وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(10)

با جیغ برگشتمو بهش نگاه کردم .... مخم کار نمیکردمو صورتش تو تاریکی بودو هیچی معلوم نبود .ترسیدم....
عقب عقب میرفتمو اون جلو جلو میومد هنوز صورتشو ندیده بودمو تو شُک بودم... وحشت کرده بودم ... پام به یه چیز گیر کرد داشتم عقبی میفتادم که به سمتم هجوم آوردو دساشو دور کمرم انداخت...
******************************************************
حالا صورتش معلوم بود...نور ماه کمک میکرد ببینمش ... تا چهرشو دیدم نور امید تو دلم روشن شد .. دست خودم نبود محکم بغلش کردممم..
گریم گرفته بود ... اون بغلم نکرده بود ولی من محکم چسبیده بودم بهشو ولشم نمیکردم...
-    حالت خوبه؟؟ ول کن رها.
-    ...
-    رها گریه نکن بیبینم چی میگی؟؟؟
-    ...
-    هییییییییییس بسه دیگه تموم شد نترس ...
-    ...
-    رها ؟؟؟
با بغض گفتم :- بله؟
-    گریه نکن  تو که میگفتی شجاعی..
-    هستم..
-    پس گریه واسه چیه؟؟؟
-    تو منو تنهایی گذاشتی تو خونه به این بزرگی  بعدشم سر زنده بر گشتی .خب ترس داره دیگه ...
-    خودت خواستی تنها بمونی.. انتظار داشتی بذازمت پیش اون پسره آره؟؟؟
-    نخیرمممممممم.من خودمم نمیخوام با اون تو یه خونه باشم ..
-    ولی اونو اوردی تو خونه ی من .دروغ میگم؟؟؟
واییییی این از کجا فهمید ؟؟؟
-    فقط اومد یه چایی بخوره.
-    میدونم میدونم ... همه با یه چایی شروع میکنن...
-    ساکت شوووووووو.
-    ببین جوجو اون النای بدبختم قصدش چایی خوردن بود حالا نمیدونه با بچه تو شکمش چی کار کنه...
-    تو چی ؟؟تو حواست کج بود؟؟؟توم چایی خوردی؟؟؟
-    این قضیه به من هیچ ربطی نداره قبلنم گفتم ... اونارو ببین عبرت کن ...
به خودم اومدمو از خودمو بغلش کشیدم بیرون
رفتم سمت اتاق مشترکمونو  دفترو گوشیم که اونجا بود برداشتم ..
-    دیگه نمیخوام تو اون اتاق ببینمت افتاد ؟؟؟
-    نه .
-    خب میندازمش.
منو انداخت رو شونش. به عبارتی تقریبا سرو ته بودم ...
-    هرچی خوردم دارم بالا میارم منو بذار پایین ... با توممممممممممممممم
-    افتاد؟؟؟
شروع کردم مشت زدن به کمرش :
-    ای بابا ولم کن الان سکته میکنممممم... ولم کننننننن.
زد پشتم :
-    ساکت اه چه قد جیغ میزنی . میگم افتاد؟؟
-    اره افتاد
-    آفرین
ولم کرد با کمر خوردم زمین :
-    آیییییییییییییییی خیر نبینییییییییی...

اون شب از درد کمرم خوابم نبرد از بس محکم پرت شدم زمین...
**********************************
فرداش مدرسه رفتمو بعد از مدرسم با ارسلان رفتیم گشت زدیم ... گفت مامان باباش قصد دارن واسش خونه بخرن... منم گفتم که این عالیه . شیرینیه خونشم ازش گرفتم... میگفت دوس داره وسایل خونشو باهم بخریم...

وقتی رفتم خونه بازم سگا بهم حمله کردن... انگار نمیخواستن ووجودمو تو این خونه بپذیرن... خودمم نمیخواستم...
جیغ میکشیدمو میدوییدممممم...
-    سپهر بیا اینارو جمشون کنننن..
از تو ویلا اومد بیرونو سگارو فرستاد سمت در ورودی.
-    اههههههه بمیرن اون سگات ...
-    هر یدونشون اندازه شیش تایه تو قیمت داره...
صدای خنده نظرمو جلب کرد ... بلههههههههه النا خانوم بودن ... نگاهم بین النا و سپهر چرخید ... و بعد با تنفر بهش زل زدم ... راه افتادم رفتم تو خونه ...

النا:- سلام
-    علیک..
از کنارش رد شدمو از پلها رفتم بالا ...
-    سپهر نگفته بودی خواهرت مدرسه میره.
-    بیا بشین باید حرف بزنیم.

در اتاقو محکم بستمو  لباسامو عوض کردم ... دلم داشت صدای قورباغه و کلاغ و اینا در میاورد
پسره ی پرو هرروز ور میداره اینو میاره اینجا...

رفتم از اتاقم بیرون که صدای پچ پچشون اومد ... از رو پله ها خم شدمم...
-    حالا میخوای چی کار کنی؟؟
-    نمیدونم...(دختر صداش بغض داشت)
-    ببین پیمانم اون بچرو نمیخواد ... باید یه کاری کنی اگه شکمت بزرگ بشه همه میفهمن....
-    داداش دوسش دارم نمیفهمی؟؟؟پیمان قول داده بود صیغه کنیم اگه اتفاقی افتاد عقد دائمش بشم... تنها راهی که بهش برسم همینه...
-    میخوای بهش برسی که چی بشه وقتی اون تورو نمیخواد؟؟
-    هیچ کس منو نمیخواد ... تنها فرق اون با بقیه اینکه من اونو میخوام ...
-    النا بس کن ...
واییییی یعنی سپهر راس میگفت ؟؟؟اون بچش نیست؟؟؟النا معشوقش نیست؟؟؟
-    هوی رها اونجا داری چی کار میکنی؟؟
دست پاچه شدم ...
-    من؟؟؟من... چیزه داشتم میومدم پایین ...
-    آره جون...من که تورو میشناسم...
اومد بالاو دستامو گرفت منم که دیده بودم ضایع کردم از راه مظلوم بازی وارد شدم .. مث این دختر کوچولوها خودمو زدم به موش مردگی...
-    زود از النا عذر خواهی کن
-    اخه..
-    زودددددد
-    مگه بابامی که دستور میدی؟؟
النا شروع کرد خندیدن اشکای کنار چشماشو پاک کردو گفت :
-    واییی شما دوتا چرا اینجوری میکنین... سپهر خانومت چه نازه ... بیا اینجا رها ببینم...
با تعجب به سپهر نگاه کردمو بعدشم با شک به النا...
-    عزیزم من همه چیزو میدونم ... میدونم دیگه آجیش نیستی..
-    ولی ما...
سپهر بازومو چنان ویشگونی گرفت که صدام خفه شد ..
-    میدونم از من خوشت نمیاد.. ولی من دوست دارم ... هرچی باشه زن داداشمی.
-    رها زود از النا عذر خواهی کن.
-    من متاسفم ...
-    اشکالی نداره

سپهر با پروویی گفت:
-    النا این بچه زبونش زیادی درازه تو ناراحت نباش کوتاش میکنم..
-    اِاِاِا چیکارش داری؟؟
من:- ببخشید من برم ..

رفتم سمت آشپزخونه و برای خودم غذا کشیدم... ماکارونی بود ... هی میپیچیدمشون دور چنگال ولی از بس چرب بود سر میخورد . دوباره از اول...

در حال فکر کردن به این بودم که شاید النا اونقدارم که من فک میکنم بد نباشه که به خودم اومدم دیدم نیم ساعته دارم ماکاردونی میپیچم دور چنگال...
بعد از اینکه غذام تموم شد از آشپزخونه بیرون رفتم النا داشت میرفت .
-    من دیگه برم .خداحافظ رها جون
-    خداحافظ ..

