ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
آویسا)
---------------------
بیشتر از هشت ماه از اومدنم به شرکت می گذشت
دوهفته پیش نامزدی سادنا و پارسا بود امروزم عروسی اق داداشمون بود
من نمیدونم نه به اینکه عقده ی عروسی و جشن داریم یه دونه پیش نمیاد نه به اینکه چند تا پشت سر هم می افته
بدبخت جیب بابا این چند وقته فقط پول بود که خرج میکرد بابا رو نمیدونم ولی به من یکی که این چند وقت خیلی خوش گذشت
هی می رفتم لباس میخریدم و بعدم ارایشگاه و بعدم بزن و بکوت
باورم نمیشه به یکی از بزرگترین ارزوهای زندگیم رسیدم
چقدر زود گذشت
البته الان میگم تا به امروز رسید صد بار مردم و زنده شدم
فکر میکردم این ارزو از اون ارزو اهی محال بود
ارزوی عروسی ارتام
چقدر خوب بود ارزم براورده شده بود
البته مامانم این ارزو رو داشت ولی قصد من کجا و مامان کجا!!!
مامانم میخواست بچش خوشبخت شه و من میخواستم از دست ارتام راحت بشم
با صدای زنی که پشت اف اف بله گفت خودمو معرفی کردم
در با تیکی باز شد و رفتم تو
سادنا از صبح اومده بود ارایشگاه و منم الان اومدم هم برای عروسی اماده شم هم برای سادنا غذایی که مامان داده بود رو بیارم
ارتام قرار بود بعد از اینکه منو رسوند ارایشگاه بره ارایشگاه و گل فروشی
از در رفتم تو
سارینا تو اتاق مخصوص عروس بود
از یکی کارکنان ارایشگاه سراغ سارینا رو گرفتم و گفت اماده شده و داره لباس میپوشه
وقتی اومد بیرون واقعا خود من هنگ کردم
خیلی خوشگل شده بود
منکه دهنم باز مونده بود دیگه چه برسه به ارتام وقتی ببینتش
-بابا اصلا تو خوشگل !!!تو عروسی داداشمون ولمون نمی کنی ...یه ذره ساکت شو الان میرسن...مغزم پوکید انقدر هرکی رو دیدی یه چیزی بستی بهش
-اوووووووووووووووه حالا این اق داداشش کیه!خب دروغم نگفتم دیگه اخه اون ساناز رو ببین خجالت نمیکشه اون لباسه پوشیده...خب نپوش دیگه...درسته قاطی نیست ولی دیگه یه رعایتی باید بکنه دیگه
-خب اره اونو که راست میگی واقعا خجالتم نمیکشه
-ولی ترکوندیا خواهرشوهر چه لباسی
-ما اینیم بزار ببینم یه شوور پیدا می کنم
-اهـــــــــــــــــــان نکه نیست اگه پیدا بشه تو قبول میکنی...البته شاید اگه یکی بیاد خواستگاری قبول کنی
بعدم با سرش به مامان ارشا اشاره کرد
زدم به بازوش-کوفت ساکت شو یکی ندونه فکر میکنه حالا من عقده دارم اون بیاد خواستگاریم
با یه حالت بامزه ابروش رو داد بالا:یعنی نمیخوای؟
-نــــــــــــــــــــــــ ــــــه
-تو ذات ادم دروغگو
-تو ذاتش
اومد حرفه دیگه ای بزنه که ارتام و سارینا وارد سالن شدن و این سادنا هم بلاخره ول کرد
چشمای جفتشون از خوشحالی برق می زد
هیچ وقت فکر میکردم ارتامی که صبح تا شب با هم کل کل داشتیم عاشق بشه
عشق تتو چشماش موج میزد و با عشق به سارینا نگاه میکرد
ارتامم تو اون کت و شلوار سفید فوق العاده شده بود و واقعا بهم میومدن
-به به خواهر دوماد
با شنیدن صدا برگشتم عقب
مریم دختره عمه مستانه بود
-اوووووووو...ببین کی اینجاست...تا باشه عروسی ما شما رو ببینیم
-حرف زیاد نزن من باید به شما اینو بگم خانوم مهندس
-شما چی نباید یه خبری از ما بگیری
