وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان قلب یخی من17

رمان قلب یخی من قسمت 17


اگه گذاشتن دو دیقه من کپه ی مرگمو بزارم ...

گوشیم داشت زنگ میزد ولی من حالو حوصله ی این که بخوام جوابشو بدمو نداشتم....

بالاخره با اکراه دستمو دراز کردم و گوشیو برداشتم ولی همین که خواستم جواب بدم قطع شد ...

با خیال راحت خواستم چشمامو ببندم و بخوابم که بازم زنگ خورد ...

با حرص و صدایی خوابآلوده جواب دادم

_بله؟؟

رادان _سلام خوبی؟؟؟؟بیدارت کردم؟؟؟؟

_ ممنون خوبم ... اره با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم ....

رادان _ اهان ....زنگ زدم بگم که من دارم میرم یه سفر کاری. ....

_ خب ؟؟؟؟؟

رادان_ همین دیگه زنگ زدم بگم که یکی ازت پرسید رادان کجاست نگی نمیدونم
کاری ند اری؟؟؟

_ نه بسلامت ....

رادان _ ممنون خداحافظ .....

قبل این که خواست قطع کنه صداشو شنیدم که گفت سروان اکبری اماده شید همتون.....

گوشیو گذاشتم روی پا تختیم و رفتم توی فکر ....

مگه رادان شرکت نداشت؟؟؟؟؟؟؟

سروان اکبری !!!!!!!!چرا فامیلی اکبری انقدر برای من اشنا میاد؟؟؟؟؟؟؟

کجا شنیدمش؟؟؟؟؟......

رادان با یه سروان چی کار داره؟؟؟؟؟؟....

نکنه رادان هم یه پلیسه؟؟؟؟؟؟؟........

نه بابا اگه پلیس بود بهم می گفت ......

پس ینی چی این حرف اخرش؟؟؟؟؟؟

اع اع اع ؟؟؟ دیدی چی شد؟؟؟....پسره ی الدنگ بخواطر این که منو از خواب بیدارم کرد عذرخواهی نکرد که هیچ!!!!!!! اصلا نگفت که کجا میخواد بره....

مهم نیس.....

نگاهم به ساعت که افتاد فکم رو زمین سیروسفر میکرد !!!!!!!!!!......

ساعت 11.30 دیقه بود!....

زود بلند شدمو دست و صورتمو شستمو اماده شدم تا برم دانشگاه ......

کلاس صبحمو که خواب موندم حداقل کلاس 12.30دیقه ام رو برسم !!!!!!!! والله...

بدون خوردن صبحونه با برداشتن کلید پورشم راه افتادم طرف در و بسمت پارکینگ رفتم ....

--رمان رمان رمان--


12.5ساعت

بود که رسیدم دانشگاه از پارکینگ دانشگاه که در اومدم

بسمت جای همیشگیمون رفتم که دیدم روژان و نادیا نشستن روی نیمکت همیشگی ...

_پس کو نازنین؟؟

نادیا_الان میاد رفت بوفه.....

_خو پاشید ماهم بریم چون من صبونه نخوردم ..

روژان_ راستی چرا کلاس صبحو نیومدی؟؟؟

_خواب موندم....

روژان و نادیا با هم _نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!چرا؟؟؟؟؟؟

_اررررررررره ... چون دا شتم چت و نت گردی میکردم.....

نادیا _اوووووووووووو حالا من میگم چیکار میکرده که دیر بلند شده ...

توی تریا بسمت یه میز که گوشه و جای خلوتی قرار داشت رفتیم و نشستیم .....

بعد از خورد یه نسکافه با کیک بلند شدیم و بسمت کلاسمون راه افتادیم .....

همین که نشستیم روی صندلی کلاس استاد محترمه هم وارد شد ...

اه اه اه اه انقد بدم میاااد از این استاده........

اقای جواد سارمی بهش میخورد 27 یا28 ساله باشه .. قد بلند .نسبتا چهار شونه. موهای قهوه ای تیره با چشمای قهوه ای روشن .....

همین که وارد کلاس شد بعد حضور و غیاب شروع کرد به درس دادن.......

5 دیقه مونده بود که کلاس تموم بشه که رفت نشست روی صندلیش و خودشو مشغول نشون داد ....

اوف ای بابا حوصلم پکید....

بازم فکرم مشغول حرف اخر رادان شد ....

هر چقدر فکر میکردم به یه نتیجه میرسیدم و اون هم این بود که رادان باید پلیس باشه تا به یه سروان بتونه دستور بده دیگه ....اخه لحنش خیلی خشک و دستوری بود...

با بشگونی که ازم گرفتن به خودم اومدم و لبمو گازگرفتم چون اگه نمی گرفتم مطمئنن جیغم میرف رو ابرا ....

به نادیا که این کارو کرده بود یه نگاه تهدید امیز که معنی

اینو میداد که خودم با دستای خودم خفت می کنم انداختم و گفتم _چیه؟؟؟؟

نادیا _ نیم ساعته دارم میگم که یه نگاه به اطرافت بنداز ...

