وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان من ی پسرم5

از این حرفش نتونستم خودمو کنترل کنم وپقی زدم زیر خنده...حالا نخند،کی بخند....اما با دیدن قیافه عصبی عمه،خشکم زد.از جام بلند شدم و سریع گفتم: -شب به خیر... و با حالت دو از آشپزخونه خارج شدم...رو به بابا اینا هم بلند گفتم: -شب بخیر.... منتظر جواب نموندم و سریع از پله ها بالا رفتم.در اتاقم رو باز کردم و خودم رو روی تخت انداختم...بهار هنوز داشت با بهرام حرف میزد.با دیدن من گفت: -ماهان...خوبی؟ -آره...آره...خوبم... بهار-داداشی...دیگه قطع کنم؟ بهرام-.... بهار-نه....خوبه.. بهرام-.... بهار-باشه...خدافظ تلفن رو قطع کرد و به سمت من اومد.دستای کوچیکش رو روی گونه ام گذاشت وگفت: -چرا اینقد داغی؟ -دویدم... بهار-عمه دعوات کرد؟ -نه بابا..بهش خندیدم..بعدشم فرار کردم...یه جورایی دعوام هم کرد...بی خیال... بهار-داداش بهرام سلام رسوند بهت... لبخندی زدم وگفتم: -حالش خوب بود؟ بهار-آره...یکی دو هفته دیگه میاد دنبالم... نگاهی به چشمهای درشت آبیش کردم وگفتم: -ما رو که فراموش نمیکنی؟ بهار-منم میخواستم همینو ازت بپرسم.... *** با صدای زنگ ساعتم،از خواب بیدار شدم.خمیازه بزرگی کشیدم و از تخت پایین اومدم.نگاهی به کتابام انداختم...خدارو شکر همه رو بلد بودم....لباس هام رو عوض کردم.کیفم رو برداشتم و به آرومی پایین رفتم...صدایی از توی آشپزخونه می اومد...فکر کردم مانیه و داره برام صبونه آماده می کنه....ولی با دیدن ساسان،جا خوردم.به آرومی گفتم: -تو چرا بیداری؟ لبخند ملایمی زد وگفت: -صبحت بخیر... -صبح تو هم بخیر...چرا بیدار شدی؟ ساسان-تا برات صبونه حاضر کنم.... -مگه من چلاقم که تو برام صبونه درست کنی؟ ساسان-چرا عصبانی می شی؟می خوام باهات حرف بزنم... نگاهی به ساعتم کردم وگفتم: -الان وقت ندارم...بذار بعدا... ساسان-میام جلوی مدرسه تون...ساعت چند تعطیل می شی؟ -نمی شه بذاری بعد از ظهر؟ ساسان-نه...بعد از ظهر دیره... پوفی کردم وگفتم: -ساعت2:30 و بی توجه به میزی که با سلیقه و دقت تمام چیده شده بود،به سمت در رفتم.... ساسان-پس صبونه؟ دستم رو توی هوا تکون دادم و گفتم: -نمی خوام... داشتم کفش هامو می پوشیدم که در رو باز کرد و یه لقمه بزرگ رو به طرفم گرفت.. 
ساسان-حالت بد می شه دختر...حداقل اینو بخور... وقت مخالفت نداشتم..لقمه رو ازش گرفتم و پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم... ساسان-مواظب خودت باش... در رو بستم ونفس عمیقی کشیدم..ولی به خاطر آلودگی هوا،به سرفه افتادم...!چشمم به اتوبوس افتاد که داشت نزدیک میشد.تا ایستگاه دویدم...در حالی که نفس نفس میزدم،سوار شدم.هلیا روی صندلی اول نشسته بود و کنارش خالی بود.با لبخند سلام کردم وگفتم: -اجازه هست؟ ابروشو بالا انداخت وگفت: -نخیر...جای دوستمه... روی صندلی ولو شدم وگفتم: -وااای....چه روز گندیه امروز... هلیا-واسه چی؟ -همش بد شانسی میارم...خدا به خیر بگذرونه.. هلیا-هنوز عمت اینا این جان؟ -آره بابا...امروزم ساسان میاد دنبالم...اووه... هلیا-به قول خودت بی خیال...زنگ زیستو بچسب... اشاره ای به لقمه توی دستم کرد وگفت: -این دیگه چیه؟!!خنده ای کردم و گفتم: -ساسان برام لقمه گرفته... هلیا-اووو...دیگه چی؟ -اه..بدم میاد ازش..نمیدونی قیافه اش چه جوری شده...ابروهاش رو که دیگه نگو...از ابروهای من نازکتره.... هلیا-با اون عمت،چه طور جرات کرده؟ -چه میدونم؟...ولش کن..دوباره اعصابم خورد شد... . . . سلام بلندی گفتم و به بچه ها نگاه کردم...هلیا با خنده گفت: -واسه چی همه ناله ان؟ ترانه سرش رواز روی میز بلند کرد و گفت: -من صبونه می خوااااام....! -آهان...پس مساله این است...بی خیال بابا...آزمایشگاه رو بچسبین شقایق-میگن خیلی درد داره.... -به جاش صبونه ای که بعدش میدن،حالتو جا میاره... ترانه دوباره سرشو روی میز گذاشت و گفت: -تو سرشون بخوره... کلاس به طرز فجیعی(!)ساکت شده بود....نمی دونستم صبحونه اینقد تاثیر داره...!شنیده بودم اما،شنیدن کی بود مانند دیدن..! خانم وارد کلاس شد...بجز من وهلیا وشقایق،کسی بلند نشد...یه دونه از اون لبخندایی که جونم براش در می اومد،زد و گفت: -شماها خوبین؟ ترانه بدون اینکه سرشو بلند کنه،نالید: -نه خانم...خرابیم... خانم-بلند شید...اتوبوس تو حیاط منتظره.... با کلی شوخی وخنده،وارد آزمایشگاه شدیم...هلیا دستش رو دور بازوم حلقه کرد و گفت: -می گن سه تا گالن خون ازمون میگیرن...من یکیشم ندارم...! -درد...خیر سرت اومدی آزمایش بدی دیگه...! هلیا-خب من میترسم... . . . داشتیم با کمک خانم وپرستارا،خونامون رو آنالیز می کردیم...از بچگی،با دیدن خون،حالم بد می شد... خانم نگاهی بهم انداخت وگفت: -حالت خوبه ماهان؟ -بله خانم... هلیا-دروغ میگه....دوباره خون دیده،فشارش افتاده... خانم لبخندی زد وگفت: -پس تو واسه چی اومدی تو رشته تجربی؟ خندیدم و گفتم: -دوسش دارم...! هلیا-اون ساسانه؟وای...چقدر فرق کرده... -اه...اه..حوصله اش رو ندارم...تو هم با هام بیا.... هلیا-نه...از اول نیام بهتره،تا اینکه بیام بهم بگه تنهامون بذار...! باهاش خداحافظی کردم و به طرف ساسان رفتم....لبخندی زد و گفت: -خسته نباشی... -مرسی... ساسان-بریم یه چیزی بخوریم؟ -نه...بریم خونه...تو راه حرف هاتو بزن... ساسان-تو راه نمیشه -من حوصله ندارم...درکم کن... ساسان-به خدا زیاد وقتتو نمیگیرم... با بی میلی سوار پرشیای ساسان شدم.دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام رو بستم.. بعد از چند دقیقه،متوقف شدیم.چشم هام رو باز کردم... ساسان-پیاده شو... -نمیشه همین جا بگی؟ ساسان با خشم گفت: -تو چرا از من دوری می کنی؟چرا دلت می خواد منو از سرت باز کنی؟ -چرا باید بهت نزدیک بشم؟تو فقط پسر عمه منی...اینو بفهم... ساسان-حالا تو اینو بفهم...تو باید منو بخوای روی باید تاکید کرد... -نمی فهمم ساسان-امشب مامان تو رو خواستگاری می کنه و تو هم باید منو قبول کنی... -اما تو نمی تونی بدون رضایت من ،باهام باشی... ساسان-امشب می بینیم... به صندلی تکیه دادم و زمزمه کردم: -ازت متنفرم عوضی...متنفرم... دوباره ماشین رو روشن کرد و توی سکوت راه افتادیم...گرمی دستهاش رو روی دستای سردم حس کردم.با خشم گفتم: -ولم کن ساسان... به مهربونی گفت: -من می خوامت ماهان...یه ذره باهام مهربون تر باش...به خدا قول می دم خوشبختت کنم... هیچ حسی بهش نداشتم.دستم رو با عصبانیت از دستش بیرون کشیدم و گفتم: -من الان اصلا به ازدواج فکر نمی کنم... ساسان-امشب هم فقط یه مراسم نامزدی ساده است... -مراسم نامزدی؟تو چطوری می تونی ساسان؟ ساسان-همه چی رو مامان درست کرده...به من ربطی نداره... با حالت عصبی پام رو تکون میدادم...فکر کردم: -شده تو روی عمه وایسم،باید سر جا بنشونمش...اون حقی توی آینده من نداره...اونکه اینهمه از من بدش میاد،چه طور می خواد بشم عروسش؟ سرم وحشتناک درد می کرد.ساسان اومد حرفی بزنهکه دستم رو بالا گرفتم و گفتم: -حتی دلم نمی خواد صداتو بشنوم... ساسان-اما من... داد زدم: -خفه شووووووو.... زیر لب یه چیزی زمزمه کرد و با اخم به رو به روش خیره شد...نمی تونستم اینهمه نادیده گرفته شدن رو تحمل کنم... . با دیدن ماشین بابا جا خوردم.با تعجب گفتم: -اون الان باید شرکت باشه... ساسان زیر لب گفت: -حتما موضوع مهمی پیش اومده... پس به گوش بابا هم رسیده بود...ساسان خواست ماشینو پارک کنه که من سریع از ماشینش پیاده شدم.داد زد: -وایسا منم بیام... دستم رو توی هوا تکون دادم وگفتم: -برو بابا... وبا عجله وارد خونه شدم...عمه داشت حرف می زد.با ورود من،همه سر ها به سمتم چرخید... عمه-بفرما...خودشم اومد... یه ببخشید گفتم و به سرعت از پله ها بالا رفتم.بهار توی اتاقم بود.با دیدنم گفت: -ماهان...اگه بدونی چی شده... با ناراحتی گفتم: -می دونم... بهار-حالا چه کار می کنی؟ -هیچ کار...مگه زوره؟ بهار-نه... -پس هیچی دیگه... بهار اومد حرفی بزنه که در باز شد و بعدش قیافه گرفته مهیار رو دیدم... -خوبی داداشی؟ مهیار-چه کار می کنی ماهان؟ -واسه چی؟ مهیار-همین جریان نامزدی... پوفی کردم و با عصبانیت گفتم: -تو هم طرفدار عمتی؟بابا من از این ساسان بدم میاد...یه ذره هم منو درک کنین... به طرفم اومد و منو توی آغوشش گرفت و گفت: -کی گفته ما تو رو درک نمی کنیم؟هیچ کس بجز عمه و ساسان راضی نیست.... آه عمیقی کشیدم و گفتم: -پس چرا هیچ کس هیچی نمی گه؟ مهیار-نمی دونم... -ببین...دارم از الان میگما...سر به سر من بذاره،یا بخواد برام تعیین تکلیف کنه،حرمتهاش رو میذارم کنار و تو روش وایمیستم... مهیار-منم همین نظر رو دارم... خودمو از آغوشش بیرون کشیدم و گفتم: -بی خیال حالا....ولشون کن...دیگه چه خبر؟ مهیار با کمی تردید گفت: -عمو مجید اینا شب میان خونمون... -چه بی خبر...واسه چی حالا؟ مهیار-عمه دعوتشون کرده... بی هوا از جام بلند شدم و داد زدم: -چی؟ اون به چه حقی واسه ما تصمیم می گیره؟ مهیار-آروم باش...صدات می ره پایین... بلند تر گفتم: -بره..اصلا همین قصدو دارم...اون حق نداره...اون نمی تونه...یعنی من بهش اجازه نمی دم... با باز شدن در حرفم نیمه تموم موند... سایه عصبی گفت: -بیا پایین..مامان کارت داره پوزخندی زدم وگفتم: -بفرما...احضار شدیم سایه خنده عصبی ای کرد و رفت...رو به بهار گفتم: -تو همین جا بمون... سرشو تکون داد و من دست در دست مهیار(!)رفتم پایین...عمه با دیدنمون یه خنده مصنوعی تحویلمون داد و گفت: -بفرما..عروس منم اومد به وضوح اخم کردم و گفتم: -کی گفته من عروس شمام؟ عمه با خونسردی نگاهی به ساسان انداخت و گفت: -مگه شما با هم حرف نزدید؟ -من می خواستم این سوالو از شما بپرسم...مگه ساسان حرف های منو بهتون نگفت؟ عمه با خشم گفت: -حرفتو بزن.. -من ساسان رو نمی خوام... عمه-ساسان که مشکلی نداره... روی مبل رو به روش نشستم و گفتم: -ببین عمه جون،من می خوام با کسی ازدواج کنم که بتونم بهش تکیه کنم...نه کسی که واسه روز تولدش باید براش لوازم آرایش بخرم...! صدای خنده های ریز مانی و مهیار و بابا رو شنیدم اما با جدیت به عمه خیره شدم.با کمی مکث گفت: -اما ساسان بعد از ازدواج درست می شه... -من که این طور فکر نمی کنم... عمه-اما.... -اما نداره دیگه...خیلی ببخشید ها...اما من اصلا به ازدواج فکر نمی کنم و به دیگران هم اجازه دخالت تو زندگیم رو نمی دم... عمه-ولی پدر و مادر و خانواده تو،خوبی و راحتی تو رو می خوان...اونا حق دارن بهت تو تصمیماتت کمک کنن... -درسته..اما شما پدر یا مادر من نیستی... عمه-ماهان...خیلی زبون دراز و بی ادب شدی.. -خب دیگه...من خیلی بدم و لیاقت عروس شما بودن رو ندارم... ساسان از جاش بلند شد وگفت: -اما من تو رو دوست دارم... -ما حرف هامون رو زدیم... ساسان-خواهش میکنم بهم یه فرصت دیگه بده..ماهان..من...من... عمه با عصبانیت گفت: -ساسان... چنان با تحکم این حرف رو زد که ساسان بی هیچ حرفی سر جاش نشست.عمه رو به من گفت: -ما خیلی بهت لطف کردیم که خواستیم عروس خانواده صادقی بشی... خواستم حرفی بزنم که بابا گفت: -این حرفا چیه آبجی خانم؟داری به ماهان توهین می کنی... عمه-این دختر پررو،لیاقت احترام گذاشتن رو نداره... بابا-ولی من نمی تونم بهت اجازه بدم توی خونه خودم،به دخترم توهین کنی... عمه سریع از جاش بلند شد وگفت: -خب از اول می گفتی..باشه..ما میریم.. و رو به ساسان و سایه گفت: -پاشید وسایلتون رو جمع کنید... سایه بلند شد و با عمه به اتاق خواب رفت.ولی ساسان مون.با کمی مکث گفت: -من واقعا معذرت می خوام..نمی خواستم اینطوری بشه... بابا-اشکال نداره..درست می شه..ولی فکر ماهان رو از سرت بیرون کن... نگاهش بهم افتاد...تو نگاش پر از حرف بود...به سختی نگاشو گرفت و گفت: -خدافظ... عمه یه خدافظ عصبی گفت و بیرون رفت.من و مانی و مهیار هم رفتیم تو حیاط...هنوز نگاه ساسان غم زده بود.... *** -ولی اگه من حرفی نمیزدم،شما ها قبول می کردین... بابا-نه دخترم..واسه چی اینطوری فکر می کنی؟ -واسه چی؟شما بگو چرا اینطوری فکر نکنم؟هیچوقت نشد به خاطر بچه هات تو روی خواهرت وایسی...الانم به خاطر حرفای من این طوری جوابشو دادی و بدون اینکه جلوی اشک هام رو بگیرم ادامه دادم: -اون به من توهینکرد،ولی شما اونطور که باید،جوابشو ندادین... بابا به سمتم اومد و منو توی آغوشش گرفت و گفت: -ببخش دخترم...ببخش عزیزم...معذرت می خوام... مهیار با صدای مسخره ای گفت: -آه...گریه ام گرفت.... کوسن روی مبل رو چنان به طرفش پرت کردم که محکم توی صورتش خورد.دستش رو روی دماغش گاشت و گفت: -بشکنه اون دستت...خدا ساسان رو دوست داشت که عمه قبول کرد بی خیال بشه و گرنه زیر شکنجه های تو شهید می شد.... -تو خفه شو که می گیرم کلتو می کنما....! مبینا برگه مرسده رو هم داد و سر جاش نشست.به هلیا گفتم: -پس آزمایش من کو؟ هلیا-نمیدونم....از حانم بپرس.... قبل از اینکه خانم رو صدابزنم،خودش گفت: -ماهان...بیا این جا... از جام بلند شدم و با کنجکاوی به سمتش رفتم.یه برگه بهم داد و گفت: -آزمایشت اشتباه شده... نگاهی به برگه توی دستم انداختم ...هیچی ازش نفهمیدم...رو به خانم گفتم: -چی شده خانم؟ خانم-طبق این آزمایش،توی خون تو پر از تستسترونه... اولش شکه شدم؛اما بعدش زدم زیر خنده..بی اختیار،قهقهه می زدم...همه بچه ها ساکت شده بودن و با تعجب به من نگاه می کردن... کمی خودمو جمع و جور کردم و با لبخند رو به خانم گفتم: -حالا من چه کار کنم؟!!! خانم-باید بری یه آزمایش دیگه بدی... -حالا حتما لازمه؟دیگه دیگه خون تو تنم نمونده! خانم-آره...خیلی لازمه ابرهامو بالا انداختم و با نتیجه آزمایشی که منو یه پسر معرفی می کرد،به سمت بچه ها رفتم...رو به شقایق که روی دسته صندلیم نشسته بود،گفتم: -خانم...میشه بلند شید؟ شقایق چپ چپ نگام کرد و گفت: -چه چسی میاد واسه من...بگیر بتمرگ ببینم واسه چی می خندیدی؟ روی صندلی نشستم و برگه رو جلوی حنانه-که انگلیسیش عالی بود-گرفتم و گفتم: -بخش هورمون رو بخون... حنانه مکثی کرد و بعد جیغ زد: -اینجا چی نوشته... و توی صورتم خیره شد و گفت: -ببینمت..! شقایق-درد..فارسی حرف بزنین ما هم بفهمیم... حنانه-طبق این آزمایش،این نره غولی که مشاهده می کنید،یه پسره...تو خونش پر از تستسترونه...! همه با تعجب بهم خیره شده بودن..با خنده گفتم: -اون نگاه های هیزتونو جمع کنین...من زن و بچه دارم...اینارو نگا...آب دهنشون راه افتاد..! جدی تر شدم و ادامه دادم: -لب و لوچه تونو جمع کنین...جوابش اشتباه شده...باید برم دوباره آزمایش بدم... ترانه یکی زد پشت گردنمو گفت: -بمیری...داشتیم امیدوار می شدیم ها..! چشمم به هلیا افتاد.داشت زیر چشمی نگام می کرد.تو نگاهش یه حس خاصی بود...انگار...انگار داشت باهام حرف می زد...با کمی مکث،نگاهشو ازم گرفت و به زمین دوخت...دلم می خواست توی آغوشم می گرفتمش و بهش می گفتم برای این غمی که تو چشم هاشه ،می تونه رو من حساب کنه...اما از جام تکون نخوردم...یه حسی بهم می گفت،من دلیلشم... . . . با مهربونی رو به مهیار گفتم: -داداش گلی.... مهیار-من خودم زغال فروشم...گورتو گم کن...فردا امتحان دارم... -یعنی نمیای؟ مهیار-نوچ... آه عمیقی کشیدم و گفتم: -باشه...مردم داداش دارن،ما هم داداش داریم... با بی خیالی شونه هاشو بالا انداخت و به کتابش خیره شد... . . . پرستار با دیدنم گفت: -ا..دوباره شما؟ لبخندی زدم و گفتم: -جواب آزمایشم اشتباه شده بود... اخمی کرد و گفت: -ولی جواب های ما صد در صد درسته... با شیطنت گفتم: -پس حتما من یه پسرم؟!! با تعجب گفت: -منظورت چیه؟ جواب آزمایشم رو نشونش دادم و گفتم: -ایناهاش...یا چشم هات اشتباه می یبینن یا جواب این آزمایش اشتباهه...! نگاهی به برگه انداخت و گفت: -احتمالا چشم هام اشتباه می بینن... دیگه حرفی نزدم..اینا دیگه اعتماد به نفس رو رد کردن رسیدن به اعتماد به سقف..!! دوباره سه تا-به قول هلیا-گالن،خون دادم و قرار شد پس فردا همون موقع برای جوابش برم... خواستم ماشین رو روشن کنم که با صدای زنگ گوشیم متوقف شدم.هلیا بود.. -سلام هلیا-سلام..کجایی؟ -جلوی در آزمایشگاه(!!!) هلیا-می خوای آزمایش بدی؟ -نه...تموم شد..دارم می رم خونه... هلیا-بیا این جا... -نه مرسی..هنوز صبونه هم نخوردم.. هلیا-یعنی تو خونه ما یه صبونه هم پیدا نمی شه؟ -نمی شه بی خیال شی؟ هلیا-نه..خونمون می بینمت...بای.. وقطع کرد..نگاهی به صفحه گوشیم انداختم و زمزمه کردم: -دختره دیوونه...! . .. با خجالت گفتم: -ببخشید...مزاحمتون شدم... نرگس خانم لبخند قشنگی زد و گفت: -خواهش می کنم دخترم...هلیا که همیشه خونه شماست...حالا یه بار هم تو اومدی...خجالت نداره که...! هلیا-مامان،ماهان صبونه نخورده... نرگس خانم-ای وای...زود تر می گفتی خب... هلیا-اشکال نداره...خودم براش آماده کردم... و دستم رو گرفت و منو به سمت آشپزخونه کشوند.چشمم به میز افتاد.خیلی با سلیقه و کامل چیده شده بود. -بگو جان ماهان همش رو خودم چیدم... هلیا در حالی که داشت چایی می ریخت،گفت: -چرا تو؟جان خودم،همش رو خودم چیدم... روی صندلی نشستم و گفتم: -دستت طلا گلم..خوش به حال شوهر تو...داره بهش حسودیم می شه...! هلیا-قرار نشد بهش حسودی کنیا... یه لحظه یاد علی افتادم..نمی دونم چرا،ولی حس کردم منظور هلیا علی بود...نا خود آگاه اخم هام تو هم رفت.... هلیا-اوووه...اونو نگا..می دونی ماهان،من فکر می کنم اگه همه زنبور های دنیا هم روی تو تف کننا،نمی شه تو رو خورد...! از لحن جدیش خنده ام گرفت.اما هلیا بی خیال ادامه داد: -والله...می گی خوش به حال شوهر من...اما من می گم بد بخت شوهر تو....قیافه داری؟ نداری...چهارتا عشوه بلدی؟ نیستی...خونه داریت خوبه؟ نه... نمی دونم اون ساسان بدبخت هم چه گناهی به درگاه خدا کرده بود که عاشق توی کله خر شد...ولی آخرش که دیدی؟آمرزیده شد...وگرنه از تو جواب بله رو می گرفت...اگه یه روز قرار باشه.. توی حرفش پریدم و گفتم: -صبونه نخواستم...ولم کن... هلیا-اه..همش تقصیر توئه...انقد حرف می زنی حواس واسه آدم نمی ذاری...! صندلی کنارم رو عقب کشید و نشست. -مرسی هلی جونم...دستت درد نکنه... هلیا-خواهش می کنم... داشتم چاییم رو شیرین می کردم که هلیا شروع به لقمه گرفتن کرد.با خنده گفتم: -مگه تو صبونه نخوردی؟ هلیا-چرا...خوردم... -خدارو شکر...با این لقمه هایی که می گیری،می ترسم من رو هم بخوری...! هلیا لقمه رو به دهنم نزدیک کرد و گفت: -اینا مال من نیست...مال توئه..همش رو هم باید بخوری...! . . . هلیا-ماهان....ماهان...بیا...خودشه -کی؟ هلیا-علی دیگه دستش رو روی بینیش گذاشت و دکمه موبایلش رو زد. هلیا-الو... علی-سلام...کجایی تو؟چرا اینقدر دیر جواب میدی؟ هلیا-سلام..کاری داشتی؟؟ علی-دلم برات تنگ شده هلیا...می خوام ببینمت... هلیا-ولی من اصلا علاقه ای به دیدنت ندارم... علی-تو فقط علاقه داری منو حرص بدی.. هلیا-خدافظ... علی-وایسا..کجا داری می ری؟حداقل بذار صداتو بشنوم... هلیا-شنیدی..بسه... علی-کاش یه ذره احساس تو هم مثل من بود... هلیا-تو رو خدا..دوباره بحث راه ننداز... دوباره؟یعنی اینا قبلا هم...؟ از احساسم به علی مطمئن شده بودم...من علی رو دوست نداشتم ولی واسه هلیا نگران بودم...می ترسیدم به علی دل ببنده..اما شاید هلیا نگرانی منو،حسادت یا علاقه به علی برداشت می کرد...پس سکوت بهتر بود... هلیا-تو دوباره رفتی تو عالم تفکر؟ خنده بی جونی کردم و گفتم: -چی گفت؟ هلیا-تازه می گه لیلی زن بود یا مرد...خیر سرت گذاشتم رو آیفون ازم سوال نپرسی.. -درد...اصلا نمی خواد بگی و لبامو غنچه کردم و به زمین خیره شدم.از روی صندلی بلند شد و کنارم روی تخت نشست و گفت: -الهی...حالا تو بغض نکن... دستم رو روی شونه اش گذاشتم و به عقب هلش دادم و گفتم: -اینطوری که حرف می رنی فکر میکنم سه چهار سالمه! هلیا خندید و چیزی نگفت.با تردید پرسیدم: -دوسش داری؟ هلیا-کی رو؟ -علی رو دیگه... کمی فکر کرد و گفت: -نمی دونم..ازش خوشم میاد...ولی فکر نکنم دوسش داشته باشم... زیر لب زمزمه کردم: -خداکنه... *** با دیدن پرشیای ساسان،با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم.با صدایی که از پشت سرم اومد،به عقب چرخیدم: -سلام ساسان بود...بر خلاف دفعه قبل،تمیز و مرتب نبود...ته ریش چند روزه ای هم روی صورتش بود. -سلام...این جا چه کار می کنی؟ ساسان-باید به حرف هام گوش بدی...تو رو خدا نه نگو دنبال بهونه ای برای نرفتن می گشتم که دستم رو گرفت و منو به سمت ماشینش برد... . . . دست به سینه وایسادم و به ساسان که با حالت عصبی دستشو توی موهاش فرو می کرد،نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک در بند رو توی ریه هام فرستادم...کم کم داشت حوصله ام سر می رفت که ساسان شروع کرد: -درسته مامان این تصمیم رو گرفته،ولی از اول هم من عاشقت بودم ماهان...حتی چند بار بی خبر اومدم تهران و مواظبت بودم تا مطمئن بشم با هیچ پسری نیستی...ماهان،دوستت دارم...با همه شیطنت هات،شلوغی هات،اذیتت هات... به طرفم چرخید و ادامه داد: -حتی با اینکه می دونم دوسم نداری...می خوامت ماهان... چشمم به چشم هاش افتاد...داشت گریه می کرد...احساس کردم یه نفر به دلم چنگ زد...لبام رو بادندونم گاز گرفتم...دنبال یه جمله می گشتم...اومدم حرفی بزنم که ساسان گفت: -بهم یه فرصت بده ماهان...بذار ثابت کنم که به خاطر خودته که می خوامت...نه به خاطر اصرار های مامانم...اصلا میایم این جا و پیش پدر و مادر تو زندگی می کنیم...فقط بهم نه نگو عشقم... انقدر توی چشم هاش خواستن و التماس بود که لبهام به هم دوخته شدن...آخه پسر،تو رو چه به عاشق شدن؟!! با گرمای آغوش ساسان به خودم اومدم...منو توی آغوشش گرفته بود و محکم به خودش می فشرد...توی گوشم زمزمه کرد: -دوستت دارم..دوستت دارم... بی توجه به فریاد های مهیار،مانی و بابا به سمت اتاقم دویدم و در رو قفل کردم...یقه مانتوم رو با حرص کشیدم...طوری که همه دگمه هاش کندن...شالم رو در آوردم و روی تختم ولو شدم...دلم می خواست زار بزنم...اما صدایی توی ذهنم پی چید: -گریه نکن...مرد که گریه نمی کنه.... بغضم با صدای بدی ترکید...سرم رو زیر بالشم پنهون کردم و اشک ریختم...حرف های دکتر توی گوشم زنگ میزد: *** -از این اتفاقا می افته...یعنی اون طوری نیست که بگم شما نفر اول هستی یا یه اتفاق عجیب و غیر ممکن افتاده... به سختی گفتم: -از کی اینطوری شدم؟ نگاهی به برگه آزمایش انداخت و گفت: -درصد پروژسترون خونت خیلی کمه...کمتر از 3 درصده...این یعنی 6-7 ماهی میشه... با شک گفتم: -یعنی من 6-7 ماهه پسرم؟آخه چطور ممکنه؟نمی تونم باور کنم... از جاش بلند شد و دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت: -باید با خودت کنار بیای...جنس غالب تو مذکره...هرچی زودتر برای عمل آماده بشی،بهتره... مکثی کرد و ادامه داد: -پسرم...:( *** نمی دونستم چه طوری خوابم برده بود...گوشیم رو با بی حالی برداشتم و دگمهANSWERرو زدم: -بله؟ هلیا-ماهان...کجایی تو؟حالت خوبه؟چه کار کردی؟واسه چی خونوادت اینقدر نگرانن؟ماهان...الو.... با بی حوصلگی گفتم: -اعصاب ندارم هلی...دست از سرم بردار... هلیا-همه این حالتو از چشم من می بینن...بی معرفت،حداقل بگو چته؟ داد زدم: -خوب نیستم...دلم می خواد بمیرم...ب...می...رم... هلیا هم به تقلید از من داد زد: -خب بگو چه مرگته دختر... دختر...هه...با عصبانیت گفتم: -ولم کن... و گوشیم رو به دیوار کوبوندم...هزار تیکه شد...زمزمه کردم: -خدایا...آخه واسه چی؟حالا من چه کار کنم؟ دوباره اشک هام از گوشه چشمم راه گرفتن...نمی دونستم چقدر گذشته بود که با صدای کوبیده شدن در،به خودم اومدم...صدای هلیا بود: -ماهان...در رو باز کن....به خدا اگه در رو باز نکنی... نذاشتم حرفش تموم بشه و در رو باز کردم.با تعجب نگام کرد و بی هوا خودش رو توی آغوشم انداخت و با گریه گفت: -چه بلایی سر خودت آوردی دختر؟نمی گی از نگرانی می میرم و زنده می شم؟ از خودم جداش کردم و بی تفاوت،از پله ها پایین اومدم...همه در سکوت توی فکر بودن .اولین کسی که متوجه حضورم شد،بهار بود...با خوشحالی داد زد: -ماهان... همه به سرعت نگام کردن..من اما،در سکوت روی اولین مبل نشستم...هلیا هم کنارم نشست و دست سردمو توی دست لرزونش گرفت...لبهامو تر کردم و گفتم: -یه اتفاق بدی افتاده...نه...یه اتفاق خیلی بد افتاده... مانی با نگرانی گفت: -کجا بودی ماهان؟ -پیش دکتر مامان-یا ابوالفضل...چی شده ماهان؟حالت خوبه؟تو که منو... بابا توی حرفش پرید و گفت: -د...بذار حرفشو بزنه یاسمن... و رو به من گفت: -بگو "دخترم"... مانی با بی میلی به مبل تکیه داد و چشم به دهن من دوخت.هلیا با نگرانی دستم رو می فشرد.اشک توی چشم هام جمع شد...به سختی گفتم: -دکتر گفت من یه پسرم... و داد زدم: -من دیگه دختر نیستم...6-7ماهه که نیستم... دستم رو از دست هلیا بیرون کشیدم و صورتم رو پوشوندم و با هق هق گفتم: -شما دیگه دختر ندارین...من یه پسرم...پسر... و از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم که با فریاد مهیار،سر جام خشکم زد: -این چرت و پرتا چیه تحویل ما می دی؟یعنی چی این حرفا؟ با خشم گفتم: -خفه شو مهیار که اصلا حوصله ات رو ندارم... بابا-با هر دو تونم.....بشینین سر جاتون.... برگشتم و دوباره کنار هلیا نشستم.اما هلیا به طرز محسوسی خودش رو عقب کشید....پوزخندی زدم و چیزی نگفتم... بابا-چه طور متوجه شدی؟ در حالی که سعی می کردم لرزش صدام رو کنترل کنم،گفتم: -قرار بود از طرف مدرسه،بریم آزمایشگاه...آزمایش هورمون بدیم....جواب من،منو یه پسر معرفی کرد... مهیار توی حرفم پرید و گفت: -شاید اشتباه شده باشه... بی توجه،ادامه دادم: -خانم سیری بهم گفت دوباره آزمایش بدم...گفت اشتباه شده...دوباره آزمایش دادم...جوابش مثل قبل بود...بردمش پیش دکتر...تائید کرد و گفت که با عمل کردن هم نمی تونم دختر بمونم...جنس غالبم مذکره..... و چشم هام رو بستم... ***

سلام...ببخشید..ببخشید...ببخشی د... واقعا شرمنده ام...یه مشکل برام پیش اومده که نه می تونم تمرکز کنم نه بیام اینجا...تو رو خدا ببخشید...همینو ازم قبول کنین تا بعد...============================== با صدای گرفته ای گفتم: -بیا تو... مهیار در رو باز کرد و وارد اتاقم شد.همونجا وایساد و با تعجب بهم خیره شد...سرمو پایین انداختم و گفتم: -چی می خوای؟ مهیار-هلیا خیلی ناراحت بود...کار درستی باهاش نکردی...حداقل یه خدافظی می کردی باهاش.. -تو چی می فهمی مهیار؟من دارم می میرم...کاش واقعا می مردم... مهیار به سمتم اومد و کنارم نشست.اشک هام دوباره راه گرفته بودن.مهیار به آرومی دستش رو روی گونه ام کشید و گفت: -گریه نکن ماهان...تو رو خدا... با هق هق گفتم: -نمی تونم...نمی تونم...آخه واسه چی اینطوری شد؟ مهیار سرم رو توی آغوشش گرفت و نوازش کرد.کمی آرومتر شده بودم ولی هنوز اشک می ریختم... -حالا چی می شه؟من می ترسم مهیار... خنده ی محزونی کرد و گفت: -تا حالا اینطوری ندیده بودمت...شبیه بچه ها شدی...! سرم رو بلند کردم و نگاش کردم.چشماش خیس بود.لبخندی زدم و گفتم: -خیلی دوستت دارم داداش بزرگه... مهیار-منم همینطور... بلند شدم و گفتم: -دیگه نمی تونم توی خونه بمونم...می رم یه هوایی بخورم... مهیار هم بلند شد و گفت: -باشه..مواظب خودت باش... . . . ماشینو خاموش کردم و ازش پیاده شدم.گوشیم رو روی حالت پرواز گذاشتم و بی هدف راه افتادم...به خانواده هایی که بی خیال می خندیدن نگاه کردم...منم مثل اونا بودم...حتی شادتر از اونا...ولی الان... آهی کشیدم و فکر کردم: -کاش می شد زمانو به عقب برگردونم... بین درختا،جایی که اصلا توی دید نبود،نشستمو زانو هام رو توی بغلم گرفتم.صدای آب آرومم می کرد ولی دلم می خواست آهنگ گوش بدم...از فکرم گذشت: -کاش گیتارم رو آورده بودم... آهنگ" من به جای تو" ی رضا شیری رو گذاشتم و باهاش زمزمه کردم: -شکسته ام ولی تکیه گاه توام/ببین بی کس اما پناه توام/یه عمره که از غصه و غم پرم/به جای تو بازم شکست می خورم/همون وقت که از زندگی خسته ای/برات باز نشد هر در بسته ای/می خوام توی نقش تو بازی کنم/به هر سختی تقدیر رو راضی کنم... گریه ام گرفته بود...حتی با اینهمه اشک ریختن هم آروم نمی شدم...سرم درد می کرد و چشم هام می سوخت...دلم یه نفر رو می خواست که با حرف هاش آرومم کنه...کاش هلیا این جا بود...دوباره آهی کشیدم و به نقطه نا معلومی خیره شدم... . . . با صدای فریاد مانی از جام پریدم: -ماااهااان....بیا این در لعنتی رو باز کن... از تخت پایین اومدم و قفل در رو باز کردم.مانی با دیدنم توی صورتش زد و گفت: -خدا مرگم بده...تو چرا اینطوری شدی؟ -توروخدا مانی...دست از سرم بردار... مامان-یعنی چی؟جون تو تنت نمونده...بیا...باید یه چیزی بخوری... -سیرم...نمی تونم بخورم... مامان-من این حرف ها سرم نمی شه...زود بیا پایین...غذات سرد می شه... با بغض گفتم: -چرا راحتم نمی ذاری مانی؟ در حالی که اشک توی چشم هاش جمع شده بود،گفت: -راحتت بذارم که از گرسنگی بمیری؟کاری از دست ما بر نمیاد...اما نمی تونیم ذره ذره آب شدن تو رو ببینیم...حال همه بده...همه ناراحتن...برای تو سخته برای ما سخت تر...تو فقط خودتو می بینی من و حمید بچه مونو...مهیار... مهیار... خواهرشو... تو قل اونی... میدونی ناراحتی تو چقدر روی اون تاثیر داره؟بس کن ماهان... بس کن... و زد زیر گریه...طاقت دیدن اشک هاشو نداشتم...توی آغوشم گرفتمش و گفتم: -گریه نکن مانی جونم....گریه نکن عزیزم... باشه.. باشه.. هر چی تو بگی.. میام... مانی در حالی که یه لبخند زورکی رو لبش بود،نگام کرد و گفت: -خیلی دوستت دارم..هر جور که باشی... دست مانی رو گرفتم و با همدیگه رفتیم پایین...همه سر میز نشسته بودن و داشتن با غذاشون بازی می کردن.انقدر توی فکر بودن که متوجه ورود ما نشدن.کنار مهیار نشستم و گفتم: -سلام... بابا-سلام عزیز دلم...حالت خوبه؟ -بله بابا جونم...خوب خوبم... ولی اصلا خوب نبودم...سرم درد می کرد و بی حال بودم...اما مانی با حرف هاش روشنم کرده بود...وجدانم اجازه نمی داد اونا رو هم نگران کنم...وای خدا...این چه بلایی بود سرم آوردی؟ با صدای مانی از فکر بیرون اومدم: -دوست نداری ماهان؟چرا نمی خوری؟ -چرا چرا..خیلی هم دوست دارم... و قاشق رو به دهنم نزدیک کردم...انگار معده ام بسته شده بود...دلم هیچی نمی خواست.خودم هم باورم نمی شد ...اون ماهانی که من می شناختم،با اینی که بودم،هیچ شباهتی نداشت... . . . دکتر نگاهی به برگه و نگاهی به ما انداخت.همگی استرس داشتیم... وای خدا...چی می شه الان بگه این جواب درسته و بقیه اشتباه بوده...چی می شه دوباره به من بگه دخترم...خدا...1000تا صلوات نذر می کنم دختر باشم!خدا جونم ...روی منو ننداز زمین دیگه.... دکتر-آقای امین،نگرانی و ناراحتیتون رو درک می کنم...اما اتفاقیه که افتاده و شما نمی تونید عوضش کنین...هر چقدر هم که وقت رو تلف کنید،خود ماهان اذیت می شه...شاید به روش نیاره،اما زندگی کردن اینطوری سخته و هر چی بگذره بدتر هم می شه... آهی کشیدم و فکر کردم: -خدایا...10000تا صلوات نذر می کنم الان از خواب بپرم...جان هلیا دو در نمی کنم و همه شو می فرستم....هر چی هم قبلا نذر کردم و از زیرش در رفتم می فرستم...خدایا... با صدای لرزون پدرم،به خودم اومدم: -حالا باید چه کار کنیم؟ دکتر-ما همگی واسه عمل جراحی آماده ایم...هر وقت که ماهان هم آماده بود به امید خدا جراحیش می کنیم...بعد از عمل می فهمه چه کار درستی کرده... نه...مثل اینکه جدی جدی دارن منو پسر می کنن....خدایا..با همه آره با من بدبختم آره؟!..بابا من بی جنبه ام... همگی بلند شدیم.دکتر رو به من گفت: -من منتظر تماست می مونم...ولی یادت باشه هر چی زودتر آماده بشی بهتره...هر وقت هم اراده کنی اتاق عمل آماده است... -باشه...بعلا باید فکر کنم... دکتر-فکر کن...ولی سریع تر.. -باشه...مرسی ...با اجازه... واقعا از همتون معذرت می خوام اما دارم همه سعیم رو می کنم تا تند تند بذارم...برام دعا کنین بچه ها... ======================== اصلا حوصله خونه رفتنو نداشتم...انگار مهیار هم متوجه شد چون گفت: -می شه من و ماهان بعدا بیایم؟ بابا نگاه مشکوکی بهمون انداخت و گفت: -باشه..ولی مواظب همدیگه باشین.... دستم رو توی جیب سویشرتم فرو کردم و کنار مهیار راه افتادم.... مهیار-خوبی ماهان؟ -نه..داغونم مهیار...نمی دونم چکار کنم... مهیار-خداییش خیلی سخته... -این روزا کی تموم میشه؟ مهیار دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش فشرد و گفت: -تموم می شه..به شرطی که تو زود تر تصمیمت رو بگیری... -آخه چطور؟چطوری قبول کنم پسر بشم؟من نمی تونم...نمی تونم مهیار...من اگه عمل کنم،زندگیم زیر و رو می شه و من اینو نمی خوام... مهیار-ولی این طوری هم عذاب می کشی...یکم فکر کن..نه دختری نه پسر...یه جورایی می مونی بین دو راهی... آهی کشیدم و گفتم: -می دونم...اما به این راحتی ها هم نیست که... مهیار-ولی از عذابی هم که الان می کشی کم تره... روی نیمکت نشستم و گفتم: -اعصابم به هم ریخته... مهیار-دو دقیقه بمون همین جا،زود میام... -کجا؟ مهیار-اومدم می فهمی... با بی حوصلگی به نیمکت تکیه دادم و سعی کردم با نفس های عمیقم،کمی از اضطراب درونم رو کم کنم...حسابی به هم ریخته بودم..توی این یه هفته،قد همه سال های عمرم سختی کشیده بودم و گریه کرده بودم...توی فکر هام غرق بودم که با صدای مهیار به خودم اومدم: -کجایی جاجی؟ -ا..توئی؟...کی اومدی؟ مهیار-یه یه ساعتی می شه... -درد...اصلا حوصله لوده بازی هاتو ندارما..می زنم لت و پارت می کنم... مهیار-اتفاقا یه چیزی آوردم سر حالت می کنه... با تعجب نگاش کردم که از توی جیب کاپشنش یه بسته سیگار در آورد.... -مهیار..توهم؟باورم نمی شه.. مهیار-کوووفت...آروم باش...یکی ندونه فکر می کنه سر بریده دیدی تو جیب من... -تو...تو سیگار می کشی؟ مهیار-بعضی اوقات آره... -و الانم همون بعضی اوقاته؟ مهیار-ای گفتی...دقیقا... و یکی از سیگار ها رو دستم داد...با لودگی گفتم: -معتاد نشیم حالا... مهیار پقی زد زیر خنده و گفت: -دیدی...نکشیده سر حالت آورد... بی توجه گفتم: -ولی این یکی از فواید پسر بودنه ها...آزادی...هر کاری دلت بخواد انجام می دی هیچکی هیچی بهت نمی گه...نه؟ مهیار-نمی خوای که الان بحث دفاع از حقوق زنان راه بندازی؟!! -نه... و ساکت شدم...فکر کردم: -دیگه دلیلی واسه این کارا وجود نداره....دیگه آبجی کوچیکه نیست که باهات درباره حقوق پایمال شده زنا بحث کنه...الان داداش کوچیکه کنارت نشسته که هر چی بگی اون هیچی نمی گه... دوباره چشم هام پر از اشک شد...زمزمه کردم: -آخه من چقد بدبختم خدا...؟ مهیار در حالی که پکی به سیگارش می زد گفت: -تو که دوباره دستگاه آبغوره ات راه افتاد...دختر که بودی کمتر اشکاتو می دیدما... چنان نگاهش کردم که سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت... به سیگار توی دستم خیره شدم...دفعه اولی نبود که سیگار می کشیدم ولی هیچ کششی نسبت بهش نداشتم...فندکی رو که مهیار جلوم دراز کرده بود رو گرفتم و روشنش کردم...پک عمیقی به سیگار زدم و دودش رو توی ریه ام حبس کردم..از عذاب دادن خودم لذت می بردم..من این جسم رو دوست نداشتم...یه حسی بهم می گفت: -بذار از بین بره...بره به درک..این جسم لعنتی داره تورو از هر چی که دوست داری جدا می کنه...بذار از بین بره... با ضربه محکمی که به پشتم خورد،به سرفه افتادم مهیار-تو چته؟هنگ کردی یهو؟ -دلم می خواد بمیرم...ولم کن... مهیار-با این دفعه می شه صدو هفتاد و چهارمین باری که دارم این جمله رو ازت می شنوم..بس کن ماهان..چقدر می ری رو اعصاب من آخه...بی شعور نفهم،به فکر خودت نیستی به فکر من بدبخت باش که جسمم به جسم تو وصله..بفهم نفهم... از حرصی که می خورد خنده ام گرفت... -خیلی دوستت دارم داداش بزرگه...! مانتو و شالم(!)رو پوشیدم و بعد از برداشتن سوئیچم از اتاقم بیرون اومدم....دیگه حوصله سر خوردن روی نرده ها رو هم نداشتم... مانی و بهار داشتن تلویزیون نگاه می کردن.مانی با دیدنم گفت: -کجا می ری ماهان؟ -می رم هلیا رو ببینم... مامان-تصمیمت رو گرفتی؟ -آره...می خوام باهاش حرف بزنم.. مانی لبخندی زد و گفت: -موفق باشی... به آرومی از خونه خارج شدم.دلم برای هلیا تنگ شده بود.دیگه مدرسه هم نمی رفتم...می رفتم چی می گفتم؟!!خانم سیری اصلا تعجب نکرد...اون از اول می دونسته جواب آزمایش اولیم هم درسته...ولی بقیه چرا...تنها موضوعی که از مدرسه اذیتم می کنه،اینه که وجود من کنار هلیا،مانع می شد تا بچه ها به خاطر رابطه مون بهش تیکه بندازن...حالا که من پسرم،دیگه بدتر...بیچاره هلی...! نمی دونستم برای دیدنم میاد یانه،اما دلمو به دریا زدم.کنار پارک،ماشینو نگه داشتم و شمارشو گرفتم...خدا کنه حداقل جوابمو بده... هلیا-سلام -سلام هلی...چطوری؟ هلیا-میسی...خوفم...تو چطولی؟ از این طرز حرف زدنش،دلشوره ام کم تر شد... -منم خوبم...می خوام ببینمت هلی... مکثی کرد و گفت: -کی...کجا... -الان...پشت خونتون... هلیا-ا...الان اونجایی؟وایسا اومدم.... و قطع کرد...از این کارش،لبخند روی لبام اومد.هلیا همون هلیا بود.منم همون ماهان بودم.پس دوستی ما هنوزم پابرجا بود.از ماشین پیاده شدم و به سمت یکی از نیمکت ها رفتم.چند دقیقه بعد،هلیا رو دیدم.بی هوا از جام بلند شدم.هلیا لبخندی زد و به راه رفتنش سرعت داد.منم لبخند عمیقی زدم و بهش خیره شدم.زیبا براش کم بود.فوق العاده شده بود.یه شلوار لی تنگ،با مانتوی کرم و شال مشکی پوشیده بود.دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: -سلام...دیر که نیومدم؟ دستش رو فشردم و گفتم: -نه...مثل همیشه،به موقع اومدی..بشین... کنارم نشست. -از مدرسه چه خبر؟ پوفی کرد و گفت: -وااای...نمی دونی چه خبره...هیچکس باورش نمی شه...همه فکر میکنن داریم شوخی می کنیم...ولی نمی دونی چقدر جات خالیه...اصلا دیگه بهم خوش نمی گذره.... -دعا کن توی یه دانشگاه با هم قبول بشیم... آهی کشید و گفت: -امیدوارم..تو چه کار می کنی؟ -فعلا که هیچی.... اشاره ای به مانتو و شالم کردم و ادامه دادم: -الان که ظاهرم دختره...دارم واسه عمل حاضر می شم... هلیا خواست چیزی بگه،اما حرفش رو خورد. -چی می خواستی بگی؟ هلیا-هیچی.. -ا..اذیتم نکن..بگو چی می خواستی بگی دیگه... هلیا-اگه...اگه تو عمل کنی...دیگه...دیگه...دوست من....نیستی؟...یعنی دیگه پیشم نمیای؟ به طرفش چرخیدم و گفتم: -این چه حرفیه که میزنی هلی؟معلومه که نه... سرش پایین بود...دستم رو زیر چونه اش گذاشتم و مجبورش کردم نگام کنه...داشت گریه می کرد.بی هوا بغلش کردم و گفتم: -دیووونه..واسه چی گریه می کنی؟مگه می شه من از تو جدا بشم هلی؟...هان...؟یکم فکر کن...من که اینهمه تو رو دوست دارم...هلیا...جان ماهان گریه نکن دیگه... دماغشو بالا کشید و گفت: -قول بده ولم نمی کنی... -قول می دم... ازم جدا شد و توی چشم هام نگاه کرد.صورتش قرمز شده بود و دماغش باد کرده بود. با خنده گفتم: -ببین خله چه بلایی سر خودش آورده..! هلیا-ماهان...می شه عمل نکنی؟ -یعنی همین شکلی بمونم؟بمونم تو دوراهی؟نه پسر باشم نه دختر؟ هلیا-آره... -خیلی سخته هلی...دارم دیونه می شم...اصلا نمی دونم واسه چی...بیچاره مهیار رو هم مجبورش کردن بره آزمایش بده...چون دو قلوئیم.. خندیدم و ادام دادم: -فکر کن...مهیار..با اون ابهتش،دختر بشه....! هلیا پقی زد زیر خنده و گفت: -اونوقت اون می شه ماهان...تو میشی مهیار...! اخمی کردم و گفتم: -به من می خوره عین اون پسره خل و چل باشم؟ دستی به صورتم کشید و گفت: -آره...فقط یه ذره ریش و پشم کم داری...راستی،ریشم در میاری؟!! سرم رو بالا گرفتم و چونه امو نشونش دادم و گفتم: -آره...نگاه کن... هلیا-با این وضع ،بهتره زود تر عمل کنی...وگرنه می شی پسر دختر نما! -درد...بریم یه چیزی بخوریم؟ هلیا-بریم... دستش رو گرفتم و با هم به طرف ماشینم رفتیم... هلیا-راستی،از ترانه چه خبر؟ -واسه چی؟ هلیا-هیچی... -د..بنال دیگه...یا از اول نگو،یا تا تهش بگو... هلیا-آخه خیلی ابراز دل تنگی می کرد! -واسه من؟ -پ ن پ من! خندیدم و در رو براش باز کردم و خودم هم سوار شدم. -از روزی که نیومدم مدرسه،همش بهم می زنگه... هلیا-دختر خوبیه،فقط یه کوچولو روی تو غیرتیه! -ناخوشی...دختر مردمو مسخره نکن... هلیا-واقعیت رو گفتم -دیگه باهاش دعوا نکردی؟ هلیا-نه..اصلا بهش محل نمی ذارم...فقط رابطه ام با شقایق خوبه... -سلام بهش برسون...بگو دلم برا چل بازی هاش تنگ شده! هلیا-اتفاقا شقایق هم،همینو گفت! -خوش به حالتون...داره بهتون حسودیم می شه...به گذشته خودم.. هلیا-ولی تو هم می تونی خوش بگذرونی -ببخشید با کی اون وقت؟حتما با اون دوستی خل و چل مهیار...؟!! هلیا خنده ای کرد و گفت: -نمی دونم والله! *** توی آینه به خودم و اندام دخترونه ام نگاه کردم...اشک توی چشم هام جمع شد...باورم نمی شد تا چند ساعت دیگه ،چیزی از دختر بودن تو وجودم نمی مونه...نگاهی به موهام انداختم.برای اولین بار،دلم می خواست موهام بلند بود و می بافتمشون...آه عمیقی کشیدم و نگاهمو از آینه گرفتم.با بی حوصلگی لباس هامو در آوردم و لباسای گشاد بیمارستان رو پوشیدم.آماده بودم...آماده آماده...واسه پا گذاشتن توی دنیای عجیب و غریب پسرا....!بدون برداشتن شالم،در اتاق رو باز کردم.مانی و مهیار و بابا،پشت در بودن که با دیدن من،از جاشون بلند شدن.تو نگاه همشون حسی شبیه دلسوزی رو می دیدم.مانی با یه لبخند ملایم گفت: -آماده ای دخ...ماهان؟ بی خیال گفتم: -بله...پسرتون آماده است.... مهیار منو توی آغوشش گرفت و گفت: -بذار واسه آخرین بار ،حداقل ماهان خانمو بغل کنم... با اومدن دکتر،ازش جدا شدم و گفتم: -من حاضرم دکتر...بریم؟ لبخندی زد و گفت: -باشه...همه تو اتاق عمل منتظرن... لبخندی به بقیه زدم با کلی استرس دنبال دکتر راه افتادم... *** دستش رو فشردم و گفتم: -ماهانم...خوشوقتم... لبخندی زد و گفتت: -سعیدم... مهیار-خب دیگه...پیش به سوی کوه کوله مو روی شونه ام جابجا کردم و کنار مهیار راه افتادم. مهیار-خوبی ماهان؟ -آره...واسه چی؟ مهیار-تو خودتی...دوست نداشتی با ما بیای؟ -نه...حالا اینا نمی گن این داداش مهیار،از کدم گوری،یهو پیدا شد؟ مهیار-نه بابا...این مغز نخودیا،اصلا بلد نیستن فکر کنن...! آهی کشیدم و گفتم: -خدا کنه... عینک دودیم رو روی صورتم جابجا کردم و به متظره زیبای روبروم چشم دوختم....چقدر دلم می خواست الان با هلیا و دوست های خودم اینجا بودم...ولی حیف که نمی شد...داشتم خاطراتمو مرور می کردم که با صدای"آخ"ظریفی،به خودم اومدم.دختر مو بور سفیدی،کنارم روی زمین افتاده بود...با شرمندگی گفتم: -من...واقعا متاسفم... دختر خواست چیزی بگه که دوستش با عصبانیت گفت: -همینن؟...متاسفم..یه ذره حواستو جمع کن آقا... اومدم حرفی بزنم که دختر گفت: -صبا...ساکت...کمکم می کنی بلند شم؟ بی توجه به پسر بودنم(!)دستم رو زیر بازوی دختر انداختم و بلندش کردم و گفتم: -باز هم ازت معذرت می خوام...من اصلا حواسم نبود و واقعا شرمنده ام....! دختر با عصبانیت خودشو ازم جدا کرد و فریاد زد: -یعنی چی این کارا؟شما خجالت نمی کشی که... مهیار در حالی که دست منو می کشید،گفت: -این داداش من تازه از لندن برگشته...واسه همین این چیزا رو نمی دونه...شما به بزرگی خودت ببخش.. و بدون اینکه منتظر حرفی از طرف دخترا بمونه،راه افتادو منو هم با خودش کشید.رو به من گفت: -خاک تو سرت...ماهان...چرا اینقد تو گیجی؟بابا اگه به دادت نرسیده بودم که دختره تیکه تیکه ات کرده بود...یه ذره حواستو جمع کن برادر من... سام با خنده گفت: -ولی خوب تیکه ای بودا...باریک الله ماهان خان...دستت درست! خندیدم و گفتم: -نه به خدا...اتفاقی بود! سعید ضربه ای به پشتم زد و گفت: -ما خودمون زغال فروشیم...برو داداشتو رنگ کن... خندیدم و حرفی نزدم.. . . . نوید نفس نفس زنان گفت: -من دیگه نمی کشم...همین جا بشینیم؟ -به این هیکلت نمی خوره انقدر زود خسته شی...! سعید با لودگی گفت: -اگه یه سوزن بکنی تو بازو های این،عین بادکنک بادش خالی می شه....همش واسه خالی نبودن عریضه است! با تعجب رو به مهیار گفتم: -راست می گه؟ سعید-از کی می پرسی داداش؟از خودم بپرس..این مهیار که از نویدم بدتره...!مهیار دیگه سوزن نمی خواد...یه مشت واسه ترکیدنش کافیه... ضربه ای به بازوی خودش زد و ادامه داد: -ولی هیکل من...هرچی بگی کم گفتی...همش ماهیچه خالص... سام-سعید،تا حالا شده تو خفه شی،کسی اعتراض کنه؟ یا این حرف سام،همه زدیم زیر خنده... نوید-حالا بشینیم یا نه؟من خسته شدم... سعید در حالی که روی یکی از صخره ها می نشست گفت: -دفعه دیگه یکی این بچه ریقو رو بیاره،من می دونم با اون...خیر سرمون می خواستیم قله رو فتح کنیما.... نوید بلند شد و در حالی که به سمت سعید می رفت ،گفت: -جرات داری وایسا تا نشونت بدم بچه ریقو کیه...! سعید هم سریع بلند شد و پا گذاشت به فرار...!نوید یه سنگ از روی زمین برداشت و به سمت سعید پرت کرد که محکم توی کمرش خورد و با بی خیالی به طرف ما برگشت.سعید در حالی که دستش روی کمرش بود،داد زد: -الهی ننه ات داغتو ببینه که داغونم کردی...! داشتم با مهیار،جوجه ها روروی آتیش سرخ می کردم که با صدای آشنایی،به عقب برگشتم: -به به...سلام...ماهان خان... علی بود.اخمی کردم و گفتم: -سلام... علی-وقتی ترانه گفت،باور نکردم...به جمع پسرا خوش اومدی با بی زاری گفتم: -چی می خوای بگی؟ علی-هیچی...فقط می خواستم مطمئن بشم... -مطمئن شدی؟حالا گورتو گم کن... علی-دختر بودی،خوش اخلاق تر بودیا... پوفی کردم و گفتم: -علی رو اعصابی... علی-مهم نیست... مهیار-آقا پسر مزاحم نشو...و گرنه بد می بینیا... داداش مارو باش...مزاحم کی نشه؟!! علی-من با تو کار ندارم..طرف صحبت من ماهانه... -خب حرفتو بزن دیگه... علی اشاره ای به بچه ها کرد که چهار چشمی بهش خیره شده بودن و گفت: -تنهایی... -شمارتو بده،یه روز باهات قرار میذارم ببینمت... با شیطنت گفت: -از هلیا بگیر...خدافظ.. عصبی داد زدم: -اسم اونو 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد