وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان خالکوبی21

دست کشید به سرم و...هق زد: الهی خدا لعنت کنه کامرانو.. ببین چی به روزت آورده.. ای خدا چرا سهم این بچه باید این باشه!؟؟ نکن مادر.. اینجوری تا نکن با خودت... داری خورد می شی نفس عمه....


کجا بودم ای عشق؟

چرا روشنی را ندیدم؟

چرا روشنی بود و من لال بودم؟

چرا تاول دست یک کودک روستایی

دلم را نلرزاند؟

چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر

در شعر من بی طرف ماند؟ *

.

.

.

ساعت از یک نیمه شب گذشته.... از خواب پریدم..! کابوس دیدم و پریدم.. تب کردم و..، پریدم! خیس از عرق در تختم نشستم و به اتاق تاریکم نگاه کردم... روشنایی کمی از هال می آمد. عمه بدون چراغ خواب، خوابش نمی برد...! لیوان آب را از پاتختی برداشتم و کمی نوشیدم... اسکرین مویالم روشن و خاموش شد و توجهم را جلب کرد. با بی حالی دست دراز کردم و برش داشتم... اسم آزاد... اخیرا سیوش کرده بودم « بداخلاق! »... لبخند تلخی گوشه ی لبم نشست... بد اخلاق...

عقلم می گفت بازش نکن، دلم می گفت....

دلم... چقـــدر حرف مفت می زد این روزها......!..

بازش کردم و قلبم به درد آمد... فقط پرسیده بود...: « ساره...؟! »

چشم های خیسم تار می دید.... چند دقیقه بعد.. دوباره مسیج زد.... « کثافت کاری...؟! »....

لعنت به تو ساره....

لعنت به تو و زبان زهری ات....!

ده دقیقه بعد، باز صفحه ی موبایل روشن شد.... بس کن آزاد... خاموش می کنم.. هم این موبایل لعنتی را، هم خودم را.... بس کن....!!

صورتم را چسباندم به بالشم و بازش کردم....


« بوسیدمت که ببینم چه می شود..

با بوسه های تو ، دینم چه می شود

بوسیدمت که ببینم زمانِ عشق

تکلیفِ شکّ و یقینم چه می شود..! » **


اشکم سُر خورد روی بالش سفید.... لب هایم را بهم فشردم... انگشتم را کشیدم روی لبم.... خیس از شوری اشک... آن قدر شوکه بوده ام که هیچی جز دری از نور.. جز حسی خوب، به یادم نمیانده....بهش گفته بودم کثافت کاری و حالا.... انگشت شصتم را کشیدم روی صفحه.. روی اسمش... « تو زنی.. نباید دهنت بوی سیگار بده!! ».. سیگار کشیده بودم؟ لب گزیدم. نه نه.. بعدش دو سه قاشق بستنی خوردم... خنده ام گرفت و اشکم سرازیر شد.......

خنده ام گرفت و هرچی حس تلخی و گناه و دست وپا زدن میان خواستن و نخواستن بود....

چشم هایم را بستم و سعی کردم یادم نیفتد که چطور مرا... از یادآوری تاریکی آغشته به نور آزاد..، تلخی دلچسبی زیر پوستم دوید.... خون در صورتم جمع شد... انگار کسی، توی صورتم فوت کرد ! خنک شدم..! در کسری از ثانیه خنک شدم و انگار که نسیم خنکی، از پنجره ی بسته ی اتاقم.....

صورتم را توی بالش خفه کردم...

گریه کنم یا نکنم.... حرف بزنم یا نزنم.....؟!...

Sms بعدی..، بیست دقیقه بعد رسید...

« فقط می خوام حالت خوب باشه.. فقط، همینو می خوام..... »

نه از تو می شه دل برید... نه با تو می شه دل سپرد.....

نه عـــاشق تو می شه موند...،

نه فارغ از تو می شه مُــــرد........

گوشی را خاموش کردم و کناری انداختم.... طاقت نداشتم.. که منِ ضعیف.. که من کم طاقت.. که منِ مریــــض...!... سرفه امانم را برید و در میان دست و پا زدن در تب و درد، خوابم برد......

بن بست این عشقو ببین...

هم پشت سر.. هم رو به رو....

راه سفر با تو کجاست....؟!

من از تو می پرسم... بگو.......

تن خسته ام را با ناتوانی از روی تخت بلند کردم و برای جواب دادن به آیفون به هال رفتم. عمه یک گوشه خوابش برده بود. طفلکی این چند روز آنقدر به من رسیده و سر پا بود که وقتی می خوابید، بیهوش می شد... دکمه را فشار دادم و اجازه دادم نیاز داخل شود... دستی میان موهای نامرتبم کشیدم و کنار در ورودی به انتظارش ایستادم... صورتش خسته و بدون آرایش بود وقتی با کیسه های خرید جلوی چشمم ظاهر شد. نگاهم سر خورد روی کیسه ها... باز همان حس تلخ زیر پوستم پیچید... خرید می کرد.. دکتر می فرستاد... آمدم لب به اعتراض باز کنم که نگاه ساکت و ممتد نیاز، دهانم را بست...! بی حرف کنار رفتم تا بیاید تو. کیسه ها را گذاشت روی کانتر... داشت شالش را از سرش می کشید و نگاه من روی لوگوی کیسه های خرید، ثابت بود... بی اختیار خم شدم... و بینی ام را کشیدم به کیسه ها... بوی چوب می داد... بینی ام از بغض جمع شد... رویم را گرفتم و پلک های داغم را کنترل کردم.. به سرفه افتادم و با صدای سرفه ام عمه از خواب پرید و با نیاز مشغول احوالپرسی شد... تنهایشان گذاشتم... دلم به درد آمده بود و نمی توانستم جایی بند شوم که مولکول های هوایش هم به تسخیر عطر او درآمده بودند...!

روی تختم چهار زانو نشستم.... صدای نیاز و عمه می آمد... جفتشان بی حال اما با تلاشی ستودنی برای پنهان کردن خستگی شان... تمام این سه رو زعمه سر پا بود... سر پا بود و به من می رسید... و من... که حالم گفتن نداشت..... از علی خبری نداشتم... عمه نشسته بود کنارمو همین دیشب، دم خواب... موهایم را نوازش می کرد و می گفت: دلم هزار راه رفت عمه... بی خبر، بی موبایل... این پسر سر جمع پنج ساعتم نخوابید تو این سه روز..! به من که زنگ زد گفتم الان پای تلفن سکته می کنه! هی می گفت شما خبر ندارید از ساره؟.. دل من بیچاره همچین ریخت که.. داشت درو می شکست که من رسیدم! هرچی گفتم چی شده، هیچی نگفت.. اما من که خر نیستم عمه... این گیس هارو هم تو آسیاب سفید نکردم..!! این سه روز یه پاش شرکت بود، یه پاش اینجا... اون دوستت نیاز... اون بیچاره هم چند بار اومد به من سر زد... آقاجونت داشت از دست می رفت.. بنده خداها رو تو چه تلاطمی انداختی! علی هم که ماشـــالا یه هفته س گوشیش در دسترس نیست!!...

علی هم در دسترس نبود اما...، آقاجون و حاج خانوم دیروز عصر اینجا بودند... حاج خانوم هی نگاهم می کرد.. هی نگاهش سوالی بود.. و من، هی نگاهم را می دزدیم.... که به خـــدا فقط آنفولانزا گرفته ام....! باور نمی کنید...؟!

امروز صبح هم دوباره، دکتر آمد.... ویزیتم کرد، و حیرت زده از فشار پایینم سرم و آمپول زد و دارو داد.... و رفت....

و من....

با اشک.. می خندیدم که.. دکتر هم بوی چــــوب می داد....!...

نیاز نشست لبه ی تخت .. سرم را بالا گرفتم. فقط نگاهم کرد... دستش را جلو آورد و گذاشت سر شانه ام... دلم ریخت.... دلم ریخت و بی اراده بینی ام را کشیدم به دستش.... پیش او بوده... بوی او را می دهد......! خودم را کشیدم جلو و توی بغل نیاز فرو رفتم.... و لب هایم را، با بغض بهم زدم که: رفت.. ؟!

سرش را آرام تکان داد....

دلم می لرزید...

دلم، هــــی می ریخت و می لرزید.....

آرام خودم را کشیدم عقب و مژه های خیسم را بهم زدم.... نمی توانستم توی چشم های خواهر بزرگترم، نگاه کنم.... صدایم از قعر چاه می آمد: برو... اینجا بمونی، از من می گیری...

چشم های نم دارش را بهم زد و لبخند تلخی به رویم پاشید: آخه عشق واگیر داره....!

چانه ام باز.. لرزید....

خفه گفت: نمی خوای حالشو بپرسی؟! نمی خوای بدونی کجاست؟ چیکار می کنه؟ چه حال و روزیه؟!

دستم را گرفتم جلوی دهانم که هق هقم، از درد حرف هایش، بلند نشود....

خودش را جلو کشید: می خوای تمومش کنی؟!

حرفی نزدم.. نفس عمیقی کشید و مثل همیشه خواهرانه و عاقلانه گفت: ببین... می تونم همین الآن استعفاتو بنویسم و ترتیبشو بدم که یه جای دیگه کار کنی. می تونی شماره تو عوض کنی و در خونه تو به روش باز نکنی... می تونی یه خط قرمز بکشی روی این چند سال و ... تمـــــومش کنی! اما ساره...، تو اینو می خوای ؟!

دست کشیدم پشت پلک هایم.... ادامه داد: من می دونم.. درک می کنم چقدر راه سختیه... ساره من تمـــام ترس های تورو درک می کنم! اما.. بد نیست یه فرصت بهم بدین...

لبخند تلخی به روی همیشه آراسته اش پاشیدم: این بار اگه به کسی که سال های نوری با من تفاوت داره و مـــیدونم تهش جهنمه، فرصت بدم، دیـــــگه نمی تونم بلند شم نیاز...! اینو می فهمی؟

لب هایش را بهم فشرد: می فهمم... اما خیلی وقتا واقعیت اون چیزی نیست که ما تو تصوراتمون می سازیم...! اون چیزی که ذهن ترسیده و آسیب دیده مون می سازه، با یه عالمه شاخ و برگ اضافی، با واقعیت فرق می کنه... ساره! همیشه پا گذاشتن تو دریای عمیق، به منزله ی غرق شدن نیست !

دریا... چقدر دلم برای آب، برای استخر، برای درسا کوچولو که مثل غورباقه ها شنا می کرد، برای خودم! تنگ شده....

دلم نمی خواست بیش از این ادامه بدهد... که من، تمام حرف هایش را، تمام این راه را، از بر بودم!

دستم را به نشانه ی سکوت روی لبش گذاشتم: من نمی خوام...!

حرفی نزد... نگاهش رو یموبایل سفیدم آن طرف تخت، ثابت ماند: روشنش کن... داره دیوونه می شه! تو اینو خاموش کردی، روزی ده بار گوشی خودشو پرت می کنه تو در و دیوار!!

سرم پایین بود و با روتختی بازی می کردم... کمی بعد گفت: مامانم حالش خوب نیست... منم که یه پام شرکته، یه پام خونه... عروسیمم که..!!اووففف...

صدای عمه از هال آمد: دخترم بیاین چای بخورین.. من پیرزن دیگه نیم کشم تا اونجا بیام...

نیاز- الآن میایم حاج خانوم..

رو کرد به من : فقط می دونم مقاومت درونی ت، وحشتناک بالاست ساره!

می دانستم اما... تند شدم: تو با منی یا اون؟؟

تلخ لبخند زد: من؟ من طرف عشقم....