-خودت چی؟
-همش تقصیر خودته تقصیره من ننداز...الانم مزاحمم نشو عروسی داداشمه بلاخره دارم از دستش خلاص میشم...بزار از تک تک لذت ها ببرم که دارم احساس ازادی میکنم
-خاک برسرت هر کی ندونه فکر میکنه تو خونه زندونیت میکرده
-زندونیم نکرده بود ولی به اندازه این تیمسار بدذاتا عذابم میداد و زجرکشم میکرد
-اگخ زجر کشت کرد پس چرا الان اینجایی؟
-این روحمه دیگه
-اهان چه جالب
-بله خیلی فلسفه جالبیه
نصف زمانه عروسی فقط به سلام و احوال پرسی گذشت
بازم به نامزدی جمعیت کمتر بود بهتر بود
سلام و احوال پرسی زودتر تموم شد و فقط با سادی پریدیم وسط رقصیدیم
ولی خب الانم که جمعیت بیشتر بود بهتر بود
خیلی خوش گذشت از نامزدی هم بیشتر
بلاخره عروسی هم تموم شد
و داستان زندگی مشترک ارتام و سارینا شروع شد.
یه هفته دیگه گذشت
یک هفته از عروسی ارتام گذشت
ارتام و سارینا رفتن ماه عسل
هوا داشت روز به روز سردتر میشد و امروزم یه روز بارونی بود
ای خدا اخه چی میشه این بابا یه ماشین برا من بدبخت بگیره؟
اخه الان با چند هفته دیگه که اگه خدا بخواد اون لیسانس رو بگیرم چه فرقی داره؟
این سادنا بی معرفتم از وقتی با پارسا جونش نامزد کرده به کل ما رو فراموش کرده و با اون میگرده
چند روز اول بهم گفت منم برسونن
ولی خودش میدونست من به هیچ وجه قبول نمیکنم
فقط همینم مونده بود
از صبح داریم مثله سگ جون میکنیم الانم باید با پای پیاده برگردیم
از در شرکت زدم بیرون و به سمته سر کوچه که اژانس قرار داشت رفتم
دیگه امروز نمیشه با پای پیاده رفت
موش اب کشیده میشدم
به به واقعا هلاک این شانس خودمم
اژانس ماشین نداشت و ماشین تا یه ربع دیگه می رسید
امروز خوش شانسی بهم رو اورده بود واقعا
اخه من چیکار کنم اگه پیاده برم که یخ می زنم و خیس می شم اگر هم صبر کنم تا ماشین بیاد باید زیر این بارون وایسم
اه اخه الانم وقته ماه عسل رفتن بود این ارتام رفت
یه سود نداره!
بهترین راه اینه به بابا زنگ بزنم و بگم خودش بیاد دنبالم
با این فکر گوشی رو از کیفم دراوردم تا شماره بابا رو بگیرم که...
فهمیدم واقعا امروز روز بدبختی منه
از زمین و زمون برام میرسه
دوباره به سمته شرکت راه افتادم
اره این فکر بهتره هم زیره بارون نمیموندم تا بابا بیاد هم از تلفن شرکت می زنم
همین که در شرکت رو باز کردم
ارشا هم با کیف سامسونت چرم مشکیش از در اتاقش اومد بیرون
با تعجب داشت نگام میکرد
-تو هنوز این جایی؟ساعت نزدیکه 8...مگه تو 7.30 نرفتی؟چرا انقدر خیس شدی؟زیر بازون وایساده بودی؟
-چرا رفته بودم ولی بارون شدیده و اژآنسم ماشینش ده دقیقه یه ربع دیگه میاد و خدا رو شکر گوشیمم شارژش تموم شده...گفتم برگردم شرکت از اینجا به بابا زنگ بزنم بیاد دنبالم بخاطره اینم هست که اینجوری خیس شدم دیگه
-اهان...خب پس نمیخواد دیگه زنگ بزنی به اقای شریفی...منم دارم میرم خونه میرسونمت
-نه ممنون به بابا میگم بیاد...شما زحمت نکشید
-تو که دوباره رسمی شدش
-هوم؟
-هوم نه و بله...بعدم میگم الان که دیگه کسی اینجا نیست میری تو فاز رسمی و جمع میبندی حرفاتو
ای شیطونه میگه ببزنم لهش کنما...
اخه من برای چی باید با تو راحت حرف یزنم
مگه بجز رئیس نقشه دیگه ای هم داری؟
داره؟
نه داره؟
چرا داره؟
اره بابا تو قلبم که بازیگره نقش اوله
اخه لامصب اگه میگی رسمی حرف نزن یه کاری بکن که بگم برا اون رسمی حرف نمیزنم دیگه
بعضی موقع ها واقعا از خودم خجالت میکشم
با خودم میگم چرا رسمی حرف نزنم
اون فقط رئیسه منه و منم باید مثله بقیه کارمند ها باهاش رسمی حرف بزنم
-چه فرقی داره کسی باشه یا نباشه بهرحال اخرش شما ر.یس من هستید دیگه و منم باید مثله بقیه کارمندها باهاتون حرف بزنم
-تو چته؟این حرفا چیه میزنی؟رئیس و کارمند چیه؟
-حرفه من حقیقته
-تو امروز یه چیزیت هیت...بیا بریم....تا دیرتر نشده و مامانت نگران نشده
بعدم بدون اینکه اجازه هیچ حرف دیگه ای رو به من بده به سمته در رفت و خارج شد
___________________
نزدیکای خونه بودیم که بلاخره یه حرفی زد
-از ارتام چه خبر؟
-سلامتی...رفتن شمال ماه عسل
-شمال!...اینجا که اینجوری بارونیه اونجا چا خبره
-اره...فعلا از روز اول که رفتن میگه همش بارون میاد و نمیتونن جایی برن
-اِ...چه بد
-حالا ایشالله از فردا قطع میشه
-ایشالله...(بعدم با شیطنت نگام کردبهم و...)دیگه کم کم نوبت جنابعالی اِ دیگه
بیشعور ...جلو روم از شوهر کردنم حرف میزنه
خاک بر سره من با این سلیقم
من میدونم اخرم شگست عشقی میخورم و تا اخر عمر تو غم عشقم می سوزم و می سازم!!!!
چه حرفا منو چه به این حرفا!
-نه دیگه اول نوبت شماست بزرگتری گفتن کوچیکتری گفتن...مردی گفتن زنی گفتن
-اِ؟حالا شد بزرگتر کوچکتر؟حالا شد مردی گفتن زنی گفتن؟اره شایدم حق با تو اِ(یه خنده کرد)البته اون طرف که خیلی وقته میخواد من باهاش ازدواج کنم همش میگه و خواهش میکنه ولی خب من فکر میکردم هنوز زوده ولی بخاطره حرفه تو میخوام عشقم رو به ارزوش برسونم البته ارزوی خودمم هستا
این دفعه واقعا دلم گرفت
واقعا من احمق و باش دلم خوشه دوستم داره
اخه پس دلیل اون کاراش چی بود؟
غیرتی شدن هاش و ...؟
یعنی تمام این مدت اشتباه میکردم
شنیده بودم ادم عاشق عقلش رو از دست میده ها پس بگو دروغ نبوده...
ارزوی خودشم هست که با اون دختره ازدواج کنه؟عجب دختره پررویی هم هست چطور میتونه بگه بیا منو بگیر؟
دیگه تا رسیدن به خونه حرفی زده نشد و تو سکوت گذشت
فقط میتونم بگم براش متاسفم
نه برای خودم متاسفم با این انتخابم
رفتم دست رو کی گذاشتم
رو کسی که عاشقه چنین دختر اویزونی میشه
اصلا لیاقته منو نداشت
حیف
حیف من که دلمو به تو سپردم
هه... چقدر دلم خوش بود
بعد از شام یه دوش گرفتم و بعد از لباس پوشیدن و خشک کردن موهام رفتم پایین
مامان رو مبل نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه میکرد
بابا هم تو اتاق کارش بود
دوتا چایی ریختم و رفتم پیشه مامان
-عافیت باشه
-مرسی...چه خبر از ارتام اینا؟
-سلامتی...هیچی دیگه میگفت بارونه و بیشتر میرن پاساژا میگردن
-اهان
-خانوم روزبهانی رو که می شناسی؟خواهر اقا رضا(شوهر خالم)
-اوهوم
-امروز زنگ زده بود
-وای نه تو رو خدا...حتما اونم میخواد مهمونی بده...من نمیاما...نمیتونی گیر بدیا...من اصلا به اون چیکار دارم...کلا تو عمرم به اندازه انگشتای یه دستمم ندیدمش...برای چی بیام؟
-اااااااه...دختر یه دقیقه صبرکن بزار من حرفمو بزنم بعد تا خونه اونا برو
اِ؟مهمونی نگرفته؟خب حالا چیکار داشته پس؟
-خب...خب زنگ زده بود
-اِ مامان کشتی بگو دیگه
-زنگ زده بود برا فرهودشون ازت خواستگار کنه
چشمام شیش تا شد
-جـــــــــــــــــان؟
-جونت بی بلا...همین دیگه...برا این زنگ زده بود
اخمام رفت تو هم
-که چی زنگ زده بود ؟واقعا فکر کرده ما قبول میکنیم؟مردم چه رویی دارن !چی گفتی بهشون ؟
-وا این حرفا چیه؟تو دختر دمه بختی ...برای دختره دمه بخت خواستگار نیاد برا کی بیاد...هیچی دیگه گفتم برای اخر هفته بیان
-چـــــــــــــــــــــی؟
-همین که شنیدی
-مامان اخه چرا بدونه اینکه به من بگی میگی اونا بیان؟
-خب نگفتم بیان سره سفره عقد که...گفتم بیان خواستگاری...اگه خوشت اومد که اومده ...اگه هم خوشت نیومد که خب هیچ...من شب عروسی فرهود رو دیدم...هم قیافه داره هم شخصیت و هم هر چیزی که یک خواستگار خوب باید داشته باشه
ای خدا از دسته این مامان ما
من که هرچی بگم این ول نمیکنه
اصلا بیخیال بزار بیان کیه که قبول کنه؟
اره شایدم حق با تو اِ...البته اون طرف که خیلی وقته میخواد من باهاش ازدواج کنم همش میگه و خواهش میکنه ولی خب من فکر میکردم هنوز زوده ولی بخاطره حرفه تو میخوام عشقم رو به ارزوش برسونم البته ارزوی خودمم هستا
چقدر راحت این حرف زد
و چقدر سخت تموم شد برای من
یعنی تمام این چند ماه رو اشتباه میکردمن؟
دلم میخواست یه دله سیر گریه کنم
گریه کنم بخاطر بازیچه شدن احساساتم توسط افکار اشتباه خودم
اره همش تقصیر خودم بوده که هر حرکت اونو برای خودم برداشتی میکردم
اره همه و همه و همش تقصیر خوده من لعنتی بود
ولی نه!اویسا هیچ وقت بخاطره یه پسر گریه نمیکنه
یه پسر؟
اون فقط برای من یه پسر بود؟
نه اون فقط یه پسر برای من نبود
ارشا برای من یه پسرعادی مثله همه پسرا نبود
با بقیه فرق داشت
اره یه فرق بزرگ که فقط خودش شامل اون فرق می شد
ولی دیگه نباید فرق داشته باشه اون خودش تو چشمام نگاه کرد و گفت میخواد با عشقش ازدواج کنه
با عشقی که همش میگه بیا منو بگیره
ندیده ازش متنفرم
دختره ی عقده ای خجالتم نمیکشه
مثله برق و باد اخر هفته رسید و خواستگارا اومدن
مامان که کشته بود منو انقدر گفته بود(شده یه ذره به این پسره فکر کن)
منم هر دفعه میگفتم(من بچم این حرفا چیه مامان)
مامان جونمان هم بحث اینکه بزرگ شدی و اینا رو می اورد وسط
بابا هم چیزی نمیگفت و هم چیز رو به خودم سپرده بود
خواستگارا اومدن و رفتن و تنها چیزی که موند تعریف و تمجید های مامان از فرهود خان بود
که چه کسی رو بهتر از این میخوای
و الان سن ازدواجته دیگه
ولی تو گوشه من نمی رفت که نمی رفت
اخه ارشا کجا و این فرهود گجا!
من حتی نمیتونستم تصور کنم یک لحظه با فرهود...
وای نه نه نه...
درسته که از حرفای پند روز پیش ارشا...شک که هیج یقین پیدا کردم که هیچ حسی بهم نداره و همه اون فکر ها ساخته ذهنم بود
ولی اصلا نمی تونسم تصور کنم یکی جای ارشا تو قبلبم بگیره
حداقل تا وقتی که ببینم اون میره با کسی دیگه
چقدر حرف هایی که ناخوداگاه از ته دلم تو ذهنم میومد برام اشنا بود
اره این حرفا چقدر شبیه اون شب که سادنا پیشم بود و راجبه پارسا میگفت...بود
یعنی میشه اخر ما هم اینجوری بشه؟
مامان نذاشت همون شب جوابشون رو بدم و قرار شد اخر هفته دیگه جواب بدیم
(آرشا)
---------------------
امروز بلاخره پارسا خان لطف کردن و به جز بیرون رفتن با خانومشون منو هم گفتن بیام بریم بیرون
صددرصد سادنا هم به اویسا میگفت بیاد دیگه
بخاطره همین منم قبول کردن
ولی بعد از شرکت که رفتیم بیرون خورد تو ذوقمو فهمیدم اویسا نمیاد
اخه برای چی نیومده؟
ای گندت بزنن پارسا میمردی بگی...
رفتیم پارک و تو یکی از الاچیق ها که خالی بود زیرانداز رو انداختیم و نشستیم
********************
پارسا-چشمم روشن با کی داری اس ام اس بازی میکنی؟
سادنا-چی؟کی؟اس ام اس؟سادنا؟من؟
پارسا-رگه گردنم رو ببین زده بیرون...سریع بگو کیه تا کمربندم رو در نیاوردم ضعیفه
-خب...خب...حالا جو نگیر...(یه چشمک زد)اویساست
با شنیدن اسم اویسا گوشامو تیز کردم و حواسم و بیشتر جمع کردم
که ببینم میتونم بفهم برای چی نیومده
-اویساست؟اومدن؟
منظورشون کی بود؟
حتما ممهمونی ...فامیلی...کسی خونشون بود که نیومده دیگه
اره حتما همینه
-هه...اره...(سادنا به من نگاه کرد)بچه داره چایی میریزه
-خب...چجوریا هستن؟
فلاکس و لیوان رو برداشتم و اومدم چایی بریزم که...
با حرف پارسا دستم وسط راه موند
-دوماد چجوریا بوده؟(نگام رو فلاکس مونده بود)عروس خانوم پسندیده؟
یعنی چی؟
منظور اینا چیه؟
عروس؟
دوماد؟
حتما منظورشون ارتام ایناست
ولی...
ولی اونا که هنوز نیومدن
که اویسا بخواد براشون چایی بریزه
اصلا اونا که ازدواج کردن...
پس چی رو اویسا باید بپسنده؟
نکنــــــه؟؟؟؟؟؟....
با این فکر سرم رو سریع اوردم بالا
با این فکر سرم رو سریع اوردم بالا
که دیدم اون دوتا هم به من زل زدن و با بالا اوردن من سری مسیر نگاهشونو عوض کردن
سادنا-هان؟اره...اره...میگفت خانواده خیلی خوبین و فرهودم خیلی باکلاس و با شخصیته...البته...البته...هنوز که باهاش حرف نزده و تازه داشت چایی رو میبرد(دوباره به من نگاه کرد)فکر کنم چشمش گرفته...اویسا از کسی تا چشمش نگیره تعریف نمی کنه
چی داشتم میشنیدم؟
اینا چی میگفتن؟
خانوادشون خوبن؟
فرهودم با کلاس و با شخصیته؟
فرهود؟
فرهود؟
فرهود؟
هرچی فکر کردم کسی با اسم فرهود یادم نیومد...
یعنی چی فکر کنم چشمش گرفته؟
منظوره سادنا اینکه...
اینکه...
اونا...
خواستگارن؟!؟!
فلاکس و با عصبانیت گذاشتم زمین
نه...این امکان نداره
اویسا برای منه
اویسا نمیتونه سهم یکی دیگه بشه
من مطمئنم اونم به من احساسی داره
ازنگاه اون شبش وقتی گفتم خودم باید اول دست بکار بشم مطمئن شدم که اونم صد در صدمثله خودمه
مثله خودم...عاشقه!!!
اره من عاشق اویسا شدم!!!
عاشق!!!
ولی...
الان داشتم چی میشنیدم؟
براش خواستگار اومده؟
خوشش اومده از طرف؟
ازش تعریف میکنه؟
نه این امکان نداره
سریع از جام بلند شدم
دیگه نمی تونستم اوتجا بمونم
برای اویسا خواستگار اومده و من بیخیال اینجا نشستم؟
برای اویسا خواستگار اومده و من بیخیال اینجا نشستم؟
اره...باید برم بهش ثابت کنم دوست دارم
دیگه نباید به خودم بگم بزار ازش مطمئن بشم بعد...بزار هر وقت مطمئن شدم بگم تا غرورم شکسته نشه!
گور بابای غرور...
با اینکه با این حرفایی که شنیدم
که اویسا اون یارو رو...
اه...حتی فکر کردن بهش هم گند میزد به اعصابم
اره درسته الان فهمیده بودم شاید بهم حسی نداشته باشه
ولی تا از زبون خودش نشنوم که هیچ احساسی بهم نداره
باور نمیکنم
عشقم دو روزه نبود که دو روزه از بین برود
اره من باید برای بدست اوردن عشقم تمامه سعیه خودمو بکنم
اگه همینطور بشینم و هیچ کاری نکنم وجدانم رو چیکار کنم؟
پارسا-کجا؟
-من...باید برم
-برا چی؟
دیگه اینجا غرورم مهم نبود
ممکن بود اویسا رو از دست بدم
رو به سادنا کردم
-منظور از این حرفا این بود که برای اویسا خواستگار اومده دیگه ...اره؟
سرش و به معنی اره تگون داد
-اویسا هم میخوادش؟
-فکر کنم
بدونه اینکه دیگه بهشون حرفی بزنم و جوابشون بدم
به سمته ماشین رفتم و
رفتم خونه
********************
برای اخرین بار به شال بنفشی که شیراز براش گرفته بودم نگاه کردم...
حتی اگه برای من این شال و سر نکنه ...
نمیتونم دیگه پیشه خودم داشته باشم...
پس شال و گذاشتم تو کیسه اش
و از ماشین زدم بیرون
و رفتم به سمته شرکت