وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

روزای بارونی1

  روزای بارونی1

صدای موسیقی رو قطع کرده بودن و فقط صدای خودشون می یومد ... 

- تولد تولد تولدت مبارک ... 

پسر بچه با چشمای گرد و سبز- عسلی رنگش موشکافانه به مامانش خیره شد ... مامانش خندید ... چشمکی زد و بلند گفت:

- فوت کن دیگه فدات شم!

جمعیت همه با هم خوندن:

- بیا شمعا رو فوت کن ... تا صد سال زنده باشی!

پسر اینبار به باباش خیره شد ... توی چشمای پر جذبه باباش، علاقه موج می زد ... دستاشو به هم کوبید و گفت:

- نمی خوام فوت کنم!

صدای داد از همه طرف بلند شد، عموش جلو اومد و گفت:

- اینقدر عین مامانت سرتق بازی در نیار! فوت نکنی بچه خودم می یاد فوت می کنه ها!

پسر خندید و خودشو روی مبل رها کرد ... همه خنده شون گرفت ... پسر عموش جلو دوید و قبل از اینکه کسی بتونه جلوشو بگیره هر چهار شمع رو فوت کرد ... پنج سالش بود و زلزله! داد همه در اومد و پسر چشماشو براش گرد کرد ... اهل گریه زاری نبود ... بلد بود چه جوری حقشو از همه بگیره ... مامانش جلو اومد ... چشمای آرایش شده اش رو جلو آورد ... صورت کوچیک پسرشو بین دستاش گرفت و گفت:

- چی می خوای مامان؟

- بابا قول داده بود برام ماشین شارژی بخره ... پس کو؟

باباش دست به سینه نزدیک شد ... اخم توی پشیونیش خط انداخته بود اما چیزی از جذابیتش کم نمی کرد. گفت:

- بله ... قول داده بودم! در صورتی که ماشین شارژی قبلیتو بدی بدم به بچه نگهبان، اما چی کار کردی؟ زدی داغونش کردی که کسی نتونه دیگه ازش استفاده کنه!

پسر سرتقانه زل زد توی چشمای باباش و گفت:

- مال خودم بود! 

باباش شونه ای بالا انداخت و گفت:

- خوب پس دیگه از ماشین خبر نیست!

قبل از اینکه جیغ پسر بلند بشه مامانش بغلش کرد و رو به باباش غرید:

- خوب تو که براش خریدی! چرا اذیتش می کنی بچه مو ...

باباش خیره شد توی چشمای مامانش ... برای چند لحظه تو نگاه هم غرق شدن. عشق از چشماشون بیرون می زد ... قدمی جلو اومد و پسر رو از بغل مامانش بیرون کشید ... آروم طوری که کسی نشنوه گفت:

- هزار بار بهت گفتم، بغلش نکن! سنگین شده اذیت می شی! انگار حرف نمیخوای گوش کنی!

مامانش پشت چشمی نازک کرد و رفت که به بقیه مهموناش برسه ... احساس خوشبختی توی قلبش فوران می کرد ... دوست داشت همین الان بره کنار پنجره سرشو ببره بیرون و از ته دل داد بزنه خدایا شکرت! 

توی آشپزخونه مشغول ریختن نسکافه توی فنجون ها بود که دوستش اومد تو و گفت:

- ورپریده! جیگر طلا! خوشگل شهر قصه ها ... نمی یای بیرون؟

- گمشو منم الان می یام!

- شووور کردی! بچه هم داری ... هنوز بلد نیستی عین آدم با من حرف بزنی!

- مگه تو آدمی ...

خواست بازم جوابشو بده که یکی دیگه از دوستاشون اومد تو و گفت:

- بچه ها بیاین یه ذره برقصیم ... بدنم خشک شد!

- بترکی تا همین الان داشتی قر می دادی! 

- خوب خیلی وقت بود یه مهمونی نداشتیم ... 

دختر بچه ای وارد آشپزخونه شد، مامانش موهاشو براش دم اسبی بسته بود ... با صدای جیغ جیغوش گفت:

- خاله! مامانم می گه بیاین بیرون می خوان کیکو ببرن ... 

دختر رو بوسید و گفت:

- باشه خاله ، تو برو تا منم بیام این بچه رو راضی کنم شمعاشو فوت کنه! 

دوستش زد سر شونه اش و غرید:

- این بچه ات عین ننه اش می مونه! لجباز و یه دنده!

- اوی حرف دهنتو بفهما! نیست باباش خیلی حرف گوش کنه!

