داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
آزا با ناباوری به مادرش نگاه میکرد که خبر فرار روژان رو بهش می داد.قط یک روز به شهر رفته بود و دوباره از دست داده بودش -من گفتم روژان قسمت تو نبود،لجبازی کردی حالام که نیستش میخوای چیکار کنی بیا بریم سمیه دختر خواهرم با افتخار برات خاستگاری میکنم منتظر تو لب باز کنی آزا با خشم نگاش کرد.مادر به با ناراحتی به پسرش چشم دوخت.آزا پسری بود که آرزویی تمام دختران روستا بود،پسری قدبلند با پوستی سفید موهای خرمایی و چشمان خاکستری پاکی نگاهش زبانزد خاص و عام بود. -من فقط روژان میخوام روژان مال میرم پیداش میکنم هر جای دنیا که باشه پیداش میکنم -پیداش کردی همونجا بمون برنگرد چون من به عنوان عروس قبولش ندارم آزا با عصبانیت از خونه بیرون رفت به سمت خانه عمه اش رفت.با شدت در میزد.رضا برادر روژان با نگرانی در باز کرد،آزا رفت داخل خونه عمه اش رو دید که غمگین نشسته. -سلام عمه -سلام آزا شنیدی چه بلایی به سرمون اومد آزا جلو رفت دست عمه اش رو گرفت بغض سنگینی تو گلوش بود. -عمه من پیداش میکنم قول میدم - اون خیلی تنهاست چه به سرش آوردیم که اینجوری رفت. -همون اول باید دستش میگرفتم فرار میکردیم با هم همه مقصریم هیچکدوم کمکش نکردیم حالا هرجا باشه پیداش میکنم جبران میکنم قول میدم. -آزا برو پی زندگیت تو جوونی مادرو پدرت هزارتا آرزو دارن برات -آرزوهای خودم مهمتر عمه لعنت به این رسم. ماهگل زیر لب زمزمه کرد: -لعنت به باعث و بانیش -کاری نداری عمه هر کاری داشتی به خودم بگو -نه عمه قربونت برم برو به فکر آینده خودت باش -هستم خداحافظ -خدا پشت و پناهت *** .اون شب با حمید به شهر اومدن تمام مدت روی صندلی عقب دراز کشیده بود یه پتو هم روش بود، تا کسی نبیندش ،بالاخره رسیدند. -بیاین پایین روژان خانم. روژان از ماشین پیاده شد،نگاهی به اطراف انداخت.تو ی کوچه ی باریکی بودن حمید جلو در سبز رنگی ایستاد زنگ زد،بعد از چند دقیقه صدای پیرزنی بلند شد: -کیه؟ -منم مادر در باز میکنی کلید جا گذاشتم چند دقیقه ای پشت در بودن در باز شد.پیرزنی ریز نقش با عصای چوبی جلو در ایستاده بودو به روژان نگاه میکرد. -مادر این خانم،نامزد سهیل دوستمه که براتون گفتم. -آهان بفرمایید داخل خوش آمدین -سلام حاج خانم -سلام دخترم بفرما وارد خانه شد،از راهرو کوتاهی گذشتن، وارد حیاط شدن حیاط کوچک ومرتبی بود.با تک درخت خشکی میان باغچه کوچک حیاط.هوا سرد بود،حمید متوجه لرزیدنش شد، قدمهایش را تند کرد در اتاق را باز کرد. -بفرمایید داخل روژان خانم،هوا سرد روژان از خدا خواسته رفت داخل اتاق دوازده متری بود.با فرشی به رنگ لاکی دوتا پشتی گوشه اتاق بود به رنگ قالی؛چشمش به بخاری دیواری خورد با خوشحالی به سمت بخاری رفت تا گرم بشه.حمید همون موقع بیرون رفته بود،تا روژان راحت باشه.همه اتاق را با چشمش بررسی کرد.یخچال وکتابخانه و تخت یک نفره ای تنها وسایلای اتاق بود.همونجا نشست.به مهیار فکر کرد،اشک به چشماش نشست با خود گفت،کاش یه اتاق اینجوری بود من ومهیار زندگی میکردیم،چرا من نباید طعم خوشبختی رو بچشم.تو فکر بود،که صدای حمید اون به خودش آورد: -بفرمایید شام،ببخشید قابل شما رو نداره وقت نبود شام بهتری تهیه کنم اینم زهرا خانم درست کرده سرش بالا آورد حمید کی وارد اتاق شده بود،سفره هم آماده بود،نون و پنیر هندوانه آش ماست،نمیدوناست توخونه مهیار چه جور غذا میخورده -این چه حرفیه شما ببخشید من مزاحم شما شدم -خواهش میکنم از این حرفا نزنید،شما امانت برادرم هستید باید مواظبتون باشم. روژان بهش نگاه کرد سرش پایین بود و حرف میزد،سنش بیشتر از سهیل نشون میداد شاید بخاطر ریشی بود که روی صورتش بود،با خجالت نزدیک سفره شد. -خب روژان خانم من میرم کاری داشتید به همون خانم -مگه شما اینجا زندگی نمیکنید؟ -نه اینجا خونه مادر دوستمه این اتاقم برای دوستمه اومده خونه من،راستش گفتم پیش یه خانم باشید راحت تر هستید. -امیدوارم بتونم یه روز جبران کنم محبتتون رو -همین که شما خوشبخت و موفق بشید جبران راستی پایین کمد کتابخونه یه ساک هست سفارش سهیل خدانگهدار -ممنون خداحافظ و رفت. با خیال راحت شامش رو خورد در قفل کرد،کنجکاو بود ببینه تو ساک چیه جلو کمد رفت،نشست در باز کرد.ساک چرم وقهوه ایی اونجا بود بیرونش آورد،بازش کرد.چند دست لباس دخترونه اونجا بود؛لبخندی زد؛ساک گذاشت سرجاش،با آرامش خوابید. صبح با تابیدن نور خورشید به صورتش چشماش بازکرد،چند ثانیه طول کشید تا موقعیتش رو فهمید.سریع بلندشد،تخت مرتب کرد،رفت تو حیاط، شب قبل کلی بارون زده بود یه نفس عمیق کشید،هوای تمیز رو به ریه هاش فرستاد. چشمش خورد به شیر آب میخواست دست و صورتش بشوره که صدای پیرزن رو شنید: -دخترجان اون آب سرد چه جوری میخوای دست و صورت بشوری با اون آب؟ بیا داخل آب گرم هست. -نه خوبه من عادت دارم طوریم نمیشه -تو باید قدر خودت بدونی الان جوونی دو روز دیگه که سنت رفت بالا غصه میخوری چرا به خودت نرسیدی که زود پوستت چروک نشه بیا تو امانتی دختر روژان بدون هیچ حرفی به سمت خونه پیرزن رفت،اونجا هم همه چیز ساده بود وتمیز قالی لاکی پشتی ترکمن سماور گوشه اتاق تلوزیون کوچکی هم گوشه دیگر بود،پیرزن به سمت آشپزخونه رفت،روژان هم پشت سرش رفت داخل -بیا دخترم با گرم دست بشور روژان شیر آب باز کرد گرمای آب تو اون هوای سرد حس خوبی بهش میداد. -بیا صبحانه بخور دخترجان راستی اسمت چی بود؟یادم رفت. -روژان -منم زهرا هستم بیا بشین -ممنون ببخشید زهرا خانم مزاحم شما هم شدم -این حرف نزن چند روز از دست این پسرا راحتم یه دختر خوبم مثل تو کنارمه چند روز تو خونه زهرا خانم بود؛حمید هر از گاهی بهش سر میزد،یه روز که هوا نسبتا خوب بود اومد تو حیاط داشت لباساشو میشست،سنگینی نگاهی رو خودش حس کرد،سریع برگشت،پسر جوان ولاغر با لباس سربازی کنار راهرو ایستاده بود،و با تعجب به روژان نگاه میکرد.روژان با دیدن اون از جا پرید،فکر میکرد پیداش کردن میخوان ببرنش روستا.با دستای پر از کف با چشمای به اشک نشسته به پسر جوان نگاه میکرد.با صدای پسر به خودش اومد: -شما کی هستین؟ تا خواست جواب بده زهرا خانم اومد بیرون -احمد اومدی مادر قربونت برم روژان نفس راحتی کشید،به زهرا خانم و پسرش نگاه کرد که همدیگرو بغل کرده بودن،حالا میتونست بهتر ببیندش،پسر قدبلند ولاغر با پوست سفید،با چشمای سبز و مورب بینی عقابی کوچیک و لبهای تو پر و خوش فرم؛بالاخره از هم دل کندن پسر با تعجب به روژان نگاه کرد،مادرش که متوجه شده بود براش تو ضیح داد: -احمدجان این روژان خانم چند مدت مهمان ما هستن. -سلام روژان خانم ببخشید من تعجب کره بودم یه دختر تو خونه ما هستش -سلام شما ببخشید من مزاحم شدم زهرا خانم با ناراحتی نگاش کرد: -روژان مادر باز حرف از مزاحمت زدی؟بیا داخل احمد تعریف کن ببینم مادر وپسر رفتن داخل،روژان لباساش رو شست انداخت روی بند،رفت سمت اتاقش و به این فکر کرد با وجود احمد دیگه نه اونا راحت هستن نه روژان یه هفته بود که اونجا بود،وقت ناهار بود؛زهرا خان صداش کرد که ناهار بخورن,روسریش مرتب کرد به سمت خونه رفت در زد رفت داخل،احمد دید که کمک مادرش وسایل سفره رو میچینه با عجله رفت کمکشون. -شما بفرمایید روژان خانم. -نه شما بشینید تازه رسیدین خسته هستین. ناهارشون خوردن.سفره رو جمع کردن روژان تو آشپزخونه موند تا ظرفارو بشوره.احمد بهش نگاه کرد،حدس زد بیشتر از 16 یا 18 سال نداشته باشه،دختر لاغر اندامی وسفیدی ابروهای هلال چشمای درشت قهوه ای بینی و لب ظریف و از هم قشنگتر موهای بافته شده و زیتونیش بود که از پایین شالش بیرون اومده بود؛سریع از آشپزخونه بیرون اومد؛رفت کنار سماور نشست برای خودش چایی ریخت.زهرا خانم به پسرش نگاه کرد،میدونست درست نیست با وجود امانتی که دستش پسر جوانش تو خونه باشه. -احمد جان مادر وسایلت جمع کن برو خونه حمید پیش برادرت. -برای چی؟ -خب محمدم اونجاست بهتون خوش میگذره اینجا تنهایی. -مادر من باید هفته دیگه برم با کلی کلک مرخصی گرفتم تو رو ببینم حالا برم؟ روژان صبتاشون از تو آشپزخونه میشنید و ناراحت بود از اینکه بخاطر اون اذیت بشن.زهرا خانم که دید پسرش ناراحت شده،هیچی نگفت.روژان ظرفارو شست اومد بیرون. -خسته نباشی دست درد نکنه مادر -کاری نکردم زهراخانم دست شما دردنکنه،اگه کاری ندارین من برم تو اتاق -کجا؟ بیا چایی بخور -نه ممنون بعد میخورم با اجازه دو روز بود،که احمد تو خونه بو و روژان سعی میکرد زیاد از اتاق بیرون نیاد تا راحت باشن. نگاهی به کتابای کتابخونه انداخت یکی از کتابا رو بیرون کشید.شروع کرد به خوندن.کتاب پزشکی بودبیشتر عکساشو نگاه میکرد چیزی از مطالبش سر در نمیاورد. احمد و زهرا خانم تو اتاق جلو بخاری نشسته بودن،احمد جدول حل میکرد اما همه فکرش پیش روژان بودزیبایی و نجابت دخترک جذبش کرده بود دلش میخواست برای همیشه اونجا بمونه و عروس مادرش بشه.از این فکر لبخندی به روی لبش اومد: -مادر -جانم؟ -روژان برای چی اینجاست؟خانوادش کجا هستن؟ -نمیدونم والا حمید آوردش .. صدای زنگ در اومد نتونست حرفش ادامه بده؛به احمد نگاه کرد،احمد بلند شد کاپشن رو پوشید،رفت تا در باز کنه،دوباره صدای زنگ بلندشد. -کیه؟اومدم درباز کرد. حمید دید همراه یه مرد غریبه. -سلام احمد آقا -سلام حمیدخان خوبی هردو بهم دست دادن؛احمد به اون مرد غریبه هم دست داد تعارف کرد بیان داخل،حس خوبی نسبت به اون مرد نداشت. هر سه تا مرد وارد حیاط شدن،زهرا خانم جلو در خونه ایستاده بود.هر دو بهش سلام کردن. -سلام خوش اومدین بفرمایید داخل سرد -نه مادر مزاحم نمیشیم.این آقا سهیل برادرخانمم زهرا خانم لبخندی زد. -زنده باشه،حتما اومدی دنبال امانتیت؟ هر سه خندیدن و احمد با تعب بهشون نگاه کرد نمیدونست منظورش از امانتی چیه. -با اجازه شما ببخشید این چند وقت مزاحم شما شدیم،انشاالله تشریف بیارین تهران جبران کنیم. -تو که ازنامزدت تعارفی ترهستی،والا من بدجور عادت کردم بهش ببریش خونه سوت و کور میشه احمد نمیخواست چیزی رو که عقلش میگفت باور کنه هنوز جای امید داشت،اما باحرف سهیل کامل ناامید شد. -حالا کجا هست که نمیاد بیرون نکنه پشیمون شده حاج خانم؟ دوباره به شوخی سهیل خندیدن -نه مادرتو اون اتاق حتما خواب برو صداش بزن خوشحال میشه حوصلش سر رفت این مدت. سهیل به طرف اتاق میرفت و احمد خراب شدن رویای قشنگش رو دید،با دستش آروم به در زد: -روژان؟ روژان از صدای در چشماش باز کرد،بلند شد که صدای آشنا تو گوشش پیچید: -روژان؟ با خوشحالی به سمت در رفت؛در باز کرد،سهیل رو جلو روی خودش دید،سهیل براش حکم یه حامی داشت نجات دهنده و با بودن کنارش احساس آرامش میکرد. -سلام خانم -سلام آقا سهیل سهیل رفت داخل،در بست با بسته شدن در دل احمد در سینه فرو ریخت. .بالاخره سهیل اومد.حالا احساس آرامش بیشتری داشت.نمیدونست چرا؟شاید بخاطر این که تکلیفش روشن میشد.سهیل با حمید حرف میزد و روژان گوش می داد؛ همه چی آماده هست امشب حرکت میکنیم فقط باید قبلش من و روژان بریم محضر که تو راه مشکلی پیش نیاد.روژان با استرس نگاش کرد،نمیدونست باید چیکار کنه اگه بله میگفت ممکن بود چی بشه در آینده،هنوزم به فکر مهیار بود،میدونست همه تعجب کردن از فرارش ولی کسی به فکر پیدا کردنش نبوده کسی رو نداشته که دنبالش بگرده،پوزخندی زد به لباسایی که سهیل براش آورده بود نگاه کرد،مانتو سفید شلوارجین دودی کیف دستی کوچیک سفید شال آبی .داشت شال مینداخت روسرش که سهیل به در زد. -آماده ایی؟ -بله الان میام از در اتاق بیرون اومد،سهیل جلو در ایستاده بود و با لبخند مهربونی بهش آرامش می داد.احمد با حسرت به فرشته ای که مال دیگری بود نگاه کرد.سهیل چترش باز کرد،روی سر روژان گرفت و رفتن. تومحضر نشسته بودن عاقد صیغه عقد رو جاری کرد.روژان برای دومین بار بله گفت.این با هم با ترس و استرس.با صدای عاقد به خود اومد -مبارک باشه خوشبخت باشین -ممنون حاج آقا سهیل دست کرد تو جیب کتش یه جعبه بیرون آورد دوتا حلقه داخلش بود.روژان با تعجب نگاش کرد. -چیه؟عقد که بدون حلقه نمیشه اینجوری کسی شک نمیکنه و روژان با خودش فکر کرد تو این مدت که زن مهیار بود هیچ حلقه ای تو دستش نکرده.دستش گرفت جلو سهیل -ممنون بدید دستم خودم میکنم دستم -بفرمایید حلقه ها رو دستشون کردن رفتن بیرون.سوار ماشین شدن.ماشین خوشکل و راحتی بود.تا حالا سوار همچین ماشینی نشده بود. به خونه حمید رفتن وارد اتاق شدن حمید داخل نیومد رفت غذا بگیره، روژان زیر چشمی به سهیل نگاه کرد،جلو کتابخونه حمید ایستاده بود به کتابا نگاه میکرد،جرقه ایی به ذهنش زد،نکنه دختری تو زندگی سهیل باشه و من خرابش کنم؛ -ببخشید آقا سهیل -بله؟ -من نمیدونم چه جور از شما تشکر کنم،میدونم ممکنه دختری رو دوست داشته باشین با وجود من لطمه نمیخوره به زندگیتون؟ سهیل نگاه عمیقی بهش انداخت. -دختری تو زندگی من نیست،خیالتون راحت -دوسش داشتی؟ -چی؟ -مهیار رو میگم شوهرت -وقتی جایی اسیر باشی که از کسی محبت نبینی با کوچکترین محبت دل میبندی و پیش خودت هزارتا فکر میکنی و رویا میسازی ولی با یه تلنگر همه چی نابود میشه میفهمی همه چی سراب بوده رابطه من و مهیارم سراب بود. سهیل از این همه درک وشعور دخترک در تعجب بود،با این سن کم تو اون روستا هر چی بود ریشه در ذاتش داشت. شب بود از زهرا خانم خداحافظی کردن زهرا خانم محکم بغلش کرد. -هر وقت خواستی بیا در اینجا به روی تو باز -ممنونم کاش بتونم جبران کنم هیچوقت فراموشتون نمیکنم از احمد و حمید و محمدم خداحافظی کردن ، به دل جاده زدن..مقداری از مسیر رو که طی کردن چشمان روژان بسته شد وخوابید.سهیل ماشین رو یه گوشه نگه داشت.صندلی رو خوابوند تا راحتر بخوابه یه پتو مسافرتیم از صندلی عقب برداشت کشید روش.احساس عجیبی به این دختر داشت.انگار به دنیا اومده بود که از این دختر حمایت کنه حالا خوشحال بود که ماموریتش خوب انجام داده.بعد از یک روز و نیم به تهران رسیدند.روژان با تعجب به خیابون ها و آدما نگاه میکرد انگار پا به یه دنیای جدید گذاشته بود.با خودش فکر کرد چرا این همه تفاوت تو اون روستای دور که گاز کشی هم نداشت با آدمایی که کار میکردن تا زنده بمونن.و اینجا که مثل یه شهر رویایی بود.سهیل جلو یه ساختمون بزرگ با نمای زیبا ایستاد.سرایدار سریع بیرون اومد درباز کرد سهیل رفت داخل.ماشین پارک کرد.پیاده شدن و به سمت آسانسور رفتن.روژان میترسید وارد آسانسور بشه -بخدا ترس نداره تو بیا من همراهتم دست بده من روژان دستش نگرفت رفت داخل در که بسته شد احساس خفگی کرد.سهیل سریع دکمه رو زد.آسانسور که حرکت کرد.روژان بازوی سهیل رو محکم گرفت.چند ثانیه بعد آسانسور ایستاد درش باز شد روژان نفس راحتی کشید.حالا جلو یه در چوبی قشنگ ایستاده بودن.سهیل دسته کلیدشو بیرون آورد درباز کرد رفتن داخل.همه چی براش عجیب و جدید بود.کفشاشون در آوردن همه جا رو نگاه میکرد یه سالن نسبتا بزرگ مربعی و دلباز که یه گوشه آن آشپزخونه با کابنیت های کرم و قهوه ای سوخته.کف خونه سرامیکای سفید بود که از تمیزی برق میزد.روژان دید سهیل جلوش خم شد. -بیا این دمپایی رو بپوش پات یخ نکنه -ممنون -بیا بشین خسته ای روژان رفت جلو مبلمان خونه همرنگ کابینتا بود کرم وقهوه ای ، رنگ قالیچه ها هم با مبل ست بود،روژان روی مبل نشست حالا روبروی یه راهرو بود که چهار تا در چوبی بسته داخل راهرو قرار داشت، و یه در که تو راهرو ورودی بود.چقدر اینجا متفاوت بود.با صدای سهیل به خودش اومد. -بلندشو بیا روژان باهاش تو راهرو رفت در یکی از اتاقا رو باز کرد. -اینجا اتاق تو هست چطوره؟ -ممنونم از سرمم زیاد -این حرف نزن بیا اینم حمام و دستشویی روژان با تعجب رفت نگاه کرد حمام و دستشویی تو اتاق،سهیل تنهاش گذاشت رفت؛ حالا میتونست همه چیز رو خوب بررسی کنه، یه اتاق خواب بزرگ با یه پنجره که پرده یاسی رنگ داشت ،تخت چوبی و زیبایی که اونم روتختی داشت، همرنگ پرده و گوشه دیگه میز آرایشی همرنگ تخت خواب قالیچه وسط اتاق اون به یاد رو بالشتی انداخت ،که گلدوزی کرده بود دوتا آهو تو یه بیشه زار زیبا.خیلی خسته بود.ساکش کنار دراتاق بود گذاشتش تو کمد دیواری.دلش نمیومد با لباس کثیف بره تو اون تخت تمیز رفت تو حمام هیچوقت حمام شخصی نداشتن ،همیشه تو روستا حمام عمومی میرفتن .حالا اینجا یه حموم برای خودش با کلی شامپو وصابون.یه حمام حسابی کرد دلش نمیخواست بیاد بیرون.آب بست، حوله نداشت حالا چیکار کنه؟چشمش خورد به کمدی شیشه ایی که گوشه حمام بود. درش رو باز کرد،چندتا حوله سفید بود که هنوز استفاده نشده بودن یکی رو باز کرد گرفت دورش با احتیاط رفت بیرون.ساک رو باز کرد لباس زیرشو پوشید.بعد یه بلوز سفید آستین بلند به همراه دامن بلند و که تمام رنگای شاد رو داشت پوشید موهاشو خشک کرد افتاد روی تخت بیهوش شد از خستگی. -روژان...روژان خانم بیدارشو دیگه چشماشو باز کرد.هنوز تو عالم خواب بود نمیدونست کجاست سریع بلند شد.حافظه اش به کار افتاد نفس راحتی کشید. -خوب خوابیدی؟ -بله ممنون -اینقدر از من تشکر نکن خواهش میکنم ازت -چشم -آفرین بیا شام بخور ناهارم نخوردی رفتن تو آشپزخونه.باید رو صندلی پشت میز مینشست ؟نمیتونست سخت بود براش -میدونم برات سخته ولی باید عادت کنی برای زندگی تو شهر، باید یه سری چیزا رو یاد بگیری ؛با من راحت باش خودم همه چی بهت یاد میدم ،نمیخواد از من خجالت بکشی بیا بشین تا بهت بگم. روژان نشست روی صندلی.سهیل براش غذا کشید. -خب شروع کن دیگه روژان نگاهی به غذا انداخت قورمه سبزی بود.بوی خوبی داشت با اشتها شروع کرد به خوردن..سهیل موقع غذا خوردن باهاش حرف میزد که غریبی نکنه -بذار از خودم بگم برات اسممو که میدونی سهیل نجم هستم 26 سالمه دکتر عمومی هستم همه خانوادم ایتالیا هستن منم اونجا بودم، ولی برگشتم میخواستم به مردم خودم خدمت کنم،یه برادر دارم با یه خواهر هر دو ازدواج کردن،سامان و سهیلا، پدرو مادرمم دکتر هستن.مادرم متخصص اطفال و پدرم دکتر مغز و اعصاب منم میخوام تخصصم رو رشته قلب بگیرم.هیچکس باورش نمیشه من با همچین خانواده وشرایطی تو اون روستا کار میکردم.به اعتقاداتم پایبند باشم ولی همین که هست اینارو مدیون بی بی گل مهربونم هستم. -بی بی گل کیه؟ -مادربزرگمه وای اگه ببینیش دلت میخواد درسته قورتش بدی اینقدر ناز تپلی از چهره اش نور میباره میمیرم براش روژان نگاش کرد موقعی از بی بی گل حرف میزد از هیجان تو چشماش اشک مینشست.خیلی دلش میخواست این پیرزن دوست داشتنی رو ببینه.لبخندی زد -وای خیلی حرف زدم ببخشید -نه خوبه قشنگ حرف میزنید -مرسی حمید بفهمه کلی میخنده روژان یاد حمید افتاد.سهیل گفته بود اون نامزد خواهرش پس چرا ایتالیا نیست. -آقا حمید چرا نمیرن ایتالیا پیش خواهرتون -خب خواهرم ایرانه -شما که گفتی یه خواهر داری؟ -سارا خواهر واقعیم نیست.ولی برام مثل خواهر هیچکسی رو نداره پدرم سرپرستیش قبول کرد.بعد که ما رفتیم ایتالیا اون نیومد.پدرم براش حساب باز کرد.خودشم کار میکرد.و درس میخوند الانم پرستار و نامزد و حمید -اون خواهر و برادرتونم دکتر هستن؟ -نه خواهرم دکترای موسیقی داره و سامان مهندس عمران،سهیلا یه دختر داره اسمش کامیلیا هست 9 سالشه یه پسرم داره کامبیز از دیوار راست بالا میره 11 سالشه،دختر سامان سابرینا هست 7 سالش ،کوچول عمو خیلی ناز منم که پسر کوچیک خانواده هستم،هیچ بچه ای هم تو بساط ندارم. هر دوبا هم خندیدن. -ممنون آقا سهیل اجازه بدید من از فردا غذا درست میکنم. سهیل نگاش کرد،صداش مثل مردای لات کرد. -پس چی خانوم پس زن گرفتم واسه چی،فردا نیام ببینم غذا مذا نیست شور بی نمک ،که سه طلاقت میکنم. سهیل به روژان که میخندید نگاه کرد: -داری میخندی؟واقعا که کلی جذبه اومدم الان آقاجون خدابیامرزم داره بندری میرقصه تو قبر، ببخشید تنش میلرزه امشب میاد تو خوابم میگه :سهیل پسر نفهم آبروی خاندان نجم بردی البته بگما قبلنا تو خواب بابام و عموم وپسرعموم و کل مذکرای فامیل رفته اینا رو گفته. روژان اشک چشمش رو پاک کرد،خندشو جمع کرد: -نه خیالتون راحت من آشپزیم خوبه -خب خداروشکر،بانو شما برو استراحت کن،من ظرفارو میشورم. -نه شما برو خسته شدی غذا درست کردی،میترسم روح آقاجونت بیاد تو خوابتون اگه ظرف بشورین. -نه بابا بلدی پس، من فکر کردم خیلی بی زبونی.آورین،آورین -چی؟ -منظورم همون آفرین عزیزم.در ضمن من غذا درست نکردم،زنگ بزن از سر آشپز رستوران تشکر کن.سرت کلاه رفت،طرفارو هم تو بشور و با سرعت به طرف اتاقش رفت،درم بست ،روژان لبخندی زد از مسخره بازیای سهیل،فکر نمیکرد دکتر جدی روستا اینقدر شوخ باشهروژان لبخندی زد از مسخره بازیای سهیل،فکر نمیکرد دکتر جدی روستا اینقدر شوخ باشه.تو فکر خودش بود،داشت به خانوادش به مهیار به کسایی که باعث بدبختیش شدن فکر میکرد،که سهیل اومد پشت سرش -روژان؟ -وااااااااااااای روژان که تو فکر بود،ترسید،یه جیغ بنفش کشید،برگشت هرچی کف بود رو دستش ریخت رو صورت سهیل. سهیل دستش رو رو صورتش کشید،و به روژان و گفت: -ممنون واقعا از لطفت خانوم -وای ببخشید ترسیدم تو فکر بودم. سهیل با شیطنت نگاش کرد. -که ترسیدی اره؟ روژان با شرمندگی سرش انداخت پایین ،سهیل یه لیوان آب پر کرد ریخت تو صورت روژان،روژان نفسش آزاد کرد،نگاهی به سر وضع خودش انداخت،سهیل با لبخند دست به سینه نگاش میکرد.شیطنت روژانم گل کرد،پد ظرفشویی رو که هنوز تو دستش بود، و پر کف کشید رو پیراهن سهیل،بعدم فرار کرد،سهیل دنبالش کرد، بگیردش.تو سالن دور مبلا چرخ میزدن. -وایسا اگه راست میگی. -میخوای چیکار کنی آقا سهیل؟ -هه این همه بلا به سرم اوردی هنوز میگی آقا سهیل؟ صبر کن تا بهت بگم. -بخدا عمدی نبود،ببخشید سهیل از رو مبل پرید،روژان بگیره،روژان از زیر دستش فرار کرد.سهیل رو سرامیکا خورد زمین. -آخ پام وای خدا پام شکست.چیکار کردی دختر روژان با نگرانی برگشت،به سهیل که اه و ناله میکرد نگاه کرد.رفت نزدیکتر: -چی شد؟آقا سهیل ؟ سهیل زیر لب براش خط و نشون میکشید. -کوفت وآقاسهیل یه کم دیگه بیا جلو تا بهت بگم -چیزی گفتین؟ -آره و با حرکت سریع پرید طرف روژان دستش گرفت.همینجور که میخندید ،با خودش برد تو آشپزخونه،دست روژان محکم گرفته بود. -قبول نیست،تقلب کردین. دستش پر مایع کرد،با خنده به روژان نگاه کرد،بعدم به موهاش.روژان مسیر نگاش دنبال کرد. -نه آقا سهیل موهام نه -بازم میگه آقا سهیل حالا کفی میشی برو تو حمام هی تکرار کن سهیل سهیل دستای پر کفش زد به موهای روژان و فرار کرد،رفت تو اتاقش در قفل کرد،خودشم خند هاش گرفته بود از این کاراش با دختری که مدت خیلی کمی میشناختش ،هیچ آشنایی نداشت کف بازی کرده بود.احساس خوبی داشت با روژان احساس هزارسال آشنایی. روژان نگاهی به خودش انداخت.غر میزد -بچه خجالت نمیکشه دکتر مملکت،چه بلایی به سرم آورد،نگاه کن من صبح حمام بودما،رفت تو حمام زیر دوش ایستاده بود یادش به حرف سهیل افتاد.خندید با خودش تکرار کرد سهیل سهیل سهیل.......با خودش فکر کرد،چقدر خوبه که اینجا هستم،آرامشی که تو این خونه دارم ،تو خونه پدرم هم نداشتم؛من اینجا هم بچگی میکنم هم بزرگی و همه رو مدیون سهیلم.شاید سهیل،غرشته ای باشه از طرف خدا برای کمک به من ،لبخند زیبایی روی لبش اومد. سهیل اومد تو اتاق روژان ،بهش بگه آماده باشه که برن خرید،از صدای آب فهمید تو حمام هست ؛رفت پشت در حمام بهش بگه ،صداش شنید که داشت تکرار میکرد،( سهیل )خنده اش گرفت.با خودش گفت این از منم خل تر و با دست زد پشت در حمام -بله؟ -برای امشب کافیه، بیا بیرون بریم خرید تو راه هم میتونی تمرین کنی عزیزم. -الان میام آقا سهیل -میخوای لج من در بیاری ؟تو که میای بیرون باز میفرستم حمام. -نه نه الان میام سهیل. -آفرین دختر خوب زود باش *** -آقا سهیل میشه بیای کمکم نمیدونم چی بپوشم. -اصلا من خوش سلیقگی از صورتم پیداست،همه از من نظر میخوان نمیدونم چرا؟ -خب من نمیدونم چی باید بپوشم،برای همین از شما سوال کردم -از ما؟مگه من چند نفرم -یک نفر -پس چرا من جمع بستی گفتی شما؟ -خب سخته سهیل با جدیت نگاش کرد : -ببین روژان درسته من وتو یه ازدواج صوری داشتیم،و تو هیچ شناختی از من نداری ولی به هرحال باید مدت نامعلومی همخونه باشیم مثل دوتا دوست پس برای راحتی بهتر خودمون اذیت نکنیم،من میدونم تو دختر خوب و مودبی هستی ولی باور کن هرچی تو رفتار و صحیتمون راحت باشیم راحت تر زندگی میکنیم،نظرت چیه؟ نظر؟اولین باری بود که تو زندگیش داشتن از اون نظر میپرسیدن. -باشه هرچی شما بگی؟وای ببخشید حواسم نبود. سهیل چند ثانیه نگاش کرد،خندشو کنترل کرد: -خب عیب نداره هرجور دوست داری حرف بزن من راحتی وآسایش تو رو میخوام. روژان نگاش کرد،سوالی که تو این مدت تو ذهنش بود به زبون آورد. -آقا سهیل؟ -بله؟ -چرا به من کمک کردی؟ سهیل روی تخت نشست،سرشو انداخت پایین روژانم صندلی رو کشید جلو، نشست ومنتظر به سهیل نگاه کرد -نمیدونم،برای اولین بار که دیدمت،یه دختر شاد و سر زنده بودی،با دخترای روستاتون که میرفتی چشمه من تو رو هم بین اونا میدیدم،همیشه حجب و حیات زیبایت جلبم میکرد،ولی نه اونقدر که بهت فکر کنم؛تا اون روز که اومدم خونه اورنگ و تو رو دیدم فهمیدم خون بس رفتی،همه فکرم شد نجات و کمک تو،هربار که میومدم بالای سرت و بیهوش بودی دلم میخواست دست بگیرم از اونجا فرار کنیم،ولی خب دیدم خودتم نمیخوای دل بسته بودی،حمید گفت بیخیالت بشم،منم بیخیال شدم،چون میدیدم یکی هست تو اون خونه به فکرته ، اون روز که تو تب میسوختی آوردنت درمانگاه گفتم بهترین موقعیت واسه کمک ،به هر قیمتی که شده،حالا اینجای و من پای همه چی هستم تا هروقت تو بخوای. تمام مدتی که حرف میزد،سرش پایین بود؛سرش بلند کرد،روژان رو دید که داره گریه میکنه ،با ناراحتی بلندشد،جلو روژان نشست: -روژان بس دیگه نباید گریه کنی همه چی تمام شد،به فکر یه زندگی جدید باش. دستش برد جلو تا اشکای رو صورتش پاک کنه،روژان بی هیچ حرفی نگاش کرد،دستش کشید عقب نمیخواست خیانت کنه در امانت،جلو کمد ایستاد،مانتو مشکی که سرآستین های چرم قهوه ای داشت ،بعد یه شال قهوه ای با یه کیف قهوه ای با کفش مشکی آورد بیرون. - بلندشو ببینم دختر نکنه باز هوس کف بازی کردی؟بیا اینارو بپوش زود بیا میخوام ببرمت یه جای خوب. روژان لبخندی زد،اشکاش پاک کرد؛لباسا رو گرفت.در ماشین که بسته شد، سهیل حرکت کرد. سهیل :خب روژان خانم گل اول بریم گشت و گذار یا خرید؟ روژان حس خوبی داشت، وقتی سهیل اینقدر با محبت صداش میزد. روژان :نمیدونم، هرجا ش... تو بگی. سهیل با شادی خندید. سهیل:آخی نازی چقدر سخت بود این حرف. روژان:خیلی سهیل:اشکال نداره به مرور عادت میکنی، خودت اذیت نکن. خب اول بریم خرید. پاشو گذاشت رو گاز و با سرعت به طرف مرکز خرید رفت. روژان همه چیز رو با دقت نگاه میکرد. همه چیز براش تازگی داشت و جالب بود. سهیل رفت داخل پارکینگ پاساژ؛ پارک کرد و به طرف مجتمع رفتن. آهسته کنار هم راه قدم برمی داشتن، وارد اولین مغازه شدن که پر از لباسای راحتی بود. سهیل برای روژان چند دست شلوار و دامن و بلوز و لباس خواب از همه رنگ برداشت و روژان با تعجب نگاش میکرد. خریدشون که تمام شد، سهیل کارت کشید و حساب کردن و از مغازه بیرون اومدن. خرید بعدیشون توی مانتو فروشی بود. سهیل دو تا مانتوی شیک انتخاب کرد، داد به روژان؛ مجبورش کرد پرو کنه. یه مانتو کرمی کوتاه با دکمه های برجسته و طلایی و یه مانتو سورمه ایعروسکی که تا زیر زانوش بود. روژان میخواست از اتاق پرو بیاد بیرون که سهیل یه پالتو مشکی داد بهش و دوباره فرستادش داخل. با خندهای سهیل و غر زدن روژان از این همه خرید، مرد فروشنده خنده اش گرفت، رو به سهیل کرد و گفت: -شما خیلی باحال هستین، زن و شوهرا که میان اینجا خرید، آقایون غر میزنن، خانما خرید میکنن؛ شما برعکس شدین. سهیل با لبخند به روژان نگاه کرد، روژان سرش و انداخت پایین. سهیل:آقا خانم من نمونه هست، همتا نداره، هر کاری براش کنم کمه. فروشنده:خوشبخت باشید، بخاطر این عشقتون یه تخفیف حسابی بهتون میدم. از مغازه بیرون اومدن. سهیل به صورت قرمز روژان نگاه کرد. سهیل:گرمت شده؟ روژان:نه، برای چی؟ سهیل:پس چرا قرمزی؟ روژان به صورتش دستی کشید و گفت: روژان:نیستم. سهیل: آهان پس بریم به خریدمون برسیم. روژان: بسه آقا سهیل. سهیل: نه، چون گفتی آقا سهیل، باید کلی خرید کنیم. روژان که دید حریف سهیل نمیشه همراهش راه افتاد.وارد کیف و کفش فروشی شدن، یه کفش پاشنه بلند و یه کفش کالج سفید و یه نیم پوت خریدن. بعد از اون هم چند تا شال خریدن، تا رسیدن به اونجا که «ورود آقایون ممنوعه» سهیل: خب من اینجا نمیتونم بیام دیگه، اینجا با خودت. دو تراول پنجاهی هم بهش داد. سهیل: هزار تومن از اینم برنمی گردونیا. روژان از خجالت داشت آب میشد. درست بود شوهرش بود ولی همه چی بازی بود و یه روز تمام میشد، براش سخت بود. همونطور که سرش پایین بود با سهیل حرف میزد. روژان: ولی این زیاد. سهیل:نیست، برو دیگه. من تو این کافی شاپ هستم. کارت تمام شد بیا. روژان:باشه. سهیل رفت تو کافی شاپ، سفارش کیک و قهوهداد،سفارشش آماده شد، آوردن با آرامش خورد. نیم ساعت گذشته بودکه روژان اومد. روژان:بریم آقا سهیل؟ سهیل:بیا کیک و قهوه بخور. روژان:نه ممنون، نمی خوام. سهیل:پس چی می خوری؟ روژان:آب می خوام. سهیل:و دیگه چی؟ روژان:نمی دونم. سهیل:دوست داری برات ذرت مکزیکی بگیرم؟ دخترا که خیلی دوست دارن. روژان:باشه، ذرت میخورم، ممنون. سهیل:چشم بانو. سهیل رفت براش سفارش داد، اومد نزدیک میز، خم شد کیسه های خرید و گرفت دستش. سهیل:تا سفارشت آماده بشه، من اینا رو بذارم تو ماشین، میام. روژان:باشه. سهیل که رفت، روژان سرش و انداخت پایین، سخت بود براش تو این شلوغی، بدون یه آشنا! با صدای شخصی که کنار میزش بود، سرش و بلند کرد. پسر جوونی بود که با وقاحت به روژان نگاه میکرد. پسر:سلام خانومی، میتونم اینجا بشینم؟ روژان آب دهنش قورت داد. روژان: برای چی؟ پسر: برای آشنایی بیشتر. روژان به طرز آدامس خوردن پسر نگاه کرد، چندشش میشد. روژان: نه نمیشه جای کسی هست. پسر: فدای اون لهجه ات؛ تا دیدمت فهمیدم برای اونور آبی. اسم من سروشه؛ هانی اسم تو چیه؟ روژان به دستای پسر جوون خیره شد که به طرفش دراز شده بود؛ ترس همه وجودش گرفته بود، منظورش رو نفهمید که گفت از اونور آب اومدی. سرش و انداخت پایین تا پسر خودش برهولی پسر بیخیال ایستاده بود. سفارش رو براش آوردنولی اینقدر استرس داشت که دست بهش نزد. پسر:کوچولو نگفتی اسمت چیه؟ گناه دارم این همه سرپا ایستادم. سهیل:اسمش به تو ربطی نداره، حالام برو تا قلم پات نشکستم. روژان با شنیدن صدای سهیل سرش بلند کرد، خوشحال بود که سهیل کنارشه. پسر با خشم به سهیل نگاه کرد. پسر:اون وقت به تو ربط داره؟ سهیل:آره. پسر:ربطش چیه؟ سهیل:زنمه، ربط از این بالاتر؟ گورت گم میکنی یا نه؟ پسر پوزخندی زد، به روژان نگاه کرد و رفت. سهیل با عصبانیت به روژان نگاه کرد. سهیل:چی می گفت؟ روژان:گفت بشینم، گفتم جای کسیه، گفت اسمت چیه، جواب ندادم. سهیل:آفرین عزیزم هیچ وقت با غریبه ها حرف نزن. چرا ذرتت و نخوردی؟ روژان:میخورم. تو هم بیا بخور. سهیل:نه، من دوست ندارنم؛ تو بخور. روژان اولین قاشق و خورد. خیلی خوشمزه بود، یه طعم جدید بود براش. سهیل از خوردن روژان، هوس ذرت کرد. سهیل:روژان؟ روژان:بله؟ سهیل:چیزه.... روژان:چیه؟ سهیل:منم میخوام. خیلی خوشمزه میخوری، آدم اشتها میاد. روژان با لبخند، نگاش کرد و ظرف رو گذاشت جلوش. سهیل:برو قاشق بگیر بخور. سهیل قاشق روژان رو برداشت و پر کرد، گذاشت تو دهنش، روژان با تعجب نگاش کرد؛ یه حس خوب بودکه سهیل توی قاشق اون میخورد. صورتش گل انداخت. سهیل:خوشمزگیش به همین بود، چرا من هر چی میگم تو قرمز میشی؟ روژان دوباره دستش گذاشت رو صورتش. روژان:قرمز نیستم. سهیل:صبر کن ببینم تو چه جوری با لمس صورتت میفهمی قرمز نیستی؟! روژان خودشم خندش گرفت و گفت: -اصلا ذرت بده، تو که منو مسخره میکنی. سهیل:نه دیگه روژان خانم خیلی خوشمزه هست. بعد، تو پارک برات میخرم، این واسه من. با هم از مجتمع بیرون رفتن. پشت مجتمع پارک بزرگی بود، با اینکه هوا سرد بود جای سوزن انداختن نبود، روژان با خوشحالی به این همه هیجان نگاه میکرد.نگاه به آدم هایی کرد،که جلو هر وسیله بازی صف های طولانی،درست کرده بودند،نگاهی به رنجر انداخت،دوست داشت؛امتحان کنه،ولی صدای جیغ و هیجان کسانی که سوارشده بودند،باعث شد،بترسه . سهیل با آرامش، به حرکات و کنجکاوی روژان نگاه میکرد،دوست داشت دستش بگیره،ولی به خودش این احازه رو نمی داد،تا وقتی که روژان نخواد،دستش رو تو جیب شلوارش کرد،با هم توی پارک قدم میزدن،چشم روژان به تابلویی افتاد، که نوشته بود،سینما 4 بعدی،با دقت نگاه کرد،به آدمایی که داشتن از اون سالن میومدن بیرون،هرکدوم عینک عجیب دستشون بود ،که به مسئول سینما تحویل میدادن،سهیل که متوجه نگاه روژان به سینما شده بود،به روژان گفت: -دوست داری بری سینما؟ روژان:آره دوست دارم برم. سهیل:خب، پس بزن بریم. سهیل جلو باجه بلیط ایستاد،دوتا بلیط گرفت،به سمت روژان رفت ،که کنار در سالن ایستاده بود،با هم وارد شدن،روژان سالن نسبتا کوچکی رو دید که داخلش تعدادی صندلی بود،وقتی نشستن،روبروشون پرده سفیدی رو دید،منتظرنشستن تا فیلم شروع بشه.سهیل عینک رو به دستش داد،که بزاره رو چشمش. مردی وارد سالن شد،لامپارو خاموش کرد،همه جا تاریک شده بود؛فیلم شروع شد،روژان با دقت به فیلم نگاه میکرد،فیلم در مورد خون آشام ها بود،روژان نمیدونست ، خون آشام چیه،پرده نمایش فضای قبرستان متروکی رو در شب نشون می داد،نفس روژان از دیدن قبرستان تو سینه حبس شد،آب دهانش رو قورت داد،با هیجان به فیلم نگاه میکرد،سهیل با لبخند مرموزی نگاش میکرد،قبرها کنار میرفتن،دستهای مرده ها از توی قبر بیرون میومد،حالا همه دست جمعی جلو میومدن،روژان احساس میکرد،الان از تو تصویر میان بیرون،چشمای درشتش،درشتر شده بود،سهیل از دیدن قیافش آروم میخندید،همه ساکت بودن،خون آشاما وارد شهر شدن،آدمای تو شهر فرار میکردن،یکی از خون آشامها،رفت طرف یه دختر،دختر میخواست فرار کنه،نمیتونست چون همشون محاصره اش کرده بودن،بالاخره گرفتنش،یکی از اونا گردن دختر گاز گرفت،خون همه جا پخش شد،همزمان با پخش شدن خون،روژان احساس کرد،خون اون دختر روی اون ریخت،با وحشت دست به صورتش کشید،خیس بود،یه جیغ بلند کشید،به سهیل نگاه کرد،سهیل با تعجب نگاش میکرد. سهیل:چی شد روژان؟ روژان:صورتم خونی شده؟ سهیل سعی کرد خندش رو کنترل کنه. سهیل:نه عزیزم،آب ریختن رو صورتت روژان:کی؟ سهیل:خب جز فیلم،بخاطراین که طبیعی بشه اینکارو میکنن،حالا ادامه فیلم ببین. روژان از صدای جیغ همه ،صورتش برگردوند،احساس کرد،الان از ترس سکته میکنه،صورت یکی از خون آشام ها در یک وجبی صورتشان بود، چشمهای زرد،صورت سفید دهان پر ازخون ،روژان نفسش آزاد کرد،جیغ کشید،سرش گذاشت رو بازوی سهیل،جیغ میزد،نمیتونست جلوش نگاه کنه،کم کم داشت گریه میکرد،سهیل دستش گرفت. سهیل:روژان فیلم عزیزم،نترس. ولی روژان به شدت ترسیده بود،سرش بلند نمیکرد،سهیل از خیسی اشک روژان که از پیراهنش رد شد،فهمید داره گریه میکنه،ناراحت شد،آروم صداش زد. -سهیل:روژان؟بلند شو بریم بیرون عینکت بردار، دیگه تصویر اینجوری نمیبینی،روژان عینکش برداشت،ولی دیگه به تصویر نگاه نمیکرد،بازوی سهیل رو گرفت رفتن بیرون،بیرون که رفتن،متوجه شد،بازوی سهیل محکم گرفته،سهیل هم دستش دور کمرش حلقه کرده،خجالت زده بازوی سهیل رو ول کرد،ولی دست سهیل از کمرش جدا نشد،هنوز سرش پایین بود،سهیل ،از صدای نفسای روژان، فهمید هنوز داره گریه میکنه. سهیل:روژان عزیزم؟داری گریه میکنی؟ روژان:ببخشید. سهیل:تو ببخش،نباید میاوردمت سینما چند بعدی این فیلم رو ببینی،تو روحیه حساسی داری. از جیب شلوارش دستمالی بیرون آورد،دادبه روژان. سهیل:اشکاتو پاک کن،تمام شد دیگه،میخوای بریم سوار وسایل بازی بشیم؟ روژان در حالی اشکاش پاک میکرد،سرش بلند کرد وگفت: کدوم بازی؟ سهیل با شیطنت خندید،و گفت: تونل وحشت. خودش با صدای بلند میخندید،روژان از اسم وحشتش فهمید،یه جایی مثل سینما چند بعدیه.ترسید،سریع گفت: نه،نه ممنون بریم خونه،شام درست کنم.راستی ساعت چنده؟ سهیل:ساعت؟گرون،اصلا همه چی گرون شده،حالا چه قیمتی میخوای؟ روژان با بهت نگاش کرد. روژان:چی؟ سهیل:میگی ساعت چنده خوب من چی بگم. روژان نگاش کرد و گفت: دستم انداختین؟ سهیل:کی؟من؟نه به جان اون خون آشامه و بلند خندید. روژان با جدیت نگاش کرد،سهیل نگاه جدیش رو که دید،خندشو کنترل کرد،ولی هنوز لبخند محوی رو لبش بود. سهیل:عرضم به حضورت ساعت 11 شب هست،به وقت تهران.میگم گرسنه شدم،تو گرسنه ات نیست؟ روژان:یه کم. سهیل:پس چرا چیزی نمیگی،بیا بریم یه چیزی بخوریم. قدم زنان به سمت مجتمع رفتن،وارد مجتمع که شدن،گرما به صورتشون خورد،و فهمیدن بیرون چقدر سرد بوده،رستوران،طبقه آخر مجتمع بود،سوار آسانسور شدن،رفتن بالا.شام رو با آرامش خوردن.به زرف خونه جرکت کردن. *** واردخونه که شدن،همه جا تاریک بود،سهیل لامپ یکی از دیوار کوبها رو روشن کرد.با هم وارد راهرو شدن،روژان در اتاقش رو باز کرد،سهیل خریدای روژان رو گذاشت تو اتاق روژان،شب بخیر گفت خواست بره بیرون،که روژان صداش کرد. روژان:ممنون آقا سهیل،خیلی خوش گذشت. سهیل لبخند آرومی زد،رفت بیرون دربست. روژان لباس هاش رو عوض کرد،به خریداش نگاه کرد،لبخندی زد،رفت سراغشون،همه رو مرتب تو کمد آویز کرد،کارش که تمام شد،لامپ رو خاموش کرد،روی تختش دراز کشید.به اتفاقای امروز،فکر کرد،یادش به فیلمی که دیده بود افتاد،با ترس به اطرافش نگاه کرد،همش تصویر اون خونآشام و کاراشون،جلو چشمش بود،پتو رو تا روی گردنش کشید بالا،کم کم چشماش گرم شد،خوابش برد. *** تو یه کوچه تنگ و تاریک میدوید،هر لحظه به پشت سرش نگاه میکرد،سایه ها دنبالش میومدن،به آخر کوچه رسید،بن بست بود،با ترس به دیوار چسبید.سایه ها نزدیکتر میشدن،نفسش بالا نمیومد،میخواست جیغ بزنه ولی نمیتونست،دستش کشید به دیوار،دستش خیس شد،به دستش نگاه کرد،خونی بود،با صدای بلند جیغ کشید.از صدای جیغ خودش و تکون خوردنش چشماش باز کرد،سهیل نگران رو صورتش خم شد بود صداش میزد،با دیدن سهیل آروم شد،ناخودآگاه با دستاش دوتا بازوی سهیل رو گرفت، سرش رو گذاشت رو سینه سهیل. سهیل، روی تخت نشست بغلش کرد.دلداریش می داد. سهیل:چیزی نیست عزیزم خواب دیدی؟من کنارتم نترس. اینقدر تو آغوشش گرفتش که آروم شد،و سهیل به خودش لغنت فرستاد،که اون به سینما برد. سهیل:خوبی روژان؟ روژان:آ....آره خو..بم هنوزم صداش پر از ترس بود. سهیل:میخوای بگی چه خوابی دیدی؟ روزان:نه سهیل:خب پس راحت بخواب،من اینجا هستم تا بخوابی. روژان از بغل سهیل بیرون اومد. روژان:من همیشه برات دردسر درست میکنم. سهیل کمکش کرد دراز بکشه،پتو رو کشید روی روژان. سهیل:اول که تا حالا دردسری نداشتی،دوم،من وقتی خودم بهت گفتم ،با من بیا پی همه چی رو به تنم مالیدم.حالا بخواب من همینجا میشینم.روژان که خوابید،سهیل بلند شد،جلو پنجره اتاق ایستاد پرده رو کنار زد،به ماه نگاه کرد،فکر کرد؛به همه چی، نمیدونست چی در انتطارش، فقط میخواست کمک کنه ،به دختری که جز خدا، هیچ حامی و پشت و پناهی نداره،به پدرو مادرش فکر کرد که با پذیرفتن سارا و خیلی بچه های دیگه انسانیت بهش یاد داده بودن،اونم میخواست روژان رو حمایت کنه حتی تا پای جونش،نمیدونست چرا؟ولی به هردلیلی داشت،راضی بود به این حمایت،پرده رو کشید،رفت بالاس سر روژان-نترس فرشته کوچولو،یکی اون بالا هست که مواظبته،منم این پایین مواظبتم. لبخندی زد،به اتاقش رفت،پتو وبالشت آورد خوابید رو قالیچه اتاق روژان. ***خورشید خانم اشعه های طلاییشو روی صورت روژان انداخت،روژان چشماشو باز کرد،به پهلو چرخید،با دیدن سهیل کف اتاق ازجا پرید،تمام اتفاقای دیشب یادش اومد،کابوس،چشمای نگران سهیل،آغوش امن و گرمش،بلند شد رفت تو دستشویی صورتش شست،رفت تو آشپزخونه ،صبحانه رو آماده کرد،سهیل هم بیدارشده بود.سهیل:سلام صبح بخیرروژان:سلام صبح بخیر سهیل :به به چقدر خوبه از خواب بیدار بشی میز صبحانه آماده باشه.روژان لبخند زد؛صبحانه رو که خوردند،با روژان به مدرسه رفتن،سهیل ماشین رو کمی جلوتر از مدرسه پارک کرد،پیاده شدن،روژان به تابلو مدرسه نگاه کرد«دبیرستان الزهرا»،با روژان وارد حیاط مدرسه شدن،زنگ تفریح بود و همه دخترا تو حیاط مدرسه گروه گروه نشسته بودن،دخترا بانگاه خیره به سهیل نگاه میکردن،گروهی از دخترای شیطون مدرسه با نگاهی خریدارانه به سهیل نگاه میکردن.یکی از دخترا،به دوستانش نگاه کردو گفت:نگاه چه جیگریه،حیف مثل اینکه طرف صاحب داره.یکی از دوستاش جوابش رو داد:صاحب چیه سحر جون،شاید خواهرش باشه،وای مانیا هیکلش رو دیدی ؟مانیا:آره،باید بریم تحقیقات.-درباره کی؟همه به طرف صدا برگشتن،نگین یکی از دوستاشون بود.مانیا:وای نگین نبودی،ببینی چه جیگری از دست رفت.نگین:خب کی بود؟کجا بود؟سحر:الان اومد،رفتن تو دفتر.نگین:چه جوری بود؟مانیا با هیجان براش توضیح داد.مانیا:قد بلند،خوش هیکل،پوست سفید ،موهای مشکی،چشم وابرو مشکی، بینی ناناز،با شیطنت به دوستش نگاه کردو گفت:لباش که دیگه نگو باب خوردن، انگار از تو مجله فرار کرده بیاد دل ما رو ببره.سحر:بگم بهتون،مال خودمهمانیا:غلط کردی.همگی با هم خندیدن.همون وقتی که دخترا داشتن،راجع به سهیل حرف میزدن ،اونا تو دفتر مشغول حرف زدن ببا مدیر مدرسه بودن.مدیر:خب آقای نجم مشکلی نیست،فقط دوتا کپی از صفحه اول و دوم شناسنامه خودتون و همسرتون برای ما بیارید.سهیل به روژان نگاه کرد و رو به خانم مدیر کرد وگفت:-راستش خانم احمدی،ما هنوز عقدمون رو ثبت نکردیم.یعنی فعلا صیغه دائم خوندیم،تا پدرو مادر من بیان.خانم احمدی:خب مشکلی نیست،شما دوتا کپی ازصفحه اول شناسنامه هاتون و دوتا کپی ازصیغه نامه بیارید برام.سهیل:چشم خانم احمدی،فقط لطفا لیست کتابا و تاریخ امتحان رو هم بهمون بدین ممنون میشم.خانم احمدی:چشم حتما چند لحظه صبر کنید.برگی از کشو میزش بیرون کشیدریالشروع کرد به نوشتن،تمام که شد گرفتش طرف سهیل.خانم احمدی:بفرمایید آقای نجم و شما خانم صالحی وقت زیادی ندارید برای امتحان،ما وسط سال کسی رو ثبت نام نمیکنیم ولی به سفارش آقای صدر این کارو انجام دادم.روژان:ممنونخانم احمدی:غیرحضوری سخت نیست برات؟روژان:نه خانم احمدی میتونم بخونم.کارشون اونجا تمام شده بود،از در دفتر بیرون اومدن،سحر و دوستاش سر کلاس نرفته بودن تا یه بار دیگه سهیل رو ببینن،نگین با نگاهی خیره به سهیل نگاه میکرد.دخترا زیر گوش هم پچ پچ میکردن.سحر:وای حیف این پسرنیست با این دخترلیلا:برو بابا از تو که خوشکلترسهیل متوجه نگاه خیره دخترا شده بود،دلش یه کم شیطنت میخواست،لبخند خبیثی رو لباش اومد،جلو دخترا که رسیدن،دست روژان رو گرفت و گفت:-عزیزم ناهار چی داریم؟روژان با بهت به سهیل نگاه میکرد،دخترا با حسرت و خشم به روژان نگاه میکردن.کم کم سهیل و روژان از اونا دور شدن.سحر:دیدی گفتم صاحب داره،عوضی،عزیزم ناهار چی داریم ،کوفت ،حناق زهرهمه دوستاش از حرص خوردن سحر خندشون گرفته بود.سهیل و روژان تو ماشین نشستن،سهیل از قیافه وارفته دخترا خنده اش گرفته بود.روژان:به چی میخندی؟سهیل:به اون دخترا که طناب میدادن.روژان:چی؟سهیل:دخترای توی راهرو رو میگم،بر و بر داشتن نگامون میکردن،فکر کردن من بی صاحبم نیدونن که من یه خانم دارم شاه نداره صورتی داره ماه نداره.روژان از حرف زدن،سهیل نتونست