پشت میزم تو اداره نشسته بودم که موبایلم زنگ زد. سریع درش آوردم تا صداش مزاحم همکارا نشه. حالا یکی نمی دونست فکر می کرد اینجا سکوتش مثل کتابخونه است. نه بابا این طوریام نیست اینجا به قدر کفایت سرو صدا داره یه وقتهایی من و یاد بازار بورس می ندازه.
یه نگاه به صفحه گوشی انداختم. آرشاست خواهرم. گوشی و وصل کردم و گذاشتمش کنار گوشم.
من: سلام چه طوری؟
آرشا: سلام مرده شورتو ببرن معلوم هست کجایی؟ نه زنگی نه خبری؟ ( صداشو آروم کرد و گفت) اینا سفارش مامانه به من ربطی نداره اون بلوزتو برام بیار حتما" )
پوفی از سر حرص کردم. آخه من نمی دونم ساعت 10 صبح من دارم ..... می کنم ، اه خدا لعنتت کنه....
با حرص گفتم: آرشا سر کارم کجا می خواستم باشم؟
آرشا با صدای متعجبی گفت: اِهههههههههه .......
من: مرگ و اِه یعنی چی؟ شماها انگاری هنوز کار من و به رسمیت نمیشناسید.
آرشا: خوب حالا انقده جوش نزن. مامان گفته زنگ بزنم بهت بگم پس فردا شب بیای خونه خاله اینا و دایی می خوان بیان بهتره که تو هم باشی. خیلی وقته ندیدنت. بهتره خودتو نشون بدی همه سراغتو می گیرن.
اخمم رفت تو هم.
من: چرا؟ من نخوام مثل میمون باغ وحش خودمو نشون این و اون بدم کی و باید ببینم؟
آرشا: ننه امون و آقامون و باید ببینی اما بهت توصیه می کنم حرص بی خود نزنی. بیا ریلکس اینا ببیننت بعدم برو سر خونه زندگیت.
دوباره پوفی کردم.
من: چقدر از این فضولی فامیل بدم میاد. اه من حوصله سوال جواباشون و ندارم.
آرشا با صدای آرومی گفت: بمیری آرشین. یه ساله رفتی همه سراغتو می گیرن هر کی میاد خونه امون میگه آرشین کجاست. مامانم به همه گفته به خاطر کارش بعضی شبها که دیر میشه میره خونه دوستش که نزدیک اداره اشه. همش داره ماسمالی میکنه. نمی خواد کسی بفهمه تو کلا" از خونه رفتی.
عصبی گفتم: چرا؟ چرا نباید بگه؟ قتل که نکردم. دارم مستقل زندگیمو می کنم. گناهه؟ اه حالم بهم می خوره از این فضولی تو زندگی مردم. از اینکه باید به همه جواب پس بدم. رفتم که دیگه حرف این آدمها برام مهم نباشه که مجبور نشم به خاله زنک بازیشون گوش بدم.
آرشا: باشه چرا حرص می خوری. اصلا" کار خوبی کردی که رفتی بیا منم ببر پیش خودت. من که چیزی نگفتم. فقط فردا شب بیا خودتو نشون بده.
با اخم گفتم: ببینم چی میشه.
آرشا: ببینم چی میشه نه مامان سکته می کنه نیای.
من: اه باشه میام. حالا هم قطع کن کار دارم.
به زور تلفن و رو آرشا قطع کردم مگه ول می کرد. هیم می گفت اون تاپ مشکیتو بیار می خوام مهمونی بپوشم. این خواهر ما هم لباسهامو و بیشتر از من دوست داره.
وقتی یه ساله پیش به بهانه درس خوندن با دوستم یکی یکی و ریز ریز لباسهام از تو اتاقم غیب شد. بعدم کتابهام بعدم عروسکهام این آرشا خانم اولین غارتگری بود که اومد و چنگ انداخت رو وسایل باقی مونده ام. اول نصف لباسهاشوآورد تو اتاقم بعد هر چی که مونده بود و مال خودش کرد. کم کم تو دوتا اتاق جولون می داد.
بی خیال آرشین، تو که دیگه تو اون خونه نیستی. پوفی کردم و سرمو بردم تو کامپیوتر. یه هفته دیگه باید می رفتیم مسافرت کاری. از الان باید وسیله جمع کنم چون اگه بزارم برای روز آخر می دونم همه چی و فراموش می کنم ببرم.
حالا این مهمونی خاله زنکی و چی کار کنم؟ کی بود؟ آهان پنج شنبه.
یکی نیست بگه شماها فرداش بی کارید ما باید بیایم سر کار.
بی حوصله نفس بلندی کشیدم.
******
دستمو گذاشتم رو زنگ. چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. خدایا خودت بهم صبر بده که این خاله زنکای فضولو امشب تحمل کنم.
چشمهامو باز کردم و زنگ و فشار دادم. بعد چند لحظه در بدون هیچ پرسشی باز شد. در و هول دادم و رفتم تو. از پله ها بالا رفتم. دکمه آسانسور و زدم و منتظر موندم. تو آسانسور به خودم تو آینه نگاه کردم. یه دستی به موهام کشیدم و شالمو درست کردم. پوفی کشیدم.
مهمونی هم زوری نوبره. آسانسور ایستاد. طبقه چهارم. در و هل دادم و اومدم بیرون. در خونه درست رو به روی در آسانسور بود. خونه امون تو یه آپارتمان 4 طبقه بود. تو طبقه دوم و چهارم یه واحد و تو طبقه اول و سوم هر کدوم دو واحد بود. زنگ خونه رو زدم و در سریع باز شد. از همون دم در شروع کردم با لبخند به همه سلام کردن. بایدم یه جوری خودمو خوشحال نشون می دادم که انگار دلم برای همه تنگ شده و از اینکه بعد مدتها دیدمشون خیلی ذوق کردم. ذوق و ابراز خوشحالی زوری هم خیلی بد بود. اصلا" هم از ندیدنشون ناراحت نبودم. از اینکه از همه این خاله خان باجیها دور بودم خیلی هم خوشحال و راضی بودم.
از دم در با همه یکی یکی رو بوسی کردم. زنا ماچ و بوسه و مردا هم دست. کف کردم بس که به همه گفتم: وایــــــــــــــــــــــــ ـــی سلامـــــــــــــــــــــــــم چه طوریـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــی. خوبی؟
حالا حالتون هر چی می خواد باشه به من چه آخه.
یکی از خاله هام و دو تا از دائیهام اومده بودن. کلا" خانواده مامانم اینا با دو فرزندی موافق بودن. مامان من 2 تا دختر داشت. خاله مهناز یه دختر به اسم مینا که بچه اولش بود و یه پسر به اسم میلاد. دائی مهدی هم یه پسر داشت که بزگتر از دخترش بود به اسم سامان و دخترش ساینا. دایی محمدم دو تا پسر داشت. شایان و شروین. تقریبا" همه مون تو یه رنج سنی بودیم. حالا نه خیلی تو یه سنا نه . از 20 داشتیم تا 28. کوچیکتره امون مینا بود که 20 سالش بود و بزرگتره هم شایان بود که 25 سالش بود.
کلا" من از خانواده به دور بودم. زیاد با کسی جور نبودم اما با همه خوب بودم. البته تا وقتی که فضولی نمی کردن. خودم می دونستم که پشت سرم کلی کنجکاوی در موردم می کنن. بچه ها تقریبا" می دونستن که من از خونه رفتم و موافق کار من بودن. بزرگترها هم می دونستن اما به روی خودشون نمیاوردن. مامانم اینام دلشون خوش بود که همه باور کردن من بعضی شبها می رم خونه دوستم.
رفتم تو اتاقمو پشت سر من آرشا اومد تو اتاق و در و نبسته یکی زد به کمرم.
با اخم برگشتم و گفتم: وات کریزی؟؟
من و آرشا با هم انگلیسی صحبت می کردیم. خیلی زبان مفیدی بود مخصوصا" وقتی که نمی خواستیم مامان و بابا از حرفهامون سر در بیارن خیلی به کارمون میومد.
آرشا هم به انگلیسی گفت: کجا بودی؟ مامان کلی حرص خورد. داشت سکته می کرد. گفت نمیای حتما".
فارسی گفتم: بابا کارم طول کشید. بیا این لباسی که می خواستی.
نایلون تو دستمو به سمتش پرت کردم. با ذوق نایلون و گرفت و بی خیال من شد. لباس عوض کردم و رفتم بیرون.
چقدر خوابم میومد. چقدر خسته بودم. کاش می شد برم تو اتاقم بخوابم. اما کافی بود از جام بلند شم تا مامانم جیغ بنفششو بکشه سرم. منم که بی اعصاب حوصله جیغ و داد نداشتم. آروم نشستم سر جام و مثل دخترهای خوب و خانم و حرف گوش کن از اول تا آخر پای صحبتهای بزرگترها نشستمو هی کله تکون دادم. حالا خوب بود کسی ازم سوال نمی پرسید چون نمی دونستم چی باید جوابشون و بدم. همه تلاشم این بود که جلوی بسته شدن چشمهامو بگیرم تا کسی نفهمه خوابم میاد.
خلاصه این مهمونی زوری هم تموم شد و ساعت 12 همه تشریفشون و بردن. منم حاضر شدم برم خونه ام. لباس پوشیده از اتاق اومدم بیرون. بابا تا چشمش بهم افتاد میرغضب شد. همچین اخماشو کرد تو هم که اشهدمو خوندم. باز با این بابا برنامه داشتیم امشب.
بابا: کجا؟
آروم گفتم: برم خونه کلی کار دارم فردا.
بابا با همون اخم ترسناکش: بی خود کردی. شب همین جا میمونی. برا منم خونه ام خونه ام نکن که میام خونه اتو به آتیش می کشم. من هنوز زنده ام تو می ری یه جای دیگه زندگی میکنی.
آروم و با لبخندی که سعی می کردم آرامش دهنده باشه گفتم: ایشالله همیشه زنده باشید اما من برای خودم خونه زندگی دارم کار دارم. باید برم.
بابا یه جیغی کشید که یه متر پریدم هوا. مامان و آرشا هم که با ترس داشتن به من و بابا نگاه می کردن سکته زده یه تکون بدی از ترس خوردن.
بابا: بهت می گم امشب اینجا می مونی. اصلا" نمی خواد دیگه برگردی اونجا. تو همین خونه زندگی کن. کارم نمی خواد بکنی. این چه کاریه که همه اش به گشت و گذاری. یه روز تو این شهر یه روز تو اون شهر. کار که نیست ... کاریه.
اخمام رفت تو هم. نمی تونستم خونسرد باشم. الان دوباره به خودمو کارم توهین می کرد. من داشتم جون می کندم. زحمت می کشیدم. عرق می ریختم تا رو پای خودم بایستم. حالا اینا شعورشون به کار من نمی رسید حق نداشتن در موردش بد بگن.
محکم گفتم: شما نمی تونید در مورد زندگی من تصمیم بگیرید.
بابا ابروهاشو برد بالا: نه می بینم بلبل زبون شدی. اتفاقا" می تونم . خوبم تصمیم می گیرم همین که گفتم. برو تو اتاقت حرفم نباشه.
محکم سر جام ایستادم و با اخم گفتم: من به قدر کافی بزرگ شدم. الان زندگی خودمو دارم. به شما هم اجازه نمی دم تو کارم دخالت کنید.
این و گفتم و به سمت در رفتم. بابا با یه حرکت اومد جلوم و یه کشیده ای به صورتم زد و دستمو کشید وکشوندم سمت اتاقمو با داد گفت: دختره بی تربیت معلوم نیست تو این کارت چی یادت میدن که این جوری تو روی پدرت وامیسی. بهت می گم هیچ جا نمیری بگو چشم. حالا حالیت می کنم.
سعی کردم خودمو از دستش نجات بدم اما دستمو محکم گرفته بود. به دستش فشار آوردم خودمو رو زمین کشیدم. جیغ زدم اما ولم نکرد.بردم سمت اتاق و پرتم کرد تو و اومد برگرده که من سریع دوییدم سمت در و اومدم در برم که از پشت موهامو کشید و پرتم کرد وسط اتاق و اومد سمتم.
دوباره وحشی شده بود. دوباره همونی شده بود که به خاطرش از این خونه فرار کرده بودم. دوباره شده بود همون مرتیکه نه بابا.
زیر مشت و لگدش داشتم خورد می شدم. فقط دستمو جلوی صورتم گرفته بودم که صورتم طوری نشه. با جیغ و داد می گفتم: تو اجازه نداری من و بزنی. تو حق نداری جلومو بگیر. تو برای من تصمیم نمی گیری.
وسط این داد و بیدادا و کتکهایی که می خوردم صدای ( ترو خدا بابا ) گفتنهای گریه ای آرشا و حمید جان گفتن مامان و می شنیدم.
مامان سعی می کرد بابا رو ازم جدا کنه و بالاخره بعد کلی کتکی که خوردم موفق شد و کشون کشون بابا رو از اتاق برد بیرون. هنوز صدای داد بابا میومد که میگفت: آدمت میکنم. دختره ی عوضی برای من آدم شده. دم از حق و حقوق و تصمیم و اجازه می زنه. می کشمت. پاتو نمی تونی از خونه بزاری بیرون.
آرشا با چشمهای اشکی اومد کنارم نشست و کمکم کرد.
آرشا: آرشین جونم خوبی؟؟؟ طوریت شد؟؟؟
به زور و با کمک آرشا بلند شدم. شالم دور گردنم افتاده بود. گوشه لبم پاره شده بود. کیفمو به زور بلند کردم. لباسهام کج و کوله بود و موهام آشفته.
با حرص و بغض گفتم: می دونستم نباید بیام. هر چند وقت یه بار وحشی میشه.
آرشا با بغض گفت: ولش کن مرتیکه رو بازم کاراش گیر کرده تو هم، حرصش و سر ما خالی میکنه.
در باز شد و مامانم اومد تو اتاق. صداش و آروم کرده بود و با حرص گفت: زلیل بمیری. میبینی چقدر این مرد و حرص دادی. خدا بکشتت از دستت راحت بشیم که جز دردسر برامون چیزی نداری.
بغضم بیشتر شد. تو چشمهام اشک جمع شد. همیشه همین بود. مامانم همیشه خدا طرف عشقشو داشت طرف بابام بود. حتی اگه زیر دستها و پاهای این مردم می مردیم بازم میگفت تقصیر ما بوده.
مامان: بردمش تو اتاق. بدو برو تا نیومده دوباره با دیدنت عصبانی نشده.
با حرص کیفمو انداختم رو دوشمو گفتم: از اولشم نباید میومدم.
آروم از اتاق اومدم بیرون. مامان و آرشا هم دنبالم بودن. رفتم سمت در خونه و تا دستم به دستگیره در رسید و در و باز کردم، بابا از تو اتاقش اومد بیرون و با دیدن من یهو چند نفر با هم حرکت کردن.
بابام به سمت من. مامانم به سمت بابام. و من به سمت پله ها. با سرعت از پله ها اومدم پایین و و وقتی به طبقه اول رسیدم تازه یادم افتاد که کفشهام همراهم نیست.
صدای بابا نمیومد پس حتما" مامان تونسته جلوش و بگیره. یه زنگی به آرشا زدم.
من: الو آرشا.
آرشا با هول گفت: آرشین رفتی؟ مامان بابا رو به زور نگه داشت که دنبالت نیاد.
نفسمو صدا دار دادم بیرون و گفتم: آرشا کفشهامو بفرست پایین. یه زنگم به آژانس بزن برام.
آرشا یه باشه ای گفت و تماس و قطع کرد. کفشهامو با آسانسور فرستاد پایین. برشون داشتم و پوشیدمشون و رفتم تو کوچه. پنج دقیقه بعد آژانس اومد. سوار شدم و آدرس خونه رو دادم. سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمهامو بستم.
برای همین چیزا بود که از خونه زده بودم. بابام مستبد بود و به شعور کسی احترام نمی زاشت. اینم نمی فهمید که دیگه عهد بوق نیست و دیگه هیچ جا این جوری بچه های بزرگو نمی زنن. آخرین باری که این اتفاق افتاد و من بعدش تصمیم گرفتم که دیگه تو اون خونه زندگی نکنم یادمه.
سر یه موضوع خیلی بی خود بابا به جونم افتاد و همچین کوبوندم به دیوار و تو سه کنج اتاق خفتم کرد و با مشت و لگد به جونم افتاد که بعد اینکه خسته شد و رفت یه جای درست و حسابی تو تنم نبود و اما دستم .... حتی نمی تونستم تکونش بدم.
این مردی که اسم خودشو بابا گذاشته بود دستمو شکونده بود. از درد دستم نمی تونستم آروم بمونم. مدام اشک می ریختم. البته هیچ وقت جلوی این مرد گریه نمی کردم. نمی خواستم شکستنمو ببینه. نصفه شب آرشا رفت و سوییچ و ربود و من و برد بیمارستان و دستمو گچ گرفتم.
جالبیش اینه که وقتی ساعت 2 نصفه شب برگشتیم کسی نفهمید که ما دوتا خونه نبودیم.
مامانمم همیشه پشت شوهرش بود. حمید جانف حمید جان از زبونش نمی افتاد. حاضر بود ما دو تا دختراش بمیریم اما خار تو چشم شوهرش نره. ناله و نفرینشم به راه بود.
-: خانم رسیدیم.
چشمهامو باز کردم و دست از کنکاش گذشته مزخرفم برداشتم.
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. وارد خونه شدم. از همون دم در یکی یکی وسایلمو در آوردم و یه گوشه انداختم تا به اتاقم برسم. بلوز و شلوارمم در آوردم و برهنه تن خسته امو رو تخت انداختم. حوصله لباس خواب پوشیدن نداشتم.
چشمهامو بستم و بدن کوفته ام در عرض دو ثانیه به آرامش رسید و خوابم برد.
****
جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه م کردم. اه خوشم نمیاد. هیچ رقمه قیافه ام راضیم نمی کنه. هر چی هم به صورتم می مالم خوب نمیشه. همه اش کج و کوله میشه. مهمونی زوری رفتن همین میشه دیگه. همه کارهاش خراب میشه.
به هر جون کندنی بود بزک دوزک کردم. زیاد اهل این کارها نبودم. معمولا" هم یه برق لب می زدم می رفتم اداره. یعنی ماست تر از منم پیدا میشه؟؟؟
نه که وسیله نداشته باشم یا بلد نباشم نه. یادم میاد از وقتی 13-14 سالم بود یه کیف گرفته بودم و توش و از رژای مامان که تهش مونده بود پر می کردم. 15-16 سالم که شد واسه خودم خانمی شدم. می رفتم برای خودم رژ و اینام می خریدم.
تو سن 17-18 سالگی کیف پر امکانات آرایشی داشتم.
آرایش کردن به جونم بسته بود. بدون آرایش کامل تا سوپری سر کوچه امونم نمی رفتم.
اما وقتی دانشگاه قبول شدم وقتی یکم بزرگتر شدم. وقتی خودمو شناختم فهمیدم که همچینم آرایش بکنی و نکنی فرقی نداره.
مثلا" که چی یه روز کلی به خودت بمالی و به خاطر اون چیزا یه کوچولو خوشگل بشی که چی؟ اگه یه وقت یه چیزی بشه و آب بریزه سرت یا بارون بیاد که باعث شه آرایشت پاک بشه اون وقت چی؟
همون یه ذره خوشگلیت هم می پره.
قیافه خاصی نداشتم. آنچنانی نبودم. هیچ وقتم ادعای خوشگلی نمی کردم. معمولی بودم رو به بالا.
خودمو دارم تحویل می گیرم. خوب در هر حال زشتم نبودم. با یه کم آرایش و اینا خوشگل میشدم. اما در حالت معمولی یه قیافه عادی داشتم.
این جور نبودم که یکی با دیدنم چشمهاش از زیباییم خیره بمونه و فکش بی افته و دردم عاشقم بشه.
نه این جوریا هم نبودم.
پیشونی بلند. چشمهای تیره و درشت با مژه های پر و ابروهای حالت دارم که چشمهام و قشنگتر نشون میداد. دماغی که به لطف ارثیه مامان کوچیک بود و خوب. لبهای کشیده و متناسب.
در کمدمو باز کردم. اوه الان رسیدم به قسمت سخت ماجرا.
من چی بپوشم؟؟؟
یه نگاه به کل لباسهام کردم. یه پیراهت کوتاه تا 4 انگشت بالای زانو چشممو گرفت.
درش آوردم. پیراهنش از جنس مخمل بود و آستین حلقه ای. یقه ی گرد بازی داشت و دو طرف لباس از کنار سینه تا پایین با کش جمع شده بود و چینهای ریزی داشت. پایین لباسم حلال می ایستاد.
همین خوبه همینو می پوشم. کفش پاشنه دارای جیر مشکیمم پوشیدم. همونایی که وقتی می پوشیدمشون احساس می کردم ملت و از بالا نگاه می کنم. همه رو ریز می دیدم.
خوب شده بودم. آماده مهمونی. یه مانتوی بلند پوشیدم و زنگ زدم آژانس.
اوه اوه ببین اینجا چه خبره. صدای آهنگ کل آپارتمان و برداشته. هر چند خونشون خیلی بزرگ بود یکم باس آهنگ و کم می کردن مشکلی نبود.
از در ورودی وارد شدم و از همون جا نگاه نگاه کردم شاید یه آشنا ببینم. از دور ملیکا رو دیدم براش دست تکون دادم.
رفتم سمتش و باهم دست دادیم.
ملیکا: بَه آرشین خانم بالاخره تشریف آوردین. فکر کردم اونقدی که برای مهمونی غر زدی نمیای.
یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: اگه میشد نیام خوب نمیومدم اما دلم نمی خواد اخرائی ازم دلخور بشه حوصله ندارم یه هفته بهم کنایه بزنه.
ملیکا بلند بلند خندید و گفت: من نمی دونم زن و بچه اش از دست کنایه های اون چی کار می کنن.
آقای اخرائی رئیسمون بود یعنی یکی از روئسامون بود و خیلی عشق مهمونی. آدم خوبی بود. به موقعش سر خوش و شوخ بود اما یه وقتهایی هم که دلخور می شد پدرمونو با گوشه و کنایه زدنش در میاورد جوری که خودت به غلط کردن می افتادی بلکم این آدم ساکت بشه.
روبه ملیکا گفتم: حالا خودشو مهین جون کجان برم سلام علیک کنم؟؟؟
ملیکا یه قلوپ از شربتی که تو دستش بود خورد و گفت: نمی خواد بری الاناست که خودش پیداش بشه. دور می چرخن و با مهمونا خوش و بش می کنن.
راست می گفت. به دو دقیقه نکشید که قیافه خندونش و دیدم همراه زنش مهین جون. زنش آدم خیلی خوبی بود و خوش خنده.
اومدن سمت ماها و با دیدنم مهین جون بغلم کرد و روبوسی.
وای که من چقدر از روبوسی بدم میاد. معنی نداره یه من تف بچسبونیم رو صورت هم اونم تو مهمونی که آدم کلی چیز میز به صورتش می ماله.
من خودم که به شخصه گونه امو محکم می زنم به گونه طرف مربوطه.
اخرائی: به به خانم آزاد حال شما. چه عجب تشریف آوردین. می زاشتین مهمونا که همه اشون رفتن میومدین.
ای بابا باز این کنایه زدنش شروع شد. انقده دلم می خواست بگم بابا ول کن ما را.
نگاهمو گردوندم که آروم تر بشم و بتونم با لبخند جوابشو بدم که چشمم خورد به در ورودی. یه پسر جوون داشت وارد میشد.
ذوق زده گفتم: اختیار دارین آقای اخرائی. من که زود اومدم. هستن مهمونایی که قراره دم صبح تشریف بیارن.
با ذوق و هیجان پسر جوون بدبختِ دیر رسیده رو نشونش دادم.
ماشا.. انقده که قدش بلند بود از همون فاصله کامل تو چشم بود.اخرائی: اه این پسره چقدر دیر اومد.
این و گفت و با یه با اجازه رفت سمت پسره. منم خوشحال نیشمو باز کردم.
مهین: خوب آرشین جان چه خبر چه می کنی؟
من: سلامتی هیچی درگیر این مهاجرا هستیم. کارهای معمولی خبری نیست. راستی بچه هاتون کجان؟؟؟
مهین جون یه لبخندی زد و گفت: فرستادمشون خونه خواهرم اینا. تو این مهمونی نباشن بهتره می بینی که اینجا به درد بچه ها نمی خورده.
راست می گفت. این همه آدم جور واجور با کلی بند و بساط جشن و مهمونی و صدای بلند دی جی و موسیقی. واقعا" جای دوتا بچه 10 ساله نبود. مهین جون اینا دوتا بچه داشتن دوقولو. یه دختر و یه پسر. انقده باحال و زشت بودن که از زور زشتی به شدت بامزه می زدن. همه ی همکارا عاشقشون بودن.
یکی مهین جون و صدا کرد و رفت.
رو به ملیکا گفتم: ملیکا این فامیلتون کجاست؟ چی کار کرد با این ماشین ما؟؟؟
ملیکا یه ابروشو بالا انداخت و گفت: تو اول پول ماشینتو بده بعد ادعای مالکیت کن.
یه ابرومو بردم بالا و گفتم: من که پولم حاضره این فامیل شما خوش سفره نیومده میره یه ور دیگه. جان هر کی دوست داری تا من تر نزدم به این پولام بگو زودتر بیاد و این ماشین و تحویلم بده دیگه.
ملیکا یه چشمکی زد و گفت: شانست گفته این هفته تهرانه. یه قرار می زارم برین برای قولنامه.
با ذوق دستهامو به هم کوبیدم و گفتم: ایول .... ما هم بالاخره ماشین دار شدیم.
انقدر به خاطر ماشینم خوشحال بودم که خود به خود سر حال شدم. آهنگ شادی هم که می زدن مزید بر علت شد. یهو از جام بلند شدم و دست ملیکا رو گرفتم و کشیدمش و گفتم: بیا بریم قرش بدیم.
اونم با خنده از جاش بلند شد و دو تایی رفتیم وسط و شروع کردیم به رقصیدن.
به مدد کلاسهای مختلف رقصی که رفته بودم خوب بلد بودم برقصم. همه رقمه. ایرانی ترکی عربی هیپ هاپ.
آهنگا هی عوض میشد و من از وسط جم نمی خوردم.
بعد کلی که از رقص زیاد قرمز شده بودم رضایت دادم و رفتیم نشستیم. البته خودم تنها. چون ملیکا داشت با یکی از پسرا می رقصید منم بی خیالش شدم و رفتم نشستم.
با دستم خودمو باد زدم تا سرخی صورتم کمتر بشه و یکمم خنک بشم.
پامو انداختم رو پامو دستامو گذاشتم رو پاهامو خیره شدم به مهمونا.
خدایی بگم اینجا بازار مد بود دروغ نگفتم. کلی لباسهای رنگارنگ با مدلهای مختلف بود. بچه هایی که می شناختم و جزو همکارا بودن اکثرا" لباسهاشون مارک دار بوده. چون بهمون ماموریت می خورد برای ترکیه و دبی و کشورهای عربی دیگه معمولا" لباسهاشونم از همون جا می گرفتن.
مثلا" لباس خودمو از لندن گرفته بودم. چند ماه قبل با 2 تا از دوستام آخر هفته رفته بودیم مسافرت. البته یه هفته هم مرخصی گرفته بودم.
من بودم و همین مسافرتهای جورواجور به کشور های مختلف.
خیره خیره داشتم به آدمها نگاه می کردم که چشمم خورد به یه جمعی از پسرا و دخترا. دور یکی جمع شده بودن و می خندیدن.
یکم چشم چشم کردم ببینم کیه که برای خودش معرکه گرفته و این همه آدم دور خودش جمع کرده.
از بین جمعیت چشمم خورد به همون پسر قد بلنده که من اخرائی و حواله اش کرده بودم. انقدر بلند بود مثل دکل ایرانسل از اون وسط پیدا بود.
خونسرد داشت یه چیزی و تعریف می کرد. برخلاف صورت خونسرد اون آدمهایی که دورش جمع شده بودن هی کج و کوله و دولا و راست میشدن و بلند بلند می خندیدن.
چیش... ببین چه نقالی راه انداخته. داستان رستم و سهراب و تعریف می کرد انقدر آدم جمع نمیشد.
با صدای قار و قور شکمم به خودم اومدم.
وای که چقدر گشنم بود. کاش شام و زودتر بدن.
به خاطر این مهمونی از دیشب چیزی نخوردم. می خواستم حالا که میام مهمونی و این همه غذای رنگارنگ هست اینجا اونم مجانی سیر و پر بخورم تا برای یک هفته ذخیره غذایی داشته باشم. معلوم نبود این هفته با این همه کار بتونم تو خونه غذا درست کنم.
تو فکر بودم که دستی رو شونه ام نشست.
ملیکا: کجایی دختر؟ پاشو بریم شام بکشیم برای خودمون. تو گشنت نیست؟؟؟
نیشم خود به خود باز شد. خوشحال از جام پریدم و با ذوق به اطراف نگاه کردم و هول گفتم: بریم بریم کجا باید بریم؟
ملیکا یه ابروشو بالا انداخت و گفت: نمیری دختر تو باز غذا نخوردی و اومدی؟؟؟
بی توجه بهش گفتم: نه که نخوردم قرار بود بیام اینجا مثل اینکه ها.
دیگه دوستام منو می شناختن. تو غذا خوردن خیلی گیر بودم. بزرگترین لذت زندگی غذا خوردن بود و من به شدت بهش علاقه داشتم. دهنمم که باز میشد به زور می تونستم جلوی شکممو بگیرم برای همینم سعی می کردم دورو بر غذا نباشم که نخوام بخورم. چی میشد که مهمونی میرفتم و یه شب برای خودم جشن می گرفتم و هر چی می خواستم می خوردم.
رسما" سمت میز غذا شیرجه رفتم و هر چیو که فکرشو بکنی ازش کشیدم. رفتم سر جام نشستم و تند و تند تا خرخره خوردم.
سیر که شدم بشقابمو پس زدم. یه دستی به شکمم زدم و گفتم: آخیش من سیر شدم. حالا می تونیم بریم خونه بخوابیم.
ملیکا یه ضربه محکم به بازوم زد و گفت: بترکی آرشین خجالت بکش بریم خونه بخوابیم یعنی چی؟
شونه امو بالا انداختم و گفتم: من به هدفم رسیدم. هدف از این مهمونی سیر کردن شکمم بود که خوب سیر شدم. الانم دیگه اینجا کار یندارم. می خوام برم خونه.
ملیکا با چشم غره بهم گفت: ساکت باش دختر. به خدا زشته. اخرایی اگه بفهمه ناراحت میشه.
همون جور که از جام پا میشدم گفتم: خوب نزار بفهمه به من چه؟ گفت مهمونی بیا اومدم. رقصیدم. مجلس گرم کنی براش کردم. شامم خوردم. دیگه کاری نمونده انجام بدم. مگر اینکه بگه بمونید ظرفهای یه بار مصرف شامشو براش جمع کنیم بریزیم تو سطل آشغال.
من رفتم. کاری با من نداری؟؟؟
مهلت ندادم ملیکا بیشتر غر بزنه سریع ازش دور شدم و رفتم و لباسهامو برداشتم و از خونه زدم بیرون. موبایلمو درآوردم و زنگ زدم به پوریا.
پوریا راننده آژانسی بود که من همیشه برای جابه جایی ازش استفاده می کردم. هر ساعت شبانه روز که بهش زنگ می زدی جواب می داد و خودش و می رسوند. باهاش هماهنگ کرده بودم که ساعت 11 اینا بیاد دنبالم. زنگ که زدم گفت نزدیکه و داره میرسه.
یه 5 دقیقه بعد رسید و منم سریع سوار شدم. تا خونه چشمهامو رو هم گذاشتم.
وارد خونه که شدم یه راست رفتم سمت دستشویی. اول لنزامو در آوردم و عینکمو از تو آینه دستشویی برداشتم و گذاشتم چشمم.
بدون لنز و عینک رسما" کور بودم. نمره چشمم 4 بود و بدون این وسایل کمکی دنیا در هاله ای از تاریکی و محوی فرو می رفت برام. و از اونجا که من به شدت فراموش کار بودم برای همینم از هر کدوم 2-3 تا داشتم و تو جاهایی که می دونستم پیداشون می کنم می زاشتمشون که راحت پیداشون کنم.
از دستشویی اومدم بیرون و لباسهامو عوض کردم و رفتم یه دوش گرفتم. سبک شدم. یکم که تنم خشک شد یه پیراهن گشاد مخصوص خواب پوشیدم و پریدم تو رختخواب.
ای جونم خوابیدن با شکم پر چقدر حال می ده.
*****
خوشحال و خوشنود از در بنگاه اتومبیل بیرون اومدم. به سوییچی که تو مشتم بود یه نگاهی کردم و ذوقیدم.
ملیکا اومد کنارمو با لبخند گفت: خوب خانم. ماشین دارم که شدی. حالا با این ماشینتون یه دور مارو می چرخونی؟؟؟
براش ابرو بالا انداختم و گفتم: هر کسی و تو ماشینم سوار نمی کنم.
لبخندش بسته شد و با اخم بهم چشم غره رفت و با غیض گفت: نکن ماشین ندیده ننر. اصلا" خودم تنها می رم. خداحافظ.
اومد بره که دستشو کشیدم و با لبخند گفتم: خوب حالا بیا با هم بریم.
دوباره یه چشم غزه بهم رفت و گفت: خیلی لوسی. حالا یکی ندونه فکر می کنه بنز خریدی. یه پراید هاچ بک انقده پز و کلاس داره آخه؟؟؟
با هیجان به پراید مشکی خوشگلم نگاه کردم. همینشم از سرم زیاد بود. مدتها در آرزوش به سر می بردم. کلی از مسافرتام زدم تا تونستم براش پول کنار بزارم.
اصولا" آدم ولخرجیم. یعنی به خودم سخت نمی گیرم. در لحظه خوشم. چون آدم از فرداش خبر نداره. ممکنه من پولامو جمع کنم اما قبل از اینکه بتونم ازشون استفاده کنم بی افتم بمیرم. خدا رو چه دیدی.
دست ملیکا رو کشیدم و رفتیم سمت ماشین. کنار در راننده ایستادم.
با شک و تردید به در نگاه کردم. الان این ماشین خودم بود. می تونستم بشینم پشتش. گواهینامه هم داشتم یه 5-6 سالی می شد که گرفته بودم. اما سر جمع شاید 10 بارم پشت فرمون ننشسته بودم.
ملیکا دستش رو دستگیره در بود و ایستاده با تعجب به من نگاه می کرد.
ملیکا: وا آرشین چرا قفل و نمی زنی؟؟ سوار شو دیگه؟ چیه پشیمون شدی؟ نمی خوای منو سوار کنی؟؟؟ من برم؟
سرمو بلند کردم و یه نگاه به ملیکا کردم. دوباره یه نگاه به ماشین.
دستمو بالا آوردم و سویچ و از رو سقف ماشین به سمت ملیکا گرفتم.
ملیکا با تعجب به دست من و سویچ نگاه کرد.
من: تو برون.
چشمهای ملیکا شد 2 تا سکه 500.
ملیکا: چی؟
من: تو برون.
ملیکا: چرا من؟
سرمو انداختم پایین.
من: خوب اخه هنوز ماشینم جدیده بهش عادت ندارم. تو هم که دست فرمونت خوب. بیا برون دیگه.
دیگه مجال ندادم حرف بزنه. ماشین و دور زدم و رفتم سمتش و هلش دادم اون سمت ماشین.
با اینکه ملیکا بهت زده بود اما دیگه چیزی نگفت. قفل ماشین و باز کرد و دوتایی سوار شدیم.
یه دوری توی شهر زدیم و شام گرفتیم و شبم رفتیم خونه من.
کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم. آخر شبم که ملیکا می خواست بره گفت: خوب آرشین خانم حالا که ماشین داری بپر برو حاضر شو منو برسون.
ابروهامو بردم بالا و گفتم: برو بابا حال داری. ماشین گرفتم تو آژانس که کار نمی کنم. اصلا" حالشو ندارم این وقت شب ماشین از تو پارکینگ در بیارم. یا با آژانس برو یا شب بمون.
یه چشم غره بهم رفت و گفت: بمیری آرشین ماشینتم که من گذاشتم تو پارکینگ. تا من باشم که برای تو کاری نکنم.یه تعارف درست و حسابی هم که بلد نیستی. یا بمون یا با آژانس برو. بی تربیت.
نیشمو براش باز کردمو رو مبل لم دادم و گفتم: تو که می دونی من تعارف و اینا بلد نیستم. حالام زودتر تصمیم بگیر. می مونی یا میری.
بهم اخم کرد و گفت: نه ممنون از لطفت. پاشو زنگ بزن آژانس برم خونه.
بهش لبخند زدم و بی تفاوت پاشدم زنگ زدم. راستش خستگی و بیحوصلگی بهانه بود نمی خواستم پشت فرمون بشینم. هنوز اون جور که باید اعتماد رانندگی نداشتم. می ترسیدم یه بلایی سر خودمو ملیکا بیارم.
همه اشم بر می گشت به دوچرخه سواری.
شاید مسخره باشه. شاید هر کی بفهمه بگه بابا دوچرخه چه ربطی به ماشین داره آخه. اما هر چی که هست ترسی که تو دلم گذاشته کم نبوده و به میزان کافی اعتماد به نفسمو گرفته.
یادمه چند سال پیش با بچه ها رفته بودیم چیتگر و همه یکی یه دونه دوچرخه کرایه کرده بودیم و تو این جاده هاش می روندیم. نمی دونم اون روز چی شده بود یا کجا خراب و بسته بود که باعث شده بود یه مسیراییش که همیشه یه طرفه بود حالا دو طرفه بشه و از هر طرفی یه دوچرخه بیاد وسط.
منم که کلا" به این دوچرخه ها مشکوک بودم که نکنه خراب باشن و کار نکنن. تا یکی میومد سمتم به جای ترمز پاهامو می کشیدم رو زمین. چقدرم ملت مسخره ام کردن سر این کارم. اما خوب بهتر از این بود که از ترس برخورد با دوچرخه های دیگه سکته کنم.
یه بار با خودم گفتم خوب هر کی میاد سمت من میبینه من دارم میرم تو شکمش خودشو میکشه کنار منم دیگه انقده ضایع بازی در نمیارم و جفتک نمی ندازم رو زمین.
یه چند باری شاخ به شاخ شدم اما دوچرخه سوار روبه رویی فرمون و کج کرد و رد شد. اما دفعه آخر ...
وارد یه مسیری شدم که شلوغ بود. از رو به رو هم چند تا دوچرخه سوار میومد.
منم به خیال اینکه همه حرفه این و کسی ناشی تر از من نیست. با اطمینان به پسر دوچرخه سوار با اینکه دیدم پسره داره میاد که دوچرخه هامون شاخ به شاخ بشه بازم ....
هی من رفتم جلو .. پسره اومد جلو ...
من گفتم می کشه کنار ... پسره گفت میکشم کنار ...
من گفتم فرمون و می پیچونه .... پسره گفت فرمون و می پیچونم ...
هی در گیر این بودیم که کدوممون چی کار می کنیم که اصلا" نفهمیدم یهو چه جوری مثل این فیلمها
پریدم هوا و یه کله ملقی تو هوا زدم و یه پشت بارو و بعدم گرومپ خوردم زمین و بدتر از اون دوچرخه ام افتاد رو پام که رسما" نابودم کرد. من سمت راست ولو شدم تو درختها پسره سمت چپ ولو شد اون ور جاده 600 تا آدمم دور و بر ما که ببینن ماها زنده ماندیم یا نماندیم.
پام نابود شد. دستام خراشیده و خونی شد. ساعتم شکست. لباسهام خونین و مالین و خاک و خلی شد و رفت. شلوارمم ساب رفت و خودمم که می شلیدم. با کمک دوستام از جام بلند شدم.
همون شد ....
همون شد که من یه جورایی به هر گونه وسیله نقلیه موتوری و غیر موتوری بی اعتماد شدم.
ملیکا خداحافظی کرد و رفت. منم کارامو کردمو رفتم تو رختخوابم دراز کشیدم. انقده برای ماشینم ذوق داشتم که شب خوابشو دیدم. خواب دیدم پشت فرمونش نشستم و قان قان می کنم.
خدایی خوبه به قول ملیکا یه پراید در پیت بیشتر نیست من انقده هیجانی میشم براش.
خسته و کوفته رسیدم به خونه. از آقای جلیل وند راننده اداره تشکر کردم. چمدونم و گرفتم و رفتم تو خونه. وای که چقدر خسته شده بودم. لخ لخ کنان رفتم تو اتاقم. لباسامو در نیاورده رفتم تو حموم و یه دوش آب گرم گرفتم. یکم خستگیم رفع شد.
ماموریتها رو دوست داشتم به شرطی که زوری نباشه. اما در هر حال کاره نمیشه که خودمون انتخاب کنیم. این ماموریتمون به خاطر قانون جدیدی بود که برای افغانی های مقیم ایران وضع کرده بودن. تو یه سری از ناحیه های کشور دیگه هیچ افغانی اجازه سکونت نداشت. یا بر می گشتن به کشورشون و یا هر جای دیگه ای که دلشون می خواست. ماهام بهشون کمک می کردیم که بتونن اجازه اقامت تو کشور مورد نظرشون و بگیرن. یا راحت تر برگردن کشور خودشون. بهشون کمک می کردیم که بتونن پول و چیزایی که توی این مدت تو ایران بدست آوردن و هم با خودشون ببرن. کار سختی بود فرستادنشون. بعضیهاشون سالها بود که اینجا زندگی کرده بودن و کار و بار درست و حسابی هم داشتن.
یاد کاظم افتادم. یه پسر افغانی 27-28 ساله. یه نامزد داشت که هنوز تو افغانستان بود. چقدر سر اینکه کجا مهاجرت کنه بحث کردیم. هی میگفت نامزدم ایران دوست نداره. فلان جا دوست نداره، فلان کشوردوست نداره. آخرشم گفت می خوایم بریم آلمان. به اینا راحت تر از ایرانیا ویزا و اقامت می دادن. خدایا می بینی کارمون به کجا ها کشیده ....
کتری و به برق زدم و چایی درست کردم. یه فنجون برای خودم چایی ریختم و رو مبل ولو شدم. منتظر موندم تا چایی خنک تر و قابل خوردن بشه. از خستگی چشمهام و بستم. با اینکه خسته بودم اما آرامش نداشتم.
سعی کردم با آزاد کردن ذهنم آروم بگیرم.
صدای یه موسیقی ملایم و نزدیک باعث شد چشمهام و باز کنم. صاف رو مبل نشستم و به دور و برم نگاه کردم. صدا خیلی نزدیک بود. اگه مطمئن نبودم تنهام حتما" فکر می کردم صدا از تو همین خونه میاد.
فنجون و رو میز گذاشتم و از جام بلند شدم. گوشام و تیز کردم و دنبال صدا رفتم. از بیرون میومد. یعنی این وقت شب یه شبگرد تو کوچه داره آهنگ می زنه؟ ولی این صدای تنبک و دهلی نبود که معمولا" شبگردا میزدن.
درِ تراس و باز کردم باد پیچید تو خونه. رفتم یه ژاکت برداشتم تنم کردم و دوباره در و باز کردم و رفتم بیرون.
هوا تاریک بود و منم که کور .....
ولی سایه یه نفری که خم شده، به تراس بغلی تکیه داده بود و حس کردم.
چشمهام و ریز کردم تا بتونم بهتر ببینم. ناخودآگاه رفتم سمتش. کوری بد دردیه.
صدا متوقف شد. اون آدمی که رو تراس بغلی بود برگشت سمتم. تو اون تاریکی و بی عینکی فقط هاله ای می دیدم که حرکت می کنه.
-: سلام ...
سریع صاف ایستادم. نمی دونستم با منه یا کس دیگه اما احساس کردم صورتش سمت منه.
گردنمو خاروندم و آروم گفتم: سلام ....
دیگه حرفی نداشتم بزنم. فکر کنم صدا از همین پسره میومد.
آروم گفتم: شما صدای ساز می دادین؟
یهو خندید جوری که ترسیدم و یه قدم رفتم عقب.
اَه چقدر بده که نمی تونم حرکاتش و درست ببینم. هاله هم شد دیدن؟
پسره: صدای ساز می دادین یعنی چی؟ آره من بودم. داشتم ساز دهنی می زدم.
ذوق زده گفتم: خوب بزن من مزاحم نمیشم.
تند رفتم رو صندلی رو تراسم نشستم و خیره شدم به هاله.
پسره یه خنده ی بلندی کرد. وا ساز زدن کجاش خنده داره؟
خنده اش که تموم شد بی حرف شروع کرد به ساز زدن. نمی دونم آهنگش چی بود اما خیلی قشنگ می زد. اونقدر تو حس آهنگ غرق شده بودم که بی اختیار چشمهام و بستم و دلم آروم گرفت. انگار تک تک سلول های بدنم با موسیقیش هماهنگ شده بود و به آرامش رسیده بود.
آهنگ که تموم شد چشمهامو باز کردم.
با لبخند گفتم: خیلی قشنگ بود. ممنونم.
پسره: خواهش می کنم.
پسره اومد سمت لبه تراسی که نزدیک تراس خونه ام بود و دستش و جلو آورد و گفت: من کوهیار سَرمَستم.
یاد آکادمی گوگوش و ماهان افتادم. سرمست شد دلم .....
سریع خودمو جمع کردم و از جام بلند شدم و همون جور که باهاش دست می دادم گفتم: خوشبختم منم آرشین آزاد هستم.
پسره: منم خوشبختم. تازه اومدین اینجا؟
من: هان ؟ نه .... فکر کنم یه 5 ماهی میشه.
پسره: جدی؟ چون تا هفته قبل ندیده بودمتون.
یه نگاه عاقل اندر سفیه به هاله انداختم. خوب که چی؟ قرار نیست همه منو ببینن. عمرا" بهت بگم بیشتر وقتا مسافرتم. من چه می شناسمت اومدیم و دزد بودی.
به گفتن یه آهان اکتفا کردم. سردم شده بود. ژاکتم و پیچیدم دورم و گفتم: بازم ممنونم بابت ساز زدن قشنگتون. من برم با اجازه. شب خوش.
یه شب بخیر گفت. دیگه نایستادم اومدم تو خونه. روحیه ام از این رو به اون رو شده بود. وقتی رو تختم دراز کشیدم آروم بودم.