وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

هیچ کسان 2

نیم ساعتی گذشت...دیگه حوصله نداشتم بمونم.با مسعود خدافظی کردم و از خونه زدم بیرون.به خونه رسیدم و از ماشین پیاده شدم تا ماشین رو توی حیاط پارک کنم.متوجه شدم که یه نفر کنار تیر برق جلوی خونه ایستاده.چون هوا تاریک بود دقیقا نتونستم چهره شو ببینم.قد بلندی داشت...هیکلش هم درشت بود.فکر کردم شاید منتظر کسی باشه...توی کوچه هم هیچکس نبود.ازش چیزی نپرسیدم....اصلا به من چه؟! خیلی هم مشکوک می زنه.ماشین رو زدم توی حیاط و درو بستم.در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل.

از دیدن این صحنه شوکه شدم.قبل از اینکه برم خونه ی مسعود اینجا این ریختی نبود! همه جا به هم ریخته بود.انگار توی خونه طوفان اومده بود.در کمد دیواری ها باز بود و همه ی وسیله های داخلش بیرون ریخته شده بود.نکنه مستم! نه...این لعنتی خیلی واقعیه.رفتم توی پذیرایی و دیدم اونجا هم همین وضعیت رو داره.مبل ها چپه شده بودن...یه نفر از قصد اینجارو به هم ریخته.حتما دزد اومده.ولی به کادون زده چون چیزی برای دزدی وجود نداره.شاید هم سورن خواسته باهام شوخی کنه چون می دونه من در اتاق ها رو قفل نمی کنم! اما نه...سورن مگه بیماره؟! بعدم این شوخی خیلی پشت وانتیه.


سریع موبایل قشنگه رو برداشتم و به سورن زنگ زدم.وضعیت خونه رو واسش توصیف کردم.از صدام فهمیده بود نگرانم...


سورن – به پلیس زنگ زدی؟


- نه...اگه دزد هم بوده ظاهرا چیزی نبرده.


سورن – از کجا می دونی؟ بگرد...شاید چیزی برده باشه.


- مطمئنم...آخه چیزی برای دزدی نبود.


سورن – اه... حالا تو زنگ بزن.به هر حال بدون اجازه وارد خونه ت شدن.به پلیس زنگ بزن منم الان میام اونجا.


موقتا با سورن خدافظی کردم و با پلیس تماس گرفتم.حدودا یه ربع گذشت که سر و کله ی سورن پیدا شد.یه نگاهی به خونه انداخت و گفت : اوه ...اوه...ریدن تو خونه ت.همه جا رو گشتی؟ شاید چیزی رو بلند کرده باشن!


- آره اتفاقا گشتم...کیف مو بردن.


سورن – وااای،حالا چی توش بود؟


- بیست تومن پول و چند تا تراول 50 تومنی،دو تا نیم سکه و یه سکه بهار آزادی و ...


سورن – خب...دیگه چی؟


- هیچی دیگه ابله...میگم چیزی نبردن.اصلا چی داشتم که ببرن؟ زنگ زدن...فک کنم پلیس اومد.


سریع پریدم توی حیاط و درو باز کردم.


مامور – سلام.شما گزارش سرقت داده بودید؟


- بله بفرمائید داخل...


دو تا افسر نیروی انتظامی اومدن تو.همسایه ها ماشین نیروی انتظامی رو که دم در دیدن جلوی خونه جمع شدن.حوصله ی توضیح دادن به اونارو نداشتم برای همین در حیاط رو نصفه باز گذاشتم و رفتم داخل.


مامور- چیزی هم بردن؟


- فکر نمی کنم...نه...اما مشخصه که خیلی گشتن؟


مامور – شما کِی از خونه بیرون رفتید و کِی برگشتید؟


- حوالی ساعت هفت شب رفتم و نیم ساعت پیش،ساعت 10 برگشتم.


مامور – حتما آشناست...چون می دونسته خونه نیستید و سر شب اومده.


- به نظرم اینطور نیست.


مامور – چرا؟


- چون اگه آشنا بود می دونست که من آه در بساط ندارم.می بینید که چیزی هم نبردن...


مامور آگاهی یه کم فکر کرد و سری تکون داد.یه دفعه سورن از توی اتاق خواب منو صدا زد :"بهراد یه لحظه بیا"...مامورها هم همراهم اومدن توی اتاق.


- چی شده؟ چیزی رو بردن؟


سورن – نه ...مطمئنم خودت این بلا رو سر تختت نیوردی...


به تخت یه نگاهی انداختم.انگار یه نفر با چاقو به تشک ِ تخت ضربه زده بود.فقط یه گوشه ی تخت اینجوری شده بود.تمام پارچه ش تیکه تیکه شده بود.پنبه هاش هم بیرون ریخته بودن.ترسیده بودم...نکنه این یه هشدار بود.اما از طرف کی؟ 


مامور – کسی با شما خصومت شخصی نداره؟


- نمی دونم...نه...اگر هم باشه به حدی نیست که بخواد اینجوری انتقام بگیره.


مامور – مطمئنید؟ بین اطرافیان تون با کی مشکل دارید؟


سورن – با پدرش.


- البته در حد جر و بحث...


مامور – به هر حال...چیزی رو نبردن پس جرمی واقع نشده.کار ما اینجا تموم شد...اما اگه اتفاقی افتاد سریعا با پلیس تماس بگیرید.


سورن – دستتون درد نکنه....واقعا کمک بزرگی بهمون کردید.


مامور – بله؟


- چیزی نگفت،خیلی لطف کردید،به سلامت.


مامور ها رو تا دم در بدرقه کردم.من این همه همسایه داشتم و بی خبر بودم! ببین چقد آدم جمع شده!یکی از همسایه ها داشت از مامور آگاهی پرس و جو می کرد.اونا هم چیزی نگفتن و سعی کردن ردشون کنن،اما مگه ول کن بودن؟!




با سورن خونه رو مرتب کردیم.سورن ازم خدافظی کرد و رفت.ساعت نزدیک یک شب بود.به شدت خسته بودم.یادم افتاد که هنوز ظرفای غذای ناهار رو نشستم.بدون اینکه زحمت شستن ظرفا رو به خودم بدم،توی رختخواب دراز کشیدم و خوابیدم.بخاطر نَشستن به موقع ظرف ها ناراحت نبودم،اما اون لحظه انگار وجدانم ناراحت شد به ذهنم رسید که نصف شب به آشپزخونه برم و ظرفا رو بشورم.


به هر حال به آشپزخونه رفتم تا ظرف ها رو بشورم اما به محض شروع متوجه شدم که دستام از داخل ظرفا رد میشه ... بدون اینکه اونا تکونی بخورن.جای تعجب بود که اصلا وحشت نکردم.تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که "وقت تلف کردنه".برگشتم که به سمت پذیرایی برم.همه چیز توی خونه به حالت قبل بود.تنها فرق قضیه این بود که به جای راه رفتن،داشتم با فاصله ی چند سانتی از زمین پرواز می کردم.وقتی به رختخواب نزدیک شدم انگار برای یه لحظه وقفه ای در هوشیاری م ایجاد شد و بعد ...


از خواب بیدار شدم و دیدم توی رختخوابم! اون لحظه متوجه شدم که از کالبد خودم خارج شده بودم و ترس برم داشت.بدنم بی حس و قدرت حرکت ازم سلب شده بود.داغ شدم...قلبم به شدت می تپید...چند لحظه توی رختخواب موندم تا بی حسی م از بین رفت و ضربان قلبم به حالت عادی برگشت.


بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا واسه خودم چایی درست کنم و از شوک خارج بشم.ساعت نزدیک چهار صبح بود.این دفعه واقعا ظرفا رو شستم و توی آشپزخونه روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم.حسابی کلافه بودم و بیشتر از کلافگی ترسیده بودم.یه سیگار روشن کردم.


یاد اون مرد هیکلی که سر شب جلوی خونه دیدم افتادم...چرا فراموش کردم درباره ش با پلیس حرف بزنم! شاید این بهم ریختگی خونه کار اون بوده باشه؟! اما نه...من که اونو نمی شناختم! با همدیگه خصومتی نداریم...اگرم دزد بوده چرا چیزی رو نبرده؟! چرا تختم رو تیکه پاره کرده؟ از اتفاقی که توی خواب برام افتاده بود ترسیده بودم.می ترسیدم دوباره بخوابم و تکرار بشه.صدای باد بیشتر منو می ترسوند.خدایا ! چرا همه ی اتفاقای بد رو امشب واسه من حواله کردی؟


عقلم به جایی قد نمیده...نمی تونم دلیل منطقی برای اتفاقای امشب پیدا کنم.کارم به جنون نکشه خیلی شانس اوردم.بدون اینکه متوجه بشم چند تا سیگار کشیدم.کم کم هوا داشت روشن میشد.ترسم کمتر شد و رفتم بخوام.


صدای زنگ خونه رو شنیدم...به زور چشمامو باز کردم و به ساعت دیواری نگاه کردم.ساعت ده و نیم صبح بود.لامصب چقد وحشیانه زنگ می زنه.به زحمت از جام بلند شدم و رفتم درو باز کردم.


- اه...تویی؟!


سورن – چه استقبال گرمی.خوبی؟ افتضاح به نظر می رسی.


- در هم ببند.


خودمو روی مبل ولو کردم.هنوز خسته بودم.


سورن – چته؟ دیشب که باید زود خوابیده باشی.درس خوندی؟برگه های نوربها رو تصحیح کردی؟


- نه بابا.حوصله ی خودمم ندارم.چه برسه به درس و مشق.


کل ماجرای دیشب رو برای سورن تعریف کردم.از جمله جریان اون مرد جلوی خونه.




سورن – خـــــاک بر سرت.ماجرای اون یارو مَرده رو یادت رفت به پلیس بگی؟


- مثلا اگه می گفتم چی کار می کردن؟


سورن – همون لحظه می رفتیم از همسایه ها پرس و جو می کردیم...شاید همون اطراف بود و گیرش می نداختیم.


- اگه هیچ کاره بود چی؟


سورن – اونوقت ما رو به خیر و اونم به سلامت.حالا مرده چه شکلی بود دقیقا؟


- صورتشو که ندیدم.چون یه کلاه لبه دار روی سرش بود.قدش خیلی بلند بود.هیکلش درشت بود.فکر می کنم یه پالتوی مشکی هم پوشیده بود.


سورن – عجب ظاهر خرکی ای! آدم به این مشکوکی رو فراموش کرده بودی؟واقعا که...راستی مهمونی چطور بود؟


- مزخرف.


سورن – چه باحال.بهراد تا حالا بهت گفتم خیلی بی ذوقی؟


- آره.


سورن – مثلا الان تو باید قاطی کنی و به من تیکه بندازی...اعتراض کنی...بگی بی ذوق خودتی و از این حرفا...واقعا که بی ذوقی.


- خب حالا گیر نده.اون برگه های بی صاحاب مونده ی نوربها رو از توی کیفم بردار تا تصحیح شون کنیم.


سورن - فکر خوبیه...می خوام از چند تا از بچه ها انتقام بگیرم.




****


سورن – میترا 16 گرفت.حال کردی؟


- میترا کیه خوشگلم؟


سورن – همون دختره که نگات می کرد...پرشیا داشت...


- همونی که می خواستی منو بهش قالب کنی؟ الان خیالت راحت شد اسمشو گفتی؟


سورن – خیلیییی.از قصد دنبال برگه ی اون بودم.


- هیچوقت گول نگاه کردن دیگران به "من" رو نخور،چون معمولا به خاطر نفرته.مثلا همین دیشب مامانم زوم کرده بود روی من.متوجه شدم داره چشم غره هم میره.


سورن – فکر نمی کنم اینجوریا هم باشه.خیلی سخت میگیری.امروز آخرین جلسه دانشگاه ،قبل از عیده.میای؟


- آره دیگه...میام.پس فکر کردی کشکه؟ تا حالا هم کلی غیبت داشتم.


****




پارکینگ دانشگاه جا نداشت و مجبور شدیم ماشین رو بیرون پارک کنیم.البته زیاد فرقی هم نمی کرد.با این همه ماشین درست و درمون کسی ماشین منو نمی بره.


سورن – ببین رنگ موی اون دختره چقد بی ریخته،قهوه ای بد رنگ! اَه...


- خفه شو بابا خیط مون کردی.چقد تو بی تربیتی.اصلا به تو چه؟ 


سورن – فقط نظرمو گفتم.


- نظرتو آروم تر بگو.دوست داری برگرده بگه "به تو چه"؟


سورن – خب موهاشو خیلی بیرون گذاشته،منم نظرمو گفتم.اگه خیلی ناراحته انقد بیرون نذاره موهاشو.


- باشه بابا...بی خیال.


رفتیم و مثل همیشه آخر کلاس نشستیم.سورن که همش به این و اون نگاه می کرد و می خندید.هر کی ندونه فکر می کنه مخش تاب داره انقد با خودش می خنده! منم که نگران برگه های امتحان مون بودم.الان استاده می فهمه ما هیچی بارمون نیست.حسابی آبروریزی میشه.اما چه میشه کرد!کاریه که شده.


- باز به چی می خندی؟


سورن – مانتوی اون دختره خیلی آلوپلنگیه.چجوری روش شده اینو بپوشه!


- اینارو ولش کن.به امتحان کوفتی که دادی فک کردی؟


سورن – فکر کردن نداره دیگه...گفتم که گند زدم.چیه؟می ترسی فلکت کنه؟


- نخیر.می ترسم خیط مون کنه.اصلا چرا دارم اینارو به تو میگم؟! 


بلاخره نوربها اومد.بیشتر بچه ها نگران امتحان شون بودم.تا اونجایی که من می دونم هم کسی به جز دو سه نفر امتحانش رو خوب نداد.همین که استاد نشست چند تا از بچه ها درباره ی امتحان ازش پرسیدن.


نوربها – دانشجوهای عزیز! گوش کنید.در مورد امتحانی که گرفتم،هنوز فرصت نکردم به برگه ی همه تون برسم اما امتحان دو تا از دانشجوهای خوب کلاس رو تصحیح کردم (یه نگاهی به من و سورن انداخت و سرشو به نشونه ی تأسف تکون داد) اصلا خوب نبود.


سورن آروم گفت : منظورش از خوب، ماییم؟!


نوربها – در هر صورت باید برگه های بقیه رو هم ببینم...اگه اونا هم همینجوری بودن احتمالا این نمره رو در نظر نگیرم.


بچه ها خوشحال شدن و از نوربها تشکر کردن.عجب استاد باحالیه.سابقه نداشته کسی به من و سورن بگه "خوب"!!!


سورن – اَه...ببین وقت گرانبها مونو بیهوده صرف چی کردیم! کاش اون روز نیومده بودیم ها...لعنت.


- بهمون لطف کرده،طلبکاری؟


استاد این جلسه رو گذاشته بود برای رفع اشکال بچه ها.من و سورن هم که کلا کِرکِره ها رو کشیده بودیم پایین.از بس که درس نخونده بودیم هیچی از حرفای بقیه نمی فهمیدیم.نمی دونم این نوربها چجوری ما رو جزء دانشجوهای خوب محسوب کرده بود! البته کلا من با این درس کیفرشناسی مشکل دارم.از اولش هم دوست نداشتم حقوق بخونم...همیشه دوست داشتم هنر بخونم اما بابام قبول نمی کرد.اصرار داشت که دکتر- مهندس بشم...چون بابام نذاشت هنر بخونم از سر لج و لج بازی این رشته رو انتخاب کردم.




کلاس تموم شد.من و سورن برای اون روز کلاس دیگه ای نداشتیم.وارد سالن دانشگاه شدیم.عجله ای برای بیرون رفتن از دانشگاه نداشتیم برای همین آروم راه می رفتیم.


سورن – این نوربها عجب خریه.


- خیلی بی تربیتی.


سورن – جدی میگم...آخه به من و تو گفت "دانشجوهای خوب"!!! حالا من که هیچی...واقعا خوبم.به خاطر رفیق ناباب به این روز افتادم.اما تو چی؟! از قیافه ت هم معلمومه (زد زیر خنده)


- خفه شو.خودت چی؟ با اون موهای مش کرده ت! خجالت نمی کشی؟ مثلا پسری خیر سرت.آبروی پسرا رو بردی.


سورن – برو بابا.الان بیشتر پسرای مشهور موهاشونو رنگ می کنن.تازه دخترا واسه شون سر و دست هم می شکنن.


- مثلا؟!


سورن – مثلا همین آدام لامبرت!


-اولا اون توی آمریکا ازین کارا می کنه.اینجا ایرانه...ثانیا به نظرم اصلا هم خوشگل نیست.


سورن – نه پس...تو خوشگلی! حسودیت میشه؟


- من خوشگل نیستم اما اونم خوشگل نیست...به هیچ وجه!


مشغول صحبت بودیم که یه نفر گفت "سلام".سریع بحث رو جمع کردیم.


سورن – سلام خانوم هاشمی و ...


میترا – افشار.


سورن – بله بله...افشار.حالتون خوبه؟


سیما – ممنون.یکی از بچه ها گفت که استاد برگه های بقیه رو به شما داده.درسته؟


سورن – بله.


سیما – میشه بپرسم ما دو تا چند گرفتیم؟


سورن – استاد گفت که اون برگه ها ملغی شدن.


میترا – ما دوست داریم بدونیم.


سورن – شرمنده اما دادمشون به آقای نوربها.اگه دوست دارید از خودش بپرسید.


میترا یه چشم غره به سورن رفت.خیلی تابلو بود که داره اذیت شون می کنه.مطمئن بودم که یادشه چند شدن.این بشر کلا می خواد حرص همه رو دربیاره.


- خانوم افشار...فکر می کنم شما 16 شدید.


میترا – وااای! جدی میگید؟ خیلی خوشحال شدم.مثه اینکه شما اصلا خوب ندادید.


- فکر می کنم...البته اهمیتی نداره.


سیما – راستی داشتید در مورد کیفر شناسی حرف می زدید؟


من می خواستم بگم نه اما سورن قبل من با یه بله جوابشون رو داد.سورن داشت در مورد درس با سیما و میترا حرف میزد که وارد حیاط دانشگاه شدیم.حواسم به حرف زدن اونا نبود...در واقع برام مهم نبود.اصلا خوشم نمیاد درباره ی درس و دانشگاه حرف بزنم.همین که می خونم کلی هنر کردم.


توی فکر بودم که سورن گفت : بهراد ما ترم پیش حقوق تطبیقی رو بر..دا..ش...حالت خوبه؟


متوجه شدم هر سه تاشون دارن با تعجب نگام می کنن؟رو به سورن گفتم : چی شده؟شاخ دراوردم؟


سورن – خون رو روی صورتت حس نمی کنی؟


به صورتم یه دست کشیدم و تازه متوجه شدم...خون دماغ شدم! چه بد شانسی ای.


میترا – دستمال دارید؟ می خواید بهتون بدم؟


سورن – خیلی ممنون.با این چیزا حل نمیشه.باید بریم سرویس بهداشتی.


تا به حال هیچوقت خون دماغ نشده بودم.اما خوب شد.حداقل بحث کزایی سورن در مورد درس تموم شد.من که می دونم سورن اهل درس خوندن نیست.الکی داشت وقت اون بنده های خدا رو هم می گرفت.


با میترا و سیما خدافظی کردیم و رفتیم توی دستشویی.همه با تعجب نگاه می کردن.متنفرم از اینکه یکی بهم زول بزنه.اعصابم به هم ریخت.لامصب چقدر هم خون اومد.تی شرتم هم خونی کرد.خوب شد هنوز هوا تا حدودی سرده و کاپشن دارم.وگرنه خیلی جلب توجه می کرد چون تی شرتم خاکستری بود.




سورن – از فرصت استفاده کن و با انگشت توی دماغتو تمیز کن که اگه چیز دیگه ای هم توشه دربیاد.


- خیلی کثیفی.


سورن – تو که بلاخره این کارو می کنی...چرا افه میای؟


- گیریم که من این کارو بکنم...تو باید جار بزنی؟


سورن – جهت یادآوری گفتم.چی شد که اینجوری شدی؟


- نمی دونم.شاید به خاطر آفتاب بود.


سورن – هوا که ابری بود پروفسور.نکنه سرطان خون گرفتی و نمی خوای به من بگی؟


- جدی هوا ابری بود؟ لابد به خاطر فصل بهاره.آخه یه سری از گرده های گل هستن که باعث خون دماغ شدن آدم میشن.


سورن – هنوز که بهار نشده...هیچ گلی هم در نیومده.


- مثه اینکه بدت نمیاد من سرطانی،چیزی بگیریم.


سورن – منو بگو به فکر سلامتی چه خری ام! منظورم اینه که برو دکتر.


- خب منظورتو واضح بگو.باشه اگه دوباره اتفاق افتاد میرم.


از دستشویی که بیرون اومدیم،دیدیم سیما و دوستش اون طرف سالن،رو به روی در سرویس بهداشتی وایسادن.


سورن – ببین چقد خاطرتو می خوان،هنوز نرفتن.


- جَو نگیرت.از کجا معلوم به خاطر ما وایسادن؟!


سورن – معلوم میشه.


دو تایی چند قدم جلو اومدن.واقعا دوست نداشتم این منتظر موندشون صرفا به خاطر من باشه وگرنه باید تا چند وقت دری وری های سورن رو تحمل کنم.


سیما – چی شد؟


سورن – خون دماغ شد...خودتون که دیدید.


سیما – می دونم،منظورم اینه که الان خوبن؟


سورن – آهان،پس معنای چی شد اینه.می بینید که...دیگه خون نمیاد.نگران شدید؟


سیما – من که نه...


سورن – دوستتون نگران شد؟


سیما – آقای یوسفی چرا انقد پیله کردید؟ اشکالی داره اگه نگران همکلاسی مون بشیم؟


سورن – چرا عصبانی میشید؟همینجوری پرسیدم.


- بهتره دیگه مزاحم خانوما نشیم سورن.بفرمائید...خدافظ.


اگه ول شون می کردم تا صبح سر چیزای الکی بحث می کردن.من موندم اگه دخترا انقد با پسرا مشکل دارن و سریع حرفشون میشه کلا چرا با هم حرف می زنن؟


سورن – سوییچ رو بده من رانندگی کنم،نمی خوام اول جوونی برم زیر ماشین،کُتلت بشم.


- فقط خون دماغ شدم،یادت که نرفته.


سورن – به هر حال...راستی دیدی بچه ها چقد نگرانت بودن؟! بهت که گفتم...این دختره ازت خوشش اومده؟


- کی؟


سورن – میترا دیگه...ندیدی وایساده بودن احوالتو می پرسید ؟


- اون که چیزی نگفت.


سورن – خوب خودش روش نشد.فک کردی همه مثه خودت چش سفیدن؟


- ببین کی به کی میگه چش سفید! حالا گیریمم که اینجوری باشه.خودت می دونی که من اهل دوست دختر و این چیزا نیستم...وقتشم ندارم.


سورن – خب ازش خواستگاری کن.


- بی خیال...هنوز قضیه ی خواستگاری از نسترن روی وجدانم سنگینی می کنه.


سورن – خفه شو بابا.همونم اگه یه کم پافشاری می کردی بهت می دادنش.همش یه بار خواستگاری کردی...معلومه طرف فکر می کنه دوسش نداری که با یه نه شنیدن کنار کشیدی.


- خوشتیپ! برگشته میگه حالش از من به هم می خوره.پافشاری کیلو چنده؟


سورن – اما خودمونیم...نسترن هم خوشگله ها.اگه زنت میشد حسابی سود کرده بودی.


سورن یه چند ثانیه مکث کرد و گفت : غیرتی نشدی من گفتم نسترن خوشگله؟


زدم زیر خنده و گفتم : نه چون خوشگل نیست.در ضمن نسترن نه خواهرمه که بخوام غیرتی بشم،نه زنم.هر چی می گذره هم بیشتر ازش متنفر میشم.


سورن – بس که خری.من که چند بار دیدمش ازش خوشم اومد.لاغر اندام...چشمای آبی...


- بسه دیگه...حوصله ی این حرفا رو ندارم.در ضمن باید بهت بگم که خیلی هیزی!


سورن با طعنه گفت :آره تو درست میگی.


- نزدیک خونه ت نگه دار،بقیه شو خودم میرم.


سورن – تا خونه می رسونمت،من پیاده میرم.نمی خوام خونِت بیفته گردنم.


- هر جور راحتی.




وسط اتاق،جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم.داشتم از گشنگی تلف می شدم اما حوصله ی غذا درست کردن نداشتم.خدایا چی میشد الان یکی بود واسه من یه قرمه سبزی حسابی درست کنه! در حال حاضر این بزرگترین آرزومه...سعی کردم به غذا فکر نکنم چون بدتر داشت گشنه م میشد.


فکرم رفت سمت بابام...توی این چند سالی که از خونه زدم بیرون دوست نداشتم زیاد به خونوادم فکر کنم.از اون زمان به بعد شاید کمتر از چند تا جمله با مامان و بابام حرف زدم.یادمه بابام همیشه بچه های دیگه ی فامیل رو توی سر من می کوبید.نمی دونم اونا چی کار کرده بودن که بابام انقدر بهشون ارادت داشت؟ مگه غیر از اینه که اونا فقط زبونشون درازه! یادمه بچه که بودیم کیوان و علیرضا و نسترن و نسرین همش از سر و کول هم بالا می رفتن.من علاقه ای به در جمع بودن نداشتم و همیشه بهم انگ بی عُرضگی می زدن! واقعا مسخره ست...حتما باید مثل میمون از سر و کول بقیه بالا می رفتم!! 


یادمه هفت یا هشت سالم بود.اون زمان خونه ی ما و عمه مریم چند خونه با هم فاصله داشت.یه بار که داشتم با کیوان توی حیاط خونه مون بازی می کردم،در حین بازی از پله ها هولم داد و روی زمین افتادم.دست راستم درد شدیدی داشت.به حدی که نفسم بالا نمیومد.دوست نداشتم جلوی کیوان گریه کنم...هم غرورم اجازه نمیداد و هم می ترسیدم تا یه عمر مسخره م کنه.دیگه بازی رو ادامه ندادیم و رفتم خونه ی خودمون.به مامانم گفتم که دستم خیلی درد می کنه.مامان گفت که منتظر بابا بمونم تا بیاد و باهاش بریم پیش دکتر.اون زمان بابام خیلی دیر از سر کار بر می گشت.تا ساعت 10 شب با اون درد شدید ساختم تا اینکه بابام اومد.بعد از اینکه خیلی ریلکس شامش رو خورد مامان بهش گفت:"دست بهراد خیلی درد می کنه،بیا ببرش دکتر".بابا سیگارشو روشن کرد و با بی خیالی گفت :"خودش خوب میشه".اون لحظه بغض گلومو گرفت.حتی به خودش زحمت نداد بیاد ببینه من چمه! توی اون مدت با دست چپم،دست راستم رو نگه داشته بودم.اگه دستم رو از زیرش برمی داشتم شدیدا درد می گرفت.نفسم رو حبس کردم و سعی کردم خیلی آروم آستینم رو بالا بزنم تا ببینم دستم چه شکلی شده.به آرومی آستینمو بالا زدم.استخون دستم،بالاتر از مچ یه کم برآمدگی داشت.انگار استخون دستم از وسط نصف شده بود.دستم شکسته بود اما مطمئن بودم که بابام اهمیتی نمیده.تا اینکه صبح شد و مامان منو برد پیش دکتر.


دیگه دوست ندارم به این چیزا فکر کنم...اما دوست هم ندارم فراموش کنم چون نمی خوام ببخشمشون.برای من انتقام از بخشش شیرین تره.به بابام که زورم نمی رسه اما امیدوارم یه روز بتونم حال کیوان رو بگیرم.


با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم.سورن بود...


سورن- سلام بهراد.خوبی؟


- ممنون،تو خوبی؟


سورن – آره...بهتر شدی؟


- گفتم که...خوبم.


سورن – برنامه ت واسه فردا چیه؟


- کار خاصی ندارم.چطو؟


سورن – گفتم اگه کاری نداری با همدیگه بریم خرید...


- الان دم عیده...همه جنس های مزخرف رو ریختن واسه فروش.


سورن – بلاخره میای یا نه؟


- باشه میام.


سورن – فردا می بینمت.


- فعلا...


***




صبح حوالی ساعت ده و نیم سورن بهم اس ام اس داد که آماده بشم. تازه از خواب بیدار شده بودم و اشتهای صبحونه خوردن نداشتم.معمولا وقتی تازه از خواب بیدار میشم نمی تونم چیزی بخورم.سریع صورتمو شستم و رفتم آماده بشم.یه تی شرت سفید که آستین های خاکستری داشت پوشیدم و شلوار جین مشکی.موهام هم مثل همیشه زدم بالا...کاپشن مشکیه رو تنم کردم و منتظر موندم.یه نیم ساعت گذشت اما از سورن خبری نشد.اعصابم داشت خورد می شد.بهش زنگ زدم.


- کدوم گوری موندی؟


سورن – آخ...ببخشید.یه مشکلی پیش اومده.


- چه مشکلی؟


سورن- هیچی بابا...مامانم زنگ زد و گفت ننه بزرگم اینا اومدن خونه مون.آب دستمه بذارم زمین و برم اونجا.


- خب یه خبر می دادی که من برم ادامه ی خوابمو ببینم.


سورن – ببخشید دیگه.فردا حتما میام.


- زحمت نکش.فردا تنهایی تشریف ببر خرید.


سورن – حالا ناز نکن...بعدا با هم حرف می زنیم.کاری نداری؟


- نه فعلا...


سورن – فعلا...


اَه...بعد نود و بوقی به روز خواستم با خیال راخت بخوابم...اونم سورن خرابش کرد!


دیگه خوابم هم پریده بود.با خودم فکر کردم حالا که سورن نمیاد بهتره خودم تنها برم.شاید یه چیزی هم برای عید خریدم.البته چون کسی به جز مسعود و سورن خونه ی من نمیاد،نیازی نبود آجیل و شیرینی بخرم...اما خوب...خودمم دوست داشتم از این چیزا بخرم.برام خوشایند بودن...


ماشین رو با خودم نبردم چون دم عید توی شهر جای پارک کم گیر میاد.به خیابون اصلی شهر رفتم.انواع و اقسام مغازه های شهر توی این خیابون بودن.بعد چند دقیقه که توی خیابون قدم زدم و چیزی برای خرید گیر نیوردم احساس گرسنگی بهم دست داد.تصمیم گرفتم برای خوردن صبحونه به یه رستوران در اون نزدیکی برم.داشتم راه می رفتم که به طور تصادفی به اون سمت خیابون نگاهی انداختم.عرض خیابون سیزده چهارده متر بود که جا برای توقف دو ردیف ماشین در دو طرف خیابون و عبور چهار ردیف ماشین داشت.درست مقابل من در پیاده روی اون سمت خیابون،مادربزرگم ایستاده بود.مادربزرگم پنج سال پیش فوت کرده بود و تا چند ماه قبل از فوتش نتونستم به دیدنش برم.از دیدنش شوکه شده بودم.شکل و شمایلش دقیقا همونطور بود که برای خرید می رفت:مانتو و لباس های مشکی با یه چرخ خرید.اون حتی نیم نگاهی هم به من ننداخت که خدا رو از این بابت شکر می کنم چون حتما دچار ضعف اعصاب می شدم.


هر چند توی اون موقع از روز خیابون خیلی پر تردد بود،به نظرم رسید که برای یه لحظه هیچ ترددی صورت نگرفت.یادم نمیاد ماشینی دیده باشم که از خیابون عبور کنه.فقط مادربزرگم اونجا بود و خیال داشت از خیابون رد بشه.وقتی به این سمت اومد چیزی نمونده بود قبض روح بشم.احساس کردم موهای تنم سیخ شده.خوشبختانه یکراست به سمت من نیومد.اول یه کم در جهت چپ من جلو رفت و بعد با حفظ همون فاصله از خیابون عبور کرد و وارد یه فروشگاه بزرگ شد.بمحض اینکه مادربزرگم از نظرم ناپدید شد،به سرعت دویدم و خودم رو به نزدیک ترین رستوران رسوندم.




صدای زنگ در رو شنیدم.نمی دونم چرا جدیدا زنگ خورم انقد زیاد شده؟! خونه ی منم خیلی قدیمیه و واسه همین آیفون نداره...هر کی زنگ می زنه مجبورم تا دم در برم.بلاخره رفتم و درو باز کردم.مسعود بود.بعد از سلام و احوال پرسی اومد داخل.


خواستم ماجرای دیدن مادربزرگ رو واسش تعریف کنم اما منصرف شدم.فکر کردم شاید خیالاتی شده باشم.


مسعود – بهراد! چرا قیافه ت اینجوری شده؟


- چحوری؟


مسعود – یه جور خاصی.


- ممنون از توضیحات کاملت.


مسعود با خنده گفت – نه نه...میگم.آخه دقیقا خودمم نمی دونم.اما انگار تغییر کردی.رنگ پوستت کِدِر شده.عین روح شدی.


- نکنه دارم می میرم؟


مسعود – نمی دونم...ممکنه.


- خفه شو...غرض از مزاحمت؟


مسعود – مرض! پا میشم می زنم لِهِت می کنم ها...


- اومدی وقت منو گرفتی که بگی پوستت کدره؟


مسعود خندید و گفت : نه بابا...مرده شور پوستتو ببره.اومدم بگم یه کاری واسم پیش اومده که این دو روز آخر سال رو نمی تونم خونه باشم.وضعیت خونه هم افتضاحه.خواستم ازت بخوام امروز یا فردا بری خونه ی منو یه ذره مرتب کنی.


- عزیزم! یه لقمه نون کمتر بخور...یه نوکر بگیر.


مسعود – بهراد اذیت نکن دیگه.بیا اینم کلید.


کلید ها رو بهم داد و خدافظی کرد.خیلی عجله داشت.چون مسعود مهندسی عمران خونده هر از گاهی از طرف شرکت شون برای کارای عمرانی باید بره مأموریت.در این مواقع زحمت زندگی ش رو می ندازه گردن من!


بعد از ناهار آماده شدم که برم خونه ی مسعود.توی آینه یه نگاهی به خودم انداختم.تغییر زیادی نکردم...فقط به قول مسعود پوستم یه جوری شده.نکنه سرطانی چیزی گرفتم...البته چه فرقی می کنه؟ من که یه موقعی می خواستم خودکشی کنم حالا مفتی مفتی دارم می میرم.از این فکر خنده م گرفت.بلاخره راهی خونه ی مسعود شدم.




****






خب...وضعیت خونه ش آنچنان هم بد نیست.فقط یه ذره به هم ریخته س...چون واسه مسعود زیاد مهمون میاد براش مهمه که لااقل توی عید خونه ش تمیز باشه.اول از اتاق خواب ها شروع کردم.داخل کمد ها رو یه کم مرتب کردم.توی اتاق خواب مسعود،روی میز کلی قاب عکس بود.هر کی ندونه فک می کنه مسعود چقدر آدم احساساتی ایه! ظاهرا که اینجوری نیست.


یکی از عکس ها مال من و مسعود بود.همدیگه رو بغل کرده بودیم و نیش مون تا بناگوش باز بود.از دیدن این عکس کلی خندیدم.فکر نمی کردم قابش کنه و بذاره ور دلش وگرنه بهتر ژست می گرفتم.در واقع عکس های کل فامیل اینجا بود.خودم به شخصه عکسمو به هر کسی نمیدم...نه اینکه خیلی تفحه باشم ...نه.در کل آدم خوش عکسی نیستم.داشتم با دقت به عکس ها نگاه می کردم.نگاهم به یه عکس دست جمعی از کل بچه های فامیل منهای خودم،افتاد.عجب قیافه های چپ اندر قیچی ای!!! جالبه که همه ی اینا ادعا دارن که خوشگل تر از خودشون مادر نزاییده.با دقت به قیافه و ژست همه نگاه کردم.نسترن و علیرضا روی یه نیمکت کنار هم نشسته بودن.خیلی به هم نزدیک بودن...از نظر شرعی مشکل داره...البته این زیاد مهم نیست.مهم اینه که من فکر می کردم نسترن، کیوان رو دوست داره! شایدم دارم زود قضاوت می کنم و توی این عکس اتفاقی کنار هم نشستن.نمی دونم...مهم نیست...من که از عشق و عاشقی دست کشیدم چون خودش بهم گفت که حتی تصور اینکه با آدمی مثل من زندگی می کنه براش سخته.


من هنوز خودم هم نمی دونم چی کار کردم که انقدر در نظر اهالی فامیل منفور شدم! اگه با بابام حرف نمی زنم فقط دارم جواب کاراش رو میدم...اگه سیگار می کشم خب از بابام یاد گرفتم،گرچه خودش الان ترک کرده...اگه قیافه م آنچنان خاص نیست دیگه تقصیر خودم نیست...اگه دست خودم بود که حتما یه قیافه ی خفن واسه خودم انتخاب می کردم.


بی خیال این افکار الکی شدم.جارو برقی رو برداشتم تا برم و پذیرائی رو جارو کنم.مشغول جارو زدن بودم که صدای زنگ در رو شنیدم.سعی کردم بی تفاوت باشم.دوست نداشتم جور مهمونای مسعود هم بکشم اما مگه طرف ول کن بود؟! دستشو گذاشته بود روی زنگ و دست بردار نبود.بعد از چند دقیقه زنگ زدن بازم بی خیال نشد.دیگه داشت اعصابمو بهم می ریخت.بدون اینکه آیفون رو جواب بدم درو باز کردم.سریع در آپارتمان رو هم باز کردم و عین فشنگ رفتم توی اتاق تا از پنجره ببینم کیه.


وای خدا...این دیگه آخر بدشانسی بود.حالا نسترن رو کجای دلم بذارم! فیکس باید همین لحظه بیاد! اشکال نداره...خونسرد باش.یه سلام علیک می کنی و میگی مسعود نیست.همین.


هنوز توی اتاق بودم که نسترن وارد خونه شد.بعضی وقتا که عصبی میشم خنده م می گیره...خنده های عصبی.اون لحظه همین حالت بهم دست داده بود.از اتاق بیرون نرفته بودم که نسترن با صدای بلند گفت : دایی...دایی مسعود...کجایی؟ بیا که خواهر زاده ی خوشگلت اومده.


اَه ...اَه...چقدر هم خودشو تحویل میگیره.بهتره سریع برم بیرون یه کم خیطش کنم.


در اتاق نیمه باز بود.آروم درو باز کردم...یه دونه صرفه هم کردم که زیاد جا نخوره و بعد آروم سلام دادم.


اتاق خواب دقیقا رو به رو پذیرایی بود.می خواستم سریع برم و به جارو زدم ادامه بدم.متوجه شدم که نسترن شدیدا از دیدن من جا خورد...بدتر از اون اینکه شالش هم در اورده بود و انداخته بود روی مبل.شالشو برداشت و سرش کرد.می دونستم خیلی عصبانی شده.ولی تقصیر من نبود...خودش باید حواسشو جمع می کرد.سعی کردم نخندم که زیاد هم احساس ضایه گی نکنه.


قبل از اینکه جاروبرقی رو روشن کنم پرسید : دایی کجاست؟


- رفته مسافرت.


نسترن – تو اینجا چی کار می کنی؟


می خواستم بگم به تو چه؟ اما حس کردم بی شخصیتیه.


- مسعود بهم گفت بیام خونه شو یه کم مرتب کنم.


همینجوری داشت با حالت طلبکارانه نگاه می کرد.منم یه نگاهی بهش انداختم که ینی چیه؟! با نفرت بهم نگاه کرد و به سرعت رفت سمت اتاق خواب مسعود اما چون خیلی عجله داشت پاش محکم به چارچوب آهنی در خورد.مشخص بود خیلی دردش گرفت.اون لحظه مونده بودم چی کار کنم! رفتم سمتش و گفتم : خوبی؟ چیزی نگفت...دیدم از درد روی زمین نشسته و داره لبشو گاز می گیره.خواستم کمکش کنم تا بلند شه.


نسترن – دستتو بکش.


- فقط می خواستم کمک کنم.


واقعا قصدم همین بود.من حتی راضی به درد کشیدن دشمنم هم نیستم.شاید نسترن از این حرکت من جور دیگه ای تعبیر کرده بود.اما واقعا منظوری نداشتم.وقتی دیدم دوست نداره بهش کمک کنم بی خیال شدم و رفتم سمت جارو برقی.




دسته ی جاروبرقی رو برداشتم و می خواستم روشنش کنم که دیدم نسترن همین که خواست از جاش بلند بشه دوباره نقش زمین شد!عجب گیری کردم ها...مونده بودم کمک کنم یا نکنم!به فکرم رسید که برم و بهش کمک کنم...گرچه نه اون راضیه نه من.فقط به خاطر جنبه ی انسان دوستانه ش این کارو می کنم...همین و بس! رفتم و جلوی نسترن نشستم و یه مکث کردم.ظاهرا مچ پاش ضرب دیده بود.


- میشه جای ضرب دیدگی شو ببینم؟


نسترن با عصبانیت گفت "نه".


وقتی دیدم هیچ کاری از دستم برنمیاد و نسترن حتی اجازه نمیده کمکش کنم که از جاش بلند بشه رفتم و از آشپزخونه براش یه قرص مسکن و یه لیوان آب اوردم.بدون اینکه چیزی بهش بگم قرص و لیوان رو بهش دادم و رفتم تا به کارم ادامه بدم.


امیدوارم به کسی نگه که من هم خونه ی مسعود بودم چون از این جماعت هُو چی بعید نیست که همه ی کاسه کوزه ها رو سر من بشکنن! 


بعد از اینکه خونه رو جارو کردم بلافاصله از خونه ی مسعود زدم بیرون.هوا یه کم تاریک شده بود...کمی هم سرد بود.تند تند راه رفتم که سریع تر به خونه برسم.از سر کوچه یه پاکت سیگار خریدم و قبل از رسیدن به خونه یه سیگار آتیش کردم.بلاخره رسیدم...کلید انداختم و وارد خونه شدم.


خواستم برم توی اتاق خواب که اول از همه لباسامو عوض کنم.وقتی اتاق رو با اون وضعیت دیدم حسابی جا خوردم...تمام اتاق بهم ریخته بود.وسایل کمد دیواری ها بیرون ریخته شده بودن.انگار یه نفر کتابامو از روی میز پرت کرده بود وسط اتاق...دری رو که از داخل،اتاق خواب رو به هال وصل می کرد باز کردم تا ببینم وضعیت اونجا چجوریه...افتضاح بود! اونجا هم بهم ریخته بود...انگار طوفان اومده بود! بیشتراز اینکه عصبی بشم گیج شده بودم.مطمئن شدم که یه نفر به راحتی وارد خونه میشه.در عین حال میدونه من چه موقع خونه نیستم.ولی منظورشو از این کارا نمی فهمیدم! چیزی رو ندزدیده که البته چیزی برای دزدی وجود نداره.اما اگه دزد بود باید همون دفعه ی اول که میدید چیزی برای دزدی نیست بی خیال میشد.حالا چرا خونه رو بهم میریزه؟ حاضرم یه چماق توی سرم بکوبن اما انقدر زحمت مرتب کردن خونه رو روی دوشم نذارن.خونه ی مسعود کم بود...اینجا هم اضافه شد.هر چی فکر می کنم به نتیجه ای نمی رسم...نه دشمن درجه یکی دارم...نه شغل خطرناک چون هنوز وارد کار حقوقی نشدم...نه قضیه ی عشقی ای مطرحه! نکنه کسی به خیال اینکه من هنوز عاشق نسترن ام داره این کارا رو می کنه و می خواد من بکشم کنار؟! اگه اینجوری باشه طرف خیلی ابلهه! چرا رک و راست بهم نمیگه؟!


اما نه...همه می دونن من خیلی وقته دور این قضیه رو خط کشیدم.


بی خیال...در حال حاضر کاری از دستم برنمیاد به جز اینکه خونه رو جمع و جور کنم و قفل در حیاط رو عوض کنم.


ته سیگارمو از پنجره انداختم توی حیاط و مشغول شدم.




***




یه ساعتی طول کشید که همه جا رو مرتب کردم.توی پذیرایی خودمو روی مبل ولو کردم.خیلی خسته بودم...حوصله ی هیچی رو نداشتم.فقط دوست داشتم بخوابم.برای اینکه ذهنم آروم بشه برای چند ثانیه به هیچ چیز فکر نکردم.چشمامو بسته بودم.خیلی ریلکس نشسته بودم که یهو صدای شکستن شیشه رو شنیدم.صدا از توی هال اومد.سریع رفتم توی هال و دیدم شیشه ی پنجره ی منتهی به حیاط خورد و خاکشیر شده و یه سنگ نسبتا بزرگ هم افتاده وسط هال.رو به روی این قسمت از خونه یه ویلا بود که صاحبش سالی یک بار بهش سر میزد.


دیگه واقعا عصبانی شده بودم.بلافاصله رفتم توی کوچه.هیچکس تو کوچه نبود.باید مطمئن میشدم توی ویلای همسایه کسی هست یا نه.رفتم جلوی در ویلا و به شدت زنگ زدم.کسی جواب نمیداد.دو سه دقیقه بکوب زنگ زدم و هیچ خبری نشد.همسایه ی بغل دستی ویلا اومد بیرون.مثل اینکه صدای زنگ زدن منو از ویلا شنیده بود.ازم پرسید که چه اتفاقی افتاده.منم ماجرای شکسته شدن شیشه رو براش تعریف کردم.


- فکر نمی کنم از این خونه سنگ پرتاب کرده باشن آقای ماکان.


- ببخشید شما آقای؟


- اسدی هستم.


- خوشبختم آقای اسدی...اما این خونه تنها خونه ایه که می تونه به پنجره ی هال من سنگ پرت کنه.دقیقا مشرف به پنجره ی خونه ی منه.


اسدی – آخه صاحب این ویلا کلیداشو به من سپرده که هر از گاهی هم به خونه ش سر بزنم.همیشه هوای خونه شو دارم.آخه از آشناهامونه.مطمئنم کسی واردش نشده که بخواد یه خونه ی شما سنگ بزنه.اگرم از تهران اومده باشن حتما به من میگن.


- خب شاید کسی دزدکی رفته باشه داخل؟


اسدی – ممکن نیست.چون داخل حیاط ویلا سگ بستیم.می بینید که...توی این چند ساعت اصلا پارس نکرده.


- خب شاید سگ تونو چیز خور کردن!


اسدی یه کم فکر کرد و گفت :برای اینکه خیال تون راحت بشه الان میرم و کلیدا رو میارم.شاید حق با شما باشه. 




اسدی در خونه رو باز کرد و با هم رفتیم داخل.همین که وارد حیاط ویلا شدیم سگی که ازش حرف می زد اومد جلو و شروع کرد به پارس کردن.اسدی به سگه اشاره که که بره عقب.


اسدی – دیدین؟ این سگ اجازه نمیده کسی وارد خونه بشه.خودم هر روز میام و بهش غذا میدم...هر روز هم به خونه سر می زنم.


- باشه آقای اسدی! قانع شدم.اما شما بیا خونه ی منو ببین.از پنجره ی هال خونه ی من که مشرف به اینجاست یه سنگ خورده به شیشه، این هوا...!


اسدی – من شما رو قبول دارم اما خودتون که اینجارو دیدین...


وقتی دیدم حرفای من و اسدی به جایی نمی رسه خدافظی کردم و برگشتم خونه. راست می گفت.هیچکس توی اون ویلا نبود.سگه هم که از اون پاچه بگیر ها بود.فکر نمی کنم کسی بتونه دور از چشمش بره توی ویلا...اینجا هم که همه ی خونه ها شیروونی داره و توی کوچه ی ما هیچ پشت بومی به پشت بوم بغلی راه نداره. حالا اینا به کنار... من موندم اسدی فامیلی منو از کجا می دونست! من که به هیچ وجه اسمشو نشنیده بودم.فقط چند بار توی کوچه دیده بودمش.


***


فردا شب سال تحویل بود.اما توی اون شرایط اصلا برام مهم نبود...همش فکرم مشغول اتفاقای این چند روزه بود...از یه طرف هم فکر درس و کار بودم.توی این چند روز حتی فرصت نشد مسافر کشی کنم.از گشنگی نمیرم خیلی شانس اوردم.اگه ترم آخر نبودم حتما درس رو ول می کردم.توی این شرایط حیف بود...به خاطرش کلی دود چراغ خورده بودم.شاید با لیسانس بهم یه کاری بدن!


عجیبه که امروز خبری از سورن نیست! با اینکه هر روز میاد اینجا مزاحمم میشه اما دلم واسش تنگ شده.تصمیم گرفتم برم و یه سری به سورن بزنم.سریع آماده شدم و راه افتادم.خونه ی سورن با اینجا فاصله ی زیادی نداره.حدودا دو تا خیابون.وقتی رسیدم دیدم در حیاط بازه.منم ازم از خدا خواسته رفتم تو و درو بستم.خونه ی سورن اجاره ایه اما صد برابر خونه ی من شیکه.اصلا قابل مقایسه نیستن.البته این از مزایای بچه مایه دار بودنه.اما بدی خونه ش اینه که صاحب خونه بیخ گوششه.بسیار هم فضوله.از اونجایی هم که با پدر سورن دوسته هر اتفاقی اینجا میفته رو گزارش می کنه.چند ضربه به در خونه ی سورن زدم.


سورن – بـــَه...سلام! 


- سلام...میذاری بیام تو؟


سورن – ببخشید! حواسم نبود برم کنار...بیا تو.


با هم وارد خونه شدیم.البته خونه که چه عرض کنم! انقدر بهم ریخته بود که طویله برای نامگذاریش مناسب تره.


- حیف این خونه که دست توئه.


سورن – توی این چند روز سرم شلوغ بود.نرسیدم تمیز کاری کنم.راستشو بگو بهراد! (یه چشمک زد و گفت) دلت واسم تنگ شده بود؟


- راستشو بخوای حوصله م سر رفته بود.


سورن – باور کردم.چه خبرا؟


منتظر بودم همینو بپرسه.شروع کردم و تمام اتفاقایی که دیروز افتاده بودم رو براش تعریف کردم.


سورن – چی بگم...! حتی نمیشه حدس زد کار کیه.خودت بیشتر به کی مشکوکی؟


- به هیچکس...عقلم به جایی قد نمیده.


سورن – اون که طبیعیه.


- خفه شو.


سورن – بهراد یه فکر باحال به سرم زد...رد خور نداره.


- عجیبه...! تو ...فکر...


سورن - خیلی بی نمکی.حالا فکرمو بگم؟


- بگو...


سورن – بهترین راه اینه که توی خونه ت...ترجیحا اتاق خواب یه دوربین بذاریم.


- زحمت کشیدی نابغه! من نون ندارم بخورم دوربین مدار بسته از کجا بیارم.


سورن – حتما که نباید مدار بسته باشه.با یه دوربین معمولی هم کارمون راه میفته.اصلا دوربینش با من.یه جوری هم کار می ذارم که معلوم نباشه.


- این شد یه حرفی.قبول...فقط تا خونه خراب نشدم دوربین رو ردیف کن.


سورن- اوکی...راستی برنامه ت واسه فردا شب چیه؟


- فعلا که هیچی.چطو؟


سورن – گفتم با بچه ها دور هم جمع شیم خوش بگذره.هنوز معلوم نیست خونه ی کی. فردا بهت میگم.


- باشه.


چند لحظه سکوت حاکم شد.


سورن – این دم عیدی بیا یه تغییری توی خودت اینجا کن.


- مثلا ؟


سورن – بیا من موهاتو واست درستش کنم.


- نه قربونت...موهای من درسته.تازه مدل های دیگه رو امتحان کردم...این بیشتر از همه بهم میاد.


سورن – حالا این یه بار رو اجازه بده واست بزنم...اگه خوشت نیومد خسارتشو بهت میدم.


- اگه گند زدی من خسارت رو کجای دلم بذارم؟


سورن – بهراد...قبوله؟


یه جوری التماسی نگاه می کرد که دلمو کباب کرد.تصمیم گرفتم برای یه بار هم که شده سنت شکنی کنم.




- حالا من با چه رویی سرمو بلند کنم؟


سورن – حقا که خری...تا حالا انقد خوشگل ندیده بودمت بی لیاقت!


باورم نمیشه مفتی مفتی دادم سورن گند زد به موهام.فکر کنم تا چند ماه باید نامحسوس اینور اونور برم!سورن جلوی موهامو کوتاه نکرد،فقط با تیغ ،سرشونو تیز کوتاه کرد.موهامو از وسط یه کم کوتاه کرد و داد بالا.جلوش هم ریخت توی صورتم ...یه جوری که جلوی موهام از همه جاش بلند تره.مدلی که هیچوقت استفاده نمی کردم! به نظرم وقتی موهامو میریزم توی صورتم خیلی زشت تر میشم.از اون بدتر اینکه اون قسمت جلوش رو که توی صورتم میریزه تیکه تیکه مِش شرابی مایل به قرمز زد!!!


- وقتی داشتی موهامو کوتاه می کردی جنسیت مو فراموش کردی؟


سورن – خیلی بهت میاد بی شعور...خفن فشن شدی.


- آهان...پس فشن که میگن اینه!


سورن – مسخره نکن.بده از اون حالت ذلیل مردگی بیرون اوردمت؟همیشه آرزوم بود این مدل رو روی تو پیاده کنم!


- همون حالت ذلیل مردگی رو به این ترجیح میدم.حالا این مِش رو نمی زدی نمی شد؟


سورن – اتفاقا جنبه ی دخترکُشش همین جاست.بدبخت الان خیلی خوشگل شدی.فک نمی کردم قیافه ی گهت انقد خوشگل باشه.


- قیافه ی گهم یا قیافه ی خودم؟


سورن- خیلی بی مزه ای.پاشو برو و به جونم دعا کن.در ضمن این رنگ ها فانتزیه.چند بار بشوری میره.وقتی پاک شدن بیا واست یه رنگ دیگه بزنم.


- نه قربونت.همین برای هفتاد پشتم کافیه.


سورن – چی چیو کافیه؟! دفه ی دیگه می خوام آبی بزنم.


- یا ابوالفضل!! مطمئن باش کارت به دفه ی بعد نمی کشه.


سورن – خواهیم دید.فقط یادت باشه با این مدل مو لباسای خفن بپوشی.اون کاپشن چرمی اسپُرتت خیلی بهش میاد.


- دیگه اونش به خودم مربوطه.


سورن – از ما گفتن بود.


بعد از کلی غر زدن به جون سورن بلاخره از خونه ش زدم بیرون.کوچه یه کم شلوغ بود.یه لحظه افسوس خوردم از اینکه چرا ماشین رو نیوردم!! با این موها یه کم معذبم.به قرطی بودن عادت ندارم.


به کوچه ی خودمون که رسیدم یه نفس راحتی کشیدم.این کوچه در اکثر مواقع خلوته.عاشق این ویژگی شم.از سر کوچه قدم هامو تند تند برمی داشتم تا سریع تر برسم.نزدیکای خونه بودم که یهو یه نفر صدای زد "آقای ماکان"!


اَی بخشکی شانس! 


- سلام آقای اسدی.خوبین؟


اسدی – سلام آقا! تو خوبی؟ چه خبر؟ نفهمیدی کی شیشه ی خونه تو شکسته بود؟


- نه متاسفانه.


اسدی – شاید بچه ها بوده باشن.


- کدوم بچه ها؟


اسدی – همین بچه هایی که توی کوچه بازی می کنن.


- آهـــان! شاید...من هیچ حدسی نمی تونم بزنم.اما قراره یه طرحی با دوستم بریزیم که در اون صورت حتما می فهمیم کار کی بوده؟


اسدی – چه طرحی؟


- بماند.در ضمن فراموش کردم بگم تا حالا ندیدم بچه ای توی کوچه ی ما بازی کنه.شما تا حالا دیدی؟


احساس کردم یه کم بهش بر خورد.ابروهاش به هم گره خوردن.اما خب حق داشتم براش توضیح ندم.از کجا معلوم زیر سر خودش نباشه! اسمم رو که الله بختکی می دونه...کلید ویلای همسایه رو هم داره...تازه سنگه هم فقط می تونسته از طرف ویلا پرتاب شده باشه.آره...درسته...از اول باید به این یارو اسدی شک می کردم!


اسدی یه عصبانی شده بود اما در حالی که سعی می کرد خودشو ریلکس نشون بده گفت : فقط یه فرضیه بود.به هر حال شما باید همه ی جوانب رو در نظر بگیری.


- دقیقا نظر منم همینه.توی این زمونه باید به همه چیز و همه کس شک کرد!


دیگه مطمئن شدم بهش برخورد.باهام دست داد و گفت : از دیدنت خوشحال شدم.


- منم همینطور.


هنوز دستمو ول نکرده بود که گفت : راستی مدل موهات هم خیلی بهت میاد!


- ممنون.


عوضی آخرش هم زهر خودشو ریخت.مطمئنم این مدل مو رو از قصد گفت.خیلی نامرده.خجالت زده م کرد اما سعی کردم با پُررویی جواب بدم که فک نکنه روی این موضوع حساسم.همچین دستشو فشار دادم که فکر کنم اجدادش اومد جلوی چشمش.تعجب می کنم...این اسدی سن و سالی هم نداره...اما خیلی فضوله.همیشه فکر می کردم سن بالاها خصیصه ی فضولی شون قوی تره،اونم به خاطر بی کاری شون.برام ثابت شد که این یه ویژگی ذاتیه!