وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

هیچ کسان 1

وسط اتاق دراز کشیده بودم و داشتم به پنکه سقفی نگاه می کردم.بچه که بودم همیشه می ترسیدم پنکه بیفته روی کله م و مغزم متلاشی بشه...یادش بخیر.الان فکر می کنم که عجب خری بودم! منتظر سورن بودم تا بیاد مثلا با هم درس بخونیم.البته نزدیکای عید نمیشه درس خوند...ما هم که هر وقت به هم می رسیم به تنها چیزی که فکر نمی کنیم درسه.توی همین فکرا بودم که صدای زنگ رو شنیدم و سریع رفتم درو باز کردم.


- سلام.

سورن - سلام چطوری؟

- خوبم.چرا انقد دیر اومدی خیر سرت؟

سورن - ببخشید ...حوصله م سر رفته بود،توی شهر یه چرخی زدم.

(رفتم توی آشپزخونه تا چایی رو ردیف کنم)

سورن – الان که توی شهر داشتم مغازه ها رو دید می زدم دیدم جدیدا یه مغازه ی اسباب بازی فروشی باز شده که واسه همه ی عروسک هاش اسم گذاشته.

- واقعا که بی کاری...وقتتو صرف چه چیزایی می کنی.

سورن – حالا حدس بزن یارو اسم کدوم عروسکو گذاشته "بهراد"؟

- چه می دونم...لابد خره.

سورن با خنده گفت : نه بابا اصلا عروسک بهراد نداشت.حالا حدس بزن اسم کدومو گذاشته بود نسترن؟

- دراین مورد علاقه ای به حدس زدن ندارم.

سورن - خب خودم میگم...خرسه.

- عجب حُسنِ انتخابی! حالا نتیجه ی این بحث چی بود؟

سورن – هیچی...همینجوری گفتم وقت درس خوندن مون بگذره.راستی مسعود گفت چرا تلفن تو جواب نمیدی؟

- پولشو ندادم از مخابرات قطعش کردن.

سورن – خـــــــاک بر سرت.به هر حال بهش یه زنگی بزن.

- باشه.ببین فقط یه مشکلی هست...موبایلم هم خرابه.گوشی تو بده بهش بزنگم.

سورن در حالی که موبایلشو از جیبش در می اورد گفت : احتمالا چند روز دیگه هم بهم خبر می رسه که بهراد از گشنگی مرد!

- نگران نباش به اونجا نمی رسم...الو مسعود،چطوری؟ باهام کار داشتی؟

مسعود – با گوشی سورن زنگ زدی؟

- آره ... مال خودم افتاد توی چایی.

مسعود – به به...زحمت کشیدی...اینارو ولش کن.خواستم بگم فردا شب بیا اینجا.

- چه خبره فردا شب؟

مسعود – می خوام سوپرایزت کنم.

- جدی؟

مسعود – نه بابا...شوخی کردم.مهمونیه گفتم تو هم باشی.خوش بگذره.

- نه قربونت... من از جاهای شلوغ خوشم نمیاد...می دونی که.

مسعود – خفه شو ،زر نزن.یادت نره بیای.

- مسعود چل بازی درنیار.به جون خودت انقد کار دارم که وقت ندارم خودمو بخارونم.

مسعود خندیدو گفت : خودتو بخارونی؟ ینی کجا میشه دقیقا؟ مهم نیست.ولی خدایی اگه نیای ناراحت میشم.

-ای بابا... حالا کیا هستن؟

مسعود – همه دیگه...

- همه ینی کیا؟

مسعود –ینی همه ی خانواده بابات و مامانت و عمه و عمو و مخلفات.

-اوه...اوه...همون سه گزینه ی اول برای منصرف شدنم کافیه.

مسعود – تو به خاطر من بیا.باور کن کسی باهات کاری نداره.

- همین دیگه...وقتی می دونم کم محل میشم برای چی باید بیام؟

مسعود – گفتم که به خاطر من بیا.در ضمن اگه به من بود که دعوتت نمی کردم چون می دونم همه باهات خصومت دارن.اما پیشنهاد من نبود.

- پیشنهاد کی بود؟

مسعود – مهم نیست...تو بیا...به خاطر من.

- (یه لحظه خندم گرفت) : چقد عاشقانه گفتی...

مسعود – خیلی بی جنبه ای...فقط یادت نره بیای! خدافظ.

- باشه...فعلا...

مسعود عمومه...منتها اختلاف سنی مون خیلی زیاد نیست.مادربزرگم سر پیری هم دست از کار و مجاهدت برنداشته.اما به نظرم این یه کارش خیلی خوب بود چون مسعود یکی از معدود افراد فامیله که با من خوبه.در واقع رفتارش توی فامیل نسبت به رفتاری که با من داره زمین تا آسمون فرق می کنه.توی فامیل همه مثه سگ ازش حساب می برن ... یه داد که بکشه همه ساکت میشن.به کسی رو نمیده... اما با من مثه همه ی دوستای دیگه م رفتار می کنه.فکر کنم این به خاطر باحال بودن بیش از حدم باشه...(شوخی کردم).یادم باشه یه بار دلیلشو ازش بپرسم.

- فک نکن الان کل مکالمه رو واست شرح میدم!

سورن – نمی خواد بابا...نشستی بیخ گوشم بلند بلند حرف می زنی...صدای مسعود هم که مثل یابو ئه.خودم همه رو شنیدم.

حالا به نظرت چه خبره؟

- عروسی خره! من چه می دونم.اینا هر چند وقت یه بار دعوای خون شون پایین میاد...یه مهمونی اینجوری می گیرن.

سورن – این ینی نمی ری؟

- چرا میرم.مسعود به عشق مون قسمم داد.(هنوز به اون لحن گفتن مسعود فکر می کردم...واقعا باحال بود)

سورن – آره دیگه چرا نری...به هر حال همه هستن...عمه...دختر عمه...

- خفه شو.اتفاقا سر همین موضوع اصلا دوست ندارم برم.

سورن با لبخند گفت : آره می دونم...کاملا واضحه.خب دیگه از قرار معلوم من و تو درس بخون نیستیم.زودتر برم که تو هم راحت برای فردا شب برنامه ریزی کنی.

- آره دیگه زودتر برو...تحملت داره سخت میشه.

سورن نزدیک در ورودی بود گفت : فقط یادت باشه اون تی شرت قرمزه رو بپوشی که جیگر بشی.

خواستم یه گلدون سمتش پرت کنم دیدم حیفه...به جاش صلوات فرستادم!

متنفرم از اینکه به خاطر یه حماقت قدیمی دستم بندازن.اون موقع سنم پایین بود.آدم وقتی سنش پایین باشه ممکنه از یه آدمایی خوشش بیاد که بعدا نظرش کاملا برگرده.شاید هم اگه نسترن به من نمی گفت "نه" نظرم برنمی گشت و همچنان عاشقش می موندم.نمی دونم...مهم هم نیست چون به هر حال این موضوع خیلی وقته تموم شده و منم جوابمو گرفتم.از اون زمان به بعد خیلی کم بهش فکر کردم.اما الان یه کم می ترسم...نکنه دوباره ببینمش و نظرم عوض بشه؟...البته دیگه فایده ای هم نداره چون نظر اون که عوض نمیشه! همون موقع بهم گفت که چقدر براش غیرقابل تحملم تا منم که شخصیتمو از سر راه نی.بهش حق میدم...من اون آدم خوشگل و پولدار و ایده آلی که اون می خواد نبودم و نیستم.


کاش قبول نمی کردم برم،الانم روم نمیشه کنسل کنم.شاید هم زیادی دارم سخت می گیرم.فوقش میرم اونجا یه گوشه می شینم و با کسی حرف نمی زنم.اما کاش به همین سادگی بود.اگه بابام بخواد باهام کل کل کنه چی؟ مطمئنا نمی تونم ساکت بمونم.اما نه...ارزشش رو نداره به خاطر یه شب اعصاب خودمو به هم بریزم.بهتره بی خیالش بشم...تا فردا شب یه کاری می کنم.


حوالی ساعت 12 شب بود.خیلی خسته بودم با اینکه اون روز کار چندانی هم نکرده بودم.بدون قرص و چیز خاص دیگه ای هم راحت می تونستم بخوام.اصولا هم عادت ندارم روی تخت و یا یه مکان خاصی بخوام.از تخت که کلا متنفرم چون همیشه ازش سقوط می کنم.باید ردش کنم بره.اساسا هر جای خونه که غش کنم همونجا می خوابم.اون شب طبق معمول جلوی تلویزون ولو شدم.می خواستم فردا صبح اگه بشه زودتر از خواب بیدار بشم برای همین ساعت رو روی ساعت 7 صبح تنظیم کردم که زنگ بزنه.صبح زود توی خواب و بیداری صدای اذان رو شنیدم و متوجه شدم که نزدیکای صبحه.بعد چند دقیقه، خوابِ دو نفر رو دیدم که از اطرافم صداشون رو می شنیدم.

داشتن به همدیگه می گفتن :"بیا ساعت رو دست کاری کنیم یه کم سر به سرش بذاریم".فقط چند ثانیه صداشون رو شنیدم.توی خواب نگران بودم که نکنه صبح خواب بمونم و نتونم یه نگاهی به کتابا بندازم.کم کم خوابم سنگین شد.

...با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.سریع صداشو قطع کردم.از صدای زنگش متنفرم.بعد از چند ثانیه کش و قوس یه نگاهی به ساعت دیواری انداختم.ای بابا این که هشت و نیمه!!! یک ساعت و نیم دیرتر زنگ زد.یه لحظه فکرم رفت به خواب اول صبح...اما نه.ممکن نیست کسی ساعتو دست کاری کرده باشه.حتی دوست ندارم بهش فکر کنم...مطمئنم که خواب بود.آره...تازه خواب بعد از اذان هم فکر نمی کنم راست باشه.

از همین اول صبح دارم بدشانسی میارم چه برسه به شب! بعد اینکه یه نیم نگاهی به درسا انداختم آماده شدم که برم دانشگاه.جلوی آینه یه نگاهی به صورتم انداختم...خدایا چقدر حس می کنم معمولی ام.خدا رو شکر که در حین پیشرفت جوامع بشری این لنز هم اختراع شد.واقعا دست مخترعش درد نکنه.رنگ چشمای خودم مشکیه اما جالب نیست برای همین لنز آبی پر رنگ می زنم...شاید اینجوری بهتر به نظر برسم! از موهای بلند هم متنفرم و یقین دارم که اصلا بهم نمیاد برای همین همیشه موهام کوتاهه و همیشه هم می زنمشون بالا...چون وقتی موهامو می ریزم توی صورتم افتضاح به نظر می رسم.

به دانشگاه که رسیدم همش اطراف رو نگاه می کردم تا سورن رو پیدا کنم.نمی دونم چرا توی دانشگاه بعضی ها انقدر خودشونو گم می کنن!!! واقعا جای تعجبه.این همه خودنمایی همراه با خودفروشی لازمه واقعا؟ سال اولی ها رو که از شصت فرسخی میشه تشخیص داد.البته صد رحمت به اونا...چشم و گوش بسته ترن.بی خیال...

وارد ساختمون دانشگاه شدم تا شاید سورن رو اونجا پیدا کنم.جلوی کلاس ایستاده بود.تا منو دید سریع اومد طرفم.نگران به نظر میومد.

سورن – بهراد بدبخت شدیم کیفر شناسی می خواد امتحان بگیره!

همین که اینو شنیدم قالب تهی کردم - : جدی میگی؟ حالا چی کار کنیم؟ جیم بزنیم؟

سورن – نه الاغ!جلسه ی قبل که من و جنابعالی جیم زدیم گفته بود همه باید این امتحان رو بدن.توی میان ترم تاثیر داره.

- چه فرقی داره؟ من و تو که چیزی نخوندیم...

توی همین لحظه که من و سورن داشتیم با هم حرف می زدیم چند تا از دخترای کلاس از کنارمون رد شدن و سلام دادن.من خیلی آروم جواب دادم و سورن باهاشون احوال پرسی کرد و رفتن.

- اینا چرا به ما سلام میدن؟

سورن – فک کردی همه مثه خودت بی ادبن!!

- خفه شو منظورم اینه که اصولا آقایون باید به خانوما سلام بدن! مگه نشنیدی خانوما مقدم ترن؟!

سورن – ینی اگه اینا سلام نمی دادن تو بهشون سلام می دادی؟ 

- معلومه که نه!من چه صنمی با اینا دارم؟

سورن – پووووووووووووووووف....ول کن بابا.غلط کردم.امتحانو چی کار کنیم؟

- ما که در هر صورت صفر میشیم،امتحانه رو بدیم شاید یه چیزی ازش در اومد.

سورن به نشونه ی تایید سری تکون داد و با حالت تمسخر گفت : منطقیه.

با هم وارد کلاس شدیم.من که کلا حوصله احوال پرسی و خودشیرینی برای بقیه رو نداشتم.سورن هم که قیافه ش بدجور به خاطر امتحان در هم بود.همکلاسی های محترم صندلی ها ته کلاس رو کلا اشغال کرده بودم.من و سورن مجبور شدیم اون وسط ها برای خودمون یه جایی جور کنیم.


بعد از چند دقیقه استاد هم تشریف اورد.از اون اول یه احساسی نسبت به این استاد نوربها داشتم.فکر می کنم از من زیاد خوشش نمیاد.وقتی هم که درس میده اصلا به طرفی که من نشستم نگاه نمی کنه.فقط امیدوارم توی تقلب موفق بشم!

همون چند دقیقه ی اول نامردی نکرد و برگه های امتحان رو پخش کرد.عجز و لابه ی بچه ها هم نتونست جلوشو بگیره...حتی سوالای مزخرف و گمراه کننده ی بچه خرخون کلاس هم مانعش نشد.امروز خدا قصد کرده اساسا حال منو بگیره.

من و سورن عین احمق ها داشتیم به برگه نگاه می کردیم.حتی بداهه گویی هم به ذهن مون نمی رسید.منتظر بودیم تا در یک فرصت مناسب عملیات تقلب رو شروع کنیم.سورن که مثه خودم تعطیل بود و نمیشد ازش راه به جایی برد.داشتم به این فکر می کردم از کی تقلب بگیرم که سورن برگه ی بغل دستی شو از زیر دست کشید و برگه ی خودشو به جاش گذاشت...عجب خریه.الانه که استاده بفهمه.به من یه اشاره کرد که از روش بنویسم.منم سریع شروع کردم به نوشتن.نزدیک بود چشمم چپ بشه! سورن برگه ی یه دختره رو از زیر دستش کشیده بود.فکر می کنم اسمش "سیما" بود...یا یه همچین چیزی.حسابی هم عصبی شده بود.دیدیم اگه یه دقیقه ی دیگه برگه شو ندیم تیکه پاره مون می کنه.سورن برگه شو بهش داد.فکر کنم توی همین لحظه این یارو نوربها فهمید داریم چی کار می کنیم.داشت چپ چپ نگامون می کرد.اون لحظه هر چی فکر کردم راه دیگه ای برای تقلب به ذهنم نرسید برای همین شروع کردم به دری وری نوشتن.سورن هم بزنم به تخته فاقد هر گونه دانش و درک در این درس بود و واو به واو نوشته های منو کپی می کرد.

نوربها برگه هامونو جمع کرد و کنار میزش وایساده بود داشت مرتب شون می کرد.

نوربها – خب بچه...می تونید برید.کلاس تعطیله. 

همه گفتن "خسته نباشید" و از جا شون بلند شدن که دوباره گفت : فــقــط ...! یوسفی و ماکان بمونن! 

یه سکوت توی کلاس حاکم شد.حس کردم فشار خونم اومد پایین.یواشکی به سورن گفتم : بی شعور خیلی تابلو تقلب می کردی.حتما فهمیده. 

سورن – خب که چی؟ می خواد سرمونو ببره؟ 

- نه بدبخت،فقط مفتی مفتی آبرومون رفت.من و سورن مثل ذلیل مرده ها وایساده بودیم تا استاد بیاد.من داشتم توی ذهنم جملات ندامت رو مرور می کردم که بهمون اشاره کرد که بریم جلو.

قبل از اینکه اون شروع کنه به حرف زدن سورن گفت : استاد باور کنید درگیر یه سری مشکلات بودیم وگرنه درس خیلی برامون اهمیت داره...

نوربها بدون توجه به سورن حرفاشو قطع کرد و برگه های بچه ها رو سمت مون گرفت و گفت : اینارو ببرید و تصحیح کنید،من خیلی درگیرم و می ترسم بهشون نرسم،برگه های خودتون هم خودم تصحیح می کنم.

یه لحظه به سورن نگاه کردم دیدم یه لبخند محوی داره میزنه،نزدیک بود بزنم زیر خنده اما جمعش کردم.

از کلاس اومدیم بیرون و داخل سالن دانشگاه شدیم.

- خوب شد زود حرفشو زد وگرنه من شروع می کردم به التماس!

سورن – دقیقا،دیدی که من تا مراحل مقدماتی ش هم رفتم.

- احتمالا وقتی برگه های خودمون رو تصحیح کنه می فهمه چه خبطی کرده که مال بقیه رو هم به ما داده.

سورن – آره...من که اساسا شاشیدم تو برگه م.

همینطور که با هم مشغول صحبت بودیم سیما با یکی از دوستاش اومد کنارمون و گفت : آقای یوسفی من با شما شوخی دارم؟

سورن – من با شما شوخی کردم؟

سیما با حالت طلبکارانه گفت : ببخشید که شما برگه ی منو از زیر دستم کشیدید!

سورن – آهااان...واقعا شرمنده،اما تقلب که شوخی محسوب نمیشه! 

سیما – حالا هر چی! کارتون خیلی زشت بود.

سورن – گفتم که شرمنده،حالا دیگه خدافظ.

سیما سری به نشونه ی افسوس تکون داد و با دوستش رفتن.

سورن – توقع داشت بگم گه خوردم! نه که خیلی هم توی برگه ش چیز نوشته بود...

- برگه قحط بود مال اینو کشیدی؟

سورن – اگه کس دیگه ای بود که دریغ نمی کردم...راستی دقت کردی اون دوستش چقد بهت نگاه می کرد؟

- نه،داشتم به فرمایشات تو توجه می کردم.

سورن – وای که تو چقد گیجی! ولی فک کنم ازت خوشش اومده باشه.

- عجب خریه.

سورن – می دونی اسمش چیه؟

- نه،گفتم که نگاه نکردم.توقع داری ذول بزنم توی تخم چشم ناموس مردم؟

سورن – چقد سخت میگیری.یه نگاه حلاله.

- عذر بدتر از گناه...

سورن – بی خیال بابا.بگو نمی خوام اسمشو بدونم.چرا اینجوری می کنی؟

- چجوری؟ تو خودت گیر دادی!

سورن – پوووووووووووووووووووف...بی خیال

با سورن سمت پارکینگ دانشگاه حرکت کردیم.هنوز به ماشین نرسیده بودیم که سورن به آرومی گفت : اونجا رو...اونجارو...

- کجا؟

سورن- کنار اتاق نگهبانی رو ببین.

- خب که چی؟

سورن – اون دخترا که نگات می کرد پرشیا داره.

- چه کار کنم حالا؟ 

سورن – ذوق کن.شانس فقط یه بار در خونه تو می زنه خره.

- تو فکر می کنی چون طرف یه نگاه کوچولو به من انداخته ینی عاشقم شده؟ واقعا مسخره ست...

سورن – نه ابله...تازه منم که نگفتم برو عقدش کن!گفتم اگه ازت خوشش اومده برو باهاش رفیق شو، یه فیضی هم ببر.راستی نمی خوای اسمشو بدونی؟

- نه،دستت درد نکنه.


با سورن سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.البته ماشین که چه عرض کنم.بیشتر به لگن شباهت داره.یه پراید مشکی که خرج زندگی منو میده.اگه میشد عوضش کنم خیلی خوب بود.

- مسافری چیزی دیدی بگو سوار کنم یه چیزی کاسب شیم.

سورن – اِ نگه دار...نگه دار اون دخترا رو سوار کن.

- دخترا سوار ماشین شخصی نمیشن،بی خودی دلتو صابون نزن.هر وقت یه مرد سیبیل کلفت دیدی بگو نگه دارم.

سورن – تو خیلی سخت می گیری،اگه اینجوری بخوای کاسبی کنی از گشنگی می میری ها...

- نه نترس...

سورن صمیمی ترین دوستمه.همش حرفای پرت و پلا میزنه اما واقعا منظوری نداره.بیشتر حرفاش شوخیه.از نظر خانوادگی هم مثل خودم با پدر و مادرش مشکل داره اما فرقش با من اینه که بچه مایه داره،اگه باباش بمیره کلی ارث می بره (البته با این فرض که از ارث محروم نشده باشه!) چهره ی نسبتا خوبی داره.رنگ موهاش هم مشکیه اما همیشه از رنگ های دیگه هم برای موهاش استفاده می کنه.کلا به مد و این چیزا خیلی اهمیت میده.دوست داره توی هر مُدی اولین نفر باشه.

سورن از وسط های راه پیاده شد و ازم خدافظی کرد.منم که حوصله ی کار کردن نداشتم برگشتم خونه.خونه ی من یه جایی اطراف شهر قرار داره.محله ی خلوتی داریم.رفت و آمد کمی داره.توی کوچه ی ما خونه های کمی هست چون بیشترش باغه و توی هر کدوم یه ویلا ساختن که اکثر صاحب هاشون اینجا زندگی نمی کنن.پیزوری ترین خونه هم مال منه...متاسفانه...فکر می کنم وصله ی ناجور این کوچه باشه.البته همین خونه هم با هزار قرض و وام و بدبختی خریدم.تنها امیدم اینه که حداقل به نام خودمه.از نظر ساختار هم خیلی عجیبه.سه تا اتاق کنارهم داره که با درهای داخلی به هم راه دارن.هر کدوم از بیرون هم در دارن و اونجوری هم میشه داخل شون شد.یکی از اتاق ها که بزرگتر هست رو به عنوان اتاق نشیمن استفاده می کنم و یکی شون هم اتاق خوابه.بیرون خونه،کنار اتاق خواب یه راهروی تاریک هست که ته ِ اون حمومه! کلا فکر می کنم حموم خونه م ترسناک ترین قسمتش باشه.کنار حموم که آشپرخونه ست و ته ِ حیاط هم سرویس بهداشتی.مطمئنم این خونه رو یه مهندس نساخته وگرنه انقدر دراز طراحی ش نمی کرد.همه ی اتاق ها به اضافه ی آشپزخونه در یک راستا قرار دارن!

وارد خونه که شدم خودمو وسط اتاق ولو نکردم.متنفرم از اینکه با لباسای بیرون بشینم توی خونه.به نظرم کثیفن.اصلا چه معنی میده این کار!داشتم به شب فکر می کردم.یه جورایی ناراحت بودم از اینکه دوباره وارد فامیل بشم.دو سه سالی هست که تقریبا با تمام فامیل قهرم،به جز مسعود.

برای اینکه از این حالت مرده ی متحرک خارج بشم رفتم یه دوش بگیرم.البته دوش که چه عرض کنم...این دوش حموم هم مغز آدمو متلاشی می کنه.همش یادم میره براش سر دوش بگیرم!

از حموم که بیرون اومدم مغزم کاملا هنگ کرده بود برای همین مثل همیشه جلوی تلویزیون خوابم برد. بیدار که شدم ساعت حوالی پنج و نیم بعد از ظهر بود.حس کردم دارم از گشنگی هلاک میشم.رفتم یه چیزی واسه خوردن گیر اوردم.فکرم مشغول این بود که برای امشب چی بپوشم! شاید زیاد هم فرقی نمی کنه.مگه اونا کین؟ باید فکر کنم ببینم از چی خوششون میاد! آره اگه یادم بیاد از چی خوششون میاد برعکسش عمل می کنم.تا اونجایی که یادمه نسترن از پیراهن های مشکی بدش میاد.بابام هم همینطور...به گفته ی خودشون یاد عزا و این چیزا میفتن.باید روی همین تمرکز کنم.

قبلش حتما باید با مسعود حرف بزنم.یادم افتاد که تلفن قطعه و موبایلم هم خرابه.قدیما یه موبایل باباغوری از این 1100 ها داشتم...احتمالا باید توی کمد دیواری باشه.

آره...بلاخره تونستم پیداش کنم.سیم کارتم رو توش انداختم و به مسعود زنگ زدم

- الو مسعود...خوبی؟هنوز مهمونات نیومدن؟

مسعود –قربونت... فقط علیرضا اومده،بقیه هم تا چند دقیقه دیگه میان.

- اه ...خوب شد زنگ زدم،پس من آخر همه میام.

مسعود – می خوای ذوق زده شون کنی؟

- یه همچین چیزایی،فقط یه سوالی واسم پیش اومده مثه خوره افتاده به جونم.من وقتی از در اومدم سلام بدم؟

مسعود – نه پَ...خدافظ بده!

- مسخره منظورم اینه که اگه سلام بدم کسی جواب میده به نظرت؟

مسعود – تو سلام بده،هر خری دوست نداشت جواب نمیده.با اینا کار نداشته باش.

- مرسی.پس امشب می بینمت.

مسعود – باشه...فعلا.

اولین خبر بد اینکه علیرضا هم اومده.پسر تخس فامیل...خیلی هم خودشو آدم حساب می کنه.به همه از بالا نگاه می کنه.همش به این و اون دستور میده...غیرتی بازی درمیاره...فقط پارس می کنه و پاچه می گیره،تازه بدترین قسمت ماجرا اینه که همه هم دوستش دارن! خوشم میاد که مسعود همش میزنه تو پوزش.آخ که چقد حال میده.البته مسعود حال همه رو میگیره ...من عاشق این اخلاقشم.

حدود یه ساعت آهنگ گوش دادم تا نزدیکای ساعت 7 شب.با توجه به اینکه هوا تقریبا زود تاریک میشه فکر کنم تا حالا همه اومده باشن.

منم کم کم آماده شدم.یه تی شرت مشکی پوشیدم و شلوار لی خاکستری.موهام هم طبق معمول زدم بالا.کنار موهام کوتاهه و زیاد نیازی به دست کاری نداره.وسط و جلوی موهام هم بلنده ...البته از حالتی که بخواد سیخ بشه بلندتره.اونجوری هم دوست دارم اما بهم نمیاد.یه ذره ادکلن با بوی سرد هم زدم.اونقدر نزدم که بوش پدر بقیه رو در بیاره.در حد متعادل.کاپشنم رو تنم کردم و راه افتادم.


از ماشین های پارک شده جلوی خونه ی مسعود فهمیدم تقریبا همه ی مهمونا اومدن.منم همینو می خواستم چون حوصله نداشتم قبل همه برم اونجا و هر کی از در اومد باهاش چاق سلامتی کنم!اینجوری یه سلام کلی میدم به قول مسعود هر خری خواست می تونه جواب نده.زنگ آیفون رو زدم.

مسعود – کیه؟

- باز کن،بهرادم.

- بیا بالا که به موقع اومدی.


درو واسم باز کرد و وارد شدم.وقتی داشتم از پله ها بالا می رفتم حسابی بهم استرس وارد شده بود.از رو در رو شدن با بعضی ها می ترسیدم.انگار داشتن توی دلم جا یخی می شستن!قلبم تند تند میزد برای همین یه کم مکث کردم.آخه چه مرگته انقدر استرس گرفتی احمق...مگه می خوان سرتو ببرن.اونا هم مثه خودت...چشم دیدنتو ندارن...فکر نمی کنم این ارتباط متقابل از بین رفته باشه.به در آپارتمان که رسیدم در نزدم تا کفش هامو دربیارم که شنیدم عمه مژگان داره به مسعود میگه : مگه بهراد هم دعوت کردی؟ مسعود هم جواب داد : خونه ی خودمه،به نظرت اشکال داره؟

خوشم میاد این مسعود بزرگ و کوچیک نمی شناسه.از دم حال همه رو می گیره.از یه طرف هم کیف کردم که عمه به خاطر اومدن من ناراحت شد.دوست دارم حال یه عده رو بگیرم...به هر شکل ممکن!

تا یه تق به در زدم مسعود درو باز کرد.

- ســـــلام.

مسعود – به! ســـــــلام.

در همین حین همدیگه بغل کردیم و روی ماه همدیگه رو هم ماچی موچی کردیم.این حرکت هماهنگ شده نبود ولی من حس کردم دیگران اینجوری فکر می کنن که هماهنگ شده بود.حداقل از طرف من که عمدی در کار نبود.مسعود سعی می کرد جوری رفتار کنه که من احساس راحتی کنم.کلا من و مسعود جلوی فک و فامیل خیلی مؤدبانه با همدیگه رفتار کنیم،چون مسعود دوست نداره بقیه از این رفتارش آتو بگیرن و انتظار داشته باشن که با همه اونجوری برخورد کنه.زیاد با فامیل صمیمی نمیشه و برای این کارش دلایل خاص خودش رو داره.

بدون توجه به اینکه کسی حواسش به من هست یا نه یه سلام دادم.توجه نکردم کی جواب داد و کی نداد.در واقع برام مهم هم نبود.مسعود سمت علیرضا اشاره کرد که اونجا بشینم.منم رفتم و کنارش نشستم و با همدیگه دست دادیم.

- سلام علیرضا،چطوری؟

علیرضا - ممنون،تو خوبی؟نمی دونستم امشب میای؟

- منم تا دیشب نمی دونستم،مسعود باهام تماس گرفت و ازم خواست بیام...ببخشید عمو مسعود.

(اصولا مسعود اجازه نمیده بقیه ی خواهر زاده ها و برادرزاده ها با اسم کوچیک صداش کنن،یه لحظه حواسم پرت شد از دهنم پرید)

علیرضا- واقعا؟ من فکر کردم اتفاقی اومدی اینجا،پس عمو مسعود گفته بود.

- این موضوع انقدر تعجب آوره؟

علیرضا – آره یه کم.

- خب پس به تعجبت ادامه بده.

علیرضا یه نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و یه سیب از روی میز برداشت که کوفت کنه.ای کاش اینجا نمی نشستم.اما چاره ای هم نداشتم.از این سکوت علیرضا استفاده کردم و یه نگاهی به جمع انداختم.مبلی که من علیرضا روش نشسته بودیم توی قسمت ابتدایی سالن بود...نزدیک در ورودی.همه توی قسمت اصلی سالن،اطراف تلویزیون نشسته بودن.عمه مژگان با دختر بزرگه ش نسرین کنار هم نشسته بودن و داشتن پچ پچ می کردن.عمو محمد ،بابای علیرضا هم مشغول سرویس کردن دهن بقیه بود.من نمی دونم این بشر چرا انقد حرف می زنه؟ اونم حرف مفت! از این آدماست که فکر می کنه از همه کاری سر درمیاره.همش با یه سری استدلال غلط از سیاست و اقتصاد و ... حرف می زنه.خدا به داد زن و بچه ش برسه.زن عمو هم توی آشپزخونه بود و فکر کنم داشت به مسعود کمک می کرد.از صداشون میشد فهمید.

عمه مریم هم داشت از خجالت میوه ها درمیومد و هی زیر چشمی به من نگاه می کرد و این حرکتش خیلی تابلو بود اما نمی دونم چرا هی به حرکتش ادامه میداد.کلا من خیلی زود خنده م می گیره...سعی کردم جلوشو بگیرم که یه وقت به کسی برنخوره.یکی از افرادی که اصلا دوست ندارم توجهش بهم جلب شه بابامه...مامانم هم در رده ی دوم قرار داره... ظاهرا هم بود و نبود من براشون چندان فرقی هم نداره و توجهی هم به من ندارن.جای شکرش باقیه.تحمل سنگینی نگاه اونا رو اصلا ندارم.


نسترن رو نمی بینم.شاید نیومده...شایدم توی اتاقه...زیاد مهم نیست.دوست ندارم باهاش رو به رو بشم.یکی از کسایی که ازش به شدت متنفرم کیوان،پسر عمه مریمه.وقتی می بینمش فشار خونم میره بالا...یا برعکس! آخ که چقدر این بشر ادعای خوشتیپی داره؟ چشماش آبیه ولی به نظرم خوشگل نیست.همین چشمای لنز دار خودم از اون خوشگل تره.همش شلوارهای گشاد و تی شرت های تنگ می پوشه...نمی دونم چجوری توش نفس می کشه! اصلا هم این دو لباس ترکیب جالبی ندارن.تازه آدم فوقش یه روز همچین تیپی میزنه اما نه هر روز و همیشه و همه جا و در هر مراسم رسمی و غیر رسمی! اگه من این لباسارو می پوشیدم حتما بهم برچسب "روانی" میزدن.(البته همین الانش هم این برچسب رو دارم).یکی از خصوصیات کیوان اینه که بسیار دریده و پاچه پاره ست.سر به سر بزرگ و کوچیک میذاره.با همه شوخی های پشت وانتی می کنه...روی اعصاب همه چهار نعل میره...جالبه که همین پسر لوس وقتی یه سرما خوردگی کوچولو میگیره همه واسش خودکشی می کنن اما اون زمان که من خونه ی بابام زندگی می کردم تا وقتی رو به قبله نبودم از دکتر خبری نبود.یه نکته این وسط در رابطه با کیوان وجود داره که منو دلگرم می کنه،اینکه مثل سگ از مسعود می ترسه! اصلا جرأت نداره با مسعود شوخی کنه چون اساسا مسعود با کسی شوخی نداره و مخصوصا در مورد خواهرزاده ها و برادرزاده هاش اگه ببینه حرف زیادی می زنن،می زنه تو دهن شون...از هیچکس هم حساب نمی بره.

بعد چند دقیقه زن عمو از آشپزخونه اومد بیرون و با همدیگه احوال پرسی کردیم.چند لحظه گذشت و مسعود اومد جلوی در آشپزخونه و بهم اشاره کرد که برم اونجا.منم که از خدا خواستم بود.سریع رفتم پیشش.

- خوب شد صدام کردی وگرنه از خجالت آب میشدم.

مسعود – تو که خجالتی نبودی،حالا چرا خجالت می کشیدی؟

- بس که تحویلم گرفتن این فک و فامیلات.

مسعود – آخه مهمون نوازی تو ذات خانواده ی ماست.

- کاملا واضحه.منو نشوندی پیش این علیرضای لندهور...انقد کنار گوشم سیب گاز زد و خرت و خورت کرد اعصابمو بهم ریخت.

مسعود سرش به غذاها گرم بود...ازش پرسیدم : کیوان نمیاد ؟

مسعود – نه فکر نکنم.

- خدا رو شکر...تحمل اون یه دونه رو اصلا ندارم.

مسعود – شوخی کردم...میاد! مژگان بهش زنگ زد و گفت قبل اینکه بیاد بره دنبال نسترن و اونم بیاره.

- آره خب...کیوان خر خوبیه.به درد همین کارا می خوره.

مسعود – ناراحت که نشدی؟

- نه بابا...اتفاقا دوست دارم حال کیوان رو بگیرن.

مسعود – تو چقد خنگی بچه!منظورم اینه از اینکه کیوان رفته دنبال نسترن ناراحت نشدی؟

- آهاااااان...از اون نظر! نه،چرا باید ناراحت بشم؟!

مسعود – فکر کردم الان رگ قلمبه می کنی و ...

سریع حرفشو قطع کردم : نه بابا...اگه نسترن نامزدم هم بود ناراحت نمیشدم.تو هم انقد امّل نباش.

مسعود – خفه شو.

- راست میگم دیگه،من که نمی تونم هر کی رو که با نامزد و خواهر و مادرم حرف میزنه لت و پار کنم؟

مسعود – خب حالا تو ام! نامزد نامزد راه انداخته....انگار واقعا داره! 

- گفتم مثال بزنم واست ملموس بشه.

مسعود – برو توی تراس با هم یه سیگار بکشیم.

- باشه.


پنجره ی آشپزخونه رو باز کردم و رفتم روی تراس.عجب هوایی بود...فکر کنم تنها خوش شانسی زندگی م این باشه که توی شمال زندگی می کنم.از این بابت خیلی خوشحالم.

به قول مودب پور سیگاری آتش زدم و منتظر شدم مسعود بیاد.بعد سه چهار دقیقه مسعود اومد و کنارم نشست.پاکت رو بهش دادم.سیگارشو با سیگارم روشن کرد.

مسعود – یه سوالی ازت دارم...صادقانه جواب بده.تو هنوزم نسترن رو دوست داری؟

(چند ثانیه فکر کردم)

- نه.

مسعود – مطمئنی؟ از این مکث کردنت میشه جور دیگه تعبیر کرد.

- داشتم فکر می کردم.قرار بود صادقانه جواب بدم دیگه...

مسعود – ینی دیگه بهش فکر نمی کنی؟

- گاهی اوقات بهش فکر می کنم اما زیاد افسوس نمی خورم.الان که به جفت مون فکر می کنم می بینم چندان وجه اشتراکی نداریم.

مسعود – پس چرا ازش خواستگاری کردی؟

- خریّت! شوخی کردم.خب اون زمان فکر می کردم نسترن ایده آل ترین دختر برای منه.

همین که این جمله رو گفتم یه نفر گفت "سلام".من و مسعود هم که عین ابله ها پشت به در ورودی نشسته بودیم.مسعود جواب داد : سلام...خانومه نسترن! اتفاقا به موقع اومدی.

نسترن – آره شنیدم... ذکرِ خیرم بود!سلام بهراد خان!

(آخ که من چقد از لفظ "بهراد خان" بدم میاد.همونطور که داشتم سیگار پک می زدم جواب دادم)

- سلام.

نسترن – خیلی وقته ندیدمت...جوری که قیافه تو یادم رفته بود.

(تو رو خدا حرف زدنشو ببین! "قیافه تو"...انگار نه انگار که من از این بزرگترم! منو بگو عاشق کی شده بودم!می خواستم بگم ولی من قیافه ی نحس تو رو هیچ وقت فراموش نمی کنم...اما خویشتن داری به خرج دادم)

- خب حالا به یاد اوردید؟

نسترن – آره.

- خدا رو شکر.

نسترن – دایی نمیای پیش بقیه؟

مسعود – الان که داشتم پیش بهراد یه سیگار می کشیدم...حواسم هم باید به غذاها باشه.یه چند دقیقه دیگه میام.

نسترن – پس من برم پیش بقیه.بوی سیگار حالمو بد می کنه.

نسترن داشت از آشپزخونه بیرون می رفت.

مسعود – خوش گلدی...

بعد از چند دقیقه مسعود گفت : تو برو بیرون منم چند دقیقه ی دیگه میام،اگه با همدیگه بریم خیلی تابلوئه.

قبول کردم و رفتم بیرون.خوشبختانه علیرضا به حدی گوشت تلخه که هیچکس کنارش نبود و چون جای خالی دیگه ای هم پیدا نکردم دوباره رفتم و کنارش نشستم.مطمئنم که علیرضا هم از من متنفره...از قیافه ش معلومه.همون بهتر...اصلا دوست ندارم صداشو بشنوم.

یه نگاه به جمع انداختم.خوشبختانه کیوان رو نمی بینم.اما از اون بدتر نسترن که احساس صمیمت شدیدی بهش دست داده و رفته نشسته بغل بابای من! واقعا احمقانه ست...از بس که بهش رو دادن و لوسش کردن...درسته هیکلش کوچیکه اما واقعا بچه نیست که بخواد از این حرکات بکنه.چقدم احساس ملوس بودن می کنه.

عمه مژگان – داداش انقد لوسش نکن.

بابا – عزیز دلمه.

واقعا که خرس گنده خجالت هم نمی کشه!

بلاخره مسعود اومد.

مسعود – علیرضا پاشو برو اونور بشین.یالا بپر...

علیرضا که حتی جرأت نداره به مسعود چشم غره بره پا شد و رفت اونطرف.

- دیگه داشتم ناامید میشدم.خوب شد اومدی...ببین خواهر زاده ت چه سیرکی راه انداخته.

مسعود خندید: آره بابا...این شغل شه.تو تازه دیدی؟

- توی این چند وقت که نبودم عجب اخلاق گندی پیدا کرده.

مسعود – اوووووو... حالا کجاشو دیدی...

من و مسعود چند ثانیه سکوت کردیم و مشغول نگاه کردن به بقیه بودیم که نسترن با کنایه گفت : دایی مسعود که اصلا ما رو تحویل نمی گیره...از قدیم گفتن نو که اومد به بازار...

عمه مریم – نسترن جون دایی ت کلا اخلاقش اینجوریه.

نسترن با یه حالت لوسی گفت: خب پس من چی کار کنم؟ دوست دارم لپ شو بوس کنم؟!

بعد هم پا شد اومد سمت مسعود.زیر لب به مسعود گفتم :مسعود! فکر کنم می خواد تو رو هم عین بابا داستان کنه...

مسعود سعی می کرد نخنده و به نسترن گفت : باشه...فقط بغل و این صحبتا رو فراموش کن.بیا لپمو بوس کن.همین.

نسترن – باشه.

نسترن اومد و کنار روی مبل کناری ،پیش مسعود نشست.

مسعود – دلقک نیومده ؟

نسترن – دلقک کیه؟

مسعود – کیوان! مگه چند تا دلقک داریم؟

نسترن- داییییی...چجوری دلت میاد در مورد کیوان اینجوری حرف بزنی؟

مسعود – به راحتی.تازه مگه چجوری حرف زدم؟غیر از اینه؟! حالا کجاست؟

نسترن – توی حیاط...الان میاد بالا.من نمی دونم شما چرا با کیوان لج می کنی؟

مسعود – چون بسیار بی ادب و گستاخ و لوده ست.فقط هیکل گنده کرده.از نظر عقلی کاملا تعطیله.


مسعود که داشت اینا رو می گفت حسابی خنده م گرفته بود.همه سکوت کرده بودن و داشتن به حرفای مسعود گوش می کردن.عمه مریم هم اخم کرده بود.مطمئنم اگه زورش می رسید می زد مسعود رو کُتلت می کرد.

نسترن- اتفاقا کیوان خیلی پسر باهوشیه.توی دانشگاه هم همیشه شاگرد اول میشه.فقط یه کم شیطونه.اما بی ادب نیست!

مسعود – اتفاقا خیلی هم بی ادبه.اصلا تمام مشکلات اخلاقی ش به خاطر بی ادبی شه.هم بی ادبه،هم لوده...متاسفانه پدر و مادرش در زمینه ی تربیت ش اصلا تلاش نکردن.

عمه مریم – داداش ،شاید کیوان اینجور که شما میگی باشه اما بچه ی با احساسیه.

مسعود – احساس که جای ادب رو نمی گیره! بگذریم.حالا بابای این پسر با احساست کجاست؟ نمیاد؟

عمه مریم – گفته میاد...اما شاید کارش طول بکشه.

شوهر ِعمه مریم معمولا زیاد کار می کنه و خوشبختانه کمتر پیش میاد که ریخت نحس شو ببینم.شوهر ِ عمه مژگان هم که فوت کرده.

نسترن – دایی! اخلاق کیوان به کنار،در عوض خوشگل و خوشتیپه.

مسعود زد زیر خنده : آره ...آره...همونه که تو میگی.

نسترن – بهراد نظر تو چیه؟

- خب...چی بگم... نظری ندارم.

نسترن – به نظرت کیوان خوشتیپ نیست؟

- راستشو بخواید نه.

نسترن با طعنه گفت : میشه یپرسم چرا میگی خوشتیپ نیست؟

- نظر شخصیه.البته دلیل هم دارم.

نسترن – به نظر من که کیوان خیلی باربیه!

- بیشتر شبیه مجسمه ی "بودا" ست تا باربی! از این مجسمه شکم گنده دکوری ها که میذارن روی میز.تا حالا دیدید؟؟!

مسعود همش می خندید...با خنده ی اون منم خنده م می گرفت اما خودمو کنترل کردم.نسترن هم حسابی حرصش گرفته بود.

نسترن – حسودیت میشه؟ کیوان خیلی هم لاغره.

- اگه ملاک چاق بودن فقط و فقط اینه که آدم شکم داشته باشه...کیوان یه شکم گنده داره.

مسعود – حالا تو چرا انقد سنگ کیوان رو به سینه می زنی؟ خوبیت نداره ها...مردم فکر بد می کنن.

نسترن – وا ینی چی دایی؟ کیوان عین داداشمه.

مسعود – ببین نسترن جون این حرفا همه کشکه! فلانی مثه داداشمه و بمانی مثه خواهرمه...به هر حال که اون داداش تو نیست و شما می تونید با هم ازدواج کنید!

مسعود که این جمله رو گفت نسترن یه نگاهی به من انداخت تا ببینه عکس العمل من چیه.من که عکس العملی نداشتم اما فکر کنم خودش حسابی کیف کرد.

بلاخره کیوان هم اومد.تیپ همیشگی رو زده بود و هیچ تعجبی نداره.اصلا خلاقیت به خرج نمیده.اومد جلو و با مسعود دست داد.نه من به اون محل دادم و نه اون به من.به یه سلام خشک و خالی اکتفا کردیم.مسعود از جاش بلند شد و گفت : اینم که اومد،برم شامو بکشم.

عمه مژگان و عمه مریم هم رفتن توی آشپزخونه تا به مسعود کمک کنن.همه با هم مشغول حرف زدن بودن و منم یه سیگار روشن کردم.الکی الکی اعصابم به هم ریخته بود.فقط دوست داشتم شام رو بخورم و برم.خدا لعنت کنه این مسعود رو...حالا منو می خواست چی کار که گفت منم بیام؟! وقتی داشتم سیگار می کشیدم همه چپ چپ نگاه می کردن.چون اصولا توی خانواده ی ما این چیزا جرمه و اگه دست اینا بود واسش زندان هم در نظر می گرفتن.همه نگاه می کردن غیر از بابام...احتمالا می خواست ثابت کنه که واسش مهم نیست.توجه اون هم برای من مهم نیست...

موقع شام من بین مسعود و عمو محمد نشسته بودم.خوشبختانه جوری نبود که احساس ناراحتی کنم.نسترن هم کنار علیرضا نشسته بود.البته با اون همه تعریفی که از کیوان می کرد من توقع داشتم تو بغل اون بشینه.فکر کنم خیلی خودشو کنترل کرده.مسعود هم واسه اینکه حرص بقیه رو در بیاره هی به من تعارف می کرد.اعصاب همه رو به هم ریخته بود.من هم که زیاد اهل تعارف تیکه پار کردن نیستم هر از گاهی سری تکون می دادم.

مسعود – تو خانواده ی ما در حق خیلی ها اجحاف میشه.مثلا کیوان شکمش عین دبه ست...اونوقت همه میگن لاغره! اما هیچکس به بهراد نمیگه لاغر...

کیوان یه قلُپ آب خورد و به مسعود گفت : چیه؟ حسودیت میشه؟

مسعود – خفه شو! فکِـتو ببند میمون...من به چیه تو حسودیم بشه آخه؟ دارم از تبعیض حرف می زنم.

کیوان می خواست جواب بده اما عمه مریم بهش اشاره کرد که چیزی نگه.در هر حال اگه جواب هم میداد مسعود حالشو حسابی می گرفت.هیچکس موقع غذا حرفی نمیزد.همه داشتن به تلویزیون نگاه می کردن.منم اصلا نمی تونستم غذا بخورم چون مامان یه بند داشت به من نگاه می کرد.دهنمو سرویس کرد...معذب شده بودم واسه همین چیزی از گلوم پایین نمی رفت.بدم میاد یکی بهم زول بزنه،حالا هر که می خواد باشه.

بعد شام رفتم توی اتاق و به مسعود اشاره کردم بیاد.

- من برم دیگه...

مسعود – کجا؟ دو دقیقه اینجا بشین من الان میام پیشت.

- نه دیگه ... جَو هم زیاد خوب نیست.راحت نیستم.

مسعود – تو توی اتاق باش...تو که اینجا باشی کسی نمیاد،خیالت راحت.منم یه چند دقیقه دیگه میام.نیم ساعت باش بعد برو.

راضی شدم اما دوست داشتم زودتر برم.پنجره ی اتاق رو تا آخر باز کردم.هوا سرد بود ولی حس می کردم دارم از گرما می پزم! به دیوار تکیه دادم و منتظر شدم.بعد چند دقیقه مسعود اومد.

- این چیه برداشتی اوردی؟کسی ندیدت؟

مسعود – نه حواسم بود.

- فقط همینم مونده یه نفر از در بیاد و بفهمه ما داریم مشروب می خوریم.اونوقت میگن بهراد ، مسعود رو شراب خور کرد.نمی گن که کرم از خودِ درخته!

مسعود – خیالت راحت...تا تو توی اتاقی کسی اینورا پیداش نمیشه.

- خلاصه از ما گفتن بود...

سریع یه سیگار روشن کردم...پنجره باز بود و باد سرد بهمون می خورد اما تا خرخره مست بودیم و سرما برامون اهمیتی نداشت.

- دقت کردی توی این رمان ها اونایی که مشروب می خورن رفتارشون عین لاشی هاست؟

مسعود – من رمان نمی خونم.اما نمونه ی فیلمی ش رو زیاد دیدم.

هر دو مون سکوت کرده بودیم که صدای تق تق در رو شنیدیم.

کیوان – بیام تو؟

مسعود – چی کار داری؟

کیوان – می خوام بیام پیش شما.

مسعود به من گفت : اگه اومد داخل آدم حسابش نکن.عددی نیست.

- اصلا واسم مهم نیست که کسی بفهمه.واسه تو بد نشه؟

مسعود – گفتم که...عددی نیست.کیوان بیا تو...

کیوان اومد و رفت رو به روی ما،کنار پنجره نشست.دستشو جلوی دماغش تکون داد و گفت : پووف...چه بوی سیگاری میاد.

مسعود – چشم بسته غیب میگی؟ خب داریم سیگار می کشیم دیگه...

کیوان – این چیه؟

مسعود – شربته!

کیوان – مسخره می کنی؟

مسعود – سوالت مسخره بود اما مسخره نکردم.جدی میگم.می خوری؟

کیوان – واقعا که...درسته من نماز نمی خونم اما مسلمون که هستم!

مسعود - خب که چی؟ تازه هر کس مسئول اعمال خودشه.ما می خوریم...تو چرا ناراحتی؟ راستی بچه مسلمون! اسم اون دوست دخترت چی بود؟

کیوان مثه لبو تا بناگوش قرمز شد.خوشم اومد...خیلی ادعای مسلمونی می کرد.ما مشروب می خوریم اما دختر بازی نمی کنیم! با ناموس مردم هم کاری نداریم.