وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان مهسا2

صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم به خاطر بد خوابی دیشب کمی سرم سنگین بود گیج بودم به ساعت نگاه کردم 6صبح بود تا یه ساعت دیگه باید آماده میشدم رفتم تو دستشوئی که تو اتاقم بود دست و صورتمو شستم اومدم پایین خونه مثل همیشه ساکت بود چون زود بیدار شده بودم فرزانه ام هنوز نیومده بود که صبحونه درست کنه اصلا در کل من عقده داشتم تو این بیست سال عمری که از خدا گرفتم مامانم بربم صبحونه ناهار شام درست کنه تو همین فکرا بودم رفتم یه تیکه نون برداشتم با آب پرتغال قورت دادم رفتم بالا تا آماده شم موهامو اتو کردم جلوشو پوش دادم پشتشم با کلیپس محکم کردم که وقتی شال میذارم حسابی پف کنه یه کمم آرایش کردم یه شلوار لی لوله تفنگی مشکی پوشیدم با مانتو مشکی سفید یه شال به همون رنگ با یه کتونی مشکی به ساعت نگاه کردم 7بود الان ماهان میرسید بدو رفتم یمت حیاط که گوشیم زنگ خورد دیدم ماهان همون لحظه درو باز کردم ماهان از تعجب همینجوری گوشی رو گوشش بود داشت نگام میکرد که با یه لبخند گفتم:
-سلام صبح بخیر جن دیدی؟
با صدام از بهت در اومد
-سلام نه اول صبحی پری دیدم نمیگی من سکته میکنم خودتو اینقدر خوشگل نکن طاقت نمیارم یه کاری میدم دستتااااااا.........
با اخم گفتم:
-من خوشگلم جنبه ات بره بالا لطفا
اومد جلو لپمو کشید
-چشم
سرمو کشیدم عقب گفتم:
-ماهانننننننن میدونی خوشم نمیاد عین این بچه کوچولو ها لپمو میکشی
در ماشینو باز کرد سرشو خم کرد:
-عفو بانو
منم گوشه مانتومو گرفتم یکم زانوهامو خم کردم
-دیگه تکرار نشه سرورم
و سوار شدم تا وقتی رسیدیم اینقدر برام جک تعریف کرد و من خندیده بودم که داشتم از دل درد میمردموقتی رسیدیم یکم پیاده روی کردیم ماهان از هر در صحبت کرد تا نزدیک ظهر اینقدر گشنم شده بود گفتم:
-ماهان بریم یه چیزی بخوریم صدای شکمم در اومد الانه که دل و روده ام از گشنگی همو بخورن
خندید
-بریم خانم گل
دستمو گرفتو حرکت کردیم سمت یه رستوران پشت یکی از میزا نشستیم
ماهان گارسونو صدا کرد رو به من گفت :
-چی می خوری ؟
-جوجه.......
-آقا لطفا دو تا جوجه با سالادو نوشابه
یه رب بهد وقتی غذارو آورد من عین مغول حمله کردم به جوجه بدبخت داشتم غذامو می خوردم که دیدم ماهان به غذاش دست نزده خیلی تو فکر بودتو این 6ماهی که با هم بودیم تا حالا اینجوری ندیده بودمش یه جورایی همه زندگیم بود ستاره همیشه به شوخی میگفت خدارو شکر یکی پیدا شد دوست داشته باشه که از کمبود محبت معتاد نشه .....داشتم تو صورتش نگاه میکردم که گفت:
-تورو خدا من هنوز جوونم آرزو دارمااااااا خانم گرگه منو نخور
-دیگه من اونقدرام شکمو نیستم راستی ماهان چرا اینقدر تو فکری چی شده دیشب پای تلفن چی میگفتی
-میگم خانم گل بعد غذا
و شروع کرد به خوردن بعد غذام دو تا نسکافه سفارش داداونم نوش جان کردیم اومدیم بیرونبعد کلی پیاده روی یهو بی مقدمه گفت:
-مهسا من نمی خوام تورو از دستت بدم من دوست دارم وقتی تو جشن تولد ستاره دیدمت با خودم گفتم به هر قیمتی شده تومال منی زنم میشی وخانم خونه ام
-خوب الان مال همیم
-مهسا مال همیم ولی هنوز تو زنم نیستی
-خوب این که کاری نداره با هم ازدواج میکنیم
-مشکل همینجاست مامان اینا اصرار دارن با دختر خاله ام هیلدا ازدواج کنن برا خودشون بریدنو دوختن آخر هفته ام مثلا جشن نامزدیه
با این حرفاش انگار دنیا دوره سرم خراب شد اشک تو چشام جمع شد نه من نمی تونستم از ماهان دل بکنم ماهان با سر انگشت داشت اشکامو پاک می کرد
-گریه نکن خانم گلم سرمو بلند کردم دیدم خودشم گریه میکنه با همون حالت گریه گفتم :
-خودت چرا گریه میکنی ؟
تند اشکاشو پاک کرد :
-دیگه گریه نمیکنم ببین مهسا من یه فکری کردم یه زن عمو دارم تو بندر عباس میریم پیش اون بعد فوت عمو با همه قطع رابطه کردو رفت اونجا فقط من بهش سر میزنم بعد اونجا عقد میکنیم یه مدت بعد که آبا از آسیاب افتاد برمیگردیمو به عنوان زنم به بابا مامان معرفیت میکنم اون موقع ام دیگه چیزی نمی تونن بگن......
مهسا خوب فکراتو بکن فردا شب خبرشو بهم بده حالام بیا بریم
تو راه برگشت هیچکدوم حرفی نمیزدیم وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم
-مهسا فردا منتظر جوابتم
-اگه بگم نه؟
اخم کرد گفت:
اونوقت من باید بمیرم
-خدا نکنه دیونه
-فقط مهسا نمی خوام کسی چیزی بدونه باشه؟
-باشه خداحافظ
دست تکون دادو رفت داشتم به رد لاستیکا نگاه میکردم به سرنوشتم فکر میکردم که قراره منو کجاها بکشونه.....
اومدم تو حیاط از پله های خونه رفتم بالا در بزرگ چوبی سالنو باز کردم که دیدم دم در دو تا چمدونه صدای مامان میومد که داشت به فرزانه امرو نهی میکرد اومدم وسط سالن دیدم بله خانم خوشتیپ کرده متوجه حضورم شد و برگشت
-سلام مهسا خوبی
-علیک سلام مهتاب جون کجا به سلامتی(مامانم دوست نداشت بهش بگم مامان باید میگفتم مهتاب جون)
-با بچه ها داریم میریم ترکیه
-اااااا ترکیه خوبه چه بیخبر خوش بگذره مامان ابروهای تاتو کرده نازکشو داد بالا
-همچین بیخبرم نبود یه ماهی میشه نقشه شو کشیده بودم
اینو گفتو برگشت طرف فرزانه و گفت:
-دیگه سفارش نکنما مراقب خونه باش
من بدبختم که کشک حداقل یه مهسام میزاشتی تنگش یکم دلم خوش میشد من در بدریهو گفتم:
-منم دارم...... دارم میرم مسافرت با بچه ها یه مسافرت طولانی
-خوش بگذره
دیگه حرصم داشت در می اومد خدایی فکر کنم اینا از گوشه خیابون منو پیدا کردن سریع خداحافظی کردمو از پله ها رفتم بالا اشکم در اومده بود خودمو با لباس انداختم رو تختو زار زدم اگه ماهان نداشتم بدون شک خودمو میکشتم داشتم دق میکردم اصلا نمیدونم فلسفه به دنیا اومدنم چی بود خدا وکیلی من که کسی رو نداشتم نگرانم بشه آره فکر کردن نمی خواست با ماهان میرفتم من تو این بیست سال فقط شش ماه محبت دیده بودم اونم از ماهان بود گوشیو برداشتم زنگ زدم بهش ....
-سلام عزیز دلم الان می خواستم بهت زنگ بزنم
با صدای بغض دارم گفتم :
-ماهان باهات میام تا آخر دنیام که شده باهات میام
از صداش معلوم بود تعجب کرده
-مهسا مطمئنی نمی خوای فکر کنی پدرو مادرت.........
تقریبا با فریاد گفتم :
-از کدوم پدر مادر حرف میزنی از پدری که تو این بیست سال یادم نمیاد آخرین بار کی دیدمش یا از مادری که دارم در حسرت اینکه یه بار بهش بگم مامان میسوزم یا وقتی میره مسافرت به جای اینکه به دخترش بگه مراقب خودت باش به خدمه اش میگه مراقب خونه باش هاننننننننننن
دیگه به هق هق افتاده بودم صدای آرامش بخش ماهانو شنیدم که گفت:
-آروم گلم ..........آروم باشه میریم مهسا عاشقتم برات یه زندگی بسازم که همه حسرتشو بخورن خیلی می خوامت دختر گریه نکن که داغون میشم همین امشب وسائلتو جمع کن فقط مهسا دوباره تاکید میکنم هیچکس چیزی ندونه بهتره
حالا با حرفاش آروم شده بودم ولی صدام از شدت گریه گرفته بود
-باشه عزیزم مطمئن باش
-مرسی می بوسمت فردا صبح حرکت میکنیم باشه؟
-باشه
با خنده گفت:
-پس پیش بسوی سعادت و خوشبختی با خانمیه خودم نوکرتم................

پست 21 پریچهر<اخر>

جلوی پدرم ایستادم.

- چرا سرت پایینه پسر؟مگه کار بدی کردی؟ مگه کوتاهی کردی؟!

من- نه پدر اما کاری هم نتونستم براش بکنم.

پدرم- همون که تا آخر در کنارش محکم ایستاده بودی کار بزرگی بوده

سرم رو بلند کردم و به چشمان پدرم نگاه کردم.

پدرم- زندگی دست خداونده پسرم نه دست من و تو!

من- پدر خیلی تنها شدم!خیلی دوستش داشتم!

پدرم- همه دوستش داشتیم ولی باید به خواست خداوند تسلیم بود.

من- براش خیلی زود بود پدر! برای من هم خیلی زود بود که با این غم آشنا بشم!

پدرم- باید به خودت مسلط باشی. فکر این مرد رو بکن! حکمت وضعش خیلی بده!

برگشتم و به آقای حکمت نگاه کردم. به دیوار تکیه داده بود و چشماشو بسته بود. صدسال پیرتر بنظر می رسد. آروم به طرفش حرکت کردم و وقتی مقابلش رسیدم گفتم:

عاشق شما بود!

چشماشو باز کرد و نگاهم کرد و لحظه ای بعد در حالیکه اشکهاشو پاک می کرد گفت:

و عاشق تو!

من- برام خیلی مشکله که قبول کنم فرگل دیگه نیست.

نگاهی به سالن شست و شو کرد و گفت:

تا چند دقیقه دیگه همه مون باید قبول کنیم!

من- کاش زودتر دیده بودمش !

- خیلی دلش می خواست با تو ازدواج کنه فرهاد! من از چشماش می خوندم! ممنونم فرهاد که آخرین آرزوش رو برآورده کردی!

من- آرزوی خودم هم بود!ولی حالا چکار کنم؟

- خاطره ها نمی میرن!

من- فقط خاطره؟!

- مگه چیز دیگه ای هم برامون مونده؟

من- ولی اینا خیلی کمه!

صدای شیون بلند شد.

هومن- وقتشه! آوردنش بیرون!

به چشمان پدر فرگل نگاه کردم. دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:

بریم این قسمت آخر رو هم تموم کنیم!

وقتی برای خواندن نماز صف کشیده بودیم یاد شبی افتادم که با فرگل در کلیسا بدرگاه خداوند دعا می کردیم!هومن کنارم ایستاده بود. بازوم رو محکم گرفته بود. نماز که تموم شد چشمهام به چشمهای مادر فرگل افتاد. سرم رو پایین انداختم. صورتش در اثر چنگهایی که زده بود خونین بود.

- فرهاد، فرگل ات رفت!

نشست. لیلا بود!

- فرهاد عروس قشنگت رفت!

موهام رو تو چنگم گرفته بودم و زار می زدم!

- فرهاد! اون چشمهای قشنگ بسته شد! گریه کن! زار بزن!حق داری!

دیگه از اشک چیزی تو چشمهام باقی نمونده بود.هومن

- ای بابا! لیلا بس کن! حالا چه وقته زبون گرفتنه؟! این بچه رو با بدخبت آروم کردیم! فکر پدر و مادر اون خدابیامرز رو بکن! آقایون کمک کنین جنازه رو بذارین تو ماشین!

لحظه ای بعد در ماشین بسته شد و حرکت کرد.هومن منو به دنبال خودش می کشید. همه چیز در نظرم محو و گنگ بود. چند دقیقه بعد کنار گودالی ایستاده بودیم و شخصی مشغول نوحه خوانی بود. به بسته ای که روزی زیباترین دختر روی زمین بود نگاه کردم. کیسه ای سفید با دو سر گره زده و طاق شالی روی اون! یعنی این فرگل منه؟!لحظه ای بعد فرگل، فرگلی که حتی وقت خواب می ترسید به دست قبرکن به داخل گودال فرو رفت و خاک اونو بلعید! جلوتر رفتم. به همین سادگی همه چیز تموم شد!

هومن- می خوای برای آخرین بار ببینیش؟

نگاهش کردم.

هومن- اگه بخوای می تونی بری توی قبر رو صورتش رو باز کنی!

آروم به داخل قبر رفتم.

قبرکن- بپا بردار! گوده! می افتی پایین خودم باز می کنم.

هومن- شوهرشه! خودش می خواد روشو باز کنه. شما برو کنار.

از کنار مرد قبر کن پایین رفتم و روی جسم بی روح فرگل خم شدم. دلم نمی اومد به کفن فرگل دست بزنم! از خودم خجالت می کشیدم!

هومن- فرهاد نمی تونی بگم خود قبرکن باز کنه

شروع کردم.

قبرکن- برادر نامحرم بره کنار! گناه داره!باز شد! وقتی پارچه سفید رو کنار زدم فرگل رو با همه زیبایی دیدم که با چشمان قشنگش منو نگاه می کنه و لبخند می زنه.

- سلام! کی بیدار شدی!

دوباره نگاهش کردم.این بار چشمانش بسته بود اما هنوز لبخند از لبانش محو نشده بود!

قبرکن- بابا می گم بذارین خودم روشو باز کنم ! این بیچاره حالش بد شد! کمک کنید بیاریدش بیرون!

من- بخدا زنده اس!فرگل زنده اس!چصدای صلوات تو گوشم پیچید. کسی به حرفهای من گوش نمی کرد و بزور از قبر بیرونم کشیدن.

من- هومن داشت با من حرف می زد!

قبرکن- خیالاتی شدی برادر!

من- هومن یه کاری بکن!فرگل زنده اس! پدر!فرگل زنده اس!

دکتر زرتاش- آقا اجازه بدید من پزشک هستم

قبرکن- برادر این حرفها چیه؟! شما که با کمالاتین چرا این حرفو می زنین؟

زرتاش- اشکالی نداره چون شک ایجاد شده من باید ایشون رو معاینه کنم.

قبرکن- صاحب اختیارید بفرمایید.

دقیقه ای بعد دکتر اول به طرف پدرم و بعد به طرف من نگاهی مایوسانه کرد و در حالیکه قطره اشکی گوشه چشماش می درخشید سری تکون داد و از قبر بیرون اومد.

قبرکن- خودتون ملتفت شدید؟ حالا ما کارمون رو بکنیم؟آقا تلقین بخون.

و آخرین قصه برای فرگل گفته شد! قصه ای نه از زبان من و نه از زبان پدرش!به یاد دارم که قبرکن به طرف من اومد و گفت:

پسرم بیا این رو بگیر و دو تا بیل خاک تو قبر اون خدابیامرز بریز و بیل رو به طرف من گرفت! چیزی در درونم به حرکتم در اومد. حال تهوع به من دست داد. بخاطر می آرم که هومن بیل رو به طرفی پرت کرد و دست منو گرفت و کشون کشون از اون جا دور کرد. ساعتی بعد که به اونجا برگشتیم اثری از کسی نبود. نه از جماعتی که برای تدفین فرگل اومده بودند نه از قبر کن پیر و نه از فرگل!دیگر فرگلی وجود نداشت! دیگر برای من هم گلی نرویید!بعد از چله فرگل به یاد پریچهر خانم افتادم.

دلم می خواست اونو ببینم و از غم خودم، از فرگل، از تنها شدنم براش بگم.وقتی به اونجا رفتم محل بساطش رو خالی دیدم. از مغازه بغلی سراغش رو گرفتم. متاسفاته فهمیدم که دو هفته قبل از اون زندگی محنت بار خلاص شده بود!پیش مرد مغازه دار نامه ای برای من به امانت گذاشته بود.

- فرهاد پسرم.زمانی تو این نامه رو می خونی که من دیگه نیستم. مدتها با دلشوره به انتطارت نشستم که نیومدی امیدوارم که مسئله مهمی برات پیش نیومده باشه. می دونم که دیر یا زود به سراغم می آیی.حالم چندان خوب نیست و امیدوارم که هر چه زودتر به جگر گوشه ام بپیوندم.خواهش که از تو دارم اینکه به همون اتاقی که دفعه آخر منو به اونجا رسوندی برو. کف اتاق زیر زیلو در کوچکیه که زیر اون یک صندوق خانه کوچک است. از پله ها پایین برو داخل یک جعبه چوبی یک قالیچه و یک قوطی سیگار و چند عکس می بینی. قوطی سیگار رو برای تو به یادگاری گذاشته ام. با عکسها هر چه خواستی بکن و اما قالیچه! اونو بفروش و با پولش هر چقدر که شد به جایی کمک کن که صرف تعلیم و تربیت کودکانی بشه که بضاعت دانش آموزی ندارند. این بهترین خیر و خیرات برای منه که هر چی کشیدم از نادانی و جهالت بود.امیدوارم با فرگل قشنگ و زیبا خوشبخت بشی. گاهی یاد من بکن.خدانگهدارپریچهر.با دلی شکسته به اتاق پریچهر خانم رفتم و همونطور که نشونی داده بود قالیچه و عکسها و قوطی سیگار رو پیدا کردم و طبق وصیتش قالیچه رو به مبلغ بسیار بالایی فروختم و همونطور که خواسته بود پولش رو به مصرف رسوندم.

عکسها رو یادگاری برداشتم. سه عکس از دوران جوانی پریچهر خانم بود. کهنه و زرد شده! اما تو اون سه عکس چشمهای فرگل رو دیدم!عکسهایی که انگار از فرگل در پنجاه سال پیش گرفته شده بود!امروز هفت سال از پژمردن گل زیبای من می گذره.هنوز تو خزون موندم! هنوز زمان نتونسته خاطره فرگلم رو حتی در ذهنم کمرنگ کنه. بعد از چله فرگل آقای حکمت در اثر سکته قلبی فوت کرد و شش ماه بعد از اون مادر فرگل هم فوت کرد.من موندم و خاطره ای کوتاه از عشقی کوتاه تر!سرگذشت من هم مانند پریچهر خانم این شد که اسیر شب دنبال کورسویی بگردم. ساعتها کنار قبر فرگل می نشینم و چشم به سنگ گورش می دوزم.به لحظاتی می اندیشم که چه کوتاه در کنارش گذشت.بیاد لحظه ای که از من خواست تا اون شعر رو براش بخونم.شعری که دیگر حتی یک کلمه اش رو به یاد ندارم!پایان

پست15 پریچهر

فرگل مدتی منو نگاه کرد و بعد گفت:
فرهاد باید قول بدی که منو تنها نذاری باید قول بدی از اینکه صادقانه احساساتم رو برات گفتم ازش سو استفاده نکنی و باید به من قول بدی که همیشه دوستم داشته باشی.
من- نه تنها سو استفاده نمی کنم بلکه برعکس با ای چیزها که برام تعریف کردی وقتی فهمیدم واقعا دوستم داری یه احساس امنیت خاطر در من ایجاد شد! فرگل قول می دم هیچ قت تنهات نذارم. فرگل تو اون قدر قشنگی که فکر این که یه روز دوست نداشته باشم برام خنده داره!
چشمهای تو مثل شبه!پر رازه! وقتی تو چشمات نگاه می کنم احساس می کنم در شب تاریک تاریک توی کویر گم شدم! به هر طرف که نگاه می کنم سیاهی چشم ترو می بینم! تو این شب هیچ جا نمی تونم برم. توی شب چشمات اسیرم، کجا برم؟! توی این شب تاریک گم شدم فقط تویی که راه رو بلدی!




نگاهم کرد و گفت – فرهاد پاییز شده من دلم از پاییز می گیره!
من- برای ما که بهاره!
فرگل- هر دفعه که برگهای درختها زرد می شن و میریزن همش می ترسم نکنه دیگه برگها در نیان! نکنه دیگه بهار نشه!
من- همیشه بهار می شه. بهار همیشه می اد نمی شه جلوشو گرفت.
فرگل- فرهاد من از صدای کلاغ ها می ترسم! صداشون طوریه که ادم فکر می کنه همه چیز تموم شده!
من- کلاغ هم یه موجود خداست. چرا باید ازشون بترسی؟
فرگل- نمی دونم.از بچگی از صداشون وحشت داشتم.
برگشتم و چند تا کلاغ رو که روی یک درخت نشسته بودند نگاه کردم وقتی به فرگل نگاه کردم دیدم که اونم متوجه کلاغهاست!
فرگل- فرهاد می گن این پرنده خیلی چیزها رو حس می کنه می گن اگه یکی از اونها رو اذیت کنی همشون با هم میریزن سرت!
من- این که چیز بدی نیست ! با هم اتحاد دارن.
بلند شد و به طرف درختی که کلاغها روش نشسته بودند رفت. یه دفعه صدای کلاغها قطع شد. دیگه هیچکدوم صدا نمی کردند.
فرگل- فرها ببین! دارن به من نگاه می کنن!
من- خب به خاطر اینه که تو به طرفشون رفتی
فرگل- می گن کلاغ ها شومن!
من- شنیده بودم که جغد شومه! البته اینا همه خرافاته
فرگل به طرف من برگشت و پرسید:
- فرهاد تو مطمئنی همه چیز درسته؟ یعنی هیچ مشکلی در کار نیست؟
من- تو عصبی هستی. این دلشوره تو این مواقع طبیعیه. تو باید الان فقط به فکر کارها و برنامه های عروسی باشی نه این فکرها.
در این موقع کلاغ ها با صدای عجیبی شروع به قار قار کردند. فرگل به طرف من امد و گفت:
فرگل- فرهاد بیا بریم من می ترسم!
بهش خندیدم و گفتم: نترس چند تا کلاغ نمی تونن عروسی ما رو بهم بزنن!
با هم به طرف ماشین رفتیم. وقتی خواستیم سوار شیم فرگل گفت: فرهاد ببین دنبال ما اومدن!
راست می گفت من هم مواظب کلاغ ها بودم از اون طرف پارک دنبال ما به این طرف اومدن!
من- سوار شو خاله سوسکه خرافاتی!
سوار شدیم و حرکت کردیم. کمی که از پارک دور شدیم فرگل گفت: می گن این پرنده حس ششم قوی ای داره! خیلی چیزها رو پیش بینی می کنه!
من- اکثر حیوانات این حالت رو دارن
فرگل- نه نمی تونم منظورم رو بهت بگم.اصلا ولش کن.
من- من هم که همین رو گفتم
فرگل- فرهاد من دلم نمی خواد یه جشن عروسی بزرگ بگیریم
من- بالاخره باید چهار تا فک و فامیل رو دعوت کنیم دیگه.
فرگل- آره اما نه خیلی زیاد . معمولی
من- باشه هر چی تو بخوای بشرطی که این فکرها رو از کله ات بیرون کنی
برگشت نگاهم کرد و خندید.
من- حیف نیست که این چشمهای قشنگ غمگین باشه؟! راستی فرگل چرا تا حالا سراغ تو نیومدن برای هنر پیشگی!
فرگل- آقا موشه دیگه اینقدر چاخان نکن! لونقدر که تو می گی من خوشگل نیستم مگه اینکه لیلی رو از چشم مجنون نگاه کنی!
من- ترو با هر چشمی که نگاه کردم قشنگ بودی !
فرگل- راست بگو! اینا رو تا حالا به چند نفر گفتی؟
من- حرف دل چیزی نیست که آدم به چند نفر بگه ! طرف دل فقط یکیه!
فرگل- کدوم دل؟
من- همون دل که غزق خون!
فرگل- کدوم خون؟
من- همون خون که از چشم اومد
فرگل- کدوم چشم؟
من- همون چشم که مست خوابه!
فرگل- کدوم خواب؟
- همون خواب که از چشام رفت!
- کجا رفت؟
- تو رویا!
- رویا کجاست؟
- بر آبه!
- کدوم آب؟
- همون آب که از چشام ریخت!
- کجا رفت؟
- توشبها!
- کدوم شب؟
- همون شب که تو چشاته!
- کدوم چشم؟
- همون چشم که اگر درست باز نکنم ممکنه تصادف کنم و بزنم به یه نفر!
فرگل- دیدی بالاخره آقا موشه برام این شعر رو خوندی!
من- با اون طلسم چشمات بزور من رو وادار به هر کاری می کنی!
فرگل در حای که سرش رو پایین انداخته بود گفت:
این طلسم بعد از اینکه ازدواج کردیم خودش رو نشون می ده!
******
بعد از شام فرگل رو به خونه رسوندم و خودم برگشتم خونه. وقتی ماشین رو توی باغ پارک کردم و وارد خونه شدم دیدم هومن خونه ماست بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم:
چی شده مهندس مجنون؟! لیلی بیرونت کرده؟! لبخندی زد و گفت:
- نه هوای یار کهنه به سرم افتاده!
من- چیز کهنه به درد نمی خوره فکرتازه ها باش.
هومن- اگه عتیقه شناس باشی دنبال کهنه ها می گردی!
من- حالا چطور این طرفها؟
پدرم- فرهاد یه مشکلی پیش اومده!
من- چه مشکلی؟
متوجه هومن شدم که اشک تو چشماش حلقه زد و روش رو از من برگردوند!
دوباره پرسیدم: چی شده؟ برای لیلا اتفاقی افتاده؟
پدرم- متاسفانه آره! حالا بیا بشین فکرهامونو روی هم بذاریم تا ببینیم چی می شه.
من- هومن دعواتون شده؟
پدرم- دعوا که نه. بیا بشین بهت می گم.
رفتیم اخر سالن و نشستیم.
من- مادر کجاست؟
پدر- پیش فرخنده خانمه. سرش رو گرم کرده که اینجا نیاد و ما بتونیم با هم حرف بزنیم.
من- در مورد لیلا؟ نکنه طوریش شده؟پدر خواهش می کنم زودتر بگید.
پدر- چطوری بگم؟لیلا مریضه!
من مدتی به پدرم و هومن که اشک چشمهاشو پاک می کرد نگاه کردم.
من- یعنی چه مریضه؟ چش شده؟ بیماریش چیه؟
در همین موقع پدر هومن هم از در وارد شد. بلندشدیم و سلام کردم. چشمهای پدر هومن هم سرخ بود. گویا گریه کرده بود. مات به اونها نگاه می کردم. احساس کردم که مسئله جدیه!
پدر هومن- خوبی فرهاد جان؟ داشتم تو باغ قدم می زدم دیدم اومدی.
من- من نمی فهمم. چی شده؟ لیلا کجاست؟
هومن- لیلا خونه اس.
پدرم- بشین فرهاد باید خودمون رو کنترل کنیم تا بتونیم یه تصمیم درست بگیریم همه نشستیم و دوباره پرسیدم:
بیماری لیلا چیه؟
پدرم- آروم صحبت کن فرهاد.خودتو کنترل کن.نباید فرخنده خانم چیزی بفهمه.
من- چشم پدر ولی اینطور که شما صحبت می کنین هزار تا فکر تو سر آدم می اد!
پدرم- لیلا تو سرش مشکل داره!
من- تو سرش مشکل داره؟! چه مشکلی؟
متوجه شدم که بغض گلوی پدرم رو گرفته. خودم هم همین حال رو داشتم.
پدر هومن- فرهاد جون انگار لیلا تو سرش یه تومور داره.
من- تومور؟! شما از کجا می دونید؟ کی گفته؟چطوری فهمیدید؟
هومن- چند روز پیش سرش درد گرفت بردمش دکتر سی تی اسکن کردن معلوم شد یه تومور خوش خیم تو مغزشه البته می شه عمل کد خطرناک نیست.
مدتی به هومن نگاه کردم و گفتم: شما مطمئن هستید؟ شاید سی تی اسکن اشتباه باشه!
پدرم- قراره دوباره فردا ببریمش بیمارستان از سرش عکسبرداری کنیم.
من- خودش که خبر نداره؟
هومن- فعلا نه ولی اگه بهش بگم فردا دوباره باید برای سی تی اسکن بریم احتمالا شک می کنه.
من- ناراحت نباش هومن جون. به امید خدا که اشتباه شده تازه خودت می گی که خطرناک نیست. اگر هم خدای نکرده حرفشون درست باشه با هم می بریمش خارج تو بهترین بیمارستانها عملش می کنیم. خداوند بزرگ و مهربونه. قول بهت می دم که خوب می شه. من تا آخرش باهات هستم. فعلا عروسی خودمون و عقب می اندازیم. لیلا که به سلامتی خوب شد بعد عروسی می کنیم.
هومن سرش رو انداخت پایین و گریه کرد بغلش کردم و خودم هم شروع به گریه کردم.
من- رفیق مرد که نباید با اولین سختی جا بزنه! گریه کن سبک می شی اما باید به فکر چاره بود بخدا من دلم روشنه! لیلا هیچ چیزش نیست خوب می شه.
دیگه گریه نذاشت بقیه حرفامو بزنم سرم رو پایین انداختم و مثل هومن حسابی مشغول گریه کردن شدم.
با خودم فکر می کردم که چرا باید این دو نفر حالا که سختی ها رو پشت سر گذاشتن دچار این مشکل بشن. به لیلا فکر کردم. دلم سوخت. این دختر طفل معصوم چرا باید این بیماری رو داشته باشه! مگه تو زندگی کم بدبختی کشیده؟!
نگاهم به هومن افتاد. دلم خیلی گرفت. هر چی می خواستم آروم باشم و هومن رو تسلی بدم نمی تونستم. چهره لیلا جلوی چشمم بود. حرفاش، کارهاش، ازدواج سادش،غصه هاش!
یاد روزهایی افتادم که بچه بودیم و با هم بازی می کردیم سر یه چیز کوچک دعوامون می شد و با هم قهر می کردیم . نیم ساعت بعد آشتی می کردیم و دوباره بازی شروع می شد. تو دلم دعا می کردم که این یکی هم مثل قهر و دعوای بازیهای کودکی باشه و زود برطرف شه و دوباره بازی تازه ای رو با هم شروع کنیم. داشتم خودم رو آماده می کردم که هومن رو آروم کنم که چشمم به در آشپزخونه افتاد میون چهارچوب در لیلا رو دیدم که با مادرم ایستاده دارن ماها رو نگاه می کنن و گریه می کنن. یه لحظه اومدم به هومن بگم که مواظب باشه لیلا اینجاست! که انگار آب یخ رو رو سرم ریختند. لخت و شل روی مبل افتادم. سیتی اسکن رو از سر فرگل کرده بودیم!!
یاد کلاغ های شوم افتادم. انگار تمام کلاغهای شوم دنیا تو سرم قار قار می کردند!
به پدرم نگاه کردم و پرسیدم:
- پدر، فرگل؟!
پدرم در حالی که اشکهاشو مخفی نمی کرد سرش رو تکون داد! سرم رو میون دستهام گرفتم و اهی کشیدم!
بلند شدم و به باغ رفتم تا صدای ناله هام به گوش کسی نرسه خودم رو بین درختها گم کردم. همونجایی که با فرگل صحبت کرده بودم. خمونجایی که ازش خواستگاری کردم!
ای غم ریشه ات بخشکه که ریشه مو خشک کردی! دستت بشکنه روزگار که جز بذر بدبختی نمی کاری! کور بشه چشمت که نتونستی خوشبختی مارو ببینی!
ته باغ که رسیدم با صدای بلند گریه کردم. به کی شکایتت رو بکنم ای بخت سیاه. سر کی خالی کنم عقده دل رو! چه کسی رو مقصر بدونم؟! مشت هامو گره کردم و به دیوار کوبیدم! کوبیدم! اونقدر کوبیدم که خون از دستهام راه افتاد!
هومن از پشت دستهامو گرفت و گریه کنون گفت:
منو بزن فرهاد پدر دستهاتو در اوردی!
سرم رو روی شونه های هومن گذاشتم و های های مثل یه زن گریه کردم!
- چرا هومن؟ چرا؟ چرا فرگل؟ این دختر آزارش به مورچه هم نرسیده.
- آروم باش فرهاد خودم هم نمی دونم چی بگم.
من- این طفل معصوم همیشه می ترسید. انگار بهش الهام شده بود. همش نگران بود که نکنه یه مشکلی پیش بیاد! همش دلش شور می زد. همش فکر می کرد که ممکنه همه چیز خراب بشه! لعنت به عشق! لعنت به دوست داشتن! لعنت به من!
از همه چیز بدم می آد. از خودم، از زندگی ، از این خونه ، از این دنیا! مرده شور این دل منو ببرن. مرده شور این آرزوهامو! مرده شور این دنیا رو ببرن که یه چیز به آدم می ده و ده تا می گیره! داشتیم واسه خودمون یه لونه درست می کردیم آتیش افتاد تو آشیونه مون.
پدر سگ چی ازت کم می شد که ما هم یه گوشه ات راحت زندگی می کردیم؟! جای کی رو تنگ کرده بود که به ریشه اش زدی؟! ای خدا کاش این درد رو به من می دادی.این دختر که هنوز هیچی از زندگی نفهمیده!
دیگه نمی تونستم بایستم. روی زمین ولو شدم و تنم رو به خاک سرد سپردم و گریه کردم.از سر ناامیدی گریه کردم. از پشت سر صدای لیلا اومد.
- خودت رو باختی فرهاد!هنوز که چیزی معلوم نیست. حالا که چیزی نشده. چیه مرثیه می خونی؟! مگه سر خاک فرگل اومدی که اینطور شیون می کنی؟!
برگشتم نگاهش کردم و گفت: چه کنم؟ زورم به این روزگار پست نمی رسه
- دست و پا بسته و تسلیم هم که نباید به مسلخ رفت!
- چکنم؟ بگی چکار می تونم بکنم
- پول که داری! خدام که هست . پناه بهش ببر و تکونی بخور! شاید بشه کاری کرد. حداقل اینکه سعی خودت رو کردی. اینجا شد، اینجا. نشد ببرش خارج. نباید وقت رو از دست داد. الان بعد از خدا تویی که می تونی کاری بکنی! گریه کردی! خودت رو زدی! درست. حق داری. حالا که آروم تر شدی بلند شو. ناسلامتی تو مردی!
بلند شدم. شکسته. اما محکم بلند شدم. لیلا راست می گفت. اشکهامو پاک کردم. به طرف خونه رفتم. وارد که شدم رو به پدرم کردم و گفتم:
پدر من فردا فرگل رو به بیمارستان می برم تا دوباره سی تی اسکن شه. شما لطفا یه جوری جریان رو به پدرش بگید مواظب باشید وضع قلبش زیاد خوب نیست.
گرفتم رو مبل نشستم. پدرم سیگاری روشن کرد بدستم داد. اولین بار بود که پیش پدرم سیگار می کشیدم. همه نشستند. مدتی به سکوت گذشت. بعد از دقایقی مادرم در حالی که اشکهاشو پاک می کرد گفت:
فرهاد خودت می خوای چکار کنی؟ تصمیمت چیه؟ یعنی اینکه حالا با پیش اومدن این مسئله باز هم خیال ازدواج داری؟
من- برای من هیچ چیز فرق نکرده! فقط وقت کمه. اگه شما و پدر اجازه بدید ظرف همین چند روز می خوام با فرگل ازدواج کنم. فقط خیلی مختصر و ساده باید باشه. فرگل نباید چیزی بفهمه. پدر شما از کجا فهمیدید؟
پدرم- دکتر زرتاش وقتی دید شما نرفتید اونجا به من زنگ زد توی سی تی اسکن تومور رو دیده. می خواسته مطمئن بشه. بلند شدم و بیرون رفتم. پیاده به طرف خونه فرگل حرکت کردم. گریه می کردم و راه می رفتم. یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار به خونه ما اومده بود. یاد اون افتادم که با دوچرخه زدمش زمین. یاد گریه فرگل افتادم. یاد روز یکه تو کارخونه دیدمش. یاد چشمهای قشنگش.یاد معصومیت چهره اش. یاد حرفهایی که به من زد. دلم داشت می ترکید.
یاد این افتادم که چندین سال منتظر من بود. از خودم بدم اومد. هر چی گریه می کردم دلم آروم نمی شد. یه موقع دیدم جلوی خونه فرگل ایستادم. تکیه به درختی دادم و سیگاری روشن کردم. چه روزهایی رو باید می گذروندم! چه روزهای سختی در انتظارم بود! چطور تا حالا پدر مادر فرگل به فکر نیفتاده بودن در پی علت این سردردها باشن! چرا باید اینقدر بی توجه باشن!؟ شاید اگر یکی دو سال پیش کمی کنجکاوی کرده بودند امروز این دختر معصوم کارش به این جا نمی کشید.
نکنه فرگل از دستم بره! نکنه همه چیز به آخرش رسیده باشه! اگه اینطوری باشه من چکار کنم؟ بدون فرگل مگه خورشید باز هم طلوع می کنه؟! مگه بازم بهار می شه؟! برام تجسم نبودن فرگل غیر ممکن بود.
سیگار دیگه ای روشن کردم.
اگه خودش بفهمه چکار کنم؟ اگه بخوام ببرمش خارج از کشور چطوری باید عمل کنم که از موضوع بویی نبره؟! چقدر وقت داریم؟ اصلا می شه با جراحی کاری کرد؟ از کجا معلوم شاید سی تی اسکن اشتباه شده باشه!
یعنی یه روزی می شه که من بیام اینجا و فرگلی وجود نداشته باشه؟!
از این فکر دوباره گریه ام گرفت. تازه فهمیدم که ما آدمها چقدر ضعیفیم. الان فرگل داره چکار میکنه؟ تو چه فکریه؟ شاید خواب باشه. شاید داره خواب زندگی آیندمون رو می بینه! جلو رفتم و دیوار خونشون رو با دست لمس کردم! سرم رو به دیوار گذاشتم و گریه کردم. قتی به خودم اومدم که هومن دستش رو روشونه ام گذاشته بود.
هومن- بریم فرهاد . خوب نیست این موقع شب اینجا باشی. یکی می بینه زشته!
من- مگه دیگه فرقی هم می کنه؟
هومن- خیلی فرق می کنه. تو که نمی خوای برای فرگل حرف در بیاد؟! تازه ممکنه یه دفعه فرگل یا پدر و مادرش ترو اینجا با این وضع ببینند. بریم.هنوز خون رو دستهاته! ببین دستهاتو به چه روزی انداختی!( راست می گفت دستهام از خون خشک شده روش قرمز قرمز بود اگه کسی مارو می دید فکر می کردم کسی رو کشتم!) حرکت کردیم.
من- خوشحالم هومن که لیلا سلامته!ای کاش فرگل من هم سالم بود. کاش این درد به جون من می افتاد. کاش اصلا این مرض وامونده وجود نداشت.
هومن- فرهاد حالا که هنوز هیچی معلوم نیست. شاید یه چیز ساده باشه.
من- دکتر زرتاش دقیقا چی گفته؟
هومن- وقتی دفعه اول رفتین سی تی اسکن وقتی دکتر عکس رو می بینه یه چیز مشکوکی رو تشخیص میده برای همین هم به پدرت می گه که عکس خراب شده و دوباره باید سی تی اسکن انجام بشه. نمی خواسته بیخودی شماهارو نگران کنه. وقتی می بینه که شماها به بیمارستان نرفتید با پدرت تماس می گیره وقتی پدرت پرس و جو می کنه دکتر می گه احتمال این که یه تومور تو سر فرگل باشه هست. ما هم برای اینکه تو کم کم برای فهمیدن موضوع اماده بشی گفتیم که لیلا مریضه و تومور داره تا تو آروم جریان رو بفهمی ولی در هر صورت هنوز چیزی معلوم نیس. شاید به امید خدا همه چیز اشتباه بوده باشه.
من- بهتر به فرگل بگم که تو سرش یه غده چربی پیدا شده اینطوری کمتر شک می کنه.
هومن- فعلا چیزی نگو. فقط بگو که عکس خراب شده و باید دوباره عکسبرداری بشه.
من- هومن چه آرزوها که نداشتم. چه نقشه ها که نکشیده بودم. نابود شدم.
کنار پیاده رو نشستم و با عجز گریه کردم. هومن هم در حالی که گریه می کرد گفت:
فرهاد جون گریه هاتو بکن فردا که دنبال فرگل رفتی باید مثل کوه محکم باشی وگرنه فرگل همه چیز رو می فهمه. تو که اینو نمی خوای؟!
بلند شدم و به خونه برگشتم.همه اونجا بودند هر کسی یه گوشه ای در افکار خودش غوطه ور بود تا رسیدیم فرخنده خانم جلو اومد همونطور که گریه می کرد گفت:
فرهاد جون ختم " امن یجیب " نذر کردم و سفره مرتضی علی مطمئن باش ردخور نداره! حتما فرگل جون خوب می شه تو هم نذر کن که اگه خوب شد یه سفر ببری پابوس امام هشتم.
نگاهش کردم این زن از عمق دل پاکش حرف می زد ای کاش همین طور بود که فرخنده خانم می گفت.
با هومن به یه گوشه باغ رفتیم و روی نیمکت نشستیم.لیلا برامون چایی آورد و خودش هم کنار من نشست.چشاش سرخ سرخ بود.
من- از این همه ثروت داشتن چه فایده؟ چه فایده که هنوز عاجزیم؟
لیلا- ناشکری نکن خیلی ها همین الان تو این مملکت هستن که از عهده یه عکسبرداری ساده بر نمی آن! اولا که هنوز چیزی معلوم نیست. در ثانی تو از الان خودت رو آماده کردی که فرگل رو ببری خارج از کشور! دلت رو بذار جای اونهایی که پول ندارن نسخه بچه شون رو از دارخونه بگیرن!
من- من کاری به کسی ندارم! من فرگل خودم رو می خوام . من فرگلم رو سلامت می خوام . من نمی خوام فرگلم طوریش بشه. برام چیز دیگه یا کس دیگه مهم نیست!
هومن- داری دروغ می گی فرهاد جون. یادت رفت برای پریچهر خانم داشتی چکار می کردی؟!
سرم رو پایین انداختم و گریه کردم و گفتم:
من اصلا دلم نمی خواد هیچ کس مریض باشه. فرگلم رو هم از خدا سالم می خوام.
لیلا- حالا خوب شد. امیدت به خدا باشه.
هومن- فرهاد بسه دیگه. گریه نکن. پدرت داره می اد اینجا. یه کاری نکن که این پیرمرد یه دفعه خدای نکرده سکته کنه.
سرم رو بلند کردم. پدرم آروم به طرف ما می اومد.اشکهامو پاک کردم و بلند شدم.
پدر – آروم شدی پسرم؟
من- شما چطورید پدر؟ آروم شدید؟
پدر- من واقعا متاسفم. هیچ چیزی نمی تونه در این مواقع انسان رو آروم کنه! فرگل رو من مثل دختر خودم دوست دارم. همیشه آرزو داشتم که اون یه روزی عروسم بشه. پس درد من هم دست کمی از درد تو نداره. ولی در سختی جز صبر چاره ای نیست.
من در حالی که دوباره گریه ام شروع شده بود گفتم:
پدر من خیلی غمگینم. شما هیچوقت این چهره زندگی رو به من نشون نداده بودید. من نمی دونم چطور باید رفتار کنم شما دوست داشتن رو ه من یاد دادید. شما عشق رو به من شناسوندین. اما نگفتید که یه چهره دیگه ای هم از عشق وجود داره!
بی احتیار پدرم رو در آغوش گرفتم و مثل دوران کودکی به اغوش امن پدر پناه بردم. پدرم در حالی که مرا به خودش فشار می داد و محکم بغل کرده بود گفت:
این شکل عشق رو باید خودت تجربه کنی، مثل یک مرد!
***********
تا صبح نخوابیدم و سیگار کشیدم و گریه کردم. حال و روز همه همین طور بود. هومن دستهامو پانسمان کرد. تا ساعت 9 صبح هرطوری بود صبر کردم و بعد دنبال فرگل رفتم.
آقای حکمت- خیره پسرم! چطور این موقع؟! دستت چس شده؟
من- چیزی نیست با آب رادیاتور سوخته!
تقصیر این فرگل خانمه که نیومده بریم دکتر دیدم بهترین موقع حالاست این بود که این وقت مزاحم شدم.
فرگل با لباس خونه اومد و سلام کرد. ساده و قشنگ و مهربون. داشتم چایی می خورد تا نگاهم بهش افتاد بغضم ترکید. وانمود کردم چایی به گلوم پریده و سرفه کردم و خودم رو به دستشویی رسوندم و در رو از پشت بستم. در حالی که به دروغ سرفه می کردم گریه کردم.
فرگل- فرهاد در رو باز کن. چی شد؟ بذار بزنم پشتت. در رو باز کن فرهاد!
شیر دستشویی رو باز کردم و گفتم چیزی نیست تموم شد. از دستشویی بعد از شستن صورتم بیرون اومدم.
فرگل- دستت چی شده، چرا بستی شون؟
من- سوخته . چیزی نیست. با آب رادیاتور سوخته.
فرگل- چرا مواظب نبودی. باز کن ببینم چی شده. حواست کجا بود؟!
من- گفتم که چیزی نیست. خیلی کم سوخته
فرگل- چت شد یه دفعه؟ چرا سرفه ات گرفت؟ امروز چته؟!
من- تو رو دیدم که حتی با لباس ساده تو خونه چقدر قشنگی، چایی جست گلوم!
مادر فرگل با شنیدن حرف من با لبخند رضایت آمیزی مارو نگاه کرد.
فرگل- ای ناقلا! خوب بلدی صبح اول وقت چطوری خودت رو تو دل مادر زن جا کنی! ولی فرهاد خان من امروز هزار تا کار دارم. عکس باشه یه وقت دیگه. دیر نمی شه. چند روز دیگه هم سردرد داشته باشم زیاد مهم نیست.
دلم سوخت. طفل معصوم بی خبر از همه جا چقدر نسبت به بیماریش خوش بین بود. باز هم گریه ام گرفت. چند تا سرفه محکم کردم و به طرف میز رفتم و یه دستمال کاغذی برداشتم و چشمهامو پاک کردم.
فرگل- انگار یه سوغاتی خوب گیرت می اد فرهاد!
من- فرگل جان نیم ساعت بیشتر طول نمی کشه خواهش می کنم برو کارهاتو بکن بریم و برگردیم.
فرگل- آخه....
من- خواهش کردم. بدو برو حاضر شو.
فرگل ناچار به اتاق خودش رفت و من و پدر فرگل تنها موندیم. به طرف آقای حکمت رفتم و آروم بهش گفتم:
جناب حکمت من و فرگل که رفتیم پدرم با شما کار داره. بیرون منتظره. ولی حالا کاری نکنید. اجازه بدید من و فرگل بریم بعد.
آقای حکمت- چی شده فرهاد جان؟ اتفاقی افتاده؟
من- خواهش می کنم آروم صحبت کنید. چیز مهمی نیست. پدرم بهتون می گن! شما سعی کنید خانم حکمت متوجه نشن. بعد از اینکه ما رفتیم به بهانه یه چیزی برید تو خیابون. پدرم سر کوچه تو ماشین نشسته. منتظر شماست.
بیچاره چهره غمگین من باعث شد به فکر عمیقی فرو بره. سرش رو پایین انداخته بود و فکر می کرد گاهی به صورت من نگاه می کرد که سخت گرفته بود و بیشتر باعث ترسیدنش می شد. چاره ای نبود باید کم کم آماده می شد که این حقیقت تلخ رو بفهمه!
فرگل حاضر شد و با هم رفتیم. لحظه اخر موقع خداحافظی نگاهی به پدر فرگل کردم. تا چند دقیقه دیگه چیزی رو می شنید که قلبش پاره پاره می شد. با فرگل به بیمارستان رفتیم. در راه سعی می کردم که نگاهم به صورتش نیفته .می ترسیدم نتونم خودم رو کنترل کنم. در بیمارستان دکتر قبلا ترتیب کارها رو داده بود بلافاصله به اتاق مخصوص رفتیم و نیم ساعت بعد تمام شد. دکتر گفت که فردا برای گرفتن جواب به دفترش بریم. سر درد رو بهانه کردم و فرگل رو به خونه رسوندم و خودم به خونه خودمون برگشتم. وارد که شدم پدر فرگل رو یعنی چیزی که از پدر فرگل باقی مونده بود دیدم. تا چشمش به من افتاد گفت:
فرهاد، فرهاد ! اینا که می گن راسته؟ حقیقت داره؟
نتونستم خودم رو نگه دارم. یه گوشه نشستم و با تلخی گریستم. هومن جلو اومد و گفت: فرهاد خودتو کنترل کن!
اشکهامو پاک کردم و گفتم: دکتر یواشکی به من گفت که یکساعت دیگه پیشش بریم.
پدر فرگل- اگه حقیقت داشته باشه من چه خاکی تو سرم کنم؟
و مثل یه بچه گریه می کرد و با دست به پیشونیش می زد. چه لحظه های گندی!
هر طوری بود یکساعت گذشت و همگی به بیمارستان رفتیم چهره دکتر گویای همه چیزهای زشت این دنیا بود. وقتی در دفترش نشستیم بعد از مدتی سکوت گفت: متاسفم!
من- دکتر یعنی همه چیز تموم شدش؟
دکتر- پسرم هیچ وقت نمی شه این حرف رو زد. خدایی هم هست.
گریه کردم. آروم گریه کردم. دکتر بلند شد و پیش من اومد و دستش رو روی شونه هایم گذاشت و گفت:
امیدت بخدا باشه خیلی مثل این موارد بوده که شفا پیدا کردن
هومن- ببخشید اقای دکتر الان تومور در چه وضعیه؟
دکتر – در حال رشد! اگر عمل نشه بسرعت تمام مغز رو می گیره و احتمال کما وجود داره. عملش هم کمی خطرناکه.
هومن- یعنی گذشته از خطر عمل جراحی ممکنه که این تومور رو خارج کنن و فرگل خوب بشه؟مثل اینکه اصلا یه همچین چیزی نبوده؟
دکتر مدتی مکث کرد و گفت: پیش خدا هیچ چیزی غیر ممکن نیست.
نگاهم به پدر فرگل افتاد. قلبش رو گرفته بود و چهره اش در هم رفته بود. بلند شدم و به طرفش رفتم که دکتر زنگ زد و پرستار رو خواست و فورا چند تا آمپول و قرص و این چیزها بهش دادن که بهتر شد. بعد از نیم ساعت، یک ساعت که خواستیم به خونه برگردیم دکتر گفت:
بهتره بگید که در سرش یه غده چربیه! اینطوری بهتره فقط هر کاری می کنید زودتر زیاد وقت ندارید!
هومن- اتفاقا خودمون هم تصمیم داشتیم یه همچین چیزی بهش بگیم.
من- آقای دکتر چقدر وقت داریم؟
دکتر نگاهی به من کرد و بعد از لحظه ای گفت: این نوع تومورها دیر خودشون رو نشون می دن ولی بعد از اینکه به این حالت رسیدند خیلی سریع رشد می کنند.
لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
حدود دوماه! حالا کمی دیرتر یا زودتر!
*************************
تو خونه ما نشسته بودیم. سینی چایی دست نخورده روی میز بود. از نگاه کردن به چشمان پدر فرگل اجتناب می کردم. دلش رو نداشتم که به چشمان پدری نگاه کنم که ثمره وجودش، نهال نورسش ، یه دونه دخترش تا دو ماه دیگه جلوش پرپر می زنه!
گریه هاشو در راه بیمارستان تا خونه کرده بود. حالا نوبت مات شدن و برگشتنبه خاطراتش بود!خاطاتی که حالا مثل عقزب ادم رو نیش می زنن!
سیگاری روشن کردم که پدر فرگل گفت:
فرهاد تو هم واقعا دوستش داشتی؟
نگاهی بهش کردم و لحظه ای بعد گفتم:
جناب حکمت چون شما پدر فرگل هستید فکر می کنید که بیشتر از من دوستش دارید؟
نتونستم خودم رو نگه دارم همونطور که اشک بی صدا از چشمهام سرازیر بود ادامه دادم:
فرگل یه رفیق برای منه. یه دوست. یه تصویر از عشق من!
فرگل خوابی که سالیان سال هر شب با من بوده ! همسفر من به رویا! فرگل گذشته من و آینده منه!
فرگل تولدی که خودم انتخاب کردم و با خواست خودم بود! به من نگید که عشق پدری یه چیز دیگه اس! چشمهای فرگل من رو از اون طرف دنیا اینجا آورد تا به خاک سیاه بشونه! رفیق نیمه راه من که می خواد تنهام بذاره! می خواد بهار رو ببره و منو تو پاییز تنها بذاره! فرگل اگه تنها دختر شماست نیمه دیگه من هم هست. نیمه ای که خیلی وقته دنبالش می گردم اگه احساس شما به فرگل محبت پدریه احساس من به اون عشقه! اگه شما اونو با دنیا عوض نمی کنید من هم فرگل رو با دنیا عوض نمی کنم من فقط فرگل رو می خوام.
ای وای که خوشبختی تو دستهام بود و گم شد!
دیگه از شدت گریه نتونستم ادامه بدم. هومن کنارم نشست و دستم رو گرفت. مدتی که به سکوت گذشت پدر فرگل در حالی که حتی نفس کشیدن براش مشکل بود گفت
پس تو این بدبختی نیستم! فرهاد، فرگل هم ترو از جونش بیشتر دوست داره. جونی که دو ماه دیگه بیشتر تو تنش نیست! آرزوی فرگل ازدواج با تو بود.
نذاشتم حرفش رو ادامه بده.
- چیزی فرق نکرده از خدا می خوام هر چه زودتر با فرگل ازدواج کنم.
سرش رو به طرف بالا گرفت و گفت:
خدایا ترو به عشق این دو تا جوون قسم می دم.کمکمون کن!
کسی حرفی نداشت که بزنه.
من- می خوام فرگل رو ببرم خارج. می خوام اونجا هم معاینه اش کنن.
باز هم کسی چیزی نگفت. مدتی به سکوت گذشت بعد پدر فرگل گفت:
فرهاد جان باید فرگل رو ببری بیرون از خونه. باید به مادرش جریان رو بگم باید بگم که گلش داره پر پر می شه!
و با این حرف درمانده گریست! مدتی بعد دوباره گفت:
چند بار که بردیمش دکتر همش به ما می گفتن که سردردهاش عصبیه!
پدرم- هیچ آزمایشی، عکسی چیزی ندادن؟
پدر فرگل- هیچی! دلم از این می سوزه که تا می گفت دکتر سرم درد می گیره می گفتن عصبیه! میگرنه.
پدرم- فرهاد برو اون بچه رو به یه بهانه از خونه ببر بیرون.
بلندش دم و صورتم رو شستم. راه افتادم. وقتی به خونه فرگل رسیدم و زنگ زدم خانم حکمت در رو باز کرد . فرگل خونه نبود برای خرید بیرون رفته بود. تلفنی با خونه خودمون صحبت کردم و به پدرم گفتم که فرگل نیست. قرار شد صبر کنیم تا فرگل برگرده و من ببرمش بیرون. تا خانم حکمت برام چای ریخت و من خوردم فرگل برگشت و وقتی منو دید گفت:
- سلام! تو که سرت درد می کرد چطور شد اومدی اینجا آقا موشه؟!
- حوصلم تو خونه سر رفت گفتم بیام دنبالت ناهار با هم بریم بیرون. (فرگل لحظه ای منو نگاه کرد و بعد گفت):
- بریم . من حاضرم.
وقتی تو ماشین نشستیم یه تلفن به خونه زدم به پدرم گفتم که من و فرگل ناهار داریم می ریم بیرون. دلتون شور نزنه! (منظورم این بود که بفهمن فرگل خونه نیست)
من- خوب کجا بریم؟
فرگل- من فعلا اشتها ندارم بریم پارک خلوت!
من- پارک خلوت؟ همونجا که کلاغ داره؟ دیگه از کلاغها نمی ترسی؟
فرگل- برو فرهاد جان. دیگه از کلاغ ها نمی ترسم. برو
حرکت کردم. یک ربع بعد رسیدیم. پیاده شدیم و وارد پارک شدیم. پارک خلوت بود خلوت تر از همیشه. روی یه نیمکت نشستیم.
فرگل- فرهاد دیگه از کلاغها خبری نیست!
من- آره. فکر می کنم رفتن ناهار بخورن!
فرگل- حرفهاشونو زدن! دیگه کاری با من ندارن!
من- هنوز تو فکر دیروزی؟
فرگل- فرهاد پاییز اومد! دیگه هم نمی ره!
من- چند ماه دیگه زمستون میشه بعدش هم بهار
فرگل- خوشحالم که بهار برای تو دوباره می آد!
نگاهش کردم.
فرگل- دستهات چی شده فرهاد؟
من- گفتم که آب جوش رادیاتور ریخت رو دستهام سوخت.
نگاهم کرد و خندید.
فرگل- چه مرد خوبیه این دکتر زرتاش!
من- آره مرد خوبیه. حالا چطور یاد اون افتادی؟
فرگل- رفته بودم پیشش. یکساعت پیش! گفت شماها قبلش اونجا بودید!
مات به فرگل نگاه کردم. سعی کردم خودم رو نبازم.
من- رفته بودی چکار؟
فرگل- شماها رفته بودید چکار؟ من هم برای همون رفتم.
مونده بودم چی بگم.
من- دکتر گفت ما اونجا بودیم؟!
فرگل- یه عمر به یادت بودم. همه جور تصویرت رو در ذهنم مجسم کردم. همیشه فکرم پیش تو بوده.! این چند سال آخر همیشه خودم رو همسر تو می دونستم! دیگه نمی تونی چیزی رو که تو فکرته از من پنهون کنی! تو فکر کردی متوجه نشدم که صبح چه حالی داشتی؟ فکر کردی نفهمیدم گریه کردی؟ فکر کردی که نفهمیدم سی تی اسکن اگر خراب بشه همونجا به آدم می گن و دوباره عکس می گیرن؟!
من- دکتر بهت چی گفته فرگل؟
فرگل- جریان یه تومور کوچولو رو گفت.
فقط نگاهش کردم. شاید داشت به من بلوف می زد!
من- اون فقط یه غده چربیه که هیچ چیز مهمی نیست.
نگاهم کرد و گفت:
آقا موشه دل نازکم! بازی تمومه! دکتر هم اولش همین رو می گفت بعد که باهاش صحبت کردم حقیقت رو بهم گفت در ضمن گفت که تو با این حال و روزت ممکنه سکته کنی! فرهاد برای من پاییز شد! دیگه بهاری وجود نداره!
دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم. حرفی نه برای تسلی نه برای هیچ چیز دیگه وجود نداشت این بود که جلوی خودم رو ول کردم!
فرگل- فرهاد عزیزم این حق من بود که بدونم اینا رو باید تو به من می گفتی!
من- فرگل. فرگلم بخدا این بی انصافیه!
فرگل- نه عزیزم چه بی انصافی؟ من در تمام این مدت خوب زندگی کردم. تنها آرزوم داشتن تو بود. دلم می خواست که تو من رو بین همه انتخاب کنی که کردی.
من- من نمی دونم چی بگم!فقط! فرگل چرا اینطوری شد!
سرم رو در دستهام گرفته بودم و گریه می کردم. در مقابل فرگل خیلی آروم همه چیز رو قبول کرده بود.
فرگل- عزیزم تو نباید این کارهارو بکنی اگه دوستم داری باید آروم باشی!
من- فرگل می ریم خارج. اونجا عملت می کنن. حتما خوب می شی.
فرگل- من دلم نمی خواد خارج برم.پولش رو هم نداریم.
من- مگه من مردم؟ پس من چکارم؟
فرگل- می خوام چیزی ازت بخوام. فقط نباید حرفم رو زمین بندازی. باشه؟
من- هر چی تو بگی. هر چی تو بخوای.
فرگل- اول اینکه گریه نکن
من- دست خودم نیست. من جز تو کسی رو ندارم فرگل.
فرگل- چرا عزیزم تو زندگی رو داری! آینده رو داری!
من- من آینده رو نمی خوام.من تو رو می خوام.
فرگل- تو باید بری!
من- کجا برم؟ بگو برم.
فرگل- آفرین پسر خوب! باید بری دنبال زندگیت.
لحظه ای نگاهش کردم و دوباره در حالیکه با شدت زار می زدم گفتم:
فرگل ، فرگل ! این حرف چیه که می زنی!
فرگل- کار من تمومه فرهاد. دیگه راه ما از هم جداست. اینو جدی می گم تو باید بری! بعد از مدتی همه چیز رو فراموش می کنی.
فریاد زدم:
- فرگل!
فرگل- فرهاد پدر و مادرم نباید بدونن که من جریان رو فهمیدم. نمی خوام ناراحت بشن. همین قدر که درد دارن براشون کافیه! تو هم برو! دیگه نیا دنبالم.حرفام جدیه فرهاد. دیگه تو زندگی برام چیزی تو این دنیا ارزش نداره!می فهمی چی می گم؟! دیگه کاری به من نداشته باش!برو! تو منو یاد مدت کوتاه زندگیم می اندازی و همین منو ناراحت می کنه! اگه تو ور نبینم راحت ترم! حالا من می رم فرهاد دیگه سراغم نیا!
با این حرف در بهت من بلند شد و رفت. درک می کردم چرا این حرفها رو می زنه آروم دنبالش راه افتادم و گریه کنون گفتم:
فرگل عزیزم دیگه هر چقدر بخوای برات از اون شعرها می خونم. دیگه از کسی خجالت نمی کشم! تو رو به خدا نرو. من جز تو کسی رو ندارم. تنهام نذار.
فرگل- برو فرهاد.این چند روز رو می خوام تنها باشم. گریه های تو منو یاد مردن می اندازه. نمی خوام به مرگ فکر کنم. برو!
من- دیگه گریه نمی کنم. قول می دم. دیگه می خندم. من بدون تو هیچی نیستم فرگل!
برگشت و نگاهم کرد.
فرگل- در این شرایط من تو فقط باعث زجر و ناراحتی منی !
وبعد رفت.
دیگه چیزی درونم باقی نمونده بود که به این دنیا وصلم کنه. از این دنیا بریدم!
به طرف خیابون رفتم یه ماشین از دور با سرعت اومد. پریدم!
صدای ترمز ماشین و جیغ فرگل رو شنیدم!
طنین اسم خودم بود که فرگل در گوشم می گفت!
***********************
چشمهامو که باز کردم روی تخت خوابیده بودم. یه کلینیک بود. فرگل بالای سرم نشسته بود و گریه می کرد. دو تا پسر جوون یه گوشه اتاق ایستاده بودند. دکتر هم بالای سرم بود.
دکتر- حالت خوبه پسرم؟
گریه کردم.
پرستار- دکتر انگار شوکه شده!
یکی از جوونها گفت: آقای دکتر بخدا خودش پرید جلو ماشین! ازش بپرسید تا بهوشه!
من- من خودم پریدم جلوی ماشین اونا! بذارید برن.
دکتر- چرا اینکارو کردی! پسرم؟چرا گریه می کنی؟
من- می خواستم برم! ولی انگار نشد!
دوباره اشک از چشمام سرازیر شد.سرم رو برگردوندم.
دکتر- شانس آوردی! خدا بهت رحم کرد!
من- شانس نیاوردم! خداوند لطفش رو از من دریغ کرد!
دکتر- در هر صورت من نمی دونم مشکلت چیه ولی خوشبختانه عکس از سرت چیزی نشون نداده ولی باید بیست و چهار ساعت تحت نظر باشی. فکر نکنم جاییت هم شکسته باشه. خدا خیلی بهت لطف داشته!
با لبخندی تلخ نگاهش کردم که رویش رو برگردوند.
دکتر- خانم به یکی از اقوام زنگ بزنید بیان دنبالتون.
بلند شدم. سرم منگ بود.
دکتر- شما نباید بلند شید! بخوابید
من- آقای دکتر خیلی ممنون از زحمات شما ولی این زندگی خودمه!
دکتر- من نمی تونم اجازه بدم شما از اینجا برید. مسئولیت داره.
من- مسئولیتش با خودم. کجا رو باید امضا کنم؟
بلندشدم و از تخت پایین اومدم و به فرگل نگاه کردم. داشت آروم گریه می کرد.
من- بازم سعی خودم رو می کنم فرگل! ایندفعه شاید زودتر از تو برم!
دکتر مات به من نگاه می کرد. رو به جوونها کردم و گفتم:
شما برید بچه ها. ازتون معذرت می خوام.
پای چپم درد می کرد. فرگل جلو اومد و گفت:
تا آخرش با من بودی فرهادم! ببخش. تو در عشق پاکبازی! کاش زودتر اومده بودی!
من- ازدواج می کنیم فرگل.خدا بزرگه باشه.
نگاهی به من کرد و خندید و گفت: باشه.
**************************
بعد از اینکه فرگل رو به خونه رسوندم به خونه خودمون برگشتم. دل دیدن پدر و مادرش رو نداشتم. کار خدارو ببین ! یکی که نمی خواد بمیره داره می میره! اون موقع یکی می پره جلوی ماشین با اون سرعت حتی سرش هم نمی شکنه!
دوش گرفتم و خوابیدم. دیگه مغزم کار نمی کرد. به محض اینکه روی تختخواب افتادم از حال رفتم. اگر خداوند خواب را به ما ارزانی نکرده بود چه مصیبتی بود!
ساعت حدود هشت و نیم صبح بود که پدرم هراسون منو از خواب بیدار کرد. در عالم خواب و بیداری حرفهاشو درست متوجه نمی شدم. داشت می گفت که دکتر زرتاش تماس گرفته و گفته که متخصص مغز و اعصاب گفته اگه سریعا فرگل رو عمل کنیم به احتمال هفتاد درصد خوب می شه. از شادی پدرم رو چندین بار بوسیدم و لباس پوشیدم و به طرف خونه فرگل رفتم. پدرش در رو باز کرد پریدم و بوسیدمش.
پدر فرگل- چی شده خوش خبر باشی بحق خدا!
آروم جریان رو بهش گفتم. همونجا به زمین نشست و سجده کرد! گفتم جلوی فرگل به روی خودتون نیارید. فرگل خواب بود . بیدارش کردند. از اتاق بیرون اومد و سلام کرد.
من- فرگل جان لباس بپوش بریم خرید.
فرگل- اول بگو سالمی؟ طوریت نشده
من- چطور مگه؟
فرگل- دیروز! یادت رفته؟
من- آهان! نه خوبم. بدو برو حاضر شو.
فرگل- کجا؟
من- بریم بهت می گم.
تا فرگل رفت که لباس بپوشه به پدرش گفتم:
- جناب حکمت باید هر چه زودتر من و فرگل ازدواج کنیم. باید برای جراحی به خارج بریم. من احتمالا می تونم فرگل رو خیلی سریع با خودم ببرم. فقط باید خیلی سریع باشه.
مادر فرگل فقط من رو نگاه کرد. جرات نگاه کردن به چشماشو نداشتم.
من- باید هر چه زودتر برنامه عروسی رو جور کنیم.
حکمت- من آگهی فروش خونه رو می دم روزنامه
من- فروش خونه؟ برای چی؟
حکمت- برای مخارج فرگل! عملش، سفرش به خارج.
من- اگه فرگل قراره همسر من باشه اجازه بدید که مخارجش رو خودم بدم.
در همین موقع فرگل از اتاق بیرون اومد. دوتایی خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم.تا سوار ماشین شدیم گفتم:
فرگل مژده! انگار خداوند فراموشمون نکرده! دکتر زرتاش زنگ زد گفته اگه سریع عمل بشه به امید خدا هفتاد درصد احتمال خوب شدنش هست!
فرگل خندید و گفت اینارو برای دل خوشی من می گی.
من- به خدا! به جون خودت نه! اومدم ببرمت خود دکتر بهت بگه. من خودم هم با دکتر صحبت نکردم. بخدا دروغ نمی گم!
فرگل مدتی من رو نگاه کرد و بعد گفت:
دکتر دقیقا چی گفته؟
حرکت کردم و همونطور که سریع به طرف بیمارستان می رفتم گفتم:
خواب بودم. یکدفعه پدرم با هیجان اومد بالا سرم و بیدارم کرد و گفت دکتر زرتاش تماس گرفته. رفته با متخصص مغز و اعصاب مشورت کرده اونا گفتن این تومور هنوز متاستاز نکرده یعنی ریشه ندونده. میشه عملش کرد.
فرگل- چطور قبلا با متخصص مشورت نکرده؟
من- نمی دونم. صبر کن تا از خودش بپرسیم.
ادامه دارد

وحدت در عین کثرت یعنی چه

فلسفه وحدت در عین کثرت، یا کثرت در عین وحدت با هم تفاوت ماهوی دارند! اینکه ریشه پلورالیسم را یونیتی بدانیم، یا ریشه وحدت را تکثرگرایی: دو دیدگاه توحید و شرک است. در ظاهر جای مسند و مسندالیه عوض شده ولی در عمل یکی کافر است و در اعماق جهنم، دیگری موحد است و در بهشت و رضوان الهی جای دارد. وقتی گفته می شود که خداوند از روح خودش در بشر دمید، و تمام جهان را برای او آفرید: یعنی ریشه اینهمه کثرت وجود، در ذات احدیت خداوندی است. خداوند خود خواسته که امور را از مسیر: اسباب و لوازم علت و معلولی انجام دهد(أبَى اللّه ُ أن یُجرِیَ الأشیاءَ إلاّ بِأسبابٍ). اشیا ذات متکثر داشته و نماد کثرت است. فرموده امام صادق آن را ثابت می کند. پس درک این مطلب انسان را به توحید و جوار رحمت الهی می رساند. در این حالت قبول عکس قضیه هم منطقی است، چرا در امتداد آن است: که قرآن می فرماید (انا لله و انا الیه راجعون) ما از ذات خدا بودیم، ولی باز به سوی او برمی گردیم. یعنی دوباره کثرت به وحدت می انجامد. لذا وقتی پیامبر اکرم می فرماید: اگر کسی یتیمی را سرپرستی کند با من همنشین خواهد بود. این چه نوع همنشینی است که: میلیونها نفر را شامل می شود و: هرچه بیشتر هم باشند، جای کسی تنگ نمی شود؟ جز آنکه فلسفه رجعت کثیر به وحید را بدانیم. اما وقتی لا اله را گفتیم، و الا الله را نگفتم، این شرک است. یعنی انا لله را نگوییم، و فقط الیه راجعون! یعنی فقط قائل باشیم کثرت را به وحدت برسانیم.  اینجاست که فرق لیبرالیسم اسلامی یا التقاط نو، با اسلام واقعی روشن می شود. وقتی صحبت از گفتگوی تمدن ها می کنیم، بدون اینکه تمدن اسلامی را بگوییم. یا وقتی صحبت از مذاکره و یکی کردن ادیان و مذاهب می کنیم، بدون اینکه مبنای آن را اسلام قرار دهیم. و وقتی از اتحاد مردم و جمهوریت و مردم سالاری صحبت می کنیم، بدون اینکه زیر بنای اسلامی ان را قبول کنیم. در واقع ما جمهوریتی را می پذیریم که: اسلام را قبول نداشته باشد! بنابراین مردم سالاری در چین، آمریکا و اسرائیل و اروپا تا زمانی که: زیر بنای اسلامی نداشته باشد، عین شرک است. خروجی ان هم معلوم است: مردم رای می دهند: مشروب فروشی باز باشد! روسپی گری و سقط جنین و دروغ و دغل: بنام سیاست بازی باشد. پس اینکه بگوییم اف ای تی اف، خرید واکسن آمریکایی یا مذاکره با آمریکا را به رفراندوم بگذاریم، عین شرک است، ولو گوینده آن فرزند شهید مطهری باشد. زیرا این موضوعات مشمول قانون رفراندوم نمی شود، بلکه اصل اسلامی است. قرآن می فرماید کفار بر مسلمانان نباید حاکمیت پیدا کنند، در حالیکه همه اینها یعنی پذیرفتن ولایت کفر! و خروج از ولایت الهی. البته کفر امریکایی چندان شدید نیست: بلکه کفر فرزند اسلام شدید تر است، که از آن به ارتداد یاد شده:و مرتد فطری واجب القتل است. در حالیکه کافر فی حد ذاته نیست، مگر کافر حربی باشد. بنابراین قران که میگوید: الفتنه اشد من القتل، اشاره به همین موضوع است. مثلا بایدن در نطق سیاست خارجی خود، درباره روسیه و چین و یمن و غیره صحبت کرد، ولی راجع به ایران حرفی نزد. این کافر حربی نیست. ولی کسی که در داخل، ولی فقیه را تضعیف می کند، تا ولایت کفار مثل ماکرون و دیگران را بپذیرد، واجب القتل است: زیرا مرتد فطری است. او ممکن است منکر نماز و روزه و خدا نباشد، ولی منکر اصل ولایت است که: ستون همه آنها است. زیرا با ولایت است که مردم می توانند: نماز بخوانند و خدا را بپرستند و روزه بگیرند. در ولایت کفر مانند چین و روسیه، مسلمان قتل عام می شوند، در اروپا حتی اجازه حجاب ندارند. این است که امروزه در گام دوم انقلاب، دشمن زیرک تر شده. شاید خود را مطیع رهبری هم نشان دهد! ولی قصد و نیت(عملکرد) او مانند مرتد فطری است.

هولناک‌ترین لحظه‌ی قیامت!

عذاب الهی

قیامت پنجاه ایستگاه دارد که در هر ایستگاه انسان هزار سال باید توقف کند. [1] شاید به جرأت بتوان گفت: در میان این پنجاه ایستگاه، سخت‌ترین آن‌ها ایستگاه حسابرسی است در این ایستگاه خداوند بی‌همتا، با دقت تمام پرونده‌ی اعمال انسان را بررسی نموده و ریز و درشت آن‌ها را محاسبه خواهد کرد. به همین خاطر در آن روز انسان‌های گناه کار با چشمانی گریان و دلی مملوّ از غم و غصه رو به درگاه الهی نموده و از آن دریای لطف و رحمت عاجزانه طلب عفو و بخشش می‌نمایند.
 در حدیثی از امیر المومنین علی(علیه‌السلام) ضمن بیان اقسام گناه، به این دسته از گناهان پرداخته« اما آن گناهی که آمرزیده نمی‌شود، ستم‌هایی است که مردم به یکدیگر کرده‌اند زیرا هنگامی که (حقیقت) خداوند بر مردم آشکار و معلوم گشت، خداوند قسم یاد کرده و فرمود: به عزّت و جلالم قسم که از ستم هیچ ستمکاری نخواهم گذشت هرچه به‌اندازه‌ای کوبیدن مشتی، و یا سائیدن دستی به کف دست دیگری باشد ... . خداوند از بعضی بندگان خود به نفع بعضی دیگر قصاص خواهد نمود، تا زمانی که هیچ حقی برای کسی باقی نماند و همه به حق خویش برسند.» [2] بدون شک خداوند در مورد حق‌الناس ذره‌ای اغماض و چشم پوشی نخواهد کرد و با دقت تمام به قضاوت نشسته و به قول معروف مو را از ماست بیرون خواهد کشید.
حال به کسانی که در این دنیا به راحتی حقوق مردم را پایمال کرده و احترامی برای آن‌ها قائل نیستند، باید گفت: این رفتار ناشایست آن‌ها دوامی نداشته و در نهایت طشت ظلم و ستم آن‌ها به زیر آمده و عذاب سخت الهی آن‌ها در چنگال خود خواهد گرفت، عذابی دردناک که هیچ قدرتمندی تاب تحمل آن را ندارد.« اگر خداوند، ستمگر را چند روزی مهلت دهد، هرگز از مجازات و عذاب او غافل نمی‌شود، و او بر سر راه، در کمین گاه ستمگران است، و چنان گلوی آنان را در دست گرفته که هر زمان بخواهد آن را چنان می‌فشارد که حتی آب دهان از گلویشان پایین نرود.» [3]
بنابراین اگر ما در این دنیا، حقی از کسی به گردن داریم و در حق شخصی ظلم و ستمی روا داشته‌ایم، هرچه سریع‌تر باید آن را اداء نموده و یا اینکه از صاحب حق طلب رضایت نماییم، تا در روز قیامت با خاطری آسوده و دلی سرشار از نشاط و شادمانی در جوار رحمت الهی قرار گرفته و با قدم نهادن در بهشت موعودش، از نعمت‌های بی‌نظیرش بهره‌امند شویم.

 منابع:
[1] بحار الانوار؛ مجلسی، ص126.
[2] کافی، ج2، ص443.
[3] فرازی از خطبه97 نهج‌البلاغه، ص178، ترجمه محمد دشتی.

پست15 پریچهر

فرگل مدتی منو نگاه کرد و بعد گفت:
فرهاد باید قول بدی که منو تنها نذاری باید قول بدی از اینکه صادقانه احساساتم رو برات گفتم ازش سو استفاده نکنی و باید به من قول بدی که همیشه دوستم داشته باشی.
من- نه تنها سو استفاده نمی کنم بلکه برعکس با ای چیزها که برام تعریف کردی وقتی فهمیدم واقعا دوستم داری یه احساس امنیت خاطر در من ایجاد شد! فرگل قول می دم هیچ قت تنهات نذارم. فرگل تو اون قدر قشنگی که فکر این که یه روز دوست نداشته باشم برام خنده داره!
چشمهای تو مثل شبه!پر رازه! وقتی تو چشمات نگاه می کنم احساس می کنم در شب تاریک تاریک توی کویر گم شدم! به هر طرف که نگاه می کنم سیاهی چشم ترو می بینم! تو این شب هیچ جا نمی تونم برم. توی شب چشمات اسیرم، کجا برم؟! توی این شب تاریک گم شدم فقط تویی که راه رو بلدی!




نگاهم کرد و گفت – فرهاد پاییز شده من دلم از پاییز می گیره!
من- برای ما که بهاره!
فرگل- هر دفعه که برگهای درختها زرد می شن و میریزن همش می ترسم نکنه دیگه برگها در نیان! نکنه دیگه بهار نشه!
من- همیشه بهار می شه. بهار همیشه می اد نمی شه جلوشو گرفت.
فرگل- فرهاد من از صدای کلاغ ها می ترسم! صداشون طوریه که ادم فکر می کنه همه چیز تموم شده!
من- کلاغ هم یه موجود خداست. چرا باید ازشون بترسی؟
فرگل- نمی دونم.از بچگی از صداشون وحشت داشتم.
برگشتم و چند تا کلاغ رو که روی یک درخت نشسته بودند نگاه کردم وقتی به فرگل نگاه کردم دیدم که اونم متوجه کلاغهاست!
فرگل- فرهاد می گن این پرنده خیلی چیزها رو حس می کنه می گن اگه یکی از اونها رو اذیت کنی همشون با هم میریزن سرت!
من- این که چیز بدی نیست ! با هم اتحاد دارن.
بلند شد و به طرف درختی که کلاغها روش نشسته بودند رفت. یه دفعه صدای کلاغها قطع شد. دیگه هیچکدوم صدا نمی کردند.
فرگل- فرها ببین! دارن به من نگاه می کنن!
من- خب به خاطر اینه که تو به طرفشون رفتی
فرگل- می گن کلاغ ها شومن!
من- شنیده بودم که جغد شومه! البته اینا همه خرافاته
فرگل به طرف من برگشت و پرسید:
- فرهاد تو مطمئنی همه چیز درسته؟ یعنی هیچ مشکلی در کار نیست؟
من- تو عصبی هستی. این دلشوره تو این مواقع طبیعیه. تو باید الان فقط به فکر کارها و برنامه های عروسی باشی نه این فکرها.
در این موقع کلاغ ها با صدای عجیبی شروع به قار قار کردند. فرگل به طرف من امد و گفت:
فرگل- فرهاد بیا بریم من می ترسم!
بهش خندیدم و گفتم: نترس چند تا کلاغ نمی تونن عروسی ما رو بهم بزنن!
با هم به طرف ماشین رفتیم. وقتی خواستیم سوار شیم فرگل گفت: فرهاد ببین دنبال ما اومدن!
راست می گفت من هم مواظب کلاغ ها بودم از اون طرف پارک دنبال ما به این طرف اومدن!
من- سوار شو خاله سوسکه خرافاتی!
سوار شدیم و حرکت کردیم. کمی که از پارک دور شدیم فرگل گفت: می گن این پرنده حس ششم قوی ای داره! خیلی چیزها رو پیش بینی می کنه!
من- اکثر حیوانات این حالت رو دارن
فرگل- نه نمی تونم منظورم رو بهت بگم.اصلا ولش کن.
من- من هم که همین رو گفتم
فرگل- فرهاد من دلم نمی خواد یه جشن عروسی بزرگ بگیریم
من- بالاخره باید چهار تا فک و فامیل رو دعوت کنیم دیگه.
فرگل- آره اما نه خیلی زیاد . معمولی
من- باشه هر چی تو بخوای بشرطی که این فکرها رو از کله ات بیرون کنی
برگشت نگاهم کرد و خندید.
من- حیف نیست که این چشمهای قشنگ غمگین باشه؟! راستی فرگل چرا تا حالا سراغ تو نیومدن برای هنر پیشگی!
فرگل- آقا موشه دیگه اینقدر چاخان نکن! لونقدر که تو می گی من خوشگل نیستم مگه اینکه لیلی رو از چشم مجنون نگاه کنی!
من- ترو با هر چشمی که نگاه کردم قشنگ بودی !
فرگل- راست بگو! اینا رو تا حالا به چند نفر گفتی؟
من- حرف دل چیزی نیست که آدم به چند نفر بگه ! طرف دل فقط یکیه!
فرگل- کدوم دل؟
من- همون دل که غزق خون!
فرگل- کدوم خون؟
من- همون خون که از چشم اومد
فرگل- کدوم چشم؟
من- همون چشم که مست خوابه!
فرگل- کدوم خواب؟
- همون خواب که از چشام رفت!
- کجا رفت؟
- تو رویا!
- رویا کجاست؟
- بر آبه!
- کدوم آب؟
- همون آب که از چشام ریخت!
- کجا رفت؟
- توشبها!
- کدوم شب؟
- همون شب که تو چشاته!
- کدوم چشم؟
- همون چشم که اگر درست باز نکنم ممکنه تصادف کنم و بزنم به یه نفر!
فرگل- دیدی بالاخره آقا موشه برام این شعر رو خوندی!
من- با اون طلسم چشمات بزور من رو وادار به هر کاری می کنی!
فرگل در حای که سرش رو پایین انداخته بود گفت:
این طلسم بعد از اینکه ازدواج کردیم خودش رو نشون می ده!
******
بعد از شام فرگل رو به خونه رسوندم و خودم برگشتم خونه. وقتی ماشین رو توی باغ پارک کردم و وارد خونه شدم دیدم هومن خونه ماست بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم:
چی شده مهندس مجنون؟! لیلی بیرونت کرده؟! لبخندی زد و گفت:
- نه هوای یار کهنه به سرم افتاده!
من- چیز کهنه به درد نمی خوره فکرتازه ها باش.
هومن- اگه عتیقه شناس باشی دنبال کهنه ها می گردی!
من- حالا چطور این طرفها؟
پدرم- فرهاد یه مشکلی پیش اومده!
من- چه مشکلی؟
متوجه هومن شدم که اشک تو چشماش حلقه زد و روش رو از من برگردوند!
دوباره پرسیدم: چی شده؟ برای لیلا اتفاقی افتاده؟
پدرم- متاسفانه آره! حالا بیا بشین فکرهامونو روی هم بذاریم تا ببینیم چی می شه.
من- هومن دعواتون شده؟
پدرم- دعوا که نه. بیا بشین بهت می گم.
رفتیم اخر سالن و نشستیم.
من- مادر کجاست؟
پدر- پیش فرخنده خانمه. سرش رو گرم کرده که اینجا نیاد و ما بتونیم با هم حرف بزنیم.
من- در مورد لیلا؟ نکنه طوریش شده؟پدر خواهش می کنم زودتر بگید.
پدر- چطوری بگم؟لیلا مریضه!
من مدتی به پدرم و هومن که اشک چشمهاشو پاک می کرد نگاه کردم.
من- یعنی چه مریضه؟ چش شده؟ بیماریش چیه؟
در همین موقع پدر هومن هم از در وارد شد. بلندشدیم و سلام کردم. چشمهای پدر هومن هم سرخ بود. گویا گریه کرده بود. مات به اونها نگاه می کردم. احساس کردم که مسئله جدیه!
پدر هومن- خوبی فرهاد جان؟ داشتم تو باغ قدم می زدم دیدم اومدی.
من- من نمی فهمم. چی شده؟ لیلا کجاست؟
هومن- لیلا خونه اس.
پدرم- بشین فرهاد باید خودمون رو کنترل کنیم تا بتونیم یه تصمیم درست بگیریم همه نشستیم و دوباره پرسیدم:
بیماری لیلا چیه؟
پدرم- آروم صحبت کن فرهاد.خودتو کنترل کن.نباید فرخنده خانم چیزی بفهمه.
من- چشم پدر ولی اینطور که شما صحبت می کنین هزار تا فکر تو سر آدم می اد!
پدرم- لیلا تو سرش مشکل داره!
من- تو سرش مشکل داره؟! چه مشکلی؟
متوجه شدم که بغض گلوی پدرم رو گرفته. خودم هم همین حال رو داشتم.
پدر هومن- فرهاد جون انگار لیلا تو سرش یه تومور داره.
من- تومور؟! شما از کجا می دونید؟ کی گفته؟چطوری فهمیدید؟
هومن- چند روز پیش سرش درد گرفت بردمش دکتر سی تی اسکن کردن معلوم شد یه تومور خوش خیم تو مغزشه البته می شه عمل کد خطرناک نیست.
مدتی به هومن نگاه کردم و گفتم: شما مطمئن هستید؟ شاید سی تی اسکن اشتباه باشه!
پدرم- قراره دوباره فردا ببریمش بیمارستان از سرش عکسبرداری کنیم.
من- خودش که خبر نداره؟
هومن- فعلا نه ولی اگه بهش بگم فردا دوباره باید برای سی تی اسکن بریم احتمالا شک می کنه.
من- ناراحت نباش هومن جون. به امید خدا که اشتباه شده تازه خودت می گی که خطرناک نیست. اگر هم خدای نکرده حرفشون درست باشه با هم می بریمش خارج تو بهترین بیمارستانها عملش می کنیم. خداوند بزرگ و مهربونه. قول بهت می دم که خوب می شه. من تا آخرش باهات هستم. فعلا عروسی خودمون و عقب می اندازیم. لیلا که به سلامتی خوب شد بعد عروسی می کنیم.
هومن سرش رو انداخت پایین و گریه کرد بغلش کردم و خودم هم شروع به گریه کردم.
من- رفیق مرد که نباید با اولین سختی جا بزنه! گریه کن سبک می شی اما باید به فکر چاره بود بخدا من دلم روشنه! لیلا هیچ چیزش نیست خوب می شه.
دیگه گریه نذاشت بقیه حرفامو بزنم سرم رو پایین انداختم و مثل هومن حسابی مشغول گریه کردن شدم.
با خودم فکر می کردم که چرا باید این دو نفر حالا که سختی ها رو پشت سر گذاشتن دچار این مشکل بشن. به لیلا فکر کردم. دلم سوخت. این دختر طفل معصوم چرا باید این بیماری رو داشته باشه! مگه تو زندگی کم بدبختی کشیده؟!
نگاهم به هومن افتاد. دلم خیلی گرفت. هر چی می خواستم آروم باشم و هومن رو تسلی بدم نمی تونستم. چهره لیلا جلوی چشمم بود. حرفاش، کارهاش، ازدواج سادش،غصه هاش!
یاد روزهایی افتادم که بچه بودیم و با هم بازی می کردیم سر یه چیز کوچک دعوامون می شد و با هم قهر می کردیم . نیم ساعت بعد آشتی می کردیم و دوباره بازی شروع می شد. تو دلم دعا می کردم که این یکی هم مثل قهر و دعوای بازیهای کودکی باشه و زود برطرف شه و دوباره بازی تازه ای رو با هم شروع کنیم. داشتم خودم رو آماده می کردم که هومن رو آروم کنم که چشمم به در آشپزخونه افتاد میون چهارچوب در لیلا رو دیدم که با مادرم ایستاده دارن ماها رو نگاه می کنن و گریه می کنن. یه لحظه اومدم به هومن بگم که مواظب باشه لیلا اینجاست! که انگار آب یخ رو رو سرم ریختند. لخت و شل روی مبل افتادم. سیتی اسکن رو از سر فرگل کرده بودیم!!
یاد کلاغ های شوم افتادم. انگار تمام کلاغهای شوم دنیا تو سرم قار قار می کردند!
به پدرم نگاه کردم و پرسیدم:
- پدر، فرگل؟!
پدرم در حالی که اشکهاشو مخفی نمی کرد سرش رو تکون داد! سرم رو میون دستهام گرفتم و اهی کشیدم!
بلند شدم و به باغ رفتم تا صدای ناله هام به گوش کسی نرسه خودم رو بین درختها گم کردم. همونجایی که با فرگل صحبت کرده بودم. خمونجایی که ازش خواستگاری کردم!
ای غم ریشه ات بخشکه که ریشه مو خشک کردی! دستت بشکنه روزگار که جز بذر بدبختی نمی کاری! کور بشه چشمت که نتونستی خوشبختی مارو ببینی!
ته باغ که رسیدم با صدای بلند گریه کردم. به کی شکایتت رو بکنم ای بخت سیاه. سر کی خالی کنم عقده دل رو! چه کسی رو مقصر بدونم؟! مشت هامو گره کردم و به دیوار کوبیدم! کوبیدم! اونقدر کوبیدم که خون از دستهام راه افتاد!
هومن از پشت دستهامو گرفت و گریه کنون گفت:
منو بزن فرهاد پدر دستهاتو در اوردی!
سرم رو روی شونه های هومن گذاشتم و های های مثل یه زن گریه کردم!
- چرا هومن؟ چرا؟ چرا فرگل؟ این دختر آزارش به مورچه هم نرسیده.
- آروم باش فرهاد خودم هم نمی دونم چی بگم.
من- این طفل معصوم همیشه می ترسید. انگار بهش الهام شده بود. همش نگران بود که نکنه یه مشکلی پیش بیاد! همش دلش شور می زد. همش فکر می کرد که ممکنه همه چیز خراب بشه! لعنت به عشق! لعنت به دوست داشتن! لعنت به من!
از همه چیز بدم می آد. از خودم، از زندگی ، از این خونه ، از این دنیا! مرده شور این دل منو ببرن. مرده شور این آرزوهامو! مرده شور این دنیا رو ببرن که یه چیز به آدم می ده و ده تا می گیره! داشتیم واسه خودمون یه لونه درست می کردیم آتیش افتاد تو آشیونه مون.
پدر سگ چی ازت کم می شد که ما هم یه گوشه ات راحت زندگی می کردیم؟! جای کی رو تنگ کرده بود که به ریشه اش زدی؟! ای خدا کاش این درد رو به من می دادی.این دختر که هنوز هیچی از زندگی نفهمیده!
دیگه نمی تونستم بایستم. روی زمین ولو شدم و تنم رو به خاک سرد سپردم و گریه کردم.از سر ناامیدی گریه کردم. از پشت سر صدای لیلا اومد.
- خودت رو باختی فرهاد!هنوز که چیزی معلوم نیست. حالا که چیزی نشده. چیه مرثیه می خونی؟! مگه سر خاک فرگل اومدی که اینطور شیون می کنی؟!
برگشتم نگاهش کردم و گفت: چه کنم؟ زورم به این روزگار پست نمی رسه
- دست و پا بسته و تسلیم هم که نباید به مسلخ رفت!
- چکنم؟ بگی چکار می تونم بکنم
- پول که داری! خدام که هست . پناه بهش ببر و تکونی بخور! شاید بشه کاری کرد. حداقل اینکه سعی خودت رو کردی. اینجا شد، اینجا. نشد ببرش خارج. نباید وقت رو از دست داد. الان بعد از خدا تویی که می تونی کاری بکنی! گریه کردی! خودت رو زدی! درست. حق داری. حالا که آروم تر شدی بلند شو. ناسلامتی تو مردی!
بلند شدم. شکسته. اما محکم بلند شدم. لیلا راست می گفت. اشکهامو پاک کردم. به طرف خونه رفتم. وارد که شدم رو به پدرم کردم و گفتم:
پدر من فردا فرگل رو به بیمارستان می برم تا دوباره سی تی اسکن شه. شما لطفا یه جوری جریان رو به پدرش بگید مواظب باشید وضع قلبش زیاد خوب نیست.
گرفتم رو مبل نشستم. پدرم سیگاری روشن کرد بدستم داد. اولین بار بود که پیش پدرم سیگار می کشیدم. همه نشستند. مدتی به سکوت گذشت. بعد از دقایقی مادرم در حالی که اشکهاشو پاک می کرد گفت:
فرهاد خودت می خوای چکار کنی؟ تصمیمت چیه؟ یعنی اینکه حالا با پیش اومدن این مسئله باز هم خیال ازدواج داری؟
من- برای من هیچ چیز فرق نکرده! فقط وقت کمه. اگه شما و پدر اجازه بدید ظرف همین چند روز می خوام با فرگل ازدواج کنم. فقط خیلی مختصر و ساده باید باشه. فرگل نباید چیزی بفهمه. پدر شما از کجا فهمیدید؟
پدرم- دکتر زرتاش وقتی دید شما نرفتید اونجا به من زنگ زد توی سی تی اسکن تومور رو دیده. می خواسته مطمئن بشه. بلند شدم و بیرون رفتم. پیاده به طرف خونه فرگل حرکت کردم. گریه می کردم و راه می رفتم. یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار به خونه ما اومده بود. یاد اون افتادم که با دوچرخه زدمش زمین. یاد گریه فرگل افتادم. یاد روز یکه تو کارخونه دیدمش. یاد چشمهای قشنگش.یاد معصومیت چهره اش. یاد حرفهایی که به من زد. دلم داشت می ترکید.
یاد این افتادم که چندین سال منتظر من بود. از خودم بدم اومد. هر چی گریه می کردم دلم آروم نمی شد. یه موقع دیدم جلوی خونه فرگل ایستادم. تکیه به درختی دادم و سیگاری روشن کردم. چه روزهایی رو باید می گذروندم! چه روزهای سختی در انتظارم بود! چطور تا حالا پدر مادر فرگل به فکر نیفتاده بودن در پی علت این سردردها باشن! چرا باید اینقدر بی توجه باشن!؟ شاید اگر یکی دو سال پیش کمی کنجکاوی کرده بودند امروز این دختر معصوم کارش به این جا نمی کشید.
نکنه فرگل از دستم بره! نکنه همه چیز به آخرش رسیده باشه! اگه اینطوری باشه من چکار کنم؟ بدون فرگل مگه خورشید باز هم طلوع می کنه؟! مگه بازم بهار می شه؟! برام تجسم نبودن فرگل غیر ممکن بود.
سیگار دیگه ای روشن کردم.
اگه خودش بفهمه چکار کنم؟ اگه بخوام ببرمش خارج از کشور چطوری باید عمل کنم که از موضوع بویی نبره؟! چقدر وقت داریم؟ اصلا می شه با جراحی کاری کرد؟ از کجا معلوم شاید سی تی اسکن اشتباه شده باشه!
یعنی یه روزی می شه که من بیام اینجا و فرگلی وجود نداشته باشه؟!
از این فکر دوباره گریه ام گرفت. تازه فهمیدم که ما آدمها چقدر ضعیفیم. الان فرگل داره چکار میکنه؟ تو چه فکریه؟ شاید خواب باشه. شاید داره خواب زندگی آیندمون رو می بینه! جلو رفتم و دیوار خونشون رو با دست لمس کردم! سرم رو به دیوار گذاشتم و گریه کردم. قتی به خودم اومدم که هومن دستش رو روشونه ام گذاشته بود.
هومن- بریم فرهاد . خوب نیست این موقع شب اینجا باشی. یکی می بینه زشته!
من- مگه دیگه فرقی هم می کنه؟
هومن- خیلی فرق می کنه. تو که نمی خوای برای فرگل حرف در بیاد؟! تازه ممکنه یه دفعه فرگل یا پدر و مادرش ترو اینجا با این وضع ببینند. بریم.هنوز خون رو دستهاته! ببین دستهاتو به چه روزی انداختی!( راست می گفت دستهام از خون خشک شده روش قرمز قرمز بود اگه کسی مارو می دید فکر می کردم کسی رو کشتم!) حرکت کردیم.
من- خوشحالم هومن که لیلا سلامته!ای کاش فرگل من هم سالم بود. کاش این درد به جون من می افتاد. کاش اصلا این مرض وامونده وجود نداشت.
هومن- فرهاد حالا که هنوز هیچی معلوم نیست. شاید یه چیز ساده باشه.
من- دکتر زرتاش دقیقا چی گفته؟
هومن- وقتی دفعه اول رفتین سی تی اسکن وقتی دکتر عکس رو می بینه یه چیز مشکوکی رو تشخیص میده برای همین هم به پدرت می گه که عکس خراب شده و دوباره باید سی تی اسکن انجام بشه. نمی خواسته بیخودی شماهارو نگران کنه. وقتی می بینه که شماها به بیمارستان نرفتید با پدرت تماس می گیره وقتی پدرت پرس و جو می کنه دکتر می گه احتمال این که یه تومور تو سر فرگل باشه هست. ما هم برای اینکه تو کم کم برای فهمیدن موضوع اماده بشی گفتیم که لیلا مریضه و تومور داره تا تو آروم جریان رو بفهمی ولی در هر صورت هنوز چیزی معلوم نیس. شاید به امید خدا همه چیز اشتباه بوده باشه.
من- بهتر به فرگل بگم که تو سرش یه غده چربی پیدا شده اینطوری کمتر شک می کنه.
هومن- فعلا چیزی نگو. فقط بگو که عکس خراب شده و باید دوباره عکسبرداری بشه.
من- هومن چه آرزوها که نداشتم. چه نقشه ها که نکشیده بودم. نابود شدم.
کنار پیاده رو نشستم و با عجز گریه کردم. هومن هم در حالی که گریه می کرد گفت:
فرهاد جون گریه هاتو بکن فردا که دنبال فرگل رفتی باید مثل کوه محکم باشی وگرنه فرگل همه چیز رو می فهمه. تو که اینو نمی خوای؟!
بلند شدم و به خونه برگشتم.همه اونجا بودند هر کسی یه گوشه ای در افکار خودش غوطه ور بود تا رسیدیم فرخنده خانم جلو اومد همونطور که گریه می کرد گفت:
فرهاد جون ختم " امن یجیب " نذر کردم و سفره مرتضی علی مطمئن باش ردخور نداره! حتما فرگل جون خوب می شه تو هم نذر کن که اگه خوب شد یه سفر ببری پابوس امام هشتم.
نگاهش کردم این زن از عمق دل پاکش حرف می زد ای کاش همین طور بود که فرخنده خانم می گفت.
با هومن به یه گوشه باغ رفتیم و روی نیمکت نشستیم.لیلا برامون چایی آورد و خودش هم کنار من نشست.چشاش سرخ سرخ بود.
من- از این همه ثروت داشتن چه فایده؟ چه فایده که هنوز عاجزیم؟
لیلا- ناشکری نکن خیلی ها همین الان تو این مملکت هستن که از عهده یه عکسبرداری ساده بر نمی آن! اولا که هنوز چیزی معلوم نیست. در ثانی تو از الان خودت رو آماده کردی که فرگل رو ببری خارج از کشور! دلت رو بذار جای اونهایی که پول ندارن نسخه بچه شون رو از دارخونه بگیرن!
من- من کاری به کسی ندارم! من فرگل خودم رو می خوام . من فرگلم رو سلامت می خوام . من نمی خوام فرگلم طوریش بشه. برام چیز دیگه یا کس دیگه مهم نیست!
هومن- داری دروغ می گی فرهاد جون. یادت رفت برای پریچهر خانم داشتی چکار می کردی؟!
سرم رو پایین انداختم و گریه کردم و گفتم:
من اصلا دلم نمی خواد هیچ کس مریض باشه. فرگلم رو هم از خدا سالم می خوام.
لیلا- حالا خوب شد. امیدت به خدا باشه.
هومن- فرهاد بسه دیگه. گریه نکن. پدرت داره می اد اینجا. یه کاری نکن که این پیرمرد یه دفعه خدای نکرده سکته کنه.
سرم رو بلند کردم. پدرم آروم به طرف ما می اومد.اشکهامو پاک کردم و بلند شدم.
پدر – آروم شدی پسرم؟
من- شما چطورید پدر؟ آروم شدید؟
پدر- من واقعا متاسفم. هیچ چیزی نمی تونه در این مواقع انسان رو آروم کنه! فرگل رو من مثل دختر خودم دوست دارم. همیشه آرزو داشتم که اون یه روزی عروسم بشه. پس درد من هم دست کمی از درد تو نداره. ولی در سختی جز صبر چاره ای نیست.
من در حالی که دوباره گریه ام شروع شده بود گفتم:
پدر من خیلی غمگینم. شما هیچوقت این چهره زندگی رو به من نشون نداده بودید. من نمی دونم چطور باید رفتار کنم شما دوست داشتن رو ه من یاد دادید. شما عشق رو به من شناسوندین. اما نگفتید که یه چهره دیگه ای هم از عشق وجود داره!
بی احتیار پدرم رو در آغوش گرفتم و مثل دوران کودکی به اغوش امن پدر پناه بردم. پدرم در حالی که مرا به خودش فشار می داد و محکم بغل کرده بود گفت:
این شکل عشق رو باید خودت تجربه کنی، مثل یک مرد!
***********
تا صبح نخوابیدم و سیگار کشیدم و گریه کردم. حال و روز همه همین طور بود. هومن دستهامو پانسمان کرد. تا ساعت 9 صبح هرطوری بود صبر کردم و بعد دنبال فرگل رفتم.
آقای حکمت- خیره پسرم! چطور این موقع؟! دستت چس شده؟
من- چیزی نیست با آب رادیاتور سوخته!
تقصیر این فرگل خانمه که نیومده بریم دکتر دیدم بهترین موقع حالاست این بود که این وقت مزاحم شدم.
فرگل با لباس خونه اومد و سلام کرد. ساده و قشنگ و مهربون. داشتم چایی می خورد تا نگاهم بهش افتاد بغضم ترکید. وانمود کردم چایی به گلوم پریده و سرفه کردم و خودم رو به دستشویی رسوندم و در رو از پشت بستم. در حالی که به دروغ سرفه می کردم گریه کردم.
فرگل- فرهاد در رو باز کن. چی شد؟ بذار بزنم پشتت. در رو باز کن فرهاد!
شیر دستشویی رو باز کردم و گفتم چیزی نیست تموم شد. از دستشویی بعد از شستن صورتم بیرون اومدم.
فرگل- دستت چی شده، چرا بستی شون؟
من- سوخته . چیزی نیست. با آب رادیاتور سوخته.
فرگل- چرا مواظب نبودی. باز کن ببینم چی شده. حواست کجا بود؟!
من- گفتم که چیزی نیست. خیلی کم سوخته
فرگل- چت شد یه دفعه؟ چرا سرفه ات گرفت؟ امروز چته؟!
من- تو رو دیدم که حتی با لباس ساده تو خونه چقدر قشنگی، چایی جست گلوم!
مادر فرگل با شنیدن حرف من با لبخند رضایت آمیزی مارو نگاه کرد.
فرگل- ای ناقلا! خوب بلدی صبح اول وقت چطوری خودت رو تو دل مادر زن جا کنی! ولی فرهاد خان من امروز هزار تا کار دارم. عکس باشه یه وقت دیگه. دیر نمی شه. چند روز دیگه هم سردرد داشته باشم زیاد مهم نیست.
دلم سوخت. طفل معصوم بی خبر از همه جا چقدر نسبت به بیماریش خوش بین بود. باز هم گریه ام گرفت. چند تا سرفه محکم کردم و به طرف میز رفتم و یه دستمال کاغذی برداشتم و چشمهامو پاک کردم.
فرگل- انگار یه سوغاتی خوب گیرت می اد فرهاد!
من- فرگل جان نیم ساعت بیشتر طول نمی کشه خواهش می کنم برو کارهاتو بکن بریم و برگردیم.
فرگل- آخه....
من- خواهش کردم. بدو برو حاضر شو.
فرگل ناچار به اتاق خودش رفت و من و پدر فرگل تنها موندیم. به طرف آقای حکمت رفتم و آروم بهش گفتم:
جناب حکمت من و فرگل که رفتیم پدرم با شما کار داره. بیرون منتظره. ولی حالا کاری نکنید. اجازه بدید من و فرگل بریم بعد.
آقای حکمت- چی شده فرهاد جان؟ اتفاقی افتاده؟
من- خواهش می کنم آروم صحبت کنید. چیز مهمی نیست. پدرم بهتون می گن! شما سعی کنید خانم حکمت متوجه نشن. بعد از اینکه ما رفتیم به بهانه یه چیزی برید تو خیابون. پدرم سر کوچه تو ماشین نشسته. منتظر شماست.
بیچاره چهره غمگین من باعث شد به فکر عمیقی فرو بره. سرش رو پایین انداخته بود و فکر می کرد گاهی به صورت من نگاه می کرد که سخت گرفته بود و بیشتر باعث ترسیدنش می شد. چاره ای نبود باید کم کم آماده می شد که این حقیقت تلخ رو بفهمه!
فرگل حاضر شد و با هم رفتیم. لحظه اخر موقع خداحافظی نگاهی به پدر فرگل کردم. تا چند دقیقه دیگه چیزی رو می شنید که قلبش پاره پاره می شد. با فرگل به بیمارستان رفتیم. در راه سعی می کردم که نگاهم به صورتش نیفته .می ترسیدم نتونم خودم رو کنترل کنم. در بیمارستان دکتر قبلا ترتیب کارها رو داده بود بلافاصله به اتاق مخصوص رفتیم و نیم ساعت بعد تمام شد. دکتر گفت که فردا برای گرفتن جواب به دفترش بریم. سر درد رو بهانه کردم و فرگل رو به خونه رسوندم و خودم به خونه خودمون برگشتم. وارد که شدم پدر فرگل رو یعنی چیزی که از پدر فرگل باقی مونده بود دیدم. تا چشمش به من افتاد گفت:
فرهاد، فرهاد ! اینا که می گن راسته؟ حقیقت داره؟
نتونستم خودم رو نگه دارم. یه گوشه نشستم و با تلخی گریستم. هومن جلو اومد و گفت: فرهاد خودتو کنترل کن!
اشکهامو پاک کردم و گفتم: دکتر یواشکی به من گفت که یکساعت دیگه پیشش بریم.
پدر فرگل- اگه حقیقت داشته باشه من چه خاکی تو سرم کنم؟
و مثل یه بچه گریه می کرد و با دست به پیشونیش می زد. چه لحظه های گندی!
هر طوری بود یکساعت گذشت و همگی به بیمارستان رفتیم چهره دکتر گویای همه چیزهای زشت این دنیا بود. وقتی در دفترش نشستیم بعد از مدتی سکوت گفت: متاسفم!
من- دکتر یعنی همه چیز تموم شدش؟
دکتر- پسرم هیچ وقت نمی شه این حرف رو زد. خدایی هم هست.
گریه کردم. آروم گریه کردم. دکتر بلند شد و پیش من اومد و دستش رو روی شونه هایم گذاشت و گفت:
امیدت بخدا باشه خیلی مثل این موارد بوده که شفا پیدا کردن
هومن- ببخشید اقای دکتر الان تومور در چه وضعیه؟
دکتر – در حال رشد! اگر عمل نشه بسرعت تمام مغز رو می گیره و احتمال کما وجود داره. عملش هم کمی خطرناکه.
هومن- یعنی گذشته از خطر عمل جراحی ممکنه که این تومور رو خارج کنن و فرگل خوب بشه؟مثل اینکه اصلا یه همچین چیزی نبوده؟
دکتر مدتی مکث کرد و گفت: پیش خدا هیچ چیزی غیر ممکن نیست.
نگاهم به پدر فرگل افتاد. قلبش رو گرفته بود و چهره اش در هم رفته بود. بلند شدم و به طرفش رفتم که دکتر زنگ زد و پرستار رو خواست و فورا چند تا آمپول و قرص و این چیزها بهش دادن که بهتر شد. بعد از نیم ساعت، یک ساعت که خواستیم به خونه برگردیم دکتر گفت:
بهتره بگید که در سرش یه غده چربیه! اینطوری بهتره فقط هر کاری می کنید زودتر زیاد وقت ندارید!
هومن- اتفاقا خودمون هم تصمیم داشتیم یه همچین چیزی بهش بگیم.
من- آقای دکتر چقدر وقت داریم؟
دکتر نگاهی به من کرد و بعد از لحظه ای گفت: این نوع تومورها دیر خودشون رو نشون می دن ولی بعد از اینکه به این حالت رسیدند خیلی سریع رشد می کنند.
لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
حدود دوماه! حالا کمی دیرتر یا زودتر!
*************************
تو خونه ما نشسته بودیم. سینی چایی دست نخورده روی میز بود. از نگاه کردن به چشمان پدر فرگل اجتناب می کردم. دلش رو نداشتم که به چشمان پدری نگاه کنم که ثمره وجودش، نهال نورسش ، یه دونه دخترش تا دو ماه دیگه جلوش پرپر می زنه!
گریه هاشو در راه بیمارستان تا خونه کرده بود. حالا نوبت مات شدن و برگشتنبه خاطراتش بود!خاطاتی که حالا مثل عقزب ادم رو نیش می زنن!
سیگاری روشن کردم که پدر فرگل گفت:
فرهاد تو هم واقعا دوستش داشتی؟
نگاهی بهش کردم و لحظه ای بعد گفتم:
جناب حکمت چون شما پدر فرگل هستید فکر می کنید که بیشتر از من دوستش دارید؟
نتونستم خودم رو نگه دارم همونطور که اشک بی صدا از چشمهام سرازیر بود ادامه دادم:
فرگل یه رفیق برای منه. یه دوست. یه تصویر از عشق من!
فرگل خوابی که سالیان سال هر شب با من بوده ! همسفر من به رویا! فرگل گذشته من و آینده منه!
فرگل تولدی که خودم انتخاب کردم و با خواست خودم بود! به من نگید که عشق پدری یه چیز دیگه اس! چشمهای فرگل من رو از اون طرف دنیا اینجا آورد تا به خاک سیاه بشونه! رفیق نیمه راه من که می خواد تنهام بذاره! می خواد بهار رو ببره و منو تو پاییز تنها بذاره! فرگل اگه تنها دختر شماست نیمه دیگه من هم هست. نیمه ای که خیلی وقته دنبالش می گردم اگه احساس شما به فرگل محبت پدریه احساس من به اون عشقه! اگه شما اونو با دنیا عوض نمی کنید من هم فرگل رو با دنیا عوض نمی کنم من فقط فرگل رو می خوام.
ای وای که خوشبختی تو دستهام بود و گم شد!
دیگه از شدت گریه نتونستم ادامه بدم. هومن کنارم نشست و دستم رو گرفت. مدتی که به سکوت گذشت پدر فرگل در حالی که حتی نفس کشیدن براش مشکل بود گفت
پس تو این بدبختی نیستم! فرهاد، فرگل هم ترو از جونش بیشتر دوست داره. جونی که دو ماه دیگه بیشتر تو تنش نیست! آرزوی فرگل ازدواج با تو بود.
نذاشتم حرفش رو ادامه بده.
- چیزی فرق نکرده از خدا می خوام هر چه زودتر با فرگل ازدواج کنم.
سرش رو به طرف بالا گرفت و گفت:
خدایا ترو به عشق این دو تا جوون قسم می دم.کمکمون کن!
کسی حرفی نداشت که بزنه.
من- می خوام فرگل رو ببرم خارج. می خوام اونجا هم معاینه اش کنن.
باز هم کسی چیزی نگفت. مدتی به سکوت گذشت بعد پدر فرگل گفت:
فرهاد جان باید فرگل رو ببری بیرون از خونه. باید به مادرش جریان رو بگم باید بگم که گلش داره پر پر می شه!
و با این حرف درمانده گریست! مدتی بعد دوباره گفت:
چند بار که بردیمش دکتر همش به ما می گفتن که سردردهاش عصبیه!
پدرم- هیچ آزمایشی، عکسی چیزی ندادن؟
پدر فرگل- هیچی! دلم از این می سوزه که تا می گفت دکتر سرم درد می گیره می گفتن عصبیه! میگرنه.
پدرم- فرهاد برو اون بچه رو به یه بهانه از خونه ببر بیرون.
بلندش دم و صورتم رو شستم. راه افتادم. وقتی به خونه فرگل رسیدم و زنگ زدم خانم حکمت در رو باز کرد . فرگل خونه نبود برای خرید بیرون رفته بود. تلفنی با خونه خودمون صحبت کردم و به پدرم گفتم که فرگل نیست. قرار شد صبر کنیم تا فرگل برگرده و من ببرمش بیرون. تا خانم حکمت برام چای ریخت و من خوردم فرگل برگشت و وقتی منو دید گفت:
- سلام! تو که سرت درد می کرد چطور شد اومدی اینجا آقا موشه؟!
- حوصلم تو خونه سر رفت گفتم بیام دنبالت ناهار با هم بریم بیرون. (فرگل لحظه ای منو نگاه کرد و بعد گفت):
- بریم . من حاضرم.
وقتی تو ماشین نشستیم یه تلفن به خونه زدم به پدرم گفتم که من و فرگل ناهار داریم می ریم بیرون. دلتون شور نزنه! (منظورم این بود که بفهمن فرگل خونه نیست)
من- خوب کجا بریم؟
فرگل- من فعلا اشتها ندارم بریم پارک خلوت!
من- پارک خلوت؟ همونجا که کلاغ داره؟ دیگه از کلاغها نمی ترسی؟
فرگل- برو فرهاد جان. دیگه از کلاغ ها نمی ترسم. برو
حرکت کردم. یک ربع بعد رسیدیم. پیاده شدیم و وارد پارک شدیم. پارک خلوت بود خلوت تر از همیشه. روی یه نیمکت نشستیم.
فرگل- فرهاد دیگه از کلاغها خبری نیست!
من- آره. فکر می کنم رفتن ناهار بخورن!
فرگل- حرفهاشونو زدن! دیگه کاری با من ندارن!
من- هنوز تو فکر دیروزی؟
فرگل- فرهاد پاییز اومد! دیگه هم نمی ره!
من- چند ماه دیگه زمستون میشه بعدش هم بهار
فرگل- خوشحالم که بهار برای تو دوباره می آد!
نگاهش کردم.
فرگل- دستهات چی شده فرهاد؟
من- گفتم که آب جوش رادیاتور ریخت رو دستهام سوخت.
نگاهم کرد و خندید.
فرگل- چه مرد خوبیه این دکتر زرتاش!
من- آره مرد خوبیه. حالا چطور یاد اون افتادی؟
فرگل- رفته بودم پیشش. یکساعت پیش! گفت شماها قبلش اونجا بودید!
مات به فرگل نگاه کردم. سعی کردم خودم رو نبازم.
من- رفته بودی چکار؟
فرگل- شماها رفته بودید چکار؟ من هم برای همون رفتم.
مونده بودم چی بگم.
من- دکتر گفت ما اونجا بودیم؟!
فرگل- یه عمر به یادت بودم. همه جور تصویرت رو در ذهنم مجسم کردم. همیشه فکرم پیش تو بوده.! این چند سال آخر همیشه خودم رو همسر تو می دونستم! دیگه نمی تونی چیزی رو که تو فکرته از من پنهون کنی! تو فکر کردی متوجه نشدم که صبح چه حالی داشتی؟ فکر کردی نفهمیدم گریه کردی؟ فکر کردی که نفهمیدم سی تی اسکن اگر خراب بشه همونجا به آدم می گن و دوباره عکس می گیرن؟!
من- دکتر بهت چی گفته فرگل؟
فرگل- جریان یه تومور کوچولو رو گفت.
فقط نگاهش کردم. شاید داشت به من بلوف می زد!
من- اون فقط یه غده چربیه که هیچ چیز مهمی نیست.
نگاهم کرد و گفت:
آقا موشه دل نازکم! بازی تمومه! دکتر هم اولش همین رو می گفت بعد که باهاش صحبت کردم حقیقت رو بهم گفت در ضمن گفت که تو با این حال و روزت ممکنه سکته کنی! فرهاد برای من پاییز شد! دیگه بهاری وجود نداره!
دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم. حرفی نه برای تسلی نه برای هیچ چیز دیگه وجود نداشت این بود که جلوی خودم رو ول کردم!
فرگل- فرهاد عزیزم این حق من بود که بدونم اینا رو باید تو به من می گفتی!
من- فرگل. فرگلم بخدا این بی انصافیه!
فرگل- نه عزیزم چه بی انصافی؟ من در تمام این مدت خوب زندگی کردم. تنها آرزوم داشتن تو بود. دلم می خواست که تو من رو بین همه انتخاب کنی که کردی.
من- من نمی دونم چی بگم!فقط! فرگل چرا اینطوری شد!
سرم رو در دستهام گرفته بودم و گریه می کردم. در مقابل فرگل خیلی آروم همه چیز رو قبول کرده بود.
فرگل- عزیزم تو نباید این کارهارو بکنی اگه دوستم داری باید آروم باشی!
من- فرگل می ریم خارج. اونجا عملت می کنن. حتما خوب می شی.
فرگل- من دلم نمی خواد خارج برم.پولش رو هم نداریم.
من- مگه من مردم؟ پس من چکارم؟
فرگل- می خوام چیزی ازت بخوام. فقط نباید حرفم رو زمین بندازی. باشه؟
من- هر چی تو بگی. هر چی تو بخوای.
فرگل- اول اینکه گریه نکن
من- دست خودم نیست. من جز تو کسی رو ندارم فرگل.
فرگل- چرا عزیزم تو زندگی رو داری! آینده رو داری!
من- من آینده رو نمی خوام.من تو رو می خوام.
فرگل- تو باید بری!
من- کجا برم؟ بگو برم.
فرگل- آفرین پسر خوب! باید بری دنبال زندگیت.
لحظه ای نگاهش کردم و دوباره در حالیکه با شدت زار می زدم گفتم:
فرگل ، فرگل ! این حرف چیه که می زنی!
فرگل- کار من تمومه فرهاد. دیگه راه ما از هم جداست. اینو جدی می گم تو باید بری! بعد از مدتی همه چیز رو فراموش می کنی.
فریاد زدم:
- فرگل!
فرگل- فرهاد پدر و مادرم نباید بدونن که من جریان رو فهمیدم. نمی خوام ناراحت بشن. همین قدر که درد دارن براشون کافیه! تو هم برو! دیگه نیا دنبالم.حرفام جدیه فرهاد. دیگه تو زندگی برام چیزی تو این دنیا ارزش نداره!می فهمی چی می گم؟! دیگه کاری به من نداشته باش!برو! تو منو یاد مدت کوتاه زندگیم می اندازی و همین منو ناراحت می کنه! اگه تو ور نبینم راحت ترم! حالا من می رم فرهاد دیگه سراغم نیا!
با این حرف در بهت من بلند شد و رفت. درک می کردم چرا این حرفها رو می زنه آروم دنبالش راه افتادم و گریه کنون گفتم:
فرگل عزیزم دیگه هر چقدر بخوای برات از اون شعرها می خونم. دیگه از کسی خجالت نمی کشم! تو رو به خدا نرو. من جز تو کسی رو ندارم. تنهام نذار.
فرگل- برو فرهاد.این چند روز رو می خوام تنها باشم. گریه های تو منو یاد مردن می اندازه. نمی خوام به مرگ فکر کنم. برو!
من- دیگه گریه نمی کنم. قول می دم. دیگه می خندم. من بدون تو هیچی نیستم فرگل!
برگشت و نگاهم کرد.
فرگل- در این شرایط من تو فقط باعث زجر و ناراحتی منی !
وبعد رفت.
دیگه چیزی درونم باقی نمونده بود که به این دنیا وصلم کنه. از این دنیا بریدم!
به طرف خیابون رفتم یه ماشین از دور با سرعت اومد. پریدم!
صدای ترمز ماشین و جیغ فرگل رو شنیدم!
طنین اسم خودم بود که فرگل در گوشم می گفت!
***********************
چشمهامو که باز کردم روی تخت خوابیده بودم. یه کلینیک بود. فرگل بالای سرم نشسته بود و گریه می کرد. دو تا پسر جوون یه گوشه اتاق ایستاده بودند. دکتر هم بالای سرم بود.
دکتر- حالت خوبه پسرم؟
گریه کردم.
پرستار- دکتر انگار شوکه شده!
یکی از جوونها گفت: آقای دکتر بخدا خودش پرید جلو ماشین! ازش بپرسید تا بهوشه!
من- من خودم پریدم جلوی ماشین اونا! بذارید برن.
دکتر- چرا اینکارو کردی! پسرم؟چرا گریه می کنی؟
من- می خواستم برم! ولی انگار نشد!
دوباره اشک از چشمام سرازیر شد.سرم رو برگردوندم.
دکتر- شانس آوردی! خدا بهت رحم کرد!
من- شانس نیاوردم! خداوند لطفش رو از من دریغ کرد!
دکتر- در هر صورت من نمی دونم مشکلت چیه ولی خوشبختانه عکس از سرت چیزی نشون نداده ولی باید بیست و چهار ساعت تحت نظر باشی. فکر نکنم جاییت هم شکسته باشه. خدا خیلی بهت لطف داشته!
با لبخندی تلخ نگاهش کردم که رویش رو برگردوند.
دکتر- خانم به یکی از اقوام زنگ بزنید بیان دنبالتون.
بلند شدم. سرم منگ بود.
دکتر- شما نباید بلند شید! بخوابید
من- آقای دکتر خیلی ممنون از زحمات شما ولی این زندگی خودمه!
دکتر- من نمی تونم اجازه بدم شما از اینجا برید. مسئولیت داره.
من- مسئولیتش با خودم. کجا رو باید امضا کنم؟
بلندشدم و از تخت پایین اومدم و به فرگل نگاه کردم. داشت آروم گریه می کرد.
من- بازم سعی خودم رو می کنم فرگل! ایندفعه شاید زودتر از تو برم!
دکتر مات به من نگاه می کرد. رو به جوونها کردم و گفتم:
شما برید بچه ها. ازتون معذرت می خوام.
پای چپم درد می کرد. فرگل جلو اومد و گفت:
تا آخرش با من بودی فرهادم! ببخش. تو در عشق پاکبازی! کاش زودتر اومده بودی!
من- ازدواج می کنیم فرگل.خدا بزرگه باشه.
نگاهی به من کرد و خندید و گفت: باشه.
**************************
بعد از اینکه فرگل رو به خونه رسوندم به خونه خودمون برگشتم. دل دیدن پدر و مادرش رو نداشتم. کار خدارو ببین ! یکی که نمی خواد بمیره داره می میره! اون موقع یکی می پره جلوی ماشین با اون سرعت حتی سرش هم نمی شکنه!
دوش گرفتم و خوابیدم. دیگه مغزم کار نمی کرد. به محض اینکه روی تختخواب افتادم از حال رفتم. اگر خداوند خواب را به ما ارزانی نکرده بود چه مصیبتی بود!
ساعت حدود هشت و نیم صبح بود که پدرم هراسون منو از خواب بیدار کرد. در عالم خواب و بیداری حرفهاشو درست متوجه نمی شدم. داشت می گفت که دکتر زرتاش تماس گرفته و گفته که متخصص مغز و اعصاب گفته اگه سریعا فرگل رو عمل کنیم به احتمال هفتاد درصد خوب می شه. از شادی پدرم رو چندین بار بوسیدم و لباس پوشیدم و به طرف خونه فرگل رفتم. پدرش در رو باز کرد پریدم و بوسیدمش.
پدر فرگل- چی شده خوش خبر باشی بحق خدا!
آروم جریان رو بهش گفتم. همونجا به زمین نشست و سجده کرد! گفتم جلوی فرگل به روی خودتون نیارید. فرگل خواب بود . بیدارش کردند. از اتاق بیرون اومد و سلام کرد.
من- فرگل جان لباس بپوش بریم خرید.
فرگل- اول بگو سالمی؟ طوریت نشده
من- چطور مگه؟
فرگل- دیروز! یادت رفته؟
من- آهان! نه خوبم. بدو برو حاضر شو.
فرگل- کجا؟
من- بریم بهت می گم.
تا فرگل رفت که لباس بپوشه به پدرش گفتم:
- جناب حکمت باید هر چه زودتر من و فرگل ازدواج کنیم. باید برای جراحی به خارج بریم. من احتمالا می تونم فرگل رو خیلی سریع با خودم ببرم. فقط باید خیلی سریع باشه.
مادر فرگل فقط من رو نگاه کرد. جرات نگاه کردن به چشماشو نداشتم.
من- باید هر چه زودتر برنامه عروسی رو جور کنیم.
حکمت- من آگهی فروش خونه رو می دم روزنامه
من- فروش خونه؟ برای چی؟
حکمت- برای مخارج فرگل! عملش، سفرش به خارج.
من- اگه فرگل قراره همسر من باشه اجازه بدید که مخارجش رو خودم بدم.
در همین موقع فرگل از اتاق بیرون اومد. دوتایی خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم.تا سوار ماشین شدیم گفتم:
فرگل مژده! انگار خداوند فراموشمون نکرده! دکتر زرتاش زنگ زد گفته اگه سریع عمل بشه به امید خدا هفتاد درصد احتمال خوب شدنش هست!
فرگل خندید و گفت اینارو برای دل خوشی من می گی.
من- به خدا! به جون خودت نه! اومدم ببرمت خود دکتر بهت بگه. من خودم هم با دکتر صحبت نکردم. بخدا دروغ نمی گم!
فرگل مدتی من رو نگاه کرد و بعد گفت:
دکتر دقیقا چی گفته؟
حرکت کردم و همونطور که سریع به طرف بیمارستان می رفتم گفتم:
خواب بودم. یکدفعه پدرم با هیجان اومد بالا سرم و بیدارم کرد و گفت دکتر زرتاش تماس گرفته. رفته با متخصص مغز و اعصاب مشورت کرده اونا گفتن این تومور هنوز متاستاز نکرده یعنی ریشه ندونده. میشه عملش کرد.
فرگل- چطور قبلا با متخصص مشورت نکرده؟
من- نمی دونم. صبر کن تا از خودش بپرسیم.
ادامه دارد

آموزش تبدیل گوشی به وبکم

آموزش تبدیل گوشی به وبکم

 

 

 

 

زمانی که بخواهید با فرد دیگری به صورت تصویری صحبت کنید باید تصویر خود را از طریق وبکم برای او ارسال کنید. وبکم یک دوربین کوچک است که در بیشتر لپ تاپ ها وجود دارد. اما در کامپیوتر های خانگی شما باید آنها را به صورت جداگانه به دستگاه متصل کنید.

 

شاید بخواهید یک تماس تصویری برقرار کنید اما وبکم نداشته باشید. جالب است بدانید که شما تنها با داشتن یک موبایل اندرویدی میتوانید به سادگی این کار را انجام دهید.

 

در این مطلب آموزش تبدیل گوشی به وبکم را برای شما آماده کرده ایم.

 

 

ابتدا نرم افزار DroidcamX را برای گوشی اندرویدی و کامپیوتر دانلود و نصب نمایید:

 

دانلود نسخه اندروید DroidcamX

 

دانلود نسخه کامپیوتر DroidcamX

 

 

حال کافیست گوشی خود را با کابل به کامپیوتر متصل کنید و نرم افزار نصب شده را روی هر دستگاه اجرا کنید.

 

پس از چند لحظه کامپیوتر، دوربین گوشی را شناسایی میکند و شما میتوانید از آن استفاده کنید.

 

توجه داشته باشید که این اتصال را میتوانید بدون کابل و از طریق WiFi نیز انجام دهید. تنها کافیست نرم افزار موجود در کامپیوتر را اجرا کنید و به بخش (Connect to Phone (Wifi بروید.

 

از این برنامه میتوانید به عنوان یک وبکم، دوربین کنترل خانه و محل کار، دوربین مخفی، و یا یک دوربین امنیتی استفاده کنید.

 

 

نکته: اگر میخواهید در نرم افزار اسکایپ از دوربین موبایل خود به عنوان وبکم استفاده کنید، در این نرم افزار به بخش Options بروید. در بخش Video Settings وبکم را روی DroidcamX بگذارید تا دوربین شما فعال شود. در سایر نرم افزارها نیز با کمی تغییر چنین گزینه ای وجود دارد.

 

افسر قابل تقدیر

 افسر قابل تقدیر


بهمن ۱۳۳۱ اتومبیلی خلاف از خیابان اکباتان وارد خیابان یک طرفه ی میدان شاه اباد شد. افسر جلویش را گرفت و جریمه اش کرد.

سرنشین اتوموبیل خانم ضیاء السلطنه نوه ناصرالدین شاه به افسر گفت: من همسر نخست وزیر هستم ! 


افسر بدون توجه برگ جریمه را نوشت و گفت: 


اگر می دانستم، همسر نخست وزیری که دو برابر جریمه ات کرده بودم. حالا دور بزن و برگرد!

حاج خانم به خانه برگشت و با عصبانیت موضوع را به همسرش  گفت!

دکتر مصدق گفت: الان خدمتش می رسم!

گوشی را برداشت و به رئیس شهربانی سرتیپ افشار طوس (که قبل از کودتای ۲۸ مرداد ناجوانمردانه به قتل رسید) دستور داد آن افسر خاطی را همین الان رئیس اداره راهنمایی تهران کند !

 افشارطوس دلیلش را پرسید.

دکتر مصدق گفت :افسری که ماشین زن نخست وزیر را بدون ترس و طبق قانون جریمه کند قابل تقدیر است.

پیامبرخدا:

پیامبرخدا:

سرود ملی

سرود ملی



داستانی که در زیر نقل می‌شود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت احمدشاه قاجار برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای دکتر جلال گنجی فرزند مرحوم سالار معتمد گنجی نیشابوری نقل کرده است.

ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد احمدشاه تحصیل می‌کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همه دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند.

ما بهانه آوریم که عدد‌مان کم است.

گفت: اهمیت ندارد، از برخی کشورها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل می‌کند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد و سرود ملی خود را خواهد خواند.

چاره‌ای نداشتیم. همه ایرانی‌ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم و اگر هم داریم، ما به ‌یاد نداریم. پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم.

یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمی‌دانند، چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوئیم همین سرود ملی ما است، کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند.

اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می ­دانستیم. با هم تبادل کردیم، اما این شعرها آهنگین نبود و نمی‌شد به ‌صورت سرود خواند. بالاخره من (دکتر گنجی) گفتم: بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلدید؟

گفتند: آری.

گفتم: هم آهنگین است و هم ساده و کوتاه.

بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود نمی­ شود.

گفتم: بچه‌ها گوش کنید و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم: عمو سبزی‌فروش... بله. سبزی کم‌فروش... بله. سبزی خوب داری؟ بله.

فریاد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرین نمودیم. بیشتر تکیه شعر روی کلمه «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می‌خواندیم. همه شعر را نمی‌دانستیم. با توافق همدیگر، سرود ملی به اینصورت تدوین شد:

عمو سبزی‌فروش... بله. سبزی کم‌فروش... بله. سبزی خوب داری؟ بله. خیلی خوب داری؟ بله. عمو سبزی‌فروش... بله. سیب کالک داری؟ بله. زال‌زالک داری؟ بله. سبزیت باریکه؟ بله. شبهات تاریکه؟ بله. عمو سبزی‌فروش... بله.

این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه با یونیفورم یک‌شکل و یکرنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزی‌فروش» خوانان رژه رفتیم.

پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و بله را با ما هم صدا شدند، به طوری که صدای «بله» در استادیوم طنین‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خیر گذشت.

پست 14 پریچهر

از پنج سالگی خودم باهاش درس و مشق کار کردم که مدرسه می ره آماده باشه. هر چی می گفتم تا از دهنم در می اومد یاد می گفت. یه زبون داشت مثل قند شیرین.
جونم بود و اون. مامان، مامانی می گفت!
نقاشی می کشید مثل ماه! با اون سن کمش بقدری چیز می فهمید! دنیارو اگر از من می گرفتی برام مهم نبود فقط سعید رو داشته باشم کافی بود اگرم کار می کردم واسه این بود که اینده بچه مو تامین کنم. می خواستم واسه خودش کسی بشه. می خواستم درس بخونه و درسش رو ادامه بده. دلم نمی خواس انگل باشه! نه اینکه لوسش کرده باشم برعکس طوری تربیتش کرده بودم که روی پای خودش باشه. تو همون سن خیلی کارها می کرد که بچه های سه چهار سال بزرگتر بلد نبودند. مهم این بود که هر کاری رو با فکر انجام می داد. چراغ خونه بود بچه ام! صبح همسایه ها تا سعید رو نمی دیدند آروم نداشتند. یکی یکی می رفت سراغشون و سلام می کرد.خسته نباشید می گفت.






بچه ام راه می افتاد با یه تنگ آب خنک هر کی تشنه بود بهش آب می داد. برای ماهی های تو حوض نون می ریخت. تو حیاط واسه پرنده ها دونه می ریخت باور نمی کنید گنجشک ها ازش نمی ترسیدند! خودم دیدم که تو یه بعدازظهر چند تا گنجشک از دستش دونه می خوردند!
یه روز یه ماهی برده بود ورش داشت و توی باغچه خاکش کرد. بعد اونقدر گریه کرد که نگو! دستهامو تو دستاش می گرفت و می پرسید مامان چرا دستهای شما اینطوریه بهش می گفتم از کاره پسرم. می گفت چرا کار می کنی مگه بابام نیست که کار کنه و شما راحت باشید؟
نگاهش می کردم و می خندیدم. بعد دستهامو ماچ می کرد و می اومد تو بغلم!
در این موقع پریچهر خانم زد زیر گریه! گریه ای تلخ!با همون گریه بقیه داستان زندگیش رو گفت:
یه روز داشتم با بافنده ها صحبت می کردم و یکی یکی بهشون سر می زدم و ایراد کارهاشونو می گرفتم. سرم بکار گرم بود.
سرشو بلند کرد رو به آسمون و با گریه گفت:
خدا چرا گلم رو گرفتی خدا!!
آروم با دستهای استخوانی و نحیف خودش تو سرش می زد.
- خدا! اگه می خواستی از من بگیریش چرا دادیش؟!
با چنگهاش صورتش رو خراشید!و سرش رو محکم زد به دیوار و لحظه ای بعد همونطور که گریه می کرد ادامه داد:
همونطور که داشتم تو اتاقها به قالیچه ها سر می زدم صدای جیغ سعید رو شنیدم. نفهمیدم چطوری به طرف اتاق خودم دویدم تو راه خوردم زمین و بلند شدم و باز دویدم. در اتاق رو که باز کردم سعید رو دیدم." دوباره زد تو سر خودش و سرش رو به آسمون بلند کرد و گفت:
خدا گله دارم! گله دارم! گله دارم!
دوباره با همون حال شروع کرد.
بچه ام سعید افتاده بود یه گوشه. صورتش کبود شده بود. بچه ام رفت!
بچه ام رفت! ماه من رفت.خورشیدم رفت. زندگیم رفت!
اشک بود که از چشم این پیرزن بیرون می ریخت. می خواستم که جلوی حرف زدنش رو بگیریم شاید آروم شه ولی خودش ادامه می داد. هر چی می گفتیم پریچهر خانم اروم باش حالت بد می شه.حالا دیگه گذشته! ولی انگار این جریان همین دیروز براش اتفاق افتاده!
- دیگه نفهمیدم. زبونم بند اومد و مثل توپ خوردم زمین.
هومن پرید و یه لیوان اب از کبابی بغل گرفت و اومد. آروم چند جرعه بهش دادیم. صاحب کبابی بیرون اومد و وقتی پریچهر خانم رو به اون حال دید با چهره ای غمگین سری تکون داد و دوباره به داخل مغازه رفت. سیگاری روشن کردیم و به پریچهر خانم که کمی آروم شده بود دادیم. بغض گلوی خودم رو گرفته بود طوری که نمی تونستم حرف بزنم. لیوان آب رو برداشتم و خوردم.
من و هومن هم سیگاری روشن کردیم. یک ربعی گذشت. خواستیم بلند شیم بریم که پریچهر خانم نذاشت. گفت می خوام بازم حرف بزنم. هومن گفت مادر من حرف بزنی بازم ناراحت می شی. بذار دفعه بعد. گفت زورم که به دنیا نمی رسه! به چشم خودم که می رسه! دوباره زد زیر گریه و چنددقیقه دیگه هم گریه کرد و سیگاری روشن کرد و ادامه داد:
بچه مو برق خشک کرده بود. یه سیم لخت روی زمین افتاده بود. یکی مخصوصا این کار رو کرده بود! من اونجا سیم برق نداشتم! خونه شده بود صحرای محشر! ناله از در و دیوار بلند بود. ماهی ها گریه می کردند. پرنده ها نوحه می خوندند! همسایه ها خودشون رو می زدند. من فقط نگاه می کردم. بهت زده سعیدم رو نگاه می کردم. عزت گیس های من رو گرفت و کند! هوار می زد پدر سگ سیم برق رو چرا اونجا گذاشتی! بچه مو کشتی! خاک بر سرم کردی!
زن ها گرفتنش. من فقط نگاه می کردم. همه چیز می فهمیدم ولی حرف زدن رو یادم رفته بود! چشمهام فقط به سعیدم بود. بلند شدم و بچه مو بغل کردم و بخودم فشردم. بوئیدمش. بوسیدمش. نازش کردم. با زبون دلم باهاشحرف زدم. دعواش کردم که چرا تنهایی رفته!چرا بی مامان بیرون رفته! دیدم بچه ام بهم خندید!
به امراله خبر دادند.اومد.اونقدر خودش رو زد که خونین و مالین شد. نعش بچه مو بلند کردند. تمام اهل محل گریه کنون دنبالش بودن.
" دوباره گریه رو شروع کرد ولی این دفعه آروم. بعد از چند دقیقه گفت:
آوردنش همین جا. تو قبرستون اینجا خاکش کردند. منم باهاش خاک شدم! ازش دل نمی کندم به زور بردنم خونه. لال لال شده بودم . زبونم حرکت نمی کرد. تموم خونه رو سیاهپوش کرده بودند. وقتی برگشتیم خونه چشمم گوشه حیاط به عشرت افتاد!!
یه هفته گذشت. نه حرف می زدم نه چیزی. منتظر بودم!
وقتی که هفت تموم شد یه شب که همه خواب بودند آرومم بلند شدم از توی مطبخ پیت نفت رو برداشتم و با کبریت رفتم بالای سر عشرت! می خواستم آتشش بزنم! بالای سرش ایستاده بودم و نگاهش می کردم. با خودم فکر می کردم. یه دلم می گفت کار خودشه یه دلم می گفت نکنه اشتباه کنی! نمی دونم چند وقت اونجا واستاده بودم و فکر می کردم. چشمم به صورت عزت افتاد. از روش شرم کردم اومدم تو حیاط. نفت رو ریختم روی خودم وکبریت کشیدم. آتش زبونه کشید! یه جیغ هم نکشیدم. اصلا درد و سوزشی رو نمی فهمیدم من یک هفته بود که مرده بودم!
یه موقع دیدم امراله با یه پتو پرید روی من و بدنم رو پیچید تو پتو. آتش خاموش شد. فقط پوست تنم و موهام سوخت. دم خونه محشر کبری بود. همه همسایه ها اومده بودند. یکی می گفت جنی شده! یکی می گفت زده به سرش از غصه! یکی می گفت بریم براش دعا بگیریم! عزت گریه کنون گفت بابا اینا مال غم سعیده! دعا و سر کتاب چیه؟! برسونیمش بیمارستان. و زد تو سر خودش.
زنها همه گریه می کردند خلاصه بلندم کردند و روی دست رسوندن بیمارستان. ده روز بیمارستان خوابیدم. اونجام نه با کسی حرف می زدم نه جواب کسی رو می دادم. روزی که می خواستن منو مرخص کنن امراله با چند تا از فک و فامیل هاش اومده بودند داشتند با دکتر حرف می زدند و من می شنیدم. امراله می گفت آقای دکتر زن من زده به کله اش! اگه ببریمش خونه و ایندفعه همه جاهارو به آتیش بکشه چی؟ تو خونه من بیست تا دار قالی سر پاس!ورشکست می شم!بیچاره می شم!
رفتم تو فکر. کاری رو که خودم براش جور کرده بودم. ثروتی رو که از صدقه سر من پیدا کرده بود. همه، حالا براش بیشتر از من ارزش داشت می خواست منو بندازه دور! تا حالا که عقلم سر جاش بود و براش سود داشتم عاشقم بود!
تف به این روزگار. چند دقیقه دیگه ام با دکتر حرف زد و رفت. جمله آخرش این بود: دکتر ما که نمی تونیم تو خونه ازش نگهداری کنیم.شما خودتون صاحب کمال هستین. آدمی که عقلش تکون خورده جاش کجاست؟!
دلم می خواست بلند شم و یه تف بندازم تو صورتش ولی دیگه برام فرقی نمی کرد. فرداش دو نفر اومدن و منو با خودشون بردن امین آباد. دیوونه خونه امین آباد!
انداختنم تو یه اتاق.کثافت بود!
نشستم یه گوشه و سرم رو گرفتم تو زانوهام و شروع کردم گریه کردن. از اون روز که سعیدم رفت تا اون موقع گریه نکرده بودم. مرثیه می خوندم و گریه می کردم خودم رو ول کرده بودم دیگه پریچهر خانم نبودم. دیگه مادر سعید نبودم. شده بودم یه دیوونه! یه سربار!
سعیدم،برگ بیدم، سر و گردن سفیدم!
دوباره شروع به گریه کرد و تو سر خودش زد. دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم بی اختیار از گوشه چشمم سرازیر شد. هومن سیگاری روشن کرد و داد به من.
سعید، سعیدم کجایی که بهت الف ب یاد بدم! کجایی که بهت مشق بگم! کجایی که دستامو تو دستای کوچولو و قشنگت بگیری و ماچ کنی! دیگه کی به پرنده ها دونه می ده؟! دیگه کی برای ماهی ها نون میریزه تو حوض؟!
کیه که دیگه قوت قلبم بشه؟! برای کی دیگه شبا قصه بگم؟! موهای مثل ابریشمت کجاست که نازش کنم؟! خدا دیگه کدوم گناه نکردمو باید کفاره پس بدم؟! قربون سر قشنگت برم پسر گلم! پاشو می خوام لباستو بشورم. سرتو شونه کنم. لباس تنت کنم بفرستمت مدرسه! می خوام دامادیتو ببینم! دست کدوم جلاد شاخه عمرتو برید؟ کدوم باد خزون گلم رو پر پر کرد ؟
دوباره سرش رو زد به دیوار هر سه نفر گریه می کردیم.
براش کیف و کفش مدرسه شو خریده بودم. اون سال باید می رفت کلاس اول. از روزی که براش کیف مدرسه خریده بودم همش ذوق و شوق داشت که زودتر بره مدرسه. همش ازم سوال می کرد که مامان مدرسه چطوریه؟ می گفت مامان من که برم مدرسه دلم برات تنگ میشه اما قول میدم درس هامو خوب بخونم که شما غصه نخوری!
بچه ام آرزو به دل مرد.
کجایی مادر که منو ببینی؟! کجایی که مادرت رو ببینی که چه روزگاری پیدا کرد! یادمه می گفتی بزرگ بشم نمی ذارم شما دیگه کارکنی! یادته؟!
ای روزگار اگه زورم بهت می رسید زیر و روت می کردم! هر جا رفتم چنگ انداختی پیدام کردی و تو سرم زدی! زورت رو به یه زن ضعیف و یه بچه معصوم رسوندی! برو که از یه .... کمتری که اونا معرفت دارن و تو نداشتی!
سرش رو به دیوار گذاشت و چشمهاشو بست. به صورتش دقیق شدم. هر کدوم از چین های این صورت یادگار زخمی از دشنه روزگار بود! بعد از دو سه دقیقه چشمهاشو باز کرد و به من و هومن نگاه کرد و گفت:
گریه می کنید؟دلتون برام سوخت؟ دلتون برای سعیدم سوخت؟
دوباره گریه کرد. بعد از گذشت این همه سال عجیب بود که همه چیز براش تازه بود.
- یه هفته بعد عزت پیدام کرد و اومد سراغم. نشست پیشم. گریه کرد . گریه کرد. فکر می کرد که چیزی نمی فهمم. همونطور که گریه می کرد گفت کجایی پریچهر که ببینی؟!
کجایی که بی تو و سعید بهجت خانم دق کرد و مرد! کجا بودی که براش عزاداری کنی! فهمیدم که بهجت خانم هم مرد. پیرزن بیچاره نتونست طاقت بیاره. من مثل دخترش بودم و سعید مثل نوه اش. این درد هم به دردهام اضافه شد. از اون به بعد ده روزی، دو هفته ای یکبار عزت اونجا بهم سر می زد. بازم وفای این زن! تا یک سال اینطوری می اومد بعد وقتی که امیدش از خوب شدن من قطع شد ماهی یه بار می اومد پیشم. تا اینکه یه روز اومد ملاقاتم. یک سال و نیمی بود که تو دیوونه خونه بودم. ده دقیقه ای کنارم نشست و نگاهم کرد و بعد گفت: نمی دونم حرفهامو می فهمی یا نه. ما داریم از اون خونه می ریم. اون قالیچه رو که دوست داشتی با هر زحمتی بود با طلاهات اوردم دادم رئیس اینجا. دنیا رو چه دیدی؟ شاید یه روز خوب شدی. بعد یه دفعه بغلم کرد و زد زیر گریه و گفت: قدرت رو ندونستم خانمم! قدرت رو ندونستم تاج سرم! جات بخدا خالیه! کجایی که خانمی رو بهم برگردونی؟!
بعد گفت که امراله یه زن جوون گرفته و اونم همه چیز رو از چنگ اینا درآورده و کرده به نام خودش.
چند روزی گذشت یه روز تو حیاط بیمارستان زیر یک درخت نشسته بودم که دکتر از دور منو دید و به طرفم اومد. وقتی رسید مدتی منو نگاه کرد و در حالی که سرش رو با حسرت تکون می داد گفت اون قالیچه کار تو بوده؟افسوس! واسه خودت کمال الملکی بودی! این گفت و داشت می رفت که بی اختیار گفتم کمال الملک هم اسیر بود! برگشت به من نگاه کرد و بعد گفت: اسیر چی بود؟
- اسیر یه مشت دیوونه تو دربار! مثل من که اسیر نفرین روزگارم!
دکتر گفت از کجا کمال الملک رو می شناسی؟ گفتم وقتی تونستی هنر رو بشناسی اونها رو هم می شناسی. گفت برام خیلی عجیه که متوجه حالت شما نشدم! گفتم تو این مدت که اینجام دفعه سوم یا چهارمه که شما رو دیدم! اگه درست وظیفه تونو انجام می دادی متوجه خیلی چیزهای دیگه ام می شدید! جوابی نداشت بده پرسید بازم می تونی مثل اون قالیچه رو ببافی؟ گفتماگه روحم نمرده بود شاید! ولی روحم رو کشتند! هنرمند روحشه که هنر رو خلق می کنه نه جسمش!گفت چی شد که سر از اینجا در اوردی؟ حتما این مدت بین این دیوونه ها خیلی سختی کشیدی؟ گفتم در تمام عمرم اونقدر که بین این دیوونه ها راحت بودم با عاقل ها نبودم!
گرفت نشست پیشم و گفت چرا تا حالا حرف نمی زدی؟ گفتم یه عمر حرف زدم کی جوابم رو داد؟ گفت اگه ازادت کنم کجا می ری؟ گفتم آزادم کنی؟! آزاد کننده خداست! یه بار خودم سعی کردم که آزاد بشم سر از اینجا در آوردم! گفت اگه مرخصت کنم کجا می ری؟ گفتم سر قبر بچه ام! گفت چرا تا حالا نخواستی بری؟ گفتم دلش رو نداشتم گلم رو زیر خاک ببینم! گفت زندگی بهت خیلی سخت گرفته؟گفتم:
ای چرخ و فلک خرابی از کینه تست!
گفت اینطوری که حرف می زنی یعنی کاملا عاقلی! نگاهی بهش کردم و گفتم عقل رو اون زمان داشتم که حرف نمی زدم! گفت چرا این مدت حرف نمی زدی؟ گفتم از همه بریده بودم. گفت حالا دیگه می خوای با مردم باشی؟ گفتم نه دلم هوای خاک پسر رو کرده! می خوام برم سر خاکش. گفت شنیدم سیم برق رو تو اتاقت ول کرده بودی رو زمین! بعدش هم خودتو آتش زدی! اینا علائم چیه؟ گفتم اون سیم رو یه قاتل رو زمین انداخته بود ! آتش رو هم باید کسی دیگه توش می سوخت. اما چون از قضاوت غلط ترس داشتم خودم را اتش زدم.گفت می دونستی قاتل کیه؟ گفتم می دونستم اما مطمئن نبودم. گفت چرا به پلیس معرفیش نکردی؟گفتم چه فایده داشت چیزی عوض نمی شد. برای من که پسرم زنده نمی شد! گفت حالا نمی خواهی برگردی پیش شوهرت؟ گفتم شوهری که از هنر من به همه جا رسید و با اولین مشکل من رو از خودش پس زد و یکبار هم دیدنم نیومد ارزش یاد کردن هم نداره. گفت می خواهی اینجا هنرت رو ادامه بدی؟ گفتم یه بار پرسیدی جوابت رو دادم. گفت حیفه، واقعا حیفه! گفتم حیف پسرم بود که رفت. زندگیم بود که رفت. گفت یه سوالی ازت دارم اگه قرار بود دوباره بدنیا بیای چکار می کردی؟ گفتم سوالت معقول نیست! به دنیا اومدن ما زورکیه دست خودمون نیست ولی اگه دست خودمون بود اصلا دلم نمی خواست به دنیا بیام! اینو گفتم و بلند شدم رفتم.
سه روز بعد دوباره دکتر سراغم اومد کمی از این در و اون در صحبت کرد و بعد گفت می خوام مرخصت کنم اما می ترسم یه بلایی سر خودت بیاری! گفتم اولا شما وکیل وصی مردم نیستی! دوما اگه می خواستم دوباره بلایی سر خودم بیارم اینجا نمی تونستم؟ نه نگهبان درست حسابی دارید نه پرستار زیاد! سوما خودتون رو معذب نکنید من اگه دیگه می خوام برم بخاطر پسرمه! می خوام برم سر خاکش. دلم از اینجا کنده شده. هوای عشق بچه ام به سرمه!
یه هفته بعد مرخص شدم. موقعی که خواستم برم دکتر اومد قالیچه و طلاهام رو به من داد و گفت مواظب این قالیچه باش خیلی گرون قیمته! گفتم آره اما نه گرون قیمت تر از آرزوهام! گفت اگه یه روز احتیاج به کمک داشتی بیا اینجا. ازش خداحافظی کردم و راه افتادم. یکراست اومدم اینجا. بعد از یک و سال و نیم دوری از پسرم اومدم سر خاکش. برای قبرش سنگ انداخته بودند. روی سنگ اسمش و تاریخ و تولد و مردنش رو حک کرده بودند و زیرش نوشته بود من و مادرت همیشه به یادت هستیم سعید جان!
حدس زدم که کار عزت باشه.دوباره همه خاطرات جلو چشمم زنده شد سعید رو دیدم که دستهاشو باز کرده و به طرفم می آد. به من که رسید محو شد! چشمم به سنگ قبرش افتاد. نتونستم که روی پا بایستم. نشستم . تنها نبودم. تمام غم و غصه های زندگیم با من بودند! یه طرفم غم دوران بچگی هام بود یه طرف غم بی مادری و بی پدری و بی کسی، یه طرف بدبختی و زجرهایی که خونه فرج اله کشیدم و روبروم غصه رفتن سعیدم نشسته بود!
خاک و گل روی قبرش نشسته بود. با چادرم سنگ قبرش رو تمیز کردم. سرم رو که بلند کردم سعیدم رو دیدم که جلوم نشسته! نگاهش کردم با دستهای کوچکش دستهامو تو دستهاش گرفت و گفت مامان اومدی؟! گفتم اومدم پسرم. گفت چرا این قدر دیر کردی؟ گفتم کار داشتم عزیزم. گفت اینجا پیشم می مونی؟ گفتم می مونم. گفت تا هر وقت که من بخوام؟ گفتم آره خوشگلم تا هر وقت که تو بخوای!
دوباره شروع به گریه کرد با دستهای بی جون و بی رمقش موهاشو از زیر چادر می کند. دلم ریش شد طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم.
- سر بچه مو ماچ کردم گفت مامان خیلی تنهایی؟ گفتم خیلی پسرم گفت مامان خوابم می آد! سرش رو گذاشتم رو زانوهام و همونطور که نازش می کردم براش لالایی خوندم چشمهاشو بست و برای همیشه خوابید.
آروم با گریه شروع به خوندن لالایی کرد:
لالایی گویم و خوابت کنم من!
همراه اشک سرش رو تکون می داد. مثل اینکه واقعا داشت برای پسرش که روی پاهاش خوابیده بود لالایی می گفت. چشمهاشو بسته بود و گریه می کرد و لالایی می خوند!
عزیز جونم که صد سالت کنم من
لالایی کن گل خوشرنگ پونه- که مامانت تو این دنیا به زندونه
لالایی کن گل خوشرنگ پسته- که مامانت از این دنیا شده خسته
سرش رو گذاشت به دیوار و های های گریه کرد. رهگذرها که رد می شدند نگاهی بی تفاوت به این صحنه می کردند و می رفتند.
- اگه پسرم زنده بود الان هم سن و سال شما بود دست مادرش رو می گرفت و با خودش می برد. نمی ذاشت اینجا مثل گداها بشینه و غصه بخوره! اگه بچه ام زنده بود بدش می اومد که مادرش اینجا بشینه تا هر کی یک تومن، دو تومن بندازه جلوش. اگه پسرم زنده بود دلش نمی خواست دیگه مادرش کار کنه.
از زور گریه به هق هق افتاده بود..نفس در نمی اومد.
- پاشو پسرم ببین تنهات نذاشتم! بیست و چند ساله که اینجا نشستم. گاهی اینجا گاهی سر خاک توام که تنها نباشی. همونطور که خواسته بودی پیشت موندم! از اینجا هیچ جا نمی رم تا خدا منو ببره! بخدا به هیچ کس بد نکردم که بد دیدم!
دلم می خواست مثل پسرش بغلش کنم و دوتایی گریه کنیم. دلم می خواست بهش بگم مادر من هم پسر توام! پاشو با هم بریم دیگه نمی ذارم کار کنی دیگه نمی ذارم غصه بخوری!
چند دقیقه دیگه هم گریه کرد و بعد دستش رو به طرف من دراز کرد کمکش کردم تا بلند شد و سه تایی به طرف قبرستون رفتیم. سر یه قبر ایستاد یه قبر بود که سنگش مثل گل تمیز بود! برق می زد با وجود کهنگی تمیز تمیز بود! آروم به قبر اشاره کرد و گفت:
این خاکی که منو اینجا زمین گیر کرده! گل من اینجا خوابیده. حالا دیگه ازش فقط چند تا استخوان باقیمونده اما این استخوانها که این زیره یه موقع وقتی می خندید بهار می شد! وقتی می خندید تموم خوشی های دنیا تو خونه ما جمع می شد! حالا ازش چی مونده؟! از من چی مونده؟!
برگشتیم. دستش رو گرفته بودم که زمین نخوره. قدرت راه رفتن براش نمونده بود رسیدیم سر بساطش اما نایستاد و به طرف یه کوچه کمی پایین تر رفت. پیچیدیم تو کوچه انتهای کوچه جلوی یه در کهنه قدیمی که فقط چند تا تکه چوب بود ایستاد و گفت: اینجام قبر منه!
در هل داد و باز کرد. برگشت و نگاهی به ما کرد و گفت:
این زندگی من بود که تا حالا تو دلم تو دلم نگه داشته بودم حالا برید به خدا سپردمتون.
هومن گفت پریچهر خانم بساطتون چی میشه؟! دزد می بره
برگشت نگاهی به هومن کرد و زهرخندی زد و در رو پشت سرش بست!
نگاهی به هومن کردم و آهی کشیدم و دو تایی به طرف ماشین حرکت کردیم.
من- من دلم می خواد اونقدر گریه کنم تا خون از چشام بیاد!
هومن- منم دست کمی از تو ندارم.
دیگه تا خونه هیچ حرفی با هم نزدیم. به خونه رفتم و از ناراحتی بدون اینکه ناهر بخورم رفتم گرفتم خوابیدم. دو ساعتی خواب بودم که تلفن زنگ زد. هراسون از خواب بیدار شدم و تلفن رو برداشتم.

- الو فرهاد
من- سلام
فرگل- کجا بودی؟چرا موبایلت جواب نمی داد
من- خاموشش کرده بودم
فرگل- رفته بودیم پیش پریچهر خانم؟
من- آره با هومن رفتیم
فرگل- حالش چطور بود؟
من- خراب
فرگل- چرا؟ مریض شده؟
من- نه داشت آخر داستان زندگیشو برامون تعریف می کرد
فرگل- تو چت شده؟چرا صدات اینطوریه؟
من- باور نمی کنی ولی دارم گریه می کنم.
فرگل- چرا؟!
من- نمی دونم دست خودم نیست. بی اختیار داره اشک از چشام میاد.
فرگل- پاشو بیا تعریف کن ببینم چی شده. گریه نکن فرهاد!
من- حالا برو یکی دو ساعت دیگه می آم دنبالت شام بریم بیرون فعلا خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و سرم رو میون دستهام گرفتم و گریه کردم. برای تنهایی پریچهر خانم گریه کردم. شده یه دل نه صد دل عاشق آقا موشه بوده!
در اینجا فرگل از داستان خارج شد و به واقعیت پیوست و گفت:
- فرهاد از همون روز که تو منو سوار دوچرخه ات کردی تصویرت، مهرت ، عشقت تو یه گوشه از ذهنم جا گرفت! دختر خیلی حساسه! در تمام این مدت تو رو دوست داشتم نمی دونم چرا احساس می کردم یه روز زن تو می شم! همیشه یه حسی به من می گفت وقتی تو برگردی می آی سراغ من!همیشه هم بعد از این فکر به خودم می خندیدم می گفتم اصلا ممکنه که تو اونجا ازدواج کنی و ایران نیای. اصلا تو منو یادت نیست اما دفعه بعد که به تو فکر می کردم باز یه حسی به من می گفت که تو منو برای ازدواج انتخاب می کنی! اون موقع ها اصلا نمی دونستم که پدرت منو برای تو در نظر گرفته. فرهاد تونمی دونی چقدر انتظار سخته! تازه انتظاری که آدم ندونه بعدش چی می شه در هر مرحله از سنم ترو یه جور دوست داشتم. می دونی در زندگی انسان یه لحظه می تونه سرنوشت ساز باشه! برای من هم لحظه دیدن تو شروع یک رویا بود که به واقعیت رسید. باور کن فرهاد اگر دخترها هم می تونستند به خواستگاری پسرها برن من به خواستگاریت می اومدم. راستی چرا فقط مرد می تونه به خواستگاری یه دختر یا زن بیاد؟
چرا یه دختر اگر عاشق یه پسر مثلا پسر همسایه شد نمی تونه بره خواستگاریش؟! اما اگه یه پسر از دختر همسایه خوشش اومد می تونه بره جلو و با خانواده دختر صحبت کنه؟
در هر صورت صبر کردم و امیدوار بودم همیشه از خدا می خواستم که تو اونجا ازدواج نکنی. دعا می کردم که برگردی ایران و اونجا نمونی. آرزو می کردم که وقتی برگشتی یه طوری من رو ببینی و از من خوشت بیاد و بیای خواستگاری من!
گاهی از اینکه اینقدر ما دخترها اسیر هستیم احساس نفرت می کردم می دونی وقتی یه دختر در این حالت قرار بگیره واقعا تحقیر میشه. هیچ چاره ای نداره جز اینکه یه جوری خودش رو به اون پسر نشون بده حالا شانس داشته باشه که خوشگل باشه و پسره ازش خوشش بیاد!
برای یک مرد اینطوری نیست تو خیابون یه دختر رو می بینه و دنبالش راه می افته و خونه شو یاد می گیره و بعدش می آد خواستگاری. حالا یا بهش جواب مثبت می دن یا منفی. حداقل اینه که این امتیاز رو داره که اولین انتخاب رو بکنه!
فرهاد واقعا اگه پدرت منو برای تو در نظر نگرفته بود و تو منو توی کارخونه نمی دیدی من باید عضق تو رو در قلبم می کشتم و زن یکی دیگه می شدم یا باید خودم شال و کلاه می کردم و توی خیابون جلوی تو رو می گرفتم و احساس خودم رو بهت می گفتم و یا اصلا ازدواج نمی کردم در حالت اول که درست نیست که یه دختر با داشتن یه عشق زن کس دیگه ای بشه. کشتن عضق هم که درست نیست. در حالت دوم هم که اگه خودم جلوی ترو می گرفتم حتما تو دلت می گفتی که این دیگه چه دختر بد و بی اصالتی یه! حالت سوم هم که برای یه دختر مقدور نیست. خوب حالا می فهمی که یه دختر با چه مشکلاتی رو به روئه!
من- تا حالا اینطوری به این موضوع فکر نکرده بودم.
فرگل- یادمه موقعی که فهمیدم شهره با اون ثروت پدرش با اون ماشین گرون قیمتش خیال ازدواج با ترو داره وقتی لیلا می گفت که مادرت تمام دخترهای فامیل رو دعوت کرده که تو یه کدوم رو انتخاب کنی داشتم دیوانه می شدم! هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. نه به مادرم می تونستم در این مورد حرفی بزنم نه به پدرم. فقط به لیلا درد دل میکردیم.
من- پس لیلا از همه جیز خبر داشت؟!
فرگل- آره. اما ازش خواسته بودم که هیچی به تو نگه. نمی خواستم تحقیر بشم تو باید خودت من رو انتخاب می کردی. باور کن فرهاد اون روزها ب

جنایات رژیم پهلوی

سوگواری و نوحه‌خوانی مردم جهرم در واکنش به جنایات رژیم پهلوی

بعد از آتش زدن سینما رکس آبادان این بار نوبت جنایتی دیگر بود. در تاریخ 24 مهر ماه سال 1357 بعد از به آتش کشیده شدن مسجد جامع کرمان توسط ماموران رژیم، قرآن‌ها نیز توسط آنها به آتش کشیده شد. مردم سراسر کشور از جمله جهرم نسبت به این حادثه عکس‌العمل نشان دادند. از جمله واکنش مردم جهرم در این زمان خواندن نوحه‌هایی بود که بعد از وقوع این حادثه دلخراش در کشور توسط مرتضی عسکری در مساجد جهرم خوانده شد

پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ امام خمینی در آستانه  چهلم شهدای ۱۷ شهریور از پاریس پیامی خطاب به ملت ایران صادر کردند و از مردم  ایران خواستند  که چهلم شهدای عزیزانمان در تهران را با اعتراض و تجمعات باشکوه برگزار کنند و در مقابل ظلم‌های رژیم پهلوی و دست‌درازی‌های بیگانگان ساکت ننشینند. در این زمینه در کتاب «انقلاب اسلامی در جهرم» که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده درباره عکس‌العمل مردم جهرم نسبت به جنایات رژیم پهلوی در کرمان آمده است:

به دنبال پیام امام خمینی مراجع، علما و روحانیون نیز با صدور اعلامیه‌هایی 24 مهر ماه را روز بزرگداشت شهدای ۱۷ شهریور اعلام کردند. عزای عمومی، تعطیلی، اعتصاب به شکل بی‌سابقه‌ای در سرتاسر کشور مورد استقبال قرار گرفت و مجالس ختمی در سراسر کشور برگزار شد.  در استان کرمان به مناسبت چهلم شهدای 17 شهریور تهران و به سالگرد شهادت حاج‌آقا مصطفی خمینی مجلس ختمی در مسجد جامع این شهر برگزار شد که با دخالت عمال رژیم پهلوی مجلس مردم کرمان به خاک و خون کشیده شد. وقتی خبر جنایات رژیم پهلوی به گوش مردم جهرم رسید در سوگ مردم کرمان نشستند.

بعد از آتش زدن سینما رکس آبادان این بار نوبت جنایتی دیگر بود. در تاریخ 24 مهر ماه سال 1357 بعد از به آتش کشیده شدن مسجد جامع کرمان توسط ماموران رژیم، قرآن‌ها نیز توسط آنها به آتش کشیده شد. مردم سراسر کشور از جمله جهرم نسبت به این حادثه عکس‌العمل نشان دادند. از جمله واکنش مردم جهرم در این زمان خواندن نوحه‌هایی بود که بعد از وقوع این حادثه دلخراش در کشور توسط مرتضی عسکری در مساجد جهرم خوانده شد و مورد حمایت شدید مردم قرار گرفت. در قسمتی از این نوحه آمده است.

ای یزید کافر، رنگین شده کاخت ، از خون جوانان

 ای پلید کافر، گشته‌ای ستمگر، بهترین عزیزان

آتش زدن کتاب قرآن در مسجد کرمان

معنای دیانت بود ای ظالم فاسد

تا کی اهانت، می کنی به قرآن

کشتن هزاران، مردم مسلمان در مرقد هشتمین امام دین و ایمان

معنای دیانت بود ای ظالم فاسد

تا به کی اهانت می‌کنی به قرآن

و..

مرتضی عسکری که قبلا نز چند بار توسط ماموران رژیم دستگیر شده بود، بعد از خواندن این نوحه بار دیگر توسط ماموران رژیم دستگیر شد و مدت زمانی در زندان سپری کرد.

پست 13 پریچهر

بلند شدم و کارهامو کردم و صبحانه خوردم و با هومن حرکت کردیم.

هومن- لیلا هم دلش می خواست بیاد.

من- فرگل هم همینطور. وقتی فهمید هفته پیش تنها رفتم خیلی ناراحت شد می ترسم ببرمش دوباره حالش بد شه.

هومن- فهمیدی فرهاد؟ آذر فرداش رفته بود چک رو نقد کرده بود!

من- خب چه انتظاری داشتی؟ اومده بود پول بگیره که گرفت.

هومن- دلم شکست. کاشکی دلش برام تنگ شده بود! کاش عذاب وجدان باعث شده بود بیاد سراغم! وقتی سر پول باهام چونه زد حالم داشت بهم می خورد! یه عمر با پدرم بد بودم به خاطر کی؟

همیشه یه تصویر قشنگ از مادرم تو ذهنم داشتم. همش خراب شد. حداقل نکرده بود برای چند ساعت اون مرتیکه رو از خونه بیرون بفرسته!

من- بهتر اینطوری مچش باز شد. تو هم روشن شدی. اگه اینطوری نمی شد همیشسه تو دلت شک بود!





هومن- توی ناراحتی از کارهای اون روز تو خنده ام گرفته بود. شده بودی مثل خانم مارپل! اصلا فکر نمی کردم از این کارها بلد باشی !

من- خودم هم فکر نمی کردم بتونم از این کارها بکنم.

هومن- در هر صورت خیلی ممنون فرهاد جون. زحمت کشیدی

من- هومن دیگه همه چیز رو فراموش کن شکر خدا زندگی خوبی داری. دیگه به زندگیت برس.

هومن- سر عقدم با اون حرفهایی که زدی مجلس عقد خیلی طبیعی حالت شاعرانه و قشنگی پیدا کرد یه چیز جدید بود تو فیلم عالی شده بود.

من- دست خودم نبود. یه دفعه نمی دونم چطور اون جمله ها رو گفتم.

هومن- می دونی فرهاد تا حالا چند بار به فرخنده خانم گفتم که بیاد با ما زندگی کنه البته قبول نکرده نظر تو چیه؟

من- خونه ما خونه اونم هست. فرخنده خانم مثل مادر دوم من می مونه کم زحمت برای من نکشیده. برای تو هم همینطور. خودت بهتر می دونی که ما به چشم تقریبا یه خاله به اون نگاه می کنیم.

هومن- راست می گی ولی می خواستم حالا که با لیلا ازدواج کردم اونم بیاد پیش ما راحت زندگی کنه.

من- مگه پیش ما ناراحته؟

هومن- نه. می دونم . اصلا ولش کن!

من- بهتره اجازه بدی هرجور راحته زندگی کنه. بذار خودش تصمیم بگیره.

هومن کنار یه قنادی نگه داشت.

من- چرا ایستادی؟

هومن- می خوام شیرینی عروسی بخرم! حالا که ازدواج کردم نمی خوام دست خالی برم پیش پریچهر خانم.

من- پس شیرینی خشک بگیر که بتونه چند روزی نگهش داره.

هومن پیاده شد و یک جعبه شیرینی خرید و دوباره حرکت کردیم و نیم ساعت بعد به شهرری رسیدیم. پیاده شدیم و به طرف محل بساط پریچهر خانم حرکت کردیم.

هومن- خبر داری؟

من- از چی؟

هومن- شهره دختر خالت رفت خارج

من- جدی؟ تو از کجا فهمیدی؟

هومن- مادرت به لیلا گفته. اون دختره منیژه که هروئین به شهره داده بود یادته؟

من- خب

هومن- عملی شده خوابوندنش ترکش دادن

من- معلوم بود. بالاخره کسی که تو این راه می افته آخرش این چیزهارو هم داره.

هومن- حالا خبر داری خالت چی گفته؟

من- والله انگار تمام اخبار فامیل ما اول روی آنتنه خبرگزاری شماست!

هومن- خالت گفته که شهره گفته اولین سیگار حشیش رو فرهاد جون دست شهره داده!

من- خاله ام گفته؟ عجب! چه بی شرم هایی هستند. حالا خوبه نگفته بسته هروئین رو هم من بهش دادم.

هومن- اینارو گفته که اگه این جریان تو فامیل درز کرد همه رو بندازه بگردن تو.

من- برن گم شن هر کاری می خوان بکنن بذار بکنن

هومن- فرهاد بذار این دفعه من میوه و گوشت و مرغ برای پریچهر خانم بگیرم باشه؟

تا رفتیم گوشت و مرغ و این چیزها رو بخریم خلاصه خاطرات پریچهر خانم رو که هفته پیش برام تعریف کرده بود برای هومن گفتم. خریدمون که تموم شد سراغ پریچهر خانم رفتیم. مثل همیشه همونجا نشسته بود و داشت با تسبیح ذکر می گفت. وقتی مارو دید برق شادی تو چشمهاش درخشید. سلام کردیم و نشستیم.

پریچهر خانم- دیگه عادت کردم که هر روز جمعه شماهارو ببینم دیر که می کنید دل نگرون می شم حالا یه کدوم بلند شید و یه پاکت سیگار برام بخرید. و دست کرد که بهومن پول بده هومن از توی کیسه سیگارها رو در آورد. پریچهر خانم نگاهی به ما کرد و لبخندی قدرشناس زد و آروم پول رو گذاشت زیر تشکچه ای که روش می نشست. هومن یه بسته سیگار رو باز کرد و سه تا از توش در آورد و روشن کرد و نفری یکی به ما داد.پریچهر خانم سیگار رو گرفت و پکی محکم زد.

پریچهر خانم- وامونده بدترین چیزه! اگه شماها بتونید ترکش کنید خیلی خوبه.

بعد رو به هومن کرد و گفت:

خب مبارکه ان شاالله. براتون دعا کردم که خوشبخت بشین. دعا کردم که هیچوقت بدبختی در خونه تونو نزنه

هومن جعبه شیرینی رو در آورد و گذاشت جلوی پریچهر خانم.

پریچهر خانم- فقط یادت باشه هومن جون با زنت رفیق باش ، دوست باش. ما زنها اگه بهمون ارزش بدن خیلی کارها ازمون بر می آد! یکی از علت ها که این مملکت عقب افتاده اینه که فقط توش مردها کار می کنن! مردها تصمیم می گیرن! یعنی نصف جمعیت این قلک واسه رونقش زحمت می کشن! تازه اگه همشون کار بکنن! نمونه اش زندگی خودم. پدرم چکار می کرد؟!

اما به واسطه بهجت خانم خدابیامرز ! من کار یاد گرفتم و تونستن چهل پنجاه نفر رو هم سرکار بذارم و کار هم یادشون بدم. اگه اون روز سهراب خان اجازه نداده بود که قالی بافی رو شروع کنیم و وسایلش رو برامون تهیه نکرده بود هیچ کدوم از اون زنها که می دونم الان هر کدوم واسه خودشون یه پا نون درآرن هیچی نمی شدن و کارشون همون تخمه شکستن و وراجی بود!

قدیمی ها می گفتن: کوکو از روغن گل می کنه و زن از مرد!

اگه قرار بشه که تو سر زن بزنی و همیشه خفه اش کنی خیانت کردی!

بعد دست کرد و یه شیرینی برداشت و خندید و گفت مبارکه!

منو هومن هم یکی یه دونه برداشتیم. همونطور که پریچهر خانم مشغول خوردن شد نگاهش از پیش ما رفت! رفت و رفت تا رسید به شبی که داشت وضع حمل می کرد! هومن رو نمی دونم ولی من خودم رو تو حیاط خونه اونها بین بقیه می دیدم. همه جا شلوغ بود. زنها در رفت و آمد بودند. مردها قدم می زدند و دعا می خوندند.

پریچهر خانم- چه شبی بود اون شب! عزت اشک می ریخت به پهنای صورتش! صدای صلوات و دعا یه لحظه قطع نمی شد. بوی اسفند و کندر همه جا پخش بود. صدای اذان گفتن امراله از پشت بوم می اومد. از درد داشتم می مردم. زجر می کشیدم اما خوشحال بودم زیر لب فقط اسم خداوند رو زمزمه می کردم نمی دونم کی بود که داشت آروم به عزت می گفت که دو تا مرد رو بذارین پشت در آل نیاد! چهره ماما رو با دستهای کثیف پیش خودم مجسم کردم. با زحمت عزت و بهجت خانم رو صدا کردم و بهشون سفارش کردم که وقتی ماما اومد تا دستهاشو با صابون تمیز نشسته نذارید دست به من بزنه!

خلاصه با هر نعره من تو حیاط یه صلوات فرستاده می شد رو کردم به عزت و گفتم خواهر اگر زنده موندم که هیچی اگر مردم و بچه ام زنده موند اونو اول به خدا بعد به تو می سپرم. باید قول بدی که مثل بچه خودت مواظبش باشی. باید قول بدی که چه دختر بود چه پسر حتما براش معلم بگیری یا بذاریش درس بخونه باید همونطور که برای من خواهری کردی برای اون مادری کنی. دیگه درد امونم نداد. از بیرون هم صدای ماما اومد! ماما اومد! رو شنیدم فقط به بهجت خانم تونستم بگم دستهاش!

بعد از هوش رفتم یه موقع دیدم که سیلی یه که به صورتم می خوره چنان خوابی منو گرفته بود که نگو! انگار روی ابرها راه می رفتم! انگار داشتم پرواز می کردم. چشمهامو که باز کردم دیدم عزت گریه کنون داره تند تند تو صورتم می زنه و صدام می کنه. اخرین درد گرفت. مثل مرگ بود! احساس کردم که دارم می میرم.

شنیدم ماما یه چیزی گفت که یه دفعه عزت محکم زد تو صورتم و گریه کنون فریاد زد : زور بزن پدر سگ بچه خفه شد! که دیگه اخرین نیرومو جمع کردم و تا اونجا که جون تو تنم بود زور زدم و فریادی کشیدم و گفتم ای خدا که تموم خونه لرزید!

اونقدر خودم رو نگه داشتم که شنیدم همه سکوت کردند و لحظه ای بعد صدای شیون بچه بلند شد! بعد دیگه نفهمیدم. تو رویا دیدم که یه پیرمرد نوراانی اومده و بهم می گه نمی آی بریم؟ منم با عصبانیت بهش می گم کجا بیام؟ بچه موچکار کنم؟ پیش کی بذارمش ؟ می گفت اگه می آی الان وقتشه! بهش گفتم نمی ام گفت پشیمون می شی ها! داد زدم و گفتم نمی آم. اینو که گفتم خندید و رفت.

در همین موقع سیگار دیگه ای روشن کرد و گفت: کاش اون آقا حالا بیاد دنبالم که خیلی پشیمونم!

من و هومن هم سیگاری روشن کردیم. چند دقیقه بعد دوباره شروع کرد.

خلاصه یه ساعت بعد به هوش اومدم تا چشمهامو باز کردم سراغ بچمو گرفتم. همه از شادی هلهله کشیدند عزت بچه مو بغل کرده بود یه حوله دورش پیچیده بود بچه رو اروم گذاشت تو بغل من و گفت پسره!

برام زیاد فرقی نداشت اوایل اگر پسر می خواستم واسه این بود که دختر جماعت تو این مملکت بدبخت بود ولی وقتی خودم رو می دیدم که تونستم از پس خیلی کارها بر بیام دیگه برام پسر یا دختر بودن بچه ام فرقی نمی کرد. خودم طوری تربینش می کردم تا مثل یه مرد بتونه از عهده کارها بر بیاد کاری می کردم که بتونه خوب فکر کنه. می دونید بزرگترین نعمتی که خدا می تونه به یه نفر بده به نظر من اینه که یه فکر خوب به آدم بده خلاصه دروغ نگفته باشم از اینکه بچه ام سالم بود و پسر بیشتر خوشحال شدم. شاید هم اینکه ما ایرانی ها پسر رو بیشتر از دختر دوست داریم رسم عرب های جاهل بوده که بعد از گرفتن ایران هنوز توی ذهن اونها بوده و کم کم به ما سرایت کرده! خدا می دونه.

داشتم می گفتم همین که پسرم رو بغل کردم احساسی رو که سالهای سال در انتظارش بودم بهم دست داد. عقده سالها مادر نشدن واشد. زدم زیر گریه. نمی دونم اشک شادی بود.اشک سالها غم بود! نمی دونم. هر چی بود که دست خودم نبود اما هر چی بیشتر گریه می کردم سبکتر می شدم. پسرم رو مثل یه چیز که از چینی و بلور درست شده باشه تو بغلم گرفته بودم. می ترسیدم تکونش بدم بشکنه!

دو ساعتی تو بغلم بود تا ترسم ریخت. بهش شیر دادم بوسیدمش نازش کردم. شماها مرد هستین نمی فهمید یه مادر ، یه زن اونم بعد از سالها که آرزوی بچه دار شدن به دلش مونده بوده وقتی برای اولین بار بچه اش رو بغل می گیره چه حالی پیدا می کنه! بعد از اینکه خوب بچه مو وارسی کردم که عیب و ایرادی توی تن و بدنش نداشته باشه عزت رو صداش کردم و بچه رو دادم دستش. مخصوصا اون کار رو کردم که مهر پسرم تو دل اون هم بیفته که افتاد! وقتی جلوی همسایه ها اینکاررو کردم نشون دادم که چقدر به هووم اعتماد دارم اونقدر عزت خوشحال شد که نگو. بچه رو گرفت و برد تو اون اتاق که عوضش کنه. دل تو دلم نبود اما خودم رو نگه داشتم. همش یکی تو دلم می گفت نکنه یه سوزن بکنه تو ملاجش ! نکنه چیز خورش کنه! نکنه یه دفعه از دستش بیفته!

زود این فکرها رو از سرم بیرون کردم و پسرم رو به خدا سپردم. بهجت خانم برام کاچی درست کرده بود. چقدر بهم مزه داد. مزه اش هنوز زیر دندونمه! امراله سه شب به همه شام داد. سه شب جشن گرفته بود. دیگه بقیه اش بماند که تو خونه ما چه خبر بود! سه چهار روز بعد از جام بلند شدم حالم دیگه خوب شده بود و جون گرفته بودم. تا چند وقت پشت دار قالی نمی نشستم. کارم فقط مواظبت از بچه بود. روزها می اومد و می رفت و پسرم بزرگ می شد اسمش رو گذاشته بودیم سعید. همه چیز روبراه بود باورم نمی شد که خوشبخت شده باشم!

یکسالی گذشت یک روز امراله اومد پیش من و گفت که پریچهر نمی خوای دوباره قالی بافی رو شروع کنی؟ راستش تعجب کردم وقتی تعجبم رو دید گفت آخه قالیچه هایی که تو می بافتی هر کدوم برابر بود با تمام قالیچه ها یی که اینا می بافن. می گفت هرکدوم رو به قیمت خیلی خیلی زیاد می فروخته. می دونی طرحهایی رو که من کار می کردم همه نقشهای تک بود مثلا یکی از اونها نقش یه پیرمرد بود که داشت تریاک می کشید کنار منقل و قوری و این چیزها. یکیش یه پیرزن بود که کنار بازار داشت گدایی می کرد. یکی دیگه یه زن قالیباف بود که داشت هی قالیچه می بافت شکل قالیچه شو هم توی دار همون نقش خودش بافته بودم! مثل اینکه جلو اینه نشسته بود این قالیچه رو که می بافتم روی دار بود که امراله یه روز با دو سه نفر که یکیشون هم خارجی بود اومدند و دیدند و همونجا معامله کردند. دردسرتون ندم خودم هم بدم نمی اومد که دوباره مشغول کار بشم. این بود که دوباره شروع کردم. موقع بیکاری که سعید خواب بود کار می کردم.

امراله رو وادار کرده بودم که این خونه رو بنام عزت کنه. اولش قبول نمی کرد. ولی با پافشاری من چند وقت بعد یه روز عزت رو برد محضر و خونه رو بنامش کرد.وقتی عزت فهمید که من باعث این کار شدم نمی دونید برام چکار کرد! خلاصه خیلی خوشحال شد.چند وقتی بود که برق اومده بود ما هم داده بودیم خونه رو برق کشی کرده بودند. شبی که واسه اولین بار تو خونه ما چراغ روشن شد یادم نمی ره. همه همسایه ها شب جمع شده بودند تا چراغ روشن شد همه صلوات فرستادند. خونه ما پایین شهر بود چند وقتی بود که زیر گوش امراله می خوندم که باید از این جا بریم. نمی خواستم سعید تو یه همچو محیطی بزرگش شه. اون موقع ها جنوب شهر مثل حالا نبود یه جنوب شهر می گفتن یه جنوب شهر می شنیدن! سلام علیک پسر بچه هاش فحش خواهر مادر بود! می گفت پول ندارم من هم که سرم تو حساب کتاب نبود این بود که ولش کردم تا بعد. سعید هم هنوز خیلی کوچک بود وقت داشتیم.

مدتی بود که تو کوک عشرت بودم. سرو گوشش می جنبید! چند وقتی بود که زیاد بیرون می رفت به هر هوایی که شده بود روزی یه بار رو بیرون می رفت! زاغش رو چوب زدم. انگار کاسه ای زیر نیم کاسه بود. یه روز مخصوصا خودم فرستادمش بیرون که بره نون بگیره تا رفت خودم هم سایه به سایه دنبالش رفتم جوری می رفتم که نفهمه. سرکوچه جای اینکه طرف نانوایی بره کج کرد طرف دیگه تو محل ما اون موقع ها یه جوونی بود که خیلی شر و شور بود. چند تا رفیق بالای شهری واسه خودش جور کرده بود و عصرها گویا می رفت بالای شهر و تو کافه ها و این جور جاهای بالای شهر. از این شلوارهای تنگ و چسبون می پوشید و موهاش رو بلند می کرد. می گفتن قمار بازه، دزدی هم می کنه! یکی دیگه از عیبهاشم این بود که چشمش تو محل دنبال دخترهای سر به هوا مثل عشرت بود. اسمش جواد بود ولی به همه گفته بود صداش کنن بهرام! خلاصه دنبال عشرت رفتم تا بالاخره فهمیدم که خانم با اقای جواد سر وسری داره! ناراحت برگشتم خونه. نمی دونستم چکار کنم. نیم ساعت بعد عشرت برگشت. صداش کردم بردمش تو اتاق خودم. بهش گفتم چرا دیر کردی؟گفت نونوایی شلوغ بود. گفتم نونوایی شلوغ بود یا سر آقا جواد؟! چشماش از تعجب گشاد شد.فقط نگاهم کرد بهش گفتم که دختر جون این پسره به درد تو نمی خوره اون یه لات هفت خط روزگاره! فقط می خواد از تو سوء استفاده کنه. چند وقت که باهات بود اون وقت ازت سیر می شه و ولت می کنه.تو الان بابای پولداری داری. بشین تو خونه یه خواستگار خوب که اومد شوهر کن برو. خیلی نصیحتش کردم اخرش با نفرت گفت: حسودیت می شه؟!

نمی دونستم چه جوابی باید به این دختر بدقلق بدم! این بود که فقط بهش گفتم دیگه حق نداری از خونه پاتو بذاری بیرون به همه هم سپردم که نذارن عشرت از خونه بیرون بره. البته نگفتم چرا فقط گفتم تو کوچه این پسر و چند تا از لات و لوت ها می گردند. صلاح نیست دختر دم بخت از خونه بیرون بره! خودم از این کارم ناراحت بودم ولی چاره ای نبود. چند روز بعد تو اتاق مشغول بافتن بودم که سر و صدا شنیدم اومدم بیرون دیدم که عشرت با عزت مشغول دعوا و بگو مگو هستند. گویا عشرت می خواسته بیرون بره که عزت جلوشو گرفته. تا اونا رو دیدم داد کشیدم که سر صدا چیه؟ چه خبره؟ عشرت که منو دید رو کرد به عزت و گفت: اربابت اومد! ببین چه فرمون و دستور دیگه ای داره! بعد راهشو کشید که بره تو اتاق. از پله ها پایین اومدم و از طرف دیگه حوض جلوش در اومدم تا خواست راهشو عوض کنه از پشت گیس هاشو گرفتم و کشیدم اونم برگشت و محکم زد تو سینه من! بزرگ شده بود و زورش زیاد! اما من بیدی نبودم که از این بادها بلرزم. پریدم جلو مثل پلنگ! خوب نبود جلوی همسایه ها ذلیل این یه الف بچه بشم1 اون موقع دیگه واسم تره هم خرد نمی کردند. با یه دست خرخره شو گرفتم و با دست دیگه موهاشو. کشیدمش طرف حوض و سرش رو کردم زیر آب! نزدیک یه دقیقه نگه داشتم! دست و پا می زد همه همسایه ها ریخته بودن که نجاتش بدن اما حریف من نمی شدند! بعد خودم ولش کردم. وقتی چند تا نفس کشید بهش گفتم دیگه نبینم با مادرت اینطوری صحبت کنی! لال شده بود فقط نگاهم می کرد. بهش گفتم حالا گم شو تو اتاقت. ساکت بلند شد و رفت.عزت یه گوشه ایستاده بود و گریه می کرد صداش کردم و رفتیم تو اتاق بهش گفتم عزت جون از دست من ناراحت نشو صلاحشو می خوام. بعد جریان جواد رو براش تعریف کردم. از عصبانیت بلند شد بره سراغ عشرت که نذاشتم بهش گفتم تو اصلا به روت نیار که از جریان باخبری فقط حواست باشه که عشرت از خونه بیرون نره.

گذشت. پسره، جواد چند وقتی دور و بر خونه می پلکید وقتی دید از عشرت خبری نیست اونم رفت پی کارش. اما این پدر سوخته عشرت یه کینه دیگه هم از من بدل گرفت. بعد از اون چند تا خواستگار براش اومدن همه رو جواب کرد!

بگذریم. اینا رو گفتم که بدونین. بعد از یکسالی وقتی دیم عشرت شوهر نمی کنه چون برای عصمت خواستگار پا به جفتی پیدا شده بود که سرش به تنش می ارزید! عصمت رو شوهرش دادیم. امراله سر هیزیه گدا بازی در می اورد وادارش کردم که یه جهیزیه حسابی به عصمت بده. خودم هم سر عقد یه جفت قالیچه البته نه از قالیچه های بافت خودم از همون قالیچه های بافت زن های همسایه بهش دادم و با آبرو روانه خونه بختش کردیم. عزت خیلی خوشحال بود وقتی می دید سر جهیزیه با امراله بگو مگو می کردم قدر می دونست! قدر شناسی رو تو چشماش می دیدم.

دردسرتون ندم اگه بخوام همه اتفاقات رو براتون بگم مثنوی هفتادمن می شه!

چند وقتی گذشته بود یه روز دست سعید رو گرفتم که ببرم براش لباس بخرم. رفتیم بازار همین جور که تو بازار راه می رفتیم و مغازه ها رو نگاه می کردیم یه گداهه دست سعید رو گرفت و شروع به التماس کرد که من کمکی بهش بکنم. دست بچه مو از دستش در اوردم و خواستم بهش پول بدم به نظرم آشنا اومد. خوب که نگاهش کردم دیدم می شناسمش . کی باشه خوب بود!؟ فرج اله بود! پیر و داغون و رو به مرگ!

مدتی نگاهش کردم بعد بهش گفتم اسمت چیه پیرمرد؟!

سرش رو بلند کرد و گفت: نوکر شما فرج اله.

گفتم: منو می شناسی؟

دوباره نگاهم کرد و گفت : حاج خانم چشام سو نداره.

گفتم خوب نگاه کن حتما می شناسی.

مدتی به من خیره شد بعد چهره اش باز شد و گفت: پریچهر! خودتی ؟!

گفتم: آره خودمم. پریچهر. اونقدرهام چشات کور نشده.

گفت: تو کجاف اینجا کجا؟

گفتم اومدم برای پسرم لباس بخرم. تو چی؟ به گدایی افتادی !

سرش رو پایین انداخت. دلم نیومد که تو سر افتاده بزنم! بهش گفتم:

یادته مرد چقدر به من ظلم کردی؟ یادته چقدر منو زجر دادی؟

گفت: دلم رو ریش نکن. بد کردم چوبش رو هم خوردم.

گفتم عفت و مادرت چطون؟

گفت ننه ام که مرد چند وقت بعد هم عفت مرض گرفت اونم راهی شد.

طلاهارو تو دستم دید و گفت تو انگار وضعت خوبه!

گفتم اگه فکر کردی که یه شوهر پولدار گیرم اومده یا ارث پدری بهم رسیده اشتباه کردی همش دست رنج خودمه! اما امثال تو این چیزها رو نمی فهمن! تو اگه عقل داشتی جای اینکه از جسم من برای کاسبی استفاده کنی از عقلم اسفاده می کردی! اگه یه خورده وجدان و شرف داشتی الان پولت از پارو بالا می رفت.

اینا رو گفتم و دست کردم یکی از النگوهامو درآوردم و انداختم جلوش! بعد دست سعید رو گرفتم و رفتم . بیست قدمی که دور شدم برگشتم و دیدم هنوز النگو تو دستشه و با دهن باز داره منو نگاه می کنه! اون روز در تمامی مدت که داشتم خرید می کردم تو عالم اون موقع بودم که این مرد چه بلایی سر من آورد و چی از دستش کشیدم! اینم از آخر عاقبت بدی کردن!

اما نه!چرا عاقبت خوبی هم مثل بدیه!؟ اگه به این چیزها بود چرا سرنوشت من اینطوری شد؟! من که تو زندگی به هیچ کس بد نکردم!

دوباره سیگاری روشن کرد و کشید و یه دقیقه بعد گفت:

جامی ست که عقل آفرین می زندش

صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش

این کوزه گر دهر چنین جام لطیف

می سازد و باز بر زمین می زندش

چراشو نمی دونم. نه من ، هیچ کسی نمی دونه!

برگشتم خونه. اون روز تا شب حالم خوب نبود یاد اینکه این بی شرف چه کارها که با من کرده تموم بدنم رو می لرزونه! شرمم می شد تو آینه خودم رو نگاه کنم!

گذشت. چند سالی گذشت. سعید شش سالش شد. مثل گل شده بود با ترتبیت، با ادب، باهوش!

پست 12 پریچهر

امراله شده بود عین آتیش! مثل کارخونه دارها شده بود. با این که از صبح تا شب یه لنگه پا کار می کرد اما شب همه دور هم می گفتیم و می خندیدیم. روزها همسایه ها به خونه ما می اومدند و با تعجب و احترام کار رو می دیدند که چطوری پیش می ره. دیگه واسه همه شده بودم پریچهر خانم! پریچهر خانم از دهنشون نمی افتاد! هر کدوم می خواستند خودشون رو تو دلم جا کنند. کار دو هفته طول کشید تا حاضر شد. دوازده تا دار قالی تو اتاقها بود و دو تا هم توی ایوان. دار قالی خودم رو هم بهجت خانم برام آورده بود که گوشه اتاق خودم گذاشتم. با حصیر تمام اتاقها رو فرش کردیم. حساب کارگرها رو کردم و راهیشون کردم. در این دو هفته چند تا نقش خودم کشیده بودم و آماده بود. قالیچه ها رو جفت می خواستیم ببافیم. فردای اون روز امراله و بهجت خانم برای خرید پشم و ابریشم و بقیه چیزها به بازار رفتند از پولهایی که سهراب خان از فروش قالیچه هام بهم داده بود چیز زیادی باقی نمونده بود این بود که طلاهام رو هم به امراله دادم که بفروشه. زیاد بود و می تونستیم تا تموم شدن قالیچه ها کار رو بگذرونیم. همسایه ها بی طاقت شده بودند که کار رو شروع کنند. ظهر بود که امراله و بهجت خانم برگشتند و همه چیز خریده بودند. عصری به همسایه ها خبر دادیم که فردا بیان سرکار. شب رو با دلهره گذروندیم و صبح با نام خدا شروع به کار کردیم.


عزت و عصمت سر یه دار نشستند و هر دو نفر از زن های همسایه تو یه اتاق سر یه قالی. یه جا خودم و یه جا بهجت خانم شروع کردیم سر و کله زدن باهاشون. بعضی هاشون زود یاد می گرفتن بعضی هاشون دیرتر. دوازده تا قالیچه شروع شد.
اما بهجت خانم راست می گفت کار سختی بود تا زنها راه بیفتند ولی عجیب به شوق آمده بودیم. خودم به عزت و عصمت یاد می دادم. عشرت که اصلا جلو نیومد!
زنها که رج اول و دوم رو زدند اونقدر خوشحال شده بودند که نگو! دیگه از حرف مفت زدن و چرت و پرت خبری نبود حالا دیگه احساس می کردند که می تونن مفید باشن همه حواسشون به کارشون بود و ما هم بالاسرون مواظب بودیم که خراب نکنن امراله هم با اینکه چیزی بلد نبود اما تو ایوون نشسته بود و دستور می داد. صدا که از یه اتاق در میومد داد می زد پریچهر ، بهجت خانم بیاین این اتاق کار گیر کرده! همه خونه شده بود تلاش! تنها کسی که کار نمی کرد عشرت بود!
روزهای اول کار زیاد خوب پیش نمی رفت زنها کند کار می کردند تا گرم کار می شدند یکی مجبور بود بره به غذاش سر بزنه یکی باید می رفت بچه شو سر پا بگیره، یکی بچه اش تو خیابون دعوا می کرد! خلاصه بساطی بود!
اما بعد از یک هفته ده روز کارها رو غلطک افتاد. زنها جا افتادند و دستشون کمی روون شد. هنوز یه ماه نشده بود که با سعی و کوشش من و بهجت خانم قالی بافها راه افتادند. البته حیف و میلی تو کارشون بود ولی خوب چاره نبود. خبر این کارگاه قالی بافی به کوچه های دور و بر هم رسیده بود. هر روز یکی دو نفر به اونجا سر می زدند که کار کنند . دو تا دار دیگه رو هم راه انداختیم. زنهای همسایه وقتی می دیدند که از کوچه های اطراف برای کار می آن سفت و محکم به کارشون چسبیده بودند امراله هم مواظب بود تا چند تا از زن ها حرف می زدند امراله می گفت:
آبجی حرف نزن کارت رو بکن. آخر وقت حقوق نمی خوای!
- واه واه خدا به دور! این امراله خان چقدر بد خلقه! عزت خانم و پریچهر خانم چطور با این مرد سر می کنین؟!
- امراله خان روزها اینطوره شبها خوش اخلاق می شه!
همه می خندیدند و خستگی شون در می رفت و کار می کردند. من و بهجت خانم با مهربونی باهاشون تا می کردیم. اینطوری کار بهتر پیش می رفت. همون تشر امراله براشون کافی بود! به امراله سپرده بودم که حرف بدی بهشون نزنه اما اگر پرچونگی کردن بهشون تشر بره! عزت و عصمت هم خوب کار می کردند. خودم بهشون فوت و فن کار رو یاد می دادم. قالیچه ها مرتب بالا می اومد. مخصوصا نقش ساده انتخاب کرده بودم که کار اول براشون سخت نباشه. وقتی آخر برج اولین حقوق رو گرفتند از خوشحالی بال در آورده بودند!
شوخی نبود! هم یه هنر یاد می گرفتند و هم روزی پنج زار پول!
اون موقع ها پول ارزش داشت. مثل حالا بی برکت نبود یه قاب چلوکباب سلطانی پنج زار بود! از فردای اون روز حسابی دل به کار داده بودند. پول زیر دندونشون مزه کرده بود!
امراله اوایل با اینکه قرص و محکم به کار چسبیده بود ولی ته دلش شک داشت بعد از ماه اول که قالیچه ها کمی بالا اومد اونم دلش به کار گرم شد. از ماه دوم که زنها کمی به کارشون وارد شدند خودم قالیچه ابریشمی رو شوع کردم. هم می بافتم و هم به اونها سر می زدم. دوباره فکر و ذکرم رفته بود توی کار! امراله که قالیچه منو می دید و سرعت دستهامو تند تند قربون صدقه من می رفت. بهش سفارش کردم که جلوی عزت از این کارها نکنه! ممکنه دلش بشکنه! با اینکه همه کاره خونه دیگه من بودم و تمام کارها زیر نظر من اداره می شد اما عزت خانم ، عزت خانم از دهنم نمی افتاد! بقدری بهش احرتام می گذاشتم که زنهای همسایه و امراله هم دیگه اونو عزت خانم صدا می کردند!
حق شناسی رو در چشمان عزت می دیدم. یه روز که تازه دست از کار کشیده بودیم و زن ها تازه رفته بودند عزت منو صدا کرد تو یه اتاق و تا رفتم تو پرید و چند تا ماچ منو کرد و گفت: دختر من از تو به خانمی رسیدم! خدا خیرت بده!
برنامه درس بچه هام قطع نمی شد. طرفهای غروب قبل از شام نیم ساعتی با عصمت و شوکت کار می کردم. خودم هم غرق کار شده بودم و شبها هم کار می کردم بطوری که بهجت خانم و عزت گاهی از شبها به زور من رو از پای دار بلند می کردند.
سرت رو درد نیارم.پنج ماهی گذشت که اولین قالیچه ها تموم شد و از دار پایین اومد. قالیچه ای که دست خودم بود هم تموم شد. حساب همه زنها رو داده بودم البته امراله می گفت که پولشون رو آخر کار که قالیچه ها تموم شد بدم که قبول نکردم. باید دلشون گرم می شد وقتی آخر برج حقوقشون رو می گرفتند باور می کردند که خودشون پول در اوردن!
خلاصه چهارده تا قالیچه که همه جفت بود همراه با قالیچه ابریشمی خودم حاضر شد و امراله با بهجت خانم برای فروش به بازار بردند. تا ساعت دو بعدازظهر برنگشتن. کم کم دلم شوره افتاد که در باز شد و دو تایی خسته و هلاک برگشتند. خسته اما شاد!
تا امراله منو دید گفت دستت درد نکنه پریچهر همه قالیچه ها یه طرف مال تو یه طرف! اونو به قیمت تموم قالیچه ها فروختیم!
تمام قالیچه ها به قیمت خوب فروش رفته بودن. استفاده خیلی خوبی کرده بودیم. امراله اصلا روی پا بند نبود. کم مونده بود که برقصه! پولها را آورد و ریخت جلوی منو و گفت بردار پریچهر همش مال توست!
من هم اول پول رو گرفتم جلوی بهجت خانم که بیچاره با اصرار روزی سه تومن برای خودش حساب کرد و برداشت. بقیه رو بردم و گذاشتم جلوی عزت و گفتم بگیر خواهر خانم خونه شمایید!
عزت نگاهی از حق شناسی به من کرد که یه کتاب معنی داشت! در برکت رو به ما باز شده بود. قالیچه پشت قالیچه! دست زنها تند شده بود و مثل برق می بافتند و قالیچه بود که می رفت بازار.
یه روز دستم بند بود عشرت رو صدا کردم که کاری بکنه که اصلا بهم محل نذاشت. ولش کردم. همونطوری واسه خودش تو خونه بیکار و بیعار می گشت تا اینکه یه شب که عزت خسته و مرده روی تخت نشسته بود به عشرت گفت که کمی آب بهش بده عشرت یه ایشی گفت و رفت! فرداش جمعه بود. عزت به من گفت دلم از بابت این دختر نگرونه اگه یه کاری کنی که بیاد سر قالی بافی و کا کنه خیلی خوبه! بهش گفتم بچه ها رو وردار و برو بیرون. امراله هم نبود. عشرت رو صدا کردم با اکراه اومد جلو. تا رسید معطلش نکردم چنان زدم تو صورتش که برق از چشاش پرید! محکم خورد زمین. تا چند دقیقه گیج بود. گیس هاشو گرفتم و بلند کردم با جیغ از زمین بلند شد مات منو نگاه می کرد بهش گفتم قاطرهای از تو چموش ترو رام کردم تو که قدت به شکم اونام نمی رسه! گوش کن اگه از فردا رفتی جای مادرت نشستی و کار کردی که هیچ اگه نه گیس هاتو می چینم و سر برهنه از خونه بیرونت می کنم! حسابی جا خورده بود و ترسید از فردا اونم شروع به کار کرد اما نفرتش از من بیشتر شد. اوضاع خوب پیش می رفت . کم کم توی قالیچه ها ابریشم هم کار ی کردیم که قیمتشون رو دو برابر می کرد. نقش ها رو هم سنگین تر می کشیدم و بازار خوبی پیدا کرده بود.
یک سال بعد همون خونه رو امراله خرید. کا رو گسترش دادیم و تو هر اتاق یه دار دیگه هم گذاشتیم و دیگه پول بود که از در و دیوار برامون می بارید! بعد از سه سال اگر عزت رو می دیدی نمی شناختی! تا آرنج طلا دستش بود. خودم هم همینطور!
زن های همسایه هم وضعشون خوب شده بود. از کوچه های دیگه زن ها دنبال کار دم در خونه صف می کشیدند!
سر چهار سال امراله یه حجره بزرگ فرش فروشی تو بازار خرید! سال بعدش هم یه باغ میوه همین جاها که الان ساختمون کردند خرید و بعدش رفت مکه و حاجی شد.
پنج سال گذشت. مثل برق و باد!
یه روز صبح بود. یه ساعتی بود که امراله سرکار رفته بود. در زدند. عزت در رو باز کرد. سهراب خان بود. خیلی گرفته و ناراحت!
اومد تو و به من و بهجت خانم اشاره کرد که جلو بیاییم. رفتیم جلو و سلام کردیم. سری تکون داد و گفت بریم یه جای خلوت باهاتون کار دارم!
رفتیم به اتاق بهجت خانم. نشست. خواستم برم براش چایی بیارم که نذاشت. کمی دست دست کرد تا بالاخره گفت پریچهر می دونم که پدرت برای تو پدری نکرد اما حلالش کن! متوجه منظورش نشدم. مات نگاهش کردم. وقتی دید که چیزی دستگیرم نشده آروم گفت پدرت رو دیشب تیربارون کردند!
هاج و واج مونده بودم نمی تونستم باور کنم. فقط به دهن سهراب خان نگاه می کردم. وقتی دید نگاهش می کنم دوباره گفت:
یه هفته پیش ریختند تو خونه . خواب بود. همونطوری کت بند بردنش نظمیه. دیروز خبر دادند که باید خونه رو تحویل بدیم. اجازه دادند به ملاقاتش برم. دیشب هم تیربارون شد!
بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد. از پدرم دل خوشی نداشتم. این سال آخر که حتی یکبار هم ندیده بودمش از وقتی هم که فهمیده بودم کارش چیه مخصوصا با آشنایی با کوکب ازش دیگه خوشم نمی اومد ولی خوب هر چی بود پدرم بود. از سهراب خان پرسیدم: آخه چرا؟ مگه چکار کرده بود؟
گفت یه آدم کله گنده سر یه ملک بزرگ باهاش در افتاد. چند سال پیش پدرت به اعتبار چند تا وکیل و وزیر که می شناخت طرف رو خراب کرد اونم بالاخرا زهرش رو بهش ریخت بهش وصله چسبوندن که با روسها سر و سر داره. چشمشون به املاک پدرت بود. هر تیکه اش رو یه کدوم برداشتند. این آخری ها پدرت خیلی مال دار شده بود. هوای سیاست به سرش زد. با کلک کشونده بودنش تو کار! بعدش هم زیر آبش رو زدن! اصل کاری همون بود که باهاش چپ افتاده بود. مال و اموال پدرت هم خیلی تو چشم بود. دو تا ده شیش دونگ خریده بود. کل دکان های .... مال بابات بود. ده تا باغ تو شمرون داشت. چند تا حجره تو بازار. حساب گوسفندهاش رو نمی شد کرد. تمامش ور بردند! بیشن خودشون تقسیم کردند. چون پدرت مهاجر روس بود راحت تونستند بهش انگ جاسوسی بزنن!
بعد دست کرد از جیبش یه نامه بیرون آورد و به من داد و گفت: روزی که رفتم دیدنش تو زندان یواشکی این نامه رو به من داد گفت بدم به تو. حالا گوش کن پریچهر طرف خونه پدرت پیدات نشه. اونجا رو هم مهر و موم کردند. صداشو جلوی شوهرت در نیار. بهش بگو رفته مسافرت. بگو برگشته روسیه! نذار بفهمن چی شده و کار پدرت چی بوده. می فهمی چی می گم؟
بعد یه دستمال پیچ گذاشت جلوی من و گفت:
بیا اینا مال توست. مواظبش باش من باید یه چند وقتی از اینجا برم. یه سری هم به خواهرت پریوش می زنم. باید جریان رو برای اون هم بگم و بهش پول بدم. حواستو جمع کن. دیگه تنهایی. یادته چند سال پیش بهت چی گفتم؟! خوبه حالا سر و سامون گرفتی وگرنه الان باید آواره کوچه و خیابون می شدی! حالا هم بچسب به خونه و زندگیت. گریه زاری هم نکن که از قضیه بو ببرن! دنبال قبر بابات هم نگرد! معلوم نیس کجا خاکش کردند.
بلند شد و یک نگاه پر معنی به من کرد و گفت .بهجت خانم مواظبش باش!
بعد رو به من کرد و گفت. سختی هات تموم شده! گذشته رو فراموش کن! بعد خداحافظی کرد و رفت. من و بهجت خانم فقط رفتنش رو نگاه کردیم یه دفعه بهجت خانم بلند شد دنبالش رفت و چند دقیقه دم در باهاش صحبت کرد و بعد سهراب خان برای همیشه رفت. وقتی که رفتنش رو دیدم تازه متوجه شدم که در تمام این مدت شاید در ذهنم اونو پدر خودم می دونستم! اگه کاری داشتم به اون می گفتم. اگر مشکلی داشتم اون برام حل می کرد. در موقع گرفتاری امیدم به اون بود و همیشه بجای پدرم اونو می دیدم و عوض اینکه پدرم به من کمک کنه سهراب خان بود که به دادم می رسید!
شروع به گریه کردم. کمی برای پدرم و بیشتر به خاطر سهراب خان که فکر نمی کردم دیگه بتونم ببینمش! نامه پدرم رو قایم کردم. آمادگی نداشتم که بخونمش. بهجت خانم برگشت به اتاق و وقتی دید که گریه می کنم بغلم کرد و منو تسلی داد و گفت که گریه نکنم. گفت نباید کسی از این جریان باخبر بشه. پولهای توی دستمال رو در اورد و شمرد. پول زیادی بود باهاش می شد دو تا خونه مثل خونه ما خرید. چندشم می شد که دست به اون پولها بزنم!
دلم خیلی گرفته بود حوصله اینکه با کسی حرف بزنم یا اینکه کسی رو ببینم نداشتم. بهجت خانم به عزت که کنجکاو شده بود گفت که این پیشکار پدر پریچهره. پدرش مجبور شده از ایران به روسیه بره اینه که پریچهر کمی ناراحته. به اتاق خودم رفتم و شروع به بافتن کردم. بهترین کاری بود که می تونستم تو اون موقع بکنم! ظهر به اصرار بهجت خانم و عزت ناهار خوردم و دوباره به اتاق خودم برگشتم. عزت و بهجت خانم مواظب قالی بافها بودند. سر و صداشون یه لحظه قطع نمی شد. داشتم سرسام می گرفتم. دیدم حال و حوصله کار کردن ندارم این بود که گرفتم خوابیدم. دو ساعتی خواب بودم. خواب پدرم رو دیدم. خواب دیدم که گریه کنون از من خداحافظی می کنه. با گریه از خواب پریدم. رفتم سراغ نامه بازش کردم و شروع به خواندن کردم. نوشته بود:
پریچهر دخترم خیال ندارم که در این مکتوب عذر گذشته ها رو بخوام. وقتی هم نیست طومار بنویسم. می دونم که آفتاب فردا رو نمی بینم. بد کردم حلالم کن.
و این تمام حرفهای پدرم با من بود که سالها آرزو داتم از زبون خودش بشنوم! سه سالی گذشت. خاطرات کمرنگ می شن اما فراموش نه! دوباره به زندگی عادی برگشته بودم. همه چیز مثل قبل شده بود. زنها قالی می بافتند و پول رو پول ما می اومد! یه روز صبح که از خواب بیدار شدم احساس سرگیجه کردم. حال تهوع داشتم. فکر کردم مریض شدم این بود که خوابیدم. ظهر هوس یه چیز شیرین کرده بودم. وقتی به بهجت خانم گفتم خندید و هلهله کشید. باور نمی کردم. بعد از این همه سال! از خودم قطع امید کرده بودم. در این چند سال هر چند که مدیریت و فکر اقتصادی من باعث پولدار شدن امراله و زندگی راحت عزت و بچه ها و تغییر وضع مالی زنهای همسایه شده بود مانع از اون بود که کسی اجاق کوری منو به روم بیاره اما هر وقت دو تا زن با هم پچ پچ می کردند به خودم می گفتم حتما در مورد بچه دار نشدن من حرف می زنند! بارها و بارها از خدا خواسته بودم که شادی منو کامل کنه و بهم یه بچه بده! هر وقت که بچه های عزت رو می دیدم در دلم آرزو می کردم که ای کاش خدا به من هم یه بچه بده و حالا انگار آرزوم برآورده شده بود!
این دفعه برخلاف دفعه پیش که هیچ کس رو نداشتم ئور و برم پر بود از کسانی که دوستم داشتند و مواظبم بودند. از فردای اون روز دیگه ویارونه بود که عزت و همسایه ها برام درست می کردند. همش مواظب بودند که سبک سنگین نکنم. امراله مثل پروانه دوربرم می گشت عزت تا تکون می خوردم باهام دعوا می کرد خلاصه عزیز بودم عزیزتر شدم. هر چی روزها می گذشت و شکمم بالاتر می اومد رسیدگی به من هم بیشتر می شد. دار قالی رو به زور از اتاقم برده بودند که پشتش نشینم. تا اینکه بعد از نه ماه یه شب زد و دردم گرفت. نعره های امراله رو می شنیدم که تو حیاط به این و اون می پرید که دنبال ماما برن. یه دقیقه سر این و اون داد می زد یه دقیقه بعد می رفت بالای پشت بوم اذان می گفت تمام زنهای همسایه ریخته بودند خونه ما. هر کدوم یه کاری می کردند و اونهایی هم که کاری نداشتن بکنند پشت در اتاق نشسته بودند و دعا می خوندند. امراله خونه رو گذاشته بود رو سرش! عزت بالای سرم نشسته بود و دستم رو تو دستش گرفته بود و گریه می کرد. سرش رو به اسمون بلند می کرد هی می گفت خدایا این زن و بچه اش رو سالم نگه دار. خدایا تو آگاهی که از چشمم بد دیدم از این زن ندیدم1 خدایا دردش رو بجون من بنداز! خدایا این زن دل منو نشکوند تو هم دلش رو نشکون! بهجت خانم هم یه طرف دیگه نشسته بود و دعا می خوند و به من فوت می کرد. صدای صلوات بود که از پشت در اتاق بلند می شد. شوهر زن ها تو حیاط جمع شده بودند و نگران با همدیگه حرف می زدند. امراله دقیقه به دقیقه داد می زد که ماما اومد؟ و هی حرص می خورد و غر می زد. صحبت که به اینجا رسید پریچهر خانم شروع به گریه تلخی کرد. گریه ای که تا اون موقع ندیده بودم. شاهد گریه کردن یه پیرزن بودن واقها مشکله!
بلند شدم و مقداری پول یواشکی زیر چادرش گذاشتم و زیر لب خداحافظی کردم. از خودم بدم اومده بودم که چرا باعث می شدم که این پیرزن با گفتن این خاطراتش به یاد گذشته زجر بکشه! سوار ماشین آرام به طرف خونه حرکت کردم. در راه به سرنوشت پریچهر خانم فکر می کردم. نیم ساعتی که رانندگی کردم بالای شهر مقابل پارکی ایستادم و پیاده شدم. به داخل پارک رفتم و سیگاری روشن کردم. شروع به قدم زدن کرده بودم که تلفن همراهم زنگ زد . فرگل بود.
فرگل- سلام کجایی فرهاد؟
- زیر سایه شما!شما کجایی؟
فرگل- لوس نشو! کجایی؟
من- تو یه پارک نزدیک خونه.
فرگل- پارک؟! اونجا چکار می کنی؟ تنهایی؟
من- نه. پریچهر خانم و بهجت خانم و عزت و عشرت و عصمت و شوکت و گلاب و امراله و زن های همسایه هم با من هستند!
مدتی سکوت کرد بعد گفت:
حالت خوبه؟ نکنه رفته بودی پیش پریچهر خانم؟
من- درسته رفته بودم به دنیای پریچهر خانم!
فرگل- چرا به من نگفتی؟ دلم می خواست من هم بیام
من- اولا که تنها با من می اومدی؟ دوما بیای دوباره میگرنت عود کنه؟ راستی فرگل بیا بریم یه دکتر خودتو نشون بده تا کهنه نشده معالجه اش کنه. می آی فردا بریم؟
- فردا کارهای دیگه داریم! باید بریم آزمایش خون
من- آزمایش خون برای چی؟
فرگل- نکنه یادت رفته؟ قراره با هم ازدواج کینم!
من- دوتایی با هم تنها می ریم؟
فرگل با خنده- آره پدرم می گه زودتر بریم که جواب بدن و زودتر مراسم رو برگزار کنیم.
خندیدم.
فرگل- خوشحالی؟
من- خیلی! دلم می خواد این چند روز هر چه زودتر تموم بشه و تو زن من بشی.
فرگل- اگه من زنت بشم منو با چی می زنی؟
من- من اصلا اهل زدن و دعوا مرافعه نیستم. اگه مشکلی هم پیش اومد با صحبت اونو برطرف می کنیم. حوصله بازی آقا موشه و خاله سوسکه رو هم ندارم!
فرگل- هنوز هیچی نشده تا احساس کردی که زنت می شم طبع رومانتیکت از بین رفت؟
من- نه به خدا ولی همون روز که شده بودم آقا موشه هر کی از رد شد و شنید بهمون خندید!
فرگل- چه عیبی داره؟بذار بخندند. خنده که چیز بدی نیست.
من- حالا نمیشه یه حرف دیگه بزنیم؟ من اصلا از موش خوشم نمی آد!
فرگل- چرا . حرف دیگه این که امشب شما اینجا دعوت داری شام. خودم برات یه غذای خوب درست کردم. می خوام دستپختم رو بهت نشون بدم.
من- دستپخت شمارو که من بارها خوردم. عالی بوده.
فرگل- فرهاد داری چکار می کنی؟ صدای کیه می اد؟
من- قدم می زنم چند تا دختر خانم هم پشت سرم بودند و انگار شنیدند یه روز آقا موشه شده بودم! خندیدند.
فرگل- آقا پسر شما دیگه متاهل هستی. خوب نیست تنهایی تو پارک ها قدم بزنی. زود برگرد خونه
من—چشم دارم به طرف ماشین می رم. امر دیگه ای نیست؟
فرگل با خنده- خیر. امر دیگه ای نیست. شب زود بیا. دلم برات تنگ شده!
من- راست می گی؟! الو فرگل!
قطع کرده بود با شنیدن این حرف یه دنیا شادی در قلبم سرازیر شد.
شب به خونه فرگل رفتم خیلی خوش گذشت. فرگل زیباتر از همیشه به استقبالم اومد. وقتی در رو روم باز کرد دلم می خواست که یه دوربین داشتم و ازش عکس می گرفتم! خیلی قشنگ شده بود. یه احساس مالکیت قوی نسبت به او داشتم!
فردا صبح برای آزمایش خون رفتیم و دو ساعتی کارمون طول کشید. موقع برگشتن بازهم دچار سر درد شد� انگشت نمای خاص و عام شه!
مخصوصا که می دونستم وقتی تو برگردی مثل قدیمها حتما هومن هم بیست و چهار ساعته اینجاست!
من- پس اون روزهای اول بخاطر همین بود که لیلا چادر سرش می کرد!؟
خندید و گفت- آره مادر. خود لیلا می گفت که نجابت به این چیزها نیست ولی من اصرار داشتم که چادر سرش کنه! فکر می کردم شماها مثل دو تا گرگ از خارج برمی گردین! چه می دونستم که بره اید!
- دست شما درد نکنه فرخنده خانم! حالا من و هومن شدیم جزء حیوانات! یا گرگیم یا بره؟
- اوا دور از جون از شما. یعنی هر دوتاتون بچه های خوبی هستید.
من- یه چیزی ازتون بپرسم جواب می دید فرخنده خانم؟
- بپرس مادر.
- پدر لیلا چی شده فوت کرده؟جوون بوده؟
- ای مادر1 حالا دیگه چه فرقی می کنه؟ حالا که دیگه بیست سال گذشته؟
- منظورم این نبود که ناراحتتون کنم کنجکاو شدم که بدونم چطور شد که فوت کرد.
مدتی به من نگاه کرد و بعد گفت:
چایی تو بخور سرد می شه.
شروع کردیم به خوردن چایی. چند دقیقه بعد گفت:
تو جای پسرم هستی . بهت اعتماد دارم. برات تعریف می کنم ولی به هیچ کس نگو! حتی هومن! یعنی مخصوصا به هومن و لیلا. لیلا فکر می کنه که پدرش تصادف کرده و مرده.
برام جالب شده بود یه سرگذشت دیگه1
- می دونی فرهاد جون من و بابای لیلا هردومون یکی از ده های ورامین بودیم پدر اون و من هر کدوم یکی یه تیکه زمین داشتند و می کاشتند و ای یه لقمه نون بخور و نمیر در می آوردند. پدر لیلا خدابیامرز از اون جوونی هاش هم سر پر شوری داشت.
نه زمین بود نه زمان! تو ده یه قاطر ، یه گاو ، یه گوسفند، یه غاز ، یه مرغ ، یه خروس از دستش امان نداشت! این جریان مال وقتی که سیزده چهارده سالش بود.هیچکس ازش دلخوشی نداشت همه می گفتند این پسر سر زنده به گور نمی بره!
هر چی بزرگتر می شد بدتر می شد جوری که تو سن هجده ، نوزده سالگی ده دوازده تا گوسفند رو دسته کرد و برد بیرون ده، تو شهر فروخت!
وقتی اهالی ده فهمیدن می خواستند از ده بیرونش کنن. کارهای عجیب غریب می کرد.
یه بار یه گربه رو با طناب دار زد! پای سگهای ده رو به هم می بست!مار می گرفت و می انداخت تو خونه همسایه ها! تازه یه کارهایی می کرد با حیونهای بیچاره که خوبیت نداره بگم! خلاصه هیچکس از اون خوشش نمی اومد جز دخترهای ده! تا دلت بخواد بین دخترها خاطرخواه داشت. خوش قیافه بود و لباسهای شهرری می پوشید. اصلا مثل دهاتی ها نبود! همه دخترها آرزو داشتند که یه همچین شوهری داشته باشن! زد و بین همه دخترها خاطرخواه من شد. اون موقع من هم بر و رویی داشتم. یه روز با پدر و ماردش اومدند خواستگاری من تا پدرم اونارو تو خونمون دید با عصبانیت بیرونشون کرد. بیچاره حق داشت هیچ کس حاضر نبود که یه همچین آدمی دامادش بشه! ولی خب من جوون بودم و جاهل.عاشق شدم.
چند روزی این ور و اون ور جلوم رو می گرفتمی رفتم سر زمین جلوم سبز می شد. می رفتم سر قنات آب بیارم سر راهم می گرفت. گوسفندهامونو بیرون می بردم دنبالم می اومد همش زیر گوشم حرفای قشنگ می زد . برام از شهر می گفت. می گفت باهاش فرار کنم و بریم شهر . پولدار می شیم و ماشین می خریم و خونه زندگی درست می کنیم مثل شهر ها راحت زندگی می کنیم. راستش از دهاتی بودن خسته شده بودم. یعنی ما توی ده هیچی نداشتیم. نه تفریحی، نه سرگرمی . هیچی! فقط کار بود و بدبختی. خیلی دلم می خواست که شهر رو ببینم اونقدر در گوشم خوند تا گول خوردم و اون کاری که نباید بشه ، شد! دوتایی با هم فرار کردیم. تو شهر یه جایی یه نفر یه پولی گرفت و ما دو تا رو برای هم عقد کرد. البته تهران مثل حالا ولنگ واز نبود. پایین شهر تو یه خونه بزرگ که دور تا دورش اتاق بود و هر اتاق رو یه عده اجاره کرده بودند ما هم اتاقی گرفتیم. اوایل خیلی خوب بود. رت سرکار و هر شب با یه نون و یه پاکت میوه برمی گشت خونه. سر به راه شده بود.
راضی بودم. خدارو شکر می کردم که اگه تموم پل هارو پشت سرم خراب کردم حداقل شوهرم خوب و سر به راهه. دو سالی گذشت ولی خدا به ما بچه نداد. کم کم اخلاقش عوض شد. کارو ول کرد. دیگه صبح ها سرکار نمی رفت جاش شب که می شد شال و کلاه می کرد و می زد بیرون! شه چهار سالی این برنامه اش بود. تا اینکه زد و خدا لیلا رو به ما داد . یه روز نشستم و باهاش صحبت کردم. بهش گفتم دست از کثافتکاری برداره و بره سر یه کار حسابی. هر چی بهش گفتم انگار نه انگار! مرغ یه پا داشت! می گفت می خوام پولدار شم. می گفت آدم از کارگری به هیچ جا نمی رسه. بعدها فهمیدم که دزدی می کنه! ضبط ماشین می دزده ها و از این جور کارها!
هر چی بهش گفتم فایده نداشت فقط کارمون به دعوا و کتک کاری می کشید. تا اینکه خودش فهمید دزدی به دردش نمی خوره. یعنی دیگه شب ها بیرون نمی رفت. خدارو شکر کردم که دست از این کار کشیده. دیگه صبحها بلند می شد و سرکار می رفت. می گفت می ره بازار. می گفت راه پول درآوردن رو یاد گرفته! وضعش هم خوب شده بود هر شب با دست پر بر می گشت خونه! داشت وضعمون خوب می شد که یه روز یکی از زنهای همسایه شیون کنون اومد در اتاق ما و محکم زد و در رو باز کرد و پرید تو!
فحش رو کشید به من. اصلا نمی فهمیدم که چی می گه! وقتی حسابی سر و تن من رو شست تازه فهمیدم که شغل آقا چیه! هروئین فروش شده بود. پسر پانزده شانزده ساله همسایه رو گردی کرده بود. شب که برگشت خونه مردهای همسایه ریختند سرش و حسابی کتکش زدند و از خونه بیرونش کردند.البته من و لیلا که دو سالش بود اونجا موندیم ولی دیگه نمی ذاشتند که اون پاشو تو خونه بذاره. هر چی بهش می گفتم مرد یه جای دیگه ای رو پیدا کن که اسباب کشی کنیم تو هم دست از این کار بردار به خرجش نمی رفت.می گفت جا پیدا کردم. می گفت تو همین جا باش پولدار که شدم می آم با خودم می برمت. بهش می گفتم بابا من پول نمی خوام با یه لقمه نونم می سازم این کاررو ول کن بالاخره آه این پدر مادرها پاگیرت می شه گوش نمی کرد تا اینکه یه دفعه هفت هشت ماهی غیبش زد. مجبور شدم با کلفتی شکممون رو سیر کنم و کرایه اتاق رو جور کنم. بعد از هشت ماه یه شب اومد خونه. یعنی اومد پشت در منو صدا کرد.وقتی دیمش اونقدر گریه کردم که نگ ولی تازه تو زندان یادگرفته بود چکار کنه! آخه این چند وقته زندان بود. با جنس گرفته بودنش.
یه سالی آزاد بود دو شبی یه بار می اومد و به ما سر می زد و پول می داد و می رفت تا اینکه دوباره غیبش زد. دو هفته بعد از کلانتری اومدن دنبال من. دوباره گرفته بودنش ایندفعه با ذو کیلو هروئین!
وقتی رفتم ملاقاتش نشناختمش . تو این چند وقته پیر شده بود. حکم اعدامش رو داده بودند. یه ساعتی پیشش بودم همش گریه کردیم. لیلا رو بغل گرفته بود و هی بو می کرد. فقط گفت وقتی بزرگ شد بهش نگو باباش چکاره بود. پس فردا صبحش که می خواستند اعدامش کنن وقتی نمی دونم رئیس دادگاه بود ، رئیس زندان بود چی بود! اومد خودم رو انداختم رو پاش. گریه و التماس کردم که به من و این بچه رحم کنه خلاصه دستور داد ماهارو از اونجا بردند. بعد از اینکه اعدام تموم شد یه مقدار پول به من دادند و راهیم کردن. حالم رو برات نمی گم که چطور بود! برگشتم خونه دیگه نمی دونستم چکار باید بکنم. دو روز بعد همون رئیس زندان با یه مرد دیگه اومد خونمون. اون مرد پدرت بود. دست من و لیلا رو گرفت آورد به این خونه. خدا از بزرگی کمش نکنه برای من برادر شد و برای لیلا پدر!
این جریان رو فقط من می دونم و پدرت و تو. حتی مادرت هم خبر نداره. حالام که برای تو گفتم پشیمونم! اما دلم می خواست برای یه نفر درد دل کنم و بگم تا این دختر به عرصه رسید چقدر بدبختی کشیدم! اما ترو به جون همون پدرت قسم می دم تاگه به کسی بگی!
مدتی به چهره خسته فرخنده خانم نگاه کردم و بعد گفتم:
خیالتون راحت باشه فرخنده خانم این راز همیشه تو دل من می مونه.
نگاهی به من کرد و آروم دستش رو روی زانوهاش گذاشت و بلند شد و استکانهای چایی رو برداشت و به آشپزخونه رفت. از پشت سر قامت تکیده شو انگار برای اولین بار بود که می دیدم!
*****************
صبح فرگل زنگ زد
- الو فرهاد سلام
- سلام همسر عزیزم! حالت چطوره؟ چی می شد که هر روز تو من رو بیدار می کردی؟
فرگل- مگه خواب بودی؟
من- نه بیدار بودم باید برم کارخونه. کاری داشتی؟
فرگل- می خواستم بگم عصری اگه کمی زودتر بیای دنبالم بریم با هم یه کادویی ، چیزی برای لیلا و هومن بخریم.
من- حیف کوفت که برای هومن بخریم!
فرگل- چی گفتی؟
من- هیچی، باشه عصری زودتر می آم دنبالت. راستی فرگل جان باید می رفتیم برای سی تی اسکن. دکتر زرتاش دوست پدرم منتظر عکس توئه
فرگل- حالا چه عجله ایه؟ بذار پس فردا شنبه می ریم. نمی خوای من باهات بیام کارخونه؟
من- خواستن که از خدا می خوام. ولی نه دوست ندارم با همسرم یکجا کار کنم.
فرگل- ای شیطون! می خوای من اونجا مواظبت نباشم؟!
من- از کجا فهمیدی؟
فرگل- برو تا بعدا خدمتت برسم. خداحافظ
من- خداحافظ
بلند شدم و بعد از حمام و صبحانه به کارخونه رفتم و ساعت دو که پدرم اومد به خونه برگشتم ناهار خوردم و کمی خوابیدم ساعت چهار و نیم بود که فرگل زنگ زد و قرار شد دنبالش برم. لباس پوشیدم و پیش مادرم رفتم ازش پرسیدم چیزی نمی خواهید برای لیلا بخرید که گفت قبلا خریدیم. خداحافظی کردم و به خونه آقای حکمت رفتم. در زدم. آقای حکمت در رو باز کرد و بعد از سلام و احوالپرسی و تعارف فرگل رو صدا کرد. دو تایی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
فرگل- فرهاد تو همیشه اینقدر می خوابی؟
من- من کی خوابیدم؟ کلا در بیست چهار ساعت اگه شش ساعت بخوابم خوبه!
فرگل- من که هر دفعه تلفن کردم خواب بودی.
من- فرگل خانم هنوز هیچی نشده شروع کردب به ایراد گرفتن از من؟
فرگل- باهات شوخی کردم.
من- خواب می خوای هومن! اونقدر خوش خوابه که نگو. می دونی بین خواب و بیداری حالتی یه که هومن نداره! یعنی یا خوابه یا بیدار! داره باهات حرف می زنه ابته تو رختخواب که دراز کشیدهیه دفعه سرش می افته و خروپفش هوا می ره.
آدم برای اولین بار که می بینه فکر می کنه شوخیه. نمی شه باور کرد.
فرگل- خوش بحالتون! مردها خیلی راحت هستن. دوتایی با هم بلند شدین رفتین خارج. اونجا با هم بودین. می گشتین.درس می خوندیدن! هر وقت شب دلتون بخواد بیرون می رین، هر وقت می خواین برمی گردین. خلاصه خیلی راحت و آزادید. حالا ما زن ها تا دختر تو خونه ایم حق نداریم بدون اجازه پدر و مادر از تو خونه تکون بخوریم. یه شب نمی تونیم با دوستمون با هم یکجا بخوابیم و تا نصف شب درد دل کنیم یا اینکه مثلا دنبال همدیگه بریم و تو خیابونها قدم بزنیم. شوهر هم که می کنیم باید مطیع شوهرمون باشیم. راستی چرا اینطوریه؟
من- والله چی بگم، خوب اینطوریه دیگه
فرگل- تو خارج هم همینطوره؟
من- خب نه. دخترها و زن ها اونجا آزادی زیادی دارن تقریبا مثل مردها.
فرگل- تو و هومن با هم یه اتاق داشتید؟
من- یه آپارتمان دوخوابه داشتیم. اجاره ای بود.
فرگل- غذا کی درست می کرد؟
من- هوم. البته اونحا خورد و خوراک به پول خودشون خیلی ارزونه بیشتر غذاهای اماده می گرفتیم و درست می کردیم. گاهی هم هومن غذای ایرانی درست می کرد.
فرگل- حتما بهتون خیلی خوش می گذشت؟
من- خیلی! می دونی اونجا همه چیز روی حسابه! قانون حرف اول رو می زنه. اونجا برای انسان ارزش قائلند.
فرگل- خیلی دلم می خواد برای یکبار هم که شده یکی از کشورهای خارجی رو ببینم
من- بذار عروسی کنیم با هم می ریم. من هر موقع دلم بخواد یه هفته ای بهم ویزا میدن.
فرگل- فرهاد چرا برگشتی؟
من- شاید بخاطر خوابم!خواب هام رو که برات تعریف کردم
فرگل- نه جدی می گم
من- بخاطر خاکم! بخاطر کشورم. می دونی فرگل برای یه مدت خوبه ادم ونجا زندگی کنه ولی برای همیشه نه! ما ایرانی هستیم و حساس. بعد از یه مدت دلمون هوای وطن رو می کنه.
فرگل- چه چیزی اونجا برات بیشتر از همه جالب بود؟
من- احترام به قانون.آزادی. می دونی اونجا تا زمانی که عمل خلافی مرتکب نشدی کسی کاری بهت نداره. هیچوقت پلیس مزاحمت نمی شه.
فرگل- فرهاد همین جا جلوی اون مغازه نگه دار.
نگه داشتم و پیاده شدیم.
فرگل- فرهاد باید دو تا کادو بخرم. یکی از طرف بابا مامان یکی از طرف خودمون.
من- خودمون؟!
فرگل- خوب آره دیگه من و تو. دیگه تقریبا ما خودمون یه خانواده ایم!
خندیدم و گفتم : باشه ولی خرجمون زیاد می شه ها!
فرگل- فرهاد؟
من- گوشم باشماست بفرمایید.
فرگل- دلت می خواست دختر بودی؟!
نگاهی با تعجب بهش کردم و گفتم: شوخیت گرفته؟
- نه جدی م گم دلت می خواست دختر بدنیا می اومدی؟
من- اگه مثل تو خوشگل می شدم آره!
فرگل- جدی می گی؟
من- نه . راستش رو بخوای اصلا دلم نمی خواست دختر می شدم. حالا چرا این سوال رو کردی؟
فرگل- همینطوری می خواستم بدونم
من- حالا غصه نخور. شانسآوردی که خوشگلی! اگه زشت بودی که دیگه وامصیبتا!
فرگل- فرهاد بریم اون آباژور رو بخریم از طرف بابا اینا
من- از طرف خودمون هم یک لامپ 100 وات براشون بخریم که به آباژور وصل کنن. چطوره؟
فرگل – بیا تو خسیس خان!
وارد مغازه شدیم و یک آبازور و یک لوستر خیلی شیک براشون خریدیم و بعد سوار ماشین شدیم و به خونه هومن اینا رفتیم. به محض اینکه در زدیم و وارد شدیم تا هومن من رو دید پرید و بغلم کرد.
من- باز محبتت به من قلنبه شد؟!
هومن- نه دیوونه دلم برات تنگ شده بود!
من- مگه تو هم دل داری؟
هومن- پس چی؟ دل دارم، قلوه دارم، یگر تازه دارم سیخی 100 تومن!
لیلا و فرگل روبوسی کردن و توی سالن نشستیم چند دقیقه بعد اون ها به آشپزخونه رفتن. وقتی تنها شدیم از هومن پرسیدم:
من- هومن راضی هستی؟
هومن- اره فرهاد ازدواج خیلی خوبه به شرطی که جفتت رو درست انتخاب کنی!
من- لیلا چطوره؟ اخلاقش چه جوریه؟
هومن- عالی درکش خیلی خوبه. ان شاالله تو هم زودتر با فرگل عروسی کنی.
در همین موقع لیلا و فرگل با یه سینی چایی اومدند.
لیلا- خیلی خوش اومدی داداشی !
من- آبجی این شوورت که اذیتت نمی کنه؟
لیلا- نه داداشی. فقط خرجی نمی ده.
من- اون عیب نداره. مرد باید اخلاقش خوب باشه
لیلا- داداشی گاهی هم شبها دیر می آد خونه.
من- عیبی نداره مرد باید اخلاقش خوب باشه
لیلا- داداشی گاهی هم منو کتک می زنه
من- عیبی نداره مرد باید اخلاقش خوب باشه
لیلا- داداشی می خواد بره یه زن دیگه ام بگیره
من- عیبی نداره اون ماله عقلشه! پاره سنگ ورمی داره!
همه خندیدند.
هومن- به پریچهر خانم سر نزدی؟
من- چرا جمعه پیش رفتم اونجا. فردا هم شاید برم
هومن- رفاقت اینه؟ صبر می کردی با هم می رفتیم
من- مهم نیست برات تعریف می کنم چی گفت
هومن- خوب فرگل خانم خیلی خوش اومدید. به امید خدا تو عروسیتون خدمت کنم.
فرگل- خیلی ممنون. حالا از لیلا راضی هستید؟
هومن- دست به دلم نذار که خونه خواهر! دختری که ازش خواستگاری کنیم بزنه سر آدمو بشکنه حساب کن وقتی زن آدم بشه چکار می کنه؟!
من- خدا از ته دلت بشنفه!
لیلا- هومن!
هومن- غلط کردم تروخدا دعوام نکن مادر ندارم غصه می خورم.
لیلا- چرا خجالت دادین؟ دستتون درد نکنه
من- آبازور رو ما از طرف جناب حکمت و خانم حکمت خریدیم.
هومن- دستشون درد نکنه. گفتم درد یاد سردردم افتادم! لیلا جون یه قرص سردرد با یه لیوان آب بده من
لیلا- گفتی سردرد من هم یاد سردرد فرگل افتادم. چطوری راستی؟ باز هم سردرد داری؟
من- گفتن سردرد یاد دکتر فرگل افتادم. باید فرگل خانم بریم سی تی اسکن یادت نره!
هومن- مگه چی شده؟
من- چند روز پیش دوباره سر فرگل درد گرفت رفتیم پیش دکتر زرتاش.سی تی اسکن داد گفت میگرن رو می شه معالجه کرد. بشرطی که کهنه نشده باشه. متاسفانه عکس خراب شده باید دوباره بریم سی تی اسکن کنیم.
لیلا- اینا همه عصبیه!
هومن- عین سردرد من! استرس ازدواجه!
لیلا- هومن خان!
هومن- خانم ها و آقایون معرفی می کنم، خانم لیلا پینوشه!همسر من دیکتاتور بزرگ! باور کنین صدام رو تو گلو خفه کرده!
من- حالا شام چی دارین؟
هومن- مهمونی با صرف عصرونه اس! نون و پنیر و چایی شیرین! اول زندگیمونه! باید خودمون رو جمع و جور کنیم. چیه خراب شدین رو ما!فردا بابام بیرونم کنه باید مدرک مهندسیم رو وردارم ببرم سر کوچه یه دکه کفاشی باز کنم و بزنم بالا سرم!
من- ناله نکن. برو جوجه کباب بگیر من پولشو رو می دم گدا!
هومن- ترو هم اگه بابات بیرون کنه باید بیای بشی شاگرد من!
در همین موقع زنگ زدند . سوسن خانم و هاله بودند. سلام و احوالپرسی شروع شد. نیم ساعت بعد هم بقیه اومدند و مهمونی به صورت رسمی شروع شد و تا ساعت دوازده ادامه داشت. خیلی خوش گذشت. یعنی هومن سر به سر پدرش و فرخنده خانم و پدرم می ذاشت و همه می خندیدم با رسیدن نیمه شب همه به خونه های خودمون برگشتیم. شب درست نتونستم بخوابم. در تمام طول شب کابوس می دیدم. ساعت 9 صبح بود چشمم تازه گرم می شد که یه دفعه دیدم یکی اومد زیر پتو ، توی تختخواب من! برگشتم دیدم هومن!
من- ا گم شو هومن تو اینجا چکار می کنی؟!
- خودتو بکش اون ورتر. دلم برای روزگار مجردی تنگ شده!
- نکنه لیلا از خونه بیرونت کرده؟
هومن- لیلا از این کارها بلد نیست. اومدیم بریم سراغ پریچهر خانم. دیدم خوابی یاد دوران قدیم افتادم که دوتایی پیش هم می خوابیدیم. نمی دونم چرا یه دفعه دلم گرفت!
من- نکنه هنوز می ترسی؟
هومن- پاشو نوبت تو هم می رسه. انوقت می فهمی چی می گم

پست 11 چی شد که اینطوری شد؟

اول کیک یا کادو؟

من و دنیا شروع کردیم دست زدن

-کادو،کادو،کادو.

خنده ای کرد نگاهی به کادو ها انداخت و کادوی هیربد که تو جعبه البالویی رنگی به شکل قلب بود برداشت و اروم بازش کرد

-وای هیربد خیلی نازه!

یک انگشتر فانتزی از طلای سفید و طلایی گونه ی هیربد رو بوسید بعد کادوی دنیا رو برداشت و باز کرد یک گلدون گل با گل داخلش هرچند که از شکل کادو معلوم بود ولی با دیدن گل هر سه لبخند زدیم عجیب بود خوش سلیقه شده بود شاید هم دوستاش بجاش انتخاب کردن.

دنیا-دوستش داری؟

صورتش رو بوسید 

-عالیه عزیزم!

بعد دستش رفت به کادوی من نگاهی به کاغذ کادوی لیمویی ش انداخت رنگ مورد علاقه ی مامان از لبخندش کم نزاشت و بازش کرد با دیدن گردنبد نقره دهنش باز موند

-وای سروش! شکل همونیه که تو نوجوونیم داشتم.چطور یادت مونده؟!

دستی تو موهام کشیدم

-ما اینیم دیگه.

بلند شد و گونم رو بوسید و دوباره نشست هیربد گفت:

-اون یکی رو باز نمی کنی؟!

هر سه با تعجب به کادوی دیگه نگاه کردیم

-این دیگه از طرف کیه؟!

هیربد اشاره ای به شکم ثنا کرد

-از طرف کوچولو موچولومون.

لبخند روی لبمون نشست ثنا کادو رو باز کرد خندش گرفت و دو پلاک یکی کوچیک و یکی بزرگ به شکل جغد رو در اورد چند ثانیه نگاش کرد بعد برگشت سمتش هیربد

-از کجا معلوم دختر باشه؟!

-دختره.یک دختره خوشگل مثل مامانش.

ثنا لبخندی زد

-عزیزم!

بعد پلاک ها رو سرجاش گذاشت و کادو ها رو برد تو اتاقش نشسته بودیم تا بیاد کیک رو بخوریم که یک لحظه صدای جیغیش رو شنیدیم بلند شدیم و به اون سمت دویدیم هیربد از همه مون تند تر می دوید 

ثنا رو زمین افتاده بود و جیغ می کشید هیربد خم شد و سرش رو تو بغلش گرفت 

-ثنا؟!چی شدی؟!ثنا؟!

دنیا با وحشت گفت:

-احتمالا زایمان زود رسه.

هیربد سریع دوید سمت کمد و یک مانتوی صورتی بلند با شال چروک نقره ای برداشت و سریع تنش کرد بعد بغلش کرد و دوید بیرون ما هم دویدیم سمت در وسط راه واستادم و بازوشی دنیا رو گرفتم نزدیک بود سکندری بخوره برگشت سمتم و با بهت پرسید:

-چیکار می کنی؟!

-با این وضعت می خوای بیای؟!بدو یک چیزی بپوش.

-هیربد رفت.

-من می دونم دکترش کدوم بیمارستانه;باهم می ریم. زود باش،برو لباس بپوش.

دوید تو اتاق چند ثانیه بعد امد بیرون باهم دیگه رفتیم پایین می دویدیم یک لحظه احساس کردم دیگه قدرتش برای دویدن کم شده ناخوداگاه دستش رو گرفتم و هم پای خودم کشیدمش رسیدیم بیمارستان دویدیم تو از پرستار پرسیدم گفت بردنش اتاق عمل دویدیم تو سالن اونور هیربد رو صندلی نشسته بود و سرش رو تو دستاش گرفته بود دنیا رفت جلو و دستش رو روی شونه ش گذاشت 

-هیربد چرا زانوی غم بغل گرفتی داداشی؟! الان باید خوشحال باشی،بچه ت داره دنیا میاد.

با چشمای نگران به دنیا نگاه کرد

-فکر می کنی اتفاقی براشون نمی افته؟

-اا داداش؟!این چه حرفیه؟! بجاش خوشحال باش تولد مادر و بچه تو یک روزه،برای جیبتم عالیه.

-اگه دنیا نیاد چی؟!

-بجای این خیال پردازی ها برو یک چیزی برای خانمت بخر.

هیربد لبخندی زد امد بلند شه که همون موقع صدای جیغ های مکرر ثنا امد هیربد و دنیا از جا پریدن هر سه کنار هم ایستادیم و به در نگاه می کردیم بعد از چند ثانیه صدای جیغ قعط شد ولی صدای گریه ی بچه نیومد هزار جور فکر امد تو ذهنم در باز شد و دکتر بیرون امد دویدیم سمتش هیربد پرسید:

-زنم چی شد دکتر؟!

دکتر با چشمای غمگین نگاش کرد

-زنت سالمه.

هیربد نفس راحتی کشید دنیا گفت:

-بچه؟!

دکتر سرش رو زیر انداخت دنیا زد زیر گریه من تلو تلویی خوردم و همون جا روی زمین نشستم هیربد چند قدم عقب رفت و روی صندلی نشست بعد زد زیر گریه دنیا برگشت و دوید سمت انتهای سالن نگا هم به هیربد بود و چشم هام اشکی برای اولین بار تو عمرم دلم براش سوخت سرشو بالا اورد و رو به دکتر گفت:

-می تونم برم خانممو ببینم.

-فقط مراقب باش جوش نزنه.

سری تکون داد و رفت تو اهی کشیدم و اروم اروم حرکت کردم سمت حیاط بیمارستان هم کنار در دنیا رو دیدم که کنار باغچه نشسته بود دستشو رو قلبش گذاشته بود و با دهن باز زار می زد تو دلم گفتم

-چه زشت تر شده.

اروم رفتم سمتش

-دنیا؟!

با گریه نگام کرد

-دیدی چی شد سروش؟!چقدر فکر برای اون بچه تو ذهنم داشتم،می خواستم براش مثل یک خواهر بزرگتر باشم،می خواستم برم خیاطی یاد بگیرم براش لباس بدوزم سروش؟!

اروم رفتم سمتش و دستم رو گذاشتم روی شونه ش مثل کار خودش

-منم مثل تو غمگینم.حتی شاید بیشتر از تو تو چند ماهی بیشتر نیست که اینجایی ولی من چند ساله من هم پا به پای هیربد و ثنا نگران و منتظر بچه بودم منم پا به پاشو صبر کردم جوش خوردم خدا رو التماس کردم پس حال من بدتره.

یک لحظه بلند شد و من رو تو اغوش گرفت هنگ کردم جوری که دستام تو هوا موند ولی وقتی دیدم داره تو بغلم زار می زنه منم اروم بغلش کردم یکم که گذشت از خودم جداش کردم و رفتم بالا از دکتر اجازه گرفتم برم اتاقی که ثنا بود اروم در زدم و رفتم تو بیحال به بالشتش تکیه داده بود و هیربد هم دستشو تو دستش گرفته بود هردو نگام کردند نمی دونستم چی بگم پس فقط نگاشون کردم اخر سر هیربد سکوت رو شکست

ثنا رو زمین افتاده بود و جیغ می کشید هیربد خم شد و سرش رو تو بغلش گرفت 

-ثنا؟!ثنای من؟!چی شد یکباره؟!

دنیا با وحشت گفت:

-بچه!بچه داره دنیا میاد!

هیربد سریع دوید سمت کمدش یک مانتوی بلند با شال در اورد و تنش کرد بعد بغلش کرد و دوید بیرون ما هم دویدیم سمت در وسط راه واستادم و بازوی دنیا رو گرفتم نزدیک بود سکندری بخوره برگشت سمتم و با بهت نگام کرد

-چیکار می کنی؟! 

-با این وضعت می خوای بیای؟!برو یک چیزی بپوش. 

-هیربد رفت؟!

-من می دونم دکترش کدوم بیمارستانه.زود باش برو لباس بپوش.

دوید تو اتاق چند ثانیه بعد امد بیرون باهم دیگه رفتیم پایین می دویدیم یک لحظه احساس کردم دیگه قدرتش برای دویدن کم شده ناخوداگاه دستش رو گرفتم و مپای خودم کشیدمش رسیدیم بیمارستان دویدیم تو از پرستار پرسیدم گفت بردنش اتاق عمل دویدیم تو سالن اونور هیربد رو صندلی نشسته بود و سرش رو تو دستاش گرفته بود دنیا رفت جلو و دستش رو روی شونه ش گذاشت 

-هیربد چرا زانوی غم بغل گرفتی داداش؟!الان باید خوشحال باشی بچه ت داره دنیا میاد.

با چشمای نگران به دنیا نگاه کرد

-فکر می کنی اتفاقی براشون نمی افته؟

-اا این چه حرفیه؟!بجاش خوشحال باش تولد مادر و بچه تو یک روزه،برای جیبتم عالیه.

-اگه دنیا نیاد چی؟! 

-بجای این خیال پردازی ها برو یک چیزی برای زنت بگیره.مگه این اولین بچه ای که تو 7 ماهگی داره دنیا میاد؟!

هیربد لبخندی زد همون موقه صدای جیغ های مکرر ثنا بلند شد هیربد و دنیا از جا پریدند به در نگاه می کردیم بعد از چند ثانیه صدای جیغ قعط شد ولی صدای گریه ی بچه نیومد همینطور  به در خیره شده بودیم که دکتر امد بیرون دویدیم سمتش هیربد پرسید:

-زنم چی شد دکتر؟

دکتر با چشمای غمگین نگاش کرد

-زنت سالمه.

هیربد نفس راحتی کشید دنیا گفت:

-بچه؟!

دکتر سرش رو زیر انداخت دنیا زد زیر گریه یک لحظه دلم ریخت دستم رو تو موهام فرو کردم و به دیوار تکیه دادم هیربد چند قدم عقب رفت و رو صندلی نشست بعد زد زیر گریه دنیا برگشت و سمت حیاط دوید نگام به هیربد بود و چشم هام اشکی برای اولین بار تو عمرم دلم براش سوخت سرش رو بالا اورد و رو به دکتر گفت:

-می تونم برم خانمم رو ببینم؟

-فقط مراقب باش جوش نزنه.

سری تکون داد و رفت تو اهی کشیدم و اروم اروم حرکت کردم سمت حیاط بیمارستان هم کنار در دنیا رو دیدم که کنار باغچه نشسته بود دستشو رو قلبش گذاشته بود و با دهن باز زار می زد تو دلم گفتم

چه زشت تر شده 

اروم رفتم سمتش

-دنیا؟

با گریه نگام کرد

-دیدی چی شد سروش؟!چقدر فکر برای اون بچه تو ذهنم داشتم؛می خواستم براش مثل یک خواهر بزرگتر باشم،می خواستم برم خیاطی یاد بگیرم براش لباس بدوزم سروش!

اروم رفتم سمتش و دستم رو گذاشتم روی شونه ش مثل خودش

-من از تو بیشتر غمگینم؛تو چند ماهی بیشتر نیست که اینجایی ولی من چند ساله من هم پا به پای هیربد و ثنا نگران و منتظر بچه بودم،منم پا به پاشون صبر کردم،جوش خوردم،خدا رو التماس کردم؛من خیلی از تو داغون ترم دنیا.

یک لحظه بلند شد و من رو تو اغوش گرفت یک لحظه هنگ کردم جوری که دستام تو هوا موند ولی وقتی دیدم داره تو بغلم زار می زنه منم اروم بغلش کردم یکم که گذشت اروم از خودم جداش کردم و رفتم بالا از دکتر اجازه گرفتم برم اتاقی که ثنا بود اروم در زدم و رفتم تو بیحال به بالشتش تکیه داده بود و دستش تو دست هیربدی که رو صندلی کنار تخت نشسته بود بود حالا هر دو نگاهشون به من بود نمی دونستم چی بگم پس فقط نگاشون کردم اخر سر هیربد سکوت رو شکست:


پست 10 چی شد که اینجوری شد؟

 

وقت نشد اشکم در بیاد چون در اتاقم به بدترین شکلی باز شد با ترس و چشمانی که التماس می کردم نزنم بهش زل زدم

-پسره ی بیشعور نمی دونی ثنا چقدر رو تو حساسه؟!به چه اجازه ای اشکش رو در اوردی؟!

بزور زبون باز کردم:

-معذرت می خوام!

یک قدم جلو امد 

-معذرت می خوامو ....

صدای در اتاقی امد در عرض چند ثانیه ثنا امد و جلوی هیربد رو گرفت

-نه هیربد خواهش می کنم!

هیربد چپ چپی به من نگاه کرد و رفت بیرون نفس عمیقی کشیدم و رو تخت نشستم ثنا امد سمتم

-الهی..

دستم رو روی لبش گذاشتم و گونش رو بوسیدم

-به اندازه ی ستاره های شب دوستت دارم اسمون من !

بعد کشیدمش تو بغلم

-دوستت دارم بهترین خواهر دنیا!

دستاش رو دور شونه هام حلقه کرد و سرش رو روی شونه م گذاشت

-بعد از مرگ مامان و بابا فقط بودن توی که باعث شده جهانم جهنم نشه.

از خودم جداش کردم و زل زدم به لبخند روی صورتش طولانی بعد دوباره سرش رو چسبوندم به شونه هام 

سروش-لبخند تو ارامش بخش ترین چیزیه که تا حالا دیدم.

-پس اگه بدونی من چه احساسی با دیدن لبخندای تو پیدا می کنم،همیشه می خندی.

بعد بدون عجله ای از هم جدا شدیم

سروش-دیگه از این اهنگ ها نمی زنم همیشه شاد می زنم برای تو.

تو روم خندید 

ثنا-و من همیشه لبخند می زنم برای تو.

جواب لبخند خواهر مهربونم رو دادم

از فردا دوباره رفتیم مدرسه هرچند که دنیا هنوز کاراش تا بتونه بره مدرسه طول می کشید هیربد ماه به ماه یک مقدار از پول های حقوق بابا رو می ریخت به حسابم بقیه ش هم حساب بلند مدت برام باز کرده بود تو اون می ریخت با پول ماهانم یک دست اسکیت برای خودم گرفتم و بیشتر بعد از ظهرا با بچه ها پیست بودیم هرچند وقتی که بر می گشتم ثنا مجبورم می کرد بشینم درسم رو بخونم بعد از چهار روز کار های مدرسه رفتن دنیا هم درست شد فقط قرار شد از شنبه بره هیربد کلی وسایل براش گرفت البته با سلیقه دنیا که خودتون فکر کنید چطوری بود

جارو برقی هال رو تموم کردم.

-هیربد تموم شد.

نگاهی کرد و شونه ای بالا انداخت فهمیدم این یعنی معافی با ذوق جارو برقی رو سرجاش گذاشتم و رفتم پی درسم نیم ساعت نشده بود که دوباره صدام کرد برای نوکری

ثنا از بودن دنیا خیلی خوشحال بود . دنیا حتی وقتایی که بهش کاری منول نمی شد خودش به کمک بقیه ، مخصوصا ثنا می رفت و مثل فرفره دورش می چرخید . دنیا همیشه می گفت و می خندید ؛ همین باعث شده بود که فضای خونه خیلی پر نشاط تر بشه  . انگار همه داشتیم از خودمون می پرسیدیم بدون دنیا چطور زندگی می کردیم . این مهربونیش ، خنده هاش و رفتار هاش داشت بد عادتم می کرد . منی که عادت کرده بودم خواهرم یواشکی بهم محبت کنه ، با حسادت و اذیت های شوهر خواهرم خو گرفته بودم . این محبت های جدید برام تازگی داشت . همش احساس می کردم خیلی زود تموم می شه و این من رو می ترسوند . انقدر زیبا می خندید که با خودم فکر می کردم اگه پادشاه بودم ، قطعا صدای خنده هاش رو سرود ملی اعلام می کردم .

-ثنا جون بهم میاد؟

ناخوداگاه منم از اشپزخونه کله کشیدم و نگاش کردم با دیدنش تو اون مانتو و شلوار گشاد سورمه ای قهقه زدم برگشت سمتم 

-مرگ!خیلی هم خوبه.

دوتا از انگشتام رو بهم چسبوندم

-عالی معرکه بیسته.

ایشی گفت دوباره برگشتم تو اشپزخونه چایم رو خوردم و شکلات تلخم رو برداشتم گذاشتم تو کیفم ثنا هر روز مثل بچه ها برام خوراکی می گرفت تا ببرم مدرسه مال دنیا رو هم برداشتم و رفتم بیرون پرت کردم تو بغلش

-این رو یادت رفت بچه جان.

اخم بامزه ای کرد

-خودتی.

کفشام رو پوشیدم دیدم همینطور ایستاده برگشتم و نگاش کردم

-چرا نمی ری؟

-برم؟! باید با تو برم دیگه،داداش گفت تنها نرم.

ابرویی بالا انداختم و کشیده پرسیدم:

-جدا؟!

-اهوم.

-اوه چه کارا می کنه این هیربد خان!باشه بپوش.

جلو امد و کفشاش رو پوشید هدفون ابی رنگم رو برداشتم هر روز تا مدرسه اهنگ گوش می کردم و بعد هدفون رو تو کیفم قایم می کردم برای راه برگشت کنار واستادم تا بره بیرون با تعجب نگاهی بهم انداخت و رفت بیرون مستقیم رفت سمت پله ها من که سرگرم بستن دستبند چرمم بود بی حواس دنبالش حرکت کردم دو طبقه که رفتیم پایین وقتی دیدم پاهام داره فلج می شه حواسم جمع شد که چرا از پله ها امد به در که رسیدیم بازوش رو کشیدم برگشت سمتم

-چیزی شده؟!

-اینطوری نمی شه دنیا از فردا من از پله می رم تو با اسانسور.

یکم من رو نگاه کرد بعد به دستم که رو بازوش بود نگاه کرد دستم رو برداشتم و اشاره کردم برو بیرون

رسید دم مدرسه ش با تعجب ابرویی بالا انداختم

-نمونه؟!

شونه ای بالا انداخت 

-اجازه دادند ازمون بدم;البته بعد از اینکه کارنامه م رو دیدند.

-مگه کارنامه ت چند بود؟

پشت چشم نازکی کرد

-بیست.

-دروغ؟!

-وا چرا دروغ؟!باور کن.

بعد برگشت و به مدرسه نگاه کرد 

-با تمام قدرت درس می خوندم تا شاید دلشون گرم بشه و بزارند بیام دبیرستان.

بعد رفت سمت مدرسه چند قدم که دور شد برگشت سمتم و دستی تکون داد من هم جوابش رو دادم

سه روز بعد

هر سه مون به تکاپو افتاده بودیم امروز تولد ثنا بود خودش تو اتاق خواب بود و هیربد بعد از نماز صبح هردومون رو به کار گرفت ولی اینبار با شوق کار می کردم خونه رو تزیین کردیم کیک شکل مرغ امین بود ثنا هم مثل هر دختر دیگه ای حسابی تحد تاثیر سریال شهزاد شده بود و علاقه عجیبی به مرغ امین پیدا کرده بود خوراکی ها رو چیدیم و هر کسی بسته ی کادوشو گذاشت کارا که تموم شد هیربد گفت:

-برین این لباسا رو بپوشید.

و به دو باکس لباس اشاره کرد هر دو رفتیم تو اتاقامون و لباس ها رو پوشیدیم نگاهی به لباسم کردم یک تیشرت سفید که روش عکس یک کلاه تولد بود به رنگ ابی کلاه هم یک زنگوله داشت تو کمد لباسم گشتم یک شلوار لی روشن برداشتم رفتم بیرون همزمان دنیا هم امد بیرون یک نگاه بهم کردیم و زدیم زیر خنده لباس اونم یک تیشرت به همون رنگ بود و یک شلوارک ابی روشن پوشیده بود باهم رفتیم تو هال هیربد هم لباس ست با همون شلوار خاکستری کلاه های تولد ابی رنگ رو که زنگوله داشت برداشتیم و رو سرمون گذاشتیم وقتی صدای در اتاق امد دویدیم تو اشپزخونه ثنا همینطور که خمیازه می کشید امد تو هال

-سلام.

یک نگاه به دور و بر کرد

-ااا بیدار نشدن؟هیربد پس کو؟

یک قدم که جلوتر امد قبل از اینکه چشمش به میز بیوفته هیربد اروم رفت پشت سرش و چشماشو از پشت گرفت 

-علیک سلام خانمم.

بعد دستاشو برداشت و گونش رو بوسید 

-تولدت مبارک نفسم.

ثنا با بهت برگشت سمتش 

-هیربد؟!

هیربد بهش خندید 

-خوشت میاد؟

-تو دیونه ای؟!

عد اروم بغلش کرد چشمش از بالای شونه ی هیربد به ما افتاد لبخندی بهمون زد از هیربد که جدا شد ماهم جلو رفتیم اول دنیا رو بغل کرد بعد منو گونه ی من رو بوسید یک لحظه اخمای هیربد توجه ام رو جلب کرد الان می گم کاش اون موقع ها ثنا بیشتر حواسش بود رفتیم سمت میز ثنا نشست دنیا اهنگ رو روشن کرد هیربد و دنیا رفتن وسط من و ثنا هم براشون دست می زدیم دنیا خواست بره قلیون رو بیاره  هیربد علاقه ای به قلیون نداشت و سعی می کرد دنیا رو یواش یواش ترک بده پس بلند شد

-نمی خواد بزار برقصیم.

بعد رفت اهنگی رو که خودش در نظر داشت رو گذاشت بعد امد سمت ثنا و دستش رو به سمتش گرفت

-تانگو؟

ثنا با تعجب به خودش اشاره کرد

-با این شکم؟!

-چه اشکالی داره؟

شونه ای بالا انداخت و دستش رو تو دستش گذاشت و رفتن وسط

 مگه تو نگفته بودی 
عشقو زندگی قشنگه
ولی خب نگفته بودی 
که همش بی آب‏ و‏ رنگِ
تو همیشه گفته بودی 
وقتی عاشق میشی انگار
دل دریا رو گرفتی 
توی دستای سپیدار

دنیا پاشد و امد سمتم

-ماهم بریم.

با تعجب نگاش کردم دستشو گرفت سمتم

-بریم دیگه.

دستم رو تو دستش گذاشتم و رفتیم وسط یک دستم رو رو پهلوش گذاشتم دست دیگه م رو تو دستش گرفتم و کمی با فاصله بالا بردم اونم دستش رو رو شونه م گذاشت
مگه نرخ خوبی چنده 
که تو برگای برنده
تو به این راحتی سوختی 
مگه تو نگفته بودی
من تو دریای جنونت 
دل دادم به آسمونت
بادبونام‏‏و سپردم 
به نگاه مهربونت
گم شدم تو دل بارون 
با یه حال عاشقونه
تو که گفتی نمیدونی 
پس بگو آخ کی میدونه
مگه نرخ خوبی چنده 
که تو برگای برنده
تو به این راحتی سوختی 
مگه تو نگفته بودی
مگه من دوست نداشتم 
مگه عاشقم نبودی
مگه آخرین بهانه 
واسه دلم نبودی
مث گل مث یه سایه 
مث بی کران دریا
مث یه حس عجیبی 
توی صندوقچه رویا

نگفته بودی مازیار فلاحی

بهم زل زده بودیم یک لحظه تو دلم گفتم

چشماش دیونه کنندست 

کاش می فهمیدم که این بانویی که برام رویا بود یک روز کابوس زندگی م می شه ثنا و هیربد که از هم جدا شدند ماهم جدا شدیم یک لحظه ترسیدم از هیربد ولی وقتی دیدم بیخیاله خیالم راحت شد نشستیم ثنا گفت:


پست 9 چی شد که اینجوری شد؟

ثنا دوباره لبخندی زد و چیزی نگفت من با اینکه از حرف باباش عصبانی شده بودم ولی از اونجایی که فردا داشتیم می رفتیم حسابی شارژ شده بودم. هیربد رفت تو اتاق تا ماجرا رو به خواهرش بگه اونم دیگه بیرون نیومد هیربد گفت داره وسایلش رو جمع می کنه هوشنگ تا صبح تو بغلم گریه می کرد خیلی دوست داشتم اون رو هم با خودمون ببریم ولی حیف که به دست من نبود

فردا صبح اماده ی حرکت شدیم زیر چشمی نگاهی به دختره انداختم مانتوی سفید رنگی پوشیده بود با شلوار نقره ای و شال ابی روشن با احساس سنگینی نگام برگشت سمتم روم رو گرفتم.خانواده هیربد بی حوصله و با اکراه دم در ایستاده بودن حتی زورشون می امد بدرقه مون کنند.هوشنگ رو دوباره بغل کردم.بازم داشت گریه می کرد با بقیه دست دادم و سوار شدم دنیا هم فقط دست داد هیچ کس هم جز هوشنگ پیش قدم برای بغل کردنش نشد سوار شدیم و هیربد حرکت کرد.یکم که گذشت دنیا پرسید:

-زن داداش کی این گوگولی عمه دنیا میاد؟

ثنا از تو اینه لبخندی بهش زد

-ان شاءا... سه ماه دیگه دنیا جان.

-تا اون موقع من باید کارای خونتون رو انجام بدم؟

ثنا لبخند از رو لبش رفت امد چیزی بگه که هیربد گفت:

-اره.تو و سروش.

ثنا چپ چپی نگاش کرد بعد گفت:

-نه عزیزم شما درست رو بخون;فقط اگه زخمتی نمی شه،یکم با سروش تو کارهای خونه به من کمک می کنید.

دنیا دیگه چیزی نگفت و من فهمیدم هیربد این بشر با خواهرشم بده.مثل راه رفتن شب رسیدیم به خونه و من برای اولین بار ارامش شب رو تجربه کردم.هیچی قشنگ تر از این نیست که تو خونه خانواده هیربد نباشی.تجربه نکردین اگه نه درکم می کردین. دنیا پیاده شد و به ساختمون نگاه کرد کلش رو انقدر بالا گرفته بود که گفتم الان می افته ثنا با کمک هیربد رفت تو منم برگشتم سمت صندوق عقب

-نمی خوای بیای ساکت رو برداری ؟

تازه حواسش به من جمع شد امد سمتم شالش یکم عقب رفته بود و گردنش بیرون زده بود فاصله و من و گردنش 10 سانت بود سریع خودم رو کنترل کردم و قدمی عقب رفتم تا اون ساکتش رو برداره بعد مال خودم و مال ثنا رو برداشتم هیربد هم ساکت مسخره کوچیکش رو برداشت بود

دنیا-باورم نمی شه میخوام تو خونه اشرافی هیربد زندگی کنم.

سری تکون دادم و چندتا ساک دیگه رو برداشتم و حرکت کردیم بپر بپر کنان جلو تر می رفت 

-واستا منم بیام.اسانسور رو زودتر نبری،اون دو ساعتی طول می کشه تا برسه پایین.

-اخه ببخشید انقدر عجله داشتم که متوجه ت نشدم.بیا.

رفتیم تو اسانسور وقتی رسیدیم بالا دیدیم ثنا و هیربد در رو باز گذاشته بودند.رفتیم تو هیربد برگشت سمتمون به من گفت:

-برو وسایل رو جاسازی کن.

بعد رو به دنیا گفت: 

-اتاق کنار اتاق سروش رو برای تو در نظر گرفتیم.یاد وسایل نداره امروز باید رو زمین بخوابی ولی فردا باهم می ریم خرید.

-مرسی داداش.

بعد رفت سمت اتاق ها خیلی زود اتاقش رو پیدا کرد می دونستم تو اون اتاق جز یک قالی داغون ابی رنگ هیچ چیز دیگه ای نیست وسایل رو گذاشتم سرجاش بعد لباسم رو عوض کردم و رفتم تو اتاقم اخیش هیچ جا خونه ی خود ادم نمی شه 

+++

-سروش؟!

زیر لب گفتم 

-ای مرگ سروش!

بلند شدم و لباسم رو عوض کنم و رفتم بیرون هیربد رو دیدم که کت و شلوار قهوه ایش با پیراهن مشکی ش رو پوشیده بود و دم در داشت پاشنه کفشش رو درست می کرد

-چی شده؟

-علیک سلام.

-سلام صبح بخیر.

-سلام بدو با دنیا برو براش هرچی می خواد رو بخر.من باید برم سرکار فوریه.

چه داداش با غریتی! کارت رو که از اول حرفاش سمتم گرفته بود رو گرفتم و گفتم:

-باشه می رم حاظر می شم.

رفتم تو اتاقم یک پیراهن سفید پوشیدم با شلوار مشکی موهام رو به بالا شونه زدم و عطر به خودم زدم رفتم بیرون حالا دنیا هم امده بود اروم سلام کرد جوابش رو دادم با همون لباسای دیروزی بود 

-دنیا جان با سروش برو خریدات رو بکن.

-چشم داداش .

هیربد دوباره روی نحسش رو به سمت من کرد

چای رو گذاشتم،دم امد درست کن،صبحانه ی ثنا رو هم بچین بعد می تونین برین .

خودش رفت بیرون باهم رفتیم سر میز و صبحانه خوردیم بعد حرکت کردیم با ذوق به بازار ها نگاه می کرد

-تا حالا بازار ندیدی؟

یکم بهش برخورد منم از حرفم پشیمون شدم ولی دیگه هیچ کدوم هیچی نگفتیم به یک لوازم چوبی فروشی رسیدیم

-هر سرویسی می خوای انتخاب کن بخریم.

رفتیم تو مرد برامون عکس سرویس های چوبش رو اورد یک سرویس سفید و البالویی انتخاب کرد خدا رو شکر برعکس انتخاب لباسش انتخاب وسایلش خوب بود گفتن تا هفته ی دیگه بهش می رسونند بعد رفتیم تشک  انتخاب کردیم گفتیم همون هفته دیگه با وانت برامون بفرستند رو تختی یاسی با بالشت و پتو ست البالویی هم سفارش دادیم بفرستند.  قالی فانتزی البالویی هم گرفتیم

دنیا-من خیلی خوشحالم! خوب بریم؟

یک نگاه بهش کردم و رفتم تو فکر با تعجب پرسید:

-نریم؟!

-دنبالم بیا .

حرکت کردم اونم دنبالم امد

-کجا؟ کجا می ریم سروش اقا؟

رسیدیم دم یک مانتو فروشی رفتم تو با تردید دنبالم امد

-انتخاب کن.

-اخه..

-پولش رو داداشت می خواد بده.انتخاب کن.

 استین مانتوش رو گرفتم و کشیدم سمت مانتو ها نگاه گیجی به مانتو های رنگ وارنگ رو به روش انتخاب با دیدن نگاش که سمت زشت ترین مانتو می رفت زنگ خطرها به صدا در امد 

-نه!

با تعجب برگشت سمتم هول شدم

-چیزه...بزار خودم برات انتخاب کنم .

بعد قبل از اینکه حرفی بزنه رفتم سمت مانتو ها یک مانتوی شرابی تا روی زانو که سبک بود و رو استیناش سنگ دوزی داشت.مدل دامنش هم کلوش می شد رو گرفتم سمتش 

-این رو برو بپوش.

ازم گرفت و رفت تو پروی وقتی پوشید امد بیرون احساس کردم خیلی متین تر شده لبخندی زدم و شلوار مشکی و شال جیگری رو هم دادم دستش و دوباره فرستادمش تو پروی وقتی در رو باز کرد لبخندی زدم و ناخداگاه گفتم

-چه خانم  شدی؟

بعد شالش رو که داغون و الکی انداخته بود رو سرش رو براش درست کردم حالا شکل یک خانم متین و با وقار شده بود

-بریم؟

با خجالت سری تکون داد رفتیم سمت فروشنده قبل از حساب چشمم به یک ست کیف و کفش بادنجونی خورد رو به دنیا گفتم:

-سایز پات چنده؟

جا خورد 

-ها؟!

-سایز پات؟

-برای چی؟!

-اه بگو دیگه.

37-

-خیلی خوب.

رفتم سمت کفس و تهش رو نگاه کردم 37 بود جلو رفتم و با لبخند انداختم جلوش 

-ببین اندازته.

کفش رو پوشید.اندازه ی اندازه بود.اونا رو خریدیم و راه افتادیم سمت خونه وقتی رسیدیم حدود ساعت 2 بود رفتیم تو بعد از سلام دنیا یک دوری زد.

-خوبه؟

ثنا گفت:

-وای عزیزم عالیه!

هیربد یک تار ابروش رو بالا انداخت و به من نگاه کرد فهمیده بود که این سلیقه ی خوب از خواهرش نیست رفتم تو اتاقم از فردا کارها تقریبا مساوی تقسیم شده بود و کارهای من هم کمتر تنها مشکلم رفتار هیربد بود که به همون بدی که بود بود .

-هو!حواست کجاست؟

با تعجب نگاش کردم

-هان؟!

-غذا رو بپا.

حواسم جمع غذا شد ولی باز در حالی که داشتم سوالایی که تو کتاب بودو تو ذهنم تکرار می کردم حواسم پرت شد که یک کشیده ی محکم خوردم

-اخ!

با اخم گفت:

-اخ و مرگ!غذا رو سوزوندی.

نگاهی به دنیا کردم که اونور در حالی که داشت ضرف ها رو می زاشت زیر چشمی نگام می کرد زیر غذا رو خاموش کردم و با گلاب و رب مزه ی سوختگی ش رو بردم بعد هم فنو زدم دنیا غذا رو جا کرد و همه نشستیم وقتی با فاصله ی نزدیک تر با دنیا بودم وجود تاپ مشکی و شلوارک مشکی ش بیشتر اذیتم کرد با اینکه دستای خیلی بد ترکیب و پر از جوشی داشت ولی بازم من یک مرد بودم و با مشکلات مربوط به خودم با احساس سنگینی نگاه هیربد رو حالت معذب خودم وحشت کردم گفتم الان منو می گیره زیر مشت و لقدش بعد هم از خونه بیرونم می کنه ولی در کمال تعجب رو به دنیا کرد

-برو لباست رو عوض کن.اینجا پسر نامحرم دفعه ی اخرت باشه با همچین لباسی می گردی ها.

-وا توقع که نداری حجاب کنم و چادر بپوشم؟

-توقع ندارم.اجازه هم نداری با این تیپ بگردی.یالا برو لباست رو عوض کن.دفعه ی اخرتم باشه با من بحث می کنی.حالیت شد؟

-اما...

-دنیا.

-لاقل بزار غذام رو.

-دنیا عصبیم نکن برو.

با ناراحتی از سرجاش بلند شد و رفت نفس عمیقی کشیدم دنیا دیگه برای غذا نیومد هرچی هم ثنا صداش زد جواب نداد هیربد می خواست بره سر وقتش ولی ثنا نزاشت غذا ش رو براش تو یخچال گذاشت 

رفتم تو اتاقم و گیتارم رو ورداشتم شروع کردم به خوندن

دو روز دنیا برام قفس تر از قفسه بهم نفس برسون هوام دوباره پسه
هوامو داشته باش میگن تو مومنی و دم مسیحاییت نفس تر از نفسه

همیشه میلنگه یه جای زندگیم الهی من بمیرم برای زندگیم
همیشه میلنگه یه جای زندگیم الهی من بمیرم برای زندگیم

من که یادم رفته چی دردمه چی دوامه برام مهمم نیست کی نیستشو کی باهامه

همیشه میلنگه یه جای زندگیم یه مرگ تازه میخوام به جای زندگیم
نذار که کشته ی این زهر گزنده بشم میخوام تو این بازی یه بار برنده بشم

همیشه میلنگه یه جای زندگیم الهی من بمیرم برای زندگیم
همیشه میلنگه یه جای زندگیم الهی من بمیرم برای زندگیم

 محسن چاوشی هوام دوباره پسه

پست 8 چی شد که اینجوری شد؟

پست 8 چی شد که اینجوری شد؟
یکم ازم فاصله گرفت تو چشمای خوشگلش اشک جمع شده بود دوباره تاکید کردم:
-ثنا جان باور کن خوبم.
بعد دستی رو صورتش کشیدم
-ببخشید حالت بد شد.
مشت اروم به سینه م زد
-دیونه.
لبخندی بهش زدم و رفتم تو اشپزخونه از جعبه ی کمک های اولیه باند برداشتم و دستمو باش بستم بعد هم یک مسکن از یخچال برداشتم و با اب خوردم صداش امد
هیربد-هوی میزو بچین.
ثنا-دستش درد می کنه;خودم می چینم.
قبل از اینکه هیربد دوباره چیزی بگه وسایل صبحانه رو رو میز چیدم و با گفتن اینکه نمی خورم رفتم سمت اتاقم رونیفرم کاکایویی م رو پوشیدم و کوله ی مشکیم رو برداشتم دم در کتونی های استخونیم رو پوشیدم و بعد از خدافظی سریعی از خونه بیرون زدم تا مدرسه نزدیک یک ربع پیاده راه بود رفتم تو و با از نظر گذروندن حیاط بزرگ مدرسه دوستامو پیدا کردم کیوان و شهاب قبل از اینکه بتونم برم پیششون بچه ها رو برای صف صدا زدند همه منتظر واستادیم
تو ردیف دوم نشستیم من و کیوان کنار هم اخرای زنگ بود که دستش  رو رو گردنم احساس کردم جای ویشگون هیربد رو بعد کشید رو زخم کنار لبم و سپس باند دستم به نیم رخش نگاه کردم ولی اون نگام نمی کرد امدم رومو برگردوندنم که دفترچه شو گذاشت وسطمون و روش نوشت
کار اون سادیسمیه
سری تکون دادم دوباره نوشت
چرا ایندفعه بهونش چی بود
مدادمو از تو جامدادی مشکی رنگم در اوردم و نوشتم
حق داشت دیر امده بودم خبر نداده بودم حال ثنا بد شد.
پوزخندی زد و نوشت
حق داره کجاش حق داره
نیم نگاهی بهش کردم و نوشتم
نمی دونم چیکار کنم
می خوای یک راه حل بهت بگم
معلومه
خیلی خوب زنگ تفریح بیا تا بگم
بعد کاغذو برداشت و مچاله کرد انداخت تو کیفش

زنگ تفریح رفتم سمتش

-خوب؟

تکیه شو به نیکمت داد

-بشین.

کنارش نشستم

-می خوای از شرش راحت شی؟

-یعنی چی شرش پسر؟!من می خوام از ازار و اذیت هاش راحت شم.

-زیاد فرقی نداره.

-مختصر فرقی که داره.

خندشو خورد

-خوب حالا راحلت رو بگو.

اروم اروم شروع کرد راحلشو گفتند تموم که شد عصبی از جام بلند شدم

-تو دیونه ای!دیونه!

تعجب کرد

-دیونه منم یا تو؟ چرا یکباره رم کردی؟!

-مطمئنی عقل تو کلته؟! من تو کار خدا موندم.می دونم وقتی داشت عقلو پخش می کرد از تو یادش رفته بود.

بعد رفتم سمت کلاس یکم بعد هم اون امد تا اخر زنگ باهم حرف نزدیم بعد کوله مو برداشتم و زدم بیرون دوید دنبالم

-سروش؟ سروش؟

از پشت شونه مو کشید برگشتم سمتش

-مرگ سروش! چته؟

-اخه چرا اینطوری رفتار می کنی؟! مگه من چی گفتم؟!یک پیشنهاد بود دیگه.

-تو جدی نفهمیدی چی گفتی یا داری خودت رو به اون راه می زنی؟!

-باور کن نفهمیدم.اشکالش چیه اخه؟بزار بفهمه همیشه یک نفر خر نمی مونه،یک روز گرگ می شه می درش.

-الان عصابم خورده حوصله توضیح دادن به توی روانی رو ندارم؛ولم کن بزار برم.

بعد بازوم رو از دستش در اوردم و رفتم سمت خونه تو راه همینطور بهش فوش می دادم رفتم تو هیربد با تعجب نگام کرد

-چته تو؟

زیر لب گفتم:

-هیچی سلام.

-علیک سلام جمع کن وسایلت رو.

به این زودی

باید از تو اجازه می گرفتم

ول کن جون عزیزت هیربد

بعد رفتم سمت اتاقم وسایلمو تو ساکم ریختم و گذاشتم کنار اتاق داد زدم:

-من اماده م;هر وقت حاظر بودین اطلاع بدین.

صدای ثنا امد

-سلام داداشی بیا ناهار.

لبخندی زدم

-سلام گلم امدم.

بعد لباسمو عوض کردم و رفتم بیرون ناهار رو که خوردیم ضرفا رو شستم اونا هم وسایلشونو اماده کردند ثنا گفت:

-تا قبل از ساعت 11 می رسیم؟

-اره ان شاء الله بریم.

بعد به من اشاره کرد بی حرف رفتم لباسمو عوض کردم و ساکمو برداشتم دنبالشون راه افتادم تو ماشین هیربد قربون صدقه ی زنشو و بچه ش می رفت ثنا هم براش ناز می کرد همینطور که به اهنگ گوش می کردم با لذت به کاراشون نگاه می کردم و فکر می کردم چند هفته دیگه بچه کوچولوی خواهرم هم بهمون اضاف می شه

 درو باز گذاشته بودند رفتیم تو سه ماهی می شد که اینجا نیومده بودیم حیاط خونه نسبتا بزرگ بود با یک باغچه که فقط قفسه مرغ توش دیده می شد رفتیم تو هال مامان هیربد تو هال بود و داشت بافتنی ش رو می بافت من نگاهی به دور و بر کردم هال خونه کوچیک بود و فقط یک قالی قرمز رنگ می خورد دیوار ها هم گچی بود کلا خونه شون کوچیک بود که سهتا اتاق داشت تو یکی سه تا خواهرا می خوابیدن یکی هم مال مامان و باباش بود یکی هم مال هوشنگ دلیل اینکه هوشنگ یک اتاق داشت این بود که کسی حاظر به هم اتاقی باش نمی شد ثنا سلام کرد برگشت سمتون بدون اینکه بلند شه گفت:

-ا سلام امدین؟

هیربد و منم سلام کردیم نگاهی به ما کرد و جواب سلاممونو داد هیربد پرسید:

-پس بابا رو بقیه کوشند؟

-خوابند دیگه توقع داری ساعت 11 شب در چه حالی باشند منم خوابم نبرد گفتم یکم ببافتم تا خوابم ببره.

هیربد اخم کرد ولی ثنا لبخند زد خواهر گلم مهربون تر از اون بود که از کسی دلخور بشه هیربد دوباره گفت:

-ما کجا وسایلمونو بزاریم؟

اشاره ای به سه تا اتاق کرد و گفت:

-هر جا که دلت می کشه.چه سوال ها می پرسه.

اتاق قبلی هیربد رو  یکی از خواهراش به محض اینکه هیربد امده بود تهران غضب کرده بود ولی بازم هیربد بی توجه به اون سمت رفت.می دونستم تا دو دقیقه دیگه خواهرش از اتاق شوت می شه بیرون از تلاش ثنا برای منصرف کردن هیربد هم می شد سر این مسئله به یقین رسید.

-سروش تو برو اتاق هوشنگ.

ساکم رو دنبال خودم می کشیدم غر غر مامانش بلند شد:

-هووو ساکت رو بردار فرشم رو خراب کرد.

ساک رو برداشتم و رفتم  سمت اتاق هوشنگ برادر هیربد به محظ اینکه درو باز کردم یک چیزی چسبید بهم از خودم جداش کردم و کلافه گفتم:

-وای هوشنگ!

با چشمای براق زل زد بهم به قیافه ی عقب موندش نگاه کردم صورت گرد و سفیدی داشت با چشم های فوق العاده ریز مشکی و موهای کم پشت قهوه ای با خنده گفت:

-سروش؟

بعد دوباره بغلم کرد خندیدم و بغلش کردم

-پسر خوب نزدیک بود خفه ام کنی.

-نه،نه هوشنگ پسری خوبیه;کسی رو خفه نمی کنی.

-بله،اون که البته.

بعد ساکم رو گذاشتم کنار اتاقش نگاهی به دور و بر کردم.نه براش تخت گذاشته بودند نه هیچی حتی لباساشم گوشه اتاق بود و بوی بد عرق ازشون بلند می شد یک موکت داغون بادمجونی کف اتاق پهن بود و پنجره رو به روی در حفاظ های زنگ زده ای داشت که بجای پرده یک چادر نماز رنگ و رو رفته زده بودند از تمام امکاناتی که یک پدر و مادر می تونند و باید برای بچه شون بگیرند اون فقط یک بسته مداد شمعی داشت که همیشه باش رو دیوار ها نقاشی می کشید و خدایی قشنگ کشیده بود.اگه بچه من بود دنبال شکوفا کردن این استعدادش می رفتم.

سروش-یک بالشت و تشک بهم می دی؟

هوشنگ-اونو برای تو انداختم.

به بالشت و تشکی نگاه کردم که انداخت بود رو زمین  گونش رو کشیدم

-دستت درد نکنه.

بعد لباسامو عوض کردم

-برای خودتم پهن کن.

سریع رفت جاشو پهن کرد.لباسامو عوض کردم و گرفتم خوابیدم.

صبح با برخورد نور با صورتم بیدار شدم.هوشنگ نبود.رفتم بیرون داشتند سفره ی صبحانه رو می چیندند سلامی کردم هرچند که فقط هیربد و ثنا و هوشنگ جواب دادند باباش با لحن بدی گفت:

-هیربد این تو خونه خودتونم تا لنگ ظهر می گیره می کپه؟اینجوری تمام کارا می افته رو دوش ثنا که.

به ساعت نگاه کردم به کی بگم ساعت 8 و ده دقیقه بود؟

هیربد شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت فهمیدم چرا چیزی نگفت با همه ی مشکلاتی که با هم داشتیم خوشش نمی امد مثل عقده ای ها رفتار کنه و جلوی بقیه خرابم کنه از طرفی دوست نداشت جوری رفتار کنه انگار ما خیلی باهم خوبیم من کنار ثنا که کنار هیربد نشسته بود نشستم هوشنگ هم کنار من زیر چشمی به خانوادش نگاه کردم مامانش زن حدودا توپری بود با پوست سفید و موهای کوتاه لخت استخونی رنگ با وجود سن زیادش پوستشو کشیده بود که متاسفانه عملش بد شده بود و پوستشو داغون کرد و چشمای مشکی 

باباش پیرمردی شکم گنده بود که سر تاسی داشت و پوست سفید و چشمای مشکی سه تا خواهر داشت خود هیربد از همشون بزرگ تر بود و 30 سالش بود خواهر اولش هلن با قیافه ی فوقلاده زشت قد بلند هیکل متوسط چشمای مشکی پوست سفید و موهای شلاقی مشکی که مششون کرده بود و در کمال بی شرمی یک تاب خردلی پوشیده بود با شلوارک کاکائویی و 26 سال سن داشت

خواهر بعدیش درسا هم به اندازه ی اولی زشت بود قد بلند پوست سبزه هیکل متوسط چشمای مشکی و موهایی که نرمیش از اینجا معلوم بود و تنها زیبای کل وجودش بود به رنگ البته رنگ شده ی یخی اون 23 سال داشت

سومی 17 سالش بود و حدودا حسابی بد قیافه پوست سفید خیلی بدجور موهای مشکی که جنس بدی داشت و قد بلند و بد هیکل از اون دوتا بد قیافه تر بود فقط چشمای قهوه ایش بود که تا حدودی زیبایی داشت 

-بابا دنیا می خواد برای کنکور شرکت کنه؟

کنکور چی؟! اه،اه از این اداهای جدید انقدر بدم میاد!تو هم که سرتق بازی در اوردی،شرکت کردی این شدی.

هیربد معترض شد

-مگه من چمه؟!

-وقتی ادم فقط یک پسر سالم داشته باشه،دوست داره بیاد کنار خودش سر زمین کار کنه.ولی تو رفتی برای خودت تجارت راه انداختی;هیچی هم به این ننه و  بابای بیچارت نمی دی.

هیربد عصبی روش رو برگردوند ثنا با فشاری به رون پاش ازش خواست اروم باشه بعد از صبحانه دیدم هیربد و ثنا دارند مشکوک صحبت می کنند محل ندادم و به کار خودم مشغول شدم که هیربد صدام کرد:

-سروش؟

از طرز صدا کردنش متنفر بودم

-بله ؟

-لباس بپوش بریم سر زمین ها دوری بزنیم.

پوزخندی زدم و ابرویی بالا انداختم خودش گفت :

-بیا مراقب هوشنگ باش اونم بامون میاد.

-من نمیام.هوشنگ هم تو خونه سرگرم می کنم.

با تحکم گفت:

-سروش؟!

لبامو رو هم فشار دادم و کتابی که تو دستم بود رو کنار گذاشتم.

-اه!خیلی خوب.

بعد بلند شدم و رفتم حاضر شم هوشنگ با کمک هیربد حاظر شده بود و دستش رو گرفته بود و بپر بپر می کرد

هوشنگ اینور و اینور می رفت هی می افتاد رو زمین کمکش می کردم بلند شه بلند که می شد دوباره شروع می کرد با همه ی اذیتاش خیلی دوستش داشتم تنها کسی بود که تو کل کسایی که به اصطلاح قوم و خویشم به حساب می امدن دوستش داشتم بالاخره برای ناهار برگشتیم البته برای ناهار درست کردند ثنا رفت ناهار درست کنه منم که نمی تونستم در مقابل نگاه خشن و سرزنش گر اون ال سعود بشینم رفتم کمکش غذا که درست شد سفره رو هم خودم پهن کردم اه انگار نوکرم ها پوزخندی تو دلم به خودم زدم معلوم نوکری چی فکر کردی؟بعد ناهار هیربد بی مقدمه گفت:

-من می خوام دنیا رو با خودم ببرم.

باباش ابرویی بالا انداخت و با تعجب نگاش کرد 

-می خوام ببرمش به درسش ادامه بده.دختر با استعدادیه حیفه که استعدادش هدر بره.

باباش پوزخندی زد

-من نگفتم دوست ندارم دخترم درست بخونه؟

هیربد نگاهی به ثنا کرد که معلوم بود سنگاشون رو قبلا باهم وا کنده بودند بعد رو به دنیا گفت: 

-برو تو اتاق.

دنیا ایشی گفت بعد بلند شد و رفت تو اتاقش هیربد رو به باباش گفت:

-من ماهانه پولی برای شما می ریزم.

فهمیدم چرا به دنیا گفت بره تو اتاق نمی خواست احساس بدی پیدا کنه باباش یکم شل شد این دست و اون دست کرد بعد گفت:

-چقدر؟

-انقدر می ریزم که شما راضی باشید.

-خو..خوب درس خوندن برای دختر انقدرام بد نیست.نه؟

هیربد خندید

-مطمئنا.پس با اجازتون ما فردا حرکت می کنیم.شما که مشکلی نداری خانمم؟

ثنا لبخندی زد قبل از اینکه جواب بده باباش گفت:

-از زنش می پرسه.اه اه گند زد به تربیتم.

Related image

پست 3 چی شد که اینطوری شد

نگهداشت مامان پرید پایین یک خانم مسن جلو امد و مامان رو بغل کرد و شروع کرد به بوسیدنش و قربون صدقه ش رفتن با تعجب و کنجکاوی نگاشون می کردم
-بابا اینا چرا اینطوری هستند؟
-واستا احوال پرسی مامانت که تموم شد پیاده شو.
جواب سوالمو نداد. ولی خوب چی می خواست بگه؟باخره پیاده شدیم به زنه نگاه کردم قد کوتاه داشت با بزور با کفش پاشنه بلند متوسطش کرده بود پوست سفیدی که با وجود اونم صورتش پر از پنکیک بود چشمای نقره ای که معلوم بود لنزه با موهای رنگ کرده مشکی با اون سنش لاک نقره ای رنگ هم زده بود مامان دست منو گرفت و کشید جلو بعد شونه هامو گرفت و رو به جمعیت گفت:
-پسرم هومن.
خانم مسنه با ذوق امد بغلم کرد وقتی می گم یکجوری هستند یعنی یک تاب نیم تنه با شلوار پاره پوره پوشیده بود که اصلا به سنش نمی امد یک مانتوی کالباسی روش که جلوش باز بود و ارایش شدید
-خوبی مامان؟
لبخند زوری زدم یک مرد میانسال لاغر مردنی با قیافه ی ترکیده قد اون بلند بود و پوست سفیدی داشت که حالا به زردی می زد موهای کم پشت سفید با چشمای از حدقه بیرون زده ابی امد جلو و منو کشید تو بغلش مامان گفت

-شوهر مامان بزرگت.

نزدیک بود برگردم به بابا بگم دریم اخه از بوی گند تریاکش داشتم بالا می اوردم ازش جدا شدم معرفی ش کردن بابای مامان برگشتم به بابا نگاه کردم انگار حرفمو فهمید چون شونه ای بالا انداخت و امد جلو اونا خیلی سرد باش رفتار کردند مامان منو برد جای بقیه به یکی از خانم ها اشاره کرد زشت بود با همون زشتیش کلی خودشو سنباده زده بود
-خاله هلن خاله بزرگت عزیزم.
ادمس تو دهنش بود با اینکه سنش 40 خورده ای راحت باید باشه دستشو به سمتم دراز کرد دستشو گرفتم و فشار دادم منو کشید تو بغلش با لحن لاتی گفت:
-چطوری جوجه؟
بعد ازم جدا شد مامان منو به سمت مرد کناریش برد
-شوهر خالت خسرو.
اااه از اونایی بود که ابروهاشونو برداشته بودند تازه فهمیدم بابا برای چی اصرار داشت اینجا نیام سعی کردم از روی ظاهر اهمیت ندم ولی این چه ظاهری بود این باطن بود سه تا بچه کنارشون واستاده بودند دوتا پسر یک دختر
-راشا ریلا رامتین.
هر سه قد متوسط داشتند رامتین و ریلا چاق بودند و هر سه سفید فقط تو رنگ چشم و مو فرق می کردند راشا چشم های مشکی و موهای خرمایی داشت ریلا چشمای نقره ای و موهای دودی داشت که بعدا فهمیدم هم چشماش لنز بوده و موهاشم که معلومه رنگ بوده رامتین هم چشمای یشمی و موهای زیتونی داشت هر سه دستشون رو جلو اوردن با دوتا پسرا دست دادم با دختره یکم واستادم بعد انقدر سریع دست دادم که فرصت نکرد دستمو فشار بده یک پوزخندی زد محل ندادم ذهنم درگیر شده بود دستم ذوق ذوق می کرد یک حس بی شرمانه خوب داشتم که اصلا دوست نداشتم دوباره احساسش کنم روم نمی شد به بابا نگاه کنم مامان سریع منو کشید سمت زن بعدی
-خاله نادیا؟
باهم دست دادیم و روبوسی کردیم بابا امد جلو
-یک لحظه.
برگشتیم سمتش از نگاه خانواده ی مامان معلوم بود که دوست دارند خر خرشو بخوردند
-هان؟
بابا دستشو گذاشت رو شونه ی من و به خونه ی پشت سری که در شرابی رنگی داشت اشاره کرد
-ما اونجا می مونیم.
مامان با نارحتی گفت:
-سروش؟!
-تو نه دنیا;منظورم من و هومن بود،توهم اگه بیای منت گذاشتی.
-مگه اونجا مال ما ست بابا؟
بابا با دست به خاله نادیا اشاره کرد
-مال ایشونه که لطف می کنند این چند روز خونه مادرشون می مونند.
خاله نادیا اخم کرد ولی چیزی نگفت مامان مامان گفت:
-یعنی تو نمی زاری نوه مونو ببینیم؟
-چرا ولی فقط در حضور من.
بعد به مامان نگاه کرد و دوباره با تاکید گفت:
-فقط در حضور من.
مامان مامان بد نگاش کرد بعد امد شونه های منو گرفت
-امیدوارم بهت خوش بگذره هومن جان.
-ممنون امممم..
-منو میترا صدا کن.
-میترا؟!!
-اره چرا جا خوردی؟ همه نوه هام منو میترا صدا می کنند.
-بی ادبی نیست؟
-وای چه حرفا می زنی تو. این چرت و پرتا رو بابات بهت یاد داده؟ نه گلم چه بی تربیتی؟
همون موقع صدای بابا بلند شد
-بریم هومن دیر وقته.
-باشه امدم خدافظ میت..را.
بعد رفتم سمت بابا ساکمو داد دستم و ساک خودشو برداشت مامان بابا رو صدا زد:
-سروش؟
برگشتیم سمتش مامان به سمت بابا دوید و بغلش کرد
-مرسی دوستت دارم.
بابا هم بغلش کرد
-خوشحالم خوشحالی.
بعد مامان گونه ی منو بوسید رفتیم تو به محض اینکه درو پشت سرش بست گوشمو گرفت و پیچوند شوکه شدم ساکمو ول کردم و دو دستی گوشمو چسبیدم
-اخ اخ بابا؟!
-خفه خون بگیر.
با چشمای گرد شده نگاش کردم انگار بابای من نبود تکونم داد
-به نامحرم دست می دی ها؟
-ببخشید ببخشید ببخشید غلط کردم دیگه دست نمی دم خودم فهمیدم کارم خیلی بد بود ببخشید.
-غلط کردی همون یکبار دست دادی.
-ببخشید..چشم دیگه تکرار نمی کنم.
گوشمو ول کرد و از پشت یقه م گرفت و بردم انداختم رو مبل مشکی رنگ وسط هال خودش هم روی مبل رو به رویی نشست
-میترا یعنی چی؟
-خودش گفت.
زیر چونمو گرفت با وحشت نگاش کردم
-از این به بعد دیگه بهش نمی گی میترا می گی خانم جان یا مامانی یا هرچی خودش گفت فهمیدی؟
-بله بابا؟
-خوبه برو تو اون اتاق فقط رو تخت نمی خوابی سوالم نباشه.
اروم از جام بلند شدم همینطور واستادم و نگاش کردم سرشو اورد بالا
-چیه چیزی می خوای؟
سرمو انداختم پایین بعد رفتم جلو بغلش کردم اونم بغلم کرد و دم گوشم با خنده گفت:
-نوچ نوچ نوچ مرد انقدر لوس.
خنده ای کردم با محبت پیشونی مو بوسید بعد ازم خواست برم بخوابم رفتم ساکمو برداشتم و رفتم تو اتاق برق رو روشن کردم ولی مقدار کمی از تاریکی اتاقی که حتی یک پنجره کوچیک هم نداشت کم شد از اتاقش هم خوشم نیومد کاغذ دیواری های بنفشی داشت موکت بنفشی هم رو زمین پهن بود که فرش فانتزی نیلوفری روش پهن بود تخت حالت دایره مانند ابی گوشه اتاق بود که رو تختی بنفشی داشت و کمد سفید و بفنشی هم بالای اتاق قرار داشت تنها چیز عجیب تو اتاق پیانوی سفیدی بود که علاوه بر اینکه به خونه معمولی شون نمی خورد بنظرم بهتر بود که تو هال می ذاشتنش بالشته رو تخت رو گذاشتم رو زمین هوا گرم بود پس نیازی به پتو نبود لباسامو عوض کردم اول لپ تابم رو در اوردم رو میز گذاشتم تا نشکنه بعد یکم با گوشیم بازی کردم و وقتی دیگه نا نداشتم گرفتم کپیدم
صبح با نوازش رو گونه م چشمامو باز کردم بابا بود
-ساعت خواب؟
بیحال بلند شدم
-سلام صبح بخیر.
-سلام بابا صبح توهم بخیر پاشو.

-یکم دیگه بخوام؟
نمی خوای بری پیش خانواده ی مامانت.
با ذوق بلند شدم
-ایول!
سریع حاضر شدم با اصرار بابا یک لقمه صبحانه خوردم رفتیم خونه ی رو به رویی در زدیم راشا درو باز کرد همو محکم بغل کردیم کشیدم تو با تعجب نگاش کردم اصلا به بابا محل نداد شاید هم متوجه نشد بابا خودش دنبال ما امد تو و درو پشت سر خودش بست خونه حیاط کوچیک و سرامیکی داشت که باغچه ش کاملا خالی بود حتی یک درخت هم محظ رضای خدا نداشت در بزرگ شیشه ای رو به روی در حیاط بود به محظ اینکه رفتیم تو همه با ذوق ازم استقبال کردند نگاهی به دور و بر خونه انداختم دوتا فرش دستباف ابی رو زمین بود و اشپزخونه رو به روی در دوتا اتاق هم طرف چپمون بود قسمت پذیرایی خونه که با یک پله از بقیه خونه جدا می شد سمت راست در قرار داشت که دوتا از اتاق هم به قسمت پذیرایی می خورد کاغذ دیواری های خونه ابی کمرنگ و اسمانی بود و فرش دستباف قسمت پذیرایی رنگ یخی داشت ست مبل سلطنتی کاهویی بود شومینه گوشه پذیرایی قشنگ ترین دارایی خونه بود تا بخوام بقیه خونه رو دید بزنم راشا کشیدم تو یکی از اتاق ها که تخت یک نفره و ست سفید و لیمویی ش نشون می داد مال ریلاست جز ریلا رامتین هم تو اون اتاق بود با رامتین دست دادم ریلا دوباره دستشو به سمتم دراز کرد
-ببخشید دختر خاله من با نامحرم دست نمی دم.
دستشو عقب کشید و زد زیر خنده
-اخه پسر کوچولو بابات دیشب جیزت کرد؟
اخم هام توهم رفت.
-مسخره.
خندش رو خورد
-ببخش نمی خواستم ناراحتت کنم شوخی بود.
با دلخوری روی تخت نشستم امد از دلم در بیاره که بی توجه گفتم:

پست دو چی شد که اینطوری شد؟

-اصلا من دوست دارم مامان بزرگ و بابا بزرگم رو ببینم.
بابا بلند شد و به سمت پله ها رفت پشتش راه افتادم و شروع کردم به غر غر کردند نمی دونم بحث چقدر ادامه پیدا کرد به با سوختن یک قسمت از صورتم متوجه ی وخامت اوضاع شدم صورتم به یک طرف کج شده بود دو دستم رو روی گونه م بود نگامو از رو مامان که یک  ر روی دهنش گذاشته بود و با وحشت نگاهم می کرد برداشتم و برگردوندم سمت بابا با بهت داشت نگام می کرد با دیدن نگام روش رو یک ور دیگه برگردوند اروم صدام کرد جواب ندادم با خشم به مامان که دیگه اشک تو چشم هاش جمع شده بود نگاه کرد.
-کارت درست بود؟
مامان که انگار از شوک در امده بود به خودش اشاره کرد.
-من؟!
-درست بود که این بچه رو برای کار خودت بفرستی جلو و سپر بلاش کنی؟ درست بود دنیا؟
مامان سرش رو به دو طرف تکون داد
-زدیش..تو زدیش!
شروع کرد به جیغ جیغ و سرزنش بابا بابا هم بساط داد و بیدادش رو پهن کرد من که هنوز باورم نمی شد کتک خورده باشم دویدم بالا با دویدن من هردو ساکت شدن رفتم تو اتاق و رو تخت نشستم زانوهام رو تو بغلم جمع کردم و سرمو روشون گذاشتم سعی کردم خودمو دلداری بدم<هومن حق داشت لابد تقصیر خودت بود حتما حرف بدی زدی یا صدات رو بالا بردی اصلا شاید عصبانی بود تو که نباید بخاطر همچین چیز کوچیکی از بابات ناراحت شی تا حالا که از این کار ها نکرده بابا های بقیه کلی پسراشون رو کتک می زنند تو زیادی لوس شدی>همینطور اروم اروم گریه می کردم که صداهش امد
-هومن؟
سرم رو بالا نیاوردم فهمیدم رو تخت نشست
-خیلی دوست داری بری؟
سرم رو بالا نیاوردم و جوابی ندادم دست انداخت و زیر چونم رو گرفت و سرم رو از رو پام بلند کرد و به صورتم چشم دوخت بعد گونه ی خیس و سوزانم رو بوسید و سرم رو گذاشت روی سینه ش
-ببخشید پسرم!
اروم گفتم:
-اشکالی نداره.
محکم تر من رو به خودش فشار داد یکم ساکت موندیم بعد گفت:
-اشتها داری؟
-نه هیچی.
-پس بخواب.
درازم کشوند و پتو رو رویم کشید
-بخوابم کنارت؟
-مامان چی؟
-اشکالی نداره.
-نه گناه داره.
-هومن!
ترسیدم و چیزی نگفتم احساس کردم دلش برام سوخت چون دوباره گونمو بوسید بعد موهامو بهم ریخت
-واقعا دیگه از من ناراحت نیستی؟
-ناراحت هستم؛ولی اشکال نداره تا فردا یادم می ره.
یکجور خاصتی نگاهم کرد مثل اینکه به یک ادم بزرگ فهمیده داره نگاه می کنه احساس خوبی پیدا کردم کنارم دراز کشید و چشماش رو بست اما نگاه من هنوز روش بود پوست سفیدم به بابا رفته بود همینطور موهای مشکی م ولی مال بابا از مال من مشکی تر بود و چشم هاش هم مشکی بود از اونایی که رنگ شبه و ته ریش داشت که حسابی بهش می امد نصف شب متوجه شدم مامان امد تو اتاق بابا که تو اون موقع چشماش باز بود چشماش رو بست مامان اروم صداش کرد
-سروش؟ سروش جان؟
من به بابا نگاه کردم جوابی نداد حتی چشماش رو باز نکرد مامان سرش رو پایین انداخت و رفت بیرون و درو بست فردا صبح با صدای داد و بیداد بلند شدم تو این دو روز اولین بار زیاد داشتم بلند شدم و لباسامو پوشیدم هدفون مشکی م رو رو گردنم گذاشتم و صداش رو زیاد کردم تا به گوشم برسه اهنگ های مهراب بود عاشق اهنگ هاش بودم زدم از خونه بیرون پویا امد سمتم
پویا-سلام.
-سلام دیروز نیومده بودی.
پویا-اره مریض شده بودم. 
بعد کنار هم حرکت کردیم
-خوبی هومن؟ احساس می کنم یک جوری هستی.
-نه نه کاملا خوبم.
-معلومه.
-فقط خسته م دیشب دیر خوابیدم. 
-دروغ گو.
چیزی نگفتم رسیدیم سر کوچه ی بهنام اینا باهم دست دادیم و حرکت کردیم نگاه متعجب بهنام رو صورتم بود نزدیک متوسطه که رسیدیم تعداد بچه ها خیلی زیاد شد همهمون با اون روپوش های سورمه ای و متوسطه با اون در ابیه بزرگ و ساختمون نباتی رنگ به متوسطه مون نگاه کردم چقدر بچه اینجا بود تا حالا به این فکر نکرده بودم که شاید هر کدوم از اینا یک درد داشته باشند رفتیم سر کلاس اقای شباهنگ دبیر ریاضی مون سر کلاس بود با اینکه ریاضی درس مورد علاقه م بود ولی اون موقع اصلا نمی تونستم حواسمو جمع کنم
-اقای اقبالی حواستون کجاست؟
سرم رو بالا اوردم
-بله؟
-از شما بعیده حواستون روجمع درس نباشه.
-معذرت می خوام اقا.
سری تکون داد و به ادامه ی درس رسید سعی کردم هرطوری شده حواسم رو بدم به درس زنگ تفریح یکی از بچه های لوس کلاس به سمت امد و دستش رو دور گردنم انداخت
-خوب ببینید چی داریم. اقای اقبالی برای اولین بار توهم بود. 
-اخ اخ بچه لوس مامانی نکنه مامانت دعوات کرده؟ 
-نه بابایی جیزش کرده.
-نه بابا اینطوریا نیست کسی به این بالا چشمت ابرو نمی گه؛ احتمالا مامانی یا بابایی رفتند مسافرت اقا از غم دوری شون بغ کرده.
دستش رو از روی شونه م کنار زدم 
-نچ نچ نچ کاش تو این دکه مدرسه که هست،یکم شعور برای فروش می زاشتند تا من از جیب خودم برای شما بخرم.
بعد داشتم می رفتم بیرون که یقه م رو گرفت و برم گردوند.
-چی گفتی؟ 
مچ دستش رو گرفتم مشتش رو برد بالا که بزنه تو صورتم که پویا دستش رو گرفت.
-بکش دستت رو تا لهت نکردم.
بعد هلش داد عقب باهم رفتیم بیرون بهرام هم منتظرمون بود اروم و سر بزیر کنار پسر ها حرکت کردیم انقدر حواسم پرت بود که صدای خدافظی بهنام رو نشنیدم و یادم رفت با پویا خدافظی کنم رفتم تو خونه یک لحظه سرمو بالا اوردم با دیدن مامان دم پنجره دویدم سمت در انقدر با هیجان رفتم تو که کفش هام شوت شد تو خونه مامان دستاش رو باز کرد پریدم بغلش با اینکه وضع خونه فقط یک روز بد بود برای من چند سال گذشت بعد برگشتم سمت صندلی بابا نگاهش غمگین بود ولی بازم بهم اشاره کرد که برم جلو سرم رو بوسید و بهم گفت برم وسایلم رو بزارم رفتم بالا لباسم رو عوض کردم چشمم خورد به تابلوی جدیدی که روی دیوار اتاقم بود یک عکس از بچگیم که داشتم رو برگ های پاییزی می دویدم خیلی از بابا خواسته بودم این رو بزرگ کنه ولی وقت نکرده بود معلوم بود برای به دست اوردن دلم بزرگش کرده چند تا کتاب هم رو میزم گذاشته بود می دونست من عاشق کتاب خوندم با ذوق رفتم سمتشون ولی قبل از اینکه بتونم نگاه کنم چیه اند چند ضربه به در خورد مامان سرش رو اورد تو.
-اجازه هست؟
با ذوق گفتم:
-اره بیا تو.
امد تو و روی تخت نشست
-حدث بزن چی شده؟
کنارش نشستم.
-چی شده؟
-بابات قبول کرد که بریم.
لبخند بزرگی زدم.
-ایول!
-اره واقعا ایول!وایی هومن ازت متشکرم!
-از من؟!چرا؟!
موهام رو از جلو صورتم کنار زد جوری که انگار داشت با خودش حرف می زد به رو به رو خیره شد

-اگه دیروز اون اتفاق نمی افتاد بابات عذاب وجدان نمی گرفت و قبول نمی کرد.وای خدا خیلی خوب شد!
بهم برخورد یعنی چون زده بود تو گوش من خوب شد البته بابا می گفت من زیادی حساسم پس نباید خیلی خودم رو ناراحت کنم با هم رفتیم پایین بابا با وجود دلخوریش از غذای مامان تعریف کرد و سعی می کرد بامون گرم رفتار کنه بعدم گفت که عصر می خوام حرکت کنیم رفتم بالا من هیچی درباره ی خانواده ی مامان نمی دونستم حتی عکساشون رو ندیده بودم هی می رفتم بالا و می امدم پایین از مامان سوال می پرسیدم: 
-نوه دارند؟

-چندتا پسر هم سن و سال من هستند؟

-سلیقه ی مامان و بابات چطوریه؟چیزی می خوام بخریم؟ 
اخر سر با تشر بابا بیخیال سوال پرسیدن شدم مامان و بابا رفتند تا برای هر کدومشون یک چیزی بگیرند می خواستم بهترین لباسمو بپوشم کت و شلوار خردلی مو برداشتم با پیراهن مشکی کتمو تو دستم گرفتم و کوله مو تو اون دستم و اماده شدم امدند بابا یک نگاه به تیپم کرد و چیزی نگفت سوار ماشین شدیم مامان خیلی هیجان زده بود مدام حرف می زد و می گفت چقدر خوشحال که می ریم دیدن خانوادش باباهم با حال بهتری که معلوم بود فقط برای ناراحت نشدن ما اینطوری صحبت می کنه صحبت می کرد
5 ساعت تا اونجا راه بود فقط برای شام و نماز نگهداشتیم من و مامان تا اون موقه از ذوق تو ماشین خوابمون نبرده بود تو ماشین از راه طولانی کلافه شده بودم ساعت های ده شب رسیدیم مامان زنگ زد و گفت رسیدیم رفتیم تو یک کوچه جلوی یکی از خونه ها چند نفر بیرون منتظرمون بودند به محظ اینکه بابا ماشین رو

Image result for ‫عکس نوشته غمگین‬‎


پست اول چی شد که اینطوری شد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ساعت کلاس پیشرفته که خورد بدون توجه به صدا زدنای بهنام شروع کردم به دویدن وقتی فهمیدم بهم نزدیک شده وایسادم از ایستادن یکدفعه ای من محکم بهم برخورد کردیم و رو زمین کنار هم افتادیم
-پسر خل شدی؟ تو چرا زنگ می خوره عین کش تنبون شوت می شی بیرون؟
با خنده دستمو زیر سرم گذاشتم و نگاش کردم
-خو زنگ خورد دیگه.
از جاش بلند شد و لباسشو تکوند
-خوبه بچه زرنگی و عاشق کلاسای درسی.
منم از جام بلند شدم و وسالمو برداشتم
-از کلاس بدم نمیاد از خونه خیلی خوشم میاد.
-جدا؟! خوشبحالت.
-نگو که تو خوشت نمیاد.
اهی کشید با تعجب نگاش کردم سرش رو بالا اورد و لبخند زوری و غمگین بهم زد سریع فهمیدم دوست نداره راجب این موضوع صحبت کنه پس سوالی نپرسیدم بهنام بهترین دوست من بود کلا من دوتا دوست صمیمی داشتم چندتا هم دوست نیمچه صمیمی بابای بهنام سمساری داشت کلا بنظر مردی اروم و بی ازار می امد بهنام قد کوتاهی داشت و هیکل متوسط پوست سفید چشمای دودی و موهای فندقی رفتار های خوب زیادی داشت تنها خصوصیت بدش هم بد قولیش بود
-ولش تو بگو چی تو خونه تون هست که انقدر حال می کنی؟
-خوب من الان برم مامانم پشت پنجره منتظرمه بعد می رم تو بابام رو مبل داره کتاب می خونه اول بابام پیشونی مو می بوسه بعد..
-بابات پیشونیتو می بوسه؟!
-اره مگه بابای تو نمی بوسه؟
-ها اصلا اینو ول کن مامان و بابات هردو کارمندن؟
-کارمند؟ نه بابا کارواش داره در امدش خوبه مامان هم کلاس اروبیک داره.
-از رابطه مامان و بابات بگو خوبه باهم؟
-بیست عالی.
لبخند عجیب و محزونی زد
-بهنام از سر کوچتون رد شدیم.
-اخ اخ حواسم نبود خدافظ.
-خدافظ.
وقتی رفت یک گوش هنصوری رو گذاشتم تو گوشم و دوباره شروع کردم راه خونه رو دویدم

الان که وابستت شدم میذاری میری
الان که میخوامت ازم بیزاری سیری
الان که دنیای تو دنیامو عوض کرد
الان که مجنونم کجا میذاری میری
بیچاره فرهاد بیچاره شیرین بیچاره من با این حال غمگین
بیچاره لیلی بیچاره مجنون بیچاره من که دادم به پات جون

در حیاط رو باز کردم و رفتم تو اول نگامو به پنجره دوختم یک دفعه اولین شوک زندگی م بهم وارد شد مامان پشت پنجره نبود مغرم خوب کار نمی کرد فقط یک حسی بهم می گفت یک اطفاق بد افتاده دویدم سمت خونه نفهمیدم کفشامو چطور از پام در اوردم و درو باز کردم با تعجب به مامان و بابا نگاه کردم مامان با اون هیکل قشنگ و خوش استیلش رو به روی بابا ایستاده بود موهای قهوه ایش رو یک بازوش ریخته بود و نیم رخشو پوشونده بود یک تاب سفید بدن جوگندمی شو در برگرفته بود بابا هم رو به روش واستاده بود و اشفته نگاش می کرد بعد از چند ثانیه هردو سمت من برگشتند هنوز کلافه بودند انگار متوجه حضور من نشده بودند اروم گفتم:
-سلام.
سلامو که گفتم مثل کسایی که تازه از خواب بیدار شده باشند تکونی خوردند با لبخند مصنوعی جواب سلاممو دادند
-چیزی شده؟
مامان بی توجه به سوالم گفت:
-الهی پسرم حواسم نبود به ساعت گلم من می رم ناهار رو حاظر کنم.
-طوری شده مامان؟
-نه.
بعد رفت تو اشپزخونه بابا هم نگاه کلافه شو از من گرفت و رفت سمت مبل نگاهی به کتابش که رو زمین افتاده بود و ورقه هاش لا خورده بود انداختم بابا هیچ وقت همینطوری کتابشو رو زمین نمی نداخت همینطور واستاده بودم و بابا رو نگاه می کردم که برگشت نگام کرد بعد از چند ثانیه اشاره کرد بیا رفتم سمتش پیشونی مو بوسید و پیشونی شو گذاشت رو سرم هی چشمامو بالا و پایین می کردم ولی نتونستم صورتشو ببینم یکم بعد ازم جدا شد و گفت
-برو بالا و وسایلت رو بزار.
-بابا چی شده؟
-برو بالا بچه.
بعد اروم زد به کمرم از پله ها بالا رفتم راهروی بالا دوتا اتاق داشت یکی مال مامان و بابا و رو به روش مال من رفتم تو اتاقم نسبتا کوچیک بود و کاغذ دیواری های سورمه ای با حالت های لک ابی تیره تخت یک نفره مشکی گوشه دیوار چسبیده بود و رو تختی سورمه ای داشت کمد و میز کامپوتر به رنگ سورمه ای بود و میز کامپوتر هم فیروزه ای بود که تنها رنگ روشن اتاق بود البته در فکر بودم اونم عوض کنم پنجره قدی اتاق که به بالکن راه داشت هم پرده کلفت سورمه ای خورده بود و فرش فانتزی مشکی و سرمه ای رو موکت سورمه ای پهن بود کتاب خونه بزرگی هم رو دیوار کنار تخت قرار داشت وسایلم رو گذاشتم و لباسام رو عوض کردم با برس مشکی م موهام رو شونه زدم و رفتم پایین سر میز بعد از چند دقیقه بابا هم امد برعکس همیشه که از در می امد می گفت
-به به چه غذایی!
ایندفعه هیچی نگفت و سر میز نشست برعکس همیشه غذا اصلا به دلم نشست احساس می کردم هر لقمه سنگی که قورت می دم بالاخره مامان سکوت رو شکست
-می ریم سروش؟
بابا با اخم به غذاش اشاره کرد
-غذاتو بخور.
مامان عصبانی شد
-یعنی چی؟ من بعد از 17 سال حق ندارم خانوادمو ببینم؟
دستامو بهم زدم
-اخ جون خانواده ی مامان.
-غذاتو بخور هومن.
از لحنش جا خوردم بلند شدم تا به حالت قهر برم بالا که مچ دستمو گرفت و جوری داد زن که معلوم بود تمام درد امروزشو توش ریخته
-مگه نگفتم کسی حق نداره قبل از اینکه ظرفش خالی بشه از سر این میز بلند شه؟
یک لحظه از ترس لرزیدم به مامان نگاه کردم که همینطور که داشت فکر می کرد به بابا خیره شده بود نشستم غذامو خوردم بعد رفتم بالا تو اتاقم رو تخت نشستم بعد از چند دقیقه صدای داد و بیداد از پایین امد از شدت وحشت بلند شدم و به سمت در رفتم ولی وسط راه پشیمون شدم و سرجام نشستم تا حالا دعوا نکرده بودند یا اگه کرده بودند من ندیده بودم کم کم صداها قعط شد چند دقیقه بعد صدای در امد
-بله؟
مامان امد تو
-پسر کوچولوی من چطوره؟
کامل برگشتم سمتش
-چه خبره مامان؟
کنارم رو تخت نشست
-دوست داری مامان بزرگ و بابا بزرگتو ببینی؟

گیج نگاش کردم
-یعنی چی؟! ماجرا چیه؟!

روش رو گرفت و به پنجره خیره شد بعد از یکم سکوت گفت
-خانوادم پیدام کردند بعد از 17 سال امدن دنبالم ولی بابات نمی زاره بریم پیششون.
-چرا؟
-دوست نداره تو باشون دیداری داشته باشی.
-چرا؟

کلافه قسمتی از موهای سرش رو که داشت باهاش بازی می کرد به عقب پرت کرد
-نمی دونم دیگه از کارای بابای تو سر در نمیارم.
-خوب می خوای من با بابا صحبت کنم که بریم؟
انگار منتظر همین حرف بود دستمو گرفت و با هیجان گفت:
-صحبت می کنی؟
سری تکون دادم
-الان پایین؟
-نه زده بیرون معلوم نیست کدوم گوری رفته.
با تعجب نگاش کردم خودشو جم و جور کرد یک یه ساعتی بعد بابا امد سلام کردیم جوابمونو داد و رفت رو مبل مخصوصش نشست همینطور نگاش می کردم قد نسبتا بلندی داشت با هیکل متوسط رو به لاغر صورت کشیده سفید و ته ریش با موهای خوش حالت مشکی با همه قلدرم قلدرمش خیلی حساس و احساساتی بود با اشاره مامان به خودم امدم رفتم رو مبل کناری بابا نشستم مامان هم رفت رو یک مبل دیگه نشست و لاک شرابی ش رو برداشت به ظاهر مشغول لاک زدن ناخون هاش بود ولی می شد فهمید که تمام حواسش به مای
-بابا؟
همینطور که کتابو نگاه می کرد گفت:
-جان بابا؟
-می شه بریم دیدن مامان و بابای مامان؟
زیر چشمی نگام کرد بعد دوباره نگاشو به کتابش دوخت
-تو اینکارا دخالت نکن.
-بابا ولی مامان گناه داره حق داره مامان و باباش رو ببینه.
-ساکت.
-این کارت خیلی بده بابا من اصلا فکر نمی کردم.
-تو هیچی نمی دونی هومن.
-بابا خواهش می کنم مامان گناه داره اذیتش نکن.
-نشنیدی چی گفتم؟
-نمی تونم تو داری مامان رو اذیت می کنی.

با اخم و سوالی نگام کرد
-چی داری می گی تو؟

Image result for ‫عکس نوشته تغییر زندگی‬‎