غصه می دوزم به خورشیدی که برخلاف اسمش نمی درخشید. دیگه حتی طلوع هم نمی کرد. یک کلام نابود شده بود. غروب ابدی کرده بود. دستشو با لذت جلو می کشه و سیگار رو از بین دستام بیرون می کشه و به همون سرعتی که اومده بود ازم دور میشه. این چندمین سیگاری بود که روشن نکرده دود می کرد؟ ساعتها پک میزد به سیگاری که کام نمی داد و در آخر گوشه ای از همین حیاط زیر پا له می کرد و از جا بلند میشد. این چندمین سیگار بود؟ دوباره نگاهم رو بر می گردونم به تن سفید سیگارم. میارمش بالا. چشمم به لرزش دستام می افته و بغضم می گیره. بغضم می گیره از این همه تنهایی و درد. چه به روزم اومده بود که این جوری در اوج جوونی پیر شده بودم؟ چی به روزم اومده بود که ذائقه م در سن سی سالگی طعم هفتاد سالگی میداد؟فندک میزنم به سیگار بین لبهام و اشک می ریزم از لرزش دستام. فندک می زنم و شعله میکشه سیگاری که دردم را می کشه.صدای فس کردن سیگار رو دوست دارم. سیگارو از گوشه لبم بر میدارم و نفسمو با تاخیر می فرستم بیرون. فندکو سر میدم توی جیبم و نفس بلندی می کشم. از بخاری که از دهانم خارج میشه می فهمم خیلی وقته سرما نفوذ کرده تو هوا و من و این آدمایی که توی حیاط نشستیم هیچ کدوممون سرما رو حس نمی کنیم. راستش من و این آدمها خیلی وقته چیزی رو حس نمی کنیم. -حوا...تعجب می کنم. صدای غریبه... صدای ناشناس. صدای فردی که به لطافت صدای اطرافم نبود. بر میگردم و به مردی نگاه می کنم که برای بار چندم تو طول این مدت به ملاقاتم اومده.تصویر آشنایی کم رنگی تو ذهنم نقش می بنده. تصویر آشنایی به مدت این دیدارهای کوتاه و بی صدا. نمی شناسمش. غریبه وار نگاهم رو از صورتش می گیرم و پک عمیقی به سیگارم می زنم و نفسم رو حبس می کنم توی سینه و با تاخیر و ذره ذره می فرستمش بیرون. باز اومده حرف نزنه؟ من از سکوت این اجنبی خوشم نمیاد. من از نگاه های این غریبه چندشم میشه. من از بودن این مرد بغضم می گیره. دردم می گیره.
-خوب یادمه اون موقع ها به شدت از سیگار متنفر بودی.حرف زد؟ سکوتش رو شکست؟ سردی نگاهش رو شکست؟چه تناژ صداش آشنا بود. ولی تو ابهام ذهن فراموش شده من در حد یه آوای خوش بود. چیزی گفت؟ داشت در مورد این جسم سفید و بی آزار حرف میزد؟ من از سیگار متنفر بودم؟ لبخندم کش میاد و نگاهم در امتداد بلندی جسم نازک میان انگشتانم کشیده میشه.ساز دهنی ام زنگ زدهنفسم کوک نداردسیگار بدهید...کوک گلوست سیگارم...بی اهمیت به حضورش و بی تفاوت به کلامی که به زبون اورده بود ادامه میدم به معاشقه و پک زدن و کام گرفتن های عمیقی که در پس دودهای خالصانه ش ریه ام رو در طبق اخلاص گذاشته بودم براش.معامله پایاپای بود.- هنوز چیزی یادت نیومده حوا؟حوا... انگاری با این اسم خو گرفته بودم با اینکه یادم نمی اومد چه کسی این نام رو روم گذاشته بود و چه کسانی با این نام صدام زده بودنم.با اینکه هیچ خاطره ای از این اسم نداشتم اما حالا عادت کرده بودم که این جوری صدام کنن. آخه یه چیزی داشتم به اسم شناسنامه که عکس من روش خورده بود. یه چیزی به اسم شناسنامه که داشت هویتم رو به رخم می کشید.صفحه اول هویتم میگفت من حوا نیکخواه هستم. پدر و مادری دارم که خبری ازشون ندارم. من حوا نیکخواه پدرم رو از دست داده بودم و مادری دارم که ازدواج کرده و یه خواهر ناتنی دارم. اسمش چی بود؟ اون رو هم فراموش کردم.صفحه دوم هویتم میگه همسری داشتم به اسم بهنام کریمی. من حوا نیکخواه ازدواج کرده بودم و همسرم رو از دست داده بودم. می گفتن تصادف کرده اما هیچ چیزی خاطرم نبود. من حوا نیکخواه چیزی خاطرم نبود و اینها تنها تکرار مکرراتی بود که روزهای اول همه توی گوشم وز وز می کردن و من تنها جملات رو حفظ شده بودم. من تنها هویتم رو از روی نوشته های شناسنامه م باور کرده بودم. من چیزی جز یه خاطره فراموش شده نبودم و اینها اصرار داشتن که من حوا نیکخواه هستم... چه مخالفتی؟ پس بذار اصرار کنن. من حتی خودم رو هم نمی شناسم چه برسه به یه خاطره دور از آدمایی که هر از گاهی یادم میکنن و در حد چند دقیقه نگاهم می کنند و بعد هم می رن و بازم فراموش می شن.حوا نیکخواه تنها یه اسم فرسوده است و یه هویت ناشناخته...اما یادم میاد از این هنوزی که میگه، مدت های زیادی گذشته. شاید دو سال و شایدم کمتر و نه...حتما بیشتر. سه سال بود که تو گرگ و میش فراموشی گم شدم و کسی به سراغم نمیاد جز مرد غریبه ای که هیچ خاطره ای ازش ندارم و اون اصرار داره که به همه بگه ما همدیگه رو خوب می شناسیمو حتی آثاری ازش تو اون هویت غریبه هم نمی تونم پیدا کنم. راستش دوست ندارم بشناسمش. احساس خوبی بهش ندارم و وجودم شدیدا بودنش رو پس می زنه و تنها یک علت وجود داره که اون رو قبول میکنم برای حضور گاه و بیگاهش. تنها علتش هم این بود که یادم مینداخت من هم روزی وجود داشتم و کسانی بودند که منو میشناختند. کسانی دوستم داشتند و من هم مثل سایرین زندگی داشتم. -این آخرین باریه که میام اینجا.بی اختیار اخم میکنم و برای لحظه ای از پک زدن به سیگارم جدا میشم. آب دهنم رو قورت میدم و حس می کنم اینم میره مثل بقیه کسایی که اومدن و رفتن. اینم میره مثل بقیه. دلخورم؟ ناراحتم؟ نه چه اهمیتی داشت؟ کسایی که هیچ خاطره ای ازشون نداشتم همون بهتر که نباشن و با یادآوری چیزی که ازش خاطره ای نداشتم نابودم نکنن. لااقل این جوری یه درد داشتم. چیزی یادم نمی اومد اما با حضور این غریبه ها دردام تسکین که پیدا نمی کرد هیچ نابودترم میکرد. بذار این هم بره و من کلا فراموش بشم. بذار اینم بره و من دیگه حضور نداشته باشه. بذار نباشه.-حلالم کن دختر. حلالم کن.سرم می چرخه سمت مردی که تا به امروز اشکش رو ندیده بودم. این مرد چش بود؟ این مرد چه بدی در حق من کرده بود که اینقد حالش بد بود؟ این مرد چه به روز من اورده بود که من فراموش شده حتی از سایه ش هم می ترسیدم؟ این مرد کی بود؟ این مرد...-من در حقت خیلی بد کردم. نگاهش رو از صورتم می گیره و به زمین میدوزه. نگاه سرد و متعجبم رو ازش می گیرم و پک عمیقی به سیگارم می زنم و حرفهام رو ها می کنم بین دود سیگارم و فوتش می کنم بیرون.-نمیدونم شاید الان حرف زدن برام راحتتر باشه. همین که تو چیزی یادت نمیاد من راحت تر می تونم اعتراف کنم. پس بذار از اول همه چیز رو برات توضیح بدم.خودمو به تن سخت درخت تکیه میدم. بی اختیار سر می خورم و پشت تنم می سوزه از این هم آغوشی نابرابر. پلکامو هم میذارم و حس میکنم باد موهامو آشفته کرده. دردو پس میزنم و پلکامو باز میکنم.به سرعت دستمو بالا می برم و موهام داخل شالم فرو می برم و نگاهش می کنم.سرشو بالا میاره و نگاهم رو غافلگیر میکنه. تیره پشتم می لرزه. پلکام عصبی روی هم می افته. سیب آدمش بالا و پایین میشه.سرش سر می خوره به سمت پایین و نفس من راحت بیرون میاد.دید؟ دید تارهای سفید موهام رو؟ سرش از خجالت پایین افتاد؟ دوست نداشتم کسی ببینه! دوست نداشتم. متنفر از خودم از این حالم متعجبم. چرا این مرد منو آشفته میکنه؟ چرا؟ دستشو داخل جیب شلوارش فرو می بره و سیگاری بیرون میاره. به سیگارم نگاه میکنم که داره می سوزه و من کامی ازش نمی گیرم. خاکسترش روی لباسم می ریزه. اهمیتی نمی دم. به انتهای سوختنش رسیده و من هنوز درگیر دردهای فراموش نشدم نگاهم رو دوختم به سوختن و ساختنش. می ندازمش و پنجه پامو روش فشار میدم تا خاموشش کنم.- عادت ما آدماست ...سیگار هم کامش را که داد ،زیـر پا ، لِه اش می کنیم...سرمو بلند می کنم و به ملیکا نگاه میکنم.داره با چشمای گرد شده نگاهم می کنه. سریع چشمامو می دزدم آخه می دونم که به شدت از اینکه نگاهش کنی بدش میاد اما برعکس عاشق خیره شدن به صورتته. تمسخرم رو پشت پوزخندم پنهون میکنم و می شنوم صدای لالایی الهه رو که هنوز اصرار داره تو گوش عروسکش فرو کنه...ملیکا قدم بر میداره و بی توجه به ما رد میشه و دوباره با خودش فلسفه می بافه و می بافه و می بافه. خودمو جمع میکنم و زانوهامو بغل میگیرم. صدای خش خش برگهایی که زیر پای بچه ها خورد میشه توجه م رو جلب میکنه. -همیشه به موقعیت بهنام حسودیم میشد. از اینکه به هر چیزی دست می زد موفق بود توش و از اینکه من به هر کاری دست میزدم توش شکست میخوردم کلافه بودم. تمام عمرم و تلاش می کردم و آخرشم هشتم گرو دهم بود ولی بهنام همیشه و همیشه موفق بود و با این حال نمیتونست از وضعیت زندگیش درست استفاده کنه و این قضیه به شدت منو رنج میداد. تا اینکه تصمیم گرفتم به جای خودش من از پولاش استفاده کنم. مدت زمان زیادی تلاش کردم تا تونستم با خودم کنار بیام و نقشه اساسی بکشم و برای اجرای نقشه م به کسی احتیاج داشتم که همه جوره هم پام باشه و به خاطرم دست به هر کاری بزنه.سرشو اورد بالا و نگاهم کرد. کام عمیقی از سیگارش گرفت و چشماشو بست. به خودم اومدم.بدجور دلم قلقکم می داد که سیگار توی دستش رو ازش بگیرم. بدجور هوس کام گرفتن از وجودش داشتم. بدجور تنم هوای عشق بازی کرده بود با سیگاری که تار و پودم رو گره زده بود به خودش. به بوی خوش توتونی که قبل روشن شدن به مشامم می کشیدمش. دلم می خواست. دلم سیگاری رو می خواست که بین دستام لمسش کنم و ژست انسان های مدرن رو به خودم بگیرم. دلم سیگارم رو می خواست. دستمو داخل جیبم بردم و سیگاری از داخل پاکت خارج کردم و با سختی به گوشه لبم گذاشتم. فندکم رو از جیبم خارج کردم و با طمانینه به سمت سیگارم بردم. چشمام تنها یه جا رو می دید و گوشام بی اهمیت به صحبت های مرد خسته روبروم منتظر ادامه جمله ای بود تنها برای شنیدن.-تو بودی. تو مد نظرم بودی. تو از هر لحاظی موقعیتش رو داشتی. وقتی وارد دانشگاه شدی از روز اول در نظرم خاص اومدی. یه حالتای عجیبی داشتی. تو خودت بودی با دور و بریات زیاد نمیجوشیدی و حس من بهم می گفت که تو یه مشکلی توی زندگیت داری و برای همین افتادم دنبالت و به هر سختی بود تمام نقاط ضعف زندگیت رو شناسایی کردم و خودتو بیشتر از قبل شناختم و اون زمان بود که تصمیم گرفتم خودمو بهت نزدیک کنم و از این نقاط ضعفت به نفع خودم استفاده کنم.این نزدیک کردنم به تو اونقدر ادامه پیدا کرد که تو اسیرم شدی و بهم دل بستی.من شدم برات یه هم کلاسی و تو شدی یه دختر احساساتی شاعر که از شعراش می تونستم اوج دردش رو حس کنم. من شدم برات یه هم کلاسی دوست داشتنی که ریز ریز خودشو تو دلت جا کرد. من شدم برات امین و تو شدی برام یه بهوونه. من شدم برات عشق و تو شدی برام هدف. من شدم برات زندگی و تو شدی برام انگیزه...سرشو اورد بالا و سیگارش رو پرت کرد. با حسرت خیره میشم به سیگاری که در عرض چند ثانیه دود شده بود و به هوا رفته بود. و حالا نگاهم با پرش فیلتر سیگار پرتاب شد و جایی میان چمن ها به زمین نشست و کلام مرد غریبه گلوگاهم رو سوزوند.-من هیچ وقت دوستت نداشتم حوا. من هیچ وقت بهت دل نبسته بودم و برخلاف تصورت من هیچ وقت عاشقت نبودم.من... من فقط بازیگر خوبی بودم. می فهمی؟ بازیگر خوبی بودم...
سیگار از بین انگشتای کشیده م سر می خوره و با برخورد ریزی با شلوارم روی زمین واژگون میشه و نگاهم مات میشه به صورت مردی که خیره شده بود به صورتم. کیش و مات شده بودم بین کلماتی که عجیب دور از باورم بود... به صورت پر از ناباوریم خیره میشه و بی رحم و بی عاطفه ادامه میده.-دوستت نداشتم اما تو اونقد خر و ساده بودی که هر لطف من رو به حساب علاقه م می ذاشتی و اونقدر احمق بودی که دو سال به پای من نشستی و در آخر برای اینکه من رو از دست ندی قبول کردی که با بهنام ازدواج کنی... تو حتی نفهمیدی من اگه دوستت داشتم نمی تونستم تو رو با کسی تقسیمت کنم. چرا اینقد احمق بودی حوا؟ چرا؟ چـــــــــــرا لعنتـــــــــی؟از درون آتش گرفتمسوختمآن گاه که دیدمروزها و سالهاقلب منبه انتظار دستان کسی بودکه رویایی بیش نبود..."و"چگونه بگریم؟در ورای این خاموشی پنهاندر این امتداد بغضی که نمی شکنداینک پاییز است آریو قلب منشاه پاییزی؛ است تنهاو روح منبرگ ریزان داردسقوط برگ های امید و آرزو..."از جیبش سیگار دیگه ای بیرون می کشه و من بیشتر توی خودم مچاله میشم. من این مرد رو دوست داشتم؟ این که شوهرم نبوده. اسم همسر من طبق گفته های هویتم بهنام بوده. همون واژه ای که شنیدنش بهم آرامش مطلق میداد. از اسمش خوشم میاد. آوای اسمش قشنگ بود و هیچ وقت نفهمیدم پس چرا به سراغم نمی اومد. نکنه اشتباهی ازم سر زده بود که دلخور و ناراحت بود؟ نه نه اینجوری نبود. اون مرده بود همونجوری که هویتم می گفت. قرمزی سیگارش توجه م رو جلب کرد. روشنش کرده بود و کام می رفت و کام میداد سیگاری که از لبانش بوسه می گرفت. سرم رو کج کردم و با خودم فکر کردم که، اینم گفت من ازدواج کرده بودم اما به خاطر اون؟ اما چرا؟ من چه آدمی بودم؟ این مرد کی بود که فکر می کرد امینم بوده؟ این مرد رو چرا دوست داشتم و پس بهنام چی؟ خدایا دارم از این همه سوال دیوونه میشم...گیجم... گنگم خدایا...-زندگی تو با بهنام قشنگ و رویای بود و من نباید می ذاشتم این اتفاق می افتاد. باید تو رو حفظ می کردم تا برنامه هام درست همون جوری که برنامه ریزی کرده بودم پیش بره. کوتاه اومدن من به معنی اسیر شدن تو بود. بهنام خوب بود. بهنام مهربون بود و من از همین می ترسیدم چون تو داشتی اسیر می شدی. اسیر همسرت و من این رو نمی خواستم و تو باید تا آخرین لحظه به من وفادار می موندی با اینکه من هیچ حسی بهت نداشتم اما تو باید تا ته این بازی با من می اومدی و اموالی که قرار بود به من برسه رو در اختیارم قرار می دادی من نمیتونستم به سادگی فراموش کنم که تو بری و من به اموالم نرسم.تو مهم نبودی. تو فقط وسیله بودی و نباید این وسیله منو از رسوندن به خواسته هام دور می کرد. تو نباید با من بازی می کردی. این قصع تنها یه نویسنده داشت و اونم فقط من بودم و تو باید بازی می کردی و من کارگردانی پس حق نداشتی بازیگردان بشی. تو باید فقط بازی می کردی حوا. اشتباه کردی که فکر کردی میتونی قصه ای که من شروعش کرده بودم تمومش کنی. تو اشتباه کردی!صدای جیغ الهه باعث شد از خودم که شدیدا درونش غرق شده بودم بیرون بیام.بـــــازی؟؟؟؟-لعنتی چرا نمی خوابی؟ چرا چشماتو نمی بندی؟ مگه لالایی دوست نداری؟ مگه خوشت نمی اومد از این آهنگ؟ چرا نمی خوابی؟ چــــــرا؟باز هم با عروسکش درگیر شده بود. من بازی می کردم؟ باز هم داشت با خودش میجنگید. اون بازی گردان بود؟ چرا اون عروسک هیچ وقت نمی خوابید؟ من بازی خوردم یا بازی دادم؟چرا الهه دست بر نمیداشت از مرور آهنگی که دوست داشت؟سرم رو کج می کنم و به نزاع بی پایانش خیره میشم.قصه رو کی تموم کرد بالاخره؟ دلم برای عروسک پارچه ایش می سوزه.-حوا... بهنام هیچ وقت سرطان نداشت. بهنام هیچ وقت مریض نبود حوا... هیچ وقت...می چرخم سمتش. نگاهش میکنم. هنوز سرم کج شده به روی شونه م. بهنام کی بود؟ سرطان داشت؟ آره مریض بود که مرد. نه تصادف کرده بود. من حوا نیکخواه بودم. اون کی بود؟ این کی بود؟ قصه چی شد؟ کلاغه به خونش رسید یا نرسید؟وقتی نگاه بی تفاوتم رو می بینه با یه حرکت از جا بلند میشه. نگاهش خیره به صورتکم مونده و من خیره به حرکتهاش. داره نزدیکم میشه. یه چیزی توی ذهنم به فریاد در میاد... بی اختیار از جا می پرم و پشت درخت پنهون میشم. وقتی واکنشم رو می بینه همون جا توقف می کنه و قدمی جلو نمی ذاره. می ترسم بدون اینکه علتش رو بدونم. وحشت دارم از وجود مردی که سایه ش تمام وجودم رو در بر گرفته بود. دستش هجوم می بره بین خرمن موهاش و زمزمه می کنه. به سختی می شنوم. ولی می شنوم...-من زندگیتو ازت گرفتم!درست. فرصت عاشقی رو ازت گرفتم!درست. به خاطر علاقه احمقانه ت به من نتونستی یه زندگی شیرین داشته باشی! درست.اصلا من احمق همه چیز رو ازت گرفتم. درست! اما حوا...مکث می کنه. سرش رو پایین می ندازه و با صدای خش دارش زمزمه وار ادامه میده:-حوا من بچه تو ازت گرفتم.درست! اما من... حوا من هیچ وقت بهنام رو ازت نگرفتم. رفتن بهنام خواست خدا بود. خواست من نبود حوا باورم کن.