وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

پشت یک دیوار سنگی2

   

 


پشت یک دیوار سنگی2

با صدای زنگ ساعت گوشیم از خواب بیدار شدم. اه چقدر من از آلارم گوشی بدم میومد. یه آهنگ آروم بود اما خیلی رو مخ بود. چون هر وقت می شنیدمش بی اختیار یه جمله تو ذهنم تکرار می شد.

خواب تعطیل .....


از جام بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم. دکمه قهوه جوش و زدم. پشت میز نشستم و به زندگیم فکر کردم.


با اینکه آدم راکدی نبودم اما زندگیم دچار روزمرگی شده بود. نیاز به تنوع داشت. یه چیزی که احساساتمو بریزه بیرون. بتونه باعث بشه تخلیه روحی بشم.


از بچگی عاشق نقاشی بودم اما خوب زیاد استعدادش و نداشتم. عاشق موسیقی هم بودم.


یادمه وقتی 10 سالم بود توی یکی از چشنهای مدرسه یکی از بچه ها که سنتور می زد سازش و آورده بود و تو مراسم زده بود. چقدر اون روز دلم می خواست که منم بلد بودم و سنتور می زدم.


یه چیزی از ذهنم گذشت. خوشحال لبخند زدم. همینه خودشه من می تونم یه ساز یاد بگیرم. بهترین وسیله برای خارج کردن احساسات مختلف از ذهنم.


یه نگاه به ساعت وسط هال انداختم. خوب می تونستم برم یه آموزشگاه و در مورد کلاسهاشون بپرسم بعد می رفتم اداره.


سریع بلند شدم و حاضر شدم برگشتم تو آشپزخونه و تو لیوان در دار استیل مخصوصم قهوه ریختم. بدون قهوه نمی تونستم حتی یه لحظه هم چشمهامو باز نگه دارم. 


رفتم وسط هال و از زیر میز وسط مبلها پیک تبلیغاتی که چند وقت قبل انداخته بودن تو آپارتمان و برداشتم.


از خونه رفتم بیرون و سوار آسانسور شدم. دفترچه رو باز کردم و تند تند ورق زدم.


ایول پیداش کردم خودشه. آموزشگاه هم نوا.


یه نگاه به آدرسش انداختم. خوبه نزدیکه. می تونم همین الان برم. سریع از آپارتمان خارج شدم و رفتم سر کوچه و یه ماشین گرفتم.


آموزشگاه توی یه کوچه بود که از سر کوچه تابلوشو می شد دید. آموزشگاه هم نوا ....


آموزشگاه تو طبقه دوم یه آپارتمان بود. از همون طبقه اول صدای موزیک میومد. البته صدای ساز بچه هایی بود که داشتن تمرین می کردن. جالب بود ساعت 9:10 بود. کی این وقت صبح اومده دلینگ دلینگ راه بندازه؟


وارد شدم. یه نگاهی به دورو برم انداختم. یه ورودی داشت و یه هال بزرگ بهتره بگم سالن انتظار. چند نفر روی صندلی هایی گوشه ی سالن نشسته بودن و حرف می زدن. آخر سالن هم یه میز بود که یه آقایی پشتش نشسته بود و داشت با یه مرد دیگه که جلوش ایستاده بود صحبت می کرد.


دور تا دور سالن کلاس بود. با چشم شمردمشون 5 تا کلاس بود که درِ یکی دوتاشون باز بود. آروم آروم رفتم سمت میز مردی که می تونست بهم کمک کنه.


زیر زیرکی به کلاسهایی که درشون باز بود نگاهی انداختم. تو هر کلاس یکی دونفر بودن که داشتن ساز میزدن. یکی گیتار، یکی تنبک....


رفتم جلو و منتظر موندم حرف آقایون تموم بشه.


حرفشون که تموم شد با هم دست دادن و آقایی که ایستاده بود رفت. تازه چشم مرد پشت میز نشسته به من افتاد.


مرد لبخندی زد و خیلی خوشرو گفت: بله خانم کمکی از من بر میاد؟؟؟


منم به تبعیت از اون لبخند زدم و گفتم: سلام صبحتون بخیر.


مرد: سلام ممنون.


من: می خواستم در مرود ساعت کلاسهاتون بپرسم.


مرد: برای چه سازی؟؟؟


گیج گفتم: بله؟؟؟


مرد لبخندش بیشتر شد انگاری فهمید که گیج شدم. خودش گفت: چه سازی می زنید؟؟ گیتار؟ سه تار؟ ویلون؟ تنبک؟ فلوت؟ پیانو؟ چی؟؟؟


وای خدا چقدر ساز بود. حالا من چی بگم.


نهایت سعیمو کردم که گیج نشون ندم. هیچ وقت تو همچین موقعیتی نبودم که از چیزی خبر نداشته باشم. همیشه تو همه کاری مسلط عمل می کردم اما اینجا مثل یه بچه دو ساله شده بودم.


با من من گفتم: می دونید چیه؟ من هنوز سازی انتخاب نکردم. می تونید یکم راهنماییم کنید؟؟؟


مرد لبخندی زد و گفت: البته بفرمایید بشینید.


با دست به صندلی کنار میز اشاره کرد و منم سریع نشستم. اصولا" از بی خودی ایستادن خوشم نمیاد.


مرد: خوب تا حالا موسیقی کار کردین؟؟؟


یکم فکر کردم. موسیقی داریم تا موسیقی. با دهنم ساز می زنم و بعضی وقتها با خودم شعرای مسخره می سراییدم و گاهی هم که حوصله ام سر می رفت رو میز ضرب می گرفتم. نمی دونم اینا جزو موسیقی حساب میشه یا نه.


خیره به مرد گفتم: نخیر کار نکردم.


مرد: نت خوانی و اینا ...


نذاشتم حرفش و تموم کنه. خودم گفتم: هیچی نمی دونم.


سری تکون داد و گفت: اگه این جوریه که فکر کنم گیتار براتون بهتر باشه چون یادگیریش به نسبت راحت تره.


اینو گفت و شروع کرد به توضیح در مورد سازش و استادش و نحوه تدریسش و ....


اما وقتی نوبت به ساعت کلاسها رسید آهم در اومد. ساعتهاش بهم نمی خورد. از طرفی من مدام ماموریت بهم می خورد ماموریتم نداشتم خودم مسافرت بودم. یه جورایی نیاز به کلاسهایی داشتم که خودم بخوام ساعت و روزش و به دلخواه عوض کنم و تعیین کنم. اما استاد گیتار آدم منضبطی بود و این جوری کار نمی کرد که یه روز برم 10 روز نرم.


ناراحت و مغمومتشکر کردم و از آموزشگاه اومدم بیرون. داشتم غصه می خوردم. حالا که من همت کرده بودم کاری و انجام بدم ردیف نمیشد.


بی حوصله یه نگاهی به ساعتم کردم. وای خدا دیرم شده ...


سریع رفتم کنار خیابون و برای اولین تاکسی دست تکون دادم.


من: آقا در بست ....


ماشین نگه داشت و من پریدم توش و آدرس دادم.


نیم ساعت بعد جلوی اداره نگه داشت و من با سرعت نور پیاده شدم و به دو خودمو رسوندم به دفترمون. اینکه چه جوری تو راهروها دوییدم و به چند نفر برخورد کردم و مجبور شدم بایستم و عذرخواهی کنم بماند.


از در دفتر خودمو پرت کردم تو که دیدم همه صاف سر جاشون نشستن و دارن به اخرائی گوش می کنن.


البته قبل از ورود وحشیانه من. بعد ورود به جای توجه به اخرائی به من نگاه می کردن.


مثل شاگردی که دیر سر کلاسش حاضر بشه و بخواد از استادش اجازه ورود بگیره، جفت دست چسبیده به در نیشم و باز کردم و چاپلوسانه گفتم: سلام خوب هستید؟


اخرائی انگار حالش خوب بود چون لبخندی زد و چرخید سمتم. وای خدا اشتباه کردم حالش خوب نبود می خواست بیاد توبیخم کنه.


قیافه امو تا جایی که می شد مظلوم کردم و خواستم توضیح بدم که از کنارم رد شد و یه صبح بخیری گفت و رفت.


یه نفس راحت کشیدم. آخیــــــــــش هیچی نگفت خدا رو شکر.


سریع رفتم تو. ملیکا و شیده داشتن با لبخند نگام می کردن. این دوتا مشکوک بودن. معمولا" هر وقت دیر می کردم هر دوشون هوار میشدن سرم و کلی جیغ و داد می کردن. اما امروز برعکس داشتن می خندیدن.


اون از لبخند اخرائی اینم از این دوتا.