بعد از رفتن النا رفتم تو اتاق مشترکمون سپهر حولش رو شونش بود .. انگار میخواست بره حموم .. رفتم تو تراس ... هوا تقریبا سرد بود ولی من از رو نرفتمو همونجا موندم ... گوشیم تو جیب شلوارم زنگ خورد ...
-    بله ؟
-    سلام خانومم خوبی؟؟
-    مرسی تو خوبی؟؟
-    نه. هنوز ازم ناراحتی؟
(به خدا حتی یه ذره هم ناراحت نبودم)
-    چرا خوب نیستی؟
-    چون تو ازم ناراحتی ...
-     نه عزیزم نیستمممممم...
-    قولِ قول؟
-    آره قولِ قول.
-    رها تازگیا دلم خیلی بیشتر برات تنگ میشه.
-    منم همینطور عزیزم..
-    میای فردا بریم تخت و مبل بخریم ؟؟
-    واسه کجا ؟
-    خونم دیگه
-    فک نکنم فردا بتونم...
-    آخه چرا؟؟
-    این چند روز خیلی باهم رفتین بیرون...
-    خب باشه ... خالتیانا که مسافرتن..
-    نه برگشتن.
-    اوکی. پس نمیای.
-    نه.بازم مبارکت باشه .
-    مبارک صاحبش باشه اونجا مال توهه
-    این حرفو نزن
-    چرا خوشگلم؟ مال توهه خب
-    ممنونم هر چند که میدونم تعارفه ... ارسلان من برم یکم درس بخونم کاری نداری؟؟؟
-    ...
-    الو؟؟
-    بله؟
-    میگم میرم درس بخونم بای بای
-    بای عزیزم ...
وااااا اینم یه چیزیش میشها
از تراس که اومدم بیرون سپهرو دیدم که حوله تنش بودو از حموم اومده بود بیرون . فک کنم میخواست لباس عوض کنه.کم مونده بود حیصیت جفتمون به فنا بره که شروع کردم سرفه کردن ... به پشتش نگاه کرد :
-    تو اینجا بودی صدات در نمیومد پرو؟؟
-    تو تراس بودم...
-    میشینی منو دید میزنی؟؟
-    خودتم میدونی اصلا به این کار علاقه ندارم.
-    چرا؟؟؟؟؟؟
ازش خجالت کشیدمو سرمو پایین انداختم ... خواستم از اتاق برم بیرون که دستمو گرفت:
-    میگم ضعیفی میگی نه.
-    ضعیف تویی...
محکم دستمو چرخوند جوری که کامل رو در رو بودیم ... نمیخواستم سرمو پایین بگیرم  تا فکر بد کنه واسه همین به گردنش نگا کردم ...
-    دستمو ول کن ..
-    گفتی از هیچی نمیترسی آره؟؟
-    آره..
-    ولی در عین حال که ترسوویی خیلیم شیطونی..
-    نه ترسوم نه شیطون .
-    منو دید میزنی .. میترسی ولی واس خودت کم نمیذاری...
-    ساکت
-    میخوای ثابت کنم ازم مث سگ میترسی؟؟
-    نه نیازی به اثبات نیست
-    پس میترسی
-    ولم کن لعنتی ...
منو به خودش نزدیک کرد...
-    بهت نمیاد بدت بیاد...
-    ولم کن حرف دهنتو بفهم .
-    ههههه(خندید) چرا انقدر گستاخی؟؟
-    به تو ربطی نداره
-    میدونستی گستاخی کار دست آدم میده؟؟؟
-    نه  نمیدونم نمیخوامم بدونم...
به سمت در رفتو درو قفل کرد ...
بهم نگاه کرد :
-    کسی نمیتونه ازم منعت کنه...
-    در برای چی میبندی؟؟؟؟؟؟
-    به تو ربطی نداره...
-    پس من میرم بیرون هر غلطی خواستی بکن.
دستامو محکم کشید پرتم کرد رو تخت ... کمرم درد میکردو با اینکارش گرفت... :
- تو جایی نمیری ...
نمیخواستم به ارسلان تو این لحظه فک کنم.از خودم بدم میومد. اون داشت به من فکر میکردو من اینجا با سپهر تو یه اتاق...
مث بچه آدم پتورو کشیدم رو سرمو جمع شدم ... جیکمم در نیومد که یهو احساس کردم زلزله اومد ... پتورو از سرم کشیدم کنار که دیدم درست کنارم لم داده
خندید :
-    چشاشو....
-    مگه چشام چشه؟؟
-    مث چش وزق شده...
-    وزق عمته...
-    عمه ندارم هر چی دلت میخواد بگوو.
بلیز تنش نبودو همین منو خیلی معذب میکرد.
-    تو برات چه  فرقی داره ؟؟بذار برم اون یکی اتاق دیگه..
-    لازم نکرده. امروز با اون ضیقی حرف زدی؟؟
-    ضیقی کیه؟؟
-    ارخران دیگه
-    بی ادبببببببببببب اسمش ارسلانهههههه.
-    همون ارخران لیاقتشه ..
-    اوووووووووووووووف.درست حرف بزن.
-    نگفتی حرف زدی؟؟
-    آره
-    خوشم میاد پرویی. جلو شوهرش وایمیسته میگه آره ...
-    من شوهر ندارم ...
-    واقعا؟؟؟؟؟
-    بله واقعا.
-    الان معلوم میشه.
دستشو دور بازوم پیچیدو روم خیمه زد... با ترس نگاش کردم...
-    گریه نکن کوچولو...
-    گمشو اونور...
میترسیدم ..نمیخواستم اون اتفاقی که نباید میوفتاد بیوفته... من ارسلانو میخواستم... فقط اون...
صورتش به صورتم نزدیک شد... از ته ریش متنفر بودمممممم... حتی نمیخواستم تصور کنم اگه نزدیک تر بشه چی میشه...
-    سپهر برو عقب ولم کن...
-    ...
-    سپهر ...(اشک توچشمام حلقه زد)
تو چشمام خیره شد...
خیلییییی آروم گفت :
-    این چشما...
نمیدونم انگار وقتی چشمای خیسمو دید وجدانش اجازه نداد... یا شایدم من اونو یاد کسی انداختم ...نمیدونم...

 سرشو تکون دادو کنارم دراز کشید ... اشکام چکیدن .پشتمو بهش کردمو بی صدا گریه کردم...دستاشو رو کمرم حس کردمو به سرعت نشستم  رو تخت. قیافش آروم بود...با تردید نگاش کردم که گفت:
-    رابطتت با عمو و زن عمو چطور بود؟؟
-    برای چی میپرسی؟؟
-    چرا باهام ازدواج کردی ؟؟؟
-    چون مجبور شدم... نمیتونستم دیگه اونجا بمونم...
-    منو یه موقعیت مناسب دیدی؟؟
-    آره وقتی گفتی میذاری با ارسلان باشم گفتم چی از این بهتر چند سال دیگه ازش جدا میشمو با ارسلان ازدواج میکنم..ولی نمیدونستم که وارد یه جهنم میشم... جهنمی که توش ترس از سوختن خودم نداشتم ترسم از سوختن عشقمه ... قرار نبود تا سر حد مرگ کتک بخورم قرار نبود هر روز حرف زور بشنومو هرروز تهدید بشم...نمیخوام این زندگیرو...
اشکام با سرعت بیشتری میچکید ... سپهر منو بغل کردو به سینش فشرد... به خودم اومدم ... گوشه تخت دراز کشیدم ...
-    منم تو زندگیم سختی زیاد کشیدم. بچه که بودم  تنهاییامو با سارینا پر میکردم ... مامانم که اصلا یادم نمیاد فقط ازش یه عکس دارم ...بابام هیچ رغبتی به بچهاش نداشت ما تو مدرسه شبانه روزی درس میخوندیم تویه کشور غریب... وقتی 15 سالم شد فهمیدم دنیا اون چیزی که من فک میکردم نیست...اینکه پدر داشته باشی ولی نخوادت خیلی بدتر از اینکه نداشته باشی سارینا تو سن 21 سالگی با یه پسر انگیلیسی ازدواج کرد که یه زمانی هم کالجیمون بود ولی پسر فوت شد... زندیگیم تنها خواهرم بود که شکسته بود... تنهای تنها تو امریکا بودیم ... به نون شبمون محتاج بودیمو بابامون با معشوقه هاش تو پول غلط میزدن...با هزار مصیبت برگشتیم ایران ... بابا بزرگ مادریم پول دار بود و ملکو املاک زیاد داشت بهم سرمایه داد تا کار کنم آدم خَیِری بود ... تو مدت سه سال سرمایمو 10 برابر کردم کلی تشویقم کرد ... ولی اونم رفت اون دنیا ...
چشمام سنگین شده بود ولی هنوز میشنیدم...
احساس کردم نزدیکم شد :
-    خوابی؟؟؟
-    ...
-    اوف ...

