حسودی مردی به همسرش
مردی از اینکه باید هر روز به سر کار برود درحالیکه همسرش در خانه به سر می برد ، ناخوش و خسته شده بود و بعلاوه به او حسودیش می شد ، چرا که روز زن از همسرش کلی تعریف و تمجید شده بود و همه به او تبریک می گفتند و برایش آرزوهای بسیار خوبی می کردند .
او می خواست به همسرش بفهماند که در طول روز چقدر کار می کند کارهایی که در نظرش بسیار سخت و طاقت فرسا بودند . مرد نزد پروردگار دعا کرد : خداوند عزیز و مهربان من روزی 8 ساعت کار می کنم در حالیکه همسرم فقط در خانه می ماند و هیچ کار مفیدی انجام نمی دهد .
ایکاش طوری می شد که او می فهمید که کار من چقدر سخت است ، کاش من به جای او در خانه می ماندم و کارهای راحت او را انجام می دادم . خداوندا آرزو می کنم که برای یک روز هم که شده جای من با او عوض شود ، آمین .
و خداوند دعای مرد را مستجاب کرد .
صبح شد و مرد در قالب همسرش از خواب بیدار شد . از جا برخاست . برای همسرش صبحانه حاضر کرد ، بچه ها را بیدار کرد . لباس های مدرسه بچه ها را مرتب کرد ، به آنها صبحانه داد . ناهارشان را بسته بندی کرد ، آنها را به مدرسه برد .
به خانه برگشت و لباسها را برای بردن به خشکشویی برداشت . آنها را به خشکشویی داد و به بانک رفت تا حساب پس انداز باز کند . به خواروبار فروشی رفت ، سپس خریدهایش را به خانه برد . قبضها و صورت حسابها را پرداخت کرد و مانده حسابها را در دفتر خرج بررسی کرد . جای خاک گربه را تمیز کرد و سگ را حمام کرد .
ساعت دقیقا 1 شد . با عجله تختها را مرتب کرد . لباس ها را شست . جاروبرقی کشید ، گردگیری کرد و کف آشپزخانه را جارو و طی کشید . به سرعت رفت به مدرسه تا بچه ها را بردارد و در راه خانه با هم بحث کردند . شیر و کیک برایشان آماده کرد . به بچه ها کمک کرد تا تکالیفشان را انجام دهند . سپس میز اتو را برداشت و در حین تماشای تلویزیون لباس ها را اتو زد .
ساعت 4:30 بعدازظهر ، سیب زمینیها را پوست کند و سبزی ها را برای درست کردن سالاد شست ، گوشت قل قلی درست کرد و لوبیاهای تازه را برای شام آماده کرد . بعد از شام آشپزخانه را تمیز کرد و ماشین ظرفشویی را روشن کرد . لباسها را تا کرد ، بچه ها را حمام کرد و آنها را خواباند .
ساعت 9 شب او بسیار خسته بود و با اینکه هنوز همه کارهای روزانه اش تمام نشده بود به تختخواب رفت تا عشق بازی کند ، صبح روز بعد او بیدار شد و سریع کنار تختش زانو زد و گفت : خدایا ! من نمیدانستم که به چه چیزی می اندیشیدم . من خیلی اشتباه کردم که به خانه ماندن همسرم حسودی می کردم . خواهش میکنم ، آه ، آه ، لطفا بیا قرارمان را برگردانیم ، آمین .
ندایی شنید : بنده من خوشحالم که به اشتباه خود پی بردی ولی فعلا امکان برگشت به قبل وجود ندارد و می باید 9 ماه صبر کنی چرا که دیشب باردار شدی .
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت .
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند .
آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود ، اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جا به جا کرده بود .
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند .
مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود .
مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد . بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد .
پسر ،کنجکاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا ، که روی آن نام او طلاکوب شده بود ، یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی که داری ، یک انجیل به من میدهی ؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد .
سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده . یک روز به این فکر افتاد که پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود .
اما قبل از اینکه اقدامی بکند ، تلگرافی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .
هنگامی که به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا ، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد .
در کنار آن ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .
قانون صف :
اگر شما از یک صف به صف دیگری بروید سرعت صف قبلی بیشتر از صف جدیدتان خواهد شد .
قانون تلفن :
اگر شماره ای را اشتباه بگیرید آن شماره هیچ گاه اشغال نیست !
قانون تعمیر :
بعد از این که دستتان حسابی روغنی شد بینی شما شروع به خارش می کند !
قانون کارگاه :
اگر چیزی از دستتان بیفتد قطعا به دور ترین گوشه ممکن پرتاب میشود .
قانون معذوریت :
اگر بهانه تان پیش رئیس برای دیر آمدن پنچر شدن ماشینتان باشد روز بعد واقعا به خاطر پنچر شدن ماشین دیر به اداره می رسید !
قانون حمام :
وقتی که خوب زیر دوش خیس خوردید تلفن زنگ میزند .
قانون روبرو شدن :
احتمال روبرو شدن با یک آشنا وقتی که با کسی هستید که مایل نیستید با او دیده شوید به شدت افزایش می یابد .
قانون اثبات :
وقتی می خواهید به کسی ثابت کنید که یک ماشین کار نمیکند کار خواهد کرد !
قانون بیومکانیک :
نسبت خارش هر نقطه از بدن با میزان دسترسی آن نقطه نسبت عکس دارد .
قانون تئاتر :
کسانی که صندلی آنها از راهرو ها دورتر است دیرتر می آیند .
قانون قهوه :
قبل از نوشیدن اولین جرعه از قهوه داغتان رئیس تان از شما کاری خواهد خواست که تا سرد شدن قهوه طول میکشد .
داستان عشقی غم انگیز
شب عروسیه ، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست ، میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه . هر چی منتظر شدن برنگشته ، در را هم قفل کرده . داماد سروسیمه پشت در راه میره ، داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه .
مامان بابای دختره پشت در داد میزنند : مریم ، دخترم ، در را باز کن . مریم جان سالمی ؟؟؟
آخرش داماد طاقت نمیاره ، با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو . مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده . لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده ! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند .
کنار دست مریم یه کاغذ هست ، یه کاغذی که با خون یکی شده . بابای مریم میره جلو ، هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه ، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره ، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم . دارم برات نامه می نویسم . آخرین نامهء زندگیمو . آخه اینجا آخر خط زندگیمه . کاش منو تو لباس عروسی می دیدی . مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود ؟!
علی جان دارم میرم . دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم . می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم . دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم . ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم . دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی ، یادته ؟!
گفتم یا تو یا مرگ ، تو هم گفتی ، یادته ؟! علی تو اینجا نیستی ، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی ؟! داماد قلبم تویی ، چرا کنارم نمیای ؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه . کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند .
علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت . حالا که چشمام دارند سیاهی میرند ، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره . روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد ، یادته ؟! روزی که دلامون لرزید ، یادته ؟! روزای خوب عاشقیمون ، یادته ؟! نقشه های آیندمون ، یادته ؟!
علی من یادمه ، یادمه چطور بزرگترهامون ، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هر دومون گذاشتند . یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش .
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری . یادته اون روز چقدر گریه کردم ، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه ! می گفتی که من بخندم . علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم .
هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام . روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات .
دارم به قولم عمل می کنم . هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ . پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم . نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه . همین جا تمومش می کنم . واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام .
وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان ! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم . دلم برات خیلی تنگ شده . می خوام ببینمت . دستم می لرزه . طرح چشمات پیشه رومه . دستمو بگیر . منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازهء دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه . سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه .
آره پدر علی بود ، اونم یه نامه تو دستشه ، چشماش قرمزه ، صورتش با اشک یکی شده بود . نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود . هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود .
پدر علی هم اومده بود نامهء پسرشو برسونه بدست مریم ، اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ، ولی دیر رسیده بود . حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده . حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت ! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
آخرین پاییز قرن هم گذشت !
قرنی که من نیمی از عمرم را در آن جا گذاشتم . کودکی هایم و جنگ ...
نوجوانی و جوانی ام ...
با کتابی پر از خاطرات فراموش ناشدنی
شاید روزی عینک قطوری بر چشم هایم بزنم و برای نوه نتیجه هایم بگویم که من جنگ ایران و عراق را دیده ام .
روزهای آژیر قرمز و شب های هراس را چشیده ام ،
من انقلاب پنجاه و هفت ،
جنگ پنجاه و نه ، قطعنامه ۵۹۸ ،
دوران بازسازی و اصلاحات و حتی احمدی نژاد را دیده ام .
من جنگ بوسنی ،
حمله به کویت ،
بهاران عربی ،
خزان همگی ؛ جز تونس را دیده ام ،
من ظهور داعش ،
حمله به برج های دو قلو در آمریکا ،
من حمله سی و چند ساله امریکا و شوروی به افغانستان را به یاد دارم !
من تکه تکه شدن شوروی ،
من دیکتاتورهای زیادی را می شناسم !
من مرگ سهمناک قذافی و بن لادن ...
و اعدام صدام را به یاد دارم ،
من برای نوه هایم خواهم گفت که
چهل سال در کشورم ،
وضعیت غیر عادی بود ،
و با تحریم و تهدید و همه جور ترفند چهار دهه را گذراندیم .....
چه قدر جان سخت بودیم !
من رشد اقتصادی و رفاه اجتماعی
برادران دینی خود در حوزه خلیج فارس را دیدم ،
من حکومت اسلامی مالزی را دیدم ،
که با پیشوایانی مانند ؛ماهاتامیر محمد به قله های کمال اقتصادی و اجتماعی رسیدند !
من تمدن چین کمونیستی ،
که حتی با کفر و با بت پرستی ، دست در دست هم جهان را قبضه کردند را دیدم !
من به چشم خود دیدم
در سال های جنگ که دوستان و
همسن و سال های من در جنگ
تکه پاره شدند و هنوز جور دفاع مقدسشان را می کشند !
و جانبازانی که در گوشه آسایشگاه های اعصاب و روان و کنج بیمارستان های کشور در اثر عوارض شیمیایی ، آب می شوند !
من روباه و گرگ صفتانی را در لباس دین و با پیشانیِ پینه بسته در حال غارتِ دین و دنیای مردمانم دیدم !
من کوتاه شدن سقف انسانیت و
از بین رفتنِ حریت و آزادگی مردمانی را که صاحب چندین هزار سال تمدن ایران باستان بودند را دیدم !
من مرگِ پندار نیک ، گفتار نیک ،
کردار نیک را ذره ذره دیدم !
من شاهد به مکه و کربلا و مشهد رفتنِ هزاران بلکه میلیون ها نفر از مردم کشورم بودم ....
ولی حاجی و کربلایی و مشهدی
واقعی ، به جز معدود افراد خاص
را ندیدم !
من برای بچه های آینده می نویسم :
پایان قرن را با کرونا گذراندم ....
کرونایی که میلیون ها نفر را
مبتلا کرد و صدها هزار نفر را کشت !
می نویسم : سال هایی بدتر از
طاعون و وبا ....
من می نویسم : مردم من دلار 30 تومانی را تجربه کردند و نماینده داعش ( پراید ) که در جاده هایشان آدم می کشت و قیمتش صد میلیون تومان بود !
من می نویسم : دهه ۹۰ دردناک بود
اتفاقات تلخی بر مردمم نازل شد ....
فقر بیداد می کرد
تحریم و کرونا و فقر باهم آمدند ....
چه قدر زجر کشید این ملت و منتظر بود تا چرخ روزگار بر چرخی دیگر بچرخد و روزهای خوش از راه برسند ....
تا هم اکنون که من می نویسم ؛ خبری از یک خبر خوب نیست ....
و منتظر معجزه هستم !!!
قاصد روزهای ابری ، کی می رسد باران ؟!
دریا باش
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یادموندنی بده. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه.
شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره، اونم بزحمت. استاد پرسید: مزه اش چطور بود؟
شاگرد پاسخ داد: بدجوری شور و تنده، اصلا نمیشه خوردش.
پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه. رفتند تا رسیدن کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه.
شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بار هم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد: کاملا معمولی بود.
پیر هندو گفت: رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه، می تونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب.
روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم.
با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست. پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود.
آخوند پرسید: از مال دنیا چه داری؟
روستایی گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.
آخوند گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هر چه گفتم انجام بدهی.
روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد.
آخوند گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری.
روستایی برآشفت که: آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟!
آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.
صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد.
آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری. چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند!
روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست!
آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختیها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد!
ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد.
روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم، آه که چه راحت شدیم.
زن زیبا
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف، که فوقالعاده زیبا است ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند. طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد.
همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی است، اما به نظر میرسد که دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است. عدهای آدم فضول در اطراف از او میپرسند: فکر نمیکنی همسر قبلیات خوشگلتر بود؟
دوستم با قاطعیت به آنها جواب میدهد: نه، اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی می شد و فریاد می زد، خیلی وحشی و زشت به نظرم میرسید. اما همسر کنونیام اینطور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، باسلیقه و باهوش است. وقتی این حرف را میزند، دوستانش میخندند و میگویند: کاملا متوجه شدیم.
میگویند: زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند.
سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت، زیرا حس زیبا دیدن، همان عشق است.
بلیت
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانیها سه نفرشان یک بلیط خریده اند.
یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟
یکی از ایرانیها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.
همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانیها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد.
آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است. بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند.
وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟
یکی از ایرانیها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم. سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد.
چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانیها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط لطفا.
دزد و عارف
دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد که کلبه در خارج شهر واقع شده بود. عارف بیدار بود، او جز یک پتو چیزی نداشت. او شبها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید. روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.
عارف پیر دزد را دید و چشمان خود را بست، مبادا دزد را شرمنده کرده باشد، آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود. او باید در فقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.
عارف پتو را بر سر کشید و برای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست: خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا با دست خالی و ناامید از اینجا خواهد رفت. اگر او دو سه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود، می رفتم پولی قرض می گرفتم و برای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم.
آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال او را خواهد برد، او نگران بود که چیزی درخور ندارد تا نصیب دزد شود و او را خوشحال کند. داخل خانه عارف تاریک بود. پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند در پرتو آن زمین نخورد و خانه را بهتر وارسی کند. استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد.
دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است، بنابراین اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد. اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم، داخل خانه تاریک است، وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم و هنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام.
بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می کنیم، البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری، زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام. پس همه آن مال تو، بالاخره یابنده تو بودی.
دل دزد نرم شد. استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش. دزد گفت: مرا ببخشید استاد، نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.
عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از اینجا بروی. من یک پتو دارم، هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن. استاد پتو را به دزد داد. دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد. سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد.
استاد گفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دار نکن، دفعه دیگر پیش از اینکه به من سری بزنی مرا خبر کن. اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم، تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی. می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را با دست خالی روانه کنم، لطف کن و آن را از من بپذیر، تا ابد ممنون تو خواهم بود.
دزد گیج شده بود، او نمی دانست چه کار کند. تاکنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد، پاهای استاد را بوسید، پتو را تا کرد و بیرون رفت. او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود.
پیش از آنکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد و گفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی، من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام. من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام، اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی، ممنونم.
سرخ پوستها و رئیس جدید
اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: آیا زمستان سختی در پیش است؟
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده: برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید. بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟
پاسخ: اینطور به نظر میاد.
پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: شما نظر قبلیتون رو تایید می کنید؟
پاسخ: صد در صد.
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟
پاسخ: بگذار اینطوری بگم، سردترین زمستان در تاریخ معاصر!
رییس: از کجا می دونید؟
پاسخ: چون سرخ پوستها دیوانه وار دارن هیزم جمع میکنن.
ماجرای گم شدن پیپ استالین
یک هیئت از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بود. بعد از جلسه استالین متوجه شد که پیپ اش گم شده و از رئیس کا.گ.ب خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجی پیپ او را برداشته یا نه.
بعد از نیم ساعت، استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و فهمید که از اول اشتباه کرده و از رئیس کا.گ.ب خواست که هیئت گرجی را آزاد کند.
رئیس کا.گ.ب گفت: متاسفم رفیق، تقریبا نصف هیئت اقرار کرده اند که پیپ را برداشته اند و بقیه هم موقع بازجویی مردند.
ادعای رسالت
شخصی ادعای پیامبری کرد. او را نزد خلیفه اش بردند. از او پرسید: معجزه ات چیست؟
گفت: معجزه ام این است که هر آنچه در دل شما می گذرد، مرا معلوم است، چنان که اکنون در دل همه شما می گذرد که من دروغ می گویم.
موتور جست و جوی بینگ نیز این روزها رو به پیش رفت هستش و سایت های بزرگی نتایجشون رو بر اساس نتایج بینگ نمایش میدن.
1. معرفی سایت به موتور جستجو گوگل google:
ابتدا باید سک حساب کاربری برای خود در گوگل ایجاد کنید (جیمیل) اگر هم که قبل ایجاد کردید و در دسترس دارید نیازی به این کار نیست و کفاف کار را می دهد،پس از این عمل وارد آدرس google.com/addurl خب پس از ورد به آدرس با طفحه ای مواجه خواهید شد که به شکل زیر است.
برای معرفی سایت به گوگل باید شما یک حساب کاربری در گوگل داشته باشید ( همون جیمیل ) , بعد باید به آدرس google.com/addurl که بعد از مراجعه به این صفحه ظاهر صفحه شبیه تصویر زیر هستش
معرفی سایت به موتور جستجوگر گوگل
در اینجا که با صفحه ثبت نهایی مواجه شدید باید در قسمت url نام یا آدر سایت مورد نظر را وارد کنید البته توجه کنید با http:// وارد شود برای مثال: http://yoursite.ir سپس روی گزینه Submit Request کلیک نمایید تا شروع به ثبت کند در صورت این که ثبت سایت با موفقیت صورت گیرد در بالا با پیغامی زرد رنگ روبرو خواهید شد در غیر این صورت ثبت نشده دباره تکرار و یا در یک بازه زمانی دیگر این کار را دوباره تکرار کنید.تصویر ثبت موفق به شکل زیر خواهد بود.
ثبت موفق
خب تمام الان سایت شما به صورت کامل و با موفقیت در گوگل ثبت شده است.
2. معرفی سایت به موتور جستجو بینگ bing:
در این که بتوانید به درستی سایت خود را به موتور جستجو بینک که امروزه یک سایت قوی در این ضمینه شناخته شده است معرفی کنیم ابتدا همانند گوگل باید یک حساب کاربری در این بینگ هم داشته باشیم از دارید که هیچ اگر که نه باید آن را ایجاد کنید.حساب کاربری گوگل با این سایت متفاوت می باشد حساب بینک کاربری مایکروسافت می باشد خب بگذریم شما حال باید این حساب را ایجاد کنید و سپس وارد آن شوید در آدرس bing.com/toolbox/webmaster
پس از ورد با صفحه ای به شکل زیر روبرو خواهید شد.
معرفی سایت به موتور جستجو گر بینگ 2
خب در این صفحه شما کاربران گرامی باید روی گزینه ای که ما در این تصویر مشخص کردیم کلیک کنید Submit your Site to Bing پس از کلیک به صفحه ای منتقل خواهید شد که همانند گوگل باید اطلاعات را تکمیل و در نهایت ثبت رابزنید مثل تصویر زیر
معرفی سایت به موتور جستجو گر بینگ bing:
خب اطلاعات را تکمیل کنید و در نهایت Submit را بزنید تا شروع به ثبت سایت شما بکند و در نهایت وارد صفحه ای خواهید شد که شبه تصویر زیر می باشد.
Submit
در اینجا شما با سه گزینه روبرو هستید که اولی برای اضافه کردن نقشه سایت است اگر سایت شا نقشه ندارد به لینک آموزش ساخت نقشه سایت مراجعه و مطالعه کنید.دویم گزینه هم مربوط به ادامه تنظیمات و گزیته آخر یعنی سوم جهت رد این عمل هستش و هیچ تنضیماتی را انجام نخواهد داد.شما باید روی گزینه اول یعنی GREAT! SIGN ME UP کلیک کنید و وارد صفحه ای شوید که ما تصویر آن را در زیر برای شما قرار دادیم متوانید مشاهده کنید.
GREAT! SIGN ME UP
در این صفحه ی ظاهر شده باید اطلاعات را تکمیل کنید در قسمت URL آدرس و در قسمت sitemap نقشه سایت خود را وارد کنید.اگر ندارید در بالا لینک آموزش را قرار دادیم میتوانید مشاهده و ایجاد کنید.
خب به دیگر گزینه های این بخش دیگر کاری نداریم و روی گزینه ی ADD کلیک کنید در این جا که بینگ یک مقدار سختگیری کرده باید ثابت کنید سایت از آن شماست.برای این کار ابتدا ADD را زده و وارد صفحه دیگر که به شکل تصویر زیر است شوید.
ADD
در تصویر بالا خواهید دید که 4 مرحله و یا بخش وجود دارد که در بخش اول نیاز است ما فایل دانلودی را دریافت و آن را در ریشه هاست خود آپلود کنید در بخش دوم اگر توجه کنید در تصویر بالا می بینید بخشی از متن را کدر کردیم این قسمت نام سایت شما می باشد بخش سوم ذکر میکنه .پس از آپلود وقتی آدرس BingSiteAuth.xml را در آدرس بار زدید باید باز شود.در این صورت فرایند شما کامل است.و آخرین بخش (4) متذکر می شود که باید روی گزینه verify کلیک کنید.
کاربران گرامی تا اینجا کار به خوبی پیش رفته و شما باید فایل دانلودی که دریافت و در ریشه هاست آپلود کرده اید را باز کنید در این بین کدی وجود دارد که شبیه کد زیر است البته مختص سایت شماست.
1
2
3
<users>
<user>dghdfhdf54fdfd847g53gdf41d35</user>
</users>
این کد باالا باید در وردپرس شما در داخل فایل هیدر header.php قبلا از تک زیر قرار بگیرد.
1
</head>
خب قبل از تگ بالا کد زیر را قرار دهید البته مختص سایت خود باشه این یک مثال می باشد.
1
<meta name="msvalidate.01" content="dghdfhdf54fdfd847g53gdf41d35" />
شما کافیه بجای کدی که در بالا ما برای مثال در داخل “=content ” قرار دادیم کدی که در داخل فایل دانلودی شما هست را وارد کنید. ودر پایین در آخر گزینه verify را بزنید تا کار معرفی و تایید سایت شما به درستی انجام شود.در این صورت کار شما با موفقیت رو برو خواهد شد.
3. معرفی سایت به موتور جستجو یاهو yahoo:
کاربران گرامی لازم به ذکر است با توجه به این که یاهو تمامی اطلاعات خود را از موتور bing میگیرد نیازی به معرفی سایت به yahoo نیست و نتایج این جستجوگر برحسب بینگ می باشد.
ابلیس
مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود. ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است. کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس، این طنابها برای چیست؟
جواب داد: برای اسارت آدمیزاد. طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان، طنابهای کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند. سپس از کیسه ای طنابهای پاره شده را بیرون ریخت و گفت: اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند.
مرد گفت طناب من کدام است؟
ابلیس گفت: اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم، خطای تو را به حساب دیگران می گذارم.
مرد قبول کرد.
ابلیس خنده کنان گفت: عجب، با این ریسمان های پاره هم می شود انسانهایی چون تو را به بندگی گرفت.
از فرصتها استفاده کنید
مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد. وقتی پولها را دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد: بله قربان من دیدم.
سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را درجا کشت.
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد: نه قربان، من ندیدم اما همسرم دید.
می توانی او را مادر صدا کنی
کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و پرسید. می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: از بین تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد.
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه؟ اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد، فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها نمی دانم.
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژهایی را ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم؟
اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت؟ فراشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد خواهد داد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید، شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند، چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فراشته ات از تو محافظت خواهد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد، من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.
کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سئوال دیگر از خدا پرسید: خدایا اگر من باید همین حالا بروم، نام فرشته ام را به من بگو؟
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد. می توانی او را مادر صدا کنی.
پادشاه پیر و امتحان فرزندانش
پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند. روزی سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همین روز، چیزی بخرند و با آنها یک اتاق را پر کنند.
شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید. اما با این برگها فقط یک سوم اتاق را پر کرد. شاهزاده دوم با این پول پوشال ارزنتر خرید. اما با این پوشالها فقط نیمی از اتاق را پر کرد. نزدیک بود آسمان تاریک شود. شاهزاده کوچک با دست خالی برگشت.
دیگران بسیار تعجب کردند و از او پرسیدند: تو چه خریده ای؟ او گفت در راه یک یتیم را دیدم که شمع می فروخت. همه پول را به او دادم و فقط چند شمع را خریدم. اما وقتی که شمع ها را روشن کرد، نور آنها همه اتاق را روشن کرد
گنجشک و خدا
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند: و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسیام، تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم، کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، خواب بودی، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
درس مردانگی در داستان کوروش و پانته آ
در لغتنامه دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند. در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام «آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود.
چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد. اما آراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد، بناچار پانته آ از کورش کمک خواست.
کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازا از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع باخبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.
می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم، او نخواست که مرا برده خود بداند و نیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.
آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کوروش و غفلتی که کرده بود، خود را کشت. هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد.
امید
چهار شمع به آرامی می سوختند. محیط آنقدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید. اولین شمع گفت: من صلح هستم، هیچکس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد، فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد.
شمع دوم گفت: من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم. حرف شمع ایمان که تمام شد، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: من عشق هستم، توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد.
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟
چهارمین شمع گفت: نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
بنابراین شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم.
دختر کوچولو
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و برمی گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختربچه طبق معمول همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت، مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود.
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد. اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می شد، او می ایستاد، به آسمان نگاه می کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می شد.
زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترک پاسخ داد، من سعی می کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می گیرد.
حضرت رسول اکرم (ص) روزی برای اصحاب خود به بیان داستانی از حضرت خضر پیامبر پرداخت و فرمود : جناب خضر روزی در یکی از بازارهای بنی اسرائیل راه می رفت که چشم فقیری به او افتاد و چون او را نمی شناخت از او چیزی طلبید .
حضرت خضر فرمود : چیزی در دست ندارم که به تو عنایت کنم .
فقیر عرض کرد : تو را به آبروی خدا سوگند می دهم که مرا محروم نساز و چیزی به من عنایت کن زیرا در پیشانی تو نور حقیقت و راستی را می بینم .
حضرت خضر فرمود : مرا به خدای بزرگ قسم دادی و طاقت مخالفت او را ندارم و چون چیزی نزد من نیست اگر می خواهی مرا بفروش و از قیمت من استفاده کن .
فقیر دست او را گرفت و صدا زد : چه کسی حاضر است این بنده پیر را ارزان از من بخرد.
شخصی حاضر شد و جناب خضر را به چهارصد درهم خرید و او را به خانه آورد ، اما تا مدتی به او کاری واگذار نمی کرد .
خضر فرمود : لابد مرا از برای کاری خریده ای ، پس چرا به من کاری وانمی گذاری تا انجام دهم .
آن مرد عرض کرد : تو شخص پیری هستی و از عهده کاری برنمی آیی .
خضر فرمود : مرا بر هر کاری بگماری آن را انجام خواهم داد .
عرض کرد : پس این سنگ ریزهایی را که در محوطه خانه است بیرون خانه بریز .
حضرت خضر مشغول کار شد و صاحب خانه بیرون رفت . ظهر که به خانه بازگشت دید آن پیرمرد تمام سنگ ها را از خانه بیرون برده است . بسیار شگفت زده شد و چند مرتبه به او گفت : احسنت و اجملت ، یعنی آفرین ! کار نیکویی کردی . هرگز شش نفر از عهده انجام این کار برنمی آمدند ، اما تو در نصف روز آن را انجام دادی .
چند روز بعد صاحب خانه قصد مسافرت کرد . حضرت خضر به او فرمود : در نبود شما من به چه کاری مشغول باشم .
آن مرد گفت : به مقداری که خسته نشوی ، روزها برای من خشت بزن ، چون قصد دارم در کنار خانه خود اتاقی بسازم .
چون آن شخص به سفر رفت و پس از چند روز دیگر برگشت دید که آن پیرمرد خشت زده و اتاق را در همان جای تعیین شده به نحوی که او گفته بود ساخته است .
صاحب خانه در حیرت فرو رفت و گفت : ای مرد ! تو را به آبروی خدا سوگند می دهم که مرا از حسب و نسب خویش آگاه ساز .
حضرت فرمود : من همان خضری هستم که نام او را شنیده ای و چون آن مرد فقیر مرا به آبروی خدا قسم داد و من چیزی نداشتم به او بدهم و جرئت آن که او را محروم سازم نداشتم حاضر شدم مرا به بندگی بفروشد و از قیمت من استفاده نماید ، زیرا هر کس را به وجهه و آبروی خدا قسم دهند و از او چیزی بطلبند اگر در حال توانایی به او ندهد در روز قیامت که سر از قبر برمی دارد در صورت او گوشت نیست و باید در کمال اضطراب در محضر حق بایستد .
آن شخص عرض کرد : ای خضر ! مرا به زحمت و گرفتاری انداختی که خود را معرفی ننمودی تا این که به تو کار محول نمودم و خود را نزد خدای خویش مسئول گردانیدم که پیغمبر او را به زحمت انداختم .
حضرت خضر فرمود : بر تو باکی نیست ، زیرا من خود این عمل را اختیار نمودم که فقیر از من ناامید نشود .
آن شخص عرض کرد : اکنون اگر میل داری در خانه من با عزت و محترم بمان و گرنه تو را آزاد کردم که به هر سو می خواهی بروی .
خضر فرمود : سپاس خدا را که پس از آن که من خود را (برای رضای او) به بندگی انداختم مرا از قید آن رهانید .
تا حالا شده از خودت بپرسی چه کاری انجام داده ای که شایسته داشتن چنین شرایطی باشی یا ، چرا خدا اجازه می دهد این طور چیزها برای تو اتفاق بیفتد . هر مسئله ای را می توان از چند جهت تحلیل کرد . این یکی را امتحان کنید :
دختری با غصه از مادرش پرسید چطور همه چیز برای او اشتباه پیش می رود ، مثلاً او در امتحان پایان ترم قبول نشده و تازه ، نامزدش هم او را ترک کرده است !
در همین حال مادر دانای او دقیقاً می داند دخترش به چه چیزی نیاز دارد ، من یک کیک خوشمزه برایت درست می کنم .
او دست دخترش را گرفته و او را به آشپزخانه می برد ، در حالی که دختر تلاش می کند لبخند بزند .
در حالی که مادر وسایل و مواد لازم را آماده می کند و دختر مقابل او نشسته . مادر می پرسد : عزیزم یه تکه کیک می خوای .
آره مامان ، تو که می دونی من چقدر کیک دوست دارم !
بسیار خب ، مقداری از روغن کیک بخور .
دختر با تعجب جواب می دهد : چی نه ابداً !
نظرت در مورد خوردن دو تا تخم مرغ خام چیه ؟
در مقابل این حرف مادر ، دختر جواب می دهد : شوخی می کنین .
یه کم آرد .
نه مامان ، مریض می شم !
مادر جواب داد : همه این ها نپخته هستند و طعم بدی دارن ، اما اگر آنها را با هم استفاده کنی ، تبدیل به یک کیک خوشمزه می شن .
خدا هم همین طور عمل می کند . هنگامی که از خودمان می پرسیم چرا او ما را در چنین شرایط سختی قرار داده ، در حقیقت ما نمی فهمیم تمام این وقایع کی و کجا ، چه چیزی را به ما می بخشد . فقط او می داند و او هم نخواهد گذاشت که ما شکست بخوریم . نیازی نیست ما در عوامل و موقعیت هایی که هنوز خام هستند فرو برویم .
به خدا توکل کنیم و چیزهای فوق العاده ای را که به سوی ما می آیند ، ببینیم . خدا ما را خیلی دوست دارد . او در هر بهار گل ها را برای ما می فرستد . او هر صبح طلوع خورشید را به ما هدیه می کند و هر وقت شما در هر کجا نیاز به حرف زدن داشتید ، او برای شنیدن آنجاست .
روزنامه ایران
قبر و قرآن
حضرت حاج آقاى هاشم زاده فرمودند :
یک قبر کنى در تخت فولاد اصفهان قبرکنى مى کرد . یک روز یک بنده خدایى مى میرد و وصیت مى کند که اگر مُردم قبر مرا در پیاده رو و جاده قرار دهید تا مردم از روى قبر من رد شوند و فاتحه اى نثارم نمایند.
قبرکن زمینى را شروع به کندن مى کند یک وقت متوجه مى شود قبرى ظاهر شد . داخل قبر مى شود سنگى را مى بیند ، وقتى سنگ را بر مى دارد . مى بیند یک بنده خدایى نشسته و یک رحل با قرآن در مقابلش گذاشته و دارد قرآن مى خواند.
مى ترسد و سنگ را سر جایش مى گذارد و روى قبر را مى پوشاند و این قبر را براى خودش مى گذارد و به صاحبان متوفا مى گوید : این قبر توى قبرى در آمده و نمى توان در آنجا مُرده دفن کرد جاى دیگرى قبرى میکَند و میت را در آنجا به خاک مى سپارد.
پنجاه سال از این ماجرا مى گذرد بعد از پنجاه سال قبر کن با خود مى گوید بروم ببینم اشتباه ندیده باشم ، نکند هواسم پرت بوده و خواب دیده ام ، خلاصه قبر را مى کَند و پایین مى رود و سنگ را از روى آن قبر بر مى دارد.
مى بیند بله آن بنده خدا هنوز نشسته و مثل پنجاه سال قبل ، قرآن مى خواند.
یک وقت آن بنده خدائى که در قبر نشسته بود و قرآن مى خواند سرش را بالا مى کند و مى گوید : تو خجالت نمى کشى هر روز هر روز نگاه مى کنى ؟ تو که دیروز اینجا بودى و نگاه کردى دوباره امروز آمدى نگاه مى کنى ؟
قبر کن فورى سنگ را روى قبر مى گذارد و بر مى گردد.
وقتى که مرگش نزدیک مى شود وصیت مى کند که اگر مُردم مرا اینجا خاک کنید اما این سنگ را بر ندارید و توى قبر را نگاه نکنید.
اینها چیزهایى است که هضمش براى افراد مشکل است . بله ، مردان خدا در حال حیات به هر چه عادت داشتند در حال مهات هم به آن مداومت دارند.
روزی روزگاری در سرزمینی دوردست ، دو برادر زندگی میکردند . این دو برادر ، با وجود اینکه انسانهای خوبی بودند ، ولی عادت بسیار زشتی داشتند که از اموال مردم ، دزدی میکردند و این کار را آنقدر ادامه دادند تا اینکه یک روز که داشتند گوسفندان یکی از کشاورزان محلی را میدزدیدند ، توسط آن کشاورز دستگیر شدند.
مردم محل ، تصمیم گرفتند برای اینکه همه مردم این دو برادر را بشناسند و بدانند که دزدی کردهاند ، بر روی پیشانی آنان داغ بزنند تا این علامت ، همیشه با آنان باشد . یکی از برادران از داغی که به پیشانیاش زده بودند ، چنان شرمسار شد که فرار کرد و از آن دیار رفت ، ولی برادر دیگر ، تصمیم گرفت بماند و بکوشد تا با کمک به دیگر روستائیان ، خلافش را جبران کند .
روستائیان در ابتدا به او بدبین بودند و رغبتی نداشتند سروکارشان به او بیفتد ، ولی او مصمم بود خطایش را جبران کند. هر وقت کسی بیمار میشد ، به نزدش میرفت و سعی میکرد با خوراندن سوپ ، پرستاری و نوزاش کردن ، از بیمار مراقبت کند یا اینکه وقتی برای کسی کاری پیش میآمد ، جوان حاضر میشد تا کمک کند و برایش فرقی نمیکرد که آن فرد ، فقیر است یا دارا و در ازاء این کارها ، هیچ وقت مزدی دریافت نمیکرد.
سالها بعد ، مسافری به آن روستا آمد ، در غذاخوری ، پیرمرد عجیبی را دید که داغی بر پیشانی دارد و در آن نزدیکی نشسته بود. مرد غریبه متوجه شد که هر کدام از روستائیان که از کنار پیرمرد رد میشود ، به او اظهار احترام و محبت میکند.
مرد غریبه سخت کنجکاو شد از صاحب غذاخوری پرسید : داغ عجیب بر روی پیشانی آن پیرمرد چه مفهومی دارد ؟
صاحب غذاخوری گفت : نمیدانم ، این داغ سالهاست که بر پیشانی او زده شده ، ولی گمان میکنم ، علامت "تقدس“ است.
روزی در یک دهکده کوچک ، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند ، نقاشی کنند . او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر غذا را نقاشی خواهند کرد.
ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد ، معلم شوکه شد . او تصویر یک دست را کشیده بود ، ولی این دست چه کسی بود ؟
بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند . یکی از بچه ها گفت : من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند .
یکی دیگر گفت: شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد . هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید : این دست چه کسی است ، داگلاس ؟
داگلاس در حالی که خجالت می کشید ، آهسته جواب داد : خانم معلم ، این دست شماست . معلم به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود ، به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.
شما طور ؟! آیا تا بحال بر سر کودکی یتیم دست نوازش کشیده اید ؟ بر سر فرزندان خود چطور ؟
پولک گم شده
وقتی که از خواب بیدار شد دید که یکی از پولک هایش نیست . شروع کرد به گریه کردن ، درخت لب حوض گفت : ماهی کوچولو چرا گریه می کنی ؟
ماهی گفت : وقتی که از خواب بیدار شدم ، دیدم که یکی از پولکام نیست .
درخت گفت : ماهی کوچولو گریه نکن ، من یکی از برگ هایم را به تو می دهم تا به جای پولکت بگذاری .
ماهی کوچولو برگ را گرفت و جای پولکش گذاشت و یک دور دور حوض چرخید ولی برگ به پولک هایش نمی آمد ، دوباره شروع کرد به گریه کردن .
پرنده لب حوض گفت : ماهی کوچولو چرا گریه می کنی ؟
ماهی کوچولو ماجرا را برایش تعریف کرد .
پرنده گفت : من یکی از پرهایم را به تو می دهم تا به جای پولکت بگذاری .
ماهی کوچولو پر را گرفت و یک دور ، دور حوض چرخید ولی پر سفید به پولک هایش نمی آمد .
پوپک دختر کوچک خانه برای دادن غذا به ماهی ها به لب حوض آمد و دید ماهی کوچولو در حال گریه کردن است . پوپک از او درخواست کرد که برایش ماجرا را تعریف کند . ماهی کوچولو ماجرا را برای پوپک تعریف کرد .
پوپک یکی از پولک های لباسش را کند تا ماهی کوچولو به جای پولکش بگذارد ، چقدر به پولک هایش می آمد !
فاطمه افتخاری
مردی که همسرش را از دست داده بود ، دختر سه سالهاش را بسیار دوست میداشت . دخترک به بیماری سختی مبتلا شد ، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی خود را دوباره به دست بیاورد ، هر چه پول داشت برای درمان او خرج کرد ، ولی یبماری جان دخترک را گرفت .
پدر گوشهگیر شد با هیچ کس صحبت نمیکرد و سرِ کار نمیرفت . دوستها و آشناهای او خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ، ولی موفق نشدند.
شبی پدر رؤیای عجیبی دید ، او دید که در بهشت است و صف نامنظمی از فرشتههای کوچک در جادهای طلائی به سوی قصری باشکوه در حرکت هستند .
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همهٔ فرشتهها به جز یکی از آنها روشن بود ، او جلوتر رفت و دید فرشتهای که شمع او خاموش است ، دختر اوست . پدر ، فرشتهء غمگینش را در آغوش گرفت و نوازرش کرد ، از او پرسید : دلبندم ، چرا غمگینی ؟ چرا شمعت خاموش است ؟
دخترک به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن میشود ، اشکهای تو ، آن را خاموش میکند و هر وقت تو دلتنگ میشوی ، من هم غمگین میشوم .
پدر در حالی که اشک در چشمهایش حلقه زده بود ، از خواب پرید ، اشکهایش را پاک کرد ، تنهائی را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت .
منبع : نوشتههای دلنشین ، جهانبخش موسوی رکعتی . سانتیا سالکا مجله شادکامی و موفقی
ازدواج جن با انسان (برگرفته از واقعیت)
این داستان برگرفته از کتاب "دانستنیهایی درباره جن ، "تالیف حجت السلام والمسلمین شیخ ابوعلی خداکرمی ، ماجرایی واقعی دربارهء ازدواج جن با انسان نقل شده که از این قرار است :
ماجرایی در تاریخ ۱۳۵۹ شمسی مطابق با ۱۹۸۰ میلادی ماه آوریل بوقوع پیوست ، که اهالی کشور مصر را به خود معطوف داشت ، و آنرا نویسنده معروف ، استاد اسماعیل ، در کتاب خود به نام "انسان و اشباح جن" چنین می نویسد :
مرد ۳۳ ساله ای ، به نام عبدالعزیز مسلم شدید ، ملقب به" ابوکف" که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود ، به نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبههء کانال سو ئز ، به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد و این مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ، ناچار جبهه را ترک کرده به شهر خود بازگشت تا در کنار مادر و برادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد .
در همان شب اول که از غم و اندوه رنج می برد ، ناگاه زنی را دید که لباس سفید و بلندی پوشیده و سر را با پارچه سفیدی پیچیده ، در اولین دیدار او همچون شبحی که بر دیوار نقش بسته مشاهده کرد . زمانی نگذشت که همان شبح در نظرش مانند یک جسم جلوه نموده ، و به بستر "ابوکف" نزدیک شد و گفت : ای جوان اسم من "حاجت" است و قادر هستم به زودی بیماری تو را درمان نمایم ، لکن به یک شرط که با دختر من ازدواج کنی .
ابوکف جوابی نداد ، زیرا که وحشت ، قدرت بیان را از او گرفته بود و او را در عرق غوطه ور کرده بود . زن دوباره سخن خود را تکرار نموده اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم و قصد کمک به شما و به نوع انسانها را دارم ، و در همین حال از دیواری که بیرون آمده بود ناپدید شد .
ابوکف این قضیه را به کسی اظهار نکرد زیرا می ترسید او را به دیوانگی متهم سازند . باز شب دوم دوباره "حاجت" آمد و تقاضای شب اول را تکرار کرد ، ابوکف نتوانست جواب قاطعی بدهد . شب سوم باز آمد و گفت : تنها کسی که میتواند خوشبختی تو را فراهم کند دختر من است ، ابوکف مهلت خواست که در این خصوص فکر کند ، بعد تصمیم گرفت که اول شب ، در اتاقش را از داخل قفل کند و به رختخواب برود تا کسی نتواند وارد شود .
اما یکدفعه دید حاجت و دخترش از درون دیوار عبور کردند و نزد او آمدند و تا صبح با او مشغول شب نشینی بودند . در همان شب وقتی که ابوکف به چهرهء دختر نگاه کرد ، دید چهرهء جذاب و زیبایی دارد . رو کرد به حاجت و گفت : من شرط شما را پذیرفتم ، حاجت وسیلهء عروسی را فراهم کرد .
شب بعد عروسی را انجام دادند ، در حالی که کسی از انسانها آن آواز را نمی شنید ، عروس را با این وضع وارد خانه کردند . حاجت عروس و داماد را به یکدیگر سپرد و از خانه بیرون رفت ، هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشیده بود که احساس کرد پاهایش جان گرفته است ، روز بعد هنگامی که مادر و برادران متوجه شدند که ابوکف سلامتی خود را بازیافته و با پای خود راه می رود خوشحال شدند لیکن او سرّ را به کسی نگفت .
این شادی بطول نینانجامید ، زیرا که به زودی روش و رفتار ابوکف تغییر کرد او در اتاقش می نشست و بجز موارد محدود بیرون نمی آمد . تمام کارهای لازم را مانند غذا خوردن و استحمام را همانجا انجام می داد ، تمام روز و شبش را در پشت در سپری کرد .
آخرالامر برادران متوجه شدند که او با کسی که قابل رویت نیست صحبت می کند . گمان کردند که عقلش را از دست داده ، اما او با عروس زیبایش در عیش و نوش و خوشبختی بود .
چند لطیفه!
حیف نون داشت با خرش فوتبال بازی می کرد!
بهش گفتن: آخه آدم با خر فوتبال بازی می کنه؟
حیف نون گفت: خیلی هم خر نیست.
الان سه هیچ جلوه...!!!
-----------------------
می خوام برم ایران!
یه روز برای مصاحبه تلویزیونی میرن به یه دبستان...
قبل از مصاحبه شروع می کنن به بچه ها یاد میدن که بگید ایران خیلی خوبه.
ما در ایران امکانات زیادی داریم.
ما در ایران پارک های بازی داریم.
ما در ایران آزادی و رفاه داریم.
ما در ایران.......
یه دفعه می بینن یکی از دانش آموزا می زنه زیر گریه !!!
میگن: چی شده؟
میگه :من دوست دارم برم ایران
---------------------------
مورد داشتیم پسره تو صف نونوایی از دختره پرسیده: چند نفر جلوی شما هستند؟
دختره گفته: دو تا خواهر بزرگ تر از خودم دارم .من برای ازدواج مشکلی ندارم، ما اصلا از این رسم ها نداریم!
------------------------
از نمونه قدرت کائنات اینه که هر حرفی بزنیم هر خواسته ای رو بخواهیم ،روزی به آن خواهید رسیم...
به طور مثال وقتی بچه بودیم می گفتن شیطونی نکن میدیم نمکی ببرت ...
و امروز نمکی به عنوان وزیر بهداشت داره یکی یکیمون رو تحویل عزرائیل میده !!
-----------------------------
سوالاتی که حرص آدمو در میاره:
1- از حموم اومدی حوله دورته ، می پرسن : حموم بودی ؟
نه حوله پیچیدم دورم ،برم مکه لبیک بگم !!
2- صبح از خواب بیدار شدی ، می پرسن : بیدار شدی ؟!
نه مشکل روحی دارم توی خواب راه میرم !!
3-دارم تاریخ انقضای روی تن ماهی رو نگاه می کنم ،
فروشنده میگه : داری تاریخ انقضاشو می بینی ؟!
گفتم نه می خوام ببینم کی تاریخ تولد ماهیه واسش اکواریوم بخرم !!
4-یارو معتاده کنار خیابون نشسته کله اش چسبیده کف اسفالت ، دوستم میگه: معتاده ؟!
میگم :نه ژیمناستیک کاره داره انعطاف بدنیشو به رخ ملت می کشه!!
5-به دوستم میگم: تب کردم... ! میگه : مریض شدی ؟!!!
میگم :نه دمای بدنمو بردم بالا ببینم فنّش کار میکنه یا نه!!
۶صف نونوایی بودم یارو اومد، گفت: ببخشید صفه؟
منم گفتم: نه دیوار دفاعی بستیم شاطر میخواد کاشته بزنه!
-------------------------
توی اخبار گفت: خانوما کمتر کرونا می گیرن
کرونا هم خانوما رو شناخته و اونا رو نمی گیره.
ولی ما به اندازه ی کرونا هم عقلمون نرسید و خودمون را بدبخت کردیم رفت!
تجربه!!
یارو میره پنی سیلین بزنه. دکتر می پرسه: تا حالا زدی؟
میگه: ها! دیروز زدم!
دکتره میگه: خب دیگه تست نمی خواد دیروز زده!
پنی سیلین رو میزنن! یارو تشنج می کنه. می خوابه کف زمین دهنش کف می کنه .
بعد که حالش خوب میشه دکتر می پرسه مگه نگفتی دیروز زدی .
.یارو میگه: ها، دیروزم که زدم همین جوری شدم.
خالی شدن شعارها از شعور
یکی از ویژگی های جوامع توسعه نیافته تکیه بر "تحریک احساسات " به جای "برانگیختن عقلانیت" یا "قشری نگری" به جای "ژرف نگری" وخالی شدن شعارها از شعور ،فهم ، اندیشه ، تفکر وتدبر است . پیام محوری حماسه کربلا و انقلاب عاشورا دفاع از عزت ، شرافت ، حریت و کرامت انسان بود . اما قشری نگری و تکیه بر عواطف و احساسات از حماسه افتخارآمیز عاشورا فاجعه ای تاسف انگیز آفرید که گویی عمده دعوا سر آب و تشنگی بوده است !!
استاد مطهری این چالش تاسف آور تاریخی را "تبدیل حرکت به بنیاد " می نامد . ایشان می گوید :
"...گاهی یک جریان موج خیز و حرکت زای اجتماعی روح خود را از دست می دهد و از آن جز یک سلسله آداب و تشریفات بی اثر باقی نمی ماند . امیرالمومنین (ع) فرمود : اسلام به دست اموی ها مانند ظرفی وارونه شود و محتوایش بیرون بریزد و جز خود ظرف باقی نماند . وارونه می شود و از محتوای خود خالی می شود :
"یکفا الاسلام کما یکفا الاناء " و ما با شما همراهی کرده نام این پدیده اجتماعی را "تبدیل حرکت به بنیاد " می نهیم .
با ذکر یک مثال توضیح می دهم :
عزاداری سنتی امروز امام حسین علیه السلام تبدیل حرکت به بنیاد است . این عزاداری که به حق درباره اش گفته شده :"من بکی او ابکی او تباکی وجبت له الجنه " که حتی برای تباکی (خود را شبیه گریه کن ساختن) هم ارزش فراوان قائل شده در اصل فلسفه اش تهییج احساسات علیه یزید ها و ابن زیادها و به سود حسین ها و حسینی ها بوده است . در شرایطی که حسین به صورت یک مکتب در یک زمان حضور دارد و سمبل راه وروش اجتماعی معین و نفی کننده راه و روش موجود معین دیگری است، یک قطره اشک برایش ریختن واقعا نوعی سربازی است . درشرایط خشن یزیدی در حزب حسینی ها شرکت کردن و تظاهر به گریه کردن بر شهدا نوعی اعلام وابسته بودن به گروه اهل حق و اعلان جنگ با گروه اهل باطل و در حقیقت نوعی از خود گذشتگی است . اینجا است که عزاداری حسین بن علی (ع)
یک حرکت است یک موج است یک مبارزه اجتماعی است . اما تدریجا روح و فلسفه این دستور فراموش می شود و محتوای این ظرف بیرون می ریزد و مسئله شکل یک عادت به خود می گیرد که مردمی دور هم جمع بشوند و به مراسم عزاداری مشغول شوند ، بدون این که نمایانگر یک جهت گیری خاص اجتماعی باشد و بدون آن که از نظر اجتماعی عمل معنی داری به شمار رود ، فقط برای کسب ثواب (که البته دیگر ثوابی هم در کار نخواهد بود ) مراسمی مجرد از وظایف اجتماعی و بی رابطه با حسین های زمان و بی رابطه با یزید ها و عبیدالله های زمان بپا دارند . اینجاست که حرکت تبدیل به بنیاد یعنی عادت شده و محتوای ظرف بیرون ریخته و ظزف خالی باقی مانده است . در چنین مراسمی است که اگر شخص یزید بن معاویه هم سر از گور به در آورد، حاضر است که شرکت کند، بلکه بزرگ ترین مراسم را بپا دارد . در چنین مراسم است که نه تنها "تباکی " اثر ندارد اگر یک من اشک هم نثار کنیم به جایی بر نمی خورد !!! (نهضت های اسلامی در صد ساله اخیر-صص ۸۰-۷۹ )
لحظاتی تا قبض روح
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه ، گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.
گفتم : چشم ، اگه جوابشو بدونم ، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم .
گفت : دارم میمیرم .
گفتم : یعنی چی ؟
گفت : یعنی دارم میمیرم دیگه .
گفتم : دکتر دیگه ای ، خارج از کشور ؟
گفت : نه همه اتفاق نظر دارن ، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد .
گفتم : خدا کریمه ، انشالله که بهت سلامتی میده .
با تعجب نگاه کرد و گفت : یعنی اگه من بمیرم ، خدا کریم نیست ؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش ، گفتم : راست میگی ، حالا سوالت چیه ؟
گفت : من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم ، از خونه بیرون نمیومدم ، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن ، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم .
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم ، اما با مردم فرق داشتم ، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت ، خیلی مهربون شدم ، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد .
با خودم می گفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن ، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه ، سرتونو درد نیارم ، من کار میکردم اما حرص نداشتم ، بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم .
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم .
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.
مثل پیرمردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم .
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم .
حالا سوالم اینه که من به خاطر "مرگ" خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه ؟
گفتم : بله ، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه .
آرام آرام خداحافظی کرد و تشکر ، داشت میرفت ، گفتم : راستی نگفتی چقدر وقت داری ؟
گفت : معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم . با تعجب گفتم : مگه بیماریت چیه ؟
گفت : بیمار نیستم !
هم کفرم داشت درمیومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم ، گفتم : پس چی ؟
گفت : فهمیدم مردنیم ، رفتم دکتر گفتم : میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن : نه .
گفتم : خارج چی ؟
و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه ؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد .
درخت سیب و پسرک
روزی روزگاری درختی بود که پسر کوچولویی را دوست می داشت . پسرک هر روز می آمد برگ هایش را جمع می کرد ، از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد . از تنه اش بالا می رفت از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد و سیب می خورد ، با هم قایم باشک بازی می کردند .
پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید . او درخت را خیلی دوست می داشت، خیلی زیاد و درخت خوشحال بود اما زمان می گذشت پسرک بزرگ می شد و درخت اغلب تنها بود ، تا یک روز پسرک نزد درخت آمد درخت گفت : بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ، سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش .
پسرک گفت : من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست . می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .من به پول احتیاج دارم می توانی کمی پول به من بدهی ؟
درخت گفت : متاسفم ، من پولی ندارم، من تنها برگ و سیب دارم . سیبهایم را به شهر ببر بفروش آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .پسرک از درخت بالا رفت سیب ها را چید و برداشت و رفت .
درخت خوشحال شد . اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت و درخت غمگین بود تا یک روز پسرک برگشت ، درخت از شادی تکان خورد و گفت : بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خوشحال باش .
پسرک گفت : آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ، زن و بچه می خواهم و به خانه احتیاج دارم ، می توانی به من خانه بدهی ؟
درخت گفت : من خانه ای ندارم ، خانه من جنگل است . ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری و برای خود خانه ای بسازی و خوشحال باشی .
آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد و درخت خوشحال بود ، اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد ، با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت :بیا پسر ، بیا و بازی کن .
پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم . قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور ، می توانی به من قایق بدهی ؟
درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی و خوشحال باشی .
پسر تنه درخت را قطع کرد ، قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد . و درخت خوشحال بود ، پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین .
درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو .
پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟
درخت خوشحال شد و پسرک پیر ، کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند .
دوستان خوبم ، آیا شرح داستان ، چیزی به یاد ما نمی آورد ؟
اکثر ما شبیه پسرک داستان هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریم .
درخت همان والدین ماست .
تا وقتی کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیم ، تنهایشان میگذاریم و دوباره زمانی به سویشان بر میگردیم که نیازمند هستیم و گرفتار برای والدین خود وقت نمیگذاریم .
آیا تا به حال به این فکر کرده ایم که پدر و مادر برای ما همه چیز را فراهم میکنند تا ما را شاد نگه دارند و با مهربانی چاره ای برای رفع مشکل ما پیدا میکنند و تنها چیزی که در عوض از ما می خواهند این است که تنهایشان نگذاریم .
به والدین خود عشق بورزیم ، فراموششان نکنیم، برایشان زمان اختصاص دهیم ، همراهیشان کنیم ، شادی آنها در دیدن ماست ، هر انسانی میتواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشد ، ولی پدر و مادر فقط یک بار .
حضرت حاج آقاى انصارى اصفهانى فرمود :
یک روز یکى از رفقاى بازارى گفت : که مى آیى جایى برویم ؟
گفتم : من در اختیار شما هستم .
مرا در بیرون شهر مشهد مقدس برد و بعد وارد کوچه باریکى شدیم . دیدم عده زیادى در کوچه نشسته و ایستاده اند ما هم جلوى در خانه قدرى صبر کردیم تا اینکه یکى از رفقا را دیدیم که از خانه بیرون آمد و ما وارد منزل شدیم .
دیدم شیخ جلیل القدر و نورانى توى اطاق نشسته ، سلام و احوالپرسى با ما کرد و به گرمى از ما پذیرایى نمود .
بنده سؤالاتى داشتم که از ایشان پرسیدم ، تا رسیدم به اینجا که آقا چیزى به من تعلیم دهید که براى قلبم مفید باشد چون قلبم درد مى کرد .
مرحوم آشیخ حسن على فرمودند : نمازت را اول وقت بخوان و بعد از هر نماز دستت را روى مُهرَت بگذار و سه مرتبه سوره توحید را بخوان و سه صلوات بفرست و بعد دستت را روى قلبت بگذار .
بنده وقتى این نسخه را عمل کردم به نتیجه رسیدم .
پدر روزنامه می خواند . اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد . حوصلهء پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشهء جهان را نمایش می داد جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد .
بیا ! کاری برایت دارم . یک نقشهء دنیا به تو می دهم . ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی ؟
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت . می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است . اما یک ربع ساعت بعد پسرک با نقشهء کامل برگشت .
پدر با تعجب پرسید : مادرت به تو جغرافی یاد داده ؟
پسر جواب داد : جغرافی دیگر چیست ؟
پدر پرسید : پس چگونه توانستی این نقشهء دنیا را بچینی ؟
پسر گفت : اتفاقا پشت همین صفحه تصویری از یک آدم بود . وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنیا را هم دوباره ساختم .
مورچه ای در پی جمع کردن دانه های "جو" از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید . از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد دست و پایش لیز می خورد و می افتاد .
هوس عسل ، او را به صدا درآورد و فریاد زد ای مردم ، من عسل می خواهم ، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک "جو" به او پاداش می دهم . یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد . صدای مورچه را شنید و به او گفت مبادا بروی … کندو خیلی خطر دارد .
مورچه گفت : بی خیالش باش ، من می دانم که چه باید کرد .
بالدار گفت : آنجا نیش زنبور است .
مورچه گفت : من از زنبور نمی ترسم ، من عسل می خواهم .
بالدار گفت : عسل چسبناک است ، دست و پایت گیر می کند .
مورچه گفت : اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد .
بالدار گفت : خودت می دانی ، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار ، من بالدارم ، سالدارم و تجربه دارم ، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی .
مورچه گفت : اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان ، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید .
بالدار گفت : ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم .
مورچه گفت : پس بیهوده خودت را خسته نکن من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت ، بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک "جو" پاداش بگیرد .
مگسی سر رسید و گفت بیچاره مورچه ! عسل می خواهی و حق داری ، من تو را به آرزویت می رسانم .
مورچه گفت : آفرین ، خدا عمرت بدهد . تو را می گویند حیوان خیرخواه .
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت مورچه خیلی خوشحال شد و گفت : به به ، چه سعادتی ، چه کندویی ، چه بویی ، چه عسلی ، چه مزه یی ، خوشبختی از این بالاتر نمی شود ، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند .
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل ، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند .
مور را چون با عسل افتاد کار
دست و پایش در عسل شد استوار
از تپیدن سست شد پیوند او
دست و پا زد ، سخت تر شد بند او
هر چه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت . آن وقت فریاد زد عجب گیری افتادم ، بدبختی از این بدتر نمی شود ، ای مردم ، مرا نجات بدهید اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو "جو" به او پاداش می دهم .
گر جوی دادم ، دو جو اکنون دهم
تا از این درماندگی بیرون جهم
مورچه بالدار از سفر برمی گشت ، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد .
کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست .
روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت ، بوی پنیر شنید ، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت : ای وای تو اونجایی ! می دانم صدای معرکه ای داری ! چه شانسی آوردم ! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان .
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت : این حرفهای مسخره را رها کن ! اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم .
روباه گفت : ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم .
کلاغ گفت : باز که شروع کردی ! اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن ، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند . روباه دهانش را باز باز کرد .
کلاغ گفت : بهتر است چشم ببندی که نفهمی تکه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
روباه گفت : بازیه ؟! خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد .
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد : بی شعور ، این چی بود !
کلاغ گفت : کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند ، تغاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد
خراب شدن ماشین در جنگل تاریک
این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه : دوستم تعریف می کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل ، جای اینکه از جاده اصلی بیاد ، یاد باباش افتاده که میگفت : جاده قدیمی باصفاتره و از وسط جنگل رد میشه !
اینطوری تعریف میکنه : من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی . 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد . وسط جنگل ، داره شب میشه ، نم بارون هم گرفت .
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم ، نه از موتور ماشین سر در میارم !! راه افتادم تو دل جنگل ، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم . دیگه بارون حسابی تند شده بود . با یه صدایی برگشتم ، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی صدا بغل دستم وایساد . من هم بی معطلی پریدم توش .
اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم . وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم ، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر ، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست !! خیلی ترسیدم ! داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد .
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه ! تمام تنم یخ کرده بود . نمیتونستم حتی جیغ بکشم ، ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره . تو لحظههای آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم .
تو لحظههای آخر ، یه دست از بیرون پنجره ، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم . ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت ، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند .
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم . در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون . اینقدر تند می دویدم که هوا کم آورده بودم . دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین .
بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم ، وقتی تموم شد ، تا چند ثانیه همه ساکت بودند ! یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو ، یکیشون داد زد : ممد نیگا ! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود !!!؟
همزیستی "خارپشتی" ولی گرم
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند . خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند ، تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند .
ولی خارهایشان یکدیگر را در کنار هم زخمی میکرد ، مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند . بخاطر همین مطلب تصمیم گرفتند از کنار هم دور شوند و بهمین دلیل از سرما یخ زده می مردند .
از اینرو مجبور بودند برگزینند ، یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین برکنده شود . دریافتند که باز گردند و گرد هم آیند .
آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند ، چون گرمای وجود دیگری مهمتر است و این چنین توانستند زنده بمانند .
مادر لیلا ، روزها ، لیلا را میگذاشت پیش همسایه و میرفت سر کار . او توی کارگاه خیاطی کار میکرد . لیلا با دختر همسایه بازی میکرد . اسم دختر همسایه مریم بود . لیلا و مادرش در یکی از اتاقهای خانه مریم زندگی میکردند . لیلا پنج سال داشت و مریم یک سال از او بزرگتر بود .
یک روز ، عموی مریم برایش عروسکی آورد . آن روز ، لیلا و مریم با آن خیلی بازی کردند . عروسک همهاش پیش لیلا بود . لیلا دلش میخواست عروسک مال خودش باشد . اما ، مریم میگفت : هر چه دلت میخواهد با آن بازی کن . ولی ، عروسک مال من است .
لیلا ناراحت شد . غروب که مادرش آمد ، دوید جلویش و گفت : مادر ، مادر ، من عروسک میخواهم . عروسکی مثل عروسک مریم . برایم میخری ؟
مادر گفت : نه ، نمیخرم .
لیلا گفت : چرا نمیخری ؟
برای اینکه تو دختر خوبی نیستی .
من دختر خوبی هستم ، مادر .
اگر دختر خوبی هستی ، چرا چشمت به هر چیزی میافتد ، میگویی : من آن را میخواهم ؟
خودت گفتی ، اگر دختر خوب و حرفشنویی باشی یک چیز خوب برایت میخرم . خوب ، حالا برایم عروسک بخر ، عروسکی مثل این .
من که نگفتم برایت عروسک میخرم .
پس میخواهی برایم چه بخری ؟
برایت چیزی میخرم که هم خیلی به دردت میخورد و هم خیلی ازش خوشت میآید .
مثلاً چی ؟
چکمه .
چکمه ؟
بله چکمه . یک جفت چکمه خوب و خوشگل که زمستان ، توی هوای سرد ، توی برف و باران میپوشی . پایت گرم گرم میشود . میتوانی با آن بدوی و بازی کنی . به مدرسهات بروی . عروسک فقط اسباب بازی است و هیچکدام از این کارها را نمیکند .
لیلا قبول کرد که مادرش ، به جای عروسک ، برایش چکمه بخرد . اما ، نمیتوانست صبر کند . گوشه چادر مادر را گرفت که : باید همین حالا برویم و برایم چکمه بخری .
مادر گفت : من حالا خستهام ، یک روز تعطیل که سر کار نرفتم ، با هم میرویم و چکمه میخریم .
لیلا به گریه افتاد . هق هق کرد و نق زد .
مادر اوقاتش تلخ شد و گفت : اگر بخواهی حرف گوش نکنی و مرا اذیت کنی ، هیچوقت برایت چکمه نمیخرم . وقتی میگویم تو دختر خوب و حرفشنویی نیستی ، قبول کن .
لیلا و مادرش خیلی با هم حرف زدند ، و لیلا راضی شد که روز بعد با هم بروند و چکمه بخرند .
روز بعد ، مادر زود به خانه آمد . لیلا توی درگاه اتاقشان نشسته بود و چشمش به در خانه بود . مادر را که دید ، خوشحال شد . دوید جلویش و پاهای او را بغل گرفت : برویم مادر ، برویم چکمه بخریم .
مادر دست لیلا را گرفت ، رفتند توی خیابان . از این خیابان به آن خیابان رفتند ، تا رسیدند به خیابانی که چند دکان کفشدوزی ، هم ، داشت . لیلا و مادرش دَم دکانها میایستادند ، و کفشهای پشت شیشهها را نگاه میکردند . هنوز پاییز بود و کفشهای تابستانی را میشد از پشت شیشهها دید . چکمه و کفش زمستانی هم بود .
لیلا دلش میخواست ، اولین چکمههایی را که دید ، بخرند . از همه چکمهها خوشش میآمد و میترسید جای دیگر چکمه نباشد ، اما، مادر گفت : توی دکانها چکمه فراوان است و باید بگردند تا چکمه خوب و خوشگلی پیدا کنند . عجله فایدهای ندارد .
خیلی راه رفتند . از این خیابان به آن خیابان ، از این دکان به آن دکان . اما ، هنوز چکمهای که مادر بتواند پسند کند ، پیدا نشده بود . لیلا گرسنهاش شده بود . مادر هم همین طور . مادر یک خرده «کیک یزدی» خرید . با هم خوردند .
لیلا جلوجلو رفت و پشت شیشه دکانی یک جفت چکمه دید . انتظار کشید تا مادر برسد . مادر آمد . از چکمهها خوشش آمد . راضی شد که آنها را بخرد . چکمهها نخودی خوشرنگ بودند . لیلا چکمهها را پوشید . راحت به پایش رفتند .
مادر گفت : راه برو .
لیلا راه رفت . با ترس و خوشحالی راه میرفت . حیفش میآمد چکمهها را روی زمین بگذارد .
مادر گفت : پاهایت راحت است ؟
لیلا گفت : بله ، راحت است .
فروشنده گفت : مبارک باشد .
لیلا گفت : فقط ، یک خرده گشاد هستند . پاهایم تویشان لق لق میکند . فروشنده خندید .
مادر گفت : گشاد نیستند . زمستان جوراب پشمی کلفت میپوشی ، باید برای جورابها هم جا باشد . اگر چکمه تنگ باشد ، وقتی که میخواهی مدرسه بروی به پایت نمیروند ، و باید بیندازیشان دور . پایت تند تند بزرگ میشود .
مادر پول چکمهها را داد . فروشنده خواست آنها را بگذارد توی جعبهای . ولی، لیلا نمیخواست چکمهها را بکند . میخواست با آنها برود خانه . هر چه مادرش گفت : «موقعی که هوا سرد شد ، بپوش» زیر بار نرفت . میخواست بزند زیر گریه .
فروشنده گفت : بگذار با همینها برود خانه ، و دلش خوش باشد . دمپاییهایش را میگذارم تو جعبه .مادر راضی شد . لیلا دمپاییهایش را ، که توی جعبه بود ، بغل گرفت و راه افتاد . خوشحال بود . مادر هم خوشحال بود .
لیلا جلوجلو میرفت . راه که میرفت ، پاهایش توی چکمهها لق لق میکرد ، و صدا میداد . لیلا چند قدم که میرفت میایستاد و چکمهها را نگاه میکرد . دلش میخواست زودتر به خانه بروند و چکمهها را نشان مریم بدهد .
هوا تاریک شده بود . مادر خیلی خسته شده بود . سرش درد گرفته بود . گفت : حالا برویم اتوبوس سوار شویم .
لیلا و مادرش توی ایستگاه اتوبوس ایستادند . اتوبوس که آمد سوار شدند . اتوبوس آرام آرام میرفت . خیابان شلوغ بود . شب شده بود . چراغ دکانهای دو طرف خیابان ، روشن بود . اتوبوس از نفس آدمها گرم شده بود . لیلا سرش را گذاشته بود روی سینه مادرش . چشم از چکمههایش برنمیداشت .
اتوبوس مثل گهواره میجنبید و یواش یواش ، از میان ماشینها ، میرفت . پلکهای لیلا ، نرم نرمک ، سنگین شد و خواب رفت . صدای شاگرد راننده آمد : ایستگاه پل !
اتوبوس ایستاد . زن چاق و گندهای ، که زنبیل بزرگ و پر از لباسی داشت ، کنار مادر لیلا نشسته بود ، تند پا شد و با عجله زنبیلش را برداشت و کشید . جا تنگ بود . زنبیل به چکمههای لیلا خورد . یکی از لنگههای چکمه ، از پای لیلا درآمد و افتاد کنار صندلی . زن رفت . چند تا مسافرها پیاده شدند . اتوبوس را افتاد . رفت و رفت . مادر چرت میزد .
اتوبوس دور میدانی پیچید . شاگرد راننده داد زد : میدان احمدی ! اتوبوس ایستاد . چـُرت مادر پرید . هر چه کرد نتوانست لیلا را بیدار کند . اتوبوس میخواست راه بیفتد . مادر ، لیلا را بغل کرد و زود پیاده شد . رفت تو پیادهرو . اتوبوس رفت . لیلا هنوز بیدار نشده بود . تو بغل مادرش بود .
مادر رفت تو کوچه . کوچه دراز و پیچ در پیچ بود . مادر به نفس نفس افتاد ، خسته بود . میخواست لیلا را بیدار کند . اما ، دلش نیامد . هر جور بود خودش را به خانه رساند . توی درگاه اتاق ، خواست چکمههای لیلا را در بیاورد که دید لنگه چکمه نیست ! زود لیلا را خواباند گوشه اتاق و برگشت تو کوچه . کوچه را ، گـُله به گـُله ، گشت . آمد تو پیادهرو . آمد تو ایستگاه اتوبوس . اتوبوس رفته بود . لنگه چکمه را ندید . برگشت .
از شب خیلی گذشته بود . مادر رختخواب را انداخت . لنگه چکمه کنار اتاق بود . مادر از فکر لنگه چکمه بیرون نمیرفت . فکر کرد که : اگر لیلا بیدار شود ، و بفهمد که لنگه چکمهاش گم شده ، چه کار میکند .
آخر شب ، وقتی شاگرد راننده داشت اتوبوس را تمیز میکرد و زیر صندلیها را جارو میکشید ، لنگه چکمه را پیدا کرد . خواست بیندازش بیرون . حیفش آمد . فکر کرد چکمه مال بچهای است ، که تازه برایش خریدهاند .
چکمه نو و نو بود . دلش میخواست بچه را پیدا کند و لنگه چکمهاش را بدهد . اما ، بچه را نمیشناخت . روزی هزار تا بچه با پدرو مادرشان توی اتوبوس سوار میشوند و پیاده میشوند . از کجا بداند که لنگه چکمه مال کدام بچه است ؟
شاگرد راننده ، لنگه چکمه را داد به بلیت فروش . بلیت فروش لنگه چکمه را گذاشت پشت شیشه دکهاش ، که وقتی مسافرها میآیند بلیت بخرند آن را ببیند . شاید صاحبش پیدا شود .
روز بعد ، مادر صبح خیلی زود بیدار شد . دست نماز گرفت . نماز خواند . سفارش لیلا را به همسایه کرد . داستان گم شدن لنگه چکمه را گفت و از خانه بیرون رفت .
هوا کم کم روشن شد . مادر باز کوچه را گشت و توی جوی پیادهرو را نگاه کرد لنگه چکمه را ندید . داشت دیرش میشد . تو ایستگاه اتوبوس ایستاد . اتوبوس آمد . سوار شد و رفت سر کارش .
صبح ، اول مریم بیدارشد . رفت سراغ لیلا . لیلا توی اتاقشان خواب خواب بود . مریم لنگه چکمه را گوشه اتاق دید . آن را برداشت . نگاهش کرد . لیلا را بیدار کرد : لیلا ، بلند شو . روز شده . لیلا بیدار شد . چشمهایش را مالید .
مریم گفت : چه چکمه قشنگی ! خیلی خوشگل است .
لیلا گفت : مادرم برایم خریده .
لنگهاش کو ؟
نمیدانم .
مریم و لیلا دنبال لنگه چکمه گشتند . اتاق را زیر و رو کردند . مادر مریم از توی حیاط صدایش را بلند کرد : چرا اتاق را به به هم میریزید ؟ بیایید بیرون .
مریم گفت : داریم دنبال لنگه چکمه لیلا میگردیم .
مادر گفت : بیخود نگردید . لنگهاش ، دیشب ، تو کوچه گم شده . وقتی لیلا خواب بوده از پایش افتاده . لیلا گریهاش گرفت . لنگه چکمه را بغل کرد و رفت تو حیاط . گوشهای نشست و هقهق گریه کرد . مریم ، آهسته ، به لیلا گفت : بیا با هم برویم کوچه را بگردیم ، پیدایش کنیم .
لیلا و مریم از در خانه بیرون رفتند . مریم به مادرش نگفت که کجا میروند . توی کوچه رفتند و رفتند . رسیدند به خیابان . مریم گفت : شاید چکمهات توی خیابان افتاده باشد . پیادهرو را گرفتند و با هم حرف زدند . زمین را نگاه کردند و رفتند .
مادر مریم که دید لیلا و مریم توی خانه نیستند ، دلواپس شد . چادرشرا انداخت سرش و آمد توی کوچه . به هر کس میرسید میگفت که «دو دختر کوچولو را ندیدهای که توی این کوچه بروند ؟» بعضیها میگفتند که آنها را ندیدهاند ، و چند نفری هم گفتند که : «از این طرف رفتند .»
لیلا و مریم رفتند و رفتند و پیادهرو را نگاه کردند . از خانه و کوچهشان خیلی دور شده بودند . پیچیدند توی خیابان باریکی . هر چه لیلا گفت : «مریم ، بیا برگردیم .» مریم گوش نکرد . عاقبت ، رسیدند سر چهارراهی . نمیدانستند دیگر کجا بروند . میخواستند به خانه برگردند . ولی راه را گم کرده بودند .
لیلا زد زیر گریه . مریم هم نزدیک بود گریهاش بگیرد . پیرزنی که از پیادهرو رد میشد ، مریم و لیلا را دید . فهمید که گم شدهاند . ازشان پرسید : بچهها ، خانهتان کجاست ؟
بچهها نمیدانستند خانهشان کجاست .
پیرزن گفت : اسم کوچهتان را میدانید ؟
مریم فکر کرد و گفت : اسم... اسم کوچهمان «سروش» است . اما نمیدانیم که از کدام طرف برویم . پیرزن دست بچهها را گرفت و از این و آن نشانی کوچه «سروش» را پرسید و آنها را به طرف کوچه برد.
مادر مریم ، هراسان و ناراحت توی پیادهرو میدوید و همه جا را نگاه میکرد چشمش افتاد به بچهها ، که همراه پیرزنی داشتند از روبرو میآمدند . مادر خوشحال شد و از پیرزن تشکر کرد . با لیلا و مریم دعوا کرد که چرا بیاجازه از خانه بیرون رفتهاند .
بلیت فروش که دید چند روز گذشته است و کسی سراغ چکمه نیامده ، چکمه را برداشت و گذاشت بیرون دکه . تکیهاش داد به دیوار روبرو ، که بیشتر جلوی چشم باشد .
آدمها میآمدند و میرفتند . لنگه چکمه را نگاه میکردند ، با خود میگفتند «آیا این لنگه چکمه مال کدام بچه است ، که گمش کرده و حالا دنبالش میگردد .»
لیلا ، روزها ، یک لنگه چکمه را میپوشید و یک لنگه دمپایی . گاهی هم مریم لنگه چکمه را میپوشید ، که بگومگویشان میشد و با هم قهر میکردند .
هر وقت که مادر لیلا به خانه میآمد ، لیلا میدوید جلویش و میگفت : مادر ، لنگه چکمه را پیدا نکردی ؟
نه ، مادر . برایت یک جفت چکمه دیگر میخرم .
کِی میخری ؟
یک روز که بیکار باشم و پول داشته باشم .
وقتی که چکمه را خریدی ، من همانجا نمیپوشمشان . خواب هم نمیروم که لنگهاش را گم کنم .
لیلا آن قدر لنگه چکمهاش را به این طرف و آن طرف برده بود . سر آن با مریم و بچههای همسایه بگومگو کرده بود که مادرها (مادر لیلا و مادر مریم) از دست آن به تنگ آمدند . میخواستند بیندازنش بیرون . اما ، حیفشان میآمد . چکمه نوی نو بود .
بلیت فروش ، هر وقت تنها میشد ، لنگه چکمه را نگاه میکرد . خدا خدا میکرد که یک روز صاحبش پیدا شود . و هر شب ، که میخواست دکهاش را ببندد و برود خانهاش ، لنگه چکمه را برمیداشت و میگذاشت توی دکه . یک شب ، یادش رفت که لنگه چکمه را بگذارد توی دکه . لنگه چکمه ، شب ، کنار دیوار ماند .
صبح زود ، رفتگر محله داشت پیادهرو را جارو میکرد . لنگه چکمه را دید . نگاهش کرد . برش داشت و زیرش را جارو کرد . باز گذاشتش سر جایش . فهمید که لنگه چکمه مال بچهای است که آن را گم کرده . آرزو کرد که صاحب چکمه پیدا شود .
پسرکی شیطان و بازیگوش از پیادهرو رد میشد ، از مدرسه میآمد ، دلش میخواست توپ داشته باشد . همه چیز را به جای توپ میگرفت . هر چه را سر راهش میدید با لگد میزد و چند قدم میبرد ، قوطی مقوایی ، سنگ ، پوست میوه ، تا رسید به لنگه چکمه . نگاهش کرد ، و محکم لگد زد زیرش .
با آن بازی کرد و بُرد و برد . در یکی از این پا زدنها ، لنگه چکمه رفت و افتاد توی جوی آبی که پر از آشغال بود . پسرک سرش را پایین انداخت و رفت . آب چکمه را بُرد . چکمه به آشغالها گیر کرد . جلوی آب را گرفت . آب بالا آمد . آمد توی خیابان و پیادهرو را گرفت ، مردم وقتی از پیادهرو رد میشدند . کفشهایشان خیس میشد و زیر لب قـُر میزدند و بد میگفتند .
رفتگر محله داشت آشغالها را از توی جو در میآورد ، که راه آب باز شود . لنگه چکمه را دید . فکر کرد که آن را دیده . کم کم یادش آمد که چکمه ، صبح ، کنار دیوار ، بالای خیابان بوده . رفتگر چکمه را زیر شیر آب گرفت . پاکش کرد . بُرد ، به دیوار مسجد تکیهاش داد تا صاحبش پیدا شود .
لنگه چکمه به دیوار مسجد تکیه داشت . هر که رد میشد آن را میدید . دعا میکرد که صاحبش پیدا شود . لنگه چکمه به دیوار مسجد تکیه داشت ، همان جور بیصاحب مانده بود . باد و باران تندی آمد و انداختش روی زمین .
چکمه گِلی و کثیف شده بود . بچهها زیرش لگد میزدند و با آن بازی میکردند . یکی از بچهها ، که دید لنگه چکمه صاحبی ندارد ، برش داشت . بردش خانه ، و داد به برادرش . برادرش توی کارخانه «دمپاییسازی» کار میکرد . توی کارخانه ، دمپاییهای پاره و چکمههای لاستیکی کهنه را میریختند توی آسیا . خردشان میکردند . آبشان میکردند و میریختند توی قالب ، و دمپایی و چکمه نو میساختند .
هر روز که مادر لیلا از کوچهشان میگذشت ، پسرکی را میدید ، که یک پا بیشتر نداشت . همیشه جلوی خانهشان مینشست . فرفره میفروخت و بازی کردن بچه را تماشا میکرد . مادر فکر کرد که لنگه چکمه را بدهد به او . شاید به درد او بخورد .
مادر به خانه که آمد ، با لیلا حرف زد ، و گفت : لیلا ، این چکمه به درد تو نمیخورد . بیا با هم برویم سر کوچه و آن را بدهیم به پسرکی که یک پا دارد ، و خانهشان روبروی خانه ماست .
لیلا گفت : اگر لنگه چکمه را بدهم به او ، تو برایم یک جفت چکمه دیگر میخری ؟
بله که میخرم . حتماً میخرم . اگر تا حالا نخریدم ، فرصت نکردم .
کِی میخری ؟ کی فرصت داری ؟
تا آخر همین هفته میخرم . آن قدر چکمههای خوشگل تو دکانها آوردهاند که نگو !
خودم میخواهم چکمه را به آن پسر بدهم .
باشد ، فقط باید جوری چکمه را به او بدهی که ناراحت نشود .
چشم .
لیلا و مادرش لنگه چکمه را برداشتند و رفتند پیش پسرک . مادر دم خانه ایستاد و لیلا چکمه را برد . روبروی پسرک ایستاد و گفت : «سلام».
پسرک لبخندی زد و گفت : «سلام ، فرفره میخواهی ؟»
لیلا گفت : نه ، این چکمه مال تو . نو و نو است . من یک جفت چکمه داشتم که لنگهاش گم شد . هر چه گشتیم پیدایش نکردیم . حیف است که این را بیندازیم دور .
پسرک ناراحت شد و گفت : من چکمه تو را نمیخواهم .
مادر رفت جلو و گفت : قابل ندارد . ما همسایهایم . غریبه که نیستیم . خانه ما اینجاست . پارسال ، زمستان ، که نفت نداشتیم ، آمدیم از مادرت نفت گرفتیم . یادت نیست ؟ فکر میکنم که این لنگه چکمه به درد تو بخورد . حیف است که بیندازیمش دور .
پسرک کمی راضی شد . لنگه چکمه را گرفت ، داشت نگاهش میکرد ، که لیلا گفت : «خداحافظ» و دوید طرف مادرش . رفتند خانه . مادر زیر لب گفت : «خدا کند ناراحت نشده باشد».
پسرک لنگه چکمه را خوب نگاه کرد . خواست ببیند به پایش میخورد یا نه . چکمه مال پای راست بود و او پای راست نداشت ! به دردش نمیخورد . خندهاش گرفت . پسرک لنگه چکمه را گذاشته بود کنارش . فکر میکرد چه کارش کند . نمکفروش دورهگردی ، با چهارچرخهاش از کوچه میگذشت .
نمکفروش دمپایی و چکمه لاستیکی پاره پوره میگرفت و به جایش نمک میداد . پسرک لنگه چکمه را داد به او : «نمکی» چکمه را نگاه کرد و گفت : «این که خیلی نو است . لنگه دیگرش کجاست ؟»
لنگه دیگرش گم شده . مال دختر همسایه روبرویی است . هر چه گشته پیدایش نکرده .
نمکی لنگه چکمه را گرفت و گذاشت توی چهارچرخهاش ، روی چکمهها و دمپایی پارههایی که از خانهها گرفته بود .
کارخانه «دمپاییسازی» توی همان محله بود . نمکی گویی دمپایی پاره و چکمههای کهنه را برد توی کارخانه بفروشد . لنگه چکمه لیلا هم قاتی آنها بود . وقتی خواست گونی را کنار کارگاه خالی کند نگاهش به سبدی افتاد که بغل آسیا بود . لنگه دیگر چکمه را آنجا دید . آماده بود که بیندازنش توی آسیا ، خردش کنند .
نمکی لنگه چکمه را که توی گونی بود ، برداشت و رفت سراغ آن یکی لنگه . خوب لنگههای چکمه را نگاه کرد . کنار هم گذاشت . لبخندی زد و پیش خود گفت : پیدا شد ! حالا شدند جفت».
کارگر کارخانه ، نمکی را نگاه کرد و گفت : چی را نگاه میکنی ؟
چکمه را .
لنگهاش پیدا شد .
کارگر گفت : صاحبش را میشناسی ؟
بله ، مال بچهای است که خانهشان توی یکی از کوچههای بالایی است .
نمکی چکمهها را آورد پیش پسرک . پسرک جفت چکمه را برد درِ خانه لیلا . در زد . لیلا آمد دَم در . پسرک چکمهها را داد به او ، و گفت : دیدی لنگه چکمهات پیدا شد !
لیلا خوشحال شد . از بس خوشحال بود نپرسید که لنگهاش کجا بوده و چه جوری پیدا شده . دوید توی خانه ، صدایش را بلند کرد : «مریم ، مریم ، چکمههایم پیدا شد . چکمههایم پیدا شد». و برگشت درِ خانه را نگاه کرد . پسرک رفته بود .
هوشنگ مرادی کرمانی
باران بشدت می بارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند ، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد . از حسن امر ، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بیرون بکشه بناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و بسمت مزرعه مجاور دوید و در زد .
کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد به آرومی اومد دم در و بازش کرد . راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد .پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که: بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه .
لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون . تا رانندهه شکل و قیافه قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه ، اما چه میشد کرد ، در اون شرایط سخت به امتحانش میارزید .
با هم به کنار جاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سر دیگه اش رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطره و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد : یالا ، پل فردریک ، هری تام ، فردریک تام ، هری پل …. یالا سعیتون رو بکنین … آهان فقط یک کم دیگه ، یه کم دیگه …. خوبه تونستین .
راننده با ناباوری دید که قاطر پیر موفق شد اتومیبل رو از گل بیرون بکشه . با خوشحالی زائدالوصفی از کشاورز تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد : هنوز هم نمیتونم باور کنم که این حیوون پیر تونسته باشه ، حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است ، نکنه یه جادوئی در کاره ؟
کشاورز پاسخ داد : ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه ، آخه میدونی قاطر من کوره .