وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

پست 3 اقای مغرور خانم لجباز

پست 3 اقای مغرور خانم لجباز
دلم می خواست یه زیر پایی بهش بزنم.پامو آوردم جلو نگاه کرد.زیرلب باحرص در حالی که سعی می کرد لبخند بزنه .گفت:چیه؟فکرای شوم زده به سرت؟پاتو جمع کن مگرنه خودم یه کاری می کنم بیافتی عسل:نخیر...من کاری نمی خواستم بکنم ..من خیلی بلد نیستم عین شما...
سورن:دروغگوی خوبی نیستی تو خیلی به این رقص واردی عسل:آره تومهمونی هامون با پسرای فامیل زیاد می رقصم... باحرص به چشمام خیره شد. سورن:خیلی خب...حواست به دور وبر باشه با نگاهم اینطرف واونطرف رو می پاییدم.به ظاهر می رقصیدیم اما تمام حواسمون به مهمون ها بود...زن ها و مردهایی که خیلی پولدار به نظر می رسیدن...وصد البته خلافکار... همه یه جورایی از ایران در رفته بودن و دستی تو خلاف های مالیاتی و شرکتی داشتن... بالاخره آهنگ لعنتی تموم شد ورفتیم پیش بقیه ایستادیم. مانی:خیلی خوب می رقصین مهندس...البته هر کسی جای شماهم باشه با یه خانوم فوق العاده زیبا برقصه رقصش خوب می شه دیگه

سورن:خب آره من مرد خوشبختی هستم نکنه شما حسودیتون میشه؟ مانی سرش رو آورد جلو یه چشمکی زد وخیلی آروم گفت:نباید بشه؟عسل خانوم خیلی خیلی زیباست متین:چرا بلندنمی گی سارا جونم بشنوه؟ سارا:مانی چی گفت؟من نباید شنید؟

متین:مانی داشت از زیبایی عسل تعریف میرد مانی:اِ...متین؟ سارا:واقعا عسل زیبا هست و سورن زیباتر پشت چشمی برای مانی نازک کرد و به سورن چشمک زد.چشمای من و مانی گرد شده بود.متین ولوله هم فقط می خندید.سارا رفت کنار سورن ایستاد و بازوی سورن رو محکم تو دستاش گرفت.سورن یکم اخماش رفت توهم،بعدباخنده ی مصنوعی بازوش رو از دستای سارا بیرون کشید و گفت:خواهش می کنم منو قاطی دعواهاتون نکنید
مانی:خیلی خب نمی خواین بامهندس نصیری و دیگر دوستان آشنا شین؟ سورن:چراچرا می خوام بریم متین و سورن و مانی داشتن می رفتن تا من اومدم همراهشون برم سارا دستم رو کشید:ولشون کن آدمای حوصله سربری هست بریم با دخترا خوش بگذرونیم...هی دختر زود باش به سورن نگاه کردم سرش رو انداخت پایین و تکون داد.با سربهم گفت اشکالی نداره ورفت. رفتیم پیش دوستای سارا.چندتا دخترجوون بودند که لباسهای شب خیلی باز پوشیده بودن وبا خنده نوشیدنی می خوردن. سارا:سلام دخترها من اومد

ونوس:اوه اوه باز سرکله ی تو پیداشد که بلبل جون وبا خنده از بازوی سارا نیشگون گرفت:دوست جدید پیدا کردی سارا:اوه این عسل هست نامزد مهندس صادقی شریک مانی نیلوفر که دختر زیبا و ارومی بود دستش رو به سمتم دراز کرد:سلام عسل جان...خیلی خوش اومدی من نیلوفرم دختر مهندس نصیری عسل:من تعریف شما رو خیلی شنیدم از آشنایی تون خیلی خوشوقتم.واقعا باید بگم که ویلای زیبایی دارید نیلوفر:ممنون قابل شمارونداره

عسل:مرسی مرسانا:جانم؟منو صدا کردی عسل جون؟ همشون زدن زیر خنده و من متعجب بهشون نگاه می کردم. عسل:نه ...من صداتون نکردم

ونوس:چرا دیگه همین الان گفتیم مرسی عسل:مرسی؟مگه اسمشون مرسی هه؟ مرسانا:نه اسمم مرساناست دخترخاله ی نیلی ام دختر دکتر ساجدی محقق شرکت کیانی بچه ها میگن مرسی

عسل:اوه پس شما باید یه پدر بسیار باهوش داشته باشی ونوس:آره ولی کاش یکمی از هوش پدرش رو به ارث می برد...منم ونوسم...دختر عموی نیلی،دختر مهندس ناصرنصیری ام

عسل:متین می گفت خانواده مهندس نصیری دخترهای خوشگلی داره من باورم نمی شد مرسانا:متین اسمی از کسی نیاورد؟ ونوس:اگرم بیاره اسم شما رو نمیاره مرسی خانوم.عسل جون چیزی نگفته درموردمن؟ سارا:اوه عسل تو نباید تعجب کرد...همه اینجا دیوونه متین هستن او اما توجه نکرد به هیچکس...
عسل:اما خیلی دنبال یه دختره نازه که عشقش رو به پاش بریزه متین یه پسر کاملا فوق العاده ست مرسانا دستاش رو گره کرد توهم سمت صورتش گرفت.توچشماش برق عجیبی بود:وهمچنین خیلی خیلی جذاب ونوس با آرنج به پهلوش زد:دلت رو صابون نزن...

نیلوفر:بس کنید بچه ها...عسل جان نوشیدنی چی میل داری؟ عسل:ممنون میشم اگه یه نوشیدنی غیرالکلی بهم بدین ونوس:خب الکلی که بیشتر شادت میکنه عسل:ممنون معده ام یکم حساسه...چندبار امتحان کردم هر دفعه حالم بدشده ترجیح میدم نخورم ونوس:باشه الان میرم می گیرم برات. یه چشمک به مرسانا زد ورفت. دو دقیقه بعد ونوس نوشیدنی رو برام آورد خوردم وتشکر کردم. چند دقیقه بعد احساس منگی داشتم تمام سالن دور تا دور سرم می چرخید. ازاون سالنی که غرق نور بود با لوسترهای بسیار زیبا ومجلل پوشیده شده بود تنها نورهای تار می دیدم.انگار تو هوا بودم و سرخوشانه می خندیدم...فکر می کردم یه دختر کوچولوی آتیش پاره ام که باید توجه همه رو امشب به خودش جلب کنه وبشه ستاره ی امشب مهمونی. احساس کردم سرم گیج می ره و بعضی ها خیلی بد نگام می کنن.سرم گیج رفت و دیگه چشمام بسته شد داشتم می افتادم که به یه چیز نرمی برخورد کردم.سریع منو از روی زمین بلند کرد.احساس می کردم عین یه پر روی هوا معلقم... صداهای گنگی می شنیدم

سورن:چی شد؟عسل...عسل...

