آموزش تبدیل گوشی به وبکم
زمانی که بخواهید با فرد دیگری به صورت تصویری صحبت کنید باید تصویر خود را از طریق وبکم برای او ارسال کنید. وبکم یک دوربین کوچک است که در بیشتر لپ تاپ ها وجود دارد. اما در کامپیوتر های خانگی شما باید آنها را به صورت جداگانه به دستگاه متصل کنید.
شاید بخواهید یک تماس تصویری برقرار کنید اما وبکم نداشته باشید. جالب است بدانید که شما تنها با داشتن یک موبایل اندرویدی میتوانید به سادگی این کار را انجام دهید.
در این مطلب آموزش تبدیل گوشی به وبکم را برای شما آماده کرده ایم.
ابتدا نرم افزار DroidcamX را برای گوشی اندرویدی و کامپیوتر دانلود و نصب نمایید:
دانلود نسخه کامپیوتر DroidcamX
حال کافیست گوشی خود را با کابل به کامپیوتر متصل کنید و نرم افزار نصب شده را روی هر دستگاه اجرا کنید.
پس از چند لحظه کامپیوتر، دوربین گوشی را شناسایی میکند و شما میتوانید از آن استفاده کنید.
توجه داشته باشید که این اتصال را میتوانید بدون کابل و از طریق WiFi نیز انجام دهید. تنها کافیست نرم افزار موجود در کامپیوتر را اجرا کنید و به بخش (Connect to Phone (Wifi بروید.
از این برنامه میتوانید به عنوان یک وبکم، دوربین کنترل خانه و محل کار، دوربین مخفی، و یا یک دوربین امنیتی استفاده کنید.
نکته: اگر میخواهید در نرم افزار اسکایپ از دوربین موبایل خود به عنوان وبکم استفاده کنید، در این نرم افزار به بخش Options بروید. در بخش Video Settings وبکم را روی DroidcamX بگذارید تا دوربین شما فعال شود. در سایر نرم افزارها نیز با کمی تغییر چنین گزینه ای وجود دارد.
افسر قابل تقدیر
بهمن ۱۳۳۱ اتومبیلی خلاف از خیابان اکباتان وارد خیابان یک طرفه ی میدان شاه اباد شد. افسر جلویش را گرفت و جریمه اش کرد.
سرنشین اتوموبیل خانم ضیاء السلطنه نوه ناصرالدین شاه به افسر گفت: من همسر نخست وزیر هستم !
افسر بدون توجه برگ جریمه را نوشت و گفت:
اگر می دانستم، همسر نخست وزیری که دو برابر جریمه ات کرده بودم. حالا دور بزن و برگرد!
حاج خانم به خانه برگشت و با عصبانیت موضوع را به همسرش گفت!
دکتر مصدق گفت: الان خدمتش می رسم!
گوشی را برداشت و به رئیس شهربانی سرتیپ افشار طوس (که قبل از کودتای ۲۸ مرداد ناجوانمردانه به قتل رسید) دستور داد آن افسر خاطی را همین الان رئیس اداره راهنمایی تهران کند !
افشارطوس دلیلش را پرسید.
دکتر مصدق گفت :افسری که ماشین زن نخست وزیر را بدون ترس و طبق قانون جریمه کند قابل تقدیر است.
پیامبرخدا:
بلند شدم و کارهامو کردم و صبحانه خوردم و با هومن حرکت کردیم.
هومن- لیلا هم دلش می خواست بیاد.
من- فرگل هم همینطور. وقتی فهمید هفته پیش تنها رفتم خیلی ناراحت شد می ترسم ببرمش دوباره حالش بد شه.
هومن- فهمیدی فرهاد؟ آذر فرداش رفته بود چک رو نقد کرده بود!
من- خب چه انتظاری داشتی؟ اومده بود پول بگیره که گرفت.
هومن- دلم شکست. کاشکی دلش برام تنگ شده بود! کاش عذاب وجدان باعث شده بود بیاد سراغم! وقتی سر پول باهام چونه زد حالم داشت بهم می خورد! یه عمر با پدرم بد بودم به خاطر کی؟
همیشه یه تصویر قشنگ از مادرم تو ذهنم داشتم. همش خراب شد. حداقل نکرده بود برای چند ساعت اون مرتیکه رو از خونه بیرون بفرسته!
من- بهتر اینطوری مچش باز شد. تو هم روشن شدی. اگه اینطوری نمی شد همیشسه تو دلت شک بود!
هومن- توی ناراحتی از کارهای اون روز تو خنده ام گرفته بود. شده بودی مثل خانم مارپل! اصلا فکر نمی کردم از این کارها بلد باشی !
من- خودم هم فکر نمی کردم بتونم از این کارها بکنم.
هومن- در هر صورت خیلی ممنون فرهاد جون. زحمت کشیدی
من- هومن دیگه همه چیز رو فراموش کن شکر خدا زندگی خوبی داری. دیگه به زندگیت برس.
هومن- سر عقدم با اون حرفهایی که زدی مجلس عقد خیلی طبیعی حالت شاعرانه و قشنگی پیدا کرد یه چیز جدید بود تو فیلم عالی شده بود.
من- دست خودم نبود. یه دفعه نمی دونم چطور اون جمله ها رو گفتم.
هومن- می دونی فرهاد تا حالا چند بار به فرخنده خانم گفتم که بیاد با ما زندگی کنه البته قبول نکرده نظر تو چیه؟
من- خونه ما خونه اونم هست. فرخنده خانم مثل مادر دوم من می مونه کم زحمت برای من نکشیده. برای تو هم همینطور. خودت بهتر می دونی که ما به چشم تقریبا یه خاله به اون نگاه می کنیم.
هومن- راست می گی ولی می خواستم حالا که با لیلا ازدواج کردم اونم بیاد پیش ما راحت زندگی کنه.
من- مگه پیش ما ناراحته؟
هومن- نه. می دونم . اصلا ولش کن!
من- بهتره اجازه بدی هرجور راحته زندگی کنه. بذار خودش تصمیم بگیره.
هومن کنار یه قنادی نگه داشت.
من- چرا ایستادی؟
هومن- می خوام شیرینی عروسی بخرم! حالا که ازدواج کردم نمی خوام دست خالی برم پیش پریچهر خانم.
من- پس شیرینی خشک بگیر که بتونه چند روزی نگهش داره.
هومن پیاده شد و یک جعبه شیرینی خرید و دوباره حرکت کردیم و نیم ساعت بعد به شهرری رسیدیم. پیاده شدیم و به طرف محل بساط پریچهر خانم حرکت کردیم.
هومن- خبر داری؟
من- از چی؟
هومن- شهره دختر خالت رفت خارج
من- جدی؟ تو از کجا فهمیدی؟
هومن- مادرت به لیلا گفته. اون دختره منیژه که هروئین به شهره داده بود یادته؟
من- خب
هومن- عملی شده خوابوندنش ترکش دادن
من- معلوم بود. بالاخره کسی که تو این راه می افته آخرش این چیزهارو هم داره.
هومن- حالا خبر داری خالت چی گفته؟
من- والله انگار تمام اخبار فامیل ما اول روی آنتنه خبرگزاری شماست!
هومن- خالت گفته که شهره گفته اولین سیگار حشیش رو فرهاد جون دست شهره داده!
من- خاله ام گفته؟ عجب! چه بی شرم هایی هستند. حالا خوبه نگفته بسته هروئین رو هم من بهش دادم.
هومن- اینارو گفته که اگه این جریان تو فامیل درز کرد همه رو بندازه بگردن تو.
من- برن گم شن هر کاری می خوان بکنن بذار بکنن
هومن- فرهاد بذار این دفعه من میوه و گوشت و مرغ برای پریچهر خانم بگیرم باشه؟
تا رفتیم گوشت و مرغ و این چیزها رو بخریم خلاصه خاطرات پریچهر خانم رو که هفته پیش برام تعریف کرده بود برای هومن گفتم. خریدمون که تموم شد سراغ پریچهر خانم رفتیم. مثل همیشه همونجا نشسته بود و داشت با تسبیح ذکر می گفت. وقتی مارو دید برق شادی تو چشمهاش درخشید. سلام کردیم و نشستیم.
پریچهر خانم- دیگه عادت کردم که هر روز جمعه شماهارو ببینم دیر که می کنید دل نگرون می شم حالا یه کدوم بلند شید و یه پاکت سیگار برام بخرید. و دست کرد که بهومن پول بده هومن از توی کیسه سیگارها رو در آورد. پریچهر خانم نگاهی به ما کرد و لبخندی قدرشناس زد و آروم پول رو گذاشت زیر تشکچه ای که روش می نشست. هومن یه بسته سیگار رو باز کرد و سه تا از توش در آورد و روشن کرد و نفری یکی به ما داد.پریچهر خانم سیگار رو گرفت و پکی محکم زد.
پریچهر خانم- وامونده بدترین چیزه! اگه شماها بتونید ترکش کنید خیلی خوبه.
بعد رو به هومن کرد و گفت:
خب مبارکه ان شاالله. براتون دعا کردم که خوشبخت بشین. دعا کردم که هیچوقت بدبختی در خونه تونو نزنه
هومن جعبه شیرینی رو در آورد و گذاشت جلوی پریچهر خانم.
پریچهر خانم- فقط یادت باشه هومن جون با زنت رفیق باش ، دوست باش. ما زنها اگه بهمون ارزش بدن خیلی کارها ازمون بر می آد! یکی از علت ها که این مملکت عقب افتاده اینه که فقط توش مردها کار می کنن! مردها تصمیم می گیرن! یعنی نصف جمعیت این قلک واسه رونقش زحمت می کشن! تازه اگه همشون کار بکنن! نمونه اش زندگی خودم. پدرم چکار می کرد؟!
اما به واسطه بهجت خانم خدابیامرز ! من کار یاد گرفتم و تونستن چهل پنجاه نفر رو هم سرکار بذارم و کار هم یادشون بدم. اگه اون روز سهراب خان اجازه نداده بود که قالی بافی رو شروع کنیم و وسایلش رو برامون تهیه نکرده بود هیچ کدوم از اون زنها که می دونم الان هر کدوم واسه خودشون یه پا نون درآرن هیچی نمی شدن و کارشون همون تخمه شکستن و وراجی بود!
قدیمی ها می گفتن: کوکو از روغن گل می کنه و زن از مرد!
اگه قرار بشه که تو سر زن بزنی و همیشه خفه اش کنی خیانت کردی!
بعد دست کرد و یه شیرینی برداشت و خندید و گفت مبارکه!
منو هومن هم یکی یه دونه برداشتیم. همونطور که پریچهر خانم مشغول خوردن شد نگاهش از پیش ما رفت! رفت و رفت تا رسید به شبی که داشت وضع حمل می کرد! هومن رو نمی دونم ولی من خودم رو تو حیاط خونه اونها بین بقیه می دیدم. همه جا شلوغ بود. زنها در رفت و آمد بودند. مردها قدم می زدند و دعا می خوندند.
پریچهر خانم- چه شبی بود اون شب! عزت اشک می ریخت به پهنای صورتش! صدای صلوات و دعا یه لحظه قطع نمی شد. بوی اسفند و کندر همه جا پخش بود. صدای اذان گفتن امراله از پشت بوم می اومد. از درد داشتم می مردم. زجر می کشیدم اما خوشحال بودم زیر لب فقط اسم خداوند رو زمزمه می کردم نمی دونم کی بود که داشت آروم به عزت می گفت که دو تا مرد رو بذارین پشت در آل نیاد! چهره ماما رو با دستهای کثیف پیش خودم مجسم کردم. با زحمت عزت و بهجت خانم رو صدا کردم و بهشون سفارش کردم که وقتی ماما اومد تا دستهاشو با صابون تمیز نشسته نذارید دست به من بزنه!
خلاصه با هر نعره من تو حیاط یه صلوات فرستاده می شد رو کردم به عزت و گفتم خواهر اگر زنده موندم که هیچی اگر مردم و بچه ام زنده موند اونو اول به خدا بعد به تو می سپرم. باید قول بدی که مثل بچه خودت مواظبش باشی. باید قول بدی که چه دختر بود چه پسر حتما براش معلم بگیری یا بذاریش درس بخونه باید همونطور که برای من خواهری کردی برای اون مادری کنی. دیگه درد امونم نداد. از بیرون هم صدای ماما اومد! ماما اومد! رو شنیدم فقط به بهجت خانم تونستم بگم دستهاش!
بعد از هوش رفتم یه موقع دیدم که سیلی یه که به صورتم می خوره چنان خوابی منو گرفته بود که نگو! انگار روی ابرها راه می رفتم! انگار داشتم پرواز می کردم. چشمهامو که باز کردم دیدم عزت گریه کنون داره تند تند تو صورتم می زنه و صدام می کنه. اخرین درد گرفت. مثل مرگ بود! احساس کردم که دارم می میرم.
شنیدم ماما یه چیزی گفت که یه دفعه عزت محکم زد تو صورتم و گریه کنون فریاد زد : زور بزن پدر سگ بچه خفه شد! که دیگه اخرین نیرومو جمع کردم و تا اونجا که جون تو تنم بود زور زدم و فریادی کشیدم و گفتم ای خدا که تموم خونه لرزید!
اونقدر خودم رو نگه داشتم که شنیدم همه سکوت کردند و لحظه ای بعد صدای شیون بچه بلند شد! بعد دیگه نفهمیدم. تو رویا دیدم که یه پیرمرد نوراانی اومده و بهم می گه نمی آی بریم؟ منم با عصبانیت بهش می گم کجا بیام؟ بچه موچکار کنم؟ پیش کی بذارمش ؟ می گفت اگه می آی الان وقتشه! بهش گفتم نمی ام گفت پشیمون می شی ها! داد زدم و گفتم نمی آم. اینو که گفتم خندید و رفت.
در همین موقع سیگار دیگه ای روشن کرد و گفت: کاش اون آقا حالا بیاد دنبالم که خیلی پشیمونم!
من و هومن هم سیگاری روشن کردیم. چند دقیقه بعد دوباره شروع کرد.
خلاصه یه ساعت بعد به هوش اومدم تا چشمهامو باز کردم سراغ بچمو گرفتم. همه از شادی هلهله کشیدند عزت بچه مو بغل کرده بود یه حوله دورش پیچیده بود بچه رو اروم گذاشت تو بغل من و گفت پسره!
برام زیاد فرقی نداشت اوایل اگر پسر می خواستم واسه این بود که دختر جماعت تو این مملکت بدبخت بود ولی وقتی خودم رو می دیدم که تونستم از پس خیلی کارها بر بیام دیگه برام پسر یا دختر بودن بچه ام فرقی نمی کرد. خودم طوری تربینش می کردم تا مثل یه مرد بتونه از عهده کارها بر بیاد کاری می کردم که بتونه خوب فکر کنه. می دونید بزرگترین نعمتی که خدا می تونه به یه نفر بده به نظر من اینه که یه فکر خوب به آدم بده خلاصه دروغ نگفته باشم از اینکه بچه ام سالم بود و پسر بیشتر خوشحال شدم. شاید هم اینکه ما ایرانی ها پسر رو بیشتر از دختر دوست داریم رسم عرب های جاهل بوده که بعد از گرفتن ایران هنوز توی ذهن اونها بوده و کم کم به ما سرایت کرده! خدا می دونه.
داشتم می گفتم همین که پسرم رو بغل کردم احساسی رو که سالهای سال در انتظارش بودم بهم دست داد. عقده سالها مادر نشدن واشد. زدم زیر گریه. نمی دونم اشک شادی بود.اشک سالها غم بود! نمی دونم. هر چی بود که دست خودم نبود اما هر چی بیشتر گریه می کردم سبکتر می شدم. پسرم رو مثل یه چیز که از چینی و بلور درست شده باشه تو بغلم گرفته بودم. می ترسیدم تکونش بدم بشکنه!
دو ساعتی تو بغلم بود تا ترسم ریخت. بهش شیر دادم بوسیدمش نازش کردم. شماها مرد هستین نمی فهمید یه مادر ، یه زن اونم بعد از سالها که آرزوی بچه دار شدن به دلش مونده بوده وقتی برای اولین بار بچه اش رو بغل می گیره چه حالی پیدا می کنه! بعد از اینکه خوب بچه مو وارسی کردم که عیب و ایرادی توی تن و بدنش نداشته باشه عزت رو صداش کردم و بچه رو دادم دستش. مخصوصا اون کار رو کردم که مهر پسرم تو دل اون هم بیفته که افتاد! وقتی جلوی همسایه ها اینکاررو کردم نشون دادم که چقدر به هووم اعتماد دارم اونقدر عزت خوشحال شد که نگو. بچه رو گرفت و برد تو اون اتاق که عوضش کنه. دل تو دلم نبود اما خودم رو نگه داشتم. همش یکی تو دلم می گفت نکنه یه سوزن بکنه تو ملاجش ! نکنه چیز خورش کنه! نکنه یه دفعه از دستش بیفته!
زود این فکرها رو از سرم بیرون کردم و پسرم رو به خدا سپردم. بهجت خانم برام کاچی درست کرده بود. چقدر بهم مزه داد. مزه اش هنوز زیر دندونمه! امراله سه شب به همه شام داد. سه شب جشن گرفته بود. دیگه بقیه اش بماند که تو خونه ما چه خبر بود! سه چهار روز بعد از جام بلند شدم حالم دیگه خوب شده بود و جون گرفته بودم. تا چند وقت پشت دار قالی نمی نشستم. کارم فقط مواظبت از بچه بود. روزها می اومد و می رفت و پسرم بزرگ می شد اسمش رو گذاشته بودیم سعید. همه چیز روبراه بود باورم نمی شد که خوشبخت شده باشم!
یکسالی گذشت یک روز امراله اومد پیش من و گفت که پریچهر نمی خوای دوباره قالی بافی رو شروع کنی؟ راستش تعجب کردم وقتی تعجبم رو دید گفت آخه قالیچه هایی که تو می بافتی هر کدوم برابر بود با تمام قالیچه ها یی که اینا می بافن. می گفت هرکدوم رو به قیمت خیلی خیلی زیاد می فروخته. می دونی طرحهایی رو که من کار می کردم همه نقشهای تک بود مثلا یکی از اونها نقش یه پیرمرد بود که داشت تریاک می کشید کنار منقل و قوری و این چیزها. یکیش یه پیرزن بود که کنار بازار داشت گدایی می کرد. یکی دیگه یه زن قالیباف بود که داشت هی قالیچه می بافت شکل قالیچه شو هم توی دار همون نقش خودش بافته بودم! مثل اینکه جلو اینه نشسته بود این قالیچه رو که می بافتم روی دار بود که امراله یه روز با دو سه نفر که یکیشون هم خارجی بود اومدند و دیدند و همونجا معامله کردند. دردسرتون ندم خودم هم بدم نمی اومد که دوباره مشغول کار بشم. این بود که دوباره شروع کردم. موقع بیکاری که سعید خواب بود کار می کردم.
امراله رو وادار کرده بودم که این خونه رو بنام عزت کنه. اولش قبول نمی کرد. ولی با پافشاری من چند وقت بعد یه روز عزت رو برد محضر و خونه رو بنامش کرد.وقتی عزت فهمید که من باعث این کار شدم نمی دونید برام چکار کرد! خلاصه خیلی خوشحال شد.چند وقتی بود که برق اومده بود ما هم داده بودیم خونه رو برق کشی کرده بودند. شبی که واسه اولین بار تو خونه ما چراغ روشن شد یادم نمی ره. همه همسایه ها شب جمع شده بودند تا چراغ روشن شد همه صلوات فرستادند. خونه ما پایین شهر بود چند وقتی بود که زیر گوش امراله می خوندم که باید از این جا بریم. نمی خواستم سعید تو یه همچو محیطی بزرگش شه. اون موقع ها جنوب شهر مثل حالا نبود یه جنوب شهر می گفتن یه جنوب شهر می شنیدن! سلام علیک پسر بچه هاش فحش خواهر مادر بود! می گفت پول ندارم من هم که سرم تو حساب کتاب نبود این بود که ولش کردم تا بعد. سعید هم هنوز خیلی کوچک بود وقت داشتیم.
مدتی بود که تو کوک عشرت بودم. سرو گوشش می جنبید! چند وقتی بود که زیاد بیرون می رفت به هر هوایی که شده بود روزی یه بار رو بیرون می رفت! زاغش رو چوب زدم. انگار کاسه ای زیر نیم کاسه بود. یه روز مخصوصا خودم فرستادمش بیرون که بره نون بگیره تا رفت خودم هم سایه به سایه دنبالش رفتم جوری می رفتم که نفهمه. سرکوچه جای اینکه طرف نانوایی بره کج کرد طرف دیگه تو محل ما اون موقع ها یه جوونی بود که خیلی شر و شور بود. چند تا رفیق بالای شهری واسه خودش جور کرده بود و عصرها گویا می رفت بالای شهر و تو کافه ها و این جور جاهای بالای شهر. از این شلوارهای تنگ و چسبون می پوشید و موهاش رو بلند می کرد. می گفتن قمار بازه، دزدی هم می کنه! یکی دیگه از عیبهاشم این بود که چشمش تو محل دنبال دخترهای سر به هوا مثل عشرت بود. اسمش جواد بود ولی به همه گفته بود صداش کنن بهرام! خلاصه دنبال عشرت رفتم تا بالاخره فهمیدم که خانم با اقای جواد سر وسری داره! ناراحت برگشتم خونه. نمی دونستم چکار کنم. نیم ساعت بعد عشرت برگشت. صداش کردم بردمش تو اتاق خودم. بهش گفتم چرا دیر کردی؟گفت نونوایی شلوغ بود. گفتم نونوایی شلوغ بود یا سر آقا جواد؟! چشماش از تعجب گشاد شد.فقط نگاهم کرد بهش گفتم که دختر جون این پسره به درد تو نمی خوره اون یه لات هفت خط روزگاره! فقط می خواد از تو سوء استفاده کنه. چند وقت که باهات بود اون وقت ازت سیر می شه و ولت می کنه.تو الان بابای پولداری داری. بشین تو خونه یه خواستگار خوب که اومد شوهر کن برو. خیلی نصیحتش کردم اخرش با نفرت گفت: حسودیت می شه؟!
نمی دونستم چه جوابی باید به این دختر بدقلق بدم! این بود که فقط بهش گفتم دیگه حق نداری از خونه پاتو بذاری بیرون به همه هم سپردم که نذارن عشرت از خونه بیرون بره. البته نگفتم چرا فقط گفتم تو کوچه این پسر و چند تا از لات و لوت ها می گردند. صلاح نیست دختر دم بخت از خونه بیرون بره! خودم از این کارم ناراحت بودم ولی چاره ای نبود. چند روز بعد تو اتاق مشغول بافتن بودم که سر و صدا شنیدم اومدم بیرون دیدم که عشرت با عزت مشغول دعوا و بگو مگو هستند. گویا عشرت می خواسته بیرون بره که عزت جلوشو گرفته. تا اونا رو دیدم داد کشیدم که سر صدا چیه؟ چه خبره؟ عشرت که منو دید رو کرد به عزت و گفت: اربابت اومد! ببین چه فرمون و دستور دیگه ای داره! بعد راهشو کشید که بره تو اتاق. از پله ها پایین اومدم و از طرف دیگه حوض جلوش در اومدم تا خواست راهشو عوض کنه از پشت گیس هاشو گرفتم و کشیدم اونم برگشت و محکم زد تو سینه من! بزرگ شده بود و زورش زیاد! اما من بیدی نبودم که از این بادها بلرزم. پریدم جلو مثل پلنگ! خوب نبود جلوی همسایه ها ذلیل این یه الف بچه بشم1 اون موقع دیگه واسم تره هم خرد نمی کردند. با یه دست خرخره شو گرفتم و با دست دیگه موهاشو. کشیدمش طرف حوض و سرش رو کردم زیر آب! نزدیک یه دقیقه نگه داشتم! دست و پا می زد همه همسایه ها ریخته بودن که نجاتش بدن اما حریف من نمی شدند! بعد خودم ولش کردم. وقتی چند تا نفس کشید بهش گفتم دیگه نبینم با مادرت اینطوری صحبت کنی! لال شده بود فقط نگاهم می کرد. بهش گفتم حالا گم شو تو اتاقت. ساکت بلند شد و رفت.عزت یه گوشه ایستاده بود و گریه می کرد صداش کردم و رفتیم تو اتاق بهش گفتم عزت جون از دست من ناراحت نشو صلاحشو می خوام. بعد جریان جواد رو براش تعریف کردم. از عصبانیت بلند شد بره سراغ عشرت که نذاشتم بهش گفتم تو اصلا به روت نیار که از جریان باخبری فقط حواست باشه که عشرت از خونه بیرون نره.
گذشت. پسره، جواد چند وقتی دور و بر خونه می پلکید وقتی دید از عشرت خبری نیست اونم رفت پی کارش. اما این پدر سوخته عشرت یه کینه دیگه هم از من بدل گرفت. بعد از اون چند تا خواستگار براش اومدن همه رو جواب کرد!
بگذریم. اینا رو گفتم که بدونین. بعد از یکسالی وقتی دیم عشرت شوهر نمی کنه چون برای عصمت خواستگار پا به جفتی پیدا شده بود که سرش به تنش می ارزید! عصمت رو شوهرش دادیم. امراله سر هیزیه گدا بازی در می اورد وادارش کردم که یه جهیزیه حسابی به عصمت بده. خودم هم سر عقد یه جفت قالیچه البته نه از قالیچه های بافت خودم از همون قالیچه های بافت زن های همسایه بهش دادم و با آبرو روانه خونه بختش کردیم. عزت خیلی خوشحال بود وقتی می دید سر جهیزیه با امراله بگو مگو می کردم قدر می دونست! قدر شناسی رو تو چشماش می دیدم.
دردسرتون ندم اگه بخوام همه اتفاقات رو براتون بگم مثنوی هفتادمن می شه!
چند وقتی گذشته بود یه روز دست سعید رو گرفتم که ببرم براش لباس بخرم. رفتیم بازار همین جور که تو بازار راه می رفتیم و مغازه ها رو نگاه می کردیم یه گداهه دست سعید رو گرفت و شروع به التماس کرد که من کمکی بهش بکنم. دست بچه مو از دستش در اوردم و خواستم بهش پول بدم به نظرم آشنا اومد. خوب که نگاهش کردم دیدم می شناسمش . کی باشه خوب بود!؟ فرج اله بود! پیر و داغون و رو به مرگ!
مدتی نگاهش کردم بعد بهش گفتم اسمت چیه پیرمرد؟!
سرش رو بلند کرد و گفت: نوکر شما فرج اله.
گفتم: منو می شناسی؟
دوباره نگاهم کرد و گفت : حاج خانم چشام سو نداره.
گفتم خوب نگاه کن حتما می شناسی.
مدتی به من خیره شد بعد چهره اش باز شد و گفت: پریچهر! خودتی ؟!
گفتم: آره خودمم. پریچهر. اونقدرهام چشات کور نشده.
گفت: تو کجاف اینجا کجا؟
گفتم اومدم برای پسرم لباس بخرم. تو چی؟ به گدایی افتادی !
سرش رو پایین انداخت. دلم نیومد که تو سر افتاده بزنم! بهش گفتم:
یادته مرد چقدر به من ظلم کردی؟ یادته چقدر منو زجر دادی؟
گفت: دلم رو ریش نکن. بد کردم چوبش رو هم خوردم.
گفتم عفت و مادرت چطون؟
گفت ننه ام که مرد چند وقت بعد هم عفت مرض گرفت اونم راهی شد.
طلاهارو تو دستم دید و گفت تو انگار وضعت خوبه!
گفتم اگه فکر کردی که یه شوهر پولدار گیرم اومده یا ارث پدری بهم رسیده اشتباه کردی همش دست رنج خودمه! اما امثال تو این چیزها رو نمی فهمن! تو اگه عقل داشتی جای اینکه از جسم من برای کاسبی استفاده کنی از عقلم اسفاده می کردی! اگه یه خورده وجدان و شرف داشتی الان پولت از پارو بالا می رفت.
اینا رو گفتم و دست کردم یکی از النگوهامو درآوردم و انداختم جلوش! بعد دست سعید رو گرفتم و رفتم . بیست قدمی که دور شدم برگشتم و دیدم هنوز النگو تو دستشه و با دهن باز داره منو نگاه می کنه! اون روز در تمامی مدت که داشتم خرید می کردم تو عالم اون موقع بودم که این مرد چه بلایی سر من آورد و چی از دستش کشیدم! اینم از آخر عاقبت بدی کردن!
اما نه!چرا عاقبت خوبی هم مثل بدیه!؟ اگه به این چیزها بود چرا سرنوشت من اینطوری شد؟! من که تو زندگی به هیچ کس بد نکردم!
دوباره سیگاری روشن کرد و کشید و یه دقیقه بعد گفت:
جامی ست که عقل آفرین می زندش
صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
می سازد و باز بر زمین می زندش
چراشو نمی دونم. نه من ، هیچ کسی نمی دونه!
برگشتم خونه. اون روز تا شب حالم خوب نبود یاد اینکه این بی شرف چه کارها که با من کرده تموم بدنم رو می لرزونه! شرمم می شد تو آینه خودم رو نگاه کنم!
گذشت. چند سالی گذشت. سعید شش سالش شد. مثل گل شده بود با ترتبیت، با ادب، باهوش!