وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان عروس خون بس - قسمت دوم

خواستگارا رفته بودن جواب هر دو طرف مثبت بود.شام آماده بود سفره شام انداختن.همه نشسته بودن.مشغول خوردن



با صدای حسن همه بهش نگاه کردن



-مامان روژان کجا اشپزی میکنه غذا میخوره؟



هیچکس جوابی نداشت تازه یادشون افتاده بود که از صبح چیزی براش نبردن.دلینا رو به دنیا کرد



-دنیا براش ناهار بردی



-نه یادم رفت 



-این دختر صبحانه هم نخورده



-من دیدم رنگش پریده تو انبار ولی هیچی نگفت 



صدای اورنگ بلند شد



-به درک که نخورده شامتون بخورین اون دختره پوستش کلفت تر از این حرفاست



دلینا از خودش بدش اومد اون زندگی این دختر خراب کرده حالا راحت کنار خانوادش غذا میخورد.حسین نگاهی به مهیار کرد که چیزی نمیگفت با غذاش بازی میکرد.هیچکس حرف نمیزد و صنم به این فکر میکرد چه دختر مقاومیه که دست به یه تیکه گوشتم نزد.دختر هفت ماه بود که اونجا بود ولی هیچوقت اعتراض نکرد.شام خورده شد سفره رو جمع کردن چایی آوردن.دلینا بشقابی برنج با خورش برداشت رفت سمت در 



-کجا؟



-براش غذا میبرم



-کی گفت ببری ؟بعدم کی گفت برنج ببری اون نون خالیم از سرش زیاد برو بذارش زمین نون ببر ماستم نمیخواد



دلینا برگشت یه تکه نون با یه لیوان آب برد تو انباردر که باز کرد دید روژان خوابیده صداش زد جواب نداد رفت نزدیکش دستش گرفت. سرد بودن فهمید بیهوشه با داد مهیار صدا زد همه با عجله ریختن تو انبار.صحنه رقت انگیزی بود.دختری بی پناه کف انبار بیهوش افتاده بود.مهیار جلو رفت صداش زد ولی تنش سرد بود و خوابش عمیق 



حسین-بابا باید براش دکتر بیاریم نکنه بمیره



-خب بمیره



مهیار-روژان چشمات باز کن روژان دلینا آب قند بیار



دلینا آب قندرو با قاشق ریخت تو دهان روژان ولی فایده نداشت.بهوش نمیومد .مهیار با عجله از خونه زد بیرون رفت طرف درمانگاه .دکتر از خواب بیدار کرد براش توضیح داد چی شده وبا هم به سمت خونه رفتن.دکتر روژان رو معاینه کردو سرمی رو که با خودش آورده بود بهش وصل کرد.



-وضعش خیلی بد اگه دیرتر پیداش میکردید مرده بود.چرا اینجاست ؟ چراغذا نخورده



-حقشه دکتر باید میذاشتیم میمرد تقصیر این پسر نفهمه هم خودش راحت میشد هم ما



-دخترتونه



-بلانسبت



-پس چی ؟



- خون بس 



دکتر با تعجب بهشون نگاه کرد.راجع به خون بس شنیده بود ولی این که جلوی روش بود که جنایت بزرگ انسانی بود.کاری نمیتونست بکنه برای دختربیچاره با تاسف سری تکون داد بدون خداحافظی رفت.



دکتر از اون خونه که شکنجگاه دختری معصوم بود بیرون اومد.اشکاش بی اراده پایین میومدن و یادش به شعری افتاد و زیر لب خوند:



که میگوید که میگوید



جهانی اینچنین زیباست



جهانی این چنین رسوا



کجا شایست رویاست



به تکرار غم نیما



کجای این شب تیره



بیاویزم بیاویزم



قبای ژنده خود را؟



باید دوباره به دختر سر میزد میدونست تنها شکنجه جسمی نیست از نطر روحیم تحت فشار.در درمانگاه رو باز کرد ولی تا ساعتی از نیمه شب چهره دخترک از جلو چشماش کنار نمیرفت.



***

-برای چی رفتی دکتر آوردی؟



-برای اینکه اگه این دختر بمیره دعوا میشه یکی دیگه کشته میشه از کجا معلوم این دفعه دختر خودت خون بس نبرن



-خفه شو پسر عوضی



-چیه تو حتی فکرشم نمیتونی بکنی ببین چه به روز پدر ومادر این دختر آوردی فکر کردی منم مثل تو بودم که قبول کنم یه دختر خون بس بیارم نه وقتی خواستی خون بس بدیش به اون پسر برادرت قبول کردم گفتم ما که داریم گناه میکنیم بذار کمتر باشه جاش پیش ما امن نمیدونستم میاریش اینجا که بکشیش. لااقل اگه پیش اون بود راحتتر بود تا اینجا 



با سوختن صورتش از حرف زدن وایساد پدرش زده بود تو گوشش



-خوبه بزن طاقت نداری حقیقت بشنوی بذار من برات بگم حقیقت چیه حیقت این که این دختر که میخوای بکشیش قربانی دختر خودت شد.



-حرف نزن مهیار



-چرا؟میترسی همه بفهمن دخترت میخواسته فرار کنه



-خفه شو



-نمیشم اگه سعید پسرت کشت چون پای دختر خودت وسط بود.اون دلینا بیشعور فکر کرده همه احمق هستن کسی نمیفهمه چرا سعید عباس کشت



صنم اومد جلو



-مهیار هیچی نگو بذار با آبرو شوهرش بدیم بره هرچی بوده تمام شد 



-اگه تمام شد این دختر چرا داره میمیره



دلینا از ترس تو اتاق بیرون نمیومد نمیدونست مهیار از کجا فهمیده حتما سعید به روژان گفته اونم به مهیار ولی نه سعید نمیگه



-میگی چیکار کنیم مهیار 



-روژان زن من اختیارش دست من از این به بعد کسی حق نداره بهش دستور بده ازش کار بکشه غذایی که من میخورم اونم میخوره دیگه تو انباری نمی مونه اونجا باشه منم میرم همونجا



-خوبه پسر احمق خوب خرت کرده



-حرف خریت نیست من آدمم دل دارم احساس دارم میخوام که شروع محرم شد خجالت نکشم برم تو تکیه امام حسین برم بگم چی بگم یه دختر به اسیری بردیم شکنجه اش کردیم حالا اومدیم برای تو برای دخترات که به اسیری بردن گریه کنم.تو خودت روت میشه بری



اورنگ بی هیچ حرفی سرش گرفت تو دستش نشست رو زمین



-چیکار کنم چهره عباس از جلو چشمام کنار نمیره



-مگه این دختر کشته که تاوان بده قانون برای چیه اگه ما به پلیس گفته بودیم الان سعید گرفته بودن اعدام میشد این همه زجرم نمیکشیدی لعنت به سعید لعنت به دلینا باید جلو ناموس خودمون میگرفتیم تا حالا به این روز نیفتیم من حرفامو زدم قبول کردین که هیچ وگرنه طلاقش میدم میبرم میدمش دست خانوادش



-باشه اون اتاق آخری رو آماده کن بیارش همینجا



-نمیخواد انبار مرتب میکنم وسایل درست براش میبرم مثل آدم زندگی کنه



بعد از اینکه خانوادش راضی کرد. از مادرش خواست برای روژان سوپ درست کنه خودشم رفت تو انبار روژان چشماشو باز کرده بود سرمش تمام شده بود.مهیار براش بیرونش آورد.



-خوبی



-بهترم



-چرا نگفتی هیچی نخوردی



-بگم که کتک بخورم



-دیگه تمام شد به هیچی فکر نکن درست میشه 



دست سرد روژان تو دستش گرفت کنارش نشست سرش تکیه داد به دیوار و به جوونیش که داشت نابود میشد فکر کرد.



روژان از گرمای دست مهیار از حضورش از ملایمتش حس عجیبی داشت مث تشنه ای که به آب رسیده دستش تو دست مهیار بود که خوابش برد.



-روژان دختر بیدار شو چقدر میخوابی؟



چشماشو باز کرد مهیار بالا سرش دید بوی سوپ میومد سرشو بلند کرد بشقاب سوپ کنارش بود.مهیار کمکش کرد بشینه تکیه بده دیوار 



-میتونی بخوری یا بکنم دهانت 



-نه میتونم ممنون 



ولی دستاش جون نداشت میلرزید



-بده به من

قاشق رو گرفت مثل دفعه قبل بهش غذا داد.روژان نمیتونست به این محبتای مهیار دل خوش کنه میدونست که هرلحظه نظرش عوض میشه .غذاش تمام شده بود مهیار بشقاب گذاشت زمین روژان خوابوند رفت بیرون.







صبح از سر وصدا بیدار شد مهیار تو انبار بود.سریع بلندشد





-سلام





-سلام خوب خوابیدی





-بله





-خوبه الان میگم دلینا برات صبحانه آماده کنه 





چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت نون و پنیر و گردو یه لیوان شیرباورش نمیشد یعنی دیشب چه اتفاقی افتاده که اینا اینجوری شدن.





-بخور دیگه 





مهیار خودش به بسته بندی وسایل تو انبار سرگرم کرد روژانم با خیال راحت صبحانشو خورد.





-کمک میخوای





-صبحانه خوردی؟





-بله ممنون





-نه تو استراحت کن فعلا کاری ندارم .





-کسی خونه نیست هیچ سروصدایی نیست





-نه صبحانه تو رو که آوردم رفتن





روژان از انبار رفت بیرون زیر نورآفتاب نشست .احساس میکرد حالش بهتر شده.تا قبل از ظهرمهیار هرچی وسیله بود از انبار بیرون اورد.هیچی توی انبار نبود.





-روژان ؟





-بله؟





-برو آب وجارو بیار کف انبار بشوریم





روژان با تعجب رفت جارو یه سطل آب آورد با کمک هم انبار شستن و خشک کردن.مهیار رفت تو انبار بزرگتری که گوشه حیاط بود.یه قالی قدیمی آورد روژان با تعجب به کاراش نگاه میکرد.بعدش رفت تو خونه یه دست رختخواب کامل آورد گذاشت گوشه انبار دیگه نمیشد گفت اونجا انبار شده بود یه اتاق ساده و تمیز





-خب بفرما روژان خانم اینم اتاقت





-اتاقم؟





-بله





-چرا؟





-چرا چی





-هیچی 





نخواست با سوالاش رویای قشنگش خراب کنه





مهیار نگاهی به اتاق انداخت به نظرش یه چیزایی کم بود داخل انبار رفت دوتا پشتی و یه سماور پیدا کرد





پشتیارو که پر از خاک بود تکوند روژانم با دستمال نمدار روشون دست کشید قابل استفاده شدن گذاشتنش تو اتاق بعدم سماور شست و خشک کردن گذاشتن گوشه اتاق روی یه سه پایه چوبی هر دو نگاهی به اتاق انداختن خیلی خوب شده بود





-من گرسنمه اینا چرا نیومدن ظهرشده 





-کجا رفتن ؟





-رفتن شهر پارچه بخرن بیا بریم ببینم چی درست کردن





-نه





-نه؟





-ناراحت میشن





-نمیشن بیا





دستشو دراز کرد دست روژان گرفت برد توخونه ناهار خوردن روژان ظرفارو شست ولی هنوز خبری ازشون نبود.مهیار تو خونه بود.روژان ظرفایی رو که شسته بود برداشت برد تو خونه بذار تو آشپزخونه دید مهیار خوابیده ظرفارو گذاشت رفت تو یکی از اتاقا یه پتو پیدا کرد کشید رو مهیار ورفت.





باورش نمیشد مهیار اینکارو براش انجام داده نمیدونست چی میخواد بشه رفت پتو و بالشتشو گذاشت با خیال راحت خوابید بعد از مدتها احساس آرامش میکرد.





-روژان....روژان باز بیهوش شدی؟





صدای دلینا بود.





-چشماشو باز کرد.





-سلام





-سلام بلندشو دختر حسابی از مهیار کار کشیدیا چقدر خوب شد اینجا





-بله خیلی خوب شد ممنون





-شما کی اومدین؟





-یکساعتی هست بلندشو باید بریم حمام





من خیلی وقت نیست حمام بودم 





-تو مریض بودی حمام سرحالت میاره بعدم برای من میخوان نشونه بیارن تو هم باید باشی





و باخودش فکر کرد مثل دفعه قبل. همراه دخترا به حمام رفتن یکساعت بعد برگشتن رفت تو اتاقش دید مهیار تو اتاقش





-سلام





-سلام کجا بودی؟





-حمام





-با اجازه کی





-دلینا گفت





-دلینا بیخود کرد از این به بعد فقط هر چی من میگم هست فهمیدی





-بله





-بیا به دلینا گفتم برات لباس خریده بیا بپوش برای امشب 





لباس نگاه کرد خیلی قشنگ بود یه لباسا محلی که زنای اون اطراف میپوشیدن.مهیار بلند شد که بره





- مهیار





-بله





-ممنون 





مهیار سرشو اورد بالا تو چشماش نگاه کرد سریع رفت بیرون نمیدونست چی شده بود احساسش به روژان داشت عوض میشد یه حس جدید داشت که میترسید از اون احساس.غروب بود موهاشو شونه کرد لباسشو پوشید آماده نشست تا صداش کنن تنها کسی که غر میزد دنیا بود خدمتکار مفت ومجانیش از دست داده بود.





در اتاق باز شد مهیار اومد داخل زل زد به روژان باورش نمیشد این همون دختری باشه که داشت میمرد روژان سرش انداخت پایین .مهیار به خودش اومد بلندشو بریم پیش بقیه.روژان با ترس بلند شد دلهره داشت و مهیار این ترس رو تو چشماش میخوند





-نترس اتفاقی نمیفته بیا 





باهم رفتن داخل خونه همه سرها برگشت طرفشون کسی چیزی نمیگفت





-س...سلام





همه ماتشون برده بود به زیبایی روژان تو اون لباس .مهیار دستشو گرفت بردش کنار مینا همه به خودشون اومدن جوابشو دادن جز اورنگ و دنیا.





هیچکس حرفی نمیزد جو سنگین بود بالاخره مهیار و حسین سکوت شکستن وهمه فراموش کردن روژان اینجاست.همه چی براش مثل خواب بود مهمانا اومدن. کلی مهمان بود با کلی هدیه و روژان با حسرت نگاه میکرد اونم میتونست همچین مراسمی داشته باشه باخودش گفت شاید منو آوردن اینجا تا حسرتامو به رخم بکشن.مهیار کنارش نشسته بود وتمام حواسش به روژان بود ونگاه حسرت بارش رو میدید همون حسرتایی که تو دل خودشم بود.دستشو آورد بالا دست روژان گرفت تو دستش فشار داد.روژان تو فکر بود یه لحظه ترسید.ولی ترس خیلی زود جاشو به آرامش داد.مهیار سرشو نزدیک روژان اورد آروم جوری که فقط اون بشنوه باهاش حرف زد





-فردا میریم شهر هرچی خواستی برات میخرم





غیرقابل باور بود چرا در عرض یه شب همه چی عوض شد.هنوز تو بهت بود که صدای مادر داماد اونا رو به خودشون آورد.





-صنم خانم معلومه پسرت خیلی عروستو دوست دارها 





همه نگاه ها به سمت اونا برگشت.روژان سعی میکرد دستشو از دست مهیار بیرون بیاره ولی نمیتونست چون مهیار نمیخواد.همه میدونستن که روژان عروس خون بس پس این حرف مادر داماد یا کنایه بود یا تمسخر.مهیار چشمش به چشمای مادرش خورد غم بود و تو چشمای پدرش خشم ولی براش مهم نبود مهم تصمیمی بود که گرفته بود.مهمونی تمام شد همه رفتن سروناز وحسینم رفته بودن فقط اهل خونه تو هال بودن.





-فرار نمیکنه دستشو ول کن





اورنگ بود که با کنایه با مهیار حرف میزد.مهیار دست روژان ول کرد. و





روژان از خجالت بلند شد بره مهیار دستش گرفت





-پدر دیدی داشت فرار میکرد.





لبخندی ناخواسته به روی لبهای پدرش اومد.که زود محو شد.همه آماده خواب بودن ولی مهیار هنوز نمیذاشت روژان بره تو اتاقش.





-مهیار زشته بذار من برم





-منم میام بری





-چی؟





-میخوام بیام پیش تو زنمی دیگه





قلبش تند تند میزد نمیدونست چیکار کنه مهیارهمش غافلگیرش میکرد.فکرکرد شوخی میکنه ولی شوخی نبود مهیار زیر نگاه همه دستشو گرفت و رفتن تو اتاق.بدنش از ترس میلرزید





-چته چرا اینجوری شدی؟از من میترسی؟لال شدی





-نه





-خوبه 





مهیار رفت رختخواب رو باز کرد





-بیا اینجا بخواب 





روژان همونجا وایساده بود.مهیار بلند شد دستشو کشید پرتش رو رختخواب





-یه حرف یه بار بیشتر نمیزنم 





و از اتاق بیرون رفت روژان خیالش راحت شد که مهیار رفت بلند شد لباسشو عوض کرد نور فانوس رو کم کرد .چشماشو بست.در اتاق بازشد چماشو باز کرد مهیار بود.نشست سرجاش باز دلش شور میزد.مهیار سمت فانوس رفت کامل خاموشش کردو رفت تو رختخواب کنار روژان نشست دستشو گذاشت رو شونه روژان مجبورش کرد دراز بکشه.خودشم خوابید.





-تا وقتی وقتش نشه کاری بهت ندارم راحت بخواب





خیالش راحت شده بودولی هنوز خجالت میکشید که کنار مهیار خوابیده.بدنش میلرزید.مهیار دستشو دورکمر روژان انداخت کشیدش سمت خودش سرشو گذاشت رو سینه خودش 





-نترس از هیچی نترس تا من هستم حالا آروم بخواب کاریت ندارم



صدای قلب مهیار مثل یه لا لایی آرام بخش بود.زودتر از اون چه فکر کنه خوابش برد.همه خواب بودن ولی چشمای مهیار باز بود به دختری فکر میکرد که یه روز ازش متنفر بود و حالا آروم تو بغلش خوابیده بود.نگاه به صورتش کرد تو خوابم مثل فرشته ها بود حالا میتونست راحت تک تک اجزا صورتش بررسی کنه ابروهای کمونی که هنوز دخترونه بود.چشمای درشت و قهوه ایش که بسته بودن مژه های بلندش که رو صورتش سایه انداخته بود بینی متناسب و از همه قشنگتر لبهای قرمز وکوچولوش بود.که موقع خواب یه کم باز می موند.مهیار وسوسه شد که لباشو بذاره رو لبای روژان سر روژان رو بالشت گذاشت سرخودش خم کرد طرف صورت روژان لباشو آروم گذاشت رو لب روژان یه حس تازه تجربه اول بهترین لحظه عمرش بود دلش میخواست بارها بارها کارشو تکرار کنه ولی میترسید روژان بیدار بشه نفس عمیقی کشید سر روژان گرفت تو بغلش خوابید.



صبح از صدای مرغ و خروسا بیدارشد.چشماشو باز کرد.تو بغل مهیاربود اون آروم خوابیده بود حس خوبی داشت.احساس امنیت میکرد.خوشحال بود از اینکه مهیار به زور به کاری که نمیخواست مجبورش نکرده بود.خواست بلند شه حلقه دست مهیار تنگتر شد



- کجا؟



- بیداری؟



- نه



- میخوام برم آب گرم کنم



- به توچه



- مادرت ناراحت میشه



چشماشو باز کرد. ویه نگاه به روزان انداخت



- خوابمو خراب کنی خودت میدونی بگیر بخواب حرفم نزن



روژان از ترسش همونجا دراز کشید.خواب از سرش پریده بود.مهیارم دوباره خوابید. روژان چشماش دوخت به دکمه های پیراهن مهیار.تو فکر رفتارای مهیار بود و ناخودآگاه با دکمه پیراهن مهیار دست زد همونجور که فکر میکرد با سر انگشتش دکمه رو لمس میکرد.دست مهیار اومد بالا مچ دستشو گرفت.



-نمیذاری بخوابم نه؟



-وای دستم من که حرف نزدم



-با دکمه من چیکار داری

-هیچی دستم شکست وایدستشو ول کرد نشست تو رختخواب -تو خواب نداری دختر؟الان اون سحرخیزترین آدمای روستام خواب هستنروژان سرش انداخت پایین .مهیار دست زد زیرچونه روژان صورتش آورد بالا-به من نگاه کن

تو چشمای همدیگه نگاه کردن چشمای مهیار از روی چشمای روژان اومد پایین رو لباش روژان مسیر نگاش گرفت از هیجان قلبش تند تند میزد لبای مهیارچند سانتی متر با لباش فاصله داشت.لباش سوخت از حرارت لبای مهیار نمیتونست کاری بکنه طلسم شده بود.همونجور که لباش رو لبای روژان بود خوابوندش بعد از یه مدت کوتاه ازش جدا شد.روژان هنوز تو بهت بود.مهیار سرشو گذاشت رو شونه اش تا اروم بشه

تازه به خودش اومده بود سرش رو شونه مهیار بود باورش نمیشد دست کشید رو لباش یه تجربه شیرین بود.ولی دلش میخواست گریه کنه انگار از پاکی ومعصومیت دخترونه اش فاصله گرفت بود.هوا کامل روشن شده بود که کسی به در اتاق زد.مهیار و روژان سریع بلند شدند مهیار رفت در باز کرد.مادرش بود-سلام

-سلام نمیخوای بری سرکار ظهر شد



-الان میرم



-بیان صبحانه بخورین روژان خوابه



-نه بیدار الان میایم



رفت داخل روژان داشت رختخواب جمع میکرد صورتش از خجالت سرخ شده بود میدونست حالا بقیه چه فکری میکنن. .نمیتونست از اتاق بره بیرون .



-بیا دیگه باید برم سرزمین

-کجا بیام؟

-صبحونه بخوری



-تو برو من گرسنه ام نیست



-گفتم حرفمو یه بار میزنم زود باش



مهیار از در اتاق بیرون رفت و روژان هم پشت سرش رفت.سفره صبحانه وسط اتاق بود.دلینا و دنیا مشغول گلدوزی جهاز دلینا بودن. صنم هم کنار سماور نشسته بود سبزی پاک میکرد



-سلام

-سلام بیان بخورین کار داریم

روژان متوجه پچ پچ و خنده دنیا و دلینا شد.واز فکری که درباره اش میکردن صورتش قرمز میشد.صبحانه تمام شد مهیار لباسشو عوض کرد رفت کمک پدرش.روژان ظرفهای صبحانه را جمع کرد داخل حیاط برد تا بشوره



دلینا هم پشت سرش رفت کنارش نشست



-خوش گذشت دیشب



روژان سرخ شد



-برای چی ؟



-خودت نزن به اون راه دیگه



-نه باور کن هیچی نبود



-الکی نگو



-بخدا راست میگم



-پس چرا اومد پیشت



-نمیدونم



-کاراشم مثل خودش مسخره هست



-روژان دستشو برد تو سطل آب ریخت تو صورت دلینا



دلینا ترسید از جاش پرید فهمید روژان چیکار کرده گذاشت دنبالش گرفتش سطل آب ریخت روسرش



-چه خبر اینجا



مهیار تو حیاط وایساده بود. مادرش و دنیا جلو در هال



-داداش مگه تو نرفتی ؟



-کار داشتم برگشتم نگاشون کن این بچه بازیا چیه؟



رفت داخل روژان و دلینا یواش به کار خودشون خندیدن و دنیا و صنم با اخم همراه مهیار رفتن داخل.روژان رفت سراغ ظرفا که بشورتشون.دلینا هم تو آفتاب کنارش نشست. مهیار اومد بیرون نگاهی به روژان کرد که با لباس خیس اونجا نشسته بود.



-بلندشو لباست عوض کن



-خشک میشه تو آفتاب



مهیار نگاش کرد یادش اومد گفته رو حرف من حرف نزن از جاش بلند شد رفت سمت اتاق.دلینا هم رفت تو خونه.ساعت یازده بود که اورنگ و مهیار اومدن مردم روستا عادت داشتن که سه وعده غذایی خود را زود بخورند.ساعت 12 سفره ناهار انداختن مهیار بلند شد روژان رو صدا بزنه



اورنگ-کجا؟

-روژان صدا بزنم 

-لازم نکرده سر سفره که اون باشه من غذا نمیخورم



-باشه من میرم دلینا بلند شو غذای ما رو بکش بذار تو سینی



و چند دقیقه بعد جلو چشمان بهت زده خانوادش به طرف اتاق روژان رفت در با پاش زد روژان در باز کرد تعجب کرد از دوتا ظرفی که تو سینی بود.هردوشون نشستن وبدون هیچ حرفی ناهار خوردن.این همه مهربونیای مهیار و بیخیال بودن خانوادش عجیب بود وترسی ناشناخته به دلش مینداخت.