وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

ملا صدرا و عشق پسر جوان

 

یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد .در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت . والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود .

از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند . لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم .در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند :

اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی

در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد .او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید :چرا این گونه گریه می کنی ؟

ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت . گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم .

داستان چگونه ثروتمند زندگی کنیم

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد.
بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.
مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. 
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت.

 پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند.
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت.
حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟

ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت.
بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! 
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم...

داستان پیرزن و مرد جوان

داستان پیرزن و مرد جوان

 


یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .


توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....


یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....


آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟


پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....


قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟


پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!


قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....


اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟


پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟


جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟


پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....


جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!


جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....


پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟


جوون گفت: چرا


پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....


بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت

داستان راز شقایق

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

شقایق گفت :با خنده نه تبدارم ، نه بیمارم
گر سرخم ،چنان آتش حدیث دیگری دارمگلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بودو صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت: شنیدم سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود- اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان رابسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی منبه آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد وبه ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
تشکر می کرد پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوختو دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوختبه لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیستبه جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست  

 واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود امانمی فهمید حالش را چنان می رفت ومن در دست او بودم وحالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوختکه ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شددلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشتنشست و سینه را با سنگ خاراییزهم بشکافت زهم بشکافت
اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کردزمین و آسمان را پشت و رو می کردو هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش رابه من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی بمان ای گل
ومن ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد

داستان ما و خدا

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است.
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا! من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است! نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم.
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد
خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده.
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید.
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست.
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد.
ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من کسی را ندارد...شاید توبه کرد...
بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری.

داستان سیستم ارتباطی ما با خدا


داستان سیستم ارتباطی ما با خدا

 


یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .


درسطح داخلی معده سی وپنج میلیون غده کوچک وجود دارد کار این غده ها تولید اسیدی است که هضم غذا را ممکن می سازد این اسید آن قدر سوزان است که اگر روی پوست دست بریزد تاول میزند.اما این اسید به معده با همه ظرافتش آسیبی نمی زند!


 ای با همه در حدیث، گوشِ همه کر             وِی با همه در حضور و چشم همه کور  


  درچشم انسان هفت پرده وجود دارد که یکی از آنها پرده شبکیه است.در ساختمان این پرده شش هزار سنگ ریزه مخروطی شکل به کار رفته وسی وشش هزار سنگ ریزه استوانه ای شکل سطح آن را مفروش کرده.


 دیده را فایده آن است که دلبر بیند                     ور نبیند، چه بُوَد فایده بینایی را


 حجم خون تلمبه شده توسط قلب در مدت یکسال .معادل دو میلیون و ششصد هزار لیتر میشود.همچنین در پنجاه سال ،دو میلیارد مرتبه کار می کند که در این مدت سیصد هزار تن خون را تلمبه میکند .با این کار مدوام وبدونه وقفه،آیا تا حال قلب شما به روغن کاری نیاز پیدا کرده؟


 و....


 آن دل که به یاد تو نباشد دل نیست                 قلبی که به عشقت نطپد جز گِل نیست


آیا با همه اینها نباید چنین خدایی را شناخت ؟


 ای دل نفسی به دوست همدم نشدی                  در خلوت کوی یار محرم نشدی  


  فیلسوف و فقیه و صوفی و دانشمند                    این جمله شدی و لیک آدم نشدی  


 آیا نباید شکر گذار چنین خدایی بود ؟چقدر در خود مطالعه کردیم تا قدمی به خدایی خود نزدیک بشویم؟


 در کشور دل، ملال پیش آمده است              بین «دل» و «دین» جدال پیش آمده است 


 در سیستم ارتباطی ما و خدا                      چندی است که «اختلال» پیش آمده است

داستان عابد و ابلیس

داستان عابد و ابلیس

 


یکی بود، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .


در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!!


عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...


ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!


عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...


مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.


ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است ...


عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...


بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!


خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...


باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!


عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !


ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!


باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!


عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!


ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ... 


مولا علی (ع): دنیا خوابی است که اگر آن را باور کنی پشیمان می شوی

داستان شب عطش

 

یکی بود ،یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

هفت روز است که زمین را آفریده ‏اند .هفت روز است که زمین را شخم می‏زنیم . همه گندم‏هاى ممنوعه را کاشتیم و جاودانگى نرویید

همه دانه‏ هاى پنهان در جیب‏هایمان را کاشتیم و میوه نهال هیچ کدامشان طعم سیب نیمه کاره را نداد . غروب هفتم است . غروبى که فهمیده ‏ایم این خاک «اموات‏» است و این زمین مرده استعداد رویش هیچ چیز را ندارد . 
 
امشب، هفتمین شب است . شب نا امیدى از خاک .شب دل بستن به آب! و خبر ساده و کوتاه است: «آب را بسته‏ اند!» 
 
خسته از هفت روز چنگ زدن در خاک، به خیمه می‏رسیم .خبر می‏رسد و خبر ساده و کوتاه است: «آب را بسته ‏اند!»  

بی‏ طاقتیم . بی ‏تاب . لب‏ها ترک خورده . زبان‏ها به کام چسبیده .

 یکى می‏گوید: «الهه آب‏ها! رحمت!»

یکى می ‏نالد: «خداى دریاها! ابر!»

 کسى می‏خواند: «فرشته‏ هاى نزول! باران!»
 
آهسته زیر لب می‏گوییم: یا قمر بنى هاشم! همه بر می‏گردند .

ناگهان حیرت زده به ما خیره می‏شوند . همه آنهایى که ارتباط این اسم را با آب نمی‏دانند! 
 
ته کوزه‏ ها را می ‏تکانیم . مشک‏ها را می ‏فشریم . دریغ از قطره‏ اى

شکم‏هایمان را برهنه می ‏کنیم . می ‏چسبانیم به خاکى که می‏گویند روزى خیمه سقا بوده است تا له ‏له‏ مان شاید فروکش کند . ایستاده‏ اند . حیرت زده . خیره به ما همه آنهایى که ارتباط این خیمه را با آب نمی‏دانند!

امشب، هفتمین شب است . شب دل بستن به عشق . و خبر ساده و کوتاه است: عشق را، پوچ کرده ‏اند . عشق دروغ شده است .

کوچک .

در ابعاد و اندامى حقیر که حتى نمی‏شود آن را شناخت . شناسنامه دارد . و سن و حتى قیافه .
 
و ما خودمان را چسبانده‏ ایم به خنکاى کف خیمه سقا که می‏گویند عشق را می‏شناسد و می‏تواند آن را باز آورد

و صدا می‏زنیم: «یا ابا فاضل‏» 
 
و حیرت می‏کنند همه آن‏ها که ارتباط این لقب را با عشق می‏دانند! 
 
امشب هفتمین شب است . و ما رسیده ‏ایم خسته از هفت روز تنهایى و حقارت . پى قهرمان می‏گردیم . و خبر ساده و کوتاه است: «قهرمانى مرده است‏» 
 
فقط روئین تنان خیالى مانده اند . تهمتنان افسانه ‏اى . پروردگان سیمرغ‏هاى اساطیرى . دست می‏کشیم به عمود خیمه و می‏گوئیم، «یا اباالفضل علمدار» . 
 
می‏دانیم چیزى مثل یک علم که هیچ وقت‏ بر زمین نمانده است،

دستمان را می‏گیرد . مردى که افسانه و اساطیر نیست . 
 
امشب، شب عجیبى است . شب عطش . هر کف دست که از آب پر می ‏کنیم «ماه بنى هاشم‏» در آن می‏لرزد . آب از لاى انگشتانمان سر می‏خورد و فرو می‏ریزد . باز کف دستى از آب و آب فرو می‏ریزد . کنار نهر تشنه مانده ایم و آب امشب سر جرعه شدن ندارد .

منتظر قدم‏هاى توست و منتظر تصویر عشق . 
 
امشب تنها امیدى که براى سیراب شدن هست، مشکى است که باید پاره شود و آبش بریزد روى خون دست‏بریده‏ اى و دندانى و چشمى .

وگرنه همه قهرمانان را آب برده است و هیچ نیاورده ‏اند و نمانده اند . 
 
امشب هفتمین شب است . شب عطش . و ما بد جورى به تو نیاز داریم .

نه به شمعى که در سقاخانه‏ اى روبه‏ روى تمثالت‏ بگذاریم . نه!

نه به سبزى ‏خوردن‏هاى سفره ‏اى که لابد سمبل رداى تواند . نه!

ما امشب به قامت رشید خودت نیاز داریم!

خود خودت!

 به دست‏هایت که باز علم بگیرند . به بازوانت که تکیه گاه شوند .

به گریه ‏ات پیش حسین (ع) به این‏که بگویى:

«جان برادر دیگر طاقت ندارم بگذار بروم‏» .

 به رفتنت . به رسیدنت ‏به نهر آب . به کف آب پرکردنت .  به تصویر عشق دیدنت . به آب خالى کردنت . به مشک پر کردنت . به دست‏هاى قلم شده . به چشم‏هاى خون آلود . به مشک تیر خورده . به آن کمر که پیش پاى تو بشکند .

