وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان عروس خون بس - قسمت نه

سهیل رو تخت،نشسته بود،سرشو تو دستش گرفته بود،سارا سرش انداخت پایین اومد داخل.

سارا:سهیل من نمیخواستم بگم یه دفعه از دهنم پرید.






سهیل:تو خواهرمی سارا من بهت اعتماد کردم،وقتی تو اینجور با آبروی من بازی میکنی،از کی دیگه باید توقع داشته باشم.




سارا:تو که میدونی آبروریزیه پس چرا قبول کردی،ردش کن بره پیش خانوادش،بودن روژان پیش تو یعتی مسئولیت.




سهیل سرش بلند کرد،باورش نمیشد این حرفارو سارا بزنه،بلند شد رفت سر کیف روژان بسته کادو رو در آورد،داد به سارا.




سهیل:وقتی بهت گفتم،آبروی من،منظورم آبروی روژان هم بود،متاسفم که اینقدر اخلاقت عوض شده،وقتی زن منو مایه آبروریزی میدونی،بهتر با من رابطه ای نداشته باشی.


با سرعت از در رفت بیرون،هرچی سارا ،صداش زد توجه نکرد،رفت کنار روژان.




سهیل:روژان بلند شو مانتوت بپوش بریم.


روژان بلندشد،سارا اومد کنارشون،دست روژان رو گرفت.




روژان:چی شده سهیل.




سهیل:هیچی،برو مانتو بپوش.




روژان به طرف اتاق رفت، حمید متوجه بحث اونا شده بود،صدای آهنگ بلند بود،وهمه سرشون گرم بود،کسی به بحث اونا توجه نمیکرد.




حمید:چی شده سهیل؟




سهیل:هیچی سرم درد میکنه میخوام برم خونه




حمید:آخه..






سهیل :خواهش میکنم حمید،بعد حرف میزنیم.




روژان اومد،خداحافظی کردن،رفتن.




حمید چشمان پر از سوالش رو به سارا دوخت.


روژان و سهیل که به خونه رفتن،سهیل مستقیم رفت تو اتقش در بست.پشت در نشست،حرفای سارا تو سرش بود،نمیدونست چیکار کنه،دودل شده بود،با خودش فکر کرد،شاید حق با سارا باشه،یعنی من آشتباه کردم،خدایا کمکم کن.






*****************************************


توی روستا خونه،اورنگ همه سردر گریبان نشسته بودن،دیگه هیچ شور و نشاطی تو خونه نبود،حسین وخانوادش مدتی بود،به شهر رفته بودن تا اونجا زندگی کنن،دلینا و سرونازم سرشون به زندگی خودشون بود،اورنگ به مهیار نگاه کرد،از وقتی روژان رفته بود،نسبت به همه چیز بی تفاوت شده بود،نه زیاد حرف میزد،نه میخندید.




اورنگ:تا کی میخوای عزا بگیری مهیار؟یکماه که رفته معلوم نیست کدوم گوریه






مهیار:میدونم یه روز برمیگرده




اورنگ:وقتی برگرده به درد تو میخوره؟




مهیار:منظورت چیه؟




اورنگ:دختری که از خونه فرار کرد رو باید کشت.




مهیار:یه آدم رو چندبار میکشن؟تا حالا دوبار مرده،بار سوم کی میخواد خلاصش کنه؟تو زندگی همه رو خراب کردی،زندگی عباس،دلینا،سعید،روژان،من، صادق،زن و بچه صادق هنوزم بگم؟




صدای فریادش کل خونه رو برداشته بود.


اورنگ:بسه،خفه شو پسر احمق.




مهیار:خفه نمیشم،خودخواهی تو، غرور مسخره ات، لجبازیت چند نفر دیگه باید تقاص بدن تا آروم بشی؟شبا خوابت میبره از عذاب وجدان؟


صدای کشیده ای که اورنگ به صورت مهیار زد،تو کل خونه پیچید،صنم و دنیا میترسیدن به این دوتا مرد،عصبانی حرف یزنن،مهیار دستش رو،روی صورتش گذاشت،رفت تو حیاط،پوزخندی زد به ماشینی که توی حیاط بود،اورنگ بعد از اون اتفاقا،ماشینی برای مهیار خریده بود،تا جبران کارش بکنه.مهیار اسبش برداشت،زد به کوه،همیشه کوه بهش آرامش میداد.