یک قطره از چشمم افتاد... عفونت گلویم را گرفت و به سرفه انداختم... از جا بلند شد و به هال رفت... پتو را کشیدم سرم... و زل زدم به صفحه ی خاموش گوشی.... صدای حرف زدنشان از هال می آمد... گوشی را روشن کردم.... تنها تماس های از دست رفته... فایل عکس ها را باز کردم... نبض دلم، می زد..... عکس های نامزدی نیاز را باز کردم.... تنها عکسی که ازش داشتم... به ترتیب من و نیاز و کوروش و .. او...! درست طرفین عکس... این همه فاصله داشتیم... چطور نمی دید؟! این که حتی از توی این عکس هم معلوم بود...!! انگشتم را کشیدم روی صورتش.. داشت می خندید... یادم بود وقتی عکس می انداختیم جوک خنده داری زیر گوش کوروش گفت و هر دو باهم زدند زیر خنده ! موهایش را کج و شلوغ درست کرده بود و برق ساعت چند میلیونی اش روی مچ چپی که به سمت دوربین متمایل بود، چشم را می زد....! نیاز می خندید.. کوروش می خندید.. من، مـــی خندیدم...! صفحه ی گوشی از قطره ی اشکم خیس شد... صدای خداحافظی عمه و نیاز می آمد... وصل شدم به اینترنت... اسم اروس را زدم... رها کن ساره.. رهـــا کن...! موبایل را انداختم آن طرف... که مسیج رسید.... دلم لرزید...کاش خاموشش کرده بودم! به اسمش زل زدم... « فقط خوب باش.... »

آفلاین کردم و بالش را گذاشتم روی سرم.... تا به حال کسی از آنفولانزا نمرده....؟!

کاش این را از دکتر می پرسیدم....

میان خواب و بیداری بودم و نمی دانم ساعت چند بود که صدای زنگ تلفن هشیارم کرد... نای بلند شدن نداشتم و تلفن اتاقم هم قطع بود... توجهی نکردم و خواستم به خوابم ادامه بدهم که تماس رفت روی انسرینگ و صدای آزاد... خســـــته، و به معنای واقعی کلمه، داغـــون ..، در خانه پیچید....

« مادر نیاز دم صبح فوت شد.... اگه می تونی بیا پیشش... حالش اصلا خوب نیست.....»

از جا پریدم و صاف وسط تختم نشستم!

به ساعت نگاه کردم. از هفت صبح گذشته بود.. عمه هراسان دم اتاق ظاهر شد... ترسیده بود.. همیشه از خبر فوت می ترسید...! لب هایم را بهم زدم و در عین ناباوری... صلوات و فاتحه فرستادم.. صورت نیاز پیش چشمم بود... تاجش را با چه ذوقی آورد نشانم داد... خدایا... چه کردی....؟!... عمه بلند بلند صلوات می فرستاد و فاتحه می خواند.... وقت هم می کرد، می زد پشت دستش! پتو را زدم کنار و بعد دیگر نفهمیدم چکار می کنم... به سرعت لباس عوض کردم.. مامان نیاز... زن به آن خوبی و ساکتی... بیچاره مادر نیاز.. بیچاره نیاز...! دلشوره گرفته بودم.. دلشوره ای که نمی دانم از صدای خراب آزاد می آمد یا از مرگ اینقدر غیرمترقبه ی پروین خانوم...!

یک هفته گذشته بود..

درست یک هفته، از قیامتی که با آزاد کرده بودم....

هفته ای که تمامش...، نه خاکستری...، که سیــــاه بود......!

حال مریضی ام بهتر بود اما هنوز استخوان درد و ضعف داشتم.... یک هفته افتاده بودم توی رختخواب.. حرف نمی زدم، چیزی نمی خوردم.. که مرض روحی، آدم را از پا درمی آورد....عمه به هزار زور وادارم کرد آرایش بی رنگی کنم.. می گفت آدم سالم و زنده تو را ببیند، جان می دهد! وای به حال آن طفل معصوم که تو بخواهی دلداری اش بدهی! عمه گفت، اما من هرچه کردم، گودی عمیق و بدریخت زیر چشم هایم، پوشیده نشد...! مشکی پوشیدم و باز دلم برای نیاز لرزید.....

عمه را رساندم خانه اش. دلم نمی خواست بیشتر اذیت من بشود... همین جوری خودش با آرتروز دست و پنجه نرم می کرد... از همان جا جلوی خانه اش، موبایلم را روشن کردم و شماره ی نیاز را گرفتم. جواب نداد. کوروش هم همین طور!مرده شور شانس مرا...!!! اووففف...


برای زنگ زدن به آزاد، دل دل کردم...

بالاخره شماره اش را گرفتم...

قلبم توی دهانم بود...

پوستم گزگز می کرد و سلول سلولم، می لرزید...!

صدای آرام و خسته اش.. گوشم را نوازش داد....

- جانم....

دلم..، ضعف رفت....

دلتنگی.. سرریز شد به دلم...

و خودم هم نفهمیدم وقتی گوشی را برای بیشتر شنیدن صدایش، به گوشم می چسباندم...

آرام گفتم: سلام....

مکث کردم. دست و پایم را به طرز گریه آوری گم کرده بودم و این داشت من را می کشت!! آب دهانم را به سختی قورت دادم و ادامه دادم: کجا بیام؟!

صدایش بعد از نفس عمیقی که رها شد، به گوش رسید: بهشت زهرا...

خواستم قطع کنم که ....

- ساره !

پلک هایم داغ شد... چقدر دلتنگ این صدا بودم.. چقدر دلتنگ بودم و خودم هم نمی دانستم....

بغض داشتم... حتما می فهمید...

- هوم...

- ماشین می فرستم دنبالت...

دستم را روی فرمان فشار دادم و از آینه به پشت سرم زل زدم: نمی خوام... خودم می تونم بیام..

کلافه شد انگار و سعی داشت آرام باشد: مواظب باش...!

بی اراده گفتم: آ...

دهانم را بستم! با اراده!!

ناخنم را فشار دادم کف دستم.. هیچ وقت حرف زدن با تو این اندازه سخت نبوده آزاد... هیچ وقت......

- نیاز.. حالش خوبه؟!

مکث کرد... بعد آرام گفت: هیچ کس حالش خوب نیست !...

و تماس قطع شد....

نفس پر تلاطمی کشیدم و راهی بهشت زهرا شدم.... نه و خرده ای بود که رسیدم و این بار از کوروش قطعه را پرسیدم.... هوا به شدت سرد بود و سوز بدی می زد... از دور دیدمشان... ده دوازده نفری بیشتر دور تا دور خاک نایستاده بودند و مداح میانسال هم، دعا می خواند .... نیاز افتاده بود روی خاک و زار می زد.... کوروش بغلش کرده بود اما نیاز که آرام نمی گرفت.... اشکم درآمد.. این دختر داشت عروس می شد ! نیروی مغناطیسی عجیبی نگاهم را می کشید.. گردنم را کج کردم و.... دیدمش... ایستاده بود کناری... عینک دودی اش به چشمش بود... دست هایش به بغلش و کت شلوار و پیراهن مشکی به تن داشت.... ته ریش هم هنـــوز داشت! سردم شد... خیلی سرد.... مغناطیس نگاهش را روی خودم حس کردم... مکث کردم... بعد آرام نگاهم را گرفتم ، شالم را پیچیدم دورم و رفتم سمت نیاز سیاهپوش.... نشستم کنارش... زار می زد.. صدای مداح عصبی ام می کرد.... نیاز در بغل کوروش بند نمی شد! دستم را گذاشتم روی شانه اش بلکه متوجهم شود... چشم هایش.. صورتش.... دردم آمد و اشکم ریخت.... کشیدمش سمت خودم و بغلش کردم... بمیرم نیاز.. بمیرم........

نیاز را به بدبختی از خاک کندیم... بند نمی شد و آنقدر خانومانه و مسکوت زار می زد که دل همه را به درد آورده بود... اصلا باورم نمی شد زنی که این زیر خوابیده، همان خانوم مهربانی باشد که نیاز به خاطرش از اروس مرخصی گرفت... آخر نیاز که هنوز عروس نشده بود پروین خانوم! خدا... چه کردی؟!! کوروش نیاز را بغل زد و از خاک کند... باد بدی می وزید.... همه جا انگار بوی مرگ می داد و من... حس می کردم برخلاف روزی که روشنک رفت و در بهت بودم، حالا چقدر متاثرم.. حالا چقدر به بهانه ی مادر نیاز، اشک می ریزم.. اشک می ریزم و غمم را پشت این نقاب ساختگی پنهان می کنم.... آزاد جلو آمد و زیر بغل نیاز را گرفت... سرش را بالا نیاورد و... نگاهم نکرد.... مژه های خیسم را بهم زدم و سوار ماشینم شدم.... چقدر همه جا سرد بود....چقدر به من نزدیک بود... چقدر نگاهم نکرد.... چقدر احساس تنهایی می کردم........

تعدادای از بچه های شرکت آمده بودند... یکی دو تا از دوستان نیاز... و فضای رستوران برای من و صاحب عزا، چقدر خفقان آور بود...! برای من، به خاطر کسی که حضورش قلبم را بهم می ریخت...، و برای نیاز، به خاطر کسی که نبودش، روی قلبش سنگینی می کرد......

ساعت یک و نیم بود که رستوران را رها کردیم... نیاز بی حال و ساکت، روی صندلی ماشین کوروش نشسته بود... سرش را چسبانده بود به شیشه و نگاه خالی اش به خیابان بود.... نزدیکش شدم و زدم به شیشه.... بی صدا پایین کشیدش و نگاهم کرد.. با انگشت، اشک روی صورتش را پاک کردم.... چی باید می گفتم.... کدام واژه ی تسکین دهنده برای درد از دست دادن، وجود داشت....؟!

حس می کردم زمین و زمان بهم پیچیده و در کسری از ثانیه، دنیـــا بهم ریخته ! خم شدم و گونه ی نیاز را بوسیدم... حرفی برای تسکین وجود نداشت.... هیچی.... با صدایی از پشت سر که بند بندم را لرزاند، ازش فاصله گرفتم: حالش بد شده؟!

بی آنکه نگاهش کنم... رویم را گرفتم: نه...

و قدم های نفرین شده ام را تا ماشین... کشیدم....

بلوار را که دور می زدم، آزاد هنوز آن طرف خیابان.. توی ماشینش نشسته بود.... سرعتم را کم کردم... همه رفته بودند... همه مان به سمت خانه ی نیاز می راندیم.. او اما...، نشسته بود.. تنها... دستش را زده بود به پنجره.... و انگشت هایش را میان موهایش می لغزاند... خدا من هم بروم پیش مادر نیاز...؟!

پایم را تا آخرین حد ممکن روی گاز فشردم و همان لحظه ماشینی با سرعت نور از بیخ گوشم لایی کشید!! وحشت زده فرمان را چسبیدم....

داشتم می رفتم.....!!

خانه ی مادر نیاز... بوی غم می داد... بوی از دست رفتن.... بی تا جلوی در منتظرمان بود.. انگاری حالش خوب نبوده و نتوانسته بود بیاید بهشت زهرا.... با نگرانی نیاز را بغل کرد... خاله ی نیاز هنوز نیامده و در حال حاضر تنها مادری که داشتیم...، بی تا بود..... افروز هم همراه شوهر و پسر کوچکش سفر بودند و اینجور که بی تا می گفت، معلوم نبود چند روز دیگر سفرشان طول بکشد... لباسم را عوض کردم وبه سالن رفتم... نیاز بی رمق روی مبل افتاده بود و دوستش شماره ی همان اقوام و آشنایان انداکی را هم که داشتند می گرفت تا خبرشان کند... بی تا کنار نیاز نشسته بود... و او.. که گوشه ای با کوروش مشغول حرف زدن بود... دوست نیاز که اسمش را هم نمی دانستم، تلفن را قطع کرد و رو به بی تا گفت: فکر کنم پنج و نیم شیش بیان....

نگاهی به ساعت انداختم... بی حرف به آشپزخانه رفتم تا حلو درست کنم... دلم گرفته بود و صدای قرآنی که همان وقت دوست نیاز از تلویزیون در خانه سرازیر کرد...، دلتنگی ام را بیشتر می کرد..... خانمی توی آشپزخانه بود که خودش را خدمتکار بی تا معرفی کرد.. لبخند خسته ای بهش زدم وکنارش مشغول درست کردن خرما ها شدم.. یادش بخیر.. بچه که بودم همیشه از خرمای ختم خوشم می آمد.. حاج خانوم چشم غره می رفت که زبانت را گاز بگیر.. اما من نمی گرفتم.. خب.. من خرمای آغشته به گردو و پودر نارگیل را، می پرستیدم......

به سرفه افتادم...

صدیقه خانوم به دستم آب داد و من با شرمندگی ازش خواستم کیفم را بیاورد... قدرت تا اتاق رفتن را هم نداشتم.... دکتر فرستاده بود من اما پرستار می خواستم.. که اگر پرستار داشتم، خوب شدنم اینقد طول نمی کشید... که اگر پرستار داشتم..، این همه درد نداشتم......

