وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان قلب یخی من4

 از کنار رکی و رادین رد شدم و رفتم کنار نازنین و روژان و نادیا باهاشون دس دادم و سلام کردم .....


هنوز ۱۰ دیقه از اومدنم ب سالن نگذشته بود که ی اقای خوش پوش وارد سالن شد.... احساس کردم برام اشنا میاد ........ یهو رنگم پرید ..... نه !!!!!!!!!!!!!!!...... امکان نداره!!!!!! ......... یکم که دقت کردم دیدم اره باباشه .....


بازم نفرت تمام وجودمو دربر گرفت ...... بازم یاد حماقتم افتادم ...... بازم یاد اون نامرد افتادم ....... یاد کسی که کاری باهام کرد که از زندگی سیر بشم ..... اونم کی؟؟؟؟؟؟ ..... من !!!! ....


حواسم بهش بود که با ی لبخند اومد طرفم ........


لعنتـــــــــــــــــــــــــــــی ......... همراه بابا داشت میومد سمت من ...... با نفرت مشهودی سرمو بلند کردم و به اقای فرید فروزانفر و بابا نگاه کردم ی لحظه از نگاهم جاخورد ولی برای این که من متوجه نشم زود خودشو جمع و جور کرد ......


وقتی رسیدن بهم اقای فروزانفر شروع کرد ب صحبت کردن


فرید ـ به به سلام دختر گلم خوبی عمو؟؟؟


با خشمی کنترل شده ب زور گفتم ـ ممنون .... خوش اومدین


لحنم به قدری خشکو خشن بود که متوجه بشه مایل ب صحبت باهاش نیستم .... برای همین رو به بابا گفت ـ خب تو نمی خوای شرکایه جدید رو بهم معرفی کنی؟؟؟؟


باباـ چرا الان میبرمت بیا بریم


درحالی که داشتن می رفتن حرف هم میزدن که از حرفی که از دهن بابا شنیدم  صورتم از خشم قرمز شد


باباـ راستی پس فرزام خان کِی میان؟؟؟؟؟


فریدـ الاناس که دیگه پیداش بشه .... میاد حالا


دیگه صداشونو نشنیدم


ب نادیا اینا نگاه کردم که داشتن با نگرانی نگام میکردن همین که دیدن نگام سمت اوناست زود خودشونو رسوندن


پیش من .......


از لایه فکم که از حرص و عصبانیت روی هم چفت شده بود غریدم ـ فرزام قراره بیاد این جا


رنگ از رخ هر سه تا شون پرید و با ترس نگام کردن


در همین هین رکی با لیوان شربتی که دستش بود اومد پیش ما و در حالی که شربتش رو می نوشید پرشید ـ چی شدید شما ها؟؟؟؟


ـ فرزام قراره بیاد این جا...


شربت پرید تو گلویه رکسانا و ب صرفه افتاد


نادیا چن بار پشتش ضربه زد تا حالش یکمی بهتر شد با رنگ پریده پرسیدـ فرزام همو.....


پریدم وسط حرفش و با حرص گفتم ـ اره.... خوده نامردشه.......


نگاهی ب ساعت انداختم که دیدم ساعت ۹ /۴۵ دیقه بود


تا جایی که من رویه اون احمق شناخت داشتم وقتی می خواست مهمونی بره راس ساعت ۱۰ اونجا بود ....


ب خودم  پوزخندی زدم .... هه  بعد از ۴ سال هنوز هم بیشتر علایق و خاطره هاش یادم مونده.....


رفتم اب بخورم  که وقتی از سالن خارج شدم تا بسمت اشپز خونه برم در ورودی باز شدو ی پسر کت شلواری وارد شد تو لحظه اول شناختمش .... خودش بود


ی پسر قد بلند ..... موهای مشکی لخت .... چشمای ابی ...... پوست گندمی....


خواستم برگردم توی سالن که دیدم اگه برم خیلی زایع میشه .... برای همین بدون این که برویه خودم بیارم رفتم ب سمت اشپزخونه و از ثریا خانم ی لیوان اب خواستم


بعد از خوردن ابم خیلی حالم بهتر شده بود برای همین برگشتم ب سالن و رفتم پیش نازنین اینا که دسته جمعی با دخترا و پسرای فامیل ی جا نشسته بودن ......


 همین که منو دیدن با نگرانی نگام کردن چون  نادیا و نازنین و روژان دوستایه راهنمایی و دبیرستانم هم حساب میشدن و فرزام رو اونوقتا دیده بودن ...


وقتی نگاه نگرانشون رو دیدم لبخندی زدم و نشستم کنار رکسانا


رکساناـ ماهتی؟؟؟


ـ هوووم؟؟؟؟؟


رکساناـ میگم ..... اممم .... چیزه ینی این که ....


ـ اه رکی زود باش بگو دیگه ....


رکی ـ باشه .... میشه فرزامو بهم نشون بدی؟؟؟؟..... اخه نازنین اینا که داشتن حرف میزدن شنیدم که گفتن اومده ....


و با ترس بهم خیره شد


با بی خیالی نشونش دادم که  گفت ـ نـــــــــــــــــــه!!!!!!!!


ـ چرا نه؟؟؟؟؟


رکی ـ اخه این که نوه ی عمه ی مامانم میشه ما با این پسره فامیلیم


از تعجب ی ابرو پرید بالا و به رکی نگاه کردم


ـ واقعا؟؟؟


رکی ـ دروغم چیه؟؟؟


ـ اهان .... مهم نیس