متین:چی خورد اینکه سابقه غش و این چیزا نداشت. متین خم شد و استکانی که از دستم افتاده بود رو برداشت روبه دخترا با عصبانیت گفت:کی بهش مشروب داده؟ مرسانا:متین جون فقط یه لیوان بود...چه می دونستیم اینقدر بی جنبه ست متین:عسل به مشروبات الکلی حساسیت شدید داره مگه نگفت بهتون؟یه گیلاسش براش مثه سم می مونه. سورن با چشمهای گرد شده درحالی که هنوز عسل رو تو آغوش داشت. زیرلب گفت:

چی داری می گی؟ متین خیلی آروم سرتکون داد وگفت:راست میگم به خدا.خدا رو شکر مهمونی تموم شد اگه ازهمون اولش می خورد مهمونی رو زهرمارمون می کرد .زودباش بریم . بعد رو کرد به ونوس و مرسانا:می دونم بهتون گفته و شما ها با شیطنت بهش دادید

ونوس:چرا ما؟ فقط ما دوتا مگه اینجاییم؟ شاید سارا و نیلی دادن سارا:اوه خدای من عسل گفت حساسیت داشت تورفت ونوشیدنی آورد ونوس متین:دیدی گفتم ونوس خانوم اگه یبار... سورن:دستم شکست متین بریم تا حالش بدتر نشده بیخیال بعدا تصفیه حساب می کنیم... متین با عصبانیت به چشمای مشکی و وحشی ونوس خیره شد و انگشت اشاره اش رو به سمت اون گرفت.لب هاش رو بهم فشرد و سرتکون داد وبی خدا حافظی دنبال سورن راه افتاد.
ونوس که عصبی شده بود دستی تو موهای مشکی پریشونش فرو کرد:اه...این پسره چرا سنگ این دختره تیتیش مامانی رو به سینه میزنه. مانی از پشت سر گفت:واسه اینکه رفیق های دوره دانشگاه همن و جیک توجیک هم. مرسانا یه تای ابروش رو انداخت بالا ودست به سینه گفت:ماکه نفهمیدیم عسل دوست دختر مهندس صادقیه یا متین

سارا:خیلی خوب حسودی نکرد بس است. در به شدت باز شد.سورن عسل رو خیلی آروم روی تخت گذاشت. صورت عسل کمی از سیلی های سورن سرخ شده بود.سورن مستاصل دستی توموهای قهوه ای نرمش فروکرد و با خشم اما خیلی آروم گفت:بهتر ازاین نمیشه...متین اگه اتفاقی براش بیافته چی؟واقعا حساسیت داره؟

متین:حساسیت که...خب خودت میدونی عسل که این چیزا نمی خوره واسه همین هم معده اش تعجب کرد وحالش بد شد.این یه درس عبرتی میشه برای اوناکه دیگه بهش مشروب ندن. سورن کمی به صورت ناز عسل که معصومانه به خواب رفته بود نگاه کرد.پنجره اتاق باز بود و نور مهتاب از بیرون به داخل اتاق سرک می کشید و نیمی از صورت زیبای عسل رو روشن می کرد.سورن مات به عسل خیره شد بود.

متین:هی پسر...به نفعته که ازاین فرصت سو استفاده نکنی و شیطون گولت نزنه.مگرنه صبح که بیدارشه فاتحه ات خوندست...دیگه خود دانی... سورن که تازه متوجه حالت غیرعادیش شده بود به متین نگاه کرد واخماش رو توهم کرد:متین...الان وقت شوخی کردنه؟ متین باخنده در حالی که سورن هلش می داد بیرون گفت:این فقط یه نصیحت دوستانه بود عزیزم...گونه سورن رو بوسید و به سمت در خروجی رفت.

سورن:متین کجا؟چیکارش کنم؟

متین:هیچی بزار بخوابه صبح که بلندشه خوب می شه...می رم خونه خودم خیلی کاردارم خمیازه ای کشید وادامه داد:خداحافظ . در رو تا نیمه بست دوباره با لبخند شیطانی سرش رو ازلای در آورد تو.

متین:به هشدارام که خوب گوش کردی شیطون گولت نزنه خوشگله
سورن کوسن مبل رو برداشت وبا لبخند به طرف متین پرت کرد اونم سربع در وبست ورفت. سورن بی رمق روی مبل راحتی ولو شد.به اتفاق های امشب فکرمی کرد.به مهندس نصیری وکیانی ...به تمام افرادی که امشب باهاشون آشنا شده بود.سعی کرد پرونده هر کدوم رو از اول مرور کنه...بعدشم لپ تاپش رو روشن کرد وگزارش بلند بالایی برای سردار نوشت وفرستاد. به ساعت نقره ای دستش نگاه کرد.ساعت 3شب بود.چشمای خمارش رو با پشت دست مالوند ورفت تو اتاق خواب. نگاهش به عسل افتاد هنوزم خوابیده بود...نگاه به لباساش کرد...هنوز کفش هاش پاش بود نشست پایین تخت و کفشهای عسل رو در آورد... سورن:هه...فکرنمی کردم اینقدر نازک نارنجی باشی جناب سروان...تو موشم نیستی واسه من ادای ببرهای وحشی رو در میاری...

سعی کرد کت عسل رو در بیاره به سختی اینکارو کرد.نیم خیز بلندش کرد وکتش رو از تنش در آورد.نگاهش روی بدن همچون برف عسل ثابت موند... بعد یه چیزی از درونش بهش نهیب زد “پسرخجالت بکش...چشمای هیزت رو جمع کن...” تا اومد عسل رو دوباره بخوابونه سرجاش دید عسل باچشمای خمار بهش خیره شده. عسل:تو..دی..گه...کی...هس..تی ای..جا..کجاس.ت؟ صدای دورگه ومست عسل سورن رو وادار به خنده کرد

سورن:هیچی بخواب صبح که پاشدی حالت سرجاش اومد هم یادت میاد من کی ام هم اینجاکجاست خواست از روی تخت بلند شه که عسل مچ دستش رو محکم گرفت عسل:ک..جا؟نمی...زارم..بر..ری من..می..تر..سم سورن با کلافگی گفت:دستم رو ول کن نترس من همین جا تویه هالم دوباره بلند شد بره که ایندفعه عسل محکم تر دستش رو کشید.سورن هم تعادلش رو از دست داد و افتاد رو عسل.
نگاه هاشون تو هم قفل شده بود...نفس هاشون به صورت هم دیگه می خورد...عسل داغ شده بود چشماش به لب های خوشفرم سورن افتاد...سرش رو برد جلو و لب های سورن رو بوسید... سورن سعی کرد خودش رو کنار بکشه اما فایده نداشت..دستهای عسل که دورکمر سورن حلقه شده بودن چیز مهمی نبود.سورن با اون هیکل ورزشکاریش خیلی سریعتر از انچه که فکرش رو بکنید می تونست دستای ظریف دخترونه ی عسل رو باز کنه...اما یه نیروی دیگه بود که نمی ذاشت کنار بیاد...نمی دونست چی بود اما چشمای طوسی عسلی عسل نمی ذاشت اون کناربره... سورن اخم غلیظی رو پیشونیش نشست یاد حرفای متین افتاد متین:به هشدارام که خوب گوش کردی،شیطون گولت نزنه خوشگله... صدای متین تو سرش پیچید آره این شیطون لعنتیه که داره گولش میزنه...عسل چندبوسه کوچولو دیگه از لب های سورن گرفت.سورن با اخم خیلی سریع بلند شد و رفت و در و خیلی محکم کوبید. صبح باسر درد بدی از خواب بلند شدم.لباس مشکیم تنم بود اما خبری از کتم نبود.با یه دست سرم رو گرفتم و رفتم تویه حال.سورن تا من رو دیدگفت

سورن:بالاخره بیدارشدی؟صبح بخیر خانوم نازک نارنجی عسل:من چرا اینقدر سرم درد میک نه چی شده؟

سورن:یعنی تو می خوای بگی دیشب یادت نمیاد؟نکنه خدارو شکر فراموشی گرفتی؟ عسل:دیشب؟ به دیشب فکرکرد...چیزی جز صدای شکستن لیوان وبی هوشیش یادش نمی اومد.

عسل:تو دیشب به من یه زهرماری رو دادی که خوردم بعد سرم گیج رفت ونمی دونم بقیش رو...یادم نمیاد سورن:اه...آهان من دادم اونوقت؟یکم حواست رو بیشترجمع کن دیگه از این چیزا بهت ندم خانوم کوچولو چون نزدیک بود کار دست خودت و من بدی... و با پوزخند معنی داری روش رو برگردوند.به بازوش چنگ انداختم و برش گردوندم
سورن:هوی چته ببر وحشی؟می خوای منو تیکه تیکه کنی؟ تموم حرفاش رو با لبخند کجی گوشه ی لباش می زد. از فراموشی من سو استفاده می کرد و زجرم می داد. یک آن یه فکری از سرم گذشت...نه...نه اگه اینطوربود این لباس الان تنم نبود...خیالم راحت شد.هنوزهم پوزخند میزد.لعنتی فقط میخواست حرص من رو دربیاره

عسل:میگی چی شده دیشب؟ لحنم آروم بود میدونستم اگه باهاش کل بندازم دستم می اندازه ومسخره ام میکنه.این موجود فقط دربرابر حرف آروم رام می شد.دیگه اخلاقش دستم اومده بود... شونه هاش رو انداخت بالا سورن:تو مهمونی بهت یه نوشیدنی خوش مزه دادن که سرت گیج رفت و شدی وبال گردن ما... عسل:درست حرف بزن چی شده... سورن:هیچی بابا...الان پس می افتی ...هیچی مشروب خوردی سرت گیج رفت ماهم آوردیمت خونه عسل:همین؟ سورن:اوهوم همین بااخم نگاش کردم.

عسل:پس چرا گفتی که نزدیک بود کار دست... قهقهه ایی زد وبلند بلند خندید:هیچی بیخیال زیاد به کله ی پوکت فشار نیار با عصبانیت دادزدم:همین نبوده...تو یه بیشعور بامن چیکارکردی؟ خنده از روی لباش رفت کنار.با اخم و ابروهای گره خورده اومد درست جلوی من ایستاد و چونه ام رو محکم تو دستش گرفت.دردم می اومد اما چیزی نگفتم.فقط دندون هام رو می ساییدم روی هم و باخشم و انزجار نگاهش می کردم.

سورن:مثل اینکه دوباره یادت رفته ما کی هستیم واینجا چیکار می کنیم؟یادت رفته تو زیردست منی ها؟دوباره بلبل زبون شدی چونه ام رو محکم از دستاش کشیدم بیرون. عسل:تواگه عین آدم جواب من رو بدی لازم به دعوا نیست آقای به ظاهر محترم کلمه آخر روطوری ادا کردم که لجش بیشتر دراومد سورن:نزار دهنم رو باز کنم ها مربا

عسل:باز کن ببینم چی می خوای بگی؟د...بازکن دیگه اون دهن... سورن:باشه باشه شما عصبانی نشو باز می کنم...نگران نباش.... لحنش تمسخر آمیز بود
سورن:دیشب من بودم دست تو رو کشیدم نه؟من بودم نذاشتم بری؟ عسل:چی؟

سورن:نه عزیزم تو به ذهن خودت فشار نیار یادت نمیاد.من بودم که تو رو انداختم رو خودم... مغزم داشت سوت می کشید وای خدا این چی داره می گه...نکنه داره اذیتم می کنه...اما بنظرم راست می گفت یه چیزایی داشت یادم می اومد

عسل:این حرفا یعنی چی؟ سورن:من بودم هی لب های تو رو می بوسیدم،نه؟همه ی این کارایی رو که گفتم جنابعالی انجام دادی واسه همین گفتم نزدیک بود کار دست خودت بدی... کمی سرخ و سفید شدم ولی بعد طلبکارانه به سمتش یورش بردم و با مشت به سینه اش زدم:

تویه پست عوضی ای ...آبروی هر چی سرگرده بردی...توبامن چی کار... سورن:ساکت شو حرف مفت نزن...تو تو حال خودت نبودی من که بودم...فکرکردی می ذارم دستت به من بخوره؟من همین جوری به زور تو رو تحمل می کنم اونوقت بیام...حالمو بهم نزن سر صبحی... با پوزخند طرف آشپزخونه رفت و یه قهوه برای خودش ریخت ونشست رو صندلی ناهارخوری... نشستم روی مبل با دو دستم سرم رو گرفتم...خدایا من چیکارکردم؟شانس آوردم یه ذره وجدان امانت داری داره مگرنه کارم ساخته بود...دختره خنگ دیگه هیچی کوفت نمی کنی ها...حالا چطور تو روی این نگاه کنم؟

سورن:خیلی خب چیزی نشده که حالا برو لباست رو عوض کن بیا صبحونه بخور... رفتم تو اتاق و لباسم رو عوض کردم.خودم رو پرت کردم روی تخت و گریه می کردم. تو فکر بودم و همچنان اشکام سرازیر میشدن که دستی سرم رو از روی شالم نوازش کرد برگشتم دیدم متینه. تا من رو دید لبخند زد و سرم رو تو بغل خودش گرفت و بوسید.

متین:الهی قربون اون چشمای خوشگلت بشم که عین ابر بهاری می باره...کی عسل منو اذیت کرده اشکش رو در آورده...می کشمش...سورن اذیتت کرده؟ای سورن بدجنس اگه دستم بهت نرسه حالا کارت به جایی رسیده که دختر منو اذیت می کنی؟الان می رم دعواش می کنم عین این کسایی که بخوان دختر بچه 5ساله ای رو دلداری بدن حرف می زد بایه لحن شیرین وبامزه...
سورن هم به چهارچوب در تکیه داده بود ودست به سینه مارو نظاره می کرد ومی خندید... سورن:بسته متین اینقدر لوسش نکن فکرمی کنه حالا چه خبره...فکرمی کنه نازش خریدار داره

متین:خب معلومه که نازش خریدار داره...زیر چونم رو گرفت ...شما بفرمایید چند من قیمتش رو پرداخت کنم بعدم با دستای گرمش اشکام رو پاک کرد.:پاشو خانوم کوچولو ناهار مهمون آقا متین گل وگلابید...پاشو یه آب به دست وصورتت بزن حاضر شو بریم...

عسل:چشم شما برید میام رفتن بیرون منم یه دوش گرفتم و یه بلیز صورتی وشلوار جین پوشیدم و رفتیم یه رستوران خیلی شیک...آدم رو یاد کاخ های سلطنتی می انداخت...بامجسمه های بزرگ و لوستر های شیشه ای .کف پوش سفید ومرمرین...وسط رستوران یه فواره ی زیبا بود که درکنارش رقص نور آب های اون رو رنگی جلوه می داد.

متین:هی دختر چرا اینور و اونور و نگاه می کنی؟ سورن:ندید پدید بازی درنیار آبرومون رو بردی چشم غره ای بهش رفتم ونشستم پشت میزی که متین قبل از من نشست. گارسون اومد ومتین غذا سفارش داد. سورن:متین جان نوشیدنی هم واسه سرکارخانوم سفارش می دادی مثل اینکه خیلی دوست دارن متین:سورن؟ عسل:اگه شما دیروز سرگرم خوش و بش خودتون نبودید ویکم امانت داری می کردین اون اتفاق نمی افتاد

سورن:خوبه خانوم مشروب و خورده ما مقصرشدیم

عسل:خوردم که خوردم نوش جونم.حالا که اینطوریه بازم می خورم متین:عسل جان بس کن سورن فقط می خواد حرص تورو دربیاره سورن:وایسا متین...این چی میگه؟من دیگه حوصله ندارم این بخواد باز مست بازی در بیاره ها خوش گذشته بهش انگار دیگه حوصله حرف زدنش رو نداشتم...بچه پررو یه جوری حرف می زنه انگار من جد درجدم مشروب خور و دائم الخمر بودیم... با بغض بلند شدم متین دستم رو گرفت و کشید سمت صندلی
متین:بشین عسل...بس کن سورن...عسل خانوم تو به حرفاش توجه نکن گلم ببین گارسون هم غذارو آورد...

عسل:من دیگه طاغت حرف های این آقا رو ندارم فکرکردی کی هستی؟اگه یبار دیگه... سورن:بشین حرف اضافه نزن یبار دیگه هم چیزی نمیشه میشه دوبار با حرص نشستم باید حالش رو بگیرم عوضی رو متین:خب سورن دیشب مهندس نصیری بهم گفت که ازت خیلی خوشش اومده عسل:چه بد سلیقه ست مهندس نصیری...بهش نمیاد سورن:خیلی هم دلت بخواد باچشم غره ی متین دیگه ادامه ندادیم متین:فکرکنم زیاد وارد شدنمون به تجارت پرسودشون سخت نباشه...بعدناهار تو فروشگاه باهاشون قرارگذاشتم سعی کن خودتو تو دل مانی جاکنی اونوقت دیگه همه چی حله حالا هم دیگه غذامونو بخوریم که سردشد. غذامون که تموم شدرفتیم یه مرکز خرید شیک وبزرگ.با مغازه های زیبا و وسایل شیک ومجلل...حدود 4 طبقه باسرامیک های براق و آسانسورهای شیشه ای. سارا:هی عسل شما اومد...

عسل:سلام سارا جان...سلام نیلوفرخانوم خوبین؟

نیلوفر:ممنونم عسل خاوم واقعا بابت دیشب معذرت می خوام شما گفتید که حساسید اما ونوس ومرسی شیطنت کردن و... عسل:بله میدونم ولی مهم نیست منم یه جاتلافی می کنم... البته با شوخی گفتم ولی تا زهرم رو نریزم ول کنشون نیستم بیشرف ها رو

سارا:من خیلی ناراحت شد تو حالت بدشد عسل:منم عذرخواهی می کنم واقعا نمی دونم چی شد یهو سرم گیج رفت و دیگه نفهمیدم چی شد مانی:به به پرنسس زیبا و حساس ما چطوره حالشون؟ دستم رو گرفت و بوسه ای بهش زد...چشمای هیزش رو توچشمام دوخت و با لذت بهم نگاه می کرد.

عسل:ممنون آقای مهندس به لطف دوستان خوب خوبم مانی:خانوم عسل...خواهش می کنم این تعارفات رو کنار بزارید9 حرف طول می کشه تا بگید آقای مهندس ولی مانی فقط 4 حرفه ها باور کنین؟ با حالت بچگونه ای سرش رو کج کردوبا لب و لوچه ی آویزون بهم نگاه کرد.جمع کن خودت رو مردک گنده ی هوس باز
به زور یه لبخند ملیحی بهش زدم که خودم هم ندیدمش از بس محو بود. عسل:باشه سعی می کنم آقای مهندس مانی:پوف...بازم گفتی که... متین:بیا بابا اومدیم خرید تو سر اسم صدا کردن بحث می کنی؟ سارا:بله باید خرید کرد لباس های زیبا گرفت متین:بیا نیلی جان که کلی کار داریم دست نیلوفر رو تو دستای خودش حلقه کرد و به طرف مغازه ها راه افتاد.عجب پررویی شده ها این متین یادم باشه رفتیم تهران بگم سردار ادبش کنه... وای...خدای من اینو دیگه کجای دلم بزارم سارا رفت دست سورن رو گرفت.سورن عوضی هم برگشت و یه پوزخندی زد و پشت چشم واسم نازک کرد...وای حالا یعنی من افتخار خرید کردن و همراهی با مانی خان گیرم اومده...مـــــــامــــــان

مانی:خب عسل جون بیا که کلی خرید می خوام بکنیم مرتیکه اومد و دستم رو گرفت...داشتم آتیش می گرفتم اما می خواستم روی این سورن خیر ندیده و اون متین بی غیرت رو کم کنم.باکمال پررویی دستم رو دور دست مانی حلقه کردم و با قدم های بلند سمت بقیه رفتیم...خاک تو سر سارا کنم واقعا عین خیالشم نبود...توچشمای سورن خشم موج می زد اما این بار من بهش پوزخند زدم و پشت چشمی براش نازک کردم وجلوتر رفتم...

مانی:هی عسل جون وایسا بچه ها هم بیان تو نمی خوای لباسا رو نگاه کنی؟فقط داری راه می ری ها عسل:باشه باشه این مغازه ی بزرگ و خوبی بنظر می رسه....بریم تو؟

مانی:خوشم میاد خوش سلیقه ای حسابی بریم عزیزدلم عق حالم رو بهم نزن تو رو خدا همچین هیز نگاه میکنه احساس می کنم نیمی از بدنم رو باچشماش خورده...اصلا حال و حوصله ی خرید رو نداشتم به ناچار باید خرید می کردم...چون دوباره فردا شب خونه ونوس اینا مهمونی بود....خداییش موندم خودشون حالشون بهم نمی خوره مهمونی پشت سرهم؟حالا فردایی که اجباری بود تولد ونوس خانوم بود وایسا یه تولدی بهت نشون بدم تو دفتر خاطراتت با آب طلا بنویسن...دختره ی چش سفید از مادر زاده نشده به من مشروب بده البته متاسفانه مامانش این عجوزه قول رو زاییده... تو تفکرات خودم غرق بودم که یهو یه لباس شب بلند زیبای صورتی چشمام رو گرفت... صورتی روشن وچشم نوازی بود...پشت لباس کمی دنباله داشت و از بالا دکلته بود و روی قسمت سینه هاش چند لایه پارچه به صورت باد بزنی و لایه لایه بود.روی کمرش و پایین دامن هم پاپیون زیبا داشت.خیلی چشمم رو گرفت
مانی:گفتم که خوش سلیقه ای چشمت رو گرفته؟ عسل:آره خیلی...اما حیف مانی:حیف چی؟ عسل:من عادت ندارم لباسای باز بپوشم عادتمه دیگه مانی:تو بدن زیبایی داری چرا دوست نداری فدات شم؟ با اخم نگاهش کردم.به تو چه یارو:دوست ندارم همینطوری

مانی:خیلی خب باشه بزار ببینم کت ستش رو داره بده به پرنسس زیبای ما؟ فروشنده یه پسر ایرانی جوون و خوشتیپ بود مانی رفت جلو کمی باهاش حرف زد پسر اومد سمت من. فروشنده:گفتم این چهره زیباباید متعلق به یک بانوی زیبای ایرانی باشه...لباس زیبایی رو پسندیدید ست کیف وکفش وکتش روهم باید ببینید

عسل:ممنون می شم اگه بهم نشونش بدید فروشنده:حتما شما بفرمایید پرو کنید الان ست رو خدمتتون میارم رفتم اتاق پرو خیلی بزرگ بود و سه طرفش آیینه بود لباس رو پوشیدم کیف وکفشش رو هم همین طور.از پشت به در زدن... سریع کت روهم پوشیدم ودر رو باز کردم... فکرکردم مانیه اما دیدم سورن با خشم داره نگاهم می کنه اما بعد از اینکه درست نگاهم کرد برق تحسین رو تو چشماش می خوندم...بی تو جه بهش مانی رو صدا زدم...اخماش رفت تو هم و لبش رو می گزید.

مانی:وای خیلی زیبا شدی دختر...درست مثل یه پری دریایی شایدم آسمونی متین که حواسش به نیلوفر بود با دیدن من جلو اومد وپشت سر اون هم پسر فروشنده...دلم نمی اومد از آیینه دل بکنم خیلی خوشگل شده بودم.لباسم حالا پوشیده شده بود و در عین پوشیده بودن خیلی هم زیبا بود

متین:الهی قربوت برم که هر چی می پوشی بهت میاد سارا:اوه...نه من حسودی کرد شما همه به عسل توجه کرد سورن:نه سارا جان اینطور نیست عسل زیبا نیست فقط خوب بلده چشم بقیه رو در بیاره دست سارا رو گرفت و رفت. متین با اشاره سر بهم گفت که مهم نیست حرف سورن. نیلوفر:ماهم بریم دنبال لباس دیگه از عسل خانم کم نیاریم

مانی:برید ولی ستاره ی فردا شب ازالان معلومه متین:خدا به دادت برسه عسل ونوس خفت نکنه خوبه همه خندیدیم و منم لباس هارو در آوردم.دیگه من خیالم راحت بود که خریدم رو کردم.سارا یه لباس آبی آسمانی بلند و پشت گردنی برداشت.نیلوفرهم یه لباس زیبای سبز چمنی که حلقه ای بود. حالا بایدکت و شلوار ها رو می خریدیم واسه مردها...
متین یه کت وشلوار مشکی با بلیز سبز همرنگ لباس نیلوفر برداشت.اما مانی وسورن تو دو راهی گیر کرده بودن...باکدوم یکی از ماها ست کنن... سارا یه کت وشلوار استخوونی با بلیزآبی آسمانی رو برای مانی پسندید.سورن هم یه کت وشلوار طوسی و پیراهن صورتی گرفت. بعد از خرید یه بستنی خوردیم و بعدش هم نخود نخود هرکه رود خونه ی خود... من و سورن خان هم برگشتیم خونه...توتموم راه با عصبانیت رانندگی میکرد وساکت بود...منم سرم رو به پنجره تکیه دادمو به شهر و ساختمون هاش نگاه می کردم...حوصله ی جروبحث با این پسره ی بی شعور رو نداشتم... رسیدیم هتل سریع کلید سوییت رو گرفت و رفتیم بالا.حوصله حرف زدنش رو نداشتم سریع چپیدم تو حموم بعد نیم ساعت اومدم بیرون تو اتاق نبودسریع لباسام رو پوشیدمو خودم رو پرت کردم رو تخت...10 دقیقه ای چشمام رو روی هم گذاشتم که دیدم فریاد شکم بیچاره ام بلند شده وبا التماس ازم میخواد پرش کنم...رفتم تو ی حال سروقت یخچال یه سیب برداشتم و خوردم.

سورن:به به عسل خانوم از ترستون تو سوراخ موش قایم شده بودین؟ عسل:ترس؟چه ترسی؟ازچی باید بترسم؟

سورن:راست میگی یادم رفته بود تو دختر شجاعی عسل:اوا؟جدی یادت رفته بود؟حواست رو جمع کن دیگه یادت نره ها جناب سرگرد سورن با عصبانیت:تو خودت رو میزنی به اون راه،آره؟مثل اینکه یادت رفته تویه نفهم رو سپردن دست من اونوقت جنابعالی رفتی تو بقل آقا مانی...تو خجالت نمیکشی؟ عسل:من تو بقل مانی نرفتم حرف بیخودی نزن

سورن:تو نبودی دست تو دست مانی با نیش باز راه می رفتی و دل میدادی و قلوه میگرفتی؟سردار و اون پدر بیچاره ات تو رو به من سپردن غلط کاری هات رو بزار واسه بعد سالم باید تحویلشون بدم تو یه بی حیا با این کارات معلوم نیست سالم بمونی یانه...
متعجب با چشم های گرد بهم خیره شده بود...باورش نمیشد که یه سروان روش دست بلند کنه...اونم یه سروان زن... دختره شجاع و پر دل و جرئتی بودم...اما نمیدونم چرا خیلی زود اشکام درمی اومد... با بغض گقتم:دهنت رو ببند...خفه شو...مگه من چیکار کردم؟هان؟متین دست نیلوفر رو گرفت رفت...توهم چسبیدی به ساراجونت...من باید با اون مانی هیز چی کارمی کردم؟اگه امانت بودم دستت منو ول نمی کردی بری با اون دختره که مجبور شم مانی رو تحمل کنم...دهن کثیفت و ببند...هرکی ندونه فکر می کنه من با اون یارو...من بی حیا نیستم تو بی غیرتی عوضی... دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم مهم نبود واسم که بگه ضعیفم یانه فقط می خواستم گریه کنم کاش متین اینجا بود عوضی داره رسما تهمت بی حیایی رو می زنه خوبه خودش رفت اول چسبید به سارا... حالا منو مانی یه دست هم دیگه رو گرفتیم شدم بی حیا؟ روی شکمم خوابیده بودم وگریه می کردم...دستی موهام رونوازش کرد...می دونستم سورن عوضیه

عسل:به من دست نزن لعنتی سورن:من تند رفتم باشه حق با توهه من نباید تو رو ول می کردم خب منم حرصم گرفت دیگه دیدم تو با مانی هستی خصوصا اینکه اونو صدا کردی که در مورد لباست نظر بده...عادت ندارم عذرخواهی کنم اما... بلند شد و رفت سمت در...برگشت وگفت:

عسل...معذرت می خوام تو رو خدا ببخش... رفت و در رو بست...پشیمونی تو صداش موج می زد. اما چه فایده؟مرتیکه هرچی دهنش بود بارم کرد حالا می گه معذرت می خوام؟غلط کرده من که نمی بخشمش. اینقدرگریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.ازخواب بلند شدم...گرسنه بودم اما می ترسیدم دوباره برم سروقت یخچال و دوباره دعوامون شه...به جهنم نمی تونم که از گشنگی بمیرم هرچه بادا باد...بلند شدم ورفتم تو آشپزخونه .تو یخچال چیز بدرد بخوری پیدا نمی شد...ساعت3 بعدازنیمه شب بود نمی تونستم زنگ بزنم این موقع شب برام غذا بیارن...به ناچار یکم میوه ریختم برای خودم تو پیش دستی...تا راه افتادم بیام تو حال پام گیر کرد به لبه ی فرش و پیش دستی از دستم باشدت و افتاد و چندتکه شد...خودمم افتادم ویه شیشه رفت تو دستم....آی دستم...باصدای شکستن شیشه سورن که روکاناپه خوابیده بودبیدارشد...
عسل:آیــــــــــــــــی...ل عنتی همین رو کم داشتم سورن در حالی که خمیازه می کشید و منگ نگام می کرد:چی شده؟چه خبرته؟

عسل:هیچی شما به خوابت برس

سورن:با این سر و صدایی که تو راه انداختی حتما به خوابم می رسم.پاشد واومد سمتم... عسل:نیا جلو سورن:نترس نمی خورمت عسل:هه هه هه بامزه...شیشه شکسته میره توپات برق رو روشن کرد و از کنار اومد تو آشپزخونه و با جارو شارژی همه شیشه ها روجمع کرد سورن:نصف شبی تو تویه آشپزخونه چیکارمی کنی؟ عسل:ببخشید یادم رفته بود باید واسه خوردن هم ازشما اجازه بگیرم...روبه شکمم بالحن مسخره گفتم:

عزیزم ازاین به بعد اگه جناب سرگرد صادقی اجازه دادن گشنت می شه ها فهمیدی؟ سورن:خیلی خب مسخره بازی درنیار برو بگیر بخواب عسل:نمی خوام گشنمه...برویه چیز واسم بیار بخورم سورن:دستت که نشکسته برو وردار بخور... عسل:نشکسته ولی بریده که سورن:کو ببینم؟ دست راستم رو از روی زخم دست چپم برداشتم خیلی عمیق نبود اما تقریبا یه بریدگی 3،4 سانتی متری کف دستم بودکه کلی هم خون ریزی کرده بود. سورن:پاشو پاشو الان کل آشپزخونه رو خونی می کنی...پاشو بازوم رو گرفت و منو برد تو یه دست شویی...خدارو شکرجعبه کمک های اولیه اونجا بود کمی روی زخمم بتادین ریخت که دادم رفت روهوا

عسل:آیـــــــــــــــــی چه خبرته یواش تر سورن:کم غربزن عسل عسل:خب نمی میری یواشتربریزی که سورن:می گم ممکنه دستت عفونت کنه بزار یه کم نمک هم بیارم بریزم روش عفونت نکنه خدای نکرده به شوخی داشت می رفت بیرون که بازوش رو گرفتم...
هوی!کجا میری؟

سورن:هوی!لباسم روخونی کردی ...حالم رو بهم زدی اه... عسل:اصلا بیا برو بیرون خدا آدم رو محتاجه اینو واون نکنه،خودم زخمم رو می بندم سورن:خیلی خب ساکت باش لوس بازی درنیار بزار به کارم برسم خیلی بادقت و ماهرانه زخمم رو پانسمان کرد سورن:خب دیگه تموم شد یه تشکری زیر لب کردم که خودمم نشنیدم سورن:نشنیدم بلندتر عسل:مم..نون من اینقدر بی حال زخمت رو نبستم که تو اینقدر بی حال تشکر کردی ها باحالت قهر بهم تنه زد ونشست روی مبل عسل:خیلی خب ممنونم از اینکه دکتربازی در آوردین.اگه شما نبودید من الان ممکن بود برم توکما ازشدت خون ریزی سورن :بی مزه عسل:مثل اینکه یادتون رفته ماجرای سرشب رو انتظار داری چی بهتون بگم؟ سورن:اون ماجرا رو فراموش کن عسل:اگه فراموشش نکنم چی؟ سورن:به نفعته فراموش کنی اگرم نکنی خب خودت اذیت می شی فرقی به حال من نداره عسل:اون حرفارو ازته دلت...زدی؟ سورن:معذرت خواهی که کردم نه ...همش...از روی...عصبانیت ..بود نفسش رو فوت کرد بیرون وبایه دست سرش روگرفت... چیزی نگفتم معلومه پشیمونه...منم دل رحم و خر یه دقیقه بخشیدمش انگار نه انگار چه چیزهایی که بهم نگفته بود... سکوت سنگینی بینمون حاکم بود که ناگهان...صدای قار و قور شکم بنده بلند شد... با چشمای گرد شده برگشت و بهم نگاه کرد بعدهم زد زیر خنده … رفت سمت آشپزخونه...دوتا تخم مرغ برداشت و سریع یه نیمرو درست کرد...جاتون خالی چون خیلی گرسنه بودم حسابی چسبید... سورن:یواش یواش همش مال خودته چرا اینقدر هولی؟ عسل:خب چیه؟آدم گشنه ندیدی؟ سورن:چرا دیدم ولی مثل تو رو راستش نه عسل:مگه من چطوری ام؟هان؟هان؟ سورن:توچرا اینقدر دوست داری دعوا کنی بامن؟هیچی مثل تو اینقدر گرسنه وقحطی زده ندیدم عسل:اولا چون تو بامن دعوا می کنی منم باهات دعوا می کنم...ثانیا خودتی سورن باخنده:واقعا که موجود عجیبی هستی تو عسل:خودت عجیبی سورن:من می رم بخوابم ساعت 3نصف شب آدم رو بیدار می کنی تازه بعداز این همه خوش خدمتی بد و بیراهم بارم می کنی؟ ازروی صندلی بلند شد وخواست بره که گفتم... عسل:تونمی خوری؟ سورن:توکه بهم تعارف نکردی عسل:بشین بخور خب سورن:نمی خوام نوش جونت یه لقمه با دستای خودم درست کردم و گرفتم سمتش...یکم نگاهم کرد وبعد ازم گرفت و یه نگاه محبت آمیزبهم کرد...توچشماش یه دریا آرامش بود... نمی دونم اون که اینقدر می تونه خوب و مهربون باشه چرا بامن لج می کنه؟خب منم با اون لج می کنم... بیخیال بابا منم این موقع شبی دارم به چی فکرمی کنم شکمم روکه سیر کردم حالاهم برم لالاکنم که چشمام حسابی مست خوابه...
صبح خیلی سرحال ازخواب پا شدم و رفتم حموم و بعدشم پریدم تو آشپزخونه ویه چایی خوش رنگ واسه خودم درست کردم...سورن تو یه اتاق نبود صبحانه ام رو که خوردم لباس پوشیدم که برم تویه پارک هتل یکم قدم بزنم... خیلی خوشگل وخوشتیپ رفتم تو پارک...همه یه جوری نگام می کردن چیه خوشگل ندیدن که... پسر:خانوم خوشگله چقدرشما نازی؟میشه عشق من بشی؟ عسل:برو بچه جون مزاحم نشو پسر:ای وای!خانوم جون من 32 سالمه بچه نیستم که...برگرد نگام کن عسل:عجب آدمیه ها... پسر:برگرد خب می خوام نگات کنم عسل:اینقدر بدم میاد ازاین پسرای اوا خواهری لوس که باناز حرف می زنن...برو خواهر برو مزاحم نشو الان یه پسرخوب میاد بهت گیر می ده توهم از ترشیدگی درمیای دستم رو محکم از پشت گرفت اوه لعنتی با اون اوا خواهری و تیتیش مامانی بودنش چه زوری ام داره..منو کشید سمت خودش جوری که افتادم تو بغلش و دستش رو دورکمرم حلقه کرد...وای...این؟ سورن:خودت از ترشیدگی درمیای این چه حرفیه به من می زنی؟هان؟من پسر نمی خوام دختر می خوام عسل:بابا ایول داری به خدا عجب بازیگری هستی تو...چه نازنازی هم حرف میزدی سورن:ما اینیم دیگه عسل:چیزی خوردی؟ سورن:آره صبحونه خوردم عسل:نه منظورم... سورن:آه دیوونه نه بابا چطور عسل:آخه همچین مهربون شدی سرش فرو برد تو موهام و آروم دم گوشم گفت:اون دختره بازم بهم گیرداده حسابی اصلا ازش خوشم نمیاد یکم جلوش فیلم بازی کم فکرکنه ما عاشق همیم... بعدش هم گونم روبوسید عسل:سورن سورن:ببخشیدآخه مجبورم نمی دونی چه کنه ایه که لب و لوچش آویزون بود وسرش رو کج کرده بود...چه ناز و ملوس بود خدا... عسل:باشه ولی زشته آخه سورن:ایران نیست اینجا این چیزها عادیه بریم تو اتاق عسل:من اومدم تازه یکم بگردم...می خوای توبرو من بعدا میام سورن:نه می مونم باهات می ترسم کسی مزاحمت شه از کمربغلم کرد ورفتیم کنار یه دریاچه ی مصنوعی کوچولو عسل:سورن؟ سورن؟هوم؟ عسل:به نظرت آخر این قضیه چی می شه؟ سورن:کدوم قضیه؟ عسل:قضیه دوستی مون
سورن:من و تو که باهم نمی سازیم آخرشم یامن تو رو می کشم یاتو...نه نه همون اولیه من تو رو می کشم عسل با اخم:منظورم موضوع پروندست خوش مزه سورن:مگه می شه من تو پرونده ای باشم آخرش خوب پیش نره؟البته اگه تو گند نزنی عسل:منم تا الان هیچ پرونده ای ازدستم در نرفته سورن:منظورت متهمه دیگه؟پرونده درنمی ره عسل:فرقی نمی کنه سورن:فرق می کنه عسل:به هر حال هر کوفتی که باشه یادت نره من بهترین دختر اداره ام وباهوش ترینشون پس سعی کن احترام منو نگه داری سورن:منم بهترین مامورم همه روسا رو سرمن قسم می خورن هیچ پرونده ی ناتمامی ندارم توهم حواست رو جمع کن دختر خانوم عسل:چشم عشقت اومد من برم بهتره سورن:عشقم؟ باابرو به دختر کنه هه اشاره کردم سورن برگشت و نگاش کرد پشت چشم نازک کرد براش برگشت سمت من سورن:بازاین کنه اومدکه عسل:سلام خانم ببخشید فکر کنم شما از برادر من خیلی خوشتون اومده مگه نه؟ دختره تا شنید گفتم برادرم نیشش 5متر بازشد باکمال پررویی گفت البته به انگلیسی دخترپررو:بله همینطوره برادر شما فوق العاده زیبا وجذاب هستند من خیلی ازشون خوشم اومده عسل:برادرمن هم ازتون خوشش اومده فقط یکم مغروره به روی خودش نمیاره مگه نه سورن؟ سورن:چی داری می گی؟ عسل:تاتوباشی دیگه با من کل نیاندازی دخترپررو:شما فارسی حرف میزنید؟ایرانی هستین؟ عسل:بله عزیزم ما ایرانی هستیم داداشم یکم خجالتیه من تنهاتون میزارم تا راحت تر باشید با کمال خونسردی و نیشخندکامل از جلوی سورن ردشدم.داشت بااخم نگام می کرد...چشماش پرازالتماس ودرماندگی بود... سورن:عسل...خواهش می کنم ازت عسل:خواهش می کنم سورن خواهش نکن عزیزم سورن:عسل اگه دستم بهت نرسه عسل:فعلا به دوست دختر خوشگلت برس فدات شم سورن:عسل خفت می کنم برگشتم و با نیش باز چندتا ابرو بالا انداختم واسش و رفتم کنار ساحل بعد 1 ساعت برگشتم تواتاق وای خدای من...نــــــــــــــه!!!
نــــــــــــــه...این اینجا چیکارمی کنه سورن عوضی خفت می کنم به خدا خفت می کنم باهمین 10 تا انگشت خودم سورن از آشپزخونه با دو لیوان شربت اومد بیرون با یه نیش باز رفت سمت دختره و شربت تعارف کرد بعد هم با تعجب و لبهای خندون رو به من گفت:اِ آبجی تو برگشتی تواتاق؟ دخترپررو:برادرشما خیلی دوست داشتنیه من اگه همچین برادری داشتم به هیچ پسری نگاه نمی کردم وهمش بااون بودم متین:یاخدا این جا چه خبره؟خجالت بکشید ببینم پاشین سانسورش کنید سورن برگشت ومتین رو دید که چشماش عین بشقاب ماهواره شده بود...یعنی بی اغراق دست کمی از بشقاب ماهواره نداشت چشاش...سورن باخنده بغل دست من ولو شد سورن:چی می گی دیوانه؟سانسور چیه؟توچطوری اومدی تو؟ متین:دیگه نمی تونین کتمان کنین خودم دیدمتون کارتون ساخته ست...به توچه چطوری اومدم تو مهم اینه که مچتون رو گرفتم جلوی من همدیگه رو می کشین حالاخودتون... سورن:ماداشتیم دعوا می کردیم روانی عسل:راست می گه به خدا نگاه کن صورتم و از بس سیلی زده قرمز شدم سورن:موهای منو نگاه تو چنگولش ببروحشی عسل:نگفتی چطوری اومدی؟ متین:کلید یدک گرفتم...ماکه باورمون نشد واسه چی حالا مثلا به قول خودتون دعوا...که من عمرا اسمش رو بزارم دعوا رو می کردین؟ ماجرا رو براش توضیح دادیم روده برشده بود ازخنده.دوسه بار دیگه هم دختره رو تو راهرو دیدیم هربار مارو دید یه چشم غره ای رفت ورفت تو اتاقش...وایستاده بود تو راهرو لابد مخ یکی دیگه رو بزنه...