فردا صبحش که از خواب بیدار شدم کنارم دراز کشیده بودو زل زده بود بهم .هیچی نگفتموسریع از اتاق بیرون رفتم ...
لباس مدرسمو تنم کردمو کولمو برداشتم. خواستم برم بیرون :
-    سارینا برگشته ایران ... امروز میاد اینجا ... حواست به رفتارت باشه دختر حساسیه...
-    خداحافظظظظظظظظظظظ
-    ادبت میکنم ...
بازم معلوم نبود چشه که عصبانیه...

مدرسه ام که مثل هرروز بود امتحانو درسو بی حوصلگی...

از مدرسه رفتم پارک همیشگیمون...
دلم واسه روزایی که با درسا و نهالو پرستو میومدیم اینجا لک زده بود...
کنار همین خیابونا با ارسلان آشنا شدم ... همه دنیام تو این پارک بود... آرزو هام به اینجا ختم میشدو آیندمم به همین جا بسته بود ...

داشتم قدم میزدمو فکر میکردم که صدای خنده پسری نظرمو جلب کرد

سرمو چرخوندم سمت صدا... حدسایی میزدم ولی نباد حقیقت باشه باور نمیکنم...

دور پارکو زدم حالا از روبه رو میدیدمش... همون بلیز جذب و جذاب ... قیافش واضح نبود ولی از 100 فرسخیم میشناسمش...
دستش دور گردن دختری لوند بودو باهم میخندیدن ... دختر پا رو پا انداخته بودو کفشای پاشنه 12 سانتیشو تکون میداد ... سرشو عقب میبرد میخندید انگار خیلی خوش حال بود... اون نامردم فقط نگاش میکرد.... انگار مسخش شده بود...
پاهام سست شده بودن چجوری میتونستم وایستمو نگاه کنم؟؟؟
یه دختر بچه بودم که دنیاش عشقش بودو حالا اونم یکی دیگرو تو بغل گرفته...
قدمهای ارومی برداشتمو از پارک بیرون رفتم تا نزدیکای ساعت 5 بیرون بودمو تو خیابونا راه میرفتم تو شک بودم ... صداهای اطرافمو نمیشنیدم حتی گریه م نمیکردم فقط فکر میکردم یه کم که گذشت انگار تازه به عمق فاجعه پی برده بودم...
اون عشق پاکی که ازش دم میزد آسمونی نبود...همه آرزوهام تباه شدن .. همه زندیگمو از دست دادم آیندم دیگه اونی که میخوام نیست ...
سخته ... خیلی سخته که تنها تکیه گاهت یه ابر باشه ... یه ابر که با هر بادی جاشو عوض کنه و بره پشت یکی دیگه...
میخواستم ثابت کنم یه عاشقم ... میخواستم همه بدونن ارسلان چه قدر دوسم داره ... میخواستم مال اون باشمم
اشکام روی گونه هام میچکیدو دیگه نا نداشتم پاکشون کنم... هق هق نبود... فقط اشک سرازیر میشد ...

