وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان قلب یخی من8


ـــــ ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــی خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


ای الهی لال بشی ماهتی الهی بمیـــــــــــــــری من راحت شم از دستت ......


این حرفت چی بـــــــــــــود دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟


خدایا منو بکش راحتم کــــــــــن.....


اع اع اع دیدی چی شد؟؟؟؟؟؟ برگشتم  جلوی بابا و مامانو اووون فرزام احمق و باباش گفتم من قصد ازدواج ندارمو یکی دیگرم دوس دارم ..........


(الان با رکی و نادیا و روژان و نازنین رفته بودیم بیرون داشتیم با هم حرف میزدیم)


رکی ـ اهـــــــــــــــــــــــــــــه بابا ۵ مین خفه شو سرم رفت بسه دیگه ......... بزار ببینیم چی به فکرمون میرسه


با این حرف رکی دیگه رسما خفه شدم چون کم کم داشت عصبانی میشد.....


نادیا با بی خیالی گفت ـ خو معلومه دیگه باید کسی که دوسش داریو ب بابات اینا معرفی کنی همین..


با حرص بهش نگاه کردمو گفتم ـــ وای چ خوب شد تو گفتی اخه نه این که خریدنیه برا همین شما صبر کنید من تا سر کوچه برم بیام ......


نازنین که خندش گرفته بود گفت ـ ای بابا بسه دیگه بشینید فکر کنید ببینیم چکار میتونیم بکنیم


رفتم توی فکر ..... خدایا خودت کمکم کن .....


رکی ی دفعه ای گفت ــ آهــــــــــــــــــــــــــــــــــان


که من از ترس زود از روی صندلی بلند شدم و روژان و نازنین هم هم دیگه رو بغل کردن


رکی که خندشم گرفته بود به من که با حرص نگاش میکردم گفت ـ واااا خو ی دفعه ای یادم اومد دیگه .....


ـ بنال ببینم چی می گی ...


رکی ـ چون میدونم عصبانی هستی چیزی نمی گم بهت


...... اهم اهم ..... میگم چطوره بریم  ب یه پسری که مورد اعتماد باشه بگیم ی مدتی بیادو نقش نامزدتو بازی کنه بعدشم که ی مدت گذشت می گید همدیگرو نمی خواید .......


ـــ اوهـــــــــوم راست میگی ولی ی سوال دیگه باقی می مونه برامون


نازنین ـ اونم این که این اقا پسره مورد اعتماد کی باشه؟؟؟؟؟


رکی یکمی فکر کردو یهو گفت


رکی ـ یافتمــــــــــــــــــــــش!!!!!!!!!!!!!!!


منو روژآن باهم ـ کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!۱


با لبخند مرموزی گفت ـ حلا بعد از کسب اجازه بهتون میگم ....


مشکوک بهش نگاه کردم که ی چپ چپ بامزه اومد بهم


......


بلند شدیم و نازنین رفت صورتحساب میزو حساب کردو رفتیم سوار ماشینامون شدیم که بریم خونه هامون .....


ب دوست بابا سپرده بودم که ی خونه ۲۰۰ یا ۱۵۰ متری برام پیدا کنه که بخرمش ......


ب رکی گفته بودم که امشبو بیاد خونمون و اونم قبول کرده بود  برا همین مستقیم ب سمت خونه خودمون روندم....


ماشینو وارد پارکینگ کردمو پارکش کردم ......


همین که وارد خونه شدم بابا رو دیدم ......


همین که خواستم راهمو کج کنم و بسمت اتاقم برم صدای بابا باعث شد که از حرکت وایستم ....


چشمامو بستم و دستامو مشت کردم چن تا نفس عمین کشیدم و بعد ب سمت بابا برگشتم


ـ بله؟؟؟


باباـ می خوام باهات حرف بزنم.....


با نگرانی ب رکی نگاه کردم که چشماشو بستو با لب خونی فهمیدم که گفت نگران نباشو برو


 ـ لباسمو عوض کنم اومدم ....


و زود بسمت اتاقم دویدم ....


ست اتاقم بنفشو مشکی بود ولی چون من زدم کلا داغونش کردم زنگش و دیزاینش تبدیل شد ب رنگ نقره ای و توسی گلبهی ......


وارد اتاقم شدم و لباسمو از تنم کندمو هر کدومو ی طرف پرت کردم و ی دست لباس راحتی پوشیدم و باز با حالت دو خودمو رسوندم پیش بابا که توی سالن پزیرایی روی مبلا نشسته بودو رکسانا هم کنارش بود ....


با دیدن رکسانا نفسی از راحتی کشیدم .....


ولی همین که بابا  ب حرف اومد باز اون نگرانی اومد سراغم..........


ادامه دارد...........