وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان قلب یخی من6


وارد کلاس شدم و چن دیقه بعدم رادان اومد سر کلاس و تدریسو شروع کرد .......

بعد از تموم شدن کلاس ب سمت پارکینگ رفتم و همراه نادیا سوار ماشین شدیم همین که خواستم استارت  بزنم صدای اس ام اس گوشیم بلند شد وقتی نگا کردم دیدم نازنین اس داده <<سلام داری میری خونه؟؟؟>>

 منم فرستادم <<اره ...چطور؟؟؟>>

نازنین<<ما با روژان داریم میریم پاتوق شما هم بیاید >>

بهش جواب دادم<<باشه شما برید ما هم میایم>>

نازنین <<اوکی >>

دیگه جوابی ندادم و راه افتادم ب سمت پاتوقمون

 وقتی رسیدیم ماشینو پارک کردم و با نادیا پیاده شدیم  و داخل رستوران رفتیم

دورو اطرافو نگاه کردم دیدم نازنین اینا هنوز نیومدن

ب نادیا اشاره کردم و رفتیم نشستیم پشت میزی که ب سمت خیابون  و تمام شیشه بود ...

همین که نشستیم گارسون اومد ب سمتمون

گارسون _ سلام چیزی میل دارین؟؟؟؟

_ ی قهوه ی تلخ اگه میشه

نادیا_ بستنی شکلاتی لطفا

ب ساعتم نگاه کردم هنوز خیلی مونده بود تا نهار ساعت 11.30 بود ...

بعد از ی ربع نازنین و روژان هم اومدن و بعد از سلام نشستن روب رویه منو نادیا که پشتشون ب سمت خیابون میشد

نمیدونم چرا نگاهم سمت خیابون بود ..... احساس دلشوره ی بدی داشتم ولی با حرف زدن با نازنینو نادیا فکرمو منحرف کردم ....

بعد از گذشت چن دیقه ی  کوپهِ مشکی کنار خیابون و درست رو ب روی همون جایی که ما نشسته بودیم نگه داشت........ کنجکاو شدم که بدونم رانندش کیه ولی همین که رانندش از ماشین پیاده شد

فَکَم از حرص و عصبانیت منقبض و نفسام تند شد....


وقتی نگاه نادیا و روژانو نازنین ب سمت من کشیده شد با دیدن من جاخوردن .......

نادیا با تعجب گفت_واااااا.... ماهتیسا جونم حالت خوبه؟؟؟؟!!!!!!!..... چت شد تو یهو؟؟؟؟؟

_ روب رو (و با سرم ب رو ب رو اشاره کردم)

که هر سه باهم سرشون رو برگردوندن و بسمت جایی که گفته بودم نگاه کردن ولی همین که فرزامو دیدن
رنگشون پرید و با نگرانی ب منی که از حرص قرمز شده بودم نگاه کردن ......

گارسون  رو صدا کردم و گفتم ی اب معدنی برام بیاره ...

گارسون هم چون مارو میشناخت زود ابو برام اورد .......

بعد از خوردن ی لیوان اب حالم اومد سر جاش و باز برگشتم ب حالت بی خیالم

 ی نگاه ب بچه ها انداختم که دیدم هنوز دارن با نگرانی نگام می کنن ..... اخر سر کلافه شدم و رو بهشون با تشر گفتم ـ هـــــــــــــان؟؟؟چیــــــه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ب چی نگا می کنید؟؟؟؟؟؟؟

نادیاـ ماهتیسا جونم حالت خوبه اجی؟؟؟؟؟

ـــ اره بابا خوبم نمی خواد نگران باشید برای چی باید بد باشم؟؟؟؟؟

روژآن ـ ب خواطر دیدن فرزا......

با چپ چپی که نگاش کردم ادامه ی حرفشو خورد ....

طبق عادت همیشگیم که قبل از خوردن غذا باید دستامو میشستم بلندشدم که از شانس بدم نظر فرزام که دوتا میز با ما فاصله داشتن ب سمتم جلب شد و منو دید.....

وقتی منو دید یه لبخند نشست گوشه لبش وبا چشمایی که از دور برقشون معلوم بود .......

 انگار اومده بود قرار کاری چون کت و شلوار رسمی پوشیده بود و چهار نفری نشسته بودن پشت میز و با هم حرف میزدن که وقتی از کنار میزشون رد میشدم متوجه رسمی حرف زدنشون شدم ......

دستمو شستم ولی همین که برگشتم .........