ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
آویسا)
---------------------
ارشا عصری گفت برم اتاقش کارم داره و وقتی رفتم گفت بعد از کار شرکت بمونم کارم داره
اومدم بگم اگه کاری داری خب همین الان بگو دیگه
با خودم گفتم دوباره قاطی میکنه
مثله شیراز دوباره مشت میزنه ولی اینبار بجا دیوار تو صورت من
پس یه باشه گفتم و برگشتم
بعد از اینکه کار شرکت تموم شد منم از اتاق زدم بیرون و رفتم تو سالن اصلی رو یه صندلی نشستم تا اقا تشریف بیارن ببینم چیکار داره
حدود پنج دقیقه بعد اومد
داشتم نگاش میکردم که دوباره یاد حرفای اونروزش افتادم
نگام رو ازش گرفتم و به دیوار روبروم خیره شدم
ارشا-بلند شو بریم
-کجا؟
-بریم پارک پارسااینا منتظرن
-وا؟کارت این بود؟مگه خودم اینو نمیدونستم؟
-نه کارم این نیست...گیر نده دیگه بهت میگم.. یه امشب لجبازی نکن
هرچی بگم که نمیگه
لجبازتر از خودمه دیگه
به مامان خبر داده بودم و گفته بودم با سادنا اینا میرم بیرون
پس حل بود دیر رفتنم
شب با سادنا و پارسا وارشا رفتیم پارکی که پاتوقه جدیدمون شده بود
واقعا پارک قشنگی بود
بعد از شرکت سرراه غذا هم گرفتیم و اومدیم اینجا
همش هم پارسا بادابادامبارک میخوند اعصابم رو خورد میکرد
یعنی به این زودی دست بکار شده بود و به همه گفته بود؟
خب تو که انقدر طرف رو میخواستی پس چرا تا لان صبر کرده بودی؟
انگار فقط وایساده بود من بگم و اون دست بکار شه؟
پسره ی بیشعور
یه ذره عقل نداره
یعنی تو این همه وقت نفهمیدم من...
ولی همون بهتر که نفهمید
اون موقع غرورم چی می شد؟
فقط خودم و غرورم و از بین میبردم
هوا تاریک شده بود که وسایل رو جمع کردیم و راه افتادیم
فکر میکردم مثله با ماشین پارسا اینا میریم ولی وقتی پارسا گفت سادی رو باید ببره خونه مامان بزرگش...مامانش اینا اونجا فهمیدم به خاطره همینم زودتر از همیشه میخوایم برگردیم
و فهمیدم باید با ارشا برم چون اگه میخواستم منو برسونن و بعد برن دوساعتی طول می کشید
اه...این صدبار...اخه چقدر بگم بابا یه ماشین برا من بگیر؟
راه دیگه هم نداشتم نمیتونستم پیاده برم که...
حالا نکه نی از خدامم نیست!
وسطای راه بودیم
هیچ حرفی نزده بودیم
ارشا تو فکر بود همش
همین کارش باعث شده بود منم ساکت سره جام بشینم و برم تو فکر...
واقعا اخره این داستانه من چی میشه؟
یعنی بلاخره ممکنه ارشا...
یا...
مثله این فیلما به لج ارشا میرم و بدون فکر به خواستگار میگم باشه من با تو ازدواج میکنم و بع دم تا اخر عمر تو غم عشقم میسوزم و میسازم
وای چه داستان غم انگیزی می شد زندگیم
عمرا اگه چنین کاری بکنم
شده تا اخره عمر منتظرش میمونم حتی اگه رفت با کس دیگه ازدواج اما چنین کاری نمیکنم
اره من نمیتونم برم با کسی ازدواج کنم در حالیکه فکرم یه جا دیگس
و قلبم واسه یکی دیگه میزنه
این کار نهایته نامردی و بی معرفتیه
احساس کردم سرعت ماشین کم شد و چند لحظه بعد ماشین وایساد
فکر کردم رسیدیم
ولی وقتی سرم رو اوردم بالا و اطرافم رو نگاه کردم دیدم جلو یه پارک وایساده
با تعجب داشتم اطرافم رو نگاه میکردم
برگشتم سمته ارشا
اونم با خونسردی بهم نگاه کرد
یه لبخند بهم زد
-پیاده شو
چشمام و گرد کردم-اینجا اومدیم برا چی؟
یه چشمک زد-حالا تو پیاده شو میفهمی...همون کاریه که گفته بودم
-اخه همینجوری دیره...دیگه....
حرفمو دیگه ادامه ندادم
-قول میدم زیاد طول نکشه...یه ذره باهات حرف دارم...و میخوام یه سری چیزا رو روشن کنم همین...پیاده شو دیگه....لطفا
بدون هیچ حرفه دیکه ا یپیاده شدم
ارشا هم پیاده شد و از اون سمت خودشو بهم رسوند
و قدم به قدم با هم وارد پارک شدیم
یه مقدار راه رفتیم تا رسیدیم به جایی از پارک که وسطش یه فواره بزرگِ موزیکال بود که اب به طرز خیلی قشنگی خش می شد و یه اهنگ ملایم هم ازش به صدا در می اومد...هرچند لحظه یه بار از زیر اب ها نور رنگی میزد و اب رنگی می شد واقعا قشنگ بود
ارشا رفت سمته یکی از نیمکت هایی که روبرو فواره بود و نشست
منم به تبعیت از اون پشت سرش رفتم و رو نیمکت نشستم
ارشا به فواره خیره شده بود
واقعا نمیتونسم حدس بزنم چی میخواد بگه
برای چی قبول کردم باهاش بیام
برای چی نگفتم همین الان منو برسون خونه
اخه مگه میتونستم
میتونستم بگم من نمیخوام با تو بیام
نمیخوام باهات بیام و به حرفات گوش بدم
این چیزا جزء چیزهای غیر ممکن بود
اولین و شایدم اخرین بار بود که میتونستم باهاش تنهایی...
تو یه پارک...
جلو یه فواره...
بشینیم و فکرم همش ارشا باشه
ارشایی که تو این لحظه هنوز به هیچکس متعلق نداره
اما ممکنه...
اگه دفعه دیگه وجود داشته باشه...
متعلق به کسه دیگه باشه
ارشا-نمیدونم از کجا و چجوری شروع شد و چجوری ادامه پیدا کرد تا اخرش به اینجا رسید...فقط میدونم باعثه تغییره یک رنگی زندگیم شد باعث تغییر زندگی کاملا یک شکل 28سالم...تو کمتر از یک سال تمومه افکارم عوض شد...ارشا شد یه ادم دیگه...ارشایی که همه یه پسره مغرور میدونستنش که به هیچ کس محل نمی ده حالا عوض شده...حالا دیگه اون کسی نیست که به اطافیانش هیچ محلی نمیداد و به هیچ چیز جز کار و کار و کار فکر نمیکرد نیست...حالا دلش میخواد کسی که دوسش داره بهش محل بزاره...حالا کسی شده که نمیتونه بی محلی طرف مقابل رو تحمل کنه...
برگشت و زل زد تو چشمام...
-حالا همین ادم ...همین کسی که کنارت نشسته...قلبش نا ارومه...همش نگرانه و دلهره داره...دلهره داره نکنه که...کسی که عاشقشه و حاضره براش جونش رو بده و از دست بده...میترسه کسی که عاشقشه حسش مثله اون نباشه...تا چند روز پیش مطمئن بود این حس دوطرفس اما شنیده یه نفره دیگه این وسط پیداش شده...شنیده از اون خوشش اومده و ازش تعریف میکنه...تا چند وقته پیش که حس میکرد اونم دوسش داره فقط صبر کرده بود تا موقعیت پیش بیاد و اونو برای همیشه برای خودش کنه...اما الان همه چیز برگشته...به تمومه فکر و خیال هایی که میکرد شک کرده...خیلی این چند روز فکر کرد......ولی دید فهمیدنه حقیقت و عذاب وجدان گرفتن بعدا برا اینکه چرا نرفت حقیقت رو بگه بهتر از نگه داشتنه غروره...
کامل برگشت سمتم...
-اره منم اوردمت اینجا تا حقیقتو بفهمم...اومدم اینجا همه چیز رو گفتم تا حقیقت رو بفهمم حتی اگه بهاش شکسته شدن غرورم و دلم باشه...شکسته شدنه قلبی که چند ماه ریتم همیشگیش رو نداره...
اخه چرا؟
چرا ارشا؟
چرا من؟
تو داری جلو من از اینکه شاید قلبت شکسته بشه میگی؟
چرا فکر نمیکنی تو همون لحظه قلبه من شکسته میشه؟
ولی...اخه چطور ممکنه؟
ارشا میگفت دختره همش به ارشا میگه بیاد بگیرتش...
حالا یکی دیگه این وسط پیدا شده و دختره از اون خوشش اومده و ازش تعریف میکنه؟؟!
چطوری میشه؟؟؟
لعنت به اون دختر
ببین چه بلایی سرش اورده
ولی.....!!!!!!
وای خدا گیج شدم
چرا چند تا چیز با هم جور در نمیاد؟
چرا ارشا میگه ت این چند ماه؟
مگه میشه فقط چند ماه این دختر رو بشناسه بعد باهاش اشنا شده باشه و تا فکره ازدواج هم برن و همش دختره بگه بیا منو بگیر؟
مگه میشه؟
تو این مدت کوتاه
بعدم این ارشا خان که هی میگه اومدم حقیقتو بفهمم حتی اگه غرورم شکسته بشه و باعث از بین رفت قبلم بشه
اخه این کجاش غرورش شکسته شده؟
یعنی انقدر مغروره که فکر میکنه چون به من راجبه اون دختره گفته غرورش شکسته شده؟
خب مگه مجبورت کردن بیای به من بگی؟
تو که بجا شکسته شدن غرورت...قلبه منو شکستی
و تیکه تیکش کردی
تو که منو نابود کردی
اره تو قلبه منو شکستی
-اویسا؟
این دفعه یه جوری صدام کرد
یه جوری که هیچ وقت صدام نکرده بود
احساس میکردم کامل با احساس صدام کرد
ای خاک بر سرت اوی خوبه داره جلوت از عشقش به اون دختره میگه بعد تو...
خب اخه خدا وکیلی یه جوری صدا کرد دیگه
خب چیکار کنم....دله دیگه
این چیزا حالیش نمیشه
سرم رو تکون دادم-هوم؟
-میخوام حقیقتو بفهمم...کمکم میکنی؟
اه لعنتی
اخه چرا
چرا مـــــــــــــــــن؟؟؟
حتما میخواد برم پیشه دختره بگم پرا عشقه منو نمیخوای!
ولی مگه من نبودم میگفتم اشکال نداره منو نخواد ولی بره با کسی که دوسش داره...اونم دوسش داشته باشه و باهاش خوشبخت بشه
اره من باید اینکار رو بکنم
اره من همه ی سعیم رو برای خوشبختی ارشا میکنم حتی اگه منو نخواد
-این وسط چه کمکی از من بر میاد؟
-جوابه همه این حقیقتایی که میخوام بفهمم رو تویی که باید جواب بدی...این بزرگترین کمکی هست که میتونی بکنی
گیج بهش نگاه کردم-من؟؟؟!
اره...تو باید جواب منو بدی...تو باید بگی راسته...راسته که یکی دیگه این وسط پیدا شد؟تو باید بگی راسته خواستگار برات اومده و تو هم ازش خوشت اومده؟
وااااااااا؟این چی میگه؟
این چه ربطی به اون موضوع داشت؟
از اون ور میگه اون دختره منو نمیخواد از اون ور میگه راسته که برات خواستگار اومده
اصلا ارشا از کجا میدونست؟
منظورش چیه تو هم ازش خوشت اومده؟
من از فرهود خوشم اومده؟؟
اه...همه چی قاطی شده که
گیج تر از قبل سرمو تکون دادم و یه بار چشمام رو باز و بسته کردم
-من اصلا نمیفهمم....این حرف چه ربطی بهم دیگه دادن؟تو اول اون موضوع رو میگی بعد یه دفعه میری تو موضوع خواستگاری من؟اصلا تو از کجا میدونی برا من خواستگار اومده؟تو براساس چه چیزی میگی من از اون خوشم اومده
ارشا یه دفعه با هیجان گفت-یعنی از اون مرتیکه خوشت نیومده؟! ارشا یه دفعه با هیجان گفت-یعنی از اون مرتیکه خوشت نیومده؟!
این ذوق زدگیش برای چی بود؟
مگه فرهود بدبخت چیکارش کرده بود که بهش میگه مرتیکه!
اودم بگم نه که یه ذره با خودم فکر کردم
حدس میزدم میدونه که دوسش دارم پس حتما میدونه حالا اوضام چطوره
اره حالا که ارشا انقدر غرورش براش مهمه پس چرا من نباشم؟
-فعلا دارم بهش فکر می کنم
یه دفعه انگار مثله بادکنک بادش رفت
-که اینطور...پس داری فکر میکنی...ولی...
چند لحظه مکث کرد
دستش رو اورد بالا و کوبید به پاش
-.ولی من اینمه حرف زدم تا حقیقت رو بفهمم...
یعنی تو...
تو...
هیچ حسی به من نداری..؟
جــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــان؟
-منظورت چیه؟
-ببین... خب... خب من... من فکر کنم تو نگرفتی ...حرفای منوفکر کنم برایت سوء تفاهم پیش اومده... ببین من گفتم ...گفتم عاشق شدم... خب اینو راست گفتم... ولی اینکه اون همش میگه بیا منو بگیر(سعی میکرد جلو خندشش رو بگیر) ...خب... خب این راست نبود ...میخواستم ببینم این حرفا رو بزنم تو چجوری رفتار میکنی ...به جون خودم فقط همین دروغ بود اونم به همین علت(سرش رو به مسخرگی خاروند) ...ولی هیچی که نفهمیدم هیچ گیج ترم شدم
این منظورش اینکه...
وای خدا جون عاشقتم!
یعنی ارشاهم...؟؟؟؟؟
یه دفعه اخمام و کردم تو هم
بخاطره یه دروغش چقدر حرص خوردم
-تو خجالت نمیکشی به من دروغ میگی؟
-خب خواستم زرنگی کنم که...
چپ چپ نگاش کردم
-که...به همین خیال باش که من....
-که تو؟؟؟
یک ابروم رو دادم بالا-که...
اه یه دوست دارم هم نمیگه بی عرضه..به جون خودم اگه نگه عمرا اگه دیگه باهاش حرف بزنم
اره جون عمت...تـــو!!!
اخمام رو بیشتر کردم-من باید برم اخمام رو بیشتر کردم-من باید برم
ارشا از تعجب ابروهاش رفت بالا-چت شد یه دفعه؟چرا یهویی میگی باید بری؟
-دلیل از این بالاتر که دیگه اخره شبه؟
یه نگاه به ساعتش انداخت-اِ؟چه زود گذشت...درسته جونم گرفته شد تا اینا رو گفتم ولی دیگه فکر نمیکردم انقدر زود بگذره....
چند لحظه صبر کرد-ببین اوی...جون من اذیت نکن دیگه....ببین چندمین باره میگم....من اومدم اینجا تا حقیقت رد بفهمم....اومدم همه اینا رو گفتم تا بفهمم اخرش چی میشنوم ازت...حتی غروری که بیشتر اونی که حختی فکرش رو بکنی برام ارزش داره رو بخاطره تو گذاشتم کنار...لطفا...خواهشا حقیقتو بگو و خلاصم کن...تو از اون خواستگارت خوشت اومده؟یعنی تو هیچ...حتی یه کوجولو هم به من احساسی نداری؟یعنی من اشتباه فکر میکردم؟
چی بهش میگفتم؟
تمامه حقیقتو تو دلم رو؟
مگه اون نیومد همه چیز رو گفت و حتی غرورشم از بین برد؟
پس منم باید همین کار رو بکنم
اره...دیگه غرور بینه ما جایی نداره
مگه خوده من منتظر نبودم ارشا بگه
مگه نمیگفتم تا وقتی ارشا حرفی به زبون نیاره منم چیزی نمیگم
پس الان دیگه وقتشه
اره باید منم بگم...
-اول بگو کی به تو گفته من از فرهود خوشم اومده هی اینو میگی؟
-لیلیه مجنون
ای سادنا تو ذاتت اخه من کی گفتم از فرهود خوشم اومده؟
واقعا که کارهاش کپی برابر اصله همون مجنونشه
-گفت من از فرهود خوشم اومده؟
عصبی دستش رو کرد تو موهاش-انقدر فرهود...فرهود نکن...مگه پسر خالته؟...اره سادنا گفت تو از اون مرتیکه خوشت اومده...اویسا جونم داره بالا میاد بگو دیگه لعنتی......حسه تو به من چیه؟اول جواب منو بده بعد هر سوالی خواستی جواب میدم
اخی عزیزم ببین چه حرصی میخوره....
-خب...امـم...خب...
اه نه میدونم چجوری بگم نه میدونم چی بگم
عصبی از دسته خودم داشتم پام رو تکون میدادم
ارشا-ببین اوی...میدونم گیج شدی و میدونم خیلی بی مقدمه و یه دفعه ای گفتم بیایم اینجا و این حرفا رو بهت گفتم....ببین فقط یه اره یا نه به من بگو...تو هم حست به من مثله حسه من به تو هست؟
خندم گرفته بود ...بچم چقدر درکش بالاست!
خب از اون اولم جواب من بله بود که ولی اینهمه سر این دختر دروغیه منو حرص دادی بزار یه ذره هم من حرصت بدم
دیگه باید از اول زندگی یه زهر چشمی ازش بگیرم دیگه!!!!!!!!!
چند دقیقه ای با یه لبخند که سعی داشتم با گاز گرفتنه لبم جلوش رو بگیرم تلف کردم
توتمام این چند دقیقه هم اررشا بهم خیره شده بود و هر چند لحظه یه بار یه نفس کلافه میکشید
منم با خونسردی تمام به فواره که مثله اب جوش اومده کتر قل قل میکرد نگاه میکردم
بلاخره برگشتم سمتش-خب....منم...خب منم همون....همون احساسی رو به تو دارم که....
نذاشت حرفم تموم بشه و با نگرانی-همون احساسی رو به اری که به برادرت داری؟
نذاشت حرفم تموم بشه و با نگرانی-همون احساسی رو به اری که به برادرت داری؟
بلند زدم زیره خنده
هرکاری میکردم نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم
اخه ارشا براساس چه چیزی اینو وسطه حرفه من گفته بود؟
ارشا از جاش بلند شد-الن به من داری میخندی نه؟به اینکه چقدر احمقم که اومدم همه چیز رو گفتم با اینکه میدوستم جوابت نه و اون مرتیکه رو میخوای؟اره داری به من میخندی؟
بعدم بدونه اینکه منتظره جواب من بمونی به سمته فواره رفت و نزدیکش وایساد و به اون خیره شد
سعی کردم نیشم رو ببندم ولی مگه بسته می شد؟
انقدر خودم رو بشگون گرفتم همه جام درد میکرد
بلاخره خودم رو کشتم و جلو خندم رو گرفتم
سریع بلند شدم و به سمته ارشا رفتم
بدون اینکه فکر کنم شروع کردم حرف زدن
حرفایی که از روی عقل نبود همش از روی احساس بود
از ته دل بود
از اولش گفتم
از سفرشیرازمون...
از اینکه اشتباه میکنه و من هیچ احساسی به فرهود ندارم
از اینکه اشتباه میکنه و من اون رو به چشم داداشم نمیبینم....
************************
ساعت طرفای یازده بود
خدا رو شکر نزدیک خونه بودیم
چون همیشه تا این موقع ها ووقتایی که با سادنا ینا میرفیتیم بیرون...بیدون بودیم
مشکلی نبود
ارشا بعد از بلاخره گفت....
گفت که دوستم داره
اونم مثله من گفت و گفت...
دوست دارم لبالب،
میسوزه عشقم از تب،
پر میشم از اسم تو، هر ثانیهء هر شب؛
دوست دارم تا فردا،
دوست دارم تا دریا،
شاید ببینمت باز، تو وقت خواب و رؤیا؛
ساعتی از شقایق، دقیقه های عاشق، دوست دارم تو بارون، تموم این دقایق؛
سبد سبد ستاره، رو دوش شب سواره، اگه فردا نباشه، دوست دارم دوباره؛
دوست دارم لبالب، میسوزه عشقم از تب، پر میشم از اسم تو، هر ثانیهء هر شب؛
دوست دارم تا فردا، دوست دارم تا دریا، شاید ببینمت باز، تو وقت خواب و رؤیا...
دوســــــــــــــــــت دارم
(اهنگ دوست دارم از مازیار فلاحی)
ارشا ماشین رو کوچه بالایی خونمون یه گوشه نگه داشت
و بعدم برگشت سمته من و زل زد تو چشمام
انگار داشت با چشماش این اهنگ رو برام میخوند
منم بدونه اینکه از نگاه کردن خسته بشم...
زل زده بودم تو چشمایه کسی که عاشقش بودم...
بعد از اینکه اهنگ تموم شد
ارشا ضیط و خاموش کردو بازم برگشت سمتم...
ارشا-اویسا ببین...همین الان که رفتی خونه با مامانت اینا میگی جوابت به اون منفیه ها
منم رگه اذیت کردنم امشب زده بود بالا ها—خب حالا شاید مامان خواب باشه...فرقی نداره...امروز...فردا....پس فردا...هفته دیگه....
-اویسا میدونی اعصابم خورد شه چیکار میکنما!بخدا این دفعه به جای مشت تو دیوار میزنم این شیشه ماشینو میشکنما!!
-فدا سرم...بزن بشکونم
مثله اینکه فهمید دارم شوخی میکنم و دارم سربه سرش میزارم-فدا سرت؟پس فدا سرت اگه مشت بعدی رو کوبوندم تو اون صورت خوشگلتا...
ازاین تعریفش ذوق مرگ شدم و هم برای اولین بار بلاخره خجالت کشیدم
هیچ وقت به طور واضح اینجوری ازم تعریف نکرده بود
سرم رو انداختم پایین که مثلا خجالت کشیدم
-عاشقتم به مولا
نچ استغفرالله...از دسته این پسروووونکن اینکارا رو با ما...ما عادت به این داریم فقط حرصمون بدی...
سرم رو بازم بالا نیاوردم و داشتم با بند کیفم بازی میکردم که دیدم دستش رفت سمته داشتبردی که جلوم بود و از توش یه کیسه بیرون اورد
-حالا جدا از شوخی....حتما الان میری و به مامانت میگی به فرهود جوابه منفیت رو بده...بعدم بگو ما فردا شب میایم خواستگاری!
جوری سرم رو اوردم بالا که گردنم درد گرفت-خواستگاری؟فــــــــــردا؟ چه خبره به این زودی؟
-بله خواستگاری...کجاش زوده؟چند ماهه دارم صبر میکنم دیگه...من دیگه تححمل ندارم
--ارشا؟
-جانم؟
-کی اجازه داد شما بیای خواستگای؟
-اِ اِ اِ اِ اِ...دختر کم منو امروز حرص دادی ولم نمیکنی بازم؟دلت بسوزه خانومم اجازشو داد...رایتی(کیسه رو گرفت سمتم)اینم دوست دارم برا فردا شب سرت کنی
کیسه رو از دستش گرفتم و توش رو نگاه کردم
-وای اینکه همون شال بنفشس...پس...تو...تو اینو از اولم برای من گرفته بودی؟
-پس چی فکر کردی؟مطمئنم به هیچ کس به اندازه تو این نمیاد
-چقدر سر اون دختره حرص خوردم....اقا اخر میگه درغ گفتم....از اون طرف چقدر برای این شال حرص خوردم که برا کی گرفته...یعنی دلم میخواد بزنم لهت کنم ارشا
هر چی حرفمو ادامه میدادم خندش بیشتر می شد
-ارشـــــــــــا بسه...من انقدر حرص خوردم بعد تو داری به حرص خوردن من میخندی؟
-اخه فداتشم حرص خوردنتم خیلی قشنگ و باحاله...!!!