(آرشا)---------------------راه افتادم سمته در...اویسا داشت در و می بست منم از اینور میخواستم باز کنم ولی ول نمیکرد...وقتی دید هی میخواد در و ببنده و بسته نمیشه برگشت عقب...من و که دید همینطور بازم دستش رو فشار میداد ببنده...فهمیدم حواسش نیست...من: میشه درو ول کنی؟بعد از اینکه درو ول کرد منم اومدم بیرون و درو بستم...خب حالا چیکار کنم؟بزار با همین دختره برم اونم داره میره خرید کنه دیگه...منم باهاش برم بهتر از علاف گشتن دوره بیمارستانه...از بیمارستان رفت بیرون منم باهاش رفتم...دختره ی پررو برنمیگرده یه نگاهم بهم بکنه...یعنی انقدر خنگه که نمیفهمه من دارم بغلش راه میرم؟...اگه نمیفهمه که واقعا عقب افتادس...اگرم فهمیده باشه خیلی پررو که به روش نمیاره...رفت تو سوپر مارکت...منم مثله این بچه ها که دنباله مامانشون راه میفتن ...اروم پشته سرش میرفتم...اخه مامان به بچه ای که پشته سرشه توجه میکنه ...نگاش میکنه...این زن باباس!!! یه نگاهم به ما نمیکنه دختره ی پرروراه افتاد سمته یچخاله...یه دونه ساندیس برداشت...برای دومی مکث کرد انگار داره فکر میکنه...سومی رو هم همینطور...داشت درو میبست...پس چرا سه تا؟...یعنی خودش نمیخواد؟...وسطه راه دوباره در و باز کرد و چهارمی رو برداشت...وا خود درگیری داره...حتما داشته فکر میکرده دلش میخواد یا نه...یعدم از قفسه کناری یخچال چند تا کیک برداشت و سرش رو داشت می چرخوند اینور اونور...منم همینطور داشتم نگاش میکردم یه دفعه سرم و برگردوندم اینور که یه دفعه مچم رو نگیره که زوم کردم روش که دیدم...کسی که پشته صندق وایساده زوم کرده رو آویسا...یه پسره جوون ...سنش زیره بیست و هفت میزد...همینطور داشت خیره خیره اون و نگه میکرد...به طوری که اصلا متوجه من که روبروش بودم و داشتم خیره خیره نگاش میکردم نبود...اویسا اومد و خریدا رو گذاشت رو میز ...اون پسره هم پررو پررو همینجوره نگاش میکرد-چیزه دیگه ای نمیخوای؟پسره ی الدنگ ...انگار چند وقته اینو میشناسه که اینجوری صمیمی حرف میزنه...اویسا هم تعجب کرده بود از طرز حرف زدنه طرف...اویسا:یه کمپوت اناناس با یه بسته از این شکلات ها بدید-امره دیگه...اخم کرد:نه چیزه دیگه نمیخوام... چقدر میشه؟-قابل ندارهیه دفعه صدا گوشی درومد...که وقتی دیدم اویسا داره تو کیفش دنبالش میگرده فهمیده واسه اونه....-نه ممنون چقدر میشه-نبابا....این دفعه رو مهمون من باشدیگه کفرم درومد و نتونستم جلو خودم رو بگیرم...رفتم پشته سره اویسا وایسادم-مگه نمیبینید میگن چیزه دیگه نمیخوان؟چند باره دیگه باید بگن؟هان؟اویسا با تعجب سرش رو اورد بالا و همینجور منو نگاه میکرد...بدونه هیچ حرفی...-اقا شما به ایشون چیکار دارید؟شما چی میخواستید؟ای دلم میخواست همون موقع دسته مشت شدم رو بکوبم تو اون فکش که دیگه نتونه انقدر اونو تکون بده...حیف نمیخوام ابروریزی کنم-من چیزی نمیخوام همین خانوم اون چیزایی که من میخوام رو گرفتنپسره هنگ کرده بود...اول به من نگاه میکرد...بعدم دوباره بر و بر زل زده به اویساکه دوباره صدا گوشیه اویسا بلند شد...من:عزیزم تو برو بیرون جوابه گوشیت رو بده من حساب میکنمخودمم هنگ کردم عزیزم رو از کجا اوردم....
خودمم هنگ کردم عزیزم رو از کجا اوردم....ولی فکر کنم میدونم...چون اگه میگفتم خانومه شریفی خیلی ضایع بود ...اویسا جانم نمیخواستم بگم ...اون موقع فکر میکرد چه خبره اسمش رو هم یادمه...ولی... عزیزم....یه چیزی ماورایه فکره خودمم بود...خلاصه به طور واضح بگم خودمم نمیدونم از کجام دراوردم...ولی بدمم نیومدا...باحال بود تا حالا به کارمنده شرکت...یا یه دختر که چند روزه میشناسمش...یا اصلا یه دختر ...اینجور حرف نزده بودم...عزیزم....هه!!!الان این دختر پررو حتما تا عروسی هم رفته با یه عزیزمه من...دختره دیگه تخیلی...با افکاره دخترونه...که همیشه فکراش برا دلخوشیه خودش بهتره...یه نگاه به اویسا انداخت از چشماش تعجب داشت میزنه بیرون...رگه شیطنتم زد بالا حالا با یه عزیزمه من که تا عروسی رفته بزار این حرفی که تو ذهنمه رو بزنم تا عروسی بچه اش هم بره!!!ارشا:خانومم گوشیت خودش رو کشت...دیگه دهنشم باز موده بود...اخی...نازی...پیشی کوشولو یه رویا باف!الان اگه بگم اسمه بچمون هم چی انتخاب کرده ...جوابم رو دقیق میده...هه...دوباره گوشیش به صدا درومد...اون پشته خطیم که خودش رو کشت...اه عجب ادمه سیریشیه...یه نگاه به گوشیش انداخت و بدونه اینکه به ما دوتا نگاه کنه رفت بیرونمنم یه اخم غلیظ کردم:از این به بعد حواست باشه کی رو میخوای مهمون کنی...در ضمن نگفتی چقدر شد...پسره هم که فکر میکرد حرفه زیادی بزنه میزنم لهش میکنم سریع جواب داده و منم حساب کردم و کیسه رو برداشتم و اومدم برم بیرون که دیدم اویسا وایساده و داره حرف میزنه ...رفتم پشته سرش وایسادموسطای حرفش بود..-نمیدونم...فکر نکنم ...اول برم سادنا رو برسونم خونشون بعد میرم خونه...-...-نه...خدافظبعدش هم گوشیش رو گذاشت تو کیفش...یه چند لحظه ساکت وایساده بود سره جاش ...مثله اینکه داشت فکر میکرد...یه دفعه برگشت...وچون من پشته سرش بودم محکم خورد به منچشماش رو دوباره مثله ساعته پیش که داشت میفتاد بسته بود...بعد چند ثانیه چشماش رو اروم باز کزد و چون سرش رو پایین گرفته بود اول رو کفشم زوم بود ...بعد اومد رو شلوار...بعدم لباسم...فکر کنم از لباسم بیشتر خوشش اومد چون بیشتر صبر کرد ...من که خودم این لباسم رو خیلی دوست دارم ...چون رنگش بنفشه و منم بنفش رو خیلی دوست دارم...البته قرمز و مشکیم هست...همین سه رنگ...زیاده؟!نه اصلا از اینهمه رنگ سه تاشم ما دوست داشته باشیم مگه چی میشه!بعدم سرش رو اورد بالاتر...و خیره شد تو چشمام...(آویسا)---------------------دیگه کامل سرم رو اوردم بالا که دو تا چشمه ابی به رنگه اسمون و دریا دیدم...چه ادبی شدم...به رنگه اسمون و دریا!...منو چه به این غلطا...یه دفعه یه پوزخند که معلوم بود خندس و میخواد جلوش رو بگیره و به پوزخند تبدیل شد رو صورتش پیدا شد...یه دفعه به خودم اومدم...امروز این زیادی از خودش غلطایی در کرده بود...اره هنوز حرفایه ظرهش رو یادم نرفته...من:برایه چی دقیقا پشته سرم وایسادی؟اول چشماش رنگه تعجب به خود گرفت...بعد سریع یه اخمه غلیظ کرد...که جذابیتش رو بیش از حد بالا برد...اه من چرا انقدر امروز از این تعریف میکنم؟ارشا:به من چه...تو وایسادی جلو دره مغازه...بعدم دیدم داری حرف میزنی گفتم بزار تموم شه بعد بگم برو اونور...برا هرچی یه جوابه شیش متری تو اون جیب هاش داره...برگشتم عصبی راه افتادم سمته بیمارستان که...یاده یه چیزی افتادم....این برایه چی تو مغازه به من گفتم عزیزم ...بعدشم خانومم؟پسره ی پررو...یه دفعه برگشتم به عقب ...ارشا با چشمای گرد شده شروع کرد به نگاه کردنه من...من:تو به چه حقی تو مغازه اون حرفا رو زدی؟یه چند لحظه ای مونده بود چی بگه...ارشا:اول تو نه شما...چون من ازت بزرگترم بعدم مثله اینکه یادت رفته رییستم...-وایسا وایسا وایسا جناب صالحی...اولا اگه من باید بگم شما پس شما هم بجایه بزرگترت باید بگی بزرگرتون بعدم مثله اینکه شما یادت رفته نه اینجا شرکته نه من کارمندتون...یه ابروم رو انداختم بالا:درضمن جناب صالحی پرسیدم برایه چی تو مغازه اون حرفا رو زدید؟-مثله اینکه از رفتاره اون پسره خوشت...تون اومده بود؟مثله اینکه عیشتون رو بهم زدم خانومه شریفی ...اینطور بوده؟شیطنت از اون چشماش میبارید...دلم میخواست برم یه قاشق چایی خوری بیرم اون چشماش رو از کاسه در بیارم...یه پوزخند زدم:اونش به شما ربطی نداره اقای صالحی...در ضمن این جوابه من نشد...-خب اگه انقدر ناراحت شدید میخواید برم پسره رو صدا کنم بیاد اینجا؟اره؟مطمئنم از عصبانیت قرمز که هیچی...زرشکیی یا بنفش شدم...واقعا من چی جوابه اینو بدم؟!-خانومه شریفی برم؟یه چند لحظه مکث کرد:راستی اگه جوابتون مثبته اون کیسه دستتون رو بدید من ببرم بالا برایه اون دوتا ...شما هم یه پارک همین کوچه بقلی هست برید اونجا....حالا چیکار کنم خانوم؟نمیدونستم....واقعا نمیدونستم چی جوابش رو بدم....الان اگه بازم میگفتم این چه ربطی به سوالم داشت...یه مشت چرت و پرته دیگه تحویلم میداد....شک ندارم...اصلا به درک...اونم خواسته یه....اخه مگه مثله ادم نمیتونه بیاد بده ....خانوم شریفی شما برید...اخه عزیزم و خانوممش برایه چیه؟وای از دسته شما مردا !!!به درک میخواست منظور داشته باشه میخواد نداشته باشه...که بیشتر به نظرم گزینه دو درسته...عصبانی راه افتادم سمته دره بیمارستان...صدای خندش رو که از پشته سرم شنیدم....دوباره یه دفعه برگشتم...ولی ایندفعه نه تننها تعجب نکرد...همینجور هر لحظه درجه خندش بالاترم میرفت...اگه اینجا وسطه خیابون نبود تک تک موهاش رو از وسط میکندم...پسره ی پررو یه بیشعور...دلم میخواست همین الان یا خودم و یا اینو بندازم جلویه ماشین...عصبانی تر رومو برگردوندم و به سمته بیمارستان...تا رسیدم پشته دره ...درو باز کردم...و رفتم تو یعدم محکم به طرفی که باید بسته بشه درو کوبیدم ...فکر میکردم مثله این فیلما میشه که قبل از اینکه طرف بیاد در بسته میشه و دماغش داغون میشه...ولی نه که نیشت من خیل خوشانسم قبل از اینکه در بسته بشه...اون صالحی پررو در و گرفت...بعدم ریلکس در حالی که خنده بیرون به یه لبخند رو لبش درومده بود درو بست و اومد تو...حواسم رو دادام به سادنا که یه لبخند بزرگ کناره لبش بود...یعنی بلاخره این پارسای فرهاد حرفه دلش رو به سادنای شیرین گفت؟خدا داند...****************پرستار:خب سرمش تموم شد میتونید ببریدش...پارسا:ممنونرفتم سمته سادنا و دستش و گرفتم و کمکش کردم از تخت بیاد پایین....پارسا هم لطف کرده بود بلاخره رضایت داده بود از وره دله سادنا بیاد کنار و رفته بود کناره اون پسره ی ایکبیری وایساده بود...ارشا:خب...پس من میرم ماشین رو میارم دمه دره ورودیه بیمارستان بیاید اونجاپارسا :اوکی...برو ما هم میایممنم که اصلا نگاش میکردم...با صدای باز و بعدش بسته شدنه در فهمیدم شرش رو کم کرده...سادنا راه افتاد سمته پارسا یعنی همون سمته در منم پشته سرش ...پارسا درو باز کرد و وایساد سادنا بره بیرون بعدم من رفتم بعدم خودش اومد بیرون و زود راه افتاد که خودشو برسونه به سادی منم زدم به کوچه علی چپ و سرعتم رو کم کردم که اون دوتا بغله هم قرار بگیرن منم پشته سرشون راه افتادم...وسطه راه یه دفعه سادنا وایساد و سرش رو گرفتپارسا:چی شد؟سادنا:هیچی بریم...سادنا هم که مثله گیجا راه میرفت که یه دفعه پارسا بازوش رو گرفت و کمکش کرد ...از اون موقع هم سادنا دیگه گیج نزد و صاف صاف در حالی که دسته پارسا دوره بازوش بود راه میرفت...شگفتـــــــا...چه زود خوب شد...اینم حتما معجزه ی عشقه!!!(آرشا)---------------------و خیره شد تو چشمام...اخی حتما بعد از توهماتی که با اون دوتا گرفته الان خیره شده تو چشمام که رنگه چشمایه شوهرشم ببینه...با این فکر بلند میخواستم بزنم زیره خنده ولی جلو خودمو و گرفتم و به شکله یه پوزخند درومد...با این حرکتم اونم چشماش رنگ عصبانیت گرفتاویسا:برایه چی دقیقا پشته سرم وایسادی؟اول تعجب کردم ولی بعدش با خودم گفتم ...هه...به همین خیال باشه...حتما فکر کرده الان منم میگم عزیزم...عشقم ...چون عاشقتم...چون دونه دونه زربانه قلبم با دونه دونه ضربانه قلبه تو میزنه...بعدم به عنوانه یه شعر عاشقشونه براش اهنگه دونه دونه از منصور رو میخونم دونه دونه، این نگاههای عاشقونهما رو آخرش به دیوونگی میکشونههیشکی نمیتونه اینجور عاشقونهدل منو با یک نگاش بلرزونهبعد اون موقع عروسی نتیجش رو هم تو فکراش میبینه...هه!ولی دیگه اون موقع خیلی پررو تر از الان میشه...یه اخم بدجور زیاد زدم تو صورتم...من:به من چه...تو وایسادی جلو دره مغازه...بعدم دیدم داری حرف میزنی گفتم بزار تموم شه بعد بگم برو اونور...من غلط کردم....حالا اینجوری خالی بستم اینو ضایع کنم ...حالش گرفته بشه...ولی یه ذره اون حسه کنجکاویم رفته بود بالا...دوباره عصبانی شده بود...آخیش نمدونم چرا وقتی عصبی میشه و حرص میخوره انقدر خوشحال میشم...عصبی راه افتاد سمته بیمارستان...ایول حالش رو قشنگ گرفتم...کم اورد ...هنوز چند قدم نرفته بود که یه دفعه برگشت...دوباره تعجب کرده بودم ...این دوباره چش شده؟....خب جوجو برو فکرایه دخترونت رو بکن من بهت گفتم خانومم و عزیزم چرا انقدر یه دفعه برمیگردی؟منم همینطور داشتم نگاش میکردم و این فکرا رو میکردماویسا:تو به چه حقی تو مغازه اون حرفا رو زدی؟ای بابا حالا من چی بگم؟...میدونم اگه فکرایی که کردم رو بگم تک تک موهام رو از سرم میکنه این دختره ی پررو...من::اول تو نه شما...چون من ازت بزرگترم بعدم مثله اینکه یادت رفته رییستم...-وایسا وایسا وایسا جناب صالحی...اولا اگه من باید بگم شما پس شما هم بجایه بزرگترت باید بگی بزرگرتون بعدم مثله اینکه شما یادت رفته نه اینجا شرکته نه من کارمندتون...اخه خدا این چه روزه نحسیه که تو سرنوشته ما قرار دادی...ادم قحطه هی من باید با این یکه به دو بکنم؟اه لعنت به این شانس...یه ابروش پرید بالا: درضمن جناب صالحی پرسیدم برایه چی تو مغازه اون حرفا رو زدید؟به به ...به به ...حالا چی بگم...مثله یه ادمه باشخصیت موندم تو گلیه دفعه رگه شیطنتم زد بالا- مثله اینکه از رفتاره اون پسره خوشت...تون اومده بود؟مثله اینکه عیشتون رو بهم زدم خانومه شریفی ...اینطور بوده؟یه پوزخند زد:اونش به شما ربطی نداره اقای صالحی...در ضمن این جوابه من نشد...اه بس کن دیگه...-خب اگه انقدر ناراحت شدید میخواید برم پسره رو صدا کنم بیاد اینجا؟اره؟رنگه صورتش از قرمز هم گذشته بود...ای جان...دوباره داره حرص میخوره...-خانومه شریفی برم؟یه چند لحظه صبر کردم: راستی اگه جوابتون مثبته اون کیسه دستتون رو بدید من ببرم بالا برایه اون دوتا ...شما هم یه پارک همین کوچه بقلی هست برید اونجا....حالا چیکار کنم خانوم؟از چشماش داشت اتیش میزد بالاعصبانی تر راه افتاد سمته بیمارستاندیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بلند زدم زیره خنده...دوباره برگشت...ولی این دفعه بجایه تعجب خندم شیش برابر شد...دیگه داشت منفجر می شد...برای باره دهم راه افتاد که بره...منم پشتش راه افتادم...بعد از اینکه رفت تو در و محکم پشته خودش ول کرد...هه حتما فکر کرده منم مثله خودش دست پا چلفتیم الان با صورت برم تو در...بعدم در ارومشه کامل در و بستم و اومدم تو...به پارسا نگاه کردم که نیشش تا کجاش بازه...(آرشا)---------------------پرستار:خب سرمش تموم شد میتونید ببریدش...پارسا:ممنونبعد از این حرف پرستار رفت بیرون و اویسا هم رفت کمک سادنا که از تخت پایین بیاد...من:خب...پس من میرم ماشین رو میارم دمه دره ورودیه بیمارستان بیاید اونجاپارسا :اوکی...برو ما هم میایممنم رفتم سمته در و بعد از اینکه باز کردم و اومدم بیرون...وقتی داشتم در و می بستم یه نگاه به اویسا انداختم ولی اون اصلا اینور و نگاه نمیکرد...اوه اوه مثله اینکه بدجور بهش بر خورده...من چه توهماتی گرفته بود...بزنم به تخته خدایه اعتماد بنفسم...***************ای بابا اینا چرا نمیان پس؟...با انگشتم رو فرمونه ماشین ضرب گرفته بودم که دیدم لیلی و مجنون از دره بیمارستان دارن میان بیرون...اوهو چه عاشقانه....چه صحنه رمانتیکی....پارسا بازویه سادنا رو گرفته ...حتما بخاطره اینکه ضعف نکنه وسطه راه ولی ضایع بود دوتاشون از خداشونه...به ماشین که رسیدن پارسا درو باز کرد و سادنا رفت نشست اویسا هم که پشته اونا بود اومد دره سمته دیگه رو باز کرد و نشست....دقیقا پشته سره من...من:چه عجب اومدید...چیکار مگه میکردید انقدر طول دادید؟...کارایه ترخیصم که قبلش انجام داده بودی...پارسا:به این کارا نمیخواد کاری داشته باشی به کارات برس...پسره ی بیشعور...شیطونه میگه این وسط خودشو با لیلی شو ...دوسته لیلیش رو پرت کنم از ماشین بیروناداشتم همینجور تو دلم به پارسا فحش میدادم که از اینه چشمم خورد به اویسا که پشته سرم بود...یه پوزخند که معلوم بود مبخواد خندش رو جمع کنه بغله لبش بود...باشه اقا پارسا حالیت میکنم ببین چیکار کردی این جوجه به من میخنده...یه چشم غره بهش رفتم: دارم برات...مجنونبزار اینکه ما رو ضایع کرد ما هم اینو ضایع کنیممن:خانومه حیدری از خونتون کدوم وره؟پارسا بجاش جواب داد: نمیخواد برو شرکت با ماشینه خودم میریم...سادنا:نه احتیاجی نیست سره همین خیابون وایسید من و آویسا میریم...پارسا:حتما ..تو مثله اینکه متوجه نیستی همین یه ساعت پیش بود از ضعف غش کردی حالا میگی سره خیابون پیادت کنه بری؟یه چشم غره خوشگل از اونا که وقتی مانی رو میبینه از اینه به سادنا رفت:شاید بازم برادره خانومه شریفی میخوان بیان دنباله خواهرشون سره راه شما رو هم میرسونن؟اره؟ای خاک واقعا خاک برسره ضایعت پارسا ...دلم میخواست میتونستم اون وسط بلند بلند بزنم زیره خندهیه نگاه به سادنا انداختم ...ناراحت بنظر میرسید...بعدم به بقلیش نگاه کردم...اونم تو یه لحظه که برگشت نگاش به من افتاد اونم داشت از خنده میترکید...اوه اوه اگه پارسا ما دوتا رو ببینه میکشه ...خدا رو شکر سرش رو به سمته پنجره کرده...من:نه اقای ملکی....برادره من الان تو مطبشونن ...خالتون جمع دنباله ما نمیاد...سادنا هم برا خودتون...خودتون برید برسونیدش...ای چه از برادرش دفاع میکنه ...حتما میدونه الان پارسا اگه ببینتش بخاطره دیرزز لهش میکنه...با این حرف پارسا خندید...سادنا هم لبخند زد...منم حواسم رو دادم به رانندگی که-اخ دستم سوخت...پارسا:چی شداز تو اینه دیدم به سادنا چشم غره رفت-هیچی رو دستم پشه بود...عجب خالیه ضایعی بست...پشه کو تو ماشین!من:خانومه شریفی...پشه رو دستتون بود سوخت؟-دقیقااز رو هم نمیرهیه خنده کردم-چه جالب(آویسا)---------------------ارشا:چه عجب اومدبد...چیکار مگه میکردید انقدر طول داید؟...کارایه ترخیصم که قبلش انجام داده بودی...پارسا:به این کارا نمیخواد کاری داشته باشی به کارات برس...ایول عاشقتم...نه...نه...سادنا عاشقته...خوشم اومد قشنگ جوابشو دادی نازه شصتت....با حرفه پارسا یه لبخند بزرگ اومد رو لبم...همون لحظه نگام افتاد تو اینه که دیدم داره نگام میکنه که لبخندم رو تبدیل به یه پوزخند کردم و تحویلش دادم....اونم یه چشم غره رفت و رو کرد به پارسا:دارم برات...مجنونپارسا یه اهم و سرفه الکی کرد...یعنی بسته دیگه ببند...یه نگاه به سادنا انداختم....مطمئن بودم نیشش الان بازه...ولی دیدم صورتش به شدت غمگین و گرفته شده....از لبخنده چند دقیقه پیشش خبری نبود...ولی چرا؟...ارشا:خانومه حیدری از خونتون کدوم وره؟تا سادنا اومد جواب بده پارسا مهلت نداد...-نمیخواد برو شرکت با ماشینه خودم میریم...سادنا:نه احتیاجی نیست سره همین خیابون وایسید من و آویسا میریم...پارسا:حتما ..تو مثله اینکه متوجه نیستی همین یه ساعت پیش بود از ضعف غش کردی حالا میگی سره خیابون پیادت کنه بری؟اینا رو داشت از اینه کناریش میگفت چون سادنا پشته سرش بود از تو اینه همدیگه رو میدیدن...بعد از این حرفش یه چشم غره به سادنا رفت...-شاید بازم برادره خانومه شریفی میخوان بیان دنباله خواهرشون سره راه شما رو هم میرسونن؟اره؟اوه اوه بدبخت آرتام ...فکر کنم صدتا فحش و لعنت از پارسا پشته سرشه...وقتی گفت برادره خانوم شریفی....دلم میخواست از خنده بترکم ولی محکم لبام رو روی هم فشار دادم و روم رو برگردوندم سمته پنجره...یه چند ثانیه بعد برگشتم ببینم سادی چطوره که...چشمم خورد تو اینه و دیدم آرشا هم از خنده قرمز شده و در حالی که سعی داره اخم کنه هی یه لبخند میاد تو صورتش داشتم نگاش میکردم که نگاش به من افتاد منم همینجوری داشتم از خنده میمردم وقتیم حرکاته آرشا رو دیدم ...دیگه میخواست بزنه خندهه بالا ولی محکم تر لبام رو... رو همدیگه فشار میدادم...بعدش یه نگاه به پارسا کردم که بیش از حد کلافه میزد...بعدم سادی...که دیدم رنگش خیلی پریده تر شده...دستم رو دراز کردم و دستش رو که رو صندلی بود رو گرفتم ...برگشت سمتم..یه لبخند زدم...اونم یه لخند تلخ مثله دیشبش که از صدتا گریه بدتره زد...من:نه اقای ملکی....برادره من الان تو مطبشونن ...خالتون جمع دنباله ما نمیاد...سادنا هم برا خودتون...خودتون برید برسونیدش...با این حرف من دوتاشون یه خنده اومد رو لبشون که یه دفعه دیدم دستم سوخت...-اخ دستم سوخت...که دیدم این سادنایه بیشعور بشگون گرفته...پارسا:چی شدیه چشم غره به سادنا رفتم:هیچی رو دستم پشه بود...چه خالیه ضایعی بستمارشا:خانومه شریفی...پشه رو دستتون بود سوخت؟اخه جوابه اینو چی بدم...بهتر بزنم تو کوچه علی چپ دوباره...-دقیقایه خنده کرد:چه جالب_______________________________(آویسا)+(آرشا)---------------------یه خنده کرد:چه جالباه ببند تو هم دیگهبعد از چند لحظه صدایه اهنگ بلند شدبه تو من احساس خاصی دارمیه جوری شبیه عشق و عادتهتو رو من یه جور دیگه دوس دارمیه علاقه س که تا بی نهایتهبا تو من حس قشنگی دارموقتی با توام دلم آرومهدوس دارم فدای اون چشات بشمبس که اون چشات معصومهاگه این حسو از من بگیریشاید از نبودنت خسته بشمانگاری هر لحظه می گذره آروم آروم آروم آروم به تو وابسته میشمنگام رفت سمته سادنا که با یه نگاهه غمگین زل زده بود به بیرون از پنجره...یه نگاهم به پارسا انداختم که دیدم از پنجره زل زده بود به سادنا...زدم به سادنا برگشت نگام کرد...با انگشت اشارم همونطور که رو پام بود و اون دوتا نمی تونستن ببینن به صندلیه جلویی سادنا یعنی پارسا اشاره کردم...اونم زود گرفت یه چند ثانیه مکث کرد و بعدش یه دفعه برگشت و به اینه نگاه کرد...افرین به سادنا قشنگ مچه پارسا رو باز کرد...پارسا اول نگاش رو به یه سمته دیگه برگردوند...بعد دوباره از اینه به سادنا نگاه کرد...سادی هم همینطور...منم رومو کردم سمته پنجره و گذاشتم اونا هم به نگاه کردنشو برسن...گاهی وقتا دل من می لرزهگاهی از عشق تو می ترسهاما این دلهره های بی هواهم قشنگه هم بهم می چسبههم قشنگه هم بهم می چسبهبا تو من حس قشنگی دارموقتی با توام دلم آرومهدوس دارم فدای اون چشات بشمبس که اون چشات معصومهاگه این حسو از من بگیریشاید از نبودنت خسته بشمانگاری هر لحظه می گذره آروم آروم آروم آروم به تو وابسته میشم(اهنگ احساس از مجید یحیایی)سادنا:آوی بیا بریم دیگهمن:نبابا من خودم میرم-اااا...حرفه زیاد نزن من با این تنها نمیرماین حرفش رو یه نموره بلند زد ...رفتم بغلش و نزدیکه گوشیش:نمیخواد فیلم بازی کنی...من که میدونم از خداته تنها بریسادنا خندش گرفت ولی زود جمعش کردزد به بازوم:چرت نگو...بیا بریم دیگه-شات بابا...برو دختره خوب شاید این پارسا اون فکش رو باز کرددوباره نگاش غمگین شد...-فکش باز شه که چی؟که راجبه دختری که دوسش داره و میخواد بره خواستگاریش بگه؟-برو بابا تو چرا خودتو زدی به خریت...دیگه تو یه ساعت پیش هم نفهمیده بودی...با اون نگاهه خیرش تو ماشین باید میفهمیدی...تو که انقدرگاگول نبودی...-حرف نزن بیا بریم-نمیام-تو رو خدا-واقعا مثله اینکه حالت بده...-بیا دیگه-برایه چی؟-من نمیخوام باهاش تنها برم...فقط همین یه بار بیا دیگه...جونه من-باشه بابا کشتی منو-ایول عاشقتم-من که نمیفهمم چه مرگته....ولی اینو فراموش نکن که بعدا باید دلیله این کارات رو بگی-باشه...میگم بیا بریمما داشتیم اینور حرف میزدیم اون دوتا هم دمه ماشینه پارسا وایساده بودن حرف میزدن...پشته سادنا راه افتادمسادنا:بریمپارسا هم از ارشا خداحافظی کرد و اونم راه افتاد سمته شرکت ...خوبه تیکه ننداخت سادنا حالش بده تو کجا میری پشو بیا سره کارت...حتما جلو سادنا ابروداری کرده پسره پررو...پارسا هم راه افتاد سمته راننده و رفت سوار شد منم رفتم در عقب رو باز کردم که دیدم سادنا هنوز بیرونه...انگار مردد بود بیاد عقب یا بره جلو...منم قبل از اینکه این فکر به سرش بزنه که بیاد عقب سریع در و بستم و قفلش هم زدم...سادنا یه چشم غره رفت و در و جلو رو باز کرد و نشست***************************زدم به بازویه پارسا:برو حالش رو ببر دیگهخندید:اوکی چون تو گفتی...راستی تو چرا اون موقع گفتی مجنون پسره ی احمق؟...-به همون علت که تو گفتی خفه شو به کارت برس...مرتیکه مگه من رانندگم؟-هه هه هه...حال کردم...با این حرفم سوسک شدی رفت-خفه بابارومو کردم اون سمت که دیدم اون دوتا هم دارن حرف میزنن...هی سادنا یه چیز میگفت اونم اول سرش رو به معنیه نه تکون میداد بعدم شیش متر جوابش رو میداد...پررو هست دیگه...نمیدونم اویسا چی گفت که سادنا خوشحال شد و راه افتاد اومد سمته ماسادنا:بریمپارسا هم زود از من خداحافظی کرد...منم یه خداحافظی کلی کردم و راه افتادم سمته شرکت...____________________(آویسا)---------------------سادنا یه چشم غره رفت و در و جلو رو باز کرد و نشستنگام افتاد به پارسا که با از تو اینه داشت با نگاش تشکر میکرد...منم یه لبخند زدم یعنی قابلی نداره جیگر...جیگره سادنا!!!پارسا:به خونتون زنگ زدی؟سادنا:نه-خب بهتر نگران هم نشدن...-اوهومپارسا هم ضبط رو روشن کرد و چند تا اهنگ بالا پایین کرد تا اهنگه مورده نظرش رو پیدا کنه...تو رو دیدم و دید من به این زندگی تغییر کردهمین لبخند شیرینت من و با عشق درگیر کردشروع تازه ایه واسه من از نفس افتادهخدا تورو جای همه نداشته هام بهم دادهچه آرامش دلچسبی تماشای تو بهم میدهتو ایده آل ترین خوابی که بیداری من دیدهای این پارسا هم مرض داره ها با این اهنگاش!!!نه نمیزارم که فردا یه لحظه از تو خالی شهتو بد هم بشی معنای بدی واسم عوض میشهیه لحظه هم اگه دور شی حواسم پی تو میرههوا بدون عطر تو برای من نفسگیرهببین این عشق دریایی دلمو عفو دنیا کردتو ثابت کردی که میشه یه دریا توی دل جا کرد(اهنگ ایده ال از بابک جهانبخش)منم سرم رو به پشته صندلی تکیه دادم اونا هم به اهنگشون برسن...تو این وسطا نمیدونم کی خوابم برد...سادنا:آوی...آوی...چشمام رو باز کردم:رسیدم؟-اره-اوکی...مرسی اقای ملکی لطف کردید-نبابا چه حرفیه-خدافظاونا هم جوابم رو دادن...منم راه افتادم سمته خونه...پارسا هم یه بوق زد و رفت******************وقتی وارده خونه شدم انقدر مامان سه پیچ شد چرا زود اومدی اخر گفتم سادنا غش کرده...مامانم بعد از حرفم سریع پرید سمته تلفن و به خونه سادنا اینا زنگ زد و حاله سادی رو پرسید و خاله هم گفته خوبه و مهمون دارن که از غذا مهمونشون پارسا و مامان باباش بودن...شب وقتی تو تخت دراز کشیده بودم یاده آرشا افتادم...یاده وقتی که چشمام رو باز کردم و صورتش رو جلو روم دیدم که با نگرانی بهم خیره شده بود و بعدشم دیدم منو بینه زمین و هوا نگه داشته...با اینکه تا حالا تو اغوشه هیچ مرده غریبه نرفته بودم تا حالا... ولی برایه ارشا خیلی خوب بود...چرا؟...نمیدونم...وقتی گفت عزیزم بعدشم خانومم قلبم ثانیه های اول ریخت...نمیدونم چرا تا حالا اینجوری نشده بودم...من:خب بگو...بدو چی شد دیروز؟پارسا تو اتاق چی میگفت من رفتم خرید؟....بعدش که منو رسوندید چی شد؟...سادنا:اوووووه اروم بابا...دونه دونه-اااا...خب بگو دیگه-باشه بابا...هیچی اون موقع که شما دوتا رفتید پارسا هم شروع کرد سوال کردن که خوبی؟برایه چی اینجوری شدی؟دکتر میگه فشاره عصبی بهت اومده...چی شده که دکتر یه همچین چیزی میگه؟من هی خالی بستم هیچی بابا...اخه من چه مشکلی باید داشته باشم که فشاره عصبی داشته باشم...دکتره حتما اشتباه تشخیص داده...اونم گفت:اهان دکتر بعد از این همه سال درس خوندن و کار کردن تو بیمارستان...هنوز نمیدونه دلیل غش کردن طرف چیه؟بچه خر میکنی؟من گفتم اینکه خر نمیشه بزار باهاش شوخی کنم یادش بره ...خلاصه با اون حالمون که قبلش غش کرده بودم انقدر مسخره بازی دراوردم که نیشش باز شد...بعدم که شما اومدید ...دیگه تا دمه خونتون که باهامون بودی خبری نبود...بعدشم که تو رو رسوندیم ...باهم شوخی و کل کل کردیم تا رسیدیم خونه وبعدشم که مامان گیر داد چرا زود اومدی و با پارسایی...بعم که دلیلش رو فهمید ... انگار تازه منو دید ...و شروع کرد چرا اینجوری شدی چرا رنگت پرید و تا دلت بخواد سوال پرسید بعدم پارسا رو نگه داشت و به مامان باباشم زنگ زد بیان...بقیشم خبری نبود-اهان پس بگو چرا دیروز هی اصرار میکردی باهاتون بیام...پس اینجوریا بوده...ای بابا این که صبح تا شب فکش میجنبه خب نمیتونه یه کلمه بگه دوست داره-هه...مثله اینکه حرفایه پریشبم رو یادت رفته ...راجبه خواستگاری...-برو بابا تو یا واقعا خری یا خودتو میزنی به خریت...اخه دیگه ضایعتر از رفتار دیروزش ...نمیدونی اون موقع که رفتم غذا بگیرم....بعد از اینکه اومدم تو شرکت داشتم با ارشا حرف...حرف که نه دعوا میکردم وسطه حرفام گفتم تو سرت درد میکرد چنان پارسا پرید سمته اتاق که منو ندید و منم شوت شدم اونور بعدم که دید غش کردی...چنان گفت سادنا ساختمون لرزید...-جونه من؟...-مرگه تو...-اخی عزیزم... الهی بگردم براش پس ببین چقدر غصه خورده....یادم بنداز بعد از دانشگاه رفتیم شرکت بیشتر تحویلش بگیرم...راستی...تو گفتی با ارشا دعوا میکردی واسه چی؟-هیچی بابا پسره پررو میگه اینجا شرکته مهندسیه نه رستوران نمیتونید تو اتاق غذا بخورید...منم گفتم برایه من نیست واسه سادناست که حالش بده ...که بعدش شوت شدم اونور و سوپرمن اومد برایه نجاته توسادنا بلند زد زیره خنده...-کوفت همش تقصیره تو هستش که من با اون پسره ی پررو دعوام شد...اوووووف گردنم درد گرفت...الهی گردنت بشکنه صالحی...اخه کی برایه اولین کارش نقشه پنت هاوس برجه بیست طبقه رو میکشه؟...ولی خدا رو شکر تموم شد بلاخره ...جند نفری از مهندسا و سادنا نقشه ای رو که باید میکشیدن رو تموم کرده بودن و به ارشا تحویل داده بودن...چند نفر مونده بودن که منم جزء شون بودم ولی از این لحظه نبودم...راه افتادم سمته در که برم به ارشا نشون بدم...-کجا میری؟با صدایه سادنا به عقب برگشتم...نقشه ی تو دستم رو تکون دادم...-میرم اینو بدم به صالحی...-نقشه پنت هاوس ؟-اوهوم-امممم...تونستی کامل بکشی؟-هی...بگی نگی...یه چیزی کشیدم...دیگه تا جایی که تونستم سعیم رو کردم...امیدوارم ایراد بنی اسرائیلی نگیره...-اهان..باشه بروسری تکون دادم و راه افتادم به سمته بیرون...ای بابا این خانوم سلیمی کوش؟یه چند دقیقه ای وایسادم دیدم خبری ازش نشد راه افتادم سمته دره اتاقه ارشا...در زدم و با صدایه بفرمایید رفتم تومنو که دید تعجب کرد...یه اهم کردم و:اقای صالحی این نقشه ای که میخواستید تموم شد...-نقشه؟کدوم نقشه؟حالا انگار من چند ساله اینجام و چند تا کار انجام دادم که نمیدونه این کدومه...خوبه کاره اولمه...-پنت هاوسه برجی که بیست طبقه هست... مربوط به شرکت...هست هر مهندس چند تا طبقه رو...-باشه...باشه یادم افتاد-خب خدا رو شکریه ابرو انداخت بالا و دستش رو به معنیه نقشه رو رد کن بیاد تکون داد...منم از قصد رفتم جلو و گذاشتم رو میزش...یه خنده کرد و نقشه رو از رو میز برداشت...چند دقیقه ای گذشت که بلاخره سره گرام رو اورد بالا...-هی بد نیست...چند تا جا مشکل داره ولی برایه کاره اولت خوبه...حرصم گرفت...بدنیست یعنی چی؟خب مثله ادم بگو خوبهبلند شدم و رفتم جلویه میزش:خب اقای صالحی میشه مشکلاش رو بگید کجاس دفعه بعد من بیشتر دقت کنم....یه چند لحظه گذشت ....ای ای ای...پس کو مشکلا؟الکی خالی میبندی؟-اممممم...خب ایناهاش اینجا....و با خودکارش به جایی که میگفت اشاره کرد...-این چه مشکلی داره؟-چه مشکلی نداره؟-بله؟-یعنی واقعا متوجه نشدید؟...این قسمت رو ببینین...این قسمت باعث شده تمام قسمتی که برایه اشپزخونس خراب بشهیه مقدار دیگه توضیح داد...ولی خدا وکیلی ایرادش از اون بنی اسرائیلی ها بود...که اگه ایرادم نمیگرفت مشکلی نداشت...پس نتیجه میگیریم خالی بسته که بد نیست ...چند تا مشکل داره...پسره ی پررو یه خالی بند-خب پس اگه مشکله دیگه ای تو نقشه نیست من برم-نه دیگه بقیش رو خودم درست میکنموای بزنم لهش کنم-خب پس من برم ...شما هم ایراد بگیرید...اگه ایرادی باشهبعدم اومدم بیرون و منتظره بقیه حرفش نشدم