سرمو بالا بردمو به اسمون شهر تهران نگاه کردم...
تو دلم فریاد زدم:
خدااااااااااااااااا کجای این آسمونی ؟؟؟؟خدایا چی بینمونه که نمیذاره منو ببینی... خدایا چرا کمکم نمیکنی پس؟؟؟؟این همه گفتی باورت کنم ...چرا دستامو نمیگیری؟؟؟؟چرا از چاله تو چاه میندازی منو...؟؟؟
بذار بیام بیروننننن....
اون روز تا 9 شب تو خیابونا پرسه میزدمو از خدا گلایه میکردم ... چند بار تصمیم گرفتم دیگه اسمشو نیارم ولی این کارا به من نمیومد ... این کارا مال بچه سوسولا بود که مامیو دَدیشون پیششونه ...پول پارو میکنن ... نه واسه منه بد بخت که جز خدا هیچ کسو نداشتم... تنها تکیه گاهم بود... دلخور بودم ولی قهر نه...

ماشینا رد میشدنو میرفتن... دختر پسرایی که خنده سر میدادن... میخواستم عشق منو ارسلان مث اونا نباشه... میخواستم قلبامون همو بخواد... نه جسمون...

خیلی برام سنگین بود... تو یه هفته دوتا رفتار غیر عادی از ارسلان دیده بودم...من عاشقاش بودمممممم. بخاطر عشقم کاراشو نادیده گرفتم... ولی اون چی؟؟؟

آدما از کنارم عبور میکنند... سرعتشان آنگونه است که گویی هدفی دارند... ولی من چه؟؟؟به شوق چه چیز قدم بردارم؟؟؟به شوق کدام هدف سرعتم را زیاد کنم؟؟؟بی تو من به انتها رسیده ام....

بی حال کلیدو توی در چرخوندم هنوز کامل بازش نکرده بودم که یه صدای دختر اومد:
-    سپهر وای ینی کجاس؟؟؟
-    نمیدونم .نمیدونم. نمیدونم .انقد این سوالو نپرس .
-    نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟
-    خیلی کله خرابه... من مسئولیتشو قبول کرده بودم... حالا جواب خاله مهریرو چی بدم؟فقط میخوام خودش برگرده، جنازشو میفرستم بیرون.
این جملرو که شنیدم بیشتر قاطی کردمو درو با شتاب باز کردم.

سپهرو سارینا  تو حال بودن... یه سلام زیر زبونی به سارینا کردمو بیخیالو بی حال رفتم سمت پله ها.
-    هوی کجا ؟
هیچی نگفتمو پامو رو پله ی اول گذاشتم:
-    باتوم . کودوم گوری بودی؟
آروم پله هارو بالا رفتم.بازومو محکم کشیدو منو روبه رو خودش نگه داشت ... بی حوصله تو چشماش نگاه کردمو خواستم از کنارش رد شم که گفت:
-    پس آدم نمیشی نه؟خیل خب... این مدتم دلم سوخت از راهای دیگه وارد نشدم... گوشاتو باز کن ببین چی بهت میگم. این خونه قانون داره. حق نداری هر وقت میخوای بری هروقت میخوای بیای.اجازه میگیری میری بیرون. میگی با کی کِی کجا و چرا میری... واسه امروزم دارم برات.
-    ول کن بازومو حیوون .کبود شد .
چشماش مث شیرای درنده شده بود . غرید:
-    چی گفتی؟؟؟
-    گفتم یه حیوونی.
سارینا که تا الان ساکت بود وسط حرفامون پرید :
-    بسه دیگه. بچه شدین. تهدید میکنین همدیگرو؟مث دوتا آدم عاقل بشینین حرف بزنین.
-    دِ آخه خواهر من این حتی آدم نیس چه برسه بخواد عاقل باشه.
-    حرف دهنتو بفهم . هیچی بهت نمیگم هوا ورت نداره.
-    نفهمم میخوای چی کار کنی؟؟؟
-    اگه یه قطره از آب اون دریایی که من توش دارم غرق میشم روت پاشیده بود الان به خودت اجازه نمیدادی باهام اینطوری رفتار کنی... مغرورِ پست فطرت..
بدو بدو از پلها رفتم بالا :
سارینا:- رها صب کن میخوام حرف بزنیم.
-    الان نه سارینا. خواهش میکنم...
-    باشه..

من همه زندگیمو از دست داده بودمو اینا راجب قوانین خونشون باهام حرف میزنن.. بَده .. خیلی بده که هیچ کس دردتو نمیفهمه...

چشمم خورد به خرسی که ارسلان برام گرفته بود... بی اختیار طرفش رفتمو تو آغوشم گرفتمش... بوش کردم... چرا پیشم نیستی ارسلان...؟؟آهی کشیدمو گذاشتم اشکام بازم صورتمو خیس کنن...
شاید اگه از اول عمرم اشکامو جمع میکردم الان یه دریا چه به اسم اشک رها داشتیم...
ارسلان تنها همدمم بود... اون خیانت کرد... حالا من چی کار کنم؟؟؟
نکنه چون من ازدواج کردم خدا داره عذابم میده؟؟؟
نکنه ارسلان فهمیده و حالا داره ازم فاصله میگیره؟؟؟
یعنی منو بخاصر چیز دیگه ای ماخواسته و حالا که دیده با من به اونا نمیرسه رفته سراغ یکی دیگه؟؟؟
اینا سوالایی بود که دائما تو ذهنم میچرخیدنو دیوانم میکردن...

دفترمو با لرزش دستام باز کردم...
جمله ای به ذهنم نمیرسید ... فقط یک کلمه...خیانت ...
این کلمه رو انقدر نوشتم که رو قلبم حک شد... به یققین رسیدم که به هیچ مردی نمیشه اعتماد کرد... با خودم میگفتم:همشون فکر منافع خودشونن . هیچ کودوم به اطرافیانشن اهمیت نمیدن...

از پایین صدا های عربده سپهرو میشنیدم که تهدید میکرد...و سارینام همش میگفت هیییییییییس تو که دلیل کاراشو نمیدونی....
باخودم تکرار کردم:
-    تو که دلیل کاراشو نمیدونی
-    تو که دلیل کاراشو نمیدونی
-    تو که دلیل کاراشو نمیدونی
سارینا حرف خوبی زد... حرف سارینارو به مسئله خودمو ارسلان ربط دادم.من که دلیل اون کار ارسلانو نمیدونستم. شاید اشتباه از من بوده. شاید من کم گذاشتم براش که رفته سراغ یکی دیگه . اره تقصیر خودمه... من براش کم گذاشتم... ازش دور شدمو اینا همش بخاطر سپهرههههههههههه. از ته دلم نفرینش کردم..
-    خدایااا قسم میخورم عزیزشو ازش میگیرم...
اون شب هیچ یادم نمیاد چه جوری خوابم برد ولی خوب یادمه که تا یه هفته مدرسه نرفتم.
سپهر صبحا میرفت شرکتو نمیفهمید مدرسه نمیرم...
کارم شده بود گریه ... خط خطی کردن کاغذا...ناله کردنو اسم خدارو صدا زدن...
دیگه هیچی واسم مهم نبود هیچی....
یه غروب مثل هرروز روی تاپ پشت باغ نشستم...به آسمون نگاه میکردمو گریه میکردم... آروم خودمو تکون میدادم ... صدای قیژ قیژ تاپ که در اومد پارس سگام شروع شد... اونا هیچ وقت به من عادت نمیکنن چون جای من اینجا نیست... من از جنس این خونه و اهالیش نیستم...
یکی از سگا پارس کنان به سمتم اومد صداش کل باغو برده بود رو هوا...
هیچ تکونی نخوردم... شاید میشه گفت دیگه جونی واسه تکون خوردن نداشتم... با چشمای خیسم بهش نگاه کردم... پارس سگ قطع شد...
انگار اونم غم تو دلمو فهمید... آروم و بی پروا رو سرش دست کشیدم..
چشماش سیاهش روم بود... دیگه وحشتی ازش نداشتممم...
رو سرش دست میکشیدمو اونم انگار یه صاحب جدید پیدا کرده بود... یه صاحب دل شکسته....
ییهو یه پارس کوچولو کردو نقطه نگاهش عوض شد. به پشت سرم نگاه کردم سپهر با تعجب نگام میکرد.. یه کم که گذشت خودشو ریلکس نشون دادو سمت سگ رفت.
دستو رو موهاش کشید:
-    چطوری تو پسر؟؟؟

به چشمام نگاه کرد... منم نگاهش کردم و نگاهامون گره خورد... درست همون موقع اشکی از کنار صورتم چکید.
سریع سرمو پایین آوردمو با پشت دستم پاکش کردم.
-    پووووووف ما که دیگه به آب قوره های تو عادت کردیم.

رفت.
هق هقم دوباره اوج گرفت:
-    لعنت به تو سپهر لعنت به توووووو
انقدر گریه کردم تا آخر شب شد.
-    نمیخوای بگی چته باز؟
شاید فک کنین از اینکه تو اون سکوت یهو صدای سپهر پیچید ترسیدم ولی من... هیچ عکس العملی نشون ندادم ... شده بود یه مرده... یه عروس مرده بودم... هنوز چند وقت از عروسیم نگذشته بود که کشته شدم...


-    رها حتما مسئله مهمیه . مث یه دوست عادی میتونی روم حساب کنی.
اومدو جلوم زانو زد...
-    هر چی باشه دوتا پیرن ازتو بیشتر پاره کردم.
بدم میاد که آدمو بدبخت میکنه بعد میاد واسم سنگ صبور شه... برو به جهنمممممممممم.
-    چیزی نیس...
-    روتو برنرگدون تو چشمام نگاه کن. بگو چی شده؟
-    گفتم که مسئله ای نیس که تو بتونی حلش کنی.
زیر لب گفتم:- اصن باعث و. بانیشم خودتی.
-    واسه اون پسره اتفاقی افتاده؟
-    نه اون پسره چیزیش نیس...
-    اولین باره که میشنوم توم بهش میگی اون پسره...
نتونستم بگم چون هر بار که اسمشو میارم  قلبم تیر میکشه...
نشست کنارم روتاب:
-    شاید خیلی وقتا عصبی باشمو جدی... ولی مطمئن باش میتونم کمکت کنم.
-    شک دارم...
-    ببین هیچ دقت کردی اون ستاره تو اسمون همیشه هست؟
واییییی با این حرفش آتیش گرفتم اون ستاره منو ارسلان بود که حالا سو سو میزد... ارسلان حتی ستارشم بهم داد چطور میتونه ازم دل بکنه؟؟مطمینم تقصیر منه...
نتونستم خودمو کنترل کنم...گریم اوج گرفت
-    ای بابا .مریضیا. خب به من بگو چی شده دختره ی نفهم تا کمکت کنم .
-    نمیتونیییییییی... هیچ کس نمیتونههههه.....


از رو تاپ بلند شدم...
سریع وارد اتاقم شدمو سرمو رو بالش گذاشتمو از این دنیا جدا شدمو به دنیای افکارم رفتم...

روزهام با سرعت صفر کیلومتر در ساعت میگذشت ... هر ثانیه برام مث یک ساعت بود... دیوونه میشدم تا شب بشه و خوابم ببره...
چشمامو بستمو سعی کردم به هیچی فک نکنم...
************************************************