ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
آویسا)
---------------------
صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم اماده شدیم و به سمته زمین رفتیم...
متراژ زمین از اون چیزی فکر میکردم بیشتر بود...
از موقعی که رسیدیم بعد از اشنایی با بقیه افراد شروع کردیم به اندازه گیری و یادداشت کردن و مقدمات نقشه را کشیدن...
چون اگه میخواستیم اروم اروم پیش بریم بیشتر از یک ماه و نیم باید اینجا می موندیم...
نزدیکای ساعت سه بود که رفتیم برای غذا و بعد از خوردن ناهار دوباره برگشتیم سر پروژه و تا شب اونجا بودیم و بعدش هم برگشتیم هتل و قبل از بالا رفتن اول رفتیم رستوران هتل چون همه داشتیم از خستگی تلف می شدیم و مطمئنا اونا هم مثله من بودن و اگه میرفتن بالا دیگه حاله دوباره پایین اومدن رو نداشتن....
بعد از اینکه شاممون رو خوردیم راهی اتاقامون شدیم...
واقعا امروز بریده بودم چون بیشترش رو سرپا وایساده بودم...البته فقط من که نه...همه...
مطمئنم ارشا صد برابر من خسته بود چون همش از این ور به اون ور باید میرفت...
اخی بگردم برا بچم...
خاک بر سره من!!!
یه روزی سادنا رو مسخره میکردم به پارسا میگه بچم حالا خودم به این ارشا میگم...
اصلا تقصیره سادناست اون انداخته تو دهنم...
امروز برعکس دیروز که تماما داشتم با ارشا حرف میزدم و بیشترش کل کل بود ...اصلا با هم حرف نزدیم...تنها صحبتی که با هم کردیم راجب پروژه بود...
سرشامم انقدر خسته بودیم که اصلا حوصله و جونه حرف زدن نبود...
بعد از اینکه اومدیم بالا یه دوش گرفتم و بعدش یه زنگ به مامان زدم و حالشون رو پرسیدم و توصیه های همیشگی اش رو کرد...که مواظب خودت باش..غذا درست حسابی بخور...
بعد ازحرف زدم با مامان یه چند دقیقه ای هم با بابا حرف زدم و بعدش پریدم رو تخت و هنوز ملافه رو روم نکشیده غش کردم...
*************
تقریبا نصفه کار تموم شده بود...البته تو دو هفته ...
واقعا تو این دو هفته یه دقیقه هم نشده بود بشینیم و تنها استراحتمون ناهار و شام خوردن و خوابیدن بود...
دلم میخواست فقط بخوابم و مطمئن بود اگه میخوابیدم کم کم سه روزی خواب بودم و چیزه بدتر هم باعث خستگی بیشتر می شد این بود که تابستون بود و هر روز گرم تر از روزه قبل میشد...
چون روز اول که اومدیم اوایل تابستون بود و الان چند روزی به مرداد مونده بود...
تنها کاری که انجام میدادم کارکردن بعدشم حموم رفتن و خوابیدن...
اه اه ...نخواستم همش پیشه ارشا باشم...
از اینم شانس نداریم...
مردم با عشقشون میرن مسافرت فقط پیشه همدیگن ...طرف خوش میگذرونه و عشق و حال...
بعد من بدبخت...
این موجود فقط از منه بدبخت کار می کشه!!!
مردم شانس دارن...
ارشا:بچه ها امروز برای ناهار میریم بیرون ...دیگه این دوهفته زیاد کار کردیم...بریم هم یه استراحتی کنیم و یه دوری این دو رو بر بزنیم...هم از این خاک و خل ها بزنیم بیرون...
چه عجب این اقای رییس یه لطف و مرحمتی به ما کرد...
حالم بهم خورد از بس مثله این کارگر افغانیا تو اون همه خاک غذا خوردم...
برای ناهار با توافق همه رفتیم سفره خونه...
ارشا از مهندس ناظر که اهل خوده شیراز بود ادرس یه سفره خونه رو گرفت و بعد از اینکه ادرس رو به پارسا هم گفت راه افتاد...
آویسا)
---------------------
اخ جون من چقدر این تختا رو دوست دارم...
همگی رفتیم روی تختی که گوشه سفره خونه بود...
نسبت به جای تختای دیگه دنج تر بود...
همه دیزی سفارش دادیم...
دیگه از هرچی چلو کباب و جوجه کباب و پیتزا و ساندویچ حالم بهم میخورد...
بعد از خوردن غذا....پارسا پیشنهاد قلیون داد و چون فتاحی و ماندانا نمی کشیدن یکی سفارش دادیم...
بعد از اینکه قلیون رو اوردن...
پارسا:بفرمایید اویسا خانوم ...لیدی فرست...
اوهو... لیدی فرست!!!
یاد بگیر ارشا...
منم یه تعارف زدم
-نه حالا شما فعلا بکشید بعد...
-نه بابا این حرفا چیه...
دیگه تعارف رو جایز ندونستم و سریع شروع کردن کشیدن
ارشا داشت بر و بر نگام میکرد...
اومدم بگم جونم عشقم؟تاحالا قلیون نکشیدی اق رییس؟!
بعد از چند پک شروع کردم حلقه دادن...
ارشا با یه خنده با نمک گوشه لبش به من خیره شده بود...
پارسا:بابا ماشالله اویسا خانوم چیکار میکنه...حرفه ای هستیدا...
ارشا:حالا تو عرضه نداری یه حلقه بدی بیرون ...یعنی حرفــــــه ای نیستـــــــــی؟!
-کی گفته من عرضه ندارم...
ارشا یه ابروش رو داد بالا:داری؟
-په چی؟
-ببینیم و تعریف کنیم...
-میبینیم
سر قلیون و با دستم پاک کردم وگرفتم سمته پارسا تا اومد بگیره...ارشا از اونور گرفت و شروع کرد به قول ارتام دود دود کردن!!!
پارسا:ای بابا تو معلومه چته؟به قلیونم رحم نمیکنی؟دیدی ضایع شدی؟پس ثابت کردی که من بلدم و خواستی از ضایع شدن خودت جلوگیری کنید اق ارشــــــــــــــــــا!!!
-هه به همین خیال باش...دیر و زود داره...سوخت و سوز نداره....چه فرقی میکنه الان بکشی یا بعدا...مهم اینه عرضـــــــــــــه نداری....
-تو داری بسه...
-خوبه خودتم فهمیدی عرضه نداری...
بعد از ارشا...پارسا قلیون رو گرفت و همونطور که ارشا میگفت اصلا نمیتونست حلقه بیرون بده و این باعث خنده ما شده بود...
داشتیم از در سفره خونه میومدیدم بیرون که گوشی ماندانا زنگ زد...
بعد از چند لحظه یه دفعه زد زیره گریه
وااااا...این چش شد؟؟؟
-ماندانا...ماندانا چی شدی؟؟؟
تکونش دادم
-ماندانا میگم چته چرا گریه میکنی؟؟؟
دیدم اصلا نمیفهمه چی میگم...
گوشی رو ازش گرفتم که دیدم تماس قطع شده...و فقط صدای بوق بوقش هست میاد...
ارشا:خانوم سلطانی خوبید؟چی شده چرا گریه میکنید؟
دیدم اصلا متوجه نیست این دفعه محکم تر تکونش دادم و بلند تر صداش کردم...
ماندانا:اه ولم کن اویسا...
-خب چته...چرا اینجوری زار میزنی؟؟؟
دوباره گریش شدت گرفت...
-وای...بابام...بابام...
-بابات چی؟
-خالم بود گفت بابام سکته کرده
-هیییییی....خب...
-دیگه چیزی نفهمیدم...
رو کرد سمته ارشا:اقای صالحی من حتما باید برگردم نمی...
قبل از اینکه جمله اش تموم بشه...
-باشه حتما...پارسا تو برو ببین میتونی بلیط گیر بیاری...
پارسا سری تکون داد:پس من با شهاب میرم...شما هم برید هتل تا خانوم سلطانی وسایلشون رو جمع کنند...
بعد از اینکه پارسا اینا رفتن ما هم به سمت هتل راه افتادیم...
تمامه مدتی که تو ماشین بودیم ماندانا فقط گریه میکرد و می گفت دلم خیلی شور میزنه...اخه اگه فقط یه سکته بوده که اونجوری که خاله گفته رد کرده پس چرا خالم اونجوری گریه میکرد...
منم هرچی دلداریش میدادم انگار نه انگار...
وقتی رسیدیم هتل پارسا به ارشا خبر داد تونسته برایه دو ساعت و نیمه دیگه بلیط گیر بیاره و هر چه سریع تر ماندانا وسایلش رو جمع کنه و ارشا بیارتش فرودگاه...
ماندانا که فقط گریه میکرد...انقدر نفوذ بد زد منم اعصابم خورد شده بود و به دلشور افتاده بودم نکنه اتفاقی برا باباش افتاده...وقتی برای بک لحظه خودم و جای ماندانا گذاشتم...دیدم حق داره اگه بابای منم...نه...نه...نه سریع سرم رو تکون دادم تا از این فکرایه چرت و پرت نکنم...
رفتیم پایین و چمدون رو به ارشا دادم و خواستم برم بالا... بدجور سرم درد گرفته بود... که با حرف ارشا که گفت:شما هم بیایید خانوم سلطانی تنها نباشن حالشون بده...مجبور به همراهیشون شدم...
وقتی پارسا رو پیدا کردیم...پارسا به همراه ماندانا رفتن چمدونا رو تحویل بدن
بعد از اینکه هواپیما پرواز کرد ما هم از فرودگاه زدیم بیرون...
طبق معمول پارسا و فتاحی با هم رفتن...من و ارشا هم با هم...
وقتی نشستیم تو ماشین دلم می خواست تا یه هفته همون جا رو صندلی بخوابم...
هم بخاطره کار زیاد هم بخاطره سر دردی که گرفته بودم...
بعد از اینکه ارشا راه افتاد منم سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم...
کیفمم باهام نبود که از توش قرص بردارم بخورم...
انقدر هول هولی کار ها رو انجام دادیم و با عجله از هتل زدیم بیرون و به فرودگاه اومدیم که فکر کنم کیفم و تو اتاق جا گذاشتم...
-خوبید؟
چشام رو باز کردم...
ارشاهم... هم حواسش به رانندگی بود و هم به من نگاه میکرد که جواب سوالش رو ازم بگیره...
من موندم چرا یه بار جمع بسته میشم یه بار نه...
-یه مقدار سرم درد میکنه...
-فکر کنم از یه مقدار بیشتره رنگتم پریده...
دوباره فامیل شد...
-قرصی چیزی نداری...بخوری؟
-تو کیفم دارم ولی جا گذاشتم...
-کجا جا گذاشتی؟
-فکر کنم تو اتاقم..
یه هومی گفت و دیگه ساکت شد...
منم اروم چشمامو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد...
-اویسا خانوم...اویسا خانوم...نچ اویسا
کم کم چشمامو باز کردم و با ارشا که جلوی صورتم بود رو به رو شدم...
بعد از چند لحظه متوجه موقعیتم شدم...
-چی شده؟
یه بسته قرص با اب معدنی جلوم گرفت..
-بیا این قرص و بخور بعد دوباره بخواب خوب شی...
اخی عزیزم!!!برا من قرص گرفته...
چقدر این پسر ماهه...
قربونش برم!!!
ایــــــــــــــــــــی ...چی گفتم من؟
من قربونه این برم؟
عمــــــــــــــــــرا!!!
حالا یه چیزی از دهنم در رفت...
مگه خلم قربونه این دیوونه که همش باهام کل میندازه برم؟
من تا حالا قربونه خودمم نرفتم چه برسه به این!!
دستمو اوردم بالا و قرص رو گرفتم...یکی ازش دراوردمو گذاشتم تو دهنم...
اومدم بطری رو ازش بگیرم که یه لحظه ...فقط یه لحظه دستم خورد به دستش...
برای دومین بار!
یه حس خوب دقیقا مثله وقتی باهاش می رقصیدم و دستش رو گرفته بودم تو وجودم پیچید...
با اینکه این دفعه مدتش طولانی نبود و فقط یه لحظه بود!!!اما بازم همون حس شیرین!
بخاطره اینکه نفهمه چه مرگم شده سریع بطری رو گرفتم ...
چشمامو بستم و قلپ قلپ رفتم بالا..
تقریبا نصفه اب رو رفتم بالا...
بطری رو از لبام جدا کردم و اوردم پایین که دیدم ارشا دره بطری رو به سمتم گرفته...
ازش گرفتم و بابت قرص تشکر کردم...
بعدشم دوباره سرم رو تکیه دادم به صنلی ولی اینبار دیگه خوابم نبرد...
تمامه مدت داشتم به این حسی که تو وجودم به وجود اومده بود فکر میکردم...
چرا بی چون و چرا ارشا رو وارده قلبم کردم؟
همش می ترسیدم...میترسیدم از شکست...
کم دخترایی رو ندیده بودم که از شکستی که تو عشقشون خورده بودن... خورد شده بودن...داغون شده بودن
هه ...وقتی اونا رو میدیدم با خودم میگفتم چطور تونستن خودشون و فراموش کنن و تمومه فکر و ذکرشون رو به یک پسر بسپارن ولی حالا خودم...
واقعا اگه اخر کاره منم بشه شکســــــــــت...چیکار باید کنم؟
من مثله اون دخترا نبودم که وقتی شکست بخورم بشینم تو خونه صبح تا شب زار بزنم...
ولی کسیم نبودم که بتونم به خودم بقبولونم شکست خوردم...
نمیدونم...
خودم و می سپارم به دست تقدیر...
تقدیری که برای بعضیا خوب و برا بعضیا هم بـــــــــــــــد رقم زده میشه...
همون تقدیری که ما مهره هاشیم و تقدبرهرجوری که خودش بخواد باهامون بازی میکنه!!!
---------------------
موضوع از اون چیزی که فکر می کردیم بدتر بود...
حق با ماندانا بود...
انگار واقعا فهمیده بود که همش می گفت دلم شور میزنه...
از دیشب همش به ماندانا زنگ میزدم ولی اصلا جواب نمیداد...
انقدر زنگ زدم تا بلاخره صبح موفق شدم...
تلفن رو دختر عموش برداشت و خبر داد که بابای ماندانا فوت شده...
واقعا این خبر ناراحت کننده بود جوری که هممون رو دپرس کرد...و اون روز اصلا حال و حوصله ی کار کردن نداشتم...همش حواسم پیشه ماندانا بود...
اونجور که معلوم بود خیلی به باباش وابسته بود و حتما الان خیلی داره زجر می کشه...
با همه سختی کار که از صبح تا شب سر پروژه بودیم یک هفته ی دیگه هم بدون هیچ اتفاق تموم شد...
البته منظورم از اتفاق این بود که اتفاق خاصی بین من و ارشا نیوفتاد...
پنجشنبه بود و داشتیم بر میگرشتیم هتل...
ارشا-به نظرت برای فردا که کاری نداریم جایی بریم؟
دیگه برام عادی شده بود که منو تو خطاب کنه و صمیمی حرف بزنه...
البته جاهایی که خودمون بودیم...
-نمیدونم مثلا کجا؟
-امــــــــــــــم...خب...خب.. .تخت جمشید چطوره؟
-فکر نمی کنم جای بدی باشه...ولی اینجا هم تا حالا نرفتم که بگم خوبه یا نه...
-خودم میدونم خب وقتی تو تا حالا شیراز نیومدی چطوری تخت جمشید اومده باشی!
ای بچه پررو حرف خودم رو به خودم میزنه...
همون حرفی که داشتیم میرفتیم حافظیه...
-اقایه صالحی اگه یه مقدار فکر کنید متوجه بشید حافظیه تو شیرازه و وقتی میگم شیراز نیومدم یعنی حافظیه هم نیومدم...
با یه لبخند شیطنت امیز داشت نگام میکرد...
-خوبه پس خودتم میدونی پس نپرس چطوره!
-ااااا...منظورم این بود اونجا بریم یا نه...
-اوووووووف...خب بریم...
-اهان پس تصویب شد...فردا تخت جمشید...
یه لبخند بهش زدم و روم و برگردوندم سمته پنجره و نگام رو به بیرون دوختم و گوشم رو به اهنگ...
نبودی بی تو من یه دنیا غم داشتم
حالا میدونم توی زندگیم تو رو کم داشتم
تا ابد تو رو میزارم روی چشمام
تو دنیا بدون که فقط تو رو میخوام
داره کم کم باورم میشه که عاشقت شدم
از اینکه عشق رو به من دادی مدیون توام
عزیزم غصه نخور به پای عشقت میشینم
به خدا عاشقتم عوض نمیشم همینم
******************
وقتی ارشا به پارسا و فتاحی گفت اونا هم موافقت کردن...
چون هوا تا هشت و نیم اینا روشن بود قرار شد عصر ساعت پنجم بریم...
تا ظهر یه دل سیر خوابیدم...به تلافی این سه هفته... البته یک پنجمشم نگرفت...
بعدم یه مقدار وسایلم رو جا به جا کردم...
و برای ناهارم رفتم پایین و غذا خوردیم...
بعدشم که بیکار...
ای بابا کاشکی ماندانا بود حداقل...دلم پوسید از تنهایی...
از ماندانا هم بی خبر نبودم روز های اول که اصلا خودش جواب نمیداد...بعد از پنج روزکه به گوشیش زنگ زدم بلاخره جواب داد و یکم با هم حرف زدیم...ماندانا که همش گریه میکرد...بیشتر از اون چیزی که فکر میکردیم به باباش وابسته بود...
---------------------
اه حوصلم سر رفت...گوشیمو برداشتم و رفتم تو مخاطب...اهان ایناهاش...با انگشتمم رو اسمه سادنا ضربه زدم و بعدم روی دکمه تماس...
بعد از پنج تا بوق برداشت...
-بله؟
-بلا...چه عجب برداشتی
-اوووو...درست حرف بزنا میگم اقامون بیاد لهت کنه ها...
-اوهوووو...اقامون...اقاتون خره کیه؟!
-عوضی...ببندا...خر رییس اقامونه...
-باشه رییسه اقاتونه...(یه دفعه گرفتم رییسش کیه) ...اووو خر خودتی...
هه هه هه...رییسه اونه به توچه حرص میخوری؟هان؟هان؟هان؟
-ام...ام...خب...رییسه منم هست...خوش ندارم کسی بهش توهین کنه ضعیفه...!
-ااا؟؟؟چند ماه پیش که اینجوری نبود...درضمن پارسا هم که همکارته پس...
-اه اصلا به من چه همشون خرن با تو!!!لطف کردم بهت زنگ زدم هی اقامون اقامون میکنه...یعنی من واقعا موندم تو چه مار موذی هستی...اینهمه سال من نفهمیدم اینجوری لیلی هستی...
-از بس مثله رییستی...وگرنه می فهمیدی...
-ببین...ببین خودت دوباره داری شروع میکنیا...نه خیرم من نه مثله رییسمم نه همکارمم...تو زیادی موزماری...نامرد...
-نه خیرم تو زیادی مثله اون کسی هستی که بهش تیتاب میدن ذوق می کنه...
-ببین الان شانس اوردی جلوم نیستی...
-بودمم هیچ کاری نمی تونستی بکنی...چه خبر از اقای ملکی؟
-خوب...داره خوش میگذرونه الانم با این مبلانی رفته یه دوری تو شیراز بزنه
-میلانی کیه؟
-نمی شناسی؟...اره راست میگی تو که اینجا نیستی بشناسید...منظورم سرکار خانوم مهسا میلانی هست دیگه...یکی از سهام دارایه همین پروژمون هست...وای نمیدونی چه جیگریه کوفتش بشه هم از اون خر پولاست هم خوشگله...وای که انقدر جذاب و شیک و خانومه... خیلی هم مهربونه هم برای پارسا هم من تا حالا جند تا کادو گرفته تازه بعضی شبا هم میاد دنبالمون و ما چهار تایی میریم شیراز دور دور میکنیم...جدا جات خیلی خالیه!!!
میدونستم الان طبق معمول که داره حرص میخوره داره ناخونای بدبختش رو میخوره...
-چند...چند سالشه؟
صداش میلرزید...با اینکه دلم سوخت بود براش ولی حقشه تا اون باشه اونقدر منو اذیت نکنه...
-نمیدونم فکر کنم 25 یا 26 ولی کمتر میزنه
وا چرا حرف نمیزنه...
-الو...الو سادی...چرا جواب نمیدی؟؟؟
-هان...ببین یعنی منظورت اینه که با پارسا...
دیگه حرفش رو ادامه نداد...
احساس کردم تو صداش بغض نشسته...
دیگه بیشتر از این ادامه ندادم...
میفهمیدم چه حسی داره...الان به مهسای خیالی دقیقا همون حسی رو داره که من به اون شراره ی عوضی و همون حسی که اولا یه ماندانا داشتم رو داره...
-بس کن بچه...خالی بستم...دیگه هم تو دلت انقدر به اون مهسای بدبخت که اصلا وجود خارجی نداره فحش نده و نفرینش نکن...
حدوده یه دقیقه هیچی نگفت...
ولی بعدش مثله بمب منفجر شد
-خیلی کثافتی آوی ازت متنفرم...
-هه هه هه...تا تو باشی منو اذیت نکنی...
-ساکت شو...برو گمشو فقط دستم بهت نرسه
حرفه خودش رو بهش برگردونم...
-بودمم هیچ کاری نمی تونستی بکنی...جوجه!
بعد از اینکه با سادنا خداحافظی کردم...راهی حموم شدم
**************
طبق معمول همیشه ارایشمو کردم و تیپ کرم و قهوه ای زدم و اومدم بیرون
ارشا اینا تو لابی منتظر بودن و بعد از اومدن من راه افتادیم...
***************
پارسا-ای گند بزنن این اسکندرو اگه اینجا رو اتیش نزده بود عجب چیزی بوده اینجا...
ارشا-اره سوختش اینه سالمش چی بوده...
راست میگفتن واقعا تخت جمشید و اگه اتیش نمیزدن عجب چیزی بوده برا خودش...
حدوده یک ساعتی اونجا بودیم و بعد اونم رفتیم تو شهر و یه دوری زدیم...
آرشا برای چهار روز دیگه که روز شنبه بود بلیط گرفته بود...
کارمون با همه ی سختی هاش رو به اتمام بود...
کار تموم شده بود و تو چند روزه اینده فقط میخواستیم نقشه ها رو بررسی و اصلاحش کنیم
امروز سی و دومین روزی بود که شیراز بودیم
اول قرار بود برای خرید سوغاتی امروز و فردا بریم و دو روزه بعدش هم کاره نقشه رو تموم کنیم اما با پیشنهاده من که گفتم این دو روزم بزاریم برای اصلاح نقشه و بعد از اینکه تموم شد با خیاله راحت بریم برای خرید...موافقت شد و ما هم قرار شد این دو روزه اخرم کامل کار کنیم که بعدش راحت شیم...
کار نقشه تا پنجشنبه 12:30شب وقتمون رو گرفت
اما خدا رو شکر بلاخره تموم شد...
**************
وای از بس هر روز صبح می رفتیم و تا شب مثله چی جون می کندیم دیگه عادت کرده بودم...
طرفای ساعت سه بود که رفتم یه دوش گرفتم و بعدشم اومدم و موهامو یه سشوار کشیدم و بعدم یه تیکه از جلو موهامو کج ریختم تو صورتم...
خوبه بهم میاد
ارایشه همیشگیمم که ریمل...مداد...رژگونه بود و رژمم قرمز زدم...
امروز میخواستم کامل تغییر قیافه بدم
البته قرمز جیغ نبود که از دوازده کیلومتری چراغ قرمز بزنه ولی قرمز بود دیگه
رفتم سراغه کمد گوشه اتاق و یه سرکی توش کشیدم و یه شلوار لوله تنگ و چسبون سفید با یه مانتو سفید یا شال تک رنگ مشکی برداشتم و برای کفشم برعکس همیشه که کتونی بود این دفعه پاشنه بلند پوشیدم...
برای شیراز همه کفشام کتونی بود و فقط همین یکی بود که کفش عادی بود و پاشنه بلند...
بعد از اینکه لباسمم پوشیدم رفتم جلو اینه و دوباره نگاهی به خودم انداختم...
ایول تیپم خوب بود...
به ساعت نگاهی انداختم چهار و چهل و پنج بود و قرارمون هم پنج بود
کفشم و پوشیدم و کیفمم برداشتم و در و باز کردم که...
هم زمان با من ارشا هم درحالی که داشت به پارسا می گفت سریع تر بیاد از در اومد بیرون اولش چون داشت با پارسا حرف میزد متوجه من نشد...
چه جیگری شده بود
شلوار جینه ابی پوشیده بود با پیراهن مردونه جذب سفید روشم یه کت قهوه ای سوخته....اووووف
منو باش می گفتم خودم چه خوشتیپ شدم این یکی رو دسته من زده...
بلاخره برگشت و منو دید
چند لحظه ای همینطور بهم خیره شده بود
بنظرم با تحسین
از بالا تا پایین اسکن میکرد
بعد تو صورتم خیره شد
وا چرا اخماش داره میره تو هم؟
نکنه رو صورتم سوسکی چیزی داره راه میره!
دره اتاقشون و بست و اومدم سمتم...
ای بابا چرا هی اخماش داره بیشتر میشه
اومد نزدیکتر
تو دو قدمیم
دیگه حرصمو داره در میاره ها
-مشکی پیش اومده؟؟؟
چواب نداد...بازم خیره نگام کرد...
-اهم...اقای صالحی اتفاقی افتاده؟
بازم سکوت..
شیطونه میگه یکی بزنم تو اون فکش...صورته خوشکلش رو داغون کنما...
دستمو جلو صورتش تکون دادم...
-نچ...میگم چی شده؟چرا هیچی نمیگی؟
یه چشم غره خفن رفت
-برو تو
بعدم به دره اتاقم که هنوز باز بود اشاره کرد...
وات؟
-چی؟
-گفتم برو تو
-اونوقت برای چی؟
-برای اینکه من میگم
با پررویی درو بستم...
-منم میگم واسه چی؟
با حرص نگام کرد و بعدم کارت اتاق که وقتی داشتم میومدم بیرون و از رو میز برداشته بودم و هنوز تو دستم بود و از دستم محکم کشید بیرون و تو قفل که جای کارت بود فرو کرد
در باز شد و این دفعه دستش رو روی در نگه داشت
-برو تو الان پارسا اینا میان نمیخوام اونا بفهمن...
اخم کردم
-خب برای چی باید برم تو؟اگه حرفی داری همینجا بزن دیگه
دستشو از رو در برداشت و تو موهاش کرد ...
یه نفس عصبی کسید
رفت تو اتاق و بعدشم دسته من و گرفتو کشید تو...
وای مامان من میترسم این چشه
-اینکارا یعنی چی؟
-مگه نمگیم بیا تو کارت دارم...که چی انقدر لجبازی میکنی؟
بـــــَه تازه طلبکارم شد...
-خدا رو شکر یه چیزم بدهکار شدم؟میگم چیکار داری؟خب الان تو اتقم چیکار داری؟
چشماشو بست و دوباره یه نفس عمیقه دیگه
چند لحظه ای مکث کرد انگار سختش بود حرفی که میخواد برنه رو بگه...
( آرشا)
---------------------
نچ... اخه حالا من جوابه اینو چی بدم؟؟؟
خب الان هر چی بگم دوباره مثله تو پارک میگه تو کیه منی!
ولی به درک...این اگه بخواد اینجوری بیاد بیرون عمرا اگه بزارم...اونم با این...با این...وای خدا...اخه من چکار کنم؟
بدونه اینکه فکر دیگه ای بکنم سریع رفتم جلوتر...
نزدیک اویسا...
از جاش تکون نخورد...
با اخم منتظر بود بفهمه من چیکارش دارم...
-برو پاک کن
ابرو هاش رفت بالا و چشماش درشت شد؟
-بله؟؟
-گفتم برو...برو...برو صورتت رو پاک کن...
-برای چی؟
حالا اینم تا منو نکشه تا ول نمیکنه...
اخه واقعا این خودش نمیفهمه نباید چنین رژ لب قرمزی بزنه؟
رومو کردم به یه سمته دیگه
-برو اون رژ لبت رو پاک کن
خب خدا رو شکر...
افرین ارشا موفق شدی...
سرم رو برگردوندم سمتش...
چشماش داشت از حدقه میزد بیرون...
وای اصلا نگام که به صورتش مخصوصا اون رژش میوفته امپرم می ره بالا...
از فکر اینکه ممکنه مردی اونو اینجوری ببینه دلم میخواست سرم رو بکوبم تو دیوار...
-گفتم برو پاک کن
همین جوری با تعجب بهم خیره شده بود
نگاهه خیرش و متعجب بیشتر اعصابم رو خورد میکرد...
-مگه با تو نیستم؟
اصلا انگار نمیفهمه...
-اویســــا با توام
یه دفعه اخماش رفت توهم...تازه انگار از بهت درومده بود
-دلم نمیخواد...به جنابعالی چه؟
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دست راستم رو اوردم بالا و مشتم رو کوبندم رو دیواره کنارم...
لعنتی...لعنتی...دوباره این جمله رو گفت...
با این حرکت من اویسا از جاش پرید و ایندفعه داشت با ترس نگام میکرد...
-اینقدر نگو به تو چه...کاری که میگم و برو انجام بده
-خب مگه دروغ میگم...من دوست دارم خرکاری دلم بخواد بکنم و هرجوری هستم به خودم ربط داره...مگه من به تو میگم چرا اینو می پوشیدی چرا اونو می پوشی؟
دوباره پررو شد با عصبانیت رفتم از روی میز یه دستمال برداشتم و جلوی صورت اویسا گرفتم
-بجنب الان پارسا میاد
اخمش بیشتر شد ولی اصلا تکونی نخورد
این یعنی منو ادم حساب نمیکنه دیگه!باشه خودت خواستی
رفتم جلوتر دقیقا روبروش به فاصله ی چند سانتیش وایسادم
یه نگاه...به چشماش انداختم و بعدم لباش...
تو یه تصمیم انی سریع دستم و اوردم بالا و با دستمال رو لباش کشیدم!
آویسا)
---------------------
ای اویسا گندت بزنن انقدر پررو بازی دراوردی الان میزنه یه بلا ملایی سرت میاره ها...
ااا...این چرا هی داره میاد نزدیک تر...
داشتم همینجوری نگاش میکردم اولش اخم داشت مثله همون موقعی که مثله دیوونه ها با مشت کوبید تو دیوار ولی کم کم داشت اخماش از بین میرفت...
بازم نزدیک تر...
سرم رو کامل اوردم بالا و بهش نگاه کردم
اونم همینطور...
اول چشم تو چشم...
کم کم...
چشماش اومد پایین تر و رو لبام متوقف شد...
بازم نزدیک تر...
یه دفعه دستش رو اورد بالاتر و...
وای خدا من غش!!!
این کارا چیه این میکنه؟؟؟
دستمال رو اروم رو لبم کشید...
این امروز چشه؟
من چه مرگمه؟؟
چرا هیچ کاری نمی کنم؟؟؟
ولی...
اره من باید...باید یه کاری کنم...
نباید جلویه اون دختری که راحت خودش رو در اختیار پسرا میزاره به نظر بیام
سریع سرم رو به یه سمته دیگه چرخوندم...
دستش ثابت سرجاش موند...
دوباره صورتم رو برگردوندم سمتش و با یه اخم دستمال و از دستش کشیدم بیرون
هیچی بهش نگفتم...هیچی...اصلا نمیتونستم چیزی بگم...
با انگشت اشارم به سمته در اشاره کردم...
اولش با تعجب بهم نگاه میکرد...
بعدم برگشت و به سمته در رفت...
درو باز کرد...
-کامل پاکش میکنیا...دیگه هم اون رنگی رژ نمیزنی...سریع هم بیا پایین
بعدم رفت بیرون و درو بست...
چه جملات دستوریی!!!
وای که از دست این...
میترسم اخر برم خودکشی کنم...
وای فکر کردن برای بعد الان برم سریع پایین تا یه بلا دیگه سرم نیاورده
او...او...او...یه چیزی یادم رفت
رژم که کامل پاک شده ...رفتم جلو اینه ... تو کیف لوازم ارایشم رو نگاه کردم
چی میشه دوباره رژه قرمز بزنم؟؟؟
هه...مثله اینکه بهم حسابی خوش گذشته!!!
ولی دیگه عمرا....
رژ صورتی رو در اوردم و زدم و بعدم سریع رفتم پایین...
***************
-پارکینگ
بعد از گفتن پارکینگ در اسانسور باز شد...
ارشا و پارسا و فتاحی به ماشینی که دسته ارشا بود تکیه داده بودن و حرف میزدن...
با نزدیک شدن من و صدای تق تق پاشنه های کفشم نگاهشون به سمته من برگشت
داشتم به ارشا نگاه میکردم که اول نگاهش رو لبای من بود
بعدم بدون توجه به من سرش رو به سمته پارسا اینا برگروند...
چند لحظه بعد با چشمای گرد شده و عصبانی دوباره به سمته من برگشت و بعدم دوباره روش رو به سمته پارسا اینا کرد...
وا این چشه؟چرا اینجوری می کنه؟
نگام رفت به سمتی که ارشا که نگاه می کرد
وا اینا چشونه؟
پارسا نگاهش رو با خنده بین من و ارشا می چرخوند...
فتاحی هم...
اهان پس بگو...
وای خدا یعنی ممکنه بخاطره اینکه فتاحی اینجوری مثله بز به من خیره شده عصبانی شده باشه؟!
یاد حرف نگار افتادم که می گفت :مردا برای کسی که دوسشون دارن غیرتی میشن و گرنه اصلا براشون اهمیتی نداره...
خب عزیزم اگه خبر مبری هست بما هم خبر بده !
بخدا شاد میشیم!
نگام رو برگردوندم سمته ارشا که با چشمای به خون نشسته داشت نگام میکرد
خب بـــــــابــــــا غیرتت تو حلقم!جونم غیرت!
حالا درسته امروز زیادی حرصت دادم ولی دیگه نمیخواد انقدر حرص بخوری خوشگل پسر!
پارسا-بریم دیگه
ارشا بدونه اینکه دیگه نگام کنه رفت و سوار ماشین شد
منم رفتم سمت ماشین و سوار شدم...
ارشا اصلا نگاه نکرد..
اخه یعنی چی؟
اگه بخاطره نگاه کردن فتاحی هست به من چه خب ؟
از دسته تو خوشگل پسر...
هه خوشگل پسر چه بهشم میاد!!!
---------------------
( آرشا)
---------------------
ای خدا چی می شد الان میتونستم یه مشت محکم تو صورت و مخصوصا تو چشمایه اون شهاب بزنم؟
مرتیکه خجالتم نمیکشه اونجوری زل زده به اویسا
اصلا چرا اویسا اینجوری لباس پوشیده؟حالا خوبه حداقل اون رژ قرمزش رو پاک کرد...خدا رو شکر اینجا دیگه لج نکرد
وجدانه مزاحمم سرم داد زد:
مگه چی پوشیده؟مگه باید همونجوری که سرکار میاد بیرونم بیاد؟مگه اون با دخترای دیگه چه فرقی داره؟
ولی با همه این حرفا اصلا نمیتونستم جلو خودم رو بگیرم
-این چه وضعشه؟چرا چنین چیزی میپوشی که اینجوری نگات کنن؟
اونم انگار منتظر همین حرف من بود
-مگه من چی پوشیدم؟اون از بالا که اونکارا رو میکنی اینم از الان...خوده تو بگو مشکله لباس پوشیدنه من چیه؟
-اگه توش مشکلی نبود که اون شهابه عوضی اونجوری بهت خیره نمی شد...می شد؟
-باشه اصلا تو راست میگی ....ولی خودت به من بگو چه مشکلی تو لباسامه؟
اه لعنتی چه بهش بگم؟!
شیشه رو کشیدم پایین و یه نفس عمیق کشیدم و دیگه جوابش و ندادم و حواسمو دادم به رانندگی راه و اشتباهی نرم...
*****************
به سلیقه ی اویسا یه دستبند نقره برای ارامیتا(خواهرم)گرفتم
برای مامان هم یه پیراهن و برای بابا هم یه دست کیف پول و جا سوییچی گرفتم
-ماشین پرشیا نوک مدادی به شماره پلاک...لطفا صاحب ماشین به نگهبانی مراجعه کنن...لطفا هرچه سریعتر مراجعه کنن
پارسا-اااا...اینکه شماره ماشینه منه
من-خب برو ببین چیکار دارن
-اوکی من رفتم
فتاحی-صبر کن منم بیام
---------------------
( آویسا)
---------------------
بعد از اینکه پاسا و فتاحی رفتن منم چشمام رو داشتم رو ویترین مغازه ها میچرخوندم که یک دفعه چشمم به یک روسری فروشی افتاد
خدا کنه اینجا بتونم یه چیزی برا مامان پیدا کنم
از پشت ویترین یه روسری قهوه ای که طرحش طلاکوب بود چشممو گرفت
به ارشا اشاره کردم میرم این تو
فقط خواستم بهش بگم منظورم این نبود اونم باهام بیاد
ولی اون پشت سرم اومد
حالا منم از خدام بودا !!!
-اقا اون روسری قهوه ای طلاکوبه ککه پشت ویترین هست رو میشه ببینم
از جلو قشنگتر بود
برگشتم سمته ارشا
-خوبه؟
ارشا سرشو تکون داد:اره قشنگه...برای مامانت میخوای دیگه؟
نه پس برا مامان بزرگ جنابعالی
-اره
-خوبه فکر کنم بهشون بیاد
-دیگه سلیقه ما اینه دیگه
یه لبخند بهم زد
رفتم سمته صندوق که حساب کنم
ارشا-بیا اینور من حساب کنم
-برا چی؟
-برا چی داره؟میگم بیا اینور من حساب یمکنم
الان دوباره میگم تو کیه منی...دویاره میزنه تو دیوار!!!
نه فکر کنم اینجا بزنه تو ویترینا!!!
ولش کن اونجوری خسارتش میره بالا
نمی ارزه !
-نه...مثلا میخوام از طرف خودم سوغاتی بخرم...اگه تو بخری که نمیشه گفت من سوغاتی خریدم...بعدم چه دلیلی داره جنابعالی بخری؟
اوه اخرم از دهنم پرید
(آویسا)
---------------------
اوه اخرم از دهنم پرید
-وقتی با یه مرد میای بیرون نباید دست تو جیبت کنی...زشته!!
-هه...مسخره بازی در نیار میدونی که عمرا از حرفم برگردم پس بزار پولشو حساب کنم سریع تر بریم...
-از دسته تو که تو لجبازی لنگه نداری
بعدم رفت اون سمته مغازه و شروع کرد شال و روسری ها رو نگاه کردن
نچ نچ نج ببین چطور مثله زنا وایساده داره نگاه میکنه
چه با ذوق و وسواسیم نگاه میکنه...
پول روسری رو حساب کردم و به سمته ارشا برگشتم
-بریم؟
-یه دقیقه بیا
دنبالش رفتم ...
وا این چرا دوباره رفت سمته فروشندهه؟
-اون شال ابیه دیگه چه رنگایی داره؟
نگام رفت سمته شالی که اشاره میکرد
خوشگل بود...
خیلی...
حتما میخواست سوغاتی بگیره
ولی...
ولی برای خواهرش که سوغاتی گرفت
این شالم به سنه مامانش نمیخوره
پس برای کیه؟
نکنه؟!
وای نه ...جان من بعد از اینهمه با هم بودن نیا و این روزای اخری رو گند بزن تو حالم
اخه خواهره دیگه ای هم که نداره
فروشنده به رنگ های دیگه شال اشاره کرد
ارشا یه نگاه بهم انداخت
بعد برگشت و به فروشنده اشاره کرد رنگ بنفشش رو بیاره
کوفتش بشه هر کسی که اینو براش میخره
چقدرم خوشگله...ابیش همینجوری قشنگ بود بود و به سرم زده بود بعد از اومدن پارسا یه جوری ارشا رو پیشه اونا نگه دارم و بیام یه رنگه دیگه از اون شال رو برا خودم بگیرم...
وای بنفشش محشر بود...
بدبختیا ین بود یکی هم از بنفشش داشت و منم عشقه بنفش دیگه عمرا اگه رنگای دیگش چشممو به اندازه ی این بگیره
اه لعنتی منم میخوام!!!
ارشا-سرت کن ببین بهت میاد
وا من چرا؟
-برا چی؟
-چی برا چی؟
-میگم من برای چی سرم کنم؟
-گفتم که میخوام ببینم بهت میاد
-خب به من چه؟
-ای بابا...خب...اون کسی که میخوام براش بخرم رنگ پوستش مثله تو اِ
-اهان بده
شال رو گرفت سمتم گرفتم و رفتم جلو اینه و روی سرم انداختم
اه لعنتی
نچ این لعنتیم افتاده تو دهنم
ولی واقعا لعنتی چقدر بهم میاد
برگشتم سمته ارشا...
لبخندی زد...
-خوبه...رو سرتو که خوشگله حتما به اونم میاد
نامرد چه جلویه خودمم میگه
حتما برا...
اخه بهشم نمیاد دوست دختر داشته باشه که بگم برا دوست دخترش میخواد...
ولی کن اصلا به من چه
کلا بره گمشه
نامرده خیانتکار !
ارشا به سمته صندوق رفت و پولش رو حساب کرد
شال رو دراوردم و رو میز گذاشتم و اومدم برم سمته ارشا که دیدم اون داره میاد این سمت
کیسه شال و از رو میز برداشت و با هم بیرون رفتیم
یه مقدار دیگه مغازه ها رو دیدیم و...
ای بابا پس این پارسا کجاست؟
ارشا هم هرچی باهاش تماس میگرفت در دسترس نبود حتما هنوز تو پارکینگ بود که نمیگرفت
ارشا به صندلی اشاره کرد و گفت تا اونا بیان بریم اونجا بشینیم
دیگه واقعا حوصلم سر رفته بود ارشا هم هر چی زنگ میزد اصلا فایده نداشت
بدبختی این بود نمیدونستیمم کجا رفتن چون به احتمال زیاد برای این صداشون کردن ماشینشون رو جابه جا کنن الانم نمیدونستیم کجان
پس اگه پارکینگم میرفتیم بی نتجه بود
حواسم رفت به سمته اهنگی که از مغازه روبرویی پخش میشد:
من با تو دنیای احساسم
عشقت رو از چشمات میشناسم
کنارت ساده آروم میشم
دیوونه ی حرفای شیرین و صدای تو میشم
آبی تر از دریاست اون چشات
دلم میلرزه با اون نگاتهه اگه پسر بودم و ارشا دختر با یه گیتار میرفتم پیشش و تو چشماش خیره میشدم و این اهنگ رو براش میخوندم واقعا چشماش ابی تر از دریاست...
ولی متاسفانه نه من پسرم نه اون دختر...
برگشتم سمتش اونم دیگه دست از سره اون گوشیه بدبخت برداشته بود و داشت دوروبرش و نگاه میکرد
فکر کنم از سنگینی نگاهم به سمتم برگشت
آبی تر از دریاست اون چشات
دلم میلرزه با اون نگات
عشق پاک تو زیباست
از نگاهت پیداست
میبیـــــــــنم
روزای من شیرینه با صدات
اسممو بیار روی لبات
عشق تو تکیه گاهه
قلبت بی گناهه
میدونـــــــــم
جونم اهنگ...
داشت زمان و مکان با غرق شدن تو اون چشما از یادم میرفت که یک دفعه به خودم اومدم
اگه همینجوری ادامه بدم اون هر چیزی تو دلمه رو میفهمه
البته اگه از شانسه گندم تا الان نفهمیده باشه
سریع از جام بلند شدم
-کجا؟
-اینا که نمیان ما هم بریم تو پارکینگ شاید ببینیمشون...ندیدیمم هروقت زنگ زد بگو ما برگشتیم ...برای امروز بسه بقیه اش رو بزاریم برا فردا
-باشه بریم
وقتی رفتیم پایین پارسا اینا رو یه مقدار دورتر از ماشین دیدیم ...
پارسا می گفت برای این صداشون کردن که ماشینشون بدجایی بوده و باید جاشو عوض میکردن بعدم ماشینو جا به جا میکنن میان برگردن پیشه ما که پارسا گوشیشو تو ماشین جا گذاشته بوده وقتی میره بیاره میبینه یه ماشین جلو ماشین پارک کرده و دیگه نمیتونه بیرون بیاد ...منتظر میشن تا اون طرف بیاد که دیگه دیر میشه
روز بعدم به یه پاساژ دیگه رفتیم و خریدامون رو تکمیل کردیم
پارسا-اخیش بلاخره تموم شد و قراره به زودی به دیداره یار بریم
ارشا-بله رسیدیم شما بدو برو دیدنه یارت که موندم چجوری تو این مدت تحمل کردی
-من صبر ایوب دارم
-بله کاملا پیداست..اون گوشیتم صبر ایوب و یوسف رو با هم داره که انقدر باهاش حرف زدی هنوز سالمه
بادی به غبغب انداخت-پس چی به این میگن گوشیه پارسا خان!
این خدا هم انگار اخلاق و رفتاره پارسا رو copyکرده وpaste کرده بود رو سادنا!
واقعا از شباهت هایی که با هم داشتم تو تعجب بودم
حتی خوده سادنا هم یه بار بهم گفته بود- یکی از اولین چیزایی که باعثه توجهم به پارسا شد شباهتایی بود که باهم داشتیم...
خدا خوب درو تخته رو با هم جور کرده!