 ما امشب به همه این‏ها نیازمندیم .

 چون امشب، شب عطش است

 مشک‏هاى آب هستند .

 دریاها موج می‏زنند ولى امشب، شب عطش است و ما به مشکى نیاز داریم

که با دندان گرفته باشند و تیر بخورد .

قحطى عشق است . 

 
بگو به برادر که عمود خیمه ات را بر ندارد .

بگو که می ‏خواهیم برویم، سر به عمود بگذاریم

 و تمام دلتنگی‏هامان را براى قامت «مردى که نیست‏» گریه کنیم!

داستان مسیر مسجد و شیطان

داستان مسیر مسجد و شیطان
 

یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.

در راه  مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

اینبار در راه  مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او فراوان تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راه مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را ببخشد. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

  نتیجه اخلاقی داستان:

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است از مواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

داستان لطف و عذاب خداوند

داستان لطف و عذاب خداوند

 


یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .


روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟


عزراییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:


1- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.


2- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.


در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر رسید و گفت: ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.

داستان جذابیت

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

دختر دانش آموز صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدید آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند! نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید …
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :
- اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا !
و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.
5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
- برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :
- من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.


                          شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند
                                  عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند
                                     دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند
                                      و بخند که خدا هنوز آن بالا با توست

داستان پرستار مهربان

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

اسفند 1364 - تهران - بیمارستان آیت الله طالقانی

بعد از مجروحیت در عملیات والفجر 8  یکی از پرستارهای بخش، با بقیه خیلی فرق داشت. حدوداً 17 سال سن داشت و آن ‌طور که خودش می‌گفت، از خانواده‌ای پولدار و بالاشهری بود. همواره آرایش غلیظی می‌کرد و با ناخن‌های بلند لاک ‌زده می‌آمد و ما را پانسمان می‌کرد. با وجودی که از نظر من و امثال من، بدحجاب و ناجور بود، ولی برای مجروح‌ها و جانبازها احترام بسیاری قائل بود و از جان و دل برایشان کار می‌کرد. با وجود مد بالا بودنش، برای هم ‌اتاقی شیرازی من لگن می‌آورد و پس از دستشویی، بدن او را می‌شست و تر و خشک می‌کرد.

یکی از روزها من در اتاق مجروحین فک و دندان بودم که ناهار آوردند. گفتم که غذای من را هم همین جا بدهند، ولی آن خانم پرستار مخالفت کرد و گفت: تو بهتره بری اتاق خودت غذا بخوری ... این‌ جا برات خوب نیست.

با این حرف او، حساسیتم بیشتر شد و خواستم که آن‌ جا غذا بخورم، ولی او شدیداً مخالفت کرد. دست آخر فقط اجازه داد که برای چند دقیقه موقع غذا خوردن آنها، در اتاقشان باشم، ولی غذایم را در اتاق خودم بخورم. واویلایی بود. پرستار راست می‌گفت. بدجوری چندشم شد. آن‌ قدر هورت می‌کشیدند و شلپ و شولوپ می‌کردند که تحملش برای من سخت بود، ولی همان خانم پرستار بالاشهری، با عشق و علاقه‌ی بسیار، به بعضی از آنها که دستشان هم مجروح بود، غذا می‌داد و غذا را که غالباً سوپ بود، داخل دهانشان می‌ریخت.

یکی از روزها، محسن - از بچه‌های تند و مقدس‌مآب محلمان - همراه بقیه به ملاقات من آمده بود. همان زمان آن پرستار خوش ‌تیپ! هم داشت دست من را پانسمان می‌کرد. خیلی مؤدب و با احترام، خطاب به محسن که آن ‌طرف تخت و کنار کمد بود، گفت:

- می‌بخشید برادر ... لطفاً اون قیچی رو به من بدین ...

محسن که می‌خواست به چهره‌ی آرایش کرده و بد حجاب او نگاه نکند، رویش را کرد آن طرف و قیچی را پرت کرد طرف پرستار. هم پرستار و هم بچه‌ها از این کار محسن ناراحت شدند. دستم را که پانسمان کرد، با قیافه‌ای سرخ از عصبانیت، اتاق را ترک کرد و رفت. وقتی به محسن گفتم که چرا این ‌جوری برخورد کردی؟ او که با احترام با تو حرف زد، گفت:

- اون غلط کرد... مگه قیافه‌ شو نمی‌بینی؟ فکر می‌کنه اومده عروسی باباش ... اصلاً انگار نه انگار این‌ جا اتاق مجروحین و جانبازاست ... اینا رفته‌ان داغون شده‌ان که این آشغال این‌ جوری خودش رو آرایش کنه؟

هر چه گفتم که این راهش نیست، نپذیرفت و همچنان بدتر پشت سر او اهانت می‌کرد و القاب زشت نثارش کرد. حرکت محسن آن‌ قدر بد بود که یکی دو روز از آن پرستار خبری نشد و شخص دیگری جای او برای پانسمان ما آمد. رفتم دم بخش پرستاری که رویش را کرد آن طرف. هر‌طوری بود، از او عذرخواهی کردم که با ناراحتی و بغض گفت:

- من روزی چند بار با پدرم دعوا دارم که بهم می‌گه آخه دختر، تو مگه دیوونه‌ای که با این سن و سال و این تیپت، می ‌ری مجروحینی رو که کلی از خودت بزرگ‌ ترن، تر و خشک می‌کنی و زیرشون لگن می‌ذاری و می ‌شوری ‌شون؟ بخش‌های دیگه التماسم می‌کنند که من برم اون‌جاها، ولی من گفتم که فقط و فقط می‌خوام در این‌ جا خدمت کنم. من این ‌جا و این موقعیت ارزشمند رو با هیچ جا عوض نمی‌کنم. من افتخار می‌کنم که جانباز رو تمیز کنم. برای من اینا پاک‌ ترین آدمای روی زمین هستند ... اون ‌وقت رفیق شما با من اون ‌جوری برخورد می‌کنه. مگه من به‌ش بی احترامی کردم یا حرف بدی زدم؟ هر‌طوری بود عذرخواهی کردم و گذشت.

شب جمعه‌ی همان هفته، داشتم توی راهرو قدم می‌زدم که صدای نجوای دعای کمیل شیخ حسین انصاریان و به دنبال آن گریه به گوشم خورد. کنجکاو شدم که صدا از کجاست. ردش را که گرفتم، دیدم از اتاق پرستاری است. همان پرستار خوش‌ تیپ و یکی دیگر مثل خودش، کنار رادیو نشسته بودند و دعای کمیل گوش می‌دادند و زار زار گریه می‌کردند

 یکی از روزهای نزدیک عید نوروز، جوانی که نصف چهره‌اش سوخته بود و صورت خودش هم چون بچه‌ی آبادان بود، سیاه بود و تیره، به بخش ما آمد. خیلی با آن پرستار جور بود و با احترام و خودمانی حرف می‌زد. وقتی او داشت دست من را پانسمان می‌کرد، جوان هم کنار تختم بود. برایم جالب بود که بفهمم او کیست و با آن دختر چه نسبتی دارد. به دختر گفتم:

- این یارو سیاه‌ سوخته فامیل‌ تونه؟

که جا خورد، ولی چون می‌دانست شوخی می‌کنم، خندید و گفت:

- نه‌ خیر ... ولی خیلی به‌م نزدیکه.

تعجب کردم. پرسیدم کیست؟ گفت:

- این نامزدمه.

جاخوردم. نامزد؟ آن هم با آن قیافه‌ی داغان؟ که خود پرستار تعریف کرد:

- اون توی جنگ زخمی شده و صورتش هم بر اثر موج انفجار سوخته. بچه‌ی آبادانه، ولی این ‌جا بستری بود. این ‌جا کسی رو نداشت. به همین خاطر من خیلی بهش می‌رسیدم. راستش یه جورایی ازش خوشم اومد. پدرم خیلی مخالف بود. اونم می‌گفت که این با این قیافه‌ی سیاه خودش اونم با سوختگی روی صورتش، آخه چی داره که تو عاشقش شدی؟ هر جوری بود راضی‌ شون کردم و حالا نامزد کردیم.

من که مبهوت اخلاق آن پرستار شده بودم، به کنایه گفتم:

- آخه حیف تو نیست که عاشق اون سیاه‌ سوخته شدی؟

که این‌ بار ناراحت شد و با قیچی زد روی دستم و دادم را درآورد. گفت:

- دیگه قرار نیست پشت سر نامزد خوشگل من حرف بزنی ‌ها ... اون از هر خوشگلی خوشگل‌ تره.

داستان پسرک نوازنده

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

این داستان را نه به خواست خود،‌ بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم می‌نویسم. نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام.

امّا، از آنچه که شاگردان "از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده" می‌خوانمشان سهمی داشته‌ام. یکی از این قبیل شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم. رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می‌داد. امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد.

در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم." امّا امیدی نمی‌رفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانهء من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد. همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد.

یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد.. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.

چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی دربارهء تک‌نوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟". توضیح دادم که، " تک‌نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی." او گفت، "مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین می‌کنم. خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک‌نوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.

نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود. برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.

برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"

رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم. ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت. آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتهی رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند.

سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم. گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، "می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او کر مادرزاد بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او می‌توانست بشنود که من پیانو می‌نوازم. می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد."

چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است.

خیر، هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم. و امّا رابی؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد.

رابی در آوریل 1995 در بمب‎گذاری بی‎رحمانهء ساختمان فدرال آلفرد مورای در شهر اوکلاهما به قتل رسید.

داستان پادشاه و پیرزن گوژپشت و کنیز زیباروی (قسمت دوم)

                 یکی بود، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

و اما حالا که من سر و احوال درونم را بر تو آشکار کردم چشم دارم که شهریار نیز حال خویش را بر من نهان نکند و جواب این سئوال مرا بدهد که چرا با آنکه کنیزان زیباروی بسیاری به خدمت گرفته است اما در مدت اندکی آنها را دوباره رها میکند و میفروشد؟

شاه گفت: برای آنکه کسی با من از روی مهر و محبت هم نفس نشد، همه برای خواسته های خویش به سراغم آمدند و فقط میخواستند انتظارتشون را برآورده شود نیک پیش می آمدند ولی رفتارهای بدی از خود نشان میدادند و پس از مدتی که به این تجمل و راحت طلبی انس می گرفتند دیگر مثل سابق نبودند و فراموش میکردند که کنیز هستند. هر کسی به اندازه خودش میتواند قدمش را بلند بردارد، هر نانی برای هر شکمی نیست. زن چو مرد گشاده رو بیند هم به خودش و هم به مردش آسیب می رساند. بر زن ایمن مباش که زن مثل کاه میماند و هر کجا که باد بیاید او را با خود میبرد. عصمت پاکی زن باید جمال شوهرش باشد و فقط زمانی مانند ماه زیبا باشد که در کنار همسرش و در خلوت باشد. از کسانی که با من بودند جزء خود آراستن چیز دیگری ندیدم. اما در تو چیزهایی دیدم که در بقیه ندیدم. لاجرم گر چه از تو بی کام هستم اما بی تو یک لحظه خواب هم به سراغم نمی آید.

شاه نیز پس از شنیدن داستان کنیز زیبارویش، با اینکه دلتنگ و تشنه آن زیبایی و آب بود اما بهانه نگرفت و به سراغ چشمه داغ کنیز زیباروی نرفت و روزگار را با صبر سپری میکرد.

اما در طرف دیگر داستان، پیرزن گوژپشتی که پادشاه از خانه بیرونش کرده بود با جاسوسی از اهالی منزل پادشاه متوجه صبوری شاه شد و فهمید که پادشاه در آرزوی رسیدن به وصال است، روزگاری گذراند و چون از حسد اینکه کنیزی تازه به دوران رسیده باعث از خانه ای که سالها در زندگی کرده اخراج شود پیش خود گفت که وقت آن است که حالا کاری انجام دهم و انتقام خویش را بگیرم. باید از این موقعیت استفاده کنم و زهرم را به این کنیز بریزم تا دیگر کسی بر من دست درازی نکند. برای همین از شاه با حیله گری تمام توانست وقتی برای دیدار بگیرد و با زبان چرب و نرمی که داشت افسونها در گوش شاه خواند و خود را نسبت به شاه مهربان نشان داد و وقتی شاه ارام یافت به او گفت: اگر میخواهی به مرادت برسی باید مانند رام کنندگان اسبها که وقتی میخواهند اسب جوان چموشی را رام کنند کره­ی رام شده ای را چندین بار جلوی اسب چموش بر پشتش زین میگذارند و پشتش را نوازش میکنند تا با اینکار اسب چموش به این نوازش و خاراندن پشت مشتاق شود و در هنگام گذاشتن زین بر پشتش جفتک پرانی نکند. حال تو نیز هم باید برای اینکه این کنیز رامت شود و برای اینکه اجازه دهد خواسته ات را برآورده سازی چند بار در جلوی او با کسی دیگر اینکار را بکنی تا او دلش بخواهد و اجازه دهد که به وصالش برسی.

شاه از این فریب و نیرنگ بسیار خوشش آمد و نظر پیرزن پسندید. شاد و خندان کنیز زیبارویی خرید که اتفاقا در عشقبازی و معاشقه بسیار متبحر بود. بگونه ای که ناز و نوازشش با کنیز زیباروی خویش بود ولی در هنگام خفتن و در هم آمیختن به سراغ کنیز تازه خریده شده میرفت.

کنیز زیباروی هر چند که از حسادت و رشک رغبت و میلش به هم خوابی با پادشاه زیاد شده بود و هر چند که غیرتش جریحه دار شده بود ولی از راه و رسم بندگی نگذشت و یک سر مویی از آنچه که تا کنون رفتار کرده بود تغییری ایجاد نکرد. فقط در فکر این بود که این چه کاریست که پادشاه میکند و خود نیز حدس میزد که باید این هم از مکرهای آن پیرزن باشد. اما صبر پیشه کرد و کار خاصی انجام نداد اما صبر در عاشقی سودی ندارد تا اینکه شبی خلوت چون فرصت یافت با پادشاه با مهر و محبت صحبت را شروع کرد و گفت: ای پادشاه مهربان و صادق که عدالتت عالم گیر است به چه دلیل صبح  تا شب ناز مرا میکشی و مرا نوازش میکنی اما هنگام شب با آن کنیز هم بستر میشوی؟ گیرم از من سیر نگشتی و من کامل در اختیارت نبودم اما این دلیل نمیشود که اینگونه مرا ذلیل کنی. به من بگو چه کسی تو را به این راه هدایت کرد؟ چه کسی تو را به این بازی راغب کرد؟ به خدا و به جان خودت سوگند که اگر این قفل را بگشایی قفل گنج گهر درونم را باز میکنم و خودم را کامل دراختیارت گذارم تا هر چقدر دوست داری از من کام بر آری و با لذت تمام وجودم را به تصرف خودت در آوری.

شاه که مدتها منتظر این پیشنهاد بود و همیشه در آتش همین خواسته می سوخت به سوگندش اعتماد کرد و هر آنچه که اتفاق افتاده بود و نیفتاده بود را برای کنیز زیباروی خویش تعریف کرد و گفت که وقتی که آرزوی خواستن تو تمام وجود مرا در گرفت مانند آتشی مرا سوزاند و دیگر شکیبایی برایم سخت شده و توانایی اینکه خودم را نگهدارم در خود ندیدم تا اینکه آن پیرزن دوای مرا شناخت و با افسون خودش دوای مرا ساخت. به دروغ نیرنگ و فریبی برای من ساخت که کارساز به نظر میرسید. آتش انگیختن به درون تو سبب شد که تو نرم بشوی مانند آب که جزء با آتش گرم نمیشود و آهنی که جزء با آتش نرم نمیشود و از آنجا که رای و نظر من با توست در اینجا درد تو بهترین دوا برای من است. آتشی از تو در دل من بود که پیرزن فقط در این میان نقش دودافکن را داشت و حالا که مانند شمع با خواسته من هم عقیده و راست شدی دیگر با آن پیرزن عجوزه کاری ندارم و داغ این خانه را بر سینه او میگذارم. و پادشاه به همین طریق برای نرمی دل کنیز زیباروی و راغب کردن او صحبتها کرد و کنیز نیز با ناز و عشوه فراوان به حرفهای پادشاه گوش فرا داد و درکنار او آرام گرفت و چون پادشاه نسبت به خودش مثل همیشه مهربان و عاشق دید اجازه داد که تمام لباسهایش را درآورد و آرام تمام اندام او را لمس کند. پادشاه مانند بلبلی که از شکوفا شدن غنچه مست میشود و به آواز در می آید مست گشت و بی هیچ واسطه ای او را در بین آغوشش گرفت و با شیدایی تمام اندام موزون کنیز را بین بازوان خویش پیچ داد و پاها را در بین هم سفت کردند و به نرمی شاه کلید خویش را درون صندوقچه گینج کنیز فرو کرد و لذتی تمام، رخوت و گرمایی عجیب درون خویش احساس کردند و فشاری دیگر درب آن گنج ناگشوده که تاکنون کسی به آن دسترسی نداشت گشوده شد و در آن گنجینه و صندوق به جواهرات و گنجی رسید که زیباییش هر کسی رو به نشاط و شادمانی میکشاند و باعث شادی دل میگشت و در چنان دنیایی سیر میکرد که تلافی آن همه تنها بودن را در اورده بود و به شادمانی رسید که بی باده او را مست کرده بود.

درس زندگی

درس زندگی


آموخته ام.......بهترین کلاس درس دنیا ، کلاسی است که زیر پای پیر ترین فرد دنیاست .

آ‌موخته ام.......وقتی که عاشق هستید عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود .

آموخته ام.......تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند ، کسی است که به من می گوید : تو مرا شاد کردی .

آموخته ام.......داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد .

آموخته ام.......که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی ( نه ) گفت .