دوباره رفت همونجایی نشست که روژان رو پیدا کرده بود.






مهیار:روژان کجا رفتی؟چرا صبر نکردی؟حالا من کجا دنبالت بگردم؟میدونم خیلی اذیت شدی،یکسال زجر کشیدی،صبوری کردی.چرا من تنهات گذاشتم؟چرا صبرنکردی بهت بگم برو ولی من میام دنبالت وقتی همه چی آروم شد؟کاش الان که میرم خونه،هنوزم تو اون اتاق،که برای ما دوتا بود،منتظرم باشی،اونوقت میام میبرمت،مثل حسین که رفت،ما هم میرفتیم یه جای دور که کسی نتونه چشمای خوشکلت رو اشکی کنه،کجایی دختر؟






******************************************




سعید:هنوز خبری ازش نیست نه الان یکماه که رفته.نمیخوای بریم دنبالش زن داداش




ماهگل:نه بری کجا دنبالش برگرده که چی بشه شاید الان راحته کم اذیت نشد تو اون یه سال.




سعید:همش تقصیر من بود شرمنده 


ماهگل:راضیم به رضای خدا،هرشب دعا میکنم هرجا هست سلامت باشه




سعید:چیزی احتیاج نداری برات بگیرم




ماهگل:نفتمون تمام شده




سعید:میارم براتون،خداروشکر میخوان گاز کشی کنن روستا رو،از شر این چراغ نفتی راحت میشیم،با اجازه.




داشت میرفت بیرون،آزا اومد داخل،آزا محلش نذاشت رفت پیش عمه اش.


آزا:سلام عمه




ماهگل:سلام آزا خوبی مادر و پدرت خوب هستن؟




آزا:خوب هستن سلام رسوندن.




ماهگل:سلامت باشن




آزا:عمه من رفتم خبر گم شدن روژان رو به پاسگاه دادم،عکسشو میخوان.




ماهگل:برای چی؟


آزا:که بفرستن همه جا زود پیداش کنن


ماهگل:برگشت اون دیگه فایده نداره،خودتم خوب میدونی چرا




آزا:چرا؟




ماهگل:برای که مردم به چشم بد بهش نگاه میکنن،بذار به درد خودمون بسوزیم.




آزا:همیشه راحت ازش گذشتین.




بدون هیچ حرفی بلندشد،رفت.




و ماهگل رو با تنهایی و غصه هاش تنها گذاشت.






********************************************






امتحانات روژان تمام شده بود،با کمک سهیل و تلاش خودش تونست،همه رو قبول بشه اما با نمره هایی که انتظارمیرفت.


سهیل،همچنان با سارا قهر بود،و جوابش رو نمیداد،امروز قرار بود،برن خونه بی بی گل،خیلی خوشحال بود،سهیل اینقدر از بی بی گل تعریف کرده بود،که ندیده عاشقش شده بود.






سهیل:روژان زود باش دیگه




روژان:من که اماده هستم


سهیل:تو چرا همیشه زود آماده میشی؟من دلم میخواد مثل مردای دیگه هی بگم ،خانم زود باش،هی غر بزنم عقده ای شدم بخدا.




روژان،لبخندی زد با هم به سمت ماشین رفتن. 


روژان:چرا با سارا قهر کردی؟باطر اینکه به اون دختر گفت؟




سهیل:نه عزیزم موضوع چیز دیگه ای هست بین من و سارا




روژان:خب حرفاش گوش بده،شاید بتونین مشکلون حل کنید.




سهیل:تو خودت درگیر این چیزا نکن درس بخون،فقط درس.


سیستم ماشین رو روشن کرد،هر دو ساکت شدن،روژان به فکر فرو رفت،زندگی تو شهر خسته کننده شده بود براش دیگه جذابیتی نداشت براش،دلش هوای کوهستان و دشت کرده بود،برای مادرش ،برادرش و مهیار،مهیار ببین چی ساختی ازمن دیگه نمیتونم برگردم،حالا باید فقط برم جلو،ببینم سرنوشت،نه شرنوشت اینبار برام چه خوابی دیده. 


نرفته یاد تو هنوزم از سرم


نمیتونم من از تو ساده بگذرم




گلم تا آخرم با چشمای ترم 


گذشتی از منو نکردی باورم نکردی باورم




میشد که یک کمی میشد که یک دمی 


میشد که لحظه ای بگی که یک کمی


و یک دمی به فکرمـــــــــــــــــــــ ـــــی 


بیا با اون نگات بیا با خندهات 


سکوتو بشکنه بگو منم دوست دارمو




می مونم باهاتــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــ


نرو بمون تویی تموم باورمــــــــــــــــــ


نگاه تو شده امید آخرمـــــــــــــــــــــ ـــ


قسم به عشقمون به لب رسیده جون


نرو باهام بمون نکن چشامو خون




میشد که یک کمی میشد که یک دمی 


میشد که لحظه ای بگی که یک کمی




و یک دمی به فکرمـــــــــــــــــــــ ـــــ




بیا با اون نگات بیا با خندهاتــــــــــــــــــ




سکوت بشکنه بگو منم دوست دارمو




می مونم باهاتــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــ






آهنگ تمام شده بود روژان چشماشو باز کرد،اشکی از گوشه چشمش پایین اومد،سریع اشکش رو پاک کرد.




سهیل:پیاده شو خانوم 


ازفکر مهیار اومد بیرون میدونست دیگه جایی تو اون روستا نداره با حیرت به اون قصر نگاه میکرد.




روژان:چندنفر اینجا زندگی میکنن؟




سهیل:بی بی گل و خدمتکاراش


در بازشد.رفتن داخل همه جا پر از درخت و گل بود.شیشه ماشین رو داد پایین بوی بهشت رو حس میکرد




روژان:بهشتم اینجوریه؟


سهیل:آره صبر کن الان حوری بهشتیم میاد 


واز حرف خودش خندید ولی بی بی گل واقعا حوری بهشتی بود.روژان پیاده شد یه خانم مسن رو ایوان ایستاده بود منتظر.سهیل دوید سمتش بغلش کرد روژان نگاشون میکرد یه پیرزن تپلی با کت و دامن شیری رنگ روسری سفیدی صورت سفید مثل برف دوتا تیله مشکی چشماش تو صورتش خودنمایی میکرد.




بی بی گل:بذارم زمین سهیل




سهیل:سلام بی بی گل فرشته خودم حوری بهشتی


بی بی گل:کم زبون بریز برو مهمانت بیار ببینم


سهیل:وای یادم رفت




به سمت روژان برگشت




-ببخش یه لحظه احساساتی شدم بدو بریم


با هم از پله ها بالا رفتن رسیدن به بی بی گل




روژان:سلام خانم


بی بی گل نگاش کرد رفت جلو بغلش کرد 


بی بی گل:سلام دخترم




احساس آرامش میکرد،آغوش امنی بود،از هم جدا شدن رفتن داخل،دهانش از اون همه شکوه و تجمل باز مونده بود،اونام گذاشتن همه جا رو هر چقدر دوست داره نگاه کنه به خودش اومد ،خجالت کشید رفت روی مبل نشست.سهیل و بی بی گل از همه جا حرف میزدن اینقدر مهربون بودن که روژان احساس آرامش میکرد.سهیل قبل از اومدن تمام ماجرای روژان رو برای بی بی گل تعریف کرده بود.بی بی گل زن معتقدی بود با تمام ثروتی که داشت هیچ وقت راه خودش گم نکرد.


شام رو که خوردن،سهیل بلند شد.




-بی بی گل من برم استراحت کنم، شما هم حرفای زنونه بزنید فقط غیبت نکنید گناه داره


-بیا برو بچه 


سهیل با خنده رفت.




بی بی گل:خب دخترم از خودت بگو الان خوبی راحتی با سهیل




روژان:بله من هیچ وقت فراموش نمیکنم محبتاشونو


بی بی گل:معلومه دختر خوب و پاکی هستی به دلم نشستی هر وقت دوست داشتی بیا پیش من




روژان:چشم


بی بی گل:نمازم میخونی؟


روژان:بله




بی بی گل:تو دختر خوشکل خوش اندامی هستی دوست داری چادر بپوشی بیرون میری؟


روژان:بله چادر دوست دارم


بی بی گل:آفرین بیا من یه پارچه چادری مشکی دارم زهرا خانم بلد خیاطی کنه، اندازه ات بگیره همین امشبم آماده کنه برات.


