وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان خانه ی من4

خنده ام میگیرد از غرغرھایش..نمی داند کھ تا بوده ھمین بوده..او نخندد من بخندم یا


شکوفھ کھ دردھایش را


پشت خنده ھایش پنھان میکند...شکوفه انگار طاقت سکوت را ندارد که دوباره


به حرف می آید..می گوید فصل جوجه کشی کمی


کار بیشتر است..البته برای آقای بھنود..می گوید مجبور است تا دیروقت سر


کارگرھایش بماند.با بدجنسی اضافه میکند که آن


روزھا باید قیافھ اش را دید..بوی مرغ و جوجھ میدھد و لباس ھایش از پر مرغ پر است..از تصور حبیب بھنود


در ان ھیبت


خنده ام میگیرد..شکوفھ ھم میزند زیر خنده..فقط چند لحظھ خنده ھامان اوج میگیرد کھ در اتاقش باز


میشود..اخم ھای ھمیشھ


درھمش پائین تر می آید.بی حرف چند لحظھ ای نگاھمان میکند..فکر کنم تمام صورتم سرخ شده..شکوفھ کمی


خونسردتر


است..میپرسد امری دارد..از پرروئی اش دوباره خنده ام میگیرد اما لب ھایم را محکم میگیرم زیر دندان تا


..نیش شل شده ام را نبیند


برای جواب دادن بھ ھر سوالی چند لحظھ ای صبر میکند..انگار عادت دارد بھ سکوت پر حرفش..بعد می گوید


107


..کھ قھوه می خواھد


..شکوفھ می گوید ھمین الان حاضر میکند..میرود سمت آشپزخانھ ی جمع و جور و حبیب ایستاده نگاھم میکند


!..با اضطراب راه می افتم سمت پناه گاه شکوفھ کھ صدایم میزند:خانم مشکات


..برمیگردم: بلھ


.. دفعھ ی بعد با صدای بلند نخندین


گوشه ی لبم زیر دندان محکم میشود..این یک کلمه را ھم نمی گفت حتما خفه


..میشد..میرود داخل اتاقش و من بغض میکنم


او چھ میداند مدت ھا از خندیدن من میگذرد..چھ میداند دلم آنقدر کوچک شده کھ با یک تذکر میشکند..از کجا


بداند منی کھ برای


مرگ پدرم اشک ھایم خشک شده با یک اشاره ی ساده بغض میشکنم..کاش آدم ھا کمی یکدیگر را می


فھمیدند..سخت نبود..ھیچ


چیز آن وقت سخت نبود..شکوفه سینی مرتبی حاضر میکند و آقا مراد میبرد..به


حواله ھای زیر دستم نگاه میکنم و به تصویر


..جوجھ ھای تپل یک روزه کھ روی دیوار نصب شده..پنج جوجھ ی خوشگل طلائی در زمینھ ی سیاه پوستر


از ھمان جوجھ رنگی ھائی کھ زمان بچھ گی مادرم میخرید و ھر کدام یکی داشتیم..جوجھ ی مجید زودتر از


108


ھمھ بزرگ میشد


..جوجھ ی من و محمد یا زیر دست و پا لھ میشد یا خوراک موش ھای بزرگ جوی پشت خانھ میشد


فکر میکنم چرا خاطرات کودکی ھایم را فراموش کرده ام..؟چرا آنقدر کم بھ خاطرم می آید..روزھائی کھ واقعا


..خانواده بودیم


پدرم ھم بود..دلم تنگ اش شده می دانم..ھوا که سرد میشد ھمیشه بینی


اش حسابی سرخ میشد و گوش ھایش یخ میزد..مادرم


برایش کلاه بافتنی می بافت..می گذاشت روی سرش و می خندید..برای منی کھ بھ بوی تنش ھم عادت داشتم


میدانی ندیدنش یعنی


چه..؟برای منی که حتی دلتنگ بوی سیگارش میشوم..؟


امروز دلم می خواھد تنھا بروم دیدنش..چھ اھمیتی دارد پنج شنبھ نیست.دلتنگی دختری برای پدرش کھ وقت و


ساعت نمی خواھد


کنار سنگ خاکستری نا مرغوب مینشینم..سرما ھم که به تنم مینشیند مھم


..نیست..ابیات روی سنگ ھمانی است که دوست داشت


چه دور بود پیش از این


زمین ما


109


بھ این کبود غرفھ ھای آسمان


کنون به گوش من دوباره میرسد،


صدای تو،


..صدای بال برفی فرشتگان


امروز ھیچ از مجید و محمد نمی گویم..گلایھ ھا را نگھ میدارم..می خواھم از خودم بگویم..من با نگاھم بگویم


و او بدون حضور


حس کند..از روزھا و شب ھایم..از آدم ھای جدید زندگی ام..از شاھرخ احمدوند و احساس مسئولیت اش..از


حبیب


!!!..بھنود..حبیب...حبیب..حبیب


نامش خوش آھنگ است و جور خاصی بھ گوش مینشیند..من انگار بھ این اسم عادت دارم..انگار سالھا


صدایش زده ام..آن روز




که برای اولین بار در دفترش مرا دید نگاھش رنگ آشنائی داشت اما ھیچ


چیزی به زبان نیاورد..شاید شاھرخ از من گفته..از


روزگار زندگی مان وشاید ھم نگفتھ..دلم نمی خواھد یادش بیاید در نوجوانی ام چطور مرا ترسانده..کھ سر


کوچھ در تاریکی شب


110

..بھ من گفتھ خالھ سوسکھ

چرا دارم به حبیب بھنود فکر میکنم..؟سرما که بیشتر میشود از جا بلند میشوم

روی سنگ خیس و یخ زده سر میگذارم و بوسه

..ای میزنم بھ یاد پدرم

راه می افتم سمت خانھ و بھ خودم می گویم مستان.. خیال بافی کردن ممنوع..فکر کردن بھ مردھا ممنوع..فکر

کردن بھ حبیب

بھنود ھم ممنوع..ممنوع..ممنوع...می دانستی کھ می گویند خدا گر ببندد ز حکمت دری ز رحمت گشاید در

دیگری چقدر واقعیت دارد..؟

من امروز باور کردم..حکمت خدا را و گشایش درھای معجزه اش را..محمد و مجید رفتھ اند کمپ..می دانی

کجاست..؟

یک جورھائی شبیه کارخانه ی آدم سازی است..این را زھرا با خنده می

گوید..رفته اند تا بدبختی ھا را ترک کنند و مادرم نذر

کرده برایشان..نذر کرده که سالم از این امتحان رد شوند..نذر کرده که

.. پسرھایش عاقل شوند و دیگر سوزن نزنند به

این روزھا بیشتر دلم می خواھد با خدای خودم حرف بزنم..من و خدا دوستیم می دانستی..؟او مینشیند و من

مینشینم...از او فقط

نجات محمد و مجید را می خواھم..نھ کھ برای خودم حرفی نباشد..نھ ..من ھم امید بھ روزھای بھتر دارم...من

ھم دوست دارم

چیزھای بھتری داشته باشم..نه که خیال کنی منظورم به کفش و لباس

است..مثل شکوفه که تمام آرزویش خریدن کفش و کیف

مارک گوچی است..نھ..من آرزوھایم را بھ دست باد داده ام..خیالم راحت است کھ از این پس آرزوئی نیست..من

دلم می خواھد

خانواده ام شکل خانواده باشد..دلم می خواھد خانھ ام امن باشد.دلم می خواھد مرد داشتھ باشیم میان حسرت

ھامان..مادرم می

111

گوید شما باید مثل مردھا باشید..مادرم نمی داند که نمی شود..ھر چه قدر ھم

که محکم و قوی باشیم و زندگی نکبتی مان را پشت

!سر گذاشتھ باشیم اما نیاز داریم بھ تکیھ کردن..بھ شانھ داشتن..این ھا کھ آرزو نیست..ھست..؟

دلم می خواھد یکبار شانھ بھ شانھ ی محمد و مجید بیرون بروم و خجالت نکشم..کھ یکبار شانھ بھ شانھ ی ھم

رد بشویم وکسی

!سر در گوش دیگری پچ پچ نکند..این ھا کھ چیز زیادی نیست ھست..؟

مادرم می گوید ھمیشھ بگو راضی ام بھ رضای خدا..ھستم..بھ خدا قسم کھ ھستم..خدای من تو بھ شکستنم

..راضی نباش

بگذار قد بکشم..من بزرگ شده ام..خیلی بیشتر ازسن ام،اما رشد نکرده ام..گل نداده ام..سبز نشده ام..فقط

..بزرگ شدم

مادرم در و دیوار خانھ را میسابد و ھمھ چیز را در سیاھی زمستان میشوید..میگوید نباید ھیچ چیزی از،آن

روزھا داخل خانھ

باشد.میترسد پسرھا دوباره بلغزند..چراغ امید مادرم ھرگز خاموش نمی شود..تو میدانی چرا..؟

شکوفھ منتظر حقوق ماھانھ اش است و می خواھد خرید کند من فکر میکنم بھ یخچال خالی خانھ و پول کلاس

ھای زھرا و سرفھ

ھای مادرم..حبیب بھنود می آید دفتر و اخم دارد..نمی دانم شاید مرد بھ ظاھر متمول اتاق روبروئی ھم کوھی از

مشکلات داشتھ

باشد..شکوفھ غر میزند کھ کار ھمیشگی اش است و کی دیده ای کھ اخم نداشتھ باشد اما من می دانم ،آدم تا