چشمهامو ریز کردم و مشکوک گفتم: چیه؟ چتونه ؟ چرا این جوری نگام می کنید و می خندین؟؟؟


ملیکا سرشو کج کرد و لبخند به لب گفت: چون به شدت دوسِت داریم.


شیده هم ابروهاشو برام می نداخت بالا و نیششو نشونم می داد.


یه کاسه اس زیر نیم کاسه است این دوستی مطمئنن به نفعم نبود.


یکم با چشمهای ریز خیره خیره نگاشون کردم و گفتم: یا همین الان می گید قضیه چیه یا می زنم با کیفم لهتون می کنم.


خودشون می دونستن که تهدیدم جدیه. این دوتا هم از کیف من می ترسیدن. چون همیشه کیف هیکلی یا کوله دستم بود و توش پر وسیله و خرت و پرت که حسابی سنگینش می کرد و یه ضربه برای ناکار کردنشون کافی بود.


شیده تندی گفت: بهت تبریک می گم آخر هفته باید بری شمال.


ابروهام رفت بالا.


من: شمال؟ شمال چرا؟


ملیکا: چون اخرائی اومد و تو رو برای ماموریت انتخاب کرد. با اخرائی و جلیل وند می رید و بر می گردید.


وا رفته نشستم رو صندلی. وای کی الان حس ماموریت داره آخه؟


با ناله گفتم: یعنی این اخرائی هیچکی و غیر من پیدا نمی کنه ببره ماموریت؟


دیدیم این دوتا موزمار یه نگاه زیر چشمی به هم کردن و سرشونو انداختن پایین و خودشونو مشغول نشون دادن.


اخمام رفت تو هم. مشکوک گفتم: زود باشید بگید من نبودم اینجا چه خبر بود؟ چرا شما انقدر مشکوکین.


هیچ کدوم حرف نزدن. با تهدید گفتم: کیف ....


یهو شیده گفت: اه تو هم مارو کشتی با این کیفت بابا این اخرائی اومد یکی و با خودش ببره هیچ کس حاضر نشد بره. چون تو نبودی بچه ها تو رو توصیه کردن اخرائی هم خوشحال قبول کرد.


اگه جاش بود یه جیغی می کشیدم که گوش برای هیچ کدومشون نمونه. بی شعورا غریب گیر آوردن. کبود شده از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی. با حرص چند بار لگد به در و دیوارش زد تا خالی شدم. آرومتر که شدم برگشتم تو دفتر و نشستم پشت میزم.


بدون توجه به بقیه سرمو کردم تو پرونده هام انقده از دستشون کفری بودم که دوست داشتم یه دل سیر بزنمشون.


ملیکا صندلی چرخدارشو کشید سمتم و گفت: حالا چرا این جوری بغ کردی؟ یه شماله دیگه. کیفم میده.


تیز برگشتم سمتش و نگاش کردم. خودش خفه شد.


سرش و انداخت پایین و آروم تر گفت: حالا اگه نمی کشیم یه چیزی بگم.


من: اگه می خوای مزخرف بگی ساکت بمونی بهتره.


شیده: نه مزخرف نمیگه.


بهش نگاه کردم.


من: تو از کجا می دونی.


نیشش و باز کرد و گفت: خوب دیگه.


رو به ملیکا گفتم: بگو.


ملیکا با ذوق خودشو کشید سمتم و گفت: راستش برات شاگرد گیر آوردم شدن 6 نفر ساعتش و معین کن که خبرشون کنن.


دیگه این بار رسما" ترکیدم. با حرص نیم خیز شدم و با دندونای به هم فشرده گفتم: دیوونه شدی؟ توی این شلم شوربا کلاس گذاشتنم چیه؟ می بینی که باید برم ماموریت.


شیده: خوب بعد ماموریت کلاستو تشکیل بده. خودتو لوس نکن دیگه. روحیه اتم باز میشه.


آروم تر شدم این یکی و راست می گفت. خودمم با این کلاسا انرژی می گرفتم.


نشستم سر جام و سرمو بردم تو پرونده هام و تقریبا" غرش کردم: حالا تا ببینم.


این یعنی حرف زیادی موقوف. شیده و ملیکا هم برگشتن سر کارهای خودشون.


من: بابا زوده یه امروز و تعطیلم می خوام استراحت کنم.


صدای ملیکا تو گوشی پیچید.


