سورن:چه خبرته؟چقدر هولی؟نترس ناهار نمی دن که اینقدر عجله داری... عسل:راستش دلم برای مانی جونم تنگ شده دیگه طاغت دوریش رو ندارم
یه لبخند از خباثت زدم و راه افتادم عصبانیت رو تو تک تک سلول های بدنش می دیدم وای چه حالی می ده حال گرفتن... خدا این حال گرفتن رو از ما نگیره که اگه بگیره کار وکاسبی مون کساد می شه...داشتم برای خودم راه می رفتم که سر پله ی سوم دستم رو محکم از پشت گرفت وبا عصبانیت نگاهم کرد... منم بیخیال گفتم:
چته؟ولم کن دستم درد گرفت
سورن:که دلت واسه مانی جونت تنگ شده دیگه؟یه دلتنگی بهت نشون بدم که خودت حظ کنی(شرمنده حظ رو اینطوری می نویسن آیا؟)از کنار من جنب بخوری خودت می دونی...یه امروز مثه آدم رفتارکن
عسل:دستم رو ول کن...من باهر کسی مثه خودش رفتار می کنم.زدی ضربتی،ضربتی نوش کن...
سورن:دارم برات...
عسل:داشته باش نیست که من کم میارم
متین:تام وجری بست کنید...زشته جلو مهندس اینا
هه تام که تویی متین جون...طفلکی خودشم نمی دونه اسمش رو گذاشتم تام... به سورن نگاه کردم...یاخدا بااین هیکل...اوم؟بزار فکرکنم چی بهش می خوره...آها غولتشن...نه بابا توام ها تکراریه این...خب نشد؟ عین غول چراغ جادو می مونه...هه فکرکن سورن بااین هیکلش جلوی من زانو بزنه...بگه امر بفرمایید سرورم هر آرزویی داشته باشید برآوردم می کنم...منم بهش بگم یه خونه شکلاتی می خوام باکلی شیرینی وشکلات که هیچ وقت تموم نشه...
آخه می دونید بچه که بودم یه کتاب داستان داشتم خانه شکلاتی کلی به هانسل و گرتل حسودیم می شد.... بعدشم یه لامبورگینی 2013بخوام که حال پسرخاله ام رو بگیرم که با ماشین خارجیش میاد هی پز می ده... نگاه نگاه انگار نه انگار 26سالمه ویه سروان با شخصیتم آرزوهام و نگاه یا از رو حسودیه یا رو کم کنی... چیکار کنم کودک درونم حسابی فعاله...وقتی پلیس شدم بخاطر این بود که می شد کلی انرژی مصرف کرد. از دیوار راست بالا رفت...از کارای اداری که پشت یه میز می شینی وچهار تا نامه تایپ می کنی متنفرم ...اگه منو می فرستادن بخش اداری دایره پلیس خودم رو دار می زدم...
سورن:پاک دیوانه شد از دست رفت چته چرا تو فکری؟
متین:بریم زود کارامون رو انجام بدیم بعدش ببریمش دکترتا دیوانه تر نشده
عسل:زهرمار داشتم فکر می کردم شماها هم
بعد تند تر پله ها رو رفتم بالا یه کارتون می داد قبلا یه پسره بود می تونست دنیارو ثابت نگه داره منم می رم توفکر انگار اونطوری می شه به خدا... دیدی چی شد؟این همه فکرکردم آخرشم یه اسم واسه این کینگ کنگ پیدا نکردم...
عسل:آخ جونمی...هورا
متین:بفرما اینم نشانه هاش دختر چرا هورا می کشی مگه تا حالا شرکت نصیری رو ندیدی
سورن:نه تازه کشفش کرده خوشحاله
عسل:ایــــــــش به شما چه اصلا...
کینگ کنگ بهتر از این نمی شه خیلی بهش میاد..اصلا انگار از اولش این اسم رو واسه این ساختن برازنده خود جناب سرگردِ با صدای مانی برای هزارمین بار از افکارم پرت شدم بیرون
مانی:سلام پرنسس همیشه جذاب ما خوبین عسل خانوم؟
عسل:ممنون آقا مانی شماخوبین؟چه خبرا؟
مانی:مگه می شه شما رو ببینیم و خوب نباشیم؟سلامتی خبر که زیاده بفرمایید داخل
عسل:ممنونم...مهندس وارد دفتر نصیری شدیم و از کنار مانی که برای استقبال از ما جلو اومده بود گذشتیم
سارا:اوه عسل خوش اومدی
دستاش رو باز کرد منم خانومانه بغلش کردم و رو هوا بوسش کردم که رژم پاک نشه... بامهندس نصیری هم دست دادم متین وسورن هم پشت سرمن با سارا ومهندس دست دادن و بعد ااز احوال پرسی های معمول و تعارفات الکی نشستیم ورفتیم سر اصل مطلب
سورن:مهندس امروز زیاد مزاحمتون نمی شیم باید داروها رو ببینیم و کارهای بارکردن رو انجام بدیم
نصیری:باشه موردی نیست شما ومهندس کیانی باهم به کار ها رسیدگی کنین ما که دیگه باز نشست شدیم...