آموخته ام.......که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم .

آموخته ام.......که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد ،‌ همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم .

آموخته ام.......که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند .

آموخته ام.......که پول شخصیت نمی خرد .

آموخته ام.......که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند .

آموخته ام.......که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد .

آموخته ام.......که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان .

آموخته ام.......که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی از سوی ما را دارد .

آموخته ام.......که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم .

آموخته ام.......که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم .

آموخته ام.......که فرصتها هیچگاه از بین نمی روند ،‌ بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد .

آموخته ام.......که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت داد .

آموخته ام.......که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم اما می توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب کنم .

آموخته ام.......که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند ، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید .

آموخته ام.......بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است : وقتی که از شما خواسته می شود ،‌ و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد .

آموخته ام.......که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست اوست و قلبی است برای فهمیدن وی .

مصاحبه با خدا

مصاحبه با خدا


خدا از من پرسید : دوست داری با من مصاحبه کنی ؟

پاسخ دادم : اگر شما وقت داشته باشید .

خدا لبخندی زد و پاسخ داد : زمان من ابدیت است ، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی ؟

من سؤال کردم : چه چیزی در آدمها شما را بیشتر متعجب می کند ؟

خدا جواب داد : اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند .

اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند .

اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند .

اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند .

دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت...

سپس من سؤال کردم : به عنوان پرودگار ، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟

خدا پاسخ داد : اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد . تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند .

اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند .

اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند .

اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند .

یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است .

اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند .

اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .

اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند .

با افتادگی خطاب به خدا گفتم : از وقتی که به من دادید سپاسگزارم ، چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند ؟

خدا لبخندی زد و گفت : فقط اینکه بدانند من اینجا هستم......."همیشه"

روزها و شبهای شهر ما

روزها و شبهای شهر ما




میگویند عارفی در مسیر سفر خود وارد شهری شد ، وقتی بطرف میدان شهر حرکت میکرد به همراهان خود گفت : زود باید از این شهر خارج شویم .


آنها تعجب کردند و علتش را جویا شدند‌ .


عارف پاسخ داد : فساد این شهر را فرا گرفته زود باید از اینجا بیرون برویم چون اینجا بزودی طعمه غضب الهی خواهد شد .


با این حرف ترس به جان همسفرانش افتاد و بعد از خرید مایحتاج سفر گامهایشان را بلندتر کردند تا به خواست عارف از شهر بیرون بروند . اما یکی از اهالی شهر که شاهد این ماجرا بود رو به عارف کرد و به او سلام داد و گفت : اگر امکان دارد امشب را میهمان من باشید .


عارف که به گفته خود ایمان داشت سعی کرد این درخواست را رد کند اما کلام این مرد برنده تر از عارف بود و حرفش پیش رفت و به ناچار شب را میهمان این مرد شد ، اما همراهانش ترجیح دادند بیرون شهر شب خود را سپری کنند .


شب هنگام عارف از خواب بیدار شد تا نماز شب بخواند ولی وقتی بیدار شد دید صاحب خانه زودتر از او نافله خوان شب شده است . قدم قدم به سمت حیاط حرکت کرد تا وضو بگیرد .


سر به زیر به سمت حوض وسط حیاط رفت با بسم الله گفتن شروع به شستن دستهایش کرد و مشتی آب برداشت تا صورتش را از غبار خواب پاک کند اما وقتی همزمان آب را به صورتش میریخت صورتش را بالا گرفت و خشکش زد .


آنچه را که میدید باور نداشت گویا از آسمان به سمت تعداد زیادی از خانه های این شهر گناه آلود ستونی از نور بوجود آمده بود انگار این ستونها شهر را نگه میداشت .


با تعجب وضویش را کامل کرد و به سراغ صاحب خانه رفت و پرسید این ستونهای نور چیست که در شهر شماست ؟


صاحب خانه که سر به زیر بود آرام سرش را بالا گرفت و درحالیکه اشک از گوشه چشمش سرازیر میشد لبخندی زد و گفت : صاحبان این خانه ها نافله شب میخوانند .


صبح بدون اینکه در شهر اتفاقی بیفتد میهمان از میزبان خداحافظی کرد و حلالیت طلبید و به سمت همسفرانش حرکت کرد وقتی همسفران حال این عارف را دیدند نگرانش شدند و از او پرسیدند : چرا پس اتفاقی نیفتاد و این شهر گناه آلود مورد خشم خدا واقع نشد ؟


عارف خجالت زده سر به زیر انداخت و گفت : من فقط روزهای این شهر را دیده بودم و از شبهای آن بی خبر بودم .

درسی که از بُز گله آموختم

درسی که از بُز گله آموختم




از صبح دشت و صحرا رو زیر پا گذاشته بودم ، چیزی تا غروب نمونده بود ، باید گله رو زودتر به روستا میرسوندم . زبل اسم سگی بود که بیشتر نقش یه همکار رو برام داشت ، با یه صوت هر کاری برام انجام میداد .

وقتی سوت زدم از انتهای گله به سمت من اومد وقتی گله رو هی کردم انگار خودش متوجه شد که منظورم چیه و دوان دوان خودش رو به سمت راست گله رسوند و چند راس گوسفند در حال چرا که از گله عقب مونده بودن رو با پارس های پی درپی به گله ملحق کرد .

از دور خونه های کاه گلی روستا دیده میشد یه نفسی کشیدم و بز سیاهی که ابتدای گله حرکت میکرد و بقیه گله رو هدایت میکرد یه نگاهی انداختم و یه لبخند روی لبم نشست . خوشحال بودم که امروز هم گله رو به سلامت داشتم به روستا بر میگردوندم . هنوز هوا روشن بود ولی احتمالا وقتی به روستا میرسیدیم که صدای اذان از پشت بام مسجد شنیده میشد .

باروستا فاصله داشتیم و برای اینکه به سمت روستا حرکت کنیم باید از داخل یه نهر حرکت میکردیم که اتفاقا آب زلال و گوارایی داشت . با خودم گفتم : وقتی رسیدیم کمی آب میخورم و گله رو هم سیراب میکنم بعد حرکت میکنیم به سمت روستا .

همین هم شد وقتی رسیدیم کنار نهر از زلالی آب لذت بردم آبی به سر و صورتم زدم و بعد از خوردن آب خودم رو تکوندم تا خاک صحرا رو از لباسم دور کنم ، چوبم رو از زمین برداشتم و گله رو هی کردم طبق معمول بز سیاه گله جلو بود اما وقتی خواستم از نهر عبورش بدم از جاش تکون نمیخورد ، "زبل" هم پشت گله هی پارس میکرد تا گله از هم دور نشن ولی نرفتن بز سیاه گله داخل آب هم برام عجیب بود و هم اینکه داشت کلافه ام میکرد .

دست هاش رو بلند کردم تا به زور داخل آب بفرستمش ولی حیوون زبون بسته نمیرفت که نمیرفت انگار از چیزی ترسیده بود . پیش خودم فکر کردم ، ماری چیزی داخل آب هست که باعث میشه حیوون از رفتن به آب بترسه . ولی وقتی توی آب رو نگاه انداختم آنقدر زلال و صاف بود که شن های کف نهر رو هم میشد شمرد . از هیچ چیزی جز آب خبری نبود که نبود .

هر چی من تلاش میکردم جز خستگی چیزی عایدم نمیشد ، کلافه شدم و با تکیه بر چوبم از زمین بلند شدم چاهارتا دری وری به بز بیچاره گفتم و کمی عقب تر رفتم و به گله نگاه کردم . همینطور که نگاهم رو به انتهای گله میدوختم سرم رو چرخوندم به مسیر نهر .

پیرمردی رو دیدم خوش سیما که داشت من رو نگاه میکرد . وقتی نگاهم به نگاهش دوخته شد قبل از اینکه من چیزی بگم ، گفت : خدا قوت جوون... من با بی حوصلگی جوابش رو دادم : ممنون پدرجان

پیرمرد جلو اومد و با لبخندی که روی لب داشت گفت : چیه چی شده پسرم چرا بز از آب رد نمیشه ؟

گفتم : نمیدونم . نمیدونم این جونمرگ شده چش شده تمام خستگی توی تنم موند .

پیرمرد یه نگاهی به آب انداخت و یه نگاهی به من و گفت :چوبت رو یه لحظه به من بده .

اصلا حوصله صحبت کردن نداشتم برای اینکه بیشتر منو به حرف نکشه چوب دستیم رو بهش دادم و ضمن بی حوصلگی با تعجب بهش نگاه کردم .

پیرمرد چوب رو برد نزدیک آب و فرو برد داخل و کمی کف آب رو بهم زد تا اینکه کاملا آب گل آلود شد بعد با یک هی بز رو از آب عبور داد و پشت سرش تمام گله از نهر عبور کردند .

دهنم بازمونده بود ولی نمیتونستم چیزی بگم . انگار پیرمرد هم فهمیده بود که من دارم از تعجب شاخ در میارم .