ملیکا: بی خود کردی پس کی می خوای کلاسات و شروع کنی؟ ملت یه هفته است معطلن خانم از ماموریت برگردن.


بحث کردن با ملیکا فایده نداشت تا شاگردا رو نفرسته خونه ی من ول بکن نبود.


یه اوفی کردم و گفتم: اوف ... باشه بگو ساعت 4 اینجا باشن. وسایلم بیارنا. خودت که می دونی.


ملیکا تند گفت: آره آره بهشون گفتم خیالت راحت.


یکم حرف زدیم و بعد گوشی و قطع کردم و از جام بلند شدم. یه امروز و بهتره به خونه و زندگیم برسم. یه هفته نبودم همه جا رو خاک گرفته.


دست به کار شدم و مثل زنای شوهر دار وسواسی کل خونه رو سابیدم. نزدیکای ظهر کارم تموم شد. یه نگاهی به کل خونه انداختم. از تمیزی برق می زد. خودم حض کردم از دیدنش. زنگ زدم برای ناهار، برام غذا بیارن و خودمم رفتم یه دوش گرفتم. بعد ناهار یکم خوابیدم و ساعت 3 بیدار شدم که برای کلاس آماده بشم.


یه ربع به 4 بود که شاگردا یکی یکی رسیدن. قبل همه شیده اومد که بچه ها رو هم معرفی کنه. همه اشون دوستا و فامیلای شیده و ملیکا بودن. خودشون سری های قبل تو کلاسم بودن. ملیکا کامل یاد گرفته بود اما از اونجایی که شیده خیلی تنبل و کند بود هنوز هم با هر سری از کلاسام میومد.


با بچه ها آشنا شدم. یه نگاهی بهشون کردم. خوبه همه اشون کمر بند و آورده بودن.


بلند گفتم: خوشحالم که همه تون کمربند آوردین چون صدای کمربندتون باعث میشه ریتم و بهتر بگیرید.


رو به شیده گفتم: شیده جان میشه آهنگ و بزاری؟


وقتی صدای بلند آهنگ عربی اومد وجودم پرِ شور و هیجان شد. واقعا" رقصیدن بهم روحیه میداد. 10 سال بود که می رقصیدم. خودم از یه مربی خیلی خوب آموزش دیده بودم و علاقه و تمرین زیادم باعث شده بود که رقصم خیلی خوب بشه.


اولین دفعه هم با توصیه ملیکا و شیده کلاس گذاشتم. جلسه آخر وقتی رقص شاگردام و می دیدم از هیجان و ذوق رو به مرگ بودم.


من: خوب برای جلسه اول لرزوندن و یادتون میدم ....


یک ساعت تموم رقص و تمرین ... بعضی ها خیلی خوب می گرفتن و بعضی هام زورشون میومد خودشون و تکون بدن.


 


بعد یه ساعت رقص کلاس و تموم کردم. ضبط و خاموش کردم. همه خوششون اومده بود و راضی بودن.


من: کارتون خوب بود تو خونه هم تمرین کنید. 2 جلسه دیگه می تونید با همون حرکاتی که یاد گرفتین با ریتم آهنگ برقصین.


همه خوشحال شدن. بعد از راهی کردن بچه ها با شیده نشستیم و چایی خوردیم و یکم حرف زدیم.


****


من: الو شیده سلام ... نه خوب نیستم صدامو نمیشنوی؟ دارم می میرم. من امروز نمیام اداره میشه برام مرخصی رد کنی.... ممنونم.


گوشی و قطع کرده نکرده شروع کردم به سرفه کردن. صدام به زور در میومد. مثل دیوونه ها دیشب جو زده شدم و پنجره اتاقم و باز گذاشتم و خوابیدم.


حالا هم از بدن درد و کوفتگی دارم می میرم. سرمای بدی خورده بودم. کلی لباس رو هم پوشیده بودم و نصف بسته ی دستمال کاغذی و مصرف کرده بودم. دماغم بس که کشیده بودمش قرمز شده بود.


عصری دیدم دارم میمیرم. بلند شدم و لباس پوشیدم. باید می رفتم دکتر. 2 تا آمپول می زد حالم جا میومد.


یه دکتر عمومی یه خیابون اون ورتر بود. آژانس گرفتم. نای راه رفتنم نداشتم. از منشی نوبت گرفتم و منتظر شدم. مریض تو اتاق دکتر بود.


داشتم با دستمال بینیمو پاک می کردم که در باز شد و یه پسر جوون وارد شد. مستقیم رفت سمت منشی و شروع کرد به خوش و بش کردن باهاش. اعصاب اینا رو نداشتم چقدر ور می زدن.


اَه کی این مریضه میاد بیرون؟


پسره بعد یکم با خنده اومد و به فاصله 2 تا صندلی از من نشست. بی توجه بهش خیره شدم به در اتاق دکتر. دو دقیقه نشده بود که مریضه بالاخره اومد بیرون.


منتظر شدم که منشیه اسمم و بگه هر چند خودم تقریبا" نیم خیز شده بودم.


منشی: آزاد ...


تند از جام بلند شدم که برم تو اتاق. منشی سرش پایین بود و زحمت کشید با دست به در اتاق دکتر اشاره کرد. پسره هم از جاش بلند شد. یه قدم رفتم سمت در اتاق که دیدم اینم داره میاد. گفتم شاید اشتباه می کنم. یه قدم دیگه رفتم جلو دیدم نه این واقعاً داره میاد دنبالم.


برگشتم سمتش و با اخم گفتم: چته دنبال من راه افتادی؟


حالم خوب نبود و نمی فهمیدم دارم چی میگم. اعصابم بهم ریخته بود.


پسره یه ابروشو داد بالا و گفت: خانم اشتباه می کنید من با شما کاری ندارم دارم میرم تو مطب.


اخم کردم و گفتم: کجا؟ نشنیدی منشی منو صدا کرد تو چرا راه افتادی؟


پسره با تعجب گفت: هی هیچی نمیگم ... مریضی حواس پرتم شدی؟ منشی منو صدا کرد.


اخمم بیشتر شد و تحقیر آمیز گفتم: از کی تا حالا شما آزاد شدین؟


پسره: از وقتی به دنیا اومدم.


دیگه این پسره رو روانم بود. با جیغ گفتم: منو مسخره می کنی؟ شخصیتم خوب چیزیه.


پسره متعجب گفت: خانم من چه مسخره ای دارم بکنم. جدی گفتم.


عصبانی گفتم: اگه تو آزادی پس من غضنفرم.


پسره لبخند زد و گفت: نمی دونم .... غضنفری؟


اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم درست و منطقی رفتار کنم. با حرص کیف گنده امو بلند کردم و محکم کوبیدم به بازوی پسره و با جیغ گفتم: پسره بی شخصیت خجالت بکش. من اعصاب خوشمزگیهای تو رو ندارم. نفهم ...


پسره بازوش و آورد جلو که جلوی ضربات متوالیمو بگیره و تو همون حال گفت: به خدا اذیت نمی کنم.


منشی که دید کار ما بالا گرفته بلند شد و اومد خودشو انداخت وسط و گفت: خانم خواهش می کنم آروم باشید مشکل کجاست؟


با اخم و حرص پسره رو نشون دادم و گفتم: این مرتیکه خجالت نمیکشه.. دیگه تو مطب دکترم ول نمی کنن.


مگه شما نگفتید آزاد؟


دختره یکم نگام کرد. اَه اینم که گیج می زنه. یهو زد زیر خنده. اینجام مطب بود من اومدم؟ از منشی گرفته تا مریضاش همه دیونن.


یکم خندید و بعد گفت: حالا فهمیدم.


رو کرد سمت پسره و گفت: آزاد تو بیرون منتظر باش تا خانم آزاد تشریف ببرن تو و ویزیت شن بعد تو برو پیش دکترو.


گیج نگاشون کردم. این چرا هی آزاد آزاد میکنه؟


زدم رو شونه دختره و گفتم: چرا هی آزاد میگی؟


منشی یه اشاره به پسره کرد و گفت: این آقا اسمشون آزاده شما هم فامیلیتون برای همینم اشتباه کردین. من باید میگفتم خانم آزاد ببخشید.


همچین نگاش کردم که از 10 تا فحش بدتر بود. خدا رو خوش نیمومد من مریض و انقدر اذیت کنن.


با حرص برگشتم رفتم سمت در اتاق دکتر. دکتر جونم لطف کرد و 2 تا آمپول نوشت برام که اومدم بیرون دادم منشی برام زد.


عوضی همچین آمپول زد انگار به گاو می خواست بزنه. خیلی دردم گرفت.


از جام بلند شدم و لنگ زنون از مطب اومدم بیرون. ایستادم کنار خیابون که ماشین بگیرم. اما لامصب ماشین گیر نمیومد. هوا هم داشت تاریک میشد. منم که همیشه خدا سردم بود.


دستهامو چپوندم تو جیب کاپشنم و خودمو جمع کردم. یه ماشین اومد جلوم ایستاد. سرمو بلند کردم و یه نگاهی بهش انداختم. یه آزارای مشکی بود.


بی شعورا نمی فهمن مریضم. رومو کردم اون سمت و یکم رفتم جلو تر. ماشینه هم دنبالم اومد. شیشه اشو داد پایین.


یعنی منتظر بودم یه زری بزنه با لگد بیوفتم به جون ماشینش. معمولا وقتی مریض بودم دیوونه میشدم.


داشتم خودمو آماده می کردم لگد و حواله ماشین خوشگلش کنم حالش جا بیاد که با شنیدن اسمم متعجب سر خم کردم ببینم کیه که صدام میکنه.


-: خانم آزاد لطفا سوار شید.


اِه این که همون پسره مطبیه است. چی خوشحالم هست میگه سوار شو جون عمه ات سوار میشم.


خیلی محترمانه که با رفتار قبلم کاملا فرق داشت گفتم: نه ممنون ماشین می گیرم.


پسره: تعارف نکنید اینو بزارید پای جبران کتکایی که تو مطب بهم زدین. شما هم حالتون خوب نیست اینجا هم ماشین خورش خوب نیست.


یکم فکر کردم و به خیابون نگاه کردم. راست می گفت اینجا نمی تونستم ماشین بگیرم. بی خیال کلاس ملاس شدم. فوقش می خواد بدزدتم منم حالشو جا میارم دیگه.


خیلی شیک در جلو رو باز کردم نشستم. برگشتم دیدم با لبخند نگام می کنه.


من: ام ... مرسی  ...


خندید و گفت: خواهش می کنم.


فکر نمی کرد بعد اون ناز کردن انقدر راحت سوار ماشینش بشم. ولی برام مهم نبود. پسره عددی نبود.


راه افتاد. آدرس خواست منم خیلی شیک آدرس خونه رو بهش دادم. برد صاف رسوندم دم در خونه. یه تشکری کردم و اومدم پیاده بشم که به حرف اومد.


-: خانم آزاد...


برگشتم سمتش و منتظر نگاش کردم.


یه لبخندی زد و گفت: راستش نمی دونم چرا شاید به خاطر کتکایه که ازتون خوردم. راستش ازتون خیلی خوشم اومد. می خواستم اگه مایل باشید با هم دوست بشیم.


دستگیره در و ول کردم و صاف نشیتم. دقیق نگاش کردم. یه پسر امروزی بود. خوشتیپ بود. موهاش کمی تا قسمتی فشن بود. قیافه اشم خوب بود. بیشتر تیپش تو چشم بود. از سر و ریختش پیدا بود که وضع مالیشم خوبه.


دختر چشم و گوش بسته ای نبودم. که با یه پیشنهاد جیغ و بکشم سرش و بگم: هی عوضی چی پیش خودت فکر کردی. آشغال برو گم شو....


فکر کنم اولین دوست پسرم تو 15 سالگیم بود. اون موقع که همه دخترا فکر و ذکرشون پسره و همه کار می کنن که نظر یه پسر و جلب کنن. چقدر خنگ بودم اون موقع ها. بدون 6 قلم آرایش تا سوپری سر کوچه امونم نمی رفتم.


خیلی وقت بود که تنها بودم. چند وقتم میشد که به شدت احساس تنهایی می کردم. تیپ ظاهریش که بد نبود. باید دید اخلاقش چه طوره.


مریض بودم و مدام فس فس می کردم. در حالت عادی یکم ناز و نوز می کردم ولی الان حس اون کارم نداشتم. می خواستم زودتر برم تو خونه و بگیرم بخوابم. از طرفی هم آدم رکی بودم یا از کسی خوشم میومد و میگفتم آره یا بدم میومد و می گفتم نه.


آزادم به چشمم خوب اومده بود.


شونه ای بالا انداختم و بدون عشوه و ناز و با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن گفتم: باشه.


اولش تعجب کرد. برگشته بود کامل سمتم. خودشو آماده کرده بود برای اصرار وقتی که دید خیلی شیک و راحت و بدونه چونه زنی قبول کردم خوشحال خندید و گوشیش و در آورد و گفت: میشه شماره اتو بدی؟


شماره امو گفتم و زد تو گوشیش و برام میس انداخت.