لیوان آب را با بغض به دهانم ریختم و به صدای آهسته و همیشه دلگرم کننده ی بی تا، دلم گرم شد.... دست نوازش را پشتم کشید و لبخند زد: خوبی خـــانوم...؟!

خم شدم وگونه اش را بوسیدم.. چقدر این زن را، دوست داشتم..!

حالا هر چقدر هم که شبیه جوانی های بی تا باشم...، ایرادی ندارد.....

بی تا رفت به حلوا برسد.... من داشتم خرما ها را درست می کردم.. نمی دانم کوروش کی ترتیب این خریدها را داد.... صدای قرآن می آمد... لب های من هم در امتداد آیه ها بهم می خورد.... آیه هایی که همیشه برای من آرامش داشتند... و حالا.... صدای گریه های بلند نیاز از هال می آمد.. قلبم گرفت.... خرمای بعدی را درست کردم و اشکم، پا به پای نیاز... روی دست هایم ریخت.....

- چیزی احتیاج ندارین مامان...؟!

باز دلم لرزید... بار چندم بود..؟!

بی تا با صدا قربان صدقه اش می رفت: نه عزیزدلم... کاری نداریم... فقط... گریه های اون بچه داره تن و بدن منو می لرزونه....

در میدان دیدم بود و من کاملا نیم رخ بهش ایستاده بودم.... سنگینی نگاهش را حس می کردم... سعی کردم اشک هایم را بند بیاورم... اما جدا فقط سعی کردم!!

چنگ زد میان موهایش و چیزی نگفت.... مولکول های عطرش در هوا پیچید و به بینی ام رسید.. نفس پله پله ای برای نگه داشتنش کشیدم که باعث شد هم حواس او هم حواس بی تا، جمع شد...

بی تا- حالت خوبه خانومم؟!

سرم را بالا گرفتم تا لبخند احمقانه ای به رویش بزنم... آزاد از دیدم رد شد...

- چیزی نیست... خوبم...

بی تا جلو آمد و دستش را روی پیشانیم گذاشت: چقد داغی! تب داری که گلم....

باز لبخند زدم: یکم مریض بودم بی تا جون. خوب شدم الان ... نگران نباشید...

و او... که جلو آمدنش را که نه با چشم هایم.. که با هجوم ناگهانی مولکول های عطرش..، حــــس کردم: نمی خواد سر پا بایستی... برو یکم استراحت کن...

به بی تا نگاه کردم: احتیاجی نیست... گفتم که خوبم..!

نگاه مستاصل بی تا میان من و او گشت... لبخند گیج و محوی گوشه ی لبش بود.. می دانست.. از نگاهش پیدا بود... مگر می شد مادر باشی و نفهمی...؟!

آزاد اما... باز نزدیک شد: اگه به خودت باشه، هیچی برات مهم نیست ! برو یکم استراحت کن... دستات داره می لرزه.. نمی بینی؟!

لحنش کلافه و تند بود.. باز شده بود آزاد خودم.... آزاد خودم؟! با چشم های اشکی به بی تا نگاه کردم و با استیصـــال نالیدم: به خـــدا خوبم.... اینجوری آرومم ... برم بشینم دلم میاد تو دهنم... الآن آرومم... باور کنید بی تا جون..!

دستی به گونه ام کشید و با پلک زدن آرامی.. تنهایم گذاشت و سراغ حلوا رفت.... نگاه سنگین آزاد روی من بود.. سرم را انداختم پایین.. باز آب از چشم و بینی ام سرریز شد...! لعنت به این آنفولانزای کهنه....!

زیر لب غرید: لجیاز!!

و بی حرف ..، پنج شش برگ دستمال کاغذی از روی کابینت های آن طرفی برداشت و تا به خودم بیایم، بینی ام میان دو انگشت و دستمال کاغذی ها، اسیر بود.....!!

چشم هایم اندازه ی دو تا نعلبکی شده بود! قیافه اش جدی و اخمو بود و من نمی دانستم بخندم یا.... بزنم پشت دستش!! دستمال ها را محکم بهم فشار داد و با یک حرکت از بینی ام جدایشان کرد. با همان اخم های درهم نگاهم کرد و بی حرف رویش را گرفت و حین خروج از آشپزخانه، دستمال ها را شوت کرد توی سطل آشغال!!!

بهت زده چرخیدم! بی تا با خنده لب گزید... صدیقه خانوم با خنده ای عمیق تر رویش را گرفت... تب داشتم؟! تب که نداشتم!!! مرض داشتم!!! خــــون به صورتم دوید و با شتاب پشتم را کردم به هردویشان! توی جلوی مادرت آبرو نداری به من چه؟!!

آخرین خرما را که توی ظرف می گذاشتم، داغی و عطر دست های آزاد، هنوز روی صورتم بود... یک ساعتی می شد از خانه بیرون زده بود... سری تکان دادم... حالا هی کاسه ی چه کنم چه کنم بگیرم دستم... حالا هی بخواهم تمامش کنم.... این بار بازی را..، مادر نیاز شروع کرد......! لبخند تلخی زدم و برای بار چندم برایش فاتحه فرستادم... خسته بودم و دلم می خواست بخوابم اما باز صدای گریه های نیاز بلند شده بود... خاله اش از مشهد رسیده و باز اشکشان درآمده بود. زنگ خانه هم هر چند دقیقه می خورد و همسایه ای.. دوستی.... همکاری... می رسید. با کلامی از تسلیت و سر تا پا مشکی... سالن کم کم پر می شد و فضا سنگین بود... خیلی سنگین.. نور کم و صدای قرآن و ... سکوتی سنگین تر از همه... کبریت برداشتم و برای روشن کردن شمع های پایه بلند مشکی به سالن رفتم.... نیاز چشم هایش را بسته و دستش میان دستان کوروش بود... به گره ی دست هایشان لبخند زدم. نیاز پرستار داشت و من..، خوشحال بودم....!

شمع ها را روشن کردم و به آشپزخانه رفتم تا بی تا را به سالن ببرم. طفلی میگرنش عود کرده بود و داشت به خودش می پیچید... صدای زنگ در آمد. آهسته توی گوش بی تا گفتم: بی تا جون. برید یکم تو اتاق دراز بکشید من براتون قرصاتونو بیارم. رنگ و روتون خیلی پریده..

فشاری به دستم داد: خوبم..

تمام صورتش از درد درهم بود...

- رو پا نیستید... خواهش می کنم...

و حرف از دهانم درنیامده، صدای بلند و گیرا و بی ملاحظه ی دختری در خانه پیچید: نیــــاز !

همزمان چرخیدیم سمت سالن. دختری با چمدان کوچکی که روی زمین می کشید، صورتی بی اندازه آراسته و خوشگل..، عینکی بالای موهای هایلایت شده و بیرون ریخته اش...، به طرف نیاز می رفت...! بی تا لب هایش را بهم زد و نشنیدم چی گفت... دختر نیاز را بغل کرد و چند قطره اشک ریخت و هی بریده بریده گفت: تا شنیدم، با اولین پرواز خودمو رسوندم..!! خدای من.... نیاز خدا رحمت کنه مامانو... اوه عزیزم... هانی...

خاله ی نیاز نزدیک شد و دختر به آغوشش رفت. پرسشگر به بی تا نگاه کردم که رفت سری به حلوا ها بزند و زیر لبی گفت: دختر خاله ی نیازه. ترکیه زندگی می کنه...

چراغی در ذهنم روشن شد....

دختر باز رفت سمت نیاز... صدای قرآن می پیچید... نگاهم وسط سالن بود.... بالاخره از نیاز فاصله گرفت و این همزمان شد با برگشتن آزاد.... نگاه من به سوییچ و موبایل دستش بود که صدای دختر بلند شد: آآآزااااد!!! هــــانی !! چطوری؟!

و قدم هایش را نفهمیدم چند تا یکی کرد و رسید به آزاد و از گردنش آویزان شد!

خرمایی که برداشته بودم برای فشار پایین افتاده ام بخورم، وسط راه ماند!

اصلا این وسط فقـــط همین سوگل صمیمی را کـــم داشتم!!!!

آزاد که انگار خیلی هم شوکه نشده بود، دو سه بار دستش را زد پشت دختر: خوبی سوگل جان؟! رسیدن به خیر...

خرما را میان انگشتانم فشردم....

چراغ روشن ذهنم... داشت می گفت.. هی می رود ترکیه... همین آخرین باری که یک هفته رفت.... پس.. بهش بد نگذشته...! هوم؟!

از دست خودم و هر چه چراغ ذهنی بیمار بود عصبانی شدم...

سوگل خودش را عقب کشید و با لبخند نگاهش کرد: دلم تنگ شده بود...

بعد لب هایش را به سمت پایین کشید: خیلی شوک شدم از این خبر... خاله...

و اشک روی صورتش جا گرفت... آزاد برای تسکین یکی دو ضربه ی ملایم به شانه اش زد... دختر گرمی بود... دختر گرمی بود و گرمایش از همین فاصله، مرا به تــــب می انداخت !

پشتم را کردم و آخرین ثانیه گرمای نگاهش را روی خودم، حس کردم.... نزدیک بی تا شدم: بی تا جون... بریم شما استراحت کنید یکم...

دستم را ا محبت گرفت و ناگهان چشم هایش کرد شد: چرا انقدر سردی؟؟؟

لبخند گیجی به رویش زدم... با جفت دست هایش، دست هایم را گرفت... نگاهش پشت سرم رفت و باز روی من ثابت شد: حالت خوبه؟!

حالم....؟! دست هایم را کشیدم بیرون: خوبم... بدید من سینی چای رو ببرم....

سینی را برداشت: تو چرا عزیزم.. الآن صدیقه میاد. تبم که هنوز قطه نشده...

سینی را گرفتم و الکی.. خندیدم: اون داره پذیرایی می کنه... بدید من می برم...

چرخیدم بروم که در آستانه ی آشپزخانه، با آزاد رو به رو شدم... صدای قرآن آمد.. صدای گریه های بلند نیاز و خاله اش... سرم را انداختم پایین و خواستم از کنارش رد شوم که راهم را سد کرد و اجازه نداد.... متعجب نگاهش کردم... و نتوانستم نگاه لعنتی ام را بگیرم...! چشم هایش.. دلگیر و تیره بودند... دلگیر و غمگین و... نزدیک شد... قلبم به پِت پِت افتاد.....!.. درست مثل ماشینی که توی سربالایی نفس کم بیاورد..... دست هایش را برای گرفتن سینی جلو آورد.. بی اختیار دو دستی سینی را چسبیده بودم!! دست هایش را بند کرد لبه های سینی و.. صدایش را پایین آورد و از میان آن همه گریه و قرآن و تسلیت و تاریک...، گفت: بدش من....

حواسم پیش بی تا بود که پشت سرماست... حواسم پیش سوگل بود.. حواسم پیش آیه های قرآن بود.. حواسم پیش از خود راندنش بود! و حواسم... نبود......

سرم را پایین انداختم و نگاهم را دزدیم....

نزدیک تر شد...

فاصله مان همین سینی سیلور چای بود....

بوی چوب مشامم را پر کرد و ضربان قلبم را....

ضربان قلبم را....

با ملایمتی که... پلک هایم را داغ می کرد..، زمزمه کرد: چند وقته نخوابیدی جوجو...؟!

لب هایم را بهم فشردم و.... نه توانستم نفس بکشم.... نه پلک بزنم.... سرش را نزدیک تر آورد.. آزاد تو را به خـــدا قسم!! این همه آدم اینجا نشسته!!! نفسش لایه آیه های سوزناک قرآن پیچید و به صورتم خورد.. دهان باز کرد حرفی بزند اما.. نزد...! نزد...! تنها سینی را از دستم گرفت و... رفت....

جان از پاهایم رفت.... دستم را گرفتم به یخچال که نیفتم.... چطور می شد که نفسش...، فشارم را می اندخت.....؟!

پاهایم را تا سالن کشیدم.... نشستم یک گوشه.... صدای گریه های بلند نیاز توی سرم بود... صدای مداحی ای که از ضبط پخش می شد... صدای تسلیت.... کسی برایم چای و نبات آورد.. کسی دستم خرما داد.. نگاه کردم.. بی تا بود... نشست کنارم. نور کم شده بود.. تنها شمع های سیاه و کم جان.. تنها هالوژن های کم جان تر... همانجوری که نشسته بودم..، سرم را چسباندم به شانه ی بی تا.... و نفس مرتعشم.... رها شد..... چقدر خوب بود این همه حسی که با این سر بر شانه گذاشتن، به قلبم رجوع کرد... دستش را گذاشت روی دستم.... آزاد نشسته بود آن سوی سالن.. کنار مهرداد و معینی... همه ساکت... همه با اشک های آرام... همه پا روی پا انداخته و متشخص..!!مرگ و تشخص.... دست بی تا را.. فشردم.. هیچ کس را نداشتم. اینجا احساس غریبی می کردم... غربتی که شاید... نه از حضور نصف آدم هایی که نمی شناختم..، که از فاصله ای بود که به عمد میان خودم و مرد جوان و سی ساله ی آن سوی سالن می انداختم.... غربتی که از چشم هایش می آمد و.. به چشم های بسته ی من می رسید......

سرش را بالا آورد و نگاهم کرد...

دلگیر.....

نگاهم سر خورد روی دست هایش... دست هایی که بی هدف دور تنه ی فنجان چای حلقه بودند... به پاکت سیگاری که روی عسلی کنار دستش بود.... روی سوگل که همان لحظه به او و مهرداد خرما تعارف می کرد.....

کاش چیزی میان تو و سوگل باشد....

قلبم ســـوخت...!

پلک هایم را بستم....

کاش مادر نیاز نمرده بود.. کاش من اینجا نبودم.. کاش ایـــنهمه غریب نبودم....

نمی دانم چند ساعت گذشت... کی رفت و کی آمد و.. حتی کی شام سفارش داد.... به خودم که آمدم.. از یازده گذشته بود... خانه خلوت تر شده بود اما حال نیاز بهم خورد.... کوروش رفت دنبال دکتر... مهرداد رفته بود یکی از مهمان ها را برساند... خاله ی نیاز از هوش رفت... همه چیز بهم ریخت... سوگل با چشم های درشت و گشاد شده ی سیاهش، از نیاز به مادرش و برعکس نگاه می کرد.... میگرن بی تا عود کره بود و.... من... نمی دانستم دستم به کـــدام بند باشد....! آزاد دست انداخت زیر زانو و کمر نیاز و بلندش کرد.... خاله ی نیاز به هوش آمد و با زجه به سینه اش کوبید!! خون تو ی تن خودم نبود! باید به کی می رسیدم؟؟!! دویدم جلو و برایش آب قند بردم... سوگل بی دست و پاتر از همه گوشه ای ایستاده بود... صدیقه خانوم داشت به بی تا می رسید... سعی کردم خاله را آرام کنم... کشیدمش یک گوشه و توی حلقش آب ریختم... سر خودم گیج می رفت.... صدای جیغ جگرسوز نیاز از اتاق خواب....، لیوان از دستم افتاد.... تازه باورش شده بود..؟! بمیرم.... از جیغ هایش، فشار بی جنبه ی من هم... افتاد!!! خورده های لیوان روی زمین ریخته بود... دست کشیدم روی زمین... تکه های بزرگ را برداشتم.. باز جیغ زد... یکی از تکه ها را بی اختیار، کف دستم فشار دادم........ سوختم و خون روی دستم رد گرفت.... سوگل جیغ جیغ کرد و مشتی دستمال برداشت و دوید جلو... نیاز جیغ می زد... خدا... به سختی از جا بلند شدم... دستمال ها را گرفتم دور دستم و خودم را تا اتاق خواب نیاز کشاندم.... تنه ام را چسباندم به چارچوب در باز و نگاه بی جانم را به نیاز دوختم که توی بغل آزاد.. دست و پا می زد..... چشم هایم سیاهی رفت.... نیاز به شانه های آزاد می کوبید: مامانم... مــــامانمو می خوام آزاد..... مامان... مامان...

و گفت مامان.. و هی گفت... و جیغ زد.... و به شانه های آزاد کوبید... جگرم خون بود.. دستم، خـــون بود.. دلــــم.. خـــون بود.... سرم را تکیه دادم به دیوار... چرا این لحظه.. اشک نداشتم.... آزاد سرش را گذاشته بود توی گودش شانه ی نیاز و آرام آرام حرف می زد.. نیاز جیغ می زد ..، آزاد اما با زمزمه ها و پچ پچ هایش... آهسته آهسته... آرامش می کرد.... صدای زنگ در و متعاقبش دکتر..، آمد... مهرداد و کوروش نفس زنان آمدند تو... دکتر از کنارم رد شد و رفت تو... کوروش هم.... آزاد موهای نیاز را بوسید.. و نگاهش را به سمت در چرخاند... چشم هایش.. آن همه قرمز.... کوروش جایش را گرفت.. نیاز را خواباند روی تخت.. دکتر نشست کنارش... کیفش را باز کرد.... آزاد از جایش بلند شد و به سمت من آمد.. چشمش روی دست خونی ام، ثابت ماند...

و این بار... نه اخم داشت.. نه حرفی زد.... دستم را از روی دستمال کاغذی گرفت و با نگاهی سرزنش گر و دلگیر... روی زمین نشاندم... حرف توی سرم نبود.. کلمه... نمی دانم چرا ناگهانی، تمام حس هایم را از دست داده بودم...! جلوی پایم زانو زد.. سوگل با جعبه کمک های اولیه آمد.... نگاهی به زخم انداخت.. چندان سطحی نبود... دستم را بالا گرفت و با بتادین شست... سوگل ظرف بتادینی زیر دستم را برد تا بشورد... نگاه سرزنشگر آزاد.. روی دستم می چرخید... باند را برداشت و....همان طور که آرام آرام.. دور دستم می پیچید...، آرام آرام.. زمزمه کرد: دختر بد... دختر گیج... بی حواس...

سرش را بالا گرفت و لبخند تلخی به رویم پاشید: عاشقی..؟!

لب هایم را بهم زدم... چشم هایم در چشم هایش قفل شده بود و من... دو تیله ی سیاه و دلگیر می دیدم... حروف را گم کرده بودم و برای پیدا کردنشان، دست و پــــا می زدم!!!

باز نگاهش را داد به دستم...

- اونجوری نگام نکن...

چسب پهنی به باند استریل روی دستم زد و همان طور که بلند می شد، گفت: خودمو روزی هزار بار لعنت می کنم....

سوگل نزدیکم شد و کمکم کرد بلند شوم. لبخندی بهم زد که باعث شد با خودم فکر کنم.. چقدر شبیه پیشی های ملوس ست..! بازویم را گرفت و بردم به اتاقی خالی... از ورود به تنها اتاق خالی خانه، قلبم گرفت. سوگل کمکم کرد روی تخت دراز بکشم: چیزی لازم نداری؟

لبخند زدم: لطف کردی..

لبخند غمگینش عمیق شد: راستی. من اسم شمارو نمیدونم...! من سوگلم.

و دستش را جلو آورد. دست سالمم را میان دستش گذاشتم: ساره....

کاش مالیخولیام درست باشد...! کاش این دست ها.. بی هدف درترکیه بند نشده باشند..! کاش آزاد..

خنده ی تلخی در دلم نشست....

من چی می خواستم....

سوگل تنهایم گذاشت و رفت.... بی تا خواهش کرده بو شب بمانم... خودم هم نه جان، و نه تمایلی برای رفتن و تنها گذاشتن نیاز داشتم... به پهلو شدم.. نه.. بند نمی شدم...!! بی سر و صدا به دستشویی رفتم و وضو گرفتم... نگاهی سرسری به هال انداختم... خانه در سکوتی حزن انگیز فرو رفته بود... بی تا دراز کشیده بود روی مبل و دستش را گذاشته بود روی پیشانیش... مهرداد و سایه رفته بودند... صدیقه خانوم داشت ریخت و پاش ها را جمع می کرد... آزاد را ندیدم... کوروش و نیاز توی اتاق بودند.. سوگل و خاله هم توی اتاق پروین خانوم... چطور آنجا دوام می آوردند...؟! نزدیک بی تا شدم و آهسته پیشانیش را بوسیدم.. محبتم به این زن، بی اندازه بود...!

چپ چپ کردم: چیزی نمی خواهید مامان؟!

و دلم از این مامان گفتن بی اراده... گرم شد....

لبخند حمایت گری روی لب های بی تا نشست.. با همان چشم های بسته زمزمه کرد: هنوز تب داری.. کاش به دکتر می گفتی...

پتوی نازک را تا روی سینه اش بالا کشیدم: من خوبم. شما استراحت کنید..

و برای خواندن نماز شب اول برای پروین خانوم، به اتاق برگشتم. به زحمت جانماز پیدا کردم و چادر سپید را روی شال سیاهم کشیدم... چراغ اتاق را به جز آباژور گوشه ی تخت خاموش کردم... جانماز را میان تخت و کنسول اتاق مهمان پهن کردم و قامت بستم... دستم می سوخت... و قلبم.. که بی صدای بی صدا.. گزگز می کرد....

نمیدانم چند رکعت خواندم.. نمی دانم چقدر آرام و شمرده شمرده.... توی دلم برای از دست رفته ی نیاز آمرزشخواستم.... و آرامش، برای بازمانده اش..! دو رکعت آخر را برای آرامش دل خودم بسته بودم که صدای باز و بسته شدن در اتاق به گوشم خورد.. بوی چوب زیر دماغم پیچید... حواسم را دادم به نمازم.... بسم الله الرحمن الرحیم.... چقدر همین یک خط، من را آرام می کرد.....

صدای نفس های آرامش را می شنیدم.. وقتی سلام می دادم و مهرم را می بوسیدم... پشت سرم بود.. حسش می کردم... باز..، این همه نزدیک.. بـــاز...، اینهمه دور.........!

چادرم را تا کردم و جانمازم را بستم و روی تخت گذاشتم.... گوشه چشمی می دیدمش... به روی خودم نیاوردم.. انگاری.. باز باید عهدم را.. باز باید قولم را.. تجدید می کردم... این بار، بی حرف.. بی صدا... ساکتِ ساکت...

برای صاف کردن شال مشکی ام، جلوی آینه ی کنسول ایستادم که.. دیدمش... تکیه اش را داده بود به در بسته و دست هایش را زده بود پشتش و... ساکت...، نگاهم می کرد....

آرام و شکننده.. نگاهش کردم.....

خسته بودم.. دلم می خواست بخوابم و حالا..، این عامل قوی و بی انصاف بی خـــوابی...، آمده بود که خواب را از سرم فراری بدهد....! شالم را مرتب کردم.. و برگشتم بروم... حالا باید چه می کردم.. حالا که جلوی در ایستاده بود.. اینطور مصمم... اینطور... بی خوابی آور...!

جلو رفتم. و آرام گفتم: می خوام برم بیرون...

اثرات نماز بود این آرامش انگار...!

حرفی نزد!

آهسته تر... ادامه دادم: برو کنار.. می خوام رد شم... برم بیرون...

همان جوری..، فقط نگاهم کرد...

دست زخمی ام را سفت کردم و مصمم و محکم، برای کنار زدنش جلو رفتم...!

- ساره....!

صدایش عصبی ام می کرد...باز قاطی کرده بودم!!

دندان هایم را بهم فشردم: برو کنار!! اینجا اومدی چیکار جلوی این همه چشم؟؟!!

کلافه و آزرده..، نگاهم کرد: یه دقه به من گوش کن!

دستم را زدم به دستگیره اما قبل از اینکه بخواهم بازش کنم، میان در و دیوار، محصور آزاد بودم....!!

تا به خودم بیایم..، چسبانده بودم به دیوار کنار در و .... جفت دست هایش را چسبانده بود به دیوار دو طرفم و فاصله اش تا من..، به صفر میل می کرد....!

- یه دقه به من گوش بده لعنتی!!!

قلبم به تلاطم افتاد... قلبم..! دریای نا آرامم.....

صدایش.. و صورتش، درمانده و... دلـــتنگ بود: ساره....!

لبانم را بهم فشار دادم.... سعی کردم نگاهش نکنم... سعی کردم این بوی چوب لعنتی... یخ دلم را آب نکند...!

اما... دلگیر و غمگین...

دلم..، ریخت....

چشمم افتاد توی چشمش...

زمزمه کرد: کِی انقد بد شدی که من نفهمیدم..؟!

لبخند تلخی زد: داری منو بازی می دی...؟!

آخ ساره بمیری با این قطره های بی صدای گوشه ی چشمت....

آخ ساره بمیری که بودنت، همیشه عذاب بوده!!

به مسیر قطره ای نگاه کرد که روی گونه ام سُر می خورد....

سرانگشتش را برای پاک کردنش جلو آورد اما..، یک لحظه مکث کرد... لبخند تلخش پررنگ تر شد و با دسته ی شالم، اشکم را پاک کرد.......

و لب زد: می خوای برم....؟! می خوای دیگه نباشم...؟! باشه.. من که گفتم.. به همون خدایی که می پرستی و با این عشق براش قامت می بندی، من راضی به نابودی تو ، راضی به این همه وحشتت.. این همه مریضی و از پا در آومدن..، نیستم...! تمام چیزایی که تو ازش می ترسی و منم با خودم درگیر کرده! اومده بودم.. اون روز اومده بودم ازت بخوام کمکم کنی.. تو این خود درگیری جنون آور! من.. من تنهایی از پس خودم برنمیام ساره! خواستم کمکم کنی...! ولی حالا.. با این حال و روزت... چیکار کردی با خودت دختر....؟!

مردمک هایش روی گودی زیر چشمم... ثابت ماند.. و مردمک های من، روی گودی پای چشم او....! دستش را کشید به ته ریش صورتش.. چنگ زد میان موهای آشفته اش... چقدر تلخِ مهربان بود...

- من... درک می کنم... به اســــمت قســـم....! هر چی که تو بخوای ! اما...

سرش را کج کرد.. غمگین...

- اما ساره...! داری منو به گناه یکی دیگه محاکمه می کنی...؟!

دستم را روی دهانم گذاشتم... چشم های قرمز و دلتنگش را به چشم های خیسم دوخت... چرا این همه لبخند داری آزاد... چرا....

- من که گفتم تا تهش هستم... از چی می ترسی....؟!

و این بار .. من.... انگشت اشاره ام را به سویش نشانه رفتم و... هر چه مهربانی بی اراده داشتم ریختم توی چشم هایم و... با لبخندی تلــــخ زمزمه کردم:

در خانه ی من عصر غم انگیز بدی ست...

در پشت بهـــارها.. چه پاییز بدی ست..

از مهر و محبت شما مـــــی ترسم !

ثابت شده است عاشقی.. چیز بدی ست........

بعد.. خیره در چشم های مرطوب و قرمز و.. پر دردش...، لبخند تلخ تری زدم ودستگیره ی در را پایین کشیدم و .. در اتاق تنها گذاشتمش......


کمی پیش بی تا نشستم تا خوابش ببرد.. ساکت بود و.. ساکت بودم... و آزاد که بالاخره بعد از نمی دانم چند دقیقه از اتاق بیرون آمد.. از خودم متنفر بودم که این طور رنجاندمش.. که به خاطر مـــن، به این روز دگرگونی افتاده.... از خودم.. و همه ی تلخی هایم.... سوییچ و موبایلش را برداشت و رو به بی تا گفت: می رم خونه خودم. استراحت کن تا فردا. کاری داشتی تماس بگیر.

و بی آنکه حتی سرش را بالا بگیرد..، مثل نسیم خنکی از کنارم رد شد و... رفت..... نگاه معذبی به چشم های بسته ی بی تا انداختم و به اتاق برگشتم. به اتاقی که حالا.. بوی آزاد را گرفته بود... و من، که خوابم نمی برد.... صدای کنده شدن ماشینش، آنطور پر گاز، تا گوش های من هم رسید! راه رفتم.. اتاق را متر کردم.. هی پرده را زدم کنار و به حیاط خالی نگاه کردم.. نکند تصادف کند.. نکند... از دست خودم عصبانی شدم! با حرص لبه ی تخت نشستم.. سوگل در زد و با لبخند مظلومی سرش را آورد تو: چرا نخوابیدی؟

لبخند نصفه نیمه ای زدم: می خوابم حالا...

کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره..، رفت...! تا اذان خوابم نبرد... کمی برای مادر نیاز قرآن خواندم و هــــی ، فکر کردم... و بالاخره.. دم دمای سحر بود.. اذان را می دادند، که صدای ریموت آشنایی به گوشم خورد.. و سر و کله اش.. در عین ناباوری من، پیدا شد.... گوشه ی پرده را زدم کنار.. سرش تا یقه پایین بود.. و آنقدر فکری که، دلم مچاله شد... پرده را انداختم و بالشی برداشتم و روی زمین دراز کشیدم.. و از همان فاصله، بوی سیگار شامه ام را تحریک کرد...

چشم هایم را روی هم گذاشتم و آرزو کردم که ای کـــــــاش مادر نیاز، زنده بود.....


***


صبح.. با گلو درد و سرفه های بلند از خواب بیدار شدم.. از سر و صدای هال و گریه های آرام نیاز... چشم هایم را به سقف دوختم و فکر کردم که عزاداری تازه شروع شده...بعد، اولین چیزی که در خاطرم نقش بست...، تصویر شفافی از چشم های آزاد بود...، زیر نور کم جان آباژور اتاق... کنار در..، وقتی آخرین حرف هایم را بهش زده بودم.... ریتم تنفسی ام کند شد و بینی ام تیر کشید... بی تا در زد و با لیوانی آب پرتقال، کنارم نشست... لبخند مهربان و کم جانی زد: بخور عزیزم.

نشستم... و لیوان را از دستش گرفتم: می ذاشتید بیام بیرون. زحمت کشیدید...

دست هایش را بهم زد: سفارشیه. گفتم خودم الآن بیارم، ممکنه صدیقه یادش بره..

دستی به موهایم کشیدم: سفارشی؟!

تنها با لبخند نگاهم کرد. لیوان را تا ته سر کشیدم و حس کردم که زیر بار سنگینی نگاه بی تا... حس خوبی ندارم !.. در نگاهش چیزی بود که باعث می شد بگریزم... آخر سر خودم را به آن راه زدم و با تبسم محوی ازش پرسیدم: چیزی شده بی تا جون؟!

لبخند آغشته به استرسی زد: فقط یکم نگران آزادم...

و دستی به شانه ام زد و لیوان را از دستم گرفت و از اتاق بیرون رفت.. پوف... دست و صورتم را شستم و به سالن برگشتم. به هر گوشه ی خانه ی نیاز که نگاه می کردم، قلبم بیشتر می گرفت.. دلم می خواست بروم.. از اینجا، و هر جایی که بتوان نشانی از او یافت... و هـــی.. برای خودم همان بیت آخری را تکرار می کردم و به خودم اطمینان می دادم که کار درستی کرده ام.. و چه اطمینانی....

ساعتی نگذشته بود که همسایه های آپارتمان نیاز برای تسلیت آمدند... و این رفت و آمد دوست و اشنا تا عصر ادامه پیدا کرد.. و همچنان، بی قراری من...... و حواسم بود وقتی بی تا در اشپزخانه راه می رفت و با آزاد حرف می زد و سفارش می کرد برای سردردش مسکن بخورد... بهم ریختم و برای ندیدن و نشنیدن، به اتاق نیاز پناه بردم. دراز کشیده و چشم هایش را بسته بود. دستش را گرفتم و به سکوت غمگینش...، امتداد دادم....

تمام روز دوم تنها بودم.. تنها تر از هر وقتی که می شد با نیاز و بی تا گذراند... آنقدر همه در خود رفته و ساکت بودند و جو خانه آنقدر غم داشت که فقط دلم می خواست کسی مثل آزاد... کسی که همیشه می داند کِی..، زنگ بزند، بگوید « آماده شو دارم میام دنبالت..! »... و من برای رهایی از غم خانه، به درد او پناه ببرم.....

شب به همراه سوگل در اتاق خوابیدیم... سوگلی که ظهر برای دیدن آزاد از خانه بیرون زده بود و تا عصر هم پیدایش نشد... و وقتی رفته بود، من هم دلم شور می زد، هم می خواست که آرام بگیرد و به خوش بینی احمقانه اش، ادامه بدهد... کمی ازم حرف کشید و خواب را بیش از پیش از سرم پراند. از خودش گفت، از اینکه گرافیک خوانده و بدجوری محل زندگی اش را دوست دارد... اما نه از دیدن آزاد حرفی زد، نه دوست پسری که در ترکیه منتظرش باشد!!



***


مراسم سوم در مسجد برگزار شد . نیاز آرام و سنگین تسلیت ها را می پذیرفت و من حواسم به دوست و آشنا بود.. خاله ی نیاز می گفت از سوگل کمک بگیر، چیزی خواستی به او بگو، و من رویم نمی شد بگویم یکی می خواهد حواسش به خود سوگل باشد! دختر خوش مشرب و خوش صورت مجلسمان، بدجوری شش و هشت می زد!! وسط صدای قرآن و عزاداری، با دیدن دوستی، اشنایی، چنان با شعف و بلند هیاهو می کرد و به طرفش می رفت که.... من باید او را دست یکی می سپردم!! زمان می گذشت و نگاه من مدام به ساعتم بود... خبری از آزاد نداشتم و نمی دانستم آمده یا نه.. روی پرسیدنش از بی تا را هم نداشتم...

نیامده بود... این را به واسطه ی مهرداد فهمیدم... حتی مسیج نزد حالم را بپرسد.. حتی... خدا... کلافه از این خود درگیری، دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم!! ساعت از چهار گذشته و صدای مویه ی آرام نیاز و خاله اش، ذره ذره ام را می خورد... کاش م یتوانستم کاری کنم، و چون نمی توانستم، این احساس عجز و ناتوانی.. بیچاره ام می کرد..... قلبم گرفته بود و احساس خفگی می کردم. نگاهی به ساعتم انداختم. شش کلاس زبانم شروع می شد. کاش بروم.. این جلسه نمی رفتم، حذف می شدم! بد هم نمی شد.. هوایی به سرم می خورد.... می توانستم از خانه لباس هم برای فردا بردارم. چون حتما باید می رفتم پیش حاج خانوم... با این فکر از جا بلند شدم و به سمت بی تا رفتم. کنار گوشش گفتم حالم خوش نیست. باید بروم. اما زود برمی گردم. دستم را فشرد و پلک زد که یعنی.. درک می کند.. خیالم راحت باشد... فقط به او گفتم کجا می روم . نیاز هم که اصلا حواسش به هیچ کس نبود... پایم را که بیرون گذاشتم، حس کردم فشار سنگینی از قفسه ی سینه ام برداشته شد! ببخش نیاز... من زیادی ضعیفم.. تو ببخش....

جلوی در ورودی مسجد، نگاهی به خودم در شیشه ی یکی از ماشین ها انداختم. بوت های بلند مشکی و لباس هایی که تماما سیاه... کاملا مناسب کلاس زبان!! لبخند غمگینی گوشه ی لبم نشست و راهی شدم.. سوز سرد بهمن ماه که به سر و صورتم خورد، کمی حالم را جا آورد... و خدا را چقدر شکر که رفتم! سر کلاس با بحث هایی که شد و جو خوبی که داشت، خنده ی کمرنگی به لبم آمد و شاید برای چند دقیقه، آزردگی هایم را فراموش کردم... و یک ساعت و نیم با خودم مقابله کردم، که کوچکترین نگاهی به موبایلم نیندازم.. که انتظارم را برای دیدن اسم بد اخلاق روی صفحه، سرکوب کنم....

کلاس تا هفت و نیم طول کشید.. کیفم را جمع و جور کردم و داشتم با خودم فکر می کردم چقدر دلم می خواهد تا خود خانه، پیاده بروم.... یکی از پسر ها تا دم ورودی آموزشگاه همراهم شد و کمی از کلاس و قصدش برای مهاجرت حرف زدیم... تعارف زد برساندم و من تمام وقتی که نزدیک ماشینش ایستاده بودیم، دلم برای چیزی...، تنگ بود.....

سری برای پسر جوان تکان دادم... سوز می زد.. شالم را دور شانه هایم پیچیدم.... قدم کج کردم تا سر خیابانی که ماشین پارک بود... نگاهش..، لحظه های آخری که در اتاق حرف زده بودیم، پیش چشمم بود... خدا، خودش می دانست که من بازیگر خوبی نیستم.. خودش، می دانست که سپردن نقش ملکه ی عذاب به من، بی احتیاطی محض است....! صدای زنگ موبایلم بلند شد... ته دلم قلقلک می رفت... بالاخره از میان محتویات کیف پیدایش کردم و بی آنکه بتوانم در برابر میل به جواب ندادن، مقاومت کنم، چسباندمش به گوشم: بله ؟

صدای آرامش... غافلگیرم کرد....