بی بی گل زهرا خانم آشپزش رو صدا زدن رفتن تو یه اتاق .بی بی گل از تو کمد یه پارچه چادری بیرون اورد داد به زهرا گفت اندازه اش بگیر.زهرا خانم اندازه روژان رو گرفت پارچه رو برداشت برد.نیم ساعت بعد سهیل اومد


سهیل:روژان خانم بریم


بی بی گل:نه صبر کن مادر کار داریم


سهیل:چشم 


نشست کنار بی بی گل دستشو حلقه کرد دور گردنش سرشو بوسید.




سهیل:روژان خانم دیدی راست گفتم این بهشت یه حوری خوشکل داره




روژان با سر تایید کرد.بی بی گل خندید.


بی بی گل:پسر باز تو رفتی تبلیغ کردی واسه من 


سهیل:چیکار کنم بی بی گل سنت داره میره بالا باید برات یه شوهر خوب برات پیدا کن


بعدم فرار کرد.




بی بی گل:اگه راست میگی وایسا تا بهت بگم سن کی رفته بالا




سهیل:من فکرکردم اسم شوهر آوردم میخوای بزنیم گفتم سنت رفته بالا خو حواس نبود ببشخید ببین قیافه پشیمونم رو




بی بی گل:زبون نریز


سهیل:روژان خانم بی بی گل من 14 سالش قصد ازدواجم نداره میخواد درس بخونه




از حرفای سهیل به خنده افتادند.زهرا خانم اومد با چادر.سهیل ا تعجب نگاشون میکرد


سهیل:این چیه؟


بی بی گل:چادر




سهیل:برای کی؟


بی بی گل:برای تو 


سهیل:بی بی گل؟داشتیم 


بی بی گل:خب برای روژان چادر دوست داره






روزان ایستاد روبرو زهرا خانم پشتش به بی بی گل و سهیل بود زهرا خانم چادر انداخت روسرش روژان برگشت بی بی گل لبخند زد.دل سهیل لرزید خیلی خوشکل شده بود.سرش انداخت پایین تا بیشتر نگاش نکنه هرچند زنش بود ولی صوری بود.






بی بی گل:ماه شدی دخترم هر وقت رفتم بیرون برات چندتا آماده میخرم






روژان:ممنون بی بی گل




از بی بی گل خداحافظی کردن سوار شدن رفتن،سهیل به این فکر کردکه ،روژان در همه حال معصوم و زیباست،وباید مثل چشمام ازش مراقبت کنم.


امروز،قرار سارا و حمید بیان خونشون،بعد از رفتن مهمانا که حمید جریان بحث سارا و سهیل رو فهمید،خیلی ناراحت شد،بارها با سارا بحث کرده بودن ،سر این موضوع که سارا حق دخالت تو زندگی هیچکدوم از اعضای خانواده نجم رو نداره.








هرچهارتا توی سالن،ساکت نشسته بودن،روژان بلندشد،رفت تو آشپزخونه،براشون چایی و کیک آورد،و خودش رفت تو اتاق،که اونا راحت حرف بزنن.








روژان که رفت،حمید سرش بلند کرد.






حمید:سهیل جان،من واقعا شرمنده هستم،نمیدونم چه جور باید عذرخواهی کنیم بابت اون شب






سهیل:تو که کاری نکردی،داداش






سارا:سهیل،من نمیخواستم ناراحتت کنم،نمیدونم چه مرگم بود،اون شب اون حرفارو زدم،حمید راست میگه،من یه بچه پرورشگاهیم،تو و خانوادت اینقدر به من محبت کردین،که یادم رفته بود،کی بودم،و حق ندارم تو زندگی شما دخالت کنم.






سهیل،به سارا نگاه کرد،که داشت گریه میکرد،بلندشد کنارش نشست،بغلش کرد،گریه سارا ،بیشترشد.






سهیل:گریه نکن سارا،حمید غلط کرده این حرفارو زده،تو همیشه خواهرمی از اولشم بودی،حق داری نگران آیندم بودی،والا اینقدر که بابام تو رو دوست داره،همیشه میگم ،نکنه جوونیاش شیطونی کرده،تو واقعا خواهرمی؟فکر کن






هر سه تاشون خندیدن،سارا با مشت زد،تو سینه سهیل.






حمید:که من غلط کردم،زن بلندشو دیگه پاتو تو خونه داداشت نمیذاری.






سهیل:بشین سرجات دوماد.






حمید:چشم






همشون فراموش کردن کدورتشون رو و سهیل به این فکر کرد،گذشت چقدر خوبه.






سارا بلندشد،رفت تو اتاق روژان،روژان مشغول درس خوندن بود.






سارا:مهمانت گذاشتی اومدی درس میخونی؟هوس خواهرشوهربازی کردی؟






روژان لبخندی زد،بلند شد.






روژان:نه سارا جان،خواستم تنها باشید ،راحت مشکلتون حل کنید.






سارا بغلش کرد،از خودش وحرفاش خجالت میکشید.






سارا:روژان ،من معذرت میخوام،نباید به دریا میگفتم.






روژان:اشکال نداره،من از دهاتی بودن خودم خجالت نمیکشم.






سارا:بیا بریم بیرون برف میاد بریم برف بازی.






با هم دیگه رفتن تو سالن،سهیل خوشحال بود،از این آشتی.






سارا:بلند شو سهیل ،میخوایم بریم برف بازی.






سهیل:ما نمیایم،تو با شوهرت برو






سارا:از طرف خودت حرف بزن،من که روژان میبرم،خواستی بیا.






سهیل:زن من بدون من هیچ جا نمیاد.






چه حس خوبی داشت،وقتی میگفت خانومم،زن من،انگار باحرفاش نوازشش میکرد.






سارا:حمید بیا دیگه عزیزم






حمید:چشم سرورم بریم






سهیل:خاک برسرت،زن ذلیل.






سارا:روژان،زود باش دیگه






روژان:چیکار کنم؟






سارا رفت کنارش،در گوشش،جوری که سهیل بشنوه گفت:خرش کن دیگه.






روژان با تعجب نگاش کرد.






روژان:چی؟






هرسه تاشون از سادگی روزان،به خنده افتادند.






سهیل:روژان از این هنرا نداره،این مخصوص خودته.






سارا:یادش میدم داداشی






روژان:چی رو؟






سارا:خر کردن،سهیل رو






سهیل بلند شد،اونم پشت سر حمید قایم شد.






اینقدر برف بازی کرده بودن،که دستاشون یخ زده بود.






سهیل:حمید ،جان مادرت،بیا زنت ببر،من مریض بشم ،میام میفتم خونتونا






سارا:بچه ننه






سهیل:صبرکن ببینم،خیلی زبون دراز شدی






بالاخره،سارا رضایت داد،برگردن.شام که رو توی رستوران،خوردن،سهیل و روژان رفتن خونه.








روژان:سهیل؟خوابی بلند شو نمازت قضا شد






در باز کرد.سهیل رو تختش دراز کشیده بود دندوناش بهم میخورد.روژان سریع رفت سمتش تب ولرز کرده بود.چندتا پتو از کمد دراورد کشید روش.بعدم رفتم آب ریخت تو تشت آورد تو اتاق آروم پتو ها از روش برداشت.نفساش منظم شده بود.چشماش باز کرد ازتب زیاد چشماش خمار شده بودن






سهیل:روژان حالم بد






روژان :الان خوب میشی






سهیل:تنهام نذار






روژان:تنهات نمیذارم ببین کنارتم






سهیل:دوستت دارم روژان






بعدم چشماش بست.روژان بهش خیره شد باورش نمیشد بهش گفت دوسش داره نه داره هذیان میگه.حوله رو زد تو آب گذاشت رو پیشونیش.تبش پایین نمیومد.






روژان:سهیل چشمات باز کن بیدارشو سهیل وای چقدر سنگینی سهیل






چشماش باز کرد






روژان:بلند شو اینجا بشین پات بذار تو تشت تبت پایین نمیاد من چیکار کنم سهیل






سهیل:خوبم عزیزم نگران نشو






پاهاش گذاشت تو تشت سرش تکیه داد به شونه روژان که کنارش نشسته بود.دوباره چشماش بسته شد.روژان سرش بلند کرد.






روژان:سهیل توروخدا بلند شو






ولی سهیل هیچی نمی فهمید. سرش تکیه داد به لبه تخت پاهاش از تشت بیرون آورد با پارچه خشک کرد.پاهاش بلند کرد گذاشت رو تخت.






روژان:سهیل جان خودت چشات وا کن سهیل






چشماش باز شد






آفرین پسرخوب حالا سرت بیار پایین راحت بخواب تبت داره میاد پایین.خم شد رو سهیل بالشتشو درست کنه دستای سهیل دورکمرش حلقه شد.ترسید نگاش کرد چشماش بسته بود.






سهیل:نرو بمون کنارم






روژان:نمیرم سهیل ببین من اینجا کنارتم






سهیل:بیا پیشم بخواب






روژان:بخواب تب داری بخواب،من همینجا میشینم.






سهیل کمرش محکمتر گرفت، روژان افتاد رو سینه سهیل


با یه چرخش سهیل ،تو بغل سهیل بود.






سهیل:بخواب کوچول خسته شدی ببخش من خوبم






روژان تو حلقه محکم،دستای سهیل بود،به صدای نفس های صدار به تپش قلبش گوش داد،چه آرامشی داشت،آغوشش،با خودش گفت،شوهرمه گناه نیست،لبخندی زد،چشماش بست.






با صدای گرفته سهیل،چشماشو باز کرد.






سهیل:روژان روژان بیدار شو ببینم






چشماشو به سختی باز کرد خیلی خوابش میومد.






روژان:سلام بهتری؟






سهیل:من که خوبم مثل اینکه تو بهتری؟






روژان:چی؟






سهیل:تو روتخت من چیکار داری؟






روژان:وای






از تخت اومد پایین






سهیل:روژان تو رو تخت من چیکار داری؟






روژان: از من میپرسی؟






سهیل:پس از کی بپرسم صبح بیدار میشم چشمم میخوره به خانمم






روژان:مثل اینکه دیشب تبت خیلی بالا بوده






سهیل:منظورت چیه ؟






سهیل:خودت من محکم گرفته بودی انداختی رو تخت






روژان با خجالت سرش پایین انداخت.






سهیل:من؟






روژان:بله.






سهیل:اتفاقی که نیافتاد؟






روژان سرخ شد،منظورش فهمید.






روژان:نخیر






سهیل:دفعه بعد من مریض شدم حق نداری پات بذاری تو اتاق






روژان:حالت،خیلی بد بود.






سهیل: مردمم حق نداری بیای.






روژان:چشم






روژان تشت آب رو برداشت رفت بیرون،سهیل،حولشو رو برداشت رفت تو حمام،روزان برگشت حوله هارو ببره،از صدای شرشرآب فهمید ،تو حمام،پرده اتاق رو کشید ،پنجره رو باز کردتا هوای اتاق عوض بشه،بعدم تختش رو مرتب کرد،پنجره رو بست حوله هارو برداشت رفت،بیرون.






سهیل،از حمام بیرون اومد،اتاقش رو مرتب دید،لبخندی زد،میدونست،خیلی تند رفته،اگه کسی هم قرار بود،شاکی باشه روژان بود،ولی میترسید،از همه چی از وابستگی از عشق از اینکه روژان یه بار دیگه ضربه بخوره.حالش خوب نبود،روی تخت دراز کشید،چشماش بست.چشماش گرم شده بود،با صدای ضربه ای که به در خورد چشماش.ولی روژان داخل نیومد.






سهیل:بله






روژان:براتون،سوپ آوردم.






سهیل:خب بیا تو






روژان در باز کرد،تو دستش یه سینی بود،یه بشقاب سوپ،یه لیوان آب پرتقال توی سینی بود،گذاشتش روی تخت.






روژان:کاری ندارین؟






سهیل نگاش کرد،بدجور ناراحتش کرده بود.






سهیل:روژان؛من بخاطر خودت ناراحت شدم،میفهمی؟






روژان:بله






سهیل:پس ناراحت نباش






روژان:آقا سهیل،من ناراحت نیستم،عادت دارم به این رفتارا،تازه رفتار شما در برابر چیزایی که تا 3 ماه پیش با من داشتن،مثل با محبت صحبت کردن،خودتون برای من نارحت نکنید،این نیز بگذرد.






و از اتاق بیرون رفت،بغضی که تو صداش بود،تمام بی پناهیش روی سهیل آورد،میخواست بلندبشه،سرش گیج رفت،همونجا دراز کشید،چشماش بست،گلو درد و سردرد اجازه هیچ کاری بهش نمیداد.






روژان رفت،تو آشپزخونه،بغض آزاد کرد،به حال خودش و بی کسیاش گریه کرد،هیچ شونه نبود که بهش تکیه کنه،هیچ دستی نبود اشکاش پاک کنه،هیچ آغوشی نبود آرومش کنه، وثل همیشه پرسید:به چه جرمی؟دختر بودن؟پس چرا دخترای اینجا مثل ما نیستن؟چرامن؟اشکاش که تمام شد،تلفن برداشت به سارا زنگ زد.






سارا:سلام






روزان:سلام ساراجان






سارا:خوبی عزیزم






روزان:بله ممنون،راستش،سهیل سرما خورده حالش خوب نیست،میای اینجا






سارا:باشه الان میام ،نگران نباش نگاه به این هیکلش نکن با یه باد سرد میفته






برف بازیشون،دو روز سهیل رو توی رختخواب انداخت،و روژان بدون حرف ازش مراقبت میکرد،سهیل هم حرفی نمیزد،و روژان مثل همیشه با صبوری،قدردان محبتای سهیل بود،نمیخواست از محبتش سواستفاده کنه،یادش اومد که همه چی یه بازیه.


سهیل:بی بی گل،من نمیتونم،باید برم خواهش میکنم.






بی بی گل:خب اونم ببر






سهیل:نمیشه بی بی گل،سنش قانونی نیست






بی بی گل:زنته،بفهم بهانه نیار






سهیل:من میخوام برم،که بهش آسیب نزنم.






بی بی گل:تو که نمیتونستی مسئولیت قبول کنی،بیخود کردی،دختر مردم دنبال خودت کشوندی.






سهیل:بی بی گل،من بهش امیدواری ندادم.






بی بی گل:تو همون وقتی که بهش گفتی کمکت میکنم،بهش امید دادی،بیارش،فقط قبلش صیغه رو باطل میکنید،بعدم میری،تمام مسولیتشم با من و تو دیگه هیچ حقی بهش نداری






سهیل:ولی






بی بی گل:دوسش داری؟






سهیل:نمیدونم،بی بی گل دارم دیونه میشم،کنارش آرومم ولی وقتی اینقدر نزدیکمه و به همون اندازه ازش دورم کلافه میشم






بی بی گل:برو پسرم،با خانوادتم صحبت کن،خودتم فکراتو بکن،ولی موقعی تصمیم نگیر که دیر شده باشه،من ازش مراقبت میکنم.






سهیل:ممنون،بی بی گل






بی بی گل بغلش کرد،مثل یه پسر بچه سرش گذاشت رو پای بی بی گل.






***








چندمدتی بود،که سهیل تو فکر بود،دیگه از اون سهیل سر زنده خبری نبود،یه حالت بلاتکلیفی تو چهره اش بود.به روژانم حرفی نمیزد،تا اینکه بالاخره به حرف اومد.






سهیل:روژان بیا اینجا بیا اینجا بشین،کارت دارم.






روژان با نگرانی روبروی سهیل نشست،میدونست دلشورهاش الکی نیست.






روژان:گوش میدم.






سهیل:نمیدونم چه جوری باید بگم،روژان من دارم میرم ایتالیا.






روژان،با ناباوری نگاش کرد.






روژان:چرا؟






سهیل:قبلا به یکی از بهترین دانشگاه ها درخواست پذیرش داده بودم برای ادامه تحصیل،قبول کردم.ازم خواستن که برم.میرم ولی درسم تمام بشه برمیگردم.






روژان:من باید برگردم؟






سهیل:نه، اصلا،میری پیش بی بی گل








بازم پس فرستاده شد.بازم نخواستنش.با چشم گریون لباساشو جمع کرد گذاشت تو چمدون همه وسایلشو برداشته بود.سهیل توی سالن رومبل نشسته بود سرش گرفت تو دستش.






روژان:آماده ام






سهیل:روژان ببین من






روژان:من هیچوقت محبت تو رو فراموش نمیکنم،تو نبودی نمیدونم چه بلایی به سرم میومد،من ناراحت نیستم،خوشحالم که میبینم هنوزم آدای خوب هستن،برو برات دعا میکنم، بیا اینم حلقه






دسته چمدونش گرفت رفت بیرون تا سهیل بیاد.چقدر خوار و خفیف بود که همیشه محتاج یکی بود.رفتن محضر صیغه رو فسخ کردن.سهیل پشیمون بود.از دست داده بودش خودشم میدونست.فقط نمیخواست آسیب ببینه روح روژان براش ارزش داشت تا جسمش.رفت خونه بی بی گل یه اتاق بزرگ رو به باغ بهش دادن ولی آسمون همه جا یکرنگه همه جا براش مثل قفس به این فکر میکرد که سال بعد به کی پاس داده میشه.






قبل از اینکه برن ،خونه بی بی گل صیغه نامه رو فسخ کردن،دوشب بعد هم سهیل رفت،لحظه سختی بود برای هر دوشون.








نمیخواست بره فرودگاه،به هرکی دروغ میگفت،به خودش که نمیتونست دروغ بگه،حالا داشت معنی واقعی عشق رو میفهمید،احساسی که به سهیل داشت،با احساسی که به مهیار داشت،خیلی فرق میکرد،رفتن سهیل ضربه سنگینی بود براش.وقت خداحافظی بود.






سهیل:مطمئنی نمیخوای بیای فرودگاه؟






روژان:بله






سهیل:روژان،یه قول بهم میدی؟






روژان:چی؟






سهیل:درست رو بخون،تو هرشرایطی.






روژان:قول میدم






سهیل:مراقب خودت باش،هر مدت باهات تماس میگیرم،ببینم چیکارا میکنی با درس تنبلی کنی برمیگردما.






روژان خندید،و توی دلش گفت،پس من تنبلی میکنم تا زود بیای.






سهیل دستش رو گرفت جلوی روژان،روژانم دستش گرفت.تو چشم هردوشون اشک حلقه بست،ولی هیچکدوم مایل به اعتراف نبودن.






حمید:سهیل دیر شد.






سهیل:خداحافظ






روژان:خداحافظ






همه سوار ماشین شدن،روژان ظرف آب رو پشت سرشون خالی کردو زیر لب زمزمه کرد،زود برگرد.






تو خونه بی بی گل،خیلی راحت بود،یه مکان پر از آرامش و مهربونی،احساس غریبی نداشت،گاهی خنده اش میگرفت از بازی روزگار،توی مدت یکسال و نیم چند بار خونه و سرپرستش عوض شده.مثل همیشه درسش رو میخوند،به نصحیتای مادرانه بی بی گل گوش می داد،و زمان همچنان چون باد میگذشت.






***






صنم:بیا بریم ببینش،نمیخواد همون موقع عقدش کنی،ببینش شاید خوشت اومد.






مهیار:نمیخوام






سروناز:مهیار،تا کی میخوای منتظر بمونی،یکسال رفته ،اون دیگه برنمیگرده






اینقدر تو گوشش خواندن ،تا راضی شد،دختری رو که براش در نظر گرفتن،ببینه.






با خواهرش تا نزدیک چشمه رفتن.






سروناز:اونجاست،همون که لباسش سبز،خوب نگاش کن چه خوشکله






مهیار،دختری رو دید قدبلند،پوست سفید و مثل تمام دختران اونجا آفتاب گونه های طریفشان را سوزانده بود و به قرمزی میزد.دختر از جلوشان رد شد،موهای طلایش زیز نور آفتاب برق میزد،چشمان سبزش زیبا بود ولی گرمای چشمان قهوهای روژانش را نداشت.






سروناز:خب،دیدی بیا قبول کن مهیار،بخدا دوسال توهیچکدوم رنگ آرامش ندیدم،حق با تو پدرمون زندگی همه روتباه کرد،ولی تو بخاطر دل مادرمون،بخاطر ما بذار همه چی از یادمون بره






مهیار:یعنی،دوباره از خودم بگذرم؟






سروناز:مهیار،روژان اگه برگرده،دیگه روژانی نیست که تو میخوای،دختری که فرار میکنه،میدونی مردم چه جوری میبیننش،نذارآبرومون بره






مهیار،نگاهی به چشمان ملتمس خواهرش انداخت،از خودش متنفر بودکه هیچوقت نتونست،اونچیزی رو که میخواست به دست بیاره






مهیار:باشه،قبول






سروناز:فدات بشم،خدا خیرت بده مهیار




مهیار پوزخندی زد وبه طرف خانه رفت.