بهار آب دهنش رو قورت داد ونگاهی به تایمر ماشین انداخت.ساعت00:00دقیقه یا به عبارتی همون 12 شب بود..!!!
به تابلو های کنار جاده نگاه کردم:
-به کاشان خوش آمدید...
رو به بهار گفتم:
-توی خود اصفهان زندگی میکنید دیگه؟
به آرومی گفت:
-آره
-الان کاشانیم..شهر گل وبلبل
لبخندی زد وگفت:
-خیلی کاشان رو دوست دارم..مخصوصا قمصرش رو
-منکه تا حالا نرفتم...ان شالله بعدا با همدیگه میریم
با لکنت پرسید:
-الان..تو...حالت...خوبه؟
-آره عزیزم...چطور مگه؟
بهار دستش رو روی دستم که روی دنده بود،گذاشت وگفت:
-یعنی مهیار دروغ گفت؟
-می خواست باهات شوخی کنه..دیدی که ،با منم لج کرده بود...
نفسش رو باصدا بیرون داد وگفت:
-آخیش..راحت شدم
و با لحن مهربون تری گفت:
-ماهانی جونم؟
-جونم؟؟!!!
بهار-من خوابم میاد..خیلی
-چرا زودتر نگفتی؟برو راحت عقب بخواب
بهار-ازت میترسیدم
ماشین رو کنار جاده متوقف کردم وگفتم:
-خب...حالا برو بخواب
از بین دوتا صندلی جلو،هیکل ظریفش رو رد کرد وروی صندلی عقب دراز کشید وگفت:
-مرسی
به طرف جلو چرخیدم وگفتم:
-خوب بخوابی...
.
.
.
تقریبا ساعت4:30بود که وارد خود اصفهان شدم.واقعا خوابم می اومد.دیگه توان رانندگی نداشتم.به هتلی که جلوم بود نگاه کردم و واردش شدم.
-سلام
مرد جوونی پشت یه میز نشسته بود که با دیدنم لبخندی زد وگفت:
-سلام..امرتون؟
-یه اتاق میخواستم
چشمهاش رو ریز کرد وپرسید:
-تنهایید؟
-تقریبا
ابرویی بالا انداخت وگفت:
-یعنی چی؟
به بیرون اشاره کردم وگفتم:
-یه دختر بچه هم،همراهمه...
با بی خیالی گفت:
-متاسفم..اجازه ندارم بهتون اتاق بدم
«به درک»
-باشه..مرسی
اومدم از هتل خارج بشم که صدام زد:
-خانم..یه لحظه صبر کنید
به طرفش چرخیدم وگفتم:
-بله؟
یه جور خاصی سرتا پام رو نگاه کرد وگفت:
-اگه دختر خوبی باشی،شاید بتونم برات کاری کنم.
به چشمهاش زل زدم وبا انزجار گفتم:
-من توی خیابونم بخوابم،از آدم وقیحی مثل تو کمک نمیخوام...
وبا عصبانیت از هتل خارج شدم وسوار ماشینم شدم.سنگینی نگاهی رو حس کردم و به طرف هتل چرخیدم.دست به سینه وایساده بود درحالی که یه تای ابروش بالا بود،نگام میکرد.سوییچ رو چرخوندم پام رو محکم روی پدال گاز فشردم وباسرعت از اونجا دور شدم..داشتم همینطوری دور خودم میچرخیدم.خیلی هم خوابم می اومد که نمیتونستم حواسم رو جمع کنم.نگاهی به اطراف انداختم..هوا گرگ ومیش بود.کنار یه پارک نگه داشتم وقفل مرکزی رو زدم.سرم رو روی فرمون گذاشتم وچشمهام رو بستم..
با صدای جیغ بهار از جام پریدم:
-آخ جون...رسیدیم
-چته دختر؟زهرم ترکید...
در حالی که روی صندلی عقب بالا وپایین میپرید،داد زد:
-هورا...هورا..هورا...
دو طرف سرمو چسبیدم و گفتم:
-ساکت
از بین صندلی ها رد شد وکنارم وایساد و با خوشحالی گفت:
-مرسی ماهان جونم
ومحکم گونه امو بوسید
-خواهش میکنم خانمی
صدای معده ام بلند شده بود..با لودگی گفتم:
-من گشنمه
بهار-منم همینطور
به دوروبرم نگاه کردم.یه پارک بزرگ بود وچند تا خونه..روبروم هم یک فروشگاه بود
-بریم یه چیزی بخریم بخوریم
شالم رو مرتب کردم ودستی به موهام کشیدم.بدنم خشک شده بود.به زور از ماشین پیاده شدم.چشمم به بهار افتاد که داشت بهم میخندید.با اخم پرسیدم:
-چیه؟
بهار-شبیه پیرمردای1000ساله از ماشین پیاده شدی...!
-هرهرهر...راحت روی صندلی عقب دراز کشیدی،منم عین اوسگولا نشسته خوابیدم!!!
وارد فروشگاه شدیم..
فروشنده-سلام..صبح بخیر؛میتونم کمکتون کنم؟
-سلام..یخچال کدوم سمته؟
به سمت راستش اشاره کردوگفت:
-از این سمت
با لبخند ازش تشکر کردم وبه طرف یخچال راه افتادم
-با خامه ومربا چطوری بهاری؟
بهار-دوست دارم
یه بسته خامه ویه شیشه مربای توت فرنگی برداشتم.نگاهی به اطراف انداختم...
بهار-دنبال چی میگردی؟
-نمیشه که اینا رو بمالیم رو دستمون وبخوریمشون..نون تست میخوام..
چنان جیغی زد که سه متر پریدم بالا:
-اوناهاش...پیداش کردم
زیر لب گفتم:
-مرگ..دختره جیغ جیغو...قلبم افتاد کف پام..!
صدایی از پشت سرم گفت:
-اتفاقی افتاده خانم؟
به طرفش چرخیدم...همون فروشندهه بود..لبخند زورکی زدم وگفتم:
-نه...مرسی
بهار به سمتم اومد وگفت:
-دیگه هیچی نمیخوای؟
نگاهی به دستاش انداختم.دو تا بسته نون تست،یه بسته بزرگ پفک،یه ویفر،چند تا تی تاپ،دوتا بسته های بای،دوتا شیر کاکائو...
با تعجب گفتم:
-توچی؟می خوای مغازه رو برات بار بزنم؟
با پرروئی به سمت صندوق رفت وگفت:
-نه..همینا بسه...!
دنبالش رفتم و بهش کمک کردم تا همه وسایلو روی میز بذاره...پسره هم اومد و بسته بندیشون کرد.پولشو دادم وگفتم:
-ممنون...با اجازه...
با بهار تا ماشین مسابقه گذاشتیم...در ماشینو باز کردم وتوش ولو شدم.در حالی که نفس نفس میزدم گفتم:
-چقدر هوای اصفهان خوبه..!
بهار-آره..اشتهای آدمم باز میکنه..
نگاهی به پلاستیکی که مانی برامون گذاشته بود،انداختم.خدارو شکر،قاشق وچاقو برامون گذاشته بود...
.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-نمیدونستم اینقدر گشنه بودم
بهار-آره... منم همینطور...
نگاهی به اطراف انداختم وگفتم:
-خب...خونه تون کدوم وره؟
با دستپاچگی گفت:
-من از اینجا بلد نیستم...
-یعنی چی؟حالا ما چه کار کنیم؟مثلا از کجا بلدی؟
کمی فکر کرد وگفت:
-برو سی وسه پل...از اونجا بلدم
در حالی که ماشینو روشن میکردم،گفتم:
-من موندم تو چطور آدرس خونه تون رو بلدی،ولی یه شماره تلفن یادت نیست...
سرش رو تکون داد وگفت:
-سخت بودآخه...
-بی خیال...پیش به سوی سی وسه پل
با کلی پرس وجو،بالاخره زاینده رود وسی وسه پل رو پیدا کردیم.بهار با خوشحالی از ماشین پیاده شد وگفت:
-خیلی دوستت دارم ماهانی...ازت ممنونم...
-هنوز که به خونوادت نرسیدی..صبر کن،آخرش تشکر کن!
قیافه اش جدی شدو بادقت به اطراف نگاه کرد.بعد از چند دقیقه گفت:
-اونطرفه...فکرکنم
-پس سوار شو بریم
بهار-اگه اشتباه بودچی؟
-برمیگردیم،دوباره نگاه میکنی....اما من مطمئنم درسته
نگاهی به ساعتم انداختم.9صبح بود.گوشیمو برداشتم و رو به بهار گفتم:
-یه زنگ بزنم خونه...حتما تا الان نگران شدن...
شماره رو گرفتم چند لحظه بعد،صدای مضطرب مانی تو گوشم پیچید:
-کجایی تو دختر؟نمیگی ما نگرانت میشیم؟
-سلام مانی...چرا اینقد نگرانی تو آخه؟
مامان-از صبحه دارم بهت زنگ میزنم...آنتن نمیده..دیوونه شدم دیگه از دست تو..همش تقصیره این حمیده که اجازه داد تو بری...
-مانی عزیزم...انقد حرص نخور برات بده...صورتت چروک میشه،حیفی آخه عزیز دل من...بده تو این سن کم پوستت خراب باشه...
با صدایی که ته خنده داشت؛گفت:
-نمیری تو دختر..حالا کجا هستی؟
-روبروی زاینده رود...سلام میرسونه...
انگار حواسش نبود،چون گفت:
-سلامت باشه...!
یکدفعه متوجه حرفی که زده بود،شد..داد زد:
-ماااااااااهااااااااان....
با خنده گفتم:
-تسلیم بابا...تسلیم....
مامان-گوشی رو بده با بهار حرف بزنم تو که اعصاب واسه آدم نمیذاری...
گوشی رو به طرف بهار گرفتم وبه آسمون نگاه کردم..آبی آّبی بود ..دستم رو توی جیب مانتوم کردم و ضربه ای به سنگریزه جلوی پام زدم...چند قدم جلوتر وایساد...دوباره بهش رسیدم وضربه دیگه ای بهش زدم...نا خود آگاه،تصویر هلیا وعلی رو با هم دیدم...هلیا واسم خیلی عزیز بود..مثل یه خواهر...دلم نمیخواست علی بینمون جدایی بندازه...نامرد حتی یه سراغی هم ازم نگرفت...اصلا تا وقتی بهم زنگ نزنه،طرفش نمیرم..
توی همین افکار بودم که با صدای بهار متوقف شدم...
-کجا میری ماهان؟
به سمتش چرخیدم وگفتم:
-هیچ جا...بریم؟
سرشو تکون داد وبه سمت ماشینم دوید..یه دلهره داشتم..یه احساس بی دلیل....
***
بهار با بغض گفت:
-حالا من چه کار کنم؟
خودمم نمیدونستنم...همسایشون گفت:
-میخواین بهار بمونه پیش ما؟
سریع گفتم:
-نه...نه...باید خودم برسونمش...
بهار-حالامامانم کجاست؟
همسایه-مثل اینکه بیمارستانه
بهار زد زیر گریه..
-نمیدونید کدوم بیمارستان؟
کمی فکر کردوگفت:
-نه...امافکر کنم خانم رحیمی بدون....صبر کنید یه لحظه..
و به سمت یکی از خونه ها رفت.نگاهی به بهار انداختم که آروم آروم گریه میکرد.توی آغوشم گرفتمش.بریده بریده گفت:
-من...مامانمو...میخوام...
دستم رو روی موهاش کشیدم وگفتم:
-آروم باش عزیزم..الان میریم پیشش
بهار با پشت دست اشکاشو پاک کرد وگفت:
-حالش خوبه...مگه نه؟
لبخند اطمینان بخشی زدم و به طرف خانم رحیمی چرخیدم..
-سلام
خانم رحیمی-سلام..حالتون چطوره؟
-مرسی...میدونین مادر بهار کدوم بیمارستانه؟
ابرویی بالاانداخت وگفت:
-شما چه نسبتی با بهار دارین؟من تا حالا شما رو ندیده بودم...
با عصبانیت گفتم:
-از اقوام هستم..میگید یا نه؟
نفس عمیقی کشید وگفت:
-من نمیتونم به شما اعتماد کنم...
دیگه داشت موتور سواری میکرد..شیطونه میگفت یه فریاد اونم از نوع"ماهانیش"بزنم واسش...!
نفسمو با حرص بیرون دادم وگفتم:
-بهار خیلی وقته پیش منه..نظر شما هم اصلا مهم نیست..لطفا بگید کدوم بیمارستانه....
و با اخم به چشمهاش خیره شدم
به آرومی گفت:
-حالا چرا عصبانی میشید؟بیمارستان(!!!!)از همین خیابونی که اومدی برگردی،دور میدون از هرکسی بپرسی،بهت میگه...
به زور لبخندی زدم وگفتم:
-ازت ممنونم...
وبه طرف ماشین رفتم.بهار هم با حالت دو دنبالم اومد...در رو براش باز کردم وخودمم سوار شدم.
بهار-عصبانی میشی ازت میترسم
-یه مدتیه خیلی زود جرقه میزنم...اعصابم ضعیف شده..ولی الان که خوب بود...وگرنه آدرس بی آدرس!
.
.
.
به طرف پذیرش رفتم وگفتم:
-خانم سمیرا احمدی کدوم اتاقن؟
پرستاره نگاهی بهم انداخت وگفت:
-مشکلش چیه؟
-نمیدونم
نفس صداداری کشیدوخواست چیزی بگه که با صدای جیغ بهار،به عقب برگشتم:
-بهرام.....!