وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

تپش عشق 6

(آویسا)--------------------- داشتم میرفتم که دره اتاق این اق رییسه باز شد ای بابا چرا هروقت من از اینجا رد میشم اینم از اتاقش میاد بیرون...اینم شانسه منه بدبخته دیگه...ادم قحطه...چون از صبح ندیده بودمش به عنوانه کارمندی که تو شرکتش کار میکنه تو سلام پیش قدم شدم...اونم جوابم رو داد...بعد چشمش به دستم خورد یه پوزخند نشست کنجه لبش...اوه اوه هردفعه حرصم داده قبلش یه دونه از این پوزخند ها رو لبش اومده اخه الان چی میخواد بگه؟بگه چرا اینجایی مثله شیر جلوش وای میستم و میگم الان وقته ازاده پساز پذیرفتن حرفه زیاده مخصوصا از جهت شما معذوریم...داشتم به فکرای مثله شیرم فکر میکردم که صداش درومد...ارشا:خانومه شریفی متاسفم ولی باید بگم اینجا شرکته مهندسیه...نه سالن غذا خوری...شما نمیتونید غذاتون رو تو اتاقتون بخورید چون اونجا محله کاره....-اقای مهندش فکر نمیکنید باید یه مکانی برایه غذا خوردن تو شرکته مهندسی باشه؟ایول شرکت مهندسی رو قشنگ گفتم ....-نه...-نه؟؟؟؟-نه ... اولا بیشتره افراده اینجا همیشه برای غذا بیرون میرن...بعدم اگه کسی غذاش رو بخواد اینجا بخوره تنها مکانه ممکن ابداخونس ....که این دفعه بیشتر دقت کنید میتونید میزه غذا خوری رو اون وسط ببینیدمرتیکه ایکبیری یعتی به من میگه کور؟وقتی داشت میگفت بیشتر دقت کنید اون چشمایه ...اخه اینو دیگه نمیشه گفت ایکبیری واقعا خوشگل و خوشرنگه...ولی مهم خوده شخصیت ایکبیریشه...اره وقتی گفت بیشتر دقت کنید اون چشمایه بد رنگه زشتش رو گرد و بزرگ تر کرد که یعنی یعنی...به من میگی کور؟مهندس قلابی...رییس قلابی...حالیت میکنم...ولی نمیدونم چرا هر چی فکر میکنم جوابی واسش پیدا نمیکنه پس بیخیاله ضایع کردن بزار حداقل ضایعش کنم که از اول انقدر نطق کرد و منه بدبخت رو ضایع کرد ... چرت گفته و این برایه من نیست-اقایه صالحی من همون یک باری که رفتم تو ابدارخونه متوجه میزه غذاخوری شدم...ولی...متاسفانه با اینکه انقدر توصیــــــه (چشمام رو گرد کردم)کردید ولی با عرضه تاسف یه باره دیگه این توصیـــــه(چشمام رو درشت تر کردم)ها رو باید به بقیه هم بکنید..چونتو همین لحظه پارسا رو دیدم که از دره شرکت اومد تو...اهمیتی ندادم و ادامه دادم-چون خانومه حیدری سر درد شدیدی دارن و حتی نتونستن با ما بیان بریم بیرون بخاطره همین تو شرکت...هنوز حرفم تموم نشده بود که محکم پرت شدم اونور...گیج بودم متوجه نمیشدم چی شد ...احساس کردم هر لحظه است محکم بخورم زمین و از قسمت کمر داغون شم...بخاطره همین چشمام رو بستم...ولی...ولی ...پس چرا من نیفتادم زمین داغون شم...اروم چشمام رو باز کردم... میترسیدم زیاد باز کنم همون موقع بیفتم...اروم چشمام رو باز کردم...که ...با دو تا چشم به رنگه دریا مواجه شدم...ای بر اون پدرت...صلواااااااات...اخه این چه چشمیه این داره...سگ داره لامصب...همینجور خیره شده بودم تو چشماش که متوجه مقعیتم شدم...من یه جایی هستم که آرشا هم صورت با اون دوتا چشمه سگ دارش جلومه...اممممم...خب کجا میتونه باشه؟؟؟...نـــــــــه...یعنی...یعنی...وای خدا باورم نمیشه من تو بغله آرشا ام؟...پارسا:سادنا...سادناپارسا داد میزد و به سمته اتاقه ما میرفت خب اونکه الان غش میکنه...یه دفعه به خودم اومدم و سریع خودم رو تکون دادم ولی چون اون من رو گرفته بود من کج بودم و نمیتونسم از بینه اون دست های قدرتمندش خودم رو بکشم بیرون...وای چیکار کنم اینم که تو هپروته...الان اگه یکی بیاد تو چیکار کنیم؟...ابرویه دو تامون میره...وای مانی...مانی الاناست که بیاد بیرون...دوباره تقلا کردم انقدر خودم رو تکون دادن که به خودش اومد و من رو ول کرد و صاف وایساد ...سرش رو انداخت پایین...چه عجب از هپروت اومد بیرون شازده...خدا میدونه تا کجا رفته...-سادناااااااااااا