عقب گرد می کنه و پشتش رو بهم میکنه. سرم کج میشه به سمت گردنم. تیک عصبی گرفته بودم. پوزخند میزنم. صداشو می شنوم که می گه:-من حرمتت رو ازت گرفتم. بهت خیانت کردم. به جسمت به احساست به روحت آخه تو فقط وسیله بودی حوا...نفسش رو فوت میکنه با صدا بیرون و بدون لحظه ای توقف ازم دور میشه و من کم کم با دور شدن مرد غریبه از پشت درخت بیرون میام و به اشکایی که روی گونه های سردم می ریزه اهمیتی نمیدم و تنها با خودم زمزمه می کنم:-مگه من بچه داشتم؟ -چرا نمیخوابی لعنتی؟ چرا؟الهه هنوز داشت با عروسکش می جنگید.من بچه داشتم. سرم برمی گرده به عقب. خورشید جایی پشت سر الهه شاید کمی دورتر از الهه روی زمین نشسته بود و سیگاری که بهش داده بودم رو به لب داشت و انگار داشت ازش کام می گرفت. اشکام گونه م رو شست و شو میداد. من بچه داشتم... الهه موهای عروسک رو می کشید و خورشید تلاش می کرد که نشون بده داره عمیق از سیگار کام می گیره. من بچه م رو از دست داده بودم. همون طور که شوهرم رو از دست داده بودم. همون طور که حافظه م رو ازدست داده بودم. الهه باز هم می خوند. صداش دلنشین بود و تنها موسیقی ای بود که بلد بود و عجیب بود که دوس داشتم بارها و بارها زمزمه کنه. قدم بر میدارم به سمت الهه. عروسک پارچه ای... من بچه داشتم و دیگه نداشتم. من دیگه هیچی نداشتم. هیچی...کنارش روی زمین زانو می زنم. نگاهشو برای لحظه ای از عروسکش می گیره و خیره میشه به صورتم. ریتم موزیکش قطع میشه و لبخند تلخی میزنه. چشمامو می دوزم به عروسکش. دستاشو میاره بالا و عروسکش رو جلو صورتم تاب می ده.-نمی خوابه. خوابش میاد. نمی خوابه. لالایی دوست نداره؟دستمو می کشم روی صورتش و اشک هاش رو پاک میکنم. بغض میکنه. لباش جمع میشه. لبخند میزنم. -من بچه داشتم.لبهاشو جمع میکنه و اخم میکنه. تو یه حرکت عروسکش رو می کشه و اخماشو بیشتر توی هم سر میده. حسرت زده به عروسک توی بغلش خیره میشم و زمزمه می کنم.-دیگه ندارم. اون مرده میگفت ازم گرفتش. می بینی الهه؟ درست مثل تو...با خشونت به سمتم می چرخه و میگه:-کوری؟ این بچه منه...قطره های درشت اشک روی صورتش می ریزه و زمزمه می کنه:-ولی نمی دونم چرا نمی خوابه...از جا بلند میشم و تن سرما زده م رو با خودم میکشم. با خودم می برمش. با خودم می برم از این همه سردرگمی...در ساختمون آسایشگاه رو باز می کنم و خودمو به داخل پرت میکنم. سرما با تمام وجودش به داخل محوطه راهرو سرک میکشه و من با بدجنسی تمام در رو می بندم و گرما رو به تن یخ زده م هدیه می کنم. -چطوری حوا؟سرمو بر می گردونم و از دیدن مسئول آسایشگاه لبخند تلخی می زنم و می گم:-خوبم...و به رفتنم ادامه میدم و صبر نمی کنم تا تلاش کنه یادم بیاره من حوا نیکخواه هستم و همسری داشتم که فوت شده.اما... بی اختیار بین راه می ایستم و می چرخم سمتش. ایستاده و با تاسف خیره شده به قامتم. با چرخشم شکه میشه و لبخند عصبی ای می زنه. با تعجب نگاهش میکنم و زمزمه می کنم:-شما می دونستید من بچه داشتم؟ابروهاش فنر وار می پره بالا و با شوق میگه:-چیزی یادت اومده؟سرمو تکون میدم و میگم:-اون مرد می گفت من بچه داشتم...نفس خسته ای می کشه و میگه:-تا اونجایی که من می دونم دنیا نیومده سقط شده...ابروهامو پر درد تو هم میکشم و راهمو جهت مخالفش کج میکنم و درد رو با تمام وجودم حس می کنم.نیومده رفته؟ خودمو روی تختم می ندازم و قاب عکس سیاه و سفید رو بر میدارم و خیره میشم بهش. هیچ چیز آشنایی توی این عکس توجه م رو جلب نمی کنه. با سر انگشتام چهره ظریف مرد توی عکس رو نوازش میکنم و میگم:-چرا این زن اینقدر شبیه منه؟ تو کی هستی؟
نگاهمو از صورتش می گیرم و خیره میشم به پنجره خزون زده اتاق. تاریکی میون اتاق خزیده و دل من به این تاریکی شب خو گرفته. چشمامو روی هم میذارم و نفس عمیقی می کشم.صدای جیغ دلخراشی توی گوشم می پیچه و برای لحظه ای نفسم بند میاد. ضربان قلبم از حرکت می ایسته و حس می کنم چیزی پشت پلکهام نقش بسته که دلم رو ریش کرده. چشمامو با وحشت باز می کنم و توی تاریکی شب گم میشم. قاب عکس رو روی پام ول می کنم و خودمو روی تخت ماچاله میکنم. بدنم گر می گیره و نگاهم طوفانی میشه. چشمام با حیرت خیره به تاریکی پشت شیشه و افکارم حیران و ناباور در پی صحنه دلخراشی که دیده بودم.تصویری ملموس و نزدیک تر از واقعیت...انگشتام حلقه میشه بین ملافه روی پام و نگاهم تو گرگ و میش تاریکی و اشک جسم خسته زنی رو می بینه که روی زمین افتاده و مردی عصیان گر فرزندش رو ازش می گیره. صدای ناله های پر خراش وجودش وجودم رو به لرزه انداخته. این زن عجیب شباهت ناباوری به من، به حوا نیکخواه داشت. و اون مرد شباهت عجیبی به مرد ناشناس امشب و امین معرفی شده داشت.از جا بلند میشم و ملافه رو دور تنم می کشم و خودمو نزدیک گرگ و میش ناباوری می کنم. اونجا پشت شیشه تصویر یه زنی دیده میشه. تصویر زنی رنج کشیده و مصیبت زده. چقدر این زن آشنا بود و چهره پر دردش ملموس. پشت شیشه نگاهمو خیمه میزنم بین تاریکی و چنگ می ندازم بین ناباوری و باورهای محال. اونجا چه اتفاقی افتاده بود برای یه زن باردار؟ اونجا چه اتفاقی افتاده بود برای مرد غریب و بی اعتماد؟ اونجا چه اتفاقی افتاده بود بین عشق و احساس و نفرت؟ شِیـطاטּ نیـستَمفِرشـته هـَم نیـستمخُدا هَم نیستمفـَقط زَنــــــم!ازنـوعِ سـاده اش...حـَـوا گونہ فـِکـر میـکُنمفَقـط بـہ خاطـِرِ یـک ســیبتـا کـُجا بایَـد تـاواטּ داد...؟پلکهام رو هم میزنم و درست با فاصله چند صدم ثانیه پلکامو باز می کنم و آب دهنم رو قورت میدم و خودمو نزدیک و نزدیک تر می کنم به شیشه و بیشتر فرو می رم تو تاریکی حیاط...سرما از سر انگشتام ریز ریز رخنه می کرد توی وجودم. توی تنم و توی سراسر وجودم. چشمام رو باز و باز تر می کنم و قطره های مزاحم اشک رو سر می دم روی صورتم. با سر انگشتام بوسه می زنم به نگاه طوفان زده تاریکی و بیشتر غرق می شم و غرق میشم تو این موهبت الهی...تن کرخت و بی حسم رو تکون میدم و به شراره های خورشید که ریز ریز توی اتاق تابیده شده خیره میشم. پشت پلکهای پنجره خورشیدی با تمام قوا نظاره گر وجود سرما زده م نشسته. اشکهای خشک شده روی صورتم رو با انگشتای بی جون پاک می کنم و پلکهای خسته م رو روی هم می ذارم. نفسی تازه می کنم و از لبه پنجره خیز برمیدارم برای بلند شدن. حس خشکی رو توی وجودم درد می کشم. دست و پامو کش می دم و با ماساژ دادن سعی می کنم گرما ببخشم به بدن رنج کشیدم. -سلام حوا جان. صبحت بخیر باشه...موجی از صدا با باز شدن در به اتاق رخنه می کنه و تصویر آشنای همراه سه ساله رو به سراب واقعیتم نقش می بنده. لبهام به لبخند سردی کش میاد و به جای جواب پلکهام رو هم میذارم.-چرا اونجا نشستی دختر؟ پاشو بیا از این صبحانه لذیذ بخور و ببین امروز چه روز قشنگیه...لبخندم رو عمیق تر می کنم و با سختی از روی لبه بلند میشم و به سمت تختم می رم. پریا روی تختم رو مرتب می کنه و سینی حاوی صبحانه رو سر جاش می ذاره و باز هم با اصرار لبخندش رو حفظ می کنه. بیشتر به صورتش خیره می شم و اون با آرامش کامل به مرتب کردن تختم می پردازه و کارهاش رو ریز به ریز و با حوصله انجام می ده. چشمام در جستجوی چهره ش بالا و پایین میشه و لبخندم عمیق و عمیق تر میشه.سرش رو بالا میاره و می گه:-چیه خشگل خانم به چی اینجوری خیره شدی؟نفس سختی می کشم و با خودم فکر می کنم این واژه رو جز از زبون خودش چند ساله که نشنیدم؟ پوزخندم بلافاصله جاشو به آه پر حسرتی میده و بی حوصله خودمو جلوتر می کشم و به صبحانه لذیذم خیره میشم.-اگه بدونی اون بیرون چه خبره!لرزش ریزی به قاشق توی دستم می دم و هم می زنم خاطرات روزهای تنها بودنم رو شیرین می کنم طعم آینده پیش روم رو... پریا پنجره رو می بنده و سوز سرما به سرعت از اتاق پر می زنه و گرمای شیرینی جایگزین سختی سرما میشه. پرده ها مرتب می شن و من لقمه می گیرم روزهای تنهایی رو برای دهانی که سوخته از آش نخورده... چهره پریا درست روبروی نگاهم نقش میبنده و لبهاش به سرعت برق و باد بالا و پایین میشه و سوزن میشه واسه گوش هایی که آوای چرخ خیاطی روزگار تنها ملودی جانسوزش بوده و هست.-المیرا رو که یادت هست؟ امروز صبح مازیار اومده بود دنبالش. باورت نمیشه که چه حالی داشت. از اشک صورتش خیس خیس بود. باورش نمیشد که مازیار دنبالش اومده باشه. همه آسایشگاه غرق شادی بودن. از صبح پرسنل بخش مدام دارن شیرینی پخش می کنن. شیرینی که خود مازیار خریده بود.آرواره هام از حرکت می ایسته و نگاهم غرق میشه تو چهره المیرایی که پژمرده بود.مازیار برگشته بود؟ مازیار اومده بود دنبالش؟ مازیار باورش کرده بود؟-آخ آخ حوا باورم نمیشه. اینقد خوشحالم که نگو. از اولشم مطمئن بودم که مازیار بالاخره می فهمه که اون مادر دیو سیرتش تهمت زده و المیرا از برگ گل هم پاک تره. کاش بودی و می دیدی که چطور گریه می کرد و از المیرا می خواست حلالش کنه. ای کاش بودی و می دیدی که چطور موهای شقیقه ش سفید شده و وقتی المیرا رو دید که اونقد افسرده و گوشه گیر شده چطور منقلب شده بود. من که از دیدن اون صحنه اشکم بند نمی اومد. حوا، دستای المیرا رو ول نمی کرد و دائم قربون صدقه ش می رفت و همش می گفت که مادرش اشتباه کرده. اولش المیرا شوکه بود و نمی تونست کلامی حرف بزنه و اما بعد از کی که اشکای مازیار بند نمی اومد به خودش اومد و گفت که بالاخره فهمیده اون خیانت نکرده؟سکوت میکنه و ذل میزنه به صورتم و لبخند مهربونی می زنه و میگه:-مازیار بغلش کرد و جوری گریه کرد که دلم ریش شد و یه بند زیر لب می گفت حلالش کنه...نفسمو می دم بیرون و چشمامو هم میذارم. پشت پلکهام تصویر مردی نقش میبنده که نبخشیده رفت. پشت پلکهام تصویر مردی نقش میبنده که حلال نکرده رفت...نفهمیدم کی سکوت کرد و کی بالاخره کارش تموم شد ولی وقتی به خودم اومدم که صداش توی گوشم ساز رفتن می زد...-کاری نداری با من؟چشمامو باز می کنم و به روبرو خیره میشم. نیست. سر می چرخونم کنار در ایستاده. موبایلش تو دستش و نگاهش به صفحه موبایلش...-پریا...سر بلند میکنه و نگاهم میکنه. -میخوام برام یه کاری کنی!مشکوک نگام میکنه و لب میزنه!-چی شده؟لقمه توی دستم رو فشار میدم و نگاهم رو به زیر می ندازم. قاب عکس سیاه و سفید نگاهمو به زنجیر میکشه. پلک میزنم و لب میزنم!-می خوام برم سر خاک بهنام...نفسشو عمیق می فرسته بیرون و با حسرت زمزمه می کنه.-بالاخره راضی شدی؟نگاهمو از قاب عکس می گیرم و لقمه رو به سمت لبهایی می برم که مهر خاموشی خورده روشون... می نوشم و هضم میکنم دردی که به سمت بالا هجوم میاره برای فریاد. شیرین کن طعم ذائقه م رو... شیرین کن...ُنیـ ـــآ بــآزےهآیَتـــ رآ سَــرَمـ در آوَردے...گِرفــتَنےهآ رآ گِـــرفتے...دآدنـــےهآ رآ " نــدآدے "...حَســـرتــ هآ رآ کـــآشتے...زَخـــمـ هآ رآ زدے ...دیگَـ ــر بَس استــ...چیــــزے نَمـــاندهـ ...بُگـــذآر آســـودِهـ بِخـــوابَمـ ...مُحتـ ـــــاج یِکـــــ خوآبـــــ بــے بیـــدارَمـ۔...سنگ سیاه نگاهم رو به دعوت میخواند. قدم هام قلقلک می دادن وجودی که سرما رو به دنبال می کشید. مقاومت میکنم. نگاهم رو جمع می کنم و به دور دست خیره میشم. ماشینی که تنها یک سرنشین داشت ریزتر از چیزی دیده میشد که واقعا بود. سر بر می گردونم و کلافه از قطره اشکی که سر خورده روی صورتم پا تند میکنم و مشت میشه دستم به روی سینه م و واژه میشه بغضی که سر در اورده بود از سینه م...-لامصب چته؟ آروم بگیر د لعنتی... آرومتر. آروم باش...و سکوت میشه واژه ای که شکسته شده. زانوهام خم میشن و درست پایین سنگ قبر سقوط می کنم. سقوطی درد اور. کف دستهام محکم روی سنگ فرود میاد و صدای گرومپش درد آورتر از حس شکستگی وجودم بود. سنگ قبر خیس سرما رو به استخوان هایم منتقل میکند وجودم به یکباره تیر میکشد. دست می کشم نام مردی که می درخشد درست میان سنگ قبر سیاه. پلک میزنم و اشک می ریزم و درد می کشم و درد می کشم. بغض می کنم و فریاد می زنم و صدا می زنم نام مردی که وجودم رو یه یغما برد. حلال نکرد و رفت...-بهنـــــــــــــام...سرم خم میشه روی سنگ قبر و فریاد میشه نبودن مردی که وجودم بود و رفت.-بهنام من عاشقت بودم. ای کاش بهم می گفتی. ای کاش حرف میزدی. بهنام من بد کردم درست. من خیانت کردم درست. من کثیف بودم درست ولی تو چرا حرف نزده رفتی. بهنام نابودم کردی. ای کاش حرف میزدی. ای کاش دردتو بهم می فتی. بهنام چطور تونستی؟ آخه لعنتی من تا کی این غم خائن بودن رو به دوش بکشم؟ چطور نبودنت رو باور کنم چطور؟-حـــــوا...صدام به شکل غریبی تو نطفه خفه میشه و گردنم بلند میشه از روی سنگ قبر سردی که پیشونیم رو می سوزوند از سرمای بودنش...-تو!تو اینجا؟خوبی؟بینی م رو بالا میکشم و پلک میزنم تا نگاهم صاف بشه از حلقه های تاری بغض... قامت کشیده و چهارشونه مردی که تلخ ترین واقعیت زندگیم رو به رخم کشیده بود قد کشیده بود روبروی مردمک های درد کشیده م.-تو خوب شدی؟درد می کشم نفسی خسته رو. پلک می زنم نگاه سر سختم رو دیده هام رو می پوشونم از مردی که منتظر و گنگ نگاهم می کرد.نگاهم نوازش می کنه نام مردی که نبخشیده رفت و تنهایم گذاشت. بی توجه به دستهایم رو می کشم روی سنگ قبرش و زمزمه می کنم فاتحه ای برای آرامش روحش. اشک سخت گونه هام رو شستشو می ده و من از حضور ناخوانده مرد سخت میشم درست مثل سنگ. نمی خوام بفهمه. نمی خوام بدونه و نمی خوام باشه.-میدونستم بالاخره یه روز خوب می شی و همه چیز رو به خاطر میاری. خوشحالم. واقعا خوشحالم از اینکه سلامتیت رو به دست اوردی.ذکر می گویم و صدا می زنم خدایم رو در برابر مردی که دیگر مردم نیست! دیگر نیست. برای همیشه نیست.-روزگار سختی داشتی. زندگی سختی گذروندی. متاسفم...خم میشم. لبهامو نزدیک سنگ قبر می برم و می بوسم سردی سنگ رو. خیسی قبر... باید می فهمیدم خیسی قبر نشون دهنده حضور فردی است که هنوز به یاد بهنام هست. فردی وفادار... خوش به حالت بهنام. خوش به حالت که حداقل سنگ قبری داری که شست شو بشه. خوش به حالت که کسی دوستت داره و مثل من غریب نموندی. بغض می کنم و اشک می ریزم. زنده م نمرده... اما برای تمام دنیا مرده و تنها...
-دلم تنگ شده بود. سه سال تو بی خبری بودم و فراموش شدم. همه دنیا فراموشم کردن. مادرم،خواهرم، خانواده ای که زمانی دوستم داشتن... تاوان بدی پس دادم. من با از دست دادن بهنام تمام دنیا رو از دست دادم. ضربه سنگینی خوردم. تاوان بدی پس دادم...هق می زنم بغضم رو... به قدر سه سال هق می زنم و سر بر می دارم از سنگ قبری که سرمایش سرما می بخشد به روح ناتوانم. رو به آسمون اشک می ریزم و صدا می زنم. خدایی که تنها باورم بود. خدایی که تنها کسم بود و تنها کسم موند.-خدایـــــا مجازات من سنگین نبود؟ جرمم زیاد بود؟ مجازاتم زیادتر بود خدا... بریدم. از همه دنیا بریدم. سه سال تنها موندم و دنیات فراموشم کرد. منم خسته شدم. خسته م خدایا... له شدم. نابود شدم. درست همونجوری که بهنام رو نابود کردم. خدایا بریدم ببر این ریسمان پوسیده زندگیم رو... ببر خدایا...زانو می زنه کنارم. به آسمون خیره شدم اما تو زاویه دیدم نشسته. دستش رو روی سنگ قبر می ذاره و چشماشو هم میزنه. پلک می زنم و سرم رو خم می کنم به سمت سینه. با بغض درد می کشم. تمام وجودم درد می کنه از سرمایی که شب قبل توی وجودم نشسته. دستش ریتمیک روی سنگ قبر بالا و پایین میشه و ذکر می گه زیر لب. نفسی تازه می کنم و با دستای سرما زده م اشکهام رو پاک می کنم. از نوازش گونه م حس خاصی بهم دست می ده. چند وقت بود خودم رو فراموش کرده بودم؟ چند وقت بود دم ناشناخته م باز دم شناخته شده ای نداشت؟ پلکهام رو لمس می کنم و حس کسی رو دارم که بعد مدتها به خودش رسیده و خودش رو پیدا کرده. گم کرده بودم حوای وجودم رو تو گرگ و میش فراموشی...