در باز شد و مژگان خانم با لبخند ازمون استقبال کرد و تعارف که بفرمایید داخل.
همه ی انرژیم رو جمع کردم که یه لبخند خوب بنشونم رو لبهام. تو هال که رفتیم آیدا از توی یکی از اتاقها اومد بیرون. اتاق وسطیه رو گرفته بود. اتاق مامان اینا رو. راهروی اتاقها و سالن و با پرده های آویزی طرح چوب جدا کرده بودن.
کنجکاو نگاهم رو تو کل خونه گردوندم. پیدا بود مژگان خانم سلیقه ی خوبی داره و تمیزه. چون همه جای خونه مرتب و منظم بود. همه ی وسایل تو جای خودشون به دقت چیده شده بودن.
این بار یه لبخند از سر رضایت و کیف زدم. خونه اشون بهم حس خوبی می داد. این همه تمیزی داشت قلقلکم میداد تحریکم می کرد.
دست خودم نبود ولی وقتی کیک رو دادم دست آیدا یه لبخند مهربون و ملیح زدم بهش که ذوق زده اش کرد. چون دیشب همه اش منو جدی دیده بود.
کیک رو گرفت و برد تو آشپزخونه. انقدر این تمیزی خونه روحم رو شاد کرده بود که همین جور بی خودی حس خوشحالی می کردم. دوست داشتم بپرسم چه جوری اینجا رو انقدر تمیز نگه میدارین.
هر وقت به مامانم میگم ملت همه خونشون مثل گله خونه ی ما مثلِ گِله میگه ملت کن بچه دارن.
والا اینا در حال حاضر یک دونه بیشتر از ما داشتن. ولی کو؟ کثیفی کجا بود؟
مامان من یه ذره کارها رو می پیچوند. السا هم از اون یاد گرفته بود. فقط کافی بود نخواد یک کاری رو انجام بده میگفت بلد نیستم.
دقیقاً مدل مامانم.
خودش تعریف می کرد اوایل ازدواجشون به بابام گفته بود بلد نیست اتو کنه. بعد یه روز که بابام عجله داشت و لباس اتو شده هم نداشت داشت ناشیانه لباسش رو اتو می کرد. بعد مامانم که احتمال می داد ممکنه لباس رو نابود کنه رفته ازش گرفته و خودش اتو کرده. کارش که تموم شد بابام متعجب گفته: تو که بلد نبودی چه جوری اتو کردی؟
مامانمم موقور نیومده که از اول بلد بوده. و اینگونه بود که مجبور شد لباسها رو اتو کنه.
السا هم یه وقتهایی تو این زمینه ها کپی برابر اصل مامانم میشه.
رو به شهناز جون پرسیدم: شراره کجاست؟
شهناز جون در حالی که چادرش رو دور گردنش میانداخت گفت: شیفته عزیزم.
سری تکون دادم و به یه آهان بسنده کردم. مطمئنم اگه بفهمه ما اومدیم خونه ی مژگان خانم اینا خودش رو خفه میکنه. این دختر حاضر بود از کارش به خاطر فضولی بزنه.
مژگان خانم با سینی چایی به سمتمون اومد و پشت سرش هم آیدا با یه ظرف که توش علاوه بر کیکهای من شیرینی هم گذاشته بود اومد و هر دو وسایلشون رو گذاشتن روی میز جلوی ما و خودشون رو یه مبل دونفره رو به روی ما نشستن.
یکم خوش و بش کردن و حال و احوال، منم از فرصت استفاده کردم و چشم گردوندم دور تا دور خونه. در عین سادگی زیبا بود و شیک.
مشغول وارسی کردن خونه بودم که با صدای مژگان خانم چرخیدم سمتشون و با استفهام گفتم: بله؟
هیچ پیش زمینه ای نداشتم که در مورد چی حرف می زنن. وقتی حواسم معطوف یه چیز میشد کلا بقیه ی چیزها برام می رفت تو پس زمینه جور یکه صداشونم نمیشنیدم.
فهمید که حواسم نبود. لبخندی به روم زد و دستی که توش کیک بود رو بالا آورد و گفت: خیلی خوشمزه است خودت درست کردی؟
یکم خیره نگاش کردم. این سوال پرسیدن داشت؟ خوب وقتی روش نه خامه ایه نه کرمی پس یعنی خونگیه دیگه.
متین لبخند کوچیکی زدم و آروم سری تکون دادم و گفتم: بله نوش جان.
چشمهاش متعجب شد و گفت: خیلی عالیه واقعاً آفرین.
دوباره سعی کردم با لبخند ریز محبتش رو جبران کنم.
بعد 10 دقیقه دیدم حوصله ام سر رفته. سر رفته و چرخیدم سمت آیدا دیدم مظلوم نشسته و زیر چشمی به من نگاه می کنه. فکر کنم نسبت به دخترای دیگه یه جورایی از من حساب می برد.
سعی کردم قیافه ام مهربون نشون بده. بهش اشاره کردم که بیاد سمتم. خوشحال لبخندی زد و سریع پا شد اومد نشست رو مبل کنارم.
ازش در مورد درسهاش پرسیدم. با شوق جوابم رو داد. این دختر هم کم تنها نبود.
بعد یکم حرف باهام راحت تر شده بود. دیگه مثل قبل معذب نبود.
آیدا: آرام جون دوست داری بیای اتاقم رو ببینی؟
سری به نشونه ی موافقت تکون دادم و گفتم: باشه. بریم.
با هم از رو مبل بلند شدیم. سرها به سمتمون چرخید.
آیدا: میرم اتاقم رو به آرام جون نشون بدم.
مژگان خانم سری تکون داد و مشغول ادامه ی صحبتهاش شد. دوتایی به سمت راهروی اتاق ها رفتیم. پردهی چوبی رو کنار زد و دعوتم کرد با دست به اتاقش اشاره کرد و گفت: اینم اتاق من. در رو برام باز کرد و تعارف کرد که وارد بشم. اما قبل از ورودم مژگان خانم صداش کرد.
آیدا از همون فاصله گفت: بله مامان.
مژگان خانم: آیدا جان یک دقیقه بیا.
بهم نگاه کرد و گفت: شما بفرمایید منم الان میام.
سری تکون دادم و چرخیدم و رفتنش رو نگاه کردم. نمیدونستم چی کارش دارن. برامم مهم نبود. دوباره چرخیدم برم تو اتاق که چشمم خورد به در باز اتاق سمت راست و تخت یک نفره اش.
بی اختیار به سمتش کشیده شدم. از این تخت میشد حدس زد که اتاق کی میتونه باشه. میدونم درست نبود که بخوام توش نگاهی بندازم اما مان از این کنجکاوی که قابل کنترل نبود. مثل کسی که در حال سرقته و نگران از دستگیریه به اطراف نگاه کردم. کسی حواسش به من نبود.
بی اختیار دو قدم به سمت اتاق برداشتم و وارد شدم. دستم رو کلید برق چرخید. دهنم از اتاقی که میدیدم باز موند.
واقعاً اختیار فکم از دستم خارج بود. به نقطه ی ننگ خونه با نفرت نگاه کردم.
یعنی آدم تا این حد کثیف؟ نوبره والا.
یه تیکه ی تمیز تو اتاق نبود. کتابخونه بهم ریخته و کتابها هر طرف ولو بودن. میز تحریر داغون. انگار یکی با دست کشیده باشه روش و همه چیز رو واژگون کرده باشه. یکی از بالشتهای تخت گوشه ی اتاق کنار دیوار ولو بود. تابلوهای اتاق کج شده بودن. رو تختی بهم ریخته و مچاله کنج تخت افتاده بود.
رو زمین پر بود از لباس. تیشرت، شلوار جین، شلوار پارچه ای، کاپشن، پلیور و شورت...
صورتم جمع شد. کثیف. جمع کردن این دو دقیقه هم طول نمیکشه. این پسر اصلاً بهداشتی نبود.
زیر لب زمزمه کردم: کثافتِ نجستِ بوگندو .... مایه ننگ خانواده...
با چندش چیشی گفتم و چشمهام و تنگ و گشاد کردم و با انزجار چرخیدم تا برم بیرون. حس می کردم اتاق نجسته.
با دیدن آیدین که حوله تنی آبی رنگی پوشیده و دستش به کلاه حوله ی رو سرش در حال خشک کردن موهای تارتار شده ی خیسِ ریخته رو صورتش ثابت شده بود تو جام خشک شدم.
تو یه لحظه مثل مجسمه های بی جون خیره شدم بهش و قدرت درک موقعیتم و از دست دادم. حتی این فکمم بسته نمیشد.
اونم بدتر از من با دیدن من در نگاه اول متعجب بود و در عین حال اخم غلیظی کرده بود و از حرکت فکش پیدا بود که دندوناش و رو هم فشار میده.
یه نفس عمیق حرصی کشید و دستش رو از کلاهش برداشت و با چشمهای سرخ زل زد تو چشمهام و با تومأنینه و شمرده گفت: کسی بهت اجازه نداد بیای تو اتاق این آدم نجست ِ کثافتِ....
صورتش جمع شد انگار کلمه ی بعدی رو از یاد برده بود. مغزم هنگ بود حتی یک کلمه هم تو ذهنم نبود غیر همون جمله ای که این پسر تو تکمیلش مونده بود. قبل از اینکه به خودم بیام بی اختیار از دهنم پرید: بوگندو....
چشمهاش قرمز بود و حالا رنگشم کبود شده بود. مثل نوزاد تازه متولد شده ای که نفسش گیر کرده و باید با یه ضربه به باسنش بهش بفهمونن که " ای خنگ گریه کن تا نفست بیاد بالا. "
نفهمیدم تو این گیر و دار نکته سنجیم از کجا پیداش شد که جمله ی ناقصش رو تکمیل کردم. ولی کاش لال میشدم و این کلمه از دهنم در نمیاومد.
پر خشم یه قدم به سمتم برداشت اونقدر سریع و پر شتاب بود که کمربند حوله اش تاب شتاب و نیاورد و با قدم اون شل شد و دو طرف حوله اش از هم فاصله گرفت و...
قبل از اینکه نگاه مات شده ام از سینه و شکم هویدا شده اش پایین تر بره چشمهام و رو هم فشار دادم.
خدا رو شکر که هنوز یکم عفت و حیا تو من مونده بود.
با چشمهای بسته اخم غلیظی کردم. چشم بسته نمیشه چشم غره رفت؟
پر خشم گفتم: حقا که مایه ننگ خانواده ای. حولتون رو جمع کنید.
نمیدیدم چی کار می کنه اما از توقفش و یه صداهای جزئی حدس زدم که داره حوله اش و می بنده.
حتی اگرم میبست دلم نمیخواست چشمهام رو باز کنم.
با ابروهای گره خورده دو دستم رو جلو آوردم.
آیدین: چیه؟ چرا دستت و میدی به من؟
تا اومدم بگم با تو کاری ندارم یکی دستم رو گرفت. تو اون گیر و دار چشم بسته از تماس دستش گر گرفتم و آمپری بود که چسبید به 100.
پر حرص دستم رو از بین دستش بیرون کشیدم یعنی سعی کردم. وقتی دستم رو عقب بردم دست اونم اومد عقب و به ناچار و برای دور کردن یه موجود نجس و نامحرم با دست دیگه ام کوبیدم رو دستش و وقتی دستش شل شد دو دستی دو تا ضربه تو هوا پروندم که یکی از ضربه هام بهش خورد و صداش رو در آورد.
آیدین: چته وحشی؟
جیغی اما در حد متعادل صدا گفتم: دستت رو بکش عقب. به من دست نزن.
یه لرز چندش تو تنم پیچید و دوباره دستهام رو گرفتم جلوم و کورمال کورمال سعی کردم راه آزادی پیدا کنم تا خودم رو از اون اتاق ببرم بیرون. به محض اینکه حس کردم از 4چوب در خارج شدم یه چشمم رو نصفه باز کردم و وقتی مطمئن شدم سریع خودم و پرت کردم تو اتاق آیدا و در و پشت سرم بستم. تکیه دادم به در و دستم رو گذاشتم رو قلبم.
اونقدر تند می زد که حس می کردم داره از جاش در میاد.
وای خدا در عرض کمتر از 5 دقیقه چقدر آدرنالین خونم بالا رفته بود. همه اشم به خاطر این پسرهی نجس موقشنگ بود.
دستی به صورتم کشیدم که یاد گرفته شدن دستم افتادم. سریع دستم و از صورتم جدا کردم و بهش خیره شدم.
درسته که تازه از حمام در اومده بود ولی اتاقش نشون می داد که تمیز نیست. علاوه بر اون نامحرمم بود که باعث میشد حس کنم ناپاک شدم.
سعی کردم با پایین لباسم دستم و پاک کنم اما دلم آروم نمیشد باید میشستمش.
چرخیدم سمت در و تا خواستم دستگیره رو بچرخونم صدای عصبی آیدین رو شنیدم که آیدا رو صدا می کرد و بعدم اصوات نامفهومی که فکر کنم به خاطر بسته بودن در 2 تا اتاق چیزی ازش نفهمیدم.
اما جراتم نکردم در رو باز کنم و برم بیرون.
دقیقهی بعد در باز شد و آیدا وارد شد و با دیدن من وحشت زده و پر اخم جلوی در سریع گفت: حالت خوبه؟ آیدین چیزی بهت گفت؟ وای خدا آبرومو برد. الان داشت دعوام می کرد. تو رو خدا اگه چیزی بهت گفت ناراحت نشو آرام جون. اعصابش از دیشب داغونه. ببخشید.
گوشهام تیز شد و ابروهام پرید بالا. اخمام باز شد. اعصابش داغونه؟ اونم از دیشب. خوب چرا؟
سعی کردم مظلوم نمایی کنم تا شاید بفهمم روان پریشی امروز و دعوای دیشبش سر چی بوده.
قیافه ی ناراحتی به خودم گرفتم و آروم نشستم گوشه ی تختش. قبل نشستن به تخت نگاه کردم ببینم مثل تخت برادرش کثیف و آلوده نباشه. نه خدا رو شکر این دختر به مادرش رفته و تر و تمیزه.
با خیال راحت نشستم و مظلوم گفتم: نه اشکالی نداره. ولی آخه سر چی اعصابش خورد بود؟ من که کاری نکردم.
کنارم نشست و ناراحت تر از من گفت: نمیدونم به خدا. دیشب آقا پژمان به زور بردش مهمونی. نمیدونم چی شد که وقتی برگشت با همه دعوا داشت. شامم نخورد. با هیچکی هم حرف نزد. تا صبح تو اتاقش راه رفت و چیز میز پرت کرد. اتاقش رو دیدی؟ در عرض 5 دقیقه این جوری ترکید. فکر کنم خیلی حالش بده که تونسته اون اتاق رو اون ریختی ول کنه به امان خدا.
یکم خودم رو نزدیک کردم و سعی کردم نامحسوس بفهمم مشکل کجاست.
من: یعنی نگفت برای چی این جوری شده؟
سری به نشونه ی نه تکون داد و گفت: نمیدونم. نه خودش چیزی گفت نه آقا پژمان.
