وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

پنج آدمخوار در یک شرکت کامپیوتری

پنج آدمخوار در یک شرکت کامپیوتری




پنج آدمخوار به عنوان برنامه­ نویس در یک شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند. هنگام مراسم خوش آمدگویی رئیس شرکت گفت: شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می­ گیرید و می­ توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید.


آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند.


چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گفت: می ­دانم که شما خیلی سخت کار می­ کنید، من از همه شما راضی هستم، امّا یکی از نظافتچی­ های ما ناپدید شده است، کسی از شما می­ داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟


آدمخوارها اظهار بی ­اطلاعی کردند.


بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: کدوم یک از شما نادونا اون نظافتچی رو خورده؟


یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد.


رهبر آدمخوارها گفت: ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه­ ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد! از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می­ کنند نخورید.

داستان پادشاه و دو پرنده قوش

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزگاری دراز پیش از این، پادشاهی در سرزمینی دوردست، عاشق تماشای پروازپرندگان به بلندای آسمان، هدیه‌ای دریافت کرد از سوی دوستی که او را نیکو می‌شناخت.  دو قوش از نژاد زیبای عربی، دو قوش بلندپرواز. دو قوش عاشق آسمان.  آن دو سخت زیبا بودند و اگر بال می‌گشودند گویی تمامی زمین و زمینیان را زیر پر و بال خود می‌دیدند. سوار بر باد، به هر سوی پر می‌کشیدند.

 پادشاه، شادمان از دریافت آن دو ارمغان، آنها را به پرورش دهندۀ بازها و قوش‌ها سپرد تا تعلیمشان دهد و به پروازشان در آوَرَد.
ماهها گذشت و روزی قوش‌پرور ارشد نزد شاه آمد و سری به فروتنی فرود آورد و شاه را خبر داد که یکی از دو قوش را پروازی بلند آموخته آنچنان که چنان جلال و شکوهی در پرواز نشان می‌دهد که گویی بر آسمان پادشاهی می‌کند. امّا اسفا که قوش دیگر میلی به پرواز ندارد و از روزی که آمده بر شاخ درختی جای گرفته و هیچ چیز او را به پرواز راغب نمی‌سازد پادشاه را این امر عجب آمد و متحیّر ماند که چه باید کرد.  دست به دامان  درمانگران زد تا که شاید در او مرضی بیابند و درمانش کنند و چون کامیاب نشدند به جادوگران روی آورد تا اگر پرنده گرفتار سحری گشته یا که جادویی او را به نشستن واداشته، آن را از او دور کنند تا به پرواز در آید.  امّا کسی توفیق را در این راه رفیق نیافت و نومید از دربار برفت.  پس شاه، یکی از درباریان را مأمور کرد که راهی بیابد، امّا روز بعد از پنجرۀ کاخش پرنده را نشسته بر شاخ دید.  بسیاری راهها را آزمود تا مگر پرنده دست از لجاج بردارد و اوج آسمان را بر شاخۀ درختی ترجیح دهد.  امّا، سودی نبخشید پس با خود گفت، "شاید آنان که با طبیعت آشنایند نیک بدانند که چه باید کرد و مُهر از این راز بردارند و پرنده را از شاخه جدا سازند و به بلندای آسمان فرستند."  فریاد برآورد و درباری را گفت، "برو و زارعی را نزد من آور تا ببینم او چه می‌تواند انجام دهد." درباری رفت و چنین کرد و زارعی مأمور شد تا راز را برملا سازد و گره از آن بگشاید.  بامداد روز بعد شاه با هیجان و شادمانی دید که قوش به پرواز در آمده و بر بالای باغ‌های قصر اوج گرفته است.  فرمان داد تا زارع را نزد او آورند تا به سرّ این کار پی ببرد.
زارع را نزد شاه آوردند.  پس پرسید راز این معجزه در چیست.  چگونه قوش به پرواز در آمد و چه امری او را واداشت تا شاخ را ترک گوید و به آسمان برپرد. زارع سری به نشانۀ تعظیم فرود آورده گفت، "پادشاها، سرّی در میان نیست و رازی نه تا برملا سازم؛ معجزی نیز در کار نیست.  امری طبیعی است که چون بدان پی ببریم مشکل آسان گردد.  شاخه را بریدم و قوش چون دیگر لانه وآشیانه نداشت، دل از آن برید و به آسمان برپرید."

 و این داستان زندگی ما آدمیان است.  ما را آفریده‌اند تا پرواز کنیم نه آن که راه برویم.  زمینی نیستیم که به زمین گره خورده باشیم، بلکه آسمانی هستیم و اهل پرواز.  امّا مقام انسانی خویش را در نیافته‌ایم که چنین به زمین دل خوش داشته‌ایم و بر آن نشسته‌ایم و شاخۀ درختی را که لانه بر آن داریم گرامی داشته و دل بدان خوش کرده‌ایم.  به آنچه که با آن آشناییم دل خوش کرده‌ایم و از ناشناخته‌ها در هراسیم.  امکانات ما را نهایتی نیست و توانایی‌های ما را پایانی نه؛ امّا هراس داریم از کشف  آنها و تلاش برای پی بردن به آنها.  به آشناها خو کرده‌ایم و از ناآشناها دل بریده.  راحتی را پیشه ساخته و از زحمت در هراسیم.  زندگی یک‌نواخت شده و از هیجان تهی گشته است.  از سختی‌ها می‌ترسیم و از رنجها در فراریم.  باید که دل از شاخۀ درخت برید و لانۀ زمینی را به هیچ گرفت و هراس را از دل راند و شکوه پرواز را تجربه کرد که اگر پرواز را تجربه کردیم دیگر زمین را در نظر نیاوریم و از اوج آسمان فرود نیاییم.  پس به فراسوی ترسها پرواز کنیم.

داستان اولین نماز

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

داستان زیر داستان اولین نماز دکتر جفری لانگ استاد ریاضیات دانشگاه کانزاس است.(ص 158 کتاب).

وی که در خانواده ای پروتستان در آمریکا به دنیا آمده در ۱۸ سالگی بی خدا می شود. وی از طریق یکی از دانشجوهای مسلمانش نسخه ای ترجمه شده از قرآن هدیه گرفت و ظرف سه سال همه ی آن را مطالعه کرد و در پایان تصمیم گرفت اسلام بیاورد.

برگرفته از کتاب “Even Angels Ask ” (حتی فرشتگان نیز می پرسند) اثر دکتر جفری لانگ. برگردان از ترجمه ی عربی این قسمت از کتاب توسط دکتر عثمان قدری مکانسی 

 روزی که مسلمان شدم امام مسجد کتابچه ای درباره ی چگونگی ادای نماز به من داد.

ولی چیزی که برایم عجیب بود، نگرانی دانشجوهای مسلمانی بود که همراه من بودند. همه به شدت اصرار می کردند که: راحت باش! به خودت فشار نیار! بهتره فعلا آرام آرام پیش بری…

پیش خودم گفتم: آیا نماز اینقدر سخت است؟

ولی من نصیحت دانشجوها را فراموش کردم و تصمیم گرفتم نمازهای پنجگانه را به زودی شروع کنم.

آن شب مدت زیادی را در اتاق خودم بر روی صندلی نشسته بودم و زیر نور کم اتاق حرکت های نماز را با خودم مرور می کردم و توی ذهنم تکرار می کردم. همینطور آیات قرآنی که باید می خواندم و همچنین دعاها و اذکار واجب نماز را…

از آنجایی که چیزهایی که باید می خواندم به عربی بود، باید آنها را به عربی حفظ می کردم و معنی اش را هم به انگلیسی فرا می گرفتم.

آن کتابچه را ساعت ها مطالعه کردم، تا آنکه احساس کردم آمادگی خواندن اولین نمازم را دارم.

 نزدیک نیمه ی شب بود. برای همین تصمیم گرفتم نماز عشاء را بخوانم…

در دستشویی آن کتابچه را روبروی خودم گذاشتم و صفحه ی چگونگی وضو را باز کردم.

دستورات داخل آن را قدم به قدم و با دقت انجام دادم. مانند آشپزی که برای اولین بار دستور پخت یک غذا را انجام می دهد!

وقتی وضو را انجام دادم شیر آب را بستم و به اتاق برگشتم در حالی که آب از سر و وصورت و دست و پاهام می چکید. چون در آن کتابچه نوشته بود بهتر است آدم آب وضو را خشک نکند۱

وسط اتاق به سمتی که به گمانم قبله بود ایستادم. نگاهی به پشت سرم انداختم که مطمئن شوم در خانه را بسته ام! بعد دوباره به قبله رو کردم. درست ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. بعد دستم را در حالی که باز بود به طرف گوش هایم بالا بردم و با صدایی پایین "الله اکبر" گفتم.

امیدوار بودم کسی صدایم را نشنیده باشد! چون هنوز کمی احساس انفعال می کردم، یعنی هنوز نتوانسته بودم بر این نگرانی که ممکن است کسی من را زیر نظر دارد غلبه کنم.

ناگهان یادم آمد که پرده ها را نکشیده ام و از خودم پرسیدم: اگر کسی از همسایه ها من را در این حالت ببیند چه فکر خواهد کرد!؟

نماز را ترک کردم و به طرف پنجره رفتم و نگاهی به بیرون انداختم تا مطمئن شوم کسی آنجا نیست. وقتی دیدم کسی بیرون نیست احساس آرامش کردم. پرده ها را کشیدم و دوباره به وسط اتاق برگشتم…

یک بار دیگر رو به سوی قبله کردم و درست ایستادم و دستم را تا بناگوش بالا بردم و به آرامی گفتم : الله اکبر.

با صدای خیلی پایینی که شاید شنیده هم نمی شد به آرامی سوره ی فاتحه را به سختی و با لکنت خواندم و پس از آن سوره ی کوتاهی را به عربی خواندم ولی فکر نمی کنم هیچ شخص عربی اگر آن شب تلاوت من را می شنوید متوجه می شد چه می گویم!!

پس از آن باز با صدایی پایین تکبیر گفتم و به رکوع رفتم بطوری که پشتم عمود بر ساق پایم شد و دست هایم را بر روی زانویم گذاشتم.

… احساس خجالت کردم چون تا آن روز برای کسی خم نشده بودم. برای همین خوشحال بودم که تنها هستم.

در همین حال که در رکوع بودم عبارت سبحان ربی العظیم را بارها تکرار کردم. پس از آن ایستادم و گفتم : سمع الله لمن حمده، ربنا ولک الحمد:

حس کردم قلبم به شدت می تپد و وقتی بار دیگر با خضوع تکبیر گفتم دوباره احساس استرس بهم دست داد چون وقت سجده رسیده بود.

در حالی که داشتم به محل سجده نگاه می کردم، سر جایم خشکم زد… جایی که باید با دست و پیشانیم فرو می آمدم. ولی نتوانستم این کار را بکنم! نتوانستم به سوی زمین پایین بیایم. نتوانستم خودم را با گذاشتن بینی ام بر روی زمین کوچک کنم…   به مانند بنده ای که در برابر سرورش کوچک می شود…

احساس کردم پاهایم بسته شده اند و نمی توانند خم شوند.

بسیار زیاد احساس خواری و ذلت بهم دست داد و خنده ها و قهقهه های دوستان و آشناهایم را تصور کردم که دارند من را در حالتی که در برابر آنها تبدیل به یک احمق شده ام، نگاه می کنند. تصور کردم تا چه اندازه باعث برانگیختن دلسوزی و تمسخر آنها خواهم شد.

انگار صدای آنها را می شنیدم که می گویند: بیچاره جف! عرب ها در سانفرانسیسکو عقلش را ازش گرفته اند!

شروع کردم به دعا: خواهش می کنم، خواهش می کنم کمکم کن…

نفس عمیقی کشیدم و خودم را مجبور کردم که پایین بروم. الان روی دو زانوی خود نشسته بودم… سپس چند لحظه متردد ماندم و بعد پیشانیم را بر روی سجاده فشار دادم… ذهنم را از همه ی افکار خالی کردم و گفتم  سبحان ربی الأعلی :…

الله اکبر

این را گفتم و از سجده بلند شدم و نشستم. ذهن خود را همچنان خالی نگه داشتم و اجازه ندادم هیچ چیز حواسم را پرت کند.

الله اکبر

… و دوباره پیشانی ام را بر زمین گذاشتم. در حالی که نفس هایم به زمین برخورد می کرد جمله ی سبحان ربی الأعلی را خودبخود تکرار می کردم. مصمم بود که این کار را به هر قیمتی که شده انجام بدهم.

الله اکبر

… برای رکعت دوم ایستادم. به خودم گفتم: هنوز سه مرحله مانده. برای آن قسمت نمازم که باقی مانده بود با عواطف و احساسات و غرورم جنگیدم. اما هر مرحله آسان تر از مرحله ی قبل به نظر می رسید تا اینکه در آخرین سجده در آرامش تقریبا کاملی به سر می بردم.

سپس در آخرین نشستنم، تشهد را خواندم و در پایان به سمت راست و چپ سلام دادم.

در حالی که در اوج بی حسی قرار داشتم همچنان در حالت نشسته بر روی زمین باقی ماندم و به نبردی که طی کردم فکر کردم… خجالت کشیدم که چرا برای انجام یک نماز تا پایان آن اینقدر با خودم جنگیدم.

در حالی که سرم را شرم آگین پایین انداخته بودم به خداوند گفتم: حماقت و تکبرم را ببخش، آخر می دانی من از جایی دورآمدم

 … هنوز راهی طولانی مانده که باید طی کنم.

و در آن لحظه احساسی پیدا کردم که قبلا تجربه نکرده بودم و برای همین وصف آن با کلمات غیر ممکن است.

موجی من را در بر گرفت که هیچگونه نمی توانم وصفش کنم جز اینکه آن حس به « سرما » شبیه، بود و حس کردم که از نقطه ای داخل سینه ام بیرون می تابد.

چونان موجی بود عظیم که در آغاز باعث شد جا بخورم. حتی یادم هست که داشتم می لرزیدم، جز اینکه این حس چیزی بیشتر از یک احساس بدنی بود چون به طرز عجیبی در عواطف و احساسات من تاثیر گذاشت.

گو اینکه « رحمت » به شکلی تجسم یافت و مرا در بر گرفت و در درونم نفوذ کرد.

سپس بدون اینکه سببش را بدانم گریه کردم. اشک ها بر صورتم جاری شد و صدای گریه ام به شدت بلند شد. هرچه گریه ام شدیدتر می شد حس می کردم که نیرویی خارق العاده از رحمت و لطف مرا در آغوش می گیرد.

این گریه نه برای احساس گناه نبود… گر چه این گریه نیز شایسته من بود… و نه برای احساس خواری و ذلت و یا خوشحالی… مثل این بود که سدی بزرگ در درونم شکسته و ذخیره ای عظیم از ترس و خشم را به بیرون می ریزد.

در حالی که این ها را می نویسم از خودم می پرسم که آیا مغفرت الهی تنها به معنای عفو از گناهان است و یا بلکه به همراه آن به معنای شفا و آرامش نیز هست.۳

مدتی همانگونه بر روی دو زانو و در حالی که بسوی زمین خم بودم وصورتم را بین دو دستم گرفته بودم، می گریستم.

وقتی در پایان، گریه ام تمام شد به نهایت خستگی رسیده بودم. آن تجربه به حدی غیر عادی بود که آن هنگام هرگز نتوانستم برایش تفسیری عقلانی بیابم. آن لحظه فکر کردم این تجربه عجیب تر از آن است که بتوانم برای کسی بازگو کنم.

اما مهمترین چیزی که آن لحظه فهمیدم این بود که من بیش از اندازه به خداوند و به نماز محتاجم.

قبل از اینکه از جایم بلند شوم این دعای پایانی را گفتم:

خدای من! اگر دوباره به خودم جرأت دادم که به تو کفر بورزم، قبل از آن مرا بکش! مرا از این زندگی راحت کن.. خیلی سخت است که با این همه عیب و نقص زندگی کنم، اما حتی یک روز هم نخواهم توانست با انکار تو زنده بمانم

داستان منصور حلاج

حسین بن منصور حلاج بیضاوی، از طبقه سوم صوفیان بود و کنیه او ابوالمغیث بود. در حدود سال 244 هجری در بیضاء، نزدیک فارس به دنیا آمد و در واسط (عراق) پرورش یافت. او مرید جنید بغدادی بود. سه بار به سفر حج رفت و در حدود سال 292 هجری از راه دریا به سرزمین هندوستان رهسپار شد. در سال 294 هجری سومین سفر حج خود را که دو سال بطول انجامید آغاز کرد، سپس به بغداد بازگشت و به نشر عقاید خود پرداخت. در سال 297 هجری به فتوای یکی از قشریان ( ابن داود اصفهانی) بازداشت شد و به سال 301 هجری برای دومین بار تحت تعقیب قرار گرفت و طبق حکم، به هشت سال حبس در زندانهای بغداد محکوم شد، ولی او دست از عقاید خود برنداشت، از اینرو در سال 309 هجری مجددا بازداشت شد و این بار برای همیشه دفتر حیات او در نوردیده شد. زیرا به فتوایی، در 22 ذیقعده همان سال پس از تحمل شکنجه های هولناک و تازیانه های بیشمار، اعضای بدن وی را به تیغ جفا بریدند و سر از تنش جدا ساختند و او را به آتش قهر و کین خود سوزاندند. منصور حلاج در آثار سخن سرایان عرب و ایرانی و هند و مالزیایی نماینده راستین عشق کامل خداست.