-چرخه عجیبی داره این زندگی. زندگی بازی های نابرابر زیادی داره و قصه های خوش و ناخوش زیادی برای هر کدوم از ما در نظر گرفته. این وسط زندگی تو و بهنام هم دست خوش نامروتی روزگار قرار گرفت.میدونی حوا... من روزهای زیادی رو با فکر به سرنوشت و زندگی شماها به شب رسوندم و شبای زیادی رو رج زدم این قالی نیمه بافته شده رو...نگاهم رو به پایین میکشم و دست از نوازش پلکهای متورم و خیسم می گیرم و قرقره می کنم بغضی که چسبیده بود بیخ نفس های دردناکم رو...-از این همه تحقیق و تفحص به نتیجه تازه ای هم رسیدی؟نگاهش با لبخند خاصی که هیچ ازش سر در نمیارم سوزن میشه تو انبار پر از بغض نگاهم.... چونه م از عصبانیت بی وقفه می لرزه و نگاهش مواج میشه تو زاویه دیدم:-بازی عجیبی راه انداختید و هر ضلع از این مثلث شماها بودید که فکر کردید می تونید و اون یکی از بازی سر در نمیاره. شماها نقشه کشیدید و بازی کردید و کارگردانی کردید و در آخر هر سه نابود شدید. شماها هر سه تون فراموش کرده بودید خورشید هیچ وقت پشت ابر پنهون نمی مونه. شماها فراموش کرده بودید یکی اون بالا نشسته که بهتر از هر سه شما بازی تون رو از حفظه... شماها پیش ذهن ناپخته خودتون فکر کردید تواناییش رو دارید برید به جنگ سرنوشت... شماها...دستمو میارم بالا و دست اندازی میشم میون سرعت کلامی که نیش داشت. بس بود هر چی از خودش و بیرون گود بودنش به رخ کشید. بس بود...-بس کن لطفا... بس کن که به حد کافی زجر کشیدم. به حد کافی خفقان گرفتم و به حد کافی روزا و شبا عذاب کشیدم. تو نمی فهمی که سه سال با فراموشی دست و پنجه نرم کردن چه دردی داره! تو نمی فهمی سه سال عزیزترین کسانت فراموشت کنن چه دردی داره! آخه تو بیرون گود بودی و سه سال رو زندگی کردی و من این سه سال رو فقط فقط رنج کشیدم. تو نمی فهمی چون هیچ وقت جای من نبودی... نبودی که بدونی من تو طول زندگیم یه روز خوش ندیدم. نبودی بفهمی که وقتی سایه سرت بشه تنها امید زندگیت و تنها روزای خوش زندگیت بشه زندگی و عاشقی با بهنام یعنی چی! نیستی تا بفهمی درست وقتی می خوای زندگی رو زندگی کنی یه نامرد بی وجدان میاد و همه چیز رو ازت میگیره یعنی چی... امین با بردن بهنام نابودم کرد. اون نه تنها بچه م رو ازم گرفت. عشق و امید و زندگیم رو هم ازم گرفت. بهنام همه تکیه گاهم بود که امین ازم گرفتش...سرش رو بالا میاره و خیره میشه تو چشمای نم دار و پر بغضم...-نه حوا... مرگ بهنام توطئه نبود. مرگ بهنام خواست خدا بود. این وسط نه تو مقصر بودی و نه امین. این وسط بهنام زندگیش رو قمار کرد... این وسط یه ماجرای دیگه رقم خورده بود تا ما فکر کنیم مرگ بهنام توطئه بوده... امین هیچ وقت دستش به خون عموش آلوده نشده بود... هیچ وقت-صبر کن... وایسا من متوجه منظورت نمی شم. چی می خوای بگی؟نفسشو تازه می کنه و دستشو روی اسم بهنام نوازش وار می کشه و ادامه میده.-ماشین بهنام ایراد فنی داشت. اون رو می سپره به تعمیرگاه برای تعمیر کردن.طبق برنامه ریزی که صاحب تعمیرگاه و بهنام داشتن سه روز بعد ماشین رو باید سالم تحویل می گرفته. بهنام یه در صدی از مبلغ رو از دستگاه پز داخل تعمیرگاه پرداخت می کنه و میاد خونه... سه روز می گذره و طبق اعترافات تو و امین و تحقیقاتی که پلیس داشته متوجه شدیم که اون روز تماس تلفنی پروژه عارف باعث میشه بهنام بره سراغ ماشینش و اون رو تحویل بگیره و گویا صاحب تعمیرگاه حضور نداشته و بهنام ماشین تعمیر شده ش رو تحویل می گیره و مابقی هزینه تعمیر ماشین رو نقدا پرداخت میکنه و ماشین رو تحویل می گیره و میاد بیرون که...دستش روی سنگ قبر مشت میشه و من قلبم ماچاله. نگاهم خیز بر میداره سمت چشمای مردی که سفت و سفت بسته شده بودن به روی واقعیت محض این دنیا... -منظورت چیه؟-صاحب تعمیرگاه با یکی از تعمیرکاراش درست همون روزی که بهنام ماشین رو تحویل میده درگیری پیدا میکنن و بحثشون بالا می گیره و باعث آسیب دیدن هر دوشون میشه و کارشون به بستری شدن توی بیمارستان میکشه و دو روز بعدش که بهنام برای تحویل گرفتن ماشین میره تعمیرگاه یکی دیگه از تعمیرکارا از فرصت استفاده میکنه و به جای حقوقی که مدتها بوده پرداخت نشده مبلغی که بهنام پرداخت میکنه رو بر میداره و متواری میشه و حتی چیزی بروز نمیده که ماشین تعمیر نشده...زانوهام شل میشه و روی زمین سقوط میکنم. دستام اتوماتیک وار روی صورتم چنبره میزنه و دلم ریش میشه. الهی بمیرم واسه بهنامم که این بلا سرش اومده. خدای من...عجب دنیای عجیبی! سه سال پیش من بودم که خبر فوت بهنام رو به این مرد دادم و حالا اون باید از رازی پرده برداره که من تو مدت بی خبریم نمی تونستم ازش سر در بیارم. دنیا...-امین توی این ماجرا ذره ای مقصر نبوده و در مورد ماجراهایی که اتفاق افتاده بود از اونجایی که شاکی خصوصی نداشت چاره ای به جز آزاد کردنش نداشتیم و امین هم بعد از اینکه کارهاش رو راست و ریس کرد از ایران رفت...-اما اون دیروز... اون دیروز اومده بود آسایشگاه...-دیروز چهلم حاج بابا بوده...-حا...حاج بابا؟حتی ذره ای ناراحتی توی وجودم نیست. اون مرد با اون سنت مذخرفش و عقاید کهنه و پوسیده ش داشت زندگی خیلی ها رو نابود می کرد. اون مرد... خدای من چه به روز مردهای این خاندان اومده بود؟ چقدر دلم برای بهنام تنگ شده بود. برای بهنامی که نفهمیدم کی اومد و کی رفت و کی تنهام گذاشت... نگاهم رو خیمه میزنم روی سنگ قبر بهنام و زمزمه می کنم:-امین بچه من رو ازم گرفت. من از اون شاکی بودم...-شکایتی مطرح نشده بود حوا...شکایتم رو پیش خدا می برم. پیش خدایی که دید به جسمم تجاوز شد. دید به سلامتیم سو قصد شد. دید فرزندم از وجودم دریده شد و حرف نزد. شکایتم رو پیش خدایی می برم که بهنامم رو با خداییش ازم گرفت و من رو طرد کرد. شکایتم رو پیش خودش می برم و اون زمان باید پای تمام شکایت های دلم وایسه و جواب پس بده...-زندگی به شماها خیلی سخت گرفت حوا. باورت نمیشه اگه بهت بگم این خانواده دیگه هیچ وقت سرپا نشد. این خانواده با رفتن بهنام و تو زمین خورد و نابود شد. خانواده ای که هیچ زمانی حتی تو ذهنش نمی گنجید چیزی رو از دست بده خیلی چیزا رو از دست داد. حرمت،آبرو و قداستی که بینشون اسطوره شده بود. بعد از اون ماجرا حاج بابا امین رو از خانواده طرد کرد و امین بعد از اون ماجرا به سرعت از ایران رفت و با رفتن امین، مریم هم نتونست سنت ها رو تاب بیاره و از بهمن خان جدا شد...گردنم به شدت می چرخه و خیره میشه تو چشمای این مرد که همیشه حاوی اخبار سوزناک زندگیم بوده. رگ به رگ شدن گردنم رو حس می کنم و دستم رو برای نوازش به سمت گردنم می برم.بهت و حیرت از تک تک اجزای بدنم سرک میکشه! متارکه؟ تو قوم حاج بابا؟ این امکان نداره... خاندان کریمی و طلاق؟ واژه منحوس طلاق... دور از باوره... چطوری تونسته جدا بشه؟ چطوری؟-مریم جدا شده؟و توی ذهنم تصویر زن چادری پوزخند به لب زنده میشه. زنی که اون روز همراه بهمن و پدر و مادر بهنام توی بیمارستان بودن. پلک هام رو می بندم و صدای ناسزاهای مادر بهنام توی ذهنم نقش میبنده...-متاسفانه بله. با رفتن امین نمیتونه مردی رو تاب بیاره که قصد اوردن هوو رو سرش رو داشته... چه به سنت خانواده چه به خواست دل...نفسمو ها می کنم بیرون و خاندان کریمی جلوی چشمم نقش می بنده... ما چی کار کرده بودیم؟ من و امین این خاندان رو نابود کرده بودیم. این خاندان محکم رو زمین زده بودیم. افسوس می خورم به روزهایی که زندگی خوشی رو تجربه کرده بودند و حالا...دستم رو می کشم روی سنگ قبر و از روی زمین بلند میشم. نگاهم مات و شیشه ای هنوز خیره به سنگ قبره... باز هم بر می گشتم. این بار هر پنجشنبه سر می زدم... جدا نمیشدم.پشت به مرد محکم و دوست وفادار بهنام می ایستم و میگم:-از اینکه تو همه این مدت بهنام رو تنها نذاشتی ازت ممنونم. از اینکه جور من و خانواده ش رو کشیدی ازت ممنونم. برات بهترین ها رو آرزو می کنم. بهترین ها...-بهنام از تو شکایتی نداشت حوا. اون تو رو حلالت کرده بود. از نظر اون تو بازیچه این زندگی بودی. ولی حوا... بهنام عاشقانه عاشقت بود...چونه م می لرزه و قطره اشکی سرگردون روی گونه م می شینه. بی توجه به حال و روزم قدم بر میدارم و سفت و سخت میشم. درست مثل قبل. درست مثل قبل از شکستنم... موج می زنه توی گوشم... می شنوم و درد می کشم...به جرم وسوسه چه طعنه ها که نشنیدی حوا...پس از تو همه تا توانستند آدم شدند...چه صادقانه حوا بودی و چه ریاکارانه آدمیم...می ایستم. برای بار آخر می چرخم و به مردی که نشسته و خیره شده به قامت تا خوردم نگاه می کنم. پشت موج نگاهم نشسته و استواره و غم چشماش من رو یاد غم چشمای پر درد خودم می ندازه...-خداحافظ...صدای قدم های سرد و خشنم قامت رعنای گورستان رو می شکنه. چقدر فرق کرده این گورستان... قبرها چه زود پر شدن و چقدر زود انسان ها مردن... اون زمان اینجا خالی بود و تک و توک قبرها مهمان داشتند و حالا چقدر پر بودند از انسان های خسته و خاموش...سرما رو ها می کردم و قدم میزدم. جسورانه مبارزه می کردم و اشک ها رو پنهان می کردم. من هنوز همون حوای مقاوم هستم. هنوز هستم. درسته تنها موندم اما خدا رو دارم. خدایی که هیچ زمان تنهام نمی ذاره... هیچ زمان...-حوا...بی اختیار می ایستم. از شنیدن نامم با این ابهت لرزه عجیبی به بدنم می افته. نمی تونم بر گردم. صدای قدم های محکم و مخملی مردی از جنس آدم درست کنار گوشم متوقف میشه...سر می چرخونم و نگاهش می کنم. تو نی نی چشماش ستاره های روشن نشسته که منو به نوازش پلکهاش وادار می کنه. مقاومت می کنم و جسورانه چشم میدوزدم به چشمای مخملیش... -قدم بزنیم؟لبخند می زنم بی اختیار. کنارم می ایسته و لبخند می زنه. قدم میزنم بدون لحظه ای توقف. قدم می زنه کنارم سرمای سکوت خیابان رو...دستم از جیب پالتوم بیرون میاد. نگاهم خیمه می زنه روی سیگار سفید و نازک. دستم نزدیک می شه به لبهای کبود شده از سرما و فندک نگاهم در شرف آتش زدن تن سفید و نازکش...-فندک؟سیگاری که گوشه لبهام می شینه و فندکی که درست پایین سیگار منتظر ایستاده و چشمهایی که خیمه زده تو چشمهای دیگری. لبخندی که از لب هیچ کدوم پاک نمیشه. مرد و سیگار سفید... و اما لبهای من؟مشتاقانه تشنه نوازش و کام گرفتن از سیگارم... آتش بگیر لعنتی. آتش بگیر و بگذار فراموش کنم نگاهی که حرف داره. درد داره و ...فس... و آتش گرفت سیگار. نگاهی در شرف دیدار و حرفایی پشت پرده و دستهایی سرد و باز هم نگاهی تب دار...کامـ اول و عمیقـ ازسیگارطعمـ قهوه تلخ گوشه دنج کـافهبویـ برفـ نو که مےباریدو دستــ هایے که روی پیــانو مے رقصیدفرصت عاشـقے کردن بود ،جای تو خالے اما ...!!
پایان