پوفی کردم و تو جام صاف و جدی نشستم. مظلوم نمایی بس بود. این دختر از چیزی خبر نداشت. پژمان می دونست. اما چه جوری ازش بپرسم؟
اصلا چه جوری روم بشه بهش بگم من در حال حاضر برای اولین بار تو زندگیم به حدی در مورد یه موضوع کنجکاو شدم که مدل السا و شراره سعی کردم از زیر زبون یه دختر بچه ی 15 ساله حرف بکشم؟
به خاطر حس حرف کِشی از آیدا عذاب وجدان داشتم برای همینم دیگه تا آخر ساعتی که تو خونه اشون موندیم فقط و فقط در مورد خودش باهاش حرف زدم و بی خیال اون برادر کثیفش شدم و خدارو شکر تا موقع رفتن هم این پسره از اتاقش بیرون نیومد و ندیدمش.
کتابم رو بستم. تشنه بودم. از لبه ی پنجره پایین پریدم و کتاب و رو میز گذاشتم. از اتاق بیرون اومدم و با دیدن مامان جلوی در اتاق آرمین مبهوت تو جام ایستادم.
متحیر گفتم: مامان...
مثل دزدی که سر عمل گرفته باشنش سریع صاف ایستاد و برگشت سمتم . با دیدن من یه نفس راحتی کشید. یه نگاهی به در اتاق آرمین انداخت و به زور چشم ازش گرفت و به سمتم اومد.
برام عجیب بود جوریکه مامان به در تکیه داده بود و گوشش رو چسبونده بود کاملاً پیدا بود چی کار میکرد. ناخواسته گوشم یکم به سمت در متمایل شد که با برگشت سریع مامان و نگاهش تند صاف ایستادم.
دنبال مامان راه افتادم سمت هال.
من: مامان داشتی چی کار میکردی؟
مامان: هیچی.
ابروم پرید بالا. خوبه خودم دیده بودم بعد میگه هیچی.
موشکافانه نگاش کردم که رو مبل نشست و با دیدن قیافه ی من انگار حس کرد که نمیتونه حرکتش رو سمبل کنه.
پوفی کرد و چشمهاش رو گردوند و گفت: این پسره آخر منو میکشه. 3 تا دختر داشتم هیچ کدوم قد این یه دونه پسر اذیتم نکردین. میدونم آخر یه کاری میکنه که آبرو ریزی بشه و پشیمونیش بمونه برای خودش و ما.
با استفهام نگاش کردم. رو مبل کنارش نشستم.
مامان: آرام تو این دختره رو می شناسی؟ شب و روز پای موبایله. الان 2 ساعته حواسم بهش هست. یه ریز حرف میزنه. شبم که تا کی بیداره. این همه شارژ موبایل از کجا میاره این آخه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: نمیدونم ولی خوب این که همش زنگ نمیزنه دختره هم زنگ میزنه.
مامان سری تکون داد و نصیحت وار گفت: این پسر با من که حرف نمیزنه تو لااقل باهاش از در دوستی وارد شو. باهاش صمیمی شو شاید حرفهاش رو به تو بگه. بعد تو نصیحتش کن. نذار این جوری باشه.
یه ابروم رفت بالا. یه پوزخندی نشست گوشه ی لبم.
به پشتی مبل تکیه دادم و پامو انداختم رو پام و خیره به مامان گفتم: اولاً آرمین بین منو شما هیچ فرقی نمیبینه و همون جور که به حرفهای شما گوش نمیده به حرفهای منم گوش نمیده. فقط وقتی ازم چیزی می خواد باهام خوبه، در غیر این صورت .. هیچی...
دوماً که یه درصد فقط یه درصد شما فکر کن که من بیام حرفهای اونو پیش شما بگم. مگه من جاسوس فضولم؟ این چه حرفیه شما به من میزنید؟
مامان پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: مرده شورتون رو ببرن. انقده که منو حرص میدین هر کدومتون یک جوری. بعداً که یه کار خرابی کرد دودش تو چشم همه اتون میره اون موقع میبینمتون. یکم اگه باهاش خوب باشید پای درد و دلش بشینید ازتون که چیزی کم نمیشه. میترسم این دختره گولش بزنه و خودش رو بندازه بهش. معلوم نیست چی کار کرده که آنقدر این پسر رو تو مشتش گرفته که از خیر بیرون رفتنم گذشته. چند روزه بیشتر تو خونه است. یکی نیست بگه آخه اینم شد کار؟ این دخترا گرگن میدونن چی کار کنن. از این پسر سادهی منم سواستفاده میکنن.
آدم که با یکی نمیمونه برو سراغ بقیه. آنقدر خودت رو به یک نفر نچسبون. همین کارها رو می کنن که افسارشون میافته دست دختره.
با چشمهای گرد شده به مامان خیره موندم. از مامانم این حرفها بعید بود.
متحیر گفتم: آخه مامانِ من این چه حرفیه؟ اگه دخترتون با یکی این جوری دوست بود هم همین حرف رو می زدید؟ میگفتید پسره باید بره چند تا چند تا دوست دختر بگیره؟ اگه همین وضعیت برای دخترتون پیش میاومد شما همین حرفها رو برعکس میگفتین که پسره داره گولش می زنه و دخترم ساده است و ...
من نمیتونم نصیحتش کنم چون جوونه و گوش نمیده. خودش باید درک کنه هر چند بعید می دونم. ولی محاله با زور بشه این رو به راه راست کشوند. شما هم انقدر خودتون رو اذیت نکنید به وقتش خودش درست میشه.
عصبی روشو ازم گرفت و پر حرص گفت: شما نمیفهمید، بعداً که یه چیزی بشه پشیمون میشید. مونده هنوز عقلتون به این چیزا برسه. فقط می خواید جون من رو بگیرید.
بی حرف فقط نگاش کردم و اجازه دادم هر چی دلش میخواد بگه بلکه آروم بشه. در هر حال کاری از من ساخته نبود.
اونقدر نشستم تا در خونه با کلید باز شد و السا با سر و صدا وارد شد.
از همون دم در شروع کرد بلند بلند حرف زدن و سلام کردن.
السا: بَه سلام اهل خونه خوبید خوشید سلامتید؟ بیرون بیاید که عشقتون اومده بیاید استقبال و دست بوسی.
نشسته یه چشم غره بهش رفتم. اومد جلو خودش رو ولو کرد رو مبل رو به روم و دستهاش رو از هم باز کرد و گفت: آخیش.... داشتم از خستگی میمردم.
دست برد و مقنعه اش رو از سرش کشید بیرون و گفت: وای که هلاکم به خدا.
مامان: خسته نباشی دخترم. دانشگاه چه طور بود؟
السا: خوب... همه در امنیت کامل به سر میبردن.
چشمم رفت سمت نایلونی که دستش بود. از عکس روش پیدا بود که مال یه بوتیکه. سرم رو بلند کردم و خیره شدم بهش و یک ابرومو انداختم بالا.
سرش رو کج کرد و نایلونش رو دید و نیشش رو برام باز کرد.
السا: میگما حوصله ام به شدت سر رفته. دلم یه عروسی می خواد. مامان کی پول میدی برم لباس بخرم؟ یا پارچه بخرم فاطی جون برام بدوزه؟
مامان ابروهاش رفت بالا و با تعجب گفت: آخه دختر کی گفته تا تو اراده کنی و دلت عروسی بخواد یکی شوهر می کنه یا زن می گیره؟ اگه این جوری بود که این خواهرت باید تا الان 10 تا شوهر می کرد.
اخمام رفت تو هم و معترض گفتم: مامـــــــان....
برگشت جدی نگام کرد و گفت راست میگم خوب. من هر روز دست به دامن خدام یه آدم درستی پیدا بشه بیاد تور رو بگیره و من رو از این دل نگرانی خلاص کنه.