متین:این حرف ها چیه مهندس...ماشالا بزنم به تخته تازه 40 سالتون هم نشده
آره جون خودت اینی که من می بینم به فسیل هم می گه کوچولو چندسالته؟البته تا اون حدم نبود ها ولی 55 روشاخش داشت...
سورن:ناصرخان نیستن؟
نصیری:ناصردیشب رفت ایران
عسل:ایران؟؟؟
نصیری:آره رفت که مقدمات کارها رو انجام بده آخه یه سری کارهم توایران داریم سورن:درمورد روانگردان ها؟
نصیری قیافه اش جمع تر شد وبااخم یه آره ای زیر لب گفت...اصلا از شراکتمون درمورد روانگردان ها راضی نبود کی حاضره سود به این زیادی و کثیفی رو با کس دیگه ای شریک بشه؟
سورن:قرص ها رو چیکار می کنین؟منظورم داروهای لاغریه ؟
نصیری:توایران یه شرکت هست که سالها باهامون همکاری می کنه داروهای لاغریه رو به اونا می فروشیم...به محض رسیدن لنچ ها به ایران...بار کامیون هاشون می کنن...
متین:همه رو؟یعنی همه ی قرص هارو؟هم روانگردان هارو هم لاغری هارو؟ نصیری:آره اونا ازاین موضوع خبردارن...رسیدین تهران قرص هارو تفکیک می کنید و بااحتیاط می برین ویلای لواسونمون اونجا بقیه کارها رو ناصر انجام می ده...بعدش هم ما به این قرص ها نمی گیم روانگردان می گیم شادی آور...این قرص ها به جوونا یه انرژی دیگه می ده یه شادی خوب و لذت خوش...بار آخری باشه که این اسم رو از زبون شماها می شنوم...
متین:ببخشید مهندس فکرنمی کردم یه اسم اینقدر ناراحتتون کنه
آره جون عمه ی محترمتون جناب نصیری شادی یه ثانیه ای قرص هات بخوره توسرت این همه جوون رو می فرستی اون دنیا آخرش هم می گی شادی آوره؟ارواح خیکت...
-اِمودب باش سروان...
-زهرمار نگو سروان الان می شنون همه چی لو می ره... -واقعا تو مریضی کی می شنوه؟تا حالا دیدی کسی صدای وجدان کسی رو بشنوه؟ -حالا ساکت شو فعلا حوصله تورو ندارم... -کی حوصله داشتی که باردومت باشه باصدای سورن که داشت خداحافظی می کرد واز صندلی بلندشده بود به خودم اومدم...سریع از صندلی پاشدم
سورن:فعلا مهندس ما می ریم به کارها برسیم...
نصیری:باشه فقط مهمونی امشب روفراموش نکنید
سورن:خیالتون راحت ...فراموش نمی شه مهمونی؟
اینقدر این وجدانه حرف زد نفهمیدم مهمونی قضیه اش چیه؟یادم باشه رفتیم بیرون از متین بپرسم... ازاتاق که اومدیم بیرون رفتم کنار متین تا ازش بپرسم.اگه از سورن بپرسم حسابی ضایع ام می کنه که مگه تو تو اون اتاق نبودی وباز داشتی به چی فکرمی کردی که نشنیدی واین حرفا... آروم کنار گوش متین گفتم:
متین قضیه این مهمونی چیه؟
متین:ای شیطون باز حواست نبود،نه؟
عسل:نه نبود حالا می گی این مهمونی چیه یانه؟
متین:خیلی خب..نزن می گم...بخاطر برگشت ما به ایران وکلا بردن محموله دارن همونی می گیرن یه دورهمی نسبتا شلوغ
عسل:آها...یعنی اینقدر مهم شدیم بخاطرما مهمونی بگیرن
متین دستش رو انداخت دور شونم و با لبخند گفت:
چه می دونم لابد شدیم دیگه
عسل:یعنی جدی جدی فردا داریم می ریم؟
متین:آره دیگه...چیه نکنه دلت تنگ می شه واسه اینجا؟نمی خوای بیای؟ عسل:نه..نه همینطوری پرسیدم...دلم برای ایران تنگ شده
متین:پس من چی بگم؟هان؟تازه اگه بریم بازم کلی باید با اینا باشیم واین قضیه تموم نمی شه...
سورن:تازه اولشه کلی کار داریم اونجا...بد بختی هامون تازه شروع می شه
مانی برگشت عقب:
چی می گین شماها؟
متین:هیچی عسل جون داشت در مورد مهمونی امشب حرف می زد خانوم ها رو که می شناسی مانی جون تا اسم مهمونی میاد ذهنشون مشغول می شه که چی بپوشن
مانی:ماشالا عسل خانوم هرچی بپوشن بهشون میاد...دیگه نباید نگرانی داشته باشن
لبخند مصنوعی زدم زیر لب با حرص بعد از زدن یه سقلمه ی جانانه به متین گفتم:
-من فکرلباسم دیگه بچه پورو؟
متین:پ نه پ انتظار داشتی می گفتم داشتیم در مورد عملیاتمون حرف می زدیم که چه جوری حالتون رو بگیریم ؟
عسل:هیــــــس یواشتر می شنون
سورن با اخم غلیظی بهمون نگاه کرد وبا حرص گفت:
کم حرف بزنین کلی کار داریم...تندتر
عسل:کینگ کنگ...
سورن دوباره بااخم برگشت سمتم ویه ابروش رو داد بالا:
چیزی گفتی؟ عسل:نـــ..نـــ گفتم باشه باشه
سری تکون داد ودوباره جلورفت...باز عصای معروف رو قورت داده عنق رسیدیم به سالن کارخونه دودسته دارو قرص به صورت جداگانه بسته بندی شده بودن. مانی رفت جلو و یکی از بسته های کوچیک رو که توش حدودا ده تا قرص تویه یه بسته پلاستیکی بسته بندی شده بودن برداشت...
مانی:اینا اصل کاری هاست
سورن پوزخندی به مانی زد وبسته رو ازدستش گرفت وبه قرص ها خیره شد
سورن:آره..خوب میشناسمشون..یه دوران از زندگیم رو باهاشون سپری کردم...شدن تنها همدمم هیچوقت یادم نمیره
مانی:هنوزم اهلش هستی؟
سورن:نه..نه..اگه قراره شادی داشته باشم باید طبیعی باشه نه مصنوعی
مانی:پس چرا خواستی باما تو قاچاقشون شریک بشی
سورن بسته رو روی بقیه بسته ها روی میز انداخت وبالبخند گفت:
بخاطر اینکه سوداین قرص ها همون شادی طبیعی رو برام میاره منم که عاشق این شادی ام
همه زدن زیر خنده مانی هم زد پشت سورن
مانی:ای کلک...خب قرص های لاغری هم میخواین ببینین؟
متین:آره بدمون نمیاد اونا رو هم ببینیم
رفتیم سمت میزهایی که اونطرف سالن کارخونه بود وچند نفر با روپوش ودستکش های پلاستیکی مشغول بسته بندیشون بودن... همینطور که از کنار میز راه میرفتیم وبه داروهای در حال بسته بندی نگاه میکردیم مانی برامون صحبت میکرد مانی:ایناهم یه سری قرص های لاغریه...شربتش روهم داریم ولی زیاد به درد صادرکردن نمی خوره دردسر ونگه داریش سخته ونمیشه اکس هارو توش قایم کرد عسل:یعنی تواین قرص ها میشه؟
مانی:آره تویه سری از این ها که ته کامیون چیده میشن اون بسته های کوچیک رو قرار میدیم...به همین راحتی
سورن:فردا صبح راه می افتیم؟
مانی:نه فردا صبح بار میزنیم دم دمای غروب راه می افتیم.
متین:پس شب می رسیم ایران؟مشکل گمرکی نداریم که
مانی:نه هماهنگ کردیم به محض رسیدنمون به ایران دوباره جنس هارو ازتو لنچ تو کامیون های مهندس سلطانی بار می زنیم...
متین:مهندس سلطانی؟
مانی:آره دیگه شرکت همکارمون تو ایران...بعد بار زدن با مهندس می ریم ویلای لواسون قرص های خودمون رو بر می داریم و قرص های مهندس رو می دیم بهش
سورن:بعدش چی؟
مانی:بعدش دیگه با ناصرخانه من زیاد چیزی نمی دونم تا همین جاش رو حالا پیش بریم بقیه اش می مونه واسه بعد
سورن:اما ما اومده بودیم بارزدن رو ببینیم
مانی:عجله نکن مهندس صادقی فردا بازدن رو هم می بینی فعلا فکر مهمونی امشب باش...ناهار رو با ما می خورین؟
متین:اگه اشکال نداشته باشه آره
مانی:چه اشکالی پس بریم دفتر من ناهار سفارش بدم...
بعداز ناهار ما اومدیم هتل و متین هم رفت خونه خودش
عسل:سورن؟ سورن:هوم؟
عسل:می شه یه زنگ به خانواده ام بزنم؟
سورن:بزن فقط طولانی نشه ها درمورد پرونده هم صحبت نکن شاید تلفن هامون رو شنود کنن عسل:یعنی امکانش هست؟ سورن:وقتی نصفه شبی آدم می فرستن تو سوییتمون دیگه این کارکه براشون چیزی نیست عسل:باشه باشه نشستم روی تخت وگوشیم رو گرفتم دستم شماره ی خونه رو گرفتم دل تو دلم نبود بعد سه تا بوق گوشی رو برداشتند.
عرشیا:بله بفرمایید عسل:سلام داداشی چطوری؟
عرشیا:بــــــــــه عسل خانوم گل چه عجب یادی از ما کردی خانوم رفتی اونجا چهار تا اجنبی دیدی پاک ما رو فراموش کردی،نه؟چه خبر؟کی میای؟سوغاتی برامون چی گرفتی؟همه چی خوب پیش میره؟
عسل:یواش بابا کدومش رو جواب بدم حالا؟
عرشیا:همه اش روخب؟
عسل:خبرکه سلامتی .فردا پس فردامیایم ایران ولی معلوم نیست کی بیام پیش شما...سوغاتی رو که تورو خدا بیخیال نمی ذارن برم خرید اینجا...هی همچین بدم پیش نمی ره...جواب سوالات رو گرفتی؟حالا بگوببینم توخونه چیکار می کنی مگه الان نباید شیراز باشی واسه دانشگاهت جناب مهندس کامپیوتر؟
عرشیا:وسط ترم اومدم مرخصی...بی سوغاتی پات رو توخونه نمی ذاری گفته باشم عسل:باشه بزار ببینم این شوهرم منو می بره خرید یانه
عرشیا:خجالتم خوب چیزیه چه شوهرم شوهرم می کنه وایسا مامان بیاد اگه بهش نگفتم یه آشی برات نپختم... عسل:مگه مامان خونه نیست؟
عرشیا:نچ...رفته خرید عسل:ای بابا دلم براش تنگ شده بود خواستم صداش رو بشنوم عرشیا:پس بگو واس خاطر ما زنگ نزدی...کاری نداری؟ عسل:خیلی خب عرشی جونم قهرنکن دیگه مگرنه از سوغاتی خبری نیست ها عرشیا:باشه بابا بیا گوشام مخملی من که چشام آب نمی خوره تو چیزی واسه ما بخری
عسل:غزل چی؟غزل خونه نیست؟
عرشیا:چرا تواتاقشه...غـــــزل...غـــــ ــزل بیا عسله...اوه اوه عسل دختره رو انگار بهش گفتم تام کروزه اینقدر هوله غزل:بده من گوشی رو کم چرت بگو...سلام آجی جونم...خوبی الهی دورت بگردم همینجوری که می خندیدم:آره فدات شم..تو باز اونطوری دویدی سمت تلفن؟فرش زیرپات گیر نکرد باز؟
غزل:نه مامان بنده خدا از بس که خوردم زمین فرش رو ازاینجا برداشت...صد دفعه گفتم یه تلفن بی سیمی بگیریم کوگوش شنوا؟نگفتی عسلی خوبی خوش می گذره؟از آقاتون چه خبر؟
عسل:بدنیست بیشتر اوقات مهمونی های آنچنانی هستیم جات خالی...آقامون هم که هم چنان عصا قورت داده اونم عصای دومتری یه ذره انعطاف تو وجود این بشرنیست
غزل:آخی بمیرم الهی آجی چی می کشی؟لابدخیلی لاغر شدی نه؟ عسل:نه اتفاقا هیکلم همونه شاید چاقتر هم شده باشم...چه خبر از تو خانوم روانشناس؟تونستی این عرشیای مارو درمان کنی؟
غزل:اون که ازمحالاته...من که هیچ همه استادام هم جمع بشن از پس این پسره برنمیان... عرشیا:کم پشت سرمن حرف بزنین
غزل:پشت سرچیه؟جلوروت دارم می گم عسل:غزل آجی دعوا نکنین من خیلی نمی تونم صحبت کنم به مامان وبابا سلام برسون بهشون بگو یه زنگ بهم بزنن حتما
غزل:ای بابا ماکه اصلا حرف نزدیم باشه توهم به آقاتون سلام برسون حسابی هم مراقب خودت باش...می بوسمت خداحافظ عسل:قربونت برم عزیزم توهم مراقب خودت باش خدانگهدارت عرشیا داداشی خداحافظ
عرشیا:خداحافظ گلم خداحافظ گوشی رو قطع کردم وچسبوندمش به سینه ام... چقدر دلم براشون تنگ شده بود...واسه خواهر وبرادرکوچیک وشیطونم.کاش زنگ نمی زدم حالا بی قرارتر شدم...