- باباش که کلا اعصاب مصاب نداره! من جرئت ندارم باهاش در بیفتم ...

- خیلی هم دلت بخواد! نکبت!

سینی نسکافه ها رو برداشت و گفت:

- راه بیفتین جلو ببینم ... مهمونا حوصله شون سر رفت ...

همه شون با هم رفتن بیرون و از مهمونا پذیرایی کردن ... پسر بچه بعد از دیدن ماشین شارژی بزرگ قرمز رنگی که باباش براش خریده بود جیغی از شادی کشید و همه شمع هاشو همزمان فوت کرد تا فرصت پیدا کنه بره ماشین بازی ... حتی طاقت صبر کردن برای عکس گرفتن هم نداشت و باباش به زور بین بازوهاش اسیرش کرد تا بتونن یه عکس دست جمعی بگیرن ... پسر بچه جیغ کشید:

- بابایی! درست شبیه ماشین قبلی خودته! 

باباش سرشو پایین آورد و کنار گوش پسرش زمزمه کرد:

- دوسش داری؟

- آره خیلی ...

دیگه طاقت موندن توی بغل باباشو نداشت ... پرید سمت ماشینش و پسر عموش و دختر خاله اش هم رفتن کنارش ... 

وقتی سر گرم بازی کردن با دوستاش شد، باباش رفت سمت استریو و آهنگ مورد علاقه اش رو گذاشت و بدون توجه به جمع اومد سمت همسرش که داشت با عشق نگاش می کرد ... دستشو دراز کرد و گفت:

- بیا اینجا ببینم ...

همسرش گفت:

- باز این آهنگ؟

دست همسرش رو کشید و مثل همیشه با خشونت اونو بین بازوهاش قفل کرد و گفت:

- رقص با تو فقط با این آهنگ می چسبه ...

نه تنها اونا که کم کم بقیه زوج ها هم وارد میدون رقص شدن .... هشت زوج .... دست در دست هم ... سر بر شونه هم ... با زمزمه های عاشقانه ... زیر نوای موسیقی می رقصیدن ... آرتان و ترسا بابا و مامان آترین کوچولوی چهارساله ... آرشاویر و توسکا دوستای صمیمی آرتان و ترسا ... آراد و ویولت که به تازگی از هالیفاکس برگشته و به جمع دوستانه اونا وارد شده بودن ... نیما که حکم عموی آترین رو داشت و عاشقانه همسرش طرلان رو به خودش چسبونده بود و نگرانی بابت پسرش نیاوش که توی اتاق آترین بود نداشت... طناز دختر عمه آرتان که به همراه همسرش احسان اونجا حضور داشتن و داستان عشقشون زبونزد همه اهل اون خونه بود ... و دیگر زوج های خوشبخت اون شب آتوسا و مانی ... شبنم و اردلان ... بنفشه و مازیار ... خوشبختی به همه اون ها چشمک می زد ... بزرگترهای جمع کناری ایستاده و با لذت بهشون خیره شده بودن ... زندگی جاری بود و بزرگترها کاری جز دعا نمی تونستن برای دوام خوشبختی فرزنداشون انجام بدن ... صدای گرم بهنام صفوی عاشقا رو بیشتر به هم نزدیک می کرد:

- چشات آرامشی داره که تو چشمای هیشکی نیست

میدونم که توی قلبت به جز جای هیشکی نیست

چشات آرامشی داره که دورم می کنه از غم

یه احساسی بهم می گه دارم عاشق میشم کم کم

توبا چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی

خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم می دی

تو با لبخند شیرینت به من عشق ونشون دادی

تو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادی

از بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهام 

تا جون بگیرم با تو باشی امید فرداهام

چشات آرامشی داره که پایند نگات میشم 

ببین تو بازی چشمات دوباره کیش و مات میشم 

بمون و زندگیم و با نگاهت آسمونی کن 

بمون و عاشق من باش بمون و مهربونی کن

 

 

 

 

- اوف! خدا رو شکر که همه چی ختم به خیر شد ... آرتان خم شد آترین رو که توی ماشین شارژیش خوابش برده بود بغل کرد و گفت:

- آره خدا رو شکر ... همه اش به خاطر زحمتای توئه ...

به دنبال این حرف آترین رو توی اتاق خوابش برد. ترسا هم بعد از تقدیم کردن لبخندی شیرین به همسرش مشغول جمع کردن ظرف های کثیف شده روی میزها شد ... هر چی همه اصرار کردن بمونن کمکش کنن زیر بار نرفت که نرفت! دوست نداشت خونه شو دیگرون تمیز کنن ... آرتان از اتاق بیرون اومد ... با دیدن ترسا گفت:

- دست نزن! فردا زنگ می زنم نیلی جون خدمتکارشون رو بفرسته بیاد همه جا رو تمیز کنه!

