خوب چی ؟ - این یعنی اینکه عمه به من دروغ گفته ... چرا اینکارو کرده ؟ نمی دونم چی شد که اینقدر مهربون شدم : عزیزدلم خوب وقتی طعمه ی خوبی مثل تو داشته باشه حق داره دختر جفنگشو بهت قالب کنه حالا از اینکه نتونسته حرصش گرفته برگشت سمتم . نگاه خاصی بهم کرد . دیدم هوا پسه ... رفتم تو هالو و خودمو با تلویزیون سرگرم کردم ... اومد پیشم و گفت : سیما پاشو لباس بپوش بریم بیرون این چند روز همه اش تو خونه ایم مگه حاجت میده ؟ با خنده گفتم : چه می دونم والا حتما میده که همه اش خونه ایم - پاشو ببرمت بیرون پاشو تا شب نشده با خوشحالی پا شدم اینقدر خوشحال بودم که پله ها رو دو تا یکی کردم . مانتو شلوار جینم رو پوشیدم با شال قرمز که تضاد جالبی با پوستم ایجاد کرده بود . آرایش ملایمی کردم و اومدم پایین ... کوهستان هم شلوار جین و یه تی شرت قرمز پوشیده بود وقتی اومد بیرون مات نگاهش کردم . خیلی عجیب بود که شبیه هم پوشیده بودیم . اونم متوجه شد . با لبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد اما هیچی نگفت . سوار ماشین شدیم . هوا عالی بود شیشه رو تا ته کشیده بودم پایین و دستمو آورده بودم بیرون .. خیلی کیف میداد ... داشتیم از محل برگزاری یکشنبه بازار رد می شدیم نگاهی به کوهستان کردم . -دوست داری بریم ؟ -آره خیلی ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم . خیلی برام جالب بود . همه چی می فروختن . یه گردن بندچوبی خوشگل دیدم ... - خوشگله ؟ - هوم بد نیس نقره بهتر نیس ؟ -خوب چرا هر کدوم یه قشنگی داره ... به سلیقه ی کوهستان یه مدل خوشگلشو که رنگی رنگی توش داشت انتخاب کردم . یه کلاه حصیری و یه زنبیل خوشگل هم خریدیم . داشتیم میومدیم بیرون که یه مرده بساط پیراهن پهن کرده بود . پیرنای ویسکوز بود که دو تا بند داشت و پایینش چاکای نامنظم داشت . کوهستان مثل این که کلا از این جور جاها خوشش نمی اومد . -چطوره ؟ -می خوای بخریش ؟ - بده ؟ -خیلی دهاتیه - اااااااا اصلانم اینا تو تن قشنگ میشه واسه تو خونه که خوبه ... - از دست تو اونم قرمزشو خریدم و اومدیم بیرون شام رو با هم رفتیم رستوران دریایی خوردیم بعدش رفتیم کنار دریا قدم زدیم . حرفی بینمون زده نشد ... نمی دونم چی شد که بازوشو گرفتم اونم دستشو سفت کرد . جدیدا داشتم احساس خوبی به کوهستان پیدا می کردم ... نمی دونم اسمش چی بود ؟ علاقه یا عادت ؟ نگاهی به نیمرخش کردم ... کاش دوستم داشت ... کاش از رو علاقه باهام ازدواج می کرد . اشکم سرازیر شد ... نه من برای مثل چک 300 میلیونی ام ... دستمو از بازوش کشیدم بیرون ... نگاهم کرد . اشکامو خواستم نبینه ولی دید ... وایستاد و زل زد تو چشام : چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟ - هیچی ؟ - آدم واسه هیچی گریه نمی کنه دختر خوب - هیچی دلم گرفته بود ... - واسه چی ؟ -هیچی ولش کن -خواهش می کنم سیما به من بگو ... نمی دونم چی شد که حرف دلمو زدم :واسه اینکه احساس می کنم حکم یه چک رمزدارو یه دارم یه چک 300 میلیونی که هیچ وقت نقد نمی شه . واسه اینکه احساس می کنم من یه گروگانم واسه این که ... بهت زده داشت نگام می کرد . گریه ام به هق هق تبدیل شده بود همون جا روی شنای ساحل نشستم و گریه کردم . عصبی راه می رفت . بعد یه مدت اومد نشست ... با لحن عصبی گفت : اینا چی بود بلغور کردی ؟ کی تو رو گروگان گرفته ؟ هان ؟ یعنی اینقدر از من متنفری ؟ متاسفم برات که در مورد من اینطوری فک می کنی ؟ من سر تو منت گذاشتم عوضی ؟ گذاشتم ؟ دیگه داری اون روی سگمو بالا میاری ها داد زدم – بالا بیاد چی می شه ؟ می زنی در گوشم دیگه بزن . من عادت دارم ... عصبی دستاشو تو موهاش فرو کرد و بلند شد ... پاشو بریم ویلا ... حوصله ندارم بی حرف پا شدم . ته دلم هم خوشحال بودم هم ناراحت خوشحال از این بابت که حرف دلمو زده بودم که فک نکنه من خرم ناراحت از اینکه کوهستان فکر می کرد من ازش متنفرم در حالیکه اینطور نبود . وقتی به خونه رسیدیم . می خواستم یه جوری از دلش در بیارم . عصبی بود . لباساشو عوض کرد و رو کاناپه دراز کشید . رفتم بالا لباسمو درآوردم و پیراهنی که خریده بودم پوشیدم خیلی ناز بود جذب بدنم بود گردنبند چوبی مو انداختم موهامو پریشون دورم ریختم . مثل کولی ها شدده بودم . صندلی هم پام کردم و اومدم پایین پشتش به من بود منو ندید رفتم آشپزخونه دو تا نسکافه درس کردم و با کیک آوردم . بهش که رسیدم سینی رو سمتش روی میز گذاشتم نگاهش بهم افتاد ... نیم خیز شد از قصد رفتم کنارش نشستم و گفتم : چه طوره ؟ بهم میاد ؟ لحنش معمولی بود : خیلی - بهت گفتم تو تن خوب میشه . حرفی نزد کنترل تلویزیون رو از دستش گرفتم و زدم یه کانال دیگه . احساس می کردم داره نگام می کنه ولی به روی خودم نیاوردم . برگشتم و گفتم : نسکافه ات سرد میشه و مال خودم رو برداشتم و آروم شروع به خوردن کردم . هنوز پکر بود . دلم گرفت دستمو رو شونه اش گذاشتم و گفتم : ببخشید باور کن منظوری نداشتم دلم گرفته بود اینجوری خودمو خالی کردم ... - نه تو تقصیری نداری ... من تو رو به زور نگه داشتم ... گفتم شاید تو ... حرفشو نیمه تموم گذاشت ... نمی خواستم از این حرفا بزنه . چشمامو بهش دوختم نکاهش واقعا غم داشت . ای بمیری سیما این چه حرفی بود زدی ؟ بوسه ای در گونه اش زدم و گفتم : به هر حال ببخشید من منظوری نداشتم ... و بلند شدم که برم ... دستمو گرفت و گفت : به یه شرط می بخشم ... دیگه غم نداشت . از چشاش شیطنت می بارید . منظورش رو فهمیدم و شروع به دویدن کردم خودمم هم هوس شیطنت کرده بودم . اونم بلند شد دنبالم دوید . کل هالو دویدیم تا اینکه بالاخره منو گرفت و بغلم کرد ... دیدی گرفتمت خندیدم ... اونم همین طور دو تامون نفس نفس می زدیم افتادیم رو کاناپه ... حداقلش این بود که شرط اجرا شد و منو بخشید ... صبح زودتر از کوهستان از خواب بیدار شدم. رفتم توی آشپزخونه و صبحانه رو آماده کردم. صندلی رو کشیدم جلو و نشستم. یه لیوان شیر خوردم. سعی کردم خودم سرگرم کنم اما حوصله م حسابی داشت سر می رفت. دوباره برگشتم توی هال. می خواستم بیدار بشه. تلویزیون رو روشن کردم و صداش رو تا آخر بلند کردم. کوهستان – اون تلویزیونو خاموش کن !!! خندیدم. دوباره دادش بلند شد. - مگه نمی گم خاموش کن ؟!! این بار بلندتر خندیدم. شنید. -می گم خاموشش کن .وگرنه ... سریع رفتم طرف آشپزخونه . صدای تلویزیون یه دفعه قطع شد .خب پس بیدار شد!! روی صندلی نشستم . از پشت سر متوجه شدم که داره می یاد توی آشپزخونه اما به روی خودم نیاوردم. از پشت سر دستامو گرفت و با دست دیگه ش گردنم رو غلغلک می داد . روی این کار خیلی حساس بودم. اما مثل همیشه که باید زیاده روی کنه توی شوخی کردنم همین طور بود. - ولم کن ! مگه چی کار کردم بی جنبه ؟؟!! آی .... دیگه تقریبا داشتم از حال می رفتم که بی خیال شد ! دستام رو گذاشتم رو میز و سرم رو بهش تکیه دادم. چشمامو بستم. کوهستان – چی شد ؟! - هر هر ! مگه آزار داری ؟! کوهستان – نازک نارنجی ! - تو که می دونی بدم میاد چرا از این شوخیا با من می کنی ؟! کوهستان – خب ... ببخشید . حله ؟!! بیا اینو بخور ! به زور لقمه ای رو که درست کرده بود گذاشت تو دهنم ! برای من زیادی بزرگ بود . به زور دادمش پایین . توی چشمام اشک جمع شده بود . کوهستان شروع کرد خندیدن. کوهستان – بیا اشکتو پاک کن. گریه نداره کوچولو. خیلی دلم می خواست تلافی این کارو سرش در بیارم اما شوخی کردن با اون عواقب بدی برای من داشت ! ترجیح دادم مثل یه دختر خوب صبحانه م رو تمام کنم . -کوهستان ؟؟! .... می گم !!! بریم بیرون ؟ کوهستان – می ریم ساحل . خوبه ؟ - نه . بریم یه جای دیگه ... بریم جنگل ! اونجا دورتره . باشه قبل از ناهار می ریم کنار آب عصر می ریم هر جا که تو گفتی . - قول دادیا! کوهستان – باشه ... صبحانه ت رو تموم کن تا بریم. برای اینکه زودتر بریم با عجله صبحانه م رو خوردم . چایی رو اون قدر سریع خوردم که فکر کنم زبونم بدجور سوخت . -آی .... -ببینم .... چی کار کردی با خودت آخه ؟!!! - آب نمی خوام خوب می شم. خب داغ بود !! -پاشو بریم تا باز کار دست خودت ندادی ! یه تونیک سفید روی شلوار خاکی رنگم پوشیدم و یه شال سفید هم روی سرم انداختم . بیشتر شبیه ارواح شدم اما خوشم اومد . راستش برای بیرون رفتن عجله داشتم ! نمی خواستم عوضش کنم ! - من آماده م ! - چه خوشگل شدی ؟!! -واقعا ؟!!! فکر نمی کردم خوشت بیاد ! - نه ... یه جورایی .... ملیح شدی !! - اوه !!!!! دستش رو دور شونه م انداخت و منو به بیرون هدایت کرد. دوتا حوله هم با خودش آورده بود و یه زیر انداز . تا کنار ساحل رو دویدم. اون آروم پشت سرم می اومد. نمی دونم چرا اما اون روز خیلی انرژی داشتم که دوست داشتم یه جوری تخلیه ش کنم.باد نسبتا شدیدی می اومد .شاید قرار بود دریا طوفانی بشه ... شن های کنار ساحل رو توی مشت هام می بردم بالا ، می چرخیدم و آروم از بین دستام می ذاشتم که بریزن. بلند بلند با خودم خندیدم. بالاخره اونم رسید ! - سلام پیرمرد !!! از این طرفا ؟!! به شوخی محکم زد پشت کمرم ! نزدیک بود با صورت بیام رو زمین !! از پشت شونه هامو گرفت !! کوهستان – پس با این حساب عجب پیرمرد پر زوریما!!! - لوس . آخه آدم با زنش این جوری برخورد می کنی ؟! یکم ظرافت داشته باش ! کوهستان – چشم .... - اه ! خیلی بی جنبه ای ! کوهستان خندید . دست منو گرفت تا بریم توی آب . - تو برو من نگات می کنم ! خودتم خیلی جلو نرو . کوهستان – نه دیگه ! زود باش . -نمی خوام خیس بشم !! از اینکه سنگین بشم و ماسه به لباسام بچسبه خوشم نمی یاد! کوهستان بی توجه دست منو کشید ! کوهستان – بیا ببینم ! - باشه باشه ! فقط خیلی عقب نمی ریما ! همین نزدیکیا ! کوهستان ایستاد – نکنه می ترسی ؟! -نه ! ... نه ... نمی ترسم ! منو ترس ؟ ! گفتم که ... حوصله ندارم. تازه ممکنه دریا طوفانی بشه. کوهستان - بیا ببینم ! دست منو کشید. تا زانوم توی آب بود. بعید می دونستم اگه جلوتر بریم خودم بتونم برگردم .... شنا توی دریا با تو استخر قابل مقایسه نیست ! کوهستان – وای ! سیما ... هی باید هلت بدم ؟؟ زود باش بیا ! - من اینجا می ایستم تو برو ! این طوری به من خوش نمی گذره . من گرفتمت ! بیا دیگه . دستش رو گرفتم . محکم تر از حالت عادی . بهم لبخند زد . -ترسو ! اخم کردم. بازم رفتیم جلوتر . داشتم تصور می کردم الان یکم که جلوتر بریم یه دفعه چند تا موج سنگین می یاد. یه دفعه زیر پای ما خالی می شه و می ریم فرو !! چشمام رو بستم. از این چیزا زیاد شنیده بودم. کوهستان – چی شد ؟! -ببین ... بیا برگردیم. کوهستان – باشه ... خیلی جلوتر نمی ریم. دلم می خواست برگردم اما تنهایی جراتشو نداشتم. تا گردنم توی آب بود . به عقب نگاه کردم . خیلی دور شده بودیم. موج بعدی از روی سرم رد شد. نفس بلندی کشیدم. کوهستان سرش رو تکون داد ! معلومه دیگه ! آب تا پایین بازوهاش بود . بایدم به من چشم غره بره ! خودم رو محکم بهش چسبوندم. - تو رو خدا ... من می ترسم ! خب ؟! برگردیم. واقعا تعجب کرده بود . کوهستان – باشه الان بر می گردیم . یه دفعه دستشو گذاشت زیر پام تا بلندم کنه ! نمی دونم چرا احساس کردم مثل تصوراتم زیر پام خالی شده . شروع کردم جیغ کشیدن !! کوهستان - سیما ! چشماتو باز کن ! چیزی نشده که ! کوهستان - بهت می گم چیزی نیست جیغ نکش ! من مثل دیوانه ها همش جیغ می کشیدم . کوهستان داد کشید کوهستان - چشماتو باز کن !!! چی شد ؟؟ چشمامو باز کردم. محکم بهش چسبیده بودم . سر جامون ایستاده بودیم . مشکلی هم نبود ! جریان آب از کنارمون می گذشت اما ما سر جامون بودیم . کوبیدم روی شونه ش . - منو ببر بیرون . می فهمی ؟! بهت گفتم منو ببر بیرون . کوهستان – خیله خب بابا !! الان می ریم . دستامو دور گردنش محکم کردم. بازم چشمام رو بستم . منو گذاشت روی زمین اما هنوز کمی آب زیر بدنم بود . چشمامو باز کردم . موج بعدی اومد .