-سادناااااااااااابا صدایه پارسا به خودم اومدم و زود دوییدم سمته اتاق که دیدم سادنا تو بغله پارساست و پارسا نشسته رو صندلی و هی سادنا رو صدا میزنه...ولی سادنا کامل غش بود...وااااااااااا این چش شده بود؟مانی:چی شده؟با صدایه مانی به عقب برگشتم که دیدم با نگرانی داره نگامون میکنهمانی اومد نزدیکم من:چی شده چرا سادنا غش کرده؟پارسا تو همون حالت سرش رو بالا اورد و یه چشم غره به مانی رفت-خب بلند شید ببریمش دکتر چرا اینجا نشستی مگه نمیبینی هیچ واکنشی نشون نمیده؟پارسا یه نگاه بهم کرد ...بعد با یه حالت فوق العاده نگران به سادنا خیره شد...چند بار دیگه صداش کرد...بعد یه دفعه بلند شد و به سمته در راه افتاد...ارشا:کجا میریپارسا:میبینی که حالش بده میبرمش بیمارستانارشا سری تکون داد:صبر کن منم بیام تو حالت خوب نیست درست نمیتونی رانندگی کنم میزنی یه بلایی هم سره خودت میاری-باشه پس بجنبارشا به سمته اتاقش رفت و کتش رو برداشت و از توش کلیدش رو دراورد و کتش رو انداخت رو دستش و به سمته دره شرکت راه افتاد ما هم پشته سرشارشا:شما چرا همتون دارید میاید؟من:توقع نداری دوستم رو ول کنم و بفرستم با شما دوتا بره و بیخیال اینجا بشینمبعدم برگشتم عقب:مانی تو نمیخواد بیای خبرش رو بهت میدممانی:اخه...-گفتم تو بمون بهت زود خبر میدم...فعلابعدم راه افتادم جلوتر از همه...اسانسور تو طبقه خودمون بود رفتم سوار شدم... بعدم ارشا....اخرم پارساتا وقتی رسیدیم پایین پارسا مثله ادمایه گیج به سادنا که تو بغلش بود خیره شده بود و انگار اصلا متوجه ما نبود...خدا رو شکر همه بیرون بودن و وقتاه ناهار بود وگرنه چی میشد...ارشا:پارسا راه بیفتارشا رفت.... بعدم پارسا... اخرم من...دقیقا برعکسه اومدن تو اسانسور...وای خاک برسرم سادی غش کرده من به فکره چیم ...دوباره نگران نگاش کردم...صورتش خیلی رنگ پریده بود*******************پارسا:اقای دکتر حالش چطوره؟چرا غش کرده؟کی بهوش میاد؟حالش خوب میشه؟ای بابا دکتر کشتی من رو بگو دیگهدکتر خندید:جوون صبر داشته باش...حالش اونقدر وخیم نیست-یعنی چی حالش زیاد وخیم نیست؟چرا غش کرده؟-فشاره عصبی-فشاره عصبی؟-اره مثله اینکه خیلی به اعصابش فشار اومده...فشارشم خیلی پایینه...قبل از اینکه غش کنه کسی از شما دیده بودش؟حالش چطور بود؟من:چند ساعت پیش حالت خیلی بد بود سر درد شدید داشت ...قرص خورد...بهش گفتم بره خونه...ولی نرفت...بعدم من یه نیم ساعتی رفتم بیرون وقتی برگشتم دیدم اینجوریه- که اینطور پس سردرد داشته...خب حتما اونم بخاطره فشاره عصبیه که روش اومده...حالا فعلا یه سرم بهش میگم بزنن تا فعلا فشارش بیاد بالا پارسا:دکتر کی بهوش میاد؟دکتر دستی به شونه پارسا زد:عاشقیااااااااا....نترس دیگه خیلی طول بکشه یه ساعت بعد از اتمامه سرمشه...پارسا از حرف دکتر که گفت عاشقیا مثله اینکه خجالت کشید برای چند ثانیه سرش روانداخت پایین....ولی بعدش اورد بالا و به ادامه حرفاش گوش کرد انگار یادش رفت...دکتر هم بعدش از در خارج شد...چند دقیقه بعد ....دکتر هم بعدش از در خارج شدچند دقیقه بعد...یه پرستاره خوشگل اومد تو...ارایشه زیادی نداشت...به خاطره همین زیبایی طبیعیش بیشتر به چشم میومد...مخصوصا اون چشماش که مثله این چشم بدرنگه...خوشگل و خوشرنگ ...ابی...بود ولی واسه اون بدرنگه خوشگل تر بود خدایی...ولی پرستاره هم جیگری بودا...رفت سمته سادنا و شروع کرد به سرم زدن منم رو سرم رو انداختم پایین و به سرامیکای کف اتاق خیره شدم ....ولی حواسم پیشه سادنا بود...ببین چقدر غصه خورده که دکتر میگه این حالتش بخاطره فشاره عصبیه که روش اومده...ای گندت بزنن پارسا...تو که صبح تا شب اون فکت میجنبه خب یه کلمه هم به این بگو دوسش داری دیگه این کارا چیه؟؟؟پرستار:خواهرتونه؟با صدای پرستار سرم رو گرفتم بالا و خواستم جوابش رو بدم که دیدم میخه ارشا شده...بیا یه ذره از این پرستاره تعریف کردم...اینم چیز درومد...اخه به جای اینکه از من که دخترم بپرسه ...یا اون پارسای بدبخت که بالا سره اون وایساده داره از نگرانی میمیره...چرا اونجوری به اون ارشا زل زده و پرو پرو تو اون چشمای خوشگلش...نه...نه...اون چشمایه زشت و بدرنگش نگاه میکنه...پرستارم انقدر پررو؟چشمات رو درویش کنالان حتما از ابی رنگه چشمایه بچش هم مطمئن شده...خودش چشم ابی اینم چشم ابی بچشونم به احتماله زیاد چشم ابی میشه دیگه...استوپ...استوپ...استوپ چه غلطا...بیجا میکنه یه درصد تا اونجا فکرش رو ببره....من:نخیرم دوستمونه...حالش چطوره؟پرستار یه نگاه حرصی کرد ....با اون چشمای ابیش چنان زل زده بود تو چشمام ...البته من پررو ترم...منم چشمام رو درشت کردم ...جوری که انگار میخواد پاچه بگیره...من:نگفتید؟-تا یه ساعت دیگه بهوش میاد...تا اون موقع حالش خوب میشهبعد از اینکه سرم رو چک کرد رفت بیرون ولی قشنگ میخ بود....افرین اق صالحی خوشم اومد یه نگاهشم نکرد....ای جان چه ضایع شد...حالا من چرا انقدر ذوق میکنم؟...وا من چه میدونم؟اصلا ولش کن...اااااااااا ...سادی چشماش تکون خورد...پریدم نزدیکه تخت..پارسا هم که از اول زوم بود رو سادنا فهمیدپارسا:سادنا...سادنا عزیزم خوبی؟سادی...بابا اینجوری که تو میگی عزیزم این بهوش نیومده دوباره غش میکنه که...کم کم کامل چشماش رو باز کرد...وقتی دید پارسا بالا سرشه...مثله ادمای گیج داشت نگاش میکرد...یعد یه نگاه به دروبرش کردسادنا:من بیمارستان چیکار میکنم؟پارسا:حالت بد بود غش کرده بودی اوردیمت اینجا....سادنا یه نگاه به من کرد انگار میخواست از حرفایه پارسا مطمئن بشه...منم چشمام رو به باز و بسته کردم...انگار باورش شد یه نگاه به دستش که سرم بهش بود کرد و بعدم به سرم...سادنا:کی تموم میشه؟من:حدوده نیم ساعت دیگهسرش رو به معنیه باشه تکون دادمن:خب پس من میرم برات یه چیز بگیرم...صبحونه که کم خوردی...ناهارم که نخوردیسادنا:نه...دیگه ولش کن ...نیم ساعت دیگه میریم...-حرف زیادی نزن تو الان ضعیف شدی...ادم سالم که غش نمیکنه ضعف کردی باید تقویت بشی...منم رفتمبعدم راه افتادم سمته در...در و باز کردم و رفتم بیرون ...اومدم در رو پشته سرم ببندم که دیدم بسته نمیشه...برگشتم ببینم این در چه مرگشه...که دیدم اق صالحی از اونور میخواد باز کنه من از اینور میخوام ببندم...ارشا:میشه درو ول کنی؟(آرشا)---------------------این چرا این شکلیه؟از یه ربع پیش که اومدیم شرکت عصبیه....چرا انقدر راه میره....من:چته از صبح اینجوریی؟پارسا:چجوریم؟-یعنی خودت نمیدونی؟خب چه مرگته انقدر عصبانی میزنی؟چرا انقدر راه میری؟-هه...عصبانیم؟...برایه چی عصبانی باشم؟برای چی نباشم؟-کلا قاط زدی...چی شده درمورده سادناست؟دیشب چیزی شده؟حرفی زده؟یه پوزخند زد:دیشب؟دیشب خانوم افتخار ندادن بیان که بخوان کاری کنن یا حرفی بزنن...-اهان پس بگو چرا این مدلی ای...پس بازم خونشون مونده و نیومده-د اخه اگه خونشون بود انقدر حرص نمیخوردم از دیشب...تعجب کردم:پس کجا بود؟-لطف کردن بعد از اینکه گردششون رو کردن و داداشه دوستشون اومده دنبالشون....رفتن خونه دوستشون...-به به...به به...پس بگو چرا این مدلی شدی...داری میسوزی اره؟میترسیدی داداشه این شریفی بشه رقیبه عشقیت؟پارسا کلافه دست کرد تو موهاش:نکنه...نکنه واقعا چشمش داداشه آویسا إ رو گرفته باشه...بخاطره این دیگه پیشه ما نمیاد؟نکنه اون پسره گفته خوشش نمیاد با پسری به غیر از خودش حرف بزنه؟نکنه...-اوووووووه تو تا کجا ها میریا...وایسا اروم با هم بریم...حالا اون یه شب رفته خونه دوستش تا تو اسمه بچش رو هم انتخاب کردی؟-خفه شو-جان؟با کی بودی؟-با تو ...این چه حرفیه میزنی؟-خب مگه دروغ میگم؟هی داری میری جلو...کم کم میرسی به بله برون ...بعد نامزدی...بعد عروسی...بعد پاگشا...بعد سیسمونی...یعد اسمه بچه...بعد خوده...-میگم خفه شو باز ادامه میدی؟-مگه...-آرشا مثله ادم ببند تا نیومدم خودم محکم ببندمنفسم رو با صدا دادم بیرون...اونم یه بار دیگه از اول تا اخره اتاق رو با کفشاش متر کرد بعد رفت بیرونکم چل میزد دیگه عاشقم شده یه جا خل و چل شده...***************پارسا:ارشا پشو بریم دیگهمن:پارسا جونه داداش حال ندارم...میشه بلطفی خودت بری بگیری بیاری شرکت؟-مثلا من عصبانی بودم....الان تو باید بری برام غذا بگیری اعصابم بدتر از نشه ....بعد بجاش تو میگی حال نداری...از پشته میزه ریاستت بلند شو حالت رو سرجاش میارم-ایول داداش برو دیگه...به خاطره سادنایه چشم غره رفت:بیشعوربعدم از اتاق رفت بیرون***************ای بابا این رفت غذا بخره یا درست کنه؟؟!...از ساعت یک رفته الان نزدیکایه یه ربع به دو هست...از پشت میز بلند شدم و رفتم سمته در...همین که باز کردم ...دیدم شریفی با یه کیسه که به دستشه داره میره سمته اتاقشون...اویسا:سلام...جوابش رو دادم...ای یه حال گیری بکنم ازش به تلافیه اینکه سادنا رو برده خونشون و انقدر این پارسا رو حرص داد...اره...اصلا نمیدونم چرا از اذیت کردن این دختر انقدر حال میکنم...اول یه پوزخند به صورتم اضافه کردم و بعد..-خانومه شریفی متاسفم ولی باید بگم اینجا شرکته مهندسیه...نه سالن غذا خوری...شما نمیتونید غذاتون رو تو اتاقتون بخورید چون اونجا محله کاره...ایول از چشماش دارم میخونم داره حرص میخوره...-اقای مهندش فکر نمیکنید باید یه مکانی برایه غذا خوردن تو شرکته مهندسی باشه؟دختره پررو ببین چجوری ادایه منو در میاره"شرکته مهندسی"...حالیت میکنم...-نه...-نه؟؟؟؟چشماش از کاسه زد بیرون...ایول به خودم-نه ... اولا بیشتره افراده اینجا همیشه برای غذا بیرون میرن...بعدم اگه کسی غذاش رو بخواد اینجا بخوره تنها مکانه ممکن ابداخونس ....که این دفعه بیشتر دقت کنید میتونید میزه غذا خوری رو اون وسط ببینیداز قصد وقتی گفتم دقت کنید چشمام رو گرد کردم...که یعنی یعنی...یعنی اون چشمات رو که مثله چی از ادم پاچه میگیره رو درست باز کن و کور بازی در نیار...یه چند ثانیه ای هیچی نگفت انگار مونده بود چی بگه...آی آی آی...مثله چی موندی تو گل کوچولو؟...اشکال نداره اشکات رو پاک کن بِیبی...-اقایه صالحی من همون یک باری که رفتم تو ابدارخونه متوجه میزه غذاخوری شدم...ولی...متاسفانه با اینکه انقدر توصیــــــه کردید ولی با عرضه تاسف یه باره دیگه این توصیـــــه ها رو باید به بقیه هم بکنید..چون...وسطه حرفش پارسا بلاخره اومد تو...چه عجب...-چون خانومه حیدری سر درد شدیدی دارن و حتی نتونستن با ما بیان بریم بیرون بخاطره همین تو شرکت...داشت توضیح میداد که دیدم پارسا غذا ها رو انداخت زمین و دویید سمته اتاق...که...یه دفعه دیدم شریفی محکم پرت شد سمته من...زودی مغزم رو راه انداختم و قبل از اینکه بیفته بینه زمین و هوا گرفتمش...یه دفعه دیدم شریفی محکم پرت شد سمته من...زودی مغزم رو راه انداختم و قبل از اینکه بیفته بینه زمین و هوا گرفتمش...یه چند لحظه ای گذشته بود و اونم چشماش و بسته بود...حتما منتظر بود که هر لحظه بیفته زمین...که...اروم...اروم چشماش رو شروع کرد به باز کردن...وقتی چشماش رو کامل باز کرد و من و دید مثله ادمایه گیج زل زده بود تو چشمام...منم همینطوره...هَی وایه من چی کشف کردم...چشماش به جز سبز ...عسلی هم قاطیشه...اصلا متوجه نبودم همینطور زل زدم تو چشماش و اونم تو بغلمه...که احساس کردم داره تکون میخوره....پارسا:سادنا...سادناسریع به خودم اومدم...اون موقع که داشت میفتاد چون داشت پرت میشد سمته راستم منم خودم رو کج کرده بودم ...به همین خاطر سریع صاف وایسادم ...پارسا:سادنااااااااااااباصدایه پارسا آویسا زودتر به خودش اومد...ای بابا من موندم چرا یه بار میگم اویسا یه بار میگم شریفی..با خودم درگیرم...داشتم میگفتم اویسا دویید سمته اتاق که با اینکارش منم به خودم اومدم و تند خودم رو رسوندم به اتاق ..که دیدم پارسا رو صندلی نشسته ...سادنا رو هم تو بغلش گرفته...حقا که دیوونس این پارسا... سره چنین صحنه ای هستس و هی داد میزنه؟...ولی...ولی مثله اینکه سادنا نمیفهمه پارسا صداش میکنهاره بیهوشه...وگرنه چشماش رو باز میکرد...وای که من چقدر فیلسوفم...مانی:چی شده؟با صدایه مانی به عقب برگشتم که دیدم پشته ما وایساده و داره به سادنا نگاه میکنهمانی اومد نزدیکه اویسا:چی شده چرا سادنا غش کرده؟اوه اوه دوباره این پارسا از اون چشم غره خوشگلاش رفت...حتما به خاطره اینکه گفته سادنا...حتما باید میگفته سادنا خانوم ...با خانوم حیدری...اخه وقتی اون غش کرده و اینم نگرانشه میاد بگه سادنا خانوم؟یا خانوم حیدری؟تازه این همکلاسیه چند سالشه احمق...اویسا: خب بلند شید ببریمش دکتر چرا اینجا نشستی مگه نمیبینی هیچ واکنشی نشون نمیده؟پارسا یه نگاه به اویسا کرد و بعد دوباره به سادنا...من:کجا میری؟پارسا:میبینی که حالش بده میبرمش بیمارستانسری تکون دادم:صبر کن منم بیام تو حالت خوب نیست درست نمیتونی رانندگی کنم میزنی یه بلایی هم سره خودت میاری-باشه پس بجنبرفتم سمته اتاقم و کتم رو برداشتم و از توش کلید رو دراوردم...و راه افتادم به سمته در...که دیدم اینا همشون دارن میانمن: شما چرا همتون دارید میاید؟اویسا:توقع نداری دوستم رو ول کنم و بفرستم با شما دوتا بره و بیخیال اینجا بشینمای اون زبونت رو مار بزنه دختر...که از نیشه همون ماره بدتره...بعد برگشت عقب:مانی تو نمیخواد بیای خبرش رو بهت میدممانی:اخه...-گفتم تو بمون بهت زود خبر میدم...فعلابعدم راه افتاد جلوتر از همه...اسانسور تو طبقه خودمون بود اول اون دختره ی پررو سوار شد... بعدم من....اخرم پارسا...تو اسانسور تمومه مدت پارسا با نگرانی زل زده بود به سادنا...الان اگه این دختر پررو تا حالا نفهمیده بود پارسا اینو دوست داره الان قشنگ تا اخرش فهمید...از دسته این پارسا...فقط موندم این میدونه اینا از قبل همدیگه رو میشناسن...ولی فکر کنم میدونست چون اگه نمیدونست باید تعجب میکرد سادنا اونجوری تو بغله پارساست...من:پارسا راه بیفت(آویسا)---------------------ارشا:میشه درو ول کنی؟اصلا حواسم نبود با اینکه دارم نگاش میکنم بازم درو فشار میدم که ببندم...یه دفعه به خودم اومدم و در و ول کردم... اونم اومد بیرون و در رو پشته سرش بست...منم بیخیال راه افتادم ...که احساس کردم اونم پشته سرم داره میاد....بیخیال به راهم ادامه دادم...ای بابا فکر کنم بوفه اونور بود ...ولش کن منم که تا دمه در اومدم بزار برم از همین سوپر مارکتی روبرو بگیرم...همش احساس میکردم آرشا هم پشته سرم داره میاد...ولی...ولی دلیلی نداره... ...خب...شاید اونم میخواد خرید کنه...برنگشم نگاش کنم میخواد ...باشه میخواد نباشه به من چه...رفتم تو ....اول اومدم فقط برای سادی ابمیوه و کیک بگیرم ...دیدم پارسا که حالش از سادنا بدتره...خب...پس دوتا باید بگیرم...ولی بدجور اب پرتقاله بهم چشمک میزنه...خب...پس چون میخوام به خودم ظلم نکنم...پس...سه تا میگیرم...یکی دیگه هم از تو یخچال برداشتم...اومدم دره یخچال رو ببندم که یاد آرشا افتادم...امممممم...خب اگه ما هممون بخوریم اونکه گناه داره...گناه؟...وا اون چشم ابیه کجاش گناه داره؟...نه گناه نداره...ممکنه اونم دلش بخواد...دیگه دل رحمم دیگه...چهارمی هم برداشتم...با خیاله راحت درو بستم ...بعدم رفتم از بقله یخچال که قفسه کیک ها بود چهار تا کیک برداشتم...امممممم ...یعنی دیگه هیچی نگیرم؟...چشمام رو داشتم میچرخوندم ببینم چیزه دیگه ای هست که باید بگیرم...اهان همینه...کمپوت...اره دیگه باید براش کمپوتم بگیرم...رفتم دمه صندوقه مغازه ابمیوه و کیک ها رو گذاشتم رو میز...-چیزه دیگه ای نمیخوای؟جان؟چه صمیمی...سرم رو اوردم بالا و به صاحب مغازه که پسره جوونی بود...حدود بیست و پنج میزد نگاه کردم...مثله اون پرستاره چشم ابیه... پررو پررو زل زده بود به من...من:یه کمپوت اناناس با یه بسته از این شکلات ها بدیدو به شکلاته تو ویترینه میزی که روش ابمیوه ها رو گذاشته بودم اشاره کردم ...-امره دیگه...اخم کردم:نه چیزه دیگه نمیخوام... چقدر میشه؟-قابل ندارههمین موقع صدا گوشیم درومد...شروع کردم تو کیفم دنباله گوشی گشتن-نه ممنون چقدر میشه-نبابا....این دفعه رو مهمون من باشوااااااااا ااااااا اااا...این چرا انقدر پررو هست؟؟؟...ااااااا...پیدا شد داشتم گوشیم رو در میاوردم که...-مگه نمیبینید میگن چیزه دیگه نمیخوان؟چند باره دیگه باید بگن؟هان؟باتعجب سرم رو اوردم بالا و ارشا رو دیدم که عصبی زل زده به پسره و بایه اخم داره اینا رو بهش میگه-اقا شما به ایشون چیکار دارید؟شما چی میخواستید؟-من چیزی نمیخوام.... همین خانوم اون چیزایی که من میخوام رو گرفتنپسره گیج داشت به ارشا نگاه میکرد بعدش برگشت سمته منو با همون نگاهه حریصشم دوباره بهم زل زد...ارشا:عزیزم تو برو بیرون جوابه گوشیت رو بده من حساب میکنم...ارشا:عزیزم تو برو بیرون جوابه گوشیت رو بده من حساب میکنمچییییییییییییی؟؟؟؟؟اگه بگم فکم افتاد زمین دروغ نگفتم....اصلا هنگ کرده بودم در حده لالیگا....نمیتونستم فکر کنم...ارشا:خانومم گوشیت خودش رو کشت...وااااااا ...!!!!!! این چه مرگشه؟الان باید بگم از کی تا حالا خانومت شدم؟...عزیزمت رو از کجا درومد؟...اره باید اینو بگم به تلافیه این همه حرصی که منو تو این چند روز داده...ولی...ولی چرا نمیتونم بگم؟...با دوباره به صد درومدنه گوشیم از جا پریدم...بدونه اینکه به اون دوتا مخصوصا آرشا نگاه کنم اومدم بیرون...من:بلهمانی:دختر چرا جواب نمیدی؟-ببخشید حواسم نبود-اوووف از دسته تو...سادنا چطوره؟-خوبه بهش سرم زدن...چند دقیقه پیشم بهوش اومد...منم الان اومدم براش ابمیوه اینا بگیرم بخوره...-اهان...باشه از اون ور میرید خونه؟-نمیدونم...فکر نکنم ...اول برم سادنا رو برسونم خونشون بعد میرم خونه...-باشه...کاری نداری؟-نه...خدافظ-خدافظبعد از اینکه تماس رو قطع کردم...گوشی رو هم گذاشتم تو کیفم و خواستم راه بیفتم سمته بیمارستان که یادم افتاد من اومده بودم خرید کنم...این آرشا کو برم حالش رو بگیرم؟چند دقیقه پیش هنگ کرده بودم نمیدونستم چی جوابش رو بدم الان که به خودم اومده بودم باید میرفتم یه جوابه درست حسابی بهش بدم....اون به چه حقی به من میگه عزیزم و خانومم؟یعنی چی ؟نمیشه که فقط بخاطره اینکه اون پسره پررو پررو زل زده به من بیاد این چرت و پرت ها رو بگهاگه اینجوریه وقتی اون پرستاره هم اونجوری زل زده بود بهش منم باید میگفتم:عشقم برو بیرون الان میام!!!!یعنی چی تازه اگه اونجوری باشه ادم اگه ببینه هرکسی به یکی بد نگاه میکنه باید اشنا نشون بده خودشو؟...اومدم برگردم عقب و برم تو سوپر حاله هم خودشو و هم صاحب مغازه رو بگیرم که...همین که برگشتم به یه سنگ خوردم...ای خاک برسره من ...اخه ادم کور اون عصاش رو از خودش جلو تر تکون میده به چیزی نخوره اون وقت من با دوتا چشم باید مثله چی برگردم و اصلا حواسم رو جمع نکنم؟ولی اخه پشته من که دیواری... سنگی...پنجره ای چیزی نبود...پشتم باز بود ...من دقیقا جلو درمغازه وایساده بودم...چشمام رو بسته بودم و فکر میکردم...البته این فکرا تو پنج شیش ثانیه اومده بود تو ذهنم...اروم چشمام رو باز کردم ...چون سرم پایین بود اولین چیزی که دیدم...یه کفشه مشکی که از تمیزی برق میزد...یه ذره بالا تر...یه شلوار جینه مشکی تیره...بالاتر هم...یه لباسه که عاشقه رنگشم...بنفــــــــش...دیگه کامل سرم رو اوردم بالا که دو تا چشمه ابی به رنگه اسمون و دریا دیدم...چه ادبی شدم...به رنگه اسمون و دریا!...آرشا)---------------------پارسا:اقای دکتر حالش چطوره؟چرا غش کرده؟کی بهوش میاد؟حالش خوب میشه؟ای بابا دکتر کشتی من رو بگو دیگهدکتر خندید:جوون صبر داشته باش...حالش اونقدر وخیم نیستاویسا:یعنی چی حالش زیاد وخیم نیست؟چرا غش کرده؟دکترفشاره عصبی-فشاره عصبی؟هممون تعجب کردیم...اخه سادنا برایه چی باید فشاره عصبی داشته باشه؟از لحاظه ظاهرم اصلا به نظر نمیومد مشکلی داشته باشه...بیشتر مثله پارسا شاد و شوخ میومد...-اره مثله اینکه خیلی به اعصابش فشار اومده...فشارشم خیلی پایینه...قبل از اینکه غش کنه کسی از شما دیده بودش؟حالش چطور بود؟اویسا:چند ساعت پیش حالت خیلی بد بود سر درد شدید داشت ...قرص خورد...بهش گفتم بره خونه...ولی نرفت...بعدم من یه نیم ساعتی رفتمبیرون وقتی برگشتم دیدم اینجوریه- که اینطور پس سردرد داشته...خب حتما اونم بخاطره فشارهعصبیه که روش اومده...حالا فعلا یه سرم بهش میگم بزنن تا فعلا فشارش بیادبالا پارسا:دکتر کی بهوش میاد؟دکتر دستی به شونه پارسا زد:عاشقیااااااااا....نترس دیگه خیلی طول بکشه یه ساعت بعد از اتمامه سرمشه...ای خاک برسرت...این دکتره دو دقیقس دیدتت فهمید چه مرگته...اخه چقدر ضایعی تو پسر؟دکتر هم بعدش از این حرف از در خارج شد...**************چند دقیقه بعد...یه پرستار اومد تو که سرم رو یزنهرفت سمته سادنا و شروع کرد به سرم زدنیه نگاه به پارسا انداختم که بیش از حد نگران میزدبعدم به نگاه به اویسا انداختم سرش پایین و به سرامیکای کف اتاق نگاه میکرد ....پرستار:خواهرتونه؟فکر کردم با پارساست که نگران بالا سره سادنا وایساده بود...سرم رو بالا کردم که ببینم پارسا چی جواب میده...میخواد بگه چه نسبتی باهاش داره...یه نگاه به پرستاره کردم ...دیدم داره منو نگاه...یه چند لحظه نگاش کردم ببینم به سمته پارسا برمیگرده ببینه جوابش چیه که دیدم نه...یعنی از من پرسیده؟حتما دیگه ...پس چرا اون دوتا هم دارن به من نگاه میکنن؟اومدم جوابش رو بدم که....اویسا:نخیرم دوستمونه...حالش چطوره؟اخه داره منو نگاه میکنه و به احتماله زیاد از من پرسیده ...تو چرا جواب میدی؟به نظرم با عصبانیت جواب داد...ولی چرا؟حتما اینم مثله دوستش مشکله اعصاب داره ...یه دفعه درجش میره بالا...من:نگفتید؟دوباره نگاش کردم دوباره چشماش رو درشت کرده بود انگار میخواد پاچه ی شلواره اون پرستاره رو بگیره...حالا که چشماش رو درشت کرده بود بیشتر سبز میزد...اه اصلا به من چه چشمایه اون ی سبزش بیشتره کی کمتره...-تا یه ساعت دیگه بهوش میاد...تا اون موقع حالش خوبمیشها این چرا عصبانی میزنه؟تا االان که داشت منو نگاه میکرد و سوال میپرسید نیشش تا بنا گوشش باز بود...کلا زن جماعت رگه اعصابش قاط میزنه...بعد از اینکه سرم رو زد و چک کرد و اومد بره بیرون...ولی زیادی به زوم کرده بود رو منا....ولی خوشگلم بودا...داشتم همینطور فکر میکردم که دیدم آویسا از جاش پریدپارسا:سادنا...سادنا عزیزم خوبی؟سادی...اهان پس بگو سادنا بهوش اومده...خاک برسره ضایعت پارسا...اخه انقدر باید ضایع بازی دراری ؟اخه عزیزم چیه این وسط؟سادنا مثله ادمایه گیج به پارسا بعدم ب اطرافش نگاه کردسادنا:من بیمارستان چیکار میکنم؟پارسا:حالت بد بود غش کرده بودی اوردیمت اینجا....بعد از حرفه پارسا....سادنا یه نگاه به اویسا کرداونم یه بار چشماش رو باز و بسته کرد...یعنی چی؟اهان حتما میخواسته ببینه راست گفته یا نه...خاک برسرت پارسا ببین بهت اعتماد نداره....سادنا:کی تموم میشه؟اویسا:حدوده نیم ساعت دیگه...سادنا هم سرش رو تکون داد که به معنیه اهان فهمیدم بوداویسا:خب پس من میرم برات یه چیز بگیرم...صبحونه که کم خوردی...ناهارم که نخوردیسادنا:نه...دیگه ولش کن ...نیم ساعت دیگه میریم...-حرف زیادی نزن تو الان ضعیف شدی...ادم سالم که غش نمیکنه ضعف کردی باید تقویت بشی...منم رفتمبعدم راه افتاد سمته در...یه نگاه بهش کردم و بعدم برگشتم سمته پارسا که دیدم چشماش رو تکون میده...سرم رو تکون دادم که یعنی چی میگی...دیدم با سرش به سمته در اشاره میکنه...بعدم به خودشو و سادنا...به معنای لفظی گفت برو گمشو بیرون تنها باشیم...ای خدا چیکار کنم دلرحمم دیگه...این همه این پارسا حرص خورد بزار برم یه ذره اعصابش خوب شه...راه افتادم سمته در...