- این شکلی که نمی شه بریم بخوابیم!

آرتان با نگاهی به وضع آشفته پذیرایی حق رو به ترسا داد ... بدون حرف وارد اتاق خوابشون شد ... با دیدن عکسهای ترسا به دیوار اتاق لبخند نا خودآگاهی روی لبهاش شکل گرفت ، لباس های راحتیشو تنش کرد و رفت از اتاق بیرون ... ترسا تعداد زیادی بشقاب رو روی هم چیده بود و داشت می رفت سمت آشپزخونه .... پوسته خیار رو جلوی پاش ندید و نزدیک بود پخش زمین بشه که آرتان با سرعت از پشت سر با یه دست خودشو بغل کرد و با دست دیگه زیر بشقاب ها رو گرفت ... ترسا نالید:

- وای الان می مردم!

آرتان خنده اش گرفت ولی غرید:

- باز از این حرفای مسخره زدی؟

به دنبال این حرف بشقاب ها رو از ترسا گرفت و گفت:

- تو برو بقیه شو جمع کن ... اما بلندشون نکن بذارشون روی میز خودم می یام می برمشون ...

ترسا سرشو تکون داد و رفت که بقیه ظرف ها رو جمع کنه ، آرتان همه ظرف ها رو روی کابینت ها چید و بیرون اومد، ترسا داشت پوسته های میوه رو توی سطل می ریخت. نشست روی مبل و با لذت به کارهاش خیره شد. فقط خدا می دونست که این دختر تو دلبرو چقدر براش عزیزه! هنوز هم لباس شب خوش دوختش تنش بود، یه لباس بلند مشکی رنگ که به خاطر جنس پارچه اش زیر نور می درخشید. توی دل اعتراف کرد که مشکی خیلی بهش می یاد. پوستشو از همیشه سفید تر نشون می داد. ترسا که کمرش خسته شده بود کمی خودشو به سمت بالا کشید و دستشو روی پیشونیش گذاشت. آرتان از جا بلند شد، رفت سمت بشقاب ها و گفت:

- تو برو استراحت کن عزیزم.

و بعد همه بشقاب های تمیز شده رو با یه حرکت از جا بلند کرد و راه افتاد سمت آشپزخونه. ترسا هوس شیطنت به سرش زد سریع از پشت خودشو به آرتان چسبوند و گفت:

- منو هم می تونی بلند کنی؟

آرتان لبخند زد و گفت:

- برو شیطون ... بذار زودتر این بشقابا رو جمع کنیم بریم به زندگیمون برسیم ... 

دست ترسا دور کمر آرتان پیچید و گفت:

- زندگیمون؟!

- آره دیگه ... زندگیمون یعنی زندگی شخصی من و تو !

ترسا که بعضی وقتا یادش می رفت مامان یه پسر چهار ساله است خودشو لوس کرد و گفت:

- آترین توی این زندگی جایی نداره؟

نگاه آرتان خاص شد و گفت:

- توی این زندگی که من ازش حرف می زنم نه!

ترسا سرشو چسبوند به پشت شونه آرتان و با ناز گفت:

- عاشق این زندگیمونم!

آرتان بی طاقت شد. همه بشقاب ها رو روی اپن گذاشت و ترسای شیطونش رو از روی زمین کند ... ترسا در حالی که همه تلاشش رو می کرد تا باعث بیدار شدن آترین نشه جیغ کنترل شده ای کشید و یقه لباس آرتان رو چنگ زد ... آرتان ترسا رو برد سمت کاناپه وسط نشیمن و خیلی آروم و با ملاحظه خوابوندش روی کاناپه ... خودش هم نشست کنارش. نقطه ضعفای ترسا رو خیلی خوب توی مشت داشت، خیلی نرم دستش رو کشید روی شکم ترسا ... ترسا بی طاقت گفت:

- نکن آرتان! جـــــون نیلی جون !

آرتان خم شد روی صورت ترسا و در حالی که گونه اش رو می بوسید گفت:

- قسم نده ...

همین که دوباره دستش رو کشید روی شکم ترسا، ترسا از جا پرید و دوید سمت اتاق خوابشون ... آرتان لبخند زد ... خوب می دونست همسرش الان دقیقا به چی نیاز داره! از جا بلند شد و بی خیال همه ظرف های کثیف وارد اتاق خواب شد ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد