وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان عروس خون بس - قسمت ششم

صبح که چشماش باز کرد.مهیار ندید سریع بلندشد رفت پیش مینا





-سلام مینا






-سلام صبح بخیر






-مهیار کجا رفت






-رفت پیش پدرش که کاری نکنه دوباره






-من برم خونه دیگه کاری نداری؟






-بشین ببینم مگه میزارم بدون صبحانه بری






-سلام زن عمو






-سلام حسنی صبح بخیر






مینا سفره انداخت صبحانه رو خوردند.بازم نذاشت روژان بره.مشکوک شده بود از این همه اصرار میدونست اتفاق بدی افتاده بهش نمیگن.ولی مثل همیشه صبور موند.بالاخره مهیار اومد با شونه های خمیده نشست روی زمین سرد حیاط خونه حسین.روژان با عجله رفت پیشش






-چی شده مهیار جان مادرت بگو چه خاکی به سرم شده.سعید مرده






-نه






-پس چی؟






سرشو بلند کرد تو چشم درشت و قهوه ایش نگاه کرد چه جوربهش بگه؟






-حرف بزن مهیار






-بیا بریم تو خونه سرما میخوری تو این هوا.رفتن داخل.چشم دوخت به لب مهیار تا حرف بزنه






-قول میدی خودت اذیت نکنی؟






-قول میدم






-خبر خوبی نمیخوام بهت بدم باید آمادگی داشته باشی تو حامله ایی ممکنه اتفاق بدی برات بیفته






-باشه قول میدم






-دیروز پدرم رفت با تفنگ که سعید رو بکشه






-خب






-موقعی که تفنگ گرفته سمت سعید






سرش انداخت پایین.نفس روژان تنگ شده بود احساس خفگی میکرد.با چشماش با مهیار حرف زد






-پدرت اومده جلوش






کمرش تیر کشید






-ز....ز..ند..ه هس..ت






مهیار سرش پایین انداخت.مینا داشت گریه میکرد.یعنی پدرش مرده.مادرش چیکار میکنه برادراش.من دخترش بودم از من گذشت از سعید مثل جونش محافظت کرد.بیچاره مادرم بیچاره من بدنش سرد شد سرش گیج میرفت مهیار دوید سمتش تو بغلش افتاد و تها صدای فریاد مهیار رو شنید






-مــــــــــــــــــــــــ ـــــــــینا کمک کن






-چشماش باز کرد.تو یه اتاق سفید بودبراش آشنا بود.تو درمانگاه بود.زیر دلش درد میکرد






-وای خدا






-روژان خوبی






سرش برگردوند مهیار بود.یاد بلایی که به سرشون اومده بود افتاد اشک تو چشماش جمع شد






-مهیار






-جانم درد داری؟






-چی میشه حالا






-تو اروم باش تو به من قول دادی روژان به قولت وفا نکردی؟






باز درد اومد سراغش






-مهیار دلم درد میکنه






-عیب نداره بازم بچه دار میشیم؟






-چی؟






-بچه افتاد






-نه مهیار من بچه رو میخوام






چنگ زد به لباس مهیار و جیغ میزد دکتر سریع اومد به مهبار اشاره کرد دستش و بگیره و امپول زد بهش.








مهیار کنار تخت نشست به چهره رنگ پریده دخترک نگاه میکرد.تمام غم های دنیا رو دوشش بود.دادگاه تشکیل شده بود.تصمیم گرفته شد.نمیدونست این ضربه اخر چه به روز روژان میاره دستاشو گرفت سرش گذاشت رو دست روژان بدون خجالت گریه کرد.دکتر متاثر به ان صحنه نگاه میکرد.کاش میتونست کمکشون کنه روژان چشماش باز کرد چشم دوخت به چشمای خیس شوهرش.








تو خونه حسین نشسته بود کنار پنجره غم زده به برف ریزی که میبارید نگاه میکرد.باورش نمیشد حالا که دلبسته باید دل بکنه اونا چه حقی داشتن هر دقیقه با زندگیش بازی میکردن.حرفای مهیار تو سرش بود.حرفای که با بغض مهیار گفته شده بود.






باز هم عاقلان طایفه تصمیم گرفتن.سه را ه برای اورنگ گذاشتن.طبق خواسته خانواده صادق باید روژان رو با پول خون صادق پس بدن یا دنیا رو خون بس بفرستن یا اورنگ کشته بشه.صنم و دنیا به مهیار التماس میکردن روژان بفرستن روژان با چشماش التماسش میکرد که ازش دل نکنه.باید با مادرش حرف میزد میخواست پیش مهیار بمونه اونا حق دارن پول بگیرن.برگرده اونجا که چی بشه یه خون بس که پس فرستاده شده برای کی ارزش داره.






-مهیار






-بله؟






-من نمیخوام برم باهاشون حرف میزنم من زنتم اونا نمیتونن من از تو جدا کنن






-تو میتونی با قاتل پدرت زندگی کنی؟






-مگه نگفتی میریم از اون خونه






-بعدش چی به بچه ات میگی پدربزرگت اون پدربزرگت کشت






روژان ناباورانه به مهیار نگاه کرد.اونم پسش زده بود احساس پوچی میکرد.






-پس تو هم راضی من برم باشه میرم






-روژان گوش کن






ولی روژان رفته بود تو اتاق درم بست.صبح زود بیدار شد رفت سمت خونه اورنگ.در زد صنم در باز کرد با نفرت نگاش کرد.






-اومدی اینجا چیکار؟






-اومدم وسایلمو جمع کنم برم؟






-کجا ؟






-همونجایی که اولش بودم همونجایی که به زور اوردینم حالا به زور دارین میفرستینم.لعنت به من لعنت به سرنوشت من لعنت






نمیتونست حرف بزنه روی برفا نشست تو حیاط.هق هق گریه اش اشک صنم هم درآورد.






چقدر ظلم کردن در حقش.روزان با خودش فکر کرد چرا پدرش مثل اورنگ به پای دخترش ننشست که حالا اینجور با خواری برنگرده.بلند شد رفت تو اتاق همه جا رو نگاه کرد.رفت سر کمد تنها چیزی که برداشت لباس آبی بود که یادگار مهیار بود.گذاشتش تو یه بقچه اومد بیرون.مردم روستا دخترجوان رو دیدن که با چشم گریون شونه های خمیده به سمت روستای بالا میرفت.همه میدونستن اون روژان.






دلم میسوزد






از مرگ مرغابی برکه






ار پرستوی ناگریز به کوچ






دلم میسوزد






از تکرار زخمهایی تازه






از تکرار اشکهای بی سرانجام






گرفتارم...........بی سرانجامم........






پشت این دیوارهای بی روشنایی






یک نفس مانده تا..رهایی






یک نفس مانده تا رسیدن باد........






باید که دل بکنم از این خانه






باید که بگذرم از دهلیزهای تو در تو مرگ






من وارث اخرین عاطفه






من وارث اخرین الهه






این خانه ویرانه ام




مهیار چشمشو باز کرد دید در اتاقی روژان داخلش باز رفت اونجا ولی نبود همه جا رو گشت نبود.رفت تو کوچه رفت سمت خونشون ولی دیر شده بود روژان رفته بود.با ناباوری رفت سمت اتاقشون همه چیز بود جز روژانش باورش نمیشد به همین راحتی از دست دادش.پشیمون از اینکه بهش نگفته بود نمیذارم بری پشیمون از شکستن دلش ولی دیر شده بود.








اهالی روستا بیدار شده بودن هر کی سرش به کار خودش بود.با اومدن دخترک چشم هایشان به سمت او خیره شد.پچ پچ های ارومشون به گوش روژان میرسید.ولی اون بیخیال به سمت خونه مادرش رفت








-این روژان






-دختر بیچاره چه برسرش اومده






-باید بگی چه برسرش میاد حالا






-معلوم نیست حالا به کدوم پیرمرد یا مرد زن مرده بدنش






درباز شد.برادرش با ناباوری نگاش کرد پرید تو بغلش وگریه کرد






-روژان ابجی کجا بودی بابا مرد






از سرو صدای برادرش همه اهل خونه اومدن بیرون با چشمای اشکبار روژان چشمش خورد به سعید ازش متنفر بود. رفت جلوش با تمام قدرت ونفرت زد تو گوش سعید. صبرش تمام شده بود صدای فریادش رو همه میشنیدن






-تو به چه رویی اینجایی چیزی مونده که خراب نکرده باشی دلی مونده نشکسته باشی برگشتی که چی که دوباره بدبختم کنی من ببین من یه زن جوونم با هزارتا زخم رو تن و قلبم از خونه پدرم آواره شدم زجر کشیدم بچه ام مرد حالا که دل بسته بودم باز آواره شدم من چی هستم منم آدمم میدونین چرا اومدم چون دیدم اورنگ حاضر هر کاری بکنه حتی مرگ خودش ولی دخترش خون بس نفرسته وقتی دیدم اینقدر مرد که فرار نمیکنه اومدم تا یه دختر دیگه مثل من بدبخت نشه.صورتش سوخت با نفرت به مادرش نگاه کرد مادری که هرلحظه برای دیدنش لحظه شماری میکرد.




