وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان خانه ی من5

فکر کردن بھ آن ھم ناراحتم میکند..مرا خرد میکند و زھرا ھم..پول ھایم را قسمت میکنم و تھ کیفم اندکی می

ماند..شاید ماه بعد بتوانم مانتوی

جدید بخرم..اخر ماه بعد نزدیک عید می شود و خیلی مغازه ھا حراج می کنند..شاید بتوانم یک مانتوی ساده

گیر بیاورم..از ھمان ھائی کھ میشود

ھمھ جا پوشید و ھیچ وقت خیلی تکراری نباشد..حالا عید کھ بیاید باز ھم کمی غصھ بھ انبوه نداشتھ ھایمان

اضافھ میشود..پدرم نیست و خیلی

چیزھای دیگر ھم نیست..خیلی چیزھا باید باشد و نیست..زھرا بدش می آید از

این کم ھا..من مجبور به باورشان ھستم..مامان گلی می گوید

..ھمھ ی انگشت ھای یک دست ھم برابر نیست و راست می گوید

فصل ھا میگذرد و مجید ومحمد بھ خواب زمستانی رفتھ اند ونھ بیدار میشوند و نھ میفھمند کھ چھ خبر

شده..مانده اند در جھالت عمر و جوانی

..شان ومیگذرد ھر روز و ھر شب و دارد تمام میشود این زندگی

مادرم بھ مجید می گوید بس کن..می گوید از زندگی ات چیزی مانده..؟مجید سیگار دود میکند و انگشت ھایش

تاول زده اند..می گوید جای

..آخر ھمھ ی ما مردن است..می گوید من ھم مثل بقیھ

نمی داند کھ تا خدا نخواھد حتی یک برگ ھم از شاخھ نمی افتد..نمی داند کھ شاید بنا شده عمرش طولانی

باشد..ھیچ نمی داند جز مواد و

151

..سیگار و پول ھائی کھ باید بھ دست بیاورد برای بدتر شدن

محمد حالش خوب نیست...رنگ ادرارش پر خون است و مادرم اشک میریزد و ما دستمان بھ جائی بند

نیست..ھیچ کس بھ غیر خودمان

...نمانده..نھ دلسوزی ھست و نھ دست کمکی..باور کن کھ آدم بدون پشت یک چیزی کم دارد..زیاد ھم کم دارد

!مادرم گلھ دارد..دلش شکستھ و صد پاره شده..مادر باشی و بچھ ات را بھ این حال ببینی..؟؟

دل می خواھد..دل..من ھم گاھی دلم یک پشت می خواھد..کسی کھ چشم ھایش را بھ روی کم و کاستی ھای این

زندگی ببندد و فقط

دستش را دراز کند..مامان گلی می گوید آدم فقط باید دستش پیش خدا دراز باشد..راست ھم می گوید اما خدا

گاھی دست کمکش را داده بھ

آدم ھایش..مثل رادوینی کھ یکبار کمک کرد محمد و مجید برای ترک کردن بروند..کاش دوباره بیاید..من تحمل

ندارم ذره بھ ذره آب شدنشان

را ببینم..من آنقدرھا ھم قوی نیستم کھ ببینم و دم نزنم ..من فقط کمی صبورم..درد ھایم را میان سینھ ام پنھان

میکنم و این روزھا این سینھ

پر درد است..پشت ویترین مغازه ی چاری ایستاده ام..نگاھم بین ردیف رژھا

مانده..گلبھی یا صورتی..شاید بنفش ملایم..شاید فقط یک برق لب..نمی توانم

چھره ی خودم را با این رنگ ھا تصور کنم..چشمانم انگار عادت کرده به صورت

152

ساده ام..چشمان من به نگاه خندان چاری میماند..مرا دیده و

با سر اشاره میکند کھ داخل شوم..انگار نھ انگار روزی بود کھ از او بدم می آمد و گاھی میترسیدم..انگار از

وقتی رفتھ ام بھ شرکت حبیب یادم

رفتھ چاری با اندازه ی لباس ھای زنانھ چھ حالی میشد..دنیا انگار کمی برایم عوض شده..بھ خودم می گویم بھ

خاطر حبیب

...نیست..نیست..نیست

چاری به استقبالم بلند شده..می خندد و می گوید:به..خانم مشکات..چه

عجب..؟

یک مشتری دارد که مشغول تماشای بدلیجاتی است که قبلا نداشتیم..انگار

جنس جدید آورده..روبروی ویترین می ایستم:گاھی از اینجا رد

.میشم..شما خوبین

می خندد و امروز انگار حالش خوب است:بد نیستیم..حالا کجا مشغولی شما..؟

..بھ ردیف لاک ھا نگاه کرد..پوست پیازی خوشرنگی بود

 تو یھ شرکت کار میکنم..کار و بارتون خوبھ اینجا..؟

نگاه چاری انگار متوجھ ام بود کھ لاک ھا را جلوی چشمم چید:خوبھ..شاگرد دارم..امروز مرخصی بود..این

153

لاک ھا رو ھم

..جدید آوردم

دلم پیش لاک پوست پیازی می ماند..رنگش بھ دستم می آید..می توان بھ جای رژ لاک بخرم..میپرسم چند و با

تعارف چاری قیمت را میدھم

وچون تخفیفش را میبینم یک برق لب ھم میخرم..از ھمان ھا کھ بوی خوبی دارد و مثل عسل میچسبد بھ لب

ھا..دلم می خواھد امتحانش

کنم..چاری دارد با ھمان زبان چرب و نرم وادارم میکند رژ گونه ھا را ھم

ببینم..می گوید می توانم اقساط بخرم و من خنده ام میگیرد از لوازم

آرایشی اقساطی..نگاھم روی رنگ مسی خوشرنگی کھ آنطرف خیابان پارک است می افتد..حبیب است..انگار

او ھم دارد اینجا را نگاه می

کند..می توانم خط اخمش را ببینم..ھمیشه اخم دارد این مرد و عجیب به

صورت اش می آید..من نگاھش میکنم و چاری فرچه ی رژ گونه را

می کشد روی گونھ ام..می گوید ببین چھ رنگی دارد و من اخم ھای غلیظ حبیب را میبینم و یاد چاری می افتم

کھ فرچھ بھ گونھ ام

کشیده..لاک و رژ را میگیرم و مغازه اش را ترک می کنم..چرا بعضی ھا با

نگاھشان وادارت می کنند که شرمنده باشی..؟

من از حبیب خجالت می کشم از اینکھ مرا داخل مغازه ی لوازم آرایش دیده..از اینکھ دیده چاری بھ گونھ ام رژ

154

..گونھ زده

چرا باید خجالت بکشم و لب بگزم..؟مگر احساسی مانده..اصلا احساسی

!شکل گرفته..؟

راه می افتم سمت خانھ..پیاده و خستھ..یکی تنھ میزند و بی عذرخواھی رد میشود..عجلھ دارد انگار..من راه

میروم و خوشی

خرید بھ دلم مانده..فردا یادش میرود و یادم میرود...از صبح سرمان شلوغ است..وقت جوجھ کشی یکی از

..کارگاه ھاست..حبیب می رود و می آید و از بد اخلاق است

بد اخلاقی ھیچ ربطی بھ اخمو بودن ندارد..امروز از آن روزھائی است کھ شکیبا دورتر می ایستد و برای ھر

کاری مرا واسطھ می کند..خوش خدمتی ھای آقای کاظمی سودی

ندارد..می گذارم بداخلاقی ھایش را گاھی داد بزند..خودش را با کوبیدن پرونده ی روی میزش تخلیھ کند..می

گوید قھوه نمی خواھد..فنجانش را بیرون میبرم و می گذارم روی

میزم..انگشتم را می کشم روی طرح فنجان..سپید است با برجستگی ھای اشکی شکل..تلفن زنگ می

خورد..صدایش زیادی لطیف و مھربان است..من این صدا را

میشناسم..صدائی کھ بوی نرگس ھا را بھ یادم می آورد..می گوید آقای بھنود ھستند...من نمی فھمم چرا ھر بار

بھ دفتر شرکت زنگ می زند و بھ موبایل حبیب نھ..این چرا ھا

انگار می خواھد بگوید کھ یک جای زندگی شان میلنگد و کاش زندگی کسی لنگ نماند..مھم نیست مشکل چھ

...باشد..شاید زندگی این نرگس ھم خیلی چیزھا کم داشتھ باشد

حبیب کنار پنجره ایستاده و سیگار دود می کند..سیگار می کشد و من تا بحال دستش ندیده ام..نگاه منتظرم را

155

کھ میبیند سری تکان میدھد..این مرد در صرف کردن کلمات بھ

شدت خساست دارد...میبینم کھ تلفن دفترش را کشیده..بیخود نیست کھ نمی توانم تماس نرگسش را بھ اتاق

..وصل کنم

.. خانم مشکات

..لب میگزم:خانمتون پشت خط ھستن

ھمانطور نگاھم میکند و دود سیگارش را میدھد بیرون..دستم بی اراده سمت مقنعھ ام میرود و دستی بھ گوشھ

..اش میکشم

.. بگو خودم باھاش تماس میگیرم..فعلا سرم شلوغھ

سرش شلوغ نیست فکرش شلوغ است..این یکی را خوب می شناسم..پشت خط با مکث جملھ اش را می

گویم.تاکید می کنم کھ سرش حسابی شلوغ است و حتما بعدا تماس

..میگیرد..صدایش ھمچنان نرم است..می گوید..ممنونم خانم..من منتظر می مونم

یک حسی به من می گوید حبیب تماس نخواھد گرفت و نرگسش منتظر می

ماند..فکر می کنی چند دفعه تا بحال سر حبیب بھنود شلوغ بوده و منتظر

مانده..؟

سرم گرم کارم می شود و دیگر دلم نمی خواھد سراغش را بگیرم..پدر رام و صبور و اھلی من ھیچ وقت

منتظرمان نمی گذاشت..اگر بد میکرد اول بھ خودش صدمھ

156

..میزد..مجید و محمد ھم با ھمھ ی کاستی ھا و بدی ھایشان نفس ندارند برای ما

تب کنیم می میرند..یادم نمی رود شبی کھ مادرم مریض شد..مجید نشست بالای سرش و تا صبح چرت زد و آب

دست مادرم داد و شانھ ھایش را مالید..حالا حبیب آنجاست

پشت پنجره و سیگار می کشد و می گوید سرش شلوغ است و نرگسی در

...خانه اش به انتظار مانده

دم غروب است کھ مردی جلوی میزم می ایستد..او مرا نمی شناسد اما من مازیار شراره را خوب بھ یاد

دارم..میپرسد حبیب بھنود ھنوز داخل دفتر است..؟

می گویم بلھ..میرود سمت دفتر و من نگاھم بھ قدم ھایش می ماند..بھ عطر مردانھ و لباسھای مردانھ و گران

..قیمتش

عجیب نیست کھ این پولدارھا ھمھ با ھم آشنایند..بھ قول مامان فروغ آب می گردد و چالھ را پیدا می

کند..حکایت حبیب و دامون و مازیار و شاھرخ ھم حکایت آب و چالھ

...است

صدایش را میشنوم کھ بھ حبیب می توپد کھ چرا موبایل اش را خاموش کرده..حبیب غرولندی میکند و خنده ی

مازیار را بلند می کند..حرف ھای مردانھ شان پچ پچ میشود و من

سرم درد است..ده دقیقھ بعد مازیار بیرون می آید و در نیمھ باز می گوید کھ حبیب ھم عازم است..روی صندلی

نزدیک میز مینشیند و من مرد شراره را از نظر می

گذرانم..مرد دو زنه ی روبرویم مشغول گوشی اش است..حبیب صدا بلند می

...کند خانم مشکات گزارش شرکت کیلکا چی شد

157

... نگاه مازیار بالا می اید و مرا با ابروھای بالا رفتھ تماشا می کند..شراره مشکات و مستان مشکات

پرونده را به دست حبیب می دھم که مشغول کامپیوترش است..سری تکان

..میدھد که نمی دانم برای تشکر است یا بیرون رفتن

پشت میز که می نشینم مازیار به حرف می آید..میپرسد خیلی وقت است اینجا

مشغولم..؟

بیچاره نمی داند چطور بپرسد من و شراره چھ نسبتی داریم..خیالش را راحت می کنم و می گویم او را

..میشناسم

کمی اخم میکند..سرم را کج میگیرم که من دختر عموی شراره ام و او را چند

باری دیده ام..لبخند نمیزند..خیلی جدی می گوید بله..این بله خیلی معناھا

دارد..یعنی چرا مرا

میشناسی..یعنی لعنت بھ این زندگی..یعنی نکند آویزان باشی..مردم لازم نیست ھمیشھ زیاد حرف بزنند تا زیاد

..بفھمی..گاھی با یک کلمھ ھم خیلی چیزھا دستگیرت می شود

نگاه خیره ام را کھ برمیدارم از مازیار حبیب را میبینم..ایستاده میان چارچوب در اتاقش و اخم دارد و نگاھش

از من و بھ

..مازیار میرسد و برمیگردد..اخمش غلیظ تر میشود و می گوید:خانم مشکات تو دفتر بمونید تا برگردم

او میرود و نمی داند من برای کار نکرده ام اضطراب دارم..نگاه حبیب می گوید کھ توضیح می خواھد..می

خواھد بداند کھ من رفیق گرمابھ و گلستانش را از کجا

158

میشناسم..ایستاده ام کنار پنجره و برای خودم فکر میکنم و داستان میسازم..شاید ھم ھیچ توبیخی نباشد..شاید

فقط می خواھد کارھای دفتر را تمام کنم..من بدم می آید از این

...انتظارھا کھ دل آدم را می جوشاند..تا حبیب بیاید من از نفس رفتھ ام ..می دانم

با انگشتانش و میز ضرب گرفتھ..یک..دو..سھ...یک..دو..سھ... من ضربھ ھا را میبینم و دستانم روی پاھایم

..چنگ شده

!سرش را بالا می ورد و با چشم ھای ریز شده نگاھم میکند..منتظر است من بھ حرف بیایم..؟

ضربھ ھا را تمام می کند و تکیھ میدھد بھ پشتی صندلی اش:مازیار کریمی و از کجا میشناسی..؟

برایش شده ام تو..نمی دانم چرا این را دوست ندارم..نگاھش میکنم..تف سر بالا کھ می گویند یعنی

ھمین..بگویم دخترعمویم ھمسر دوم مازیار است..؟این تف سرازیر میشود داخل یقھ ام..گریبان خودم را

..میگیرد

! با شمام سرکار خانم..!؟

..گوشه ی پلکم میلرزد..چشمم را میبندم تا ارام گیرد:یه اشنای دور

!با حرص پوزخند میزند:بھترین دوست من..شوھر دخترخالھ ی من چھ نسبتی میونھ با شما داشتھ باشھ..؟

عرق از تیره ی پشتم راه میگیرد..شوھر دختر خالھ نسبت نزدیکی است یا نھ..؟

دستم در ھم مشت میشود..لبم را با زبان تر میکنم..من باید بھ این مرد چھ بگویم...بھ این مرد عصبانی کھ تا

...بحال طرف صحبتم نشده..بھ غیر از مسائل کاری..بھ غیر از تلفن ھای نرگسش

 شاھرخ ضمانتت و کرده بود..گفتھ بود ادم درستی و برام فرستاده..حالا ھر روز یھ داستان تازه میبینم...یھ

روز یھ لات اسمون جل میاد تو لابی ساختمون..یکبار ھم کھ تو مغازه ی اون مردک عوضی می ایستی..حالا

..ھم کھ با مازیار اشنائی داری

اخ می گویم.انگار کھ دستم سوختھ..دلم سوختھ..می گویم اخ و می ایستم..اشک ھم می اید..من دل نازک کجا

طاقت درشت شنیدن دارم..من دل نازک خواھر ھمان اسمان جل ھستم..من مستان، شده ام اش نخورده و دھان

..سوختھ

لبم میلرزد و دستانم...راه می افتم سمت بیرون..صدایش بلند میشود..مازیار کریمی دو تا زن داره..تورت و

جای بھتری بنداز

..خانم

دلم میسوزد..بد ھم میسوزد..برمیگردم سمتش..نھ کھ نزدیک شوم..نھ..از ھمان فاصلھ نگاھش میکنم..صدایم

159

میلرزد و متنفرم از اینھمھ بغض..می خواھم ارام باشم اما نمی شود..دست من نیست این صدا...بلند است و

..درد دارد

مازیار کریمی شوھر دخترعموی منھ..ھمون کھ میشھ زن دومش...اون اسمون جل ھم برادرمھ..برادرم...اون

مغازه ھم محل

کار سابقم میشه..قبل از اومدنم به اینجا..من ادم تور پھن کردن نیستم اقای

..بھنود

نمی مانم تا حیرت چشم ھایش را ببینم..کیفم را میگیرم و میدوم سمت خروجی..کاش ھق زدن ھایم ارام

بگیرد..من با وجود ھمھ

ی ناملایمات زندگی ھنوز بازخواست نشده ام..پدرم با وجود پدر بودن یکبار

صدایش را بلند نکرده بود...میان پله ھا دامون را میبینم..بی خیال دارد بالا می

!اید..نگاھش که به من می افتد اخم میکند:چی شده..چا گریه میکنی..؟

نمی خواھم حرف بزنم..دلم خانھ مان را می خواھد..مادرم را می خواھم تا ارام بگیرم..دستش بند بازویم

!میشود:مستان...چت شده..حبیب طوریش شده..؟اره..؟

حبیب جز انکھ دلم را شکستھ ھیچ اتفاق دیگری را تجربھ نکرده...چرا باید حالش بد باشد..؟

..اینبار دستش محکمتر بازویم را میفشارد:مستان...حالت خوبھ..؟ د لا مصب حرف بزن ببینم چی شده

دست می کشم بھ خیسی گونھ ھایم..خودم را عقب میکشم تا دستش را بردارد..ھمین کاررا میکند..اما عقب

نمیرود..سینھ بھ سینھ ام ایستاده..اعصاب او را ھم با گریھ ھایم ریختھ ام بھ ھم..با اخم نگاھم کرد وقتی سوار

..ماشینش نشدم..تاکسی دربستی گرفت و کنارم نشست..آرام پرسید چھ شده کھ آرام نمیگیرم

چه بگویم..؟بگویم برای حبیب سوتفاھم پیش آمده اما بدون در نظر گرفتن حالم

مرا به لجن کشیده..؟بگویم دختر عمویم ھمسر صیغه ای دوست صمیمی اش

شده..ھووی دختر خاله اش..؟آخر چه بگویم..از مجید و بیچارگی ھایش..؟مگر

گفتن دارد..آبروی ریخته را با ھیچ چیزی نمی توان جمع کرد..با ھیچ چیز..پووف

کلافه ای میکشد و گوشی موبایلش را بیرون می آورد..می گوید حبیب

است..من نه صدای زنگش را شنیده ام و نه می خواھم بدانم چکار دارد..می

ترسم وقتی بداند با دامون رفته ام حرف دیگری بارم کند..ھق ھقم آرام شده

اما سنگینم..یک جائی روی سینه ام به شدت سنگین است..ھر چه آه می

..کشم از ته دل سبک نمی شود

..نیم نگاه دامون را حس میکنم بھ حبیب پشت خط می گوید:نگران نباش..تا خونھ میرسونمش

نگران من است یا عذاب وجدان دارد..؟مھم نیست..سرم را بھ خنکای شیشھ می چسبانم و دامون غر میزند: با

..تو دارم حرف میزنم..چیھ روت و گرفتی اون طرف..؟! مستان..نگام کن

من بھ او اجازه داده ام بھ اسم صدایم کند..؟نھ..اما انگار موضوع مھمی نیست..انگار بھ این صمیمیت ھا عادت

160

..دارد این مرد

نگاھم را کھ میبیند باز اخم می کند:نگاه چھ چشمی بھ ھم زده..آخھ حرفای اون دیوونھ ارزش گریھ کردن

..داشت

چشمم می سوزد..او چه می داند حرف ھای حبیب فقط حرف نبود...درد

بود..خفت و خاری بود..کوباندن ھمه ی آن چیزھائی بود که نمی خواستم

کسی بداند..شراره ھمسر مازیار شده..ربطش به من چیست..آخر منی که

ھنوز در روابط ساده و روزمره ی خودم مانده ام می توانم برای کسی تور پھن

کنم..؟ مرا چطور دیده اصلا..منی که ساده می آیم و میروم و کار به کار ھیچ

...مذکر و مونثی ندارم

نوچی می کند و از راننده دستمال کاغذی میگیرد..بی آنکھ بفھمم گونھ ام را پاک می کند و زیر بینی ام

میکشد..بی خیال می خندد:اولین دختری ھستی کھ بعد گریھ صورتش رنگ لوازم آرایش نداره..ببین..دستمال

..تمیزه تمیزه

خودم ر کمی عقب می کشم میبیند و اخم می کند..اخمش از حبیب ھم درھم تر است:حبیب اعصاب درست و

حسابی نداره..اگھ حرفی کھ زد خیلی ناراحتت کرده من معذرت می خوام بھ جاش..خوبھ..؟ببین موقعیت من از

حبیب بھتره..من بابام نماینده مجلس بوده..بابای حبیب داره تو خونھ گوسفندا رو میشمره..پس عذرخواھی من

..از صد تا حبیبب بھتره

خنده ام میگیرد از این ھمھ تلاش او برای سر حال آوردنم..با دیدن لبخندم باز ھم اخم می کند:نبینم بازم گریھ

کنیا..یھ کم قوی باش..دلت ھم کھ شکست نذار کسی بفھمھ...نقطھ ضعف بھ ھیچ کس نده مستان..حتی اگھ اون

..آدم برات مھمھ

می داند..یک چیزی می داند کھ من انکارش کرده ام...او امروز صمیمی می شود و برایم مثل یک دوست می

ماند..مھم نیست کھ مرد است.من مردھای ھرز را میشناسم..دامون ھرز نیست و ھمین خیالم را راحت

کرده..سر خیابان پیاده می شوم و دیگر مھم نیست بداند خانھ ام کجاست..مھم نیست او با ھمھ ی آدم ھای این

خیابان فرق می کند..امروز وقت گریھ ھایم و درد ھایم کسی بود کھ با داشتنش آرام بگیرم..دستش را می

چسباند کنار سرش و می خندد..ھمیشھ می خندد و چقدر خوب است..نفس میکشم..عمیق و از تھ دل..دارم می

روم خانھ..مجید و محمد ھم ھستند..زھرا و مادرم..پدر شراره دیوار بھ دیوارمان است و ھنوز صدای بی

غیرتی اش بلند است..او ھرگز نمی فھمد من امروز تحقیر شدم..نھ بھ خاطر شراره کھ شراره قبل از ازدواج

مازیار با او زندگی میکرد و یک جورھائی زن اول زندگی مازیار کریمی بود..بھ خاطر بی غیرتی پدری کھ

..دخترش را ھمسر دوم می نامند و روش عاشقی اش را تور پھن کردن و او عین خیالش نیست

×××××××

دلم از دیدن مجید با دست ھای دستبند زده خون می شود..ھمیشھ وقت گرفتاذی مثل بچھ ھای مظلوم

میشود..مادرم از درگاه در نگاھش میکند..او ھم چشم بھ خانھ دارد..ماموری سرش را با فشار خم می کند تا

سوار ماشین شود..دلم از دردی کھ بھ گردنش پیچیده زخم بر میدارد..او می رود و من نمی دانم ھمھ ی خواھر

و برادرھا مثل ما ھستند یا نھ..مجید آخر بدی ھم کھ باشد ھم خون من است..پسر اول پدرم..من دلم از

دردھایش درد میگیرد..من مچ ضعیفش را با بغض نگاه می کنم..مچی کھ بھ دستبند آھنی قفل شده..مجید میرود

161

و مادرم اشکش را پاک می کند..می گوید اینبار دیگر دنبال کارش نمی روم..اشکش را پاک می کند و می گوید

کھ آنقدر بماند آنجا تا استخوان ھایش بپوسد..بغض دارد و اشک دارد و می گوید بگذار نفس بکشیم..من می

فھمم..من مادرم را می فھمم..از این زندگی خستھ است...بدون ھمدل و ھمراه مجبور است سختی ھا را تحمل

کند..ما آدمیم..آھن کھ نیستیم...قلب داریم..ولو اینکھ حبیب آنرا شکستھ باشد..ھنوز قلبی ھست..اینجا میان

...سینھ ام

محمد حالا تنھا شده..حالش خوب نیست..نشستھ کنج اتاق و دست بھ موادش نمیزند..دست بھ بدبختی اش نمی

زند..مادرم نگاھش می کند و دست روی موھایش می کشد..موھای سیاه سیاھش..می گوید بیا و اراده کن..می

گوید حالا کھ مجید نیست بھتر میتوانی عادت ھا را ترک کنی..مادرم می گوید و مجید خم می شود و بستھ ی

کوچک موادش را برمیدارد..میرود بھ دخمھ ی اش..ھمانجا کھ بوی زندگی ندارد..حتی یک نفس..مادرم قدم

...ھایش را میبیند و اشکش سر میخورد

مامان گلی می گفت آدم کافر باشد مادر نباشد..راست می گوید..مادرھا مجبور بھ تحمل اند..شاید نباید نامش را

گذاشت اجبار.مادرھا بھ صرف مادر بودن ھر دردی را تحمل می کنند..انگار خدا با مادر کردن زن ھا بھ آنھا

فقط اولاد نداده..انگار کوھی از صبر و محبت داده..کوھی از احساس..کوھی از تحمل..مادرم شاید یک تکھ از

خدا را میان سینھ اش دارد..کسی چھ می داند خدا کجاست..شاید ھمین جا بین ما قدم میزند و ھمراه

میشود..شاید ھر روز با ما سر صف نان می ایستد و نفس میکشد..شاید خدا تا خانھ ی رویا ھم برود..آنجا

نگاه کند بھ تباھی دختری کھ سرش ھمیشھ بھ سجاده ای بند بود..من دوست دارم فکر کنم خدا امروز متعلق بھ

من است..ھمراه میشود با قدم ھایم تا بھ سرکارم بروم..حبیب حرفی از نیامدن نزد و من ھم انگار باید فراموش

کنم چھ شنیده ام..مامان فروغ ھمیشھ می گفت گرسنگی نکشیدی کھ بدانی سیری چیست..من باید کار کنم..اب

باریکھ ھم کھ باشد شرف دارد بھ منت عمو جانم کھ پولش از پارو بالا میرود و میان خانھ اش فرش ابریشم

چسبانده بھ دیوار..نگاھش نمی کنم..سلام ھر روزم را میدھم ومیروم سر کارھایم...اما امروز از ھمیشھ بد

اخلاق تر است..امروز انگار با ھمھ

دعوا دارد..انگار دست پیش گرفتھ..نمی دانم..من فنجان چای ام را میگیرم و سرم را بند کارھایم کرده

ام..دادش را میشنوم کھ

می گوید قھوه نمی خواھد..شکیبا کنار میزم می ایستد:اووف..این چرا امروز برزخ شده..؟

از من میپرسد و من نمی دانم..اصلا نمی خواھم کھ بدانم..جواب کھ نمیدھم بیشتر نق میزند..پا می کوبد و بھ

اتاقش برمیگردد

تلفن زنگ میخورد..شخصی بھ نام عابدی می گوید کھ قرار ملاقات داشتھ..می گوید از ھفتھ ی قبل..من بھ

خاطر نمی آورم..می

گوید خود آقای بھنود می داند..شماره ی داخلی اتاقش را میگیرم..صدای بوق

ھا را میشمرم..جواب نمیدھد..میشنود و برنمی

دارد..مرا با سکوتش وادارمی کند..بھ مرد پشت خط می گویم ده دقیقھ ی دیگر تماس بگیرد.نفسم را می دھم

بیرون..اگر

بداخلاقی کند چھ..؟دستم را میگذارم روی قلبم..تند میزند..تند و محکم..ضربھ ای بھ در اتاقش میزنم و داخل

162

میشوم..سرش را

تکیھ داده بھ پشتی صندلی اش...انگار مدام از سنگینی سرش خستھ میشود..نگاه ثابتش مجبورم می کند

..نگاھش کنم

.. یه آقائی تماس گرفتن به اسم عابدی..گفتن از قبل با خودتون ھماھنگ کردن

سکوت کرده و زل زده بھ من..بی ھیچ حسی..نھ غمگین..نھ عصبانی..نھ حتی پشیمان و نادم..فقط دارد نگاه

می کند..من ھم

..نگاھش می کنم..بدون ھیچ حسی..فقط نگاه...این جرات نداشتھ گاھی کنار حبیب گل می کند

صدای زنگ تلفن کھ میپیچد چشمانم را میگیرم..راه می افتم کھ صدایش را می شنوم..می گوید قرار عابدی را

..فیکس کنم

تمام آن روز را دیگر عصبانی نیست..داد نزد و اخم نکرد..نشست پشت میزش و سیگار کشید..دامون

آمد..نگاھش کھ بھ من افتاد

..خندید و ابرو بالا داد.. احوال خانم بین الملل

این بشر درست شدنی نیست و من بھ او می خندم..تنھا کسی است کھ بی ھیچ حس بدی برایش لبخند میزنم..از

..ھمان دیروز

ابرویش را سمت اتاق حبیب بالا می اندازد:اومده..؟

..می گویم آمده

..از جیب پالتوی دودی اش شکلاتی بزرگی بیرون می کشد و میگذارد روی میز

از آن شکلات ھای خارجی بزرگ کھ مثل رنگین کمان است..نگاه متعجبم را کھ میبیند می خندد..بلند و

..طولانی

حبیب میان چارچوب اتاقش ایستاده و اخم دارد..من نھ خنده ی دامون را می فھمم نھ اخم مرد مقابلم..این بازی

ھای مردانھ را

..درک نمی کنم

..دامون با دیدن حبیب تکیھ اش را از میز میگیرد:روز جھانی کودک و تلوزیون مبارک

...حبیب لب زیرش را زیر دندان میگیرد و ول می کند..کنار دامون کوتاه است..اخمش سنگین است و بی حرف

شکیبا از اتاقش بیرون آمده و بھ ما سھ نفر نگاه می کند..نمی داند موضوع چیست اما می خندد و احوالپرسی

پر و پیمانی با

..دامون می کند..حبیب بی طاقت می غرد:زودتر می گفتی برات کادو میگرفتم

163

دامون می خندد و دست داخل جیب شلوارش می کند:دیر نشده کھ..چشمکی میزند:با نرگسی امشب میریم

..بیرون

می گوید نرگس..بھ حبیب می گوید و من نھ تنھا با گوش ھایم کھ با ھمھ ی وجودم میشنوم..حبیب متاھل است

..و حلقھ ندارد

حبیب نرگسی دارد و نرگس ھا را دوست ندارد..مینشینم پشت میزم..دامون دیگر نمی خندد.کنار حبیب ایستاده

:می گوید

اینجائی و زنت از من خبر میگیره..؟

..حبیب برمیگردد داخل اتاقش:دخالت نکن

..دامون پوزخند می زند..من ندیده متوجھ می شوم..دنبال حبیب میرود داخل اتاق و در را با صدا میبندد

شکیبا صدایش را آورده پائین:مگھ مھندس بھنود زن داره..؟

این یکی را جواب میدھم..سرم را بالا میگیرم:بلھ..اسم خانمشون نرگس..می گویم و شکیبا ابرو در ھم می

کند..نقشھ ھایش نقش بر آب شده..فکر میکردم فقط مردھا ھستند کھ برای موقعیت ھای ایده ال دندان تیز

میکنند..نمی دانستم کھ این روزھا دخترھا ھم زرنگ شده اند..بھ قول عمھ جانم سادگی خودت را میبینی خیال

می کنی ھمھ ھمینطورند...دردھای مشترک ھمیشھ حرف ھای مشترک ندارد..درد من و زھرا یکی است اما

حرف ھایمان گاھی فرق دارد..گاھی او می خندد و من اخم می کنم..گاھی او ناراحت است و من غمگینم..زھرا

بزرگ شده..چشم

ھا را دنبال خودش می کشاند..نھ با عشوه..نھ با ناز..نھ با دام..زھرا بی اراده جذبت می کند..مادرم ھمھ جا با

او میرود..مادرم می گوید روزگار بدی است و ھر کس باید مواظب دارائی اش باشد..زھرا دارائی من

است..دارائی مادرم ھم ھست..با زھرا راجع بھ دردھایمان حرف نمیزنیم..گاھی پای شیطنت ھایش در راه

مدرسھ می خندیم..ما نیازی بھ تکرار مکررات نداریم..مثل روز روشن است..گاھی نباید دید..با زھرا در

خیابان بستنی می خورم و او از پسری کھ دم مدرسھ شان لوازم تحریری زده حرف میزند..از خوش چشم و

ابروئی اش..من برای زھرا خواب ھای طلائی دیده ام..ھر بار کھ از کسی حرف بزند می گویم مرد زندگی

او جای بھتری بھ انتظار است..می گویم لایق بھترین ھاست و خیلی آدم ھای جدید می آیند بھ زندگی اش..کھ

باید میان بھترین ھا انتخاب کند..گاھی شانھ بالا می دھد کھ ما با این وضع خانوادگی...؟

164

من نمی گذارم زھرا بھ پای این زندگی بسوزد..کافی است برود دانشگاه و آدم ھای بھتری را ببیند..آنقدر زیبائی

و خانمی دارد کھ این زندگی کمرنگ شود..بی رنگ نھ..اما کمرنگ می شود.حالا کھ محمد با پای

خودش بھ کمپ رفتھ..مادرم رادوین را دعا می کند و محمد را ھم..مادرم امید دارد بھ بھتر شدن روزھا..مادرم

خدا را فراموش نکرده..مگر جز خدا کسی می تواند این زندگی را نجات دھد..ھیچ دستی برای کمک

...نیست جز خدائی کھ ما را فراموش نکرده و نمی کند

×××××

حبیب با دو تا از رقیبان کاری اش جلسھ دارد.. دامون ھم دم غروب آمد..دامون کھ بی حوصلھ باشد دلم

میگیرد..نھ کھ خیال کنی با او بگو و بخندی دارم..نھ..فقط چھره ی درھم و اخم کرده اش ناراحتم

میکند..ایستاده پشت شیشھ ھای پنجره و بھ ھیچ چیز نگاه می کند..ھیچ چیز یعنی ھمھ چیز بدون دیدن..فقط

دارد نگاه می کند اما من می فھمم کھ نھ دلش آنجاست و نھ حواسش.. ایستاده و سرش را گرفتھ

بالا..دست ھای بزرگ و مردانھ اش را داخل جیب ھایش فرو کرده..نگاه می کنم بھ قد بلندش..می تواند تا آن

دورھا را ببیند..مثل وقتی کھ کوچک بودم و پدرم مرا روی شانھ ھایش می نشاند..آن موقع ھا حس

میکردم دست ھایم بھ آسمان میرسد..می توانم مشت مشت ستاره بچینم..حال و حس خوبی بود اما حالا بی

..شانھ ھای پدرم ھیچ ستاره ای ستاره نیست

بی آنکھ نگاھم کند میپرسد:پدرت و دوست داشتی..؟

..بی ھیچ تاملی می گویم خیلی زیاد

165

سرش را تکان می دھد و باز ساکت میشود..او می داند کھ پدرم دیگر نیست..اما از کجا می داند..نگاھم دوباره

بھ صورت درھمش می افتد..لبش بھ لبخندی کش می آید..سرش را کمی سمتم خم می کند:با اون

..چشمات زل نزن به من

با اون چشم ھا را طور خاصی می گوید..نمی دانم این چشم ھا با مردمک ھای دو رنگ را تعریف کرده یا

..تمجید..نگاه ماتم را کھ میبیند می خندد:من ھر وقت حالم بده باید بیام اینجا

!اخم میکنم:من چیز خنده داری گفتم یا کاری انجام دادم..؟

!ابروھایش را شیطان بالا می اندازد و می گوید:بلدی قھوه دم کنی یا فقط مدافع حقوق بین المللی..؟

دلم می خواھد دستم را محکم بکوبم بھ صورت اش کھ انقدر مریض است..اما فقط نفس می کشم و او بھ مشت

ھای درھمم دوباره می خندد:قھوه نمی خوام بابا..بھار آمده..خیال نکن فقط فصل عوض شده..زندگی مرده ی ما

بھ شکوفھ نشستھ..محمد دارد وارد سومین ماه پاکی اش میشود.. دوباره از مادر زاده شده.. دوباره متولد

شده..این محمد با محمد قبل ھزار فرسنگ

..فاصلھ دارد..محمد تولدی دوباره یافتھ

باور میکنی محمدی کھ روی پاھایش بند نبود برود سر کار و خرج خانھ را بھ دوش بکشد..باور میکنی

محمدی کھ روغن و برنج خانھ را میفروخت با دست ھای پر برگردد خانھ..تو نمی دانی خوردن یک لقمھ از

دست رنج او چھ مزه ای دارد..تو نمی دانی دیدن او وقتی ھر روز صبح بھ نماز می ایستد چھ لذتی

..دارد..معجزه ی خداست و تو نمی دانی

ما آدم ھای زیاده خواھی نیستیم..دلمان بھ ھمین خوشی دلخوش است..محمد کھ سالم باشد و دور اعتیادش

نرود مھم نیست کھ سقف خانھ مان چکھ کند..مھم نیست گاھی باید مسیر خانھ تا سر کار را پیاده

166

رفت..ھیچ چیز مھم نیست جز این روزھای عالی تر از عالی...ھر روز صبح بعد خواندن نماز کتابش را دست

..میگیرد..یک کتاب کوچک آبی رنگ..کتابی کھ نامش این است

...فقط برای امروز

دست ھایش حالا دیگر بوی سیگار نمی دھد..بوی مردانگی دارد انگشتانش..بوی برادری دارد آغوشش..مادرم

..ھر روز سر سجده بھ زمین می گذارد و می گوید..خدایا شکرت..خدایا شکرت

این شکرگذاری خیال نکن چیز کمی است..وقتی چنین دردی در زندگی ات داشتھ باشی بی شک چنین شیرینی

..ای بھ دھانت مزه می کند

من این روزھا کھ بھ سرکار میروم بی اراده سرم را بالا میگیرم..محمد قول داده نھ بھ ما کھ بھ خودش..قول

داده خودش را نا امید نکند..من بھ قول محمد اعتماد میکنم..من برایش روز ھای خوبی را

..میبینم...محمد خوش روزی است و حالا کھ سرکار می رود پولش برکت بھ خانھ مان می آورد

من سرم را میگیرم بالا و دلم بھ برادری اش خوش است.گاھی لازم نیست آدم عشقی در زندگی داشتھ

باشد..مھم نیست پول جیبش چقدر باشد و حساب بانکی اش چند تا صفر داشتھ باشد...مھم نیست نگاه

حبیب روید بچرخد..گاھی دل آدم فقط با داشتھ ھایش خوش است..این داشتھ ھا می تواند محمد باشد و

زھرا..می تواند امید بھ روزھای بھتر از این باشد..می تواند لبخند از تھ دل مادرم باشد..خدا را چھ دیده ای

شاید وقت روزھای خوب ما ھم شده...مجید آمده و باور نمی کنی از دیدن محمد پاک چھ حالی دارد..سیگار دود

می کند و می گوید من بھ محمد افتخار میکنم..می گوید محمد اعتبار این محلھ است..می گوید و ھنوز میرود

محلھ ی آذر..میرود بدبختی میخرد و دودش را می کشد بالا تا توی مغزش..بھ محمد و پاکی اش افتخار می کند

و راھش را بھ سوی تباھی میرود..مادرم دیگر خستھ شده..می گوید حالا امیدش بھ محمد است و اگر پایش

بلغزد ھر دو را می گذارد و میرود..می گوید و من میدانم برایش این حرف ھا چھ دردی بھ ھمراه دارد..چھ

167

..فرقی میکند بچھ ات چند سالھ باشد..ھمیشھ دلت مادرانھ با دردھایش بھ درد می آید

زھرا دارد برای کنکور آماده میشود و من میان ھر نفسم موفقیت اش را آرزو می کنم..زھرا کھ اوج بگیرد

حس می کنم باورھایم بھ حقیقت رسیده..نمی گویم آرزو کھ می دانیم آرزوھا برای نرسیدن ھستند..برای ھمیشھ

..آرزو ماندن

محمد کار می کند و دستانش بوی چوب می دھد..معرق کار می کند و گاھی کنتھ روی کاغذ می کشد و گاھی

دردھایش را می نویسد..ھر روز صبح بھ جلسھ میرود و فقط برای امروزش را می خواند..محمد می خواھد

کارھای گذشتھ اش را جبران کند..قبول دارد کھ بیماری اعتیاد دارد..ھر روز در جلسھ ی صبح گاھی اش سلام

می کند و می گوید من محمد معتادم..سھ ماه و بیست روز پاکی دارم..قبول دارد کھ بیماری اعتیادش از کنترلش

..خارج شده بود..قبول دارد کھ دل شکانده و اشک ھای زیادی را خرجش کرده ایم

دست مادرم را میبوسد و می خواھد جبران کند..گاھی کم می آورد..درد میکشد و احساس گناه گریبانش را

..میگیرد اما تنھا نیست

دوستان خوبی پیدا کرده..کسانی کھ سالھاست پاکی دارند و ھنوز می گویند ما معتادانی ھستیم کھ بیماری

..اعتیادمان را کنترل کرده ایم

حالا چیزھای بھتری برایش می خواھم..حالا فقط اشک نمیریزم برای دردھایش و سینھ ام تنگ نمیشود..این

روزھا برایش دعا می کنم..این روزھا بی بھانھ دستان کوچکم را دورش میپیچم و میبوسمش..او ھم انگار

حسم را می فھمد..حس میکند کھ گاھی باید بی ھیچ دلیل و بھانھ ای دوست داشتھ باشیم و دوست داشتھ

شویم.حس میکند کھ مرا میبوسد و من صدای ضربان قلبش را گوش میدھم و چشمانم رطوبت اشک میگیرد کھ

..ای کاش پدرم بود تا این روزھا را ببیند..تا باور کند کھ ھمیشھ امید ھست

××××

دو ھفتھ ای است کھ دامون نمی آید..نمی دانم چرا نگرانم..من برایش نگرانم..چرا نیامده..چھ شده کھ

نیامده..اتفاق بدی افتاده..؟نکند بیمار شده..دلم می خواھد از حبیب بپرسم اما او ھم بداخلاقی می کندو اخم

ھایش درھم است و من پایم پیش نمیرود..من ھنوز از این اخم ھای درھم میترسم و نمی خواھم طرف بداخلاقی

ھایش باشم..من از ھمان روزی کھ مجبور شدم دلیل آشنائی ام با مازیار کریمی را بگویم خودم راعقب تر

..کشیده ام

..حالا کھ می دانم ھمسر اول مازیار اولین پسرش را بھ دنیا آورده بیشتر از قضاوت حبیب میترسم

کنار پنجره ایستاده ام و جای خالی ماشین دامون را میبینم..کاش حداقل یک

تماس بگیرد..ھمان خانم بین الملل ھم که بگوید کافی است..لبم را زیر دندان

می گیرم و میدانم این احساسات خوب نیست.چرا باید ھمیشه درگیر

احساسی باشم که نمی دانم چه سرانجامی دارد..؟چرا باید نگران کسانی

باشم که جایگاه ثابتی در زندگی ام ندارند..؟

!صدایش درست پشت گوشم است:بھ چی نگاه میکنی..؟

جیغ کوتاھم را خفھ میکنم..با دیدن دستپاچگی ام ابرو بالا می اندازد:یعنی انقدر از دیدنم خوشحال شدی کھ

168

..زبونت بند رفتھ..راضی نیستم خانم بھ ولله

آدم مریض..رنگ و رویش کمی پریده است اما ھمچنان خاص تر از ھمھ ی مردانی است کھ دیده ام..بھ قضاوتم

..دھان کجی می کنم..مگر من چند تا مرد در زندگی ام دیده ام کھ حالا فکر میکنم دامون خاص تر است

.. مستان نگران شدم..این ده روزی کھ نبودم حبیب زبونت و بریده

شیطنتی زیر پوستم میدود و بی فکر زبانم را برایش دراز می کنم..چشمانش گرد میشود و می خندد..بھ خنده

..اش نگاه می کنم و چقدر بودنش خوب است

..لبخندم را کھ میبیند نگاھش دوباره شیطنت میگیرد:جون تو انتظار ھمچین استقبالی نداشتم

.. خوش اومدید

تکیھ می زند بھ دیوار و ناخواستھ مرا بین پنجره و میز حبس می کند..نیم نگاھی بھ اتاق حبیب می اندازد:چھ

!خبرا..؟

من نگاه می کنم بھ مردی کھ خیلی با طبقھ ی من فاصلھ دارد اما صمیمی و مھربان است..البتھ کھ گاھی

مریض و مردم آزار ھم میشود اما حد می شناسد و من از این شخصت اش خوشم می آید..میز را دور میزنم

وآنطرف می ایستم..کمی فاصلھ در محیط کار لازم است..انگار متوجھ حرکتم می شود کھ تکیھ اش را از دیوار

..میگیرد و مینشیند..پاھای بلندش را می اندازد روی ھم و نگاھم میکند

من ھم پشت میزم آرام میگیرم..نگاھم روی تیشرت لاجوردی خوشرنگش می چرخد و کبودی واضحی روی

دستش میبینم..یک کبودی پررنگ روی رگ دستش..ھمانجائی کھ گاھی پدرم سوزن بھ رگش میزد..دلم میلرزد

از این رنگ کبودی کمرنگ اما واضح..نمی دانم صورتم چھ حالتی دارد یا رد نگاھم چقدر سنگین است کھ

..آستین تی شرتش را پائین تر میکشد:حالم خوب نبود سرم زدم..منم کھ حساس

بھ لحن لوس و دخترانھ اش لبخند ھم نمیزنم..کمی جلوتر میکشد و سرش را بھ میزم نزدیک میکند..صدایش

..آرام و شمرده است

.. اونی کھ فکر میکنی نیست مستان

میداند من بھ چھ فکر می کنم..یادم رفتھ بود کھ یک روز مرا تا خانھ ھمراھی کرد و شاید خیلی چیزھا از من

..میداند

گاھی با سفیدترین رنگ ھا ھم نمی توان سیاھی ھا را پوشاند..شاید ھم من

نتوانستم بپوشانم..نمی خواھم آنجا بماند و نگاھم کند و سعی کند با حرف

ھایش چیزی را رفع و رجوع کند..دلم می خواھد برگردد به ھمان جائی که بود

تا من بتوانم دوباره خودم را پیدا کنم...در اتاق حبیب باز میشود..میان چارچوب

در ایستاده و به دامون نگاه می کند..من نگاھم را میگیرم..کاش ھر دو بروند تا

..من نفس بکشم

169

..دامون ایستاده سمتم خم می شود..من در سایھ اش از حبیب پنھانم..لب میزند:بعدا با ھم حرف میزنیم

..صبر نمی کند کھ بگویم چھ حرفی..میرود سمت حبیب و با دست بھ بازویش میزند:احوال آقای پدر

من میشنوم..من میشنوم پدر شدن حبیب را..من ..من چیزی میان سینھ ام میلرزد..میریزد..شاید ھم

میشکند..سرم را بالا نمی آورم..در اتاقشان بستھ میشود و امروز چند شنبھ است کھ انگار مثل یک شنبھ ھای

نحس می ماند..مثل ھمان روزی کھ پدرم برای ھمیشھ رفت..من دلم می خواھد از پلھ ھا بروم پائین و کمی قدم

بزنم..می خواھم بیرون این اتاق نفس بکشم..می خواھم روی دلم داغ بگذارم کھ برای پدر شدن

یک مرد متاھل لرزید..مھم نیست که یک لحظه یا یک بار باشد..مھم نیست که

کوتاه باشد..من اجازه ندارم به حبیب فکر کنم..به نرگسی که دوست ندارد و به

..پدر شدنش

من باید دست و دلم را با ھم داغ بگذارم ...صدایشان بلند میشود..حبیب داد میزند:بس کن دامون..بس کن..بفھم

دردم چیھ..تو کھ میدونی..تو کھ از ھمھ چیز خبر داری..؟

..دامون اما داد نمیزند فقط دارد با خونسردی آتش بھ جان حبیب می اندازد

 چون میدونم دارم بھت میگم..تو قبول کردی..خودت خواستی که باشی..حالا

ھم که پای یه بچه اومده وسط..بفھم حبیب آدم ھا ھمیشه به اون چیزی که

..می خوان نمیرسن

 من نمی تونھم اینطوری زندگی کنم..من و ببین دارم خودم و تو کار خفھ میکنم..چرا فکر میکنی کھ زندگی

..خوبی دارم..توی لعنتی کھ دیگھ خوب میدونی اسمش زندگی نیست

 این حرف ھا مال وقتی بود کھ مسئولیت نداشتی..نرگس و نداشتی..حبیب بھ خدا قسم..بھ دوستی مون..بھ

170

..برادری مون..نمیذارم دل نرگس و بشکنی..نمیذارم بھ دردھاش اضافھ کنی

دستم را میگذارم روی گوش ھایم..من نمی خواھم بشنوم..من نمی خواھم ھیچ چیزی بدانم..از پلھ ھا میدوم

..پائین و آنجائی کھ دیگر صدائی نیست می ایستم..پاھایم می لرزد و روی پلھ می نشینم

حبیب حرف از اجبار میزند و دامون از مسئولیت..من ندیده دلم برای نرگسی میسوزد کھ زندگی اش چیزی بھ

نام عشق ندارد..من عشق را باور ندارم درست..اما برای زنی کھ شوھر دارد و ندارد بھ حتم خیلی سخت

است..دردآور است..لازم نیست زن باشی کھ بفھمی..آدم ھائی کھ درد دارند بھتر یکدیگر را درک میکنند..درد

..من و نرگس یکی نیست اما درد است

لب میگزم کھ ای کاش این حرف ھا را نمی شنیدم..نمی دانستم..زندگی خصوصی حبیب..زندگی آشفتھ ی حبیب

مرا اذیت می کند..دلم را میسوزاند..دست میکشم پای پلک ھای نم گرفتھ ام..البتھ کھ برای حبیب و

پدر شدن و زندگی اش گریه نمی کنم..فقط شنیدن غم ھای دیگران مرا غمگین

..میکند

قدم ھایش را روی پلھ ھا میشنوم..باید راھم را بگیرم و بروم..نباید گوش بھ حرف ھاشان بدھم..نباید احساسم

را دخیل کنم..من ناتوان تر از آنم کھ بتوانم سر و تھ احساسم را جمع کنم..من ساده ی رام را چھ بھ

..زندگی حبیب و نرگسش

!کنارم ایستاده و اخم دارد..با حرص نفسش را میدھد بیرون:تو چت شده..؟

می ایستم و سرم را گرم پاک کردن مانتوام می کنم:ھیچی..دیدم صداتون بلند شده گفتم شاید درست نباشھ

..بشنوم..اومدم بیرون

171

ھنوز خیره نگاھم میکند..دلم می خواھد از سر راه بدھمش عقب و بروم اما نمیشود..محکم ایستاده و اخم بدی

دارد..کبودی دستش باز پیدا شده و من دارم میان تاریکی راھرو و زیر اخم ھای درھم مرد بلند قامت

مقابلم دنبال جای سوزن میگردم..فکر میکنی بھ وسواس مبتلا شده ام..؟

..نمی دانم..نمی دانم

دست کبود و زخمی اش را مقابلم میگیرد:دیالیز..قھوه سفارش داده و بی خیال زل زده بھ بخاری کھ از فنجان

..بالا می آید و تلخی قھوه را بھ مشامم میرساند

اینبار دقیق تر نگاھش می کنم..خیلی جوان است...خیلی بیشتر از آن کھ آدم باور کند مجبور است برای زندگی

..وصل دستگاھی بھ نام دیالیز باشد

یک وری نگاھم می کند:الان دلت برام سوخته..می خوای گریه کنی..؟

مردمک چشمھایم را تنگ و گشاد میکنم کھ اشکم نریزد..لعنتی خوب بلد است اشک مرا دربیاورد..می

!!!..خندد:مستان مشکات

اخم کھ می کنم بیشتر می خندد:دوست داری برات بستنی سفارش بدم..؟

جواب نمی دھم .می خواھم بغضی کھ بی جھت و بی اجازه بھ گلویم نشستھ را ھمانجا نگھ دارم..نباید

..بریزد..نباید بشکند

..تکیھ میدھد پشت بھ صندلی و مو شکافانھ نگاھم میکند

 میدونی چی عجیبھ مستان..؟اینکھ تو نسبت بھ ھمھ دلسوزی داری..برای منی کھ خوب نمیشناسی اشک

میریزی..برای حبیب بھنود ھم غمگین میشی..آقا مراد سرش درد بگیره ناراحت میشی..متوجھ شدم رفتارت

..اینطوریھ..دلسوزی بی خود و زیادی

نمی دانم از حرف ھایش چھ منظوری دارد..نگاه متفکرم را کھ میبیند ابرو بالا میدھد:این دلسوزی ات مزخرفھ

..خانم مشکات..مزخرف

چھره ی ماتم را که میبیند ادامه میدھد:تو قلبت ھیچ رده و پله ای نیست به

..گمونم...ھر کسی رو میتونی دوست داشته باشی

..این اصلا درست نیست..دلسوزی برای ھمھ..عشق برای ھمھ..دوست داشتن ھمھ..حالم و بد میکنھ

نمی فھمم..من حرف ھای مردی کھ بھ دوستی اش باور داشتم را نمی فھمم..فقط میدانم کھ باید بروم..انگار

172

زیادی عصبی است و من لحظھ ی نادرستی با او تنھا شده ام..انگار می خواھد دادھایش را اینجا خالی کند..بلند

..کھ می شوم اخمش پررنگ میشود..زیادی غلیظ

.. بشین سرجات

من نمی دانم از کی بھ او اجازه داده ام برایش تو باشم..برایش مخاطب عامی باشم.کھ اخم غلیظ کند و با

..صدایش وادار بھ ماندنم کند

می فھمد کھ ناراحتم کرده..می فھمد کھ نمی خواھم بھ حرفش گوش دھم..بلند میشود و پولی روی میز می

..گذارد..فنجان قھوه اش بخاری ندارد و سرد شده

دستش روی بازویم محکم می شود..انگشتانش یک دور کامل دور بازویم پیچیده..از روی مانتو ھم میتوانم

..سردی دستش را حس کنم..مرا با خودش بیرون می کشاند

.. دارین چیکار میکنین..آقای کولائیان

دستش را محکم تر میکند..دلم ضعف میرود..من طاقت تندی ندارم..من نازک دل تا بحال خیلی سختی ھا را

..تحمل کرده ام اما اینطور تحقیر شدن را طاقت ندارم

آخ ھم نمی گویم..اینطور آرام می شود..؟با کبود کردن بازویم..با نفرت از عشق و دلسوزی من..من چرا این

!مرد را نمی شناسم..چرا فکر میکردم می شناسم..؟؟

نگاھم روی آنژیوکت ساعدش کھ می افتد دلم میگیرد..بد اخلاقی ھایش شاید بھ خاطر دیالیز باشد..شاید باید

..کمی حق بدھم

..نگاھش میکنم..آرام و بی دعوا:دستم درد گرفتھ..ولش کن

انگار تازه متوجھ فشار زیاد انگشتان سردش می شود..دستش را برمیدارد و کلافھ قدمی میگیرد..نمی دانم

آنھمھ آشفتگی بھ خاطر چیست..دلم می خواھد برگردم خانھ..ھنوز قدم برنداشتھ ام کھ بھ صدا می آید:زیادی کھ

خوب باشی تو این دنیا آدم ھا ازت استفاده می کنن..سواستفاده ھم می کنن..خوب بودن و ساده بودن و

مھربون بودن بھ کارت نمیاد..بفھم چی میگم..ممکنھ یکی جذب این خوبی شده باشھ اما مطمئن باش تھ قلبش

باز ھم داره ازت استفاده می کنھ..می فھمی چی میگم..؟

چرا حس می کنم تمام طعنه ھایش به خاطر حبیب است..مامان فروغ ھمیشه

..می گفت چوب و که تکون بدی گربه دزده حساب کار میاد دستش

دامون چوبی را تکان داده کھ حساب کار دستم آمده..؟

راه می افتم سمت خانھ و او را ھمانجا..میان محوطھ ی کافھ نو می گذارم..میروم و با خودم می گویم حبیب چھ

نقشی در زندگی ات دارد..؟ندارد..؟!؟

مادرم میترسد محمد بلغزد..میترسد با دیدن مجید نتواند اراده اش را نگھ دارد..مادرم از ھمھ چیز میترسد..از

سیاھی شب و

173

از سپیدی روز..دارد کم کم بھ ھمھ ی دنیا بی اعتماد میشود..دارد در کوتاھی ھای دنیا غرق میشود..مادرم حالا

کھ

محمد پاکی دارد بیشتر از ھمیشھ دلگیر دنیاست و من ترسش را می فھمم..من می دانم برگشتن دوباره ی محمد

یعنی

چه..من می دانم دل مادرم ھر لحظه می لرزد..محمد دیر بیاید..محمد عصبانی

از سر کار بیاید..محمد حرف نزند و

ساکت بماند..دل مادرم می لرزد و میترسد..بی اعتمادی چیز بدی است..چھ اھمیت دارد طرفت کھ باشد..یا اینکھ

اصلا

محق باشد یا نھ..مثل من کھ برای دامون بی اعتماد شده ام..مثل من کھ دامون سادگی ام را دوست ندارد..خیال

!می کند من دامی شده ام سر راه حبیب..؟

..کاش اینطور فکر نکند..کاش کمی..فقط کمی مرا مثل ھر انسان دیگری ببیند

زھرا این روزھا برای کنکور آماده میشود..امید ھمھ ی ما بھ اوست..مگر می شود نباشد..زھرا اولین کسی

است کھ دارد با

ھمھ ی نداری ھا و کمبودھا تلاشش را برای تحصیل می کند..زھرا می خواھد اوج بگیرد..من بال ھایش را

دوست

دارم..زھرا اشک ھم کھ بریزد دلش بزرگ است..گونھ اش را خشک می کند و دوباره و دوباره و دوباره

.کتابش را می خواند..برای زھرا ،نمیتوانم، معنا ندارد

174

می خواھد کسی شود..می خواھد ھمھ ی نداشتھ ھایش را با درس ھایش جبران کند..می خواھد برای خودش .

..کسی شود

من قد کشیدنش را دیده ام..می خواھم بھ گل نشستنش را ھم تماشا کنم..زھرا برای من فقط خواھر نیست..برای

.من ھمھ ی آرزوھایم است

..ھمھ ی روزھائی کھ دلم می خواست درس بخوانم و بخوانم.

...

دامون می آید و میرود..نھ من حرف میزنم و نھ او..حالا روی آرنج دست راستش می توانم فیستول دیالیز را

ببینم..رگ

متورم شده ی بالای آن..خیلی جوان است و دیالیز در این سن می دانی یعنی چھ..؟ یعنی مرگ خاموش..یعنی

آدم ھائی

که بدون دستگاه دیالیز ھر لحظه می میرند..یعنی اضافه وزنی که به خاطر

چاق شدن نیست..فقط و فقط به خاطر دفع

نشدن املاح بدنشان است..من مامان فروغ را دیده ام..من دردھایش را دیده ام..من ورم دست و پا و صورتش

..را دیده ام

!دامون با قد بلندش می خواھد مثل مامان فروغ زمین گیر شود..؟

می گوید دل نسوزان اما مگر می شود..مگر می توانم حال بدش را ببینم و بی تفاوت بگذرم..؟ امروز ھم

آمده..بی حوصلھ

..است..زیر چشمانش گود افتاده و لاغر شده..حسابی لاغر شده..نگاھم می کند و من ھم نگاھش می کنم

175

چشمانش ھنوز برق زندگی دارد..برای او که مشکلی نیست..نمی تواند یک

کلیه ی پیوندی داشته باشد..؟

او کھ پدرش نماینده ی مجلس بوده و پدر بزرگش خیر و مدرسھ ساز..نمی تواند یک کلیھ داشتھ باشد..؟

.. فردا تولدمھ

فردا می شود اول تیرماه..اولین روز تابستان..نگاھم را کھ متوجھ خودش میبیند ادامھ می دھد:دلم می خواد

..برم ماھیگیری

سکوت می کنم و نگاھم را میگیرم..حالا کھ فکر می کنم میبینم ھنوز از دستش ناراحتم..مرا رنجانده..مستان

مشکات

صبور و اھلی را رنجانده و انگار تازه عمق ناراحتی ام سر باز می کند..تازه می فھمم از او انتظار این برخورد

..را نداشتھ ام

بغض می کنم و بدم می آید از این بغض لعنتی کھ انگار با صدای دامون کم و زیاد می شود..نمی خواھم اشکم

بریزد تا

باز پیش خودش فکر کند کھ بھ خاطر دلسوزی است..یا سادگی..قدم ھایم را تند می کنم سمت سرویس و آنجا

ھق می

زنم..من از دامون رنجیده ام..؟منی کھ از بدترین کارھای محمد و مجید گذشتھ ام..؟منی کھ سادگی و مھربانی

ام را

176

مزخرف و لعنتی خوانده..؟

..وقت برگشت میان تاکسی ای کھ مرا سمت خانھ میبرد تکھ کاغذی بھ دست ھای عرق کرده ام چسبیده

پدر شراره می شود عمو جانم...نه آن عموئی که دیوارھای خانه اش فرش

ابریشم دارد..این ھم خون ما که دیوارش به خانه مان تکیه

داده..این عموئی کھ بچھ ھایش سر سفره ی کم رونق اما پر برکت ما بزرگ شده اند و قاسمش را مادرم شیر

داده..حالا ھر روز یک بازی

می آورد..امروز آب خانھ مان را قطع کرده..باور می کنی کھ خانھ مان بشود کربلا و میان این دنیای پر تمدن

آب خانھ ی کسی را قطع

کنند..؟

می گوید لولھ ھا قدیمی شده اند و داده ام عوضشان کنند..می گوید من کھ نمی توانم غصھ ی شما را ھم

بخورم..می گوید ھزار

بدبختی دارم..تو خیال نکن بدبختی ای کھ می گوید ربطی بھ شراره و رویا و قاسم دارد...علی کھ این روزھا

جای مجید را گرفتھ وافتاده

گوشه ی زندان..پدرش از دردھای خودش می نالد..زیاده خواھی

ھایش..طمعی که به ھمینویرانه دارد..مادرم چادرش را

سر کرد و مشت بھ درش کوبید کھ نامرد اینھا بچھ ھا ی برادرت ھستند..نامرد خجالت بکش کھ زور و بازویت

را برای ھم خونت نشان

177

..میدھی

عمویم انگار نشنید..حتی بیرون ھم نیامد و مادرم مشت ھای خستھ اش را روی در بستھ اش کوباند..چادرش

را سر کشید و بھ دیوار

خانھ تکیھ داد و گریست و تو میدانی چرا مادرھا انقدر زیادصبورند ..چرا خستھ ھم کھ میشوند پا پس نمی

کشند..؟

محمد دستی بھ صورتش میکشد و می گوید خودم درستش می کنم..ما دلمان بھ مرد خانھ مان خوش است..اما

می دانم این مرد خانھ

ھم تازه مرد شده..زیر بار زندگی شانھ اش خم نمی شود..؟مادرم می ترسد و من می ترسم از برگشت

محمد..حالامادرم ھر روز دست

.. بھ دعاست

یکی دو روز دیگر حقوقم را میگیرم..این پول را ھم میدھم دست محمد تا با

..دستمزد کارھایش زخم یک گوشه ای را مرحم کند

مادرم از خانھ ی مامان گلی آب می آورد و من نگاھم از تکھ کاغذی کھ تھ جیب مانتوام جا خوش کرده

میگیرم..درد من و درد دامون..کدام

دردناک تر است..؟

....

178

مازیار آمده و صدای صحبت ھایش با حبیب می آید..دارد از دامون میپرسد..از دامونی کھ حالا فھمیده ام ھفتھ

ای دو روز دیالیز می

کند..دامونی که خیلی ناگھانی یکی از کلیه ھایش از کار افتاده..دامونی که

..فقط بیست و ھفت سال دارد و جوان است

مازیار حرف میزند ومن بھ یاد تکھ کاغذی می افتم کھ خط دامون رویش نقش بستھ..دامونی کھ در روز تولدش

دلش می خواست

..ماھیگیری کند

!اما گاھی باید فراموش کرد دل آدم چھ می خواھد..من ودامون ھیچ شباھتی نداریم داریم..؟

من خیالپردازی ھایم را زیر باور ھای زندگی چال کرده ام..دیگر نفس نمی کشند..بی گمان ھمھ مرده اند..من

تور نیستم کھ یک روز برای

حبیب پھن شوم و روزی دیگر برای دامون..من با ھمھ ی کاستی ھایم بھ خودم اعتماد دارم..می دانم کھ

احساساتم بھ عشق نمی

رسد..زندگی من سرانجامی بھ نام عشق ندارد..من باور ندارم ..زندگی پدر و مادرم را دیده ام..زندگی مجید و

بنفشھ..زندگی عاشقانھ ی

دختر دائی جانم کھ حالا بھ لجن کشیده شده..گاھی باید فقط با فکرت جلو بروی..نھ اینکھ بی غم باشم..نھ..من

دلم با درد ھر کسی بھ

179

..درد می آید..دامون می گوید بد است..نمی دانم...بد یا خوب مسئلھ این است

دامون با شیطنت نگاھم می کند..این بشر درست بشو نیست..سرش را کمی از شیشھ ی ماشین بیرون می

..آورد:در رکاب باشیم خانم بین الملل

..من کنار دامون گاھی میخندم..لبخندم را جمع می کنم:سلام آقای کولائیان..رسیدن بھ خیر

..می خندد:از احوالپرسی ھای شما

کنایه میزند به روز تولدش..؟من جوابی نمی دھم و او انگار اصلا چیزی نگفته به

صندلی کناری اش اشاره می کند:بیا

..برسونمت

با این ماشین کھ مثل گاو پیشانی سپید است مرا برساند..؟ من اصلا چرا باید با او قدم بگیرم..؟

.. ممنون خودم میرم خونھ..ھوا خوبھ می خوام قدم بزنم

..لحظھ ای بعد کنارم ایستاده:پس قدم بزنیم

!تو خیال میکنی دیوانھ شده..؟

..بھ نگاه متعجبم اخم می کند:چتھ بابا

لب می گزم:آقای کولائیان..شما رو ھمھ میشناسن..منم کھ ھمیشھ تنھا اومدم و رفتم تو دید مردم خوب نیست با

..ھم قدم بزنیم

اخمش درھم تر می شود:گور بابای مردم..در ضمن مگھ من برد پیتم کھ ھمھ من و بشناسن..؟اون بابامھ کھ

ھمھ میشناسنش نھ

من..ببین مستان دو راه بیشتر نداری..یا سوار میشی یا پیاده باھات راه میام..کدوم..؟!؟

بھ چھره ی خونسرد و از خود راضی اش نگاه می کنم..می شود یک مشت محکم زد زیر چانھ اش..؟ اجازه

!دارم..؟

 فکرشم نکن کھ من و بپیچونی.ماشین یا خیابون..؟

اینبار بھ جای قھوه بستنی سفارش داده..من از مردم گریز را بھ راه آورده..کنار دامون راحتم..کم و زیاد چیزی

!آزارم نمی دھد..این خوب است یا بد..؟

کمی بستنی اش را ھم میزند و شاتوت و کاکائوئی اش را در ھم میکند:دارم

.میرم مسافرت

180

..قاشق من ھم میان بستنی می چرخد..سفید و صورتی..سفید و صورتی

بی آنکھ بدانم چرا زبانم میچرخد:میری بیمارستان..؟

نگاه می کند بھ اینھمھ پیشرفت یکباره ی من در حرف زدن:چھ عجب..من بدون زور و اجبار یھ کلمھ از

..زبونت حرف شنیدم

..دستم را مشت می کنم و محکم می کوبم روی پایم..دور از چشمش..تا دیگر بی موقع حرف نزنم

..دستمالی سمتم گرفتھ:لبت و پاک کن

بیشتر خجالت می کشم..دستمال را مقابل چشمان خونسردش روی لب میکشم و سعی می کنم بدون باز کردن

..کامل دھانم کمی نفس بگیرم

 شاید یھ کم برگشتنم طول بکشھ...شاید ھم..ولش کن..خواستم ناراحتی ای بابت اون حرف ھا بھ دلت نمونده

..باشھ

نگاه می کنم بھ چھره ی خونسردش..حاضرم قسم بخورم کھ اصلا از حرف ھایش ناراحت نشده کھ حالا بخواھد

عذرخواھی

کند..یک معذرت خواھی و اظھار پشیمانی انقدر سخت است..؟

نگاھش بھ پشت سرم خیره مانده..قبل آنکھ برگردم نیم خیز میشود:حبیب..نرگس..مادرم میپرسد نمی خواھی

بروی سر کار و من می گویم امروز نھ..من سرم درد است..دست ھایم درد است..گلویم درد است..نھ سرما

خورده ام و نھ بیمارم..من فقط

غمگینم..من مریض شده ام..پرستار می خواھم..تیمار می خواھم..یکی را می خواھم کھ فقط مرا ببیند..کسی را

می خواھم کھ من و سسادگی و خوبی ام را بھ بازی نگیرد..من

..فقط کمی درک شدن می خواھم..کمی صداقت..فقط کمی

... من از بستنی ھای سفید و صورتی بیزار شده ام..من از دامون کولائیان

این بغض از شب قبل ھزار بار شکستھ اما کم نشده..ھنوز چسبیده تھ گلویم و نھ بالا می آید و نھ پائین

میرود..این بغض زیادی سنگین است..از ھمان وقتی کھ حبیب و نرگسش

181

آمده اند..خیال نکن فقط از دیدن زوج خوشبخت است کھ بغض دارم..نھ..از بازی ای است کھ دامون ترتیب

داده..از اینکھ مرا کشانده بھ جائی کھ می دانست حبیب ھم می

..آید..کھ می دانست نرگس ھم می آید

جائی کھ من بتوانم خانواده ی بھنود را ببینم..حبیب و نرگس و بچھ ی تو راھی شان..ھمان کھ از زیر مانتوی

نخی فیروزه ای برجستگی اش بھ چشم می آمد..دست حبیب برایش

صندلی پیش کشید تا نرگس راحت بنشیند و من نگاھم بھ دامون مانده کھ نگاھم نمی کند و زل زده بھ حبیبی کھ

...اخم دارد و اخم دارد

نگاھم بر میگردد بھ نرگسی کھ ملیح و مھربان است و زیبا..چتری ھای صافش ریختھ روی پیشانی..از زیر

..چتری ھا می توان چشم ھای مھربانش را دید

صدایش بھ ھمان ملایمت پشت تلفن است..ھمانی کھ می خواست بھ انتظار حبیب بماند..میگوید خوشبختم

خانم..دامون معرفی نمی کنی..؟

..قبل از دامون حبیب بھ حرف می آید..می گوید خانم مشکات منشی شرکت

چشمان زن لحظه ای میرود به دامون و میگردد سمت من..سخت نیست که

..بفھمی دارد مقایسه می کند..اما دامون می خندد: مستان جان بشین

دست و پایم خشک شده..می توانمک ھمین حالا بروم بیرون و بگویم ھمھ شان بروند بھ جھنم..اما آنجا زنی

نشستھ کھ ھمسرش را دوست دارد..ممکن است با قھر من بھ چیزی

که خودم ھم نمی دانم چیست شک کند...می توانم چشم ببندم و دھان باز

کنم و دامون را لایق ھر آنچه ھست کنم