وی تخت دراز کشیدم وبه بچگی هامون فکر می کردم...به وقتی که من و عرشیا و غزل دور تا دور استخر می گشتیم ومامان چقدر حرص می خورد وهمش می گفت مراقب باشین... ما 3تا به فاصله ی دوسال ازهم به دنیا اومده بودیم. عرشیا 24سالش بود و فوق مهندسی کامپیوتر تو دانشگاه شیراز می خوند...یه مغز کامپیوتر حسابی بود...قرار بود دایی بعدتموم شدن درسش تو پلیس فتا براش کارجورکنه...داداشم از منم شر و شیطونتر بود...یه پسرشیرین ودوست داشتنی غزل خواهرم 22 سالش بود و روانشناسی می خوند...ازما دوتا آروم تر بود شیطنت های من و عرشیا رو نداشت اما تا دلت بخواد باعرشیا تو سروکله ی هم می زدن موندم مامان اینا رو چطوری باهم توخونه تنها گذاشته...هیچوقت خدا باهم نمی ساختن اما بامن خوب بودن بالاخره خواهر بزرگه بودم دیگه هر کدومشون هم برای اینکه خودشون رو تودل من جا کنن کلی شیرین زبونی می کردن که روی همدیگه رو کم کنن... صدای در افکارم رو پاره کرد
عسل:بله؟
سورن:می شه بیام تو؟
پاشدم روی تخت نشستم.
عسل:بفرمایید
سورن اومد توهنوز لباس های بیرون تنمون بود
سورن:زنگت رو زدی؟
عسل:آره ولی مادرم خونه نبود می خواستم باهاش حرف بزنم که نشد
سورن:اشکال نداره بعدا زنگ می زنی...واسه امشب لباس داری؟
عسل:مگه متین برام نمیاره؟
سورن:نه زنگ زد گفت خودتون برین خرید نمی تونه برات لباس بیاره
عسل:خب پس امشب چیکار کنیم؟
سورن:آماده شو بریم خرید؟
عسل:شماهم می خواین لباس بگیرین؟
سورن:نه من باید کت وشلوار بپوشم که دارم دیگه واسه چی خرید کنم؟واسه تو می ریم خرید.من دیگه حوصله لباس عوض کردن ندارم اگه می خوای لباس عوض کنی زود باش
عسل:باشه یه کم صبرکن حاضرشم
سورن رفت بیرون و من موندم و کمد لباسام... یه شلوار جین مدل دار که کنارش از بالا تا پایین بند چرم قهوه ای ضربدری کار شده بود رو پوشیدم...با یه پیرهن دکمه دارآستین سه ربع قهوه ای تا زیر باسنم که وسطش یه کمر بند چرم قهوه ای می خورد. یه کم آرایش مسی کردم وکفشای پاشنه 10 سانتی قهوه ای جلوبازم رو پوشیدم...یادم باشه یه کلاه کابوی هم بخرم تیپم شبیه مکزیکی ها شده بود...اسلحه هم که داشتم...بنگ بنگ... با ادکلنم دوش گرفتم وعینک به مو رفتم بیرون...سورن از سرتا پای منو بررسی می کرد
سورن:می خوای بری عروسی؟
عسل:کی باتیپ اسپرت رفته عروسی که من دومیش باشم؟
سورن:حوصله مزاحم ندارم ها عسل
عسل:وا مگه من چمه؟من خوشگلم که تقصیر خودم نیست
سورن:اعتماد به نفست ستودنیه
عسل:اگه من خوشگل نیستم پس چرا گفتی حوصله مزاحم نداری؟زود باش اعتراف کن
یه لبخند شیرین دختر کش زد که تازه کشف کردم اونم وقتی می خنده یه چال رو گونه چپش میافته
عسل:چیه می خندی؟زودباش اعتراف کن من بابام قاضیه خوب بلدم اعتراف بگیرم ها
سورن:خیلی خب خوشگل که نه یکم بدنیستی ولی با این زبونی که تو داری بعید می دونم کسی بگیرتت
عسل:پس خبرنداری چندتا چندتا خواستگار رد می کنم آخریش هم یکی از همکارهای خودمون بود
قیافه اش عوض شد با ابروهای بالا داده ولحن موشکافانه پرسید:
کی بود حالا؟من می شناسمش؟
عسل:نمی دونم می شناسیش یانه...سرگردکاوه معاون بخش فتا می شناسیش حالا؟
سورن:شهاب کاوه؟
عسل:پس می شناسیش آره خود خودشه
بااخم شونه ای بالا انداخت وروش رو برگردوند و مشغول پوشیدن کفش هاش شد سورن:فکرنمی کردم شهاب اینقدر بد سلیقه باشه که به توپیشنهاد ازدواج بده ازش ناامید شدم قبلنا خوش سلیقه تر بود
عسل:نگوکه دلت نمی خواست جای اون باشی؟
سورن:اولا مگه جواب مثبت دادی که دلم بخواد جاش باشم؟دوما من عمرا همین چیزی دلم بخواد...مگه جونم رو از سر راه آوردم؟
عسل:خب آره دیگه قضیه گوشت وگربه هست دیگه
سورن: فعلا که جنابعالی متاسفانه زن منی...
عسل:خب خداروشکر که عملیاتمون زود تموم می شه ومنم از بندجنابعالی آزاد می شم
سورن:بدو که حوصله ندارم این حرفا روبشنوم دیربریم مهمونی غر غرهای متین روکی جواب بده؟زود باش...
یکم که گشتیم پشت یه مغازه ی فوق العاده شیک ایستادیم... چشمم یه لباس پوست پیازی رنگ بلند رو گرفته بود که آستین های بلند وحریر مانند داشت.از روی سینه ام تا بالای زانوم تنگ و سنگدوزی شده بود..که وقتی نور به سنگ ها می خورد خیلی قشنگ نور رو به بازی در می آورد...از زانو به پایین هم حریر بود که نسبتا گشادتر از قسمت بالایی بود...درست مثه ماهی می موند لباسه...خیلی خوشگل وتو چشم بود...
سورن:چشمت رو گرفته،نه؟
باذوق دستام رو کوبیدم به هم وتو چشماش نگاه کردم
عسل:آره خیلی،قشنگه نه؟ سورن:اوهوم...بریم تو؟
دستم رو دوربازوش حلقه کردم یکم متعجب نگام کرد که من اصلا حواسم بهش نبود.حواسم فقط به لباسه بود که هر چه زودتر امتحانش کنم وببینم بهم میاد یانه...مطمئنن که بهم میاد با این هیکل قشنگم
- باز رفتی تو کار اعتماد بنفس نه؟
-بیخیال وجدان نزن تو ذوقم دیگه -الهی باشه فعلا
سورن:سلام آقا می شه اون لباسی رو که تو ویترین گذاشتین برامون بیارید
بعد با دستش اشاره کوچیکی به لباس مورد نظر کرد و مرد رفت ته مغازه و یه لباس دقیقا مثه همون لباس رو برامون آورد
فروشنده:واقعا خوش سلیقه اید این لباس زیباترین لباس شب مغازه ی ماست
این رو نگی چی بگی آخه ولی خداییش راست می گفت خیلی خوشگل وخواستنی بود...
سورن:کیفت رو بده به من برو پرو کن
عسل:باشه...کیفم رو دادم دستش و با ذوق رفتم تو اتاق پرو تا بپوشمش...دل تو دلم نبود پوشیدمش و برگشتم سمت آیینه... وای خدای من چه خوشگل شدم نورلامپ های سفید اتاق می خورد به سنگ دوزی های لباس و حسابی برق می زد... منم که عاشق چیزای برق برقی...تازه فهمیدم حریرهای آستین هاش و پایین لباس اکلیل دار بود و می درخشید...وای خدا نمی رم از ذوق خوبه... -درسته بهت میاد ولی سروان کولی بازی در نیار-توچرا دقیقا من هر وقت خوشحالم تو به من ضد حال می زنی؟درضمن سروان گفتنت دیگه چیه؟ -می گم بگم سروان شاید یکم ازخودت خجالت بکشی...
سورن:عسل نپوشیدی؟
عسل:چرا..چرا..پوشیدم یه دقیقه وایسا..
در رو باز کردم سورن دستش رو گذاشته بود رو دیوار اتاق و کج ایستاده بود وپاهاش رو به طور قشنگی ضربدری کنار هم گذاشته بود...نگامو که وضعیت بدنش گرفتم تازه متوجه صورتش شدم...خیره شده بود بهم وبا یه برق تحسین آمیزی تو چشماش نگام می کرد
عسل:چطوره؟خوبه نه؟
بازهم هیچی نگفت انگار که مات من شده بود.دستی جلوی صورتش تکون دادم.انگار که تازه به خودش اومده بود سری تکون دادوپرسید:
چیزی گفتی؟
عسل:خوبی سورن؟حواست کجاست؟می گم چطوره؟خوبه یانه؟
سورن تا اومد حرفی بزنه متوجه فروشنده شدم که ازپشت میزش داشت سمت ما می اومد و خیره به من نگاه می کرد. با انگلیسی غلیظی گفت:
من به شوهر شما حق می دم که زبونش بند بیاد این لباس درتن شما واقعا زیباست...عین مهتاب می درخشید
ناخداگاه نیشم شل شد:
ممنونم
سورن با اخم به فروشنده نگاه کرد و انگار که دوباره اون سورن گند دماغ سر و کله اش پیداشده باشه گفت:
آره خوبه درش بیار بیا بیرون..منم می رم حساب کنم
نیشم بسته شد پسره ی...3 ساعت داره خیره من ونگاه می کنه و فکش می خوره به زمین حالا می گه خوبه...اونم بااون لحن مسخره اش...واقعا که...خدا به داد زنش برسه-ببخشید وسط بد وبیراه هاتون می پرم ها فکرکنم در حال حاضر شما زن آقا سورنی...
-خب خدا بیاد به دادمن برسه دیگه
لباس رو از تنم در آوردم وبا قیافه ی آویزون رفتم بیرون ولباس رو روی پیشخوان گذاشتم. فروشنده هم لباس رو برام بسته بندی کرد وداد دستم.سورن هم که قبل اومدن من حساب کرده بود دستم رو گرفت وبعد از خداحافظی زیر لبی که منم نشنیدم اومدیم بیرون...محکم دستم رو گرفته بود وتویه پاساژقدم می زد عسل:سورن می شه دستم رو آرومتر بگیری دستم کبود شد فشار دستش رو کمتر کرد...
عسل:حالا کجا می خوایم بریم؟
سورن:کفش واسه لباست نمی خوای؟
عسل:چرا...اما بااین اخم ها نه.چیزی شده؟
سورن:دوست ندارم وقتی یه لباسی می پوشی هزارتا چشم هیز نگات کنه...توامانتی دست من...این که فروشنده بود و کلی دختر روزی هزاربار تو مغازه اش رفت و آمد می کنه اینجوری آب از دهنش راه افتاده بود دیگه تو مهمونی امشب که...
عسل:می خوای لباس رو پس بدم که راحت باشی تو؟
سورن:بیخیال بهت می اومد حیفه فقط از کنارم تکون بخوری خونت حلاله ها گفته باشم
عسل:اینطوری که من می بینم همیشه خونم حلاله
بهم نگاه کرد ویه لبخند کمرنگ بهم زد
سورن:اونجا یه کفش فروشیه بیا اون سته فکرکنم به لباست بیاد
به اونجایی که سورن اشاره می کرد خیره شدم راست می گفت یه ست کیف وکفش برق برقی خوشگل رنگ لباسم.اونم خریدم. یه بلیز مردونه هم رنگ لباسم واسه سورن گرفتیم که یکم تو مایه های شکلاتی بود...بعد صرف یه لیوان نسکافه خوش طعم به سمت هتل حرکت کردیم
سورن:من می رم دوش بگیرم توهم آماده شو که دیر نریم
عسل:منم می خوام برم دوش بگیرم آخه
سورن:من زود میام یه چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه اینو گفت و پرید تو حموم...یکم با گوشیم سرگرم شدم و بازی کردم.خداییش راست می گفت حموم هاش بیشتر از ده دقیقه طول نمی کشید.با یه حوله تن پوش سورمه ای اومد بیرون سورن:بیا برو نوبت توهه به سرعت باد پریدم توحموم.باز این انواع بوها رو تو این حموم راه انداخت...چقدر این شامپو داره آخه... یه نیم ساعتی تو حموم بودم و بعد تو رختکن حوله مو پوشیدم و رفتم بیرون.خدارو شکر حوله هامون تن پوش بود و از تمام اتفاقات یهویی(ناگهانی) می شد جلوگیری کرد. جز اون یبار توخونه ی متین که حوله مو نبرده بودم.وقتی رفتم تو اتاق سورن تو اتاق نبود.منم تند تند حاضر شدم. لباس خوشگلم رو پوشیدم و یه ارایش پوست پیازی گلبهی کردم که درخششم رو دو چندان می کرد.رفتم تو اتاق سورن حاضر بود نشسته بود رو به روی تلویزیون و داشت خبر نگاه می کرد.
عسل:من حاضرم بریم سرشو برگردوند یه نگاه گذرا بهم کرد و دوباره به صفحه تلویزیون خیره شد.
سورن:بزار اخبار رو ببینم الان تموم می شه
عسل:جواب متین رو خودت می دی ها.خود دانی
شونه ای بالا انداختم و رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب برای خودم ریختم و نصفش رو سر کشیدم و بقیش رو گذاشتم رو میز. سورن که معلوم بود اخبارش تموم شده از پشت سرم گفت:یه لیوان آبم برای من بریز برگشتم و نگاش کردم.خیره شد تو چشام.چشم ازش گرفتم.
عسل:هر کی آب می خواد خودش برای خودش می ریزه
سورن:اوه چه بداخلاق...
دست برد و لیوان منو برداشت از روی میز و درست از قسمتی که رد رژلب گلبهی رنگم روی لیوان بود اب خورد. تا خواستم بگم که نخور اون لیوان من بود همه ش رو سرکشید
عسل:تو دیوونه ای واقعا خب برای خودت آب می ریختی دیگه این چه کاری بود. سورن:حوصله نداشتم خب...
بعد چشمکی زد و رفت تو حال...
سورن:اونجوری منو نگاه نکن بدو دیگه عسل دیر می شه ها.
یکم از شوک کارش دراومدم و کیفم رو برداشتم و دنبالش رفتم بیرون...تو آسانسور کنارش ایستادم.دستم رو محکم گرفت تو دستش...یا خدا این دیگه چرا اینجوری شد؟نکنه شب آخری گفته حیفه حالش رو نبرم بزارم بره نکنه یه کاری کنه...خدایا خودت هوامو داشته باش... یکم سعی کردم که دستم رو از تو دستش در بیارم که دستم رو محکم تر گرفت...رنگ نگاهش از اون سورن بی تفاوت به سورن جدی بدل شد...این آدم بشو نیست...یهو مهربون می شه جدی میشه تعادل رو حی نداره این بشر...خدایا خودت شفاش بده...
سورن:چیه چرا اونجوری به من زل زدی؟بیا بیرون دیگه...به خدا آسانسور پایینتر از پارکینگ نمی ره ها..
یه پشت چشمی براش نازک کردم و اومدم بیرون از آسانسور هنوز دستم رو تو دستش گرفته بود...
عسل:می شه دستم رو ول کنی
سورن که دوباره جدی شده بود(گفتم تعادل روحی روانی نداره...در جریان هستین که؟)نه نمی شه...
عسل:می شه بپرسم چرا؟
سورن:اوهوم می شه...بپرس
یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و با لحن تمسخر آمیزی گفتم
عسل:خب چرا دستم رو ول نمی کنید جناب سر...
نگاه سریع سورن باعث شده بقیه کلمه سرگردم رو بخورم سورن:یوقت اونجا از اون سوتی ها ندی ها
عسل:خیلی خب حالا...جواب سوالم رو ندادی
سورن:واسه اینکه امشب بگی نگی یکم تو چشمی و قشنگ شدی نمی خوام با مزاحم جماعت در بیافتم...پس از همین الان تا آخر مهمونی دستت رو از دست من جدا نمی کنی...فهمیدی؟
عسل:خب یه مشکلی هست...نمی شه
سورن:چه مشکلی؟چرا نمی شه؟
عسل:خب اگه یه کدوممون گلاب به روتون بخوایم بریم دستشویی اونوقت نمی شه همچنان دست تو دست هم باشیم که...
رنگ نگاهش از اون حالت موشکافانه وپرسشگرانه به رنگ مهربون تری تغییر یافت. - اوه جونم رفتی تو کار مودبی و این حرفا من واقعا به تو افتخار میکنم به عنوان یه وجدان...رنگ شناسی نگاهتم خوب شده ها جدیدا.... - ای بابا بزار حرفمو بزنم وجدان رشته کلامم رو پاره کردی... سورن پوزخندی زد وگفت:
خب اونم راه داره من پشت در منتظرت می مونم
عسل:خب اونجوری من راحت نیستم
کلافه دستی توموهاش فرو کرد وگفت:
وای...عسل بسته...یه فکری می کنیم حالا واسش...فقط اونجا خواهشا از من یا متین دور نشو سوار شو از کار وزندگی مون انداختی بابا با این حرفای...
عسل:او او او...حواست رو جمع کن ها با من درست حرف بزن
سورن:ببخشید سرکار خانوم پرنسس
پشت چشمی براش نازک کردم و دستم رو بردم سمت ظبط و روشنش کردم... سرمو کردم به سمت پنجره و زیر لب با آهنگ همخونی می کردم...
تو رو دیدم نفسم بنداومد
دل من یک دفعه یه حالی شد
نمی دونم که هوا سهمگین بود
یازمین زیر پاهام خالی شد
من به چشمای خودم شک کردم
این همه می شه مگه زیبایی؟
مثه تو حتی تو خواب هامم نیست
نمی شه حتی بگم رویایی
به خودم اومدم وحس کردم
تو بهشتم اما این دنیا بود
توزمان گم شدم و هرلحظه
مثه یه خاطره از فردا بود
من هنوزم به چشمام شک دارم
تو هنوزم با منی اینجایی
اگه بیداریه من دیوونم
اگرم خوابه که تو رویایی
من به چشمای خودم شک کردم
این همه می شه مگه زیبایی؟
مثه توحتی توخواب هامم نیست
نمی شه حتی بگم رویایی
(خاطره فردا-خواجه امیری)
با خودم داشتم فکر می کردم نکنه سورن این آهنگ رو برای من گذاشته
باز رفتی تو فاز توهم؟خوبه خودت ضبط رو روشن کردی ها -ای بابا راست می گی.خب شایدم از قصد گذاشته روی این آهنگ که وقتی من ضبطو روشن کردم این آهنگ بیاد؟ -وای...تو آدم نمی شی -بی ادب...خودت آدم نمی شی وجدان بد در حال دعوا با وجدانم بودم که رسیدیم به یه باغ خوشگل...تا حالا تواین ویلا شون نیومده بودیم. یه باغ بزرگ بود که کمی پیاده روی داشت و راهش با سنگ ریزه