–دختر بی حیا زبون باز کردی به قاتل پدرت میگی مرد






-نه اونم یه نامرد مثل بقیه مردای دوتا روستا تمام مردایی که یه زن سپر بلاشون میکنن ولی یه ذره وجدان داشت که دختر خودش دست دشمن خونیش نده








مهیار کنج اتاق کوچکشان نشسته بود به جای خالی روژان نگاه میکرد.باورش نمیشد دیگه روژانش نبینه سر یه دوراهی بزرگ بود.به زنی فکر کرد که حتی اسمش تو شناسنامه اش نبود فقظ یه صیغه عقد دائم خونده شد که اونم به راحتی خوندش باطل میشد.و به پدرش فکر میکرد که با نادانیش یه پسرش رو به کشتن داد باعث شد زندگی مهیار که تازه پا گرفته بود نابود بشه.به نگاه های پر از التماس خواهرش باید از عشقش میگذشت.دیروز به خانه روژان رفت مادرش نذاشت روژان رو ببینه وبه روژان نگفت مهیار برای بردنش اومده بود.بار دیگر خط بظلان بر وجود دخترکشیدند.مهیار پشیمان و سرخورده به خانه برگشت و به این فکر کرد شاید روزی به عشقش به آرامش زندگیش برسد.








یه هفته هست که از طلاق روژان گذشته به خونه برگشته تا چندماه تنها آرزوش همین بود.ولی حالا همه فکرش به اون اتاق کوچک گوشه حیاط بود.به آن مرد مغروری که وقت خداحافظی اشک تو چشماش بود.یک هفته قبل همون شخصی که صیغه عقد را خوانده بود خودش هم فسخش کرد،روژان میدونست این بار تنها اون نبود که قربانی شد مهیارم نابود شد.حالا روژان زن جوان مطلقه ای بود تو خونه پدرش.تمام مدت پشت پنجره مینشست منتظر تا مهیار بیاد دنبالش.به پدرش فکر میکرد ولی هیچ غمی از دست دادنش حس نکرد.مسبب تمام بدبختیاش اون بود.سعید رفت تحمل دیدن عذاب روژان نداشت.میترسید با موندش یه اتفاق دیگه بیفته.زندگی مردم روستا مثل همیشه ادامه داشت.






-روژان چشمت باز کن مادر






-چیکار کنیم داره تو تب میسوزه داداش






- ببریمش درمانگاه تو این برف چه جوری ببریمش






-آزا با ماشینش میبرتمون میرم دنبالش






مدتی بعد دایی روژان برگشت.کمک کرد روژان تو ماشین بشینه.خودشم رفت پشت ماشین آزا به چهره سرخ شده از تب روزان نگاه کرد.هنوزم دوستش داشت.با مادرش حرف زده بود برن خاستگاریش ولی مادرش قبول نکرده بود.نمیخواست این بار از دستش بده هر کاری میکرد خوشبختش کنه.




به درمانگاه رسیدن دکتر مریض کوچک خودش رو شناخت.معاینه اش کرد.




-حالش خوب نیست باید تو درمانگاه بمونه تبش بالاست ممکنه تشنج کنه




-باید چیکار کنیم آقای دکتر




-کاری از دست شما برنمیاد برید خونه بعدازظهر بیاد.حالش خوب شده بود ببرینش خونه






هرسه به خانه برگشتن.










-سهیل این همون دختر هست که میگفتی؟






-آره






-چه زیبا و معصوم حیف از این دخترکه آیندش تباه ش






نشده من میتونم کمکش کنم.






-تو خودت و این دختر به دردسر میندازی






-چه دردسری حمید؟






-نمیدونم ولی کارای تو همیشه بوی دردسر میده






-میخوام به یه آدم کمک کنم






-خدا کمکت کنه من برم نمازم بخونم






-برو بیا مواظبش باش بعد من برم بخونم






-باشه






***






روژان به حرفای دکتر فکر میکرد.






-تو آینده خوبی داری روژان اینجا بمونی نابودت میکنن.تو درس خوندی ؟






-بله؟






-تا چندم؟






-سوم راهنمایی






-خوبه ببین تو بخوای من کمکت میکنم.درست ادامه بدی نه تو این روستا بمونی تا بمیری به خودت بیا تا کی میخوای بذاری بقیه برات تصمیم بگیرن.مثل توپ پاست میدن به همدیگه من از روز اول که دیدمت خواستم کمکت کنم نتونستم چون دیدم تعهد داری خودتم نمیخوای.ولی الان هیچ تعهدی نداری آزادی.






چند روز به حرفای دکتر فکر کرد.بیخبال شد زندگی بی دردسرش کنار خانوادش را ترجیح داد.تا اون شب که اومدن خاستگاریش یکی از فامیلای دورشون بود یه پیرمرد پنجاه ساله که زنش مرده بود.و چندتا نوه داشت.دلش گرفت حق با دکتر بود. به اصرار مادرش اومد پیش مهمانا.زیر چشمی به مردی که قرار بود همسرش بشه نگاه کرد.پیرمردی با قد کوتاه موهای کم پشت وسفید شکم بر آمده که با هرخنده شکم بزرگش به شدت تکان میخورد.روژان با نفرت به همه نگاه کرد. باورش نمیشد مادرش تنها پناه زندگیش باهاش همچین معامله ای بکنه.غافل از اینکه مادرشم راضی به این کار نبود وقصد نداشت موافقت کنه .ولی روژان تصمیم خودش رو گرفته بود حاضر بود بمیرد ولی زن اون پیرمرد نشه.صبح زود بیدار شد و به درمانگاه رفت.






وارد درمانگاه شد.سهیل سرش پایین بود داشت چیزی مینوشت و متوجه اومدن روژان نشد.روژان نگاهی به دکتر انداخت جوانی قد بلند بود با هیکلی ورزشی .پوست سفیدش با موهای مشکیش تضاد قشنگی ایجاد کرده بود






-سلام دکتر






سهیل سرش بلند کرد نگاهش کرد.چشمان مشکیش آرامش و اعتماد خاصی به روژان داد.






-سلام چیزی شده






-من به حرفاتون فکر کردم باهاتون میام






-آفرین میدونستم دختر عاقلی هستی مدت خدمت من اینجا تا یه هفته دیگه تمام آماده باش فقط هیچکسی نباید بفهمه با من اومدی من تو رو زودتر با دوستم میفرستم شهر بعد خودم میام دنبالت.فقط یه نامه برای مادرت بنویس که نگرانت نشه






-فقط به یه شرط






روژان دختر عاقلی بود با اینکه در روستا بزرگ شده بود ولی به سادگی تن به هرچیزی نمی داد.






-چی؟






-ببخشید ولی میدونم نباید من شرط بذارم دارید کمکم میکنید ولی من نمیتونم اینجوری با شما بیام به شما ببخشید.






-حق میدم بهت کار خوبی میکنی که اعتماد نمیکنی به هرکی حالا چه تضمینی میخوای؟






-من عقد کنید.






سهیل با تعجب نگاش کرد.چی باید میگفت بهش حق میداد ولی جواب خانوادش چی میداد.






-روژان خانم من میخوام بهتون کمک کنم ولی من شما رو عقد کنم جواب خانوادم چی بدم؟






-پس چی؟






-یه صیغه دائم میخونیم تو محضر معتبر خوبه با هر تضمینی که بخوای باور کن قصد من فقط کمک کردن






-میدونم ببخشید کی آماده بشم؟






-فرداشب که همه خوابیدن بیا درمانگاه تا بهت بگم فقط شناسنامه و مدارک تحصیلیت با خودت بیار دیگه هیچی نیار






-باشه خداحافظ










-سهیل داری چه غلطی ؟میکنی مردم روستا بفهمن میکشنت.






-کسی نمیفهمه من کمکش میکنم به اون چیزی که میخواد برسه یه آینده خوب.






-تو دیونه ایی






-آره تو هم کمک میکنی.






-رو من حساب نکن .






-حساب کردم.تموم شد رفت برادر






-من دامادتونم.بگو داماد






-خاک برسر عقده ایت داماد فردا شب میای اینجا کارت دارم






-شیفت دارم






-مرخصی بگیر






-باشه من برم تا کار دستم ندادی






-برو خدا به همراهت داماد




شب شده بود همه روستا تو خاموشی فرو رفته بود، روژان بلند شد نگاهی به مادرش انداخت اشک تو چشماش جمع شد






-من رو ببخش مادرمجبور بودم برم دیگه نمیتونم تحمل کنم.






برادراش برای آخرین بار نگاه کرد.






-شما هم من رو ببخشین میدونم با فرارم همیشه مایه خجالتتون میشم ،ولی زود فراموش میکنید میدونم






با ترس ولرز بیرون اومد.چادر مشکی رو کشید رو سرش هوا خیلی سرد بود.به طرف درمانگاه راه افتاد یه چوب دستیم زیر چادرش تو دستش فشار میداد.از روستا که خارج شد احساس کرد کسی پشت سرش قلبش تند تند میزد از ترس یعنی کی بود؟






-روژان خانم؟






صدای دکتر بود با عجله برگشت نفسی آروم کشید.






-شما اینجا چیکار میکنین؟






-این وقت شب گفتم تنها نیاید خطرناک اومدم دنبالتون






-ممنونم بریم






توی درمانگاه هر سه نفر ایستاده بودن وقت نبود باید سریع میرفتن از اونجا.






-روژان خانم ،این آقا حمید نامزد خواهرمه کارش درسته ؛امشب باهاش میری میبرتت یه جای امن تا من بیام.برات لباس آوردم دیگه نباید لباس محلی بپوشی.






-چشم






-خوبه بیا برو تو اون اتاق عوض کن من و حمیدم میریم بیرون کسی بیرون نباشه






روژان تو اتاق رفت سریع لباس محلیشو با مانتو وشلوار وشالی که بهش داده بود عوض کرد.لباساشو جمع کرد.رفت بیرون.بعد از مدتی سهیل وحمید اومدن داخل نگاهی به روژان کردند،خیلی عوض شده بود.






-دکتر این لباسمو چیکار کنم؟






-اول که دیگه به من نگو دکتر من سهیل هستم.بعدم ببر با خودت شهر که رسیدی بندازش دور اون بسته چیه ؟






-این یه یادگاریه باید بیارمش






-باشه بیار






-خب زود باشید برید.چیزی جا نذاری از خودت






-باشه




روژان چادر کشید رو سرش، لامپای درمانگاه خاموش شد.همه جا تاریک بود مثل یه شبح خزید تو ماشین حمید.




***






-میگن فرار کرده






-با کی؟






معلوم نیست یه نامه برای مادرش گذاشته میخواستن شوهرش بدن به مش حبیب فرار کرده






-حق داشته






وبا صدای بلند خندیدند.خبر به ده پایینم رسید.مهیار شکست باورش نمیشد با عجله به سمت خونه مادر روژان رفت پشت در بود نفساش بالا نمیومد دعا میکرد که شایعه باشه با دستای لرزون در زد.






-کیه؟






باصدای آرومی گفت:






-باز کن






لنگه در باز شد برادر روژان بود،زبونش باز نمیشد که حرف بزنه میترسید از واقعیتی که قرار بشنوه؛درباز تر شد مادر روژان رو دید.مادر روژان التماس رو تو چشمای پسری که یه روز با غرور دخترش برد میدید.ولی اونم زخم دیده بود از دست روزگار






-چی میخوای از جونمون کم بلا به سرمون اومد که هنوزم دست بردار نیستی؟






-اومدم روژان ببرم قول میدم خوشبختش کنم نمیذارم دیگه اذیت بشه اصلا از این روستا لعنتی میریم






بیا تو در ببند،هر دو گریه میکردن ،مهیار باچشمش همه خونه رو نگاه کرد به این امید که هنوز روژان اونجاست






-دیر اومدی دیر روژان رفت برای همیشه






-دروغ میگین روژان من رو تنها نمیذاره




-روژان با نا امیدی اومد تو خونه تو با نا امیدی هم بیرونش کردین دوبار کشتینش اون مرتیکه با اون سنش خجالت نکشید اومد خاستگاری روژان من فکر کردم برای پسرش اومده همون شب گفتم دختر بهش نمیدم ولی روژان فکر کرد من میخوام به زور شوهرش بدم شبونه فرار کرد یه نامه نوشت رفت.




هگل نگاهی به مهیار انداخت لرزش شونه های مردونش دید میدونست داره گریه میکنه.مهیار با دلی شکسته از خونه بیرون رفت. رفت خونه، نه با کسی حرف میزد نه درست غذا میخورد؛اورنگ پشیمون از کارش ولی دیگه کاری نمیشد کرد.هیچکس به دکتر شک نکرد.فکرشم نمیکردن جرات اینکارو داشته باشه.بالاخره کار سهیل اونجا تمام شد دکتر جدید اومد.سهیل میتوانست برود.