_ چرا؟؟؟؟؟

نادیا _ چ چسبیده به را ......ینی تو نفهمیدی که استاد داشت زیر چشمی تورو میپایید؟؟؟؟؟

با بی حوصلگی گفتم _نه....

نگاهی به اطاف انداختم که دیدم همه رفتن بیرون ..

بلند شدم و همراه نادیا اینا بازم بسمت تریا رفتیم و توی راه هم فهمیدم که رادان استعفا داده و دیگه برای تدریس نمیاد دانشگاه ........

ینی همین جوری داشت بر روی سوالات من اضافه میشد ....



الان دو هفته ای از رفتن رادان داره میگذره و حتی یه بار هم به من زنگ نزده منم که بهش زنگ میزنم اون صدای نحس میگه گوشیش خاموشه.....

اهااااا راستی یادم رفته بود بهتون بگم که رادین و نادیا الان سه هفته ای میشه که با هم دوست شدن و روژان هم در شُرُف ازدواج با پسر داییش هستش نازنین هم که فعلا کِیس مورد نظرشو پیدا نکرده .....

منم که الان یه ماهی از جشنم میگذره و توی دانشگاه هم کسی از جریان نامزدی من خبر نداره.....

اوفـــــــــــــــــــــــــ بازم یادم افتاد....

چن روزیه که کارای عمو اینا و حتی رکسانا هم داره مشکوک میزنه ...

انگاری که دارن یه چیزیو ازم پنهان میکنن....

مثلا دو سه روز پیش رکی اومده بود خونمون تا به من سر بزنه گوشیش زنگ خوردو رفت توی اتاق من و پشت تلفن داشت به یکی می گفت که _همه چیزو باید به ماهتیسا بگین ...چون اگه خودش بفهمه واقعا هم برای شما و هم برای ماها و مخصوصا رادان بد میشه ...

تا من وارد اتاق شدم بحثو پیچوند و زود گوشیو قطع کرد..

منم که یه مدته خودمو زدم به اون راهو صداشو درنمیارم که شماها چتونه....

هنوزم که هنوزه و دوهفته از تماس رادان میگذره من فکرم مشغوله حرف اخرِ رادان هستش....

دارم رفته رفته به این شک میکنم که رادان پلیس باشه ....

ولی سوال مهمی که این وسط حل نشده میمونه اینه که چه چیزی رو من باید بدونم که نمیدونم؟؟؟!!.....

........

امروز حوصلم کاملا سر رفته وبه هرکسی هم که زنگ میزنم یه کاری داره.....

صدای ایفون به صدا در اومد و مونا خانوم رفت تا درو باز کنه.....

_کیه مونا خانم؟؟؟؟

مونا خانم _ خانم مهسا خانوم هستن با بچه هاشون...

اخیــــــــــــــــــــــــــش.....بالاخره منم از تنهایی دراومدم....

در ورودی رو که مونا خانوم باز کرد سپنتا مثل جـــــــــــت وارد خونه شد و با داد داشت منو صدام میکرد

سپنتا_خـــــــــــــــــاله؟؟؟؟؟؟؟خــــــــــــاله جونـــــــــــم؟؟؟؟؟؟؟....

_سپنتا جون من تو پزیراییم خاله....

بدو بدو اومدو خودشو انداخت تو بغلم .....

یدونه من از لپش بوس می کردم یدونه اون از لپ من بوس میکرد که دیدم سانیا هم وارد پزیرایی شد ....

الهـــــــــــــــــی چه ناز راه میرفت....

هم خنده دار راه میرفت هم خوشگل مثل این جوجه اردکای خوشمل راه میرفت که دلم براش ضعــــــــف رفت....

سپنتارو گذاشتم زمینو رفتم به طرف سانیا و بغلش کردمو یه دور چر خوندمش که صدای سپنتا بلند شد ...

سپنتا _ اع! خاله؟؟منم موخوام خو!!!!

یکمی که با سپنتا و سانیا بازی کردم رفتم ببینم که مهسا کجاست؟

که دیدم توی اشپز خونه دارن با مامان حرف میزنن.....

مامان _ مهسا جان دخترم سعید هم میاد برای نهار مگه نه؟؟؟

مهسا _ نه مامان جان برای شام میاد کاراش توی شرکت زیاد شده ....زیاد وقت نداره....

_نچ نچ نچ نچ ...

با نچ نچ کردن من مهسا برگشت سمتم و یه جیغی کشید که من کپ کردم!!!!! یعنــــــــــــی چی اونوقـــــــــــت؟؟؟؟

مهسا _جیـــــــــــــــــــــــــغ...

_وایـــــــــــــــــــــــ... مهسا گوشم رفت اجی چرا جیغ میکشی خو؟؟؟؟؟

مهسا یکی از ملاقه های مامانو برداشتو دوید سمتم که منم وقتی دیدم اوضاع خطریه زدم به چــــــــــــــاک....

