وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

پست اول چی شد که اینطوری شد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ساعت کلاس پیشرفته که خورد بدون توجه به صدا زدنای بهنام شروع کردم به دویدن وقتی فهمیدم بهم نزدیک شده وایسادم از ایستادن یکدفعه ای من محکم بهم برخورد کردیم و رو زمین کنار هم افتادیم
-پسر خل شدی؟ تو چرا زنگ می خوره عین کش تنبون شوت می شی بیرون؟
با خنده دستمو زیر سرم گذاشتم و نگاش کردم
-خو زنگ خورد دیگه.
از جاش بلند شد و لباسشو تکوند
-خوبه بچه زرنگی و عاشق کلاسای درسی.
منم از جام بلند شدم و وسالمو برداشتم
-از کلاس بدم نمیاد از خونه خیلی خوشم میاد.
-جدا؟! خوشبحالت.
-نگو که تو خوشت نمیاد.
اهی کشید با تعجب نگاش کردم سرش رو بالا اورد و لبخند زوری و غمگین بهم زد سریع فهمیدم دوست نداره راجب این موضوع صحبت کنه پس سوالی نپرسیدم بهنام بهترین دوست من بود کلا من دوتا دوست صمیمی داشتم چندتا هم دوست نیمچه صمیمی بابای بهنام سمساری داشت کلا بنظر مردی اروم و بی ازار می امد بهنام قد کوتاهی داشت و هیکل متوسط پوست سفید چشمای دودی و موهای فندقی رفتار های خوب زیادی داشت تنها خصوصیت بدش هم بد قولیش بود
-ولش تو بگو چی تو خونه تون هست که انقدر حال می کنی؟
-خوب من الان برم مامانم پشت پنجره منتظرمه بعد می رم تو بابام رو مبل داره کتاب می خونه اول بابام پیشونی مو می بوسه بعد..
-بابات پیشونیتو می بوسه؟!
-اره مگه بابای تو نمی بوسه؟
-ها اصلا اینو ول کن مامان و بابات هردو کارمندن؟
-کارمند؟ نه بابا کارواش داره در امدش خوبه مامان هم کلاس اروبیک داره.
-از رابطه مامان و بابات بگو خوبه باهم؟
-بیست عالی.
لبخند عجیب و محزونی زد
-بهنام از سر کوچتون رد شدیم.
-اخ اخ حواسم نبود خدافظ.
-خدافظ.
وقتی رفت یک گوش هنصوری رو گذاشتم تو گوشم و دوباره شروع کردم راه خونه رو دویدم

الان که وابستت شدم میذاری میری
الان که میخوامت ازم بیزاری سیری
الان که دنیای تو دنیامو عوض کرد
الان که مجنونم کجا میذاری میری
بیچاره فرهاد بیچاره شیرین بیچاره من با این حال غمگین
بیچاره لیلی بیچاره مجنون بیچاره من که دادم به پات جون

در حیاط رو باز کردم و رفتم تو اول نگامو به پنجره دوختم یک دفعه اولین شوک زندگی م بهم وارد شد مامان پشت پنجره نبود مغرم خوب کار نمی کرد فقط یک حسی بهم می گفت یک اطفاق بد افتاده دویدم سمت خونه نفهمیدم کفشامو چطور از پام در اوردم و درو باز کردم با تعجب به مامان و بابا نگاه کردم مامان با اون هیکل قشنگ و خوش استیلش رو به روی بابا ایستاده بود موهای قهوه ایش رو یک بازوش ریخته بود و نیم رخشو پوشونده بود یک تاب سفید بدن جوگندمی شو در برگرفته بود بابا هم رو به روش واستاده بود و اشفته نگاش می کرد بعد از چند ثانیه هردو سمت من برگشتند هنوز کلافه بودند انگار متوجه حضور من نشده بودند اروم گفتم:
-سلام.
سلامو که گفتم مثل کسایی که تازه از خواب بیدار شده باشند تکونی خوردند با لبخند مصنوعی جواب سلاممو دادند
-چیزی شده؟
مامان بی توجه به سوالم گفت:
-الهی پسرم حواسم نبود به ساعت گلم من می رم ناهار رو حاظر کنم.
-طوری شده مامان؟
-نه.
بعد رفت تو اشپزخونه بابا هم نگاه کلافه شو از من گرفت و رفت سمت مبل نگاهی به کتابش که رو زمین افتاده بود و ورقه هاش لا خورده بود انداختم بابا هیچ وقت همینطوری کتابشو رو زمین نمی نداخت همینطور واستاده بودم و بابا رو نگاه می کردم که برگشت نگام کرد بعد از چند ثانیه اشاره کرد بیا رفتم سمتش پیشونی مو بوسید و پیشونی شو گذاشت رو سرم هی چشمامو بالا و پایین می کردم ولی نتونستم صورتشو ببینم یکم بعد ازم جدا شد و گفت
-برو بالا و وسایلت رو بزار.
-بابا چی شده؟
-برو بالا بچه.
بعد اروم زد به کمرم از پله ها بالا رفتم راهروی بالا دوتا اتاق داشت یکی مال مامان و بابا و رو به روش مال من رفتم تو اتاقم نسبتا کوچیک بود و کاغذ دیواری های سورمه ای با حالت های لک ابی تیره تخت یک نفره مشکی گوشه دیوار چسبیده بود و رو تختی سورمه ای داشت کمد و میز کامپوتر به رنگ سورمه ای بود و میز کامپوتر هم فیروزه ای بود که تنها رنگ روشن اتاق بود البته در فکر بودم اونم عوض کنم پنجره قدی اتاق که به بالکن راه داشت هم پرده کلفت سورمه ای خورده بود و فرش فانتزی مشکی و سرمه ای رو موکت سورمه ای پهن بود کتاب خونه بزرگی هم رو دیوار کنار تخت قرار داشت وسایلم رو گذاشتم و لباسام رو عوض کردم با برس مشکی م موهام رو شونه زدم و رفتم پایین سر میز بعد از چند دقیقه بابا هم امد برعکس همیشه که از در می امد می گفت
-به به چه غذایی!
ایندفعه هیچی نگفت و سر میز نشست برعکس همیشه غذا اصلا به دلم نشست احساس می کردم هر لقمه سنگی که قورت می دم بالاخره مامان سکوت رو شکست
-می ریم سروش؟
بابا با اخم به غذاش اشاره کرد
-غذاتو بخور.
مامان عصبانی شد
-یعنی چی؟ من بعد از 17 سال حق ندارم خانوادمو ببینم؟
دستامو بهم زدم
-اخ جون خانواده ی مامان.
-غذاتو بخور هومن.
از لحنش جا خوردم بلند شدم تا به حالت قهر برم بالا که مچ دستمو گرفت و جوری داد زن که معلوم بود تمام درد امروزشو توش ریخته
-مگه نگفتم کسی حق نداره قبل از اینکه ظرفش خالی بشه از سر این میز بلند شه؟
یک لحظه از ترس لرزیدم به مامان نگاه کردم که همینطور که داشت فکر می کرد به بابا خیره شده بود نشستم غذامو خوردم بعد رفتم بالا تو اتاقم رو تخت نشستم بعد از چند دقیقه صدای داد و بیداد از پایین امد از شدت وحشت بلند شدم و به سمت در رفتم ولی وسط راه پشیمون شدم و سرجام نشستم تا حالا دعوا نکرده بودند یا اگه کرده بودند من ندیده بودم کم کم صداها قعط شد چند دقیقه بعد صدای در امد
-بله؟
مامان امد تو
-پسر کوچولوی من چطوره؟
کامل برگشتم سمتش
-چه خبره مامان؟
کنارم رو تخت نشست
-دوست داری مامان بزرگ و بابا بزرگتو ببینی؟

گیج نگاش کردم
-یعنی چی؟! ماجرا چیه؟!

روش رو گرفت و به پنجره خیره شد بعد از یکم سکوت گفت
-خانوادم پیدام کردند بعد از 17 سال امدن دنبالم ولی بابات نمی زاره بریم پیششون.
-چرا؟
-دوست نداره تو باشون دیداری داشته باشی.
-چرا؟

کلافه قسمتی از موهای سرش رو که داشت باهاش بازی می کرد به عقب پرت کرد
-نمی دونم دیگه از کارای بابای تو سر در نمیارم.
-خوب می خوای من با بابا صحبت کنم که بریم؟
انگار منتظر همین حرف بود دستمو گرفت و با هیجان گفت:
-صحبت می کنی؟
سری تکون دادم
-الان پایین؟
-نه زده بیرون معلوم نیست کدوم گوری رفته.
با تعجب نگاش کردم خودشو جم و جور کرد یک یه ساعتی بعد بابا امد سلام کردیم جوابمونو داد و رفت رو مبل مخصوصش نشست همینطور نگاش می کردم قد نسبتا بلندی داشت با هیکل متوسط رو به لاغر صورت کشیده سفید و ته ریش با موهای خوش حالت مشکی با همه قلدرم قلدرمش خیلی حساس و احساساتی بود با اشاره مامان به خودم امدم رفتم رو مبل کناری بابا نشستم مامان هم رفت رو یک مبل دیگه نشست و لاک شرابی ش رو برداشت به ظاهر مشغول لاک زدن ناخون هاش بود ولی می شد فهمید که تمام حواسش به مای
-بابا؟
همینطور که کتابو نگاه می کرد گفت:
-جان بابا؟
-می شه بریم دیدن مامان و بابای مامان؟
زیر چشمی نگام کرد بعد دوباره نگاشو به کتابش دوخت
-تو اینکارا دخالت نکن.
-بابا ولی مامان گناه داره حق داره مامان و باباش رو ببینه.
-ساکت.
-این کارت خیلی بده بابا من اصلا فکر نمی کردم.
-تو هیچی نمی دونی هومن.
-بابا خواهش می کنم مامان گناه داره اذیتش نکن.
-نشنیدی چی گفتم؟
-نمی تونم تو داری مامان رو اذیت می کنی.

با اخم و سوالی نگام کرد
-چی داری می گی تو؟

Image result for ‫عکس نوشته تغییر زندگی‬‎