وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان عشق یعنی بی تو هرگز...(3)

اقای دکتر مجیدی  لطفا به بخش ای سی یو .آقای دکتر مجیدی لطفا به بخش آی سی یو .


 


صدای نازک زنه بود که تو مخم میپیچید اههههههههههههه ذلیل شی مجیدی گمشو برو دیگه این زنه رفت رو اعصابمون. حالم داشت جا میومد دکتر داشت با عمو حرف میزد میگفت :- یه فشار عصبی بهش وارد شده نباید با یه دختر ظریف و ضعیفی مثل ایشون این طور رفتار شه ...


خسته بودم از این چرتو پرتا از این دلسوزیا از این ترحمای مسخره هیچ کس واقعا دلش به حالم نمیسوخت همه با ترحمشون میخواستم بگن که یعنی من خیلی آدم خوبیم فقط بابای زن عمو بود که واقعا منو بی کسو تنها میدید.. تنها بودم ... خیلی تنها... آروم آرزو رو صدا زدم وقتی دید بیدار شدم دوید سمتم بی حال گفتم:- گوشیم کجاس؟


-        خونَس فک کنم . حالت بهتره رهایی؟؟


-        مگه حالیم واسم مونده؟


-        رها اینجوری نکن


-        به تو ربطی نداره


-        رها...


-        میخواستین از شرم خلاص شین؟؟ اوکی باشه راحتتون میکنم خودمو میکشم همتون راحت میشین .


-        این چ حرفیه دختر؟


-        زن عمو کجاس؟


-        خو...


با خجالت سرشو پایین انداختو گفت:


-        خونه


نیشخند زدم .اره خب نبایدم میومد از همون اولشم از منو مامانم خوشش نمیومد خدایا تنها امید دنیام عموم بود چرا عوض شده؟


چرا دیگه منو مثل دختر خودش دوس نداره.؟؟


-        رها انقد خودتو اذیت نکن من طرف توم میدونم یکی دیگرو دوس داری میدونم این همه مدت منتظر یه زندگی دلچسب بودی ... ولی باور کن ما صلاحتو میخوایم


نفس عمیقی کشیدمو رومو ازش برگردوندم.


-        خودم صلاحمو تشخیص میدم


عمو اومد سمتم.


-        به به رها خانوم سِرُمت که تموم شه مرخصی عروس خانوم.


بهش نگا کردم ...


-        عموو توروخدا مجبورم نکنین باهاش ازدواج کنم.


-        رها دخترم ، سپهر پسر خوبیه.


-        ولی من...


-        با هم آشنا میشین میفهمی


-        من نمیخوام


-        ااااا  عمو جان نگو اینارو ازدواج سنت پیامبره


-        حتی صوریش؟


-        چ صوریی عمو همه چیز درست میشه


-        نمیخوام عمو


-        بس کن رها مثل دخترم میمونی پس توم منو پدر خودت بدونو حرف رو حرف من نزن


بهت زده نگاش کردم ...


این عموی منه؟؟؟؟ولی چرا اینقد سنگ دل شده؟؟؟چ جوری دلش میاد؟من سپهرو دوس ندارم... اصلا نمیشناسمش.... آخه اصن منو چه به ازدواج... من تو مشکلات خودم موندم نمیتونم وارد یه زندگی مشترک بشم.. ای خدااااااااااااا


 


سِرُمم که تموم شد مث ایم مُردها از بیمارستان اومدم بیرون .هیچ حالو حوصله نداشتم...


فرداش مدرسه نرفتم ... انقد داغون بودم که حتی جواب ارسلانم نمیدادم احساس گناه میکردم ...


دو سه روزی گذشته بود .


تو مدرسه با هیچ کس حرف نمیزدم ولی دیگه نتونستم تحمل کنمو خودمو خالی کردم . گریه میکردم ... اه میکشیدمو میگفتم من ارسلانو دوس دارم نمیخوام با سپهر ازدواج کنم... پرستو پا به پای من اشک میریختو نهالو سعی داشت دلداریم بده . دُرسام همش سعی میکرد جو رو عوض کنه که دیگه گریه نکنم


 


درسا:- واییییی خاک توسرت .بگو بینم سپهر جذابه؟؟؟؟؟؟


-        درسااااا این چ سوالیه نمیدونم اهههههه جدابیتش بخوره تو سرش


-        واااااا حالا چی میشه یه کلام بگی جذابه یا نه؟


پرستوهمونطور که صداش بغض داشت گفت:- غلط کرده هرچقدم جذاب باشه به صادق نمیرسه.


نهال:- اههههه برو بابا با او صادقت نمودی مارو ایششششششششش


پرستو:- دلتم بخواد .


نهال :اااااا اوکی خواست


پرستو:- بیجا کرده دلت.


 


-        اهههههه بچهااا بسههههه دارم میگم زندگیم داره داغون میشه نشستین دارین راجب صادق بحث میکنین؟؟؟


 درسا:- میگم چطوره بهش بگی من ایدز دارم منو نگیر


-        درساااااااا آخه مگه تو قرون وسطی زندگی میکنییییییم؟؟؟آزمایش خون واسه همین چیزاستااااا


-        راس میگی. خب چطوره بگی من بچه دار نمیشم


-        درساااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا واقعا که همون شاید یه پُرووی مثل تو بتونه یه همچین بهانه ای بیاره. آخه دختر به نظرت نمیگم چند تا شوهر داشتی که میدونی بچه دار نمیشی؟؟؟؟


-        ای بابا خب بگو مشکل خانوادگیه مامانمم داشت .


-        درسا دیگه داری حرف رایگان میزنیا.اگه مامانم بچه دار نمیشده پس من بوقم؟؟؟


-        آهان راس میگی اینم حرفیه.


نهال:- رها بی شوخی باید یه کاری کنی... یه کار کن خودش ازت بدش بیاد .


-        اره باید همین کارو کنم .


 


*****************************************************


 


وقتی رسیدم  خونه  زن عمو گفت سپهر و سارینا میخوان بیان . مامان سپهر خیلی سال پیش فوت کرده بود و پدرشونم این طور که من میدونم  یه مرد انگلیسی بور بوده . به احتمال زیاد واسه همینم سارینا بوره.بابای سارینا و سپهر بچهاشو گذاشت یه مدرسه شبانه روزی تو انگلیس و بعدشم یه خونه میده میگه دوتایی زندگی کنین ... خلاصه آدم گندی بوده انگار ...


 


آرزو اصرار داشت که خوشگل کنم بیام جلشون ولی من اصلا قبول نکردم اصراراشونم که زیاد شد لج کردمو درو قفل کردم گفتم به هیچ عنوان نمیام .بگین خونه نیست .


 


بعد از یه ساعت سرو صدا شروع شد فهمیدم که شرف یاب شدن .سارینا با همون صدای پرناز همیشگیش حالو احوال کرد دیگه نمیخواستم به حرفاشون گوش کنم واسه همین رفتم سراغ درسم .


 


کلافه شدم 3 ساعتی میشه که اومدن اهههههههه پس چرا نمیرن؟؟


یه فکر شیطانی زد به سرم سریع شماره ارسلانو گرفتم  صداش خیلی نگران بود:


-        سلام رها خوبی عزیزم؟؟؟


-        مرسیییییییییی ارسلان میخوام ببینمت


-        چ غافلگیرانه باشه چیزی شده؟


-        نه فقط باید ببینمت.


-        باشه کجا؟


-        سرکوچمون منتظر باش.


-        اوکی کاری نداری؟


-        نه ممنونم بای


-        بابای خانوم کوچولو


 


سریع یه مانتوی قهوه ای با شلوار کرم پوشیدم یه شال شیریم انداختم سرم موهامو فرق کج باز کردم کیفمو براشتمو درو با شدت باز کردم جوری که همه سرشون سمت من چرخید.


یه سلام کوتاه کردمو با قدم های سریع رفتم سمت در ورودی که سارینا گفت:- ااااا خاله رها که خونه س.... ادامشو نگفتو حرفشو خورد. دستگیررو میخواستم بکشم پایین که عمو گفت :- دخترم بیا بشین اینجا کارت دارم. زیر لب آروم گفتم عمو کار واجب دارم.


-        دخترم کار مام خیلی مهمه .


با غضب به سپهر نگاه کردم که پوزخند بر لباش داشت. اروم رفتم رو مبل کنار آرزو نشستم.


-        بفرمایید عمو


-        میدونم که قبلا سپهر خانُ دیدی ... ولی واسه آشنایی بهتره یه کم باهم حرف بزنید .


سرمو آوردم بالا خواستم بگم من با ایشون حرفی ندارم که نگاه عمو تغیر کرد توش تهدید داشت به سپهر نگاه کردم هیچ شیفتگی و عشقی تو چشماش نبود انگار اونم راضی نیست . نگاهم بین عمو و سپهر در حرکت بود که گوشیم زنگ خورد. یه فکر بکر زد به مخم گفتم:


-        واییییی عمو ببخشید من دوستم سر کوچه منتظرمه میخوام سوالای دَرسارو ازش بگیرم


 


-        اشکال نداره منم میام باهم بریم یه دوری بزنیم


 


این صدای محکموقاطع سپهر بود که نقشهامو نقش بر آب کرد با لرزش صدا گفتم :- نه نه ممکنه کار من طول بکشه


-        اشکالی نداره منتظر میمونم


از جاش بلند شدو رفت سمت در من هنوز تو جام نشسته بودم که آرزو و سارینا باهم گفتن :- برو دیگه.


کفشامو پام کردم خواستم زنگ بزنم ارسلان بگم که بره ولی نتونستم برگشتم سمت سپهر و گفتم


- نمیخواد ماشینو از پارک درارین من خودم کار دارم .


- مطمئنن راجب مضوع من باهات حرف زدن پس بشین انقد حرف نزن .


- نمیخوام


- بشین


- نمیشینم


- ببین فسقلی من عاشق چشمو ابروت نشدم که واسه من ناز میکنی پس بشین میخوام بات دو کلام حرف حساب بزنم


- من با شما حرفی ندارم


عصبانی شدو گفت :- به جهنم.


ماشینو روشن کردو گازشو گرفتو رفت .


اووووفی کردمو دویدم سمت کوچه ارسلان اونجا وایستاده بود.


منو که دید لبخند پهنی زدو سلام کرد منم سلام دادم


باهم رفتیم یه پارک که با اینجا یکم فاصله داشت.کلی خندیدیمو شوخی کردیم . ارسلان بستنی قیفی برام خرید ولی هنوز گازش نزده بودم که افتاد کلی حالم گرفته شد . اونم بستنی خودشو داد به من هرچی اصرار کردم بره واسه خودشم بگیره قبول نکرد .راجب همه چیز حرف زدیم ولی تا میخواستم راجب سپهر بگم زبونم بند میومد. دلم نمیومد حالشو بگیرم. آخه قضیه سپهر که جدی نبود... با خودم گفتم واسه چی نگرانش کنم...


 هوا رو به تاریکی میرفت که رفتم خونه .من واقعا دوسش داشتم .تنها کسی بود که درکم میکرد. وقتی رفتم تو خونه سارینا هنوز اونجا بود ولی خبری از سپهر نبود سارینا و زن عمو که منو دیدن گفتن:- پس سپهر کو ؟


آرزو که حدس میزد چه اتفاقی افتاده فوتی کرد و سرشو به راستو چپ حرکت داد که یعنی از دست تو.


 


فهمیدم که سارینا و زن عمو نمیدونن منو سپهر باهم بیرون نبودیم پس لبخند مصنوعی زدمو گفتم :- منو که پیاده کرد رفت. گفت جایی کار داره.