پر حرص رومو برگردوندم و از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق. مامان فقط بلد بود با این حرفهای آرزو به دلیش اعصاب من رو بهم بریزه.
رفتم تو اتاق و دوباره کتابم رو برداشتم و رفتم رو لبه ی پنجره نشستم. از اولشم نباید برای آب خوردن بیرون میرفتم.
کتاب رو باز کردم و مشغول خوندن شدم. در باز شد و السا وارد شد و در رو بست. کیفش و نایلونش رو انداخت رو تخت.
چشمم رفت سمت کیف کثیفش که رو روتختی تمیزش ولو بود. اخمهام دوباره کشید تو هم.
من: السا کیفت کثیف رو برش دار از رو تخت بدنت آلوده میشه.
در حالی که مانتوش رو در میآورد گفت: بی خیال بابا یه ذره آلودگی خوبه برای بدن.
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره چشم دوختم به کتاب.
السا: فکر می کنی برای عروسی چه لباسی بگیرم؟
برگشتم و با تعجب نگاش کردم. انگار واقعاً فکر کرده بود آرزو کنه برآورده میشد.
نگاهم رو که دید دوباره لبخند گشادی زد و شونه بالا انداخت.
نه این نگاه و لبخند انگار یه چیزی میدونه که مطمئنه.
دوباره به تختش و نایلون خریدش نگاه کردم.
من: ببینم این عروسی ربطی به خرید بعد دانشگاهت داره؟
بلند خندید و گفت: بی ربطم نیست.
کتاب رو محکم بستم و گفتم: خوب بگو میشنوم.
میدونستم طاقت نمیاره و منتظره همین حرفمه. تند نشست رو تخت و با هیجان گفت: امروز بعد دانشگاه مهرانه اومد دنبالم که بریم خرید. بعدخرید برگشتیم خونه که سر کوچه امید رو دیدم. وای اگه بدونی با دیدن مهرانه چه ذوقی کرد که نگو. دلم براش سوخت. هی تشر زدم به این دخترِ نفهم. اخه امید گناه داره. همین جور داشتم حرص می خوردم و غر می زدم و میرفتیم سمت خونه که دیدم مهرانه نیست. برگشتم دیدم چند قدم عقب تر از من ایستاده و زل زده به امید.
رفتم بهش گفتم زشته بیا بریم. نه به نمیخوام نمیخوام گفتنت نه با این چشم پسر مردم رو خوردنت.
یهو اخم کرد و تند رفت سمت امید. داشتم سکته می کردم. گفتم رفت با پسره دعوا کنه. سریع رفتم سمتشون که جداشون کنم. دیدم رفته جلوش ایستاده و آروم شروع کرده به حرف زدن. وقتی دیدم آروم حرف می زنه با فاصله ازشون ایستادم.
مهرانه سلام کرد و ساکت شد. امید با ذوق جوابش رو داد و حال و احوال کرد. این دختره هم بعد سلامش لال مونده بود. یهو وسط خوش و بش کردن پسره پرید گفت: می تونی مامانت رو بفرستی خواستگاری.
من رو میگی دهنم یه متر باز مونده بود اون امید بدبخت که وسط حرفش خشک شده بود نفسم نمیکشید.
مهرانه حرفش رو زد و تند رفت سمت خونه منم خواستم برم دنبالش که دیدم امید بدبخت داره کبود میشه رفتم کنارش و گفتم: آقا امید نفس بکشید این جوری میمیرین به خواستگاری نمیرسید.
یهو چشمهای گردش رو دوخت به من و گیج گفت: داشت اذیت می کرد؟
والا خودمم نمی دونستم اذیت میکرد یا نه ولی اون جور که اون جدی گفته بود بعید بود. حالت امیدم آنقده بامزه بود که خنده ام گرفت. گفتم به اذیت کردنم باشه میارزه به امتحانش موافق نیستید؟
تند گفت: چرا چرا....
بعدم کلی تشکر کرد ازم. نمیدونم حس میکردم من بهش بله دادم.
بلند بلند شروع کرد به خندیدم. منم لبخندی زدم. واقعا مهرانه گفت بیاید خواستگاری. پیداست به حرفهای اون شبمون فکر کرده. چقدر خوب و چقدر امیدوار کننده که عاقلانه فکر کرده.
السا: امید که رفت دنبال مهرانه دوییدم و دم خونه بهش رسیدم. ازش پرسیدم که جدی اون حرف رو زد گفت: آره. خسته شدم از منتظر موندن و به حرفهای بچه ها هم فکر کردم. اگه امید منو این جوری که هستم دوست داره باشه من حرفی ندارم دل مامانم و بابام رو شاد میکنم و امید رو خوشحال. شاید محبت امید بتونه دلم رو آروم کنه.
این بار لبخندم عمیق شد.
سری تکون دادم و با صدای سرخوشی گفتم: پس لباس واجب شدیم.
السا بلند خندید.
با صدای زنگ همه امون مثل فنر از جامون پریدیم. اونقدر هول شده بودیم که نمی دونستیم چی کار کنیم. هر کی یه طرفی می دویید.
با صدای هول و نگران مهرانه به خودمون اومدیم.
مهرانه: حالا چی کار کنم؟
تو جام ایستادم و بهش نگاه کردم. با اون آرایشی که براش کرده بودیم و لبهای سرخی که مطمئن بودم دل امید بدبخت و میبره. با اون کت شیک قرمز و دامن بلند مشکی و صندلهای سرخ که ناخنهای قرمز شده اشو خیلی قشنگ نشون می داد خیلی خوردنی شده بود. مخصوصا که از هولش لپاشم گلی شده بود.
از ظهر همه ی دخترا ریخته بودیم تو اتاقش و با انواع و اقسام وسایل داشتیم حاضرش می کردیم. یعنی هفت قلم آرایش و روش انجام داده بودیم. چشمهاش شده بود مثل چشمهای آهو درشت و کشیده با مژه های پر و فر. سایه های رنگی و قشنگ.
فکر می کنم وقتی خانواده ی مومن امید لحظه ی اول ببیننش سکته کنن. البته امید از ذوقش می میره.
گیج شدگی بچه ها باعث دستپاچگی بیشترش شده بود جوری که دلم میخوام یه جورایی آرومش کنم اما چه جوری؟
تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که یه لبخند مهمونش کنم که شاید، یکم از استرسش کم بشه. اما صدای بلند مامانش که "میگفت: مهرانه در و باز کردم دارن میان بالا". دوباره جو و متشنج کرد و همه دوباره دور خودشون چرخیدن. مهرانه بدبختم رنگش شد مثل گچ دیوار.
شالمو انداختم رو سرم و مانتوم و گرفتم دستم و رفتم سمتش. لبخند زدم و دستم و گذاشتم رو شونهاش.
با لمس دستم چشمهای هراسونش و دوخت بهم و خیره نگام کرد. آروم گونهاشو بوسیدم و گفتم: عزیزم ماه شدی نگران نباش امید همین جوری قبولت داره حتی با وجود این رنگای جیغی که ما برای رو کم کنیش برات زدیم. ماها میریم تو هم آروم بگیر. همه چیز خوب برگذار میشه.
فقط نگام کرد. برگشتم و رو به دخترای گیج که هر کدوم دنبال یکی از وسایلشون بودن گفتم: زود جمع کنید الان میرسن بالا.
در عرض سی ثانیه همه مانتو به تن شال به سر در حال حرکت به سمت در بودیم. مثل لشگر مورچه ها با قدمهای تند رفتیم سمت در و همون جوری با صدای آروم اما تند یکی یکی خداحافظ گفتیم و از خونه اومدیم بیرون.
