الاخره شب شدمتین هم رفته بود خونه خودش.خیلی دوست دارم یبار بچه پررو متین مارو ببره آپارتمان خودش.نکنه بیشور اینجا زن گرفته نمی خواد ما با خبرشیم؟رسیدیم تهران می دم سردار یه صاف کاری مَشت بیاد روش.(بی ادب) بیخیال بپردازیم به خودم بنده هم تو اتاق خودم داشتم آماده می شدم.سورن هم وسایلش رو برد تو یه سالن که اونجا لباساش و بپوشه.متین هم دنبالمون نمی اومد.با نیلوفر جونش می رفت خونه عموی نیلو... بابا خودتو بچسب اوه چه پرنسسی شدی ها جیگری...سرتا پامو تو آیینه برانداز کردم لباس صورتیم خیلی بهم می اومد موهای مصنوعیمم یه شنیون ساده کرده بودم وبالای سرم جمعشون کرده بودم یکمشم کج کنار صورتم ریخته بودم. آرایش چشمام هم صورتی-نقراه ای بود یکم رژگونه ورژلب صورتی براق هم آرایشم رو تکمیل تکمیل کرده بود. یه سرویس نقره ای ظریف هم انداختم...20 توپ اصن یه وضعی نگـــــو چه هلویی شده بودم کوفتت بشه سورن من کنار تو حیف می شم(اعتماد به نفسم تو حلقم...)
-زشته این چه وضع حرف زدنه برای یه پلیس متشخص؟ -وویی بیخیال دیگه توهم وجدان خفه بمیر. -بی ادب دیگه اگه باهات حرف زدم من می رم بخوابم خیلی بی ادبی شدی امشب. -آخه خیلی خوشحالم با این تیپم چشمای ونوس درمیاد الهی....تولدشم هست بیچاره سکته نکنه خوبه
ازدعواهای خودم با خودم خندم گرفته بود...
سورن:چیه خود شیفته؟حال کردی باخودت داری می خندی؟
عسل:یه امشب باخودم عهد کردم حال تو رو نگیرم اگه گذاشتی؟
سورن:فعلا که تو همش حالت گرفته می شه
عسل:سورن درخواب بیند پنبه دانه
صدای پاشو شنیدم که بهم نزدیک می شد هنوز داشتم خودم و تو آینه نگاه می کردم داغی دستاش و دور کمرم احساس کردم با بی حوصلگی دستاشو کنار زدم
عسل:به من دست نزن سورن
سورن:عسل؟
عسل:بله؟
سورن:امشب دور و بر مانی نپلک باشه؟
عسل:اون دور و بر من می پلکه نه من دور و بر اون.بعدش مثه این که یادت رفته ما واسه دستگیری اونا اینجاییم.من که با اون کاری ندارم.تازه دشمنشم
سورن:حالا هر چی...باشه؟
پوزخندی زدم و تو آینه یکم دیگه خط چشم کشیدم وبا بی تفاوتی گفتم:
باشه...پس بگو آقا حسودیش می شه
سورن:توامانتی دستم بفهم عسل نمی خوام دلهره داشته باشم.خیالم از بابتت راحت دیگه؟ عسل:اوهوم اومدی همین و بگی فقط؟
سورن:راستش...
خط چشم کشیدنم تموم شد در خط چشمم و بستم و گذاشتمش رو میز توالتم. یه نگاه بهش انداختم یوهو چه تیپ دختر کشی زده لامصب...کرواتش تو دستش بود و سرش با درماندگی پایین انداخته بود...بشر نگاه اینقدر مغروره نمی گه بیا برام ببند... پوزخندی زدم وکروات رو بدون حرف از دستش بیرون کشیدم و براش بستم..
عسل:خب اینم از این تموم شد
سورن :ممنون
عسل:خواهش بازم دستای داغش و دورکمرم حلقه کرد با کلافگی گفتم
عسل:ســــــورن..بردار دستت رو
سورن:یادت نره ها عسل بهم قول دادی با مانی سردباشی...فهمیدی؟
عسل:وای آره فهمیدم فقط بردار دستتو
دستش رو برداشت.کیفم وبرداشتم و رفتیم پایین.در و باز کردم ونشستم تو ماشین یه آهنگ آرومم گذاشته بود که حس خوبی داشت...یه آهنگ بی کلام وکلاسیک.. سرم و تکیه دادم به پنجره و آروم چشمام و بستم وتا خود خونه ی نصیری با سورن کلامی رد و بدل نکردم. سورن:پاشو مادمازل رسیدیم چشمام رو باز کردم دیدم سورن در سمت منو برام باز کرده دستشم آورده جلو تا دستم رو بگیره یه لبخند هم رولباشه... خدای من!چند بار چشمام رو باز و بسته کردم ببینم بیدارم یا نه یه نیشگون هم از ران پام گرفتم که نزدیک جیغم بره هوا.بزور لبامو گاز گرفتم که سورن طوری که بقیه نشون گفت
-پیاده شو دیگه نترس بیداری
با تعجب دستش رو گرفتم و اونم در ماشین رو بست تازه فهمیدم بعله آقا از حرص مانی این کارو کرده مانی و سارا رو دیدم که اوناهم تازه رسیده بودن و داشتن می اومدن سمت ما. مانی:به به آقای مهندس صادقی گل وگلاب
سورن:احوالت مانی جان؟شما چطورید سرکار خانوم؟
سارا:اوه ممنون سورن من کِیلی کِیلی کوب هست
تودلم گفتم منم دارکوب هست(البته مامانمینا هروقت رمانمو تایپ میکنم بهم میگن دارکوب.لقبمه...نخندین خب...کلی روش کار کردن این اسم و برام گذاشتن)
عسل:بچه ها بریم تو دیگه اروم از پله ها رفتیم بالا این سورنم عین کنه چسبیده بود به من و دستم و ول نمی کرد.اولین آشنا مهندس نصیری ها دکتر ساجدی بودن رفتیم جلو باهاشون دست دادیم.
سورن:سلام احوال شما جناب مهندس های عزیز؟
مهندس نصیری:به به باد آمد و بوی عنبر آورد.بَه چشممون به جمالتون روشن شد سورن:شرمنده نفرمایید قربان آقا ناصر مبارک باشه ایشالله دخترخانومتون 120 ساله شه مانی:ونوس خانوم ولوله تا ما رو نکشه حالا حالا ها هست
مهندس نصیری:آی مانی حواست باشه چی می گی دخنرمنه ها
مانی:خب بخاطر همینم گفتم ولوله دیگه
همه زدیم زیر خنده و مهندس نصیری به شوخی زد توگوش مانی
سارا:مانی من رو نزد
ساجدی:نترس سارا خانوم همه اینا شوخیه
مانی:ولی من جدی گفتم
عسل:آقای مهندس ونوس جون رو نمی بینم؟
مهندس نصیری:اونجاست دخترم کنار نیلوفر جانه
عسل:پس با اجازه برم پیششون
دکترساجدی:برو دخترم
خواستم برم که دیدم دستام تو دستای سورنه با استیصال نگاش کردم که دستمو ول کرد و انگشت اشاره شو به نشونه تهدید تکون داد. متوجه منظورش شدم و باحرکت سر باشه گفتم یه باجازه ای زمزمه کردم به همراه سارا رفتیم طرف دخترا.سارا ازدور دستاش و باز کرد و با صدای جیغ جیغوش رفت ونوس رو بغل کرد
سارا:اوه ونوس جونم هپی برث د تویو تولدت مبارک هانی
ونوس درحالی که با اخم به من نگاه می کرد و سعی داشت از سرتا پای من رو ور انداز کنه یه ممنونی به ساراگفت.
عسل:ونوس جون تولدت مبارک ایشالله صدسال زنده باشی
بعدشم باهاش روبوسی کردم.خون خونش رو می خورد
ونوس:ممنون عزیزم خوشحالم که بازم می بینمت بابت اون شب متاسفم
عسل:اشکال نداره اون قدرها هم بی جنبه نیستم دیگه.فقط تو رو خدا امشب بهم ندید زهرمارم شه
ونوس:باشه خیالت راحت اون دفعه اینقدر نامزدت هول کرد که داشتم سکته می کردم نیلوفر:واقعا آقا سورن خیلی عصبانی بود
مرسانا:سلام سلام احوال عسلی خانوم حساس
عسل:سلام مرسی خانوم شیطون خوبم توچطوری؟
مرسانا:ممنون منم خوبم توچطوری بلبل؟
سارا:بیخیال دیگه نگو بلبل مرسی.کوب هستم
دوتا دست رو دور کمرم احساس کردم.بازهم لابد سورنه دیگه...
عسل:سورن...نکن
متین:دوش دالم
عسل:سلام تویی؟
متین:سلام عسلی پ نه پ روحمه اومده تو رو باخودش ببره خوشگله.
بعدم دماغمو اروم کشید
سورن:اذیت نکن زنم و متین
متین:به توچه دوست دارم اذیتش کنم عسلی خودمه
مانی:عسل خانوم کلی طرفدار داریا خوشگله
به سورن نگاه کردم اخم رو پیشونیش بود. باپوزخند به مانی گفتم:
سارا هم زیباست حواست به زنت باشه ازت ندزدنش
مانی دستش رو دور کمر سارا حلقه کرد وگفت:
خب اون که آره سارای من زیباست.
بعد هم دست سارا رو گرفت و بوسید. هنوز متین پشت سرم ایستاده بود ودستاش رو دورکمرم حلقه کرده بود.
مانی:متین بهت خوش می گذره؟
متین:آره خب آبجیم خیلی تو بغلیه
مانی:اوه پس خوش بحالت کم کم داره حسودیم می شه بعدشم باخنده ادامه داد:می خوای جامون رو عوض کنیم متین؟
متین:بچه پررو نه من ترجیح میدم برم پیش نیلوی خودم
مانی :خب پس منم بیام پیش عسل؟
به سورن نگاه می کردم که داشت لبشو گاز می گرفت واخمش غلیظ تر شده بود.می دونستم بخاطر این که احترام رو نگه داره چیزی نمی گه. شیطونه می گه به مانی بگم بیاد هی حرص بخوره هی حرص بخوره بخندیم ولی پیش خودم گفتم اون وقت دیگه خونم حلال می شه بعدشم یه سیلی زدم تو گوش شیطونه که بدو بره خونشون که دیگه گولم نزنه...
عسل:اِ؟دیگه چی؟بعدشم با خنده گفتم:مگه من خودم شوهر ندارم؟ بعدشم رفتم دستم و دور دست سورن حلقه کردم و یه چشمک بهش زدم. اون عصبانیت توچشماش جاش و به آرامش داده بود.اروم روی موهامو بوسه زد و من و به خودش فشرد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد. با خودم تصمیم گرفته بودم یه امشبه با سورن راه بیام تا دماغ این مانی رو حسابی بسوزونم.مانی هم حرصش دراومده بود.
مانی:می گم سورن جان مثه اینکه مهندس نصیری اینا رفتن تو حیاط تا تولد کاملا شروع نشده بریم پیششون.هوم؟
سورن:باشه باشه.عسل جان شما اینجا می مونی؟ مانی:چی کاربه خانوما داری بزار بمونمن برای خودشون خوش باشن
عسل:شما برید من با بچه ها این جا می مونم سورن:مراقب خودت باش.هوم؟بعدم درگوشم گفت:مواظب باش باز از اون نوشیدنی های خوشمزه بهت ندن که کار دستمون می دی همین جاهم بمون باشه؟از جات تکون نخور پیش بچه ها باش تاما برگردیم بااخم نگاهش کردم.برام تعیین تکلیف می کنه.بی جواب سرم و به طرف بقیه برگردوندم.اوناهم باهم رفتن تو یه حیاط. نیم ساعتی می شد که سورن وبقیه تو حیاط بودن منم کم کم داشت پیش این دخترای لوس ومسخره سرمی رفت. ونوس ومرسانا که فقط از تیپ و قیافه ی این و اون ایراد می گرفتن و چشم پسرا رو در می اوردن.ساراهم که با اون حرف زدنش رو مخم تاتی تاتی می کرد.بعدشم اومدم ماموریت نه اینکه وایسم اینجا کرکر با اینا بخندم اصل کاریا اون بیرونن.بیخیال برم پیششون یه سروگوش آب بدم بینم چی خبره ونوس:بابایینا کجان...بیان یکم برقصن و بعدشم کیک رو بیاریم مرسانا:کادوها هم مونده این بابایینا هم وقت گیر آوردن ها عسل:بچه ها من می رم دنبالشون ببینم چرا اینقدر دیر کردن تموم مهمونی رو از دست دادن. سارا:باشه برو اما زود برگرد عسل:باشه زود میام
ازشون جداشدم ورفتم سمت در جلویی.از یه آقایی که خدمتکار بودو خیلی مرتب یه جلیقه ی مشکی وشلوار مشکی وبلیزسفید پوشیده بود و یه سینی پر از نوشیدنی دستش پرسیدم عسل:ببخشید آقا،مهندس نصیری کجا هستن؟
خدمتکار:تویه حیاط پشتی هستن ازاون درکه برید ته باغ کنار استخر تشریف دارن عسل:ممنونم خدمتکار:خواهش می کنم خانوم. به سمت در عقبی حال رفتم و در رو باز کردم یه باغ نسبتا متوسط با درختای زیاد.اوایل باغ به خاطر نورها ولامپ های ویلا روشن بود. از قسمت سنگ فرشی باغ جلو رفتم کم کم داشت تاریک می شد.اه لعنتی چراغ های کنار سنگ فرش هم خاموش بودن.یکم دلشوره داشتم نکنه بلایی سرسرگردا آورده باشن.کاش حداقل اسلحه ام همراهم بود...صدای سنگ ریزه از پشت سرم شنیدم برگشتم اما کسی رو ندیدم.دیگه رسیده بودم به وسطای باغ خیلی تاریک بود. آخه اون ته چی کار دارید آخه کله پوک ها...یکم جلوتر رفتم که بازم از پشت سرم صداشنیدم برگشتم که مردی رو دیدم که چندقدم بیشتر باهام فاصله نداشت.تلو تلو می خورد و جلو می اومد. چشماش دوتا کاسه ی خون بود وخیلی خمار می زد...لبخند مسخره ای روی لباش بود ویه شیشه مشروب هم دستش...
-اه عسل الان وقت برانداز کردن مردمه؟- خب چیکارکنم؟ -دِ درو دیگه لعنتی این که اگه دستش به تو برسه وا ویلاست... مرده آروم نگاهم می کرد و مستانه می خندید ومی اومد جلو... دامن لباسم و گرفتم تو دستم عقب عقب رفتم اونم اروم اروم می اومد جلو بازوهام و گرفت و کشید طرف خودش سعی می کرد دستامو بگیره تا حرکت نکنم. خواست گردنم و ببوسه که با یه حرکت جانانه زدم وسط پاش و در رفتم سمت ته باغ... اشکام یکم می اومد با این که خیلی از این چیزا تو عمرم دیده بودم خودمونیم ولی یکم ترسیدم. می دویدم و گاهی به پشتم نگاه می کردم لامصب با اون مستی و اون ضربه ای که زدم هنوز داشت دنبالم می اومد اما یکم سرعتش کم بود و بهم نرسید. داشتم پشت سرمو نگاه می کردم و بی توجه به رو به روم می دویدم که بوم خوردم به یه چیزی ... فکرکردم تنه درخت بود اما وقتی سرمو بلند کردم ...
با چشمای نگران سورن برخورد کردم واسم مهم نبود چی فکرکنه فعلا به آغوشش احتیاج داشتم.سرم و گذاشتم رو سینش و محکم بغلش کردم.اونم یه دستش رو دورکمرم گذاشت و با یه دست موهام وناز می کرد
سورن:چی شده عسل.چرا گریه می کنی دختر؟
بقیه که تازه متوجه سروصدا شده بودن اومدن کنارمون
متین:چی شده عسلی؟کی اشکت رو در آورده آجی جونم؟
سورن صورتم و بین دوتا دستاش گرفت وبا انگشتاش اشکام وپاک می کرد:چی شده عسل؟آروم باش بگو هیچی نمی شه نترس ماکنارتیم هنوزگریه می کردم ونمی تونستم حرف بزنم که دیدم یارو با شیشه مشروبش وارد شد. -اوه اوه عسل چی زدی به یارو که تازه بعد دو ساعت رسیده فکرکنم بیچاره تا آخرعمرش بچه دارنشه...
-حقشه مرتیکه الدنگ می خواست کمتر بخوره تا اینجوری به ناموس مردم حمله نکنه. بادیدن یارو رفتم پشت سورن قایم شدم سورن با اخم برگشت طرفم.ایندفعه خیلی عصبی بود تقریبا داد می زد:چیکارت کرد بگو چی شده عسل؟دِ بگو دیگه لعنتی
متین:سورن آروم عسلی بگو دیگه با صدایی پراز خش گفتم:دیرکردین اومدم دنبالتون بریم داخل یه هوایی هم خودم بخورم که این یارو افتاد دنبالم...گریم شدت گرفت سورن هر لحظه بیشتر عصبی می شد:چیکارت کرد عسل جون به لبم کردی یارو هنوز داشت مست مارونگاه می کرد مهندس نصیری هم عصبی و شرم زده با تلفن به زیر دستاش می گفت بیان ته باغ عسل:خواست بغلم کنه وببوستم که زدمش و فرار کردم... سورن رفت جلو و یارو رو چندتا مشت حسابی مهمون کرد.که آدمای مهندس رسیدن وسورن رو از مرده جدا کردن. متینم منو بغل کرده بود و اشکام رو پاک می کرد.خداییش حال می داد ها.درسته ترسیده بودم و یارو شبیه زامبی ها بود ولی من اهل گریه نبودم.دیدم نازم و می کشن بیشتر گریه می کردم حال می داد. سورن اومد سمتمون.توچشمای قهوه ای روشن جذابش فقط خشم رو می شد دید. سورن:مگه نگفتم پیش بچه ها باش؟مگه نگفتم بهت یه حرف رو چند بار باید بزنم عسل
مانی:سورن جان ولش کن حالا بنده خدا رو اتفاقیه که افتاده بیچاره خیلی هم ترسیده تو دیگه دعواش نکن سرمو تو بغل متین جمع کرده بودم ومی لرزیدم نمی دونم ترس بود یا سردم بود فقط یه لرز عجیبی توتنم افتاده بود
سورن:آخه من بهش گفتم نیا حرف گوش نمی کنه که،کله شق یه اتفاقی براش می افتاد جواب خانوادش و چی می دادم؟ خانواده خانواده پس بگو فکرکردم بخاطر خودش نگران شده مرده شورتو ببرن...بیچاره دلت میاد عسل؟حالا هر چی هم که باشه واسه خاطر توهه که این همه جوش می زنه متین:بسته سورن نمی بینی چطوری می لرزه؟ولش کن دیگه خدا رو شکر خطر از بیخ گوشمون گذشت داداش سورن کتش و درآورد و انداخت رو شونه ی من.عصبی جلوتر راه می رفت مهندس نصیری هم با ادماش و اون مرتیکه جلوتر رفتن منم هم چنان سرم رو شونه متین بود و راه می رفتیم.مانی هم عین مگس دم گوش من ویز ویز می کرد.که سورن برگشت و باخشم بهش نگاه کرد.البته اون متوجه نشد چون من و با هیزبازی دید می زد. سورن اومد دست من و گرفت و برد پیش خودش جلو. متین با تعجب به سورن نگاه می کرد.سورن هم دست من و محکم گرفته بود وتند راه می رفت.
عسل:سورن یکم یواشتر سورن:حرف نزن عسل حوصله ندارما یه چیز می گم دهنتو ببند راه بیا بیا یه امشب می خواستم با این کوه یخ خوب باشم مگه می شد؟محکم دستم رو می کشید و می برد جلو. تا رسیدیم به مهندس نصیری که کنار و بالا داشت سیگار می کشید. نصیری:سورن جان عسل خانوم رو ببر تویکی ازاتاق های مهمون ها طبقه دوم یکم حالش سرجاش بیاد.بنده خدا خیلی رنگش پریده
سورن:با اجازتون ما دیگه مرخص می شیم اینطوری خیلی بهتره نصیری:این چه حرفیه پسر هنوز کل تولد مونده ببرش پسر بالا حال زنت جا بیاد سورن:آخه نمی خوام مهمونا... نصیری:خیلی خب از در پشتی برید. بعدم رو به یکی از آدم هاش گفت آقا و خانوم رو راهنمایی کنید بالا مرده هم چشمی گفت و دنبالش بدون حرف از راه پله ی پشتی رفتیم تواتاق ها. پیشخدمت:چیزی لازم نداریدآقا؟
سورن:لطف کنید یه شربت شیرین بیارید واسه خانوم فشارشون افتاده پیشخدمت:چشم قربان بااجازه. تکیه داده بودم به بالای تخت و زانوهام روبغل کرده بودم. سورنم درحالی که پاهاش آویزون بود ولو شد رو تخت وسرش رو گرفت سورن با صدای بلند و قیافه درهم وعصبی گفت:می بینی همش مایه دردسری؟اوندفعه مشروب خوردی زهرمارمون کردی.این دفعه که اینطوری.چی بهت بگم آخه عسل؟اگه بلایی سرت می اورد اون لندهور من چه گِلی به سرم می گرفتم؟باید به هزار نفرجواب پس می دادم
عسل:لازم نکرده کی گفته من رو به تو سپردن؟من خودم می تونم مواظب خودم باشم نیازی به تونیست سورن:دِ همین زبون بلندته که می ره رواعصابم.بله می بینم چه قشنگ ازخودتم مراقبت می کنی آدم می مونه تو کفش...اون دفعه مشروب خوردی نصفه کاره ول کردیم اومدیم این دفعه هم که بی اجازه پاشدی اومدی توباغ...من چی کار کنم آخه از دست تو؟همشم که آبغوره می گیری...خدا آخر و عاقبت ماو این ماجرا رو ختم به خیر کنه...پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن بریم پایین با این قیافه همه وحشت می کنن. پاشدم ورفتم تو دستشویی.یه نگاه به صورتم انداختم.چشمای طوسی عسلی نازم قرمز و باد کرده بودن ریمل وخط چشمم با اشکام توصورتم پخش شده بود.چشمام می سوخت. یکم اب به صورتم زدم و باشیر پاک سیاهی هارو پاک کردم و یکم دیگه آرایش کردم و اومدم بیرون. سورن کلافه هنوز دراز کشیده بود.ازش دلخور بودم به جای اینکه تو اون موقعیت بغلم کنه جلوی همه سرم دادزد.
-عسل دیوونه ازهمکارت چه انتظاری داری؟اون متینم اگه اینکارو می کنه واسه اینه که از وقتی چشم بازکردی و پلیس شدی موافقت بوده و براش حکم یه خواهر رو داری حالا می خوای این یارو که فقط2-3 ماهه می شناسیش این کارا رو کنه؟تویه فکر بودم که تازه متوجه ی من شد واز رو تخت بلندشد. سورن:بریم؟
عسل:بریم سورن انگشت اشاره اش رو با تهدید گرفتم سمتم وگفت:اگه بخدا ایندفعه ازکنارم... دستپاچه حرفش رو قطع کردم وگفتم:خیلی خوب دیگه باشه جایی نمی رم بعدشم با اخم دستم رو گرفت و رفتیم پایین... همه درحال رقص بودن متین و مانی همه ماجرا رو برای بچه ها تعریف کرده بودن.نیلوفر با نگرانی چندقدم اومد جلو دستم روگرفت.