نگاهی بهش انداختم و بادیدنش دلم هری پایین ریخت...خیلی جذاب و خواستنی شده بود.دستش رو جلوی صورتم تکون دادوگفت:
-آدم ندیدی؟
بالبخند گفتم:
-به خوشگلی تو نه...!
هلیا-اگه توی خر هم قبول میکردی بیای،الان مثل من میشدی...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-من همینجوریش هم از همه خوشگل ترم!
هلیا-اوه اوه...یادم نبود کوه غرور جلوم وایساده.
-خداروشکر یادت افتاد
نگاهی به لباسام انداخت و گفت:
-خدایی چیه تو خوشگله با این لباسات؟
-خیلی هم دلت بخواد.
هلیا دوستم بود.از ابتدایی با هم بودیم وحالا،سال آخر دبیرستان،رشته محترم علوم تجربی...
دوتا از درسخون ترین(یا به قول بروبچ خرخون ترین)بچه های مدرسه!
اون روز هم تولد ترانه،یکی از همون برو بچ بود...!هلیا رفته بود آرایشگاه و قرار بود من برم دنبالش..هرچی اصرار کرد من نرفتم.به نظرم همینطوری از همه بهتر بودم(غروره دیگه)فکر میکردم این چیزا مسخره بازیه...حتی لباسامم مثل بقیه نبود؛یعنی دلم نمیخواست توی هر فرصتی که دستم میاد،لباسای باز بپوشم و خودمو آرایش کنم...مدل لباسام پسرونه و موهام همیشه خدا کوتاه...
هلیا_چته؟معتاد شدی؟
-برو بابا
هلیا-ماهان...لباسام خوشگله خدایی؟
-ای بمیری تو که همش بلدی منو حرص بدی.اون از خریدنش که دو هفته توی کل شهر می چرخیدیم،اینم از الان...اصلا نخیر...خیلی هم زشته!
با بغض نگام کرد و روشو ازم برگردوند.فهمیدم زیاده روی کردم...سرشو به طرف خودم چرخوندم و گفتم:
-اینهمه پول آرایشگاه دادی حیف میشه ها...
نگاهش رو ازم گرفت و به زمین دوخت.
-باشه بابا...غلط کرد. معذرت میخوام عزیز دلم...تو لنگم بپوشی بهت میاد.خوشگلی لباست اصلا مهم نیست.با این حال،خوشگلترین لباس جشن،توی تن توئه...
با لبخند گفت:
-راست می گی ماهان؟
سرمو تکون دادم و دستش رو گرفتم و گفتم:
-زودتر بریم،دیر میشه...
وبا خودم فکر کردم:
-خدایا...دروغ مصلحتی که میگن،اینه؟
با ورودمون بچه ها ساکت شدن و به سمتمون اومدن
شبنم-سلام،چه عجب...تشریف فرما شدید
-سلام معذرت...کار آرایشگاه یکم طول کشید
شبنم-تو چرا پاسوز این میشی؟ولش میکردی،خودش می اومد.
هلیا-به تو ربطی نداره
ترانه-باز شمادوتا دعواتون شد؟
هلیا-تقصیر اینه می پره به آدم
با لبخند سری به ترانه تکون دادم و گفتم:
-سلام...تولدت مبارک عزیزم...
ترانه-علیک سلام...بیا لباستو عوض کن
و دستم رو گرفت و منو به سمت خودش کشید
هلیا چپ چپ نگاهمون کرد و گفت:
-منم میخوام لباسام رو عوض کنم
ترانه-خب تو هم بیا
با بی میلی باهامون راه افتاد.شبنم چیزی کنار گوشش زمزمه کرد که نشنیدم...
حواسم به ترانه معطوف شد:
-دیگه چطوری تو؟
-خوفم...میسی...چه خبر؟
ترانه-هیچی بابا..سلامتی!
-کیا رو دعوت کردی؟
ترانه-بچه های کلاس و چند تا از فامیلا رو
-پسر هم توی جمعمون هست؟
ترانه_پسر عمو و پسر عمم هستن..دوست نداری؟
-نه بابا...به من چه ربطی داره؟؟!
ترانه-آخه نظر تو خیلی واسم مهمه...
-بی خیال بابا!
هلیا-اگه میشه سریعتر برید...حوصله ام سر رفته
ترانه به اتاق جلومون اشاره کرد و گفت:
-همین جاست...مردم چه کم حوصله شدن...
و به من لبخندی زد وگفت:
-نوی سالن اصلی منتظرتم
و رفت..
وارد اتاق شدم.هلیا داشت با موهاش ور میرفت.بهش گفتم:
-مگه نگفتم با شبنم دعوا نکن؟
هلیا-دلم میخواد..به تو چه؟
-خیلی بدی هلیا
اومدم برم بیرون که به طرفم دوید و دستم رو گرفت و گفت:
-خب چه کار کنم؟اونا به خاطر تو با من حرف میزنن...اگه تو نبودی،حتی منو دعوت هم نمیکردن...با این کار هاشون هم میخوان منو از چشم تو بندازن
توی آغوشم گرفتمش و گفتم:
-ولی با این کارا خودشونو کوچیک میکنن.عزیزم،من تو رو اندازه خودم دوست دارم.مثل خواهر من میمونی...اونا هر کاری کنن،نمی تونن منو از خواهرم جداکنن که...
هلیا-یعنی دوسم داری؟
بوسه ای روی گونه اش کاشتم و نگاهی به چشمهای قهوه ایش کردم وگفتم:
-بیشتر از هر وقت دیگه ای...
دست هلیا رو گرفتم وبه سمت سالن اصلی راه افتادیم...
هلیا_حالاتو چرا اینطوری لباس پوشیدی؟
نگاهی به لباسام انداختم؛یه لی تنگ با تی شرت سفید...
-مگه چشونه؟
هلیا-اخه اینا لباس مهمونیه؟
-انگار اومدم فشن شو..یه جشن ساده است ها...!
هلیا-منکه فکرمیکنم تو برا عروسیت هم لباس درست وحسابی نمی پوشی...چشمم آب نمیخوره
-کوفت...تو فکر نکنی سنگین تری!
هلیا-رفتیم داخل منو تنها نذاریا
-واسه چی؟
هلیا-بهم طعنه میزنن
نگاهش کردم و با لخند گفتم:
-چشم...امر دیگه ای نیست؟
هلیا-عرضی نیست
در رو باز کردم و با همدیگه وارد شدیم...خونه ترانه اینا خیلی بزرگ بود..هم بزرگ،هم شیک...بچه ها داشتن می رقصیدن...ترانه با دیدنمون گفت:
-ماهان...بیا بشین پیش من...
نگاهی به مبل کنارش انداختم؛یه نفره بود...به خاطر هلیا گفتم:
-نه...میشینم پیش بچه ها...مرسی..
به زور لبخندی زد وروشو برگردوند.
هلیا-باهات قهر میکنه...برو بشین پیشش
-ماهانه و قولش...بی خیال...!
هلیا-مرسی...
با صدای مرسده،به عقب بر گشتم:
-به به...سلام...خوبی؟
-مرسی...تو چطوری؟
مرسده-داغونم هیچ کس نیست باهاش برقصم...
-هلیا پایه رقصه..باهاش برقص
مرسده اشاره ای به دستم کرد وگفت:
-اگه تو ولش کنی،حتما...
دستم رو از دست هلیا بیرون آوردم و گفتم:
-بفرما...مال شما..
مرسده-ممنونم
هلیا-یکی نظر منو نپرسه!
مرسده-من میدونم تو مثل چی برا رقص جون میدی....
-برو..منم میشینم پیش بچه ها
لبخندی زد و با مرسده رفت
نگاهی به بچه ها انداختم...طبق معمول شقایق داشت چرت و پرت میگفت وبقیه می خندیدن.شقایقو خیلی دوسش داشتم...مثل خودم بی خیال بود وهرچی باداباد...با دیدنم گفت:
-وای ماهان...اومدی؟چه به موقع چرت و پرتام ته کشیدن...
بچه ها زدن زیر خنده
-فکر کردی منم مثل توام؟
شقایق با لحن باادبی که ازش بعید بود گفت:
-نخیر...شما که سرور مایی
دوباره بچه ها خندیدن
-حالا چی می گفتید؟
شقایق-داشتم خط و نشون میکشیدم
-چرا؟
شقایق به اونطرف سالن اشاره کرد وگفت:
-اومدیم تولد،بگیم،بخندیم...حالا اینا هیچی...کادو آوردیم،آرایشگاه رفتیم،کلی هم کالری مصرف میکنیم...آخرش چی؟اگه جای اون دوتا نره غول دو تا پسر دیگه بود،آدمو گونی سیب زمینی حساب نمیکردن...یکی دیگه تولد بگیره،پسرایی رو که از کون فیل افتادنو دعوت کنه،خودم جرش میدم..!
دوباره بچه ها خندیدن...
-اه..بس کنید شماهم...تا چسی به چُمچِه(ملاقه)می خوره تر تر تر!بذارید یه نتیجه ای بگیریم...!
ترانه-دست شما درد نکنه...دیگه چی؟
شقایق-هیچی دیگه...برای سلامتی فسفری ها صلوات...
ترانه داد زد:
--مسعود،علی...پاشید بیاید اینور...
شقایق-بذار راحت باشن...
ترانه-آره که تو هم با راحتی از پشت سرشون بگی؟
همزمان با علی و مسعود،هلیا ومرسده هم اومدن...
مرسده-خوب رقصیدم؟
لبخندی زدم وگفتم:
-عالی..شما باید مسابقه رقص شرکت کنید.
مرسده که انگار کله قند نو دلش آب کردن،لبخند دندون نمایی زد و خواست چیزی بگه که هلیا گفت:
-تو غلط کردی؛یه نیم نگاه به ما ننداختی،دروغم میگی؟
اومدم جوابشو بدم که متوجه شدم همه دارن نگامون میکنن...
ترانه-حتما لیاقت نداشتی عزیزم...
شقایق با ناراحتی گفت:
-ترانه،تو نمیخواد حالا از آب گل آلود ماهی بگیری...
اخمهای هلیا تو هم بود.کنارش وایسادم و سرم رو خم کردم وتو گوشش گفتم:
-معذرت میخوام..جان ماهان اخم نکن...پوستت چروک میشه..هیشکی خر نمیشه بیاد بگیرت ها...!
هلیا لبخندی زدومنو به عقب هل داد وگفت:
-از اینجور خر ها زیاده..
ترانه-بحث عوض شد..میخواستم مسعود و علی رو بهتون معرفی کنم...به پسر قد بلندتر اشاره کرد وگفت:
-این علی...پسر عمومه...
نگاهی بهش انداختم...پوست سبزه،ابروهای کشیده باچشمهای مشکی ویه ته ریش کوچولو..!
علی-از آشنایی باهاتون خوشبختم..
ترانه به پسر کناریش اشاره کرد وگفت:
-اینم مسعود جان..پسر عمم
مسعود-منم خوشبختم
مسعود چشمهای عسلی با موهای قهوه ای داشت...متوجه شدم زوم کرده رو هلیا..هلیا هم داشت با شقایق می حرفید و اصلا حواسش نبود
ترانه-ماهان با رقص تانگو هستی؟
هلیا-منم هستم
ترانه خواست چیزی بگه که گفتم:
-آره..برو آهنگ بذار...
مرسده با آرنجش به پهلوم کوبید وگفت:
-انگار وزیر صلحی..!
-چه کنیم؟بدبختیه دیگه...
مرسده-خدا بده از این بدبختیا...یعنی تو نمیدونی اینا چرا با هم لجن؟
-حرف ها میزنی مرسده جان...بی خیال بابا..پایه ای برقصیم؟
مرسده-تانگو دوست ندارم...باهلیا برقص...طبق معمول...
نگاهی به هلیا انداختم که روشو ازم برگردوند...اومدم برم طرفش که صدای علی متوقفم کرد:
-افتخار میدین ماهان جان؟
جان؟این چه زود پسر خاله شد...
به طرفش چرخیدم و گفتم:
-برای رقص؟
علی-درسته
ابرویی بالاانداختم وبا مکث گفتم:
-قبوله
باهمدیگه به وسط سالن رفتیم..مثل یه جنتلمن خم شد و دستش رو جلوم دراز کرد..با ناز دستم رو توی دستش گذاشتم..علی هم دست دیگه اش رو دور کمرم حلقه کرد.اهل این برنامه ها نبودم اما نمیدونم اون موقع چم شده بود...علی توی گوشم زمزمه کرد:
-هلیا ومسعود هم اومدن...
این حدسو میزدم.هلیا هم مثل من،جلوی رقص تانگو از خود بی خود میشد...
علی-تعریفتو خیلی از ترانه شنیده بودم.فکر میکردم اغراق میکنه ولی با دیدنت،متوجه شدم همش راسته...
-ترانه لطف داره...
علی-چرااینقدر با بقیه متفاوتی؟تفاوت رو دوست داری؟
-نه...ولی اینطوری راحت ترم..
علی-اما اگه مثل بقیه باشی،از همه زیباتری..
حس کردم گونه هام گر گرفتن..توی آغوشش چرخی زدم وگفتم:
-ممنون...ولی عادت به این کارا ندارم..
دیگه چیزی نگفت.با تموم شدن موزیک ازش جدا شدم...
علی-خیلی خوشحال شدم..ممنونم
-منم همینطور...با اجازه
وبه طرف بچه ها رفتم...
شقایق-تو دوباره حماسه آفریدی؟
-واسه چی؟
شقایق-آخه کی با تی شرت تانگو رقصیده؟
-برو بابا
شقایق به هلیا اشاره کرد وگفت:
-به این میگن یهladyباکلاس!
هنوز اخمای هلیا تو هم بود...خیلی حساس بود و زود ناراحت میشد...باید حتما از دلش در می اوردم..
شقایق-اوهوی..با توام...
-مرض..یواشتر..می شنوم..
شقایق-تو دلت...اصلا دیگه باهات حرف نمی زنم..
-باورم نمیشه...راست میگی؟
شقایق-حالامیبینی...
وبه طرف ترانه رفت...نگام هنوز روی هلیا بود..گفتم:
-از دست من ناراحتی هلی؟
هلیا-کاش نمی اومدم
-بی خیال...به حرفای بقیه توجه نکن..اصلا برات مهم نباشن
هلیا لبخندی زد وگفت:
-خوب علی رو تور کردیا...
-کی؟من؟
هلیا-آره دیگه...علی از مسعود خوشگلتره...
-نه بابا مسعودم خوبه...
هلیا-حالا چی تو گوشت میگفت؟
-آمار تو رو میگرفت...
هلیا-من؟
اومدم بگم پ ن پ من؛که علی از پشت سرم گفت:
-اجازه هست؟
هلیا-بفرمائید...
علی رو به من گفت:
-معرفی نمی کنی؟
-هلیا هستن...بهترین دوست من..
علی دستش رو به طرف هلیا دراز کرد وگفت:
-منم که علیم!
هلیا لبخند مکش نمایی زد وگفت:
-به ترانه نمی خوره همچین پسر عمویی داشته باشه..
علی خنده با مزه ای کرد وگفت:
-اینو پای طعنه بذارم یا تعریف؟
هلیا-هر چی دوست داری...
چشمم به دستاشون افتاد که هنوز با هم قفل بود...دروغ نگم،ناراحت شدم...اما نمیدونم چرا...
ازشون فاصله گرفتم وبه سمت ترانه اینا رفتم.شقایق روی میز میزد وسعی میکرد یه ریتم بسازه...بادیدن من گفت:
-عین غول چراغ جادو،هروقت لازمت دارم میای..
-دوباره چه زحمتی داری بی ادب؟
شقایق-من رحمتم نه زحمت.
-آره جون عمت...حالا چه کار داری رحمت جون؟!!
شقایق-بیا میخوام آهنگ نازنین مریمو بخونم...بزن روی میز...
-خب خره..آهنگشو بذار..از صدانخراشیده تو هم بهتره..
شقایق-اونجوری دوس ندارم..
ترانه-تو کی اومدی اینور؟
-الان...چطور؟
ترانه-به هلیا نمیاد BFدزد باشه...
از دخالتهای ترانه توی دوستی منو هلیا عصبی میشدم...خیلی خودمو کنترل می کردم که چیزی بهش نگم...اونم هر بار بی پروا تر میشد.با ملایمت گفتم:
-علیBFمن نبود...
ترانه-آره..اما اگه هلیا نمیپرید وسط،می شد...
-میشه بس کنی؟اصلا جریان این نبود...
ترانه-از رقص وپچ پچ هاتون معلوم بود...
شقایق باعصبانیت گفت:
-نمی خوای بس کنی ترانه؟
شبنم-تو میخوای بخونی؟
-نه...من میزنم...شقایق میخونه...
شبنم خودشو روی مبل ولو کرد وگفت:
-تو بخون...
آهنگ بعدی رو انشالله...
شقایق-من آماده ام...بریم
جامو درست کردم وروی میز ضرب گرفتم
شقایق-
جان مریم چشماتو واکن/سری بالاکن/در اومد خورشید،شد هوا سپید/وقت اون رسید،که بریم به صحرا/وای نازنین مریم
جان مریم،چشماتو واکن/منو نگاکن/بشیم روونه/بریم از خونه/شونه به شونه/به یاد اون روزا/وای نازنین مریم وای نازنین مریم/باز دوباره صبح شد،من هنوز بیدارم/کاش می خوابیدم،تو رو خواب میدیم/خوشه غم توی دلم زده جوونه/دونه به دونه دل نمیدونه چه کنه با این غم/وای نازنین مریم وای نازنین مریم/بیا رسید وقت درو/مال منی ازپیشم نرو/بیا سر کارمون بریم/درو کنیم گندومارو/بیا بیا نازنین مریم
همه شروع به دست زدن کردن
شقایق-خجالتم ندید...
شبنم-حالانوبت توئه ماهان...
-من؟اصلا فکرشم نکن
ترانه-به خاطر من...کادو تولدم...
-من برات کادو خریدم
ترانه لباشو غنچه کرد و.گفت:
-یعنی نمیخونی؟
-چرا..می خونم..خودت یه آهنگ بگو
ترانه-با گیتار چطوری؟
-ای وای..نه در اون حد
ترانه-قبول دیگه..میخوام حس بگیرم
-باشه...چه کارت کنم؟
چشمم به هلیا وعلی افتاد..داشتن با هم حرف میزدن..فارغ از همه دنیا...هلیا خنده ای کرد ودستش رو روی شونه علی گذاشت..چیزی توی دلم فروریخت..واقعا کاش به این مهمونی نیومده بودیم...
مرسده گیتارروجلوم گرفت وگفت:
-بگیرید استاد...
-بیا بشین پیشم...
پشت چشمی نازک کرد وگفت:
-خواهش کنی شاید..
خیره نگاهش کردم که کنارم لم دادوگفت:
-طاقت این نگاهاتو ندارم...
ترانه داد زد:
-هلیا وعلی...وقت برای حرف زدن زیاده...بیاین اینور
دلم نمیخواست بیان...یه جورایی خودمم حالمو نمیفهمیدم...انگار از روبرو شدن باهاشون میترسیدم...
ترانه-خب بزن دیگه
-آهنگ افتخاریه....هرچی تو بگی میزنم...
ترانه-تو به من نشون دادیه کامران هومن وبزن...
گیتار رو کمی جابه جا کردمو دستم رو روی تارها لغزوندم...
-زندگی یعنی امیدو تو به من نشون دادی/می رسه صبح سپیدو تو به من نشون دادی/دست به دست از ابتدا رو پابه پا تو جاده هارو معنی واژه مارو با توام تا انتها رو تو به من نشون دادی/زندگی یعنی امیدو تو به من نشون دادی/می رسه صبح سپیدو تو به من نشون دادی/تو به من نشون دادی چطور سر پا بمونم/اگرم خوردم زمین پاشم،چه آسون میتونم/تو به من نشون دادی چه طوری از عشق بخونم/احتمالا میدونستی راهشو نمیدونم/تو به من نشون دادی،دوستت دارم چه رنگیه/جمله عاشقتم چه جمله قشنگیه/تو به من نشون دادی،عهد همیشگی چیه/عاشق بی قیدو شرط،قهرمان اصلی کیه...
کف زدن بچه هارو میدیدم،اما چیزی ونمیشنیدم...نمیدونم چه مرگم شده بود...به زور لبخندی زدم و دست مرسده رو گرفتم...
مرسده-ماهان..چرا اینقد سردی
-من همیشه دستام سرده..یادت رفته؟
مرسده-آره...ولینه تا این حد..
-نمیدونم...سرم هم گیج ویجی میزنه..
متوجه هلیا شدم که با نگرانی بهم نگاه میکرد..معلوم بود اصلا حواسش به حرفای علی نیست...لبخندی روی لبم اومد...
مرسده-بیا این آب قندو بخور ....رنگتم پریده...
لیوان رو ازش گرفتم وتشکر کردم...
ترانه-خوبی ماهان؟مرسده میگه حالت بده..
-نه عزیزم....مرسی...
کنارم نشست ودستم رو گرفت وبا نگرانی گفت:
-خیلی ترسیدم...آخه من تورو خیلی دوست دارم...الان خوبی؟
-آره بابا ...جشن رو ادامه بدیم؟
ترانه-الان؟
-آره دیکه..کیکو ببر...کادو هارو باز کن...مردیم از فوضولی..
ترانه-چون تو میگی باشه...
واز جاش بلند شد و گفت:
-بچه ها بیاین میخوام کیکو ببرم
مسعود علی رو صدازد وعلی به طرفش رفت...هلیا به سرعت به سمتم اومد وگفت:
-چی شدی تو؟
ترانه-مگه تو اصلا به ماهان اهمیت میدی؟برو پیش علی جونت...
دوست نداشتم اینقد ترانه هلیا وعلی رو به هم ربط بده...اما نمیدونستم چرا...
هلیا-تو چرا اینقد به من میپری؟مگه چه هیزم تری بهت فروختم؟
ترانه-تو اینطوری فکر میکنی..چون از من خوشت نمیاد...
شقایق با گفتن"شمعها آب شدن"بحث رو تموم کرد...به سختی از جام بلند شدم تا کادوم رو بیارم..به هلیا گفتم:
-کادوی توروهم بیارم؟
هلیا-آره مرسی...
-خواهش میکنم
به طرف در خروجی رفتم...چقد حالم بد بود..وارد اتاق شدم واز تو کوله ام کادوی خودمو برداشتم..کادوی هلیا رو هم همینطور...
جلوی آینه وایسادم..حالت فشن موهام خراب شده بود...دستی بهشون کشیدم و از اتاق خارج شدم که محکم به علی برخورد کردم..منو تو هوا گرفت و باعث شد توی بغلش بیافتم...به سرعت خودمو عقب کشیدم و گفتم:
-تو این جا چه کار میکنی؟
علی-اومدم حالتو بپرسم...
-من خوبم ...خیلی ممنون
اومدم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت..
علی-از دست من ناراحتی؟
-ولم کن علی..چه کار میکنی؟
منو به سمت خودش کشید وگفت:
-از دست من ناراحتی؟
در حالی که سعی میکردم خودمو ازش جدا کنم ،گفتم:
-نه.. واسه چی باید ازت ناراحت باشم؟
علی-بگو به خدا..
-این مسخره بازیا چیه؟
علی-تو ازمن ناراحتی من میدونم...
به شدت به عقب هلش دادم و باعصبانیت گفتم:
-منظورت رو نمیفهمم...
علی-دیگه به هلیا نزدیک نمیشم...قول میدم...
پوزخندی زدم وگفتم:
-چرااینقد محدوده فکری شما پسرا کوچیکه؟
و به سرعت کنارش زدم و وارد سالن شدم...
ترانه میخواست کیک روببره...با دیدن من گفت:
-رفتی کادو بسازی؟
شقایق با شیطنت نگاهم کرد وگفت:
-نخیر رفته موهاشو بسازه...
لبخندی زدم وبا چشم دنبال هلیا گشتم...به طرفم اومد ودستش رو دوربازوم حلقه کرد وگفت:
-خوبی؟
-آره بابا..یه لحظه فشارم افتاد...
باناز گفت:
-نگرانت شدم...خدارو شکر الان خوبی...
کادوهامون رو روی میز گذاشتم ..هلیابراش یه خرس خریده بود ومن یه دستبند تیتانیوم...
ترانه-دارم از فوضولی میمیرم...کادو ها رو باز کنیم؟
-باز کن فوضول جان...
خنده ای کرد وبه سمت میز رفت...ما هم دورش جمع شدیم..متوجه شدم علی کنارم وایساده..ازش کمی فاصله گرفتم وبه هلیا نزدیک تر شدم...
هلیا-بیا تو دهن من،خودتو راحت کن...
-دلم میخواد..به تو چه ربطی داره؟
هلیا دستش رو دور شونه ام حلقه کرد و گفت:
-راحت باش...به قول خودت بی خیال...!
ترانه به کادوی من رسیده بود..
ترانه-این مال کیه؟
هلیا-واسه ماهانه...از کاغذ کادوش نفهمیدی؟
ترانه نگاهی به کادو انداخت..من کاغذ کادو های فانتزی رو خیلی دوست داشتم..اون کاغذ کادو هم سفید بود با قلب های صورتی برجسته که با نخ سفید به همدیگه وصل شده بودن..
ترانه با مهربونی نگام کرد وگفت:
-ازت ممنونم
شقایق با لودگی گفت:
-قبول نیست...از ماهان یه جور دیگه تشکر کردی
شبنم-آتیش نسوزون بچه...بذاربقیه کادوهارو باز کنه
ترانه همون موقع دستبند رو به دستش بست و بقیه کادو ها رو هم باز کرد...
حدود یه ساعت بعد،بچه ها یکی یکی رفتن.منم بلند شدم و گفتم:
-ترانه جان..تولدت مبارک..ماهم دیگه بریم...
ترانه-نه...بمون...
-مرسی...باید بریم...خونه منتظرن...
هلیا-امیدوارم1000سال زنده باشی..
ترانه باتبسم گفت:
-تشکر عزیزم!
علی هم از جاش بلند شد وگفت:
-من خانم ها رو میرسونم...
با غرور گفتم:
-راضی به زحمت نیستیم...خودمون ماشین داریم
وارفت.اما با پر رویی گفت:
-بهت نمیاد رانندگی بلد باشی...
-کسی هم نخواست از جنابعالی گواهینامه بگیره...
ترانه وهلیا خندیدن...علی هم اخمهاش توهم رفت...
با هلیا به سمت اتاقی که لباسامون توش بود،رفتیم.ترانه هم باهامون اومد.
ترانه-بد زدی تو برجک علی..
-ولش کن
ترانه-فکر کنم ازت خوششش اومده..
به هلیا نگاهی کردم...صورتش خالی از هر احساسی بود...
-منکه ازش خوشم نمیاد
ترانه-داشت آمارتو میگرفت
-دلیل نمیشه
ترانه-همش تو رو نگاه میکر
-بازم دلیل نمیشه
ترانه اومد حرفی بزنه که گفتم:
-بحثو عوض کن
ترانه-باشه بابا..بد اخلاق...
هلیا-خیلی خوش گذشت مرسی عزیزم
-به منم همینطور
هلیا-با وجود علی،باید هم خوش می گذشت
-وای...مار از پونه بدش میاد،در لونه اش سبز میشه...
هلیا بازیرکی گفت:
-مطمئنی که ازش خوشت نمیاد؟
-مطمئنم...چطور؟
در حالی که دستگیره در رو میگرفت،گفت:
-هیچی...خدافظ
-مواظب خودت باش..بای
پامو روی گاز گذاشتم وبه سرعت ازش دور شدم...صدای موسیقی رو زیاد کردم و بهش گوش سپردم:
-گره خورده با نگاه/تو تموم آرزوهام/تو اگه یه روز نباشی/خیلی من بی کس و تنهام/تو بگو با غم دنیا/چه جور بسازم؟/دل من دل به دلت داد/بده دستاتو تو دستام/آخه هیچ ستاره ای نیست/وقتی نیستی توی شب هام/تو نذار که توی دنیا/به عشق ببازم/گره خورده با نگاه تو تموم....
متوجه شدم ماشین کناریم داره کرم میریزه...صدای آهنگو کم کردم و پامو گذاشتم روی گاز...یه آردی مشکی بود..اونم باسرعت دنبالم اومد...بهم که رسید،از پنجره نگاهی به داخلش انداختم...دوتا پسر جوون بودن..از قیافه شون معلوم بود تازه به دوران رسیده ان...راننده داد زد:
-سلام جیگر..
اه اه اه حالم به هم خورد..
شیشه رو بالا کشیدم وسرعتم رو کم کردم...حوصله شون رو نداشتم..اونا هم سرعتشونو کم کردن..ماشینشونو در امتداد ماشینم نگه داشتن..نگاهشون نکردم..دستشو روی بوق گذاشت ویه بوق طولانی زد...بازم محل نذاشتم...پیچیدم توی خیابون خودمون...اونا هم رفتن...نفسم رو باحرص بیرون دادم وگفتم:
-کره خر ها...!
***
در رو باز کردم و داد زدم:
-سلام به اهل خونه...
جوابی نیومد...
-مانی...کجایی؟مانیییییی؟
مامانم داد زد:
-طبقه بالام بچه...
-سلام
مامان-علیک..بیا کمک..
-نامرد..بذار برسیم...بعد شروع کن..
مامان-حرف اضافه موقوف
-راحت باش مانی
مامان-پس لطفا خفه شو!
-من کشته مرده این ابراز علاقه های شماام!!!
مامان-زود لباستو عوض کن..بیا کمک...
آه عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
-همه رو برق میگیره..منو لنگه دمپایی ننه ادیسونم به زور..!
وارد اتاقم شدم ولی در جا خشکم زد...همه اتاقم عوض شده بود..از پوستر وتابلوهای روی دیوار هم خبری نبود..پاهام شل شدن و با صدای بلندی فریاد زدم:
-کی اتاق منو اینجوری کرده؟
صدای مانی رو از پشت سرم شنیدم که با ذوق گفت:
-چطوره؟خوشت میاد؟
به طرفش چرخیدم وباعصبانیت گفتم:
-پوسترام کو؟
مامان-تو سطل آشغال..
اومدم حرفی بزنم که مانی ادامه داد:
-تو که آبروی هرچی دختره بردی...همه دخترا به اسم فوتبال آلرژی دارن وتو...عاشق فردوسی پوری؟
تو اوج عصبانیت،خنده ام گرفت...
-پس باید اتاق مهیارروهم اینجوری کنی...
چینی به ابروهاش انداخت وگفت:
-تو چرااینقدر حسودی؟؟
-مانی...درکم کن دیگه...آخه چرا اونهمه پوستر نازنینو برداشتی؟دلت اومد؟
مامان-توچی؟دلت اومد اینهمه پول نازنینو بریزی پای این آشغالا؟
-پوسترای من آشغالن؟پس مال مهیار چی؟
مامان-حسود..لباساتو عوض کن...کلی کار داریم..
با حالت ناله(!)به سمت کمدم رفتم ودرش رو باز کردم..وای..یه شوک جدید...لباسای بیچاره ام...حتما اونام الان دستمال شدن...دیگه حوصله داد زدن نداشتم...فقط روی تخت صورتیم ولو شدم...از صورتی متنفر بودم و چقدر این مانی من،سخاوتمند بود..!قید عوض کردن لباسهام رو زدم وبا همون تی شرت سفید وشلوار لی،به کمک مانی شتافتم..
با دیدنم گفت:
-چرا لباستو عوض نکردی؟
-مانتوم رو که در آوردم...
مامان-شلوار وپیرهنت چی؟
-حتما میخوای یه تاپ ودامن کوتاه بپوشم؟
مامان-دقیقا...اگه بدونی چقدر بهت میاد...
غریدم:
-مانی..تو چرااینقدر به من گیر میدی؟میدونی من تاپ دوست ندارم،رفتی هرچی تاپ تو شهره خریدی کردی تو کمد بدبخت من...میدونی از صورتی متنفرم،همه اتاقمو صورتی کردی...
مامان-چندباربهت گفتم به من نگو مانی؟بدم میاد..دوما تاپ خیلی هم خوبه...تو خیلی قدیمی فکر میکنی...همه دخترا عاشق صورتین...
-من بدم میاد..برو اتاق مهیارتو صورتی کن....
مامان-آخی بچم از صبحه خبری ازش ندارم..
دیگه ظرفیتم تکمیل شده بود...با بغض گفتم:
-منم آدمم مانی...یه ذره برا منم دل بسوزون..اصلا من دیگه اتاق نمیخوام...
وبا حالت دو از پله ها پایین اومدم که محکم با یه نفر برخورد کردم وپخش زمین شدم...مهیار باخنده گفت:
-دوباره کی تیر تو پرت کرده خواهر کوچیکه؟
داد زدم:
-ازت متنفرم عوضی..برو گم شو...
انتظار همچین برخوردی رو نداشت...با عصبانیت از جام بلند شدم ووارد حیاط پشتی شدم...عین مار زخمی به خودم میپیچیدم و برای همه خط ونشون می کشیدم..این برنامه هر سال عید ما بود..نمیتونستم توی خونه بمونم..با خشم وارد خونه شدم.مهیارومانی داشتن حرف میزدن که با ورود من ساکت شدن..منم بی توجه بهشون وارد اتاقم(!)شدم و شال و مانتومو با سوییچ ماشینم برداشتم واز خونه زدم بیرون...دوباره ماشینو از حیاط در آوردم و به سمت مقصد نامعلومی روندم...هم چنان زیر لب غر غر میکردم:
-صد بار بهش گفتم به وسایل من دست نزنه..حالا این هیچ همه لباسامم برداشته...
نمیتونستم این نادیده گرفته شدن رو قبول کنم...کنار پارکی توقف کردم وزدم زیر گریه...طاقتم تموم شده بود...
نمیدونم چقدر گریه کرده بودم که با صدای دختر بچه ای به خودم اومدم:
-خاله...کمکم میکنی؟
سرم رو از روی فرمون بلند کردم وبهش نگاه کردم...یه دختر8-9ساله بود.
-آره عزیزم...اتفاقی افتاده؟
سرش رو به نشونه تایید تکون داد وچشمهای آبیش پر از اشک شد...
-بیا از اون طرف سوارشو
دررو براش باز کردم و سوار ماشین شد...دستم رو جلوش دراز کردم وگفتم:
-سلام..من ماهانم
دستم رو گرفت..دستش خیلی سرد بود..گفت:
-سلام..منم بهار هستم..
بخاری ماشینو روشن کردم وگفتم:
-خب...چه کمکی از من بر میاد؟
بهار-من گم شدم...از صبحه دارم تو خیابونا میچرخم...نتونستم با کسی حرف بزنم...اما نمیدونم چرا به تو گفتم..کمکم میکنی خونوادمو پیدا کنم؟
به نظر دختر باهوشی میومد...گفتم:
-حتما عزیزم..آدرسی..چیزی...
بهار-خونه ما این جا نیست...اومده بودیم عروسی...خودمون اصفهان زندگی میکنیم...
بالبخند گفتم:
-نگران نباش عزیزم...پیداشون میکنیم..
با خجالت گفت:
-ماهان جون؟
-بله عزیزم؟
بهار-معذرت میخوام...ولی من..از صبحه چیزی نخوردم...خیلی گرسنمه...
خودمم ناهار نخورده بودم...با مهربونی گفتم:
-خواهش میکنم عزیزم...الان میریم رستوران..
ماشینو روشن کردم که گوشیم زنگ خورد...از جیبم درش آوردم..از خونه بود..
-بله؟
بابا-سلام ماهان..کجایی تو دختر؟چطوری؟
-خوبم بابا..
بابا-کی میای خونه؟
-الان نمیام..حوصله ندارم
بابا-جای لباسات و پوسترات امنه..نگران نباش...
نفسی از سر آسودگی کشیدم وگفتم:
-من اگه شما رو نداشتم،چه کار میکردم؟
بابا-شیرین زبونی بسه...تو اگه این زبونتو نداشتی چه کار میکردی؟!!
-من دارم میرم رستوران..خودتون شام بخورین..
بابا-باشه بابایی...مواظب خودت باش..خدافظ
-بای
وگوشی رو قطع کردم...متوجه بهار شدم که داشت گریه میکرد...توی آغوشم گرفتمش و گفتم:
-چی شده؟
بهار-دلم بر بابام تنگ شده..
-نگران نباش گلم..پیداشون میکنیم...
بهار-امیدوارم...