زن عمو:- رها دخترم برو کمک آرزو، زود تر سالادو آماده کنین.


 


لباسمو عوض کردم یه تونیک استین بلند با یه شلوار پوشیدم .


شروع کردم به پوست کندن خیارا که سارینا گفت :


-        عروس خانوم پس ایشالا تاریخ عقد و عروسی کی باشه؟


یخ کردمممم خیار از تو دستم افتاد با ترس به آرزو نگاه کردم که لبخند آرامش بخشی زد.


-        من..من ... میخوام درسمو ادامه بدم


-        باشه عزیزم اشکالی نداره سپهر با درس خوندن تو مخالف نیست برات معلم میگیره


ای خداااااااا ظاهرا هیچ جوره نمیشه اینارو پیچوند .


-        اما اخه ...


-        ناز نکن دیگههههههه خاله بهم گفت که دیشب بله رو دادی


بهت زده به زن عمو نگاه کردم ...


آخه چرا ؟؟چرا زن عمو؟؟ چرا این کارو باهام کردی؟؟؟چرا واسه زندگیم تصمیم گرفتی؟چراااااااااااااااااااااا؟؟؟چرا بدبختم کردی ؟؟؟چرا چشم دیدن خوشی منو ندارین؟؟


خدایا چرا نمیتونم مث بقیه دخترا باشم؟؟چرا نباید به عشقم برسم؟؟


بغضم داشت خفم میکرد .


رفتم تو اتاقم تا تونستم گریه کردم . دیگه داشت خوابم میبرد که زن عمو مهری صدام کرد .


-        عروس خانوم نمیای شام؟


بترکمممممممم عروس خانوم شدمممم اهههههه هی عروس خانوم عروس خانوم میکنن


 


-        سیرم زن عمو


-        رهاااااا؟؟؟؟


-        سیرم زن عمو


یهو در طاق به طاق باز شد با تعجب به درگاه زل زدم این سری عمو بود.


 


-        عمو جان پاشو بیا گشنه نخوابی


-        عمو بخدا سیرم


-        پاشو بیا عزیزم


-        اووف چشممممممم


پاشدم رفتم بیرون همه سر میز بودن .سفره رنگینی پهن بود ولی میل من به هیچ کودومشون نمیکشید .


زل زده بودم به یه گوشه و فکر میکردم که آرزو یه کاسه سوپ گذاشت جلوم .عمو که سمت راستم نشسته بود گفت :- بخور عمو جون بخور که فردا میخواین برین آزمایش ضعف نکنی... قاشق تو دستم شل شد ... ینی جدی جدی میخوان منو بدن به این عتیقه؟؟؟


 


-        ولی عمو ...


-        فردا مدرسه نمیری میریم خرید


باز این سپهر گولاخ بود که عین این قاشق زشتا پرید وسط


با بغض به زن عمو نگاه کردمو گفتم:- باشه...


 


 


تا خود صبح گریه کردم ...


 


خدایا بی مادر بزرگ شدم... بی پدر بزرگ شدم.. چرا نمیذاری حداقل باقی عمرم راحت باشم؟؟؟خدایا آخر این ازدواجا تباهیههه... من نمیخوامممممممم...


 


نمیتونستم مخالفت کنم .همش دعا میکردم عمو منصرف شه تا همین الانشم کم مونده بود دیگه خونه رام ندن چه برسه به این که مخالفت کنم ...


 


چند بار زد به مخم فرار کنمو از این دختر فراربا شم ... ولی ترس و وحشت از شب تو خیابون موندن نذاشت این کارو کنم...


همه میدونن که همه دختر فراریا عاقبتشون چی میشه..


من از عشقم نمیگذرمم .باید با سپهر حرف بزنم خودش باید کنار بکشه.کاری میکنم دیگه سمتمم نیاد چه برسه به این که بخواد باهام ازدواج کنه...


*