درد نداشتھ باشد با

..کسی ھمدردی نمی کند.. تا زخم برندارد مرھم کسی نمیشود

حبیب ھم برای خودش مگوھائی دارد کھ گاھی خیره میشود بھ سقف اتاقش و انگار میمیرد کھ نھ میشنود و نھ

میبیند..من زیاد

نمی شناسمش اما بوی تن اش می گوید کھ ھرز نیست..می دانستی کھ مردان ھرزه بو میدھند مگر نھ..؟

گفته ام که شوھر خاله ام ھم بوی مردان ھرزه را میدھد..؟اما جبیب بوی

..صداقت میدھد..نگاھش صادق است.. خنده اش

اخمش..عطر گران قیمت اش..دستم روی صفحات کیبورد میچرخد و بھ خودم می گویم فکر کردن بھ نا ممکن

..ھا را تمام کن

که نه این عطر از آن توست و نه این صداقت..اما دلم کمی بازیگوشی

112

میکند..سرک میکشد به ھوای احساسم و من فکر میکنم

: رنگ پیراھنش بھ صورت اش می آید و کاش کسی بھ او می گفت

من غریبانھ بھ این خوشبختی مینگرم

..من بھ نومیدی خود معتادم

امان از این دل سربھ ھوا کھ زبان آدمیزاد حالی اش نمی شود..امروز دوباره نرگس خریدم..نرگس ھا

صبورند..میان سرمای

زمستان گل میدھند..بھارھا می خوابند و زمستان ھا بیدار می شوند اینطور فکر نمی کنی..عطر گل ھا را

میکشم داخل سینھ و

ھمانجا حبس اش میکنم..بی مجید و محمد خانھ ی من بوی سیگار نمی دھد..زھرا اشک بھ چشم نمی آورد و

مادرم صبح کھ

بیدار میشود دلش از تلخی روزگار ھزار باره نمی شکند..نگاه میکنم بھ صبوری نرگس ھا و می دانم ھیچ کار

خدا بی حکمت

نیست..شکوفھ برای اولین بار خنده بھ لب نیست..اخم کرده..میپرسم چھ شده..سر بالا میدھد کھ دفتر شرکت را

می خواھند جابجا

کنند..می گوید حبیب بھنود جای دورتری در نظر گرفته..جای خوش آب و رنگ

تری..میترسم..از نداشتن ھمین کار..نگاھم را

که میبیند او ھم بغض می کند..می گوید پدرش نمی گذارد که راه دورتری را

برای رفتن به سر کار طی کند..می گوید مردک از

خود راضی گنده دماغ مارا از نون خوردن انداختھ..نرگس ھا میان انگشتانم میلرزند..قدم ھایم را میکشانم پشت

..در اتاق اش

ضربھ ام کم جان است..جان ندارند این دست ھا..مشتم را میکوبم..صدایش کھ بلند می شود من و نرگس ھا با

.ھم وارد می شویم

نگاھم تا بالا بیاید ھزار بار جان بھ سر می شود..من بھ این کار بھ این محیط امن و بھ...نمی دانم ..اما عادت

..کرده ام

نگاه کھ می کنم نگاھش روی نرگس ھا مانده..لبش بھ پوزخندی کش می آید..نگاھش را میدھد بالا:بفرمائید

..خانم مشکات

..نھ اینکھ بگوید تکیھ بده بھ صندلی تا پاھای لرزانت آرام بگیرند..این بفرمائید یعنی حرفت را بزن و برو

دلم دل میزند و دھانم از ھر بزاقی خالی می ماند..صدایم میان گلوی خشکیده گم شده..سرفھ ی خشکی

113

میکنم:ببخشید آقای

بھنود..قراره..قراره دفتر منتقل بشھ..؟

بھ جای ھر جوابی سرش را یکبار تکان داد..نمی دانم چرا نگاھش ماسیده روی نرگس ھا..نرگس ھایم کھ

میلرزند سرش را بالا

میگیرد شما مشکلی با این تغییر داری..؟

..مشکل..نمی دانم..سرم را تکان میدھم..نھ..مشکلی ندارم..می خواستم مطمئن بشم

! از چی..؟

.. می خواستم مطمئن بشم کھ تو دفتر جدید ھم میتونم باشم یا نھ..من بھ این کار احتیاج دارم

گاھی می توان غرور را گذاشت دم کوزه و آبش را خورد..آدمی که نیاز به کار

دارد مغرور بودن به کارش نمی آید..من عادت

..کرده ام که نون بازوی خودم را بخورم..ھمین کافی است

ھیچ نمی گوید..دلم بھ ھمین اطمینان نصف و نیمھ اش خوش می شود..می خواھم دفترش را ترک کنم کھ

صدایم میزند:خانم

مشکات..با اشاره ی چشم گوشھ ی اتاقش را نشان میدھد: تو محیط کاری من جای گل نیست..مخصوصا

..نرگس

!گل ھایم را بیندازم داخل سطل زباله..؟

...انگار نگاه متعجبم را میبیند کھ پوزخندش کش می آید:تو دفتر جدید ھم ھمین قانونھ

شکوفھ با اشک و آه وسایلش را جمع میکند ھرچند حبیب بھنود با اضافھ حقوقی کھ برایش واریز کرد دھانش

را بھ غرغرھایش

بست..شکوفھ ھم جائی برای خودش می خواھد. در خانھ ی بزرگشان با مادر و نامادری اش زندگی میکند..فکر

!...کن دو مادر

وسایل میزش را خالی میکند و می گوید خستھ شدم بس کھ دعواھایشان را دیده ام..می گوید مگر ما بچھ ھا

چھ گناھی کرده

ایم..نمی داند کھ ھمیشھ بچھ ھا قربانی می شوند..شکوفھ کھ برود من تنھا میشوم..اضطراب دارم کھ می توانم

114

از پس کارھا

بربیایم..از فرمایشات حبیب..حبیب..یادم مانده بھ گل ھای داخل دفترش..شاخھ ھای بی پناه نرگس میان سطل

..زبالھ ھایش

چرا گل ھا را دوست ندارد..؟چرا نرگس ھای صبور را دوست ندارد..؟

می دانم کھ دلیلی دارد..دلیلی کھ پوزخند می آورد روی صورتش و چشم ھایش غمگین میشود..خیالبافی ھای

مغزم پیشی

!میگیرند از ھم..کسی بھ اسم نرگس در زندگی اش بوده..؟

!کسی به نام نرگس را دوست داشته..یا دوست دارد..؟

!کسی که غم به چشم ھایش آورده یا پوزخند به لب ھایش..؟

!نرگس کنار مستان..کدام خوش آھنگ تر است..؟

من با ھمھ ی توانم می خواھم محکم بمانم..می خواھم در دفتر جدید بدون حضور شکوفھ ای دیگر ھم خوب

..بمانم

من می توانم بدون گل ھا ھم زندگی کنم اما بدون کار..بدون حقوق ماھانھ ھیچ کس بھ آرزوھایش نمیرسد...تو

میدانی کھ

!!..آرزوھایم مال چھ کسی است مگر نھ

115

وسایل دفتر را با کمک آقا مراد و آقای کاظمی جمع و جور کرده ایم..یاد اسباب کشی ھای خودمان می

افتم..امسال ھم خانھ ی

مامان فروغ..نمی دانم اگر او ھم سرش را بگذارد زمین عمھ جان و عمو جانم می گذارند میان ھمان دو اتاق

قدیمی زندگی کنیم

یا نه..باید کمی از حقوق ماھانه ام را پس انداز کنم...حبیب بھنود کنار در اتاقش

..می ایستد:دارم میرم دفتر جدید

آقای کاظمی می گوید کھ اگر امکان دارد ما ھم برویم می گوید می توانیم در جابجا کردن اتاق خودمان کھ کمک

کنیم.ھمیشھ

..دوست دارد بھ جای بقیھ حرف بزند..جای شکوفھ خالی کھ ادایش را دربیاورد

..آقای بھنود کھ سرتکان میدھد،بھ من میگوید پس شما و آقا مراد با من بیاین

کیفم را برمیدارم که با آقای کاظمی بروم..من و آقا مراد سوار پراید یشمی

اش..جلوتر از ما حرکت میکند..با مورانوی مسی

رنگش مثل نوردر افق میدرخشید.آقای کاظمی با حسرت می گوید کاش ما ھم از این پدرھای پولدار داشتیم و

من بھ خودم می

گویم کاش پدر رام و صبورم را داشتم..نه که مثل احمق ھا بگویم پول برایم

مھم نیست..نه..وقتی از بچه گی یاد بگیری که

116

ھمھ ی آن چیزھائی کھ دیگران دارند و تو نداری.. ھمھ ی وسایلی کھ پشت ویترین مغازه ھا ھست و میان

دستان تو نیست فقط

بھ خاطر ھمین اسکناس ھاست.. میفھمی کھ این اسکناس ھا نقش مھمی در بھتر شدن اوضاع دارد..اما کنار

ھمین چیزھا عادت

کردم به این که به حق ام قانع باشم.. چشم داشتن به داشته ی

..دیگران..حسرت داشتن آنھا نه کار من است و نه کار دلم

ساختمان دفترنزدیک مغازه ی چاری است.می توانم با کمی دقت ویترین اش را آن طرف خیابان ببینم..ھمان

مدلی است کھ چیده

ایم.. لبخندی کمرنگ روی لبم خط می اندازد..انگار سالھا از آن روزھا گذشتھ..شاید مادر چاری عروس صبور

وتحصیلکرده

..و ھمھ چی تمام اش را پیدا کرده باشد..از تصور چاری و ھمسرش لبخندم پررنگ میشود

سنگینی یک نگاه را می توانم حس کنم..یک نگاه کھ زیادی دقیق و ریز بین است..نگاھم بھ چشمان حبیب می

ماند.نگاه او بھ

طرح لبخندم و ویترین چاری..سرش را برمیگرداند..بی تفاوت از ورودی ساختمان می گذرد..سرش را بالا

گرفتھ و دست ھایش

...را بھ جیب شلوارش بند کرده..انگار دارد از میراث پدری اش بالا میرود..با اینھمھ اعتماد بھ نفس

دفتر جدید خیلی بزرگ تر است.آنقدر کھ مرا میترساند..نھ فقط از وسعت آن،بیشتر از اینکھ می توانم خودم را

بین ھمکارھای

117

تازه جا بیاندازم یا نھ..میان دو مھندسی کھ نمی دانم چھ ربطی بھ مرغداری دارند یا خانم شکیبا کھ برخلاف

اسمش اصلا صبر و

شکیبائی ندارد..از ھمان روز اول بیشتر از ھمھ غر زد و خواست تا اتاقش را آماده کنند..من میزم را با کمک

آقا مراد گذاشتھ ام

زیر پنجره ی سرتاسری سالن.میان پنجره ای کھ پرده ندارد و سیاھی زمستان را با سپیدی برف ھایش نشان

میدھد..اگر ماندگار

..شوم می توانم ھر چھارفصل را از ھمین جا نگاه کنم..می توان توقف مورانوی مسی رنگ را ھم ببینم

یک گلدان سفالی کوچک گذاشته ام روی میزم..خالی و غریب..انگار یک جنگ

پنھان میان خواھش دلم و قانون دفتر راه افتاده

بھ خودم میخندم..بھ خود ساده و خیالپردازم کھ این روزھا واقعیت را ھمان گونھ میبیند کھ میخواھد..کھ انگار

یادش رفتھ یک با

یک برابر نیست..ھوا سوز سردی دارد..ایستاده ام برای توقف تاکسی و به

ویترین مغازه ی چاری نگاه میکنم که مثل ھمه ی آن

روزھا شلوغ است..حدس زدنش سخت نیست کھ حالا در چھ حالی است..یا لاک ناخن تست میکند یا از مزایای

کرم ھایش حرف

میزند..مورانوی مسی میپیچد و راه دیدم را میبندد..بی توجھ است بھ من و حضورم..با گوشی اش حرف میزند

و میخندد..می

118

توانم از تھ دل بودن خنده اش را حس کنم..خدا را شکرمیکنم کھ برای چند دقیقھ ھم شده اخم ھایش را

فراموش کرده..تاکسی کھ

می ایستد نگاه میکنم...دو مردنشستھ اند روی صندلی پشت و انگار مالک آن ھستند..نھ پول ھایم اجازه میدھد

کھ دربست بگیرم و نھ

..دلم می خواھد کنارشان بنشینم..انگار حوصلھ ی راننده را سربرده ام کھ غرولندی می کند و میرود

حبیب مرا میبیند اما انگار نمی بیند..گاز میدھد و دور میشود و من پیاده قدم میزنم..من قدم میزنم و بھ پاھایم

ایمان دارم..امن تر

از این پاھا مگر چیزی در این دنیا ھست..؟

..

محمد و مجید آمده اند و من بی دلیل خوشحالم..از روشن شدن پوست صورتشان..از گل انداختن گونھ ھای

مرده شان..از محبتی

که میان مردمک ھاشان میلغزد..مادرم قربان صدقه شان میرود..چند سال

است که اینطور کنار ھم نبوده ایم..دلم میگیرد..جای

پدرم زیادی خالی است..سرشب ھر دو حاضر میشوند.دوستشان آمده تا آنھا را

به اولین جلسه ی گروه ببرد..محمد می گوید جلسه

ی خوش آمدگوئی..میروند و مادرم با اشک ھایش دعایشان میکند..من دعا

میکنم و زھرا دعا میکند..ای کاش ھمیشه ھمین طور

119

خوب و سر بھ راه باشند..من تا بھ حال این لذت را حس نکرده بودم..اینکھ محمد صبح خوش اخلاق بیدار شود

..و برای خرید نان گرم از خانھ بیرون برود

نمی دانی خوردن یک لقمھ از ان نان چھ مزه ی بی نظیری میدھد..مزه ی امنیت و توجھ.مزه ی مردانگی ھای

..مرد خانھ

کاش این روزھای خوب تمام نشود..لباس که میپوشم مجید ھم اماده

میشود..می گوید تو را میرسانم..مھم نیست که ھر دو پیاده ایم

این قدم زدن بھ ھمھ ماشین ھا می ارزد..شانھ بھ شانھ ی ھم میرویم و مجید لودگی میکند و مرا می

خنداند..این مجید بوی ھرزگی

ندارد و نعره نمیزند..افتاده شده..سن اش بالا رفتھ..بنفشھ جانش ھم رفتھ..روزگار میگذرد و ما ھم پا بھ پایش

میرویم..نذر خوب

ماندنش میکنم و نیت میکنم روزه بگیرم..مامان فروغ می گوید وقتی قبل حاجت نذرت را اداکنی خدا ھم بھتر تو

را بھ حاجت ات

میرساند..مامان فروغ این روزھا حالش خوب نیست..بھ قول قاسم کھ می گوید بوی حلوایش بلند شده..من

غصھ ی بعد رفتن اش

..را میخورم..اگر مجید و محمد سر کاری بروند وضع بھتر میشود..اگر بروند

کارھای این دفتر کمی بیشتر است..اینجا بدون شکوفه سخت میگذرد..اما من

مجبور به ماندن ھستم..به ساختن و ساختن..نمی

گویم سوختن..من زندگی کردن را دوست دارم..نفس کشیدن را وقتی سینه

120

ات از سردی ھوا به سوزش می افتد..وقتی حبیب

بھنود با اخم مطلبی را توضیح میدھد و انگار نمی داند کھ دنیا ھمین دو روز است..من ادم ھا را دوست

دارم..حلقھ ی دستانشان

دور یکدیگر..ایستادن در صف اتوبوس و ھمسایھ شدن با زنی کھ در یک مسیر خودمای میشود و درد و دل

..میکند

من با دھان روزه خرده فرمایش ھای خانم شکیبا را انجام میدھم و بھ خودم میگویم اگر با احساس ریاست

کردن حالش بھتر

..میشود بگذار بشود

اقا مراد چای و شیرینی می اورد می دانم مناسبت ان بھ خاطر راه اندازی یک تولیدی دیگر از مرغ ھای مادر

است..بھ من کھ تعارف میکند برمیدارم..می گذارم کنار میز و

انگار دلم نمی خواھد این ادم ھا بدانند کھ روزه ام..حبیب روی صندلی نشستھ و با مھندس سعیدی حرف

میزند.راجع بھ سرمای زمستان و دمای مرغداری ھا..من سرم را گرم

کارھای کامپیوتر کرده ام..اقای کاظمی کنار میز می ایستد:خانم مشکات چای

..سرد شد..بخور دیگه..شیرینی اش ھم خوشمزه است

من نمی دانم چرا این ادم انقدر با ھمھ راحت برخورد میکند..سریع صمیمی میشود..نھ کھ چشم بدی داشتھ

..باشد..نھ..ادم محترمی است.انگارعادت کرده ھمھ جا سرک بکشد

...خانم شکیبا می خندد:لابد می خواد لاغر کنھ

121

بعضی ھا ذاتا بدجنس ھستند و من تازه این صفت را در شکیبا دیده ام..لبخند میزنم:روزه ھستم اقای کاظمی

..شما بفرمائید

لبخندش کاملا منظور دار است این خانم:نذر کردی از مشکلاتت کم بشھ..؟

دستم عرق کرده..دیروز من و مجید را دیده کھ با ھم بھ شرکت امدیم..ھر چند مجید این روزھا خیلی خوب است

اما مثل او شیک

نیستیم..ماشین شخصی ھم نداریم..سوار اتوبوس میشویم..نگاھی بھ ساعت می اندازم کھ دارد نزدیک میشود

بھ اذان مغرب:چرا

..برای رفع مشکلات خانم شکیبا..!؟من روزه ام برای شکر گزاری

حرفم تلخ نیست اما چھره ی او را بھ اخم مینشاند..کیفم را برمیدارم..ساعت کاری من بھ پایان رسیده..نگاھم تا

صورت خونسرد

حبیب بالا می اید..نگاھش کمی خیره است..رنگ چشمانش قھوه ای روشن است..یک رنگ شبیھ شیر

قھوه..نگاھش دوری روی

من میزند..من بھ این طور دیده شدن عادت ندارم..نگاھم بھ کفش ھایم می ماند..کفش ھایمان نزدیک ھم

است..یک جفت کفش

چرم مردانه ی بزرگ..کنار یک جفت کفش کوچک و کھنه ی من..لبم میلرزد از

..این تبعیض..از این ھمه تفاوت حتی بین کفش ھامان

122

..قبول باشھ خانم..میتونید تشریف ببرید-

سرم کمی بالا می اید.نگاھش را گرفتھ اما دیر با مھندس سعیدی حرف نمیزند..ھوای سرد بیرون را نفس

میکشم.صدای اقا مراد را

...میشنوم...با جعھ ی شیرینی کنارم می ایستد:این سھم شماست..ما رو ھم دعا کنید

من با جعبھ ی شیرینی میان دستانم بھ راه می افتم..صدای اذان کھ بلند میشود روزه م را افطار میکنم..با یکی

از ھمان شیرینی

...ھا کھ عجیب بوی حبیب بھنود را میدھد..مزه ی نگاھای خونسرد و دقیق اش

مادرم دست ھایش را بلند میکند سمت قبلھ..بھ گمانش با بلند کردن دست ھا خدا نزدیک تر می شود..می گوید

خدایا ھمھ ی بنده

ھایت را بھ راه راست ھدایت کن..می گوید بھ بچھ ھای من ھم کمک کن..مادرم ھمیشھ اولین دعایش مال

دیگران است..بعد

میرسد بھ ما..دعا میکند بھ جان فرھاد..نمی دانی کیست..یکی از بچھ ھای NA است..حالا فکر کن اینی کھ

گفتم چیست..می گویند

انجمن معتادان گمنام..یکی از اعضای ھمین انجمن است..پسر پولدار یک حاجی بازاری کھ سال ھا اعتیاد

داشتھ..سال ھا

مصرف کرده..حالا پاکی دارد..محمد در خانھ با افتخار می گوید..پنج سال پاکی دارد..می دانی پنج سال تزریق

نکردن و

123

مصرف نکردن چقدر سخت است..؟

اراده می خواھد آن ھم از جنس فولاد..حالا بیرون خانھ منتظر است تا با مجید و محمد بھ یکی از این جلسھ ھا

برود..در جلسھ

ی دیشب یک چیپ گرفته اند..شبیه به جاسوئیچی است..سفید و گرد..به نام

خوش امد گوئی..برای معتادینی که تازه ترک کرده

اند..یک جور تشویقی است..مادرم چیپ ھا را گذاشتھ کنار تلوزیون و گاھی کھ رد میشود نگاھشان میکند..مثل

اینکھ سند پاکی

بچھ ھاست..زھرا اسم فرھاد را گذاشتھ رادوین.. می گوید بھ ھمچین آدم ھائی باید گفت جوانمرد..نگاھش

میکنم و بھ خودم می

گویم زھرا ھم بزرگ شده..آنقدر که کسی توجه اش را جلب کند..کاش کسی

..پیدا شود که لایق باشد..لایق خوبی و نجابت اش

ھوا سوز بدی دارد..مادرم می گوید آسمان باردار است..زھرا می خندد و مادرم اشاره میکند کھ نگاه

کن.ابرھایش بار برف

دارد..کمی زودتر برای رفتن بھ شرکت راه می افتم..مادرم می گوید رویت را بپوشان..روسری بافت بزرگم را

دورم می

پیچم..یک جورھائی ھم سرم را گرم نگه می دارد و ھم شانه ھایم را..باید چند

کلاف کاموا بگیرم..یک میل و کمی ھمت.میشود

سیاھی و سردی زمستان را پشت سر گذاشت..حبیب پالتو پوشیده..کوتاه و خوشرنگ..رنگش گرم است..شتری

124

یا چیزی در ھمان

طیف..نیم بوت قھوه ای سیر ھم پوشیده..عادت دارد وقت نشستن پاھایش را بیاندازد روی ھم..کفش ھایش

..مشخص می شود

امروز مرتب تر از ھمیشھ است..جای شکوفھ خالی کھ غیبت اش را بکند و بگوید خر ھمان خر است حتی اگر

پالونش را عوض

کنند..آقا مراد برایش فنجانی قھوه میبرد..نمی دانم چطور تلخی اش را تحمل

می کند..بی شکر..بی شیر..بی خود نیست که ھمیشه

اخم دارد...عادت ھایش متفاوت است..امروز متوجھ شدم کھ وقتی مینشیند سرش را تکیھ میدھد بھ پشتی

صندلی.. انگار گردنش

زود بھ زود خستھ میشود..دلم شیطنت میکند کھ با کمی ماساژ خوب میشود..بھ این فکر موزی چشم غره ای

میروم و کارم را

ادامھ میدھم.. امروز کارھای دفتری اش زیاد است کھ برای غذا ھم نمی رود..آقا مراد دوباره فنجان اش را پر

میکند.تمام صبح

را قھوه خورده ..معده ی بیچاره اش چھ گناھی کرده نمی دانم..بستھ ی کیک را برمیدارم و بھ آشپزخانھ

میبرم..با کارد چند برش

بھ آن میدھم و میچینم داخل پیش دستی..آقا مراد فنجانش را پر کرده کھ ظرف کیک را ھم داخل سینی

..میگذارم

.. از صبح دارن با معده خالی قھوه میخورن..بگید توی آشپزخونھ کیک داشتیم

125

پشت میزم نشسته ام و دلم دل میزند..من و اینھمه جسارت..من و قسمت

!کردن کیک ساده ام با حبیب بھنود..؟

!دارم با خودم چکار میکنم..فکر کردن بھ مردی کھ ھیچ تکھ ای از زندگی اش با من جور نیست..؟

!بال و پر دادن بھ احساسی کھ خودم ھم نمی دانم چیست..؟

ضربان قلبم نھ تند میشود و نھ کند..این احساس ھیچ ربطی بھ قلبم ندارد..این خوب است یا بد..؟!کاش کسی بھ

من می گفت..کسی

میدانست. دستم را میگذارم روی شقیقھ ام..این حس و حال باید نامی داشتھ باشد..وقتی بدانم این حس چیست

بھتر می توانم درک

...اش کنم...کاش میدانستم کھ چیست

دیشب تا دیر وقت بیدار ماندم..آنقدر میان رخت خوابم بھ خودم و بھ احساسم پیچیدم کھ صبح شد..امروز

خورشید پیدا نیست..دل

آدم میگیرد از سیاھی آسمان..نھ کھ آسمان دلگیر باشد..نھ..آدمی کھ خودش دلگیر است ھمھ چیز را اینطور

میبیند..من دلم گرفتھ

مثل گلویم کھ گرفتھ..توکھ نمی دانی چھ شده..دیشب محمد ومجید..اشکم سرمیخورد روی گونھ ام..دیگر آه ھم

نمی کشم..دیشب

ھر دو مصرف کرده اند..ھر دو پاکی شان را داده اند بھ حراج..مثل غیرت شان..محمد نمی توانست روی

126

پاھایش بند شود.روی

ایوان تا خورده بود روی زانوھایش..دستم بند شانھ اش شد..تکانش دادم و زار زدم کھ تحمل ات ھمین قدر

..بود..ھمین چند روز

گفتم حالم را به ھم میزند..حالم را بھم میزنند..تکانش دادم و اشک ریختم اما

.ھیچ کدام حرفی نزدند..چه حرفی داشتند که بزنند

آب سرد را میپاشم روی صورتم..تمام دندان ھایم میلرزند..لباس کھ می پوشم نگاھم می افتد روی دھان نیمھ

باز محمد و دمر

خوابیدن مجید..زھرا چفت مادرم خوابیده..امروز تلخ است میدانم..تلخی اش ازھمین دقایق نشستھ بھ

گلویم..گاھی باید غم ھا را

خورد و گفت این نیز بگذرد..اما نمی دانم چرا امروز دلم صبوری نمی کند..با من ھمراه نمی شود..سر بھ

.طغیان برداشتھ میان پوستھ ی رام و صبورم

امروز ھیچ چیز این دنیا برایم ارزش ندارد..برف ببارد یا نھ..حبیب قھوه ی تلخ بخورد یا شیرین چھ اھمیتی

دارد..من دارم میان

روزھایم زنده بھ گور میشوم..من دلم خوش بود بھ برادری شان..بھ شانھ شان..حالا دوباره من ھستم و حسرت

ھائی کھ انگار

تمامی ندارند..من ھستم و روز و شب ھائی کھ می دانم با خون دل میگذرند..نمی دانی چھ حال بدی است کھ

تمام امید آدم ناامید

شود...آقا مراد میپرسد از کیک ھای دیروزی ندارم..نگاھش کھ میکنم می خندد:مھندس گفتن خوشمزه بوده

127

..خواستم اسمش و بدونم کھ براشون بخرم

مھندس..؟! حبیب را می گوید..حبیب بھنود کھ مشکلاتش بھ پررنگی بدبختی ھای این زندگی نیست..مادرم

ھمیشھ می گوید

در این دنیا کسی بی غم نباشد..راست می گوید..بھ غیر این باید شک کرد..خانم شکیبا دوباره قیافھ گرفتھ..من

امروز حوصلھ ی

ھیچ کس و ھیچ چیز را ندارم..راه کھ میرود تق و تق کفش ھایش روی اعصاب است..نمی دانم خودش خستھ

نمی شود از اینھمھ

زنانگی نازیبا..از اینھمھ تجمل در محیطی کھ سر و کارمان با مرغ و جوجھ ھاست..؟صدای زنگ تلفن نمی

گذارد بھ این

سمفونی درد آور گوش دھم..گوشی را کھ برمیدارم صدای ظریف و دخترانھ ی قشنگی میپیچد میان گوشم:با

آقای بھنود کار دارم..ھستن..؟

این قلب من است کھ ضربان ندارد..؟مگر کار داشتن با حبیب بھنود جرم است..؟لب میزنم اما صدایم در نمی

آید..خودش ادامھ میدھد:من خانمشون ھستم..اومدن شرکت..؟

خانم یعنی ھمسر یا دوست..؟یک جائی میان سرم درکی از شنیده ھا ندارد..درکی از خانم بودن و ھمسر

بودن..الو الو گفتن

ھایش کھ بلند می شود کلمات راه پیدا می کنند میان حنجره ی خشکیده ام..لب میزنم:چند لحظھ اجازه بدید خانم

..بھنود

گوشی تلفن روی میز می ماند اما من ایستاده ام..این قلب آرام گرفته..نه

128

تند..نه کند..قدم ھایم پشت در اتاقش می ایستد..در میزنم

و اجازه نمی دھد..در باز می کنم و اخم میکند..اخم می کند و لب میزنم..می گویم ھمسرش پشت خط

است..نگاھش می کنم و او

خیره مانده بھ میزوودست ھایش روی گوشی تلفن سیاه رنگ می ماند و می چسبد بھ بناگوش مردانھ اش:جانم

..عزیزم...عزیزم کھ می گوید برمیگردم

!من کھ گفتھ بودم امروز تلخ است..نگفتھ بودم..؟؟

کارھایم را انجام میدھم لیوان چای ام دست نخورده مانده کنج میز..حبیب بھنود

متاھل است که باشد..من از رنگ پیراھن ھایش خوشم می آمد عاشق که

نبودم..بودم..؟

من از عادت ھایش می دانستم علاقھ ای کھ نداشتم بھ این مرد..داشتم..؟؟

!من برای خودمخواب ھای رنگی میدیدم بھ او کھ ربطی نداشت داشت..؟

او از نرگس ھا بدش می آمد و من دوستشان داشتم..او قھوه ی تلخ میخورد و من نخورده کامم تلخ است..اینھا

!ھم میشد تفاوت نمیشد..؟؟

شیشھ ھای پنجره ھا ریختھ اند..باد سرد اشک ھا را پاک می کند..مادرم تکیھ داده بھ دیوار و خستھ است از

این زندگی..مادرم

نگران دخترھایش است و دلگیر پسرھایش..ھنوز کھ سر سجاده زانو می زند می گوید راضی ام بھ رضای

تو..من نمی دانم

مادرم روزھای خوب ھم داشتھ یا نھ..دلم می خواھد پا بگذارم روی شیشھ ھا و از ھمھ دنیا رد شوم اما نمی

129

شود..نمی توانم..من

زمینی کجا بروم..کاش پرنده بودم..پرنده ھا خوش بخت تر از انسان ھا ھستند..من بال ھایم را گم کرده ام..من

عادت کرده ام بھ

زندگی کردن..باید این شیشھ ھا جمع شود..زھرا کھ بیاید دلش می شکند..دلم شکستگی دلش را طاقت

ندارد..اتو موی زھرا رفتھ

محلھ ی آذر..ھمین چند ھفتھ ی قبل مادرم برایش خریده بود..زھرا موھایش را صاف می کرد و کج می ریخت

روی پیشانی

..اش..حالا باید سرش را کج بگیرد و جای خالی اش را نگاه کند

مادرم غصھ می خورد کھ جنس رفتھ است و قرض اش مانده..مامان فروغ می گوید زمستان می رود و رو

سیاھی بھ زغال می

ماند..نمی دانم..روسیاھی محمد و مجید را چطور باور کنم..تو میدانی پول دلخوشی زھرا چند بستھ کراک

میشود..؟

!صدای سرفھ ھای مادرم بلند می شود..سینھ اش تنگ است مثل دلش..اصلا زندگی کرده..؟؟

کاش یکی پیدا می شد تا محله ی آذر را از روی زمین پاک میکرد..کاش تمام آن

خانه ھای سازمانی با پنجره ھای نرده خورده

ی سبز برای ھمیشه می مرد..کاش دستانم توان داشت و خدا را می کشید

پائین روی زمین تا ببیند که آدم ھایش دارند گرگ می

130

شوند و یکدیگر را می درند..مامان گلی این روزھا مریض است..از تمام سایھ ھا می ترسد و از تمام آدم

ھا..مادرم بیشتر سر

میزند و ھر بار مامان گلی می گوید کھ یکی روی دیوار حیاط نشستھ نگاه کن..؟

مادرم لب می گزد کھ شاید دیده..من میان برف ھای تازه نشستھ قدم میزنم..دیگر از پنجره ی بزرگ سالن نمی

خواھم ببینم کھ

آمده..من عادت بھ داشتن مال دیگران نکرده ام..من ساده ام و رام و اھلی اما دست برای برداشتن آنچھ کھ از

من نیست دراز

نمی کنم..من غرورم را می گذارم زیر پاھایم و رد می شوم اما دلم را نمی بازم..اگر فقط کمی این روزگار بھتر

میشد.

اگر

محمد و مجید پاک می ماندند روز ھایم بھتر میشد..نیاز بھ ھیچ دیواری نداشتم..حبیب می آید و نگاه می

کند..من سنگینی اش را

حس می کنم..می ایستد کنار میز و میپرسد طوری شده خانم مشکات..؟

من نگاه می کنم بھ چانھ اش و بھ چشم ھایش نھ..من بھ مرد زن دیگری نگاه نمی کنم..بگذارد این چشم ھا در

چشم خانھ دو دو

..بزنند...اصلا جان دھند من بھ روی این چشم ھا حصار میزنم

! خانم مشکات..؟

131

.. خوبم آقای بھنود..یھ سرماخوردگی ساده است

کفش ھای امروزش سیاه ھستند..شلوارش ھم ھمینطور..شاید عزیزم برایش

لباس ھا را میچیند..شاید آنھا را کنار ھم جلوی آینه

ست می کند..این عزیزم کھ صدایش ملایم و لطیف بود و بی دلیل احساس میکردی آدم خوبی پشت اش جا

..خوش کرده

می گوید بیشتر مواظب خودتون باشید..سرمای امسال بی سابقھ است..نمی داند کھ سرماخوردگی پوستھ

..است..قلبم درد میکند

!اما چرا قلبم درد میکند..؟

!چرا عطر امروزش از این بینی کیپ شده تا میان سینه ام پیش می آید..؟

چرا مشکات که می گوید دلم می خواھد یکبار بگوید مستان تا بدانم اسم من

..سر زبان او به خوش آھنگی اسم او سر زبان من ھست

من روی چشم ھایم حصار زده ام اما امان از این دل..قلب نھ..فقط دل..مامان گلی می گوید آدم با چشم ھایش

میبیند و با دلش می

پسندد..من چه کنم با دلی که خودش دیده..با چشمی که نمی خواھم

ببیند..من عشق را نمی شناسم..حبیب مھم باشد یا نه من

اعتقادی بھ عشق ندارم..من از آدم ھای جدید می ترسم..حبیب برای من جدید نیست ھست..؟!مامان فروغ شب

132

کھ خوابید دیگر بیدار نشد..مادرم صبح تن یخ کرده اش را میان تختش پیدا کرد..نمی دانم چقدر میان تنھائی و

تاریکی اتاقش جان بھ سر شد..چقدر مثل پدرم میان جان دادن ھایش خدا را صدا زد..زن با خدائی بود..تندی

زبانش ھم دیگر

..عادت شده بود..ھنوز خیلی زود است کھ بخواھم بگویم خدابیامرز..طفلک مامان فروغ

حالا این خانھ عزادار است..عمھ جان و عمو جانم بھ عذای مادرشان نشستھ اند..من فکر میکنم بھ اینکھ اینجا

باز ھم خانھ مان

می ماند یا نھ..زھرا ھم مثل من..ما میان دردھامان ھم دنبال راھی برای تسکین درد دیگری ھستیم..مامان گلی

اشک چشمش را

پاک می کند و می گوید چند وقت دیگر نوبت اوست..تصور من از مرگ به مردن

پدرم میرسد..به سینه ی یخ زده اش..به چشم

..ھای بستھ و لب ھای بستھ اش

133

تو نمی دانی چقدر سخت است..من داخل اتاق مانده ام و نگاھم دو دو میزند روی کیف ھای زنانھ..من میترسم

از مجید و محمد

و آبروریزی..از خواستن آنھا برای داشتن پول بیشتر..چھ اھمیت دارد کھ از کیف عمھ جانم بردارند یا کیف

..دیگری

دو روز را خانھ ماندم و کمک کردم..بھ مجید و محمد پول دادم کھ جلوی جمع نباشند..مادرم بھ ھر دو باج

میدھد تا با آن سر و

وضع میان مھمان ھا عقب و جلو نشوند...امروز باید برگردم شرکت..برگردم پشت میزم کنار پنجره ی بزرگ

سالن..گلدان خالی

ام بی گل مانده و انگار دیگر اھمیت ندارد..برف ھا تازه آب شده اند و سوز بیشتری دارد این ھوا.آنقدر سرد

کھ سینھ ام را بھ

درد می اندازد..پاھایم ھم انگار جان ندارند کھ می افتند گلٍ یکدیگر..زانویم روی برف ھای خیس خورده ضرب

..میگیرد

..بھ خودم می گویم پس کجاست قھرمان رمان ھای عاشقانھ تا دست زیر بازویم بگذارد

134

خنده نشستھ روی لبم..چھ می شود کرد گاھی باید با خودت بگوئی و بخندی..آدم ھا ھمیشھ کارھای تو را درک

..نمی کنند

آدم ھا گاھی بھ نفس کشیدنت ھم کار دارند و میپرسند چرا..دستی بھ زانو میزنم و راست می ایستم..این پاھا

شرف دارد بھ ھزار

بازوی مردانھ..تو خیال میکنی ندارد..؟

یک قدم دیگر برمیدارم..کند و با درد..لبخندم غلیظ میشود..قھرمانی سوار بر

!ماشین ھم نداریم..؟

تا بھ شرکت برسم لنگ میزنم و لبخند میزنم..امروز خوب است..احساس خوبی دارم..ھوا ملس است..سردی

اش حالا شکستھ و

می توان نور خورشید زمستانی را حس کرد..از ھمان نورھائی کھ خودت را میکشانی کنج دیوار تا گرمت کند

و پشت پلک ھای

بستھ ات بتابد..بھ جای مورانوی مسی رنگ حبیب یک ماشین دیگر پارک است..از آن ھائی کھ فقط روی جلد

مجلھ ھای ماشین

135

سواری یافت میشود..رنگ مشکی براقی دارد..رینگ ھایش ھم نقره ای و زرشکی است..ابروھایم بالا

میرود..صاحب آن بی

شک حساب مالی پر و پیمانی دارد..از پلھ ھا بالا میروم و ھنوز بھ تنھائی آسانسور عادت نکرده ام..آقا مراد

تند و تند مشغول دم

..کردن قھوه است..جای شکوفه خالی که بگوید آب زیپو

نگاھش بھ من کھ می افتد فراموش می کند چند روزی غیبت داشتھ ام و عزادارم..تند دستور میدھد:بیا کمک

خانم مشکات.آقا

مھمان مھم داره این شیرینی ھا رو بچین تو این ظرف..یک ردیف کاکائوئی می گذارم و ردیف بعد میوه

ای..پس ماشین مھمان

...حبیب است

صدای خنده ی حبیب و مھمان اش می آید..قھقھھ ھای مردانھ..از ھمان ھائی کھ نمی دانی بابت چیست اما بی

اراده حرص ات

136

را در می آورد..آقا مراد سینی پذیرائی را با خودش میبرد و من از میان نیمھ ی باز در می توانم طرح پاھائی

را ببینم کھ پای

..حبیب نیست..حبیب سر کار جین نمی پوشد..کتانی ھم بھ پایش ندیده ام..اما پاھایش حسابی بلند و کشیده است

خانم شکیبا جلوی آقا مراد را میگیرد:مھمان مھندس بھنود و میشناسی آقا مراد..؟

..آقا مراد قیافھ گرفتھ:پدرشون و میشناسم خانم شکیبا..آقای کولائیان و کیھ کھ نشناسھ

بھ گوش من کھ آشنا نیست..خانم شکیبا با چشم ھائی کھ برق آشنائی دارند خیره میشود:وای..ھمون کھ

ساختمان بیمارستان

واھدا کرده..کتابخونھ مرکزی ھم ھمینطور..اگھ اشتباه نکنم ھمین یھ پسر و ھم داره..درستھ آقا مراد..؟...

خنده ام میگیرد از اینھمھ ھیجان و دقت..روی چھ حسابی اینھمھ اطلاعات درباره ی یک خانواده ی آنچنانی

..دارد را نمی دانم

آقا مراد مثل سخنگوھا گلوئی صاف میکند:اون کولائیان پدربزرگ این آقا میشن..پدر مھندس نماینده مجلس

..بودن

نماینده ی مجلس..؟یک اسم بھ خاطرم می آید..اسمی کھ برای اولین باری کھ رای میدادم روی برگھ

..نوشتم..داوود کولائیان

خنده ام را می خورم:آقا مراد شما ھم کھ کلی اطلاعات دارین..؟

137

..بھ رویم لبخند مییزند:مرد خوبی بودن مرحوم کولائیان..ھمھ میشناسنشون

.. من ھیچ وقت اسمشون بھ گوشم نخورده

..شکیبا چشم می گرداند:آخھ تو حومھ ی زندگی شما کھ نبودن مشکات جان

این آدم..ابرو بالا میدھم:خوب راست میگی شکیبا جان..طرف حومھ ی ما آدم ھای صاف و ساده زندگی می

کنند..نھ آدم ھائی کھ

..تا پاشون بھ بالا بالا ھا رسید ھمھ چیزیادشون رفت

!با اخم دست بھ کمر شد:مگھ قرار بود ریز بھ ریز کارھاشون و بھ شما توضیح بدن..؟

دلم نمی خواھد سر بھ سرش بگذارم..اما این حرف ھا ھمھ گوشھ ای از ذھنم مانده بود..کھ برداشتن محلھ ی

آذر کار من و آدم

!ھای عادی نیست..کار کسی است کھ قدرت داشتھ باشد..دست ھای توانای یک نماینده ی مجلس..؟

از اینکھ جوابی بھ او نداده ام خیالش راحت میشود..سر برمیگرداند و دوباره آقا مراد را بھ حرف میگیرد..با

او تا آشپزخانھ

میرود..بی حوصلھ برمیگردم سمت میزم..اما آنجا میان چارچوب اتاق حبیب مردی ایستاده..مردی کھ دست

ھایش را فرو کرده

138

داخل جیب شلوار جین اش و آدامس میجود..مردی کھ با نگاھش بالا و پائینم می کند و انگار چیز دندان گیری

برایش نباشم..فقط

!نگاه میکند و سرش را سمت داخل اتاق میگیرد:حبیب جدیدا با خالھ سوسکھ ھا ھمکار شدی..؟

می گوید خالھ سوسکھ و نمی داند من با این کلمھ بھ چھ روزھائی برمیگردم..نمی داند کھ یادم می افتد بھ خانھ

مان و پدرم و

..کوچه مان..به حبیب بھنود که کنج دیوار مرا سفت گرفته بودو تھدید میکرد

بی اراده گستاخ میشوم..انگار ھمھ ی بدبختی ھای زندگی من بھ گردن پدر اوست کھ نماینده ی مجلس

بوده..چشم ھایم را با

تحقیر جمع میکنم:خالھ سوسکھ خیلی بھتره ازکسی کھ دستش بھ قدرت بنده و ھیچ کاری نمیکنھ..اینطور

نیست آقای کولائیان..؟

گار من نیستم که اینطور حرف میزنم..تک خنده ای میکند و می گوید:چه ....

..زبون دراز

شکیبا مات ایستاده و نگاھش میکند..برمیگردم سمت میزم کھ صدای حبیب می آید:چی میگی تو دامون..؟

نیم نگاھم روی لباس امروزش می چرخد..کت و شلوار اسپرت فیلی اش حسابی جذاب اش کرده..بلوز چھار

خانھ ی زیتونی و

سورمھ ای ھم بھ صورت اخمویش می آید..نمی دانم چند لحظھ براندازش کردم اما یک نگاه تیز..از ھمان ھائی

کھ کاملا زیر

نظرم داشت از دامون کولائیان دریافت کردم..خنده اش اینبار حالت پوزخند گرفت..حبیب ھنوز منتظر بود تا او

بھ حرف

139

بیاید..اما بی توجھ بھ حضور من و شکیبا دوباره جویدن آدامس اش را از سر گرفت:امشب منتظرتم..با نرگس

..بیا

نگاه من بھ حبیب می افتد..بھ شاخھ ھای نرگس میان دست ھای خالی ام..اسم زنش نرگس است و او نرگس ھا

را دوست ندارد..؟

گفت در شرکت من جای ھیچ گلی نیست بخصوص نرگس..شاید حبیب ھم یاد

حرف ھایش می افتد که نگاھم میکند..نگاھمان

برای اولین بار است کھ بھ ھم خیره می ماند..اولین دفعھ ای است کھ من بھ چشم ھای یک مرد خیره مانده

ام..این چشم ھا بر

..خلاف اخم ابرویش ،ملایم است

.. حبیب..گوشی ات زنگ میخوره

نگاھم جدا میشود و می ماند روی جای خالی قدم ھایش..این چشم ھا گاھی برخلاف دلم رفتار می کنند..میبینند

آنچھ کھ قسم

خورده بودم نگاه نکنم..نگاھم بھ تصویر صورتم می افتد..روی شیشھ ھای پنجره..چشم و ابروی تیره ام روی

سفیدی صورتم

!کاملا به چشم می آید..خاله سوسکه را مگر به سبزه ھا نمی گویند..؟

پیشانی ام بلند است..لبه ی مقنعه ام تا رستنگاه موھا پائین آمده..این مرا

شبیه خاله سوسکه ای کرده که از حبیب لقب گرفته ام و

140

دامون کولائیان..؟

خانم شکیبا جلویش تاب میخورد و حرف میزند..معلوم است توجھی بھ پرچانگی او ندارد..چھ تفاوت قد فاحشی

ھم دارند..با آنکھ

شکیبا طبق معمول یکی از آن کفش ھای پاشنھ دارش را پوشیده..تصور می کنم اگر من کنارش بایستم چطور

..می شود

شک ندارم کھ بھ زحمت بتوانم بھ سینھ اش برسم..لبخندی بھ لبم می آید..با چھارپایھ احتمالا قدم بھ زیر

گردنش میرسد..خدایا قد

!که قسمت بنده ھایت میکردی من کجا بودم..؟

دوباره نگاه بی حرف و بی تفاوتش را با چاشنی لبخند شیطنت باری نثار من می کند..من احمق..من

احمق..دارم قد او را رصد

می کنم..؟دارم فکر می کنم سرم کجای سینھ اش قرار میگیرد..؟

داغی گونھ ھایم از شرم نیست از خشم است..می چسبم بھ پنجره تا خنکی شیشھ کمی از التھابم کم کند..اما

آنجا..درست زیر

پنجره..جائی رفت و آمد حبیب را نظاره می کنم..مجید ایستاده..مجید با آن سرو

وضع..نمی فھمم چطور عقب می روم و کیفم را

برمیدارم..باید قبل از اینکھ بیاید بالا بروم..باید چیزی را کھ بھ خاطرش تا اینجا آمده را بدھم دستش..پول

141

لعنتی..این کاغذھای بھ

اصطلاح بی ارزش کھ این روزھا آبرو میخرد..ھمین کاغذھائی کھ بعضی ھا می گویند چرک کف دست

تا پائین برسم نفسم میبرد..نگھبانی جلوی مجید را گرفتھ و نمی گذارد بالا بیاید..خدایا ابرو و حیثیتم..خدایا

این یکی را نمی توانم از دست بدھم..دستم را بند بازویش می کنم کھ برویم..چشمانش سرخ است و

آبدار..دست ھایش میلرزند و تنش بوی عرق خماری می دھد..من می دانم الان ھیچ چیزیز برایش ارزش

..ندارد..فقط پول می خواھد و مواد و دیگر ھیچ

می کشمش سمت بیرون می غرم:اینجا چیکار می کنی مجید..چی می خوای..؟

نگاھش را میدھد بھ دست ھایم..دست ھای لعنتی کھ کیفم را محکم گرفتھ..دست میبرم و اسکناسی بیرون می

..کشم..اسکناس را میگیرد و می گوید ببخشید..اما احتیاج داشتم

من درک می کنم..من احتیاج ھمھ ی آدم ھای دنیا را درک می کنم..می دانم کھ نداشتن یعنی چھ..می فھمم کھ

خمار چیزی بودن چگونھ است..ھمھ ی مردم دنیا حق دارند عصبانی و ناراحت شوند..حق دارند داد

بزنند و آبرو بریزند..باید بعضی ھا آرام بگیرند تا آنھا ھم آرام شوند..من ساکت می مانم..من حرف نمی

..زنم..ھمھ ی را درک می کنم..ھمھ را

برمیگردم و قدم ھای پرشتاب و خستھ اش را میبینم..اینھمھ شتاب برای بیشتر زجر کشیدن..بیشتر فرو رفتن

بھ چشمانم اشک می آورد..تو کھ نمی دانی چقدر سخت است ھم خونت را اینطور دربھ در ببینی..چقدر

سخت است کھ برادرت را مفلوک و بدبخت ببینی..تو خیال می کنی فرقی دارد کھ برادرت دکتر باشد یا بیکار..؟

مھم خونی است کھ در رگ ھایتان مشترک است..مھم دردی است کھ از دردش می کشی..نگاھم بی

اراده برمیگردد سمت پنجره ھای بالا..سمت جائی کھ می توان خیلی واضح خیابان را دید..یکی آنجا

142

ایستاده..یکی کھ قد بلندش را میبینم و نمی دانم کیست..حبیب یا دامون..بھ خودم می گویم چھ فرقی

میکند..این دردی است کھ روی شانھ ھای توست..روی شانھ ھای زھرا و مادرم..قضاوت دیگران مگر از این

درد کم میکند..راه می افتم سمت شرکت و یک جا از قلبم درد می کند..جائی کھ غرورم را فراموش

کرده بودم و کمی آبرو نگه داشته بودم..مرد نگھبان پرسشگر نگاھم می کند و

من نمی فھمم چرا چشمانم نم اشک میگیرد..منی که در مرگ پدرم اشک ھایم

خشکیده بود چرا امروز گونه ھایم خیس می شود و

..شوری اش تا روی لبم می آید..پلھ ھا را بالا می روم و میشمارم..ھفده..ھجده..نوزده..ب یست

وقتی مدرسھ می رفتم نمره ی بیست برایم بھترین چیز بود...یکجورھائی مثل تکامل بود..حالا دارم بیست سال

را تمام می کنم

تکامل یافتھ و پختھ شده ام..تو خیال می کنی بیست سالھ ھای دیگر بھترند یا بدتر..؟

..دست می کشم و رد اشک را پاک می کنم..بھ خودم می گویم این نیز بگذرد

کت اش را انداخته روی بازویش و با دامون کولائیان حرف میزند..نگاھم را از ھر

دو میدزدم..قصد نشستن دارم که صدایم

..می کند:حاضر باشید باید بریم مرغداری

دامون یک سرو گردن از حبیب بلندتر است و وقتی پشت اش می ایستد کاملا او را در احاطھ دارد..نمی دانم

چرا امروز حواسم

انقدر پرت میشوم..اخم درھم حبیب می گوید از اینکھ منتظر شده ناراضی است..کتش را تن می کند:خانم شکیبا

ھم میاد..پائین

..منتظرم

چاره ای نیست..من امروز مجبور به تحمل خیلی چیزھا ھستم..مجبور به

..ھمراھی حبیب بھنود..نشستن در ماشین او

143

..ھمراه شدن با شکیبا و گوش دادن بھ حرف ھای کاملا بی سرو تھ

شکیبا ببخشیدی می گوید و جلو می نشیند..اگر ھم نمی نشست من ھرگز این جرات را نداشتم..دامون سوار

عروسک خوشگلش

شده..با آن قد بلند چطور جا شده میان ماشین را نمی دانم..نگاھش کھ میکنم میبینم صندلی را تقریبا

خوابانده..مرفھ بی درد بھ او

ھم می گویند..؟

حتما دو روز دیگر بھ خاطر کوتاھی سقف ماشین عوضش می کند..من بھ فکر پول نان ھستم و یکی آنقدر دارد

کھ حساب از

دستش رفتھ..من غصھ ی پول کلاس ھای سال بعد زھرا را میخورم و یکی بی درس خواندن می نشیند پشت

میز دانشگاه..یا

اصلا می شود مدیر عامل یک شرکت..یکی مثل من پیاده می آید و گاھی اتوبوس را بھ تاکسی ترجیح می دھد و

پولش را می

گذارد زیر بالش محمد و مجید..نه که خیال کنی این پول را میدھم تا بیشتر مواد

بزنند نه..این روزھا به قدری ضعیف شده اند که

می ترسم وقتی برای یک قرون دو زار سگ دو میزنند بلائی سرشان بیاید..تو نمی دانی کھ آدم ھای یک

خانواده چطور بھ ھم

..زنجیر می شوند کھ درد یکی می شود درد من

حواسم بھ شکیبائی میرود کھ ساکت شده و بھ آھنگی کھ پخش می شود گوش میدھد..فریدون فروغی می خواند

و من یاد

روزھائی می کنم کھ پدرم بود..انگار از روزی کھ رفتھ ھزار سال می گذرد..چرا آدم ھا انقدر زود فراموش می

..شوند

سرم را تکیھ میدھم بھ پنجره ی ماشین و بھ درخت ھا و آدم ھا نگاه میکنم..بھ تند و تند رفتن و پشت سر

گذاشتنشان...بھ قطره

ھای باران. یک روز کھ خیلی ھم دیر نیست یک نفر دیگر سرش را می گذارد روی این پنجره و گذشتن آدم ھا

را نگاه می

..کند..روزی که شاید تو باشی و من نباشم

کمی از شھر دور شده ایم که بالاخره ماشین را نگه میدارد..باران اینجا تندتر

میزند..با سخاوت میبارد..برایش فقیر و دارا ندارد

144

ھمین است کھ می گویند رحمت الھی..؟

دامون کنارحبیب راه می افتد..کمی جلوتر می توان بوی مرغ ھا را حس کرد..شکیبا چین بھ بینی اش می

اندازد..رویم را از او

..میگیرم تا چھره ی ناراضی اش مرا نخنداند..کارگری نایلون بھ سر سمتمان میدود:سلام آقا مھندس

حبیب جوابش را میدھد و دامون مسیرش را کج می کند سمت پشت مرغداری..لحظھ ای بعد واق واق سگی

بلند می شود و

صدای خنده ھای دامون..صدایش میزند شیپر...آن موقع ھا کھ مجید این روزگار را نداشت یک تولھ سگ

داشتیم..اسمش را

گذاشته بودیم برفی..با سگ میان این باران میدود جلوی ساختمان..حبیب بلند

..صدایش میزند:خیس میشی دامون..ولش کن

مثل بچھ ھای بازیگوش می خندد..چند سال دارد..؟بیست و سھ ..پنج..نمی دانم..اصولا حدس زدن سن مردم

..کار سختی است

با سگ می آید سمت ما کھ زیر سیلو پناه گرفتھ ایم..شکیبا باغ وجود ترسش می خندد:چھ سگ

خوشگلی..شناسنامھ ھم داره..؟

..دامون دست می کشد بین موھای خیس شیپر:کدوم سگ نگھبانی شناسنامھ داره کھ این داشتھ باشھ

..نگاه بھ قد و قامت بزرگ شیپر می اندازم..معلوم است کھ سگ نگھبان است

حبیب راه می افتد:بیاین داخل..جمعھ یھ چائی بیار دفتروو

..برمی گردم سمت جمعھ..مرد جوان افغان..اینجا دور از کشور و سرزمین اش دلش را بھ چھ خوش کرده

میدود دنبال دستور حبیب..شکیبا ھم میرود.قدم اولم با حرف دامون باز می ماند:خالھ سوسکھ چھ ساکت

..شده..تو دفتر کھ خوب بلبل زبونی میکردی

چانه ام میلرزد..کنارم ایستاده..قدم تا سینه اش ھم نمیرسد..کمی سمتم خم

..میشود:حرفات یادم میمونه

می خواھم بگویم بھ درک اما ساکت می مانم..راھم را میگیرم و میروم..مامان گلی ھمیشھ می گفت جواب

..ابلھان خاموشی است

بھ حماقتش کھ شکی نیست..پدر نماینده ی مجلس و پسر الکی خوش..خوب معجونی شده اند..دلیل آمدنمان ھر

چھ بود باعث شد چند ساعتی یادم برود..مجید و خانھ و ھر چیز دیگر را..دامون داخل دفتر ماند و با شیپر

مشغول بازی شد..من و شکیبا دنبال حبیب راه می

145

رفتیم..شکیبا کنارش و من کنار شکیبا..من دورتر..من آرام تر..من باید یادم برود کھ او نرگس ھا را دوست

ندارد..من می خواھم اینھمھ دلچسبی نامش را فراموش کنم..من نباید

..فکر کنم..دوباره و دوباره بھ مردی بھ نام حبیب

بھ جمعھ می گوید امشب کمی دمای گرم کننده ھا را بالا ببرد..می گوید دامپزشک ھم فردا می آید..حواسش را

جمع کند..اینھمھ توجھ برای سرمایھ ای است کھ اینجا خوابانده یا

کارش را دوست دارد ..نمی دانم..حبیب متاھل بچه ھم دارد..؟تصور می کنم

.پدر باشد..به او می آید..پدر بودن به مردی که نامش را دوست دارم می آید

بھ خودم می گویم تو فقط بھ نامش دل خوش کرده ای..نگاھم از سرشانھ ھایش می گذرد و می افتد روی دست

ھایش کھ جلوی محافظ خم شده و زیر بال یکی از مرغ ھای تپل

..را وارسی میکند..حلقھ ندارد و نرگس ھا را دوست ندارد و ساکت است

انگار میل بھ زندگی در او کمرنگ است..نمرده..فقط یادش رفتھ..کاش بھ خودش بیاید و زندگی کند..آدم ھا تا

فرصت دارند باید زندگی کنند..وقتی فرصتشان تمام شود دیگر تمام

..شده و فقط حسرت ھا می ماند

سرش را برمی گرداند و نگاھش بھ من می افتد..بھ من کھ مات مانده ام بھ او و دست ھایش..قد راست میکند

و راه می افتد..شکیبا بعد رفتن او محکمتر جلوی بینی اش را

.. اه..چھ جای گندی..

146

ھوا دارد رو بھ تاریکی میرود کھ برمیگردیم..نمی خواھم دیر بھ خانھ برسم..نمی خواھم مادر ھمیشھ نگرانم را

..نگران تر کنم

شراره آنجاست..لب ھایش می خندد و داخل آشپزخانھ الویھ حاضر میکند..رویا ھم آمده و کنار محمد سیگار

دود میکند..دخترش بزرگ شده.مادرم لب میگزد کھ خدا آخر و

..عاقبت این بچھ را بھ خیر کند..ما آدم ھا عادت کرده ایم بھ باور سرنوشت

تو فکر میکنی تقدیر من و زھرا این زندگی بود..؟محمد و مجید از روز بھ دنیا آمدنشان قراربود اینطور

باشند..؟

مامان گلی می گوید آدم ھا نون قلبشان را میخورند..یعنی آدم ھای خوش قلب خوش روزی ترند..؟

زھرا کتاب ھایش را می خواند و می خواند و می خواھد دکتر شود..من بھ دست ھای خالی ام نگاه میکنم..شانھ

ام سنگینی می کند اما این دست ھا خالی اند..دلم می خواست

!درس بخوانم و بالا روم..بھ قول پدرم نردبان ترقی را طی کنم..چھ شد کھ نشد..؟

چند سال دیگر ھمه یادشان میرود که مستان چرا درس نخواند..کنار ھم

مینشینند و از تحصیلات بچه ھایشان حرف میزنند و به خودشان می گویند از

تنبلی و بی عرضگی

..خودش بوده کھ بھ ھیچ جا نرسیده

!من نگاه می کنم بھ آسمان شب زده و می گویم تقدیر چنین بود..؟

147

نمی دانم چھ شده کھ حبیب بھنود غمگین است..نھ اخمو و عصبانی..فقط غمگین..مردھای غمگین سکوت می

کنند..لبخندشان غم دارد و پر از حسی است کھ میفھمی..من این غم ھا

..را دیده ام..در چشمان پدرم وقتی بھ مجید و محمد نگاه میکرد

در چشم ھای مادرم ھم دیده ام..دلم می خواھد برایش کاری کنم..دلم حبیب غمگین را کھ میبیند میگیرد از تلخی

روزگار..نھ یکبار کھ ھزار بار..نمی دانم مردی مثل او دایره ی غم

ھایش چھ شعاعی دارد..مثل من دایره ی غم ھایش کوچک است یا بزرگ..از آقا مراد قھوه ھم نمی

خواھد..کاش لااقل دامون می آمد و کمی با خجستھ بازیھایش او را می خنداند

باور میکنی حبیب بخندد..؟دامون کھ اینجاست می خندد..با حرف ھایش..با ھمان حرف ھای مردانھ کھ فقط ..

..خودشان می فھمند

کاش امروز بیاید و این حبیب غمگین را بخنداند..مھم نیست که با این کار مسئله

حل نمی شود..گاھی باید یک زنگ تفریح ھم میان غم و ناراحتی ھایمان

باشد..گاھی باید به قلبمان

..استراحت بدھیم..چھ کاری می شود کرد آدم ھا کھ ربات نیستند

این روزھا ھر چقدر ھم کھ زندگی تجمل بگیرد و مردم میلیون ھا پول برای ماشین ھایشان بدھند..شاید بتوان

شادی ھا را خرید..حتی بھ ظاھر اما ھیچ غمی را نمی شود

فروخت..دامون کھ بیاید شاید بتواند چند ساعتی شادی را بخرد..مھم نیست کھ با دیدنم شیطنت اش گل می کند

148

و سربھ سرم می گذارد..صدایم می کند خانم مدافع حقوق بین

الملل..اھمیت نمی دھم..این یک کار را در برابر او بلدم..خودم را میزنم بھ نشنیدن و ندیدن و گاھی از اینھمھ

..سماجت خنده ام میگیرد

حبیب بھ او تشر میزند کھ اذیت و آزارش را نیاورد با خودش و او پررو پررو می خندد کھ مگر چھ کار کرده

است..می گوید خندان تو و این مدافع حقوق بین الملل از خنداندن

..پدرش سخت تر است

من نمی دانم چرا پدرش نمی خندد..نماینده ی مجلس بودن کھ ربطی بھ خندیدن ندارد...دارد..؟

خانم شکیبا سرما خورده وھر دقیقھ دستمال بھ زیر بینی عملی اش میکشد..موھایش را رنگ جدیدی گذاشتھ

کھ بھ صورت اش می آید..دلم کمی آب و رنگ می خواھد..باید سری

..بھ مغازه ی چاری بزنم و ماسک بذارم روی چھره ام و غم ھایم را ھمانجا لایھ بھ لایھ بپوشانم

مھم نیست کھ حبیب مورانو سوار میشود و من بھ پاھایم ایمان دارم..مھم نیست کھ حبیب نرگسی در خانھ دارد

و نرگس ھا را دوست ندارد..مھم نیست کھ در خانھ ی من غم ھا بھ

شادی ھا پیشی گرفتھ اند و نفس ھا بوی دود میدھند و عادت..مھم نیست یکی زن و دیگری مرد ھستیم..ما ھر

دو انسانیم واز قدیم گفتھ اند آدمی را آدمیت لازم است..شاید آدمیت

کردن ھمین باشد که بی آنکه بخواھد برایش فنجانی حاضر کنم و کیکی ساده

ام را کنارش بگذارم..بدھم به آقا مراد تا برایش ببرد..شاید آدمیت آدم ھا را

ھنوز بتوان با ساده ترین

149

چیزھا نشان داد..که من برای شکیبای سرماخورده لیوانی چای بریزم و به

دستش بدھم و وقتی دامون کولائیان آمد لبخند بزنم..مگر چه میشود غم ھا را

گذاشت برای وقت

تنھائی..آدم شادی اش را راحت تر تقسیم میکند..دیروز تلوزیون می گفت جشن عاطفھ ھا..می گفت بیائید شادی

ھایمان را قسمت کنیم..خوب ھیچ وقت نمی گویند غم ھا را قسمت

کنیم..کسی ھم که میمیرد می گویند ما را در غم خودت شریک بدان..شریک

..بودن با قسمت کردن فرق دارد

من شادی ھایم را با ھمھ ی دنیا شریک می شوم .من برای ھمھ ی دنیا حاضرم لبخند بزنم..من باور دارم کھ

خدا وجود دارد..نھ اینکھ مثل ھر کس دیگری فقط بھ زبان بگویم

نھ..من باور دارم کھ کسی آن بالاھا ھست کھ مواظب ھمھ ی ماست و ھر کسی را بھ قدر تحمل اش امتحان ..

میکند.وقسمت این بود کھ من پر تحمل باشم..خدا ھنوز ھست و جائی

پول ھای حقوقم را تقسیم کرده ام..سھم ھر چیزی مشخص است..تو خیال

نکن که مجید و محمد سھم ندارند..دلم بیچارگی شان را طاقت

نمی اورد..زھرا با انکھ دوستشان دارد نمی خواھد دل بسوزاند..خیال نکن محبت ندارد..بھ خدا قسم کھ دارد،

..فقط طاقت ندارد

مادرم می گوید از دست روی دست گذاشتن کھ بھ جای نمیرسیم..می گوید کھ می خواھد کار کند..مادری کھ

ھمھ ی عمرش زن بوده و مادر

بوده و ھچ کاری بلد نیست جز خانھ داری چھ کاری می تواند بکند..؟..

..