وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان من ی پسرم2

وارد پارکینگ رستوران(...)شدم وماشینو پارک کردم و رو به بهار گفتم: -بریم؟ بهار-بریم... با ورودمون همه با تعجب نگاهمون میکردن...شاید تا حالا،این موقع شب،دوتادختر،واسه صرف شام،به رستوران نیومده بودن... صندلی رو واسه بهار عقب کشیدم و خودمم رو به روش نشستم.. بهار-این جا خیلی خوشگله.. -آره...منم خیلی اینجا رو دوست دارم،همیشه بادوستام میایم این جا... گارسون اومد ومنوی غذارو بهم داد..روبه بهار گفتم: -چی می خوری گلم؟ بهار-هرچی تو بخوری.. نگاهی به منو انداختم...خیلی دلم باقالی پلو میخواست.. -دوپرس باقالی پلو با مخلفات...نوشابه نه..دوغ بیارین.. گارسون-چشم خانم.. بهار-دل منم باقالی پلو میخواست..خیلی وقت بود نخورده بودم... داشتم با سالادم بازی میکردم که صدای آشنایی رو شنیدم.. -مردم تک خور شدن... سرم رو بلند کردم وبا تعجب گفتم: -سلام...تو اینجا چه کار میکنی؟ اشاره ای به بهار کرد وگفت: -ایشون کی هستن؟ -بهار خانم...دوست من... بهار-سلام خوشبختم چقدر این دختر با ادب وفهمیده بود! -نگفتی؛این جا چه کار میکنی؟ ترانه-برام یه جشن تولد خانوادگی هم گرفتن... -خوش به حال شما... ترانه-شما هم بیاین.. اشاره ای به سالادم کردم وگفتم: -منتظر شام هستیم.. ترانه-بعد از شام بیاین.. -نه...مرسی گلم باناراحتی گفت: -باشه..هرطور راحتی و رفت... چنددقیقه بعد،غذامونو آوردن...ولی از اونجایی که به من نیومده غذای خوش از گلوم پایین بره،متوجه علی وترانه شدم که به سمتمون میان... ترانه-دوباره سلام لبخند زورکی زدم وگفتم: -سلام...بشینید... علی-مرسی اومدیم شما رو ببریم.. دستام میلرزید وحسابی عصبی شده بودم...با دیدن علی اینطوری شده بودم...احساسی که بهش داشتم رو درک نمیکردم...با لکنت گفتم: -نه..مرسی...دیر وقته.. علی با چاپلوسی گفت: -نخیر..به ما افتخار نمیدی... بهار-ماهان جون..من باید برم دستامو بشورم..چرب شدن... ترانه -تو راحت باش من میبرمش... کمی که ازمون دور شدن علی کنارم نشست و با مهربونی گفت: -چرا اینقدر با من بدی؟ -دلیلی برای خوب بودن باهات نمیبینم... علی-توخیلی نامردی... -دلم نمیخواد به حرفات گوش کنم.... علی-واسه چی؟ -به خودم مربوطه.. علی-مربوط به عشق منه..پس منم باید بدونم صداش تو گوشم تکرار میشد...عشق من.. با بی خیالی گفتم: تو همین نصفه روز این نتیجه رو گرفتی؟ علی-تو عشق مدت مهم نیست...مهم عمقه... -یکم دروغ گفتن تمرین کن... علی-نه..باید تو ابراز علاقه تمرین کنم.. -توی این دوره زمونه،همه ابراز علاقه بلدن... علی-پس بشو معلم من.. -متاسفم..وقتم پره... میتونستم عصبانیتو تو چشمهاش ببینم...با لحنی که سعی میکرد آروم نگهش داره گفت: -باید دلیل این کم محلیاتو حدس میزدم... -درباره من چی فکر کردی؟ علی-چند تا دوست پسر داری؟ -هرچی لیاقت خودته به من نچسبون...به تو هم ربطی نداره.. علی-همشونو از زندگی سیر میکنم... -هه...برو بابا..بچه میترسونی؟ علی-می بینی... -فکر میکردم شعورت بیشتر از این باشه که بخوای با تهدید کاراتو پیش ببری... کمی ملایم تر گفت: -آخه من تو رو دوست دارم..چرا نمیفهمی؟ -یکم زوده برای فهمیدن احساست... علی- تو عشق زمان مهم نیست...چند بار بگم؟ -حتما تو هم عاشق منی؟حرفات خنده داره علی-چرا؟ -من عشقو قبول ندارم علی خان...خودتو عذاب نده.. علی-اما... -اما دیگه نداره با دیدن بهار وترانه از جام بلند شدم وگفتم: -دیگه دلم نمیخواد ببینمت... علی-ولی من ولت نمیکنم.. نفسم رو باحرص بیرون دادم ورو به ترانه گفتم: -ما دیگه باید بریم... ترانه-فکر کردم علی راضیت کرده با پوزخند گفتم: -اگه علی نبود،احتمالا می اومدم... دست بهار رو گرفتم وگفتم: -خدافظ بهار-خدافظ ترانه جون ترانه-کاش میموندی..اما با خودته...خدافظ با لبخند سرم رو براش تکون دادم و به سمت صندوق رفتم...پول میز رو پرداخت کردم و با بهار از رستوران خارج شدیم.. بهار-مرسی ماهان...واقعا همه چی عالی بود... -آره...بجز اون قسمت آخرش...حالا پیش به سوی خونه...! مهیار-یعنی چی؟ سرم رو بیرون بردم و به بهار گفتم: -بیا داخل عزیزم... بهار وارد شد وبا صدای بلندی سلام داد...همه تعجب کرده بودن...بابام زودتر به خودش اومد وگفت: -سلام دخترم...خوبی؟ بهار-مرسی عمو... مامان-آین دختر دیگه کیه ماهان؟ بهار به جای من جواب داد: -من بهار هستم...اینجا گم شدم... مهیار دستش رو به سمت بهار دراز کرد وگفت: -منم مهیار هستم..میتونی داداشی صدام کنی.. بااین حرفش همگی خندیدیم.ولی من هنوز از دست مانی ناراحت بودم...بهار با مهیار دست دادو گفت: -تو چقدر شبیه ماهانی.. مهیار-خب من داداش بزرگترشم ها.. بهار-پس چرا داداشی من،شبیه من نیست؟ -آخه ما دوقلوئیم...! بهار با خوشحالی گفت: -وای...نه... مهیار صداشو نازک کرد وگفت: -وای...آره.. دست بهار رو گرفتم وگفتم: -ما میریم لباسامونو عوض کنیم... توی راه چندتا دست لباس واسه بهار خریده بودم..نمیدونستم قراره تا کی پیشمون بمونه...عجیب مهرش به دلم نشسته بود... برق اتاقم رو زدم اما با دیدن وسایل غریبم؛دوباره اخم هام تو هم رفت... بهار-اووووه..اینجا چقدر خوشگله -مال تو... بهار-مگه کسی اتاقشو میده به بقیه؟ -اتاق من این شکلی نبود... بهار-پس چه شکلی بود؟ -بی خیال بهار..بیا زودتر لباسامونو عوض کنیم.. اما با یاد آوری لباسام،از جام تکون نخوردم... بهار-ماهان..خوبی؟ -آره گلم... و به سمت کمدم رفتم..بعد از کلی گشتن،یه شلوارک سفید پیدا کردم وباذوق پوشیدم...از دامن بهتر بود! نگاهی به بهار انداختم..توی اون لباس نارنجی،مثل عروسکا شده بود.توی بغلم گرفتمش وگفتم: -کسی تا حالا بهت گفته که مثل عروسکا میمونی؟ سرش رو به نشونه آره تکون داد. -کی گفته؟ بهار-داداش بهرامم -چند سالشه؟ کمی فکر کرد وگفت: -نمیدونم...ولی داره دکتر میشه... لبخندی زدم وگونه های تپلش رو غرق بوسه کردم..سرش رو عقب کشیدوگفت: -تو هم خیلی خوشگلی... -تو بیشتر وبا هم از اتاق خارج شدیم..همه توی نشیمن بودن و داشتن حرف میزدن..بهار به سمت مهیاردویدو کنارش نشست وبا شیرین زبونی گفت: -من تو رو اندازه داداش بهرامم دوست دارم. مهیار سرش رو بوسید وگفت: -ولی من تو رو خیلی بیشتر از ماهان دوست دارم با اعتراض گفتم: -بهار...قرار نبود دیگه جای منو بگیری.. بابا-ماهان..به پلیس خبر دادی؟ -نه بابایی..گذاشتم واسه فردا..آخه نمیدونم باید چه کار کنم بابا-خوب کاری کردی مامان-راستی تا الان کجا بودی؟ -رستوران مامان-مگه غذای خونه رو ازت گرفتن؟ با بغض گفتم: -چرا دست از سر من بیچاره بر نمیداری؟ بابا رو به مانی گفت: -ولش کن خانم..چرا اینقد به ماهان پیله کردی؟ مامان-آخه رفتاراش درست نیست...در شان یه دختر نیست اینطوری لباس بپوشه وفوتبال نگاه کنه.. -حالا شما پوسترای منو برداشتی،من دیگه فوتبال نگاه نمیکنم؟امشب هم برنامه نوده...میخوام تا دو بیدار بمونم ببینمش... مهیار-پس غزل خداحافظی رو برای پوسترات خوندی؟مسی جونت حیف بود -تو خفه که دلم میخواد کلتو بکنم...خیلی هم دلت بخواد مهیار-کی؟اون مسی کوتوله رو؟ با عصبانیت داد زدم: -خودت کوتوله ای بی شعور..یه فکری واسه هندونه تو گلوی کریست کن...همون رئالو بچسب باد نبرش... مهیار-پرسپولیسو باد برده ته جدول کافیه.. چند نفس پی در پی کشیدم تا از عصبانیتم کم بشه..دلم میخواست زبونشو از حلقش میکشیدم بیرون..اما با خونسردی گفتم: -من تو رو زنده نمیذارم مهیار-باشه..اما شب نیای التماس کنی بذار منم تو اتاقت برنامه نود ببینما... اومدم جوابشو بدم که با فریاد مانی،حرف تو دهنم ماسید... مامان-بس کنید خروس جنگیا... برای مهیار زبونمو در آوردم و به بابا که از خنده سرخ شده بود نگاه کردم وبا حالت الماس گفتم: -یه آنتن جدید برای اتاق من میگیری ؟ مانی غرید: -بس میکنی یا نه؟!! دستام رو دور گردنش حلقه کردم وگونه اشو بوسیدم وگفتم: -همیشه،حتی وقتی بهت فحش میدم و باهات دعوا میکنم،دلم برات پرمیزنه... دستاشو دور کمرم حلقه کرد وگفت: -منم همیشه بااینکه میدونم داری بااین کارات خرم میکنی،دوستت داشتم. -من خرت میکنم؟ آروم گونه امو بوسیدو گفت: -آره دیگه..داری واسه هفته دیگه،جا رزرو میکنی... از خودم جداش کردم وگفتم: -خیلی نامردی...پسره عنتر مهیار-الانم دلت برام پر میزنه؟ -مرده شور ببره دلی رو وکه واسه تو میپره...شب بخیر مهیار-شب تو هم بخیر خواستم در اتاقش رو ببندم اما دوباره سرم رو داخل بردم وداد زدم: -دوستت دارم کله کدو! دررو بستم وبه سمت اتاقم دویدم...صدای بالشی روکه به در خوردوشنیدم...کلا مهیار عکس الملش دیر بود..!!! بی صدا دررو باز کردم و وارد شدم...بهار،مثل یه فرشته کوچولو،روی تختم خوابیده بود..نگاهی به ساعت انداختم.1:40 دقیقه بود ولی اصلا خوابم نمی اومد..وارد بالکن شدم و روی صندلیم لم دادم...بی هوا،اتفاقای امروز تو دلم جون گرفتن که پررنگ ترینشون علی وهلیا بود..دوباره تپش قلبم زیاد شد و دستم شروع به لرزیدن کرد...همیشه وقتی عصبی میشدم ،این علائمش بود اما اونموقع رو نمیدونم... هم از علی خوشم میومد هم ازش متنفر بودم...دلیل کارم توی رستوران رو نمیفهمیدم ودلیل اینکه دلم نمیخواست به هلیا نزدیک بشه...دستمو روی پیشونیم گذاشتم وزمزمه کردم: -خداجونم...کمکم کن... یکی دوهفته ای بود که احساس دلهره و دلشوره ای داشتم که گاهی اوقات پررنگ میشد..گاهی اوقات با یه اتفاق ساده حالم بد میشد و گاهی با یه شوخی گریه ام میگرفت...چل شده بودما..!!! توی همین افکار بودم که با صدای گریه بهار ،به خودم اومدم..به سمتش دویدم..روی تختم نشسته بود وگریه می کرد...توی آغوشم گرفتمش وگفتم: -خوبی بهار؟چی شدی؟ خودشو بیشتر بهم فشرد وگفت: -مامانم رو میخوام... موهاشو نوازش کردم وخوابوندمش...خودمم کنارش دراز کشیدم... بهار-دستتو میذاری زیر سرم؟همیشه مامانم اینطوری پیشم میخوابید... دستم رو زیر سرش گذاشتم و بهار هم دستای ظریفش رو دور کمرم حلقه کرد...چند دقیقه بعد،نفس هاش آروم ومنظم شد؛فهمیدم خوابیده..ولی دلم نیومد از خودم جداش کنم...توی اون لحظه فهمیدم واقعا احساس مادر بودن خیلی شیرینه...بایه لبخند روی لبم،چشمام گرم شدن و خوابم برد... *** سروان-نخیر...گم شدن کسی با این اطلاعات گزارش نشده... -پس چه کار میکنید؟ سروان-ما بهار خانمو این جا نگه میداریم تا خانواده اش بیان دنبالش... بهار با بغض گفت: -من میخوام پیش ماهان بمونم.. -بله جناب سروان...اگه براتون مقدوره،اجازه بدین تا پیدا شدن خانواده اش،با ما بمونه... سروان-ولی باید تعهد بدین.. -هر کاری لازم باشه انجام میدم.. سروان-پس لطف کنید این جا رو امضا کنیدواطلاعاتی که خواستیم رو یادداشت کنید... . . . . بهار-چرا مامانم اینا به پلیس خبر ندادن؟ -حتما از شدت نگرانی یادشون رفته..ولی بالاخره خبر میدن خانمی.... بهار-خداکنه -با یه بستنی چطوری؟ بهار-تو این هوای سرد؟ -آره دیگه بهار-اگه مامانم یا مانی بفهمن کله مونو میکنن..! -بی خیال..با قیفی چطوری؟ بهار-عالی... دو تا بستنی قیفی خریدم وبا بهار تاماشین دویدیم...در رو براش باز کردم و خودم هم سوار شدم... -دوست داری بریم خرید؟ بهار-نه..بریم پیش مانی ومهیار...نگران بودن... -باشه خانم....امر دیگه؟ بهار-خیلی دوستت دارم -ما بیشتر...! . سلام بهار-سلام...کسی خونه نیست؟ مهیار-بالائیم..بیاین کمک... -وای...دوباره دارن اتاق بدبخت منو،بدبخت تر میکنن... بهار خندید وچیزی نگفت...همینطور که زیر لب غرغر میکردم،با بهار از پله ها بالا رفتم ولی با دیدن اتاقم ،یه جیغ از خوشحالی کشیدم... مهیار-بمیری تو..دختره جیغ جیغو..ترسیدم احمق...! -سلام داداشی گلم...چطوری عزیزم؟چقد خوشگلتر شدی...بنازم هیکل ورزشکاریتو...دختر کش شدیا..جان من،کجا باشگاه میری؟اگه قرار باشه... توی حرفم پرید وگفت: -خفه...! -بی شعور،دارم ازت تعریف میکنم... مهیار-داری چاپلوسی میکنی.. -بمیری منحرف...! بهار روبه مانی گفت: -سلام مانی...خسته نباشی.. مامان-علیک سلام دختر خوشگل و رو به من گفت: -سرزبون این بچه هم انداختی؟من از دست تو چکار کنم؟ بی توجه به حرفاش گفتم: -مرسی مانی جونم که اتاقمو درست کردی... با حرص گفت: -من اگه بتونم تو رو درست کنم،هنر کردم.. مهیار-حالاکه خودت اومدی..بقیه اش با خودت... -با کمال میل... . . . شماره هلیا رو گرفتم...بعد از چند تا بوق خودش جواب داد: -بله؟ -سلام..خوبی؟ هلیا-سلام عزیزم...آره..چه خبرا؟ -سلامتی...پاشو بیا پیشم هلیا-دوباره کجا کارت گیر کرده؟ -ناخوشی...دلم برات تنگ شده کره خر هلیا-مطمئنی؟ -آره..چطور؟ هلیا-تو درس ومشق نداری؟کنکور نداری؟ -بی خیال هلیا-بی خیال ومرگ...بی خیال و درد...نیم ساعت دیگه اونجام. وتماس رو قطع کرد..گوشی رو گذاشتم وگفتم: -این دختره پاک قاطیه...! کمد وتختم جابه جا شده بودن...وسایلم هم دوباره برگشته بودن..پوسترام رو برداشتم و روی دیوار چسبوندمشون...هر پوستری رو که به دیوار میزدم،عقب میرفتم و یه بوس براش میفرستادم..زمان از دستم در اومده بود که سنگینی نگاهی رو حس کردم.. با دیدن هلیا گفتم: -سلام...کی اومدی؟ اون اما،بی توجه به من،نگاهی به اطراف انداخت وگفت: -که دلت برام تنگ شده...منم خر...ساده...نفهم... به جاش من ادامه دادم: -گاگول...بوزینه...گاو..بوقلمون ...شتر مر.. با ضربه ای که به سرم خورد،ساکت شدم! هلیا-هر چی گفتی خودتی... -حالا بیا کمکم اینا رو بچین،شاید قبول کردم... هلیا در حالی که داشت مانتوشو در میاورد گفت: -خیلی بی لیاقتی... یه تونیک سفید،مشکی پوشیده بود.خیلی بهش می اومد...متوجه نگاهم شد به سمتم برگشت وسیلی آرومی به گونه ام زد وگفت: -چشماتو میز غضب درآره من راحت شم..! با کمک هلیا دوباره اتاقمو چیدیم.همه چی همونطور شد که دلم میخواست...نمیدونم چرا مانی با اینکه هرسال من دوباره وسایلمو مثل قبل میکردم،دست از این کارش برنمیداشت...شاید فکر میکرد امسال آدم میشم..! -دستت درد نکنه...عالی شد هلیا-ولی من اصلا دوست ندارم -واسه چی؟ هلیا-اینجا شبیه اتاق یه پسره نه یه دختر19 ساله به طرف پوسترام رفت وادامه داد: -مثلا این چیه؟ -چیه نه..کیه..داوید ویاست.. هلیا-دارم مثال میزنم شوتعلی...یا مثلا این عکس لامبورگینیه.. -خب دوست دارم،چه کار کنم؟ هلیا-تو باید عکس باربی تو اتاقت باشه،نه اینا... -اه..اه...حالت تهوع گرفتم... هلیا-خیلی هم دلت بخواد... -حالا که نخواسته...بیا تا دعوامون نشده بریم پایین... هلیا-راستی اون دختره کی بود؟ -یکی تو حواس داری یکی پت ومت...میذاشتی فردا یادت می افتاد...گم شده بود...اصفهانیه..اسمش بهاره هلیا-خونه شما چه کار میکنه؟ -من پیداش کردم هلیا-بهونه نمیگیره؟ -چرا بابا..دیشب کلی گریه کرد هلیا-حق داره...چطور مانیت اینا قبول کردن بمونه؟ از حرفش خنده ام گرفت..مانیت اینا...!اگه مانی می شنید،کله مو میکند هلیا-خنده داشت؟ -نه..به یه چیز دیگه خندیدم...از بس دلشون پاکه دیگه...قرار هم نیست تا ابد پیش ما بمونه که... هلیا-خیلی خوشگله... -بسه دیگه..بریم پایین..بقیه منتظرمونن هلیا-من باید برگردم... -نخیر..باید ناهار بمونی هلیا-نمیشه ماهان...مهمون داریم...الانم دیر شده... -باشه..پس خودم میرسونمت لباسامو پوشیدم و باهم رفتیم پایین. -مانی...من هلیا رو میرسونم خونشون مامان-وا...یعنی چی؟باید ناهار بمونه... هلیا-نه مرسی..مهمون داریم.باید زودتر برگردم مامان-پس یه بار دیگه بیا...خب؟ هلیا-منکه همیشه مزاحم شما هستم.... مهیار-ای گفتی... -تو دوباره تنت میخاره داداشی؟ مهیار-سخن حق تلخه..مگه نه؟ اومدم جوابشو بدم که هلیاگفت: -پس بااجازه...خداحافظ همگی بهار از روی پای مهیار بلند شد وگفت: -منم بیام ماهانی؟ -بدو یه لباس گرم بپوش بیا با حالت دو به سمت پله ها رفت هلیا-مواظب باش نخوری زمین مهیار-بخوره زمینم کسی یقه جنابعال رو نمیگیره.. -مهیار...تو چرا اینطوری میکنی؟حالت خوب نیستا... شونه ای بالا انداخت وچیزی نگفت.هلیا دستم رو گرفت وبه سمت راهرو کشید. -چرا جوابشو نمیدی؟ هلیا-به قول خودت بی خیال... -آخه اون با همه دوستای من اینطوری برخورد میکنه... هلیا-از حسودیشه... نگاهی بهش انداختم وگفتم: -بایدم واسه تو حسودی کنه.. یکی زد تو سرم وگفت: -تو خفه.. با اومدن بهار،سه تایی رفتیم بیرون هلیا وبهار،روی صندلی عقب نشستن بهار-من بهت حسودیم شد هلیا هلیا-واسه چی؟ بهار با دلخوری گفت: -تو که اومدی،ماهان منو یادش رفت هلیا بهار رو توی آغوشش گرفت و با مهربونی گفت: -ببخشید گلم...به خدا داشتیم اتاقو مرتب میکردیم بهار-دیگه ناراحت نیستم...آخه من الان خیلی دوستت دارم هلیا گونه اشو بوسید وگفت: -منم همینطور خوشگل خانم... . . . جلوی خونشون توقف کردم وگفتم: -اگه حرفای عاشقونتون تموم شد،رسیدیم هلیا-چه به موقع -واسه چی؟ هلیا به ماشین جلومون اشاره کرد وگفت: -خالم اینا انگار اونا هم متوجه ماشدن…سه تایی از ماشین پیاده شدیم وبه سمتشون رفتیم…خاله پروین هلیا رو میشناختم… -سلام پروین-سلام دخترم...چطوری؟ -مرسی روبه شوهرش گفتم: -سلام بالبخند سرشو تکون داد...با صدای عرفان به عقب چرخیدم: -سلام...تو چه خوشگلتر شدی -علیک...اما تو خوبتر نشدی هیچ،زشت تر هم شدی... عرفان-زبونتم دراز تر شده -شنیده بودم داری درس میخونی،نمیدونستم چه رشته ای...قصابی می خوندی یا کله پاچه ای که متراژ زبون بقیه رو داری؟ بااین حرفم همه زدن زیر خنده...عرفان که صورتش سرخ شده بود، گفت: -بعدا نشون میدم بهت رشته ام چیه... رو به پروین گفتم: -ما دیگه بریم...مزاحمتون نمیشیم -پروین-باشه...به مامانت سلام برسون روبه هلیا گفتم: --خدافظ هلیا نگاهی به عرفان انداخت و با خنده سرشو تکون داد وگفت: -خدافظ گلم وروی زانو هاش خم شد تا هم قد بهار بشه وگفت: -تو هم مواظب خودت باش عزیزم عرفان با یه لحن مسخره گفت: -حالا بفرمائید داخل در خدمت باشیم با پرروئی گفتم: هدف حال گیری بود،که انجام شد...مزاحم نمیشیم وبا پوزخند ادامه دادم: -خدانگه دار..یه کله پاچه خوب برای ما بذار کنار...! سوار ماشین شدم..بهار هم کنارم نشست...بوقی زدم واز شون رد شدم....خیلی عرفان بدبختو عصبانی کرده بودم...! *** دو هفته ای از ورود بهار به خونمون میگذشت اما هنوز خبری از خونواده اش نبود...خیلی بی تابی میکرد..بچه حق داشت... مدرسه هم که مثل همیشه...درس خوندن واسه کنکور وتشریح مرده های بدبخت! هلیا به سمتم دوید وگفت: -ماهان،میدونی چی شده؟ -نه...تو پیش خانم بودی،از من میپرسی؟ هلیا-باید از خودمون آزمایش هورمون بگیریم... -خب... هلیا-همین؟ -آره دیگه...جالبه... هلیا-مرگ...ضد حال... همینطور که کنارش راه میرفتم،وارد کلاس شدیم... ترانه-بیاین اینجا -درباره چی حرف میزنین؟ ترانه-عید کجا میرید؟ -هنوز تصمیم خاصی نگرفتیم...چطور؟ ترانه-ما میخوایم بریم شمال...شما هم بیاین -حالا ببینم چی میشه... *** -بابایی؟ بابا-بله؟ -عید کجا میریم؟ بابا کلافه دستی توی موهاش کشید وگفت: -معذرت میخوام..اما فکر کنم جایی نریم جا خوردم..با تعجب پرسیدم: -واسه چی؟ بابا-کارهای شرکت خیلی به هم ریخته شده...نمیشه ولشون کنم... آه عمیقی کشیدم وبا خونسردی گفتم: -اشکال نداره..سال دیگه جبران میکنی... مهیار-دنبال سوراخ موش میگشتم... -واسه چی؟ مهیار-گفتم الان همه رو میکشی... -چرا؟مگه خلم؟ مهیار-تا حالا ندیدم منطقی فکر کنی -یه قل توئم دیگه...بایه نگاه به خودت،بایدم از این فکرا بکنی...! خواست جوابمو بده که با صدای خنده بابا ومانی ساکت شد.زبونمو براش در آوردم ورومو ازش برگردوندم. . . . نگاهی به ساعت انداختم وگفتم: -من دیگه برم بخوابم مهیار-دیگه که مدرسه نمیری -خب خوابم میاد بهار هم بلند شد وگفت: -منم خوابم میاد دوتایی شب به خیر گفتیم و به سمت اتاقم رفتیم...مسواکم رو زدم واز دستشویی بیرون اومدم..بهار پتوم رو روی سرش کشیده بود.آباژور رو خاموش کردم وکنارش خوابیدم...متوجه شدم داره گریه میکنه...این برنامه هر شبش بود...خیلی ناراحت بودم...واقعا شرایطش خیلی سخت بود... دستم رو زیرش انداختم و به سمت خودم کشیدمش.خودش رو بهم فشرد وگفت: -ماهان...اونا منو یادشون رفته؟دلم براشون تنگ شده...پس چرا نمیان پیشم؟چرا نمیان دنبالم؟ خودمم گیج شده بودم...موهاشو نوازش کردم و با ملایمت گفتم: -به همین زودی ها میبینیشون عزیزم...غصه نخور توی صورتم خیره شد وگفت: -قول میدی؟ چنان معصومانه نگام کرد که بی هوا گفتم: -قول میدم با خوشحالی بغلم کرد وگفت: -خیلی دوستت دارم...خیلی... زود خوابش برد..اما من به قولم فکر میکردم ودنبال یه راه حل بودم...یه فکری به سرم زد..اگه میشد عملیش کنم،حتما میتونستم به قولم عمل کنم..نگاهی به صورت مهتابیش انداختم وزمزمه کردم: -عید تو بغل مامانتی وپلکام روی هم افتاد. با صدای بهار،چشمام رو باز کردم: -بلند شو ماهان... -سلام..صبحت به خیر... بهار-سلام..مهیار میخواد بره -کجا؟ بهار-شمال.. با ناراحتی از تخت پایین اومدم ودستی به موهام کشیدم وگفتم: -نامرد...با کی میره؟ بهار-نمیدونم...گفت بیدارت کنم تا باهات خدافظی کنه... -خداحافظی اش تو سرش بخوره..! بهار دستم وگرفت وبا خنده گفت: -بریم؟ -بریم از بالای پله ها مهیار رو دیدم که یه شلوار جین آبی با تی شرت سفید وجلیقه قرمز تنش بود وداشت چایی میخورد..از همونجا داد زدم: -توکه از قرمز متنفر بودی... نگاهی به بالاکرد وگفت: -صبح شما هم بخیر..منم خوبم -به چه اجازه ای لباس منو برداشتی؟ مهیار-اذیت نکن دیگه -تک پرشدی...حالا باکی میری؟ مهیار-با بچه ها -خوش بگذره مهیار-ماهان جونم...عزیز دلم بااخم گفتم: -دوباره چی میخوای؟ مهیار-کارت سوختتو میدی بهم؟ -خیلی بی شعوری..عمرا بهت بدم.. مهیار-واسه چی؟توکه جایی نمیخوای بری... -از کجا میدونی؟البته اگه قرار بود خونه هم بمونم بهت نمیدادمش مهیار-کجا میخوای بری؟ در حالی که به سمت آشپزخونه میرفتم،گفتم: -این فوضولی ها به تو نیومده... بهار داشت با مانی سبزی پاک میکرد.. -سلام مامان-سلام..صبحونه رو میزه.. -مرسی مانی گلم.. برای خودم چایی ریختم و روی صندلی نشستم.داشتم چاییم رو شیرین میکردم که مهیار وارد آشپزخونه شد. مهیار-نگفتی میخوای کجا بری؟ -جوابتو دادم...تو نشنیدی.. با حرص گفت: -میشه یه بار دیگه لطف کنی وتکرارش کنید؟ با خونسردی گفتم: -این فوضولی ها به تو نیومده... با عصبانیت گفت: -حتما با اون دوستات؟ -بازم به تو ربطی نداره مهیار-من بهت اجازه نمیدم -کسی هم از جنابعالی اجازه نگرفت مهیار-مامان..تو یه چیزی بهش بگو مانی برای اولین بار ازم دفاع کرد: -اینقد سر به سر دخترم نذار مهیار... مهیار باخشم گفت: -باشه..من رفتم...خداحافظ بهار به سمت مهیار دوید وخودش رو توی آغوشش انداخت وگفت: -کلوچه یادت نره برام بخری مهیار-چشم دیگه چی؟بهار-زود بیا..مواظب خودت هم باش...
-رسیدی بزنگ مهیار-باشه..دیگه چی؟ -آروم رانندگی کن...توی جاده هم با دوستات تعریف نکن.. خندیدوگفت: -عین مامان بزرگا نصیحت میکنی...! -مامان بزرگ عمته... مهیار-اونکه صد البته.. یاد عمه شهلا افتادم..اگه میفهمید مهیار"جونش"بهش میگه مامان بزرگ!! مامان-دیرت نشه پسر... مهیار-اوه..آره..من دیگه برم..بای ساکش رو برداشت وبا حالت دو از خونه خارج شد مامان-خدایا،خودت مراقبش باش.. لبخندی زدم وگفتم: -بابا کجاست مانی؟ مامان-رفته شرکت -کی میاد؟ مامان-معلوم نیست...احتمالا بعدازظهر باید هلیا رو هم از تصمیمم با خبر میکردم..برای همین گفتم: -من وبهار بریم پیش هلیا؟ کمی فکر کردوگفت: -باشه...اما زود بیاین ها... بوسه ای روی گونه اش کاشتم وبا بهار به سمت اتاقم دویدیم . . . بهار-ماهان...بهش زنگ نمیزنی؟ -نه..خونه اشون نمیریم...میریم پارک پشت خونه اشون...از همونجا بهش میزنگم.. بهار-واسه چی؟ -آخه یه بار5دقیقه زودتر از من رسیده بود،چند نفر مزاحمش شده بودن،تا یه هفته باهام قهر بود...از اونموقع به بعد،اول میام تو پارک،بعد بهش خبر میدم! بهار-چه جالب -آره..علافی آدم جالب هم هست ماشین رو پارک کردم وگفتم: -تو بمون تو ماشین،هلیا که اومد پیاده شو..هوا سرده سرش رو به علامت باشه تکون داد منم از ماشین پیاده شدم.گوشیم رو در آوردم وخواستم شماره هلیا رو بگیرم که از دیدن روبه روم،سرجام خشکم زد... باورم نمیشد..یعنی اون هلیا بود؟ خودم رو پشت یه درخت قایم کردم وبهشون خیره شدم...اصلا باورم نمیشد...علی وهلیا،با هم...نفس عمیقی کشیدم وبه حرفهای علی فکر کردم: -دوست پسراتو از زندگی سیر میکنم...تو عشق منی...عشق من...! زمزمه کردم: -دروغگوی پست دیگه کاری اونجا نداشتم...به سمت ماشین راه افتادم وسوارش شدم بهار-خوبی ماهان؟ اصلا یاد بهار نبودم...به آرومی گفتم: -هلیا رفته بیرون...حالا حالا ها هم نمیاد و ماشینو روشن کردم وبا سرعت از اونجا دور شدم بهار-حداقل منو ببر پارک..دلم میخواد بازی کنم -عزیزم،مگه نمیبینی هوا سرده؟سرما میخوری،مامانت یقه منو میگیره... بهار-مامانم؟کی میبینمش؟ -بعدازظهر،باباکه اومد،می فهمیم... بهار-مرسی ماهان جونم دیگه حرفی نزد ومنم با خیال راحت تو فکرام غرق شدم: -علی داره هلیا رو بازی میده...منو هم همینطور....حتما همه حرفایی رو که به من زده،داره تحویل هلی هم میده...علی کثافت،یه بار دیگه ببینمت،میکشمت... . . . مامان-چه زود اومدید -ا...خودت گفتی زود بیام بهار-هلیا نبود..واسه همین زود اومدیم مامان-اشکال نداره -من میخوام یکم درس بخونم مامان-چه عجب...یادت افتاد -مانی..خیلی بدی...یعنی من درس نمیخونم؟ مامان-ماکه ندیدیم بهار-نخیر مانی...من دیدم خیلی هم میخونه بوسه ای روی گونه اش کاشتم وگفتم: -قربون تو برم...من اگه تو رو نداشتم،چه کار میکردم؟ مانی با اخم گفت: -بسه دیگه..برو سراغ کارت به طرفش رفتم وبوسیدمش وگفتم: -قربون تو هم برم...حالا نمیخواد قهر کنی... مانی وبهار خندیدن ومن به سمت اتاقم رفتم.ناهار هم نخوردم..یعنی نمیتونستم بخورم ولی با اون ذهن درگیر،تونستم سه تا فصل رو مرور کنم...دیگه گردن وکمرم داغون شده بود که صدای بابا رو شنیدم.با خوشحالی از جام بلند شدم واز روی نرده ها سر خوردم و وارد پذیرایی شدم... -سلام بابا-سلام..عسل بابا -خوبی؟خسته نباشی بابا-مرسی کنارش نشستم وبراش یه پرتقال پوست کندم بابا-آفتاب از کدوم طرف در اومده امروز؟ اومدم جوابشو بدم که مانی گفت: -آره..منم همین فکر رو کردم...تازه کلی هم درس خونده... بابا دستش رو دور شونه ام حلقه کرد ومنو به سمت خودش کشید.موهام رو بوسید وگفت: -پس سخت به دنبال سمندی -نخیرم..سخت به دنبال دکتر شدنم.... بابا-من اگه تو رو نشناسم،کی رو بشناسم؟ خندیدم وچیزی نگفتم بابا-مهیار زنگ نزده؟ مامان-نه هنوز..خیلی نگرانشم.. -نه بابا...الان خوشن واسه خودشون...بیخیال... الان وقت گفتن تصمیمم بود...به بهار نگاه کردم با نگرانی بهم نگاه میکرد... نفس عمیقی کشیدم وگفتم: -بابا..یه خواهشی ازت داشتم... بابا-چیزی شده؟ -مربوط به بهاره بابا نگاهی به بهار انداخت ودوباره رو به من گفت: -اتفاقی افتاده ماهان؟ -خب...بهار..آدرس خونشون تو اصفهان رو داره...اگه اجازه بدین...من ...من... بابا-خودت تنها بری؟؟؟؟ -مگه مهیار تنهایی نرفت؟ بابا جوابی نداد..معلوم بود داره فکر میکنه... مامان-آره..اما اون پسره... -ببین..داری فرق میذاری...تازه سن ما هم اندازه همدیگه است...فقط اون 3 دقیقه بزرگتره که فکر نکنم خیلی تاثیر داشته باشه... بهار-تو رو خدا...من خیلی دلم برا مامانم تنگ شده اشک توی چشمهاش جمع شد وسرش رو پایین انداخت... بابا نفس عمیقی کشید وگفت: -باشه؛به شرطی که ما رو در جریان بذاری وهمش بهمون زنگ بزنی... -چشم بابایی....مرسی بهار از جاش بلند شد وخودش رو با خوشحالی توی بغل بابا انداخت... مامان-کی راه می افتی؟ -همین الان... مامان-زود نیست؟ -حداقل بهار شب عید پیش خونواده اش باشه... بابا-درسته..اگه خسته نیستی،همین الان برید -نه...سرحالم... و رو به بهار ادامه دادم: -بریم حاضر شیم... و با بهار به اتاقم رفتیم بهار-مرسی ماهان..خیلی خوشحالم -بااینکه اگه بری،همگی ناراحت میشیم،ولی خب تو هم دلت برای خونوادت تنگ میشه... بهار-دلم واسه شما هم تنگ میشه... -عزیزمی....زود لباستو بپوش راه بیافتیم.... . . . مامان-یواش بری ها.... -چشم...حتما مامان-اگه گرسنه تون شد،توی اون پلاستیکه غذا ومیوه گذاشتم..گرسنه نمونید -چشم..حتما مامان-بخاریتو روشن کن...شیشه ها رو هم باز نذار -چشم ..حتما مامان-یادت نره بری... بابا توی حرفش پرید .گفت: -برو به سلامت دخترم..مواظب خودت باش مانی نگاه غضب آلودی به بابا کرد و رو به من گفت: -مواظب خودتون باشین...خدافظ دستم رو براشون تکون دادم وراه افتادم... *** سرعتم رو کم کردم و رو به بهار گفتم: -نظرت چیه یه زیارتی بریم؟ بهار-من تا حالا قم نیومدم -واقعا؟پس جالب شد بریم بهار-باشه ماشینم رو پارک کردم وگفتم: -بذار یه زنگ به خونه بزنیم...حتما مانی تا الان مخ بابا رو خورده... گوشیم رو برداشتم وشماره خونه رو گرفتم.هنوز بوق اول کامل نشده بود که صدای مضطرب مانی تو گوشم پیچید: -ماهان خوبی؟ -سلام مانی جونم..بله،خوبم مامان-الان کجایی؟ -قم..گفتم بریم یه زیارتی بکنیم،یعد راه بیفتیم... مامان-آره..خستگیت هم در میره..بهار چطوره؟ -خوبه.. مامان-گوشی رو میدم به بابات...از من خداحافظ...مواظب خودت باش -چشم مانی جونم...بای... بابا-سلام دخترم...خسته نباشی -مرسی بابا جونم بابا-مزاحمت نمیشم گل بابا...بازم زنگ بزن دخترم...خدافظ -خدافظ بابایی بهار-ماهان...من گرسنمه پلاستیک غذا رو از عقب برداشتم وگفتم: -ببینم مانی چه کار کرده...! چهار تا ساندویچ،با یه عالمه میوه توش بود...با خنده گفتم: -قربون مانی خودم بشم... بهار باسرعت یه ساندویچ برداشت وگفت: -وای...مردم از گشنگی..! . . . چادرم رو تحویل دادم و دست بهار رو گرفتم وبا هم از خیابون رد شدیم... بهار خمیازه ای کشید وگفت: -کاش فردا راه می افتادیم... خنده ای کردم وگفتم: -به این راحتی جا زدی؟ بهار-نه...فقط نگرانم تو راه نخوابی -نه بابا...منمثل جغدم...شبا همش بیدارم بهار-خداکنه سوار ماشین شدیم که متوجه موبایلم شدم که روی داشبورد روشن وخاموش میشد.برش داشتم -بله؟ مهیار-سلام به بانوی گریز پا..چطوری؟ -سلام...مرسی....خوبم مهیار-بایدم خوب باشی...مجری سفر میکنی...کارت سوخت نمیدی...آب حوض میکشی...پیرزن خفه.... -ا...تو دوباره قرصاتو با پوست خوردی؟؟؟ مهیار-کوفت..دختره بی احساس چلمن... جیغ زدم: -با کی بودی بی شعور؟کله تو میکنم عنتر برقی مهیار باخونسردی گفت: -حتما فکر کردی زنگ زدم با تو حرف بزنم؟نخیر؛میخواستم با بهار جونم حرف بزنم که صدای نخراشیده جنابعالی رو شنیدم با حرص گفتم: -غلط کردی..بای وگوشی رو جلوی بهار گرفتم... نمیدونم مهیار چی بهش میگفت که از خنده غش کرده بود...با سر خوشی ماشینو روشن کردم و راه افتادم.بهار هنوز با مهیار می حرفید.با هر خنده بهار،بدون اینکه بدونم به چی میخنده،منم میخندیدم.-چل بودم دیگه-بعد از تقریبا نیم ساعت،دل کند وگوشی رو قطع کرد ونگاهی از زیر چشم،بهم انداخت. -چیه؟باز مهیار چی گفت؟ بهار-گفت اگه بعد از ساعت 12 بیدار باشی،اژدها میشی... -جان؟چی میشم؟ بهار-به خدا من تلخم ماهان -به من میخوره اژدها باشم؟؟ بهار-به من چی ؟به من میخوره خوشمزه باشم؟ قهقهه ای زدم وگفتم: -بهار...دیوونه شدی؟ بهار با خوشحالی گفت: -اگه دیوونه ها رو بخوری،خودتم دیوونه میشیا... -من این مهیار رو میکشم بهار-به جای من،اونو بخور از دستش حرصم گرفته بود.تصمیم گرفتم دیگه باهاش بحث نکنم...همش زیر سر این مهیار ور پریده بود... . .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد