وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

یک ایمیل از طرف خدا

یک ایمیل از طرف خدا


امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می­ کردم و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ­ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می ­خواستی بپوشی.

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می­ دویدی تا حاضر شوی فکر می­ کردم چند دقیقه ­ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام، اما تو خیلی مشغول بودی.

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می­ خواهی با من صحبت کنی اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.

تمام روز با صبوری منتظر بودم. با آن همه کارهای مختلف گمان می­ کنم که اصلا وقت نداشتی با من حرف بزنی.

متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می­ کنی، شاید چون خجالت می ­کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و به نظر می ­رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.

بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی­ دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می­ دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی، درحالی که درباره هیچ چیز فکر نمی­ کنی و فقط از برنامه­ هایش لذت می­ بری.

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو درحالی که تلویزیون را نگاه می­ کردی، شام خوردی و باز هم با من صحبت نکردی.

موقع خواب، فکر می ­کنم خیلی خسته بودی. بعد از آنکه به اعضای خانواده­ ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فورا به خواب رفتی، اشکالی ندارد. احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ­ام.

من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می ­کنی. حتی دلم می­ خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ­ای از قلبت که متشکر باشد.

خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم، سراسر پر از عشق تو. به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، می ­فهمم و هنوز هم دوستت دارم.

روز خوبی داشته باشی. دوست و دوستدارت: خدا


یک کلام و تمام

یک کلام و تمام





ابو سعید ابولخیر در مسجدی سخنرانی داشت. مردم از تمام اطراف روستاها و شهرها آمده بودند. جای نشستن نبود و بعضی­ ها در بیرون نشسته بودند. سپس شاگرد ابو سعید گفت: تو رو به خدا از آنجا که هستید یک قدم پیش بگذارید. همه یک قدم پیش گذاشتند.


سپس نوبت به سخنرانی ابو سعید رسید. او از سخنرانی خودداری کرد. مردم که به مدت یک ساعت در مسجد بودن و خسته شده  بودند شروع به اعتراض کردند. ابو سعید پس از مدتی گفت هر آنچه که من می خواستم بگویم شاگردم به شما گفت. شما یک قدم به جلو حرکت کنید تا خدا ده قدم به شما نزدیک شود

لعنت بر شیطان

لعنت بر شیطان


گفتم: لعنت بر شیطان.

لبخند زد.

پرسیدم: چرا می­ خندی؟

پاسخ داد: از حماقت تو خنده ­ام می­ گیرد.

پرسیدم: مگر چه کرده ام؟

گفت: مرا لعنت می­ کنی درحالی که هیچ بدی در حق تو نکرده­ ام.

با تعجب پرسیدم: پس چرا زمین می­ خورم؟

جواب داد: نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده­ ای. نفس تو هنوز وحشی است، تو را زمین می­ زند.

پرسیدم: پس تو چه کاره ای؟

پاسخ داد: هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد، فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن اینقدر مرا لعنت نکن.

گفتم: پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟

درحالیکه دور می­ شد گفت: من پیامبر نیستم جوان.

رعیت و عتیقه فروش

رعیت و عتیقه فروش


عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ­ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ­ای افتاده و گربه در آن آب می خورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می شود و قیمت گرانی بر آن می ­نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟

رعیت گفت: چند می ­خری؟

گفت: یک درهم.

رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی.

عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی.

رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته­ ام، کاسه فروشی نیست.

گربه

گربه


یه خانومی گربه ­ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تا خیابون اونطرف ­تر ولش می­ کنه.

وقتی خونه می رسه می بینه گربه­ هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می­ کنه، اما نتیجه­ ای نمی­ گیره.

یک روز گربه رو برمیداره میذاره تو ماشین. بعد از گذشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و... خلاصه گربه رو پرت می کنه بیرون.

یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره. مرده می پرسه: اون گربه کره­ خر خونس؟

زنش میگه آره.

مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم.

گروه 99

گروه 99




پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می ­کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود. اما خود نیز علت را نمی­ دانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می ­زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می­ کرد، صدای ترانه­ ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می ­شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: چرا اینقدر شاد هستی؟


آشپز جواب داد: قربان، من فقط یک آشپز هستم. تلاش می­ کنم تا همسر و بچه ­ام را شاد کنم. ما خانه حصیری تهیه کرده ­ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم.


پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست­ وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست­ وزیر به پادشاه گفت: قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست. اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوش بینی است. پادشاه با تعجب پرسید: گروه 99 چیست؟


نخست­ وزیر جواب داد: اگر می ­خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید چند کار انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست. پادشاه بر اساس حرفهای نخست­ وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.


آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه ­های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه­ های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟


آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد. ولی واقعا 99 سکه بود. او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست. فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق­ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد. اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد.


آشپز بسیار دلشکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده ­اند. آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی­ خواند. او فقط تا حد توان کار می­ کرد.


پادشاه نمی­ دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست­ وزیر پرسید.


نخست­ وزیر جواب داد: قربان، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درآمد. اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند. تا آخرین حد توان کار می­ کنند تا بیشتر بدست آورند. آنان می­ خواهند هر چه زودتر یکصد سکه را از آن خود کنند. این علت اصلی نگرانی ­ها و آلام آنان می­ باشد. آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته همین افراد اعضای گروه 99 نامیده می ­شوند.

ملاقاتی

ملاقاتی


سرباز از برج دیده ­بانی نگاه می­ کرد و عکاس را می­ دید که بی­ خیال پیش می­ آمد. سه پایه­اش را به دوش می­ کشید. هیچ توجهی به تابلوی «منطقه نظامی/ عکاسی ممنوع» نکرد.

هوا سرد بود و حوصله نداشت از دکل پایین بیاید. مگسک را تنظیم کرد و لحظه نفس در سینه ­اش حبس شد. تلفن که زنگ زد، تیرش خطا رفت.

جک خواهرت از مینه سوتا آمده بود تو را ببیند. همان که می­ گفتی عکاس روزنامه است، فرستادمش سر پستت تا غافلگیر شوی.

مصاحبه شغلی

مصاحبه شغلی




در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟


مهندس گفت: حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.


مدیر منابع انسانی گفت: خوب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالا چیست؟


مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: شوخی می‌کنید؟


مدیر منابع انسانی گفت: بله، اما یادت باشه اول تو شروع کردی.

بخشندگی کوروش کبیر

بخشندگی کوروش کبیر




روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ­ترین کمانداران سرزمین فینیقیه(که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. آن مرد به اسم "ارتب" خوانده می­ شد و برادرش در یکی از جنگ­ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود.


کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور شده بود و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می­ آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند آن را می­ کشید و مردم از تماشای زینت اسب­ ها سیر نمی ­شدند. هیچ کس سوار ارابه آفتاب نمی ­شد و حتی خود کوروش هم قدم در ارابه نمی­ گذاشت و بعد از ارابه آفتاب کوروش سوار بر اسب می ­آمد.


از آنجا که پادشاه ایران ریش بلند داشت و در اعیاد و روزهای مراسم رسمی، موی ریش و سرش را مجعد می­ کردند و با جواهر می ­آراستند. کوروش به طوری که افلاطون و هرودوت و گزنفون و دیگران نوشته­ اند علاقه به تجمل نداشت و در زندگی خصوصی از تجمل پرهیز می­ کرد، ولی می ­دانست که در تشریفات رسمی باید تجمل داشته باشد تا اینکه آن دسته از مردم که دارای قوه فهم زیاد نیستند تحت تاثیر تجمل وی قرار بگیرند.


در آن روز کوروش از جواهر می ­درخشید و اسبش هم روپوش مرصع داشت و به سوی معبد "بعل" خدای بزرگ صور می ­رفت و رسم کوروش این بود که هر زمان به طور رسمی وارد یکی از شهرهای امپراطوری ایران(که سکنه آن بت پرست بودند) می­ گردید، اول به معبد خدای بزرگ آن شهر می ­رفت تا اینکه سکنه محلی بدانند که وی کیش و آیین آنها را محترم می­ شمارد.


درحالی که کوروش سوار بر اسب به سوی معبد می ­رفت، "ارتب" تیرانداز برجسته فینیقی وسط شاخه های انبوه یک درخت انتظار نزدیک شدن کوروش را می­ کشید !در صور مردم می­ دانستند که تیر ارتب خطا نمی ­کند و نیروی مچ و بازوی او هنگام کشیدن زه کمان به قدری زیاد است که وقتی تیر رها شد از فاصله نزدیک، تا انتهای پیکان در بدن فرو می ­رود.


در آن روز ارتب یک تیر سه شعبه را که دارای سه پیکان بود بر کمان نهاده، انتظار نزدیک شدن موسس سلسله هخامنشی را می­ کشید و همین که کوروش نزدیک گردید، گلوی او را هدف ساخت و زه کمان را بعد از کشیدن رها کرد. صدای رها شدن زه، به گوش همه رسید و تمام سرها متوجه درختی شد که ارتب روی یکی از شاخه ­های آن نشسته بود.


در همان لحظه که صدای رها شدن تیر در فضا پیچید، اسب کوروش سر سم رفت. اگر اسب در همان لحظه سر سم نمی رفت تیر سه شعبه به گلوی کوروش اصابت می ­کرد و او را به قتل می رسانید. کوروش بر اثر سر سم رفتن اسب پیاده شد و افراد گارد جاوید که عقب او بودند وی را احاطه کردند و سینه­ های خویش را سپر نمودند که مبادا تیر دیگر به سویش پرتاب شود، چون بر اثر شنیدن صدای زه و سفیر عبور تیر، فهمیدند که نسبت به کوروش سوءقصد شده است و بعد از این که وی را سالم دیدند، خوشوقت گردیدند، زیرا تصور می­ نمودند که کوروش به علت آنکه تیر خورده به زمین افتاده است.


درحالی که عده ­ای از افراد گارد جاوید کوروش را احاطه کردند، عده ­ای دیگر از آنها درخت را احاطه کردند و ارتب را از آن فرود آوردند و دست­ هایش را بستند. کوروش بعد از اینکه از اسم و رسم سوءقصد کننده مطلع گردید گفت که او را نگاه دارند تا اینکه بعد مجازاتش را تعیین نماید و اسب خود را که سبب نجاتش از مرگ شده بود مورد نوازش قرار داد و سوار شد و راه معبد را پبش گرفت و در آن معبد که عمارتی عظیم و دارای هفت طبقه بود مقابل مجسمه بعل به احترام ایستاد.


کوروش بعد از مراجعت از معبد، امر کرد که ارتب را نزد او بیاورند و از وی پرسید برای چه به طرف من تیر انداختی و می­ خواستی مرا به قتل برسانی؟


ارتب جواب داد ای پادشاه، چون سربازان تو برادر مرا کشتند، من می­ خواستم انتقام خون برادرم را بگیرم و یقین داشتم که تو را خواهم کشت، زیرا تیر من خطا نمی­ کند و من یک تیر سه شعبه را به سوی تو رها کردم، ولی همین که تیر من از کمان جدا شد، اسب تو به رو درآمد و اینک می ­دانم که تو مورد حمایت خدای بعل و سایر خدایان هستی و اگر می­ دانستم تو از طرف بعل و خدایان دیگر مورد حمایت قرار گرفته ­ای نسبت به تو سوءقصد نمی­ کردم و به طرف تو تیر پرتاب نمی­ نمودم.


کوروش گفت: در قانون نوشته شده که اگر کسی سوءقصد کند و سوءقصد کننده به مقصود نرسد دستی که با آن می­ خواسته سوءقصد نماید باید مقطوع گردد، اما من فکر می­ کنم که هنگامی که به طرف من تیر انداختی با هر دو دست مبادرت به سوءقصد کردی و با یک دست کمان را نگاه داشتی و با دست دیگر زه را کشیدی.


ارتب گفت همین طور است.


کوروش گفت: هر دو دست در سوءقصد گناهکار است و من اگر بخواهم تو را مجازات نمایم باید دستور بدهم که دو دستت را قطع نمایند ولی اگر دو دستت قطع شود دیگر نخواهی توانست نان خود را تحصیل نمایی، این است که من از مجازات تو صرفه نظر می کنم.


ارتب که نمی ­توانست باور کند پادشاه ایران از مجازاتش گذشته، گفت ای پادشاه آیا مرا به قتل نخواهی رساند؟


کوروش گفت: نه. ارتب گفت ای پادشاه آیا تو دست­ های مرا نخواهی برید؟


کوروش گفت: نه.


ارتب گفت من شنیده بودم که تو هیچ جنایت را بدون مجازات نمی­ گذاری و اگر یکی از اتباع تو را به قتل برسانند، به طور حتم قاتل را خواهی کشت و اگر او را مجروح نمایند ضارب را به قصاص خواهی رسانید.


کوروش گفت همین طور است.


ارتب پرسید پس چرا از مجازات من صرفه نظر کرده ­ای در صورتی که من می­ خواستم خودت را به قتل برسانم؟


پادشاه ایران گفت: برای اینکه من می­ توانم از حق خود صرفه ­نظر کنم ولی نمی­ توانم از حق یکی از اتباع خود صرفه­ نظر نمایم چون در آن صورت مردی ستمگر خواهم شد.


ارتب گفت: به راستی که بزرگی و پادشاهی به تو برآزنده است و من از امروز به بعد آرزویی ندارم جز این که به تو خدمت کنم و بتوانم به وسیله خدمات خود واقعه امروز را جبران نمایم.


کوروش گفت من می ­گویم تو را وارد خدمت کنند.


از آن روز به بعد ارتب در سفر و حضر پیوسته با کوروش بود و می ­خواست که فرصتی به دست آورد و جان خود را در راه کوروش فدا نماید ولی آن را به دست نمی ­آورد. در آخرین جنگ کوروش که جنگ او با قبایل مسقند بود نیز ارتب حضور داشت و کنار کوروش می جنگید و بعد از آنکه موسس سلسله هخامنشی(کوروش بزرگ) به قتل رسید، ارتب بود که با ابراز شهامت زیاد جسد کوروش را از میدان جنگ بدر برد و اگر دلیری او به کار نمی­ افتاد شاید جسد موسس سلسله هخامنشی از مسقند خارج نمی ­شد و آنها نسبت به آن جسد بی­ احترامی می­ کردند.


ولی ارتب جسد را از میدان جنگ بدر برد و با جنازه کوروش به پاسارگاد رفت و روزی که جسد کوروش در قبرستان گذاشته شد، کنار قبر با کارد از بالای سینه تا زیر شکم خود را شکافت و افتاد و قبل از اینکه جان بسپارد گفت: بعد از کوروش زندگی برای من ارزش ندارد.


کوروش بزرگ یا کوروش کبیر(۵۷۶-۵۲۹ پیش از میلاد)، نخستین پادشاه و بنیان‌گذار دودمان هخامنشی است. شاه پارسی پادشاهی انسان دوست بود و از صفات و خدمات او بخشندگی‌، بنیان گذاری حقوق بشر، پایه‌گذاری نخستین امپراتوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن برده‌ها و بندیان، احترام به دین‌ها و کیش‌های گوناگون، گسترش تمدن و... شناخته شده‌ است. تبار کوروش از جانب پدرش به پارس‌ها می‌رسد که برای چند نسل بر اَنشان(شمال خوزستان کنونی)، در جنوب غربی ایران، حکومت کرده بودند. کوروش درباره خاندانش، بر سفالینهٔ استوانه شکلی، محل حکومت آن‌ها را نقش کرده‌ است. ایرانیان کوروش را پدر می‌نامیدند. یهودیان این پادشاه را به منزله مسح ‌شده توسط پروردگار بشمار می‌آوردند، ضمن آنکه بابلیان او را مورد تأیید مردوک می‌دانستند.

آخرت ناطلبیده

آخرت ناطلبیده


یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید: دنیا را دوست داری؟

گفت: بسیار.

پرسید: برای بدست آوردن آن کوشش می­ کنی؟

گفت: بلی.

سپس عارف گفت: در اثر کوشش، آن چه می ­خواهی بدست آوری؟

گفت: متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ­ام.

عارف گفت: این دنیایی که تاکنون با همه کوشش­ هایت آن را به دست نیاورده ­ای، پس چطور آخرتی که هرگز طلب نکرده و در راه وصول به آن نکوشیده ­ای به دست خواهی آورد؟

دنیا طلبیدیم، به جایی نرسیدیم، یا رب چه شود آخرت ناطلبیده؟

رمان واقعی . علی خوشگله ، بقلم شهروز براری صیقلانی نشر ابرنگ پاییز 96

هر آدمی ، یک زندگیست هر زندگی یک قصه ست و اما برخی از این قصه ها به هزار و یک دلیل دچار فراز و فرود و پیچش های غیر معمولی هستند که فرای باور های ماست. پس ناگزیر خوانش آنان جذاب تر و پربار تر خواهد بود. تابستان سال 1340 ناحیه ی کتم جان ، از توابع روستای ضیابر در اطراف شهرستان صومعه سرای گیلان ، ایران سر راه کنار برید ، دوماد میخواد نار بزَنه سیبِ سُرخ ، انارِ سُرخ به دومَنِ یار بزنه مادیانِ سُم طلایی ِِعروس چِه رامِشهِ راه میره یِواش یِواش دوماد که شاهشه به سر عَروس خآنوم شِباش کُننَ َنُقُل و نَبات همگی کَف بزنید باهم بگید شاواژ شاواژ در لحظه ای صدای کلاغ تمامی تصاویر ذهنی اش را در هم فرو میپاشد ، و علی خوشگله از عمق رویای خوشش به صحنه ی تلخ حقیقت و روزمرگی ها پل میزند ، قار قار قار _علی پاشو یه چای بخور برو بقیه محصول رو درو کن باشد مامان ، الان میرم . علی خوشگله جوان و پر انرژی ست او تنها پسر یک خانواده ی شلوغ در روستاهای دور افتاده ی شهرستان صومعه سرا ست، علی فرزند ارشد خانواده ست و چندین خواهر کوچکتر دارد ، خواهرانی که همگی به اصرار مادرشان اسامی خاصی دارند و در سایز های مختلف در میانشان پیدا میشود ، کوچکترین شان پاچمار ، که معنای ان در فرهنگ فورکلوریک به تعبیری همانند دخترک کوته قامت میماند ، خواهر بعد ، یعنی یکی مانده به آخر که قدش از همه بلندتر و لاغر است حاجیه مار نام دارد ، و امسال هفت ساله شده و اگر در شهر بود تا یکماه دیگر میتوانست همراه هم سن سال هایش اول مهر به کلاس درس برود ، خواهر بعدی که تقریبا نوجوان است گلپری نام دارد ولی او را شازده میخوانند و غرق در خیالاتی ساختگی ست ، و در باورش از مباشر با هفتاد سال سن ، تا به پسر هجده ساله ی مشت کریم همگی خواستگارش هستند ، و بتازگی علی از پشت برچین مخفیانه شاهد پچ پچ های عاشقانه ای بین او و پسر مشت کریم بود ، و تنها توانست بفهمد که خواهرش با اضطراب چیزی در مورد مباشر به پسر مشت کریم میگفت ، خواهر بعدی که چند سالی از علی کوچکتر است بنام فایزه همچون تافته ی جدا بافته ایست ، و بکمک علی از روستا گریخته و خود را به هر طریقی به خانه ی مادربزرگ در رشت رسانیده ، بلکه خواستگاری شهری و قابل قبول پیدا شود. در این میان علی تنها کسی ست که از طرز فکر رعیت گرانه ی پدر مادر شاکی ست ، علی فرد کوچکی ست با ارزوهای بزرگ . او از تحقیر شدن های پی در پی توسط ارباب خسته شده ، معمولا هر ساله موقع برداشت محصول سرو کله ی ارباب و مباشر سوار بر اسب پیدا میشود ، اما امسال فرق دارد و علی یک هکتار بیشتر از حد معمول زیر کاشت برده تا با پولش به شهر برود و مسیر رسیدن به ارزوهایش را پی بگیرد. ، از صبح تا ظهر داغ تابستان محصول را درو کرده و نور تابش آفتاب از لابه لای درز های پاره و پوسیده ی سایه بان کلاه حصیری بر چهره ی علی مینشیند ، علی کمرش را راست میکند و به پشت سر نگاهی میدوزد ، لبخندی از رضایت بر لبش مینشیند چون تمام مزرعه را درو کرده اند ، سپس به چند مترمربع روبرو مینگرد ، چیزی نمانده ، ظرف یک ربع کاری آنهم تمام خواهد شد ، علی عرق از پیشانی پاک میکند ، به رویای هجرت به مرکز استان یعنی شهر رشت و یافتن یک شغل جدید و شیک دل میدهد ، برق میزند امید و شور و شوق جوانی در نگاهش، انرژی میگیرد و چند متر مربع باقی مانده را درو میکند ، با خودش حرف میزند و میگوید؛ من باید برم شهر ، اینا هیچی نمیفهمن ، سالهاست که ما کار میکنیم بعد میدیم ارباب بخوره ، اما توی شهر دیگه ارباب رعیتی نیست ، همه با هم برابرند از طرفی هم من باید خواهرانم را یک به یک از این خرابشده ببرم ، ببرم شهر تا بتوانم حاجیه مار و پاچمار و گلمار را در هفت سالگی به مدرسه بفرستم. اما برای پری و شازده و مشهدی مار دیگه نمیتوان فکرچاره کرد چون سن و سال شان از ده بیشتر است ، حتما باید اسم های مشهدی مار. پاچمار ، گلمار و حاجیه مار را ببرم ثبت احوال تا سجلد جدید برایشان بخرم ، با یک اسم بهتر ، این دوره زمانه در شهر اسم های شیک و جدید مد شده ، اما پدرمان که جرات زدن حرفی روی حرف مادرمان را ندارد ، از همه بدتر ، مادرمان هم طرز فکری سنتی دارد ، اسامی از خودش اختراع کرده ، مگر قرار است طفل نوزاد همیشه تا آخر عمر یک وجب و نیم بماند که اسمش را میگذارید وجب ؟ حالا شانس آورد در سه ماهگی از دنیا رفت ، وگرنه دو فردای دیگر که بزرگ میشد و قدش به یک متر میرسید آنوقت باید مثلا او را پنج وجبی صدا میکردیم؟ یا مثلا پاچمار دیگر به پنج سالگی رسیده و اگر مانند حاجیه مار بیکباره قد بکشد انوقت چطور باید یه دختر بلند بالا رو پاچ یعنی کوتاه قد صدا کرد؟ شانس بد یکباری که فرزند جدیدی بدنیا امده بود و من صاحب یک برادر کوچک شده بودم و اسمش را کوروش گذاشته بودیم ، به یک ماه نرسیده فوت کرد.... همین حال آخرین دسته ی گندم ها را با داس درو میکند و دسته کرده و دورش را با یک ریسه میبندد و سرش را بالا میگیرد که..... با دیدن ارباب و مباشر و میرزابنویس ، تمام رویاهایی که بافته بود از هم گسست و علی مات و مبهوت به ارباب خیره میماند ، ارباب نیز سبیلش را با وسواس میپیچاند و با صدای بلند و لحن طعنه آمیز میگوید؛ علی خوشگله چی شد که ؟ پس چرا نرفتی شهر؟ آخه پسرک دوزاری ، تو که سووات خوندن نویشتن نداری میخوای بری چه غلطی بکنی توی شهر غریب؟ علی خسته از کار مجانی و بیگاری برای ارباب است ، آرزوهای بزرگی دارد که رسیدن به آن در این روستا محال است. او امید وار از گرمای تابستان گذر کرد تا محصول شان را بفروشد و با پولش به رشت هجرت کند ، اما باز ارباب موقع پرداخت پول ، یک لیست بلند بالا و تومار مانند رو برایشان اکران کرد و بابت هزینه های کوچک و بزرگ ، اکثر پولشان را کسر نمود ، علی دیگر خونش به جوش آمده ،یکی دو روز را افسرده و درمانده به دل جنگل پناه میبرد و غصه میخورد ، اخرش خونش بجوش میاید و یک طناب برمیدارد تا خودش را دار بزند ، لحظه ی آخر به این نتیجه میرسد که اگر قرار است بمیرد پس لااقل با مرگش بتواند انتقامی هم از ارباب گرفته باشد، او طنابش را پنهان میکند و ابتدا به سمت خانه ی دهن لق ترین فرد روستایشان یعنی کبری چشمکی میرود ، کبری بدلیل تیک های عصبی و پلک زدن های بی اراده و پی در پی به کبری چشمکی معروف است ، و هرگز هیچ حرفی را نمیتوان پهلویش پنهان کرد زیرا بسرعت آن حرف سر از روستای بغلی در میاورد علی از این نکته حسن استفاده را میکند و برای کبری به دروغ حرفها و تهمت هایی را علیه ارباب عنوان میکند و میگوید ، ع_سلام کبری چشمکی ک_چی..؟ چه غلطی کردی؟.. ع_نه!،... ببخشید سلام کبری خانم ک_ آهاان این شد یه حرفی . همیشه باس بگی کبری خنم . ع_ باشد ، کبری خانم ، ارباب گفته که میخوام علی خوشگله رو دار بزنم ، دهنشو پر از علوفه کنم ، و حسابی شکنجه اش کنم ، تو شاهد باش اگه هر بلایی سرم بیاد تقصیره اربابه . کبری چشمکی پوزخندی میزند و به طعنه میگوید؛ زکی... اخه ارباب مگه مغز خر خورده که تو رو بخواد شکنجه کنه؟ اخه بچه جون ارباب اصلا تو رو ادم حساب نمیکنه که... یه چیزی بگو که بگنجه ، ادم باورش بشه ... ارباب کارهای مهم تری داره بچه جون ، چه دلیلی داره که تو رو بخواد شکنجه کنه؟ آدم قحطی اومده مگه علی در همین حین سریع در حال یافتن یک جواب دهن پر کن است که محکمه پسند باشد از همینرو تنها بهانه ای که میابد تا دلیل بر کینه ی ساختگی ارباب با خودش باشد را به زبان میاورد و میگوید؛ مگه خبر نداری؟ من یک دل نه ، صد دل عاشق شهربانو دختر ارباب هستم ، اونم منو دوست داره ، از وقتی که شهربانو به پدرش گفته که فقط حاضره زن علی بشه ، ارباب هم کینه کرده و گفته اگه دستم به علی برسه ، میکشمش.. کبری که باورش شده ، با حالتی پریشان میگوید ، ؛ خب اخه ذلیل مُرده این همه دختر اینجا افتاده بود ، بیکآر بودی رفتی عاشق دختر ارباب شدی؟ وااای خاک عالم... این عاشقی بوی خون میده ، الان کجا داری میری ، برو خودتو توی جنگل گم و گور کن مبادا ارباب پیدات کنه ... علی که جوگیر شده ، سینه اش را سپر میکند دستی به خط مویش میکشد و با بغض میگوید؛ میدونی چیه کبری چشمکی؟ من اگه از مرگم میترسیدم هرگز دل به شهربانو نمیبستم ، الان خودم دارم با پای خودم میرم خونه ارباب تا با سرنوشتم رو در رو بشم.... لحظاتی بعد ، علی که طنابش را برداشته ، و مخفیانه به طویله ی ارباب میرود ، طناب را بر ستون قدیمی افقی طویله میبندد تا...و مرگ خودش را به طریقی زمینه ساز ایجاد شک و شبهه پیرامون ارباب سازد، از طرفی هم از ته قلب تمامی مشکلاتش را زیر سر ارباب میبیند علی طناب را محکم بر ستون کهنه و پوکیده ی افقی میبندد ، برای آنکه پس از مرگ خودش را از اتهام خودکشی مبرا سازد دستانش را نیز با طنابی از جلو بسته و یکسر طناب را به دندان گرفته میکشد تا گره طبیعی تر نشان دهد ، سپس گوشه پیراهنش را جر میدهد و یقه اش را پاره میکند تا شکنجه شدنش را صحنه سازی نماید سپس کمی از علوفه ی روی کف طویله را درون دهان خود میکند و کمی میجود آنگاه از روی یک چارپایه ی زهوار در رفته بالا میرود طناب را محکم بر ستون کهنه و پوکیده ی افقی میبندد ، برای آنکه پس از مرگ خودش را از اتهام خودکشی مبرا سازد دستانش را نیز با طنابی از جلو بسته و یکسر طناب را به دندان گرفته میکشد تا گره طبیعی تر نشان دهد ، سپس گوشه پیراهنش را جر میدهد و یقه اش را پاره میکند تا شکنجه شدنش را صحنه سازی نماید سپس کمی از علوفه ی روی کف طویله را درون دهان خود میکند و کمی میجود آنگاه از روی یک چارپایه ی زهوار در رفته بالا میرود زیرپایی از زیر پایش زودتر از موعد در میرود ، علی چنان تقلا میکند که گویی چون زیر پایی زودتر در رفته پس قبول نیست و باید مجدد و با میل خودش این اتفاق تکرار شود ، اما افسوس که قوانین طبیعت با میل او پیش نمیروند و کار خودشان را میکنند ، علی براستی در حال مرگ است ، چقدر طول میکشد گذر لحظات در نظرش ، علی هیچ کاری برای نجات خویش نمیتواند انجام دهد ، و غریزی تقلا میکند ، به آرامی چشمانش سیاهی میرود ، و همه جا تیره و تار میشود ، به یکباره صدای مهیبی بگوش میرسد و روزگار سیاه تر از کلاغ میشود. لحظاتی بعد... علی علوفه را توف میکند بیرون ، نفسش در نمیاید ، لابد مرده است ، از خودش میپرسد؛ من کجا هستم؟ چرا دستو پایم را حس نمیکنم ، چرا نمیتوانم هیچ حرکتی کنم؟ یعنی جهنم اینگونه است؟ نه. لابد درون قبرم. اما پس چرا درون قبر صدای اسب و گاو ارباب بگوش میرسد؟.. گویی خروارها الوار و تخته و علوفه برویم ریخته باشد و من اینگونه درمانده از حرکت باشم . لحظات اخر ، و در اخرین نفسی که لحظه ی تقلا کردن برایش مانده بود ، تیرچه ی افقی که تنها ستون تلنبار بود از فرط کهنگی و پوسیدگی زیر فشار وزن علی تاب نیاورده و شکست ، و پیامدش سقف طویله و تلنبار بر روی علی خراب شد. علی فکر فرار است اما... با دستان بسته ، چگونه طناب دار را از گردنش خلاص کند؟ یا که تنها راه ممکن ان است که تیرچه ی الوار افقی که طناب را به دورش بسته بود را کول بگیرد و انگاه متواری شود.... اینها همه به درک ، حرفهایی که به کبری چشمکی زده بود را چه کند؟... []یکساعت بعد ، درون جنگل و دل سیاهه شب... علی همچنان ستون شکسته ی سقف تویله بر دوش دارد و نفس نفس تمام مسیر را پابرهنه دویده ، او به درختی پیر و قدیمی تکیه زده و تنها واژه ای که زیر لب زمزمه میکند این است ؛ غلط کردم .....غلط کردم..... غلط کردم.... به هر طریقی علی صبح و سکوت و قدم های پابرهنه و مخفیانه به یکدیگر میرسند که صدای ارباب از پشت سر سکوت صبحگاه را میشکند ، علی؟.... کجا بود؟ علی که مجسمه خشکش زده به پشتش نگاه میکند و با لکنت و ترس میگوید؛ _ارباب س س س سلام بخدا. رفته بودم جنگل گردو بچینم ارباب با نگاهی مشکوک و تاخیر میپرسد ؛ چرا پابرهنه ای پس ؟ چرا لباس هات پاره و کثیفه ، پس گردو هات کجاست؟ علی که مث خر در گِل گیر کرده بی آنکه قدرت گفتن کلامی داشته باشد فقط سکوت میکند و خیره به ارباب میماند ، مباشر با یک خر و دو کیسه برنج از راه میرسد و ارباب با عصبانیت به مباشر میگوید؛ چرا اینقدر دیر کردی ؟ الان نمیخواد برنج ها رو ببری روستا ، در عوض برو دنبال چند تا رعیت و باید برید تویله رو درست کنید ، دیشب سقفش اومد پایین مباشر میپرسد ؛ پس این خر و برنج ها رو کی ببره برنجکوبی؟ ارباب؛ بده علی میبره یکساعت بعد.... علی در مسیر به این امر که کفش هایش در تویله پیدا شود و کبری چشمکی حرفهایش را بازگو کند چه بلایی سرش خواهد آمد اندیشید و در نهایت تصمیمی عجیب گرفت و با خودش گفت؛ مرگ یکبار شیون یکبار عاقبت برنج ها را بجای برنجکوبی برد و به الافی در روستا فروخت ، سپس خر را نیز به مشتی یدالله فروخت و از روستا سمت شهر گریخت.... علی تمام خانواده اش را بزودی به شهر میاورد و داستان هزار و یک شب اغاز میشود.....


عاشقانه رمان ، قصه تقویم بی بهار ، جفای یار بی وفا ، قصه های حلق آویز، از شهروز براری صیقلانی

اسفند ماه سال یک سه هشت و سه رسید و من در عبور از پیچ تند هجده سالگی با ه دغدغه های دخترونه ای درگیر شدم که از جنس اضطراب و استرس های ناتموم و همیشگی بود و هروقت و هرمکانی بی اختیار به یاد دبیر بداخلاق شیمی می افتادم و از اینکه ترم اول توی سوم تجربی برای اولین بار در زندگی شیمی رو تجدید شده بودم عذاب وجدان میگرفتم ، هفته ی اول اسفند ماه رسید و رشت سردش شد ، آسمون اسیر بغض لجبازی و مبهمی شد ، ابرهایی از جنس ناخشنودی برسرشهر خیمه ی سنگینی زدند و هوا بد شد ، در خیابان شیک و مرکز شهر سکوت معناداری حاکم گشت ، و من از پشت قاب چوبی و ترک خورده اتاق خیره به انتهای کوچه ی بن بست موندم اولین دانه های برف به آرامی بر شاخه های خشک رازغی بوسه زد و عاقبت ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود بارید و شهر سفید پوش شد ، صبح صدای مامان نرگس از سالن شنیده میشد که با تلفن به تک تک معلم های مدرسه اش زنگ »یزد و خبر تعطیلی مدارس رو که از رادیو شنیده ود رو اعلام میکرد ، بعدشم که اومد توی اتاقم و با جدیت گفت؛ وااا بهاره چرا خوابیدی؟ پاشو پاشو پاشو خانم برو دستوصورتت رو بشور برو مدرسه _مگه خودت نگفتی که از رادیو اعلام کردن مدارس تعطیله؟ فقط مدارس مقطع ابتدایی و راهنمایی تعطیله و دبیرستان بازه _وااای عجب ضدحالی شد به جون خودم شوخی کردم بگیربخواب تعطیله و مامان نرگس این جمله رو طی یک هفته ی متمادی هرصبح تکرار کرد و از طرف دیگه آسمون هم بی وقفه بارید تا ارتفاع برف به یک متر رسید قصه از جایی شروع شد که غروب تنهایی رفتم و نون باگت گرفتم و توی مسیر برگشت با یه پسر قدبلند خوش تیپ خوشگل چشم توی چشم شدم و اون یهو ماتش برد و من از عکس العملش خندم گرفت ، و اون اومد و همقدم با من یه چیزای عجیبی گفت و صداش بغض آلود بود ، حتی اسمم رو بلد بود و همش اصرار میکرد که اسمش شهروزه . و خب واسه من این اسم هیچ معنا و مفهوم خاصی نداشت ، اون خیلی سمج اما مودب بود و قبل از رسیدن به خیابان سفیدپوش شیک گفت؛ بهارخانم ، منم شهروز ، چطور یادت نیست ، هرروز میدیدیم همو ، خودت بهم پیشنهاد داده بودی و گفته بودی اسمت بهاره و پدرتون مهندسه و مادرتون معلمه مدرسه ی دانش هست ، چطو منو یادت نیست؟ منم شهروز. دوستم داشتی. عاشقم بودی ، یادت نیس؟؟؟؟. ... که یهو از شنیدن این حرفهای عجیب خنده ام گرفت ،از طرفی هم شوکه شدم چون بغیر از اسم مدرسه ی مادرم همه ی حرفاش درست بود ، ولی من که هرگز با پسری دوست نبودم تا اینکه بخواد بهش ابراز علاقه کنم . و این احساس دوگانه سبب گیجی من شد از طرفی هم یه جور حس غرور دخترونه بهم دست داده بود چون بالاخره برای یکبارم که شده بعد از چند سال یه نفر پیدا شده که بهم توجه نشون بده ، ای کاش دوستام بودند و میدیدند که عجب پسر باکلاسی بهم علاقه نشون داده ، چون واقعا داشت جدی میگفتش و از اینکه بجا نیاوردمش با تمام وجود غمناک بود ، منم که دیگه داشتم به کوچه مون نزدیک میشدم و نمیخواستم کسی ببینه که یه پسر افتاده دنبالم ، یهو ایستادم و برگشتم سمتش ، خنده ام رو قورت دادم تا پررو نشه و گفتم بهش؛ برو پسرجون ، برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه ، که از من برات آبی گرم نمیشه ، در ضمن من توی عمرم با پسر غریبه ای دوست نبودم و نمیشم ولی نمیدونم اسمم رو کی بهت گفته _بهارخانم منم شهروز... واقعا میگی منو فراموشت شده؟ من سه ساله هر روز سه نوبت میام این خیابون تا پیدات کنم بعد شما منو از یاد بردی؟ به دور و برم نگاهی کردم که کسی نبینه منو و بهش گفتم ببین دیوونه. خیلی خوب نقش بازی میکنی ، ولی نمیتونی منو سرکار بزاری تا بعد بری پیش دوستات و به من بخندی _نه ... نه... بهارجون یعنی بهارخانم اشتباه میکنی ، من نقش بازی نمیکنم ، بابا منم شهروز، مگه میشه منو نشناسی؟ دوستم داشتی عاشقم بووودی .... یادت نیس...؟ درحالی که نون باگت رو بغل کرده بودم و زیر بارش برف وسط خیابون خلوت و ساکت محله مون ایستاده بودم دچار فکرهای گوناگونی شدم که با سرعت نور در ذهنم میگذشتند و منم دنبال بهترین حدس و گمان بینشون بودم تا بتونم از واقعیت امر سردر بیارم ، از طرفی هم پسره از بس کامل شیک باوقار و محترم بود که با خودم گفتم محاله ممکنه چنین پسری بخواد با من دوست بشه ، و داره منو سرکار میزاره، از طرفی هم آخه چرا و به چه دلیل باید منو سرکار بزاره ، ؟... خب لابد با دوستاش شرط بسته که میتونه منو هالو فرض کنه و اوسکلم کنه ، تا این افکار در سرم میچرخید ، نگاهم مات و مبهوتش موند و انگار زمان آروم میگذشت و حتی دونه های برف آرام تر و نرم تر روی شونه ی پالتوی پسره میبارید ، رنگ کمربند ش با رنگ پوتین گردنی و چرمش ست و دسته و دگمه های شیک پالتوش مث سگگ کمربند و سگگ پوتینش هست و حروفی داخل پستوی یقه ی پالتوی شیکش نوشته شده که انگار اسمشه . کمی دقیق شدم ، گوشهام هیچ صدایی نمیشنید انگار پسره داشت یه چیزایی را با هیجان برام شرح میداد ، و در بیان حرفاش همش از حرکات ریتمیک و منحصربفردی توی دستو پاش استفاده میکرد ، که خیلی برام جدید و جذاب بود ، انگار هر کلمه ای غیر از بیان کردن صوتی از حنجره اش دارای یه مشخصه ی حرکتی توی اندامش هست و مثلا هربار کلمه ی ، بهار خانم ، رو که ادا میکنه همزمان مچ دستش با حالت جابجایی پاشنه ی پوتینش که تکیه گاهش رو عوض میکنه همراه میشه و مثل یه پسربچه ی شیرین چهارساله بیشتر از اینکه با دهانش حرف بزنه از حرکات دستش استفاده میکنه ، این چرا اینقدر متفاوته ، شاید بازیگره و دارند دوربین مخفی ضبط میکنند شاید مسافره و از خارج اومده که لباساش اینقدر شیکه ، چقدر باخانواده ست و محترم اما پس این چرت و پرت ها چیه که میگه؟ ووااای تازه فهمیدم چندتا از همکلاسی هام بهم خبرداده بودن که این دوتا خواهرای دوقلو و حسود بفکر انتقام از منن ، بخصوص که طی این ده دوازده سالی که با طراوت و ملاحت دوست و همکلاسی ام بارها شاهد نقشه های موزیانه شون بودم ، حتما ملاحت واسه همین امروز زنگ زده بود خونه مون و از مامان نرگس پرسیده بود که بهاره هنوز باهام قهره؟ حتما واسه اینکه انتقامش رو بگیره از بیمحلی های من اومده و این پسره رو فرستاده تا باهاش دوست بشم و بعد بره به مامان نرگسم بگه تا منو خراب کنه و آبروم رو توی کلاس ببره ... توی همین فکرا بودم که یهو گوشهام سنگین شد و گرفت ، و سرمای نشستن یه دونه ی برف رو بروی صورتم حس کردم ، همزمان تا خواستم دهان باز کنم و بگم که از نقشه ی طراوت و ملاحت برعلیه خودم خبر دارم تا اینکه این پسره هم بفهمه که با اوسکول طرف نیست و من خودم ته سیاستمدارم و از هول حلیم نمی افتم توی دیگ ، که یهو صدای خش خش سرخوردن هجم زیادی از برف های نشسته روی پشت بام یه مغازه ی تعطیل بگوشم رسید ، انگار که دومتر مکعب برف از روی شیب حلبی سقف سربخوره و فروبریزه ، چنین صدایی یهو سکوت خیابان رو شکست و توجه ی منو پسرک رو به اون دست خیابون جلب کرد که انگار کلی برف انباشته طی چند شبانه روز بارش بی وقفه به یکباره بروی سر باجه ی تلفن همگانی فرو ریخته باشه ، و صدای شکسته شدن شیشه های باجه قابل تشخیص بود ، پسره آروم سرش رو سمتم چرخوند و در ادامه ی حرفایی که اصلا حواسم نبود و نشنیده بودمشون با درموندگی و غمگفت؛ یادت نیست؟ منم محکم و مطمین با صدای بلند گفتم؛ نه. یادم نیست، خر خودتی با اون ملاحت و طراوت بیشعور یهو چشماش از تعجب درشت شد انگار سه کردم و سوتی دادم چون از دهان نیمه بازش و ابروهای بلندش که کمی بالا رفته معلومه که اصلا ملاحت و طراوت رو نمیشناسه . بعد بطوری که میخواست بگه متوجه ی منظورتون نشدم یکی از ابروهای بلند و خوشگلش رو داد بالا ، و همزمان چشماش رو ریز کرد ، گفت؛ _،پلیز ریپیت اگین ... وااای خدا این چرا اینقدر راحت و بی مقدمه انگلیسی حرف میزنه ، برعکس من که اولش باید کلی فکر کنم تا بعد بتونم دو کلوم خارجکی بلغور کنم اون بی اونکه بخواد مکث و تاخیر کنه بطور روان انگلیسی حرف میزنه ، نمیدونم چرا همیشه حرفام برخلاف احساس درونی منه . با خشم گفتم: مگه خودت ناموس نداری که دنبال خواهر مردم می افتی ، برو گورت رو گم کن عوضی زول زدم توی چشماش و اخم کردم که بوضوح دیدم چشمش اشکین شد و خون افتاد ، من نگام عمود بر قامت بلندش رفت بالا و به لمه ی سقف مغازه ای نگاه کردم که زیرش واستاده بود تا خواستم بهش بگم دیر شد و صدای فروریختن هجم زیادی از برف برسرش سکوت رو جر داد ،منم دلم خنک شد و گفتم __حقت بود ، چوبه خدا همیشه بیصداست خیلی فاصله گرفته بودم که قبل از پیچیدن توی کوچه مون یه نگاه کردم ، هنوز پا نشده بود ، اومدم رسیدم درب خونه ، کلید رو انداختم توی قفل و باز رفتم یه سروگوشی آب بدم تا بلکه چیزی دستگیرم بشه ، و بتونم بفهمم این ماجرا از کجا آب میخوره ، یواشکی از پشت تیرچراغ سر :وچه نگاه ردم ، پا شده بود و وپالتوش رو در اورده بود تا برفهاش رو بتکونه ، اندام ورزیده و بازوهاش خودنمایی میکرد 6جب ککمر هفتط داره حتما ورزشکاره ، ولی موههای صاف و بلندش از موههای منو مامان نرگسم هم بلندتره اخه خدا مثلا من دخترم و اون پسر ، درعوض چشم و ابروی اون رو ازمن قشنگ تر خلق کردی ، رنگ مژه های بلندش با رنگ ابروهای خرمایی و موههای بلندش همرنگ بود ، حتما کلی نامزد داره ، اون اگه یکبار منو صبح لحظه ی بیدار ششدن ببینه فرار میکنه میره توی افق محو میشه خدا شانس بده حتی جای شکستگی توی صورتش سبب زیبایی شده و کنج لبش یع خط ریز و جذاب بچشم ادم میخورد ک معبوم بود ردپای زخم یا شکستگی گوچکی از بچگیش هست ، آخه خدا این همه خال توی صورتم گذاشتی و یکی از دیگری بیربط تر و زشتترامااون پسره یه خال حوشگل روی گونه ی سمت راستش داشت مثل یه قلب کوچیک ولی وارونه ،انگار عدد پنج رو کمی کج فرض کنیم . شب به این فکر میکردم که حروف نوشته شده توی پستوی پالتوش چه مفهومی داشت ، حتما اسم و فامیلیش بود ، من چنان زیرکم که مو رواز ماست میکشم ، فقط نمیدونم جورجیو اسم کوچیکش هست یاکه اصلا جورجیوآرمنیو کمپلت اسم خانوادگیشه و لابد اسم کوچیکش همونه ک صدبار گفت . _،بهاره.. بیا سفره ی شام رو بچین باشد اومدم مامان نرگسی... قبل خواب کلی به آئینه خیره موندم ، کلی نقص و کمو کسر در چهره ام دارم تا که بخوام مثل دخترای خوشگل بشم ، اولا که نمیدونم چرا دندانهام هرکدوم نسبت به بغلیش زاویه دار بود و مامان نرگس میگفت چون توی بچگی موقع دندان در اوردن از بس که زبون زدم به دندان هام که هر کدوم یه طرف متفاوت رشد کردن ، ولی بابت دندون های نیشم بعد کلی هزینه قراره پلاک سیمی نقره بزارم تا بره عقب . روی صورتمم از حوادث دوران کودکی یه سری یادگاری مونده ، که جای شکستگی و بخیه هاش هنوز باقی مونده ، ریزش موههای کم پشتم هم خیلی منو غمگین میکنه ، که دکتر میگفت دلیلش قرص های سدیم هست که بخاطر تیروییدم میخورم ، اون غروب برفی ، نمیدونم چرا بگوشم صدای ناقوس کلیسا شنیده شد در حالیکه هجده باز تکرار شد اما غیر من هیچکی نشنیدش ، وقتی رفتم بخوابم همش این جمله اش توی سرم میچرخید •بهاره منم ، شهروز. یادت نیس؟ شما دووووستم دااااشتی. عاشقم بوووودی ..یادت نی؟ شب خوابیدم و نیمه شب خواب عجیبی دیدم ، خواب دیدم که مادربزرگ مرحومم با چادر سفیدش اومده و بهم میگه دخترجون از هر دست بدی از همون دست میگیری ، هرچی خوب و بد با یه دست بدی به کسی ، شک نکن همون قدر از دست دیگه ات میگیری و من خندیدم گفتم مادرجون چی چی میگی؟ ضرب المثل رو خراب کردی ، طوری پیچوندیش به دور هم که گره ی کوری خورد ، و هرگز دیگه مثل روز اولش نمیشه ، آخه با ضرب المثل بیچاره چیکار داشتی _ دخترجون تو سعی کن زندگیت گره ی کوری نخوره که هرگز مثل روز اولش نمیشه... یهو هراسان از خواب پا شدم ، و بی مقدمه جرقه ای توی ذهنم زده شد و واقعا بشکل غیرمعمولی صدای پسرکی که غروب دیده بودم در گوشم تکرار شد ، و از هزارتوی خاطراتی که به فراموشی سپرده بودم یهو پیداش کردم ، اره اون خودش بود ، اره اون شهروز بود ، ولی خیلی بزرگ شده ، طی سه سالی که ندیدمش تبدیل به یه مرد کامل شده ، ولی من حتی یک سانتیمترم بلندتر نشدم . آره مطمینم که خودش بود چون من توی عمرم فقط یکبار با یکی که هرروز میدیمش توی مسیر مدرسه و از روبرو ودرخلاف جهت مسیرم می اومد و لحظه ای با من چشم توی چشم میشد و رد میشد چندتا جمله همکلام شده بودم و پز داده بودم که پدرم مهندسه و مادرم معلمه ، اما نه تازه یادم اومد بهش دروغکی گفته بودم مادرم مدیره و اونم گفته بود پدرش مهندسه و دوهزار تا معدنچی زیر مظرش کار میکنن . و به شوخی گفته بود که مادرشم مدیره اما مدیر آشپزخونه شون . یادش بخیر سه سال هر روز از کنار هم رد شدیم و چشم توی چشم ، اما تنها سه یا چهار جمله باهم حرف زدیم ، ولی یادم نمیاد که گفته اشم که دوستش دارم ، تنها دوبار بهم نامه داده بود که خیلی خوش خط بود منم داده بودم رفیقم طراوت تا با خط خوشش برام یه چیزایی بنویسه ، و بعد عطرش زده بودم کاغذ کاهی رنگ رو و حتی یه پر کوچولو هم لای کاغذ گذاشته بودم و حین عبور از مسیر مشترک یهو و بی مقدمه داده بودم دستش . باید با ملاحت یه جوری باز آشتی کنم تا از خواهرش طراوت بپرسه که سه سال پیش خردادماه سوم راهنمایی مگه چه چیزایی توی اون کاغذ نوشته بود؟ اخه چطور خودم نخونده بودمش ، ولی خب قرار بود دو سه بیت شعر خوشل موشل با خط خوشش بنویسه ، همین و بس روز جدیدی رسید و صبح زود ساعت هشت قرار شد پیاده و تنها تا محله ی سرخبنده برم یه سری به خونه ی خاله ثریا بزنم چون بخاطر بارش سنگین إرف طی یک هفته ی اخیر کل رشت به کما رفته بود و تمام مسیرهای ارتباطی و حمل و نقل مختل و بلااستفاده شده بود ، از کوچه خارج شدم به آسمون نگاه کردم ، ابر لجباز محو شد ه بود، باریکه ای از نور لابه لای شاخه های بی برگ به کیوسک زرد تلفن سکه ای در اون سمت خیابون میتابید و من با رسیدن به کنارتیرچراغ به یاد خوابی که نیمه شب دیدم افتادم و شورشوق عجیبی برای رسیدن به خونه ی خاله و تعریف کردن ماجرای روز قبل واسه دخترخاله ریحانه منو فرا گرفت ، یعه نوع حس سرخوشی بی دلیل بهم دست داد تمام توجه ام به گذاشتن صحیح قدمهام در جای مناسب بود تا یه وقت ناغافل نیم متر توی برف فرو نرم ، بعدشم از زیر دامنه ی مغازه های خیابان شیک تا دهانه ی بازار پیش رفتم و آز ترس اینکه سور نخورم تمام شش دانگ حواسم به زیر پاهام بود که احساس کردم یه شخص روبروی من بی حرکت ایستاده ، سرم رو آروم بلند کردم و با دیدنش تمام وجودمو حسی عجیب فرا گرفت ، خودش بود با یه شکلات تخته ای شیک توی دستش که یه کاغذ کوچیک چسبونده بود گوشه اش گفت •درود به شما چقدر سر به زیر و بداخلاقید _سلام ، ....من؟ منو میگید؟ منعو منع کردم اما اینبار جلوی خودمو گرفتم تا برخلاف احساسم حرفهای الکی نزنم و راه افتادم سمت خانه ی خاله و اونم با یه قدم فاصله دنبالم اومد •گفت؛ شوخی کردم انگار امروز صبح خوش اخلاقید ، بفرمایید این برای شماست . من مزاحمتون نمیشم _واسه منه؟ •اره _تلخه؟ •چی؟ _شکلات دیگه •نه، مگه شکلاتم تلخ میشه ؟ یعنی راستش نمیدونم که سخته یا نه . نه..ببخشید...منظورم این بودش که نمیدونم تلخه یا شیرینه ، راستش چون کل شهر تعطیله هیچ گلفروشی ای باز نبود ، منم بجاش چوکولات هارد گرفتم براتون _خوشم نمیاد کسی مارو ببینه ، راستی یادم اومدش •چی رو؟ _اینکه تو رو کی و کجا دیده بودم خیلی تغییر کردی •در عوض شما حتی نوک سوزن هم فرق نکردید ، هنوزم چشاتون همونه که بود _وااا مگه من چشام چشه ؟ یعنی چشمام مگه چشه؟ •متوجه نشدم ، منظورتون رو . خب چشم شما چشمه. منم که غیر از این نگفتم معلوم بود اصلا حرفم رو نفهمیده ، جالبش نوع ادبیات گفتاریشه که به من میگه شما. بجای تلخ میگه هارد ، بجای سلام میگه درود ، بجای شکلات میگه چوکولات ، یعنی واقعا اونم مثل من متولد سال جفت شش هستش؟ الان ازش میپرسم ؛ _تو کئ چه وقت دنیا اومدی؟ مال کجایی؟ •مال کجام ، منظورتون اینه که اهل کجا هستم؟ و زادروزم رو میفرمایید؟ _وااا چرا اینقدر خنگی ، منظورم اینه چه روزی بدنیا اومدی •من؟ _پس نه! نیم معن! خب پس کی؟ •آخه من روز بدنیا نیومدم ، شب یلدا زاده شدم _چه سالی؟ تو هم جفت ششی؟ •نخیر، یعنی نمیدونم جفت شش کجاست ، ولی من یلدای سال شصت و شش در بارباریابافن در شهر شالکا به دنیا رسیدم _چی؟؟ شالکا کدوم دهاته؟ •نخیر ، شالکا روستا نیست بلکه بافت صنعتی داره و مرکز صنایع آلمان محسوب میشه ، فکر کنم به پرشین لنگویچ میشود شالکه ، اما درستش شالکا هستش _خب دیگه نزدیک کوچه ی خاله ام رسیدیم ، دنبالم نیا . من غروب ساعت شش برمیگردم خونه مون . سکوتش طولانی شد و حتی صدای نفس هاش هم نمی اومد ، و دیگه صدای خش خش خورد شدن برف زیر قدماش رو نمیشنیدم برگشتم به پشتم نگاه کردم ، دیدم داره به یه پیرزن کمک میکنه تا از حاشیه ی جوی آب رد شه توجه ام به نوشته ی روی کاغذ جلب شد ، نوشته بود من همه ی اینارو توی رویا دیده بودم ، حتی نشون به این نشون که توی خوابم برفهای روی سقف روی سر شما میریخت اما زندگی تحمیل تقدیر ما نیست ،بلکه تاثیر تصمیم ماست ، تاثیر یه تاخیر در گذر از خیابون برابر با تغییر تقدیر ماست ، یه فرصت بده به من ، بهارخانم من حرفایی برای گفتن دارم ، نشون به این نشون که، مطمینم امروز بندهای پوتینت تا به تا و دورنگه ،یکیش صورتی یکیش نارنجی ... واااا ... یه نگاه به پوتین هام کردم ، ولی اینا که اصلا بندی نیستن ،در عوض از بغل زیپ میخورند ، همیشه همینه ، هیچ کی پیدا نمیشه که همه ی خوبی هارو با هم داشته باشه ، اینم که خول چله. میرسم خونه ی خاله اینا ، انگاری سقف همسایه شون از هجم سنگین برف فرو ریخته ، برق هم که قطعه ، دستام از سرما توان نداره تا به درب کوچیک و چوبی ضربه بزنه ، حتی نمیشه یه سنگ پیدا کرد تا باها ش درب بزنم ، _ریحانه درو باز کن... خاله ثریااا .. خونه اید؟ بهاره هستم ، ریحانه ریحانه جون.... اینا هم که گوششون سنگینه انگار . إه إه حیفش نیست پسری به این خوشگلی و باکلاسی یه تخته اش کم باشه!؟ آخه دیگه این مزخرفات چی بود نوشت روی شکلات . تاخیره تاثیره تحمیل تقدیره تصمیمه تخمیره تقلیده تبلیغه تهدیگه تنبیه؟؟؟ روان پریشه پسره جون خودم. لااقل این چرت پرتا رو پاره کنم فقط شماره اش رو نگه دارم تاآبروم پیش ریحانه نره . دمش گرم کلی پز میدم که یه پسر آلمانی با من آشنا شده ، نه ، یعنی من باهاش آشنا شدم ، اصلا چه فرقی میکنه ~بهاره...؟ داری با خودت قرقر میکنی؟ _سلام خاله ثریا جون ، داشتم دنبال یه سنگی یه کلوخی یه آجری میگشتم تا بتونم درب بزنم ~بیا تو بیا توو . یخ کردی از سرما . مامان نرگست خوبه؟ چرا تنها اومدی؟ _یالله ، مامان نرگسی خوبه ، خواب بودش ، ریحانه بیداری؟ ~ریحانه نیستش رفته خونه ی عمه اش پرستاریش رو کنه. پوتینت مگه سوراخه؟ چرا پاهات اینقدر خیسه؟ خب سرما میخوری که دخترجون ، بیا بیا پوتین های ریحانه رو بپوش ، لااقل پاهات خیس نشه _باشه خاله ، مرسی ، إه... این پوتینش چرا بندهاش تابه تاست و دو رنگه؟ یکیش صورتی یکیش نارنجی؟ ~سلیقه ی ریحانه ست دیگه، والا چی بگم بهت؟ خسته ام کرده ، حتی لباس نو هم که میخواد تن کنه قبلش یه دگمه ی بزرگ و بی ربط میدوزه بین دگمه هاش ، میگه اینجوری متفاوت و باکلاس نشون میده ........ بااینکه حرفای چرت و پرتش عجیبه اما بهم ثابت شد یه چیزایی حالیشه . چطوری تونسته حدس بزنه من چنین پوتینی رو به پا میکنم امروز؟ نکنه جن باشه؟ نه بابا چی دارم میگم منم خول شدم انگار ~بهاره جون دختر حالت خوش نیس مگه؟ باز که داری با خودت حرف میزنی _نه ، خوبم خاله .... چندسال بعد..... پس از کلی خاطرات خوش و لمس حس خوشبختی در کنار شهروز یهو خوشی زیر دلم رو زد ، و باز برای بار سوم بهش خیانت کردم و اون گفت •دلمو شکستی ، بهار دفعه ی قبل توی کافی شاپ روی سرامیک نشستی و به پام افتادی تا ببخشمت اینبار چی میخوای بگی؟ منم با اینکه میدونستم شهروز بیش از حد عاشقمه و خوبه اما از اینکه همیشه مامان نرگسم تعریفش رو میکنه و منو سرکوفت میزنه خسته شدم ، و بی دلیل حرفای چرت پرتی گفتم که خداییش اشتباه بود ، بهش گفتم میدونی چیه شهروز، تو پدرت که فوت شده ، هیچ برادری هم ک نداری ، تمام فکوفامیلات هم که خارج از کشورند ، توی این شهر هیچ دوست و آشنای بدرد بخوری هم که نداری ، خونه تون هم که مثل ما توی مرکز شهر نیست و وسط محله ی ضرب ، نشستید که پر از خلافکاره ، اصلا چرا باید باهات ازدواج کنم؟ از این لحظه تو واسه خودت. ،منم واسه خودم . بی دردسر با شهروز بعد پنج سال به هم زدم ، و ازدواج نکردم چون اون خیلی ازم سرتر بود و عشق زیادش دلم رو میزد ، هزارهزار خطا میکردم ولی نادیده میگرفت و همیشه عاقل بود و بیش از حد برام زیاد بود من دلشو شکستم و با علی آشنا شدم و خواستم زندگیم رو دست تقدیر بسپارم ، و اما علی ، .... اون واقعا پسر مورد علاقه ام بود ، ما همدیگرو توی دانشگاه دیدیم برخلاف شهروز نه اهل عشقو عاشقی بود و نه اهل دیوونه بازی . شهروز حاضر بود خاطرم تا کوه قاف بره اما وقتی به علی گفتم یه لیوان آب سرد برام میریزی توی لیوان قرمزه برام بیاری. با سردی جواب داد _،نه. چون پررو میشی و عادت میکنی . من برای اولین بار توی اون لحظه تونستم یه دلیل خوب برای انتخابم پیدا کنم . چون علی واقعا مرد بود، اما وقتی اینو به هرکسی گفتم همگی یه جور واکنش نشون دادن. مثلا پوزخند زدند یا پرسیدند مگه شهروز مرد نبود؟ منو علی ازدواج کردیم و سالای اول زندگیمون خیلی بد نبود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم. می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم. تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به روم و گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟ فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم: من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم. علی که انگار خیالش راحت شده بود؛ یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. گفتم: تو چی؟ گفت: من؟ گفتم: آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار می کنی؟ برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم. با لبخندی که رو صورتم نمایان شد، خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوست داره. گفتم: پس فردا میریم آزمایشگاه. گفت: موافقم، فردا بریم. و رفتیم ... نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟ هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره. یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید... اضطرابو می شد خیلی آسون تو چهره هردومون دید. با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب آزمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس. بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم. دستام مثل بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم. علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی. روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد. تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟ اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چیه؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم. دهنم خشک شده بود و چشام پر اشک. گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟ گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم. نخواستم بحثو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم. من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم. دلم شکست. نمی تونستم باور کنم دلم شکست و تازه فهمیدم مفهوم دل شکستن چیه ، نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پشت پا زده. دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوم بود. درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم. احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. توی نامه نوشته بودم: علی جان، سلام امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم . میدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشا رو گرفتم و دیدم که عیب از توئه باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم. اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. توی دادگاه منتظرتم از خونه، اومدم بیرون و حین عبور از خیابون شیک یهو با دیدن شهروز خشکم زد و ماتم برد ، انگار منو نشناخته بود ، پاهام رو تند کردم تا همقدم بشم باهاش ، صداش کردم ؛ شهروز ، آقا شهروز ... منم بهار برگشت با حالتی متعجب منو نگاه کرد و به حدی بامن غریبه بود که یک لحظه به تشخیصم شک کردم ، چون واقعا ماتش برده بود و با تعجب پرسید •ببخشید شما؟ من شهروزم ولی نمیدونم اسمم رو چطور حدس زدید اما من به هیچ وجه حضور ذهن ندارم _منم بهار.. شهروز چطور ممکنه منو نشناسی ، عاشقم بودی دوستم داشتی یادت نیست؟ شهروز که از اولشم منو خوب شناخته بود ، دیگه طفره نرفت ، و خنده ی تلخی نشست روی چهره اش ،نگاهش رو از نگاهم میدزدید ، اما برای یک لحظه که چشم توی چشم شدیم اشک توی چشمش حدقه زد ، خنده ام گرفت، گفتم _یادش بخیر ، چه روزایی بود ، حتی دقیقا من توی نقطه ای واستادم که اون روز برف ریخت سرت ، و من بهت گفتم حقت بود ، چوب خدا صدا نداره ، یادته؟ بعد واسه اینکه جو رو عوض کنم گفتم : خب شانس آوردیم الان برف نیست ، وگرنه بهمن می اومد و منو میبرد شهروز سرش رو آورد بالا گفت ؛ •اینبار دیگه بخاطرت و بجای شما نمیرم زیر سقوط بهمن واستم تا خودمو قربانی کنم ، درضمن حادثه که فقط ریزش برفهای نشسته روی بام یه مغازه نیستش ، حداثه به هر شکل و شمایلی رخ میده ، همیشه منتظره غیرمنتظره ها باش که حادثه خبر نمیکنه _هنوزم همون شهروزی که ده سال پیش بودی و حرفهای عجیب غریبت رو فقط خودت میفهمی ، چی چی میگی حادثه حادثه! مگه بازاریاب شرکت بیمه ای که آدمارو از وقوع حوادث میترسونی تا بهشون بیمه بفروشی خخخخ •بهارخانم شنیدم که ازدواج کردی ، و من برات آرزوی خوشبختی میکنم ، اما هرگز نفرینت نکردم ، درعوض فقط نتونستم بعد رفتنت بسپرمت دست خدا و در عوض حواله ات دادم دست خدا ، تا هرچی با اعمالت کاشتی ، همون رو برداشت کنی ، شهروز چشمش اشکین شد و خون افتاد گفت؛ •امیدوارم همیشه پابرجا باشی یعنی بتونی مثل الان روی پاهات باشی و یه قدم جلوتر از ردپاهات بایستی _چی میگی شهروز؟ من حالم خوب نیس ، این احضاریه ی دادگاهه خانواده ست که برای طلاق صادر شده ، من توی بدترین شرایط ممکن هستم ، و از دیدنت یهو قوت قلب گرفتم اما تو مث قبل داری چرت و پرت میگی و منو درک نمیکنی اصلا شاید اشتباه کردم که صدات کردم •شاید این گفتگو سبب تاخیر در زمان شده تا تقدیر بتونه سر لحظه ی از پیش تعیین شده در نقطه مکانی مناسب بهت برسه و مبتلا به تقدیرت بشی ، لااقل تصمیمت رو تغییر بده و نزار تقدیر خودشو بهت تحمیل کنه ، نباید تسلیم خواسته های تقدیر بشی ، بعدشم رفت ، خواستم برم دنبالش که بی توجه به خلوتی خیابون و سرعت خودروهای در تردد وارد عرض خیابون شدم و صدای جیغ ترمز یک ماشین آمبولانس آخرین چیزی هست که قبل از فلج شدن یکی از پاهام به یاد دارم ، الان یکسال از زمین گیر شدنم میگذره ، و از علی غیابی جدا شدم ، شهروز از لحظه ی حادثه تا الان پیشم و درکنارم مونده ، تا بهم کمک کنه ، ولی دیگه مث هجده سالگیش نیس ، دیگه بلند بلند نمیخنده دیگه حتی حرفای عجیبم نمیزنه ، در عوض یه ماشین تایپ قدیمی خریده و همش مینویسه ، نمیدونم از چی مینویسه و واسه کی مینویسه اما تازگی برام یه بوم نقاشی و قلم و رنگ خریده تا حوصله ام سر نره اما من هیچ طرحی نزدم چون بلد نیستم ، قراره بهم یاد بده ، الانم صدام میکنه •بهارخانم ساعت شش شد ، آماده بشو بریم جلسه ی فیزیوتراپی . در ضمن شما با کمک عصا تشریف میاری و از ویلچر خبری نیست ،_پس بی زحمت یه لیوان آب سرد بهم میدی ، گلوم خشک شده • نه. چون بعد ممکنه بدعادت بشی و تنبل تر بشی . خودت برو بریز _واااا عجب ضدحالی هستی جون خودم ، یعنی منی که پاهام ناراحته و بهت محتاجم اونوقت تو داری مثل یه نامرد رفتار میکنی؟ اوووف میبینی .... گذشت زمان آدما رو چه عوض میکنه . نمیدونم چرا همش فکر میکنم که صدای خودم توی هجده سالگی توی گوشم میپیچه که بعد ریختن برفای روی بوم برسر شهروز داره میگه ؛ حقت بود ، چوب خدا همیشه بی صداست ....


جن حقیقی ، کلبه متروکه در روستای هفت دغنان انزلی

روستای تاریخی و قدیمی به نام هفت دغنان وجود دارد . این روستا یکی از بزرگترین و کهن‌ترین روستاهای تاریخی در شمال ایران به شمار می رود. در این منطقه درست در وسط جنگل یک کلبه متروکه وجود دارد که به محلی ترسناک و اسرار آمیز تبدیل شده است.

 

به گفته مردم محلی در این کلبه شبها صداهای عجیب و ترسناک به گوش می رسد و همچنین سنگینی هوا و سختی تنفس در اطراف آن احساس می شود. مردم معتقد هستند در این کلبه ارواح زندگی می کنند و اگر کسی داوم بیاورد و شب را در این کلبه به صبح برساند ثروتمند خواهد شد. ولی با این حال کسی جرات نزدیک شدن به این کلبه متروک را نداشت. تا اینکه در سال 1365 اتفاقی افتاد که به ترسناک بودن 

 

 

 

 

4 پسر دانشجو به این روستا رفته و تصمیم گرفتند تا برای خاتمه دادن به داستانها این کلبه ترسناکف شبی را به صبح برسانند، غافل از آنکه سرنوشت چیز دیگری را برایشان رقم زده بود.پس از اینکه این 4 پسر دانشجو به این کلبه می روند شبهنگام به دلیل نامعلومی دو نفر از آنها از کلبه بیرون زده و فرار می کنند. ولی برای دو نفر دیگر سرنوشت غم انگیزی اتفاق می افتد. این طور که به نظر می رسد یکی از آنها از ترس جان خود را از دست داده بود که دلیل آن هرگز مشخص نشد و نفر چهارم نیز دیوانه می شود و دیگر هیچ وقت به شرایط عادی بر نمی گردد.

 

 داستان ناراحت کننده این 4 جوان به ترسناکتر و راز آلود بودن این محل دامن می زند و برای مدتها این کلبه پلمپ شده و کسی جرات نداشت تا ح

 

 

جوان به ترسناکتر و راز آلود بودن این محل دامن می زند و برای مدتها این کلبه پلمپ شده و کسی جرات نداشت تا حتی به این جنگل نزدیک شود. ولی این آخر داستان نبود بلکه افراد دیگری  نیز تلاش کردند تا در این کلبه بمانند.

روایت حقیقی  سه دختر دانشجو

ماجرای ۳ دختر در کلبه وحشت انزلی

پس از 4 سال باز هم افرادی تصمیم گرفتند تا اسرار این خانه را کشف کنند و شب در این کلبه اقامت داشته باشند. این بار 3 دختر بودند که به روستای هفت دغنان رفتند و در مورد وحشتناک بودن و شوم بودن و ماجرای سرنوشت 4 جوان دانشجو در این کلبه شایعاتی را شنیدند. آنها تصمیم گرفتند تا شجاعت خود را محک زده و ثابت کنند که در این محل ترسی وجود ندارد.در نتیجه به شکل پنهانی در شب به این کلبه رفته و از

 

 

و از در پشتی داخل شدند تا شب را در کلبه بگذرانند. اما بار دیگر سرنوشت تاسف باری در انتظار آنها بود. ماجرا به این شکل اتفاق افتاد که مردم محلی 2 روز بعد در نزدیکی کلبه دختری را می بینند که شوکه بوده و از ترس به خودش می لرزید و مرتبا به سمت کلبه اشاره می کرد.

 

مردم محلی پلمپ را شکسته و وارد کلبه شدند و با جسد دو دختر دیگر مواجه شدند. این دو نفر بر اثر سکته جان خود را از دست دادند و گفته شده هر دو آنها چشمشان باز بوده و به نقطه ای خیر شده بودند، متاسفانه دختر دیگر که جان سالم به در برده بود، پس از 4 روز خودکشی کرد.ماجرا به حدی سرو صدا کرد که حتی پلیس نیز به محل آمد تا فضای عجیب آن محل را بررسی کند و محل را تخلیه کند. پس از آن بود که دیگر کسی اجازه ندارد به این کلبه نزدیک شود.

 

کشیش و جن +16

  • ورود افراد بابیماری قلبی وافرادزیر18سال ممنوع

دراین وبلاگ نهایت وحشت را تجربه کنید

کشیش سرای بورلی "سال 1863 از سوی کشیش اعظم عالیجناب " هنری بال "در نزدیکی رودخانه ای به نام" استور "در" ساکس" انگلستان بنا گذاشته شد. این خانه بزرگ در پی یک آتش سوزی مهیب در فوریه سال 1939 نابود شد. این کشیش سرا, سالیان متمادی اقامتگاه کشیشها وراهبه ها بود.چنین شهرت داشت که زمینی که این خانه بر روی آن بنا شده است در تسخیر ارواح شرور میباشد, حتی قبل از اینکه این بنا احداث شود گزارش هایی از اهالی محل در خصوص پدیده های خارق العاده و عجیب که بر روی زمین این ملک روی می داد ارائه می شد. گفته میشود که" کشیش سرای بورلی "پذیرای ارواح متعددی از جمله روح" هنری بال "نخستسن کشیش ساکن در این خانه بود.دیگر ارواحی که در این خانه وجود داشتند عبارت بودند از روح و شبح یک راهبه و یک کالسکه که اشباح آن را هدایت میکردند که صدای آن در محوطه ساختمان شنیده میشد. همچنین بسیاری از ساکنان خانه از فعالیت ارواح شرور گله میکردند. از جمله اینکه وسایل خانه بدون هیچ دلیلی از جایشان حرکت میکردند. پنجره ها در حالی که بسته بودند خود بخود باز میشدند. عالیجناب" لیونل فوستر" از جمله کسانی بودند که به همراه همسر خود 5 سال در این خانه اقامت کردند. این دو در سال 1930 وارد این کشیش سرا شده و در حین اقامت آنها حدود 2000 حادثه توجیح ناپذیر اتفاق افتاد. این خانه در دوران حیاتش در انگلستان به عنوان" جنزده ترین" خانه در انگلستان معروف بود.این خانه توسط هری پرایس یکی از معروف ترین شکارچیان ارواح در انگلستان مورد بررسی قرار گرفت. البته یک سری از دانشمندان اظهارات" هری پرایس"را در مورد پدیده های این خانه اغراق آمیز دانستند. ولی اشخاص بسیاری از این خانه دیدن کردند و هیچ کس منکر پدیده های عجیب در این خانه نشد, در این خانه صدای ناله یک زن و رد پاهای عجیب وشبح یک راهبه که تقریبا تمام اهالی محل آن را دیده اند شنیده ودیده میشود. از دیگر فعالیت های ارواح در "کشیش سرای بورلی" میتوان به این موارد اشاره کرد: به هم خوردن ناگهانی درها وجای پاها و صداها و آتش سوزی های خود بخودی و دیوار نوشته ها که در عکسها مشاهده میکنید. آواز خوانی گروهی و موسیقی و نورهای عجیب . بوهای عجیب و دود های مرموز ضربات به دیوار های خانه و پرتاب اشیا به طور خود بخودی. یکی از پیام ها که در جلسات احضار ارواح توسط ارواح به افراد داده شده بود گفته می شد که تسخیر شدگی هنگامی به پایان میرسد که خانه کاملا سوزانده شود. سال 1939 هنگامی که" کاپیتان دبلیو.اچ.گرگسون" ساکن " کشیش سرای بورلی "در یک آتش سوزی عمدی این خانه را سوزاند و نابود کرد دلیل تسخیر شدگی آشکار شد و آن اسکلت زنی بود که در زیرزمین خانه مدفون شده بود. در یکی از عکسها آجری را مشاهده میکنید که به صورت معلق در هوا میباشد بدون دخالیت نیرو یا چیزی.این عکس در 5 آوریل 1944 گرفته شده است.این آجر به صورت خود بخودی در هوا بلند شده است.

داستان شماره 2 داسونی بقلم شهروز براری صیقلانی بازنشر از پست بانک رمان وحشتناک +18

  }{}{}{}{}{}{}{}{}  هشدار   16+   هشدار  {}{}{}{}{}{}{}  


اگر در جریان نیستید و از افراد جویای ماجرا و ارسال کننده ی نامه و تومار پیرامون روشن شدن داسونی نبوده اید ، خواهشن نخوانید ادامه اش را. 


 


 


        دیباچه :


         ایران_گیلان_کلانشهر رشت _بیمارستان روانی شفاه ، طبقه ی زیرزمین ، قرنطینه ی قدیمی و مخفی در زیر سالن شش ، انتهای کلیدُر سیاه ، مخوف ، نمور و آزاردهنده ای که هیچ بویی از لطافت و زندگی در آن به مشام نمیرسد . هیچ کارگر کارمند پرستار سالمی باقی نمانده بود که حاضر به انتقال یک جسم متلاشی از سالن بیمارستان به قرنطینه باشد جسمی که به روایت شاهدان عینی شبها جان میگیرد ، گویی شیطان در کالبدی بی جان حلول کند و و بی انکه ان جنازه حرکاتی نرمال و تحت کنترل بدارد مانند عروسک خیمه شب بازی حرکات ناگهانی و بی اختیار بروز دهد و نه چشمانش و نه دهانش باز نباشد اما با صدای کریع حرف های نامفهوم بزند...، کارکنان پیشین دیگر هیچگونه کارآرایی و فایده ای ندارند بلکه خودشان شدیدا نیاز به کمک و درمان دارند ، آنها از لحاظ جسمی صدمه ای ندیده اند بلکه تنها دچار شوک شدید فرا طبیعی شده اند که یک حالت شناخته شده ی نادر است و بعلت تحمیل فشاری فرای ظرفیت ادمی و در مقیاس و حجم غیر بشری به فرد ایجاد میشود و با توجه به آمار سازمان بهداشت جهانی سالانه تنها شصت مورد از آن در سراسر دنیا ثبت و گزارش میشود ، اما حال چه شده همه ی پرستاران شیفت شب در وسط هفته ، بهمراه پرسنل و کارگران بخش خدمات و نیروی حراست و مراقبت جمیعاء بتعداد بیست و شش نفر دچار فروپاشی روحی روانی شده اند؟


و با ورود دادستان عمومی شهر به ماجرا با درخواست ریاست بیمارستان ، نیروهای هلال احمر به امداد و کمک رسانی آمدند تا پرسنل را مجاب به همکاری برای خروجشان از بیمارستان کنند . شرایط عجیب و غیر معمولی شکل گرفته بود ، نکته ی عجیب در فیلم شب حادثه ، حمایت و حفاظت از پرستاران اسیب دیده توسط یک بانوی بیمار بود . او بگونه ای خردمندانه و صحیح تا ساعت دوازده ظهر فردا به تنهایی آسایشگاه بیماران روحی روانی شفاه قسمت بانوان ،را در حد توانش مدیریت داخلی کرده بود او که سابقه ی خوبی در کمک به پرستاران و کارگران بخش خدمات در طی سالهای درمانش در بیمارستان دارد از پرستاران دیگری ک شماره شان در دفترچه ی کوچکش بود در نیمه شب وقوع حادثه درخواست کمک کرده بود ، اما دلیل عدم حضور آنان برای یاری رساندن به همکاران شیفت شب چند عامل زنجیروار است که سبب بی اعتنایی شان شد و درخواست کمک از جانب مریم سادات را جدی نپنداشتند و با بیخیالی تا راءس ساعت یک بعد ظهر هیچ یک از وقوع تراژدی مخوف و اسرار آمیز آگاه نگشت . تنها زمانی که برای تعویض شیفت کاری و کارت زدن در دستگاه ثبت ورود خروج در محوطه بخش بانوان وارد نشدند از ماجرا بی خبر ماندند ، اولین شخص از پرسنل شیفت جدید مشاهداتش را در قسمت تشخیص هویت و تجسس اداره ی آگاهی استان ثبت کرد و رونوشتی از خلاصه ی این مشاهدات در اختیار موسسه ثامن الائمه قرار گرفت که بدلیل مطالب غیر طبیعی درون آن ، قادر به چاپ آن نیستیم زیرا ممیزی پیش از چاپ وزارت ارشاد اسلامی این رونوشت را موجب اشایع فرهنگ خرافه پرستی برشمرد و سبب ایجاد ترس و وحشت عمومی دانست. از اینرو رونوشت حذف گردید . (758929/الف_750666) ردیف بایگانی سازمان ثبت اسناد تبصره محرمانه) این آدرس بایگانی استعلام مستندات رونوشت مربوطه است .


در جبران حذف ان ، مکالمه یضبط شده ی مامور تجسس ستوان دوم رضایی از دایره ی تشخیص هویت با اولین شاهد را برایتان بازنویس کرده ایم. 


توجه ، لحن گفتار شاهد بسیار غیر طبیعی است و واژگان را گاه بصورت وارونه ادا میکند و گاه چنان ریتم بیانات ایشان آرام و کُندتر از معمول میشود که تنها در صورت پخش نوار با سرعت دور تند قابل فهم میشود  


 


حال مکالمه را اینگونه عینن با رعایت چارچوب ممیزی وزارت ارشاد اسلامی برایتان بیان میکنیم ؛   


مامور پرسش میکند؛ لطفا خودتون رو معرفی کنید


• سید زهرا کاظمی پورمرزی ، پزشک معالج بیمارستانم. یادم رفت با نام ایزدمنان آغاز کنم . 


مامور _ مشاهدات خودتون رو شرح بدید


(پنج دقیقه سکوت و تکرار پرسش هفت مرتبه )


 •ساعت یک ربع به سینزده چهارشنبه مورخه /*/**/1397 ماشینم را پارک کردم ، گوشهایم سوت میکشید ، یک نویز آزاردهنده در فضا پخش بود که پس از خاام خاااام (لحن خانم دکتر بم و خفه ، با سرعت یواش تغییر میکند) خامممم خام سیروناب چیک نازومبرت مارالیبس بس داسونی (مامور رضایی به شخصی دیگری که ظاهرا یکی از همکارانش است با اضطراب میگوید؛ لیوان آب بپاش روی صورتش داره خر خیر میکنه ، تشنج نکنه؟ ..... ) 


مجدد صدای دگمه توقف و ضبط از فایل صوتی بگوش میرسد و صدای خانم دکتر عادی ولی غمگین و بی نشاط بنظر میرسد ، گویی که اخرین واژه ی لحظات پیش که در قسمت خااا خاام ، قطع شده بود را به اولین واژه ی جدیدی ک بیان میکند متصل کنیم ، همدیگر را کامل کنند زیرا خا+اموش ، میشود خاموش


• اموش کردن و بستن سوییچ خواستم کیفم را از صندلی عقب بردارم و برگشتم به عقب نگاه کیفم کنم ک در لحظه ی اول خیال کردم ماشینی به ماشینم زده از جلو. 


مامور _چرا چنین تصوری کردید؟


•چون ماشین ضربه ی شدیدی بهش اصابت کرد ، اما سپس به روبرو نگاه کردم و غیر از دیوار پارکینگ هیچ نبود ، 


_شاید اینچنین خیال کردید؟


•. من خیالاتی نشدم چون نشون به این نشون ک کیفم از روی صندلی به پایین افتاد و زنگوله ی کوچک درون داشبود از شدت ضربه بصدا در اومد من هیچ ترسی نداشتم چون توی عالم روزمرگی ها غرق بودم و تنها حالت ممکن رو مشکل مکانیکی فرض کردم.


_چه ربطی داره؟


• چون ضبط بعد بستن سوییچ ، نباید روشن بشه


مامور_ ؛ مگه روشن شد؟ 


•نه


_پس چی شد؟


اما از باند های عقب همش تکرار میکردش 


_چه اهنگ یا رادیویی پخش میشد؟


•هیچ کدوم . یه صدای خشدار و شنیع و منزجر کننده بود 


_چی رو تکرار میکرد ؟


•تا حالا نشنیده بودم ، یه کلمه بی مفهوم و عجیب ک در وزن ، اسونی یا داسونی بود


مکالمه در همین جا با بوقی ممتد پایان میابد. 


 


دنبال ستوان دوم رضایی کل رشت را زیرو رو کردیم و در بخش تشخیص هویت کلانتری 13 رشت واقع در شالکو او را یافتیم. برخلاف برخورد سرد اولیه درون کلانتری ، ایشان کمال همکاری را در ادامه داشتند و محتوای گفته هایشان اینگونه بود که از دلایل بیان شده ی پرستاران برای جدی نگرفتن تماس مریم در شب حادثه ؛  


1_ مریم با آنان از تلفن سکه ای درون راهرو تماس گرفته بود کاری که همواره انجمش میداد، و تماس های تلفنی در نیمه شب عملی عادی شده چون پیش از این نیز بارها از سر خوش قلبی و بی پناهی و بی ریاحی انجامش داده بود و بابت حوادث کوچک نیز تماس میگرفت تا بر فرض مثال دعوای فیزیکی یک بیمار با بیمار دیگر را برای پرستارانی که شیفت شان نیست روایت کند


2_ او یعنی مریم چندی پیش دقیقا در اثر یک سوء تفاهم و وارونه جا زدن باطری ساعت گرد و بزرگ دیواری در ان هفته نیز نیمه شب از تلفن سکه ای سالن با برخی از پرستاران تماس گرفته بود تا سوال کند اگر ساعت 13 ظهر شده پس چرا آنان برای تعویض شیفت نیامده اند ؟ و نگرانشان است که از طولانی شدن کسوف آسمان ترسیده باشند و قصد دلداری و توجیح تاریکی هوا را برای دوستان پرستارش داشت . در حالیکه ساعت از کار افتاده و بروی عدد 13:05" مانده بود و در حقیقت ماجرا او بی خبر نیمه شب برای شان زنگ زده بود و میپنداشت دلیل تاریکی هوا کسوف است. 


3_ مریم آن شب چنان با لحن خونسرد و مثل همیشه محترمانه و دلنشین حرف زده بود که همه را گمراه کرده بود . او بطور مثال در فایل صوتی مکالمه ی سه دقیقه ای آن شب بلطف رکود کال تلفن ویژه ی بیماران ، اینگونه حرف زده است،؛  


احترام ندافی نام پرستار پشت خط است


بیب ،،،،،،،،بیب .. بیب


 پرستار__ الو وو (خمیاااازه)


مریم•__ الو 


پرستار_ بفرمایید 


مریم __ با درود الوو  


پرستار _سلام بفرمایییییید ( خمیازه)


مریم_ با درود و عرض ادب و احترام خانم خانه تشریف هستند؟ یا رفتند؟ الو؟ اونجا خونه ی احترام هست ؟ یا اصلا احترام خانه هست ؟


/پرستار از حرف زدن مریم خنده ای کوچک میکند و میگوید؛ جووونه دله احترام ؟ مریمی قربونه اون صدات برم ک اینجوری مثل بچه ها حرف میزنه...


مریم_ اتی جون هول نشو... اصلا هول نشو... اما اگر لیوان داری اب بریز تا شوکه نشی


 _چی میگی مریم؟ 


مریم_ حالا بزارش زمین و پاشو بیا کمک . همه حالشون بده ، تو ببین چی شده که الان عاقلشون منم 


 


رضایی به این فایل بعنوان نمونه اشاره داشت. 


در حالی که تمرکز تحقیقات ما بروی اصل حادثه بود اما ستوان دوم رضایی اشاره ای کوتاه به ان نمود و از ماشین بی خداحافظی پیاده و به محل کارش بازگشت . او گفت در قرنتینه سه بار شاهد ان بیمار بوده 


عین کلامشان اینچنین بود 


 


نه، اقاجان بیمار کجا بود ، مگه شما خبر ندارید ؟ از هفت روز قبل حادثه اون جسم مرده بود و حتی در حالت ناخوشایندی بود ، ولی مجوز فوت یعنی گواهی فوت از هفت دکتر صادر شد و مجددا از سردخانه ی دولت اباد در نیمه شب تماس گرفته میشد با بیمارستان شفاه که بیاید زنده شده. 


صفحه37 خط اول 


در حالیکه تا بتواند اوضاع را که سرپرستار قسمت بانوان در شیفت شب ، در سه شنبه دچار شوک شدید شد و ارام و بی اختیار دو شبانه روز در سالن اصلی تکیه به ستون سفید بر روی کاشی های کف بیمارستان نشست و زانوهایش را با دلهره و اضطراب در آغوش گرفت ، او به هیچ پرسشی از جانب نیروهای اورژانس پاسخ نداد اما با کمی دقت میتوانستیم لرزش بی اختیار عضله های صورتش را مشاهده کنیم که گویی هیچ اختیاری برویش نداشت و از نگاهش بر میامد که حتی خبر از حرکات نامتعارف عضلات صورتش ندارد در مورد خونریزی از بریدگی عمیقی که کنج پلک چشم چپ کارمند قسمت خدمات بنام خانم مظلومی که او نیز همچون سرپرستار در شیفت شب مشغول جمع آوری روتختی ها ی کثیف از اتاق ها بوده توضیح مشخصی یافت نشد و از آنجایی که وی را با کمک یکی از ییماران قدیمی و بستری در بخش بهبودی (بیمارانی که آماده ی ترخیص و حضور در اجتماع هستند) توسط مامورین آتش نشانی درون رختشور خانه و پشت کمدها در حالت نشسته و با دستانی از بازو و کتف در رفته یافتند نیاز به ورود قوه ی قضایی و پیگری ماجرا در دستور کار قرار گرفت خوشبختانه دوربین مداربسته انتهای رختشور خانه با بهترین زاویه ی ممکن گویای حقیقت بود 


درون فیلم که تمام دو شبانه روز اخر را نشان میداد ، به وضوح قابل مشاهده است که شب مورد نظر بدلیل تاریکی چیز زیادی مفهوم نیست اما صبح گاه هنوز کسی وارد رختشویخانه نشده و فرد مورد نظر وارد کادر تصویر میشود به مدت یکساعت بطوری مشکوک پشت درب تکیه و گوشهایش را چسبانده به درز نیمه باز میگذارد. سپس با چهره ای بی نهایت ترسیده و نگران به دوربین نگاه میکند به زمین خیره و بفکر فرو میرود ، گویی صدایی از بیرون سبب ترس وی میشود. زیرا با دستپاچگی و سراسیمگی سرش را به هر سو میچرخاند ، گویی با خودش حرف میزند و اشکهایش را با دامنه ی روسری سرخی که بسر دارد پاک میکند ، یک تی و جاروی بلند که از ابتدا در دست داشت را پشت درب با حالتی که مانع از باز شدن درب شود زیر دستگیره میگذارد. قدمهایش را پابرچین میگذارد و بر نوک پا قدم بر میدارد . شش ساعت با همین روال میگذرد او در نویز تصویر غیب میشود گویی ک پارازیت ها سبب جهش تصویر و اختلال در روند فیلمبرداری شده ، برای پنج ثانیه تصویری مبهم و تیکه تیکه های جدااز یکدیگر نمایش داده میشود که بی شک تصاویر همین دوربین هستند اما در زمان قدیم تر که چند کارمند با هم مشغول گپ و گفتگو هستند ، از پتوهای کنار کمد میتوان دریافت بسیار قبل تر است . زیرا مسول اماد و پشتیبانی به این امر که ان پتو های قرمز رنگ برای زمستان سالهای 79 تا82 هستند اشاره دارد. 


اولین مورد مشکوک برای آگاهی استان پیش میاید و مسول ا مااد را بدلیل دروغ در پاسخ مامور قانون ، فریب قانون ، تناقض گویی احضار میدارد . زیرا دوربین های رختشویخانه تنها شش ماه است ک نصب شده اند .چطور لحظه ای از بیست سال پیش را درون تصویر نشان میدهد؟ 


 


صفحه 58پاراگراف اول 


 وارد شود و آنگاه ست که در ظاهر کارگران بخش خدمات بیمارستان هیچ تغییری ایجاد نشده اما آنها فقط بیش از حد ارام ، بی حرکت ، سست ، بی روح ، افسرگی درجه ی اخر ، بی انگیزه ، بنظر میرسند و در مقابل دستورات کارفرما و یا مسئول بخش خدمات برای انجام امور و وظایف معمول کاری خود ، سراسر سکوت و اندوه بی حرکت ، خیره به نقطه ای نامعلوم از کاشی های کف پوش بیمارستان مانده اند ، و بیشترین و امیدوار کننده ترین واکنشی که بروز دهند میتواند این باشد که به آرامی سرشان را بلند کنند و نگاهی مملوء از التماس و آکنده به اندوه و اضطراب به فرد مخاطب بدوزند . لحظه ی دیدنش حسی عمیق و رُعب آور از درون جسم ادمی و اعماق وجودی مان زاده میشود که حتی از شدت چنین صحنه ی مخوف و غیر طبیعی ای ناخواسته به یاد کفاره انداختن خواهید افتاد . روح شاهدان و عیادت کنندگان را وحشیانه میدَرید و درحالی که در فاصله ی امن از تخت خواب بیمارستان روح و روان شفاء در رشت ، منغلب و بی حرکت خشکیده ، خیره به وی میشدند چیزی کنج دلشان با تمام توان فریاد میکشید که از اینجا خارج شو و نگاهش نکن ، گویی روح درون کالبدشان به یکباره خشکیده و پلاسیده میشد و نشاط و طراوت و شادابی از شش دونگ وجوشان خالی میگشت . رنگ و رخسارهای پریده ، لبهای لرزان و خشکیده ، دهانشان کمی نیمه باز نگاهشان بی احساس و بی روح دستانشان شول و آویزان قدم های تیک تاک وار و کوتاه کوتاه ، که گویی پایشان را بر زمین میکشیدند و انگیزه ای برای بلند کردن کف پایشان و خمیدن زانوی خود در لحظه ی گام برداشتن را از دست داده اند . ... اینها توصیفات کسانی ست که تنها پنج دقیقه قبل ، در قامت یک فرد شاداب خندان و پرحرارت با مزاجی آتشین ، از برابرم میگذشتند تا از پله های قرنطینه پایین بروند و عطش کنجکاوی شان را با دیدن فرد محبوس در قرنطینه سیراب کنند . ، 


 


. پلمپ درب چوبی و زهوار در رفته اش را شکاندند تا با حکم کمیسیون ویژه ی نظام پزشکی و نظر شش کارشناس ارشد با مدرک فوق تتخصص اعصاب و روان از سازمان پزشکی قانونی ، از فضای متروک و مطرودش برای باری دگر استفاده شود . آنهم تنها برای نگاهداری از یک بیمار کاملا خاص که همگان را شوکه و غافلگیر نموده بود.


صفحه 61خط اول از پاراگراف دوم   


تنها یک روز از انتقال وی به سیاهچال گذشته بود که به سرعت وخامت موضوع پدیدار شد اینکه او یک انسان است که دچار بیماری شده و به درمان نیاز دارد سبب میشد تا با وی رفتاری انسانی پیشه کنند ، باور کردنی نبود که طی یکروز شش متخصص ارشد برای نپذیرفتن پرونده ی این بیمار داوطلبانه استعفا داده اند. کنجکاوی ها آغاز شد آنگاه که خبرش از خبرگزاری ملی پخش شد. درون خبر هیچ اشاره ای به فرد بیمار نشد بلکه از زاویه ی دیگری به بررسی ماجرا پرداخت و به این مبحث که پزشکان چقدر به قسم پزشکی خویش متعهد و پایبند هستند پرداخته شد و بگونه ای کنایه آمیز از عدم تمایل ارایه ی خدمات پزشکی از جانب شش پزشک مستعفی نقل شد. کمی بعد از سایت رسمی پزشکی قانونی اطلاعیه ای از سوی ریاست دانشکده ی پزشکی گیلان منتشر شد که از بهترین متخصصان خود از هر کجای این سرزمین درخواست کمک کرده و تشکیل کمیته ی ویژه ی پزشکی را اعلام نمود . 


نکته ی ظریف در اطلاعیه ، تشکیل کمیته ی ویژه پزشکی بود ، زیرا هر اهل فن و متخصصی بخوبی میداند که کمیته ی پزشکی تنها زمانی تشکیل میشود که حوادث طبیعی مانند زلزله و یا بلایای دیگر رخ دهد و یا اینکه درصورت تایید مجلس شورای اسلامی در مقطع خاص در مناطق جنگی روی میدهد. از همین رو بسیاری از پزشکان ممتاز از سراسر کشور جویای ماجرا شدند ، همگی در حساسیت ماجرا تردید داشتند و هر چقدر موضوع عمیق و جدی باشد باز دارای اهمیت مورد نظر نیست که با مناطق جنگی یا بلایای طبیعی هم ردیف شود . اما سازمان نظام پزشکی گیلان با حکم دادگاه عالی و تاییدیه تمامی نهادهای قانونی چنین مجوزی را دریافت داشته بود. 


طی گذر از این ساعت ها و یکشبانه روز اخیر به سبب گسترش بازنشر خبر و انعکاس خبری در رسانه ها ی اجتماعی و فضای مجازی موجی از شایعات اغاز شد . هیچ کس نمیتوانست دریابد که چه حادثه ی بزرگی رخ داده که مجوز فراخوان کمیته ی پزشکی صادر شده. عده ای در رسانه های ماهواره ای با پخش شایعاتی بی ربط و ساختگی آعاز به گمانه زنی کردند ، رادیو بیگانه ی 2dorche bele و رادیوی اروپای آزاد RTL تنها حالت ممکن را بر مبنای فاجعه ی نشت رادیو اکتیو قرار دادند که سبب فراخوان کمیته پزشکی شده . چیزی نگذشت که تمامی گمانه زنی ها تبدیل به مشتی حرف مفت و خیالات متوهم شد . و میزان رادیو اکتیو در شصت و شش نقطه ی مختلف گیلان و استان های همجوار را اعلام داشتند و کاملا حالت نرمال و استاندارد ان ثابت شد . این مرحله اخبار ها به مذاکرات هسته ای تیم دکتر ظریف در وین اتریش میپرداختند. و تمام حواس ها به نتایج مذاکرات و ویلچر آقای ظریف جلب شده بود. اما من بعنوان روزنامه نگاری که پیگیر ماجرا شده ام ، پس از تماسهای بیشمار موفق به یافتن یک متخصص شدم که از کیش عازم گیلان بود . با کمی فن بیان و شگرد های روزنامه نگاری موفق به کسب اطلاعاتی شدم . و از جانب منشی آن متخصص که درون مطب در کیش پاسخگوی تماسم بود شنیدم که ساعت شش عصر دکتر پرواز داشته . برایم همین کافی بود تا برگ برنده را میان صدها روزنامه نگار رغیب بدست بیاورم. زیرا با پرسجو از دفاتر هوایی کاشف بعمل اوردم که کدام شرکت هواپیمایی ساعت شش عصر پرواز از مبدا کیش به گیلان داشته . و سپس با محاسبات سرانگشتی ، زمان تقریبی فرود در رشت را محاسبه کردم ، و دو ساعت زودتر از موید خودم را از هتل اردیبهشت رشت به فرودگاه رشت رساندم ، انجا نیز با خوش اقبالی دریافتم که پرواز مورد نظر در فرودگاه رامسر فرود خواهد آمد و بی آنکه به کسی بگویم از تمامی خبرنگاران و افراد روزنامه نگار گیلانی و بومی که به اشتباه در مکان اشتباه چشم انتظار بودند جدا شدم و با ماشین شخصی تا رامسر یکساعت و نیم رانندگی کرده و به موقع به فرودگاه رامسر رسیدم ، بین اندک مسافران ، براحتی ظاهر دکتر متخصص مورد نظر توجه ام را جلب نمود ، پیش رفتم و با تردید پرسیدم تا مطمین شوم . در این لحظه اولین سوءتفاهم مثبت رخ داد و دکتر متخصص اعصاب و روان بنام اقای شفیعی به اشتباه پنداشت که بنده از جانب پزشکی قانونی گیلان به پیشوازش رفته ام و سریع چمدانش را به من سپرد و پرسید ماشین کجاست؟ راننده ی ما پس کجاست؟


گفتم من خودم راننده ام . از این طرف بفرمایید .


کمی بعد درون جاده ، بطرف رشت عازم بودیم و من پرسیدم ؛ آقای دکتر بنظرتون این بلای آسمانی که الان ما باهاش درگیر شدیم از جنگ هم تلفات بیشتری بهمون وارد میکنه یا که نه انشالله جلوی نشت بیشتر رادیواکتیو گرفته میشه؟ جثارتن فقط من برام سوال پیش اومده تخصص شما اعصاب و روان هست چه ربطی به نشت رادیو اکتیو داره؟ من نگرانم این ماجرا بروی توافقنامه ی هستی ای تاثیر بزاره ... داشتم همش حرف توی حرف میاوردم تا شاید بشه چیزی از زیر زبونش کشید بیرون که یهو با لحن تند و عصبانی گفت؛ چی میگی اقاا؟ رانندگی خودتو بکن. این چرندیات چیه؟ مگه در ایران رادیو اکتیو یته نشت کرده؟ این مزخرفات چیه بلغور میکنی؟ من واسه معاینه و کمک در شناخت زمینه ی مجهول بیماری ناشناسی اومدم که تنها یک شخص بهش مبتلا شده و اصلا واگیردار نیست تا جای نگرانی باشه...


اقای دکتر ببخشید اگه پرسش میکنم اما برام جای سواله که شما چرا بجای فرودگاه رشت ، با پروازی اومدید که در مقصد اون اسم استان مازندران قید شده بود. آخه رامسر با وجود فاصله ی کمی ک با رشت داره اما جزوء استان مازندران محسوب میشه 


خودم میدونم اقا ، شما رانندگیت رو بکن . نمیخواد درس جغرافیا بدی بهم. من از دست سوالات روزنامه نگار های فوضول و گستاخ ترجیح دادم رامسر تا رشت را زمینی طی کنم، از طرفی هم هیچ پروازی به گیلان در امروز تیکاف نمیکرد. شما به این چیزا چیکار داری ، رانندگیت رو بکن 


 


 پس تا اینجای ماجرا برایمان به روشنی واضح است که جنجال ها و حواشی پیرامون یک پدیده ی ناشناخته که تمام محافل علمی و پزشکی کشور را در بُهت و حیرت فرو برده یک شخص است که مبتلا به بیماری ناشناخته ای ست . خب خود من بعنوان روزنامه نگار صفحه ی حوادث در نشریه کثیرالانتشار همشهر**ی با سی سال سابقه ی کاری برایم خنده اور است که این همه حواشی بابت یک بیماری ناشناخته پدید امده، خب به قول اقای سردبیر که میگفت بیماری ناشناخته که ترس و وحشت ندارد ، طرف حتما دچار فروپاشی روحی روانی شده و با علایم جدیدی که بروز میدهد باید بنشینند و مختصات خاص و منحصربفردش را لیست کنند و برایش یک اسم بگذارند که این بیماری با چنین اسمی شناخته میشود. آنگاه انرا با عنوان اولین مورد مشاهده شده ی بیماری جدید ثبت نمایند . خب بهترین فرصت است ک پزشک معالج نامی برای خود دستو پا کند و در تاریخچه ی علوم پزشکی ثبت کند تا مثلا صد سال بعد در هر نقطه ای از جهان بگویند فلان بیماری را دکتر ایراتی بنام اقای فلانی شناسایی نمود. خب واقعا جای تاسف هست که تاکنون شش پزشک معالج استعفا داده اند ، این کار با فرار از جبهه ی جنگ علیه دشمن تفاوتی ندارد ....  


 ... ی اما در باقیه موارد بین بهترین پزشکان حال حاضر جامعه پزشکی اختلاف نظر هایی که در نفص کلام  


 


برای باردیگر پس از سی سال گشوده شد تا همچون سیاه چال پذیرای بیماری خاص باشد که دنیای علم و دانش را به لرزه انداخت. تمامی افراد ملاقات کننده از شدت شوک و فشار روحی روانی ناشی از تجربه ای ک پشت سر گذاشته بودند بشدت دچار اوفت سلامتی روحی شدند و طی سه روز نخست هفت تن از افرادی که به هر دلیلی با بیمار برای لحظاتی با حفظ فاصله ی ایمنی و حفاظ ، همکلام شده بودند به همین مرکز انتقال یافتند تا دوران درمانی خود را آغاز کنند. و اکثر غریب به اتفاق دچار حالت شوک نهان در روان با نام علمی


 Hidden down quality ghost next shocked / تن و با وجود اعلام آمادگی از جانب شش پزشک معتبر دنیا از بریتانیا ، آمریکا ، بلژیک ، ژاپن آلمان و آفریقای جنوبی برای اعزام بهترین تیم پزشکی خودشان به ایران و بررسی جوانب پزشکی دخیل در ماجرا با. .........._{محتوای موجود بنا بر دستور کارگروه نظارت بر فضای مجازی ، فتا حذف گردید..... جمهو ر ی ا سلا می ا یر ا ن} 


 


فصل دوم 


   هشدار. افرادی که از تاریکی هراس دارند نخوانند . 


هشدار. محض کنجکاوی و هیجان نخوانید 


توجه * این گزارش حقیقی و مستند تنها برای افراد محقق و متخصصی ست که به روزنامه ی همشهری ، نامه نگاری کرده و خواستار توضیح بیشتر پیرامون خبر رعب آور و عجیبی بوده اند که در مورخه 6شهریور 1396 صفحه ی شش ستون چپ پایین صفحه اعلام و گزارش گردیده بود. 


شایان ذکر است که بنابر حکم صادره در تاریخ 1397/01/23 از شعبه ی نوزدهم دادگاه بررسی جرایم مطبوعات ، پس از تحقیق و تجسس ، رای بر تبرئه خبرنگار رسمی قسمت حوادث روزنامه کثیرالانتشار همشهری داده شد . قاضی *****واتی بنابر تشخیص دیوان عالی در پیرو طرح شکایت از سوی دادستانی وقت تهران بزرگ برعلیه روزنامه ی همشهری با عنوان. اشاعه و گسترش خرافات و ایجاد رعب و وحشت عمومی به موضوع ورود کرد و برای بررسی حقیقت این گزارش خاص تیم شصت نفره ای را برای واکاوی تعین نمود ، لذا پیامد بازداشت خبرنگار مورد نظر و تعین وثیقه ی مشخص برای آزادی موقت ایشان تا روز دادرسی ، این جوان صادق و غیور عرصه ی روزنامه نگاری از تهیه ی وثیقه عاجز مانده و این جبر تحمیلی بر وی سبب واکنش مقامات و اشخاص حقیقی که در جریان صحت گزارش بودند گردید و طی جمع آوری امضاء به توماری با شش هزار امضاء از شهروندان و صاحب منصبان پس از سه روز بجای آزادی مشروط و یا حکم کفالت و یا وثیقه ، در کمال خوش خدمتی پرونده به نتیجه ی نهایی رسید و ایشان تبرئه و آزاد گشتند.  


در توضیح چنین حکم فوری و سریعی ، جناب قاضی اقای مصط****ءواتی ، فرمودند ؛ 


شواهد به حدی قابل روئت و مستند بودند که در طی یکروز نخست 51 نفر از افراد تجسس و تحقیق ، با ارائه ی مدارک و اسناد کافی رای به بیگناهی روزنامه نگار دادند. وی در تایید صحت خبر ، افزود ؛ 


یک خبرنگار یا روزنامه نگار صفحه ی حوادث در نشریه کثیر الانتشار جوانب هر خبری را باید بسنجد ، و این جمله را فراموش نکند که ؛  


جزء راست نباید گفت، هر راست نشاید گفت. . 


گاه عوارض و عواقب یک حادثه ، تنها متوجه ی اشخاص درگیر با ان میشود ، و گزارش و نشر ان حادثه نباید موجبات صدمات بیشتر و در مقیاس چند میلیونی شود. تمام.


 


بسیار خردمندانه و صحیح ، بنده نیز از سر عقل سلیم و حکمت ، سر تعظیم برابر این فرمایش فرود آورده و یادآور میشوم که صندلی سردبیر یک نشریه ، مکان گرم و تضمین شده ای برای زیاده گویی نیست و هرچه بزرگان گویند ، ما را ناچار گوشها میکنند شنوا ، اما!... نظر صاحب نظری ما را بس.  


   سید ضیاء خلعتبری 


سردبیر نشریه    


امضاء.       


           


پانویس برگه __« نگرانم ، صورت مسئله پاک کردن ، چه دردی دوا خواهد کرد.....» 


 


 


 


/ایشان سینزده نسخه ی بعد ، با ذکر یادداشت کوچکی در نسخه ی سه شنبه اواسط اردیبهشت استعفا دادند. و اما یادداشت ایشان که بی اسم و رسم چاپ شده بود این جمله ی کوتاه بود و صد و سینزده نقطه ی ممتد در ادامه و... که شاید منظور به حرفهای ناگفته اش بود ، ضمنا ایشان جمعا هزار و صد و سینزده روز در جایگاه سردبیر بودند . جمله اینچنین بود ؛ 


       گفتند از داسونی هیچ نگو ، نگفتم. میگویند برو. .میروم ...........................................


 


 


اما داسونی چیست کیست . چرا سردبیر یک نشریه معتبر و کثیرالانتشار آینده ی شغلی اش را فدای چاپ یک کلمه کرد . داسونی؟


 


خب واژه ی داسونی آخرین کلمه ی بی مقدمه و نامفهوم گزارش خبری بود که در ابتدا ذکر شد. و عده ای که به موضوع اشراف کامل دارند. ، مرگ سینزده نفر را بگونه ای به خبر و منبع اصلیش مرتبط میدارند.  


 


تیتر خبر چاپ شده چه بود؟                       }{}{}{}{}{}{ وبلاگ ماوراءالطبیعه و متافیزیک کلیک کنید»» »  }{}{}{کلیک کنید }{}{}{ }{}{}{}{


 


بنابر گزارش های رسیده به مقامات و سخنان غیرمنتظره ی یک نماینده ی مجلس شورای اسلامی در صحن علنی بهارستان ، حرفهای نامفهومی از وقوع یک تراژدی غیر قابل باور در شهرستان سنگر در گیلان ، در محله ی شاقاجی مطرح گردید . که سریعا با فشارهای پشت پرده مجبور به تکذیب سخنانش شد. و به محل نام برده آمده ایم ، روستایی ست که در سراشیبی مدرنیته قرار دارد . درون قهوه خانه نبش میدان کوچکی که چند مغازه ی قدیمی ست مینشینم ، از جایی سر مطلب را باز میکنم و میگویند که از ریز جزییات خبر دارند . من اما هیچ حتی کلیات ماجرا را نمیدانم ، اما شنونده میشوم ، همکارم دستگاه ضبط صدای خبرنگاری را که در میاورد تا صدای پیرمرد را ضبط کند ، همگی متحیر و میخکوب خیره به ح ذ ف گ ر د ی د مصادیق محتوای مجرمانه جمهو ر ی ا سلا می ا یر ا ن _ ف ت ا _  

داستان کوتاه جن شماره 1

داستان کوتاه جن شماره 1

دوستان اینو از کتابناک بازنشر کردم. فکر کنم واسه شهروز براری صیقلانی باشه.


 جن خانه ی وارثیو خبر مرگی  پیش از وقوع . 


 به نام تاری   تمام کوچه رو گذاشته بود روی سرش از بس داد و شیون و فریاد میکشید ، همسایه ها ته بن بست اجنان تجمع کرده بودن و از لای درب چوبی و زهوار در رفته ی خانه ی وارثی سرک میکشیدن ، رفتم نزدیک من سومین نسل از خانواده ی صیقلانی ام که بعنوان تنها وارث دو تا خانه ی ته بن بست اجنان در ایران و رشت حضور داره ، چون تمام وارثین دهه ها ست که ترک دیار کردند و قصد بازگشتی هم ندارند ، پدرمم ک فوت شده و حالا من یه جوان هجده ساله ام که دو تا خانه ی وارثی رو اجاره میدم معمولا برای تشخیص خانه های به هم چسبیده که هر کدام دارای سندی شش دونگ و جداگانه هستند از واژه ی خانه درخت بید ،برای خانه ای که صد و شصت متر زیربنا دارد و بی نهایت قدیمی ساخت و سنتی ست استفاده میکنیم و به خانه ی دیگر که دیوار حیاط شان مشترک است میگوییم خونه کوچیک. درحالی که خونه کوچیک صد و چهل متر مربع زیربنا و چندین اتاق تو در تو و آب انبار ، زیر خانه ، ایوانی بلند ، با ستون های قدیمی چوبی ، و یک حوض گرد با فواره ی آبی که بشکل مجسمه ی یک فرشته در وسطش قرار دارد. البته از گفتن کلمه ی فرشته خنده ام گرفته ، چون بی شک ان فرشته عزراییل میتواند باشد ، از بس که چهره ی عجیب و مبهمی دارد ، بگذریم...


 صدای جیغ و شیون از خانه ی درخت بید بگوش میرسید که سالهاست خانم کوکبی مستاجرش است. رفتم تا دم درب ، همسایه ها با دیدنم کنار کشیدن ، خودمم کمی گیجم که چه اتفاقی در حال وقوع است ، اما صدای شیون را براحتی میشناسم چون صدای خانم کوکبی زنگ خاص خودش را دارد...


رفتم و یالله گفتم ، 


دختر کوکبی آمنه که پایش لنگ است گفت ؛ 


کیه؟


_صیقلانی ام، شهروز 


وااای خاک عالم، مامان بس کن دیگه جیغ نکش اقای صیقلانی اومده


*کی اومده؟ 


اقای صیقلانی اومده 


*آمنه جان اقای صیقلانی ک چند ساله فوت کرده... چطور اومده اینجااا؟


نه مامان ن ن، پسر اقای صیقلانی ، شهروز خوشگله اومده 


من سرم را انداختم پایین و نگاهم را قلاف کردم تا چشمم به نامحرم نیفتد ، رفتم توی حیاط لبه ی حوض. نشستم ،در حالی که روی به درخت بید و با سری پایین خیره به ماهی قرمز درون حوضچه ام که شاد و سرخوش عرض و طول حوض مستطیلی و بزرگ را شنا میکند ، سپس پرسیدم


چیه؟ چی شده ؟ یکی بهم یه چیزی بگه .. آمنه خانم، مادرت چرا جیغ میزنه؟ 


آمنه گفت؛ قراره بمیره 


یهو ناقافل از لبه ی حوض پاشدم و برگشتم سمت ایوان خونه ، پرسیدم


چی؟ این چه حرفیه؟ عیبه امنه خانم ، ناسلامتی مادرته هااا


خانم کوکبی با اه و ناله در حالی که پاهاش دراز بود و دخترش دستو پاهاش رو ماساژ میداد بهم گفت؛ 


شهروووز جان ، راست میگه ، امشب دارم میمیرم . آخه چرااا؟ خدای من چرااا؟ 


یهو درب باز شد ، بی بی خاتون اومد داخل ، بی بی پیر و گیس سفیده کوچه ست ، و بیش از حد انتظار برام احترام قایله ، بی بی دکتر آورده


دکتر بعد معاینه گفت؛ 


اینکه چیزیش نیست!... خیلی هم حالش خوبه ، هم فشارش خوبه ، هم ضربان قلبش ، همه چیزش ایده آل هست.


دکتر لحظه ی ترک خانه به یکباره بی انکه کسی صدایش کرده باشه ، از جایش پرید و برگشت گفت؛  


بله؟ جانم؟ چی فرمودید؟ و راه افتاد تمام طول حیاط خانه رو پیمود تا دم درب انبار به آرامی قدم های اهسته و پیوسته ای برداشت ، طوری گردنش را متمایل به درب انبار کج کرده بود و سرش را به مفهوم تایید تکان میداد که گویی در حال همکلامی با شخصی ست . ...  


من نگاهم به نگاه بی بی گره ی کوری خورد ، یه نگاه به انبار ته حیاط انداختیم و به دکتر خیره ماندیم که با درب نیمه باز انباری مشغول حرف زدن است...


بی بی پرسید ؛ مگه کی توی انباره اقا شهروز؟


_،نمیدونم بی بی خاتون ، منم پیش پای شما اومدم 


دکتر حرفایش تمام شد و سریع از انتهای باغ کوچک ته خانه به جلوی ایوان رسید و از کنار خانم کوکبی به حالت عجیبی رد شد ، و بجای آنکه خط مستقیمی از ته حیاط تا جلوی درب را بپیماید ، مسیرش را طوری انحنا داد که گویی چیزی سر راهش قرار دارد و ما قادر به دیدنش نیستیم... آمنه که کمی شیرین میزند و بعبارتی کارهای نسنجیده را به سرحد کمال رسانیده با یک سینی و لیوان های شربت بسیار از پستوی خانه ظاهر شد ، با پایی مریض و قدم های لنگ لنگان ، نیمی از شربت ها درون سینی سرریز شده بود ، رو به اقای دکتر گفت


ا وای تشریف داشتید حالا ، تازه براتون شربت اوردم 


دکتر نگاهم نکرد و با لحن مخصوصی که ویژه ی پزشکان بی اعصاب است گفت


نه. ممنون جانم ، میل ندارم ، لطفا بهشون بگید جلوی مادرتون رو خلوت کنن تا اکسیژن بهشون برسه ، خدا نگهدار...


 


باز من و بی بی خاتون نگاهی به یکدیگر و سپس به خانم کوکبی انداختیم ، اما حتی یک مگس هم دور و برش نیست ، پس چرا دکتر چنین حرفی زد؟ 


 


از همه بدتر ، آمنه بود که خودش یک به یک شربت ها را سر میکشید و با چیز نامعلومی اختلاط میکرد ، گویی داست پیغام دکتر را میرساند ، 


دکتر بی خداحافظی و هراسان امد توی کوچه و لحظه ای پشتش رو نگاه کرد ، و چشم در چشم من شد ، ترس و شوکه شدگی از نگاهش معلوم بود... 


 


 


با بی بی خاتون تا وسط بن بست و خانه ی درخت پیر انجیر همقدم شدم ، بی بی پرسید


شهروز خوشگله ، تو نمیخای چیزی رو بهم بگی؟ 


_چه چیزی بی بی خاتون؟


نمیدونم ، اما تو زیادی میفهمی ، پس بگو ببینم چه خبره؟ 


_ بی بی چجوری بگم بهتون ، یه چیزایی هست ولی ..... 


ولی چی؟


_ولی خودمم مطمین نیستم. پریروز که اومده بودم اینجا تا کرایه خونه رو بگیرم ، رفتم روی ایوان نشستم ، کوکبی برام چای اورد ، بعد وسط حرفاش ، یهو مادر و دختر ، همزمان از جاشون بلند میشدن و دست به سینه یه چیزایی میگفتن ، منم به حدی جا خورده بودم که الکی از جام بلند میشدم و دست به سینه وامیستادم.... از بس هول شده بودم که استکان چای رو موقع خداحافظی با خودم برداشتم اوردم بیرون ، دوباره برگشتم و از لای درب بازه کوچه ، استکان رو گذاشتم توی حیاط.... بی بی چرا جیغ میزنه کوکبی؟


  والاااا. میگه که اونها بهش گفتند که امشب میمیره ، 


_ اونها؟؟ اونا دیگه کی هستند؟ 


والا منم نمیدونم چرا کوکبی سر پیری خول شده. ... 


_ راستی بی بی خاتون ، کوکبی دیروز تعریف کرد که یه روز صبح از خواب پاشده و دیده کف دست امنه رو نیمه شب حنا گذاشتند... و آمنه هم یه نعلبکی اورد و کلید کرد ک روح اقای صیقلانی رو احضار کنه ، ولی من از خجالت اب سدم ، چون معلوم بود ک اینکاره نیست... 


و پا شدم اومدم


شهروز امروز و الان چرا اومده بودی اینجا؟ 


والا میخواستم بهش بگم که وامش در اومد و یک میلیون واریز شد و من هم یک میلیون رو چون کارت عابرش پیش بود براش از خودپرداز گرفتم و الان توی جیبمه. اینااا. اما دیدم شرایط مناسب نیست دیگه نگفتم بهش... اصلا دروغ چرااا ، بی بی پاک یادم رفته بود که چرا اومدم اینجا. تا بخوام بهش بگم...


 


 


اون شب خانم کوکبی مرد


 


یک میلیون خرج کفن و دفنش شد. 


 


 


 



یادش گرامی . 

اسامی فرزندان شیطان

1. ولها یا ولهان ؛ او ماءمور طهارت و نماز و عبادت است . او انسان را در طهارت و نماز وسوسه

مى کند و به شک مى اندازد که این نماز باطل است ؛ نماز دیگرى شروع کن ؛

وضوى تو ناقص بود؛ دو مرتبه تجدید کن . گاهى در سجده در بدن انسان چیزى

مى دمد، به طورى که انسان خیال مى کند وضوى او باطل شد و مجبور شد دو

مرتبه وضو بگیرد.

2. هفاف ؛

ماءموریت دارد که در بیابانها و صحراها انسان را اذیت کند و براى ترسانیدن او

را به وهم و خیال اندازد یا به شکل حیوانات گوناگون به نظر انسان درآید.

3. زلنبور (یارکتبور)؛

که آن موکل بازارى ها است . لغویات و دروغ ، قسم دروغ و مدح کردن متاع را

نزد آنها زینت مى دهد. آنها هم براى این که جنس خود را به فروش ‍ رسانند آن

اعمال را انجام مى دهند.

4. ثبر؛

در وقتى که مصیبتى به انسان وارد مى شود، صورت خراشیدن ، سیلى به خود

زدن ، یقه و لباس پاره کردن را براى انسان پسندیده جلوه مى دهد.

5. ابیض ؛

بقیه در
انبیا را وسوسه مى کند - یا ماءمور به خشم در آوردن انسان است و غضب را پیش او موجه جلوه مى دهد و به وسیله آن خونها ریخته مى شود.
6. اعور؛ 
کارش تحریک شهوات در مردان و زنها است و آنها را به حرکت مى آورد! و انسان را وادار به زنا مى کند . اعور، همان شیطانى است که بر صیصاى عابد را وسوسه کرد تا با دخترى زنا کند و بعد او را به قتل رساند. روزى اعور پیش ‍ هود پیغمبر رفت ، آن حضرت ضربه اى به چشم او زد، کج شد .
٧.داسم 
همواره مراقب خانه ها است . وقتى انسان داخل خانه شد و سلام نکرد و نام خدا را بر زبان نیاورد، با او داخل خانه مى شود و آن قدر وسوسه مى کند تا شر و فتنه ایجاد نماید و اهل خانه را به جان هم اندازد. اگر انسان سر سفره غذا نشست و ((بسم الله )) نگفت با او غذا مى خورد. هرگاه انسان داخل خانه شد و سلام نکرد و ناراحتى پیدا شد باید بگوید (داسم ، داسم ، اعوذ بالله منه ).
8. مطرش یا مشوط و سا وشوط؛ 
کار او پراکندن اخبار دروغ یا دروغ هایى است که خود جعل کرده ؛ در حالى که حقیقت ندارند.
9 . قنذر؛ 
او نظارت بر زندگى افراد مى کند. هر کس چهل روز در خانه خود طنبور داشته باشد؛ غیرت را از او بر مى دارد، به طورى که انسان در برابر ناموس ‍ خود بى تفاوت مى شود.
10. دهار؛ 
ماءموریت او آزار مؤمنان در خواب است . به طورى که انسان خواب هاى وحشت ناک مى بیند، یا در خواب به شکل زنان نامحرم در مى آید و انسان را وسوسه مى کند تا او را محتلم کند.
11. اقبض ؛ 
وظیفه او تخم گذارى است . روزى سى عدد تخم مى گذارد. ده عدد در مشرق و ده عدد در مغرب و ده عدد زمین ، از هر تخمى عده اى از شیاطین و عفریت ها و غول ها و جن بیرون مى آیند که تمام آنها دشمن انسان اند.
12. تمریح ؛ 
امام صادق علیه السلام فرمودند: براى ابلیس - در گمراه ساختن افراد - کمک کننده اى به نام ((تمریح )) وى در آغاز شب بین مغرب و مشرق به وسوسه کردن ، وقت مردم را پر مى کند.
13. قزح ؛ 
ابن کوا از امیرالمؤمنین علیه السلام از قوس و قزح پرسید، حضرت فرمود: قوس قزح مگو؟! زیرا نام شیطان ((قزح )) است بلکه بگو ((قوس اله و قوس ‍ الرحمن )).
14. زوال ؛ 
مرحوم کلینى از عطیة بن المعزام روایت کرده که وى گفت : در خدمت حضرت صادق علیه السلام بودم و از مردانى که داراى مرض ((ابنه )) بوده و هستند یاد کردم . حضرت فرمود: ((زوال )) پسر ابلیس با آنها مشارکت مى کند ایشان مبتلا به آن مرض مى شوند.
15. لاقیس ؛ 
او یکى از دختران شیطان و کارش وادار کردن زنان به مساحقه . و هم جنس ‍ بازى زنان است او مساحقه را به زنان قوم لوط یاد داد. یعقوب بن جعفر مى گوید: مردى از حضرت صادق علیه السلام از مساحقه بازى زن با زن دیگر- پرسید: حضرت در حالیکه تکیه کرده بود نشست و فرمود: زن زیر و زن رو - هر دو ملعون اند. پس از آن فرمود: خدا بکشد ((لاقیس )) دختر ابلیس را که چه عمل زشتى را براى زنها آورد. آن مرد گفت : این کار اهل عراق است ؟ حضرت فرمود سوگند به خدا که این عمل در زمان رسول خدا صلى الله علیه و آله بود، قبل از آن که در عراق باشد.
6. متکون ؛ 
شکل خود را تغییر مى دهد و خود را به صورت بزرگ و کوچک در مى آورد و مردم را گول مى زند و این وسیله آنان را وادار به گناه مى کند.
7. مذهب ؛ 
خود را به صورت هاى مختلف در مى آورد، مگر به صورت پیغمبر و یا وصى او. مردم را با هر وسیله که بتواند گمراه مى کند.
18. خنزب ؛ 
بین نمازگذار نمازش حایل مى شود؛ یعنى توجه قلب را از وى برطرف مى کند. در خبر است که : عثمان بن ابى العاص بن بشر در خدمت حضرت رسول صلى الله علیه و آله عرض کرد: شیطان بین نماز و قرائت من حایل مى شود - یعنى حضور قلب را از من مى گیرد - حضرت جواب داد: نامش ‍ شیطان ((خنزب )) است . پس هر زما از او ترسیدى به خدا پناه ببر.
19. مقلاص ؛ 
موکل قمار است . قمار بازها همه به دستور او رفتار مى کنند. به وسیله قمار و برد و باخت اختلاف و دشمنى در میان آنان به وجود مى آورد.
20. طرطبه ؛ 
یکى از دختران آن ملعون مى باشد. کار او وادار کردن زنان به زنا است و هم جنس بازى را هم به آنان تلقین مى کند.


جن زده

جن زده

اسرار90 روزه دخترجنی


در زیر گفتگویی را که با اون شده رو براتون گذاشتم بخونید حتماً نظر هم بدین:


دختری 19 ساله به نام زینب با جن ها در ارتباط است او می گوید که بعد از چندی این جن ها


باعث آزار و اذیت او و مادرش شده اند .



خانه آنها در یکی از محله های جنوب تهران است . و حالا گفتگوی زینب را بشنوید:

**از سه ماه پیش


 



*آیا دوران کودکی جن ها را دیده بودی یا از چیزی می ترسیدی ؟



**من در کودکی نه جن دیدم و نه از چیزی می ترسیدم ، من حتی در تاریکی برای گربه قبلی ام غذا می بردم حتی از تاریکی هم نمی ترسیدم .


 



*نظر پدر و مادرت در مورد جن ها چیست ؟



**من پدر ندارم و مادرم هم از آنها نمی ترسد ، بلکه از آنها بدش می آید و مدام به آنها نفرین می کند که در آن موقع آنها من را اذیت می کنند .


 



*گربه را از کجا پیدا کردی و چند سال آن را داری ؟



**یک گربه ماده 3 سال پیش آمد در بالکن خونه ما و گربه ام را به دنیا آورد . جالب این جا بود که گربه ها همیشه 5 الی 6 بچه به دنیا می آورند ، ولی این گربه مادر همین یک گربه را به دنیا آورد . و بعد از دو روز دیگه مادر گربه ام نیامد .


 



*چه جوری به این گربه انس گرفتی ؟



**چون مادر گربه نیامد من به مراقبت از او پرداختم . او تا حدی به من انس گرفته بود که بعضی مواقع احساس می کردم به من می گوید ، مامان! تمام رفتارهایش مانند یک انسان بود . گربه ام حتی من را می بوسید .


 



*گربه نر بود یا ماده ؟



**من اسمش را نیلو گذاشته بودم ولی بعد از مردنش دامپزشکی که برده بودیم ، جنسیت او را نر اعلام کرد .


 



از کی جن ها رو زیاد می بینی ؟



آن شب خوابم نمی برد ، ساعت نزدیک 4:30 صبح بود به خاطر همین با گربه ام رفتم دم در خانه مان و نیلو (گربه ام) رفت تو کوچه که یکدفعه دیدم با یک گربه سیاه که پدر نیلو (گربه ام) بود و بارها دیده بودمش ، داشت دعوا می کرد . اول به خیالم یک دعوای ساده بود ، ولی گربه سیاه در تاریکی کوچه تبدیل به یک آدم سیاهپوش شد که عینک دودی زده بود و موهایش عین پلاستیک می ماند و وقتی داشت می آمد طرف خانه ما ، من در را بستم و او غیب شد از این ماجرا به بعد و بعد از مردن گربه ام آنها را زیاد می دیدم .


 



*چگونه آنها را می بینی ؟



**آنها با من کاری نداشتن ولی هر زمان مادرم با من یا بدون من میرفت پیش جن گیر و دعا نویس آنها مرا کتک می زدند ( با اشاره به در آشپزخانه ) می گوید : حتی یک دفعه از همین در تا انتهای آشپزخانه پای من را گرفتند و کشیدند .


 



*گربه ات چه طوری مرد ؟



**یک روز وقتی من و مادرم از بیرون آمدیم خانه دیدیم که نیلو وسط حیاط افتاده ، طوری که انگار سرش زیر پای یک نفر له شده بود وقتی او را به دامپزشکی پیش دکتر خیرخواه بردیم او هم نتوانست چگونگی مرگش را تشخیص دهد و فقط گفت خفگی است .


 



*از کجا فهمیدی کسانی که با آنها در ارتباطی جن هستند ؟ آیا قبلا جن دیده بودی ؟



**نه من جن ندیده بودم از آنجاییکه آنها غیب می شدند و شکل واقعی خود را در خواب به من نشان می دادند . آنها در بیداری به شکل انسانهایی عجیب با پوششی عجیب خودشان را به من نشان می دادند ولی در خوابم به شکل واقعی می آمدند ، آنها دارای شاخهای خاکستری – چشمان قرمز و پوستی کلفت و براق هستند و در سر و بازویشان خارهایی دارند .


 



*درس هم می خوانی ؟



**نه من در دوران ابتدایی چون خونریزی بینی داشتم به حدی که بی هوش می شدم مدیر مدرسه گفت : که دیگر نمی تواند من را در مدرسه قبول کند ، سال دوم ابتدایی ترک تحصیل کردم ، اما دوباره در سال 79 شروع به درس خواندن کردم . شبانه می خواندم و غیر حضوری واحدهایم را پاس می کردم .



طوری که در طول 3 سال ، ده بار معدل قبولی در کارنامه ام بود . ده سال را در سه سال خواندم .


 



*با وجود جن ها چه طور درس می خواندی ؟



**با وجود آنها من آن قدر انرژی داشتم که با نمرات عالی قبول می شدم .


 



*آیا تو تخیلی هستی؟



**تخیلی نبودم ونیستم .


 



*به ارتباط با جن ها علاقه نشان می دادی یعنی قبل از این جریان دوست داشتی با آنها ارتباط برقرار کنی ؟



**من اصلا به آنها فکر نمی کردم حتی مطالعه هم در این زمینه نداشتم .


 



*قبل از دیدن جن ها چیز غیر عادی در خانه تان رخ نداده بود ؟ 



**تنها اتفاق غیر عادی و جالب این بود که بعضی چیزهایی که در جایشان بود از جای دیگری سر در می آوردند ، یک بار دسته کلیدم را روی میز در اتاقم گذاشته بودم آن قدر دنبالش گشتم تا وسط کتابهایم پیدا کردم .


 



*رابطه تو با آنها چه طور بود ؟



**دوست داشتم پیش من بمانند ، من خیلی به آنها عادت کردم وقتی آنها نیستند من هیچ انرژی ندارم .


 



*دوست داشتی مثل جن ها باشی ؟



**آنها به من می گفتند : سیستم عصبی تو مشکل داره و زیاد عمر نمی کنی ، اگر تا یک مدت با ما باشی جزئی از ما می شوی آنها می گفتند ما تو را قوی و بعد ضعیف کردیم تا بفهمی هیچ انسانی به کمک تو نمی آید ، آنها از انسانها متنفرند .


 



*الان چه احساسی نسبت به آنها داری ؟



**دوست دارم دوباره بیایند آخه چند وقتی است که آنها را زیاد نمی بینم . می خواهم دوباره انرژی بگیرم .


*با این انرژی که به تو می دادند چه کار می کردی ؟



**من می توانستم در تاریکی مطلق در آینه به چشمهایم خیرع شوم و رنگ آنها را از قهوه ای تیره به کهربائی برسانم و اینکه شبها در آیینه کسانی را که فردا صبح با آن برخورد داشتم می دیدم . دو برابر یک مرد قدرت داشتم ، جسور وشجاع بودم .



*تو نماز هم می خوانی ؟



**قبل از دوستی با آنها می خواندم ، ولی بعد از دوستی با آنها نمیخوانم چون آنها دوست ندارند.



*وقتی با آنها دوست شدید و رابطه پیدا کردید در مورد خود چه فکر میکردید ؟



**فکر میکردم از آدمهای دیگه جدا هستم و از همه آدمها بزرگترم جن ها به من می گفتند، چشمانت را ببند و من این کار را میکردم و با خودم می گفتم، یک جن بکش – یک جم شرور ویا خوب بکش بعد وقت چشمانم را باز میکردم یکی از اونها را به صورت تصویری مبهم روی کاغذ می کشیدم . 



*چند سال هست در این خانه زندگی می کنی ؟



**از موقعی که به دنیا آمدم 19 سال .


 


*پدرت چندساله فوت شده ؟



**او فروردین ماه 1377 فوت شده است .


 


*جن هایی که با آنها ارتباط داری چند نفرنند ؟



**اول 4 نفر بودند اما الان بیشترند .


 


*از کدومشون بیشتر خوشت میاد ؟



**از بچه یکی از جن ها



مادر زینب می گوید :


یک روز داشتم چای می خوردم که دیدم یک زنی دارد از حیاط به طرف در اتاق می اید . رفتم در را بستم چون احساس می کردم برای اذیت کردن زینب می اید وقتی که در را بستم برای این که تلافی کند هر چی آشغال بود ، دیدم از بالا به داخل چایی من می ریزد .


زینب به من گفت : من یک دختر باردار سیاه می بینم که تو خانه خواهرم از این اتاق به آن اتاق می رود .


و حالا خود زینب در ادامه گفته های مادرش می گوید :


جالب اینجاست که وقتی مامانم با آنها لج می کند و به روی زمین آب جوش می ریزد ، کف پای من می سوزد و حالت تشنج به من دست می دهد .


خوب عزیزان این یک سرگذشت از یک دختر ساکن تهران بود که براتون نوشتم امیدوارم که حال کرده باشید .

طنز امیز

 

طنز امیز

جشن 22بهمن اول دبستان مترسک سوار بر دسته بیل با پرچم امریکا واسراییل پیچیده شده بود و یک کلاه قیفی هم بر سرش بود 


 


 که معلم روحانی و متعصب پرورشی با غیض و غضب با رگ های برجسته در شقیقه و پیشانی مُهر خورده انرا در اسمان میچرخاند و تمام دانش اموزان مدرسه ی بزرگ ما در حیاط جیغ میکشیدند سوت میزدند و دست میزند و بالا و پایین میپریدند و هیاهوی محشری بود و من دست راست ناظم ایستاده بودم که فراش پیر مدرسه پیت پر از نفت را داد به من و سپس معلم پرورشی عبای خود را به کناری زد و پشتش جم کرد و مترسک را روبروی من بر زمین گذارد و سپس گفت نفت را بریز و خودش پشتش را به من کرد و خم شد و من نیز تحت تاثیر موزیک و ترانه ی ای ایرااااان ای ی ی ی ی مرززززز پر گوهرررررر 


ای خاکت سرچشمه ی هنررررررر 


دور از تو اندیشه ی بدان 


پاینده مانی و جاودان ن ن ن ن 


ااااااااااااای دشمن .....


بودم و با بلندترین صدای ممکن پخش میشد و خب من هرگز چنین مهلکه ی پر اشوبی ندیده بودم و اولین سالی بود که وارد مدرسه میشدم و کلاس اول بود ، پس طبیعتا توجیه نشده بودم که روال جشن 22 بهمن چیه و مترسک چرا لباس امریکا پوشیده ، و چرا معلم پرورشی اینچنین دچار شور و شوق حسینی شده و شُر شُر عرق میچکه از صورتش و پشتش رو کرده به من خم شده و یه پیاله نفت دست من داده و میگه بریز ، نترس 


گفتم. اجازه ،میریزماااا


گفت بریز روش. بریز نترس 


توی اون صدای بلند و هیاهو که صف های کلاس ها بر هم خورده بود و تبدیل به ممعرکه گیری شده بود و 730دانش اموز قد و نیم قد به دور ما حلقه زده بودن و هول میدادند و هورا میکشیدند پس منم ریختم ...


معلم پرورشی بند کفشش رو که محکم کرده بود برگشت مترسک رو برداشت و پرسید ؛ ریختی؟ 


گفتم اره 


گفت بروید کنارررر. و سپس مترسک را برداشت و فندک زد .   


و ناگهان خودش مشتعل شد و شروع کرد به دویدن دور حیاط و میدوید و ما هم هورا میکشیدیم و ......


بیشتر......


بخوانید..... 


اسم این اپیزود ، 


پسرکی به نام شین 


 


 


 


من در زندگی معجزه دیده ام . و خیلی ادم خوش قدم و خوش شانسی بوده ام. اما بستگی دارد شما تصورتان از معجزه چه باشد ؟ من اولین بار در دو سالگی در روی بالکن سوار تاب کودک بودم و مادرم همزمان با حل کردن جدول ، مرا تاب میداد که ناگهان از طبقه چهارم اپارتمان سقوط کردم و بدون برداشتن حتی یک خراش زنده و سالم ماندم .البته دکه ی سبزی فروشی مادر اقافریبرز که برویش آفتاده بودم خراب شده بود . و مادر اقا فریبرز هم که از کمر شکسته بود و سرپا شبها میخوابید ، چون کل اندامش را با داربست سرپا نگه داشته بودن و خرج زندگیش نیز به گردن اقا فریبرز افتاده بود . 


  من خوش شانسم 


 مثلا در سه سالگی دستم لای درب ماشین ماند و تمامی انگشتانم به کمک بخیه و پیوند توسط دکتر نوربالا به هم وصل شد اما بیمه هیچ دیه و یا خثارتی نداد ، زیرا ماشین برای پدرم بود ، و تمام معادلات مالی پدرم بر هم ریخت و نقش بر اب شد . من همیشه خوش شانسم ، مثلا ابله گرفتم ، و فقط سه تا جوش زدم یاکه توی تصادف مهیبم ، بهار دنده عقب زد به من ، و من زنده باقی موندم ، پرچم لعنتیم رو کوبیدم به سقف . شما گوشتون با منه دیگه!!...نه؟... 


در شش سالگی با تفنگ کلت کمری دوست پدرم که پلیس بود به پای خودم شلیک کردم و گلوله از فاصله ی دو انگشت بزرگ پایم رد شد و در عوض چون طبقه ی دوبلکس یک کلبه ی چوبی ایستاده بودم گلوله در طبقه پایین به باسن اقا خلیل اصابت کرد و باقی قضایا


 . من در کودکی مریض هم خیلی میشدم مادره کم سواد و عزیزم بجای دکتر ، مرا پیش رمال و جادو گر میبرد ، تا هفت سالگی از بس که کاغذهای دعا و سرکتاب و طلسم شکن و دعای رفع بی بختی را درون نعلبکی اب گرفته و داده بودند خورده بودم که به مرور در این زمینه متخصص و کارشناس تجربی شده بودم و از طعم اب درون نعلبکی میتوانستم بگویم که ان دعا را کدام رمال و یا جادوگر و یا فالگیر نوشته و دعا در چه زمینه ای هست . خخخ


خب البته از سر تجربه ی فشرده در سن کم. و تکرار مکررات یاد گرفته بودم ان اب نعلبکی که رنگش به ابی میزند. یقینن دعای رفع بی بختی ست. چون از بس که طولانی بود که پشت و روی کاغذ را پر از واژه و کلمه میکرد و خب جوهر در اب ولرم نعلبکی پخش میشد و. اب نعلبکی به رنگ جوهر در می امد .    


خلاصه سر تان را درد نمی اورم. من تا به هفت سالگی. از بس جوهر خودکار و یا جوهر نبات خوشنویسی رمال ها را نوشیده بودم که در هفت سالگی اگر توف میکردم ،توف من سبز یا ابی رنگ بود و هم کلاسی هایم مرا با مداد رنگی. اشتباه میگرفتند 


بطور کلی در سن شش سالگی برایم هیچ حادثه ی بد و یا مشکل خاصی رخ نداد و سال ارامی بود و میتوانم بطور ضمنی به مواردی که کمی خاطره انگیز و کسل کننده است اشاره کنم ، مثلا قورت دادن مُهری نماز پیش نماز مسجدمان و یا که پیش ازدواج به مدیر مهدکودک از جانب من . و یا که هدیه دادن یک بادکنک به مربی مهدکودک که میگفت اسمش بادکنک نیست و کاندوم است و جیغ میکشید ، و یا هدیه ی روز پدر که سوتین زن همسایه به پدرم . که از سر ناب کش رفته بودم . سوار شدن بروی گربه ی همسایه که اسمش ذنبه بود ولی نمیدانم چرا داد زد و مرد . و افتادن در دیگ دیزی در سینزده بدر . .....  


از شوخی بگذریم 


اول دبستان. کلاس ما شلوغ و تنگ بود بیش از پنجاه نفر بودیم . و اقای معلم به من توجه نمیکرد و هممسیر و همسایه ی ما بود و قصد ازدواج با دختر ترشیده ی زهرا رختشور را داشت و جشن نامزدی اش. در راه بود ... من از درخچه ها و نهال های حاشیه ی پیاده رو همیشه خوشم می امد و نگران بودم که نکند با ورود به مهرماه و پاییز انان زرد شوند ، ،من همیشه از نان سنگک بیشتر خوشم می امد تا نان لواش ....


اولین بیست را که گرفتم. چنان مست و مدهوشش شدم . که تمام مسیر بازگشت تا به خانه را دفتر املا را باز کرده و جلوی چشمانم گرفته و خیره به عدد بیست بودم که صدای ترمز ماشین و جیغ اسفالت از داغ دست ساییده شدن و اصطحکاک لاستیک یک کامیون دنیا را پیش چشمانم سیاه کرد . 


راننده ی بیچاره بخاطر انکه مرا زیر نگذارد فرمان را سمت پیاده رو چرخانده بود و تعداد زیادی از همکلاسی هایم ا زیر گذاشته و از دکه ی اقا فریبرز هم رد شده بود و انرا با خاک یکسان کرده بود سپس چند درختچه رو زیر کرده بود و وارد صف نانوایی سنگگ شده بود. اما من خوشحال بودم چون بیست گرفته بودم. ولی در اصل. زحمت را راننده ی کامیون کشیده بود و از فردای انروز. کلاسمان خلوت بود و در هر نیمکت سه نفره تنها یک نفر مینشستیم زیرا قاب عکس باقیه افراد غایب با نوار مشکی بالای تخت تابلو خورده بود. بعلاوه عکس اقای معلم در وسط شان . 


     و صف نانوایی نیز. هرگز شلوغ نبود زیرا مردم نان لواش را ترجیح میدادند تا زنده بمانند و دکه اقا فریبرز نیز تا مدتها همانگونه نقش بر زمین بود و اقا فریبرز که لحظه ی سانحه بیرون درب دکه خم شده بود تا سر نوشابه ای را بردارد تنها از ناحیه. باسن دچار شکستگی شده بود و شبهای زیادی را ناچار کنار مادر پیرش سرپا میخوابید و بعدها روز مزد میرفت و کارگری میکرد   


 


 چند هجله ی زیبا نیز در جای درخچه های شکسته شده گذارده بودند که عکس های دوستان پدرم را نمیدانم چرا زده بودند ، و دیگری نیز عکس معلممان . هرگز نفهمیدم چرا معلممان غیبت طولانی کرد و اخرش معلم جدیدی امد که بعد از تعطیلی مدرسه هرگز پشت سرم راه نمیرفت . و کل محله و نیمی از شهر را دور میزد تا هممسیرم نشود . 


مدرسه مان سه طبقه بود و قدیمی ، ناودان قطور و فلزی زنگار زده ای داشت به ارتفاع سه طبقه . ناودان زهوار در رفته بود اما با این جال بلطف بصت های کج و شکسته ای به دیوار تکیه زده بود . به ازای هر طبقه یک واصل و بست فلزی ناودان را به دیوار متصل و ثابت سرپا نگه داشته بود . من از همان کودکی به امور فنی و پیچ و مهره علاقه داشتم . زنگ تفریح معمولا ناظم مدرسه یک کت پاره و وصله پینه ای تن میکرد ، که به لطف پدرم با عنوان تشکر از او که مرا اخراج نکرده بود بدلیل مشتی که به معلمم زده بودم یک کت و شلوار شیک و نو و مجلسی هدیه گرفته بود و برای اولین بار تن کرده بود ، ان روز نیز من دیکته را بیست شده بودم ولی معلم دفتر دیکته را به من نمیداد تا خدای ناکرده باز حادثه ی پیش تکرار نشود. او میگفت اگر از حوادث تجربه کسب نکنیم هرگز ادم نمیشویم و از طرفی نیز میترسید باز حادثه تکرار و کل کلاس منقرض شوند . به همین دلیل از بیست گرفتن من همگی ترس واهمه داشتند و ان روز بارانی من کنار ناودان ایستاده بودم و به شیک بودن کت و شلوار ناظم خیره بودم و او فاصله ی بسیاری تا من داشت. 


و من بی اراده پیچ بصت اخر ناودان فلزی را از دیوار کشیدم بیرون تا چک کنم که چرا فراش مدرسه بجای پیچ انرا میخ زده به دیوار ، من محو میخی بودم که از دیوار کشیده بودم بیرون و تازه فهمیده بودم که ان پیچ نیست. بلکه میخ است که ناودان به ارتفاع سه طبقه با جنس فلز و جداره قطورش سقوط کرد ومستقیم بر سر اقای ناظم خورد. من هم نگاهی به میخ درون دستم کردم و نگاهی به کت و شلوار خونی ناظم و صدای زنگ تفریح به منزله ی پایان بصدا در امد و من سر کلاس رفتم .  


بیچاره خدا رحمتش کنند. با اهدای اعضایش بعد مرگ مغزی به افراد زیادی خیر و کمک رساند . هرگز نفهمیدم چرا ناودان سقوط کرد . از ان پس تعهد دادم که زنگ های تفریح به هیچ کدام از ناودان های مدرسه نزدیک نشوم.     


ثلث اول تمام نشده بود که مدرسه مان بیش از بیست دانش اموز به خاک سپرده بود و یک معلم و یک ناظم . که مدیر التماس به پدرم میکرد و میگفت؛ ، تو رو خدا این بچه بخواد اینجا پنج کلاس درس بخونه ما منقرض میشیم. . پس هر ثلث در یک مدرسه ی جداگانه ثبت نام کنید تا امار کشته شدگان در حوادث بطور منصفانه ای در کل شهر تقسیم بشه ، ما چه گناهی کردیم که توی منطقه شما هستیم ، همه ی تاوان رو ما باید بدیم؟ 


 من یکروز غمگین بخانه امدم و انروز نیز بیست گرفته بودم که پدرم گفتم ؛ بابا فلانی منو توی مدرسه زدش 


پدرم گفت؛ از این به بعد هرکی یکی زدت تو باید دو تا بزنی . 


گفتم اگه بزنم بد نمیشه؟ منو اخراج نمیکنن؟


گفت تو بزن من پشتتم . 


فردایش درون کلاس با همان میخ به پهلوی دانش اموز جلویی میزدم که وی به معلم گفت . معلم نیز که ته کلاس ایستاده بود ،پیش امد و ارام از پشت سر یک قاپاسی در سرم زد 


من نیز مامور . و معذور بودم که به تعهدات خود عمل کنم ، چون به پدر قول داده بودم ، پس برخواستم. و به ازای یک توسری که خورده بودم یک مشت به کمر معلم و یک مشت هم به جای حساسش زدم و گفتم. ببخشید اجازه ،پدرم گفته بود. ... 


فردایش پدر در اتاق مدیر برایم شرح داد که منظورش هم کلاسی هایم بود ، و نه معلم و مدیر . 


انروز پدر اسم خانم بهداشت را نگفت ، و فقط گفت که مدیر و معلم و دفتر دار و فراش را نباید بزنم. و چوب استاد به از مهر پدر.  


و خانم بهداشت بخاطر انکه مداد کوچکی را زیر دانش اموز جلویی هنگام نشستن گذاشته بودم و او نیز به شدت اسیب دیده بود. و رو به شکم بروی برانکارت خوابیده بود مرا تنبیه نمود و این بار به ازای یک ضربه خط کش خانم بهداشت من یک لقد به او زدم . و پدرم فردا با هدیه و. گل و شیرینی برای دلجویی امد و اینبار نیز خاطر نشان کرد که 


تا نباشد چوب تر ، فرمان نبرد گاو نر .....


 شب چله که گذشت و من شمع های تولدم را مجدد پس از پایان جشن از سطل زباله برداشتم تا به زیر تخت خواب بلند و چوبی ام ببرم و انجا را شبانه نورانی کنم. واقعا نمیدانم چرا تشک از زیر اتش گرفت و من نیز صدایش را در نیاوردم از ترس در عوض با فنجان تند تند از انسوی خانه اب از پارچ درون یخچال اب می اوردم تا کسی نفهمد و لو نروم ، به فنجان هشتم که رسیدم فهمیدم گویا لبوان بهتر است و اب بیشتری میگیرد ، اما پارچ اب خالی بود ، و من نیز یادم امد که شمع تولد را با یک فوت ساده خاموش کرده بودم پس سریع به اتاق باز گشتم و هر چه توانم بود فوت زدم اما بیشتر اتش جان گرفت. واقعا نمیفهمم چرا فوت هایم برخلاف جشن در شبانگاه تاثیر معکوس داشت ، اتش به بالش و از طرف دیگر نیز به پرده ی اتاق که رسید خواهرم. انسوی اتاق از خواب به مهلکه ی اتشسوزی رسید و گیج و گنگ و مبهم پرسید؛  


داداشی یه بویی نمیاد برات؟ چرا همش فکر میکنم اینجا اتش سوزی داره میشه 


و من نیز گفتم. بخواب بخواب داری خواب میبینی البته دود چنان غلیظ بود که غیر از شعله های اتش هیچ دیده نمیشد . بگذریم. از دیماه که گذشتیم و خواهرم از سوانح سوختگی مرخص شد تصمیم گرفتم هیچ کار غلطی نکنم و مرا مثل دگمه پیراهن به پدرم دوختند تا دست گلی اب ندهم . همگی به پیک نیک و خارج شهر رفتیم و من حتی اجازه ی خروج از ماشین را نداشتم. و حوصله ام سر رفت و با سوییچ و پدال ها بازی کردم اما اینبار هیچ حادثه ای رخ نداد و ماشین روشن نشد . و من دست گلی به اب ندادم ، بلکه فقط ادای رانندگی را در خیالاتم تمرین نمودم و پدرم سفارش کرده بود تا پدال ترمز را فشار ندهم و من تا میتوانستم از پدال گاز و کلاچ استفاده کردم چون ماسین خاموش و بی حرکت بود اما مشکل جای دیگری بود من نمیدانستم پدال ترمزی که پدرم گفت کدام یکی است و نادانسته تمام مدت مشغول فشار پدال ترمز بودم . و گویا ترمز و سیم فرسوده اش. به تار مویی وصل است و. حین شیطنت ان نیز پاره شده ، شانس با ما یار بود که وقتی عزم بازگشت را گرفتیم و راه افتادیم هنوز در ساحل بودیم و غیر از یک دکه ی ساحلی زیبا که برای اسکان مسافرین با چوب ساخته شده بود هیچ مانعی در روبرو نبود و پدرم که فهمید ترمز ندارد هول شد و گویی از تمام مسیر باز روبرو تنها دکه را هدف گرفته باشد و. دکه سریع اتش گرفت ولی خواهرم دیگر نسوخت . بلکه پس از حادثه پدرم از کش شلوارم بجای بند به دور گردنش و دستش استفاده نمود تا به بیمارستان برسد و دستش را اتل بگیرد . او هرگز کش شلوارم را پس نداد .   


چندی بعد در جشن 22 بهمن بود که ناظم جدید و تازه از راه رسیده ی مدرسه برای انکه بتواند شرارت های مرا کنترل کند با من از درب دوستی وارد شد و من تبدیل به دست راستش شده بودم و همراه او زنگ تفریح قدم میزدم و به. باقی بچه ها فخر میفروختم ، زنگ دوم نمرات امتحان ریاضی اعلام شد و من متاسفانه باز بیست گرفتم و زنگ تفریح همه به صف شدند و اهنگ ای ایران ای مرزه پر گوهر ، ای خاکت سرچشمه ی هنر ، دور از تو اندیشه ی بدان ، پاینده مانی و جاوداااااان. ای ی ی ی ی ی ی ی دشمن از تو ......


پخش میشد و یک مترسک پارچه ای با لباس پرچم امریکا و یک کلاه قیفی بر سرش را بر یک چوب شبیه دسته بیل نصب کرده بودند و معلم پرورشی انرا درست کرده بود و خودش نیز که یک فرد بیش از حد متعصب و. خاص و غیر عادی بود با ریش بلند و پیشانی مهر خورده و چپیه و لباس روحانیت امد وسط حیاط ناظم جوان نیز پشت سرش. و صدای اهنگ 22 بهمن روز شکست دشمن با بلندترین حالت ممکن پخش میشد و من نیز در وسط مهلکه و دستیار ناظم در جایگاه سوم به صف شده بودم و دانش اموزان را به عقب هول میدادم معلم پرورشی مترسک را در اسمان و بالای سرش میچرخاند و فراش پیت نفت را اورد داد به من و یک فندک. ناظم برای انکه شیک و وسواسی بود پست نفت را دست نمیزد و. من با پست پر از نفت پشت سر معلم پرورشی. همراهی میکردمش و دور حیاط بزرگ مدرسه میدویدیم تا با مترسک زشت پرچم امریکا. پیروزی حق علیه باطل را. به عریان ترین حالت ممکن و بی ربط ترین شیوه و. غیر عقلانی ترین حرکات نمایش دهیم ، ناظم کتش را در اورد داد به من ، و من نیز از نفس افتاده بودم ، مترسک را لحظاتی بر روی زمین گذاردن و معلم پرورشی یک پیاله نفت برداشت و داد به من و زیر لب گفت ،؛ اقای مظهری (فراش) چرا اینقدر نفت اورده ، بهش گفته بودم یه پیاله بسه 


سپس خودش پشتش را به من کرد و گفت بریز. و با دست به دانش اموزان گفت که عقب بایستند ، ان لحظات من مانده بودم که چرا معلم پرورشی قصد خودکشی کرده؟ او برگشت و یپرسید ریختی ،؟


گفتم ببخشید بخدا 


گفت ؛ چرا چرت و پرت میگی ، میگم ریختی روش 


گفتم. اره خودتون خواستیدااا. 


گفت. اره. ایراد نداره. فاصله بگیر.   


من نیز پیت نفت را برداشتم و فاصله گرفتم 


 او فندک زد و مشتعل شد 


زیرا وقتی که پشتش را به یک کودک هفت ساله کرده و میگوید پیاله ی نفت را بریز


و کودک نمیریزد اما مجدد میگوید نترس بریز و پشتش را به او میکند. خب ان بچه هم که اولین سال مدرسه و اولین جشن 22،بهمنش است که میبیند و توجیه نشده که قرار لاست مترسک را بسوزانیم.   


واقعا مانده بوذم ک چه شعبده بازی عجیبی است و نفت را به پشتش ریخته بوودم


 


سپس وی دور حیاط بزرگ مدرسه میدوید و صدای اهنگ به قسمت ؛ جان من فدااااای خاااااک پاکه میهنم م م م رسیده بود و همگی شور حسینی گرفته بودیم و دست میزدیم و هورا میکشیدیم و من مترسک را بلند کردم و دسته بیل چوبی را بالا گرفتم تا مانند لحظاتی پیش ادای معلم پرورشی را در بیاورم و مترسک امریکا را به احتزاز و برافراشته و نمایان کنم ، چون صف ها بر هم ریخته بود و قول قوله ای شده ب د و مدرسه ای با پانزده کلاس که هر کلاس پنجاه دانش اموز داشت (البته به غیر از کلاس ما ) بعبارتی هفتصد و سی دانش اموز قد و نیم قد در حیاط بزرگ مدرسه هورا میکشیدند جیغ میزدند. دست و پایکوبی و کنترل اوضاع از دست همه در رفته بود. و من زورم به کنترل دسته بیل سنگینی که بالای سر نگه داشته بودم و بر سرش مترسک دو متری با پرچم امریکا نصب بود نرسید و بجای انکه انرا در هوا بچرخانم ، او مرا بروی زمین میچرخاند و من پیچ خوردم و پیچ خوردم و شتاب گرفته و دسته بیل را بر سر معلم پرورشی زدم ، او به زمین خورد و با کمک ناظم. ابای خود را کند و در اورد و به زمین انداخت و برای انکه اتشش را خاموش کند شروع به لقد زدن کرد ، تا دقایقی پس از خاموش شدنش همچچنان دانش اموزان به ان لقد میزدند. و هورا میکشیدند و پیت نفت نیز حین هرج مرج و ازدحام به زمین افتاده و نفت را به زمین و دانش اموزان پاشیده بود و غلت زده بود و تا ته حیاط رفته بود. و ناظم برای انکه ختم به خیر کند مترسک را با ته مانده ی نفت اغشته کرد و کت خود را از دست من گرفت و تن کرد و فندک زد ، و کل دانش اموزان مجدد دچار تکرار مکررات شدند ولی اینبار ناظم میدوید و شعله ها زوانه میکشید. و بجای مترسک کت نفتی اقای ناظم مشتعل شده بود ،و. اتشی نیز خوشبختانه به مترسک گرفت و او نیز شروع به سوختن کرد و ما به رسم دفعه پیش ان را در اسمان چرخاندیم و بر سر ناظم زدیم تا متوقفش کردیم و شروع به لقد مال کردنش کرذیم .


 


 من واقعا نمیفهمیدم چرا ب مناسبت 22 بهمن. افراد و پرسنل و معلم پرورشی باید چنین از خودگذشتگی ای بکند و برای سرگرم کردن دانش اموزان خودش را از ناحیه ی پشت و باسن بسوزاند و مشتعل به دور حیاط بدود و ما هورا بکشیم ، واقعا چه معنایی دارد ، ؟


... انروز به خانهرفتم و برای پدرم تعریف کردم ولی باور نکرد و گفت که پسرم تب کرذی داری. هزیان میگی.     


بعد کمی تفکر و با تاخیر. پدرم با چهره ای متفکر و نگاهی عمیق روی به من پرسید؛ پسرم معلم پرورشی گفتش که نفت رو بریز روش ، تو کجا ریختی نفت رو؟


گفتم؛ معلم پرورشی پیاله رو داد به من. خودش خم شد و پشتش به من بود و گفت نفت رو بریز . نترس بریز روش.


خب منم ریختم دیگه .... 


پدرم گفت ؛ احیانن نفت رو روی مترسک نریختی که ؟ 


گفتم. نه. 


پدرم گفت روی به مادرم کع؛ فری ،بدبخت شدیم....


 


در جلسه ی دادگاه. روحانیت. به اتهام توهین به عبا و عمعمه ی روحانی یعنی معلم پرورشی و لقد مال کردنش. همه شهادت دادند که اولین لقد را اقای ناظم زده بود 


و ان بیچاره نیز گفت؛ اقای قاضی من واسه خاموش کردن اتش لقد زدم . 


معلم پرورشی نیز حضور نداشت در جلسه دادگاه ، چون هنوز در قسمت سوانح و سوختگی بیمارستان پورسینا بروی تخت و بروی شکم خوابیده بود تا دوران نقاهت و سوختگیش اتمام شود. او همیشه سرپا ماند ، و نمیتوانست بنشیند ، هرگز نفهمیدم که چرا باسن خودش را اتش زد تا ما را شاد کند . چه عجیب ب ب ب


 


من به تعطیلات عید رسیدم ه 


 عید فرا سید و دست و پاهای همکلاسی هایم که بواسطه ی هول دادنشان بروی یخ در بارش برف طی اواخر بهمن ماه شکسته و گچ کاری شده بود از اتل باز شد . . 


 


و ....


ادامه دارد ..... 


اپیزود بعد میخوانیم؛ برقکاری غیر حرفه ای توسط من و شوق نصب یک لامپ کوچک در فضای زیر تخت خواب قدیمی مادربزرگ و اتصال سیم لخت به بدنه ی فلزی تخت و. مادر بزرگ و لرزش های بندری. و دست و سوق و هورا و تشویق های ما بخاطر رقصیدنش 


برداشتن اجر از زیر چرخ ژیان اقای دفتردار و منظره ی سقوط ژیان در رودخانه ی زرجوب  


و زدن دگمه پنکه سقفی خراب کلاس و سر های شکسته 


و کوبیدن میخ درست یک وجب بالای پریز برق و.....


و بیشتر....

جن خاطره سربازی

 

برجک :

روز اولی بود که پامو میذاشتم تو پادگان...

پادگانمون وسط کویر های شهرستان میبد توی یزد بود

وسط مرداد ماه بود هوا خیلی خیلی گرم بود و هرجارو که میدیدی فقط کویر بود

جو پادگانم خیلی جو سنگین و فوق العاده نظامی تر از نظامی بود

کسی با سربازای جدید حرف نمیزد و بهتره بگم اصلا آدم حساب نمیکردن

سنگین ترین کارا رو دوش سربازای جدید بود

از همون روز اول ورودم به هرکی میرسیدم ازم میپرسید جدیدی ؟ میگفتم آره میگفت بالای برجک خوش بگذره...!! 

منم متوجه حرفشون نمیشدم پیش خودم فکر میکردم برجکم یه پسته دیگه مثله بقیه پستا ... اولش پستای تیمی مثل گشت و نزدیک پادگان رو بهم دادن تا توجیح بشم تو کل این مدت هم سربازا و فرمانده ها کلی داستان از جن و دیو و ارواح که تو پادگان بود برامون تعریف میکردن و میگفتن هر چندوقت یکبار یه سرباز اینجا روانی میشه و میفرستنشون خونه حتی چنتاشون معافیت دائم گرفتن منم پیش خودم گفتم سربازا زرنگن اینطوری خدمت رو دور زدن...!

یکی دو هفته این طوری گذشت تا اینکه من با یکی از سربازای نسبتا قدیمی آشنا شدم و طولی نکشید که رفیق شدیم ازش پرسیدم داستان برجک چیه؟؟؟؟ گفت تو این پادگان بیش تر از 10 تا برجک هست همشون به هم نزدیکن اما فقط یدونشون از همه خیلی دورتره که تقریبا سمته کوههای پشت پادگانه و خیلی ترسناکه شایعه شده اونجا پر از جنه ... و کسی پست نمیده اونجا غیر از جدیدا و سربازای تنبیهی ...! ازش پرسیدم تا حالا اونجا پست دا

 

پست دادی؟؟؟ گفتش آره هزار بار اما من که چیزی ندیدم شاید فقط ترسوها میبینن اما یه شب یه سرباز از ترسش تشنج کرد رنگش مثل گچ شده بود و زنگ زدن به خانوادش و اومدن بردنش...!

خلاصه بعد از مدتها نوبت به من رسید که برم بالای همون برجک سربازای قدیمی خیلی چیزا تعریف میکردن اما راستشو بخواین همش به خودم فحش میدادم که چرا اومدم خدمت... بالاخره ماشین رسید به برجک ( برجک فاصلش زیاد بود و با ماشین عوض میکردن پستارو) بسم الله گفتم و رفتم بالا همه چی باهام بود بی سیم و اسلحه و یه فانوس کوچیک ....

خلاصه تنها شدم و تا جا داشت با دوربین دور و برمو نگاه میکردم که ببینم چیزی به چشمم میخوره یا نه 1 ساعت از پستم گذشته بود همش خدا خدا میکردم تموم بشه که دیدم به نفر از سمته کوههای پشت پادگان داره میاد سمتم ... اولش فکر کردم گشته اما نه یه پسر جوون با یه لباس خاکستری دقیقا مثل لباسای خودمون نزدیک تر شد میخواستم شلیک کنم اما ترسیدم توهم باشه و دردسر درست بشه برام.   هرچی جلوتر ک اومد  تصوراتم نسبت بهش  تغییرات اساسی تری کرد ،  یهو به قامت اسب بچشمم اومد ، یکبار به قامت یک گاومیش که سرش شبیه به میمونه .  از تعجب چشمام رو میمالیدم و باورم نمیشد که چنین  بی خبر  وسط یه دردسر  بزرگ خودمو تک و تنها ببینم    از ترس  پاهام  به لرزه افتاده بود ، بعد بیکباره  دلگرم ب  تفنگم شدم و مجدد به موجود عجیب نگاهی انداختم و اینبار تمام ترسم از بین رفت ، چون کاملا واضح بود که یه زن قد بلند با لباس محلی هستش که داره از کوه پایین میاد ، نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم ،  اومدم و باز نگاه دقیقتری انداختم   بنظرم یکجای کار میلنگید ،  چون بالا تنه اش دو برابر سایز عادی بلندتر بود. ک اصلا با عقلم جور در نمی اومد و سرش باریک بود و بجاش گوش. دو تا حلقه ی بزرگ  دو طرف سرش بود ،  بهتر دقت کردم و خنده ام گرفت ،  نفس راحتی کشیدم چون اون یک زن محلی بود که یک خمره ی بزرگ آب رو روی سرش داشت میاورد از کوه پایین و به اشتباه من متوجه ی کوزه ی اب نشده بودم ،   خیره شدم بهش ، اون نزدیک تر و واضح تر شده بود. انگار چیزی در پشت سرش در حال حرکت بود ،   مثل یه بچه ی کوچیک ،   اما نه!...   اون مثل اسب چهار دست و پا داشت   و  حتی دم داشت  .     یا خداااا.   خودت کمک کن....       وقتی که یواشکی نگاهی انداختم. دیدم غیب شده 

و چند لحظه ی بعد صدای یورتمه اسب مانندی رو تا یک متری زیر برجک شنیدم که یه شکل عجیبی حرف میزد. انگار دور تند  ضبط صوت رو گوش کنی و. فقط وز وز بشنوی .   من متوجه ی خیسی بی اختیار و شرم آوری کف اتاقک برجک شدم ، اوه خدای من    باعث ابروریزیه ، من خیس کرده بودم ،     ولی کاملابی اختیار ،    اوضاع بدتر شد ، وقتی انگار کسی با یه چوب شروع کرد به ضربه زدن به اتاقک برجک ،   و من فقط جیغ میکشیدم و نفهمیدم چی شد که دستم رفت روی ماشه و یه تک تیر هوایی شلیک شد ، و سقف برجک رو سوراخ کرد ، و خب همون موقع.  صداها قطع شد ....

اخرش من بخاطر شلیک بی دلیل در پست کشیک دیده بانی و سوراخ کردن سقف برجک. به دادگاهی نظامی و چهل و هشت ساعت انفرادی و یکماه اضافه سربازی محکوم شدم. 

جن

جن

دوستی تعریف می کرد که در یکی از مهد کودکهای یه شهر بعد از اینکه مربی آموزشی راجب بهشت و جهنم و شیطان و خدا صحبت کرد دختربچه ی پنج ساله سواله عجیبی پرسید که این داستان رو از زبان مربی آموزشی تعریف می کنم مثل همیشه تا وارد کلاس شدم همه ی بچه ها بلند شدن و همون خوش آمد گویی همیشگی رو با هم گفتن. بعد از کمی خوش وبش گویی با بچه ها گفتم که امروز قصد دارم داستان حضرت آدم و شیطان رو براتون تعریف کنم از بچه ها پرسیدم کسی این داستان رو بلده؟ همشون ساکت شدن که ناگهان دختربچه ای که ردیف جلو نشسته بود گفت خانم این داستان رو عموم دیشب برام تعریف کرد من هم بی اختیارگفتم آفرین دختر خوب بیا جلو و این داستان رو برا بچه ها تعریف کن    اون هم اومد جلوی وایت برد و شروع کرد به تعریف داستان حضرت آدم و شیطان ، که چه جوری شیطان حضرت آدم رو فریب می ده ، بعد از اتمام داستان به بچه ها گفتم که براش دست بزنن و تشویقش کنن تا بره حضرت آدم و شیطان ، که چه جوری شیطان حضرت آدم رو فریب می ده ، بعد از اتمام داستان به بچه ها گفتم که براش دست بزنن و تشویقش کنن تا بره سر جاش بشینه ، بعد از تشویق بچه ها دیدم دختربچه هنوز اونجاست و داره به من نگا می کنه بهش گفتم عزیزم چی شده؟ چرا نمی ری سرجات بشینی؟دفعه بعد یه داستان دیگه برا بچه ها تعریف می کنی    اونم گفت: خانم معلم یه سوال بپرسم ، گفتم بپرس عزیزم ، گفت مگه خدا زمانی که شیطان برا آدم سجده نکرد از بهشت بیرون نکرد. گفتم آره زمانی که خدواند حضرت آدم رو خلق کرد تمامی فرشته ها برای آدم سجده کردن به جز شیطان که اون هم فرشته نبود.   پرسید خوب اگه خدا شیطان رو از بهشت بیرون کرد پس چه جوری شیطان تونست وارد بهشت شه و حضرت آدم رو گول بزنه ، یه کمی مکث کردم ، از این سوالش جا خوردم بعد از مدتی من و من خواستم یه چیزی بگم که  دختره گفت:" دیشب موقعی که می خواستم بخوابم ، عموم بعد از این که مامان از پیشم رفت اومد و داستان رو تعریف کرد و بهم گفت که فردا این داستان رو برا بچه ها و خانم معلمتون تعریف کن و ازش این سوال رو بپرس" 

چشم عاشق

چشم عاشق




در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار پنجره اتاق بود بشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم ­اتاقیش روی تخت بخوابد.


آنها ساعتها با هم حرف می ­زدند و هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می ­نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می­ دید برای هم ­اتاقیش توصیف می ­کرد. پنجره رو به یک پارک باز بود و دریاچه زیبایی داشت. مرغابی ­ها و قوها در دریاچه شنا می ­کردند و کودکان با قایق­ های تفریحی شان در آب سرگرم بودند.


درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افقی دور دست دیده می ­شد. همانطور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می­ کرد هم ­اتاقیش چشمانش را می ­بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می ­کرد و روحی تازه می­ گرفت.


روزها و هفته ­ها سپری شدند و تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت شده بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را انجام داد.


مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد. بالاخره می ­توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند. ولی در کمال تعجب با یک دیوار بلند رو به رو شد. مرد متعجب به پرستار گفت که هم ­اتاقیش همیشه مناظر دل­ انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می­ کرده است.


پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود.


مرد گفت: نابینا بود و عاشق و چه خوب شرط عشق را می ­دانست.

دعای کودک خودخواه

دعای کودک خودخواه


می­ خواهم بخوابم. از خدای بزرگ می­ خواهم که روحم را حفظ کند. و اگر در خواب مردم، تمام اسباب بازی­ هایم را بشکند! تا بچه دیگری از آنها استفاده نکند. آمین...

پسرک و خدمتکار

پسرک و خدمتکار





در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.


پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟


خدمتکار گفت: ۵٠ سنت.


پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟


خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: ٣۵ سنت.


پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت: براى من یک بستنى بیاورید.


خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت.


پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت.


هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسربچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود.


صدقه

صدقه





پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد.


در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می‌کند، منصرف شد.


فرصت بهتر

فرصت بهتر


دانه اولی گفت: من می ­خواهم رشد کنم. من می­ خواهم ریشه­ هایم را هر چه عمیق ­تر در دل خاک فرو کنم و شاخه­ هایم را از میان پوسته زمین بالای سرم پخش کنم. من می ­خواهم شکوفه های لطیف خودم را همانند بیرق­ های رنگین برافشانم و رسیدن بهار را نوید دهم. من می­ خواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ­ هایم احساس کنم، و بدین ترتیب دانه روئید.

دانه دومی گفت: من می ­ترسم، اگر من ریشه­ هایم را به دل خاک سیاه فرو کنم، نمی ­دانم که در آن تاریکی با چه چیزهایی روبرو خواهم شد. اگر از میان خاک سفت، بالای سرم را نگاه کنم، امکان دارد شاخه­ های لطیفم آسیب ببینند.

چه خواهم کرد اگر شکوفه­ هایم باز شوند و ماری قصد خوردن آنها را کند؟ تازه، اگر قرار باشد شکوفه­ هایم به گل نشینند، احتمال دارد بچه کوچکی مرا از ریشه بیرون بکشد. نه، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصیبم شود. و بدین ترتیب دانه منتظر ماند.

مرغ خانگی که برای یافتن غذا مشغول کند و کاو زمین در اوائل بهار بود، دانه را دید و در یک چشم بر هم زدن قورتش داد.

عکس


عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.

معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگوئید: این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.

یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.

جن و گربه ی سخنگو

جن و گربه ی سخنگو

 


 


محله  امین الضرب در رشت


محله ای که میتوان آنرا به کتاب قصه ای قدیمی همچون هزار و یک شب توصیف کرد . 


این محله ، بافت سنتی و کوچه های خشتی خود را با رنگ و لعاب زندگی اتوماسیون و مدرنیته معاوضه نکرده . و گویی همچون کپسول زمان ، همه چیز درونش ثابت و ماندگار شده. این محله ی شهر رشت ، بیشتر مصداق خیابانی باریک و پر پیچ و خم است که دو سویش کوچه های بن بست و باز بسیاری دارد . و مشابه یک (،گذر) است که با وجود تمامی پیچ و تاب ها و خمیدگی هایش باز همراستای رودخانه ی پر آب زرجوب اغاز و پایان میابد. 


 امین الضرب یعنی مسیر و خیابانی باریک که در عرضش به زحمت یک لاین رفت و یک لاین برگشت وجود دارد . مسیری پر پیچ و خم و مارپیچ که از بازارچه ی چوبی میوه و تره بار سنتی زرجوب و کنار پل باریک زرجوب آغاز و هم راستا با جهت رودخانه ی زَر (زرجوب) پیش میرود .از چندین باغ بزرگ شخصی و یا ممنوعه میگذرد ، از شهرکی متروکه و پر رمز و راز در دل باغی وسیع عبور میکند ، تا به باغی دیگر و مخوف و بی انتها بنام سیاه باغ. منتهی میشود . سیاه باغ بدترین پیشینه را در سطح شهر داراست و کمتر انسانی شبها جراءت ورود به ان را دارد ، بعبارتی دیگر این باغ در میان ده باغ بزرگ شهر ، ناخلف ترین و شرور ترین و بزرگ ترین باغ محسوب میشود ، که شهرت سیاهش را مدیون حوادث دلخراش و جنایاتی ست که در پستوی مخوف و پنهانش بوقوع پیوسته . از اینرو همسایگی با چنین باغ شرارت پیشه ای سبب سرافکندگی محله ی امین الضرب شده . و همواره در زیر پوست محله حوادثی در کمین نشسته . و هر جرقه ی کوچکی مقدمات بروز حادثه ای را فراهم خواهد کرد . اکثر قسمت های محله دارای هویت منحصر بفرد خودش است ، که هزاران داستان واقعی و تلخ شیرین در خود نهفته دارد . بطور مثال از ابتدای محله ی ضرب از سمت بازارچه ی چوبی و حُرمت پوش کافیست موازی با طول رودخانه ی عمیق زر ، دوصد متر به پیش بیاییم تا پل باریک چوبی زهوار در رفته و قوس داری را بروی رودخانه ی عریض طویل زرجوب ببینیم ، 


با کمی دقت میتوانیم ببینیم که شال صورتی رنگی در دو متر پایین تر بروی تیغه ی تیز و فولادی پایه ی پل آویزان است و در هوا تاب میخورد و میرقصد ، اما رقصی از جنس هجرت از زندگی به دنیای مردگان[] +~ًًٍٍْ .


 


اپیزود اول **:** آمنه و گربه ای که بروی دو پایش راه میرفت و فارسی را با لهجه ی عربی سخن میگفت. 


-;ْ«( (ٍُ لطفا دوستانی که به مسایل ماوراءالطبیعه فوبیا و ترس نهان دارند ، هم اکنون این کتاب را به شخص دیگری هدیه بدهند) )»;ْ¬  


 


 


صفحه هفتم _ اثر : رمان انتزاعی حقیقی و مجوز اثبات مستندات از ممیزی وزارت ارشاد اسلامی دریافت گردیده/ 


 


*°ْ ْ ادامه »___ 


ًًًًٍٍْْ~[]+ همین یکسال و یک ماه پیش بود که دختری غریب و تازه عروس پس از طرد شدن از دیار خود بهمراه عشقش به این شهر بارانی هجرت کرد ، و بعبارتی پناهنده ی رشت شد . او در اوج خوشبختی و رضایت از شوهرش در ابتدای زندگی مشترکش ،بروی پل باریک و مرتفع آمد ، رودخانه ی زَر در ان مقطع از سال بدلیل بارندگی های شدید تا هشت متر عمق داشت و شدت جریان آب و ضایعات فلزی و یا کُنده های درختانی که از بالای مصب رودخانه کَنده شده سبب جمع شدن الوار و نوخاله های زیادی در زیر پایه ی پل شده بود ، و پایه های پل تا زانوی خود در آب بود .


شاهدان همگی از لحظه ی حادثه ، شرح حال مشترکی داده اند ، و گویند که ، آمنه ، یک روبان کوچک صورتی را بر حفاظ حاشیه ی پل گره زد و چندین بار ان روبان را باز و در چند قدم انسوتر مجدد بست . و لحظات اخر یکی از رهگذران که پیرزنی در همسایگی شان بود و بقصد رفتن به نانوایی ، حین عبور از پل ، با او مواجه گردیده ،با گشاده رویی و خوشحالی گفته بود که؛  


       بنظرتون این پرچم صورتی رو کسی ممکنه از دور میله ی نرده های پل باز کنه و اشتباهن ببنده به موههاش؟ 


پیرزن که همواره در شراط عادی ، هر مطلب را در سومین بار میشنوید و میگفت ؛ هاان؟ و در چهارمین بار تازه شک میبرد که ماجرا چیست؟  


هیچ نشنیده بود ، ولی به لطف نوه ی کوچکش از عرض باریک و کف چوبی و زهوار در رفته ی پل از کنار آمنه گذشتند و زنبیل پیرزن نیز سبب لبخند نشاندن بر چهره ی امنه شد. 


نوه نیز زیر لبی قر قر میکرد که چرا مادربزرگش از پوست ابمیوه های ساندیس ، زنبیل خلق کرده ....


اما حتی از نظر ان کودک نیز یک جای کار میلنگید ، زیرا آمنه به یک تکه روبان کوچک میگفت ؛ پرچم !... 


 


هنوز نانوایی تنورش داغ نشده بود که آمنه زیر بارش قطرات ریز و کوچک باران ، در خزان 1359 


  خودش را در لحظه ای شوم و غیر منتظره به پایین پرت کرد ، حین سقوط شال صورتی رنگی که به سر داشت ظاهرا ناخواسته به تیغه ی اهنی پایه های پل گیر کرد و سر او نیز به تیغه ای تیز پل اصابت کرد و از ارتفاع زیاد خودش را پرت کرد به پایین . او در جریان شدید آب رودخانه ای سرکش و طغیانگر سقوط کرد، هیچ کس ندید که او بروی آب بیاید ، و چندید روز در شهرهای بالاتر که رودخانه به مرداب انزلی میرسد دنبالش گشتند ، و تنها وقتی حقیقت عیان گشت که بدلیل صاف شدن اسمان و توقف بارندگی ، سطح آب کمی پایین امد ، و مشخص گردید که پیکر امنه دقیقا زیر پایه های قطور پل ، بین نوخاله ها و الوار ها گیر کرده است ، .....


                کلیک نمایید آثار شهروز براری صیقلانی


و اما پس از مدتها همچنان شال صورتی رنگ و حریرش در هوا میرقصد و در وسط عرض رودخانه و یک متر پایین از کف پل ، به تیغه ای گیر کرده ، و هر لحظه از شبانه روز در نقش پرچمی ست که بر افراشته و برقرار است و همچنان در باد میرقصد تا آخرین رد پای آمنه بروی این کره ی خاکی و زمین سنگی و اجاره ای را به یادمان بیاورد. روبان صورتی نیز توسط دختر نوجوانی بنام آیلین از حفاظ پل باز شد و او بیخبر از ماجرا گره ی کور روبان را به زحمت گشود و با آن روبان زیبا برای موی خودش یک گره مو درست کرد و موههای بلندش را بست و خوشحال سمت خانه رفت تا به مادرش آنرا نشان دهد


و اما • • • • ، 


 آمنه به چه نیتی قصد نشانه گذاری محل خودکشی خود را با یک روبان باریک صورتی رنگ داشت؟ 


هیچ کس نمیداند ، اما از دست تقدیر شال حریر صورتی رنگش بطور کاملا ناخواسته به ان مکان گره ی کوری خورد ، و در باد همچون پرچمی از یک تراژدی و سرنوشتی نافرجام برافراشته ماند تا یاد و خاطر آمنه را بی وقفه زنده بدارد ...


 


این یک روایت حقیقی ست ، و هدف نقل صحیح ماجرا بوده به همین دلیل بی پیرنگ نگارش شده . از بیان مطالب غیر حقیقی و یا گمانه زنی ها پرهیز شده ، زیرا اثباتشان مقدور نبوده ، روایتی مشترک پیرامون این حادثه از جانب سه شخص مرتبط وجود دارد ، 


 


  •ًًًًٌٍَُُِ ًًًٌٍٍٍٍٍَُُُُّّّْْْ•ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ ًًًًًًًًًًٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍََُُُُُُِّّّّّّْْْْْْ•ًًًًٌٌٍٍٍٍٍٍٍُُُُُِِ ًًًٍٍٍٍٍٍ شخص اول یک_ زینت خانم (همسایه ی آمنه )


    1_ _ ایشان مدعی شدند که آمنه لحظاتی پیش از مرگ ، به او گفته بوده که خواب عجیبی دیده و اگر بمیرد میتواند مجدد به دنیای غیر مادی و ادامه ی خواب نیمه تمامش برسد. [درحالیکه مرحوم آمنه یعنی سیده ربابه سبز پیشخانی صیقلانی ، هیچگونه سابقه ی بیماری روحی نداشته و در سلامت عقل و روان سیر میکرده ] 


  •ٌٌٌٍٍٍٍٍٍُُْْْ ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ•ًًًًٍٍٍٍُ شخص دوم_  


    ~ 2__ شوهر آمنه . اقای سعید وارثان دیلمی _  


  ایشان ادعا میکنند که هیچ کم و کسری و مجادله و مشکلی در زندگیشان نبوده و آمنه خیلی هم از زندگی مشترکشان راضی بوده ، اما تمام مشکل از نیمه شب پیش ،از حادثه اغاز گشت. زیرا گویا نیمه شب آمنه او را بیدار کرده بود و خودش مشغول صحبت با موجودی خیالی بود . در پاسخ شوهرش که پرسیده با چه کسی حرف میزنی او پاسخ داده 


امنه؛ با این آقای گربه ای که روی دو تا پاهاش راه میره و بلده فارسی حرف بزنه.  


    سپس شوهرش پنداشته که او خواب میبیند و او را صدا زده . در ادامه نیز آمنه ادعای عجیبی را برای شوهرش بیان کرده که به دور از عقل سلیم است. 


آمنه مدعی شده که ساعتها در یک جشن و پایکوبی بوده به همراه آن گربه ی تمامن سیاه. گربه ای که بروی دو پاه راه میرفته و با لهجه ی عربی ، فارسی را حرف میزده از او خواسته که از دنیای مادی و زمینی دل بکند و یک روبان صورتی را در لحظه و مکان خروجش از دنیای نفسانی و فانی بعنوان یادگاری بیاویزد . 


 


         سوم_ سومین روایت که کمی مقبول تر و مستند تر است مربوط به تیم بررسی و تحقیق تشخیص هویت شهربانی و کمیته ی بررسی صحنه جرم در محله امین الضرب ، واقع در ابتدای حوزه ی شالکوه ست. که سرهنگ سید فرزاد شفیعی کنارسری ریاست وقت کلانتری میگوید که آمنه ، عادت به دلنویسی داشته ، و این امر کمک بزرگی به جمع اوری مدارک و عدله برای یافتن حقیقت است . ایشان مبنای کار را طبق اظهارات مشابه اهالی کوچه ی بهار و نوشته های مکتوب فرد متوفی بنا نهادند. مرحومه آمنه در دفتر های به رنگ کاهی و شیره ای رنگ با خودکار مشکی روزمرگی هایش را دلنویس میکرد ، و در نوشته هایش از شش ماه اخیر تا کنون ، سه مورد حضور و برخورد با گربه ی دو پا ایستاده و سیاه رنگ قید شده . ولی ماباقیه نوشته هایش گویای رضایت کامل وی از زندگیش و همسرش بوده . او هیچ نشانه ای از مشکل اعصاب و روان نداشته . اما درون دفتری ، مربوط به دو ماه قبل ، بی مقدمه هفت مطلب کوتاه با شماره گزاری به ترتیب زمانی وجود دارد که لحظه ی نوشتنش ، هنوز هیچکدام رخ نداده بود، ولی دست کم اکنون اولین موردش بوقوع پیوسته ...


 


توجه ¬:¬ جملات عینن قید شده ، اما فاقد رعایت دستور زبان فارسی ست . و گاه از جملات عربی استفاده شده . در حالی که آمنه هرگز عربی را تسلط نداشته. 


او در این صفحه ی بی ربط اما مرموز نوشته: 


 . 


_1. حریر روبان صورتی برافراشته در باد ، رودخانه ی طغیانگر و سرکش ، دختری ، امانت زمینی اش را به رودخانه ی زَر انداخت و روحش خیس سوی نور شتافت .  


(چندی بعد با مرگش سبب تعبیر گزینه اول شد ) 


2_ دختر بچه ای معصوم و یتیم بیگناه قربانی شد با ارزویی اشتباه. میمیرد ستاره ی شهاب سنگ ارزویش را نشنید. قاتلش مرغ امین . همین .  


(گمانه زنی ها حاکی از شباهت کامل این گزینه با مرگ دختر بچه ای در هفت سالگی و در همسایگی امنه است که با فاصله ی چند ماه پس از امنه بی دلیل شبانه فوت نمود ، نامش آیلین بود و مادرش میگفت که ان شب قبل خواب ،ایلین عبور شهاب سنگی را برای اولین بار در زندگیش در اسمان مشاهده میکند و با دستپاچگی تصمیم به آرزو کردن چیزی را گرفته ، اما از انجایی که کودک بوده و پیش از این نیز هیچ وقت ارزویی نکرده ، ارزویی فی البداعه میکند و میگوید؛ ارزوم اینه که برم پیش عزیزجونی ،چون خیلی وقته ندیدمش .__اما مادربزرگش بتازگی فوت نموده بود و ایلین از ماجرا بیخبر بود . او شب خوابید و هرگز بیدار نشد . حال طبق جمله ی یادداشت شده توسط امنه ، مدعی ست که تصور مادر ایلین غلط است و تقصیر مرغ امین بوده که در لحظه گفتن ارزو از بالای سرش در پرواز بوده . طبق افسانه ها اگر هنگام بیان کردن ارزویی صادقانه و پاک. مرغ امین از ان حوالی در حال پرواز باشد بواسطه ی امین گفتن بی وقفه اش ان ارزو براورده خواهد شد . روایت غیر مستند و اثبات نشده ای از حضور پرنده ای عجیب ان مقطع در نزدیکی پل رودخانه زرجوب موجود است که شاهدان محلی همگی به یک شکل شمایل مشابه به هم مشاهدات خود را برای کارشناس محیط زیست گیلان نقل کرده اند که ان پرنده را در نوک تاج کاج بلند درون کوچه ای بنام سهرابی دیده اند که نشسته بوده و بلندای دم عجیب ان به چندین متر میرسیده و ظاهری افسانه ای داشته . )


3،__ پسرک نوجوان گنجشک ها را از یاد میبرد گنجشکها هم لانه میخواهند او میمیرد قاتلش گنجشک ها.


( گمانه زنی ها حاکی از شباهت این گزینه با مرگ پسرکی بنام داوود در همسایگی امنع است که هفت سال بعد از مرگ آمنه بدلیل خفگی استشمام گاز منوکسید کربن فوت نمود و اتش نشانی مقصر را لانه ی گنجشکی اعلام نمود که سبب مسدود شدن مسیر خروجی دودکش بخاری شده بوده) 


4_ برای انتخابات جلسه را دست گرفته بود و از حیله دشمنی غایب در جلسه بیخبر به کیف قهوه ای نگریست. همه جا انفجار گردو خاک ، بیشمار میمیرند. قاتلش کلاه صفت بود شاید ، او میگریزد به دیار غربت تا سی تقویم بعد میمیرد 


(شاید پیشاپیش انفجار بمب در مجلس و مرگ مطهری را پیش بینی کرده بود که بعدها متهم درجه ی اول بمب گذاری شخصی بنام کلاهی نامیده شد و در سال 1398 در اروپا ترور میشود )


5_ پسرکی ست اکنون جوان . اهل دریا ست. 


او بهترین ورزشکار میشود ، او از بدو تولد یک قایقران ماهر زاده شده . پشت لبهایش سبز ، به دنبال توپ میدود در ساحل. او اما قایق ندارد . ده تقویم بعد ترمزش دیر میگیرد و او با کودکش از کالبد میروند سوی نور. هرگز نخواهند فهمید که چرا ترمزش خالی بود 


(احتمال داره که حادثه فوت سیروس قایقران در تصادفی که بدلیل ایراد در سیستم ترمز خودرو بوده رو بشه با گذشت سالها ، به گزینه شماره پنج ربط داد )


 


6_،گربه گفت که یک مرد با گیتار بنده ی خدا نامش میشود . او را همه میشناسند یکروز اما بیست تقویم بعد. او در جنوب است. نصر . برادر خانمش از زهر مصری استفاده تا هیچگاه نخاهند فهمید راز قتل


. (ناصر عبدالهی ، که توسط برادران همسرش بواسطه سم کمیاب و معروف سنتی که در مصر و یمن و اردن گاه یافت میشود مسموم شد زیرا بتازگی با یکی از هنرجویانش بنام مریم وارد رابطه ی عاطفی شده بود)


((( اکنون بعد از سی و هشت سال 


تمامی سینزده مورد رخ داده و از اپیزود دوم ، به شرح یکایکشان خواهیم رفت)) ) 

عشق مادرانه

عشق مادرانه





مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم. اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم­ ها و بچه مدرسه ­ای­ ها غذا می ­پخت. یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره. خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟ به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم.


روز بعد یکی از همکلاسی­ ها منو مسخره کرد و گفت هووو... مامان تو فقط یک چشم داره. فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش زمین دهن وا میکرد و منو... کاش مادرم  یه جوری گم و گور می­شد. روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی­ میری؟


اون هیچ جوابی نداد. حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم. احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم.


سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم. اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی... از زندگی، بچه ­ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه­ هاشو.


وقتی ایستاده بود دم در، بچه ­ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی­ خبر. سرش داد زدم: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ­ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا، همین حالا.


اون به آرامی جواب داد: اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد. یک روز یک دعوت­نامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش­ آموزان مدرسه، ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم.


بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون، البته فقط از روی کنجکاوی. همسایه­ ها گفتن که اون مرده ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم. اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن.


ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ­ام، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ­هاتو ترسوندم، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تو رو ببینم.


وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم. آخه میدونی وقتی تو خیلی کوچیک بودی، تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی. به عنوان یک مادر نمی­تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم. بنابراین چشم خودم رو دادم به تو. برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه.


با همه عشق و علاقه من به تو...

فقط یکی بردارید

فقط یکی بردارید





بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید، خدا ناظر شماست.


در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند تا مى‌خواهید بردارید، خدا مواظب سیب‌هاست.

پیرمرد باهوش

پیرمرد باهوش


یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می­رفت تا اینکه مدرسه­ ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و درحالی که بلند بلند با هم حرف می­ زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می­ کردند و سر و صداى عجیبی راه انداختند.

این کار هر روز تکرار می­ شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ­ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه­ ها شما خیلی بامزه هستید و من از اینکه می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم.

من هم که به سن شما بودم همین کار را می­ کردم. حالا می­ خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می­ دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.

بچه­ ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا اینکه چند روز بعد پیر مرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه­ ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی ­تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم، از نظر شما اشکالی نداره؟

بچه­ ها گفتند: 100 تومن؟ اگه فکر می­کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم این همه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی، ما نیستیم.

و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

دزدِ جوانمردی

دزدِ جوانمردی





اسب سواری، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می­ خواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت. از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.


مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه اسب را کشید و گفت: اسب را بردم و با اسب گریخت.


اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد: تو تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی. اسب مال تو اما گوش کن ببین چه می ­گویم.


مرد چلاق اسب را نگه داشت.


مرد سوار گفت: هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی، زیرا می­ ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده­ ای رحم نکند.

استجابت دعا

استجابت دعا




روزی مردی مستجاب الدعوه پای کوهی نشسته بود. به کوه نظری انداخت و از اونجا که با خدا خیلی دوست بود  گفت: خدایا این کوه رو برام تبدیل به طلا کن.


در یک چشم بر هم زدن کوه تبدیل به طلا شد. مرد از دیدن این همه طلا به وجد آمد و دعا کرد: خدایا کور بشه هر کسی که از تو کم بخواد.


در همان لحظه هر دو چشم مرد کور شد.

من دخترک را همان جا رها کردم

من دخترک را همان جا رها کردم





دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیاری به دیار دیگر سفر می­ کردند، سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت که از آن بگذرد. وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد. یکی از راهبان بلادرنگ دختر را برداشت و از رودخانه گذراند.


راهبان به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام راهب دوم که ساعتها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: دوست عزیز، ما راهبان نباید به زنان نزدیک شویم، تماس با آنها برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست، در صورتیکه تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.


راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی­ تفاوت پاسخ داد: من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده­ ای و آن را رها نمی­ کنی.

هرگز زود قضاوت نکنید

هرگز زود قضاوت نکنید


مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. درحالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار، پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود، پر از شور و هیجان شد.

دستش را از پنجره بیرون برد و درحالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند . زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردندباران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید .

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان برمی‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.

چشمان زیبا

چشمان زیبا


زنی زشت‌رو، چشمانی به غایت خوب و خوش داشت. روزی از شوهر شکایت به قاضی برد. قاضی از چشمانش خوشش آمد و طمع در او بست و طرف وی بگرفت.

شوهر فهمید و چادر از روی زن بگرفت. قاضی بدید و سخت متنّفر شد و گفت برخیز ای زنک که چشم مظلومان داری و چهره‌ ظالمان.

تصمیم گیری

تصمیم گیری





دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه می ­کردند. یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر می­ کند؟


میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ­ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت می­ بینی، لذت ببری.


میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی­ خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی. در همین حال هزارپایی از کنار آنها می­ گذشت. میمون اول با دیدن هزارپا از او پرسید: هزارپا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت می­ دهی؟


هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ­ام.


میمون دوم گفت: خوب فکر کن، چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی می­ خواهد.


هزارپا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد: خوب اول این پا را حرکت می­ دهم، نه، نه، شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم. هزارپا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی می کرد، ناموفقتر بود.


پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمی ­تواند. با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی، آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت.


میمون دوم به اولی گفت: می ­بینی وقتی سعی می ­کنی همه چیز را توضیح دهی اینطور می ­شود. پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد.

ازدواج پایدار

ازدواج پایدار





دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟


دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود!


پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟


جواب داد: نه!


گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟


گفت: نه!


پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟


جواب داد: نه!


پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست!


دانا گفت: زمانی یک شخص می ­تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می­ خورد، امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید، بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد.



کارمند تازه وارد

کارمند تازه وارد


مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چند ملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه­ تریا تماس گرفت و فریاد زد: یک فنجان قهوه برای من بیاورید.

صدایی از آن طرف پاسخ داد: شماره داخلی را اشتباه گرفته ­ای، می­ دانی تو با کی داری حرف می زنی؟

کارمند تازه وارد گفت: نه.

صدای آن طرف گفت: من مدیر اجرایی شرکت هستم احمق.

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: و تو می دانی با کی حرف میزنی بیچاره.

مدیر اجرایی گفت: نه.

کارمند تازه وارد گفت: خوبه و سریع گوشی را گذاشت

امتحان ارزیابی

امتحان ارزیابی


پسر کوچکی وارد مغازه ­ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه­ های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه­ دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می ­داد.

پسرک پرسید: خانم می ­توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن­ های حیاط خانه ­تان را به من بسپارید؟

زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می ­دهد

.پسرک گفت: خانم من این کار را با نصف قیمتی که به او می­ دهید انجام خواهم داد.

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. 

مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک درحالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.

مغازه­ دار که به صحبتهای او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر، از رفتارت خوشم آمد، به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.

پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می ­سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می­ کند.

قدرت انگیزه!

 قدرت انگیزه!


در زمان کریمخان زند مرد سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی می کرد که در میان مردم به سیاه خان شهرت داشت.


وقتی که کریم‌خان می خواست بازار وکیل شیراز را بسازد،او جزء یکی از بهترین کارگران آن دوران بود.

در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به طبقات فوقانی وجود نداشت.

بنابرین استادان معماری به کارگران تنومند و قوی و با استقامت نیاز داشتند تا مصالح را به دوش بکشند و بالا ببرند.

وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید، سیاه خان تنها کسی بود که می توانست آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند و استاد معمار و  ور دستانش آجرها را در هوا می قاپیدند و سقف را تکمیل می کردند.


روزی کریم‌خان برای بازدید از پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده آجری که سیاه خان به بالا پرت می کند شش یا هفت آجر به دست معمار نمی رسید

و می افتد و می شکند .کریم‌خان از سیاه پرسید:

چه شده؟ نکنه نون نخوردی؟؟!! قبلا حتی یک آجر هم به هدر نمی رفت و همه به بالا می رسید!

سیاه خان ساکت ماند و چیزی نگفت. اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی بیخ گوش کریمخان گفت:

قربان تمام زور و قدرت سیاه خان و دلگرمی او زنش بود. چند روز است که زن سیاه خان قهر کرده و به خانه ی پدرش رفته و سیاه خان هم دست و دل کار کردن ندارد.

اگر چاره ای نیندیشید کار ساخت بازار یک سال عقب می افتد. او تنها کسی است که می تواند آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند.


کریم‌خان فورا به خانه پدر زن او رفت و زنش را به خانه آورد. بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید، با دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه ها

شروع به گریه کرد.

کریمخان مقدار پول به آن ها داد و گفت:

امروز که گذشت اما فردا می خواهم همان سیاه خان همیشگی باشی.

این را گفت و زن و شوهر را تنها گذاشت.

فردا کریمخان مجددا به بازار رفت و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا پرت می کند که از سر معمار هم رد می شود. بعد رو به همراهان کرد و گفت:

ببینید عشق چه قدرتی دارد! آن که آجرها را پرت می کرد عشق بود نه سیاه خان!


آدم برای هرچیزی باید انگیزه داشته باشه!

خاطره ای زیبا از زندگی شخصی دکتر الهی قمشه ای:

خاطره ای زیبا از زندگی شخصی دکتر الهی قمشه ای:
هفت یا هشت ساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش... 

میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
خونه که برگشتم مادر گفت: مابقی پولو چکار کردی؟ 

راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم :بقیه پولی نبود... 

مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد .منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور می‌کردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می‌ داد.
پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم. اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید :آقای صبوری، میوه و سبزی گران شده؟ 

گفت: نه همشیره.
گفت :پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ 

آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلو چشمش مرور می شد با لبخندی زیبا روبه من کرد و گفت : 

آبجی فراموش کردم ،ولی چشم طلبتون باشه.
دنیا رو سرم چرخ می‌خورد اگه حاجی لب باز می کرد و واقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج آقاصبوری!
مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی روبه من کرد و گفت: 

این دفعه مهمان من!
ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت می کنه یا نه؟! 

به خدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخندش و پندش یادم هست!
بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟
چرا تعدادشون کم شده آدم هایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن ونه ادعای خواندن کتاب های روان‌شناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه وآبرویی نریزه...!
   لطفا اگه زیبا بود برای همه کسانی که هنوزهم به خوب بودنشون ایمان دارید بفرستید.

لطیفه های بانمک!

 لطیفه های بانمک!

 

دماغ ایرانی در حال انقراض است!

لطفا در حفظ این سرمایه ملی و الهی بکوشیم!

***********************

زنگ زدم خونه خواهرم،بچه خواهرم گوشی رو برداشت.
گفتم:سلام،بگو مامانت صحبت کنه.
گفت:نمیشه،داله گلیه می تونه :
گفتم:بابات کجاست؟
گفت:دم دله،داله با آقا پلیسه صحبت می تونه.
گفتم:داداش حامد کو؟

گفت:اونم لفته بیمالستانالو بگلده.
.درحالی که داشتم از شدت نگرانی سکته می کردم،
بلندگفتم:مگه چی شده؟
گفت:من گم شدم.
گفتم:مگه الان کجایی؟
گفت:زیل تخت!!
...تف تو رووحت بچه!!

***********************

ﺁﻗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻮﯼ ﭘﻤﭗ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﺑﻮﺩﻡ. ﻣﯿ ﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﺑﺰﻧﻢ. ﯾﻪ ﺁﺧﻮ‌ﻧﺪﻩ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ :
ﺁﻗﺎ ،ﺳﻮﭘﺮ ﺩﺍﺭﯼ؟

ﯾﻪ دختر ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺑﻠﻮﺗﻮﺙ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻦ ﺑﻔﺮﺳﺘﻢ !!

ﯾﻌﻨﯽ ﭘﻤﭗ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﺭﻓﺖ ﺭﻭ ﻫﻮﺍﺍ ... ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻦ ﺧﺎﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﻦ!!

خودکشی دختر ۱۵ ساله در بهزیستی مشهد؛ دادستانی، بهزیستی را متهم کرد


حمیدرضا پوریوسف، مدیرکل بهزیستی خراسان رضوی، از خودکشی یک دختر ۱۵ ساله در مرکز نگهداری از دختران در معرض آسیب بهزیستی مشهد خبر داد. هم‌زمان دادستانی مشهد این خودکشی را ناشی از «ضعف عملکرد» بهزیستی دانست.
پوریوسف روز شنبه هشتم آذرماه به خبرگزاری ایسنا گفت این دختر که «ساجده» نام داشت و از حدود شش ماه پیش در این مرکز نگهداری می‌شد، شامگاه پنجشنبه اقدام به خودکشی کرد.
او با اشاره به این‌که این دختر نوجوان «افسردگی» داشته و هفته گذشته روانپزشک او را دیده، ادامه داد: «در گزارش روانپزشک مواردی دال بر احتمال خودکشی فرد گزارش نشد و مراقبان نیز علائمی گزارش نکردند.»
پوریوسف با رد خودکشی دست‌جمعی در این مرکز، از «تحقیق در مورد دلایل این» خودکشی سخن گفت و وعده داد که جزئیات این حادثه به  زودی اعلام شود.
به گفته مدیرکل بهزیستی خراسان رضوی، پدر این دختر در زندان است و مادرش اعتیاد دارد و خودش نیز در پارک توسط ماموران نیروی انتظامی دستگیر و با حکم قضایی به مرکز نگهداری دختران در معرض آسیب بهزیستی منتقل شده بود. خواهر و برادر دیگر این دختر نیز در سایر مراکز بهزیستی نگهداری می‌شوند. 
این اظهارات مدیرکل بهزیستی خراسان در حالی است که نیره عابدین‌زاده، معاون دادستان عمومی و انقلاب مشهد، در این باره به روزنامه خراسان گفت که «خودکشی از طریق حلق‌آویز» بوده و «در این مرکز تنها یک مربی حضور» داشته است.
او ادامه داد: «کسی که خود را حلق‌آویز کند که به همین راحتی فوت نمی‌کند، زمان می‌برد، ممکن است سروصدایی داشته باشد و همه این‌ها ناشی از ضعف در سیستم عملکردی است که باید بررسی شود و پاسخگو باشند.»
با وجود اعزام بازپرس ویژه قتل به این مرکز بهزیستی، هنوز کسی در این زمینه بازداشت نشده یا تحت پیگرد قضایی قرار نگرفته است.
عابدین‌زاده تاکید کرد: «اطلاعاتی که وجود دارد براساس آن چیزی است که بهزیستی استان در اختیار ما گذاشته و چون خود بهزیستی در ماجرا مسئول و مقصر است اظهارات آن‌ها برای ما دلیل تلقی نمی‌شود، باید در دادستانی بررسی کافی را انجام دهیم و نتیجه تحقیقات را مشخص کنیم.»
این مقام قضایی مشهد ادامه داد: «طبق تحقیقاتی که انجام شده است، بچه‌ها با هم هماهنگ می‌کنند و یک نفر تمارض به حالت تهوع و بدحالی می‌کند تا به یک قسمت جلب‌نظر شود و ساجده بتواند کار خودش را انجام دهد.»
به گفته عابدین‌زاده، سپس ساجده «در سرویس بهداشتی مرکز خانه سلامت با روسری، خودش را حلق آویز» کرد.
معاون دادستان عمومی و انقلاب مشهد تاکید کرد: «به نظر من این تبانی آنقدر برنامه‌ریزی شده بوده که مسئول مرکز باید متوجه می‌شد که ممکن است ساجده خودکشی کند.»
او با تاکید بر ضرورت پاسخگویی بهزیستی گفت: «در شرایط کنونی کرونا چون این مراکز جزو مراکز ضروری است به هیچ عنوان نباید شرایط کاهش نیرو در آن انجام شود و اتفاقا در این موقعیت باید با تعداد بیشتری مراقبت را انجام دهند، نه این‌که به بهانه این که نیرو نیست، بودجه نداریم، نیرو را کاهش دهند.»
در ماه‌های اخیر اخباری درباره افزایش خودکشی کودکان در سراسر ایران منتشر شده است.
محمدمهدی تندگویان، معاون جوانان وزارت ورزش و جوانان، روز ۲۳ مهر از کاهش سن خودکشی و همچنین افزایش تعداد آن با «ضریب روبه‌رشد» خبر داد.
او به خبرگزاری برنا گفت عمده خودکشی‌ها بین سنین ۱۵ تا ۳۵ سال رخ می‌دهد اما در سال جاری شاهد خودکشی‌ کودکان زیر ۱۵ سال هم بودیم.
این مقام دولتی از ارائه آمار درباره خودکشی کودکان زیر ۱۵ سال خودداری کرد، اما سهم نوجوانان ایرانی از خودکشی‌های سالانه از سوی سازمان پزشکی قانونی بیش از ۷ درصد اعلام شده است.

قصه باران ساز

 قصه باران ساز

پاره یی از حکایت ها را هرازگاه باید دوباره شنید. مانند قصه باران ساز.

آن مرد چینی که وردی می دانست و باران باریدن می گرفت، نرخش یک یوان بود. تا زمانی که کسی شاگرد جوان او را اغوا کرد و پسرک کنار کلبه باران ساز دکه یی ساخت و بر سردرش نوشت باران سازی با نیم یوان.

در آن سال خشک، چند روزی مشتریان فراوان رسیدند و چینی جوان شادمان، آنان را راه انداخت و روستاییان هم دعاگویان و شادمان رو به مزارع تکیده نهادند، چشم به راه باران. دو روزی گذشت دکه چینی جوان پرمشتری بود هنوز، باران ساز پیر هم مانند همه آن روزها عصایش را زیر چانه نهاده جلوی در کلبه خود، روی چارپایه یی نشسته بود در انتظار که ناگهان ریختند. روستاییان با نگرانی و فریاد ریختند به دکه باران ساز جوان که به فریادمان برس که زندگی مان رفت. معلوم شد به ورد جوان باران باریده ولی سر ایستادن ندارد و سیلی شده خانمان سوز. چاره چیست. جوان نمی دانست. نمی دانست که باران ساز پیر را دو ورد بود؛ با یکی باران می ساخت و با دومی باران را می گفت تا بایستد و جوان این دومی را نیاموخته بود. 

و ما بسیاریم که ورد دوم نمی دانیم. و این زندگی است. تکرار هم می شود.

**************

وقتی در سال ۱۳۵۳ بهای نفت ناگهانی جهید و سه برابر شد، در میان کشورهای صاحب نفت ایران تنها کشوری بود که سازمان برنامه یی به آن وسعت و کارشناسان داشت. از همین رو کارشناسانش جلوی ناهماهنگی ها را می گرفتند و جلوی اسراف سد می گذاشتند. در آن زمان ایستادند که نباید این همه پول را وارد کشور کرد و خرید، بلکه باید با تاخیر و به تدریج این درآمد را در جاهای مطمئن سرمایه گذاری کرد و کم کمک عوایدش را آورد و صرف زیرساخت ها کرد. اما شاه از جهش قیمت نفت صدای سرنوشت شنیده بود و فرمان فرموده بود که ایران ظرف پنج سال در زمره کشورهای صنعتی بزرگ درآید. گفتند به فرمان دادن نیست و ساختار می‌خواهد. نپذیرفت.

گفته بود و دلالان فرنگی در سرش انداخته بودند که ظرف پنج سال ۲۰ نیروگاه هسته یی داشته باش، بلندترین ساختمان، اول پایگاه کنکورد، اولین جزیره تفریحی منطقه-چیزی نظیر دوبی امروز – و بزرگ ترین ارتش خاورمیانه را زیر فرمان داشته باش و صدها از این قبیل «ترین» ها.

عظمت رویا و دروازه های تمدن بزرگ جسارتش می داد که سخن همه کارشناسان سازمان برنامه را ناشنیده بگذارد، سهل است تهدید کند که درش را گل می گیرم. به شرحی که در خاطرات دکتر عبدالمجید مجیدی رئیس وقت سازمان برنامه نوشته شده، و خبرنگاران و ناظران آن زمان هم دیده اند که در رامسر چه گذشت، در کنفرانس تجدید نظر در برنامه پنجم، آن نطق معروف را فرمود که: 

«هواپیما به سر باند رسیده عنقریب پرواز می کند، هر کس دل ندارد پیاده شود که من خود تا به اینجایش آورده ام و از این پس خود می دانم به کجا خواهم برد». 

در آن زمان، سکوت و اطاعت بود، فقط یکی با ادب گفت چون عاقبت این کار می دانم نمی مانم تا تماشاگرش باشم، مهندس مجلومیان معاون اقتصادی سازمان برنامه بود. از همان رامسر کار دولتی را ترک گفت و رفت.

سه سال بعد از آن تصمیم از سر خودرایی و البته خیرخواهی، ده ها و بل صد ها کشتی که بارهای وارداتی برای ایران آورده بودند در بنادر جنوب صف کشیده بودند، تا چشم می دید بر سطح آب چراغ ها روشن بود و ملوانان و جاشوها شادخواری می کردند با پول ملت ایران که در یک سال چهارصد میلیون دلار دموراژ جریمه تاخیر در تخلیه بار دادند. امکانات بنادر، اسکله ها چند برابر شد اما سیمان به اندازه نبود، سیمان رسید، وسیله برای رساندنش به درون کشور نبود، کامیون های وایت – سفیدرنگ – امریکایی خریداری شد، راننده یی نبود، کنسولگری های ایران در پاکستان و بنگلادش مامور استخدام راننده درجه یک شدند، به رشوه تصدیق های ساختگی در کار آمد و تا ده تایی از کامیون ها در جاده بندرعباس به کرمان چپه نشدند کس به صرافت فساد در کنسولگری ها نیفتاد. این کامیون های وایت چندان ماند که چهار سال بعد از خریدشان نصیب لشگر صدام شد که انبارهای بندر خرمشهر را غارت کردند.

اما این همه حکایت نیست، چندان که کمبود برق، شهرها را در تاریکی برد، کارخانه ها با مشکل تولید روبه رو شدند، کارگران بیکار شدند، تورم سرسام آور شد، قیمت ها گرانی گرفت، هزاران بازرس استخدام شد که گرانفروشان را بگیرند، اصناف و بازرگانان گرفتار بی عدالتی بازرسان شدند و چرخه سقوط به کار افتاد، سیل جاری شد، گمان نرفت که این حاصل همان رخداد تجدید نظر در برنامه پنجم در رامسر است و حاصل دور زدن کارشناسان سازمان برنامه.مفاسد اقتصادی شکل گرفت، مردم دانستند این هیاهو از بهر چیست اما حکومت ندانست و رفت تا مدیران سابق و لاحق را قربان کند.

اقتصاد شکست خورده بود دیگر به دنبال مسببش می گشتند. و چون شکست یتیم است و پیروزی صد پدر دارد، پس جست و جو ادامه یافت و ساواک به ماجرای اقتصادی رنگ سیاسی زد. از اولین کسانی که در آن زمان به حکم بررسی های نخستین قربانی شدند فریدون مهدوی وزیر بازرگانی وقت و دو معاونش بودند که ساواک کشف کرد اولی عضو قدیمی جبهه ملی و دو دیگر از اعضای کنفدراسیون دانشجویی مخالف بوده اند. اما کس از کس نپرسید نکند ورد دوم را نمی دانیم. چنان که وقتی دیگر بار سیل به راه افتاد به خود نگفتیم مومن از یک سوراخ نباید دو بار گزیده شود. ما گزیده شدیم نه دو بار که بارها.

در اقتصاد شکست خوردیم به پای سیاست نوشتیم، در سیاست کم آوردیم سراغ اقتصاد رفتیم مگر با یارانه اش جبران کنیم. هر بار دشمنی قهار در جیب داشتیم که بیرونش کشیدیم و ناسزابارانش کردیم. آن بار شاه گفت هر بار ما گفت وگوهای نفتی داریم مملکت شلوغ می شود. نگفتیم این همه از قامت ناساز بی اندام ماست.

مسعود بهنود

بدترین موجودات جهان

بدترین موجودات جهان

یه سوال:
به نظر شما بدترین موجودات، چه کسانی هستند؟!

می دونید از نظر خداوند بدترین انسان ها چه افرادی هستند؟!
....

خاطراتی از دکتر بهشتی

 خاطراتی از دکتر بهشتی


مرحوم دکتر جواد اژه‌ای داماد شهیدبهشتی که به تازگی درگذشته است، درباره اتهام‌زنی‌ها به شهیدبهشتی خاطراتی شنیدنی داشت: 


«علیه ایشان دروغ‌های فراوانی را شایع کرده بودند. یک شب من منتظر ایشان بودم تا بیایند و شام بخوریم. ایشان مقید بودند که حتماً ۱۵ دقیقه مسواک بزنند. مشکل دندان داشتند و پزشک این توصیه را کرده بود. من فکر کردم در فاصله‌ای که ایشان مسواک می‌زنند، بهترین فرصت است تا من حرف‌هایم را کامل به ایشان بزنم. به ایشان گفتم: 


الان یک وضعیتی شده که قیمت خانه در میدان خراسان و قلهک و شهباز جنوبی (۱۷ شهریور فعلی)، فرق زیادی با هم ندارد، چه‌ بسا در آن منطقه فردی در خانه‌ای نشسته باشد که خانه فردی در قلهک خیلی بزرگ‌تر و گران‌تر باشد. شما بیایید برای این که به این غائله خاتمه بدهید، خانه‌تان را ببرید مرکز شهر و از شر این دروغ و تهمت‌ها خلاص شوید. ما واقعیت را می‌دانیم ولی مردم گاهی گول این تبلیغات را می‌خورند، این روزها همه دارند به کم‌پولی و ساده‌زیستی تظاهر و از این طریق مریدپروری می‌کنند ... 


ایشان با حوصله مسواک‌زدنشان را تمام کردند. بعد مسواک را شستند و آن را به من نشان دادند و گفتند: 


جوادآقا! به نظر شما این مسواک چقدر می‌ارزد؟ 


گفتم هیچ! مسواک مصرف‌شده را که کسی نمی‌خرد! 


ایشان گفتند: دنیا در نظر من به اندازه همین مسواک هم نمی‌ارزد، مردم باید ما را همان‌گونه که هستیم ببینند، نه آن‌طور که دلشان می‌خواهد. من تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم مردم را فریب بدهم. خانه من همین است. سوار ماشین ژیان هم نمی‌شوم و سوار اتومبیل پژو می‌شوم. این ماشین را هم از حقوق خود خریده‌ام. دلیل ندارد سوار اتومبیل نامطمئن و نامیزان بشوم ...

ایشان مقید بودند ذره‌ای عوام‌فریبی در رفتار و گفتارشان نباشد. زمانی که رئیس دیوان عالی کشور بودند، به ایشان گفتم: 


فردی ادعا می‌کند شما در اذانتان «أَشهَدُ آن عَلیاً وَلِی الله» را نمی‌گویید. فردا او را وقت نماز می‌آورم تا نادرستی حرفش به او اثبات شود. 


فردا همین کار را کردم و شهید بهشتی در اذانشان «أَشهَدُ آن عَلیاً وَلِی الله » را نگفتند! بعد که علت را پرسیدم، گفتند :


گفتن این عبارت مستحب است و برای دلخوشی کسی مستحبات را به‌جا نمی‌آورم! 


تا این حد از عوام‌فریبی و ریا بیزار بودند. ایشان همواره می‌گفتند یکی از مشکلات جامعه ما عوام‌زدگی و عوام‌فریبی است. نباید مردم را به دروغ دلخوش کنیم چون بالاخره دستمان رو می‌شود ...

شهید بهشتی در مباحث فقهی و باورهای دینی، به‌شدت از عوام‌زدگی فاصله می‌گرفتند. به نظر من شهید بهشتی در تمام عمر مظلوم واقع شدند، زیرا ساختارشکن بودند، ضرورت‌ها را می‌شناختند و اگر به حقانیت موضوعی می‌رسیدند، برای نیل به مقصود از هیچ مانعی هراس نداشتند. ابداً تحت تأثیر کسی قرار نمی‌گرفتند و خوشایند و بدآیند دیگران تأثیری در اراده و تصمیم ایشان نداشت. ایشان خیلی زود انحراف را در افراد تشخیص می‌داد و نهایت سعی خود را می‌کرد که آن فرد را به راه درست برگرداند».

قابلیت جدید اینستاگرام برای جلوگیری از زورگویی و قلدری، ارائه شده است.

قابلیت جدید اینستاگرام برای جلوگیری از زورگویی و قلدری، ارائه شده است. اینستاگرام اعلام کرده است که ابزارهای جدید را ارائه داده تا کاربران امکان کنترل بیشتر روی فید خود و کاهش تأثیر ترول‌ها و اقدامات سواستفاده کننده در برنامه را داشته باشند.

در آپدیت جدید اینستاگرام، شما می‌توانید کامنت‌ها را به صورت چندتایی انتخاب و حذف کنید. این قابلیت جدید اینستاگرام، مدیریت کامنت‌ها را برای کاربران آسان‌تر می‌کند.

 

اینستاگرام اعلام کرده: «ما می‌دانیم که کنترل و حذف یک به یک کامنت‌های آزاردهنده برای شما سخت و وقت‌گیر است. به همین دلیل با قابلیت جدید، ما حذف کامنت‌ها را به صورت عمده و همچنین بلاک کردن یا محدود کردن چندین حساب کاربری که ارسال نظرات منفی را انجام داده‌اند؛ را  آزمایش کرده‌ایم. بازخورد اولیه کاربران دلگرم کننده بود. به خصوص اکانت‌هایی با فالوور بالاتر، توانستند محیط مثبت و سالمی در حساب خود ایجاد کنند.»

این گزینه در ماه مارس مورد آزمایش قرار گرفت و همانطور که اینستاگرام خاطرنشان می‌کند، نتایج مثبتی از آن تست‌های اولیه مشاهده کرده‌اند، که منجر به نتیجه‌گیری گسترده‌تر می‌شود.




برای حذف چندین کامنت و بلاک کردن چندین اکانت:


بر روی یک کامنت کلیک کنید، سپس نماد نقطه نقطه در بالای سمت راست را انتخاب کنید.

Manage Comments را انتخاب کنید و تا 25 کامنت را برای حذف کردن انتخاب کنید.

بر روی More Options کلیک کنید و اکانت‌های مورد نظر را محدود و یا بلاک کنید.

اما همه چیز در مورد منفی‌ها نیست. ممکن است نظرات مثبتی نیز وجود داشته باشد که می‌خواهید برجسته شوند، تا بتوانید چهره برند خود را تقویت کنید.

در این مورد، اینستاگرام همچنین گزینه جدیدی را آزمایش کرده است که به کاربران امکان می‌دهد کامنت‌های مورد علاقه‌شان را پین کنند.

به گفته اینستاگرام: «این ویژگی راهی را برای افراد فراهم می‌کند تا با پین کردن کامنت‌های مورد علاقه‌شان، صدای مخاطبانشان را به گوش همه برسانند و با آنها تعامل بهتری برقرار کنند.»

 

همانطور که اشاره شد، این قابلیت جدید اینستاگرام ، می‌تواند مخاطبان را به  تعامل مثبت بیشتر ترغیب کند، در حالی که منفی‌ها را نیز حذف می‌کند.

اینستاگرام جزییات خاصی در مورد تعداد نظرات مختلف در هر پست ارائه نکرده است، اما در حال حاضر این قابلیت را با برخی از کاربران تست می‌کند.

و سرانجام، اینستاگرام همچنین کنترل جدیدی را در مورد اینکه چه کسی می‌تواند حساب شما را منشن و یا تگ کنند، اضافه کرده است، تا از سو استفاده کردن از این ویژگی برای قلدری و زورگویی جلوگیری کند.

همانطور که در اینجا مشاهده می‌کنید، کاربران اکنون قادر خواهند بود انتخاب کنند که آیا می‌خواهند به همه اجازه تگ بدهند، یا فقط افرادی که آنها را فالو می‌کنند یا حتی به هیچکس اجازه ندهند تا آنها را در پستی تگ کند.

کاربران همچنین می‌توانند گزینه «دستی تایید تگ» را انتخاب کنند تا کنترل خاص تری بر روند تگ کردن داشته باشند.

 

قلدری همچنان ادامه دارد…


در مورد قلدری و زورگویی، فیسبوک اعلام کرده است که در سه ماهه نخست سال 2020، به روی 1.5 میلیون محتوای آزار دهنده در اینستاگرام، واکنش نشان داده است.

این تعداد به اندازه سه ماهه قبل است. یعنی با وجود همه اقداماتی که فیسبوک برای جلوگیری از قلدری انجام داده است، هنور هم به طرز نگران کننده ای این کار انجام می‌شود.

همانطور که با این به روزرسانی ها مشخص است، اینستاگرام در تلاش است تا این موضوع را برطرف کند.

طی یک سال گذشته، اینستاگرام همچنین هشدارهایی را در مورد عنوان‌ها و نظرات توهین آمیز بالقوه و ابزار جدید برای محدود کردن نحوه تعامل دیگران با پست های شما اضافه کرده است،

در حالی که همچنان آزمایش مخفی کردن لایک به عنوان اقدامی برای کاهش اضطراب اجتماعی انجام می‌شود.

واکنش‌ها به ترور محسن فخری‌زاده، «مرد مرموز» برنامه اتمی ایران

واکنش‌ها به ترور محسن فخری‌زاده، «مرد مرموز» برنامه اتمی ایران
محسن فخری‌زاده مهابادی، چهره ارشد در برنامه هسته‌ای ایران که روز جمعه کشته شد.

واکنش‌ها به ترور محسن فخری‌زاده، «مرد مرموز» برنامه اتمی ایران

محسن فخری‌زاده مهابادی، چهره ارشد در برنامه هسته‌ای ایران که روز جمعه کشته شد.

ترور محسن فخری‌زاده مهابادی، چهره ارشد در برنامه هسته‌ای ایران و رئیس سازمان پژوهش و نوآوری وزارت دفاع ایران، در روز جمعه هفتم آذرماه در «منطقه آبسرد» دماوند در نزدیکی تهران واکنش‌هایی در داخل و خارج ایران در پی داشته است.

خبرگزاری فارس در خصوص نحوه کشتن شدن محسن فخری زاده مهابادی نوشته است که خودروی او حدود ساعت ۱۴ وارد منطقه آبسرد دماوند شده است.

خبرگزاری فارس، اضافه کرده است: «یک کیلومتر جلوتر از ورودی شهر آبسرد و نزدیک باغی معروف به باغ سرهنگ خودرو با رگبار متوقف می‌شود و پس از آن یک نیسان که در آن پر از الوارهای چوبی بوده است منفجر می‌شود.»

طبق این گزارش، «بعد از انفجار تا شعاع ۵۰۰ متری خیابان پر از تکه‌های خودرو و چوب دیده شده و بر اثر انفجار آسیب به دکل برقی مجاور نیسان برق شهر آبسرد نیز قطع می‌شود.»

یک شاهد عینی نیز به تلویزیون دولتی ایران نیز گفته است، بعد از انفجار از دو طرف به خودروی محسن فخری زاده شلیک می‌شده است.

به گفته این شاهد احتمالا تعداد مهاجمان پنج یا شش نفر بوده است.

هنوز آمار تلفات این حمله مشخص نشده است و آمار متناقضی از سوی رسانه‌های ایران منتشر شده است
 


واکنش‌ها به ترور محسن فخری‌زاده، «مرد مرموز» برنامه اتمی ایران

محسن فخری‌زاده مهابادی، چهره ارشد در برنامه هسته‌ای ایران که روز جمعه کشته شد.

ترور محسن فخری‌زاده مهابادی، چهره ارشد در برنامه هسته‌ای ایران و رئیس سازمان پژوهش و نوآوری وزارت دفاع ایران، در روز جمعه هفتم آذرماه در «منطقه آبسرد» دماوند در نزدیکی تهران واکنش‌هایی در داخل و خارج ایران در پی داشته است.

خبرگزاری فارس در خصوص نحوه کشتن شدن محسن فخری زاده مهابادی نوشته است که خودروی او حدود ساعت ۱۴ وارد منطقه آبسرد دماوند شده است.

خبرگزاری فارس، اضافه کرده است: «یک کیلومتر جلوتر از ورودی شهر آبسرد و نزدیک باغی معروف به باغ سرهنگ خودرو با رگبار متوقف می‌شود و پس از آن یک نیسان که در آن پر از الوارهای چوبی بوده است منفجر می‌شود.»

طبق این گزارش، «بعد از انفجار تا شعاع ۵۰۰ متری خیابان پر از تکه‌های خودرو و چوب دیده شده و بر اثر انفجار آسیب به دکل برقی مجاور نیسان برق شهر آبسرد نیز قطع می‌شود.»

یک شاهد عینی نیز به تلویزیون دولتی ایران نیز گفته است، بعد از انفجار از دو طرف به خودروی محسن فخری زاده شلیک می‌شده است.

به گفته این شاهد احتمالا تعداد مهاجمان پنج یا شش نفر بوده است.

هنوز آمار تلفات این حمله مشخص نشده است و آمار متناقضی از سوی رسانه‌های ایران منتشر شده است.

محسن فخری‌زاده، «مرد مرموز» برنامه اتمی ایران، در دماوند کشته شد

واکنش‌های بین المللی

در همین حال، یک سخنگوی آنتونیو گوترش، دبیرکل سازمان ملل می‌گوید، او در واکنش به ترور محسن فخری زاده خواستار خویشتن‌داری شده است.

فرحان حق، سخنگوی دبیرکل سازمان ملل در بیانیه‌ای گفته است، از طریق گزارش‌ها مطلع شدیم که یک دانشمند هسته‌ای ایران در نزدیکی تهران ترور شده است. ما خواهان خویشتن‌داری هستیم و می‌بایست از هرگونه اقدامی که موجب تشدید تنش در منطقه می‌شود، خودداری کرد.

آنیس کالامار، گزارشگر حقوق بشر سازمان ملل هم در یک رشته توییت نوشته است، هنوز پرسشش‌های زیادی در خصوص شرایط قتل محسن فخری زاده دانشمند ارشد هسته‌ای ایران وجود دارد . هیچ دولت یا گروه غیر دولتی مسئولیت این اقدام را به عهده نگرفته است.

این گزارشگر سازمان ملل اضافه کرده است: اما به یاد داشته باشیم٬ یک قتل هدفمند فراسرزمینی خارج از منطقه درگیری‌های نظامی نقض قوانین بین‌المللی حقوق بشر است که محروم کردن عامدانه یک انسان از حق زندگی را منع می‌کند، و همچنین نقض منشور ملل متحد است که استفاده از زور در زمان صلح را در فراسرزمین منع می‌کند.

در همین زمینه، کریس مورفی، سناتور دموکرات از ایالت کنتیکت نیز در توییتی به ترور این مقام هسته ای ایران اشاره کرده است.

کریس مورفی نوشته است ، گر هدف اصلی از قتل آقای فخری زاده سخت تر کردن از سرگیری توافق هسته‌ای ایران بود ، این ترور باعث امن تر شدن آمریکا ، اسرائیل یا جهان نمی‌شود.‍

واکنش‌های داخلی

تا زمان نوشتن این خبر هنوز رهبر ایران به خبر ترور محسن فخری‌زاده واکنش نشان نداده‌ است.

اما بسیاری از مقام‌های نظامی و سیاسی ایران به کشته شدن این مقام هسته‌ای و نظامی واکنش نشان داده‌اند.

محمد باقری، رییس ستادکل نیروهای مسلح نیز وعده داده است که «انتقام سختی در انتظار» عاملان این ترور است.

حسین سلامی فرمانده سپاه پاسداران نیز گفته است که «انتقام از عاملان ترور» محسن فخری‌زاده در «دستور کار قرار» گرفته است.

مجید تخت‌روانچی، سفیر ایران در سازمان ملل هم نوشته است: «تروریسم واضح دولتی علیه دانشمند برجسته ما، نقض آشکار قوانین بین المللی است و برای ایجاد ویرانی در منطقه ما طراحی شده است.»

در همین حال تجمعی در اعتراض به کشته شدن محسن فخری‌زاده از در خیابان پاستور تهران برگزار شد. تجمع کنندگان شعارهایی مانند «نه سازش نه تسلیم نبرد با آمریکا» و » بازرسان آژانس اخراج باید گردند» سر دادند.

مرد مرموز» برنامه هسته ای ایران

از محسن فخری‌زاده که یک افسر ارشد سپاه پاسداران است و نامش در لیست تحریم‌های شورای امنیت سازمان ملل قرار دارد، به عنوان «مهره ای کلیدی» و «مدیر ارشد» برنامه‌های هسته‌ای ایران نام برده می‌شد که از سال ۱۳۸۰ تاکنون در این زمینه نقش مهمی بر عهده داشت.

روزنامه وال استریت جورنال در سال ۱۳۹۱ در گزارشی از محسن فخری زاده به عنوان مرد مرموز برنامه اتمی ایران یاد کرده بود.

وال استریت جورنال به نقل از مقامات آمریکایی نوشته بود که محسن فخری زاده در سال ۲۰۰۶ میلادی از قطع بودجه اش از طرف دولت و توقف کار او بر روی سلاحهای هسته‌ای شکایت کرده بود.

به نوشته وال استریت جورنال «سازمان پژوهش و نوآوری وزارت دفاع ایران» که در سال ۱۳۹۰ تاسیس شد برای ادامه آن دسته از تحقیقات اتمی بود که گفته می شد درسال ۲۰۰۳ کنار گذاشته شدند.

چگونه به سویت بیایم

چگونه به سویت بیایم


ای ستاره آسمان شب های تیره و تار من ، با این فاصله ای که بین من و تو میباشد چگونه بوسیدن آن چهره درخشانت میسر است ؟


ای مهتاب آسمان شبهای دلتنگی من ، با این فاصله ای که بین من و تو میباشد چگونه پاک کردن آن اشکهای روی گونه درخشانت میسر است ؟

ای آسمان آبی من ، بین من و تو فاصله ای است ، پس چگونه دستم را بر روی گونه نازنینت بکشم و تو را نوازش کنم ؟

آری من ستاره می شوم و به آسمان زندگی می آیم تا بر چهره درخشانت بوسه بزنم .

آری ای مهتاب من ، پرنده شبانه می شوم تا به آسمان بیایم و آن اشکهای پر از مهرت را از روی گونه های درخشانت پاک کنم .

و ای آسمان آبی ام ، خورشید می شوم تا در دل آبی و پر از عشقت برای همیشه بنشینم ، شب را با آن وسعت آبی ات آشتی میدهم تا برای همیشه آبی بمانی ، دلم به درد آمده از این فاصله ، دلم به درد آمده از این انتظار و دوری بین ما .

ای ستاره درخشانم شبها با دیدن تو آرام می شوم ، و ای آسمان روزها نیز که دل آبی ات را میبینم عاشق تر از همیشه می شوم .

چگونه میتوانم دستانت را در دست بگیرم وقتی بین ما اینهمه فاصله است ؟

انتظار میکشم تا شاید خداوند بالهایی را به من هدیه دهد که با این بالهای پر غرورم به سوی تو پرواز کنم و دستان گرمت را در دست بگیرم .

کاش تو ای آسمان من ، دل آبی ات ابری شود و از گونه هایت اشک بریزد تا شاید قطره ای از اشکهایت بر گونه من بریزد تا احساس آرامش و عاشقی کنم .

کاش تو ای ستاره من ، فرشته ای بیاید و تو را در سبد بگذارد و آن سبد پر از محبت و عشق را به من هدیه دهد .

و کاش ای خورشید من ، کاش غروب عاشقی زودتر فرا رسد تا زمانی که در پشت کوه ها میروی و به زمین نزدیک می شوی احساس نزدیکی با تو داشته باشم .

ای خورشید من غروب ها را خیلی دوست دارم چون تو بیشتر از همه لحظه ها به من نزدیکتری و میتوانم چهره ات را از نزدیک ببینم .

سپیده آسمان را نیز دوست دارم چون سحرگاه از پشت کوه ها بیرون می آیی و سلامی عاشقانه به من میکنی .

ای خورشید من ، از ظهرهای تابستان نفرت دارم ، چون تو در آن زمان در بلندترین نقطه آسمان میدرخشی .

انتظار می کشم ، تا شاید پرنده یا ستاره یا خورشید شوم ، و یا شاید هدیه ای به من برسد که تو را بیشتر از همیشه در کنار خودم احساس کنم و ببینم .

شاید در خواب ستاره یا خورشید و یا پرنده شوم ، اینک که اینها همه یک رویا و یک احساس عاشقی است پس ای آسمان آبی ام ، من خودم را به آتش می کشم تا باد عاشقی آن دود غلیظ مرا که از سوختنم به سویت بلند میشود به سوی تو بیاورد تا بتوانم تو را احساس کنم و برای مدتی آن دود که از تن سوخته ام بلند شده است در دلت بنشیند و بعد نیز از این دنیا وداع بگویم .

آری من برای رسیدن به تو جان خواهم داد .