امروز آخرین روز ساله.مثه قدیما دیگه برای عید ذوق و شوقی ندارم ولی از حال و هواش خوشم میاد.خوشحالم از اینکه هنوز تو خونه ی بابام زندگی نمی کنم.یکی از جنبه های مثبت زندگی م همینه.آزادی ای که الان دارم رو به هیچ وجه تو خونه ی پدر و مادرم نداشتم.اونجا جوری بود که بدون اجازه ی بابام حق نداشتم جایی برم! انگار نه انگار که من پسرم!!!
حیف که مسعود هنوز از سفر برنگشته وگرنه می رفتم و بهش یه سری می زدم.حوصله م حسابی سر رفته بود.برام یه اس ام اس اومد.سورن بود.نوشته بود "بیا درو باز کن".فکر کردم شاید زنگ خراب شده باشه برای همین سریع رفتم درو باز کردم تا پشت در نمونه.دیدم کسی پشت در نیست! یه دقیقه صبر جلوی در حیاط منتظر موندم و دیدم تازه به سر کوچه رسیده.عجب آدمیه ها...!هنوز نرسیده اونوقت میگه بیا درو باز کن.
- خبر مرگت می ذاشتی برسی بعد زنگ می زدی.
سورن – حوصله نداشتم پشت در منتظر بمونم.تازه می بینی که دستم پُر بود.
- تو که دستت پر بود چرا ماشین نیوردی؟ حالا توی این کیفت چی هست که منت شو می ذاری؟
سورن – دوربین ِ دیگه خره!
- جدی؟ دستت درد نکنه.از کجا اوردی؟
سورن – از یکی از دوستای بابام گرفتم.مغازه ی صوتی تصویری داره.
- چقد باهات حساب کرد؟
سورن – بی خیال بابا...من و تو که این حرفا رو نداریم.
- منم که نخواستم پول بدم!
سورن – پس بیمار بودی پرسیدی؟
- محض اطلاع پرسیدم.در ضمن شانس اوردی خسارت موهامو ازت نگرفتم.حالا واقعا چقد باهات حساب کرد؟
سورن – قرض گرفتم.دو تا دوربینه.چون نسبتا کوچیکن هر جا که بخوای می تونم نصبش کنم.به این فکر کردی کجا بذاریمشون؟
- من فکر می کردم یه دونه دوربین میاری اونم میذاریم توی اتاق خواب...اما حالا که دو تاست یکی شو بذار توی اتاق و یکی دیگه ش هم پذیرایی.چون از هر دو شون هم به هال راه داره.
سورن – باشه.
سورن دست به کار شد تا دوربین ها رو نصب کنه.منم که چیزی سر در نمی اوردم.فقط نگاه می کردم.دوربینی که قرار بود توی اتاق خواب نصب بشه رو روی کتابخونه کنار در ورودی اتاق خواب گذاشتیم.اینجوری هم دری که سمت حیاط بود مشخص بود و هم در ِ رو به هال.اینجوری اگه در مشرف به هال رو باز می ذاشتیم داخل هال هم مشخص می شد.توی پذیرائی هم جوری دوربین رو کار گذاشتیم که هم به در ورودی پذیرایی و هم به در ورودی هال مشرف باشه.تقریبا هم دو تا دوربین به پذیرایی هم دید داشتن.دوربین ها بیشتر شبیه وبکم بودن و تصاویر رو کارت حافظه ضبط میشد.
سورن – پاشو یه فکری واسه ناهار بکن.
- چه فکری؟ برنج که تو خونه ندارم...گوشت هم که حرفشو نزن...مرغ هم که روم به دیوار...چند ماهه قیافه شو ندیدم.فقط تخم مرغ هست.اونم که انقد خوردم وقتی تخم مرغ می بینم انگار شوهر ننه مو می بینم.اگه می خوای واست بشکنم؟
سورن – زحمتت میشه! من موندم تو پول هاتو صرف چی می کنی؟
- کدوم پول خوشگلم؟
سورن – هیچی بابا...فراموشش کن.
سورن موبایلشو برداشت و به رستوران سر خیابون زنگ زد.دو پُرس بختیاری سفارش داد.
سورن – انشاا... که ماست توی خونه داری.چون من نمی تونم بدون ماست غذا بخورم.
- آره اونو دیگه دارم.
بعد بیست دقیقه غذاها رو اوردن.کلی توی دلم سورن رو دعا کردم.خیلی وقت بود غذای درست درمون نخورده بودم.
- کاش قورمه سبزی سفارش می دادی.
سورن – قورمه سبزی اینجا خوب نیست.یه بار که مامانم درست کرد واست میارم.
- دستت درد نکنه.
سورن – راستی امشب چند تا از بچه های دانشگاه مهمونی گرفتن.من و تو هم دعوت کردن.
- من نمیام.
سورن – چرا؟ خوش می گذره ها...
- می دونی که...من با بچه های دانشگاه آنچنان صمیمی نیستم.یه جورایی راحت نیستم باهاشون.
سورن – فقط که بچه های دانشگاه نیستن...قرار شد هر کس که خواست دوست و رفیقش رو هم بیاره.شلوغ پلوغ میشه.کسی حواسش به ما نیست.
- نمی دونم...
سورن اَدامو در اورد :"نمی دونم..." چقد لوسی تو.قبول کن دیگه.
- باشه بابا.کچلم کردی.
***
دَم غروب سورن موقتا باهام خدافظی کرد تا بره خونه و آماده بشه و منم بعد از چند دقیقه که آماده شدم برم اونجا و باهمدیگه بریم مهمونی.مونده بودم با این موها چه لباسی بپوشم! به پیشنهاد سورن تصمیم گرفتم همون تیپ اسپرت رو انتخاب کنم.به بلوز آستین بلند مشکی پوشیدم با شلوار لی آبی کمرنگ و شال گردن مشکی.کاپشن چرمی مشکیه رو هم پوشیدم.می دونستم اگه نپوشمش سورن مجبورم می کنه دوباره برگردم خونه و بپوشمش.در آخر هم پوتین هامو پوشیدم و راه افتادم.سورن گفت که مهمونی توی ویلای یکی از بچه هاست.خیال رو راحت کرد که اونجا به اندازه ی کافی برای دور از جمع بودن جا داره.حدودا ده دقیقه ای از شهر دور شدیم.گویا ویلا اطراف یکی از روستاهای شهر بود.بعد از چند دقیقه بلاخره رسیدیم.حیاط ویلا که در آهنی داشت که یه کم باز بود.سورن رفت و درو کاملا باز کرد و ماشین رو گذاشتیم داخل حیاط.ماشین ها بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم،بودن.از در حیاط ویلا تا ساختمون بیش از پنجاه متر بود.جلوی ساختمون ویلا هم چند نفر ایستاده بودن و داشتن با هم صحبت می کردن.چون از جاهای شلوغ زیاد خوشم نمیاد اعصابم از دست سورن به هم ریخته بود.به فکرم رسید که از همونجا برگردم اما منصرف شدم.چون به سورن قول داده بودم.
- تو که گفتی فقط چند تا از بچه های کلاس دعوتن!
سورن – الان هم میگم.
- با این تعداد ماشین فکر کنم همه ی بچه های دانشگاه تشریف داشته باشن!
- نه بابا...پیاز داغ شو زیاد نکن.اینا بچه مایه دارن...به اندازه نفرات ماشین دارن.
به در ساختمون رسیدیم و با اون چند نفری که دم در بودن سلام و احوال پرسی کردیم.من که هیچکدوم رو نمی شناختم...بعید می دونم سورن هم بشناسشون.چقدر هم افه ی صمیمیت برداشته.انگار ده ساله با هم رفیقن.
یکی از اون مردا گفت : بفرمائید...فراز هم داخله.
خیلی آروم به سورن گفتم : فراز دیگه کیه؟
سورن- نمی دونم! لابد میزبانه...من که تا حالا اسمش هم نشنیده بودم.
- تو که حتی اسم میزبان رو هم نمی دونی چرا منو برداشتی اوردی؟نکنه کلا دعوت نیستیم؟
سورن – نه به خدا.اون یارو صادقی بهم گفت بیایم.آدرس هم اون داد.
- صادقی دیگه کیه؟ همون پسر مَلَنگه؟!! ینی خـــــاک بر سرت که به حرف اون ما رو برداشتی اوردی اینجا.
سورن – حالا کوتاه بیا...یه شب که بیشتر نیست.چرا عین دخترا ناز می کنی؟
یه لحظه توی حد فاصل پله ها که اون چند نفر روش ایستاده بودن و در ورودی مکث کردیم و با چند ضربه به در وارد سالن شدیم.
این دیگه نهایت بد شانسی من بود.همون لحظه که وارد سالن شدیم یه نگاه خصمانه به سورن انداختم.خودش می دونست می خوام بهش بگم "حسابتو می رسم".این دست لامصب منو گرفته بود و نمی ذاشت از همون راهی که اومدم برگردم.اگه می دونستم می خواد منو ببره به یه پارتی که دختر و پسر رو نمی شه از هم سَوا کرد عمرا اگه همراهش میومدم.
همون لحظه میزبان اومد جلو.یکی از پسرایی بود که قبلا توی دانشگاه دیده بودمش اما از بچه های کلاس ما نبود.با ما احوال پرسی کرد و خوش آمد گفت.
این دفه دیگه من دست سورن رو گرفته بودم و ول نمی کردم.خدا رو شکر سالن خیلی بزرگ بود.رفتیم یه گوشه از سالن و نشستیم.
- چرا نگفتی دخترای دانشگاه هم هستن؟
سورن – به جان بهراد من نمی دونستم،تازه تو هم نپرسیدی.
- مرض...در ضمن به جون خودت!
سورن – بی خیال داداش. حالا که اومدیم ازش لذت ببر.(یه چشمک زد) من که می دونم تو از خداته.
- مگه من مثه تو ام؟ پسره ی هیز! من از دو سالگی دیگه با مامانم توی مجلس زنونه نمی رفتم.(خودمم خندم گرفت،دیگه در این حد هم نبودم)
سورن - انقد تیریپ پسر مؤدب برندار.اگه نمیومدیم یه جوجه کباب مفت رو از دست می دادیم.
- تو هم که فقط به خاطر جوجه کباب اومدی...
سورن – مهمترین دلیلش همین بود.
وقتی ما اومدیم مهمونی شون هنوز به رقص و این چیزا نرسیده بود.یه آهنگ لایت گذاشته بودن اما کسی نمی رقصید.همه مشغول حرف زدن بودن.یه گوشه از سالن یه میز بزرگ که روش انواع و اقسام خوراکی بود گذاشته بودن.میوه ... شیرینی ...و البته مشروب.اما هیچکس مشروب نمی خورد! من موندم این جماعت محترم که انقد با اخلاق تشریف دارن کلهم چرا اومدن پارتی!!
سورن که دوباره مثه دیوونه ها داشت با این و اون نگاه می کرد و یواشکی می خندید.واقعا که این بشر بیماره.
- باز به چی می خندی؟ ببینم یه کار می کنی بندازنمون بیرون.
سورن – باور کن دست خودم نیست.اون دختره موهاشو بلوند زده بعد نوک موهاشم رنگ قرمز گذاشته.عین طوطی شده.
- بسه بابا...دیوونه بازی در نیار.به جای این حرفا پاشو برو دو تا لیوان مشروب بریز و بیار.
سورن – خوب شد گفتی.حواسم نبود.الان میرم.
سورن زود رفت سمت میز و دست به کار شد.منم سیگارمو از جیبم دراوردم و یه سیگار آتیش کردم.چند لحظه منتظر شدم.سورن داشت میومد که سه تا دختر رفتن سمتش و شروع کردن به صحبت.فقط دعا می کردم سمت من نیان.اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم.از همه مهمتر دوست نداشتم سیگارمو الکی خاموش کنم.خدا رو شکر بعد از دو سه دقیقه همشون بی خیال شدن و باهمدیگه خدافظی کردن.
سورن – آخیش! خلاص شدم.داشتم قاطی می کردم.
- بده من دق مرگم کردی.
سورن چند ثانیه سکوت کرد و گفت:نمی پرسی اینا کی بودن؟
- به من چه؟
سورن – آره خب...منطقیه.
فقط داشتم به این فکر می کردم که زودتر از اینجا خلاص شم.کم کم اعصابم داشت بهم می ریخت.سورن اصرار داشت که تا موقع شام بمونیم و بعد بریم.اما شام توی سرش بخوره.من موندم این که بچه مایه داره چرا انقد واسه یه جوجه کباب بال بال میزنه! انگار تا حالا نخورده.سرمو به مبل تکیه دادم و آروم سیگار می کشیدم.سورن که هم که با خودش گل می گفت و گل می شنید.یهو یه نفر گفت :سلام آقای یوسفی!
با بی میلی از جام بلند شدم.باز هم سیما و دوستش بودن.فکر کنم خیلی از این سورن خل و چل خوششون اومده.چون دم به دقیقه در تعقیب ما هستن.باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم.نمی دونم چرا نمی نشستن!منم که حوصله ی ایستادن نداشتم بدون توجه به اونا نشستم.من نمی دونم این چه مُدیه که توی مهمونی ها این لیوان می گیرن دستشون و سرپا با همدیگه حرف می زنن! تازه مشخص بود که توی لیوان دخترا آب پرتغاله نه مشروب.سورن نزدیک بود خندش بگیره اما برای اینکه تابلو نشه یه لبخند زد و بهشون پیشنهاد داد که بشینن.من و سورن کنار هم نشستیم و اونا هم هر کدوم روی یه مبل یه نفره نشستن.دوباره با سورن مشغول صحبت شدن.بعد از چند دقیقه سیگارم تموم شد.خواستم پاکت سیگارمو از روی میز بردارم تا یکی دیگه بکشم.میترا – فکر نمی کردم شما هم تشریف بیارید آقای ماکان.
حس کردم لحنش کمی کنایه آمیز بود.لابد فکر می کرد من خیلی مشتاق این مهمونی های مرغ و خروسی بودم! البته اهمیت نداشت...هر جور دلش می خواد فکر کنه.بدون اینکه بهش نگاهی کنم سیگارمو روشن کردم و
گفتم: حالا که می بینید اومدم.
سورن – بهراد دوست نداشت بیاد،من بهش اصرار کردم.
میترا – صحیح!
این میترا با خودش درگیره ها! یکی نیست بگه خودت چرا اومدی؟! یه جوری برخورد می کنه انگار من دخترم و اون پسره!
سورن با میترا و سیما شروع به صحبت کرد.کلا سورن خیلی علاقه داره که با دخترا حرف بزنه.همیشه هم اون سریال در پیته رو می بینه که یه بهونه ی خوب برای حرف زدن با دخترا داشته باشه.آخه دخترای دانشگاه همیشه با همدیگه در مورد اون سریال حرف می زنن.
بچه ها داشتن با هم حرف می زدن.منم به مهمونای دیگه نگاه می کردم.بیشترشون دانشجو بودن.در فاصله ی چند متری ما دو تا پسر که نمی شناختمشون بین مهمونا قدم می زدن و با همه احوالپرسی می کردن.یکی شون که قد بلندتر بود نگاهش به این سمت افتاد و به طرف ما اومد.مطمئن بودم به خاطر من و سورن این طرفی نمیان.همینطور هم بود.سیما و میترا ایستادن و با اون دو نفر سلام و احوالپرسی کردن.من و سورن هم عین ماست نشسته بودیم و نگاشون می کردیم.با دست به سورن اشاره کردم که اینا کی اند؟ سورن هم شونه هاشو بالا انداخت.اون پسره که قد بلندتری داشت یه لبخند زد و گفت : چقدر امشب زیبا شدید خانوم افشار.
اون یکی پسره اخم کرد.مثه اینکه فهمید دوستش چه حرف احمقانه ای زده و سریع بحث رو عوض کرد و گفت : آقایون رو به ما معرفی نمی کنید؟
من و سورن که کلا توی باغ نبودیم برای یه لحظه به خودمون اومدیم و از جامون بلند شدیم.
میترا – بله حتما.ایشون آقای یوسفی و ماکان هستن از همکلاسی هامون توی دانشگاه.
با هم دست دادیم و من که حال وایسادن نداشتم دوباره نشستم.اون دو نفر ازمون عذرخواهی کردن و گفتن باید پیش مهمونای دیگه هم برن.وقتی داشتن می رفتن به سیما و میترا نگاه کردم.حس کردم خیلی از دیدن اون دو نفر ذوق زده شده بودن.مخصوصا میترا که مات و مبهوت به اونی که قدش بلندتر بود نگاه می کرد.
سورن – ببخشید! اینا کی بودن؟
سیما – مگه نمی دونید؟
سورن – چی رو؟
سیما – ایشون قراره بجای استاد احمدوند بیان.
سورن – ایشون ینی هر دوتاشون؟
سیما – نه.اون آقایی که قدش بلندتر بود.آقای حسینی.
سورن – پس اون یکی چی؟
- اون یکی ول معطله!
من و سورن خندیدیم اما مثه اینکه سیما و میترا بهشون بر خورد.اصلا نخندیدن...البته به خاطر بی جنبه گی شونه.
سورن رو به من گفت : عجب استادیه! اومده پارتی.
- از اوناست که خیلی احساس خاکی بودن می کنه.
سورن – آره اما باید مواظب باشه،ممکنه بارون بیاد گِل بشه.
- باحال گفتی.
سورن – مرسی.
سیما که دیگه تحمل ما دو تا رو نداشت بلند شد با لحن کنایه آمیز به میترا گفت:من میرم پیش بچه ها.پیشنهاد می کنم تو هم حتما بیای.
من هم لیوانم رو به سورن دادم و گفتم : برو واسه من از اون شراب سبزه بیار.تا حالا ندیده بودم...می خوام عقده گشایی کنم.
سورن – اَ...راس میگیا.منم ندیده بودم.برم برای جفت مون بیارم.
واقعا خودم روم نمیشد برم بیارم.چون سورن با کسی تعارف نداره فرستادمش.اونم سریع لیوان هامونو برداشت و رفت سمت میز.من و میترا هر دو سکوت کرده بودیم.دوباره خم شدم تا پاکت سیگارمو از روی میز بردارم.یه جوری بهم نگاه می کرد.پاکت سیگار رو طرفش گرفتم...
- سیگار؟
میترا – نخیر! سیگاری نیستم.
- اوه ببخشید.آخه یه جوری نگاه می کردید فکر کردم شاید سیگار می خواید.
میترا – داشتم به موهاتون نگاه می کردم...واقعا جالبه.
- ممنون.دستپخت سورنه.
میترا – مشخص بود.ببخشید یه سوال بپرسم ناراحت نمیشید؟
- ممکنه بشم.
میترا – حالا بپرسم یا نه؟
- اگه خیلی ناراحت کننده ست نه.
میترا – نه خیلی...چرا شما توی کلاس به جز آقای یوسفی با کس دیگه ای حرف نمی زنید؟
- این که ناراحت کننده نبود! بگذریم...چون من فقط با سورن دوستم.
میترا – آقای یوسفی هم با شما دوسته اما با بقیه هم حرف می زنه!
- خب اون اخلاقش اونجوریه.من زیاد در برقراری ارتباط با دیگران موفق نیستم.
میترا – یه سوال دیگه! اگه یه نفر به خواهرتون سیگار تعارف کنه چی کار می کنید.
- من خواهر ندارم.
میترا – فرضاً...
- کاری از دوستم برنمیاد.
میترا – غیرتی نمیشید؟
- نه.به نظرم موضوع مهمی نیست.سیگار هم توی ایران ممنوع نیست.در جریان هستید که؟
میترا عصبانی شد و از جاش بلند شد.در حین رفتن گفت : برای همینه که همیشه تنهایی...
نمی دونم سیگار چه ربطی به این موضوع داشت!
سورن سریع اومد و کنارم نشست.لیوان هارو گذاشت روی میز و گفت : چی شد؟ من دیدم دارید حرف می زنید جلو نیومدم.
- نمی دونم ،فک کنم ناراحت شد.
سورن – مگه چی گفتی؟
- هیچی.فقط بهش سیگار تعارف کردم.
سورن – به به! واقعا خسته نباشی.
بعد از کلی افت و خیز فشار بنده بلاخره سورن از مهمونی دل کند و زدیم بیرون.من که اصلا نمی تونستم رانندگی کنم.تا خرخره مست بودم.شیشه ی ماشین رو تا بیخ کشیده بودم پایین.باد سرد به صورتم می خورد.البته سردی ش برام اهمیت نداشت.فقط ازش لذت می بردم.بوی نَم درختا که بهم می خورد اثرش بیشتر از مشروبه بود.
- غم از دلت در اومد؟ به جوجه کبابت رسیدی؟
سورن – آره،اتفاقا نه که مفت بود خیلی هم مزه داد.
- الان میری خونه خودت؟
سورن – آره.
- من خوابم نمیبره.فشارم افتاده...بیا خونه ی من تا صبح حرف بزنیم.شب عید هم هست...بی کاری.
سورن – دلت خوشه ها!! در ضمن من خسته ام.
- افه نیا دیگه.من بلد نیستم با اون دوربین ها کار کنم.بیا فیلم هاش رو بذار ببینیم شاید چیزی ازش در اومد.
سورن – باشه.کشتی ما رو.
- زیاد هم توی فکر نرو موقع رانندگی.مست هم که هستی...الان کنترل نامحسوس می گیرمون می بره اعمال قانون مون می کنه.
سورن – حواسم هست.
به خونه رسیدیم.درو برای سورن باز کردم تا ماشین رو بزنه داخل حیاط.خودم هم سریع رفتم توی خونه.دیگه حوصله ی این لباس هارو نداشتم.خدارو شکر این دفه دیگه خونه با خاک یکسان نشده بود.همه چیز مثل قبل بود.رفتم توی آشپزخونه و بساط چایی رو علم کردم.اونجا هم همه چیز عادی بود.تمام وسیله ها سر جاشون بودن.سورن هم اومد داخل.از اونجایی که من و مسعود و سورن همیشه ی خونه ی همدیگه پلاسیم چند دست لباس تو خونه ی همدیگه داریم که یه وقت احساس ناراحتی نکنیم.سورن هم لباس هاشو عوض کرد و رفت سراغ دوربین ها.داشتم لباسای سورن رو از وسط اتاق جمع می کردم که از پذیرایی صدام کرد.
سورن – بهراد دارم فیلم ها رو می ذارم. بدو بیا ببینیم.
بلند گفتم "الان میام".سریع لباسای سورن رو گذاشتم توی کمد دیواری و رفتم پیشش.کنار همدیگه روی مبل نشستیم و سورن لپ تاپ رو گذاشت روی پاهاش و فیلم رو پخش کرد.از ظهر که دوربین ها رو کار گذاشته بودیم شروع شد.سورن اول فیلم دوربین اتاق خواب رو پخش کرد. فیلم رو زد روی دور تند که سریع تر پخش بشه.هر دومون زول زده بودیم به لپ تاپ.هیچ چیز غیر عادی نبود.از قصد توی اتاق و پذیرایی لامپ های مهتابی رو روشن گذاشته بودم که موقع شب دوربین بتونه تصاویر رو ضبط کنه.فیلم به ساعت نه و نیم- ده شب رسید.زمانی که خونه نبودم.توی فیلم متوجه یه حرکت پشت در اتاق شدیم...اون دری که سمت حیاط باز میشد و شیشه داشت.سورن فیلم رو نگه داشت و از اون قسمت پخشش کرد.جفت مون سرمون رو جلوتر اوردیم تا دقیق تر ببینیم.برای یه لحظه انگار یه نفر از پشت در اتاق رد شد جوری که سایه ش رو دیدیم.یه دقیقه اتفاقی نیفتاد.بعد خیلی آروم در اتاق باز شد.یه نفر داشت کم کم در اتاق خواب رو باز می کرد.در، چند سانت باز شد و متوقف شد.بعد از چند ثانیه دوباره یه کم دیگه باز شد و یهو در اتاق رو به هم کوبید.انقد محکم کوبید که با دیدن اون صحنه من و سورن هم یکه خوردیم.انگار اون شخصی که پشت در اتاق بود پشیمون شد که وارد اتاق بشه.نکنه متوجه دوربین شده؟! اما نه... دوربین که توی دید اون نبود.اصلا از کجا می دونست؟!
سورن که دید من ترسیدم و حسابی بهم ریختم گفت : سعی کن آروم باشی.شاید کلا نقشه مون رو فهمید و پشیمون شد.
- نمی دونم...تو رو خدا فقط یه چیزی بگو که من نترسم!
سورن – اگه می خواست بهت آسیب بزنه تا حالا زده بود.
- حاضرم بیاد یه فصل کتکم بزنه اما دیگه بس کنه.
سورن – بیا فیلم دوربینی که توی پذیرایی گذاشته بودیم هم ببینیم.شاید اونجا قیافه ش معلوم باشه.
- من نمی تونم...اگه خدایی نکرده چیزی توی اون فیلم ببینیم حتما روانی میشم.
سورن – باشه،الان من می بینم و بهت میگم.
سورن در عرض دو سه دقیقه فیلم رو با دور تند دید و گفت : خوشبختانه یا متاسفانه اینجا چیزی نبود.
- جدی میگی یا اینجوری میگی که من نترسم؟
سورن – باور نداری بیا ببین.
- نه لازم نیست.باور کردم...
سورن – چایی دم کردی؟ من برم بیارمش...
سورن سریع از جاش بلند شد و رفت توی آشپزخونه.یه جورایی مشکوک میزد.یه لحظه احساس کردم شاید چیزی توی فیلم دیده باشه و می خواد مخفی ش کنه.خواستم فیلم رو بذارم اما می ترسیدم...اگه چیزی توی فیلم می دیدم تنهایی توی این خونه روانی میشدم...تا آخر عمر که سورن پیش من نمی مونه.
سورن از آشپزخونه برگشت.
- مطمئنی چیزی توی فیلم دوم نبود؟
سورن – آره ...گفتم که اگه باور نداری بیا ببین.
- حالا میگی چی کار کنم؟
سورن – واقعا نمی دونم! نکته اینجاست زمانی وارد خونه میشه که هیچکس نیست.دو تا احتمال وجود داره.یا آشناست...یا اینکه خونه تو زیر نظر داره.
- به نظرت احتمال کدومش بیشتره؟
سورن – شاید هر دو!! مطمئنی در مورد دوربین به کسی چیزی نگفتی؟
- امروز که همش به خودت بودم.وقت نشد به کسی بگم.
هر دومون به فکر فرو رفتیم.
- سورن! تو همسایه های منو می شناسی؟!
سورن – نه...من همسایه های خودمم نمی شناسم! چه برسه به تو...حتی تو کوچه تون هم نمی بینمشون.
- پس این یارو اسدی اسم منو از کجا می دونه؟!
سورن – شاید از مسعود پرسیده باشه.هر چیزی ممکنه.اما یه چیزی مُسلمه.
- چی؟
سورن – یارو فقط می خواد بترسونت.وگرنه زدن تو، توی این خونه ی بی چفت و بست کاری نداره.حتی منم به راحتی می تونم از دیوار بیام بالا و کارتو بسازم.
- خب حالا گیریم که ترسیدم...چجوری بهش بفهمونم که دیگه ول کنه؟!
سورن – احتمالا اونو خودش تشخیص میده.در هر حال... ساعت نزدیک یک و نیم نصفه شبه.کاری از دست مون برنمیاد.منم خیلی خوابم میاد.
- باشه...چاره ای نیست.الان میرم رختخوابارو میارم.
رفتم سمت اتاق خواب تا از کمد دیواری برای سورن رختخواب بیارم.تو فکر این بودم که کاش رفته بودیم خونه ی سورن.فضای خونه برام ترسناک شده بود.خدارو شکر کردم که سورن پیشمه.وگرنه سکته قلبی رو شاخش بود.
توی پذیرایی رختخواب خودم و سورن رو با فاصله ی کمی از هم روی زمین انداختم.
سورن – اینطور که معلومه امشبه رو باید متأهلی سر کنم!
- شرمنده...دست خودم نیست.تازه موندم از فردا شب چه خاکی تو سرم بریزم.
سورن – اشکال نداره.درکت می کنم.اگه به خاطر تو نبود تا حالا رفته بودم خونه ی خودم.کِی میشه تو این خونه رو عوض کنی؟!
- با این وضعیت مالی فکر کنم تا بیست و پنج سال آینده همین جا باشم...البته با این فرض که تا اون موقع نمرده باشم!
سورن – می دونی اشکال عمده ش اینه که تمام اتاق هاش تو در توئه...یه باغ بی صاحاب هم دیوار به دیوارشه...همسایه ی اینور هم که کلا خونه نیست...از همه بدتر دستشویی ش تهِ حیاطه و الان من دارم می ترکم اما زورم میاد برم دستشویی!
- می خوای باهات بیام؟
سورن – نه مشکلی نیست.نمی ترسم...فقط حال ندارم تا اونجا برم.
توی رختخواب دراز کشیدم و گفتم : حالا که خوابت میاد سریع برو دستشویی و برگشتنی هم برق رو خاموش کن.
سورن رفت و بعد چند دقیقه برگشت.برق رو خاموش کرد و خوابید.من که از اولش هم خوابم نمیومد...اون فیلم هم که دیدم بدتر شدم.تصمیم گرفتم چند تا سیگار بکشم شاید اینجوری خوابم ببره.یه ساعتی گذشت و من هنوز در حال سیگار کشیدن بودم.هر فکر ناجوری هم در مورد خونه و اون یارو به ذهنم خطور می کرد.اینجور که معلوم بود سورن هم بیدار بود.چون همش دنده به دنده میشد...در حالت عادی وقتی می خوابه خیلی کم حرکت می کنه.یه لحظه به حرفای سورن در مورد خونه فکر کردم.راست می گفت...باغی که دیوار به دیوار خونه م بود خیلی ترسناک به نظر می رسید.یه بار داخلش رو دیده بودم.یه خونه ی کاهگلی داخلشه ...خالی از سکنه.اصلا معلوم نیست صاحبش کیه؟نگهبانی هم نداره.فقط بعضی شب ها یه چراغ توش روشن میشه که نورش از خونه ی من معلومه.
- هنوز بیداری؟
سورن – آره...البته با اجازه ت می خوام بخوابم.
- میگم به نظرت اگه یه شب که من خونه بودم اون یارو از دیوار بپره توی خونه شانسی دارم؟
سورن – اَه...به چه چیزایی فک می کنی!!! نترس نمیاد.
- از کجا می دونی؟
سورن – می دونم دیگه...
- نکنه کار خودته؟
سورن – دهنتو ببند،می خوام بخوابم.
- شوخی کردم بابا.بی جنبه.راستی الان دوربین ها روشنه؟
سورن – نه دیگه.دو تا گردن کلفت اینجا خوابیدیم،دوربین می خوایم چی کار؟
- شاید وقتی خوابیدیم بیاد...کسی چه می دونه.
***
صبح حوالی ساعت نُه از خواب بیدار شدم.چشمام به شدت می سوخت.فکر کنم این لنزه فاسد شده باشه.باید فکر یه جدیدش باشم.یه نگاه به رختخواب سورن انداختم و دیدم نیست.گفتم شاید گلاب به روم رفته جایی.حدود یه ربع منتظر بودم اما خبری نشد.اول لنزها رو از توی چشمام در اوردم و به هال و اتاق خواب سر زدم.اونجا نبود.از روی تراس به تهِ حیاط نگاه کردم.برق دستشویی هم خاموش بود.حس کردم از راهروی باریکی که حموم توش قرار داره صدا میاد.انتهای اون راهرو ،چند تا پله ی کوتاه چوبی بود که به در اتاق ِ زیر شیروونی منتهی میشد.البته اتاق که چه عرض کنم! ارتفاع اتاق زیر شیروونی حدودا یک متر بود.احتمالا فقط یه بچه ی زیر شش سال می تونست توش سر پا وایسه.حدس زدم سورن رفته باشه اونجا.نزدیک پله های چوبی رفتم و صداش زدم.یهو از پشت سر یکی زد رو شونه م.
- ترسیدم نکبت!فک کردم رفتی بالا
سورن – رفتم بالا اما دوباره برگشتم و یه نگاهی هم به حموم انداختم.یه نگاه پشت سرت می نداختی منو می دیدی؟
با همدیگه از راهرو خارج شدیم و اومدیم سمت آشپزخونه.
- چی کار می کردی؟
سورن – هیچی...خواستم ببینم اتاق زیر شیروونی ت چجوریاست!
- خب حالا چه جوری بود؟
سورن – خیلی به هم ریخته بود.یادت باشه تمیزش کنی.
دیگه یواش یواش دارم به سورن هم مشکوک میشم.ینی ممکنه به خاطر بهوونه ای به این مزخرفی از خوابش زده باشه!اون زمان که تازه اومده بودم توی این خونه هم اتاق رو دیده بود...یه کم هم بهم کمک کرد تا وسایل اضافی م رو اونجا بذارم.
سورن – برنامه ت واسه امروز چیه؟
- احتمالا برم به مسعود سر بزنم.به هر حال امروز اولین روز ساله...می خوام به صله ارحام بپردازم.
سورن – اوه...اونوقت با کی؟
- با مسعود دیگه.تو رو که دیدم.فقط مونده مسعود.
سورن – خسته نباشی.
- مرسی.تو هم میای؟
سورن – آره.یه چن وقتی هست ندیدمش.
- راستی امروز مغازه ها باز نیست؟
سورن – فک نمی کنم.چه مغازه ای؟
- آرایشی بهداشتی.
سورن – آهــان! دیدم رنگ چشمات یهو مشکی شد...حالا میمیری لنز نذاری؟! امروز باز نیستن.
- نـــه...من بدون لنز می میرم.
سورن – نمیر بابا...من تو خونه دارم.زیاد هم استفاده نکردم.اون واسه تو.کِی بریم خونه ی مسعود؟
- سر ظهر میریم که ناهار چتر شیم اونجا.
سورن - طرح خوبیه.موافقم.
صُبونه چی می خوری واست بیارم؟
سورن – هه...چه سوال احمقانه ای.
- چیه؟ نکنه رژیم داری؟
سورن – نخیر، احمقانه بود چون جنابعالی چیزی تو خونه ت نداری...گدا گشنه!
- به نکته ی ظریفی اشاره کردی.اصلا انتخاب رو بی خیال...خودم واست یه چیزی میارم.
این سورن هم الکی کلاس می ذاره.خدایی اهل صبونه خوردن نیست.منم نیستم...اساسا وقتی از خواب بیدار میشم نمی تونم چیزی بخورم.در عوض از خجالت ناهار در میایم.با این حال ظرف چند دقیقه صبونه رو حاضر کردم.
سورن – برای اولین بار در تاریخ بشریت! نسکافه با پرتغال ...با هم...اونم به عنوان صبحونه!
- قرار نیست همزمان بخوریشون که!! اول اون پرتغال هاتو زهر مار کن بعد هم نسکافه بخور که خوابت هم بپره.در ضمن هر دوش هم مقویه.مخصوصا پرتغال!
سورن – واقعا شگفت انگیزه!
- چی؟
سورن – اینکه تو خونه ت نسکافه داری!!! از اینا گذشته...همین اخلاق ها رو داری که بهت میگن عجیب.
- کی بهم میگه عجیب؟!
سورن – یه سری از بچه های دانشگاه...البته اونا این کارای خارق العاده تو ندیدن.وگرنه دیگه نمی گفتن عجیب...می گفتن جفنگ.
- جدی به من میگن عجیب؟! چه باحال!!!
سورن – آخــی...چه ذوقی کرد بچه.حالا نمی خوای بدونی دقیقا کدوم یکی از بچه های دانشگاه میگن؟
- نه...از قدیم گفتن" نبین کی میگه،ببین چی میگه".
سورن – اوه...اوه...زود بخور که خون به مغزت نرسیده، داری چرند میگی.
- آهان راستی! چند وقت بود می خواستم ازت یه سوال بپرسم یادم می رفت.
سورن – خب حالا بنال.
- مرض...خواستم بپرسم تو چرا با من دوست شدی؟کلا چرا با من رفاقت می کنی؟
سورن – چه می دونم! از خریّتمه.
- جدی میگم...آخه ما خیلی با هم فرق داریم.
سورن – اینکه فرق داریم چه ربطی داشت؟! کلا من با کسایی مثه خودم نمی تونم کنار بیام.چون من همیشه دوست دارم اولین باشم...ریاست طلبم...که البته این واسه من بیشتر توی مُد و این چیزا خلاصه شده.تحمل ندارم کسی باهام رقابت کنه... بیشتر به فروردینی بودنم برمی گرده.
- خب چه ربطی به دوستی ما داشت؟
سورن - به دوستی ربط نداشت، این جواب اون حرفت بود که گفتی " ما با هم فرق داریم".
- جواب سوال اصلی م چی شد؟!
سورن – توضیحش سخته.علی رغم میل باطنی م باید بگم جذابیت هایی هم داری.
- خوب شد اینو گفتی.کم کم داشتم افسردگی می گرفتم.ولی آخرش من نفهمیدم چی شد!
سورن – انقد توی هر چیزی دنبال دلیل و منطق نباش.بی خیال
***
سورن – اول بذار من یه سر به خونه بزنم،بعد میریم پیش مسعود.
- باشه.فقط یادم باشه لنز رو هم ازت بگیرم.
با سورن از خونه زدیم بیرون.مثل همیشه توی کوچه ی ما کلاغ پر نمی زد.حین رد شدن از کوچه کلی اطراف رو نگاه کردم .یاد اون یارو افتادم که چند شب پیش رو به روی در خونه م وایساده بود...اما امروز خبری نبود.
قبل از اینکه سورن در خونه رو باز کنه گفت : فقط آروم بیا که این یارو صاحب خونه خفت مون نکنه.من به بابام اینا گفتن عید می خوام برم اصفهان.
- باشه حواسم هست.
خیلی آروم کلید انداخت و وارد خونه شدیم.درو هم باز گذاشتیم چون می خواستیم زود برگردیم.همین که وارد خونه شدیم دیدم صاحب خونهه داره از پشت پنجره دست تکون میده.مثه اینکه سورن یارو رو ندید.
آهسته به سورن گفتم :مدار بسته دارید؟
سورن – چی؟
بعد که به پنجره ی طبقه بالا اشاره کردم دو زاریش جا افتاد.
سورن – اَه...این که اینجاست!...( با صدای بلند گفت) سلام آقای فلاحی.
اونم از پشت پنجره دستی تکون داد.
سورن – مرده شور قدم نحس تو ببره.
- به من چه؟! حالا مگه میمیری اگه ببینت!
سورن – نمیمیرم اما به بابام گزارش میده که خونه ام و مجبورم عید دیدنی برم ریخت نحس کل فک و فامیلو ببینم.
- همینه دیگه،توانایی "نه" گفتن نداری دیگرانو مقصر می کنی.
سورن – ببند بابا.(ادامو در اورد) : توانایی نه گفتن...خوبه خودت مثه سگ از بابات می ترسی.
- باز من تو روی این خندیدم...حیف که کارم پیشت گیره.
سورن – گیر نبود هم نمی تونستی کاری کنی.
همیشه وارد خونه ی سورن که میشم اعصابم به هم میریزه از بس که خونه ش کثیفه.هر از گاهی دلم واسه ش می سوزه خودم میام مرتبش می کنم.بعضی وقتا هم مامانش میاد.
- خونه ت عین طویله ست.
سورن – تو چرا انقد اخلاقات زنونه ست؟! ول کن بابا.
- چرا هر کس به نظافت اهمیت میده بهش انگ میزنی؟
سورن – من به هر کس چی کار دارم؟!از بین اطرافیان من تنها کسی که از این اخلاق ها داره تویی.
- بی خیال.زودتر حاضر شو بریم.اون لنز وا مونده ت هم واسه من بیار.
خونه ی سورن برعکس خونه ی من خیلی شیکه و ساختمونش هم نو سازه.یه سالن حدودا بیست و چهار متری داره و انتهای سالن دست چپ دو تا پله می خوره که اتاق خواب ها و حمومش اونجا ست.سورن رفت توی یکی از اتاق ها که لباس عوض کنه،منم رفتم توی اون یکی اتاق خواب.فک کردم شاید لنزهاشو اونجا گذاشته باشه.توی اتاق خواب،کنار تخت یه میز گذاشته که البته شباهتی به میز توالت نداره...صرفا یه میزه! روی میز انواع و اقسام ادکلن و عینک دودی یافت میشد.چند تا کرم سفید کننده و ضد آفتاب هم بود.در کمال تعجب چیزهای دیگه ای هم دیدم!!! واقعا دارم به عقل سورن شک می کنم.
توی همین لحظه سورن از در اومد.
سورن – به چی نگاه می کنی فضول؟!
- به لوازم بزکت.خیلی جالبه! بین این همه کرم و ماتیک لنزها رو پیدا نکردم.
سورن – خفه شو! ماتیک کجا بود؟ لنزها هم توی اون یکی اتاقه.
- راستی این لاک هات منو کشته!
سورن – اَ... خوب شد گفتی.یادم باشه توی عید حتما استفاده کنم.
- شوخی می کنی!!! واقعا می خوای لاک بزنی؟
سورن – شوخی ندارم.در ضمن می بینی که مشکیه...لاک مشکی پسرونه ست.
- خدایا ! این چی میگه؟! نکنه جدی جدی آخرالزمان شده؟!
سورن – برو بابا...بی جنبه.الان اکثر پسرای مشهور لاک می زنن.
- لابد مثه آدام لامبرت؟!
سورن – آره خب،اونم می زنه.بیل کالیتز هم دیدم که لاک مشکی می زنه.
- بی خیال قربونت...برو لنز ها رو بیار که زودتر بریم.
صُبونه چی می خوری واست بیارم؟
سورن – هه...چه سوال احمقانه ای.
- چیه؟ نکنه رژیم داری؟
سورن – نخیر، احمقانه بود چون جنابعالی چیزی تو خونه ت نداری...گدا گشنه!
- به نکته ی ظریفی اشاره کردی.اصلا انتخاب رو بی خیال...خودم واست یه چیزی میارم.
این سورن هم الکی کلاس می ذاره.خدایی اهل صبونه خوردن نیست.منم نیستم...اساسا وقتی از خواب بیدار میشم نمی تونم چیزی بخورم.در عوض از خجالت ناهار در میایم.با این حال ظرف چند دقیقه صبونه رو حاضر کردم.
سورن – برای اولین بار در تاریخ بشریت! نسکافه با پرتغال ...با هم...اونم به عنوان صبحونه!
- قرار نیست همزمان بخوریشون که!! اول اون پرتغال هاتو زهر مار کن بعد هم نسکافه بخور که خوابت هم بپره.در ضمن هر دوش هم مقویه.مخصوصا پرتغال!
سورن – واقعا شگفت انگیزه!
- چی؟
سورن – اینکه تو خونه ت نسکافه داری!!! از اینا گذشته...همین اخلاق ها رو داری که بهت میگن عجیب.
- کی بهم میگه عجیب؟!
سورن – یه سری از بچه های دانشگاه...البته اونا این کارای خارق العاده تو ندیدن.وگرنه دیگه نمی گفتن عجیب...می گفتن جفنگ.
- جدی به من میگن عجیب؟! چه باحال!!!
سورن – آخــی...چه ذوقی کرد بچه.حالا نمی خوای بدونی دقیقا کدوم یکی از بچه های دانشگاه میگن؟
- نه...از قدیم گفتن" نبین کی میگه،ببین چی میگه".
سورن – اوه...اوه...زود بخور که خون به مغزت نرسیده، داری چرند میگی.
- آهان راستی! چند وقت بود می خواستم ازت یه سوال بپرسم یادم می رفت.
سورن – خب حالا بنال.
- مرض...خواستم بپرسم تو چرا با من دوست شدی؟کلا چرا با من رفاقت می کنی؟
سورن – چه می دونم! از خریّتمه.
- جدی میگم...آخه ما خیلی با هم فرق داریم.
سورن – اینکه فرق داریم چه ربطی داشت؟! کلا من با کسایی مثه خودم نمی تونم کنار بیام.چون من همیشه دوست دارم اولین باشم...ریاست طلبم...که البته این واسه من بیشتر توی مُد و این چیزا خلاصه شده.تحمل ندارم کسی باهام رقابت کنه... بیشتر به فروردینی بودنم برمی گرده.
- خب چه ربطی به دوستی ما داشت؟
سورن - به دوستی ربط نداشت، این جواب اون حرفت بود که گفتی " ما با هم فرق داریم".
- جواب سوال اصلی م چی شد؟!
سورن – توضیحش سخته.علی رغم میل باطنی م باید بگم جذابیت هایی هم داری.
- خوب شد اینو گفتی.کم کم داشتم افسردگی می گرفتم.ولی آخرش من نفهمیدم چی شد!
سورن – انقد توی هر چیزی دنبال دلیل و منطق نباش.بی خیال
***
سورن – اول بذار من یه سر به خونه بزنم،بعد میریم پیش مسعود.
- باشه.فقط یادم باشه لنز رو هم ازت بگیرم.
با سورن از خونه زدیم بیرون.مثل همیشه توی کوچه ی ما کلاغ پر نمی زد.حین رد شدن از کوچه کلی اطراف رو نگاه کردم .یاد اون یارو افتادم که چند شب پیش رو به روی در خونه م وایساده بود...اما امروز خبری نبود.
قبل از اینکه سورن در خونه رو باز کنه گفت : فقط آروم بیا که این یارو صاحب خونه خفت مون نکنه.من به بابام اینا گفتن عید می خوام برم اصفهان.
- باشه حواسم هست.
خیلی آروم کلید انداخت و وارد خونه شدیم.درو هم باز گذاشتیم چون می خواستیم زود برگردیم.همین که وارد خونه شدیم دیدم صاحب خونهه داره از پشت پنجره دست تکون میده.مثه اینکه سورن یارو رو ندید.
آهسته به سورن گفتم :مدار بسته دارید؟
سورن – چی؟
بعد که به پنجره ی طبقه بالا اشاره کردم دو زاریش جا افتاد.
سورن – اَه...این که اینجاست!...( با صدای بلند گفت) سلام آقای فلاحی.
اونم از پشت پنجره دستی تکون داد.
سورن – مرده شور قدم نحس تو ببره.
- به من چه؟! حالا مگه میمیری اگه ببینت!
سورن – نمیمیرم اما به بابام گزارش میده که خونه ام و مجبورم عید دیدنی برم ریخت نحس کل فک و فامیلو ببینم.
- همینه دیگه،توانایی "نه" گفتن نداری دیگرانو مقصر می کنی.
سورن – ببند بابا.(ادامو در اورد) : توانایی نه گفتن...خوبه خودت مثه سگ از بابات می ترسی.
- باز من تو روی این خندیدم...حیف که کارم پیشت گیره.
سورن – گیر نبود هم نمی تونستی کاری کنی.
همیشه وارد خونه ی سورن که میشم اعصابم به هم میریزه از بس که خونه ش کثیفه.هر از گاهی دلم واسه ش می سوزه خودم میام مرتبش می کنم.بعضی وقتا هم مامانش میاد.
- خونه ت عین طویله ست.
سورن – تو چرا انقد اخلاقات زنونه ست؟! ول کن بابا.
- چرا هر کس به نظافت اهمیت میده بهش انگ میزنی؟
سورن – من به هر کس چی کار دارم؟!از بین اطرافیان من تنها کسی که از این اخلاق ها داره تویی.
- بی خیال.زودتر حاضر شو بریم.اون لنز وا مونده ت هم واسه من بیار.
خونه ی سورن برعکس خونه ی من خیلی شیکه و ساختمونش هم نو سازه.یه سالن حدودا بیست و چهار متری داره و انتهای سالن دست چپ دو تا پله می خوره که اتاق خواب ها و حمومش اونجا ست.سورن رفت توی یکی از اتاق ها که لباس عوض کنه،منم رفتم توی اون یکی اتاق خواب.فک کردم شاید لنزهاشو اونجا گذاشته باشه.توی اتاق خواب،کنار تخت یه میز گذاشته که البته شباهتی به میز توالت نداره...صرفا یه میزه! روی میز انواع و اقسام ادکلن و عینک دودی یافت میشد.چند تا کرم سفید کننده و ضد آفتاب هم بود.در کمال تعجب چیزهای دیگه ای هم دیدم!!! واقعا دارم به عقل سورن شک می کنم.
توی همین لحظه سورن از در اومد.
سورن – به چی نگاه می کنی فضول؟!
- به لوازم بزکت.خیلی جالبه! بین این همه کرم و ماتیک لنزها رو پیدا نکردم.
سورن – خفه شو! ماتیک کجا بود؟ لنزها هم توی اون یکی اتاقه.
- راستی این لاک هات منو کشته!
سورن – اَ... خوب شد گفتی.یادم باشه توی عید حتما استفاده کنم.
- شوخی می کنی!!! واقعا می خوای لاک بزنی؟
سورن – شوخی ندارم.در ضمن می بینی که مشکیه...لاک مشکی پسرونه ست.
- خدایا ! این چی میگه؟! نکنه جدی جدی آخرالزمان شده؟!
سورن – برو بابا...بی جنبه.الان اکثر پسرای مشهور لاک می زنن.
- لابد مثه آدام لامبرت؟!
سورن – آره خب،اونم می زنه.بیل کالیتز هم دیدم که لاک مشکی می زنه.
- بی خیال قربونت...برو لنز ها رو بیار که زودتر بریم.
- حقا که خیلی گند سلیقه ای.آخه این چه لنزیه؟!
سورن – الاغ مگه ندیدی توی این رمان ها هر کی می خواد کلاس بذاره میگه چشماش خاکستریه؟!
- مگه تو رمان می خونی؟
سورن – نه.
- پس حرف حسابت چیه؟! اصن رمانو بی خیال.خاکستری خیلی غیر طبیعیه.به من هم نمیاد.شبیه اون موجود آدم خواره شدم.
سورن – خوبه که! اصن من نمی دونم چه اصراری داری لنز بذاری؟! بیماری؟
- از رنگ چشمای خودم خوشم نمیاد.حرفیه؟!
سورن - سعی کن با اصل ِ خودت بسازی.
- ببین کی به کی میگه؟! باور کن من نمی دونم رنگ واقعی موهای تو چیه بس که رنگ می زنی!
سورن – من برای تنوع رنگ می زنم.
- خب منم واسه تنوع لنز می ذارم.گیر دادی ها...!
بلاخره به خونه ی مسعود رسیدیم.انقد این سورن حواسمو پرت کرد یادم رفت زنگ بزنم ببینم تنهاست یا کسی خونه شه! ماشینی دم در پارک نبود که این یه کم خیالمو راحت کرد.امیدوار بودم مهمون نداشته باشه.اما خب...اگه فک و فامیل اونجا بودن با وجود سورن کارم راحت تر بود.سورن ماشین رو پارک کرد و با هم رفتیم جلوی در.
- خدا کنه تنها باشه.
سورن – واسه چی کَلَک؟!
- زهر مار.زنگو بزن.
سورن زنگ زد و بعد چند ثانیه مسعود جواب داد
مسعود – بله؟!
سورن – مسعود اگه کسی خونه ست بگو آره که ما نیایم بالا.
مسعود – بیاید بالا،کسی نیست.
دو تایی رفتیم بالا.مسعود در آپارتمان رو باز کرد.بعد سلام و احوالپرسی رفتیم داخل.البته سورن برای اینکه مسعود رو اذیت کنه گیر داده بود به خاطر سال نو روبوسی عید کنه که مسعود هم هی می گفت خفه شو!
مسعود توی پذیرایی روی میز سفره ی هفت سین چیده بود.آجیل و شیرینی هم گذاشته بود...خلاصه من و سورن احساس حقارت کردیم چون هیچ وقت از این کارا نمی کردیم...البته کمی هم حق داشتیم.چون همش تو خونه های همدیگه در رفت و آمد بودیم و خانواده هامون ما رو داخل آدم نمی دونستن که بیان خونه مون.
مسعود اومد پیش مون نشست و سورن ماجرای کار گذاشتن دوربین رو از سیر تا پیاز واسه ش تعریف کرد.
مسعود – کاش فیلم رو می اوردین من ببینم.
سورن – چیزی معلوم نبود...همین بود که برات گفتم.
مسعود – اگه می اوردی مجبور نبودی انقد فک بزنی.
سورن رو به من گفت : شما چی می کشید از دست این! خیلی سگ اخلاقه!!!
مسعود – سورن یه جوری می زنمت کُتلت شی ها
سورن – عددی نیستی...
همیشه مسعود و سورن این بساط رو با همدیگه داشتن.البته شوخی می کنن با هم و هیچکدوم از حرفاشون واقعا جدی نیست...اما اگه یه نفر نشناسشون فکر می کنه هر لحظه ممکنه دعواشون بشه.
یهو صدای زنگ رو شنیدیم.اگه شانس منه که همه ی ایل و تبار روز اول عید اومدن به مسعود سر بزنن.
به مسعود گفتم : اگه از فامیلن ما همین الان میریم.
سورن – من هیچ جا نمیرم ها...می خوام ناهار چتر شم رو مسعود
- من که میرم...تو خواستی بمون.
مسعود – حالا یه دقیقه خفه شید ببینم کیه!
مسعود رفت سمت آیفون و جواب داد و درو باز کرد.
- کی بود؟
مسعود – بابات اینا
سورن – اَه...ریدم تو شانست بهراد!
- دیگه مجال موندن نیست...من که میرم.
سورن – تابلو میشه که...بهشون بر می خوره ها!
- اگه برم اونا راحت ترن.باور کن...
سورن – باشه.
مسعود کلی اصرار کرد که بمونیم اما واقعا دوست نداشتم اولین روز سال کوفت همه مون بشه.انقدر توی اون چند ثانیه با هم، سر موندن و رفتن کل کل کردیم که بابام اینا رسیدن پشت در.مسعود گفت : دو دقیقه بشینید بعد برید...اینجوری خیلی ضایه ست.
قبول کردیم و رفتیم نشستیم...شدیدا در تلاش بودم که ریلکس جلوه کنم!
مسعود از چشمی در نگاه کرد و آروم گفت :"محمد اینا هم هستن".
فک کنم اینجوری بهتر شد.عمو محمد که باشه دوباره شروع می کنه به حرف زدن و استدلال های غلط و ...به هر نحوی توجه بقیه رو جلب می کنه.اونوقت دیگه همه ما رو یادشون میره.مسعود درو باز کرد و بلافاصله بعد از سلام کردن بهشون گفت که "مهمون دارم" .بابا و مامانم و عمو محمد و زنش و علیرضا اومدن داخل.تقریبا همه شون از من بدشون میاد...فقط درجه هاش فرق داره.سورن با همه سلام و احوالپرسی گرم کرد و منم آروم سلام می دادم که اگه کسی جواب نداد زیاد خیط نشم.بابام که کلا منو ندید!!! یا نخواست ببینه...
مامانم هم یه نیم نگاهی انداخت اما جواب نداد.باز دم بقیه گرم که جوابمو دادن.همه نشستن.من و سورن هم نزدیک در ورودی روی یه مبل کنار همدیگه نشسته بودیم.منتظر بودم دو دقیقه بگذره و زودتر بزنم بیرون.اون دو دقیقه به اندازه ی دو سال برام گذشت چون هیچکس هم حرفی نمیزد و این بدتر منو معذب می کرد.
مسعود که از حالتش میشد فهمید دوست داره کله ی همه شونو بِکنه گفت : چرا ساکتین؟ بفرمائید شیرینی...
مطمئنم اگه باهاشون تعارف نداشت می گفت "چرا خفه خون گرفتین؟..."
یواشکی به سورن اشاره کردم و سورن بلند به مسعود گفت : خب مسعود جان ما دیگه بریم...
مسعود – کجا؟ ناهار بمونید...
سورن – دستت درد نکنه.باید جایی بریم...ممنون.
مسعود – ای بابا...پس اصرار نمی کنم ولی همین روزا حتما بیاید.
سورن – حتما.
با همه خیلی کلی خدافظی کردیم و من جلوتر از سورن رفتم تا کفش هامو بپوشم.سورن قبل از اینکه بیاد کفش هاشو بپوشه دم در مکث کرد و با مسعود مشغول پچ پچ شد.من خم شده بودم تا کفش هامو بپوشم.همین که خواستم بلند شم حس کردم سرم گیج رفت.یه کم مکث کردم...فک کردم سر گیجه م برطرف شد اما همین که خواستم از پله ها برم پایین کاملا جلوی چشمم سیاه شد.برای چند ثانیه هیچی ندیدم.
چند تا پله سقوط کردم.انقد سریع اتفاق افتاد که خودمم نفهمیدم چی شد.بدنم گرم بود و برای یه لحظه درد رو حس نکردم اما همین که آخرین پله رو رد کردم و روی زمین افتادم درد رو با تمام وجود حس کردم.ساق پام به شدت درد می کرد.فک کنم به لبه ی پله ها خورد.ظرف چند ثانیه سورن و مسعود بهم رسیدن.
از صدای مسعود میشد فهمید که حسابی نگران شده اما بازم دست از غُر زدن بر نمی داشت.
مسعود – چشم کورت پله رو ندید؟!
سورن – کمک کن بلند شه به جای این حرفا.
جفت شون سعی داشتن بهم کمک کنن بلند شم ولی خودم نمی تونستم تکون بخورم.یه جورایی بدنم بی حس شده بود.
سورن – یه چیزی بگو بفهمیم زنده ای!
مسعود – متاسفم که اینو میگم ولی دوباره باید بریم تو خونه.
اینو که شنیدم با هر ضرب و زوری که بود گفتم : نـــه نه!...بهتر شدم.
مسعود – چی چیو بهتر شدم! دماغتم داره خون میاد
سورن – می خوای ببریش خونه که چی بشه؟ بریم بیمارستان
برای یه لحظه از دور چند تا صدای آشنا شنیدم.سورن و مسعود هم متوجه صدا شدن.مسعود خیلی آروم به سورن گفت : کسی داره میاد بالا؟
سورن – آره فک کنم.
خیلی سریع سورن و مسعود کمک کردن که وایسم.حدس می زدم قیافه م افتضاح شده باشه.از قرار معلوم برای مسعود مهمون اومده بود و مهمونای دیگه که توی خونه بودن درو واسه شون باز کرده بودن.ظرف سیم ثانیه دیدیم عمه مژگان و دختراش دارن از پله ها میان بالا...از این طرف هم مهمونای داخل خونه اومدن دم در استقبالشون.ما سه تا هم نه راه پس داشتیم نه راه پیش! اینجا بود که دیگه حسابی عصبی شده بودم .کاری هم از دستم برنمیومد برای همین دوباره خنده های عصبی اومد سراغم.البته این دفه زیاد هم عصبی نبود...وقتی به حالت خودم فک می کردم خنده م می گرفت.یواشکی به سورن و مسعود گفتم : لو ندید من زمین خوردم.
مسعود – پس بگیم کتکش زدیم؟
- اصن چیزی نگید...
عمو محمد و علیرضا اومده بودن جلوی در آپارتمان.عمه مژگان تا ما سه نفر رو دید شروع کرد به احوالپرسی و تبریک عید بعد چند ثانیه تازه دو زاریش جا افتاد و متوجه حالت من شد.عمو محمد و علیرضا هم همچنان به ما خیره شده بودن.مطمئنم فک می کردن ما با هم کتک کاری کردیم.
سورن خیلی زود با همه خدافظی کرد و دست منو گرفت تا جفت مونو از این وضعیت خلاص کنه.با همدیگه از پله ها پایین می رفتیم اما خیلی آروم حرکت می کردیم تا زیادی تابلو نشیم چون ساق پای من شدیدا درد می کرد و عین چلاق ها راه می رفتم.همینطور که من و سورن از بقیه جدا می شدیم نسترن از مسعود پرسید : چی شده دایی؟!
مسعود – هیچی...بفرمائید بالا...
***
- به نظرت خیلی ضایه بود؟
سورن – نه زیاد...
- جدی؟
سورن – چون با اونا زیاد برخورد نداری،نه...آنچنان ضایه نبود.
- خیالم راحت شد.امشب اینجا بمون.
سورن – نه دیگه،خونه یه کم کار دارم.فردا دوباره میام بهت سر می زنم.
- باشه.پس فعلا...
سورن – خدافظ.
سورن منو تا خونه رسوند.خیلی اصرار کرد بریم بیمارستان اما یه جورایی قرطی بازی میشد...آخه کدوم آدم عاقلی به خاطر اینجور چیزا میره بیمارستان؟!! روی دست و پاهام فقط آثار کبودی و کوفتگی بود.با اینحال هر چی می گذشت فک می کردم دردش داره بیشتر میشه.برای همین جَو گیر شدم و دو تا قرص ژلوفن خوردم.نزدیکای غروب بود که شدیدا خوابم گرفته بود.دیگه نمی تونستم بشینم.توی پذیرایی یه بالش انداختم و روی زمین ولو شدم.هوا یه کم تاریک شده بود.
چند دقیقه که گذشت و حس کردم کم کم پلک هام دارن سنگین میشن،یه صدای خفیف از اتاق زیر شیروونی شنیدم.انگار یه وسیله ای افتاد روی زمین.چون وسایل اتاق زیر شیروونی رو خیلی نامرتب چیده بودم برام تعجبی نداشت.احتمالا یکی از وسایل افتاد روی زمین.دوباره سعی کردم بخوام که یه صدای دیگه اومد.این دفه به حدی شدید بود که لوستر هم یه تکون کوچیک خورد.مونده بودم چی کار کنم! با این پاها برام خیلی سخت بود که از پله ها برم بالا اما نمی شد بی خیالش بشم.دوباره خودمو زدم به پوست کلفتی و دراز کشیدم.فکرم مشغول صداها شده بود و خوابم پرید.مونده بودم برم سر بزنم یا نه! شاید سورن در اتاق رو باز گذاشته باشه و گربه ای چیزی رفته باشه اونجا.با این فکر خیالم راحت تر شد و برای همین بلند شدم که یه سری به بالا بزنم.به محض اینکه از جام بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن چند تا صدای پشت سر هم شنیدم.انگار یه نفر شروع کرد به دویدن.با این صدا کاملا فرض گربه رو فراموش کردم.پلنگ هم اینجوری راه نمیره!! به فکرم رسید به سورن زنگ بزنم.اما مردد بودم...اگه چیزی اون بالا نباشه تا آخر عمر مسخره م می کنه...اصن چرا به سورن زنگ بزنم!! خرس گنده...خجالت هم نمی کشه! یه کم به خودت بیا.
بلاخره عزمم رو جزم کردم.مرگ یه بار شیون هم یه بار.خیلی مصمم ،تصمیم گرفتم برم بالا و به اتاق سر بزنم.
همین که راه افتادم به سمت راهرویی که درِ اتاق توش بود رسیدم صداها به حدی زیاد شدن که باز پشیمون شدم.دست خودم نبود اگه یه نفر اونجا باشه با این وضعیت اوراق من می زنه دخلمو میاره.به این نتیجه رسیدم که برم و از آشپزخونه یه چاقو بردارم.حداقل اینجوری دفاع از خود محسوب میشد.از راهرو خارج شدم و رفتم توی آشپزخونه.داخل کابیت چند تا چاقو بود.یه کم مکث کردم تا یه مناسبشو انتخاب کنم.یه چاقو نسبتا بزرگ برداشتم و خوشحال بودم که الان حال طرفو می گیرم...همین که خواستم برگردم یه چیزی محکم خورد توی سرم.انقدر محکم بود که در عرض یه ثانیه نقش زمین شدم.
روی زمین افتاده بودمو چشمام بسته بود،نمی تونستم تکون بخورم...حتی نمی تونستم چشمامو باز کنم.حس کردم با یه جسم تیز زد توی سرم.جاش شدیدا درد می کرد.بدتر از درد این بود که مطمئن بودم یه نفر بالای سرم ایستاده...کاملا حسش می کردم.خیلی خیلی ترسیده بودم.حتم داشتم کارمو می سازه.خوب داشتم به اطراف گوش می کردم اما صدایی نمیومد.انگار طرف نفس هم نمی کشید.دوباره حس کردم حرکت کرد.این دفه به طرفم خم شد و کنارم نشست...اون لحظه فشارم افتاد...خودم سردی بدنم رو حس می کردم.کم کم داشت اشکم درمیومد.اما دوست نداشتم بفهمه هنوز بیهوش نشدم.هر لحظه وضعیت بدتر و بدتر میشد...مثه اینکه خیال داشت منو حرکت بده چون تماس دستشو زیر سرم حس می کردم اما نکته اینجا بود که دستش به قدری لطیف بود که من هیچ فشاری حس نمی کردم...یه لحظه انگار خدا بهم نظر کرد و از هوش رفتم.
***
پشت سرم درد خفیفی رو حس می کردم.اما انگار حالم بهتر شده بود.سعی کردم چشمامو باز کنم و خدارو شکر این دفه تونستم.در کمال ناباوری روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم.کم کم داشتم شاخ در میوردم! مگه یارو بیمار بود که خودش زد و خودشم منو رسوند بیمارستان؟!! خواستم بشینم که یه صدای آشنا شنیدم.
سورن – نـــه! بلند نشو...دکترت گفته نذارم بلند شی.
- چی شده؟
سورن – سوال قشنگی بود،البته من باید از تو بپرسم.
در اتاق نیمه باز بود.دقیق که نگاه کردم دیدم مسعود و اون یارو اسدی با یه مامور نیروی انتظامی دارن با هم حرف می زنن.حدس زدم که طرف رو گرفتن.یه کم خیالم راحت شد.بعد چند لحظه حرفاشون تموم شد و افسر نیروی انتظامی با اسدی رفتن و مسعود اومد توی اتاق.همین که منو دید دستشو به نشونه ی تأسف تکون داد و گفت : تو خونه ت چه غلطی می کردی؟
- من نمی دونم...کاری نمی کردم...
سورن – دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
تمام اتفاقات رو مو به مو براشون تعریف کردم.قیافه هاشون واقعا باحال شده بود.
... – حالا شما چجوری خبر دار شدید؟!
سورن – اول بگو ببینم مطمئنی درگیری خاصی بین تون پیش نیومد؟!
- من که با اون درگیر نشدم.فقط اون منو زد...
مسعود – چند نفر اونجا بودن؟
- فقط من و اون یارو...که اونم ندیدمش.
مسعود – عجیبه!!
- چی عجیبه؟
سورن – مسعود بذار من توضیح بدم.ببین سر شب یکی از همسایه هات اومد جلوی در خونه ی من و گفت سریع بیام خونه ی تو.منم حسابی نگران شدم و سه سوته خودمو رسوندم.دیدم چرنده و پرنده اطراف خونه ت جمع شدن.هیچی دیگه... من گفتم حتما دیگه بهراد مُرد! سریع اومدم از همسایه ها پرسیدم چی شده که اونا گفتن یه ساعتی میشه که از خونه ت صدای جیغ و داد میاد.خودم که دقت کردم صداها رو شنیدم.حتی صدای جیغ یه زن هم میومد.انگار چند نفر داشتن با هم دعوا می کردن...خواستم از دیوار بیام بالا که همون لحظه پلیس رسید.مثه اینکه قبلا همسایه هات خبرشون کرده بودن.خلاصه با مسعود هم تماس گرفتم و خودشو رسوند.وقتی به پلیس ها گفتم دوستتم اجازه دادن باهاشون وارد خونه ت بشم.اومدیم تو و همه ی خونه رو گشتن.اما کسی نبود.آخرش رفتیم توی حموم و دیدیم تو اونجا افتادی و سرت کلا خونی بود.خیلی ناجور بود...بعدم که اوردیمت بیمارستان.
با حرفای سورن فک کنم دوباره فشار خونم بالا و پایین شد.نفسم بالا نمیومد.بیشتر از هر چیز ترسیده بودم.ینی چند نفر به جز من توی خونه بودن؟! مطمئنم دفه ی دیگه جون سالم به در نمی برم.
- نه...نه باورم نمیشه.
مسعود – خونسرد باش.مطمئنی قضیه همین بود که گفتی؟
- آره...هیچی رو جا ننداختم.همش همین بود.
سورن – فکر خودتو مشغول نکن.بخواب...شاید تا فردا چیزی یادت اومد.
- مگه الان ساعت چنده؟
سورن – حدودا دو و نیم نصف شب.
- این یارو اسدی اینجا چی کار می کرد؟!
مسعود – پلیس از یکی از همسایه ها خواست که به عنوان شاهد بیاد و همه چیزو توضیح بده...
- آدم هم که قحط بود...
مسعود – البته فردا میان با خودت حرف بزنن.الان دکتره نذاشت.
اون شب سورن به عنوان همراه پیشم موند.مسعود اصرار داشت بمونه اما سورن نذاشت.همون بهتر...از حالت مسعود پیدا بود حسابی سگ شده.اگه می موند کلی غُر می زد.توی اورژانس هم تخت خالی نبود که سورن بخوابه.با هزار بدبختی یه صندلی پیدا کرد که فقط بتونه بشینه.راضی نبودم به خاطر من انقد اذیت بشه.
صبح دوباره مامور آگاهی اومد و همه چیز رو با جزئیات براش تعریف کردم.اتفاقی که برای من افتاده بود با چیزی که دیگران تعریف می کردن زمین تا آسمون فرق داشت.یه حسی بهم می گفت همه فکر می کنن دروغ میگم.شاید هم اونا حق داشتن...نمی دونم!
مسعود – یه چیز باحال!
- چی ؟
مسعود – دیشب که می خواستم بیام بیمارستان شام خونه ی بابات اینا بودم.البته قبل شام سورن زنگ زد و چیزی به من نرسید...
- خب ! بقیه ش...
مسعود – هیچی دیگه.سورن زنگ زد گفت بیام خونه ی تو...داشتم راه میفتادم که دوباره تماس گرفت و گفت بیام بیمارستان.منم عین این فیلما بلند گفتم "بیمارستان؟"...بعد همه کوپ کرده بودن.باید قیافه هاشونو می دیدی.واسه شون گفتم تو رو بردن بیمارستان و به منم خبر دادن سریع برم.مامانت شده بود اسفند روی آتیش ولی بابات نذاشت همراه من بیاد.
- مامان من داشته زجه موره می زده اونوقت تو میگی "یه چیز باحال"!!
(سورن خیلی خوابش میومد...عین آدمای مست خندید منم خنده م گرفت)
مسعود – اَه...چقد خری.اصل مطلبو نگرفتی.تا دیشب من اصن فکر نمی کردم واسه کسی مهم باشی.
- ولی خودم می دونستم چقــــــــدر برای همه مهم ام!
مسعود با اینکه یه جورایی درب و داغون بودم اما تصمیم گرفتم برای اینکه از شر فکرای ناجور خلاص بشم و کمتر بترسم یه کم کار کنم.هر چی بیشتر توی خونه می موندم بیشتر فکر و خیال برم می داشت.خوشبختانه دو بار هم تونستم سرویس رفت و برگشت تهران رو برم و پول بیشتری دستمو گرفت.البته توی راه چند بار نزدیک بود از جاده منحرف بشم اما مسافرهایی که کنارم نشسته بودم کمی فرمون ماشین رو کج کردن و متوجه ام کردن.
بعد از ظهر پنجمین روز عید بود.چون توی اون چند روز کمتر خونه بودم بعد از اون اتفاقا چیز خاص دیگه ای حس نکردم.اما یه چیزی که کم کم داشت اعصابمو به هم می ریخت این بود که از اون شب تا حالا احساس رخوت و بی حالی م هنوز برطرف نشده بود.همش احساس خستگی می کردم.
با صدای زنگ در به خودم اومدم.به زحمت تونستم از جام بلند شم و تا حیاط برم.البته می تونستم حدس بزنم کی پشت دره!!!
مسعود – سلام،آقا بهراد! می ذاری بیام تو؟
- آرزو به دل موندم یه بار کسی غیر از تو و سورن زنگ این خونه رو بزنه.در هم پشت سرت ببند.
مسعود – تقصیر خودته دیگه.مگه غیر از ما با کس دیگه ای هم حرف می زنی؟
- آره خب...راستی فک کردم منو یادتون رفته.
مسعود – فک کردی همه مثه خودتن؟! چند بار اومدم که نبودی...موبایلت هم که کلا تعطیله.
- بذار برم واست چایی بیارم.
مسعود – نه نمی خواد.بشین باهات کار دارم.
- تعارف می کنی؟
مسعود – خفه شو.بشین.
- چه بی اعصاب!!
مسعود – بعد از اون شب اتفاق دیگه ای نیفتاد؟
- توی این چند روز یا بیرون بودم یا خواب...متوجه چیز خاصی نشدم.
مسعود – خوبه...
- کارت همین بود؟!
مسعود – نه کاملا.می خواستم یه چیزی بگم اما نمی دونم...شاید لازم نباشه.
- خب بگو...
مسعود – از طرف نیروی انتظامی باهات تماس نگرفتن؟
- نه بابا...
مسعود – آره...اگه تماس می گرفتن باید تعجب می کردیم.ببین بهراد چند روز پبش سورن اومد پیش من و یه مسئله ای رو گفت که فکر منو به خودش مشغول کرده.
- اگه نمی خوای بگی مجبورت نیستی ها...
مسعود – نه نه میگم.من و سورن فکر می کنیم اتفاقایی که توی این چند وقت واسه ت پیش اومده کار ِ...چجوری بگم! کار "جن" هاست.
(خنده م گرفته بود...این حرفا از مسعود بعید بود!)
- احمقانه ترین حرفِ ممکن!
مسعود – منم اولش همین نظر رو داشتم.اما هر چی می گذره بیشتر دارم به این موضوع اعتقاد پیدا می کنم.
- مثلا رو چه حساب این حرفو می زنید؟!
مسعود – ببین مثلا همین اتفاق اخیر رو در نظر بگیر.مگه نگفتی وقتی یارو داشت از روی زمین بلندت می کرد هیچ فشاری رو حس نمی کردی و دستش خیلی نرم بود؟
- این که نشد دلیل! ممکنه یارو یه شغلی داشته باشه که باعث شده دستاش نرم بمونن.تازه اون زمان من تو حال خودم نبودم...شاید طبیعیه که فشاری حس نکردم.
مسعود – اصلا این هیچی...اون صداهایی که همسایه ها از خونه ت شنیدن چی؟
- خب...
مسعود – برای این نمی تونی دلیل بتراشی! حالا اینم به کنار...یادته گفتی با سنگ شیشه ی خونه تو شکستن؟!
- آره...
مسعود – یادت میاد سنگش چجوری بود؟
- زیاد دقت نکردم...یه کم زاویه دار بود.
مسعود – همین دیگه...اینجا همه ی سنگ ها گرد و بدون زاویه ست.
- بازم اینا دلایلی منطقی ای نیست.
مسعود – آره شاید نوع سنگی که پرتاب شده دلیل منطقی ای برای آزار و اذیت جن ها نباشه اما خود ِ پرتاب سنگ دلیل خوبیه...من شنیدم چند نفر دیگه توی همین شهر بودن که جن ها اذیت شون می کردن و مدام به خونه شون سنگ پرتاب می کردن.سنگش هاش هم نوع خاصی بوده.برای اونا راحته که در عرض چند ثانیه از یه جا یه جای دیگه برن...کاری نداره یه دونه سنگ رو از کوه به اینجا بیارن.بگو ببینم فهمیدی از کدوم سمت پرتش کردن؟
- از طرف این ویلا بغلی...خودت بودی همچین فرضیه ای رو قبول می کردی؟
مسعود – اگه مثه تو برای هر چیز دنبال دلیل و منطق بودم، نه...اما یه چیز دیگه که منو مطمئن میکنه...
- چی؟
مسعود – سورن بهم گفت که چند شب پیش اینجا،خونه ی تو خوابیده و صبح زود صدای دویدن از اتاق زیر شیروونی ت شنیده.برای همین رفته و یه نگاهی انداخته.
- چیزی هم دیده؟
مسعود – نه...البته اگه ناراحت نمیشی طبیعیه که چیزی نبینه.
- بر فرض که تو درست میگی و کار اجنه ست...حالا اومدی اینجا منو بترسونی؟
مسعود – نه...اومدم بگم که حالا که تقریبا می دونیم قضیه چیه بهتره دنبال راه حل باشیم.
- آهان...خب حالا راه حل چیه؟!
– خفه شو بابا.پاشو بریم از دیشب تا حالا پدر ما رو در اوردی.