- کجایی...؟

قدم هایم شل شد... نگاهم به خیابان طولانی و پر از نور ماشین بود... با ریشه های شالم بازی کردم....

- سلام...

چرا احساس کردم که لبخند زد...؟

- سلام... کجایی..؟

- اومدم.. یکم قدم بزنم....

- خــــوبه....

مکث کرد... کتاب های زبانم را توی بغلم فشردم.... گوشی را به گوشم، بیشتر....!

- برگرد این طرف...

ابروهایم پرید بالا. دور خودم چرخیدم. خنده ی محوی توی صدایش بود: اینجام..

برگشتم و ده متر دورتر، نور بالا زدنش را دیدم....

و دلم.. که انگار وسط تمام سوز و سرمای زمستان، بی هوا! یکهو! گـــرم شد...

- اینجا چیکار می کنی؟؟

- فعلا بیا سوار شو، سرده..

و من.. که انگار یادم رفته بود مادر نیاز مرده..، همه عزادارند..، آزاد را از خودم رانده ام، و نباید اینطور حالی به حـــالی بشوم!!! چنان لبخند صورت را پر کرد و به سمت ماشینش دویدم که.... وسط راه ایستادم... گام هایم را آهسته کردم.. آدم باش ساره! این یکی را که می توانی..؟!

دولا شدم و شیشه را فرستاد پایین و صاف.. نگاهم کرد...

دلم ریخت...

چرا با هی قول می دادم و زیرش می زدم... چرا با دست پس می زدم و با پا.... چرا بهش گفته بودم برود اما حالا، از دیدنش، اینطور دل توی دلم نبود....؟!.. قلبم ضربان و نگاهم نبض گرفت اما... اخم کردم: ماشین آوردم.. یه سر هم باید برم خونه...

چشم های قرمزش را مالید....

- باشه، می برمت.. ماشینم می فرستم فردا یکی بیاره برات.

- نمی خواد با ماشین خودم...

حرفم را با خم شدن و باز کردن در از داخل و گفتنِ « بیا بالا » ، قطع کرد.! پوفی کردم و سوار شدم.... بوی خنک عطرش دماغم را نوازش داد... چشم هایم را بستم و فکر کردم که چقدر این دو سه روز نبودنش، جای خالی پررنگی داشت... فکر کردم که چقدر این بودن، اینکه آمده دنبالم..، این احساس توجه...، خوب و لذت آور است.... بعد، همین که این فکرها را کردم، عقلم چنان به روی دلم شمشیر کشید و سرزنشم کرد که.... گوش هایم را سپردم به دست موزیک ملایمی که پخش می شد... به دست صدای نفس هایی که همه ی آرامشم را، گرفته بودند....!

دست هایم را بند کردم به جلد کتاب زبانم و باهاش بازی کردم... لب هایم از هم فاصله گرفتند و حروف بی اجازه، بیرون پریدند: آزاد...

صدایش زده بودم.. و خودم هم نمی دانستم چرا....

با چشم های به غایت خسته و نا آرامش..، نگاهم کرد....

و گوش های من، که تماما در تصرف ترانه بودند....

تو با دلتنگیای من.. تو با این جاده همدستی...

تظاهر کن ازم دوری...! تظاهر می کنم... هستی...!

و نگاه او که به من بود... نگاه سرخ و خسته اش... نگاه پر از حرفش... حرف هایم را نشنیده بود توی اتاق؟! بهش نگفته بودم؟ باور نکرده بود...؟ حال و روزم را نمی دید...؟.. رویم را گرفتم و به شیشه ی بخار گرفته از سرما دادم... قلبم طاقت نداشت.. قلب مریض و ناتوانم... می دانی... یک لحظه است... یک لحظه است که بند دلت را شل می کنی... در چشم بهم زدنی، پاره می شود...! و تو.. خودت را می سپاری دست حسی که آن همه شیرین است و... خر می شوی و... غرق می شوی.....

و من... داشتم بند دلم را شل می کردم...

داشتم...

آرام گفتم: منو بذار خونه ، برو بگیر بخواب... چشمات داره از حال می ره از خستگی...

- نگران منی...؟!

نگاهش کردم. با چشم هایی که نمی توانستم محبتشان را، احساس نگرانی شان را...، دلسوزی شان را! ، پنهان کنم... لب زدم: فکر نمی کردم انقدر قصی القلب نشون بدم...

نفسش را بیرون فرستاد و رویش را گرفت و راهنما زد: نگران نباش !

برای ماشین جلویی دو تا تک بوق کوتاه زد و گفت: اوضاع خیلی بهم ریخته س... هزار تا کار دارم شرکت... نیاز نیست، کوروش نیست! معینی هم نصفه نیمه میاد... سلیمی پینگ پُنگ می زنه!! برنامه هام، قرارهام، همه قاطی شده! پونصد نفرو باید جمع کنم، اما برای ثانیه ای تحمل هیچ کدومشونو ندارم....

و چقدر که بد بودم من... وسط این همه گرفتاری، مریض می شدم... سرکار نمی رفتم... این احساس جنون زده و طوفان وار هم که.. قوز بالاقوز!! آهسته و با دلسوزی گفتم: کاری از دست من برمیاد...؟!

خنده ی تلخی کرد و همان طور که میدان را دور می زد، گفت: تو فقط خوب باش جوجو...

بند کیفم را با بالاترین قدرت ممکن، فشردم...! دم خانه نگه داشت تا بروم وسایلم را بردارم... امشب هم می ماندم پیش نیاز، فردا باید به حاج خانوم سر می زدم... تا بروم، لباسی عوض کنم و برگردم، بیست دقیقه ای طول کشید.. و عجیب آنکه در تمام این مدت، نه بوق زد.. نه تماس گرفت.. هیچی..! کاری که به حتم اگر آزاد چند ماه پیش بود، می کرد!! وقتی برگشتم و توی ماشین نشستم، سرش را تکیه داده بود به صندلی و چشم هایش رابسته بود. و به نظر می رسید که خواب باشد... روی صندلیم جا به جا شدم و صدایم را پایین کشیدم: خوابی؟؟

با چشم های بسته گفت: چقدر این بو به من آرامش می ده....

قلبم افتاد پایین و ریخت کف ماشین....!

دَمم را نگه داشتم و به عطر سردی فکر کردم که امروز زده بود...

بعد فکر کردم .. من که عطر نزده ام....؟!

در سکوت به رو به رو نگاه کردم... همان جور که سرش به صندلی بود، چرخید و درز چشم هایش را باز کرد: یادته اولین روزی که اومدی دفترم؟

و با لبخند ادامه داد: هیچ وقت اون میس دیور مسخره به تو نچسبید!

لبخند به لبم نشست... انگاری حالش کمی بهتر بود و یادآوری آن روزها.. مرا هم به لبخند می انداخت...

باید تمرین رفیق بودن می کردم...

باید یادش می انداختم..

باید...

- تو دیگه کی هستی!! از اون فاصله چجوری اسم عطر منو تشخیص دادی!!

با حالتی بامزه، تکه ای از موهای کوتاه و سیاه سرش را کشید: به مدد دوست دخترای متعدد !

دست هایم به عرق کردن افتاد... لعنت به این دست ها... لعنت... که فکر کردن به دوست دخترهایش هم، مرا به تب کردن و عرق ریختن می انداخت!! درد بی درمان به جانم انداخته بود... از همان شب... همان شب سیاهی که تنها باریکه ای از نور روشنش می کرد.... نه.. از خیلی قبل تر.. خیلی خیلی قبل تر، که خودم هم نفهمیده بودم..! آهسته گفتم: چرا با یکیشون ازدواج نکردی؟!

- منتظر بودم عاشق بشم!

دلم لرزید....

چقدر از خودم منزجر بودم.....

- بهت نمیاد!

لبخند زد: بهم نمیاد که عاشق بشم؟!

از این بحث ها فراری بودم....

- بهت نمیاد که منتظر باشی!

نفس عمیقی کشید و نگاهش را به پنجره داد: نبودم..... خودش سر و کله ش پیدا شد.. وسط همه ی گیر و گرفتاری هام...

و استارت زد.... بعد برگشت سمتم و با لبخند محوی گفت: در ضمن ، خانوم کوچولو ! آدم با دوست دخترش، با کسی که باهاش می خوابه، ازدواج نمی کنه!

قلبم تپیدن گرفت.... از حرف به حرف اجزای جمله اش...!..

پوزخند زدم: حالم از این طرز تفکر بهم می خوره!

حرکت کرد: واقعیتیه که خیلیا بهش عمل می کنن!!

نگاهم رنگ تمسخر گرفت: فکر نمی کردم تو هم جزو این دسته مرد ها باشی!!

رک گفت: بهم میاد خیلی بی بند و بار باشم؟!

چه سوال ها می پرسید!! رویم را گرفتم و دکمه ی ضبط را که خاموش کرده بود، زدم....

- تا جایی که یادمه هیچ وقت از اینکه اینطور به نظر بیای، ناراحت به نظر نرسیدی!

انگار با یادآوری آن روزها بود که روشنایی غریبی در صدایش و خنده روی لبش نشست..! من هم....

- خیلی کله خراب بودم!

- همیشه ی خدا هم خواب بودی!!

و با یادآوری حرف های شادی و گلی پیرامون همجنس بازی کیانی و افرش...، به خنده افتادم... سعی کرد از زیر زبانم بکشد: آی آی..! نداشتیم! به چی می خندی؟!!

صدایش... رگه های کمرنگی از سرخوشی داشت... سعی کردم دلم نگیرد.. سعی کردم برای من، همان کیانی رفیق باشد...، که حالا می خواهم باهاش تجدید خاطره کنم.... همین طوری داشت ازم می پرسید به چی می خندی و حدس های خنده دار می زد، که بالاخره به زبان آمد: خب می دونی... یه تئوری وجود داشت درباره ی تو و افرش...، که شادی بهش می گفت تئوری تمایلات !

و او....

که بعد از مدت ها....

در اوج خستگی..، از خنده منفجر شد!!!

آنقدری که شیشه اش را پایین فرستاد ، دستمالی از جعبه برداشت و به چشم هایش کشید.... سرش را بیرون گرفت و باد خنک به صورتش خورد... لبخند زدم... به حالتش.. به خنذه اش.. به کارهایش... آرام که شد، گفتم: خیلی حالمو می گرفتی، ولی یادمه یه روز بهروزی خوب از خجالتت دراومد! یادت میاد؟

چشم هایش را تنگ کرد و نگاه پرسشگرانه اش را با لذت....، به من سپرد....

لبخند زدم: اومده بودم ازش امضا بگیرم، شانس بدم تو هم جلوم سبز شدی!! برگشتی بهش گفتی بهت امضا بده واسه افزایش ظرفیت... گفتی به نفر آدم چه اختلالی درست می کنه سر کلاس... خیلی بد گفتی بهش! اونم برگشت گفت شما سر تا پات اختلاله آقــــــــــا !!!

هر دو با صدای بلند زدیم زیر خنده....

و من.. چقدر ته دلم حس خوبی داشتم.... حس خوبی که همه ی آنفولانزاها را.. عزاداری ها را... درد ها را.. کنار می زد...! و می گفت ببین...؟ دارد کنار تو... می خندد...

و عقل ... و عقل... و عقل....

که این طور مرا با خودم، به ستیز و گریز می انداخت....

خنده مان که تمام شد، آهسته گفت: هیچ وقت نفهمیدم چی تو چشماته... وقتی اونجوری نگام می کردی... وقتی حتی نمی تونستی چیزی رو که می خوای بگی، حقتو بگیری و دفاع کنی، اونقدر حس ظالم بودن توم تشدید می شد که حالمو از خودم و اون حالتای تو بهم می زد و باعث می شد بیشتر بهت نیش بزنم...!

آرام نگاهش کردم.... نگاهش را گرفت و انگار سعی کرد بحث را عوض کند: مردک!! اختلال جد و آبادش بود!!!

