آلزایمر
همه جا رو تمیز کرد ، بهترین میوه های فصل رو خرید ، توی سبد بزرگی چید ، یک جعبه بزرگ پر از نون خامه ای هم گرفت ، آخه بچه ها خیلی نون خامه ای دوست دارند ، چند ساعت از ظهر گذشته بود که تقریبا همه چیز آماده بود .
اتاق را نیمه گرم کرد که کسی سرما نخورَد ، چراغها را روشن کرد ، نمی دانست غذای مورد علاقهء هر کس چیست ، برای همین هم شام سفارش نداد ، حتماً بچه ها پیتزا را بیشتر دوست دارند . به اندازه ی کافی بشقاب ، چاقو و چنگال به اتاق پذیرایی آورد ، یک قوری بزرگ چای دم کرد .
اوه ، داشت یادش میرفت که باید شیر هم گرم گند . توی هوای گزندهء پاییز چه می چسبید ، یک فنجان شیر داغ و نون خامه ای با اون همه شیطنت بچه ها . شیر را روی شعلهء آرام گاز گذاشت ، دیگه همین حالاها سر و کله شان پیدا میشود .
صدای ماشین آمد ، آره انگار خودشونن !صدای زنگ ، وجودش را سرشار کرد ، سریع جلوی آینهء تمام قد کنار کاناپه رفت . به موهای کم پشت و توخالی اش دستی کشید ، کمربندش را محکمتر کرد ، یکبار دیگر همه چیز را از زیر نظر گذراند . آره ، همه چی مرتبه ، فقط باید مواظب باشه شیر سر نره .
اِف اِف را برداشت : سلام آقای …. ! ما دم در منتظر میمونیم تا تشریف بیارین … فقط لطفا یه کم سریعتر ، ممنونم . صدای آشنایی بود !! لحظه ای تردید کرد ، پالتو و عصایش را برادشت ،قبل از بیرون رفتن صدایی از آشپزخانه شنید : آه باز هم سر رفت ، سوار ماشین شد .
ماشین که امتداد کوچه را می پیمود باز هم مثل همیشه گفت : منتظر بچه ها بودم … نمیدونم خبر دارن من دارم میرم بیرون یا نه ؟ نمیدونم ، سپردم که نگران من نشن یا نه ؟
و راننده مثل همیشه پاسخ گفت :بله آقا ! بله من خودم خبرشون میکنم ، روی ماشین نوشته شده بود : آسایشگاه سالمندان