ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
_ اها مهم نیس .......
یکمی دورو برمو نگاه کردم دیدم همه مشغولن .....
ناخداگاه رفتم توی فکر.......
فکر زمانی رو کردم که بعد از دوسال از پاریس که رفته بودم پیش مامانی(مامانه مامانم) برگشتم .......
همه مثل پروانه دورم می گشتن .....
اون موقع نمی دونستم نامردی چیه؟؟؟ ..... نامرد ب کی میگن ؟؟؟؟....... نارو زدن ینی چی؟؟؟؟. با ابروی دختر مردم بازی کردن ینی چی؟؟؟؟.....
ولی الان دیگه همه چیزو میدونم ..... حتی اینم میدونم که مسبب تمام بدبختیام بابامه ......
پدری که ی روزی عاشقش بودم ولی الان نسبت بهش توی قلبم دوتا حس متضاد دارم عشقی که کم رنگ شده و نفرتی که هر روز بیشتر و پر رنگ تر میشه......
ولی نمی دونم چرا انقدر بی خیالم.... هر کسی جای من بود تا حالا چن بار خودکشی کرده بود...
وقتی از پاریس برگشتم همه دوسم داشتن ..... از بس شیطون بودم که همه از دستم عاصی شده بودن ....
همه دوسم داشتن ولی نمی دونستم این دوس داشتنا ضاهریه .....
وقتی 14 سالم شد توی کلاس سوم راهنمایی با نازنی و روژان اشنا شدم .... نادیا هم که دختر خالم بودو دوست صمیمیم محسوب میشد......
وقتی ی سال از دوستیمون گذشت و رفتیم اول دبیرستان با هم قرار گذاشتیم که همیشه دوستای همدیگه بمونیم و تا وقتی که ازدواج نکردیم هر هفته ی شب برای شام بریم بیرون......
اولین بار که بیرون رفتیم ی رستوران خیلی شیک و امروزی پیدا کردیم که اکثر مشتریاش دخترا و پسرای جوون بودن .... ما هم دیدیم فقط جوونا میان این جا برای همین هر هفته روزای دو شنبه به اون رستوران میرفتیم ..... اولا خانوادهامون مخالفت می کردن ولی بعدش راضی شدن .....
با تکونای دستی به خودم اومدم......وقتی به اطرافم نگاه کردم نادیا رو دیدم که با حرص گفت_پاشو بیا بریم برای شام....
ی بار دیگه به کنارم نگاه کردم وااااااااا مگه رکی کنار من نَنِشسته بود پ کجا رفت؟؟؟؟؟
نادیا پاشو بیا رکسانا هم برای شام رفت
_ پس چرا منو صدام نکرد؟؟؟؟
نادیا _ چرا اتفاقا صدات کرد توهم سرتو تکون دادی
ی پوزخند دیگه ب افتخار خودم زدم ..... به به ماهتیسا خانم روانی بودی دیوانه هم شدی نشستی وسط مهمونی فکر میکنی
بلند شدم و با نادیا ب سمت سالن قبلی رفتیم ....
کلا خونمون ی خونه ی 550 متری دوبلکس بود ... که طبقه ی اولش از سه تا سالن که اولی برای خودمون خانوادگی و دومی مهمون و سومی هم غذا خوری بود تشکیل میشد .... طبقه ی دوم هم 5 تا اتاق قرار داشت که بزرگترین و بهترینش برای من بود .......
داشتم شاممو می خوردم که احساس کردم یکی به من خیره شده ......
همین که سرمو بلند کردم اخمام توی هم رفت
صدای نادیا رو کنار گوشم شنیدم و نگاهمو بهش دوختم
نادیا با حرص گفت_ مردک خجالتم نمی کشه از وقتی وارد سالن مهمونا شده بودی بهت خیره بود ........ اینم از الانش داره ب جای غذا قورتت میده
با شنیدن حرفای نادیا اخمام غلیظ تر شد و نگاه ترسناکمو که نادیا گفته بود وقتی به ادم این جوری نگاه می کنی ادم ارزو می کنه ای کاش ب دنیا نیومده بود رو به سمت فرزام که بهم خیره بود سوق دادم اولش از نگاهم جا خورد ولی بعدش ی غم بزرگ که نمیدونم از چی بود نشست توی چشماش .......
سرمو با غذا گرم کردم و به فرزام توجهی نکردم ولی میدونستم بازم داره نگاهم می کنه برای همین با اخم داشتم غذا می خوردم .......
وقتی غذام تموم شد با رکی و نادیا و روژآن و نازنین رفتیم ی طرف نشستیم..........
که رکسانا و بچه ها شروع کردن بحرف زدن بعضی اوقات از منم ی سوال می پرسیدن که منم تلگرافی جواب میدادم .......
ساعت 12.30 بالاخره همه ی مهمونا رفتن و منو رکی هم رفتیم تو اتاق من و بعد از دوش رو تخت دراز کشیدیم
...... نگاهی ب رکسانا کردم که دیدم با خیال راحت و ارامش خوابیده ....... هه..... ارامش ...... چه واژه ی بیگانه ای برای منه ..... حتی اخرین باری که با ارامش خوابیدو یادم نمیا همیشه وقتی می خوابم کابوس اون روز شوم رو میبینم ......
توی همین فکرا بودم که خوابم برد.....
*****
چشمامو باز کردم و ب ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت 6.5 دیقس برای همین ی تاپو شلوارک راحتی و کوتاه پوشیدم و ب سمت اتاق ورزشیم که وسایل ورزشی توش گذاشته بودم رفتم بعد از یکی ورزش ب سمت اتاق رفتم و ی دوش گرفتمو اماده شدم برای رفتن ب دانشگاه کلید بنز class coupe رو برداشتمو بدون صبونه راهی شدم
امروز با رادان کلاس داشتم .......
ادامه دارد
نظر فراموش نشه!