سرم را تکیه دادم و از این آرامش بی هوا، پلک هایم را روی هم گذاشتم.... صدای ضبط را کمی بالا برد و سیگاری آتش زد.... فکرم به سوی سوگل پر کشید... می خواستم گره ای را باز کنم، اما انگار هر لحظه کور ترش می کردم.... دست هایم را به بغلم چسباندم و با چشم های بسته گفتم: سوگل دختر خوبیه...

خونسرد بود: مبارک صاحابش باشه!

نفسم به سختی رها شد....

- خوبی؟

چشم هایم را باز کردم و به بیرون خیره شدم: آره...

سیگارش را انداخت بیرون و با تلخی گفت: فکر و خیالای احمقانه می کنی ساره....



جایی که من تنها شدم.. شب، قبله گاه آخره....

اینجا تو این قطب سکوت... کــابوس طولانی تره......

من مـــــاه می بینم هنوز... این کور سوی روشنو....

انقـــــــــدر سوسو می زنم........،

شاید..

یه شب...

دیدی منو......

با انگشت هایم ور رفتم... و سکوتم ماشین را سنگین کرد.... تنها صدای نفس های او بود که می آمد و انگار که من را..، همین نفس کشیدن های او، کفایت می کرد..! آرام گفت: بریم شام بخوریم؟!

دلم می خواست بگویم نه.. دلم می خواست بگویم داری خودت را به کدام کوچه می زنی؟ دلم می خواست... نه... نمی شد انگار.. تمرین رفاقت، دست و پایم را بسته بود....

نفس عمیقی کشیدم: نه.. می خوام برم خونه...

داشت نگاهم می کرد و نگاه من به ماشین بغلی بود: گرسنه نیستی..؟!

- نه...

- هوای خونه منو خفه می کنه. یکم دور بزنیم، شام بخوریم، می ریم...

مرد میانسال ماشین کناری، زل زد به صورتم. گفتم: نیاز تنهاست...

پشت چراغ قرمز، ایستاد. کامل چرخید طرفم و با جدیت گفت: چی رو نگاه می کنی؟!

نگاهم را از مرد میانسال کندم و رو به او چرخیدم. دستش را گذاشته بود روی فرمان و کاملا رو به من نشسته بود. حواسم سر جایش نبود. حواسم، جایی میان حرف های چند دقیقه قبل و سوگل ونیاز و... حالا.. ژست وسوسه برانگیزش.. آغوش باز و این همه مغناطیس...، گیر کرده بود! مژه زدم: چی..؟!

در اوج خستگی و گرفتگی، لبخند کجی زد و به خودش اشاره کرد: می گم اصل جنس اینجاست..!! به چی نگاه می کنی!؟

تُف به ذاتت آزاد...!

لب هایم را از خنده ای که می رفت تا بی آبرویی ببار آورد، جویدم و غرغر کنان رویم را برگرداندم.. گوشه ی شالم را گرفت و کشید و خنده کنان گفت: ها ؟ چیه غرغر می کنی..؟!

الله اکبر هـــا !! برگردم یک چیزی بگویم..!!! شالم را از دستش کشیدم و صاف نگاهش کردم.. می خواستم جدی باشم اما.... می خواستم بی پرده و بی حوصله باشم اما.... نگاه قرمز و مهربانش... تمام می خواستم هایم را، بر آب کرد......

بند شده به چشم هایش، زمزمه کردم: خیلی خسته م...

و از خودم پرسیدم...، از کی اینطور نگاهم کرد...؟

لبخند مهربانی زد و همزمان با سبز شدن چراغ، راه افتاد: خسته نباشی خانـــــوم....

نه.. انگار باید از خودم! می پرسیدم که... از کی در برابر نگاهش، عاجز شدم...

و من، ته ته دلم که رجوع می کردم، میان همه این با دست پس زدن ها، دلم این شام دو نفره را... این شام رفاقتی را.. می خواست.... تا رسیدن به یکی از همان رستوران های خاص و محبوبش، سکوت کردم. او هم ، آرنجش را تکیه داده بود به شیشه، پشت دستش را چسبانده بود به لبش، و عمیقا فکری بود.... خسته بودم. آنقدری که دلم بخواهد لم بدهم گوشه ی ماشینش و تا ابد.. بخوابم..... و او رانندگی کند... دلم آرام بود... دلم از آرامی او، آرام بود.. کی اینطور شدم.. کی.. کی.... جلوی رستوران نگه داشت.. ایستادم تا پیاده شود. با لبخندی که نمی دانم چرا غمگین به نظر می رسید، پیاده شد... دستی میان موهایش کشید و اشاره کرد که: بفرمایید...

بی آنکه نگاهی به رستوران بیندازم، پشت یکی از میز ها نشستم.. کتش را درآورد و دکمه های سرآستینش را باز کرد... حواسم به ژیله ی سرمه ای تنش بود... نگاهم را سُر دادم روی میز بغل و اکیپ خانم ها و آقایان میانسال خوش خنده... دستم را تکیه گاه شقیقه ام کردم و از سرحالی شان، لبخند میهمان لب هایم شد...

- امشب خیلی شیش و هشت می زنیا... حواسم هست..!

با همان لبخند، نگاهم را روی صورتش چرخاندم.. این آدم... ده سال دیگر چطور آدمی ست... تنهاست...؟! ازدواج کرده؟! احساس خوشبختی می کند...؟! و من... من چی...؟ من حتی تصور درستی از اینده ام ندارم.... من ده سال بعد... بیست سال بعد... من چطورم...؟! تنها هستم....؟!... چشم هایم روی چشمهایش لغزید... چقدر دلم می خواست می شد بهت اعتماد کرد آزاد... چقدر دلم می خواست می شد، نترسید.... که من مار گزیده نبودم، که تو...با من... این همه ... زمین تا آسمان نبودی..... نگاهش کردم... متسبم... تو ده سال دیگر کجایی آزاد.... من را یادت می آید....؟!

منو را بست و با حوصله.... لبخند زد: جانم؟!

بینی ام از آخرین جمله ی افکار درهم پیچیده ام، و کلمه ی کوتاه و محبت آمیزش، جمع شد... حس کردم چشمهایم رطوبت گرفت.... تند تند پلک زدم و لبخندم را عمق بخشیدم....

نتوانستم جلوی حروف را بگیرم: به نظرت.. وقتی که ما هم پیر بشیم...، می تونیم مث اینا بخندیم؟! وقتی پیر بشیم... احساس خوشبختی و شادی می کنیم...؟!

لبخندم.. از دست.. رفت.....

و تمام نگاهم... نگرانی بود... ترس بود....

- آزاد...! ده سال دیگه... تو منو یادت میاد....؟!

ابروهای پر و کشیده اش... خطوط منحنی شد... یکور لبش را داد بالا... منو را رها کرد روی میز و تکیه داد به صندلی.... نگاهش را ازم گرفت و به میز بغلی دوخت... چقدر دلم می خواست حرف بزند.... چقــــدر دلم می خواست به من این اطمینان را بدهد که... صد ســــال هم که بگذرد...، مرا یادش می آید..... یادش می آید....

- ساره...!

نگاهش کردم.. لب هایم را بهم فشردم.. در نگاهش چیزی بود... شبیه به استیصــــال... شبیه به اینکه.. به خدا داری اشتباه می کنی... شبیه به اینکه.. ساره...؟!

خم شد...

ابروهایش هنوز منحنی هایی غمگین و تا حدی.. عصبی بودند.....

نفسش خورد به صورتم: تو چی می خوای بشنوی ساره...؟!

هرچه سعی کردم، نشد که بخندم! میان مردمک های سیاهش، مژه زدم... و معصومانه زمزمه کردم: مهم نیست من چی می خوام.. می خوام ببینم... تو چه جوابی می دی....

دستش را روی میز مشت کرد... مشتش قرمز و سفید می شد... لبانش را بهم فشرد و نگاهش را ازم گرفت... دوباره، انگار ایستاده بودم وسط خانه و داد می زدم و آن یک قطره اشک.. مرا به جنون می انداخت..... چند ثانیه بعد..، چرخید طرفم.. صدایش را پایین کشید و پچ پچ کرد: می خوای بگم تو.. تا ابد تو ذهنم می مونی..؟! می خوای بشنوی که من تورو یادم نمی ره؟! ساره! من اسم تک تک کارمندهایی که استخدام کردمو حفظم! تو چی می خوای؟!

نگاهم را به سختی ازش جدا کردم و به میانسال های کنار دستی سپردم...

این طور حرف زدنش.. این لحن.. این صدا.. این حرف ها.... نزدیک بود اشکی بشوم.. نزدیک بود لو بروم.. داشتم لو می رفتم....

- می خوای من تورو یادم نره....؟! آخ ساره...! این چه سوالیه که می پرسی!!!؟؟

پیشخدمتی را که نزدیک میز شده بود، با اشاره ی عصبی دستش، پراند !

- با تو ام ساره! به من نگاه کن!!

از تندی کلامش... از این پرخاش...، لرزی بر تنم نشست.. ترسیده و محتاط نگاهش کردم.. و نمی دانم چرا تبسم محو و مظلومی گوشه ی لبم جا خوش کرد...! نگاهش از چشم ها تا لب ها و چانه ام سر خورد.. کلافگی اش را دیدم.. نفسش را پرت کرد بیرون و پیشخدمت را صدا زد... و من... از این چشم در چشم شدن، یاد شبی افتاده بودم که... بستنی خوردیم.. و او مرا....

چشم هایم را بستم و خدا را صدا زدم... مرا ببخش خدا... من گناهکار را... کاش از کاری که کرده بود، این همه حس خوب و دریچه ی نور نداشتم..! کاش بدم می آمد... کاش .... پلک هایم را گشودم و نگاهش کردم. دست به سینه، به نقطه ای نامعلوم خیره بود. دست هایم را بهم چسباندم و آهسته گفتم: اصن فراموش کن چی پرسیدم...! نمی خواستم اون حرفو بزنم.... من...

نفس عمیقی کشیدم و خیره به زن شصت و خرده ای ساله با موهای یک دست سپید، زمزمه کردم: می خواستم ببینم ده سال دیگه.. بیست سال دیگه... ما هم مثل اینا، احساس خوشبختی می کنیم..؟!

هنوز نگاهم نمی کرد... هنوز، سرد بود....

- من الآن.. اینجا.. این لحظه.. احساس خوشبختی می کنم. اگه ده سال دیگه، بازم تو همون لحظه باشم، احساس خوشبختی می کنم..!

نگاهم را برنداشتم تا نگاهم کند اما... زهی خیال باطل! سر جنگ داشت انگاری..!! صدایش زدم.. توجهی نکرد..! اصلا وقتی عبوس می شد، همین طور هــــی دلت می خواست قربان صدقه اش بروی هـــا !!!!

- آقای کیانی... با شمام ها....

توجهی نکرد. اصلا درک نمی کردم از چی انقدر ناراحت و کلافه شده.. جعبه ی دستمال کاغذی را برداشت و روی میز سر دادم تا بخ آرنجش بخورد.. چند بار ضربه زدم: با شمام برادر...

عصبی و تند نگاهم کرد. لب و لوچه ام آویزان شد... دستم را عقب کشیدم: خب آقای کیانی... آزاد.. آزی !! هرچی اصن...

چشم هایش به خنده ، گرد شد!!

خیز برداشت طرفم: چی گفتی؟؟

خودم هم خنده ام گرفت: چی گفتم؟؟ ها؟؟

انگشت اشاره اش را تهدید آمیز به سویم نشانه رفت: جرأت داری، یه بار دیگه تکرار کن!!

نیشخند شیطنت آمیزی به رویش پاشیدم و لب هایم را کش دادم: آزی ی ی ....!!!

لب هایش را جمع کرد. خنده به چشم هایش برگشت.. سر تکان داد و... رویش را با تأنی، گرفت... از خنده اش، نیرو گرفتم. خودم را جلو کشیدم و با حرارت گفتم: تا حالا کسی اینجوری صدات کرده؟!

چشم غره ای رفت و لبخند زنان، به پیانوی گوشه ی سالن و پسر جوانی که می رفت تا بنوازد، نگاه کرد: فقط یه دوست قدیمی..!

فوری از دهان نیمه بازم پرید: دختر؟!

مستقیم نگاهم کرد. مسکوت و ممتد... و آغشته به محبتی کمرنگ وتبسمی محو.... که باعث شد خجالت بکشم و به پیانو چشم بدوزم....! به دست هایش چشم دوخت : تنها دختری بود که دلم نمی خواست باهاش هیچ رابطه ای داشته باشم...

چشم هایم به صورتش رفت... و نگاهش که رنگ تجربه و یادآوری حس های خوب را داشت... و کف دستم، که ناخواسته به عرق نشسته بود....

سرش را بالا گرفت و لبخند زد: خیلی ماه بود!

ابروهایم بالا رفت: پس چرا نمی خواستی...

حرفم را برید: می خواستم برنامه های دیگه ای باهاش داشته باشم....

مژه زدم: داری از یه عشق کهنه حرف می زنی؟!

خندید: نه.. ابدا ! چیزی که بین ما بود، خیلی با عشق فرق داشت.. یه جور دوست داشتن پایدار بود.... لحظه های خوبی که دیگه تجربه شون نکردم.. دختر فوق العاده ای بود. درک می کرد. تحمل داشت. و پا به پای من بود. از فکرایی که تو سر من بود خبر نداشت ، اما همیشه باهام بود.بماند که فکرای منم هرگز اونقدری جدی نشد که.... به هر حال.. دوست خیلی خوبی بود! امریکا به دنیا اومده بود. چند سال بود تنها برگشته بود پیش خاله ش اما نمی تونست اینجا زندگی کنه.. به درد اینجا نمی خورد! داشت اذیت می شد... وقتی هم که خواست بره امریکا، رهاش کردم که بره....

دلم نمی خواست اسمش را بپرسم...

و این نخواستن، داشت به من هشدار می داد که انگار حسم از دوست بودن با او، به چیزی دیگر.. تغییر شکل یافته....

در افکار خودم بودم که انگشت تهدیدش را باز جلوی صورتم گرفت: دیگه کسی جرأت نکرده منو اونجوری صدا بزنه!!

فقط نگاهش کردم.. احتیاج داشتم باهاش حرف بزنم.. احتیاج داشتم درباره ی همه ی سر فصل های امشب، باهاش حرف بزنم.....

غذا ها را آوردند اما من هنوز داشتم به او نگاه می کردم و فکرم هزار جا در رفت و آمد بود... کارد و چنگالش را برداشت و به من اشاره کرد: چرا نمی خوری؟!

با سستی چنگالم را برداشتم و مشغول شدم.... لقمه ی اول پایین نرفت. انگار فهمید که خودش برایم آب ریخت و به دستم داد....

- حالت خوبه؟!

- اوهوم. آره.. خوبم.

- مطمئنی؟!

- انگار تو نیستی..

تنها نگاهم کرد و لیوانش را سر کشید... نتوانستم به غذا خوردنم ادامه بدهم... چشم هایم رفت پی اجزای صورتش.. پی دست هایش.. پی آب خوردنش...

- چرا نگهش نداشتی...؟!

ابروهایش بالا رفت. لیوانش را گذاشت کنار ظرف غذایش و نگاه جدی و آرامش را به من سپرد: می شه همه چیز و همه کس رو، نگه داشت؟!

انگار باید چیزی از میان حرف هایش.. پیدا می کردم.... مصمم بودم: اگه بخوای، اگه ارزششو داشته باشه، می شه!

- باید می رفت.

- تو نخواستی یا ارزششو نداشت؟!

- باید بال هاشو ازش می گرفتم؟!

- نمی خواستی بمونه؟؟ دوسش نداشتی؟ دوستت نداشت؟! این دوست داشتن، ارزششو نداشت؟!

می دانستم که دارم چرت و پرت می گویم.. می دانستم.. اما هیچ راهی برای خاموش کردن خاطره هایی که به ذهنم هجوم آورده بودند، پیدا نمی کردم.....

به نعل و میخ کوفتنم را دید...، که سرش را نزدیک آورد و زمزمه کرد: من نمی خواستم ساره...!

در مردمک های سیاهش شناور شدم و... تنها پرسیدم: چرا..؟!

عقب کشید. از این بحث ناراضی به نظر می رسید انگار: هزار تا دلیل وجود داشت! اولیش کم سن بودن جفت ما بود! دومیش سبک زندگی اون بود.. اینجا بند نمی شد! منم اهل رفتن و موندن نبودم!

دست هایش را در هوا تکان داد: یه مدت بعد که عاقلانه بهش فکر کردم، دیدم بهترین کار ممکن رو انجام دادم! الآنم پشیمون نیستم.. گاهی زنگ می زنه، حرف می زنیم.. ازدواج کرده و خوشبخته... من چی می خوام؟! وقتی حتی احساسم اونقدری نبود که بهش این تضمینو بدم که با من خوشبخته!

خم شد و چشم هایش را تنگ کرد و صدایش را تا آخرین حد ممکن، پایین کشید: الآن گیرت کجاست ساره؟!

چنگالم را برداشتم و بعد از سرفه ای کوتاه، در حالی که حس می کردم قدری تب دارم، بی آنکه نگاهش کنم، زمزمه کردم: معذرت می خوام.. غذاتو بخور...

چند ثانیه به همان حالت ماند. و خیرگی اش را برنداشت... بعد عقب کشید و کمی از لیوانش نوشید... چند لقمه ی بعد هم به زور از گلویم پایین رفت... نیاز زنگ زد و آزاد گفت که تا یک ساعت دیگر می آییم... باز آب خوردم و لقمه را پایین فرستادم.. صدای پیانو کمی آرام ترم کرده بود.. اما حرارت بدنم، هر لحظه بالا تر می رفت.. ذهنم اصلا آنجا نبود... جایی میان گذشته، کامران، آزاد... و تمام سال های زندگیم، در گردش بود... دلم می خواست با پمپ خلأ ، تمام ذهنم را خالی کنم!!! به دستم نگاه کردم تا ساعت را ببینم.. نبسته بودم منِ حواس پرت... بی حواس خم شدم و ساعت بند شده به مچ آزاد را به طرف خودم برگرداندم... از نه گذشته بود... فقط داشت نگاهم می کرد...

باز شروع کردم با غذایم ور رفتن. او هم که سکوتم را دید، بی خیال شد و از صرافت من افتاد.. نع .. ! اینجوری نمی شد! باید حرف می زدم!! به صندلی ام تکیه دادم، آرنج هایم را عمود کردم به میز و کف دست های خنکم را چسباندم به گونه های پر حرارتم و پرسیدم: چرا با دوست دخترت، با کسی که باهاش رابطه داشتی، حاضر نیستی ازدواج کنی؟!

مکث کرد. سرش پایین بود. و گوشه ی لبش لبخندی، انگار که بگوید .. پس قضیه از اینجا آب می خورد...! دستمال برداشت و با طمأنینه به لبش کشید. طاقت کش و قوس دادنش را نداشتم. خم شدم: فکر نمی کنی این حرفت، یه توهین بزرگه؟! صد ســـال فکر نمی کردم همچین چیزی از زبون تـــو! بشنوم!! به همین راحتی آزاد؟! بیای، با هر چند تا که می خوای باشی، دست آخرم بندازیش دور؟؟؟؟

سرد و جدی نگاهم کرد: حتما دور انداختنی بوده، اگه انداختمش دور!

فکم سفت شد... به یکی دست نمی زد چون برایش برنامه داشت، به خیل عظیمی دست می زد چون.... اووففف....

تلخ شدم: از این تفکر، حـــالم بهم می خوره! از اینکه هر چند سال که بخوای با این و اون بپری، همه جوره عشق و حالتو بکنی، استفاده هاتو بکنی، بعد بیفتی دنبال یه دختر نجیـــب و خــــانوم و آفتاب مهتاب ندیده!! شنیدنش از دهن تو، مسخره س آزاد!! خیلی مسخره...

همان طور جدی و خالی.. نگاهم کرد....

نگاهم را گرفتم و به پیانیست دادم: اون دختر چه گناهی کرده که باید پاسوز یه عـــمر تربیت غلط پسرای این جامعه بشه! یه عمر تو گوش دخترامون می خونن نجابت... خانومی.. بعد صاف بذارنشون بغل یکی که..... اوووففف... درک نمی کنم آزاد..! این تفکر رو، درک نمی کنم...!

انگشت هایش را میان موهایش لغزاند و کف دستش را به یک طرف صورتش، چسباند و در سکوت نگاهم کرد. بعد گفت: من گفتم اگه بخوام ازدواج کنم، می رم دنبال دختر آفتاب مهتاب ندیده؟! من همچین حرف مسخره ای زدم؟! گفتم می سپرم مامان جونم!!! واسم یه دختر نجیب و خانوم و خونه دار دست و پا کنه؟! من ایــــنو گفتم ساره؟!

منتظر و دلگیر، نگاهش کردم..

نفسی کشید و همان طور که با هم ریتم با پیانیست، روی میز ضرب می گرفت، ادامه داد: ببین، من کلا آدم قانون مندی نیستم... از هر چی بنده بیزارم! زندگیمم دوست دارم... اما خب... وسط همه ی این بی قانونی ها..، یه جایی رسید که این مساله برام قانون شد...

رومیزی را لمس کردم و آهسته پرسیدم: از کِی..؟!

سکوت کرد و جوابی نداد.... و این جواب ندادن، بیش از پیش فکر مرا مشغول کرد... به حرف هایش که فکر می کردم، کمی.. ته دلم آرام می گرفت... من تجربه ی زندگی با کسی را داشتم که هر کاری خواست کرد، بعد به مادرش گفت برایش کسی را دست و پا کند که دست و دلش نلرزد...! و این وسط... میان آن همه بی تجربگی من و... پر تجربگی او..! میان آن همه بسته بودن من و.. بی حوصله بودن او....!... چنان همه چیز از هم فرو پاشید که....

انگشتم میان حلقه ی کوچک سوییچ روی میز محصور بود، وقتی ناخواسته و با مغزی تحت فشار از این همه اتفاق و تلخی، لب هایم را بهم می زدم که: از این دست مردونگیا متنفرم....

دست از خوردن کشید و من، تا به خودم بیایم..، صاف و.. جدی و .. بی رحــــم...، نگاهم کرده بود که: تو چرا انقدر حرص می خوری؟! تو که خودت با یکی از همینا که داعیه ی مردونگی دارن ازدواج کردی!!

آب دهانم خشک شد... و به طرز غریبی احساس سرما کردم.... زل زده بود وسط مردمک هایم.. چشم هایم سوخت... چرا اینطور خنجر زدی آزاد...؟... چرا این پیانو قطع نمی شد؟؟ چرا نمی توانستم نگاهم را بِکَنَم..؟؟!! صدای خنده های بلند میز بغل، سالن را گرفت.... اعصاب من را گرفت.... بعد از این همه خنده ی بی دغدغه.... بحث بی دغدغه... آزاد بی رحم.... هر چی نفرت داشتم..، ریختم توی چشم هایم و صورتم را برگرداندم......

قلبم تند می زد.... کلمات در سرم رژه می رفتند.. کلماتی که یکی به نعل دلم و...یکی به میخ عقل بی رحمم می زدند....! « چون عاشق شدم! چون.. خـــر شدم!!! می دونی که؟ عاشقی یعنی خریت!! نمی دونستم فقط اسمشو داره... داعیه شو داره.... همینی که تو ازش دم می زنی! همینی که حالمو بهم می زنه! همین مردونگی خنده دارتون!»

پیشخدمت برای جمع کردن میز جلو آمد... سفارش قهوه داد و با لحنی که درِش دیگر خبری از ملایمت و رفاقت و حوصله نبود، گفت: من دنبال دختر آفتاب مهتاب ندیده نمی رم ساره! برای خودم فاکتورهایی دارم، اما نه با این اصطلاح مسخره! من آزاد بزرگ شدم.. آزاد و شاید به نظر تو.. و حقیقتا خیلی جاها بی بند و بار زندگی کردم ، اما اخلاقای خاص خودمو هم دارم... اگه می گم این کارو نمی کنم، چون خودمو می شناسم..! این مساله برمی گرده به قانونای خودم.. به احساس بدی که ممکنه تو اون رابطه پیدا کنم... و آینده ای که از همین حالا می دونم برام پر از شَک و بدبینی خواهد بود!

و با بدخلقی اضافه کرد: الآنم نه من قراره ازدواج کنم، نه اینجا دختر چشم و گوش بسته ای وجود داره که من براش دندون طمع تیز کرده باشم!!!

زخم زد...

باز....

ای آزاد....

ای.....