پام و رو اولین پله به سمت پایین گذاشتم که صدای قدمهای مهمونا رو رو پله ها شنیدم. نمیشد این همه دختر یهوویی از جلوشون رد بشن. عقب گرد کردم و آروم گفتم: بالا بالا... تند تند همه راهِ اومده رو برگشتن و به سمت طبقهی بالا دوییدن. دخترای خنگ یادشون رفت در و ببندن. تند رفتم سمت در و بستمش و تا من تو پیچ پلههای بالا محو بشم مهمونای گرامی رسیدن به در. شانس آوردم ندیدنم.
سعی کردیم خودمون و قایم کنیم اما این فضولی چهها که نمیکنه. 5 تا کله از نرده های پله آویزن شد تا بتونیم مهمونا رو ببینیم.
بدبخت امید پیدا بود که داره از ذوق میمیره اما در عین حال نگرانی هم تو صورتش داد میزد. صورت مضطربش گاه و بیگاه با یه لبخند دندون نما ترسناک میشد.
سر جمع 8 نفری اومده بودن خواستگاری. خواهر و برادر کوچیکش و می شناختیم. دوتا مرد و دو تا زن همراهشون بودن. احتمالا عمو و دایی بزرگش و خانمهاشون بودن.
چند سالی بود که پدرش مرحوم شده بود.
مادرش یه خانم چادری و محجبه بود. دم در چادرش و درست کرد و یه دستی به یقه ی کت امید کشید و هولتر از اون گفت: نگران نباش پسرم نمیخورنت که.
به زور لبهام و تو دهنم جمع کردم تا نخندم. انقدر خودش نگران بود که صداش می لرزید.
زنگ در و که زدن در سریع باز شد. فکر کنم کیمیا خانم از مهرانه هم هول تر بود. با لبخند در رو باز کرد و به تک تک مهمونا سلام کرد. یهو خیره به پلهها خشک شد و با چشمهای گرد مات موند به 5 تا کلهی آویزون از نردهها.
اونقدر ضایع خیره شده بود که یه لحظه همهی نگاه ها چرخید سمت پلههای بالا و ماها از هول تند سرامون و دزدیدم و نشستیم رو پله.
وای که اگه ماها رو میدیدن چقدر بد میشد.
تازه اومدم یه نفس راحتی بکشم که خرابکاری نشده که با صدای زنگ گوشیم سکته ای سریع دستم رفت سمت جیب مانتوم و تند موبایلم و در آوردم و با یه حرکت صداش و خفه کردم.
در این فاصله دوتا مشت خورد به بازو و کمرم و چند تا چشم غره و هیسم نصیبم شد.
با دیدن اسم استادم رو صفحه ی گوشی سکته ای از جام پریدم. استاد راهنمای ارشدم بود و این که زنگ زده بود یعنی کار خیلی مهمی باهام داشت.
تند از جام بلند شدم و از بین بچه ها دوییدم طبقه ی بالا که بتونم جواب بدم. یه نفس عمیق کشیدم تا آروم شم و بعد دکمه ی وصل و زدم.
من: سلام استاد حال شما؟ خوب هستید؟
استاد: سلام دخترم خوبی؟
من: ممنونم استاد به لطف شما.
استاد: راستش زنگ زدم برای یه کاری.
سراپا گوش شدم.
استاد: حدود دو ماه دیگه تو اصفهان همایش ایران شناسی برگزار میشه و من به کمکت احتیاج دارم. ازت میخوام که تو این مدت برام یه مقاله بنویسی، از اداب و سنن و بعضاً خرافات قدیم مردم ایران و باورهاشون.
از پشت گوشی سرم و تکون دادم.
من: بله متوجهم.
استاد: حالا پشت گوشی نمیتونم درست توجیحت کنم وقت کردی تو این یکی دو روز بیا دانشگاه تا حضوری برات بگم. البته اگه قبول کنی.
با ذوق تند گفتم: بله بله حتما. میام خدمتتون.
استاد: میدونستم قبول میکنی. تو فعال ترین دانشجوم بودی و اگه کسی بتونه دوماهه مقاله بنویسه خود تویی. موفق باشی.
از استاد تشکر کردم و تماس و قطع کردم و ذوق مرگی لبخندی از ته دلم زدم.
گوشیو بین دو دستم فشار دادم و با یه ذوق یهویی برگشتم سمت پایین پله ها. بچهها هنوز رو پله ها نشسته بودن و حرف میزدن.
رسیدم بهشون و از نرده آویزون شدم. مهمونا رفته بودن تو خونه.
برگشتم سمتشون و گفتم: نشستین تا اینا مراسم و تموم کنن برن؟ پاشید برید خونه هاتون.
السا اولین نفر بود که بلند شد و ایستاد و گفت: من که حس تنها موندن و ندارم.
یه چشم غره بهش رفتم. انگار نه انگار که من خواهر و هم اتاقیشم منو حساب نمیکنه اصلاً.
السا: بچه ها بیاید بریم خونه ی ما.
همه موافقت کردن و با هم برگشتیم طبقهی اول و خونهی ما.
وای که چقدر این سه هفته به هممون سخت گذشت. البته فشار بیشتر و اعظم روی مهرانهی بدبخت بود که باید برای زندگیش تصمیم می گرفت.
از یه طرف به امید گفته بود بیان خواستگاری و باعث شده بود یه ولوله ی شادی تو خونهی خودشون و امید اینا بوجود بیاد و از ظرف دیگه خواهرای شهرام و خودش بودن که مدام زنگ می زدن.
اما ظاهراً این بار تصمیم مهرانه قطعی بود. می خواست واقعاً زندگی کنه نه اینکه فقط به خاطر یه امید همه چیز و از دست بده و بسپره به زمان که شاید بشه شاید نشه.
تو این چند وقت تنهاش نذاشتیم. نمیخواستیم تو نبود ما فکر و خیال کنه و دلشوره بگیره و دو دل بشه.
حتی امروز که روز خواستگاریش بود از صبح تو خونه اشون بس نشسته بودیم که خانم و حاضر کنیم.
رسیدیم خونه و صاف رفتیم تو اتاق ما. بی توجه به بچه ها رفتم پشت لب تاپم نشستم. از همین الان باید پیگیر مقالهام میشدم. البته گوشم باهاشون بود که ببینم چی میگن.
شراره: میگما مهرانه خوشگل شده بود.
مینا: آره عزیزم. چقده رنگ قرمز بهش میومد.
آیدا یکم نامطمئن گفت: ولی من هنوز نفهمیدم چرا مهرانه اون قدر آرایش کرده بود و تیپ قرمز مشکی زده بود. با اون لاکهای جیغ. این جور که از مادر و خواهر پسره پیدا بود خانواده ی مومنی دارن. نباید جلوشون ساده تر میبود؟
شراره: بله اینو هم ما میدونیم هم مهرانه.
آیدا: پس چرا اون جوری حاضر شد؟
شراره: برای اینکه مهرانه می خواست خود واقعیش و نشون بده.
آیدا: ولی تو این چند وقت من ندیدم مهرانه همچین تیپی بزنه.
چشمم به لبتاپ بود که با حرف آیدا پوفی کردم و چشمهام و گردوندم و با یه حرکت برگشتم سمت دخترا و رو به آیدا گفتم: بله ندیدی اما شده که مهرانه گاهی این جوری آرایش کنه. اون با تیپ امروزش می خواست بگه که می تونه چه مدلی بگرده. یعنی آزادی که تو خونهی پدریش داره تا چه حده. خانوادهی پسره هم میبینن و اگه میتونن باهاش کنار بیان قبول میکنن. این خیلی بهتر از اینه که الان ساده جلوشون بیاد و بعداً که همه چیز تموم شد یه باره جلوشون با این تیپ حاضر بشه. اون موقع ممکنه که قبول نکنن و کارشون به بحث و جدال کشیده بشه و این میشه یه مشکل تو زندگیشون.
ولی الان که با این همه قر و فر میبیننش اگه قبولش کنن و اوکی بدن، یعنی همه جوره این عروس و میخوان حتی با تفاوتهای شاید اعتقادی و پوششی و فرهنگی که دارن. ولی براشون ذات خود دختر مهمه. بعداً وقتی ببیننش که ساده می گرده خوشحال میشن که به اعتقاد اونها احترام گذاشته و اگه تو مهمونی یا مراسمی ببینن تیپ زده و آرایش کرده بهش خورده نمیگیرن. میگن این دختر از اولش این جوری بوده. میفهمی چی میگم؟
آیدا متفکر سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت. منم برگشتم سمت لب تاپم و خودم و با گشتن تو سایتها و پیدا کردن مقالات سرگرم کردم. دخترا هم با هم مشغول حرف زدن شدن.
لذت بخش ترین کار ممکن این بود که برای رشتهام یه کاری بکنم. دیدن مقالات و مطالب آشنا که عاشقشون بودم روحیهام و باز میکرد. باعث میشد که چهرهی همیشه جدیم وقتی زوم لب تاپم لبخند روش بشینه. کاری غیر ارادی و عجیب.
جوری که توجه بچه ها رو جلب کرده بود.
شراره: هی آرام داری چی کار میکنی که انقده خوشحالی؟ داری چیز ناجور تو لب تاپت می بینی؟
برگشتم یه چشم غرهی توپ بهش رفتم که خودش فهمید چی گفته و نباید می گفت. سرش و کج کرد و به لبخند دندون نما زد و آروم تر گفت: خوب آخه خیلی رفتی توش.
دوباره چپکی نگاش کردم.
السا که نفهمیدم کی بلند شد و اومد پشت من و کله کرد تو لب تاپم گفت: نه بابا چیزی نیست داره مقاله می خونه.
با دست هلش دادم عقب و گفتم: برو بشین ببینم چقدر شما فضولین. دارم برای استادم مطلب پیدا می کنم که باهاشون یه مقاله بنویسم.
شراره سریع گفت: برای استادت؟ کدوم استاد؟
لبخند زدم و خوش خلق گفتم: استاد راهنمام.
شراره: اه همون که یه جورایی مثل مرشد بود برات؟
سری تکون دادم. واقعاً برام مثل یه مرجع بود. انقدری که به رشته امون و ایران پایبند بود.
آیدا: ببخشید میشه یه سوالی بپرسم؟
حس کردم روی صحبتش با منه. برای همین برگشتم سمتش و گفتم: البته بپرس.
یه لبخند خِجِل زد و گفت: ببخشید ولی من هنوز نمیدونم شما رشته اتون چیه.
دخترا پقی زدن زیر خنده و شراره پیش دستی کرد و گفت: فقط تو نیستی که گیج زدی. هر کی میبینتش همین سوال براش پیش میاد. اخه رشته اش چندان ربطی به کارش نداره.
آیدا سری تکون داد و گفت: دقیقاً. من فکر م یکردم عربی خوندن. ولی الان.. آخه برای عربی چه مقاله ای میشه در آورد؟
بی توجه به خند ه های دخترا رو به آیدا گفتم: آدمها همیشه می تونن به اون چیزی که دوست دارن برسن. مخصوصاً تو ایران شاید با کلی تلاش بتونی به رشته ای که می خوای برسی و با عشق بخونیش اما هیچ تضمینی نیست که بتونی تو هعمون رشته کار پیدا کنی. اینجا فقط باید امیدوار باشی که بتونی یه کاری پیدا کنیف مهم نیست چی.
پوفی کردم. همیشه وقتی بحث کار و رشته ام پیش میومد ناراحت میشدم.
سعی کردم مهربون باهاش حرف بزنم. نمی خواستم یه نفر دیگه به تعداد نفراتی که فکر می کرد عنقم اضافه کنم.
من: من رشته ام ایران شناسیه عزیزم. حتی ارشدمم تو این رشته است.
چشمهاش یکم گرد شد و گفت: ایران شناسی؟ این دیگه چه رشته ایه؟
بی اختیار لبخند زدم. خیلی چالب بود که یه همچین رشته ای که مربوط به وطنمون بود و جایی که توش بدنیا اومده بودیم و بزرگ شدیم و زندگی می کردیم بریا خیلیها عجیب و مجهوله.
من: ایران شناسی یه رشته است مربوط به ایران. حالا میتونه ایران قدیم باشه یا جدید. می تونه با نقشه ی قدیم مرزهاش و تصور کنی یا با نقشه ی گربه ای الان. در هر حال هر چیزی مربوط به گذشته و حال و اعتقاد و رفتار و زبون و حتی خط مردم این کشور و مطالعه می کنی. اینکه اعتقادشون چی بوده. باورشون چی بوده. برای زندگیشون چی کار می کردن. یه چیزی تو مایه های ادغام تاریخ و باستان شناسی و چند تا رشته ی دیگه است.
سری تکون داد و متفکر گفت: بعد اونوقت کارتون چی میشه؟
با حسرت نفسی کشیدم و گفتم: می تونیم تو موزه ی مردم شناسی کار کنیم و در مورد ملیتهای مختلف ایران برای بقیه توضیح بدیم. ( پرحسرت تر همراه با یه آه گفتم ) قشنگ ترین کار ممکن.
سرم و بلند کردم و وقتی نگاهش و دیدم یه لبخندی زدم و گفتم: قشنگترین کار ممکن اینه که تو بتونی از طریق کاری که عاشقشی و برات هیجان انگیزه کاری که شادت میکنه پول در بیاری.
رو صورتش لبخند نشست و سری تکون داد. چشمهام و یه بار باز و بسته کردم و چرخیدم و دوباره سرم و بردم تو لب تاپ و به ادامه ی کارم مشغول شدم.
دخترا دو ساعتی نشستن به امید اینکه خواستگاری تموم بشه و مهرانه بیاد پایین و خبرها رو بهمون برسونه اما انگار کار طولانی تر از این حرفها بود. هر چی زمان بیشتر می گذشت ماها مطمئن تر میشدیم که توی اون خونه پشت درهای بسته اش هر اتفاقی که می افته حتما خوبه چون اتفاقات بد خیلی سریع می افته البته مدت زمانی که ادامه پیدا میکنه خیلی طولانیه.
در با صدای قیژی باز میشه. هلش میدم و وارد میشم. مثل همیشه با لبخند. مثل تموم این مدت پر انرژی.
از همون دم در شروع میکنم.
من: سلام بر عزیز خودم. امروز حالت چه طوره؟ خوبی؟ خستگیت تموم شد؟ دوست داری منو ببینی؟
خودم به حرفم میخندم. هر چند خنده ی مسخره ایه. خنده ایه که تو دلم بیشتر شکل یه بغضه.
با قدم های محکم میزم سمت میز کنار تخت. نایلون و خالی میکنم و آبمیوه ها رو می چینم تو یخچال. هر چند کار بیهوده ایه. به اسم اون میارمش اما به شکم خودم و بقیه تموم میشه. ولی شده کار همیشگیم.
میرم کنار تخت. پتوی روش و صاف میکنم.
حالا وقتشه.
سرم و بلند میکنم و به صورتش خیره میشم. به چشمهای بسته اش. چشمهای همیشه بسته اش.
دلم تنگ شده برای رنگ چشات. کی بازشون میکنی؟
لبخند کجی میزنم. جوابم و خودم میدم.
من: تو همیشه زیادی صبور بودی. همیشه.....
****
در یخچال و باز کردم و بطری آب و بیرون کشیدم. یه لیوان آب یخ ریختم. عجیبه که توی این هوای سرد، بازم آب یخ یه چیز دیگه است. به خاطر بابا که قند داره و هیچ چیز عطشش و مثل آب یخ برطرف نمیکنه ما همیشه زمستون تا تابستون یخ و آب یخ داریم.
اون موقع ها که خونه امون حیاط داشت زمستونا موقع ناهار و شام به نوبت هر کدوممون پارچ آب به دست راهی حیاط میشدیم تا از شیر آب تو حیاط آب بگیریم. آبی که تو لوله های، تو سرمای زمستون مونده، خود به خود بهتر از 10 تا یخچال یخ بود.
اما حالا....
لیوان آبم و آب کشیدم و گذاشتمش تو آب چکون و رفتم تو اتاقم.
خونه چه آرامشی داشت. تنهایی هم یه وقتهایی خیلی میچسبه. وقتی آرمینی نیست که با قلدریش بره رو اعصابمون. یا بابایی که بخواد با بهانه بی بهانه از سر بی حوصلگی به پرو پای همه بپیچه. یا مامانی که از همه ی دنیا گله کنه، از شوهر نکردن من تا دوست دختر آرمین و زیادی تو خونه موندن بابا و نامزد بودن زیاد السا و پژمان.
وقتی السایی نیست که هی فک بزنه و مخ من و با رویاهاش تیلیت کنه یا افروزی که حرف از این دورهمی اون دورهمیش بگه و یا حتی سونیایی که بخواد تک به تک تمام وسایلم و با خونسردی به غارت ببره.
وقتی خونه ساکته. وقتی همه چیز آرومه وقتی من می تونم با خیال راحت تو این سکوت و سکون لبخند بزنم.
کاش مامان بیشتر با خانمهای همسایه بیرون میرفتن. این جوری تنهاییم تو خونه بیشتر میشد.
پشت میزم نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. می تونستم با خیال راحت به مقاله ام برسم.
با آرامش سرم و بردم تو لب تاپ.
-: اه خیلی خنگی فرزین اون جوری پاس میدن؟ درست توپ و بزن.
-: برو بابا خودت بلد نیستی. تو درست شوت کن تا منم درست برات بندازم.
-: تو اگه بازی بلد بودی و خنگ نبودی که میدونستی چه جوری توپ و بگیری.
-: اوی سامان با داداش من درست صحبت کنا. خنگ خودتی.
سامان: تو چی میگی جوجه. بزنم لهت کنم؟
فرزین: برو خودت و له کن.
سامان: خوب این فرهاد قپی میاد.
مهین: پسرا مودب باشید و بازی کنید وگرنه مامانتون که اومد بهش میگم با هم دعوا کردین.
سامان: خوب تو بگو کی حرفت و باور میکنه؟
مهین: اولا باور میکنن بعدم شاهد دارم خواهر خودت سلاله میگه چی کارا می کردین. مگه نه سلاله.
سلاله: بله میگم چی کارا کردی آقا سامان.
سامان: تو بگو تا شب تو خونه به خدمتت برسم.
چشمهام و بستم و رو هم فشار دادم. دستهام مشت شد.
لعنتی. هر چی سعی کردم به این صداهای بلندی که از تو حیاط میومد بی توجه باشم نشد.
عیش آدم و منقش می کنن.
این پسره سامان از همه کوچیکتره ها ولی ببین چه زورگوی قلدریه.
بی حوصله لبم و گاز گرفتم. نمیشد برم بهشون بگم ساکت باشن یا آرومتر بازی کنن.
از تنهایی خونه استفاده کردم و تو لب تاپ آهنگ گذاشتم و صداش و زیاد کردم که سر و صدای بیرون توش محو بشه.
مشغول کارم بودم و حسابی توش غرق و از دنیای اطراف جدا شده بودم. حس می کردم تمرکزم و یه صدای ممتد و یه ضربه بهم میزنه. یه چیزی مثل زدن مداوم رو چوب یا ....
یهو چشمهام گرد شد و سریع آهنگ و زدم رو استپ.
تا صدای آهنگ قطع شد صدای زنگ خونه که یه سره شده بود و کسی که میکوبید به در باعث شد مثل فنر از جام بپرم.
با دو خودم و رسوندم به در و هول در و باز کردم. این همه عجله و کوبیدن استرس زا بود.
تا در و باز کردم صورت رنگ پریده و اشکی سلاله رو دیدم. وحشت از سر و روش میبارید.
قبل اینکه بتونم دهن باز کنم خودش تند تند شروع کرد به حرف زدن.
سلاله: خاله ترو خدا بیا فرهاد مرد.
چشمهام گرد شد. دختره نفس بریده بود داشت هزیون میگفت.
سعی کردم آرومش کنم. دستم و بالا آوردم و ملایم گفتم: آروم باش عزیزم. یکم نفس بکش بعد درست بگو چی شده. یعنی چی فرهاد مرد؟
سلاله: پسرا داشتن فوتبال بازی می کردن. من و مهینم تو آلاچیق حرف میزدیم. یهو فرهاد خورد زمین سرش خورده به سنگ فرش و شکست. کل صورتش خونیه. خاله زود باش مرد.
نفسم بند اومد.
تند گفتم: الان میام.
تو یه چشم به هم زدن خودم و رسوندم تو خونه، شالم و انداختم رو سرم و مانتوم و برداشتم و کیفمم قاپیدم و از خونه زدم بیرون. تو پله ها مانتوم و تنم کردم و همون جور که پایین میومدیم پرسیدم: ماماناتون کجان؟
سلاله: مامان اینا رفتن بیرون. هیچکی تو خونه نیست خاله یه کاری بکن.
همراه سلاله از ساختمون زدم بیرون و دوییدم سمت آلاچیق. بچه ها یه جا گرد جمع شده بودن. سامان و زدم کنار تا به فرهاد برسم.
با دیدن صورت خونی فرهاد زانوم خم شد و نشستم کنارش. چشمهام گرد شد.
سرش و تو بغل گرفتم تا ببینم چقدر بد زخمی شده. سرش شکافته بود و خون کل صورتش و برداشته بود. باید میبردمش بیمارستان. حتماً بخیه می خواست. باید بلندش می کردم.
اما بچه ها چی؟
سرم و بلند کردم و چشم دوختم به مهین. بزرگتر از همه بود. احتمالا بچه ها رو سپرده بودن دست اون که این جور اشک می ریخت.
دستی رو شونه اش گذاشتم و گفتم: مهین جان ناراحت نباش. من فرهاد و میبرم بیمارستان تو مراقب بچه ها باش. برید تو خونه اینجا سرده. باشه؟
بی حرف فقط سری تکون داد. دست بردم زیر شونه و پای فرهاد تا بلندش کنم که فرزین خودش و چسبوند بهم.
فرزین: خاله منم میام.
مهربون لبخندی زدم. حال اون بهتر از برادر دوقولوش نبود.
من: نه عزیزم تو بمون خونه. مامانت بیاد ببینه تو هم نیستی دق میکنه. تو بمون و بهش بگو حال فرهاد خوبه باشه؟
به جای اینکه به من توجه کنه پر اشک و وحشت زده به فرهاد نگاه می کرد. به مهین اشاره کردم. متوجه شد. جلو اومد و فرزین و بغل کرد تا بتونم برم سراغ فرهاد.
کیفم و از سرم رد کردم و انداختم دور گردنم. برای بلند کردن فرهاد به هر دو دستم نیاز داشتم.
خم شدم و با همه ی زورم فرهاد و از زمین بلند کردم و چسبوندم به خودم.
سنگین بود اما مهم نبود. حرکت نمیکرد. فکر کنم علاوه بر شکستن سرش ضعفم کرده بود.
یه "مواظب همدیگه باشید" گفتم و با قدم های تند رفتم سمت پله ها و سرازیر شدم. بچه ها دنبالم میدوییدن. جلوی در رو به سلاله گفتم: سلاله جان در و باز کن.
سریع در و برام باز کرد.
تا قدم بیرون از در گذاشتم رخ به رخ آیدین شدم. با دیدن من و فرهاد خونی تو بغلم تند پرسید: چی شده؟
مستعصل گفتم: داشتن بازی می کردن زمین خورد سرش شکسته. میبرمش بیمارستان.
آیدین: منم میام.
دست برد زیر بدن فرهاد و با یه حرکت از تو بغلم بیرون کشیدش. حس سبکی کردم. با اینکه ریزه میزه بود اما برای من سنگین بود.
آیدین: می تونی بری از آژانس ماشین بگیری؟
سری تکون دادم و تند رفتم سمت آژانسی که 4 تا ساختمون جلوتر از خونهی ما بود.
تقریباً دوییدم سمت آژانس. رو به مردی که بیرون آژانس ایستاده بود گفتم: آقا یه ماشین می خواستم.
مرد با تعجب به سر تا پام خیره شد. یهو به خودش اومد و به پرایدی اشاره کرد و گفت: سوار همین پراید سفیده بشید.
سرش و برد تو آژانس و داد زد: عسگری من مسافر دارم.
تند اومد سمت ماشین و درش و باز کرد. آیدین با فرهاد نشست پشت منم به زور کنارشون نشستم.
دیدن چشمهای بسته و بی حال فرهاد عصبیم می کرد. یاد صورت فرزین دیوونه ام می کرد. طفلکی فرهاد. بیجاره فرزین دیدین داغون شدن برادر دوقولوی آدم باید خیلی سخت باشه.
بی حواس دست بردم و از زیر شالم یه دسته مو از کنار گوشم جدا کردم و به عادت بچگیم پیچیدم دور انگشتم. هی بازش کردم و دوباره پیچیدمش. قد 27 سال این کار و کرده بودم جوری که موهای این قسمت سرم در برابر کشش مقاوم شده بودن.
نمیدونم چقدر گذشت. اونقدر تو فکر و نگران بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. یک لحظه چشم از فرهاد چشم بسته بر نداشتم.
رسیدیم بیمارستان و سریع پیاده شدم.
رو به آیدین گفتم: شما برید زودتر.
نگاهی بهم انداخت و تند از کنارم رد شد و رفت. پول آژانس و حساب کردم و دنبالشون راه افتادم. بچه رو برد اورژانس.
پرستارا تا دیدنش گفتن باید بخیه بشه و بردنش توی یه اتاقی.
بخوابوندنش روی تخت. خواستم همراهشون برم تو اتاق ولی پرستاری که به شدت جدی بود با تشر رو به آیدین گفت: آقا شما برید بیرون. خانم شما هم نیاید تو.
تند گفتم: ولی می خوام کنارش باشم.
پرستار اخمو گفت: نمیشه خانم اینجا استریله و شما آلوده اید بفرمایید بیرون.
انقدر بدم اومد بهم گفت آلوده. من خودم به همه میگم کثیفید و اینا تا حالا فکر نکرده بودم گفتن این کلمه ممکنه چه حسی به طرف مقابل بده.
اونقدر حرف پرستار برام عجیب و گرون بود که مات با دهن باز خیره مونده بودم بهش و یه میلیمترم از جام تکون نخوردم. با تشر پرستار هم به خودم نیومدم. فقط وقتی دسته ی کیفم از پشت کشیده شد به ناچار از جام تکون خوردم و رفتم بیرون.
برگشتم و به دستی که روی دسته ی کیفم بود نگاه کردم و بعد به صاحب دست. هنوزم چشمهاش تو هاله ای از موهاش پنهون بود.
آیدین: اینجا بشینید من میام.
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه راهش و کشید و رفت.
نگران نشستم رو صندلی پشت در اتاق و دوباره پناه بردم به دسته موی بغل گوشم.
حدود 10 دقیقه بعد با یه نایلون دارو پیداش شد.
تازه به خودم اومدم و فهمیدم به کل حسابداری و دارو رو فراموش کردم. برای یک ثانیه خدا رو شکر کردم که آیدین، این پسرِ همسایهی جدید و عجیب همراهمون بود که تو این اوضاع کم حواسی من حواسش و جمع کنه و کارهای درست و انجام بده.
اومد جلوم و نایلون و داد دستم. یه نگاه به داروهای تو نایلون انداختم و گذاشتمشون تو کیفم. سرم و بلند کردم. تکیه داده بود به دیوار روبه رو و چشمهاش و بسته بود.
دوباره دست بردم به موهای بغل گوشم. همون جور که موها رو دور انگشتهام می پیچیدم خیره شدم بهش و مشغول ارزیابیش شدم.
صورتش خسته بود. اینو حتی از این فاصله و با وجود موهای پراکنده روی صورتشم می تونستم بفهمم.
اما چی این پسر رو انقدر خسته کرده بود؟ صدای قدم زدنش تو نیمه شبها بهم میفهموند که خواب راحتی نداره. تا جایی که فهمیده بودم کارش اونقدرام سخت نبود. یعنی برای آدمی که سالهاست ورزش می کنه سخت نیست. نه برای من که هر باری که به زور بچه ها میرم باشگاه تا دو روز بعد که دوباره نوبت باشگاهمون بشه از بدن درد می میرم و آه و ناله میکنم.
حدس زدن اینکه این خستگی که این جوری تو صورتش نشسته باید روحی باشه نه جسمی کار مشکلی نبود. ولی خوب، علت خستگیش مهم بود و من برای اولین بار تو زندگیم به شدت دلم میخواست سر از کار یه نفر در بیارم. یه کار عجیب که مدتها بود فراموشش کرده بودم. معمولا السا و شراره کنجکاو میشدن. پی شو میگرفتن و ته و توی قضیه رو در میاوردن و به بقیه اطلاع میدادن. هیچ وقت نباید نگران موضوعی میشدم یا تلاشی برای کشفش میکردم. اما این دفعه...
ظاهرا این پسر اونقدر سرش تو کار خودش بود که زیاد به چشم نمیومد که بخوان درست و دقیق براش کنجکاوی کنن. این یه بار و خودم باید کشف میکردم. یه جور هیجان شروع یه کاری بهم دست داده بود.
آیدین: نمیخوای بری دست و صورتت و بشوری؟
از ترس تکونی خوردم و زل زدم بهش. اصلا نفهمیدم چقدر بهش خیره شدم و اون کی چشمهاش و باز کرد و چند دقیقه است که داره به چشمهای خیره ام نگاه میکنه. از اینکه ضایع شده بودم عصبی شدم. اما تو جواب غافلگیر شدنم فقط یه چشم غرهی ریز بهش رفتم.
این چشم غره رفتنامم دیگه شده بود عادت. یه جور محافظت بود برام.
سرم و پایین آوردم و به دستهام نگاه کردم تا ببینم منظورش از اینکه گفت دست و صورتم و بشورم چی بوده؟ میکشتمش اگه مثل پرستاره فکر می کرد کثیفم و نیاز به شستوشو دارم.
با دیدن دستهای خونیم شوکه چشمهام گرد شد. این همه خون رو دست و آستینم و حتی مانتوم. دست کشیدم به صورتم. احتمالاً صورتمم خونی بود.
حتماً وقتی که فرهاد و بغل کرده بودم این جوری خونین و مالین شده بودم.
آیدین: دستشویی ته سالن سمت راسته.
بی حرف از جام بلند شدم و تشکر کردم.