دستش و به سمتم دراز کرد و گفت: من آزاد خسروی هستم.


دستم و تو دستش گذاشتم و گفتم: منم آرشین آزاد هستم.


لبخندی زد و گفت: بهت زنگ می زنم.


خداحافظی کردم و پیاده شدم. رفتم تو خونه و وقتی در و بستم دیدم راه افتاد و رفت. رفتم سوار آسانسور شدم. تو آینه آسانسور به خودم نگاه کردم. خداییش این پسره مخش تاب داشت. از چی من خوشش اومد؟ از چشم و دماغ قرمز شده ام یا از عطسه و سرفه های پی در پیم. شایدم از رنگ پریده و لبهای بی روحم. اما فکر کنم حرف راست و خودش گفته. از کتکایی که خورده خوشش اومده.


بی خیالش شدم و رفتم تو خونه.


خوشحال حقوقم و شمردم. ملیکا کنارم ایستاده بود و با خنده به چشمام که برق می زد نگاه کرد.


ملیکا: آشین خیلی بامزه شدی. اگه بدونی چه ریختی هستی. مثل یه زنبوری که با اشتیاق به گل مورده علاقه اش نگاه می کنه داری به پولا نگاه می کنی.


نیشمو باز کردم و گفتم: این علاقه به خاطر حقوقم نیست به خاطر تشویقیه که برای ماموریت بهم دادن.


ملیکا سریع پرید سمتم و با چشمهای گرد گفت: تشویقی؟ چرا؟


زبونم و تا جایی که میشد براش در آوردم و گفتم: دلت بسوزه. چون هیچ کدومتون نرفتید و من بچه خوبه بودم و رفتم بهم تشویقی دادن.


ملیکا پشت چشمی نازک کرد و گفت: الهی کوفتت بشه. حالا می خوای باهاش چه غلطی بکنی؟


نیشم و باز کردم و ابرو انداختم بالا و جوری که دلش آب بشه گفتم: می خوام باهاش برم اسپا یکم حال کنم...


با حسرت گفت: بمیری.... تنهایی؟؟؟؟


یکم دلم براش سوخت.


من: خوب اگه می خوای تو هم بیا.


با ذوق پرید بالا و گفت: آخ جون. پس من برم به شایان بگم بیام.


این و گفت و زود تلفنش و برداشت و رفت. اگه اداره نبودیم پا میشدم با لگد می زدم تو کمرش. اه این دختره هم شورش و در آورده بود آب می خورد به شایان خبر می داد. آخه آدم انقدر دوست پسر زلیل؟


درسته شایان پسر خوبی بود و خیلی وقت بود با هم دوست بودن و تریب لاو و ازدواج و اینا اما خوب.


داشتم تو دلم بهشون فحش می دادم که موبایلم زنگ خورد.


ای جونم آزاده.


من: سلام علیکم.


آزاد: سلام عزیزم. خوبی خانمی؟


نیشم باز شد. یکم باهاش حرف زدم و بهش گفتم تشویقی گرفتم می خوام برم پوله رو هاپولی کنم کلی خندید. گفت زنگ زده بهم خبر بده با خانواده و دوستان میره شمال اگه یه وقت نتونست جواب تلفنش و بده نگرانش نشم.


در کل من تو روابطم خیلی راحت بودم. از اولم با آزاد طی کرده بودم که می تونه تو دوره دوستی با من با بقیه هم باشه به شرطی که اولویت اولش من باشم. کلا مدلم این بود. می دونستم پسرا خیلی هیز و دلن اگه بی خودی گیر بدم بهشون فقط خودمو ضایع کردم. برای همین خیلی شیک می گفتم با بقیه هم می خوای باش اما وقتی بهت زنگ می زنم باید پیش هر کسی که هستی اول جواب منو بدی.


اولش یکم تعجب کرد ولی بعدش خیلی خوشش اومد. خوب کدوم خریه که خوشش نیاد.


گوشیو قطع کردم که همزمان شد با اومدن ملیکا.


قرار شد بعد کار بریم خونه هامون و از اونجا حاضر شیم و یه جایی همدیگرو ببینیم. ملیکا یه جای خوبی می شناخت.


خوشحال و سرحال رفتم خونه و وسایلمو جمع کردم. دیرم شده بود و نمی تونستم پیاده برم. از اون روزی که با ماشین زده بودم به ستون پارکینگ دیگه دست بهش نزده بودم. الان مورد اورژانسی بود باید ازش استفاده می کردم.


سریع سوییچ و برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم.


بسم.. ، بسم ... گویان ماشین و روشن کردم و از خونه اومدم بیرون. اولش با سرعت 20 تا می رفتم که باعث شده بود هر ماشینی که از کنارم رد میشد یه بوق ممتد برام بکشه و بعد ازم سبقت بگیره بره. فکر کنم یه چند تا فحشم خوردم.


ولی بی خیالی طی کردم و به آسه رفتنم ادامه دادم. میخ جاده شده بودم که دیدم یه رنو با سرعت چی از کنارم رد شد و رفت. من و میگی انقدر بهم بر خورد که حد نداشت.


برام خیلی افت داشت از یه رنو جا بمونم. به رگ غیرتم بر خورده بود. پام و گذاشتم رو گاز و سرعتم و بیشتر کردم و فشنگی رفتم سر قرار. حالا میگم فشنگی نه که با سرعت 120 تا برونم نه با همون 60 تا رفتم که به نظر خودم خیلی تند بود.


رسیدم سر قرار و از ماشین پیاده شدم. ملیکا با دیدنم سوتی کشید و گفت: ایوال بالاخره این ماشینتون و از پارکینگ در آوردین.


لبخندی زدم و گفتم: خفه راه بی افت که بی طاقتم. می خوام برم ریلکـــــــــــــــس کنم.


با شوخی و خنده رفتیم بالا. وای که چقدر حال داد. اینکه بشینی یکی ماساژت بده و بهت برسه خیلی چیز فوق العاده ایه. مخصوصا" برای من که عشق ماساژ بودم. کافی بود یکی بگه می خوام ماساژت بدم همین کلمه باعث میشد ریلکس کنم و چشمهام از آرامش رو هم بی افته.


بعد از یه ماشاژ توپ و مانیکور و پدی کور کردن و گذاشتن چند تا ماسک مختلف رو صورتمون بالاخره رضایت دادیم و بعد 3 ساعت اومدیم بیرون. خودم حس می کردم پوستم نرم و 2-3 درجه روشن تر شده.


دم در با ملیکا خداحافظی کردم. نفله منتظر شایان موند که بیاد دنبالش.


منم تنها رفتم سوار ماشین شدم و راه افتادم. 2 تا خیابون اون ورتر نگه داشتم باید از سوپری خرید می کردم. خیابون سر پایینی بود. از ماشین پیاده شدم. خواستم در و ببندم یادم افتاد کیفمو بر نداشتم.


خم شدم رو صندلی جلو که از رو صندلی بغل کیفمو بگیرم. در و یکم باز کرده بودم.


دست دراز کردم کیف و گرفتم اومدم برگردم عقب که یه صدای گوش خراش شنیدم.


با تعجب تو همون حالت یه نگاهی به این ور اون ور کردم. از ماشین بیرون اومدم و صاف ایستادم. یه اتوبوس از کنار ماشین رد شده بود و رفته بود یکم جلوتر ایستاده بود.


هر چی نگاه کردم دیدم اینجا که ایستگاه نیست پس چرا ایستاده نکنه برای منه. ولی مگه کوره نمیبینه ماشین دارم سوار نمیشم.


بی خیال اتوبوسه شدم. دست دراز کردم در و ببندم برم به خریدم برسم. چشمم هنوز به اتوبویسه بود که راننده اش داشت پیاده میشد.


هر چی دستمو تو هوا چرخوندم که در و پیدا کنم ببندمش پیداش نکردم.


برگشتم ببینم در کجاست که با دیدن در دهنم مثل چی باز موند.


در بدبخت و خوشگل ماشین نازم به جای اینکه این وری چفت شه از اون ور چفت شده بود به گل گیر و بغل کاپوت ماشین.


-: خانم واقعا" ببخشید اما تقصیر من نبود من داشتم راه خودمو می رفتم یهو در ماشینتون باز شد. فکر کنم چون تو شیب بود ول شد.


دیگه خیلی نزدیک بودم و نتونستم ترمز بگیرم.


با دهن باز برگشتم سمت مردی که حرف می زد. راننده اتوبوس بود. درمو اتوبوس برد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد