وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

تپش عشق 3

(آویسا)---------------------

با صدای بفرمایید رفتم تو اتاق اولین چیزی که وارده اتاق شدم دیدم که پنجره طولی بلند بود که میتونستی کاملا بیرون رو ببینی که پس این اق رییسه کوش سرم رو چرخوندم این ور اون ور که دیدم سمته چپم یه میزه مشکیه بزرگه که یه نفر پشتش نشسته و سرش پایینه همین که رومو کردم اونور دیدمش سرش رو اورد بالا وما دوتا چشم ابی رنگ تماشا کردیم خیلی خوشرنگ بود از اون خوشرنگ تر تیپ و قیافش بود !یعنی این رییسه؟اینکه بجا نشستن پشته میز باید بره تو این فشن شو ها راه بره دست از بررسی برداشتم چون اگه زیادی نگاه کنم این پسرا هم که خدایه اعتماد به نفسن جوره دیگه برداشت میکنن بعد سرم رو یه ذره اون ور تر کردم و دیدم یه پسر دیگه اونجا وایساده و دستش رو تکیه داده به همون میز مشکیه اونم مثله همین چشم ابیه خوشمل بود از هر لحاظ چشم و ابرو موهاش مشکی بود لباشم متوسط بینیشم زیادی صاف و صوف میزد کوفتش بشه حالا خدا رو شکر واسه خودمم خوب بود وگرنه چقدر نفرینش میکردم قدش بلند بود و هیکلشم متوسط رو به گنده جا ارتام خالی بهش بگم گنده بشینه این وسط و تک تک گیس هاش رو بکنه

یعنی واقعا این فنچوله که بیشتر به فشن ها میاد رییس شرکته و چنین شرکته معروفی داره؟فکر نکنم شاید برای باباشه یه چند وقتی سپرده دسته این .

خلاصه اقا لطف کردن یه تعارف کردن بشینیم ما هم نشستیم بعد از چند لحظه شروع کرد به حرفیدن

رییس: من هرکسی رو قبول نمیکنم که بیاد تو شرکتم کار کنه نمیتوم پروژه های بزرگ شرکتو دست چندتا دانشجو که هنوز لیسانسشونو نگرفتن بسپارم متوجه که هستین ؟

نکبت حالا انگار خودش چند سالشه وتحصیلاتش چقدره!! شیطونه میگه جفت پا برم تو حلقشا ایکبیری تو دلم یکی زدم تو سرم اخه این کجاش ایکبیریه تا چند مین پیش داشتم میگفتم مثله مدل هاست الان میگم ایکبیری البته فکر کنم دلیله این بدبینی اون اتفاقیه که تو خوابم افتاده بود.

یه نگاه به سادی و مانی کردم دیدم سرشون رو تکون دادن منم ناچار تکون دادم که یعنی متوجه ام و منتظر بقیه حرفایه اق رییس شدم که همین موقع در به صدا در اومد

همه سرمون رو به سمت در برگردوندیم که در بدونه اینکه این اق رییس اجازه بده باز شد فکر کنم اون برا کشک بازی بوده 

که وقتی در باز شد همون پسر چشم مشکیه اومد تو این کی رفت بیرون ؟ با یه سینی که توش چند تا فنجون بود داخل شد وااااااااااااااااا یعنی این ابدارچیه؟؟؟؟؟؟نبابا اخه مگه میشه با این تیپ و قیافه ابدارچی باشه؟؟؟؟

از فکرام اومدم بیرون و یه نگاه دیگه بهش انداختم که دیدم یه لبخند از اون ها که زیادی دخترها رو دق میدن زد البته به نظرم بیشتره قسمته کشتنش به سادنا بود.

نسکافه ها رو گرفت جلومون ما هم برداشتیمو یه تشکر کردیم اونم یه خواهش میکنم گفت و بعد رفت رو یه صندلی نزدیکه رییسه نشست

رییس: لطفا مدارکتونو بدید .

مانی مدارک ما دوتا روهم گرفت و به سمته این رییس شرکته گرفت اونم ازش گرفت و شروع کرد به زیر و رو کردن

بعد چند دقیقه سرش رو بالا اورد و به ما که به دور و ور اتاق نگاه میکردیم یه نگاه کرد 

رییس شرکت: چرا نسکافه تونو میل نمیکنید؟ بفرمایید راحت باشید

ماهم فنجونا رو برداشتیم و بعد اون پسر چشم مشکیه شروع کرد حرف زدن: خب ما دیگه باید باهم اشنا بشم چون میخوایم چند ماه باهم کار کنیم و اگر خدا بخواد باهمم همکار بشیم خب میشه خودتون رو معرفی کنید؟

اول مانی خودش رو معرفی کرده و بعدشم سادنا اخرم من

دوباره چشم مشکی حرفید: خب حالا نوبته مائه من پارسا ملکی و ایشون هم ارشا صالحیه همونطور هم که باید متوجه شده باشید اقای صالحی رئیسه شرکت هستند.

یه نگاه به این صالحی انداختم دیدم اخم کرده وا برای چی اخم کردی خوشگله؟؟

ارشا: لطفا همراه اقای ملکی برید تا هم شرکت رو بهتون نشون بده و هم اتاق کارتونو و راستی روزایی که باید بیاید دفترساعت های کارش به این رواله صبحاش ساعت8:30 ساعت کارشروع میشه تا ساعت 1 و از ساعت 2 بعداز ظهر تا ساعت7:30 غروب حالا هم میتونید برید

بعد از این حرفش ماها هم بلند شدیم و به همراهه پارسا از اتاق رفتیم بیرون

چه رییسه خشک و خشنی اه اه ایکبیری

یه سری از روی تاسف برای پارسا تکون دادم و رو کردم بهشون وگفتم : لطفا مدارکتونو بهم بدید. 

بعد از اینکه یه نگاه به مدارکشون انداختم سرمو اوردم بالا تا اسماشون یادم نره اسم پسره مانی بعدی سادنا و بعدی هم اویسا 

همون طور که سرم توی پوشه مدارکشون بود بهشون گفتم:چرا نسکافه تونو میل نمیکنید؟ بفرمایید راحت باشید 

با این حرفم انگار پارسا اجازه حرف زدن پیدا کرده باشه رو کرد بهشونو گفت: خب ما دیگه باید باهم اشنا بشم چون میخوایم چند ماه باهم کار کنیم و اگر خدا بخواد باهمم همکار بشیم خب میشه خودتون رو معرفی کنید؟ 

اول از همه اون پسره اسمش چی بود؟ اهان مانی جواب داد بعدم اون دوتا وباز این پارسا وراجی هاشو شروع کرد 

پارسا_خب حالا نوبته مائه من پارسا ملکی و ایشون هم پسرهم ارشا صالحیه همونطور هم که باید متوجه شده باشید اقای صالحی رئیسه شرکت هستند.

نه مثل اینکه این ادم نمیشه همین جوری هرچی میخواد میگه اخه بیشعور مثلا من رییسه شرکتم باید قیافه بگیرم و خودمون رو معرفی کنم تو چیکاره ای خودشیرینه نکبت مثلا میخواد خودش رو نشون بده به اهای منم ادمم ای خدا این پارسارو از روی زمین بردار تا من راحت بشم خدااا 

با یه تک سرفه من همه روشونو طرف من کردن و من یه چشم غره به پارسا رفتم که سرشو انداخت پایین و یه اخم انداختم تنگ صورتمو و خیلی خشک و کمی عصبانی بهشون گفتم : لطفا همراه اقای ملکی برید تا هم شرکت بهتون نشون بده و هم اتاق کارتونو و راستی روزایی که باید بیاید دفترساعت های کارش به این رواله صبحاش ساعت8:30 ساعت کارشروع میشه تا ساعت 1 و از ساعت 2 بعداز ظهر تا ساعت7:30 غروب حالا هم میتونید برید . 

بعد از اینکه همراه پارسا از اتاق رفتن بیرون با عصبانیت یه مشت زدم روی میزم و با خودم گفتم:ای پارسا تو روحت اخه بتوچه اماره منو به اینا میدی مگه خودم لالم ؟باز سرمو به کارهام گرم کردم تا این پارسای نکبت تشریف بیارهمثله این جوجه کوچولو ها پشته سره پارسا راه افتادیم تا شرکت رو بهمون نشون بده


اول که از اتاق اومدیم بیرون رفت به سمته راست که یه راهرو بود به اولین در که رسیدیم 

پارسا:خب اینجا همونطور که میبینید رو پلاکش اسمه منه یعنی به اینجانب تعلق داره این اتاق روبرویی من هم به مهندس میلانی و سلطانی تعلق داره این اتاقه بغلیش هم برای مهندس فتاحی و محمدی هست.

دوباره برگشتیم به عقب و اون راهرو رو اومدیم جلو که دوباره رسیدیم به اتاقی که برای این صالحی یا ارشا بود بعد این دفعه راهروی سمته چپش رو رفتیم تو که اولین اتاق رو پلاکش زده بود اتاقه مهندسین 

پارسا:اینم همونطور که میبینید اتاقه مهندسین هست برای بعضی وقتا که کارهای گروهی یا پروژه های بزرگ هست همه مهندستا اینجا میان واین اتاقه ته راهرو هم ما برای شما سه نفر قرار دادیم

بعدم خودش جلوتر رفت و درش رو باز کرد ما هم یکی یکی رفتیم تو 

پارسا:اینم جایی که توش باید کار کنید امیدوارم خوشتون بیاد. راستی اسمه خانومه منشی مون هم سلیمی هست و درست روبرو میزشون یه در که روشم نوشته دار ابدارخونه هست که عمو رحمت اونجا کار میکنه. من فعلا برم به کارام برسم.مشکلی که ندارید؟

من که دیدم اون دوتا سرشون رو به معنی نه تکون دادم با خودم گفتم الان میگه اینا زبون ندارن بخاطره همین

من:نه ممنون لطف کردید راهنماییمون کردید

پارسا:خواهش میکنم

سری تکون داد و رفت بیرون

یه نگاه به دور وبرم انداختم یه اتاق نسبتا بزرگ بود که مثله اتاقه رییسه از این پنجره بلندا داشت خدا رو شکر عقده ای نمیشم.سه تا میز و صندلی هم بود که دوتاش بغله هم یکیش هم روبری این دوتا بود بغل هر میز هم یه میز نقشه کشی بود یه کاناپه هم ته اتاق بود که جلوش یه میزه بزرگه مستطیل بود دکوراسیون اینجا برعکس تنها اتاقی که دیده بودم یا همون اتاق صالحی که مشکی بود اینجا کاملا سفید بود خداروشکر اینجا مثله اتاقه اون نیست وگرنه افسردگی میگیرم درسته مشکی جزء رنگ های مورده علاقم بود ولی جایی که سرتاسرش مشکی بود و همه اطرافت تیره ادم خود به خود قاطی میکرد نمیدونم این چرا هنوز سالم بود البته قیافش سالم میزد وگرنه عقلش رو هنوز باهاش زیاد کار نداشتم متوجه بشم شایدم اثر گذاشته مثلا اون اخمه ناگهانیش تو اتاق که من هیچ دلیلی نتونستم براش پیدا کنم یا اون رفتاره خشک و خشن و مغرورش.البته نمیشه از همین الان گفت که همیشه اینجوریه چون امروز دیداره اولش با ما بوده.

خلاصه من رفتم به طرفه اون دوتا میزی که کناره هم بود و اخریش که ته اتاق بود و به پنجره نزدیک بود رو برداشتم سادنا هم اومدم میز بغلی مانی هم رفت میز روبرویی

وااااا اینا امروز چرا سایلنتن کامل

من:خوبید؟

سادنا:اره چطور

مانی هم سرش رو تکون داد

من: پس چرا انقدر ساکتید؟

سادنا:چی بگیم؟

من:وااااااا خوب همون چیزی که همیشه تو دانشگاه باهاش مخه منو میجویی 

سادنا:نمیدونم امروز چرا اصلا حاله حرف نمیاد

من:تو چرا نمیحرفی مانی؟

مانی:منم مثله سادنا

من:کلا قاط زدید


بعدم رفتم پشته میز نشستم


(آویسا)---------------------یه نیم ساعت از رفتن پارسا گذشته بود و ما هم بیکار نشسته بودیم و دوروبرمون رو نگاه میکردیم یعنی اینا نمیگن اینا اینجان؟چیکار میکنن؟

من میگم این صالحیه رییس نیست شرکته باباشه اومده یه مدت کار کنه بگید نه اخه ادم رییس شرکت باشه چند نفر بیان شرکتش برای معرفی و استخدام بعدش یه کلام نباید بگه امروز اینجا بمونیم ...بریم ...فردا بیایم... پس فردا... پسون فردا...هفته دیگه... دو هفته دیگه... بابا این دیگه چه شاسی میزنه انگار نه انگار رییسه این شرکت هستا ادمه بی مصرف دیگه یه درصد هم شک ندارم اینجا واسه باباشه و این یه دو سه هفته ای اومده اینجا کار کنه ولی اینطور که پیداست به اخره این هفته نرسیده میندازش بیرون خب...اممممممممم...یعنی چند روز میتونه ریاست کنه؟...اممممممم...خب امروز که شنبس تا اخره هفته... یه روز امروز... فردا دو روز ...دوشنبه سه روز... چهارشنبه چهار روز ...والسلام پنج شنبه پنج روز... اخییییییی فقط پنج روز میتونه ریاست کنه ...ولی شاید زودتر هم باباش انداختش بیرون... نازززززززززززززززی ...ولی ایشالله به یه هفته نرسه این عرضه ی یه هفته ریاستم نداره!!!

وای خدا چه حالی بده مثلا ما داریم کارهامون رو میکنیم یه دفعه صدای بلند داره میاد که مثلا دارن دعوا میکنن ما هم میریم بیرون میبینیم همون موقع یه مرده گنده هنوز تو اتاقه و داره دادو بیداد میکنه که بندازیدش بیرون بعدم دو تا از این بادیگارد هایی که شیش تن وزنشونه اومدن و این صالحی رو میگیرن و میندازن بیرون اونم هی خواهش میکنه نه اینکار رو نکنید بعد به من که نزدیک ترین فردم رو میکنه و میگه-خانوم شریفی خواهش میکنم التماس میکنم بگید منو از اینجا نندازن بیرون(تو این حین هم مانتوی منو گرفته و التماس میکنه و اشک میریزه )

وای خداجون چی می شد این اتفاق میوفتاد ...چقدر اون موقع حال میکردم به حال این ادمه بی مصرف...

یه یک ساعتی گذشته بود و یه دفعه این صالحی سراسیمه اومد تو بدونه اینکه در بزنه بی ادب...ولی خب شرکته خودشه ...ولی شعور نداره یه در بزنه؟؟؟

اره داشتم میگفتم سراسیمه اومد تو ولی مثله اینکه از نگاه متعجبه ما متوجه شد یه ذره مثله خل و چل ها رفتار کرده که یه اهمی کرد و رو به ما 

ارشا:واقعا معذرت میخوام من فکر کردم پارسا بعد از اینکه شرکت رو بهتون نشون داده گفته که فردا اول وقت برای شروع اولین روز کاریتون بیاید الانم مرخصید ولی مثله اینکه یه کاری داشته که چند دقیقه شما رو تنها میزاره بعدش مجبور شد سریع شرکت رو ترک کنه بازم متاسفم برا اینکه معطل شدید

اوهووو چه با ادب!!!!مثله اینکه رویام به حقیقت پیوسته و مثله اون موقع که تو فکرام بود داره التماس میکنه ببخشیمش با این فکر یه لبخند اومد رو لبم و همون موقع سرم رو اوردم بالا که نگاهم با این اق صالحی برخورد کرد و وقتی لبخنده زیادی گندم رو دید یه اخم کرد 

وااااااا این واقعا قاطی دره یه کلام تعریف کردم با ادبه قاط زد الکی الکی دوباره اخماش رفت تو هم دیوونه

البته فکر کنم از تو نگاهم خوند به چی فکر میکردم که اونجوری خندیدم ولی مگه تو مغزش سیستمه غیب گویی داره؟والا

مانی:نه اقای صالحی اشکالی نداره ماهم تو این مدت داشتیم راجبه دانشگاه با هم حرف میزدیم 

واااااااا ما کی راجبه دانشگاه حرف زدیم شما هم که همتون رو سایلنت بودید عجب خالی بندی شده این مانی!!!

ارشا دوباره (ای بابا یه موقع میشه ارشا یه موقع میشه صالحی خودمم هنگ کردم)یه نگاه به ما سه تا انداخت و به من که اخر از همه بودم رسید اون اخمه ایکبیریش شیش برابر شد ای بابا این خود درگیری داره به والله روانی ایشالله زودتر بابات بیاد با جفت پا بندازتت بیرون

ارشا:خب بهتر از این ناراحت بودم که تو این مدت بیکار بودید و وقتتون بیهوده رفته

اوهو دوباره با ادب شد بیهوده!!!

نه مثله اینکه واقعا یه نموره ادب داره که این مدلی حرف میزنه

ارشا:روز اوله کاریتون همونطور که قبلم گفتم از فرداست پس میتونید برید و فردا راسه ساعت باید اینجا باشید خوشبختانه یا متاسفانه من خیلی به اینکه بموقه به شرکت رسیدن توجه دارم و هرگز دیر رسیدن رو نمیتونم ببخشم پس لطف کنید همیشه راس ساعته کاری شرکت باشید.

بعد یه نگاه به ساعتش کرد

ارشا:خب من چند دقیقه دیگه جلسه دارم و باید برم تو اتاقم چون هر لحظه ممکنه برسرن پس من میرم .خدافظ

هر سه تامون خدافظی کردیم بعد از اینکه اون رفت اهم کیفمون رو برداشتیم و از اتاق زدیم بیرون و از خانومه منشی که پارسا گفته بود سلیمی هست خدافظی کردیم و از شرکت رفتیم بیرون


(ارشا)---------------------



حدود یه یک ساعتی از رفتن پارسا از شرکت گذشته بود و من تو اتاقم داشتم رو یه نقشه کار میکردم که در بدونه اینکه صدایی به این منظور که برای اجازه گرفتن بهش بخوره باز شد و یه ادم که اولا نمیشه گفت ادم دوما هیچ صفتی براش مناسب نیست اومد تو بله پارسا خان

من:اخه تو چقدر بیشعوری حداقل جلو این سه تا که تازه اومدن مثله ادم برخورد مثلا من رییسه این شرکتم این همه جلو اینا درست حسابی برخورد میکنم که ازم حساب ببرن و درست کارشون رو انجام بدن اون وقت تو اینجوری کلت رو میندازی میای پایین؟!

پارسا:اووووووووووووو ه حالا انگار حالا چی شد خوب دلم خواست اینجوری بیام اصلا سَنَنَ مربوط؟؟

من: واسه من سَنَنَ مربوط سَنَنَ مربوط نکنا

پارسا:دلم میخواد تو چیکار داری؟

من:حتما یه کار دارم

پارسا:چیکار ؟

من:این سه تا رفتن؟

پارسا:کجا؟

من:خونه مستر شجاع خب کجا برن از از شرکت رفتن 

پارسا:نه برا چی برن تو اتاقشونن دیگه

یه نگاه به ساعت انداختم یه ساعت و نیم از وقتی که همراه پارسا از اتاقم رفته بودن بیرون که شرکت رو نشونشون بده گذشته بود یعنی این همه وقت اونا بیکار تو اتاقن؟

من:پارسا اخه تو چقدر احمقی اخه مگه تو نمیدونی اینا امروز که برا استخدام اومدن فقط باید استخدام شن کارشون از فردا من گفتم تو نمیدونی باید بعد از نشون دادن شرکت بفرستیشون برن ؟اخه تو چقدر خنگی .از اون موقع تاحالا اونا دارن چیکار میکنن؟نمیگی یه ساعته اونا بیکار نشستن برم بگم برن؟

پارسا:خب تو اتاقشونن دیگه چیکار کنن؟حالا گفتم بزار یه ذره با محله کارشون اشنا بشن

دیگه بدونه اینکه جوابه این احمق رو بدم سریع رفتم به سمته اتاقه اونا .یعنی اینا یه ساعته بیکارن؟اخه اینا زبون ندارن که بیان به من بگن ما چیکار کنیم؟حتما ندارن مخصوصا دخترا اون مانیه یه ذره حرف زد ولی اون یکی ها هیچ مخصوصا اون چشم سبزه

انقدر هول بودم که بدونه اینکه در بزنم وارد شدم بعد به پارسا فحش میدم بدونه اجازه میاد تو ولی دیگه نمیشد کاری کرد نمیشد برم بیرون دوباره در بزنم به اونا که متعجب منو نگاه میکردن یه اهممممی کردم و برای اینکه نشون بدم ادب سرم میشه و مثلا از سره عجله که واقعا هم عجله داشتم تندی پریدم تو اتاق وگرنه من با ادبم

من: واقعا معذرت میخوام من فکر کردم پارسا بعد از اینکه شرکت رو بهتون نشون داده گفته که فردا اول وقت برای شروع اولین روز کاریتون بیاید الانم مرخصید ولی مثله اینکه یه کاری داشته که چند دقیقه شما رو تنها میزاره بعدش مجبور شد سریع شرکت رو ترک کنه بازم متاسفم برا اینکه معطل شدید

چه باادب شدم خودم خبر ندارم افرین به مامانم با این تربیته بچه هاش مخصوصا بزرگه!!

داشتم به خودم با این ادبم افتخار میکردم که صدای این صادقی یا همون مانی نذاشت به بقیه افتخار کردن به خودم برسم

مانی:نه اقای صالحی اشکالی نداره ماهم تو این مدت داشتیم راجبه دانشگاه با هم حرف میزدیم

ااا پس اینهمه وقت بیکار نبودن منو بگو وقتی فهمیدم اینا از اون موقع تو این اتاقن زودی پریدم بیرون بگم برن که علاف نشن همینجوری داشتم فکر میکردم و به تک تکشون نگاه میکردم که رسیدم به خانومه شریفی یا همون چی بود اسمش ایسا ...اوسا...افساید ...هه فک کن اسمش افساید بشه چه باحال ...افساید بیا اینجا...افساید اینو بردار...افساید گمشو...افساید قربونم برو....وای چه حالی میده اینجوری صداش کرد 

داشتم نگاش میکردم که سرش رو اورد بالا که دیدم یه لبخند بزرگ رو لبشه...یه دفعه اخمام رفت تو هم نمیدونم چرا احساس کردم همونطور که من داشتم تو فکرم به اون میخندیدم اونم داشت به من می خندید ...نمیدونم شایدم توهم زدم!

من:خب بهتر .از این ناراحت بودم که تو این مدت بیکار بودید و وقتتون بیهوده رفته

دیگه فکر کنم یه چیزیم بودا حالا من درمقابله بقیه باادب بازی د میاوردم ولی این ته ادب بود بیهوده !فکر کنم کمال همنشینی با پرفسورملکی هست همون پارسا احمق دیگه هه فکر کن یه صدمه درصد! 

یه دفعه یاده این افتادم من رییسه اینجام پس بزار یدونه از این حرفای ادم حسابی که واسه رییساس و بزنم

من:روز اوله کاریتون همونطور که قبلم گفتم از فرداست پس میتونید برید و فردا راسه ساعت باید اینجا باشید خوشبختانه یا متاسفانه من خیلی به اینکه بموقه به شرکت رسیدن توجه دارم و هرگز دیر رسیدن رو نمیتونم ببخشم پس لطف کنید همیشه راس ساعته کاری شرکت باشید.

افرین ارشا خیلی قشنگ بیان کردی وِری گوووود!!!

اوه یه دفعه یاده قرار افتادم که با شرکت....داشتم یه نگاه به ساعت مچیم انداختم اوه اوه تا پنج دقیقه دیگه میان باید زود برم

من: خب من چند دقیقه دیگه جلسه دارم و باید برم تو اتاقم چون هر لحظه ممکنه برسرن پس من میرم .خدافظ

هر سه تاشون خدافظ گفتن و منم اومدم بیرونه به سمته اتاقم رفتم یه چند دقیقه بعدم صداشون رو شنیدم که داشتن میرفتن و از خانوم سلیمی خدافظی کردن


(آویسا)---------------------

مانی:بیاید اونوره خیابون ماشینه من اونجاست

منم اومدم یه تعارف کنم

من:نه مانی دیگه خودمون میریم

مانی:نبابا بیا من که کاری ندارم میرسونمتون

منم که دیدیم داره ظهر میشه و هوا هم زیادی هات میزنه با سر قبول کردم

مانی اول سره راه منو رسوند بعدم رفت که سادی رو برسونه

وقتی وارده خونه شدم مامان رو دیدم که داره غذا درست میکنه و طبق معمول تلفون هم بغله گوشیش چسبیده منم سرم رو انداختم پایین و رفتم بالا لباسام رو دراوردم و تو کمد سرجاشون گذاشتم و از تو کشولباسام یه تی شرت و شلوارک بنفشه سیر در اوردم از اونا که عاشق رنگشم پوشیدم و رفتم پایین.

دیگه صدا مامان نمیومد حالا این دو حالت داره یا تلفن رو قطع کرده یا ساکت وایساده داره به حرفای پشته تلفنی گوش میکنه رفتم یه نگاه به مامان انداختم که دیدم بله نظریه دوم درسته گوشی هنوز زیره گوششه و داره گوش میده من زود قبل از اینکه بفهمه مثله جن از جلو در اشپزخونه رد شدم و به سمت هال رفتم ورو مبل ولو شدم و یه چند لحظه ای چشمام رو هم بستم وقتی باز کردم سرم رو اوردم پایین رو میز رو نگاه کردم که یه مجله جدید روش بودم برش داشتم شروع کردم به خوندن تو یه صفحه که تبلیغ لوازم ارایش بود زوم شده بودم که صدا مامی نذاشت درست زوم کنم

مامان:علیک سلام ...ممنون...تو خوبی دخترم؟ 

سرم رو اورد بالا یه لبخند گول زنی زدم

من:سلام ملوسکم خوبی عزیزم مرسی منم خوبم گلم چیکارا میکنی؟اون طرف که پشته تلفن بود لطف کرد قطع کنه دست از سرت برداره جیجل؟

مامان:اه اه اه حالم بهم خورد این چه طرزه حرف زدنه یاده بچگیات افتادی ؟اون موقع از این لوس بازیا در نمیاوردی مثله ادم حرف میزد میخواستی خودتو خانوم نشون بدی حالا که بزرگ شدی باید خانومانه حرف بزنی مثله این بچه ها حرف میزنی؟اون نیشتم ببند چرا با هر کلمه ای که من میگم باز تر میشه؟

دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم رو مبل غش کردم از خنده.یه چند دقیقه همینطور داشتم میخندیدم که باز صدای مامان دراومد

مامان:اه بس کن دیگه انگار جک گفتم براش 

من:اخه خیلی باحال حرص میخوردی جیجر

مامان:وای که چقدر تو پررویی ادم به مادرش میگه از حرص خوردنت خوشم میاد؟اخه تو چقدر پررویی

بعد سرش رو به معنی متاسف بودن تکون داد و همونطور که به سمته اشپزخونه میرفت

مامان:بلند شو بیا غذا رو رومیز بچین الان بابات و ارتام میان

من:اووووووووف باشه بابا اومدم 

یه چند دقیقه بعد بلند شدم و رفتم میز روبچینم دیگه اخرا بود که صدا ایفون بلند شد در رو زدم بعدش اول بابا بعدم ارتام اومد یکی نمیدونست فکر میکرد اینا پیشه هم کار میکنن که همیشه با هم به موقع میرسن نمیدونم چطوری همیشه هماهنگن 

بعد از سلام احوال پرسی اومدیم و نشستیم پشته میز و شروع کردیم به غذا خوردن 

بابا:خب آویسا شرکت چطور بود؟محیط همونطور که تعریف میکردن بود؟ادماش خوب بودن؟

من:اوووه بابا اروم اروم پشته سرهم میپرسیا شرکته خوب بود محیطشم فعلا تا الان که خوب بود از ادمای تو شرکتم زیاد کسی رو ندیدیم منشی و رییس شرکت و یکی از مهندسا بنظرم ادمای خوبی میومدن

بابا :خب پس خدا رو شکر وقتی خودت میگی خوبه حتما خوب بوده دیگه

دیگه بقیه غذا رو در سکوت اگه خدا بخواد خوردیم بعدم ظرفا رو بردم تو اشپزخونه بعدشم زود جیم شدم رفتم بالا و پریدم تو تخت.

با صدای زنگ گوشیم از فاز خواب اومدم بیرون اه اخه مرض دارم گوشی رو زیره بالشتم میزارم؟اه 

گوشی رو از زیره بالشت کشیدم بیرون و به زورکی چشمام رو باز کردم اس از سادنا بود

نوشته بود فردا سره راه بیا دمه خونمون از اینجا بریم

منم براش یه اوکی نوشتم و بعد از اینکه دیدم ارسال شده و بلند شدم و رفتم پایین اتفاق خااصی نیوفتاد شام خوردیم و بعدشم یه ذرهع دوره هم بودیم طرفای یازده اومدم تو اتام و یک دو سه نشده خوابم برد


(آویسا)---------------------

اَی بر اون پدرت...


استغفرالله......... صلوات بفرست


صبح با صدای افتضاح گوشیم از خواب پریدم اه اه هر روز که از خواب بیدار میشم میگم عوض میکنم ولی اون موقع که خوابم میاد بعدشم که میزارم برای شب شبم که میشه با خودم میگم اگه اهنگ اروم بذارم دوباره خوابم میبره انقدر که این مغزم پوکه میزارم بمونه و صبح با صدای گندش از خواب میپرم و به کله آب و اجدادم فحش میکشم ولی خب خوابیش اینه زود میپرونه خواب رو از سرم ولی قسمته افتضاحش اینه که غیره عادی اعصابم رو گند میزنه بهش و تا یه مدت عصبانیم .گوشیم رو گرفتم دستم: اه گندت بزنن با اون صدای مذخرفت

بلند شدم رفتم بیرونه اتاق دست و صورتم رو شستم و دوباره برگشتم تو اتاق و موهامو بدونه اینکه شونه بزنم جمع کردم اثاره اعصاب خوردیه دیگه حاله شونه کردنم ندارم.یه نگاه به ساعت انداختم هفت و پنج دقیقه بود اوه اوه اویسا بدو که دوباره مثل دیروز استرس نگیری که دیر برسی امروز دیگه ارتام نیست

رفتم پایین تو اشپزخونه و دیدم مامان داره صبحونه رو اماده میکنه و رو میز میچینه

صبح بخیر و سلام علیک کردیم و رفتیم نشستیم پشته صندلی و شروع کردیم به خوردن

مامان:درست بخور موقعه برگشتت تا برسی خونه شب شده.خوب بخور ضعف نکنی وقته ناهارم بری غذا بخوریا نگی بعدن شب میشه .اخر ساعته شرکت چند بود؟

من :هفت و نیم شب

مامان:چند بار بگم با دهنه پر حرف نزن دختر؟

من:وا خب به من چه ادم وقتی بزرگ تر ازش میپرسه باید تند ...زود...سریع در هر شرایطی جوابش رو بده!

مامان:اهان حالا بزرگتر میشناسی دیروز به بچه همسایه بود میگفتی حرص میخوره خوشم میاد اون بزرگترت نبود؟؟؟

دوباره با یاد اوری دیروز خندم گرفت و بلند بلند زدم زیره خنده

ارتام:اوووووووی ضعیفه خجالت نمیکشی صدات تا هفتا خونه اونور ترم داره میره اوووووی زن این چه وضعه بچه ادم کردنه؟؟؟؟

با صدای ارتام اول خندم قطع شد و تا اخره حرفاش گوش دادم بعد دوباره بلند زدم زیره خنده

ارتام:واااااااا خجالتم نمیکشه برو دخترای مردم رو ببین یه صدا ازشون در نمیاد بعد این کله سحری صدای اون خنده هایه ایکبیریش کله خونه و کوچه و بلوار و میدون رو گرفته

مامان همینطور از حرفای ارتام میخندید 

مامان:ارتام بیا بشین صبحونت رو بخور برم چایی بریزم برات

ارتام :یعنی چی مگه این دختره اینجا نیست دیگه وقته شووَر کردنشه اون وقت نشسته ننه پیرش چایی بریزه خودش صبحونه بلومبونه 

مامن:ارتام من کجام پیره؟؟

ارتام:مگه تو ننه ی پیره اینی؟

مامان:پ ن پ شوهر ننشم

ارتام:مامان خز شد دیگه نگو

مامان:چی

ارتام:پـَـــــــ نَـــــــــــ پَــــــــ

(طولانی حرفا رو میگفت)

هم من هم مامان دوباره زدیم زیره خنده این دفعه خوده ارتامم میخندید

یه چند دقیقه بعد سرو کله بابا هم پیدا شدید منم دیدم یه ذره دیگه بشینم دیرم میشه زودی بلند شدم و رفتم بالا در و باز کردم و یه راست رفتم سمته اینه و دوباره موهام رو باز کردم و شونه زدم و با کلیپس بستم زودی شروع کردم به ارایش اول ریمل بعدشم یه رژ تو مایه های صورتی و گلبهی رنگ زدم و خلاص اوووووووف یه نگاه به خودم انداختم با اینکه بیرون میرم بیشتر ارایش میکنم اما الان نه دلیلشم فقط یه مورده دوست ندارم پشته سرم حرف بزنن چون میدونم همونطور که ما یه جا برای خرید میریم و طرف خیلی ارایش کرده میگیم طرف اومده اینجا کار کنه یا ارایش که انقدر به صورتش چیز میز زده دوست ندارم از اون حرفا اگه کسی هم منو میبینه بزنه.درسته زیاد به این حرفا اهمیت نمیدادم ولی خب این به شخصیته خودم میرسید

بعدش رفتم سمته کمدمو یه شلوار جین مشکی برداشتم انداختم رو تخت بعدشم مانتو مشکیم که دکمه هاش سفید بود رو شوت کردم روتخت بعدم شال سفید مشکی بعدم کیف مشکیم رو شوتیدم سمته تخت بعدم در کمد رو بستم و رفتم سمته تخت و شروع کردم به حاضر شدن پنج دقیقه ای کارم طول کشید بعد عطر و برداشتم و یه دوش سرپایی گرفتم وتندی از اتاق پریدم بیرون و یه خداحافظی کردم و کفش مشکیم رو از جاکشی برداشتم و از خونه زدم بیرون یه نگاه به ساعتم کردم اوه اوه ده دقیقه به هشت بود یه ماشین گرفتم و به سادنا هم اس دادم بیاد سرکوچشون که اونم برداریم بعد از اینکه سادنا هم سوار شد نیم ساعت بعد دمه شرکت بودیم

سادنا:آوی بدو پیاده شو هشت و بیست و شیش دقیقس

واااااااااااااای بدجور دیرمون شد سریع پیاده شدم و تندی رفتیم سمته در ساختمون بعدشم تو اسانسور بودیم من که اونجور حساب کرده بودم زودتر هم میرسیدیم چرا اینجوری شد؟اوممممممممممم..فکر کنم از فردا باید زودتر بلندشم اخه کی؟ امروز که هفت بلند شدم دیر رسیدم چِههههههه حتما از شیشه صبح باید بیدار شم اصلا همش تقصیره باباس هرچقدرم میگم ماشین بخر میگه هر وقت لیسانس گرفتی امشب باید اساسی باهاش حرف بزنم این مدلی نمیشه که هرروز کله سحر بزنم بیرون یه تاکسی بگیرم بیام یکی ندونه فکر میکنه صبحا لباسایه رییسم رو کش میرم میپوشم که با این تیپ یه ماشین ندارم و باید با تاکسی بیام

سادنا:اوووووف رسیدیم یه دقیقه مونده بدو 

با صدایه سادنا از کلنجار رفتن با خودم دراومدم و باسرعت به سمته در شرکت رفتیم خب خدا رو شکر راس ساعت هشت ونیم تو شرکت بودیم وای که چقدر حرص خوردم اصلا همش تقصیره این صالحیه دیگه از بس گفت آن تایمم حالا آن تایمه آن تایمم نگفت ولی خب.......بهرحال گفت راس ساعت تو شرکت باشید ایکبیری با اون مغزه معیوبش.

شنیده بودیم طرف با خودش میخنده میگه تو دلم جک گفتم این چی میگه که اخم میکنه؟؟؟؟؟؟!


بعد از سلام و احوالپرسی با خانوم سلیمی اومدیم بریم سمته اتاقمون که باید از جلو در این صالحی میگذشتیم و همین که اومدیم بریم در باز شد و این پارسا اومد بیرون نمیدونم چرا به این نمیتونم بگم ملکی ولی به اون میتونم بگم صالحی؟!

پارسا تا چشمش به من افتاد نیشش باز شد و وقتی سادی رو دید شیش برابر اون نیشش باز شد و چشماشم رعد و برق زد اوهو چه خبره یه روزه این اب و هواش ابری شده یه نگاه به سادی انداختم که زده بود به بلواره سادی چپ که یعنی اصلاحواسش نیست عجب فیلمیه این دختر

منم که دیدم اینا اصلا به روی مبارکشون نمیارن

من:سلام اقای ملکی... خوبید؟

پارسا سرش رو تکون داد که مثلا چیزایی که تو ذهنشه بپره و به حرف من گوش بده وبا یه حالت گنگ منو نگاه کرد

پارسا:بله؟ببخشید متوجه نشدم چی گفتید

چشمام رو یه نموره درشت کردم که یعنی کری ؟چته یه روزه این مدلی شدی؟

من:سلام کردم...خوبید؟

پارسا:اوه بله ببخشید حواسم نبود...علیکه سلام ...ممنون...شما خوبید؟

معلومه حواست پیشه این لیدی سادنا بود مگه من گفتم حواست بود؟

من:ممنون

پارسا:شما خوبید خانومه حیدری؟مادر و پدر خوبن؟راستی سلام

واااااا این خله مگه تو مامان بابای سادی رو میشناسی؟؟؟؟؟؟؟نه خل نیست اسکله اخر سلام میکنه مثله همون رفیق دیوونشه دیگه الکی تا منو میبینه اخم میکنه روانی

سادنا هم با حرفه پارسا چشماش گرد شد ولی برا ابرو داری...

سادنا:سلام...ممنون ....خوبن

پارسا :خب خدا شکر

وااااااای الانه که من از اون قهقهه های صبح بزنم بخاطره همین یه ببخشید گفتم و به سمته اتاقمون رفتم سادنا هم تند دنباله من اومد تا اومدم تو اتاق زودی در رو بستمو دستمو جلو دهن گذاشتم که صدام نره بیرون و زدم زیره خنده یه چند دقیقه همینطور میخندیدم

سادنا:کوفت...رو دلستر بخندی...ابرومون رو بردی خب یه جا جلو روش میخندیدی دیگه اونجوری که تو از خنده قرمز شدی سلیمی هم فهمید دیگه چه برسه یه این ملکی

من:عزیزم راحت باش بگو پارسا جوووووووووووووووووون ملکی چیه؟؟؟؟؟؟؟؟

سادنا:خفه شو انقدر حرف نزن

برگشتیم بریم سره جامون بشینیم که مانی رو دیدیم مات و مبهوت با یه علامت سوال بالای سرش داره ما رو نگاه میکنه اوه اوه سادنا منو میکشه اگه بفهمه مانی هم پارسا رو فهمیده

من:علیکه سلام مانی خان خوبی؟؟؟؟

مانی:سلام...من که خوبم...شما مطمئنید خوبید؟

دوباره داشت خندم میگرفت که زودی سادنا اومد موضوع رو جمع کنه

سادنا:اره اره ما هم عالییم......خب آوی برو سره جات دیگه

یعدم از پشت یه بشکون از کمرم گرفت و به جلو هولم داد

من:اییییییییی....وحشی بازی رو بزار کنار به خانوم مهندسی مثله من باید احترام بگیری

سادنا:شاتاپ بابا بذار لیسانست تو بگیری بعد خانوم مهندس خانوم مهندس بکن

من:اخی ...حسودیت میشه...! بابا باشه ...اصلا تو خوبی ...هرچی تو میگی باشه

بعدم با خنده رفتم پشته میزنشستم


من:اخی ...حسودیت میشه!... بابا باشه ...اصلا تو خوبی ...هرچی تو میگی باشه

بعدم رفتم پشته میزنشستم

یک ساعتی بود که ما بیکار نشسته بودیم و خبری نبود و الکی حرف میزدیم دیگه داشت حوصلم سرمیرفت

من:اه یعنی ما هرروز باید بیایم و بیکار اینجا بشینیم همدیگه رو نگاه کنیم؟؟؟؟

مانی:نبابا حالا حتما بهمون یه کاری میدن دیگه

من:وای که حوصلم سر رفته مانی پشو برو به این صالحی بگو ما چیکارکنیم ؟

مانی:به من چه خودت برو بگو

من:یعنی تو خجالت نمیکشی؟؟؟؟؟

مانی:نه برای چی؟؟

من:یعنی تو واقعا خجالت نمیکشی؟؟؟؟؟ تو با این هیکلت بشینی اینجا من برم به اون صالحی بگم بیاد بگه ما چیکار کنیم؟؟

مانی:اره مگه چی میشه

من:تو خجالت نمیکشی مردی گفتن زنی گفتن

مانی:اهان حالا زن و مرد فرق دارن اره

من:ارههههههههههه

مانی:پس اگه اینجوریه شما دوتا الان باید برید خونه لباسا رو بشورید!

من:اون وقت چرا؟مگه عهده قاجاریست؟

مانی:اهان...تو داری میگی من چون مَردم باید برم بگم و چون تو زنی نباید بری.درسته؟

من:دقیقا...

مانی:خب پس اگه بینه زن ومرد فرقی هست پس زن باید بشینه خونه مَردم باید بیرونه خونه کار کنه .اما چون بنا به گفته جنابعالی عهده فاجاریه نیست پس زن هر کاری مرد انجام میده اونم میکنه و برعکس پس الانم فرقی نداره من برم یا شما ...پس بلند شو خودت مثله ادم برو

من:بچه پررو ...حالا هرچی ...خودت باید بری...تو اصلا غیرتت برمیداره من برم تو اتاقه مردی که یه روزه میشناسمت بگم ما چیکار کنیم؟؟خجالت بکش تو جایه بابای مایی چند سالم هست میشناسیمت پشو برو بگو ببین چی میگه

مانی هم دستش رو به معنی برو بابا تکون دادو گوش رو برداشت شروع کرد ور رفتن.یه نگاه به سادنا انداختم... خب خدا رو شکر... فقط کم مونده بود این بره تو هپروت به چیه این خودکاره تو دستش خیره شده؟؟؟؟؟

یه یک ربعه دیگه نشستم دیدم نه اینا اصلا عینه خیالشون نیست دیگه بریدم.

بلند شدم مانتوم رو صاف کردم و بدونه نگاه کردن به اونا به سمته در رفتم باز کردم و رفتم بیرون خب برم اول به خانوم سلیمی بگم اره دیگه این بهتره بعد اون بهش میگه خانوم مهندس شریفی کاتون دارن بیان


وای چه رویایی!!!!خانوم مهندس!!!!

از رویا اومدم بیرونو رفتم سمتش با شنیدنه صدای کفشم سرش رو اورده بود بالا صورتش خیلی مهربون میزد فکر کنم مشکله مالی داره که با پنجاه و خورده ای سال سن اینجا کار میکنه ولی فکر کنم مغزه خوبیم داره که با این سن تو شرکته به این معروفی کار میکنه چون اگه کارش بد باشه که نگهش نمیدارن.

من:خوبید خانومه سلیمی

سلیمی:ممنون عزیزم...تو خوبی؟

من:مرسی

سلیمی:جونم کاری داشتی؟

من:راستش خانومه سلیمی میخواستم اقای صالحی رو ببینم؟

دوست نداشتم بگم رییس هر وقت بهم گفت خانوم مهندس منم میگم رییس...کلا خل میزنم!!!خودمم جدیدا فهمیدم...ولی از وقتی اومد تو خوابمو با اون بیرحمی بیرونم کرد باهاش لج افتادم

سلیمی:اول بگم عزیزم با من راحت باش چون قراره اینجا دیگه کار کنی منو راحت صدا کن من سمانم..بعدشم اره میتونی فقط من هنوز اسمت رو نمیدونم بگم کی کارش داره؟

من:اوه ببخشید یادم رفت خودم رو معرفی کنم من آویسا شریفیم...سمانه جون

اصولا از کسی خوشم میومد زود خودمونی صداش میکردم

سلیمی:آویسا....قشنگه نشنیدم

من:ممنون اسمه خودتونم قشنگه

سلیمی:اسم اون یکی دختر و پسره که همراهت بودن چیه؟

من:سادنا حیدری ومانی صادقی

سلیمی:اهان که اینطور سادنا و مانی.... باشه چند لحظه صبر کن من به ارشا خبر بدم 

دوتا ابرو هام رفت بالا...ارشا...چه خودمونی...

خانومه سیلمی هم که ابروهای بالا رفته من رو دید خندید

سلیمی:من ارشا و پارسا رو از وقتی شرکت رو افتتاح کردن میشناسم و پیششون کار کردم بخاطره همین باهم راحتیم ...اوناهم جای پسرام

من:اهان فهمیدم

بعدم گوشی رو برداشت و به اون شازده خبر داد

سلیمی:برو تو عزیزم بهش گفتم

من:باشه ممنون

رفتم پشت در چند ثانیه مکث کردم و یه تقه به در زدم که با صدای بفرمایید رفتم تو و در رو بستم


رفتم پشت در چند ثانیه مکث کردم و یه تقه به در زدم که با صدای بفرمایید رفتم تو و در رو بستم

یه چند ثانیه صبر کردم نه این بیشعور قصد سلام کردن به یه خانومه متشخص و صد البته منهدس رو نداده!!! 

وااین چرا دسته منو نگاه میکنه؟میگم قاطی داره حقیقته بجا اینکه صورتم رو نگاه کنه دستم رو نگاه میکنه از روی اجبار و اینکه به دلیل بی ادبی از شرکت بیرونم نکنه سلام کردم و اونم جوابم روداد بعدم اشاره کرد بشینم منم جلوس فرمودم!!

ارشا:خب خانومه سلیمی گفتن کارم دارید؟

په نه اومدم ریخته دراکولایه تو رو ببینم

من:بله میخواستم بگم ما سه نفر باید چیکار کنیم الان یک ساعت و نیمه اومدیم ولی بیکاریم؟تا اخر ما باید همینجور کار رو بکنیم یا کاره دیگه ای هست که ما انجام بدیم؟

این حرف رو به تلافیا دیروزش که میگفت شرکته ما انقدر معروفه که هر کسی رو استخدام نمیکنیم خصوصا که ما لیسانسم نداریم زدم اهان حالا بگیر شرکتت یه کارم نداره ما انجام بدیم بعد فیسه شرکته معروفش رو میده 

ارشا: خانوم شما چقدر عجله دارید... یه ذره صبر کنید... من تا چند دقیقه پیش داشتم با شرکتی که پروژه بزرگی داره صحبت میکردم الانم پارسا رفته مکان و نوع نقشه ای که میخوان رو بررسی کنه بیاد بگه ما هم دست به کار بشیم چون پروژه بزرگیه و همه باید توش شرکت داشته باشن .شماهم اگه صبر داشتید بعدا میومدیم صداتون میکردیم مثله اینکه اصلا شما صبر ندارید...درسته؟

از اول تا اخره حرفاش با پوزخند داشت نگام میکرد

وای که میخواستم قیده همه چیز رو بزنم و برم تک تک موهاش رو بکنم .

عوضی چطور داره منو مسخره میکنه " مثله اینکه اصلا شما صبر ندارید"

دلم میخواست بشینم اون وسط زار بزنم ولی غرورم چی میشد اونوقت؟وای که من چنان حالی ازت بگیرم که مرغایه اسمون به حالت گریه کنن ایکبیری

منم بخاطره اینکه حالش رو بگیرم

من:اهان که اینطور پس قضیه اینطوریاست....اخه میدونید من فکر میکردم شرکته به این بزرگی که انقدر اسم درکرده حتی یک ثانیه هم بیکار نیستن افرادش یخاطره همین اومدم و پرسیدم ولی مثله اینکه اشتباه میکردم و شما برعکسه من خیلی صبورید که که بیکار نشستید تا اقای ملکی بیان و رو همون یک پروژه کار کنید

بعد در حینی که بلند میشدم

من:خب پس اگه اینطوره پس منم میرم تو اتاقم تا شما بیاید برای این پروژه ی بززززززرگ ما رو صدا کنید.فعلا اقای صالحی

سری تکون دادم و اومدم بیرون 

ای ول خدا عاشقتم اگه این زبون رو نداده بودی من چیکار میکردم با سر خوشی راه افتادم سمته اتاقمون البته اینم بگم بخاطره این زود اومدم بیرون چون میدونستم اگه بمونم اونم چنان جوابی میده که تا اعماقم بسوزه اینو میتونستم از صورت سرخ شدش بفهمم ولی خوب جوابشو دادم نه؟از خودم خوشم اومد ایول به من