ب نام خالق عشق
_ماهتیسااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟....... ماهتیسا؟..... پاشو دیگه چقد می کَپی اخه؟؟؟؟ ........ اههههههههههه
*یا امام غریب این که صدای نادیاست !!!!!!!!!... این اینجا چکار میکنه؟؟؟؟؟
ـ تو این جا چ غلطی می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نادیا_ بخف باوا .... چ خوب خودش گفت فردا بیا با هم بریم دانشگاه.......بعد ب من میگه (بادهن کجی)تو این جا چ غلطی می کنی
_کووفت اگه گذاشتی دو دیقه بخوابم...... مرده شورتو ببرن .... اه ه ه ه ه ه ه ه
نادیا_کم زر زر کن پاشو اماده شو بریم دانشگاه کلاسمون دیر شدددددددددد
زود بلند شدم ی تیپ کاملا مشکی زدم و با بنز مشکیم و البته همراه با مزاحم همیشگیم نادیا ب طرف دانشگاه روندم.....
همین که رسیدیم توی کلاس مورد نظرمون این خل و چل شروع کرد ب شر و ور گفتن (دوستان ببخشیداااااااا)
روژان_ به به به سلاااام ب دوستایه گلم خوبید شما عایا؟؟؟؟؟..... خوبی نادی جون؟؟؟؟؟؟؟؟ ... شما چطور بانو ماهتیسا ؟؟
با بیخیالی ی لبخند ب روژان زدم ک گفت_ اییششششششششششششش ... لیاقت نداری بهت بگم بانو ........
تا خواست حرفشو ادامه بده نادیا با صورته کبود از عصبانیتش کلاسورشو کوبوند تو سر روژان .. نازنین هم داشت برای خودش ریز ریز می خندید .....ولی من بی خیال توی فکر خودم بودم
من دختری که عزیز دوردونه ی کل فامیل رادفر بود ی روزه کل زندگیش توی سیاهی رفت ...
ولی خوبیش این بود که تونستم ب همه ثابت کنم که درموردم اشتباه فکر میکردن ......
با ثقلمه ای که نادیا بهم زد ب خودم اومد و در حالی که سرم پایین بود بلند شدم وقتی استاد گفت بنشینید از تعجب سرمو بالا اوردم و با ی ابرویه بالا رفته بهش نگاه کردم .. مگه ما امرز با این شیخیه سگ اخلاق کلاس نداشتیم؟؟؟
همینطور که داشتم فکر می کردم با صداش ب خودم اومدم
استاد_سلام من رادفر هستم استاد جدید و از این ب بعد برای تدریس ب جایه اقایه شیخی میام .....
همینطور داشت برای خوده خودشیفتش سخنرانی میکردو از طرز تدریسو این که نباید بیشتر از 2 جلسه غیبت کنیم حرف میزدو منم گوش میکردم ..... که بعد ازیک ربع شروع ب درس دادن کرد ....
آخیششششششش بالاخره ولمون کرد ....مرتیکه خودشیفته(وااااا تو چرا این جوری شدی؟؟؟؟_چجوری؟؟؟_اون ماهیسایی که من میشناختم از این جور حرفا نمیزداااا_اه بابا بخف بینم وقت گیر اوده واسه من )همین جوری با خودم درگیر بودم که صدای این قوم تاتارو(نازنین/روژان/نادیا)شنیدم تا ب بوفه برسم منو کچل کردن با سوالاشون
روژان _این چرا فامیلیش با تو یکی بووود؟؟؟؟
نادیا_ماهتیسا؟؟؟میگم تو اینو میشناسی؟؟؟؟؟
نازنین_بلا گرفته تو پسر ب این ماهی تو فامیلتون داشتیو رو نمی کردی؟؟؟؟
وقتی پشت میز همیشگیمون نشستم دیگه صبرم تموم شدو داد زدم_اااااااااااااااااااااااااااااه خفه شید ببینم نههههههههههههه خیر نمیشناسمش سوالاتون تموم شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همشون با سر گفتن اره
...........
وقتی رسیدم خونه مستقیم ب سمت اتاقم رفتم و ی دوش گرفتم بهدشم خودمو ولو کردم رو تخت
یهو بازم مثل همیشه که فکرم مشغول میشد ذهنم ب طرف فرزام احمققققققققققق پر کشید ..... قبل این ماجرا عزیز کرده ی فامیل بودم نمیگم الان نیسم چون بعد از این که خودمو با اون برگه تبرئه کردمبازم شدن همون فامیل ثابق ولی من دیگه همون وروجک ثابق نبودم...
الان تبدیل شدم ب ی دختر سنگی که هیچ چی براش اهمیت نداره... هیچی......
توی همین فکرا بودم که خوابم برد
**********
امروز دوشنبه بودو قرار بود همگی توی پاتوقمون جمع بشیم برای همین ی شلوار جین مشکی لوله تفنگی با ی مانتوی توسی پوشیدم که رنگش ب چشمایه توسی عسلیم میومد و یه ارایش مختصری هم کردم و کارمو با سرکردن ی شال توسی مشکی و نقره ای با کفشو کیف مشکی و در اخر برداشتن کلید پورشه ی توسیم ب طرف پاتوق رفتم و راس ساعت 7 اونجا بودم همین که وارد شدم بچه هارو دیدم و بطرفشون رفتم بعد از سلامی که ی همشون کردم نشستم و همگی غذا سفارش دادیم ...
بعد از سفارش غذا بلند شدم و ب طرف دسشویی رفتم و دستمو شستم همین که خواستم بشینم پشت میزمون با دیدن قیفه های اویزون نادیا اینا با ابرویه بالا پریده گفتم_هان؟؟ چیه؟؟ چرا مثل مونگولا منو نگا میکنید؟؟
همشون همزمان گفتن _ بابات
با بی نقاب بی خیالی که رویه صورتم گذاشتم تا چهرهی عصبانیمو پنهان کنم گفتم _ خب؟؟؟؟
نادیا _ هیچی دیگه عمو ارین زنگ زد رو گوشیت منم ب جاش جوابشو دادم که گفت زود بری خونه
_ اوکی مهم نیس بعد شام میرم....
خیلی کنجکاو شده بودم بدونم ب اصطلاح بابام باهام چیکار داره برای همین بعد از شام بلند شدم و صورتحساب میزو حساب کردم و سوار ماشین شدمو ب سمت خونه رفتم ...
همین که وارد حیاط شدم ...............