                  کم نگاهان فتنه ها انگیختند                   بنده حق را بدار آویختند

                  آشکارا بر تو پنهان وجود                     بازگو آخر گناه تو چه بود؟

                                                ***************************

              گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند        جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد

                                                ****************************

                روزی که اناالحق به زبان می آورد             منصور کجا بود خدا بود خدا     

                    ******************************************************************

   

                 صبغة الله هست، خمّ رنگ هو                       پیسه ها یک رنگ گردد اندرو

                 چون در آن خُم افتد و گوییش قم                    از طرب گوید منم خُم، لا تَلُم

                 آن «منم خم» خود اناالحق گفتن است               رنگ آتش دارد الا آهن است

مصراع دوم این شبهه را دفع می کند که بشر هویتا خدا شود، هر چند سالک در حق فانی شود، باز میان بنده و رب، فرق است. مولانا در اینجا دعاوی انا الحق و سبحانی ما اعظم شانی را که از قبیل شطحیات صوفیان است به گونه ای نغز تفسیر می کند. وی معتقد است دعوی اناالحق در واقع به معنی هوالحق است و تاکید می کند که این معنی از جهت اتحاد نوری است نه از راه حلول و اتحاد حلولی. از اینرو مولانا گفتار منصور حلاج را با دعوی فرعون فرق می نهد به این معنی که دعوی فرعون ناشی از انکار خدا بود و گفتار حلاج ناشی از فناء و استغراق در ذات احدیت:

                  گفت فرعونی اناالحق گشت پست                      گفت منصوری اناالحق و برست

                   آن اناالحق را لعنة الله در عقب                       وین انا را رحمةالله ای محب

وقتی این بزرگان می گویند: اناالحق، گویندۀ این گفتار را خود نمی دانند، بلکه گوینده را حضرت حق می شمرند، یعنی این حق است که در نای وجود آنان دمیده و ندای اناالحق و یا سبحانی ما اعظم شانی را ترنم نموده است. بنابراین مراد از اناالحق همانا هوالحق است نه ادعای خدایی و ربانیت عارف، زیرا حق در جمیع مظاهر، ظاهر است و هیچ غیری در میان نیست و اوست که می گوید: اناالحق نه عارف مجذوب.

مولانا در فیه ما فیه نیز این مطلب را اینسان شرح داده است: آخر، این اناالحق گفتن مردم می پندارند که دعوی بزرگی است، اناالحق عظیم تواضع است، زیرا اینکه می گوید: من عبد خدایم، دو هستی اثبات کند: یکی خود را و یکی خدا را. اما آنکه اناالحق می گوید، خود را عدم کرد، به باد داد می گوید: اناالحق. یعنی من نیستم، همه اوست. جزء خدا را هستی نیست. من به کلی عدم محضم و هیچم، تواضع دراین بیشتر است.

شیخ محمود شبستری نیز همینگونه تفسیر کرده است:

                چو کردی خویشتن را پنبه کاری                   تو هم حلاج وار این دم برآری

                برآور پنبه پندارت از گوش                          ندای واحد القهار بنیوش

                 ندا می آید از حق بر دوامت                         چرا گشتی تو موقوف قیامت؟  

داستان مرد خردمند و مرد مار خورده

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . 

خردمندی سوار بر اسب می رفت، ناگهان دید ماری به سوی دهان مردی خفته در زیر درخت می خزد، اسب را هی کرد و چهار نعل تاخت تا مار را از کام آن نگون بخت در آورد. ولی دیگر کار از کار گذشته بود و سعی و تلاش او به جایی نرسید و مار به کام مرد خفته در خزید. خردمند با خود اندیشه ای کرد و برای نجات مرد خفته نقشه ای کشید. به همین منظور بی آنکه مرد خقته را خبر دهد که مار در داخل شکم او فرو رفته است به یکباره بر او حمله کرد و با ضربات تازیانه و گرز او را از خواب بیدار کرد. مرد خفته در حالی که گیج شده بود سراسیمه از خواب برجهید و گیج و مبهوت از ترس تازیانه های مرد سواره شروع به فرار و دویدن کرد و سوار نیز غضبناک بر او همچنان حمله می آورد. مرد که دید سوار همینطور به اینکار ادامه می دهد چاره را در فرار دید اما مرد خردمند همچنان با اسب به دنبال او می آمد و او را با شدت می زد. سر انجام آن مرد با حالی زار به زیر درختی پناه برد که در زیر آن سیبهایی پوسیده و گندیده فراوان ریخته بود. سوار که هنوز در پی مرد بود او را مجبور به خوردن سیبهای گندیده کرد،  به طوری که شکم او از فرط خوردن باد کرد و بعد دوباره مرد بیچاره را مجبور کرد که درون صحرا بدود، هر چه مرد التماس می کرد فایده نداشت، کار به جایی رسیده بود که اشک می ریخت و نفرین می کرد و مرد سوار را فحش می داد ولی مرد خردمند گوشش به این حرفها بدهکار نبود و به کار خویش مشغول بود.

این وضعیت تا غروب ادامه پیدا کرد تا جایی که مرد مار خورده دیگر انرژی برای دویدن نداشت و از طرفی سیبهای گندیده درون شکمش نیز بسیار آزارش می دادند تا جایی که دیگر نتوانست تحمل کند و تمام آنچه که درون شکمش بود یک جا بالا آورد و خالی کرد، تازه آنجا بود که چشمش به مار افتاد و سمی که از داخل شکمش بیرون می آمد را دید. گیج و مبهوت به مرد خردمند نگاه کرد و گفت به راستی که تو از اولیاء خداوند هستی  و من جانم را مدیون تو هستم. من برای تمام نادانیم از تو عذر می خواهم و برای تمام ناسزاهایی که به تو داده ام از تو حلالیت می خواهم. اما خوب ای مرد خردمند چرا از اول به من ماجرا را نگفتی تا من آنگونه برخورد نکنم.

                        تو مرا جویان، مثال مادران                   من گریزان از تو مانند خران

                        خر گریزد از خداوند از خری                  صاحبش در پی ز نیکو گوهری

                        نه از پی سود و زیان می جویدش            بلکه تا گرگش ندرد یا ددش

 مرد خردمند در حالی که اسبش را هی می کرد و داشت از مرد آشفته دور می شد به او گفت: اگر من از اول برای تو ماجرا را می خواستم شرح بدهم تو از ترس جانت از بدن در می آمد و هیچ کاری انجام نمی دادی برای همین از خدا صبر خواستم تا در برابر دشنامهای تو صبور باشم تا بتوانم کارم را به سرانجام برسانم.

و مرد خردمند همچنان که مرد مار خورده به او سجده می کرد و تشکر می کرد از او دور شد و به راه خویش ادامه داد.

                             ***************************************************

این داستان دقیقا در مقابل داستان دوستی خاله خرس است که از هزار دشمنی بدتر است. قهر و درشتی فرزانگان از لطفی و نرمی نابخردان بسی بهتر و بالاتر است. قهر آنان حیات بخش است و لطف اینان گاهی مرگ آور.

و دیگر آنکه خطر نفس اماره در سایه عنایت و هدایت پیران راه و مرشدان آگاه از آدمی دفع شود. از آنرو که دفع مار خزنده ی نفس همراه با ریاضات است، ابتدا طبع حیوانی آدمی آنرا بد و ناخوش پندارد و چون در نهایت میوه و ثمر شیرین این ریاضات حاصل آید دریابد که تمهیدات آن پیر راه چه فرخنده و مبارک بوده است.

«خردمند سوار» در این داستان تمثیل ولی مرشد است. و آن «مار خزنده» تمثیل نفس اماره است و آن «شخص خفته» تمثیل مردمان خواب رفته در این دنیاست که گاهی آنقدر در خواب عمیق فرو رفته اند که حتی فرو رفتن مار در شکم خویش را هم متوجه نمی شوند و لازم است خردمندی با گرز و چماق آنها را بیدار کند.

 

داستان پیامبر و مرد نابینا و سوره عبس

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

عبدالله بن ام مکتوم، مردی نابینا و فقیری بود، ناگهان به مجلس پیامبر آمد و با صدای بلند گفت: یا رسول الله، از آنچه خدا به تو آموخته به من هم بیاموز.

و این در حالی بود که پیامبر (ص) مشغول یکی از حساسترین مذاکرات با سران قریش بود و می کوشید آنان را به اسلام دعوت کند. چهره های نام آوری چون عتبه، شیبه، ابوجهل بن هشام، عباس بن عبدالمطلب، امیة بن خلف و ولید بن مغیرة در این مجلس حضور داشتند. و ابن مکتوم متوجه این وضع نبود، از اینرو چون پاسخی از پیامبر(ص) نشنید، چند بار با صدای بلند سخن خود را تکرار کرد. پیامبر(ص) که درخواست او را بی موقع و نامناسب می دید ناراحت شد و اهمیتی به او نداد و به مذاکره خود ادامه داد. بدین مناسبت آیات آغازین سوره عبس نازل شد:

صورت در هم کشید و روی گردانید(1) بدان جهت که آن نابینا نزد او آمد(2) و تو چه میدانی؟ شاید او پاک گردد(3) یا (از شنیدن گفتار حق) متذکر شود و تذکرش او را سود دهد(4) اما کسی که ثروتمند است( یا خود را ثروتمند و بی نیاز می پندارد)(5) پس تو با او با استقبال و گرمی برخورد می کنی!(6) در حالی که بر تو مسئولیتی نیست از این که او پاکی نپذیرد(7) و اما کسی که به نزد تو آمده و کوشش دارد(8) در حالی که از (از خدای خود) می ترسد(9) پس تو از توجه به او به دیگران می پردازی؟!(10) نباید چنین باشد، این آیات قرآن وسیله یادآوری است(11)

رسول خدا بعد از این ماجرا ((عبداللّه )) را پیوسته گرامى مى داشت .

اینگونه خطابهای توبیخ آمیز نشان می دهد که قرآن کریم حقیقتا از بارگاه کبریایی و پیشگاه خداوندی است و چیزی که در نزد خدا اهمیت دارد داشتن معرفت است نه حسب و نسب و جاه و جلال دنیوی.

                  احمدا، نزد خدا این یک ضریر         بهتر از صد قیصرست و صد وزیر

                  احمدا، اینجا ندارد مال سود            سینه باید پر ز عشق و درد و دود

داستان مرد ثروتمند و دختر زیبا

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است :
 می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم.من 25 سال دارم و بسیار زیبا ، با سلیقه و خوش‌اندام هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم.شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست ، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به 500 هزار دلار.خواست من چندان زیاد نیست. هیچ کس درآنجا با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟آیا شما خودتان ازدواج کرده‌اید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟چند سئوال ساده دارم:1- پاتوق جوانان مجرد کجاست ؟2- چه گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند ؟3- چرا بیشتر زنان افراد ثروتمند ، از نظر ظاهری متوسطند ؟4- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند ؟
 امضا ، خانم زیبا
 و اما جواب مدیر شرکت مورگان :
نامه شما را با شوق فراوان خواندم. درنظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سئوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم :درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد ، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف می‌کنم.از دید یک تاجر ، ازدواج با شما اشتباه است ، دلیل آن هم خیلی ساده است : آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشکال کار همینجاست : زیبائی شما رفته‌رفته محو می‌شود اما پول من ، در حالت عادی بعید است بر باد رود. در حقیقت ، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه. از نظر علم اقتصاد ، من یک "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یک "سرمایه رو به زوال".به زبان وال‌استریت ، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما. بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار می‌گذاریم اما ازدواج نه. اما اگر شما کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود (می توانید کالاهایی مثل شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری و ... را در نظر بگیرید) آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با مشخصات شما باشم. در هر حال به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید ، بجای آن ، شما خودتان می‌توانید با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاری ، فرد ثروتمندی شوید. اینطور ، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید.امیدوارم این پاسخ کمکتان کند.
امضا  رئیس شرکت ج پ مورگان
                                       ********************************
در دنیای امروز که شاید خیلی چیزها رو به انحطاط گذاشته است و همه چیز دارای حساب و کتاب شده است و مردم حتی در خرج کردن احساس نیز به شدت در حال تجارت هستند واز نیکی دل کمتر استفاده می کنند و کار و بار عقل بسیار سکه است ناخودآگاه درون همین نظام عقلگرا نیز بیشترین ارجحیت را به اخلاقیات و درون پاکیزه می دهند، چون ثروت بالفطره محبوبیت ندارد و برای اینکه انسان را به آرامش برساند نیاز به چیزهای مهمتری دارد، چیزهایی که برتر از ثروت است و می تواند در زیباسازی ثروت نقش مهمی داشته باشد. بصورتی که حتی ثروت به عنوان محبوبترین نیاز امروز نیز به آن نیاز پیدا می کند و بدون آن بیشتر بار است تا یار.
روح زیبا و درون پاکیزه گوهر گمشده این روزهای انسان است که گاهی در پشت ابرهای این دنیا گم می شود، اما آیا ابر می تواند جلوی نور خورشید را بگیرد؟ گاهی ما فکر می کنیم دیگر خورشیدی وجود ندارد اما خورشید از پس ابر نیز محبتش را از ما دریغ نمی کند. گوهر انسانی هیچوقت گم نمی شود چون از نهاد فطری و خدایی انسان شکل می گیرد، فقط کافیست داد و ستد را کنار بگذاریم و خانه دل را پاکیزه بگردانیم تا بهتر از هر ثروت و زیبایی برای ما بدرخشد.
     یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان                   بحث سرّ عشق و ذکر حلقۀ عشاق بود
    حسن مه رویان مجلس گرچه دل می برد و دین            بحث ما در لطف و طبع و خوبی اخلاق بود

داستان جانباز و توهین به پیامبر


 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

 داستان کاریکاتورهای روزنامه دانمارکی علیه پیامبر اسلام را که فراموش نکرده اید. همه معترضان می شکستند، می سوزاندند، پاره می کردند، فحش می دادند، تحریم می کردند، فریاد می زدند و بر سر و سینه می کوبیدند. اما یک جانباز در تهران کاری کرد که باید تمام قد ایستاد در مقابل این همه شعور و شرف و انسانیت ... در آن رونقی بازار زدن و شکستن و خرد کردن و تحریم کردن، یک جانباز در تهران رفت روبروی سفارت دانمارک یک سکو گذاشت. بعد رفت بالای آن.

او هنر نقاشی و رنگ و بومش را هم با خودش برده بود. او می توانست پرچم آتش گرفته دانمارک را نقاشی کند یا هر نقاشی لبریز از خشم و نفرت را.

 اما او همه هنرش را ریخت روی بوم و زیباترین تصویر را از حضرت مریم ترسیم کرد.

 او با مهربانی تمام، ظرفیت یک مسلمان را به رخ همه کشید. او ثابت کرد اعتراض فقط در شکستن و آتش زدن نیست. خلق زیبایی می تواند نماد یک اعتراض باشد.  

داستان محتسب و مست

داستان محتسب و مست

 


یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . 


محتسب در نیمه شب جایی رسید


     دربن بازار مستی خفته دید  


     گفت: هان، مستی! چه خوردستی؟ بگو 


   گفت: از آن خوردم که هست اندر سبو     


  گفت: خود اندر سبو واگو که چیست  


   گفت: از آنکه خورده ام  گفت: این خفی است


      گفت: آنچه خورده ای، آن چیست، آن؟  


   گفت: آنچه در سبو مخفی است آن


          دور می شد این سؤال و این جواب   


  ماند چون خر محتسب اندر خلاب


         گفت: با او محتسب: هین، ((آه)) کن!  


    مست ((هوهو)) کرد هنگام سخن 


          گفت: گفتم ((آه)) کن، ((هو)) می کنی!  


       گفت: من شادم، تو از غم می زنی 


  آه از درد و غم بیدادی است


   هوی هوی می کشان از "شادی" است


در اینجا منظور از محتسب مردم هوشیار دنیا است که دائم در فکر سود و زیان خود هستند و در غم کم و زیاد شدن داشته های خویش زندگی سپری می کنند، و آدم مست کنایه از کسانی است که باده ناب الهی خورده اند و در وادی او سیر می کنند و همیشه شاد هستند. محتسب دائم در پی کشف این است که شادی آدم مست را بیابد و آدم مست بدنبال اینکه بر گوش نا اهل دلیل این شادی را بیان نکند.


و این چنین است که می توان پی به این راز بزرگ برد که شادی چیست و چگونه می توان همیشه شاد بود. برای شاد بودن باید به مبدا شادی وصل شد و باید از باده ای نوشید که اصالت و هویتش عارضی نباشد. وگرنه هر شرابی توانایی مست کردن را دارد. غم برای این دنیا و وابستگیهای این دنیاست، بنابراین چون خود این دنیا در ذات خود قدرتی ندارد اگر چیزی به ما دهد که برای مدتی ما را شاد کند مطمئن باشید بعد از مدتی آن شادی را بگونه ای دیگر از ما می گیرد و غم نصیب ما می کند، تمام غمهای این دنیا برای آن است که گاهی چیزی به ما می دهد و گاهی آن چیزی که می خواهیم را نمی دهد، گاهی آن چیزی که داده است را می گیرد و گاهی هم آن چیزی که نباید بدهد را می دهد، و ما دائما در کش و قوس این دادن و ندادن هستیم و از روزی به روز دیگر حالت درونی ما از شادی به غم و دوباره بر عکس از غم به شادی تغییر می کند، اما هیچگاه یک شادی با ثبات در درون خویش نداریم و دائم در جوش و خروش امورات این دنیا هستیم، و تمام این اتفاقات تا زمانی ادامه پیدا می کند که ما به منبع اصلی و شادی مطلق اتصال پیدا نکردیم.


اما زمانی که گوشه ای از آن شادی را دیدیم آن وقت متوجه می شویم که حتی غمهای این دنیا هم توان شاد زندگی نکردن را ندارند.


شادی از جنس نور و عشق و دوست داشتن است و اینها همه از یک جنس و یک مبدا هستند، اگر در راه عشق مشکلی پیش بیاید و شادی از میان برود مطمئن باشید اشکال در گیرنده است نه فرستنده، وگرنه عشق در ذات خویش شادی آور است بصورتی که حتی فراق هم که گاهی شامل عشق می شود چون جنسش از عشق است برای عاشق و معشوق واقعی شادی آور می شود.


سخن در این خصوص بسیار است و زبان ما کوتاه...


گر طمع داری ازین جام مرصع می لعل


در و یاقوت بنوک مژه ات باید سفت


سخن عشق نه آنست که آید بزبان


ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت وشنفت


 

داستان شیخ و کودک حلوا فروش

داستان شیخ و کودک حلوا فروش

 


یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .


یکی از مشایخ طریقت که به جوانمردی و فتوت آوازه ای به هم رسانیده بود، به سبب دستگیری فراوان از بینوایان و فقیران، آهی در بساط نداشت، ولی با اینحال از اغنیا و توانگران وام می ستانید و به دستگیری و رعایت حال فقیران ادامه می داد.


 تا آنکه شیخ به پایان عمر نزدیک شد. از اینرو طلبکاران  با شتاب خود را به منزل او رساندند تا طلب خود را بازگیرند. جملگی با ترشرویی و تلخی بدو می نگریستند. شیخ نیز با خود می گفت: این بیچارگان را ببین که نسبت به لطف حق چقدر بدگمان اند. خیال می کنند حضرت حق تعالی نمی تواند طلب ناچیزشان را ادا کند.


در این هنگام کودکی حلوا فروش از کنار خانقاه فریادکنان گذشت. شیخ به خادم اشاره کرد که برو و همه ی حلواهای او را بخر و به اینجا بیاور. خادم بیدرنگ رفت و حلواها را خرید و به خانقاه آورد. شیخ به طلبکاران خود اشاره کرد که از آن حلواها بخورند. آنها همه حلواها را خوردند و سینی حلوا تهی شد. در این وقت کودک، مطالبه حق خود کرد. ولی شیخ گفت من پولی ندارم و ساعاتی دیگر نیز خواهم مرد. حال کودک دگرگون شد و به شیون و زاری پرداخت و از روی خشم و ناراحتی، سینی حلوا را به زمین زد و با گریه گفت اگر بدون پول برگردم صاحبکارم مرا خواهد کشت.


طلبکاران که از این وضع ناراحت و شگفت زده شده بودند به شیخ اعتراض کردند. ولی او حالی آرام و آسوده داشت و گویی که هیچ اتفاقی رخ نداده است. هنگامی که وقت نماز عصر فرا رسید ناگهان خادم با طبقی در آمد و آنرا نزد شیخ نهاد. شخصی از اهل سخا و بخشش چهارصد دینار برای شیخ فرستاده بود. شیخ دست به طبق برد و پولی معادل بدهی خود و طلب آن کودک حلوا فروش از آن برداشت و به آنان داد و گفت: این عطیه الهی به خاطر گریه ی آن کودک بود. این پول در بند اشک این کودک بوده است. آنگاه با حالی آرام و آسوده به استقبال مرگ رفت.


گنج مخفی در این حکایت، بیان این مطلب است که شرط احابت دعا، انکسار قلب  در پیشگاه حضرت احدیت است.

داستان باقلی پلو با ماهیچه

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . 

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود.
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم، بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن میخوام شیرینی بچم رو بهشون بدم.
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده، خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم، اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف، از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه.
دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم، دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش، به محض اینکه برگشت من رو شناخت، یه ذره رنگ و روش پرید، اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم: ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده، همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت: داداش اون جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.
دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت: اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم، همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن شنیدم که دارن با خنده باهم صحبت میکنن، پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم، الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم، پیرمرد در جوابش گفت: ببین اومدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود، من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده.
همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد: پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار.
من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور آب باز بود و داشت هدر میرفت، تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم  رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن، بعد اومدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.
ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم، گفت داداشمی ... پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم، این رو گفت و رفت.
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه، ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم... واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.

داستان واقعی نامه به خدا

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . 

این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه مروی تهران بود و از آن طلبه های فقیر بود. آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دور و بر حجره های طلبه ها می گشت و از توی باقیمانده غذاهای آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد. یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.

نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه :

نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید، مسجد خانه ی خداست. پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد امام در بازار تهران (مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه!
او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی:
                  "نقش هستی نقشی از ایوان ماست            آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک باد تندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند، دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید: نامه ای که برای خدا نوشته بودند، ایشان به ما حواله فرمودند. پس ما باید انجامش دهیم و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود!

داستان و داستان

داستان و داستان
 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . 

تغییر دنیا

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: "کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!"

 داستان حکمت خداوندی

اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.
روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.
نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید.
کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد.
در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد.
بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.
سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین.
اسم پسر نجیب زاده چه بود؟ وینستون چرچیل

مورچه و سلیمان

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: "تمام سعی ام را می کنم...!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد ...

چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست ...

 مرد مسلمان و همسایه کافر

فردی مسلمان یک همسایه کافر داشت، هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد : خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر.مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)
زمان گذشت و آن فرد مسلمان بیمار شد.دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد. مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای من را در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ... !
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد، دید این همسایه کافرِ است که غذا براش می آورد.
از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد. من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!!!
             با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی                 تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی

داستان درویش و کریم خان زند

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . 

درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد، با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
کریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
همانروز درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست آن روز نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد.
روزی سپری شد. فردا درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد. با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو.

 کریم فقط خداست، در حالی جیب مرا پر از پول کرد که قلیان تو هنوز سر جایش باقیست.

 

داستان دلال بازی

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . 

اوضاع خیلی مناسبی بود، هر روز قیمت سکه و دلار بالا میرفت و من به دنبال اینکه هر چه زودتر نقدینگیم را تبدیل به دلار و سکه بهار آزادی بکنم تا در این وانفسای بازار، سود کلانی هم من ببرم. آخه تا کی بشینم تا این و اون از این سودها ببرند و پولدار بشوند و من فقط تماشاچی باشم، آخه تا کی باید با یک حقوق کارمندی و یک زندگی بخور و نمیر روزگار را سپری کنم.

هر چه که داشتم و نداشتم را به پول نقد تبدیل کردم، از خونه و وسیله زیر پا گرفته تا فرشی که شبها بر آن میخوابیدیم. پیش خودم گفتم مرگ یکبار شیون هم یکبار، یا پولدار میشم و یا با مخ زمین می خورم و حالا حالاها نمیتونم بلند بشوم. به بازار رفتم و مقدار زیادی سکه طلا و دلار خریدم، شب هم رفتم جلوی بانک کارگشایی و توی صفی که مردم تشکیل داده بودند خوابیدم تا بتونم واسه فردا از بانک سکه بگیرم و از این طریق هم سودی ببرم. خلاصه وقتی تمام پول را تبدیل به طلا کردم منتظر نشستم و به قیمت طلا در بازار توجه کردم، خوشحال و سرحال از اینکه هر روز قیمت این طلا بالاتر می رفت و منم سرمست از این پیروزی که با دانش و درایت و شجاعت خودم بدست آورده بودم روزم را شب می کردم.

تا اینکه یک روز که در محل کارم بودم سر و کله پسرعموم پیدا شد که از روی دلتنگی به من پناه آورده بود. از درمان عمو گفت که مدتها از زمان مریضیش می گذشت و دکترهای ایران گفته بودند باید برای معالجه به اروپا اعزام بشه، از این گفت که وقتی خواستیم بریم دلار دولتی بگیریم خیلی کم بهمون دادند و وقتی رفتیم بصورت آزاد تهیه کنیم دیدیم آنقدر در این چند وقت در بازارش دلال بازی کردند که با این پولی که ما داریم خیلی کمتر از اون چیزی که لازم داریم می تونیم دلار تهیه کنیم، از این گفت که خدا پدر هر چی دلال را بسوزونه که همه چیز را آماده می خواهند و بیشتر شبیه موج سوار هستند تا کسانی که بخواهند رزق و روزی به کسی برسونند و یا از کار و تجارت به چیزی برسند و چند نفر دیگر را هم نون برسونند. و در آخر گفت: اخه خودخواهی تا کی؟ همش به فکر خودمون بودن تا کی؟ حرص زدن تا کی؟ به هر قیمتی کسب ثروت کردن تا به کی؟ و همانطور که اشک می ریخت سرش را روی شونه های من گذاشت و خواست برایش دعا کنم.

غمگین از اتفاق امروز سوار اتوبوس شدم که دیدم کنارم پسر جوانی نشست، از حالتش معلوم بود در عوالم خودش غرقه، پس از مدتی ناگهان صداش در آمد که عجب روزگاری شده، و شروع به تعریف کردن کرد که: چند ماه پیش خونه ای خریدم که چون پولم به اندازه کافی نبود مجبور شدم از یکی از دوستانم پول قرض بگیرم، اما چون پول نقد نداشت قرار شد به من طلا بدهد و من هم بعد از 4 ماه به همان مقدار دوباره به او همان اندازه طلا برگردانم، من که از قیمت صعودی طلا با یک مقدار معین در سال خبر داشتم گفتم اشکال نداره، و طلاها را از او گرفتم به این امید که حالا در مدت 4 ماه مقدار کمی رشد خواهد کرد  اما در ازای آن می توانم خانه دار بشوم. اما حالا زمان پرداخت قرض است و قیمت طلا به فلک رسیده، از طرفی چون مردم میخواهند همه در بازار سکه و ارز سرمایه گذاری کنند خونه قیمتش کم شده است، امروز مجبور شدم خونه را با قیمت کمتر دوباره بفروشم و قرضم را که تقریبا دوبرابر شده است را بپردازم، حالا باید دنبال خونه ای باشم که مطمئن نیستم حتی پول رهن آنرا دارم یا نه.

وقتی از اتوبوس پیاده شدم پیش خودم گفتم امروز عجب روز گندی شده، این همه آدم هستند که توی این بازار سرمایه گذاری کردند و ککشون هم نمیگزه اونوقت یکبار من همچین کاری کردم از زمین و زمان برای من داره اتفاقاتی میفته که مربوط به سرمایه گذاری من میشه. پیش خودم گفتم میخواست حواسش را جمع کنه تا اینجوری پول قرض نگیره، چرا من باید چوب نادانی یکی دیگه را بخورم.

رفتم از سوپرمارکت محلمون جنس بگیرم، دیدم یک مرد میانسالی داره با صاحب مغازه صحبت میکنه که زنم را سال پیش بخاطر مشکلاتی که داشت طلاق دادم و قرار شد هر ماه بک سکه از مهرش را بپردازم، بعدشم به سال نکشید زنم با همون مردی که رو هم ریخته بود زندگیشون را شروع کردند و بچه ها را جلوی درب منزل به من تحویل داد و گفت: همسرم قبول نمیکنه که بچه ها با من زندگی کنند پس خودت از آنها نگهداری کن و با من کاری نداشته باش، منم که یک کارگر ساده هستم که درآمد آنچنانی ندارم، حالا چون سکه گرون شده و من دیگه از پس اجاره خونه و سکه ی همسر سابقم  بر نمیام همسر سابقم حکم جلب مرا گرفته تا منو زندان بندازه، موندم این بچه های صغیر را چکار کنم.

   بدون اینکه خریدی کنم از مغازه بیرون اومدم و دوباره این روز گند را لعنت کردم، اما باز چیزی درون من گفت: می خواست در انتخاب همسر دقت کنه ، چرا من باید چوب نادانی یکی دیگه را بخورم.

به خونه رسیدم که هنوز عرقم خشک نشده بود همسرم گفت عروسی پسر عمویش به هم خورده چونکه سرویس طلایی که قول داده بود برای همسرش در روز عروسی بخره را نتونسته پولش را جور کنه و دختر هم گفته کسی که از شروع زندگیش نتونه به حرفش عمل کنه به درد زندگی نمی خوره، این یکی را پیش خودم گفتم: در هر کدوم خودم مقصر را بدونم توی این یکی نمیدونم چون برای این آدم خیر بود، کسی که بخاطر اینجور چیزها حاضر باشه ترکت کنه بهتره همین الان ترکت کنه،

 (۱)

 اما خیلی از جوونای دیگه که همسرشون چشمداشتی به این قضیه نداره اما پسر به زور حتی حلقه طلا میخره و کلی خجالت می کشه چی؟ اون جوونی که از این قیمت طلا می ترسه و حتی دیگه به ازدواج فکر هم نمی کنه چی؟ اون دختری که حالا پسری نیست به خواستگاریش بیاد اگه بخاطر امیال طبیعیش  به گناه بیفته چی؟ اون پسری که حالا نمیتونه از راه شرعی مشکلش را حل کنه میره در کمین زن و بچه های امثال من میشینه تا اغفالشون کنه چی؟ و خیلی سئوالهای دیگه که مثل قطار پشت سر هم ردیف شده بود تا منو عذاب بده، خیلی دوست داشتم باز هم بگم: چرا من باید چوب نادانی یکی دیگه را بخورم؟ اما دیگه نمی تونستم، من هم یکی از همین مردم هستم، منم خود همین مردم هستم، از کودکی  خانواده ، مذهب و فرهنگم  به من یاد داده که بنی آدم اعضای یکدیگرند. چرا باید من به گونه ای ثروت بدست بیاورم که مجبور بشم بخاطرش پایم را بر سر همنوع خودم بگذارم.  پس کی باید از شعار خارج بشیم و پیش خودمون سربلند بشویم؟ از کجا باید اینکار را شروع کنیم؟  یاد این جمله افتادم که از ماست که بر ماست. پیش خودم گفتم باید از خودم شروع کنم بدون اینکه انتظار این را داشته باشم  باید کسی قبل از من اینکار را انجام بدهد تا من نیز شهامت آنرا بدست بیارم. بگذار برای یکبار هم شده است من سرآغاز یک خوبی باشم.

پس برای فردا تصمیم گرفتم ...  (جای نقطه ها را هر کسی بر اساس آنچه هست پر کند.)

 *********

می توانید به جای انتهای داستان، از آنجایی  که عدد (۱) گذاشته شده است این قسمت را تا انتها انتخاب کنید.

بعد از یکماه که قیمت طلا حسابی بالا رفت، هر آنچه خریده بودم را فروختم و برای خودم سود فراوانی به جیب زدم. خوشحال از مزه این پول، از شغل کارمندی استعفا دادم و مشغول دلالی در همه امور شدم، هر جا که احساس می کردم سودی هست وارد میشدم، میخریدم و بعد از مدتی که قیمتش بالا می رفت می فروختم، کلی وضع زندگیم عوض شده بود، همسرم خیلی بیشتر به خودش می رسید و لباسهای گران قیمت می پوشید، و انگار همه دنیا به من لبخند می زد.

تا اینکه یک روز که زودتر از موعد مقرر به خانه بر گشته بودم، همین که وارد خانه شدم صدایی از داخل اتاق خواب شنیدم، اول فکر کردم همسرم خونه نیست و دزد رفته سراغ گاوصندوقم، آخه از اون موقع که پولدار شده بودم همیشه نگران پولهایم بودم که نکنه بر  باد بره، برای همین به سرعت به سمت اتاق خواب رفتم، همین که در اتاق را باز کردم دیدم همسرم در آغوش پسر جوانی مشغول معاشقه است و انقدر غرق در اینکار هستند که اصلا متوجه حضور من نشدند، انقدر خشمگین شدم که به سرعت به آشپزخانه رفتم و چاقویی آوردم در همون تختخواب و در همون حالت چندین ضربه به هر دو زدم و وقتی خون همه اتاق را فراگرفت تازه متوجه شدم چه کاری انجام دادم.

در دادگاه مادر پسر تعریف می کرد: زمانی قرار بود پسرم با دختر مورد علاقش ازدواج کنه، اما چون پول به اندازه کافی برای خرید سرویس طلایی که به همسرش قول داده بود نداشت، همسرش از او جدا شد و  ... و حالا با دختر عمویش...  

داستان بازنشستگی شیطان

داستان بازنشستگی شیطان
 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

امروز ظهر شیطان را دیدم !

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت…

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند…

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!

گفتم:…

به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.

داستان عاشقی و معشوقی

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . 

جوانی عاشق زنی شد و شور عشق، خواب و خور از او در ربود. اما هر گاه که این عاشق، نامه ای به معشوق خود می نوشت و ضمن آن اظهار عشق و علاقه می کرد، نامه رسان و یا خدمتکار آن زن از روی حسادت در مفاد نامه دست می برد و کلمات آنرا تغییر می داد و نمی گذاشت که عریضه عاشق بطور کامل به معشوق رسد.

هفت هشت سال بدین منوال گذشت تا اینکه شبی داروغه شهر در کوچه ای خلوت و تاریک جوان عاشق را می بیند و به خیال آنکه دزد و یا مجرمی است، فرمان ایست می دهد، اما جوان که داروغه شهر خودش را می شناسد ومی داند این داروغه بدون هیچ دلیلی مردم را به زندان می اندازد و همه مردم از او نفرت دارند از دست داروغه می گریزد و داروغه نیز به تعقیب او می پردازد. جوان سراسیمه به باغی پناه می برد غافل از آنکه معشوق او نیز در همانجا حضور دارد و فانوس بدست در کنار جوی آب، مشغول جستن انگشتری گم شده خود است. وقتی جوان، معشوق خود را بر حسب تصادف می بیند از فرط خوشحالی و هیجان رو به حضرت مسبب الاسباب می کند و از صمیم دل می گوید: "ای خدا تو رحمتی کن بر داروغه"

جوان همینکه باغ را خلوت می یابد، اخگر آتشین میل و شهوت در دلش زبانه می کشد و به طرف معشوق می رود که در آغوشش کشد، اما معشوق از این گستاخی خشمگین می شود و او را از این عمل باز می دارد.

عاشق می گوید: چرا مرا از این کار باز می داری؟ اینجا که کسی نیست، جزء نسیمی که می وزد. معشوق در جواب می گوید : ای نادان چگونه است که نسیم را می بینی اما خالق نسیم را نمی بینی؟

عاشق می گوید: درست است که من در رعایت ادب، کوتاهی کردم اما در عشق خود صادقم. معشوق می گوید: تو عاشق نیستی بلکه کاسبی. یعنی تو مرا نمی خواهی بلکه امیال خود را می خواهی، و به همین دلیل من در طی آن هفت هشت سال با اینکه نامه های تو را می خواندم اما جوابی به تو نمی دادم، زیرا تو هنوز مقام والای عشق را درک نکرده ای.

عاشق که  اوضاع را خراب می بیند دست به نیرنگ و تزویر می زند و مدعی می شود که من برای اینکه تو را امتحان کنم اینکار را کردم تا ببینم تو در برابر خواسته من چه واکنشی نشان می دهی که عیار هر چیز با امتحان کردن آن مشخص می شود. معشوق که پی به حیله عاشق می برد در جواب می گوید: چه بهتر بود که به جای توجیه کاری که انجام دادی اشتباه خود را می پذیرفتی که شاید من نیز چشم بر اشتباه تو می بستم، اما تو نتوانستی مثل یک عاشق واقعی رفتار کنی، در مرام و مقام عاشقی گستاخی وجود ندارد، همانطور که حضرت آدم نیز پس از خطایش در برابر خدا و خوردن میوه ممنوعه، به جای توجیه کردن کارش، فقط از خدا طلب بخشش کرد.

                                    ********************************************

در این دنیا همه امور نسبی است و هیچ پدیده ای مطلق نیست. از اینرو جمیع خیرات و شرها نیز در این جهان، بر نسبتها استوار گشته است، در این دنیا هیچ چیز را نمی توان یافت که از جمیع جهات، خیر و یا شر مطلق باشد، بلکه اعتبارات مختلف سبب می شود که یک چیز، جهات مختلف بیابد. چنانکه آن داروغه ی سختگیر و قسی القلب با آنکه نسبت به عموم مردم شر بود اما نسبت به آن جوان موجب خیر شد( البته مقامی بالاتر از این خیر و شر نسبی نیز هست که مجال صحبتش نیست.). نکته دوم آنکه این حکایت به نقد احوال کسانی می پردازد که گوهر برین عشق را با مقولات مبتذل نفسانی آمیخته و به گزاف خود را در صف عاشقان و سالکان حقیقی جا می زنند، اما چون محک تجربه به میان آید رسوا و سیه روی شوند. نکته دیگر اینکه خدا را باید در خلوت ترین خلوتها ناظر بر اعمال و احوال خود دانست.

 و اما مطلب آخر نیز اینکه عاشق واقعی اشتباه را منتسب به معشوق نمی داند و حتی اگر بر این باور باشد که اشتباه نکرده است اما در مقام عذر، گردن کج می کند و بخاطر عاشقیش اجازه نمی دهد گردی بر دامن معشوق بنشیند و البته که اگر معشوق واقعا معشوق باشد خود می داند چگونه ناز را به کمال برساند و این مهربانی را جبران کند، این است قصه عاشقی و معشوقی واقعی.

       سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد                 ما به او محتاج بودیم و او به ما مشتاق بود

( یک نکته خاص نیز اضافه می کنم که گناه از آن جهت که منتسب به ما می شود گناه است و وقتی منتسب به حضرت احدیت  می شود عین خیر است.)

داستان بیت المقدس یا مسجد الاقصی

داستان بیت المقدس یا مسجد الاقصی

 


یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .


خداوند متعال به داود (ع) فرمود که در روی زمین خانه ای برای من بساز. داود پیش از آنکه برای خدا خانه ای بسازد برای خود خانه ای ساخت. خداوند فرمود: ای داود، آیا خانه ی خود را پیش از خانه من ساختی؟! داود گفت: آری چنین است. چه در قضاء حکمی که راندی گفتی ملکی نصیب من شود. سپس داود  ساختن آن خانه آغاز کرد. وقتی که دیوارها تمام شد دو سوم آن خانه فروریخت. پس داود به خدا شکایت برد. خدا وحی کرد که تو را نسزد که خانه ای برای من بسازی. داود عرض کرد: پروردگارا بهر چه نسازم؟ فرمود: از آنرو که خونها ریخته ای. داود گفت: پروردگارا مگر آن خونها را در راه عشق تو نریخته امُ فرمود: آری، اما آنان بندگان من بودند و من با آنان به مهربانی و شفقت رفتار می کردم. این سخن بر داود گران آمد و غمین شد. خدا به او وحی کرد غم مدار که مقدر سازم که آن خانه به دست فرزندت سلیمان به سامان آید. آنگاه که داود رحلت کرد سلیمان بنای آن خانه آغاز نمود. از عجایب آن بنا این بود که در هنگام ساختش  نه صدای چکش شنیده می شد و نه صدای تبر و نه هیچ ابزارو آلت آهنین.


                                ************************************************


معبد بیت المقدس و یا مسجد الاقصی در ابتدا به روزگار صابئیان پرستشگاه ستاره زهره بود و پیروان این آیین هدایایی برابر صخره ی مقدس این معبد می نهادند. وقتی این معبد به تصرف بنی اسرائیل درآمد آن صخره را قبله گاه خود کردند.


 چندی بعد به امر الهی، موسی (ع) مامور شد که سرزمین بیت المقدس را فتح کند، از اینرو قوم بنی اسرائیل را بدان مقصد حرکت داد و چون به بیابان تیه ( به فتحه ت و ساکن ی) رسیدند در آنجا اقامت کردند و موسی (ع) طبق دستور وحی، قبه ای از چوب اقاقیا ساخت و آنرا در میان خیمه گاه خود نصب کرد و همگان بدان سو نماز می خواندند و چون در روزگاران بعدی، حکومت و نبوت به حضرت داود (ع) رسید آن قبه را به بیت المقدس منتقل کرد و آنرا بر صخره ای بنهاد. داود (ع) تصمیم گرفت معبدی روی آن صخره برپا دارد ولی توفیق نیافت اما فرزند و جانشین او یعنی حضرت سلیمان(ع) آن معبد را بنا کرد و این در حالی بود که پانصد سال از وفات موسی(ع) می گذشت،


 تا اینکه چند قرن بعد بخت النصر، پادشاه بابل آمد و آنجا را ویران ساخت و بنی اسرائیل را آواره کرد، چون بنی اسرائیل با حمایت شاه ایران، کوروش به موطنشان بازگشتند به تجدید بنای آن همت گماشتند. بعدها در جنگهای سه گانه ایران و روم و یونان این معبد دست به دست می گشت و چون دوباره بنی اسرائیل نیرومند شدند در عهد حکومت هیرودیس آن بنا دیگربار ساخته شد، اما مجددا در سال 70 میلادی به دست تیتوس رومی ویران شد و او دستور داد که بر ویرانه آن معبد، مزرعه ای برپا دارند. هلن مسیحی ( مادر قسطنطین) بقایای آن معبد را ویران کرد و در انبوهی از زباله و کثافت مدفون ساخت. و بالاخره عمر (خلیفه دوم) وقتی بیت المقدس را فتح کرد از آن معبد پرسید و چون مردم جای آنرا نشان دادند در آنجا مسجدی برپا کرد.


مسجدی که فعلا به مسجد الاقصی معروف است  کنیسه ای است که ژوستین در سال 550 میلادی به نام حضرت مریم (ع) ساخت.


                                   *******************************************


مسجدالاقصی  از مکانهایی است که می توان گفت تقریبا تمام ادیان بزرگ نسبت به آن مدعی هستند و به نحوی آنرا با تاریخچه، عزت و احترام  خود مربوط می دانند و همه در تلاش، جهت به اسم خود کردن این مکان مقدس را دارند اما غافل از این موضوع هستند که شاید این مکان مقدس بعد از این همه سال محلی برای آزمایش و امتحان پیروان ادیان و مذاهب باشد تا مردمی که هر کدام خود را عزیزترین مردمان و دین خود را بهترین دین می دانند به راحتی در عمل، مورد آزمایش الهی قرار بگیرند و عیار خود را ( نه دین خود، که البته در عالم وحدت فقط یک دین وجود دارد) در خصوص انجام فرامین الهی  مورد سنجش قرار دهند تا واقعا متوجه بشوند وقتی پای عمل وسط بیاید چقدر قابل اطمینان هستند.


کثرت و نزاع در روحهایی وجود دارد که در مرتبه حیوانی درجا زده اند. از آنجا که روح حیوانی از عناصر مختلف شکل گرفته است، کسانی که در قید و بند هوای نفس و حیوانیت هستند نمی توانند به وحدت راه یابند بلکه همواره در نزاع و کشمکش هستند، زیرا انانیت و خودبینی که لازمه حیوانیت است در آنان به نحو بارزی ظهور دارد.


اما روح اهل ایمان و عرفان، دارای کثرت و تعدد نیست بلکه میان آنها وحدت برقرار است، از اینرو آنان که حقیقتا به جوهر ایمان رسیده اند هر چند که از حیث ظاهری متعددند اما از حیث باطنی متحدند.


جان حیوانی ندارد اتحاد                              تو مجو این اتحاد از روح باد


جان گرگان و سگان هر یک جداست              متحد جانهای شیران خداست


همچو آن یک نور خورشید سما                    صد بود نسبت به صحن خانه ها


لیک یک باشد همه انوارشان                       چونکه برگیری تو دیوار از میان


چون نماند خانه ها را قاعده                         مومنان مانند، نفس واحده


زآن همه جنگند این اصحاب ما                      جنگ کس نشنید اندر انبیا


 

داستان معجزه قرآن و فرعون

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . 

جسد فرعون به مکانی با شرایط خاص در مرکز آثار فرانسه انتقال داده شد تا بزرگترین دانشمندان باستانشناس به همراه بهترین جراحان و کالبد شکافان فرانسه، آزمایشات خود را بر روی این جسد و کشف اسرار متعلق به آن شروع کنند.
رئیس این گروه تحقیق و ترمیم جسد یکی از بزرگترین دانشمندان فرانسه به نام پروفسور موریس بوکای بود، او بر خلاف سایرین که قصد ترمیم جسد را داشتند، در صدد کشف راز و چگونگی مرگ این فرعون بود.

تحقیقات پروفسور بوکای همچنان ادامه داشت تا اینکه در ساعات پایانی شب نتایج نهایی ظاهر شد بقایای نمکی که پس از ساعت ها تحقیق بر جسد فرعون کشف شد دال بر این بود که او در دریا غرق شده و مرده است و پس از خارج کردن جسد او از دریا برای حفظ جسد، آن را مومیایی کرده اند. اما مسئله غریب و آنچه باعث تعجب بیش از حد پروفسور بوکای شده بود این مسئله بود که چگونه این جسد سالمتر از سایر اجساد، باقی مانده در حالی که این جسد از دریا بیرون کشیده شده است .

حیرت و سردرگمی پروفسور دوچندان شد وقتی دید نتیجه تحقیق کاملا مطابق با نظر مسلمانان در مورد غرق شدن فرعون است و از خود سئوال می کرد که چگونه این امر ممکن است با توجه به اینکه این مومیایی در سال ۱۸۹۸ میلادی و تقریبا در حدود ۲۰۰ سال قبل کشف شده است، در حالی که قرآن مسلمانان قبل از ۱۴۰۰ سال پیدا شده است؟!

لذا بعد از اتمام کار به کشورهای اسلامی سفر کرد و به تحقیق پرداخت تا بالاخرة آیه ۹۲ سوره یونس را برایش خواندند. به این صورت بود که به دین مبین اسلام مشرف شد.

داستان عزراییل و مرد فراری از مرگ

 


یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .


مردی بامدادان به سرای سلیمان نبی(ع) در آمد، در حالی که از ترس رنگ از رویش پریده بود. سلیمان(ع) پرسید: چیست که این همه هراسانی؟


مرد پاسخ داد: اینک که می آمدم عزراییل را دیدم که نگاهی پرکین و خشم به من انداخت!!


سلیمان (ع) گفت: اکنون از من چه می خواهی؟ آیا چاره ای از من ساخته است؟


مرد گفت: به باد دستور ده تا مرا بر دوش خود سوار کند و به سرزمین دوردست هندوستان ببرد تا باشد که عزراییل نتواند بدانجا بیاید و جانم ستاند !!


سلیمان(ع)  به باد دستور داد: این مرد را شتابان به هندوستان ببر.


و چون بامدادان فردا سربرآورد عزراییل به هنگام بارعام حضرت سلیمان(ع)  به بارگاهش آمد. سلیمان(ع)  به عزراییل خطاب کرد: چرا اینقدر به آن مرد با نگاه تند و خشمگین نگریستی؟ مگر می خواستی او را از ترس مرگ آواره سازی و به هندوستان فراریش دهی؟!


عزراییل در پاسخ گفت: والله، بالله، تالله من از روی خشم و کین به آن مرد نگاه نکردم بلکه نگاه من از روی تعجب و شگفتی بود. زیرا خداوند به من امر کرده بود که جان این مرد را باید امروز در هندوستان بگیرم! و من از این مسئله حیرت کرده بودم که چطور می شود که این مرد خودش را امروز از بیت المقدس به هندوستان برساند. با خود فکر کردم اگر او صد بال و پر هم داشته باشد نمی تواند امروز به هندوستان برسد ولی وقتی که خود را به امر خداوند به هندوستان رساندم دیدم آن مرد در آنجاست. پس جانش را همانجا ستاندم !


                          از که گریزیم؟ از خود؟ ای محال                 از که برباییم؟ از حق؟ ای وبال


حدیث: هر گاه خداوند مرگ را بر بنده ای در سرزمینی خواهد برای او در آن سرزمین نیاز و حاجتی می نهد.


سلیمان در روایات اسلامی و اشعار فارسی و عربی نمودار قدرت و ثروت و مکنت است. از شهرت سلیمان بدین اوصاف استفاده می کنند که او با وجود پادشاهی و توانگری محبت و تعلق خاطر به امور مادی نداشت و بدین سبب خود را مسکین و بی نوا می خواند. پس داشتن ملک و مال و سلطنت و مباشرت با اسباب دنیوی هرگاه دلبستگی ببار نیاورد باعث دوری از حق نمی شود و ترک دنیا عبارت است از ترک تعلق نه ترک مال و ناداشتن اسباب و وسائل.


ثعلبی در سیره سلیمان نقل می کند بدینگونه: سلیمان شخصی افتاده و فروتن بود و با بینوایان نشست و برخاست می کرد و می گفت: بینوایی با بینوایی دیگر همنشینی کند. 


             چونکه مال و ملک را از دل براند               زآن سلیمان، خویش جزء مسکین نخواند        


                                                                                                                   (مولانا)


         نظر کردن بدرویشان منافی بزرگی نیست             سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش


                                                                                                                    (حافظ)

داستان خانه خدا

 

یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه رود. با کاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای خریدن حیوانی جهت سوار شدن  نداشت پیاده سفر کرده و خدمت دیگران میکرد .

تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع آوری هیزم به اطراف رفت، در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد و دریافت که از خجالت اهل و عیال در عدم کسب روزی به اینجا پناه آورده است و یک هفته است که خود و خانواده اش در گرسنگی بسر میبرند.

چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت: برو . مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در سختی باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم. شیخ گفت: حج من ،  تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف کنم بهتر از آن است که هفتاد بار زیارت آن بنا کنم.

       ای قوم به حج رفته کجایید کجایید                      معشوق همینجاست بیایید بیایید

            معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار               در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

                گر صورت بی صورت معشوق ببینید                 هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

       ده بار از آن راه بدان خانه برفتید                       یکبار ازین خانه برین بام برآیید

       آن خانه لطیفست نشانه هاش بگفتید                      از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

           یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدید                     یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

            با این همه آن رنج شما گنج شما باد                 افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

.........................

   کعبه را گفتم تو از خاکی من از خاک                   چرا باید به دورت من بگردم

    ندا آمد تو با پا آمدی باید بگردی                            برو با دل بیا تا من  بگردم

داستان مولانا و شمس تبریزی

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . 

قصه پردازان در مورد دیدار شمس و مولانا حکایتها گفته اند، از جمله گویند:

 روزی مولانا با مریدان در کنار حوض مدرسه نشسته بود، کتابها در پیش و قیل و قال و بحث و جدل در میان، درویشی بگذشت و گفت: مولانا این کتابها چیست؟ گفت علم قال است. درویش به یک دم آن همه را در آب افکند و فریاد و فغان از مراد و مریدان برخاست که: این همه کتاب نفیس را در آب چون افکندی! درویش به دمی دیگر کتابها را از آب برگرفت و خشک در پیش روی ایشان نهاد. گفتند: این چیست؟ این علم حال است. مولانا نعره ای بزد و در دامن درویش آویخت و او شمس الدین ملک داد تبریزی بود.

و یا حکایت کنند که: روزی جلال الدین با جمع مریدان، سوار بر اسب، از بازار قونیه می گذشت، درویشی ندا کرد که: مولانا، مرا سئوالی است، گفت: بازگوی تا به جواب آن همه بهره گیرند، گفت محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟ مولانا گفت: این چه جای سئوال است؟ که بایزید از امت محمد بود و مقام سلطانی از تاج پیروی احمد داشت. درویش گفت: چون است که محمد با حق گفت « ما عرفناک حق معرفتک» (تو را چنانکه شایسته مقام توست نشناختم)؟ و بایزید گفت:  سبحانی ما اعظم شانی.

نیست اندر جبه ام الا خدا

                    چند جویی در زمین و در سما؟       "مثنوی"

مولانا فرو ماند و گفت: درویش، تو خود بگوی. گفت: اختلاف در ظرفیت است که محمد را گنجایش بیکران بود، هر چه از شراب معرفت در جام او می‌ریختند همچنان خمار بود و جامی دیگر طلب می‌کرد. اما بایزید به جامی مست شد و نعره برآورد: شگفتا که مرا چه مقام و منزلتی است! سبحانی ما اعظم شانی!

و باز در روایت دیگر آمده است: مولانا با جمعی از مریدان، سوار بر اسب، از مدرسه به خانه می‌رفت. شمس بر وی در آمد و گفت: مولانا، منظور از علم چیست؟ گفت: روشنی سنت و آداب شریعت. گفت: اینها همه از روی مظاهر است. مولانا گفت: ورای این چیست؟ شمس گفت: علم آن است که به معلومی رسی. و از دیوان سنایی این بیت را برخواند:

علم کز تو، تو را بنستاند

جهل از آن علم به بود بسیار

مولانا به پای آن بزرگ افتاد و از تدریس و افاده باز ماند.

