وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

گنجشک و خدا

گنجشک و خدا


روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند: و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می ­گفت: می­ آید، من تنها گوشی هستم که غصه­ هایش را می ­شنود و یگانه قلبی­ ام که دردهایش را در خود نگه می ­دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه­ ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی­ هایم بود و سرپناه بی­ کسی­ام، تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی ­موقع چه بود؟ چه می­ خواستی از لانه محقرم، کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ­ات بود، خواب بودی، باد را گفتم تا لانه­ ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ­ام بر خاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه­ هایش ملکوت خدا را پر کرد.