بدون مقدمه رو به من کرد و گفت : تعجبی نداره پسرم ، بز بیچاره تا خودش را در جوی آب می دید حاضر نبود پا روی خویش بگذاره ، آب رو که گل کردم دیگر خودش را ندید و از نهر پرید .

آنچه من از زندگی آموختم

آنچه من از زندگی آموختم



در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم .

در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود .

در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته ، و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند .

در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن .

در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ، بلکه چیزی است که خود می سازد .

در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ، بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم .

در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند .

در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه ، بدترین دشمن وی است .

در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب .

در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد ، اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید .

در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز که میل دارد بخورد .

در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ، بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است .

در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده ، دچار آفت می شود .

در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن ، بزرگترین لذت دنیا است .

در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست .

شهید یعنی چی؟

شهید یعنی چی؟


وقتی آب رو ریختم روی سنگ مزارش ، مهدی کوچولو با اون دستای کوچیکش شروع کرد به پاک کردن روی مزار ، انگار براش شده یه عادت یه عادتی که از وقتی چشم به جهان باز کرده بجای پدر اونو دیده .

وقتی دستشو روی سنگ مزار میکشه انگار انگشتهای کوچیکش بین تارهای ریش حسن جا خوش میکنه و مثل یک شونه اونا رو بی تاب میکنه .

وقتی به انتهای سنگ مزار رسید دستش رو به لبه های سنگ کشید و سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به نگاهم گره زد و در امتداد این نگاه چشمان حسن بود که به ما گره میخورد . ولی دریغ از یک کلام.

برف داشت روی زمین رو سفید میکرد وقتی بخودم اومدم که کمرم از سرما لرزید . به زانوهایی که دیگه رمق بلند شدن از کنار حسن رو نداشت تکیه کردمو آرم گفتم : مهدی جان بلند شو بریم مادر .

مهدی لبخندی زد و مثل برق بلند شد ولی نگاهش هنوز روی سنگ باقی مونده بود دقیقا مثل همیشه و دوباره باید خودمو برای یک کلام سنگین آماده میکردم ، حرفی که هنوز مثل پتک وقتی میخوره توی سرم کمرمو میشکنه و یه راه سخت رو جلوی  چشمام ترسیم میکنه .

مهدی دستای سردشو گذاشت توی دستم و یک قدم برداشت اما زود نگاهشو دوباره به سنگ مزار حسن برگردوند و ازم پرسید : مامان شهید یعنی چی ؟

بهلول به حمام میرود

بهلول به حمام میرود



روزی بهلول به حمام رفت ، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند . با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد .

کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند ، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند .

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت . ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند . ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران ، بهلول به هنگام خروج ، فقط یک دینار به آنها داد .

حمامی متغیر گردیده پرسیدند : سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟

بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید 

افسر عراقی چشم دیدن ایرانیها را نداشت

افسر عراقی چشم دیدن ایرانیها را نداشت


جستجو کردن برای پیدا کردن یه تیکه استخون اگر عاشقی نباشه ، کمتر از عاشقی هم نیست .

چند وقتی بود همراه نیروهای عراقی مشغول جست و جو بودیم . فرمانده این نیروها دستور داده بود در ظرفی که ایرانی ها آب می خورند نیروهایش حق آب خوردن ندارند .

هم کلام شدن با ایرانی ها خشم این افسر را بهمراه داشت ، برای همین عراقی ها با وجود اینکه علاقه داشتند به ایرانیها نزدیک بشن از ترس نمیتونستن به ما نزدیک بشن . چند روز بعد اما اتفاق عجیبی افتاد .

افسر عراقی از صبح حال و هوای دیگه ای داشت انگار میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست . پیش خودم فکر میکردم اینبار به کی میخواد گیر بده برای صحبت کردن با ایرانیها خدا میدونه ! اما وقتی زبان باز کرد واقعا داشتم تعجب میکردم .

اون نزدیک من شد و از من خواست که پیشانی بندم رو بهش امانت بدم !

تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم .

دوباره تکرار کرد : میشه آن پارچه تان که روی پیشانی میبندید به من بدهید ؟ البته امانت ..

برگشتم بهش نگاه کردم و اون که احتمالا احساس کرده بود میخوام ازش بپرسم تو که اعتقادی به این چیزا نداشتی حالا چی شده !

بلافاصله گفت : ازت خواهش میکنم روم رو زمین نزن شما را به جان عزیزانتان خواهش میکنم این را به من امانت بدهید قول میدهم صحیح و سالم برش گرداندم . همسرم بدجوری بیماره میترسم از دستم بره ، میخوام بعنوان تبرک ببرمش بالای سرش قول میدم برش گردونم .

یه نگاه بهش انداختم و امتداد خط نگاهم رو به سمت سربندم که حالا روی دستم باز شده بود ادامه دادم .

روش نوشته شده بود : یا فاطمه الزهرا(س)

من لباسی را که نامحرم دیده باشد نمی پوشم

من لباسی را که نامحرم دیده باشد نمی پوشم


یکی از خلفای بنی عباس دستور داده بود که اکیدا از مردم مالیات گرفته شود .

خانواده ای در بلخ توانایی پرداخت مالیات را نداشتند . زن این خانواده که لباس زربافتی داشت ، به شوهرش پیشنهاد کرد آن لباس را به جای مالیات بدهد ، در حالی که ارزش آن بسیار بسیار بیشتر از مالیات تعیین شده بود .

شوهر ، لباس را به خلیفه رساند . خلیفه وقتی آن لباس زیبا و همت بلند را دید ، گفت : این را به صاحبش برگردانید که من مالیات او را بخشیدم .

وقتی این لباس را بر گرداندند . زن گفت : آیا خلیفه این لباس را دید ؟

گفتند : آری .

زن به شوهرش گفت : من لباسی را که نامحرم دیده باشد ، نمی پوشم . این را بفروش و در بلخ مسجدی بساز و او هم چنین کرد .

صادقانه می گویم که : این دور و زمونه اصلا بعضی ها به قصد خودنمایی ، زیبایی های خود را به نامحرم نشون می دهند . این کجا و آن کجا .

علم کیمیا بیاموزید

علم کیمیا بیاموزید


شرح ماجرا به نقل از فرزند آیت الله شبیری زنجانی از زبان پدر بزرگوارشان اینگونه نقل میشود که :

در سفری که امام خمینی(ره) و پدرم برای زیارت به مشهد مقدس رفته بودند ، امام در صحن حرم امام رضا (ع) با سالک الی الله حاج حسنعلی نخودکی مواجه می شوند .

امام امت (ره) که در آن زمان شاید در حدود سی الی چهل سال بیشتر نداشت وقت را غنیمت می شمارد و به ایشان می گوید با شما سخنی دارم .

حاج حسنعلی نخودکی می گوید : من در حال انجام اعمال هستم ، شما در بقعه حر عاملی (ره) بمانید من خودم پیش شما می آیم .

بعد از مدتی حاج حسنعلی می آید و می گوید چه کار دارید ؟

امام (ره) خطاب به ایشان رو به گنبد و بارگاه امام رضا (ع) کرد و گفت : تو را به این امام رضا ، اگر (علم) کیمیا داری به ما هم بده ؟

حاج حسنعلی نخودکی انکار به داشتن علم (کیمیا) نکرد بلکه به امام (ره) فرمودند : اگر ما « کیمیا » به شما بدهیم و شما تمام کوه و در و دشت را طلا کردید آیا قول می دهید که به جا استفاده کنید و آن را حفظ کنید و در هر جائی به کار نبرید ؟

امام خمینی (ره) که از همان ایام جوانی صداقت از وجودشان می بارید ، سر به زیر انداختند و با تفکری به ایشان گفتند : نه نمی توانم چنین قولی به شما بدهم .

حاج حسنعلی نخودکی که این را از امام (ره) شنید رو به ایشان کرد و فرمود : حالا که نمی توانید « کیمیا » را حفظ کنید من بهتر از کیمیا را به شما یاد می دهم و آن این که :

بعد از نمازهای واجب یک بار آیه الکرسی را تا « هوالعلی العظیم » می خوانی .

و بعد تسبیحات فاطمه زهرا(س) را می گویی .

و بعد سه بار سوره توحید « قل هوالله احد » را می خوانی .

و بعد سه بار صلوات می گویی : اللهم صل علی محمد و آل محمد

و بعد سه بار آیه مبارکه :

و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله ، بالغ امره قد جعل الله لکل شیء قدراً (طلاق/2 و 3)

(هرکس تقوای الهی پیشه کند ، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می کند و او را از جائی که گمان ندارد روزی می دهد ، و هرکس برخداوند توکل کند کفایت امرش را می کند ، خداوند فرمان خود را به انجام می رساند ، و خدا برای هر چیزی اندازه ای قرار داده است)

را می خوانی که این از کیمیا برایت بهتر است .

انصاف

انصاف


یک روز عده ای از مردم ملا را دیدند که مقداری سبزی و میوه خریده و در خورجین گذاشته و خورجین سنگین را هم بر دوش خود انداخته و با همان سر و وضع سوار بر الاغش شده و به خانه میرود .

یکی از آن میان گفت : ملا چرا خورجین را روی شانه خودت گذاشته ای ؟

ملا پرسید : پس چکار باید می کردم ؟

آن مرد گفت : بهتر نبود آن را روی الاغت می گذاشتی ؟

ملا با لحنی دلسوزانه جواب داد : دور از

از خاطرات طنزآمیز شاه

از خاطرات طنزآمیز شاه


قرار بود در یکی ازشهرهای محروم و در بین مردم عادی سخنرانی کنیم و از مصیبتهاشان بشنویم . خواب و خوراک نداشتیم که چه میشود آنها چقدر از من ناراضی هستند .

من که کاری برایشان نکرده ام . نکند جلوی دوربینهای خبری ما را سنگ روی یخ کنند .

خلاصه آن روز از راه رسید ما برای سخنرانی رفتیم جمعیت زیادی آمده بودند که یکصدا مرا تشویق می کردند همه و همه به جر یک نفر .

قیافه هاشان چقدر آشنا ، گوئی سالهاست با آنها زندگی کرده ام البته همه و همه به جز یک نفر . ما هر چه می گفتیم آنها تائید می کردند و اظهار رضایت و باز همه و همه به جز یک نفر .

مجلس که تمام شد وزیرالوزرا را پیش خود خواندیم که دستت درد نکند مجلس خوبی بود ولی چرا فکری به حال محافظت از ما نکردی از بچه های گارد جاویدان و نیروی ساواک نیاوردی ؟

اون هم لبخندی معنی دار زد و گفت اینها که دیدی همه از سربازان گارد و ساواک خودتان بودند در لباس مبدل ، همه و همه به جز یک نفر .

گرگ و شتر

گرگ و شتر


آورده اند که گرگ و شتری هم منزل شدند و قرار گذاشتند که از آن پس جدایی از میان برداشته شود و دو خانواده یکی بشمار آمده و ما بین کودکان آنها ، تفاوتی نباشد .

روزی شتر برای تلاش معاش به صحرا رفت و گرگ یکی از بچه های او را خورد و در گوشه ای خزید .

چون سر و کله شتر از دور پیدا شد گرگ پیش دوید و گفت : ای برادر بیا که یکی از فرزندانمان نیست .

شتر بیچاره نگران شد و پرسید : یکی از بچه های من یا تو ؟

گرگ گفت : رفیق ، باز هم که من و تویی کردی ؟ یکی از آن پا پهن ها دیگر !

گرگ و شتر

گرگ و شتر


آورده اند که گرگ و شتری هم منزل شدند و قرار گذاشتند که از آن پس جدایی از میان برداشته شود و دو خانواده یکی بشمار آمده و ما بین کودکان آنها ، تفاوتی نباشد .

روزی شتر برای تلاش معاش به صحرا رفت و گرگ یکی از بچه های او را خورد و در گوشه ای خزید .

چون سر و کله شتر از دور پیدا شد گرگ پیش دوید و گفت : ای برادر بیا که یکی از فرزندانمان نیست .

شتر بیچاره نگران شد و پرسید : یکی از بچه های من یا تو ؟

گرگ گفت : رفیق ، باز هم که من و تویی کردی ؟ یکی از آن پا پهن ها دیگر !

خواسته های دختر کم توقع از خواستگارش

خواسته های دختر کم توقع از خواستگارش



می توانی خوشحال باشی ، چون من دختر کم توقعی هستم . اگر می گویم باید تحصیل کرده باشی ، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیش تر از من می فهمی !

اگر می گویم باید خوش قیافه باشی ، فقط به خاطر این است که همه با دیدن ما بگویند داماد سر است و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود !

اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی ، فقط به این خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم !

اگر از تو خانه می خواهم ، به خاطر این است که خود را در خانه ای به تو بسپارم که تا آخر عمر در و دیوار آن ، خاطره اش را برایم حفظ کنند و هر گوشه اش یادآور تو باشد !

اگر عروسی آن چنانی می خواهم ، فقط به خاطر این است که فرصتی به تو داده باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب عروسیمان بوده ای .

اگر دوست دارم ویلای اختصاصی کنار دریا داشته باشیم ، فقط به خاطر این است که از عشق بازی کنار دریا خوشم می آید !

اگر می گویم هر سال برویم یک کشور را ببینیم ، فقط به خاطر این است که سال ها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعا به هر کجا که بروی آسمان همین رنگ است ؟!

اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم را پیدا کنم ، پس چه کسی کمکم کند ؟!

اگر از تو توقع دیگری ندارم ، به خاطر این است که به تو ثابت کنم چقدر برایم عزیزی !

و بالاخره اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم ، فقط به خاطر این است که به من ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ و ریای مادیات است .

چرا میخواهید آنجلینا جولی را بکشید ؟

چرا میخواهید آنجلینا جولی را بکشید ؟





یک روز بوش و اوباما در یک بار نشسته بودن .

یک نفر میرسه و می پرسه : چیکار دارین می کنین ؟

بوش جواب می ده : داریم نقشه جنگ جهانی سوم رو تنظیم می کنیم .

یارو می پرسه : چه اتفاقی قراره بیافته ؟!

بوش میگه : قراره ما ۱۴۰ میلیون مسلمان ، و آنجلینا جولی رو بکشیم !

یارو با تعجب میگه : آنجلینا جولی !؟! چرا می خواین آنجلینا جولی رو بکشید ؟!

بوش رو می کنه به اوباما و میگه : دیدی گفتم ! هیچکس تو دنیا نگران ۱۴۰ میلیون مسلمان نیست !!

خود تو هم همین سئوال اومد تو ذهنت ، نگو نــــــــــــــــــه

بخیل نباشید

بخیل نباشید




شیخ مجتبی آقا تهرانی استاد مشهور اخلاق در جایی نوشته بودند که وقتی دعا می کنید هیچ وقت بخلتان نیاید ، برای هیچ کس ، بله باید مؤمن باشد تا برایش دعا کنیم امّا برای کسی که فریب خورده و یا اهل ایمان نیست درست است که نمی شود طلب استغفار کرد اما هدایتشان را بخواهید .


امّا اهل ایمان که باشند ، برایشان استغفار کنید . همین که محبّ اهل بیت (علیهم السلام) باشند ، آدم باید دعایشان کند و برایشان طلب استغفار نماید . و این طلب استغفار کردن در زمان های خاص یادتان نرود ، مخصوصاً شب جمعه و یا موقع نماز شب .


یک وقت می بینی توی نماز شب حالش را نداری مفصّل دعا کنی حداقل بگو :


الّلهُمَّ اغْفِرْ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ وَ الْمُسْلِمِینَ وَ الْمُسْلِمَاتِ اَلْأَحیَاءُ مِنهُمْ وَ الْاَمْوَاتُ


بخل نورزید که ایشان هم شما را دعا می کنند


از امام صادق (علیه‌السلام)  نقل است که حضرت فرمودند :


إِذَا دَعَا الرَّجُلُ لِأَخِیهِ بِظَهْرِ الْغَیْبِ


اگر شخصی پشت سر برادر مؤمنش برای او دعا کند


نُودِیَ مِنَ الْعَرْشِ


از عرش ندایی می‌آید که


وَ لَکَ مِائَةُ أَلْفِ ضِعْفٍ مِثْلِهِ


برای تو صدهزار برابر مثل او است


وَ إِذَا دَعَا لِنَفْسِهِ کَانَتْ لَهُ وَاحِدَةٌ ، فَمِائَةُ أَلْفٍ مَضْمُونَةٌ خَیْرٌ مِنْ وَاحِدَةٍ لَا یَدْرِى یُسْتَجَابُ لَهُ أَمْ لَا


این در حالی است که اگر برای خودش دعا می‌کرد ، فقط به اندازه همان یک دعایش به او داده می‌شد


حال بنگرید که  صدهزار تا که تضمین شده است ، بهتر است یا یکی ؟! آن هم کدام یکی ؟!


وَاحِدَة لَا یَدْرِى یُسْتَجَابُ لَهُ أَمْ لَا


آن یکی که معلوم نیست مستجاب شود یا نه !

خدا هست

خدا هست


دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود . موضوع درس درباره خدا بود .

استاد پرسید : آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد ؟

کسی پاسخ نداد .

استاد دوباره پرسید : آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد ؟

دوباره کسی پاسخ نداد .

استاد برای سومین بار پرسید : آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد ؟

برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد .

استاد با قاطعیت گفت : با این وصف خدا وجود ندارد .

دانشجویی به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند .

استاد پذیرفت .

دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید : آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد ؟

همه سکوت کردند .

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد ؟

همچنان کسی چیزی نگفت .

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد ؟

وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد ، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد .

چرا برایم دعا نمیکنی؟!

چرا برایم دعا نمیکنی؟!



آیت الله مرحوم صافی اصفهانی (رحمه الله) میفرمودند : سفر حج مشرف شده بودیم و هم اتاقیِ ما چند نفری را  انتخاب کرده بودند تا با ما هم راحت باشیم .

یکی شان ، یکی از دوستان بود که در اصفهان استاد دانشگاه بود و آدم متدیّن و دانایی بود . این بنده خدا یک روز خیلی مضطرب و منقلب از خواب بلند شد و گریه مفصلی کرد .

ما نگران شدیم که چرا ؟ چی شده ؟

بالاخره کمی که آرام شد از ایشان سؤال کردیم چی شده که شما این طور می کنید ؟

گفت : الآنه خواب بودم و در عالم خواب ، یکی از بستگان را خواب دیدم . و ایشان با یک حالتی رو به من کرد و گفت : من با شما چه کار کرده ام که تو این طور می کنی ؟ چرا مرا یاد نمی کنی ؟

هم اتاقی ما گفت که : این مدّت که اینجا هستیم چند بار حرم مشرف شدم و تسبیح دست گرفته و یکی یکی هر کسی که یادم می آید برایش طلب استغفار کرده ام ، اسم آورده و از ایشان یادی می کنم .

اما یکی از بستگانمان هست که ما از همان بچگی با هم یک مقدار خوب نبودیم . در بازی ها و بعد در مدرسه دعوایمان می شد . بعد بزرگ تر شدیم او زن گرفت ، ما هم زن گرفتیم . من اصلا از ایشون خوشم نمی آمد .

دیدید بعضی از بعضی خوششان نمی آید ، حالا به هر دلیلی ، ولی بالاخره خوششان نمی آید ، من هم از این خوشم نمی آمد .

تا این که رفتیم حرم و تسبیح دست گرفتیم و هر کسی یادمان می آمد دعایش می کردیم ، تو این اسامی که به ذهنم می آمد یک دفعه به ایشون که می رسید می گفتم حالا این را ولش کن ، رد می شدم و می رفتم سر بعدی .

سه مرتبه این طور شده و هر سه بار همین که این به خاطرم می آید می گویم ولش کن و رد می شوم . و امروز هم حرم رفتم باز دوباره همین کار را کردم .

الآن که استراحت می کردم آمد به خوابم ، و گفت که من به تو چه کردم که هر چه من به خاطرت می آیم ، مرا یاد نمی کنی ؟

چرا سفارش مرا به رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) نمی کنی ؟ با یک حالت ناراحتی گفت چرا همچین می کنی ؟

ایشان ادامه داد برای همین گریه می کردم و حالم چنین شد .

آیت الله صافی (رحمه الله) فرمود : بعد از تعریف این قضیه پرسید : حالا باید چه کار کنم ؟

مرحوم آقای صافی (ره) می فرمودند : گفتم که پا شو همین الآن یک غسل زیارت بکن ، وضویت را بگیر و برو حرم ، و خدمت رسول خدا (صلوات الله علیه) فقط برای این بنده خدا دعا کن ! او گیر است و نیاز دارد که تو برایش استغفار کنی و یادش کنی .

من چهار نفر را شفاعت میکنم

من چهار نفر را شفاعت میکنم




شیخ مفید یک روز در میان درس و بالای منبر ، ده بار برخواست و نشست .


ایشان را گفتند : جناب شیخ ! این چه حالی است ؟


شیخ گفت : علوی زاده ای جلوی در مسجد بازی می کند ، هر بار که در برابر من می آید ، به حرمت وی بر می خیزم که روا نبود که فرزند رسول خدا فراز آید و بر نخیزم .


پیامبر فرمودند : من چهار نفر را در روز قیامت شفاعت می کنم :


اول آن که فرزندان مرا یاری کند .


دوم آن که حاجت ایشان روا بدارد .


سوم آن که در وقت اضطرار ، گرفتاری ، در رفع مشکل فرزندانم یاری گر آنان باشد .


چهارم آن که به دل و زبان با ایشان دوستی و محبت کند .

زندگی

زندگی





تو زندگی لحظه هایی هست که احساس میکنی دلت واسه یکی تنگ شده

اونقدر که دلت میخواد اونارو از رویاهات بگیری کنارت بنشونی وواسشون درد دل کنی

وقتی که در شادی بسته میشه یه در دیگه باز میشه

ولی اغلب اوقات ما اینقدر به در بسته خیره میشیم که اون دری که واسمون باز میشه رو نمیبینیم

دنبال ظواهر نرو اونا میتونند گولت بزنند

دنبال ثروت نرو چون به راحتی از کف میره

دنبال کسی برو که خنده رو رو لبت میشونه

چون فقط یه لبخنده که میتونه کاری کنه یک شب تاریک روشن بنظر برسه

اونی رو پیدا کن که باعث میشه قلبت لبخند بزنه

خوابی رو ببین که آرزوشو داری

اونجایی برو که دلت میخواد بری

اونی باش که دلت میخواد باشی

چون فقط یه بار زندکی میکنی

و فقط یه فرصت برای انجام تمام کارهایی که دلت میخواد انجام بدی داری

بزار اونقدر شادی داشته باشی که زندگیتو شیرین کنه

اونقدر تجربه که قویت کنه

اونقدر غم که انسان نگهت داره

و اونقدر امید که شادت کنه

روشنترین آینده ها همیشه بر پایه گذشته ی فراموش شده بنا میشه

نمیتونی پیشرفت کنی مگه اینکه اجازه بدی خطاها و رنجهای روحی گذشتت از ذهنت بره

پرویز پورحسینی چشم از جهان فروبست

پرویز پورحسینی درگذشت

 پرویز پورحسینی چشم از جهان فروبست
پرویز پورحسینی بازیگر مطرح سینما، تئاتر و تلویزیون ایران بامداد امروز جمعه ۷ آذر بر اثر ابتلا به کرونا و در سن ۷۹ سالگی چشم از جهان فروبست.

پرویز پورحسینی (زاده ۲۰ شهریور ۱۳۲۰ در تهران- درگذشته ٧ آذر ١٣٩٩ در اثر ابتلا به ویروس کرونا) ، بازیگر تئاتر، سینما و تلویزیون ایرانی است. وی در سال ۱۳۴۸ وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد و از رشته بازیگری در سال ۱۳۵۴ دانش‌آموخته شد. او در آثارِ کارگردانانِ نامداری چون پیتر بروک و بهرام بیضایی و علی حاتمی و حمید سمندریان و آربی اوانسیان و مسعود کیمیایی و واروژ کریم‌مسیحی و امرالله احمدجو بازی کرده‌است. امروز جمعه 1399/9/07 استاد پورحسینی از بین ما رفت روحش شاد


غم و شادی

غم و شادی


در دستانم دو جعبه دارم که خدا آنها را به من هدیه داده است. او به من گفت: غمهایت را در جعبه سیاه و شادی­ هایت را در جعبه طلایی جمع کن. من نیز چنین کردم و غم­هایم را در جعبه سیاه ریختم و شادی­ هایم را در جعبه طلایی!

با وجود اینکه جعبه طلایی روز به روز سنگین ­تر می­ شد اما از وزن جعبه سیاه کاسته می ­شد! در جعبه سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته آن سوراخ است! جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم: پس غم های من کجا هستند؟!

خداوند لبخندی زد و گفت: غم های تو اینجا هستند، نزد من!

از او پرسیدم: خدایا،‌ چرا ای

ن جعبه­ ها را به من دادی؟ چرا این جعبه طلایی و این جعبه سیاه سوراخ را؟

و خدا فرمود: بنده عزیزم، جعبه طلایی مال آنست که قدر شادی هایت را بدانی و جعبه سیاه، تا غمهایت را رها کنی!

داستان کوتاه من

داستان کوتاه من


دخترم سارا و من با هم دوستان خوبی بودیم. او با شوهر و بچه­ هایش در یکی از شهرهای نزدیک زندگی می­ کردند و همیشه با هم یا تلفنی صحبت می ­کردیم یا به من زود زود سر می­زد. وقتی تلفن می­زد همیشه می­ گفت: سلام مادر، منم و من هم می­ گفتم: سلام من، چطوری؟ او حتی زیر نامه هایش را همیشه "من" امضا می­ کرد و من هم برای اذیت او را "من" صدا می­ کردم.

بعدها سارا به طور ناگهانی و بی ­مقدمه در اثر خونریزی مغزی جان خود را از دست داد. ناگفته پیداست که تمام وجودم تحلیل رفت. چرا که هیچ دردی برای من به اندازه از دست دادن تنها گل زندگی ­ام نبود. تصمیم گرفتیم اعضای بدن او را به دیگران اهدا کنیم تا شاید این وضعیت غم ­انگیز و اسف بار را به امری نیکوکارانه بدل کرده باشیم.

چیزی از این حادثه نگذشته بود که سازمان بازیابی و اهدا اعضا به من اطلاع داد که اعضای بدن دخترم را در کجاها مورد استفاده قرار داده ­اند. حدود یک سال بعد نامه زیبایی از مرد جوانی دریافت کردم که لوزالمعده و یکی از کلیه­ های دخترم را به او اهدا کرده بودند.

در نامه خود، از کار من و خانوده ­ام بسیار تشکر کرده بود و زندگی خود را مدیون ما می ­دانست و من در حالی که غم از دست دادن دخترم را به یاد داشتم گریه می ­کردم و نامه را می ­خواندم. به آخر نامه که رسیدم، می ­خواستم بدانم این نامه را چه کسی نوشته است و در عین ناباوری در زیر نامه نوشته بود "من"

دو برادر

دو برادر


سالها دو برادر در مزرعه­ ای که از پدرشان به ارث برده بودند زندگی می­ کردند. آنها یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جر و بحث کردند و پس از چند هفته سکوت اختلافشان زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح در خانه برادر بزرگتر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد مرد نجاری را دید، نجار گفت: من چند روزی است دنبال کار می­گردم، فکر کردم شاید شما کمی خرده ­کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد کمی کمکتان کنم؟

برادر بزرگتر جواب داد: بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچکتر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را بکنند و این نهر آب وسط مزرعه ما افتاد و او این کار را حتما به خاطر کینه­ ای که از من به دل دارد کرده.

سپس به انبار مزرعه نگاه کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم. از تو می­ خواهم بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم. نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه­ گیری و اره کردن الوارها. برادر بزرگتر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می ­روم، اگر وسیله ­ای نیاز داری برایت بخرم. نجار درحالی که به شدت مشغول به کار بود جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم.

هنگام غروب وقتی به مزرعه برگشت چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود به جای حصار یک پل روی رودخانه ساخته شده بود. کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟

در همین لحظه برادر کوچکتر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد برادرش دستور ساختن پل را داده به همین خاطر از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگترش برگشت نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل­های زیادی هست که باید آنها را بسازم.

مرگ مشکوک در ساعت 11

مرگ مشکوک در ساعت 11





چند وقتی بود در بخش مراقبت­های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت به خصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می ­سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت.


این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود، به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می ­دانستند. کسی قادر به حل این مسئله نبود. که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می­ مرد.


به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت­ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.


در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و... دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که "پوکی جانسون" نظافتچی پاره ­وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات(Life support system) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد!


شیخ عرب

شیخ عرب


پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه­ ای به این مضمون برای پدرش فرستاد.

برلین فوق‏ العاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم می ‏کنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا می ‏شوند.

مدتی بعد نامه ‏­ای به این شرح همراه با یک چک یک میلیون دلاری از پدرش برایش رسید: بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یک ترن بگیر.

دوستی خدا

دوستی خدا




شیطان به خداوند گفت: چگونه است که بندگانت تو را دوست می ­دارند و تو را نافرمانی می­ کنند، درحالی که با من دشمن اند ولی از من اطاعت می­ کنند؟!

خطاب رسید که ای ابلیس به واسطه همان دوستی که به من دارند و دشمنی که با تو دارند از نافرمانی ­های آنان در خواهم گذشت.

دو قورباغه در گودال

دو قورباغه در گودال


چند قورباغه از جنگلی عبور می­ کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ­ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به آن دو قورباغه گفتند :دیگر چاره ­ای نیست، شما بزودی خواهید مرد.

دو قورباغه حرف­های آنها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند تا از گودال خارج شوند. اما قورباغه­ های دیگر دائما به آنها می ­گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی­توانید از گودال خارج شوید و بزودی خواهید مرد.

تا اینکه بالاخره یکی از قورباغه­ ها تسلیم گفته­ های دیگر قورباغه ­ها شد و دست از تلاش برداشت و بی­درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد. اما قورباغه دیگر کماکان با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می­کرد.

بقیه قورباغه­ ها فریاد می­ زدند که دست از تلاش بردار. اما او با توان بیشتری برای بیرون آمدن از گودال تلاش می­ کرد و بالاخره توانست از گودال خارج شود. وقتی آن قورباغه از گودال بیرون آمد دیگر قورباغه ­ها از او پرسیدند: مگر تو حرف­های ما را نشنیدی؟

آنوقت معلوم شد که آن قورباغه، ناشنوا بوده و در واقع او در تمام مدت فکر می­ کرده که دیگران او را تشویق می ­کنند.

خدایا چرا من؟

خدایا چرا من؟




گاهی اوقات ما انسانها وقتی شاد هستیم و به موفقیت می ­رسیم، معتقدیم استحقاق پیروزی را داشته­ ایم و تلاش­های خودمان به نتیجه رسیده است اما وقتی شکست می­ خوریم یا به مشکلی بر می ­خوریم که خودمان قادر به حل آن نیستیم به یاد خدا می ­افتیم و همه چیز را در دست او می ­بینیم و از خدا می­ پرسیم چرا شکست خوردم؟ چرا چیزی که می­ خواستم نشد؟ و چرا این اتفاق افتاد و چرا برای من؟ اگر این موارد برای شما هم اتفاق افتاده است بهتر است مطلب را بخوانید.

آرتور اشی قهرمان افسانه­ ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون آلوده ­ای که در جریان یک عمل جراحی در سال ۱۹۸۳ دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه­ هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را برای چنین بیماری انتخاب کرد؟

او در جواب گفت در دنیا ۵۰ میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می ­کنند، ۵ میلیون نفر یاد می­ گیرند که چگونه تنیس بازی کنند، ۵۰۰ هزار نفر تنیس را در سطح حرفه­ ای یاد می ­گیرند، ۵۰ هزار نفر پا به مسابقات می­ گذارند، ۵ هزار نفر سرشناس می­ شوند، ۵۰ نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، ۴ نفر به نیمه نهایی می ­رسند و ۲ نفر به فینال و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امروز هم که از این بیماری رنج می­ کشم نیز نمی­ گویم، خدایا چرا من؟

وقتی پاسخ نامه به دست گیرنده رسید او با عجله نامه را باز کرد اما پس از خواندن نامه، ساعتها از جای خود بلند نشد. زیرا فهمید باید تغییری بنیادین در نگرش خود بدهد.

زندگی با عشق

زندگی با عشق





دو دانه در بیابانی از دستان عاشقی افتادند و شروع به روئیدن کردند.


بعد از اینکه دوران نهالی را پشت سر نهادند عاشق هم شدند و کبوتری پیغام رسان عشق دو درخت جوان شد.


روزی شکارچی زیر درخت اول کبوتر را با تیر زد و برد.


سه روز بعد دو درخت جوان خشکیدند.


درخواست سیانور از داروخانه

درخواست سیانور از داروخانه



خانمی وارد داروخانه می­شه و به دکتر داروساز میگه که به سیانور احتیاج داره.

داروسازه میگه واسه چی سیانور می‌‌خوای؟

خانمه توضیح میده که لازمه شوهرش را مسموم کنه.

چشم‌های داروسازه چهار تا می­شه و میگه: خدا رحم کنه، خانوم من نمی‌تونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد. هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این نمی شه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد.

بعد از این حرف خانمه دستش رو می­بره داخل کیفش و از اون، یه عکس میاره بیرون، عکسی که در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام می‌خوردند.

داروسازه به عکسه نگاه می ­کنه و می­گه: چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟!



پاسخ برنارد شاو

پاسخ برنارد شاو






شخصی از برنارد شاو پرسید: برای ایجاد کار در دنیا بهترین راه چیست؟


او گفت: بهترین راه این است که زنان و مردان را از هم جدا کنند و هر دسته را در جزیره‌ای جای دهند. آنوقت خواهی دید که با چه سرعتی هر دسته شروع به کار خواهند کرد. کشتی‌ها خواهند ساخت که به وسیله آن هر چه زودتر به یکدیگر برسند.

جای خالی

جای خالی



خیلی چاق بود. پای تخته که می­ رفت، کلاس پر می ­شد از نجوا. تخته را که پاک می­ کرد، بچه ­ها ریسه می ­رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می ­زد.

آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود. یکی گفت: خانم اجازه!؟ گلابی بازم دیر کرده و شلیک خنده کلاس را پر کرد.

معلم برگشت. چشمانش پر از اشک بود. آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.

لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه­ ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد.



دیوانه تر از بهلول

دیوانه تر از بهلول



آورده ­اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند. بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد. در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود. هارون در آن روز سرخوش بود، امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند.

زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت: این مبلغ برای صیادی زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری و کشوری انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادی هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی خواهد شد. هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم؟

گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده؟ اگر گفت نر است، بگو پسند ما نیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پسند ما نیست و او مجبور می­شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد.

بهلول به هارون گفت: فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود. صیاد را صدا زد و به او گفت: ماهی نر است یا ماده؟

صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است.

هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند. صیاد پولها را گرفته در بندی ریخت و موقعی که از پله­ های قصر پایین می ­رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد. صیاد خم شد و پول را برداشت.

زبیده به هارون گفت: این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی­ گذرد. هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید. هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد و گفت: چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود.

صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد: من پست فطرت نیستم. بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است.

خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند و هارون گفت: من از تو دیوانه­ ترم(بهلول) به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدی، من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم.



آگهی مرگ نوبل

آگهی مرگ نوبل



آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند. زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف(مخترع دینامیت) مرده است.

آلفرد وقتی روزنامه­ های صبح را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ ­آورترین سلاح بشری مُرد.

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ اینگونه بشناسند؟ سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.

یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.