_روانــــــــــــــــــــــــی خو چرا با ملاقه افتادی دنبالم؟؟؟؟؟

مهسا _ حرف نزن تو باید یه ضربه ای به سرت وارد بشه تا بیای به من سر بزنی وگرنه اُونوَرا پیدات نمیشه ......عوضــــــــــــــــــــی اصلا" هم نمیگه من یه خواهری دارمــــــــــــــــــــا.....

_اوفــــــــــــــــــــــــ... مهسا جان دلت از شوهر و بچه هات پره سر من خالی نکن که خواهرم ... بزار اون شوهرت شب بیاد با هم عقدتو خالی میکنیم خوبه؟؟؟؟؟

یکم دیگه توی سالن و پزیرایی دنبالم کرد که دیگه خسته شدو به نفس نفس افتاد .....

اخرشم ملاقه رو بسمت من انداخت که منم یه جیــــــــــــــــــغ فرا صوت کشیدمو رفتم توی دسشویی که توی سالن بود.....

صداشم داشت میومد _ تو که بالاخره از اونجا میای بیرون دیگه ..... اونوقته که نشونت بدم .....بچه پررو....

کلا اخلاق من با هرکسی که عوض یا سرد شده بود با مهسا اینا(ینی همون سپنتا و سعید و سانیا)و ماهان اینا(زنشو بچه اش) اخلاقم عوض نشده بود و مثل صابق وقتی اونارو میدیدم شیطون درونم بیدار میشد....

مامانم داشت با مهسا توی اشپز خونه یه فکری به حال نهارمون میکرد که تلفن زنگ خورد ....

تلفنو برداشتمو ...

_بله؟؟

..._ سلام دخترم خوبی؟؟؟؟

با تعجب و خیلی جدی _ ممنون ....میبخشید به جا نیاوردم شما؟

...._اوه ببخشید خانومی من خانم سارمی هستم برای امر خیر مزاحمتون میشم ...مامان هستن خانومی؟؟؟؟

نمیدونستم بخندم یا تعجب کنم.... خنده برای این که فک کنم برای من زنگ زده بود یکی از فامیلاش یا پسرشو خواستگاری کنه .... تعجب برای این که فامیلیش با استاد سارمی یکی بود.....

_بله صبر کنید الان صداشون میکنم .....

خانم سارمی _باشه عزیزم.....

رفتم توی اشپزخونه و رو به مامان گفتم _مامان تلفن کارت داره ...

مامان متعجب گفت _ با من؟؟؟ کیه؟؟ چی کار داره؟؟؟

درحالی که خندمم گرفته بود گفتم _نمی دونم یه خانومیه خودشو سارمی معرفی کرده ...... بعدشم گفت که برای امر خیر مزاحمتون میشم .....

یهو مهسا پکید از خنده....

منم که داشتم برای خودم ریز ریز می خندیدم...

مامان رفت تا به تلفن جواب بده......

بعد از این که مامان اومد ازش پرسیدم چی می گفت که گفت زنگ زده بود منو برای پسرش خواستگاری کنه .... حالا جالبیه ماجرا این جاست که فک می کرد اسم من مهساست و زنگ زده بود مهسا رو که فک می کرده دختر کوچیک خانودادست برای پسرش خواستگاری کنه ....

دیگه وقتی منو مهسا اینو شنیدیم ترکیدیم از خنده ....

با مهسا نشستیم نقشه کشیدیم که وقتی سعید اومد اذیتش کنیم ....

سر شام داشتیم شام میخوردین که با پام به پای مهسا که روبه روم نشسته بود یه لبخند شیطون زدم و اشاره کردم که می خوام بگم ....اونم با سرش اشاره کرد که اوکی ....

رو کردم به سعید و گفتم _ سعید؟؟؟

سعید یه نگاه مشکوک بهم انداختو گفت _چیه وروجک؟؟؟؟

چشمکی بهش زدمو گفتم که امروز یه خواستگار زنگ زده بود خونمون.....

در حالی که نوشابشو بر میداشت تا بخوره گفت _خب به من چه که کی زنگ زده بود؟؟؟؟

داشت نوشابشو می خورد که با حرف من نوشابه پرید تو گلوش....

با لحن بی خیالی که به زور خندمو پشتش پنهان کرده بودم گفتم _هـــــــــــوم راس میگیــــــــــا به تو چه که خواستگار زنگ زده بود که مهسا رو برای پسرش خواستگاری کنه؟؟؟؟

بعد این که صرفش کم تر شده بود با بهت گفت _چی گفتـــــــــــی؟؟؟؟؟

_اوه اوه اوه سعید غیرتی میشــــــــــــــــــود.....نترس خرس گنده منو با مهسا اشتباه گرفته بودن با به یاد اوردن موضوع منو مهسا هردو باهم ریز ریز خندیدیم....

یهو دیدم سعید از سر میز بلند شدو دوید بسمت من ....

یا ابـــــــــــــرفض!!!!! منم زود بلند شدمو دویدم بسمت اتاقم ...

تا سعید به من برسه رفتم توی اتاقم ودرشم قفل کردم.....

صدای سعید اومد که داشت میگفت _ دختره ی سرتق