این قصه ها بهره‌ی عوام از باده‌ی خاصان است، و هر چند جامی گفته است:

پیش ارباب خرد شرح مکن مشکل عشق

سخن خاص مگو، محفل عام است اینجا

توصیه مولانا این است که:

اگر از عام بترسی که سخن فاش کنی

سخن خاص، نهان در سخن عام بگو

و شان قصه همین است که صورت آن دام عامیان است و معنای آن دانه اولوالباب. و آن دانه این است که شمس نگاهی بر کتاب مولانا کرد، بزرگان علم و حکمت دید، صدر بر صدر نشسته، متین و استوار و خاموش و با وقار، و آنجا از جوش و خروش و فریاد و غوغا نشان ندید، پس بناگاه همچون یوسف بر آن جمع در آمد:

و چون او را دیدند، شگفت و عظیم یافتند و از حیرت دستهای خود بریدند و گفتند: حاش لله که این بشر نیست، فرشته ای جمیل و با کرامت است! (سوره یوسف، آیه 31)

و به دست افشانی برخاستند و آواز برآمدند که:

می‌رسد یوسف مصری، همه اقرار دهید

                             می‌خرامد چو یکی تنگ شکر، بار دهید        "دیوان شمس"

به تعبیر افسانه، شمس آتش عشق در آن کتاب افکند و آنرا چون شعله سراپا به رقص آورد، چنانکه نه تنها اعراب و نشانهای حرکت به جنبش آمدند، بلکه نشان جزم و سکون نیز به پایکوبی برخاست:

گر شمس تبریزی کند بر مصحف دل یک نظر

                              اعراب آن رقصان شده، هم جزم آن پا کوفته        "دیوان شمس"

و به روایت افسانه دیگر، شمس آن کتابها را در آب افکند، و آن آب حیات بود که همه دانش مولانا را زنده کرد و دفتر دل را که بدون عشق هیچ معنی نداشت به شراب محبت معنی بخشید، که «المعنی هو الله».

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی

                    این دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی          "حافظ"

باری این دیدار کیمیا آثار بود که مولانا را از مرگ به زندگی، از غم به شادی، از خار به گل، از عقل به عشق، از علم به معلوم، و از عرض به جوهر و از شب به روز و از خزان به بهار جاودان آورد:

مرده بدم زنده شدم؛ گریه بدم، خنده شدم

                                دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم             "دیوان شمس"

و محققانی که گفتند سرّ دیدار مولانا و شمس بر ما پوشیده است و نمی‌دانیم شمس چه سحر و افسونی در گوش مولانا خواند که آن مسندنشین سجاده‌ی تقوا را بازیچه کودکان کوی گردانید، راست گفتند، که:

محرم این هوش جز بیهوش نیست

                       مر زبان را مشتری جز گوش نیست          "مثنوی"

آخر قصه این دیدار، که در سراسر دیوان شمس و مثنوی و هزاران جمله فیه ما فیه به زبان فصیح بیان شده است، چگونه مجهول تواند بود؟

به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد

                                   که: نهان شدم من اینجا، مکنید آشکارم!             "دیوان شمس"

شمس سحر بیان و جادوی سخن داشت، اما سحر و افسونی در گوش مولانا نخواند:

گفتم: جادوگری! سست بخندید و گفت:

                          سحر اثر کی کند؟ ذکر خدا می‌رود!           "دیوان شمس"

بلکه شمس در دانشگاه معرفت استاد کرسی شهود و معلم درس نظر بود:

در آید سنگ در گریه، در آید چرخ در کدیه

                                      ز عرش آید دو صد هدیه، چو او درس نظر گوید            "دیوان شمس"

و به یک نظر آرزوی مولانا را که گفت:

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

بر آورده ساخت و روزی در کنار پنجره سماع که به گلستان دل باز می‌شد جمال شاهد یکتای عالم را بی‌نقاب به مولانا نشان داد و گفت:

گر صد هزار شخص تو را ره زند که نیست

                           از ره مشو به عشوه، که آن است آن یکی       "دیوان شمس"

عشق سوزان مولانا به شمس، که قصه عاشقان جهان را منسوخ کرد، محصول همین دیدار حق بود.

داستان مسلمانی

 

یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!

*********

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند

چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند

سئوالی دارم از دانشمند مجلس، باز پرس

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند؟

این داستان اندر حکایت مسلمانی ما مدعیان مسلمان است، او با ما عاشقی می کند و در جوابش ما به چشم بر هم زدنی برای تحصیل این دنیا او را فراموش می کنیم، او تمام عمر نگاهش به ماست و ما تمام عمر به دنبال خواسته های خودمان هستیم، او مشتاق برای نزدیک شدن ما به خودش و ما مشغول به اموری که حتی ما را به خودمان هم نزدیک نمی کند.

یک چشم زدن غافل از آن ماه نباشید

شاید که نگاهی کند آگاه نباشید

    بارها گفته است  زمانی که به احتیاج می افتید مانند شخصی که  در کشتی سوراخ شده در دریا گیر افتاده است به خواهش و التماس می افتید و با خدا عهد می بندید و ازاو کمک می خواهید، ولی زمانی که از حادثه جان سالم به در می برید پس از مدت کوتاهی همه آنچه در گذشته اتفاق افتاده را فراموش می کنید و دوباره به مسیر گذشته باز می گردید.

مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت

ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم

کاش یادمان می ماند از کدام دیار هستیم:

من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب

مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم

معلوم نیست چه وقت می خواهیم ایمان و یقین را چنان محکم گردانیم که با هر بادی از جای خودمان کنده نشویم، همیشه به فردایی که حتی نمی دانیم در آن هستیم یا نیستیم حواله می دهیم، و وای به روزی که فرصت از دست رفته باشد و دست ما به جایی بند نباشد.

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

وین اشارت زجهان گذران ما را بس

داستان خدا و سوسک

داستان خدا و سوسک
 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . 

سوسکی با حالتی شکایت آمیز به سراغ خداوند آمد و به او گفت: چرا مرا بگونه ای آفریدی که کسی دوستم ندارد؟ می دانی که چه قدر سخت است که کسی دوستت نداشته باشد؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی. حتی تو هم بدون دوست داشتن … خدا هیچ نگفت. 
سوسک ادامه داد: به پاهایم نگاه کن! ببین چقدر چندش آور است، چشم ها را آزار می دهم، دنیا را کثیف می کنم. آدم هایت از من می ترسند. مرا می کشند.  برای این که زشتم، زشتی جرم من است. خدا هیچ نگفت. دوباره گفت: این دنیا فقط مال قشنگ هاست، زیباییهاست، مال گل ها و پروانه ها، مال قاصدک ها است. مال من نیست .
خدا گفت : چرا، مال تو هم هست. دوست داشتن یک گل، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار بزرگی نیست، اما دوست داشتن یک سوسک، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است. دوست داشتن، کاری است که از درون پاکیزه بر می آید،  و همه کس رنج پاک کردن درون خود را به خود نمی دهد. ببخش کسی که تو را دوست ندارد، زیرا که هنوز مومن نیست، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته، او ابتدای راه است.
مومن دوست می دارد. همه را دوست می دارد. زیرا همه از من هستند و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبایی نمی بیند. زشتی در چشم هاست. در این دایره ، هر چه که هست  زیباییست ...
آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود، شیطان مسئول فاصله هاست . هر چند که اگر خوب بنگری شیطان نیز زیباست. 
حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش . قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست.

دو داستان کوتاه

دو داستان کوتاه

 


یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . 


داستان خیام و شادی


روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت  گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟! خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟ آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم  را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم  گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و…  . خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده  تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!… بعد پشتش  را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد !


( عجبا از مردمانی که زندگان را رها کرده اند به فکر مرده ها هستند، مردمان فقیر نگاه به آسمان دارند تا از طریق بنده ای لطف خدا شامل حالشان بشود و خدا به انسان این لطف را کرده است تا به هم نوع خودش کمک کند، آن وقت طلا و پول هزینه ضریحی می شود که شخصی که در آن آرمیده خود در طول حیات به قناعت و فقر زندگی کرده است تا پیغام نیک خدا را به آدمها برساند و هر چه داشته خرج فقرا کرده است و آن وقت پس از مرگ بجای آنکه معرفت شناخت و کارهای انجام داده اش را نصیب دیگران کنند برایش بارگاه و جبروت پادشاهی راه می اندازند و به خیال باطل خویش می خواهند احترام آسمانیش را رعایت کرده باشند (خدا کند نیت فقط همین باشد) در حالی که چند کیلومتر آن طرفتر فقیری در سرما حتی اشکی برای ریختن ندارد.)


داستان اسلام فروشی


شخصی که مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!


می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...

گذشت و به مقصد رسیدیم .


موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .


با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!

تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .


من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!


( مااکثرا مشغول خودمان هستیم و خدا را به بهای اندکی نه به دیگران بلکه به نفس ضعیف خودمان می فروشیم، نفسی که هر روز چاقتر می شود و هر روز بیشتر به ما می خندد و از آن طرف چیزی را از دست می دهیم که بودنش همه چیز است و تمام درد و آلام ما را به زیبایی و خوشی تبدیل می کند، عجبا از مردمی که ادعای دانایی دارند ولی حتی تجارت به این روشنی هم بلد نیستند، چیز بی ارزشی به دست می آورند و تمام ارزش خودشان را به باد می دهند.)


 

داستان اختلاس سه هزار میلیاردی

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

توی این روزهای بارانی اخیر منتظر تاکسی موندن واقعا خیلی سخته مخصوصا وقتی راننده ها هم بی انصافی به خرج داده و از جابجایی مسافر به صورت عادی خودداری کنند. این اتفاق برای ما رخ داد و راننده خط بی توجه به صف مسافران که منتظر ماشین بودند کنار خیابون داد میزد: " دربـــــــــــــــــست ".

نگاه معنی دار و اعتراض های گاه و بی گاه مسافران هم راننده رو کلافه کرده بود و هم ما رو، به خاطر همین من و یک خانم و دو آقای دیگه با همدیگه ماشین رو با کرایه 6000 تومن دربست گرفتیم که برای هر مسافر نفری 1500 تومن میافتاد درحالی که کرایه خط فقط 550 تومن بود. به هر ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از مشکلات ماشین و گیر نیومدن لاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن و به اصطلاح همون جلسه که پیش تر شرح دادم شروع شد.
کنار راننده مرد جوانی نشسته بود که انگار از خیس شدن زیر بارون دل خوشی نداشت. وقتی سخنرانی راننده درباره مشکلات بنیادی مملکت شروع شد خیلی سریع خودش رو وارد 
بحث کرد که بهتره ادامه بحث رو به صورت یه گفتگوی دو طرفه دنبال کنیم :
راننده تاکسی: برادر خانمم یه وام 6 میلیون تومنی میخواست بگیره مجبور شد ماشینش رو بذاره به عنوان وثیقه. بنده خدا الان خورده به مشکل دارند ماشینش رو مصادره میکنند. یه عده دزد دارند میلیارد میلیارد اختلاس میکنند کسی هم خبردار نمیشه اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر میدوونند !مسافر: نوش جونش !
راننده: (نگاه متعجب) نوش جون کی ؟مسافر: نوش جون کسی که 3000 میلیارد تومن خورده
راننده: (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر) نکنه اون بابا فامیل شما بوده ؟
مسافر : نه ! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم . مثل شما! مگه این یارو از مریخ اومده اختلاس کرده ؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس به ریاست رسیده بوده ؟راننده : نه آقا جان اونا از ما بهترون اند. من برای یک جفت لاستیک باید 3 روز برم تعاونی اون وقت اون 3000 میلیارد تومن رو میخوره یه آبم روش !
مسافر : خب آقا جان راضی نیست نخر! لاستیک نخر ...
راننده : (با صدای بلند) چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم ! لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم ؟مسافر : وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی وقتی میبینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد میای ماشینی که باید تو خط کار کنه رو دربست میکنی ...
راننده پرید وسط حرف طرف که : آقا راضی نبودی سوار نمیشدی !مسافر:(با خونسردی) میبینی ؟ من الان دقیقا حال تو رو دارم وقتی داشتی لاستیک ماشین میخردی. مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم و 3
 برابر کرایه رو داریم میدیم راضی هستیم ؟ ما هم مجبوریم سوار شیم ! وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سواستفاده میکنی از مدیر یه بانک که میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری ؟ اون هم یکی مثل تو در مقیاس بالاتر.
راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود ...
مسافر که حالا کاملا دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد : دزدی دزدیه ... البته منظورم با شما نیستا ولی خداوکیلی چنددرصد از مردم ما اون کاری که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن که انتظار دارند یه مدیر بانک کارش رو خوب انجام بده ؟ منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه میفهمند. برادر من تو خودت رو اصلاح کن تا اون مدیر بانک جرات همچین خلافی رو نداشته باشه
راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت : چی بگم والا !من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده میشدم و طبیعتا طبق قرار اجباری با راننده باید 1500 تومن کرایه میدادم. وقتی خواستم پیاده شم یه اسکناس 2000 تومنی به راننده دادم. راننده گفت 50 تومنی دارید ؟ با تعجب گفتم بله دارم و دست کردم تو کیفم و یه سکه 50 تومنی به راننده دادم . راننده هم یک اسکناس 1000 تومنی و یک اسکناس 500 تومنی بهم برگردوند و گفت : به سلامت !
همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مه آلود حرکت میکرد رو دنبال میکردم چترم رو باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم ... آروم شروع کردم به قدم زدن و با خودم فکر میکردم یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم ...

داستان ذوالنون مصری

داستان ذوالنون مصری

 


یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . 


داستان ذوالنون و مریدش


ذوالنون  مریدی داشت که چهل چله به مراقبت نفس پرداخت و چهل سال به پاسبانی حجره دل نشست. روزی به نزدیک ذوالنون آمد و گفت : چنین کردم و چنان ،با این همه رنج، دوست با ما هیچ سخن نمی  گوید. نظری به ما نمی کند و به هیچم  بر نمی گیرد و هیچ از عالم غیب مکشوف نمی شود و این همه که می گویم خود را ستایش نمی کنم بلکه شرح حال می دهم که این بیچارگی که در توان من بود  به جای آوردم و از حق شکایت نمی کنم. شرح حال می دهم که همه جان و دل درخدمت او دارم اما غم بی دولتی خویش می گویم و حکایت بدبختی خویش می کنم ؛ و نه از آن می گویم که دلم از طاعت کردن خسته شد، لکن می ترسم که اگر عمری مانده است آن باقی نیز همچنین خواهد ماند. من عمری حلقه به امیدی می زدم که از آن آوازی نشنیده ام، صبر بر این بر من سخت می آید. اکنون تو  طبیب غمگنانی و معالج دانایانی، بیچارگی مرا تدبیر کن .


ذوالنون گفت: ‌برو و امشب سیر بخور و نماز شب مکن، و تمام شب بخواب، تا باشد که دوست اگر به لطف نمی آید، به خشم گرفتن بیاید. اگر به رحمت در تو نظری نمی کند، به قساوت در تو نظری کند.


درویش برفت و سیر بخورد ولی دلش نداد که نماز شب ترک کند. نماز شب بگزارد و بخفت. مصطفی را به خواب دید که گفت: ‌دوستت سلام می گوید و می فرماید که بی غیرت و نامرد باشد آنکه به درگاه من آید و زود سیر شود که اصل در کار، استقامت است و ترک ملامت. حق تعالی می گوید :‌خراج چهل ساله در کنارت نهادم و هر چه امید می داری بدانت برسانم و هرچه مراد تست به تو دهم، ولیکن سلام ما بدان رهزن مدعی ذوالنون برسان و بگوی: ای مدعی دروغزن، اگر رسوای شهرت نکنم نه خداوند توام، تا بیش از این با عاشقان و فرو ماندگان درگاه مکر نکنی و ایشان را ازدرگاه ما دورشان نکنی.


 مرید بیدار شد. گریه بر او افتاد. بر ذوالنون آمد  و حال بگفت. ذوالنون این سخن بشنود که خدای مرا سلام رسانیده است و به من مدعی دروغزن گفته، از شادی به پهلو می گردید و به های و هوی می گریست .


 داستان ذوالنون و عابد


ذوالنون گفت : وقتی در کوهها می گشتم، قومی مبتلایان دیدم گرد آمده بودم، پرسیدم شما را چه رسیده است؟  گفتند: ‌عابدی است اینجا در صومعه، هرسال یکبار بیرون آید و دم خود برین قوم دمد ،همه شفا یابند. باز در صومعه  شود تا سال دیگر بیرون نیاید. صبر کردم تا بیرون آمد. مردی دیدم زرد روی، نحیف شده، چشم در مغاک افتاده، از هیبت او لرزه برمن افتاد، پس به چشم شفقت در  خلق نگاه کرد، آنگاه سوی آسمان نگریست و دمی چند در آن مبتلایان افکند. همه شفا یافتند. چون خواست در صومعه شود، من دامنش بگرفتم، گفتم : از بهر خدای علت ظاهر را علاج کردی، علت باطن را علاج کن. به من نگاه کرد و گفت:  ذوالنون، دست از من بازدار که دوست از اوج عظمت و جلال نگاه می کند، چون ترا بیند که دست به جز از وی در کسی دیگر زده ای، تورا به آنکس باز گذارد و آنکس را به تو، و هر یکی به یکی دیگر هلاک شوید. این به گفت و در صومعه رفت .


 داستان ذوالنون و شیطان


در صحرا بودم، ابلیس را دیدم که چهل روز سر از سجده برنداشت. گفتم یا مسکین ! بعد از بیزاری و لعنت این همه عبادت چیست؟ گفت: یا ذوالنون! اگر من از بندگی معزولم  او از خداوندی معزول نیست !


 داستان ذوالنون و قضاوت


مرد جوانی به نزد “ذوالنون مصری” آمد و شروع کرد به بدگویی از صوفیان.

ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت: این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟

مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیشتر از یک سکه نقره برای آن بپردازد.


مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف کرد.

ذوالنون در جواب به مرد گفت: حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است.

در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سکه طلا می خریدند!


مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهرفروشان مطلع ساخت.

پس ذوالنون به او گفت: دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است.

قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری!


خدایا چنانم دار که هرگز ناآگاهانه قضاوت نکنم.

داستان مستحق بودن

 

یکی بود ، یکی نبود

 

 یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم ….

بچه هاش شاد میشدن …
برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….

پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !

زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!

داستان لحظه غفلت

داستان لحظه غفلت
 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . 

چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم . پس از انتخاب شیرینی، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم. آقای صندوقدار مردی حدوداً ۵۰ ساله به نظر می رسید،  با موهای جوگندمی، ظاهری آراسته ، صورتی تراشیده و به قول دوستان " فاقد نشانه های مذهبی!"
القصه… ،
هنگام توزین شیرینی ها ، اتفاقی افتاد عجیب غریب ! اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم . حداقل در شهر گناهان کبیره(تهران) مدتها بود که چنین چیزی را ندیده بودم . آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد. یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها را به دست آورد، سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کرد و خطاب به من گفت: "۸۰۰۰ تومان قیمت شیرینی به اضافه ۲۵۰ تومان پول جعبه می شود به عبارت ۸۲۵۰ تومان "
نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی سایر شیرینی فروشیهای شهرمان، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلاً راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است. اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. 

 رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم : " چرا این کار را کردید؟!! " ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید ، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم . سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت : " اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. ویل للمطففین…" و بعد اضافه کرد : " وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی!"
 پرسیدم : " یعنی هیچ وقت وسوسه نمیشوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را…."

 حرفم را قطع می کند :"چرا ! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…" و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو. چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه :

" امان از لحظه غفلت که آندم شاهدم هستی! "

چیزی درونم گر می گیرد . ما کجاییم و بندگان مخلص خدا کجا!  راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟ کم فروشی کاری ، کم فروشی تحصیلی، گاهی حتی کم فروشی عاطفی !!!!! کم فروشی مذهبی ، کم فروشی انسانی…

داستان شیخ صنعان_قسمت دوم

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .  

شیخ از آن چهار شرط می‌خوارگی را برگزید و از سه شرط دیگر سر باز زد، دختر او را به دیر برد و جام می به دستش داد. شیخ که مجلس را تازه دید و حسن میزبان را بی‌اندازه، عقل از کف داد و جام می از دست یار گرفت و نوش کرد. عشق و شراب چنان او را بی‌خود کرد که هر چه می‌دانست از مسائل دین و آیات قرآن از یاد برد و جزء عشق دلبر چیزی در وجودش باقی نماند و چون به‌کلی بی‌خویش گشت و از دست رفت خواست تا دستی بر گردن یار بیفکند. دختر او را از خویش راند و گفت: «عاشقی را کفر باید پایدار.» اگر در عشقم پایداری باید کیش کافران را اختیار کنی تا بتوانی دست در گردنم بیندازی و اگر اقتدا نکنی این عصا و این ردا.

شیخ که عشق جوانی و می کهنه او را در کار آورده بود چنان شیدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود که یکبارگی به بت‌پرستی تن درداد و حاضر شد پیش بت مصحف بسوزاند.

          دخترش گفت این زمان شاه منی     لایق دیدار و همراه منی

 ترسیان از این‌که چنان زاهد و سالکی را به طریق خویش آوردند خشنود گشتند و او را به دیر خویش رهبری کردند و زنار بر میانش بستند. شیخ یکباره خرقه را آتش زد و کعبه و شیخی را فراموش کرد. عشق ترسازاده ایمانش را پاک شست و بت‌پرستیدنش واداشت و چون همه چیز را از دست داد روی به دختر آورد و گفت:

          خمر خوردم بت پرستیدم ز عشق     کس ندیدست آن‌چه من دیدم ز عشق

قریب پنجاه سال را روشن در پیش چشم داشتم و دریای راز در دلم موج می‌زد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر میانم بست. اکنون تا چند مرا در جدایی خواهی داشت؟»

دختر گفت: «آن‌چه گفتی راست است. اما ای پیر دل‌داده! می‌دانی که کابین من گران است و تو فقیری. اگر وصل مرا می‌خواهی باید سیم و زر فراوان بیاری و چون زر نداری، نفقه‌ای بستان و سر خویش گیر و مردانه، بار عشق مرا به دوش بکش.»

شیخ گفت: «ای سیمبر سرو قد! چه نیکو به عهد خویش وفا می‌کنی! هر دم به نوعی از خویش می‌رانیم و سنگی پیش پایم می‌نهی. چه خون‌ها از عشقت خوردم و چه چیزها در راهت از دست دادم. همه ی  یاران از من روی برگرداندند و دشمن جانم شدند:

          تو چنین، ایشان چنین، من چون کنم     چون نه دل باشد نه جان، من چون کنم 

دل دختر بر او سوخت و گفت حال که سیم و زر نداری باید یک سال تمام خوکبانی مرا اختیار کنی تا پس از آن عمر را به شادی بگذرانیم. شیخ از این فرمان هم سر نتافت و خوکبانی پیش گرفت. یاران چون این شنیدند مات و حیران شدند و عزم کعبه کردند. از آن میان کسی نزد شیخ شتافت و گفت: «فرمان تو چیست؟ یا از این راه برگرد و با ما عزم سفر کن یا ما نیز چون تو ترسائی گزینیم و زنار بر میان بندیم یا چون نتوانیم تو را در چنین حال ببینیم از تو بگریزیم و معتکف کعبه شویم.»

شیخ گفت: «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر بر نگردم و چون شما خود اسیر این دام نگشته‌اید و از رنج دلم آگاه نیستید همدمی نتواند کرد. ای رفیقان! به کعبه برگردید و به آن‌ها که از حال ما بپرسند بگویید که شیخ با چشم خونین و دل زهرآگین عقل و دین و شیخی از دست داد و اسیر حلقه ی  زلف ترسا دختری گشت.» این سخن گفت و از دوستان روی برتافت و نزد خوکان شتافت.

یاران با جان سوخته و تن گداخته به کعبه بازگشتند. شیخ در کعبه یاری شفیق داشت که به هنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جای از شیخ خالی دید حال او را از مریدان پرسید. ایشان آن‌چه دیده بودند، از عشق او به دختر ترسا و زنّار بستن و خمر خوردن و بت‌پرستیدن و خوکبانی کردن، حکایت کردند. چون مرید آن قصه را تمامی شنید زاری در گرفت و یاران را سرزنش کرد که: «شرمتان باد از این وفاداری! چه شد که به آسانی دست از او برداشتید و تنهایش گذاشتید و چون او را در کام نهنگ دیدید جمله از او گریختید.» یاران گفتند: «چنان کردیم، اما چون شیخ از یاری ما سودی ندید صلاح خود را در آن دانست که از ما جدا شود و همه را به کعبه برگرداند.» مرید گفت: «بایستی به درگاه حق ملتزم شوید و شب و روز برای شیخ شفاعت کنید.»

آخرالامر جملگی به سوی روم عزیمت کردند و پنهان معتکف درگاه حق گشتند و شب و روز گریستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پروای نان و آب. تا از تضرع بسیارشان شوری در فلک افتاد و تیر دعایشان به هدف رسید و جهان کشف بر مرید یکباره آشکار شد و بر وی الهام گشت که شیخ گمراه از بند خلاصی یافته و گرد و غبار سیاه از پیش راهش برخاسته است. مرید از شادی بی‌هوش گشت و پس از آن به یاران مژده داد و جمله گریان و دوان عزم دیدار شیخ خوکبان کردند. چون به او رسیدند، دیدند که خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسائی شسته و از شرم جامه بر تن چاک کرده است. جمله ی  حکمت و اسرار قرآن که از خاطرش فراموش شده بود به یادش آمد و از جهل و بیچارگی رهایی یافت و چون نیک در خود نگریست سجده ی شکر به‌جا آورد و زار گریست.

یاران دلداریش دادند و گفتند: «برخیز که نقاب ابر از چهره ی خورشید زندگیت برگرفته شد و خدا را شکر که از میان دریای ساه راهی روشن پیش پایت گشوده گشت. برخیز و توبه کن که خدا با چنان گناه عذرت را می‌پذیرد.» شیخ خرقه در بر کرد و با یاران عزم حجاز نمود.

     از سوی دیگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوری چون آفتاب در دلش تابید و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پی شیخ روان شو و همچنان‌که او را از راه به‌در بردی، راه او را برگزین و همسرش بشو!» این الهام آتشی در جان دختر افکند و در طلب بی‌قرارش کرد چنان‌که خود را در عالمی دیگر یافت.

          عالمی کان جا نشان راه نیست     گنگ باید شد زبان آگاه نیست

 ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جای خود را به اندوه داد. نعره‌زنان و جامه‌دران از خانه بیرون رفت و با دلی پر درد از پی شیخ روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته می‌نالید و نمی‌دانست چه راهی در پیش گیرد تا به محبوب برسد.

خبر به شیخ رسید که دختر دست از ترسائی برداشته و به راه یزدان آمده است، شیخ چون باد با یاران به سویش بازپس رفت و چون به دختر رسید او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاک یافت. دختر چون شیخ را دید یکباره از هوش رفت. شیخ از دیدگان اشک شادی بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وی انداخت خویش را به پایش افکند و راه اسلام خواست.

          شیخ او را عرضه ی اسلام داد     غلغلی در جمله ی یاران فتاد

چون ذوق ایمان در دل دختر راه یافت به شیخ گفت: «دیگر طاقت فراق در من نمانده است. از این خاکدان پر دردسر می‌روم و از تو عفو می‌طلبم و مرا ببخش.» این سخن گفت و جان به جانان سپرد.

جمله چون بادی ز عالم می رویم
رفت او و ما همه هم می رویم

زین چنین افتد بسی در راه عشق
این کسی داند که هست آگاه عشق

جنگ دل با نفس هر دم سخت شد
نوحه ای در ده که ماتم سخت شد

 وقتی گویند حافظ تمام مغز یک داستان را می تواند در یک بیت شعر بازگو کند و همین  هنر است که او را از بقیه شاعران و عرفا متمایز کرده است راست گفته اند، چون بعد از خواندن این داستان می توان تمام معنای آنرا فقط در همین بیت جناب حافظ یافت.

گـر مریــد راه عشـقی فکــر بدنامی مکن

شیخ صنعان خرقه رهن خانه ی خمّار داشت

داستان شیخ صنعان_قسمت اول

 


یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .


شیخ صنعان پیر صاحب کمال و پیشوای مردم زمان خویش بود و قریب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت. هرکس به حلقه ی ارادت او درمی‌آمد از ریاضت و عبادت نمی‌آسود. شیخ خود نیز هیچ سنّتی را فرو نمی‌گذاشت و نماز و روزه ی بی‌حد به‌جا می‌آورد. پنجاه بار حج کرده و در کشف اسرار به مقام کرامت رسیده بود.


چنان اتفاق افتاد که شیخ چندین شب در خواب دید که از کعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتی سجده می‌کند. از این خواب آشفته گشت و دانست که راه دشواری در پیش دارد که جان به‌در بردن از آن آسان نیست. اندیشید که اگر به‌هنگام در این بی‌راهه قدم نهد راه تاریک بر وی روشن گردد و اگر سستی کند همیشه در عقوبت و شکنجه خواهد ماند. آخرالامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مریدان در میان گذاشت و گفت باید زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم کنم تا تعبیر خوابم معلوم گردد. یاران در سفر با وی همراه گشتند و به خاک روم قدم گذاشتند و همه‌جا سیر می‌کردند تا ناگهان در ایوانی دختر ترسائی دیدند چون آفتاب درخشان،دختر چون نقاب سیاه از چهره بر گرفت آتش به جان شیخ انداخت و عشقش چنان او را از پا درآورد که هر چه داشت سربسر از دست داد. حتی ایمان و عافیت فروخت و رسوائی خرید. عشق به‌حدّی بر وجودش چیره شد که از دل و جان نیز بیزار گشت.

چون مریدان، او را به این حال زار دیدند حیران و سرگردان برجای ماندند و از پی چاره ی کار برآمدند. اما چون قضا کار خود کرده بود هیچ پندی اثر نداشت و هیچ دارویی دردش را درمان نمی‌کرد. تا شب همچنان چشم بر ایوان دوخته و دهان باز مانده باقی ماند. شب نه یک‌دم به‌خواب رفت ونه قرار گرفت. از عشق به خود می‌پیچید و زار می‌نالید، شب چنان به نظرش دراز می‌آمد که گویی روز قیامت است یا خورشید تا ابد غروب کرده است. نه صبری داشت تا درد را هموار کند و نه عقلی که او را به حال خویش برگرداند؛ نه پایی که به کوی یار رود و نه یاری که دستش گیرد:

          رفت عقل و رفت صبر و رفت یار     این چه در دست این چه عشقست این چه کار؟


 مریدان به گردش جمع شدند و به دلداریش زبان گشودند و هر یک راهی پیش پایش گذاردند. اما شیخ با استادی به هر یک جواب می‌گفت:


همنـشیـنـی گفت ای شیــخ کبــار


خیز و این وسواس را غسلی برآر


شیخ گفتـــا امشـب از خون جگـر


کـرده‌ام صد بار غسل ای بـی‌خبر


آن دگر گفتا که تسبیحت کجـاست


کـی شود کار تو بی‌تسبیـح راست


گفت آن را مـن بیفکنــدم ز دسـت


تــا توانــم بر میــان زنـــار بست


آن دگــر گفتـا پشیمـانیـت نیـست 


یـک نفس درد مسلمــانیـت نیسـت


 


گفت کس نبود پشیمان بیش از این 


که چرا عاشق نگشتم پیش از این


 آن دگــر گفتش کـه دیـوت راه زد


تیــر خذلان بر دلــت نــاگــاه زد


گفت دیـوی کـــو ره مـــا می‌زنـد


 گو بزن، الحق کــه زیبــا می‌زنـد


آن دگــر گفتــا که با یـاران بساز 


تـا شویم امشب به سوی کعبـه بـاز


 گفت اگــر کعبه نبــاشد دیر هست 


هوشیــار کعبه شد در دیـر مســت


چون هیچ سخن در او کارگر نیامد یاران به تیمارش تن در دادند و با دلی خونین به انتظار حادثه نشستند. روز دیگر شیخ معتکف کوی یار شد و با سگان کویش همطراز گشت و از اندوه چون موی باریک شد. عاقبت از درد عشق بیمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاک کویش را بستر و بالین ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت: «ای شیخ کجا دیدی که زاهدان در کوی ترسایان مقیم شوند؟ از این کار درگذر که دیوانگی بار می‌آورد.» شیخ گفت: «ناز و تکبر به یک سو نه که عشقم سرسری نیست، یا دلم را باز ده یا فرمان ده تا جان بیفشانم.


 دختر با سخنی پاسخ داد که: «ای پیر خرفت گشته! شرم‌دار که هنگام کفن و کافور تست، نه زمان عشقی‌ورزی! با این نفس سرد چگونه دمسازی می‌کنی و با این پیری عشق‌بازی؟» شیخ از سرزنش دختر دل از جای نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستی در این کار ایستاده‌ای نخست باید دست از اسلام بشویی تا هم‌رنگ یار خویش بشوی.

چون شیخ به این کار تن در داد دختر او را به قبول چهار چیز دعوت کرد: از او خواست که پیش بت سجده کند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ایمان بربندد... 


                                                                                             ادامه دارد...

داستان عشق واقعی

داستان عشق واقعی
 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را
یاد گرفته بود، هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت.

 دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

در نوزده سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد وپسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها
حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

 دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت.
دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده ودر حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت… شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 زن پنجاه وپنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسربا پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و بیست درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. 

 مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد .

خداوند دوست داشتن را اینگونه در دل انسان به ودیعه سپرده است و اگر  ما شکل دیگری به دوست داشتن می دهیم آن دوست داشتنی است که ما درست کرده ایم (اسم درستش خودخواهی است، یعنی اگر طبق خواسته های ما بود و عمل کرد قابل دوست داشتن است و اگر نبود می رویم سراغ نفر بعدی تا اینکه یکی پیدا بشه خودخواهی ما را ارضاء کند، البته این گزینه ها هم تا موقعی برای ما دلنشین هستند که همان خواسته ها را برآورده می کنند و با از بین رفتن آن دوباره همان خلاء خودخواهی به سراغ ما می آید، اما ای دریغا از نچشیدن مزه واقعی دوست داشتن که خودش بزرگترین مجازات برای اینگونه آدمهاست.)   نه آن دوست داشتنی است که از اصالت برخوردار است. شاید کسی دوست نداشته باشد که در دوست داشتنش به وصال نرسد اما به نظر می رسد اصالت داشتن در زندگی بهتر از بازیچه زندگی بودن است. کسی که لیاقتش گوهر است به دنبال گوهر می رود و کسی که با سنگریزه ای نیز سرگرم می شود به همان که لیاقتش است بسنده می کند. 

من که دارم در گدایی گنج سلطانی بدست

کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم

داستان دعای جنید بغدادی

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

گویند وقتی پیرزنی به نزد جنید آمد و گفت: مدتی است پسرم رفته است و خبر او منقطع شده و بیش از این بر فراق او صبر نتوانم کرد.

جنید گفت: علیک بالصبر.

پیرزن پنداشت که او را گفت: بر تو باد که صبر خوری. به بازار رفت و شکسته ای بداد و قدری صبری تلخ(آلوئه ورا امروزی) بستد و به خانه آورد و آنرا  حل کرد و بخورد، دهن او بسوخت و امعای او از آن تلخی ریش شد.

 پس بیچاره ضعیف و بی طاقت به نزد شیخ آمد و گفت: خوردم.

 شیخ او را گفت: تو را گفتم صبر کن نه صبر خور.

پیرزن چون این بشنید، بر سر و روی زدن گرفت و گفت: مرا بیش از این طاقت صبر نیست. شیخ روی به آسمان کرد و لب بجنبانید، گفت: رو، که پسر تو به خانه رسیده است.

پیرزن به خانه آمد. پسر خود را دید که آمده بود. پس به خدمت شیخ آمد و گفت: تو به چه دانستی که پسرم آمده است؟

گفت: بدان که چون اضطراب تو بدیدم، دانستم که هر آینه دعا اجابت کند، که او فرموده است : امن یجیب المضطر اذا دعا؟ پس دعا کردم و به اجابت یقین داشتم.

داستان شیخ ابوالحسن خرقانی

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند. آوازی شنید که،
ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می ‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
شیخ گفت: بار خدایا! خواهی آنچه را که از “رحمت” تو می‌دانم و از “بخشایش” تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجده‌ات نکند؟
آواز آمد: نه از تو؛ نه از من

دیدار ابن سینا و شیخ ابوالحسن


ابوعلی سینا بسیار مشتاق دیدار شیخ خرقانی بود و بر اثر این اشتیاق به خرقان رفت. شیخ در خانه نبود. ابوعلی از همسر بدخو و بد زبان شیخ پرسید که او کجاست؟ زن هم دشنام هایی نثار شیخ ابوالحسن کرد و گفت: به کوه رفته تا هیزم بیاورد. ابن سینا هم در جهت کوه و مسیر شیخ به راه افتاد. از دور مردی را دید که پشته ای هیزم بر شیری بار کرده و می آورد.
چشم ابوالحسن که بر ابن سینا افتاد، بی هیچ پرسشی گفت: تا بار چنان گرگی را تحمل نکنی، این شیر بار تو را برنخواهد داشت.
نقل است که دیدار شیخ ابوالحسن خرقانی باعث دگرگونی احوال و افکار ابن سینا شد و او از عالم فلسفه به قلمرو عرفان روی آورد.

داستان کرامت

آورده اند که در مجلس خرقانی سخن از کرامت می رفت و هر یک از حاضران چیزی می گفت. شیخ گفت: کرامت چیزی جز خدمت خلق نیست. چنان که دو برادر بودند و مادر پیری داشتند. یکی از آن دو پیوسته خدمت مادر می کرد و آن دیگر به عبادت خدا مشغول می بود. یک شب برادر عابد را در سجده ، خواب ربود. آوازی شنید که برادر تو را بیامرزیدند و تو را هم به او بخشیدند. گفت: من سالها پرستش خدا کرده ام و برادرم همیشه به خدمت مادر مشغول بوده است، روا نیست که او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند. ندا آمد ، آنچه تو کرده ای خدا از آن بی نیاز است و آنچه برادرت می کند، مادر بدان محتاج.

 گویند شیخ ابوالحسن خرقانی بر سر در خانقاه خود نوشته بود: « هر کس که درین سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید.چه آن کس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد، البته بر خوان ابوالحسن به نان ارزد. »

داستان سلطان بایزید بسطامی

داستان سلطان بایزید بسطامی

 


 یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .


می گویند که پادشاه وقت آنقدر به وجود و شخصیت جناب حضرت بسطامی احترام و عقیده خاصی داشته که به اصطلاح لیوان آب و یا لقمه نان را بدون حضور آنجناب نمی خورده و همیشه سلطان بایزید بسطامی ازین روحیه نیک شخص پادشاه و همچنان از بی صبری نفس خود بکلی به عذاب بوده خصوصاً در وقت نزدیک شدن صبحانه و شام.


روزی سلطان بایزید در عالم اسرار بحضور خداوند بزرگ به عرض و نیاز بود که در همین اثنا نفس آنجناب میگفت که با یزید در این کلبه درویشی بجز از وظیفه نمودن کار دیگری نداری؟ برو که برویم در قصر شاهی که همه و همه منتظر قدمهای تو بوده تا در آنجا شاد باشیم، زود باش وظیفه را ترک کن ای مرد ساده این کار ها چندان فایده ای ندارد ـ


خلاصه اینکه اعصاب آن مبارک بی اندازه خراب شده و یک مشت محکم در بالای شکم خویش کوبید و گفت: ای نفس شیطان صفت من اینک وظیفه خود را ترک نموده، خوشحال شدی؟ از همین لحظه به بعد اگر خوردن نان پادشاهی را برایت حرام نساختم من بایزید نباشم ـ


با همین حال سلطان با تغیر قیافه از کلبه درویشی خود بیرون آمد و به محله ای رفت که در آن محله زن رقاصه و آواز خوانی زندگی می کرد. خانه زن رقاصه را پیدا کرد و درب خانه زن رقاصه را زد که لحظه بعد زن رقاصه در خانه خود را با عجله و خوشی تمام باز کرده فکر می نمود که شاید  دعوت محفل عروسی و یا شب نشینی باشد ـ


زمانیکه چشم رقاصه به چشمان جناب حضرت سلطان بایزید افتاد فوراً خود را در قدمهای آنجناب انداخته عرض نمود: ای سلطان بایزید من بد کرده ام دیگر رقاصه گری نمی کنم ، قربانت شوم مرا این بار ببخش ـ


سلطان بایزید با هر دو دست خود از بازوان زن رقاصه محکم گرفته و آنرا از روی زمین بلند نموده گفت: ای زن رقاصه من بخاطر این به عقب دروازه خانه ات نیامدم که مانع کار های شخصی تو شوم . بلکه بخاطر این آمدم تا مرا کمک کنی و یقین کامل  دارم که جز تو کس دیگری نیست که مشکل مرا حل کند .


زن رقاصه گفت: ای جناب بزرگوار با دیدن شما چشمانم روشن شده و خودم و اولادهایم فدایت . هر فرمانیکه باشد آنرا به قیمت جانم برایتان انجام میدهم ـ


سلطان بایزید گفت: ای زن پس در اینصورت حرف مرا دقیق گوش کن! این تسبیح را که در دستم می بینی تحفه قیمتی شخص پادشاه بوده که برایم لطف نموده، اینرا تو بگیر و نزد خویش نگهدار، من فردا بمنظور صرف صبحانه نزد پادشاه میروم و تو آنجا آمده با داد و فریاد های بلند بگو که ای شاه همین شخصی که در پهلوی شما نشسته دیشب تا به صبح  همبستر بوده زمانیکه پول خود را از نزدش مطالبه نمودم در عوض این تسبیح را برایم گرویی گذاشت و رفت .


با شنیدن چنین موضوعی زن رقاصه خود را در قدم های سلطان انداخته و گفت: ای سلطان بایزید چه میشنوم؟ نمی دانم که خوابم یا بیدار؟ من کور شوم که چنین کار بدی را در حق شما انجام دهم ـ


سلطان بایزید گفت: ای زن من امروز برای این دم خانه تو آمدم که باید مرا کمک کنی و گر نه من از دست این نفس شیطانی لعین برباد میشوم .


هر قدر که زن رقاصه گریه و زاری نمود که شاید سلطان بایزید از عزم خود منصرف شود اما نشد و بالاخره ناچار شده تسبیح را از دست آن مبارک گرفته و بداخل خانه خود رود .


فردا صبح جناب سلطان غرض صرف نمودن صبحانه در پهلوی شخص پادشاه نشسته بود که در همین اثنا از عقب دروازه قصر شاهی یک آواز گریه بگوش شخص پادشاه رسیده که میگوید انصاف و عدالت نیست من نتوانم با پادشاه صحبت کنم فقط برای اینکه من یک رقاصه ام. پادشاه گفت: بروید ببینید که در عقب دروازه چه کسی گریه می نماید .


لحظه بعد محافظین آمده و گفتند که در عقب دروازه یک زن رقاصه ایستاده و فریاد میزند و میگوید انصاف نیست ، عدالت نیست من عرض دارم که میخواهم آنرا به شخص پادشاه بگویم .


پادشاه دستور داده گفت: : بروید آن زن را اینجا بیاورید !


خلاصه اینکه زن رقاصه با حالت گریه و زاری عرض نمود و گفت: ای پادشاه عادل من یک زن مقبول و بیوه هستم که بخاطر پیدا نمودن یک لقمه نان برای اولادهایم در محفلهای عروسی و شب نشینی مردمان این شهر آوازه خوانی و رقاصه گری مینمایم .


چند شب قبل شخص بسیار  با عزتی بخانه من آمده و خواهش یک شب همبستر شدن را  پیشنهاد نمود . از اینکه من هم پول نفقه اولادم را نداشتم ناچار شده پیشنهاد موصوف را قبول نمایم. از سر شب تا به صبح چندین مرتبه از وجودم کام دل خود را حاصل نموده بعد از اینکه صبح از خواب بیدار شدیم برایش گفتم که مبلغ تعیین شده را بدهد . در پاسخ برایم گفت: که همین حالا پول ندارم فردا صبح برایت میاورم . پادشاه گفت: که این آدم بد قول و صاحب رسوخ که بوده که آن قابل مجازات میباشد ؟


زن آوازه خوان گفت: این آدم بد قول در نزدیک شما نشسته است ـ


پادشاه در چهار طرف خود نگاه نمود دید که کسی جز سلطان بایزید نیست از آنجاییکه میدانست که سلطان بایزید اهل این کار نیست گفت: ای زن در اینجا کسی نیست ؟


زن رقاصه عرض نمود: ای پادشاه عادل همان شخصی که در پهلوی شما نشسته، از طرف روز به اصطلاح پیش شما و مردم ملنگ بوده و از طرف شب پلنگ است ـ


پادشاه گفت: در پهلویم جناب مبارک حضرت سلطان بایزید می باشد . زن گفت: بلی من همین شخص را میگویم که از سر شب تا به صبح مرا در بغل خود گرفته و چندین مرتبه کام دل اش را حاصل نموده است.


شخص سلطان با عصبانیت گفت: ای زن بد کاره زود بگو که تو چه سندی داری در غیر آن همین حالا تو را خواهم کشت ؟ زن رقاصه همان تسبیح قیمتی آن مبارک را از جیب خود کشیده و بدست شخص پادشاه داده گفت: که اینست سند من ـ


زمانیکه چشم پادشاه به تسبیح خودش افتاد سخت متاثر شد و فوراً بطرف شخص سلطان بایزید نگاه کرده گفت: سلطان بایزید موضوع از چه قرار است ؟


آنجناب هیچ چیزی نگفته باز هم پادشاه سوال خود را تکرار نموده و گفت: ای سلطان بایزید من شما را میگویم سوال مرا جواب ندادی تا بدانم که قضیه از چه قرار است؟


بازهم جناب بایزید بطرف پایین نگاه نموده و چیزی نگفت. در همین اثنا شخصی پادشاه سخت عصبانی شده و به موظفین امر نموده و گفت: این مرد فریبکار را از همین جا با مشت و لگد زده و از زینه های قصر بیرون اندازید . و به مقدار هفت کیلو استخوان مرده جانوران حمیل را حلقه ساخته در گردنش آویزان نمایید و توسط اشخاص جارچی و همچنان طبل و دهل در بین شهر و بازار بگردانید و این چهره پیر روحانی را به مردم معرفی نمایید تا اینکه تمام مردم شهر و اطراف بدانند که اینست شخصیت جناب سلطان بایزید که در روز ملنگ و شب پلنگ می باشد ـ


بهر صورت هرکسی به نوبت خویش آن مبارک را لت و کوب نموده واز زینه های قصر پایین انداخته و هر ضربه که آن مبارک از دست سپاه پادشاه میخورد آنجناب با نفس خود میگفت: که دو لقمه نان پادشاه را میخوری حالا خوردن نان را برایت حرام ساختم  یا نه؟


خلاصه اینکه دستور شاه را اجرا نمودند و هر کسی به خیر خویش ایشان را لگد میزد . در حالیکه از گوشه های دهن آنجناب خون جاری بود روی خود را بطرف آسمان بالا نموده و گفت: خداوندا خوب شد که من از دست نفس لعین خود خلاص شدم و حالا دیگر این حمیل و طوق خجالتی را تا به وقت مرگ از گردنم دور نمی سازم ـ


در همین اثنا از حضور حضرت پرورد گار عالم برایش الهام شد که ای بایزید استخوانهای طوق گردن خود را میفروشی ؟


در حالیکه آنجناب سخت مجروح بود و از جانب دیگر قدرت و توان صحبت نمودن را هم نداشت هیچ جواب نداد. لحظه بعد باز هم از طرف خداوند بزرگ برایش الهام شد کهای سلطان بایزید جواب نگفتی طوق استخوانهای گردن خود را میفروشی که من خوب خریدار هستم ؟


در حالیکه از یک طرف آن مبارک از دست نفس لعین خویش سخت عذاب کشیده و از جانب دیگر سخت جلالی شده  بطرف بالا نگاه نموده و گفت: خداوندا تو استخوانهای  طوق گردن مرا نمی توانی بخری ؟


دو باره برایش الهام شد که ای بایزید تو نمی دانی که شهنشاه و سلطان هردو جهانم ؟


به هر قیمتی که  استخوانهای طوق گردن خود را می فروشی من خریدارم ؟


در همین موقع جناب بایزید گفت: خداوندا قیمت استخوانهای طوق گردنم صرف نظرنمودن تمام گناه های امت حضرت محمد رسول الله بوده و بس ـ


برایش الهام شد که ای بایزید یک قسمت از گناه های امت محمد خود را بخشیدم. طوق گردن خود را بشکن! آن مبارک گفت: که خداوندا قبول ندارم تا اینکه تمام گناه های امت حضرت محمد (ص) را نبخشید.


از جانب پروردگار عالم  الهام شد که ای سلطان بایزید من قادر هستم که همه را معاف نمایم وعده میدهم که یکی از امت حضرت محمد (ص) در دوزخ نباشد . و لیکن در این کار اسراری بوده و هست که جز من کسی آنرا نمیداند. همین قدر صبر کن که در روز محشر من قاضی شوم و حضرت محمد (ص) شفایتگر.


حالا بخاطر کشیدن استخوانهای طوق گردنت من سه قسمت از گناهان امت محمد، پیغمبر برحق خود را بخشیدم دور کن این طوق استخوان را از گردنت !


خلاصه اینکه آنجناب طوق گردن خود را دور نمود و  بقدرت خداوند بزرگ آثار و علایمی از ضربه خوردگی در وجود مبارک شان باقی نماند . در همین موقع متوجه شده که شخص پادشاه با هزاران نفر دیگر بهمراه همان زن رقاصه با سرلوچ و پای لوچ آمدن و مستقیماً خود را روی قدمهای جناب حضرت بایزید انداخته و معذرت خواستند ـ


جناب سلطان بطرف زن رقاصه نگاه نمود و گفت: ای زن آواز خوان تو چرا راز مرا فاش کردی من از تو خواهش نموده بودم چرا این کار را کردی؟  میخواهی که از دست این نفس لعین خود باز هم درعذاب باشم ؟


زن رقاصه گفت: قربانت شوم، ای حضرت بایزید من در همان ابتدا که خواستم این مطلب را بگویم ترسیدم که پادشاه مرا بکشد ولی دیگر طاقت نیاورده و نتوانستم  واقیعت را برای شخص سلطان نگویم.


آنجناب روی بطرف شاه کرد و گفت: ای پادشاه من در همینجا خوش هستم و جای دیگری نمی روم.


همه حاضرین در گریه و زاری شدند و گفتند یا مبارک شما ما را عفو نکردید که با ما نمی آیید ؟


خلاصه اینکه آنجناب گفتند : در آنصورت من همراه شما می آیم که هیچ وقت در قسمت صرف نمودن غذا مزاحم من نشوید و من در همان کلبه درویشی خوش زندگی کنم ـ


به هر صورت شخص پادشاه قبول نمود و به اتفاق در همان کلبه درویشی خویش رفتند و از طرف دیگر شخص پادشاه چندین کیسه سکه طلا را به زن رقاصه بخشید تا دست از آواز خوانی و رقاصه گری بردارد و توبه نموده در خدمت جناب سلطان بایزید قرار گیرد.

داستان شانس و ایثار

داستان شانس و ایثار
 
یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟

فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟

 وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که…؟

شاید هر کدام از ما بارها این داستان را خوانده باشیم و در موردش فکر کرده باشیم. خیلی از ما به شانس اعتقاد داریم و در خیلی از قسمتهای زندگی خودمان آنرا دخیل می دانیم، ولی آیا واقعا شانس وجود دارد؟ آیا واقعا انسان به آن حد از دانایی رسیده که بتواند به تمام جوانب زندگیش احاطه داشته باشد؟

خیلی از ما اتفاقاتی در زندگی خود داشتیم که با خوشی آنرا از خوش شانسی خودمان دانستیم و با سرخوشی از آن به عنوان شانس یاد کردیم ولی همان اتفاق بعدها ضررهای بسیار زیادی به ما زده است و همان خنده ها را به ماتم تبدیل کرده است و همچنین بوده اتفاقاتی که از نظر ظاهری برای ما بد بوده اند اما برای ما خیر زیادی در آن نهفته بوده است.

پس برای ما دانستن اینکه چه جیزی شانس است و چه چیزی بدشانسی خیلی دشوار می باشد. باید مسلط به زمان آِینده نیز باشیم ولی آیا چنین قدرتی  داریم؟

شاید بهتر باشد در مقام رضا باشیم و آماده برای قبول آنچه که از قدرت بشری بالاتر است که اگر بدهد رحمت کرده است و اگر ندهد  لطف کرده است. در دادن و ندادن او مهربانیش نهفته است و خواسته اش بر تمام دنیا مقدم است.

آورده اند که عارفی به درویشی رسید، از درویش پرسید اگر خداوند روزی دهد چه می کنی و اگر ندهد چه می کنی؟

درویش گفت: اگر دهد شکر میکنم و اگر ندهد صبر می کنم.

عارف گفت: پس مقام تو با سگ برابر است زیرا که سگ نیز اگر چیزی صاحبش به او دهد دمش را تکان میدهد و تشکر میکند و اگر ندهد بر زانو می نشیند و صبر میکند.

درویش پرسید: اگر اینچنین است پس تو چه می کنی؟

عارف پاسخ داد: اگر ندهد شکر میکنم و اگر بدهد ایثار

داستانی از حسین پناهی

داستانی از حسین پناهی
 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

اکبرعبدی می‌گوید: یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود، حسین پناهی از ماشین پیاده شد بدون کاپشن.
گفتم: حسین این جوری اومدی از خونه بیرون؟ نگفتی سرما می‌خوری؟! کاپشن خوشگلت کو؟
گفت: کاپشن قشنگی بود،نه؟ 
گفتم: آره!  
گفت: من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت. ولی من فقط دوستش داشتم!!

داستان بایزید بسطامی و مادر

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

ماه مرشد بر بالای بسطام بود، سخن میگفت. یعنی که مهتاب بود.

ماه مرشد مشتی نور بر مزار بایزید پاشید، بر سنگی چلیپایی که مناجاتی بر آن کنده بودند

و گفت که هزار و صد و شصت و شش بهار ازاین مزار میگذرد.

ماه مرشد گفت: او که اینجا خوابیده است و نامش سلطان العارفین است روزگاری اما کوچک بود و نام او طیفور بود

و من از او شبهای بسیاری به یاد دارم، که هر کدامش ستاره ای است،

شبی اما از همه درخشانتر بود و آن شبی است که او هنوز کودک بود، خوابیده بود و مادرش نیز، سرد بود و زمستان بود و برف میبارید

و به جز من که ماه مرشدم همه در خواب بودند.

مادر طیفور لحظه ای چشم باز کرد و زیر لب گفت: عزیزکم، تشنه ام، کمی آب به من میدهی؟

پسر بلند شد و رفت تا کوزه آب را بیاورد، اما کوزه خالی بود.

با خود گفت: حتماً در سبو آبی هست. به سراغ سبو رفت. سبو هم خالی بودو پس کوزه را برداشت رفت تا از چشمه آب بیاورد.

سوز میآمد و سرد بود و زمین لیز و یخبندان. و من میدیدمش که میلرزید و دستهای کوچکش از سردی به سرخی رسیده بود.

و دیدم که بارها افتاد و برخاست و هر بار خراشی بر سر و رویش نشست.

چشمه یخ زده بود و او با دستهای کوچکش آن را شکست و آبی برداشت. به خانه برگشت، ساعتی گذشته بود.

آب را در پیاله ای ریخت و بر بستر مادرش رفت. مادرش اما به خواب رفته بود و او دلش نیامد که بیدارش کند.

و همانطور پیاله در دست کنار مادرش نشست. صبح شد و من دیگر رفتم.

فردا اما از شیخ آفتاب شنیدم که مادرش چشم باز کرد و دید که پسرش با پیاله ای در دست کنارش نشسته پرسید: چرا نخوابیده ای پسرم.

پسر گفت: ترسیدم که بخوابم و شما بیدار شوید و آب بخواهید و من نباشم. مادر گریست و برایش دعایی کرد.

و از آن پس او هر چه که یافت از آن دعای مادر بود. من نیز از آن شب تاکنون هر شب بر او باریده ام.

که باریدن بر او تکلیفیست که خدا بر من نهاده است.

ماه مرشد این را گفت و به نرمی رفت زیرا شیخ آفتاب از راه رسیده بود.

داستان زن با حیا

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

ابن جوزی در کتاب مدهش می نویسد: مردی از پرهیزگاران وارد مصر شد.
آهنگری را دید که آهن تافته را با دست از کوره بیرون می آورد و حرارت آن به دست او هیچ تأثیری ندارد. با خود گفت این شخص یکی از بزرگان و اوتاد است.
پیش رفت سلام کرده ، گفت : تو را به حق آن خدایی که در دست تو این کرامت را جاری کرده ، دعایی درباره ی من بکن . آهنگر این حرف را که شنید ، شروع به گریستن نمود .
گفت : گمانی که درباره ی من کردی، صحیح نیست من از پرهیزگاران و صالحان نیستم . پرسید : چگونه می شود با این که انجام چنین کاری جز به دست بندگان صالح خدا نیست ؟! پاسخ داد: صحیح است ولی از دست من هم سببی دارد آن مرد اصرار ورزید تا از علت امر مطلع شود . آهنگر گفت: روزی بر در همین دکان مشغول کار بودم . زنی بسیار زیبا و خوش اندام که کمتر مانند او دیده بودم ، جلو آمده اظهار فقر و تنگدستی شدیدی کرد.
من دل به رخسار او بستم و شیفته ی جمالش شده ، گفتم : اگر راضی شدی کام از تو بگیرم، هرچه احتیاج داشته باشی برمی آورم.
با حالتی که حاکی از تأثیر فوق العاده بود، گفت: ای مرد! از خدا بترس، من اهل چنین کاری نیستم .

 گفتم : در این صورت برخیز و دنبال کار خود برو.
برخاست و رفت. طولی نکشید دو مرتبه بازگشت و گفت: همان قدر بدان ، تنگدستی طاقت فرسا مرا وادار کرد به خواسته ی تو پاسخ دهم.
من دکان را بستم با او به خانه رفتم . وقتی وارد اتاق شدیم ، در را قفل کردم. پرسید: چرا قفل می کنی؟ اینجا کسی نیست . گفتم : می ترسم یک نفر اطلاع پیدا کند و باعث رسوایی شود. در این هنگام زن چون برگ بید به لرزه افتاد قطرات اشک چون ژاله از دیده می بارید، گفت: پس چرا از خدا نمی ترسی؟!! پرسیدم : تو از چه می ترسی که این قدر به لرزه افتاده ای ؟!!!
گفت : هم اکنون خدا شاهد و ناظر ما است .چگونه نترسم ؟!! با قیافه ای بسیار تضرع آمیز گفت: ای مرد! اگر مرا واگذاری، به عهده می گیرم خداوند پیکر تو را به آتش دنیا و آخرت نسوزاند. دانه های اشک او با التماس عجیبش در من تأثیر به سزایی کرد، از تصمیم خود منصرف شدم احتیاجاتش را برآوردم . با شادی و سرور زیادی به منزل خود برگشت .
همان شب در خواب دیدم بانویی بزرگوار که تاجی از یاقوت برسر داشت، به من فرمود: یا هذا ! جزاک الله عنا خیرا (خدا پاداش نیکویی به تو عنایت کند) پرسیدم : شما کیستید؟ گفت:من مادر همان دخترکم که نیازمندی او را به سوی تو کشانید ولی از ترس خدا رهایش کردی اینک از خداوند می خواهم که در آتش دنیا و آخرت تو را نسوزاند
پرسیدم : آن زن از کدام خانواده بود؟ گفت : از بستگان رسول خدا . سپاس و شکر فراوانی کردم به همین جهت حرارت آتش در من اثر ندارد.

داستان بهشت و جهنم

 

                   یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ 

 خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'،

 آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند،

 مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

داستان رقابت

داستان رقابت

 

 


یکی بود ، یکی نبود


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .


ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی امیلی به خانه برگشت ، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود . فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.

او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند :« امیلی عزیز ، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم . با عشق ، خدا »


امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه راروی میز می گذاشت ، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند ؟ او که آدم مهمی نبود . در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت : « من ، که چیزی برای پذیرایی ندارم ! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت . او فقط ۵دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید .

وقتی از فروشگاه بیرون آمد ، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت ، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.

مرد فقیر به امیلی گفت : « خانم ، ما خانه و پولی نداریم . بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »


 امیلی جواب داد : « متأسفم ، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام . »


 مرد گفت : « بسیار خوب خانم ، متشکرم » وبعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.


همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند ، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد . به سرعت دنبال آنها دوید : «آقا ، خانم ، خواهش می کنم صبر کنید . » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید ، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت . مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.


 وقتی امیلی به خانه رسید ، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر

چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت . همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید .


 نامه را برداشت و باز کرد : « امیلی عزیز ، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم ، با عشق خدا »


 


 


        تقدیم به بهترین خواهر دنیا

داستان قرآن

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

وَإِذَا مَسَّ الإِنسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا لِجَنبِهِ أَوْ قَاعِدًا أَوْ قَآئِمًا فَلَمَّا کَشَفْنَا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ کَأَن لَّمْ یَدْعُنَا إِلَى ضُرٍّ مَّسَّهُ کَذَلِکَ  زُیِّنَ لِلْمُسْرِفِینَ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ . 

 هرگاه آدمی به رنج و نیازی افتد همان لحظه به هر حالت که باشد به پهلو یا نشسته یا ایستاده ما را به دعا بخواند، آنگاه که رنج و زیانش برطرف شود باز به حال غفلت و غرور چنان باز می گردد که گوئی هیچ ما را برای دفع ضرر  و رنج خود نخوانده، همین غفلت است که اعمال زشت را در نظرشان زیبا نموده است.

                                  ﴿سوره یونس ۱۲- منبع- پارس قرآن دات کام﴾

قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند " چه کسی مرده است؟ " چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .

  قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام . یکی ذوق میکند که ترا بر روی برنج نوشته،‌ یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده، ‌یکی ذوق میکند که ترابا طلا نوشته، ‌یکی به خود میبالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و ... ! آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟

قرآن ! من شرمنده توام اگر حتی آنان که ترا می خوانند و ترا می شنوند ،‌آنچنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند . اگر چند آیه از ترا به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند" احسنت ...! " گویی مسابقه نفس است ...

   قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ،‌خواندن تو آز آخر به اول، ‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند، ‌حفظ کنی، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند .

  خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو . آنانکه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است.

   آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم.

داستان دیدار یار

داستان دیدار یار

 
یکی بود ، یکی نبود
 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

 

صدای خدا را می خواستم بشنوم 

ندا آمد: به ناله و  توبه گنهکار گوش کن

***********************

 می خواستم خدا را نوازش کنم...

 ندا رسید: کودک یتیم را نوازش کن

 ***********************

 می خواستم دستان خدا را بگیرم...

 گفتند: دستان افتاده ای را بگیر


 ***********************

 خواستم چهره خداوند را ببینم... 

ندا آمد: بصورت مادرت بنگر...
 

***********************

خواستم رنگ خدا را ببینم... 

گفتند: بی رنگی عارفان را بنگر...

 ***********************

می خواستم دست خدارا ببوسم

ندا رسید: دست کارگری را که درست کار می کند ببوس...

***********************

خواستم به خانه خدا بروم

  صدا آمد: قلب انسان مومن را زیارت کن

***********************خواستم صدای نفس خدا رااحساس کنم...

 ندا آمد: صدای نفس عاشق صادق را بشنو


 ***********************

خواستم خدا را در عرش ببینم

 ندا رسید: به انسانی که به دستور خدا حرکت میکند بنگر...


 ***********************

 خواستم نور الهی را مشاهده کنم

 گفتنداز پرخوری و شکم سیر فاصله بگیر...

***********************

 می خواستم به خدا به پیوندم...

 ندا آمد: از بقیه ببر...حتی از خودت...


 ***********************

خواستم صبر خدای را ببینم...

 صدا آمد: بر زخم زبان بندگان تحمل کن


***********************

 خواستم سیاست الهی را مشاهده کنم...

 ندا آمد: عاقبت گردنکشان را ببین...


 ***********************

 خواستم خدای را یاد کنم...

 ندا آمد: ارحام و خویشانت را یاد کن.

 ***********************

خواستم که دیگر نخواهم...

 ندا آمد: امورت را به او واگذار کن و برو...

**********************

کعبه را گفتم تو از خاکی من از خاک

چرا باید به دورت من بگردم؟

ندا آمد: تو با پا آمدی باید بگردی

برو با دل بیا تا من بگردم

داستان گفتگو با حضرت آدم

داستان گفتگو با حضرت آدم

 


یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .


نامت چه بود؟

آدم


فرزند؟

من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت


محل تولد؟

بهشت پاک


اینک محل سکونت؟

زمین خاک


آن چیست بر گرده نهادی؟

امانت است


 

قدت؟

روزی چنان بلند که همسایه خدا،اینک به قدر سایه بختم به روی خاک


اعضاء خانواده؟

حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک


روز تولدت؟

روز جمعه، به گمانم روز عشق


رنگت؟

اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه


چشمت؟

رنگی به رنگ بارش باران ، که ببارد ز آسمان


وزنت ؟

نه آنچنان سبک که پرم به هوای دوست ... نه آ نچنان وزین که نشینم بر این خاک


جنست ؟

نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا


شغلت ؟

در کار کشت امیدم


شاکی تو ؟

خدا


نام وکیل ؟

آن هم خدا


جرمت؟

یک سیب از درخت وسوسه


تنها همین ؟

همین

!!!!


حکمت؟

تبعید در زمین


همدست در گناه؟

حوای آشنا


ترسیده ای؟

کمی


ز چه؟

که شوم اسیر خاک


آیا کسی به ملاقاتت آمده؟

بلی


که؟

گاهی فقط خدا


 

داری گلایه ای؟

دیگر گلایه نه؟، ولی...


ولی چه ؟

حکمی چنین آن هم یک گناه!!؟


دلتنگ گشته ای ؟

زیاد


برای که؟

تنها خدا



آورده ای سند؟

بلی


چه ؟

دو قطره اشک


داری تو ضامنی؟

بلی


چه کسی ؟

تنها کسم خدا


در آ خرین دفاع؟


می خوانمش که چنان اجابت کند دعا

داستان دل بستن و آواز جغد

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.


جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست

داستان چهار همسر پادشاه

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزگاری پادشاه ثروتمند بود که چهار همسر داشت. اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست میداشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست با لذیذترین غذاها از او پذیرائی میکرد، این همسر ازهر چیزی بهترین را داشت. پادشاه همچنین همسر سوم خود را بسیار دوست میداشت و او را کنار خود قرار میداد اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نماید. پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود، هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو میشد به او متوسل میشد تا آنرا مرتفع نماید . همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت میکرد. اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت وبرعکس این همسر شاه را عمیقا دوست داشت ولی شاه به سختی به او توجه میکرد.

 روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد. سراغ همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود رفت گفت من تو را بسیار دوست داشتم بهترین جامه ها را بر تن تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام
اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد ؟
گفت:بهیچ وجه !! و بدون کلامی از آنجا دور شد این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد.
پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام هم اکنون رو به احتضارم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد ؟
گفت نه هرگز !! زندگی بسیار زیباست اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت میبرم !
پادشاه نا امید سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید من همیشه درمشکلاتم از توکمک جسته ام و تو مرا یاری کردی من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود ؟
گفت نه متاءسفم من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم من در بهترین حالت فقط میتوانم تو را داخل قبرت بگذارم !
این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد !
در این هنگام صدایی او را بطرف خود خواند و گفت من با تو خواهم بود تو را همراهی خواهم کرد! هر کجا که تو قصد رفتن نمائی!
شاه نگاهی انداخت همسر اول خود را دید! او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود شاه با صدائی بسیار اندوهناک و شرمساری گفتمن در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل می‌آوردم من در حق تو قصور کردم ...
در حقیقت همه ما دارای چهار همسر یعنی همفکر در زندگی خود هستیم:
همسر چهارم: همان جسم ماست مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم وقتی ما بمیریم او ما را ترک خواهد کرد.
همسر سوم: دارائیها موقعیت و سرمایه ماست زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران میشوند.
همسر دوم: خانواده و دوستانمان هستند مهم نیست که چقدر با ما بوده اند حداکثر جائی که میتوانند باما بمانند همراهی تا مزار ماست.
همسر اول: روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت و لذایذ فراموش میشود . در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی میکند.

پس از آن مراقبت کن او را تقویت کن و به او رسیدگی کن که این بزرگترین هدیه هستی برای توست.

داستان خدا

داستان خدا

 


یکی بود ، یکی نبود


 


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .


پیش از این ها فکر می کردم خدا

خانه ای دارد میان ابرها


مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس وخشتی از طلا


پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور


ماه برق کوچکی از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او


اطلس پیراهن او آسمان

نقش روی دامن او کهکشان


رعد و برق شب صدای خنده اش

سیل و طوفان نعره توفنده اش


دکمه پیراهن او آفتاب

برق تیغ و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست


پیش از این ها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویر بود


آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین


بود اما در میان ما نبود

مهربان و ساده وزیبا نبود


در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت


هر چه می پرسیدم از خود از خدا

از زمین، از آسمان،از ابرها


زود می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست


آب اگر خوردی ، عذابش آتش است

هر چه می پرسی ،جوابش آتش است


تا ببندی چشم ، کورت می کند

تا شدی نزدیک ،دورت می کند


کج گشودی دست، سنگت می کند

کج نهادی پای، لنگت می کند


تا خطا کردی عذابت می کند

در میان آتش آبت می کند


با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم پر ز دیو و غول بود


نیت من در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا


هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود


مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه


مثل صرف فعل ماضی سخت بود

مثل تکلیف ریاضی سخت بود


تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر


در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا


زود پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه خوب خداست!


گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند


با وضویی دست و رویی تازه کرد

با دل خود گفتگویی تازه کرد


گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟


گفت آری خانه او بی ریاست

فرش هایش از گلیم و بوریاست


مهربان وساده وبی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است


می توان با این خدا پرواز کرد

سفره دل را برایش باز کرد


می شود درباره گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد


چکه چکه مثل باران حرف زد

با دو قطره از هزاران حرف زد


می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد


می توان مثل علف ها حرف زد

با زبان بی الفبا حرف زد


می توان درباره هر چیز گفت

می شود شعری خیال انگیز گفت....


تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست


دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر

داستان خدا رهایت نمیکند...

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از ۱۰۰ فوت ‏رسید. ۵ سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.
‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی؟ من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم.
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی!
‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ کشم.
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند.
‏گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی…

داستان بهشت فروشی

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟صد دینار.زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم
!

داستان بهلول و ابوحنیفه

 

یکی بود ، یکی نبود

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

آورده اند که روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود، بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس او گوش می داد.
ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است :
اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذی نمی شود .
دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود. پس خدا را با چشم می توان دید.
سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است. یعنی عملی که از بنده سر میزند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد.
چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود که از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند.
بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم.
چون ابوحنیفه حاضر شد بهلول به او گفت: از من چه ستمی به تو رسیده ؟
ابو حنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت.
بهلول گفت: درد را می توانی به من نشان دهی؟
ابوحنیفه گفت: مگر می شود درد را نشان داد؟
بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیزی که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق (ع) اعتراض می نمودی و می گفتی چه معنی دارد خدای تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید.
و دیگر آنکه تو در دعوی خود کاذب و دروغگویی که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از جنس خاک است و تو هم از خاک آفریده شده ای پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی؟
و مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمایی؟
ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت.