وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان برده ی جنسی 3. 18سال

رمان برده ی جنسی 3. 18سال

دستهای مسیح من رو دراغوش گرفت ...-اروم باش چیزهایی که میگی همه اشتباه ِ..تو چند تا عمل موفقیت امیز داشتی.. همهءصورتت درست شده ..فقط چشمهات مونده بود که امروز عمل شد ..تو حالت خوب میشه ایرن ..نگران نباش به لباس مسیح چنگ میندازم ..-میترسم... میترسم اقا من رو پیدا کنه وبده دست حبیب ...حبیب میخواد بهم دست درازی کنه .بعد هم من رو بکشه ...-نمیذارم ...به خدا نمیذارم ایرن.. تو فقط اروم باش ..گریه برات اصلا خوب نیست ...اروم هیـــــــش ...اروم نمیتونستم بغض گلوگیرم رو حبس کنم .-ایرن ایرن ...به من گوش کن ...-نمیخوام گوش بدم .. نمیخوام اروم بشم .اون من رو پیدا میکنه و با کتک وسیلی بهم تجاوز میکنه وبعد هم پوست تنم رو غلفتی میکنه ...خودش بهم گفت ...خودش گفت که اگه در برم ..اگه فرار کنم ...دستهای مسیح رو پس میزنم -نه نه تو نمیتونی از پسش بر بیایی .نه تو.. نه هیچ کس دیگه...حتی خود خدا هم نمیتونه جلوی این اهریمن رو بگیره ...مسیح دوباره سعی میکنه من رو تو اغوشش حفظ کنه -به همون خدایی که میپرستی قسم ...جات امنه هیچ کس نمیدونه تو اینجایی ...-ولی اون میدونه ...اون همه چی رو میدونه ...-ایرن بس کن تو تازه عمل کردی این جوری فقط به چشمهات صدمه میزنی ...تو که نمیخوای تا اخر عمر نابینا بمونی ..؟-برام مهم نیست ...دیگه مهم نیست ...دیگه یه دختر باکره نیستم.. دیگه یه دوشیزه نیستم .دیگه نمیتونم پیش خونواده ام برگردم دیگه دیدن وندیدن برام مهم نیست ...میخوام بمیرم ..نمیخوام زنده باشم ...نمیخوام ...با حالت هیستریک وعصبی چنگ انداختم به باندهای صورتم ...درد دوباره میپیچه -میخوام بمیرم ..-ایرن ایرن ..نکن ...نه ...-صبرکن .... تو داری خودت رو نابود میکنی ..-آنی آنی ...؟صدای در اومد ولی اهمیت ندادم داشتم برای مرگ تقلا میکردم ..-چی شده ... .؟-زودباش یه ارام بخش بهش بزن ..-ولم کن ...نمیخوام ...من این زندگی رو نمیخوام ...چرا نجاتم دادی .؟چرانذاشتی بمیرم ...؟اصلا تو از کجا وسط زندگی من پیدات شد؟...چرا اون موقعی که زار میزدم تا بهم دست نزنه خدا تو رو نفرستاد ؟...چرا وقتی داشتم زیر تن لشش باکره گیم رو ازدست میدادم نیومدی؟...حالا دیگه اومدنت چه نفعی برای من داره؟ ..من میخوام بمیرم ...تو و...اقا و...حبیب هم برید به جهنم ...من رو بازور روی تخت خوابوند وبازوم رو ثابت کرد ..روی ساعدم گزیده شد .ولی اهمیتی نداشت ..اونقدر درد داشتم که معنی لغوی کلمهءدرد هم برام عوض شده بود ...-ولم کنید... چی از جونم میخواید؟..من میخوام بمیرم دیگه دوست ندارم زنده بمونم مسیح هنوز سعی در اروم کردن من داشت ..من رومحکم تر تو اغوشش گرفت ...-اروم باش ..همه چی درست میشه ایرن ...من بهت قول میدم ...صدای بغض دارش دلم رو شکست ...یعنی اوضاعم این قدر خرابه ...؟دستهام رو دوباره مهار کرد -خواهش میکنم ...این کارو نکن ..داری به خودت صدمه میزنی .شل میشدم ...لخت وبی حس ..درست مثل همون لحظه هایی که اقا داشت نفسم رو میبرید ...-ولم ...کنی....د ...می...خبازهم جادوی خواب اثر کرد ومن بازهم فارغ شدم از درد وزندگی ..


*اولین خاطرهء تلخ*اولین بار کی دیدمش ...؟یه ماه پیش ..؟فکرکنم آره یه ماه پیش بود ..یه دوشنبهءنفرین شده .. یه دوشنبهءمسخ شده که ای کاش هیچ وقت پام رو از تو خونه بیرون نمیذاشتم .. ساعت شیش ونیم بود ..خوب یادمه ..نگاهی به ساعت موبایلم انداختم که یه ماشین درست وسط خیابون زد بهم .. پرت شدم رو زمین ولی ضربه اونقدر شدید نبود که صدمه ببینم .. از جام بلند شدم واولین کاری که کردم دنبالم موبایلم گشتم .. وای وای افتاده تو جوب ..حتما فاتحه اش خونده است ...عصبانی شدم وگر گرفتم ..دندون هام رو رو هم فشردم وبا عزمی جزم بلند شدم ..باید تکلیف این رانندهءکور رو روشن میکردم .. مرد راننده با چشمهایی گشاد ونگران مدام سوال میکرد -خانوم خوبید ؟..چیزیتون نشد ؟..چرا حواستون نیست ..؟ عصبانی بودم دیگه بدتر ..کوله ام رو برداشتم .. -من حواسم نیست یا تو؟ ..معلوم نیست ..چشمهات تو لنگ وپاچهءکیه که آدم به گندگی من رو نمیبینی ...؟مگه این خط عابر پیاده نیست ...؟مگه تو خیر سرت گواهینامه نداری ..؟پس چرا حواست رو جمع نمیکنی شوت علی .؟ -هوی حرف دهنت رو بفهم بچه ..هیچی بهت نمیگم .. مردم دورمون جمع شده بودن وارازل با لذت دهن به دهن گذاشتن من با رانندهءبنز رو تماشا میکردن .. -به من گفتی بچه ؟...حالا که حقت رو گذاشتم کف دستت حالیت میشه یه من ماست چقدر کره داره .. کوله ام رو از پشت چرخوندم وتو سرو شونهءمرد فرود اوردم .. -خجالت ن..می..ک..ش..ی.. یه ضربه .. -آخ آخ نکن چی کار میکنی ..؟ اومد کوله رو بگیره که نذاشتم ..مردم تو عرض چند ثانیه دورم رو گرفتن تا جدامون کنن .. -مرتیکهءمفنگی به جای هارت وپورت اون چشمهای کور شده ات رو باز کن که جوون مردم رو زیر نگیری .. دستم رو از دست زنی که بغل گوشم وز وز میکرد کشیدم ومشت کردم .. -اصلا ازت شکایت میکنم ..پدرت رو در میارم ..باید خسارت بدی .. مرد راننده با دستش یه حرکت بد اومد وگفت ... -عمرا تو که چیزیت نشده تو اون هاگیر وواگیر که من مثل اتشفشان فوران کرده بودم در عقب ماشین باز شد ویه مرد درشت با یه عینک افتابی ویه کت وشلوار شیک که سرش رو به کُل کچل کرده بود وادم از دیدن ابهتش خودش رو خیس میکرد از ماشین پیاده شد .. سعی کردم نگاهم رو ازش بگیرم واهمیتی بهش ندم ..حرفم رو ادامه دادم .. -شده تا اخر عمر تو راهروهای کلانتری ودادگاه سرکنم حقم رو از حلقومت میکشم بیرون .. من روزیر گرفتی... خرد وخاکشیرم کردی ..موبایلمم که هنوز یه ماه هم نیست که گرفتم سوزوندی ..دو قورت ونیمه ات هم باقیه ..؟ یه دفعه مرد کچل با همون هیبت وریخت وقیافه اش گفت ... -مهدی ..؟ -بعله اقا ..؟ مرد کت وشلواری زیرلب غرید .. -تمومش کن این قائله رو.. من کار دارم .. چشمهام از حرص گشاد تر شد ..یه جوری صحبت میکرد که انگار من باید ازشون عذرخواهی کنم .. من ومیگی خون جلوی چشمهام رو گرفت .. -به به جناب مایه دار ..مثل اینکه باید خسارتم رو از شما بگیرم ..نه ؟ -مهدی ..؟ -بله اقا ..؟الان درستش میکنم .. مهدی که همون راننده ماشین کذایی بود به امر اقاشون دستش رو گذاشت پشت کمرم ومن رو از ماشین دور کرد .. -بیا برو دختر ..تو چی کار به کار اقا داری؟ ..اصلا بگو گوشیت چقدره ..خودم خسارتش رو میدم تا شر بخوابه .. یه نگاه به دورو ورم کردم ..همه زل زده بودن به ما وبا تفریح نگاهمون میکردن .. دادزدم .. -فیلم سینمایی تموم شد ..یالله .. خودم هم کوله وگوشی سرتا پا خیسم رو از تو جوب قاپیدم ودرجلوی ماشین رو بازکردم ..مرد کچل با چشمهای گشادش زل زده بود بهم من .. چند تا دستمال از تو جا دستمالی بیرون کشیدم راننده کله اش رو کرد تو ماشین .. -کجا کجا بیا پائین ..؟ -تا خسارتم رو نگیرم پیاده نمیشم ... بعد هم خبیثانه خندیدم وادامه دادم . -شایدهم میخوای برم کلانتری ویه شکایت بلند بالا برات تنظیم کنم .. یه دستمال دیگه کشیدم وگوشی ودست وبالم رو باهاش خشک کردم .. -راه بیفت دیگه مهدی ..کلی کار دارم .. -چی میگی تو دختر ..؟ -اَه نشنیدی چی میگم ؟...راه بیفت دیگه ... نکنه دوست داری بین این همه آدم راجع به خسارتم حرف بزنیم ...؟


مهدی با اخم وتخم پشت رول نشست ..صدای بسته شدن در عقب هم اومد .بوی لجن جوب تو دماغم پیچیده بود چینی به بینیم دادم واشاره کردم ... -برو جلوتر دم اون مغازهءبسته نگه دار .. -خوب حالا تکلیف من با تو چیه ..؟چقدر میخوای دست از سر من برداری ..؟ دوباره بوی لجن پیچید ..دماغم رو با نفرت جمع کردم وبا تنفر گفتم .. -خداازت نگذره مهدی خان ..زدی تمام گوشی من رو لجنی کردی .. -خانوم مبلغ خسارت لطفا ..لازم نیست برای یه گوشی زپرتی بازار گرمی کنی .. یه دو دوتا چهارتا کردم ..سیصد بابت گوشیم ..دویست هم به خاطر اینکه ازش شکایت نکنم ..میشه .. -پونصدتومن ...زودباش ..نقد باشه بهتره ..چک قبول نمیکنم .. -چـــــی ؟پونصد تومن ..مگه گوشیت چنده ..؟ -مهدی .. صدای جناب کت وشلواری بود که به مهدی غرش کرد .. -بله .. -پولشو بده گورش رو گم کنه .. دوباره شاکی شدم ..برگشتم سمتش وبا عصبانیت غریدم .. -هی یابو علفی ...فکر کردی من هم مثل تو خرمایه دارم که این پول ها برام پولی نباشه ..؟نه جناب ...من بعد از کلی مصیبت وبدبختی این گوشی رو جور کردم حالا هم که فاتحه اش خونده است .. از اون ور هم زدی من رو با کِشتی ات له کردی عین خیالت هم نیست ..اصلا گیرم سرم میخورد به جدول ضربه مغزی میشدم ... چه غلطی میخواستی کنی هان ..؟ چشمهای مرد ریز شد وبعد هم ته خنده تو چشمهاش موج زد .. -خوشم میاد خوب بلدی از اب گل الود ماهی بگیری دیگه قاطی کردم .. -نه مثل اینکه شماها حرف حالیتون نیست شمارهءماشینت رو که حفظم ..333ب34 از همین جا یه راست میرم کلانتری .. اومدم پیاده بشم که دوباره گفت .. -مهدی چرا وایسادی؟.. پولشو بده بره دیگه من کلی کار دارم .. -بعله اقا .. پول رو گرفت سمتم ..پنج تا تراول صد تومنی .. -بذارش تو کیفم دستم لجنیه پول نوهام لجنی میشه .. گذاشت .. -خوب آقایون از همکاری با شما خوشبخت شدم ..امیدوارم که به هیچ عنوان دیگه نبینمتون دستم رو روی صندلی ماشین کشیدم وسبزه های لجن رو به روکش ماشین مالیدم .. یه قیافهءمسخره به خودم گرفتم و رو به مرد کت وشلواری فپگفتم .. -اوپـــــــــــــس ..ببخشید ..ماشینتون لجنی شد شرمنده پقی خندیدم واز ماشین پریدم بیرون .. -خوش گذشت اقایون .. .......دستم رو مشت کردم ناخونهای نصفه نیمه ام توی گوشتم فرو میرفت ...زیر لب زمزمه کردم .. (احمق ..ایرن احمق ..خر ..دیوونه ..) ای کاش همون موقع بی خیال میشدم ..ای کاش فکر نمیکردم که همه چی حالیمه ..ای کاش مثل دخترهای سنگین سرم رو مینداختم پائین وبدون حرف اضافه ای بر میگشتم .. واقعا چرا فکر میکردم که زبلم ..زرنگم ..جَلبَم ..؟ من هیچی نبودم ...یه ساقهءترد وشکننده که به دور یه تار موپیچیده بود ... واقعا چرا به فکرم خطور نکرد که هرعملی یه عکس العملی در پی اش داره ؟..چرا خودم رو دست بالا گرفتم ..؟ واقعا چرا تو اون لحظه احساس پیروزی کردم ..؟به چی دلخوش بودم ؟پنج تا تراول صد تومنی ...؟واقعا ارزش اصالت وباکره گی من همین قدر بود ..؟ برگشتم خونه وندونستم که این ماجرا سر دراز داره ..


صبح فردا بود که به وخامت اوضاع پی بردم ...هرروز وهرلحظه ای که از خونه خارج میشدم ...یا به خونه برمیگشتم...بنز سیاه غول پیکر رو با نمره پلاک 333ب34 سر خیابون میدیدم .. مطمئن بودم که خودشه وهمون مهدی خر هم رانندشه .. اصلا مگه میشه همچین ماشین تک وهمچین شمارهءرندی رو نشناخت ..؟ زنهای کوچه کم کم نگران شدن وحرف دهن به دهن چرخید وبه گوش مردهامون رسید .. ولی نگرانی ها ادامه داشت ...واقعا هم جای ترس ونگرانی داشت چون حتی پلیس وکلانتری هم نتونست بنز سیاه رنگ رو حتی یک قدم هم از سر کوچه حرکت بده .. میرفتم و....رینگ های نقره های بنز رو میدیدم .. برمیگشتم و....شیشه های دودی بنز رو نظاره میکردم .. کم کم شیرینی خرید گوشی و....اون صد تومن باقی مونده توی حساب بانکیم ...جاش رو به ترس ِلونه کرده توی رگهام داد .. چرا نمیره ..؟چرا دست از سر این محله ومن بر نمیداره ..؟چی تو فکرته مرد داخل بنز ...؟ ایرما میگفت ... -همه نگرانن چون کسی که سوار بنزه ...اونقدر گردن کلفت هست که باعث شده هیچ احدی نتونه از جاش تکونش بده ..حتی بچه های شر محل .. یه هفته شد ..دو هفته ..که اون چیزی که نباید بشه شد .. بنز سیاه نبود ..یوهو ...رفته بود ..اخیش راحت شدم ..حالا میتونم با موبایل جدیدم وارد اینترنت بشم وکلی حال کنم .. هدفون گوشی رو به گوشهام زدم واز سرکوچه پیچیدم تو خیابون ...که یه وَن نقره ای پیچید جلوم .. اونقدر غیر منتظره ویه هویی که تا چند ثانیه منگ بودم .. در ون باز شد و...دستهایی مثل پر کاه من رو از زمین بلند کرد ..وپرتم کردن به گوشهءون .. که هیچ چیزی به جز سه تا مرد نقاب دار و... یه گونی کنارش نبود ... دهنم از تعجب وامونده بود ...خدایا اینجا چه خبره ..؟اینها دیگه کی هستن؟ فضای خالی ون نگران کننده بود ونگران کننده تر ....چهره های نقاب بستهءاون سه تا مرد بود که حتی نمیدونستم چه نقشه ای تو سرشون ِ... خواستم بلند شم وفرار کنم ولی ماشین درحال حرکت بود ومن حتی نمیتونستم تعادلم رو حفظ کنم .. مردها خیلی زودتر از اونکه به خودم بیام دست به کار شدن وتوعرض چند ثانیه علارقم تمام تلاشهای من دست وپام رو بستن ویه دستمال تو دهنم چپوندن .. حالا من با دستهای چفت شده ودهنی بسته ونگاهی لرزان فقط چشم دوخته بودم به مردهای روبه روم ..که کیسهءکلفتی روی سرم کشیدن وتمام .. من زندانی شدم .اون هم با مردهایی قوی هیکل ودستهاو پاهایی بسته وچشمهایی که دیگه نمی تونستن تشخیص بدن کجا میرم و مقصد کجاست .. بعد از ده دقیقه تقلا به کل خسته شدم واز تب وتاب افتادم ..آژیر خطر توی ذهنم اونقدر پررنگ وناگوار بود که نمیذاشت به چیزی جز عاقبت نامعلومم فکر کنم .. ماشین دست اندازها رو رد میکرد ومن بیشتر توی خودم مچاله میشدم .. نمیدونم چقدر گذشت.. یه ساعت ؟..دو ساعت؟ شاید هم یه نصفه روز ..اونقدر طولانی وتموم نشدنی بود که فکر کردم ساعتها توی ونِ درحال حرکت بودم .. ماشین که متوقف شد دست هایی من رو بلند کرد ورو شونه اش انداخت ..درست مثل گوشت قصابی .. با دهن بسته داد میزدم ...کلنجار میرفتم... با زانوهام میکوبیدم ... ولی عکس العمل یه چیز بود ..محکم تر شدن بازوها دور زانوهام .. ........... سردِ..چرا اینقدر هوا سردِ؟..دندون هام به هم میخوره ..داد میزنم .. -مامان ..مامان سردمه .. دستهایی گرم وزمخت پتویی رو دورم میپیچه .. یاد اولین شب دوباره به قلبم نیشتر میزنه ...یاد اولین لحظات ..اولین تقلاها ..اولین امیدهایی که از دست میرفت .. تشنه بودم ..عطش داشتم ..انگار ساعتها ...روزها وماههاست که درحسرت یه قطره اب له له میزنم .. -مامان مامان ..؟ جام اب رو سر میکشم ولی انگار دارم خواب میبنم ..چون بازهم تشنه ام .. -مامان من تشنمه ..تو کجایی که دخترت داره از عطش هلاک میشه ...؟ بازهم دارم با ولع آب رو میبلعم ..ولی هنوز عطشم برطرف نشده .. لبهای خشکم بهم میخوره .. -آب ..آّب میخوام .. اینبار جرعه های گوارای آب حقیقتا گلوی خشک وبایرم رو سیراب میکنه ..


*حساب وکتاب*فشار روی زانوهام ادامه داره که همون دستها پرتم میکنه روزمین ...همون جور دست وپا بسته با گونی روی صورتم به پهلو روی زمین افتادم ...صدای قدمهایی که هرلحظه نزدیک ونزدیک تر میشه رو میشنوم ..یه قدم ..دو قدم ..سه قدم ..چقدر با جذبه ..چقدر خونسرد ..چقدر باحوصله ..انگار صاحب قدمها برای پیاده روی اومده ..قدم ها نزدیکم ایست میکنن ..صدای کشیده شدن پایه های صندلی میاد ..فعلا نه انرژی ِتقلا رو دارم نه دوست دارم که بی خودی خودم رو خسته کنم ..قاعدتا فردنشسته بر صندلی به زودی کنجکاوی من رو ارضا میکنه ..گونی از سرم کشیده میشه ونور تند خورشید چشمهام رو میزنه ..اولین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که هوا هنوز روشنه پس غروب نشده ..چشمام رو به آرومی باز میکنم ..یه نفر داره گرهءدستهام رو می بُره ...بعد هم پاهام ..چشمهام هنوز به نور عادت نکرده پس طبیعیه که مرد نشسته روی صندلی رو نبینم ..دستی بازوم رو وحشیانه میکشه وبه زور روی یه صندلی دیگه درست مقابل مرد مینشونه ..حالا من ومرد هردو بی صدا رو به روی هم روی دو تا صندلی ساده نشستیم ..از لا به لا انگشتهام به مرد زل میزنم ..خودشه ..اره خودشه ..مرد کت وشلواری ...همون که کار داشت ..همون که میخواست زودتر ازشرم خلاص بشه ..-شناختی ..؟هرچند ادم کَلاشی مثل تو اونقدر حواسش جمع هست که کسی مثل من رو فراموش نکنه ...-تو تو ..من رو دزدیدی ..؟اخه چرا ...؟به خاطر پونصد تومن؟ ..یعنی فقط به خاطر نیم ملیون ناقابل؟ ..تو که پولت از پارو بالا میره ..به خاطر خسارتی که حقم بوده ووظیفه ات بوده پرداخت کنی من رو دزدیدی ...؟-صبر کن ..صبر کن ..خیلی تند میری ..پولی که بهت دادم یک هزارم پولی که ضرر کردم نبود ..اون روز قرار مهمی داشتم که به خاطر دیر کردن من کنسل شد ودیگه هم تکرار نشد ..سرش رو بهم نزدیک کرد-میدونی چقدر بهم ضرر زدی ..؟سی میلیارد تومن ..ابرویی بالا انداخت وادامه داد ...-اصلا میدونی این مبلغ چند تاصفر داره ..؟تو ریدی تو قرارداد کاری من ..قرار دادی که متونیست زندگی من رو تغیر بده ولی فقط وفقط وفقط به خاطر توی هرزهءنُنر بهم خورد ..سرش رو برد عقب وبا ملایمت ازجاش بلند شد ..اونقدر اروم که فکر میکردی نمیخواد یه چروک رو کت وشلوار خوش دوختش بخوره ..با قُد بازی گفتم ..-خوب من چی کار کنم ..نکنه توقع داری سی میلیارد تومنت رو من بهت برگردونم ..؟ببین اقا من هیچ پولی ندارم ..جزهمون هایی که ازتون گرفتم ...که با چهارصد تومنش یه گوشی خریدم وصد تومن باقی مونده اش رو هم توی حساب بانکیم ریختم ..من فقط میتونم همون رو بهت برگردونم ..بیشتر از اون چیزی ندارم ..با قدمهایی اروم وتا حدی اعصاب خورد کن دور صندلیم چرخید ..-چیه ..؟چرا دیگه هارت وپورت نمیکنی ؟..چرا مثل اون روز ازحق وحقوت دفاع نمیکنی ..؟یالله بگو ..ازخودت دفاع کن ..چرا میترسی ...؟از همون حرفهایی که تو ماشین بار مهدی میکردی بگو ..پشت سرم ایستاد ..وکف دستهاش رو رو شونه ام گذاشت ..سرش رو اورد پائین ..تا جایی که چونه اش تو گودی گردن وشونه ام قرار گرفت ..زمزمه کرد ..تو وا قعا فکر میکنی با چندر قاضی که بهت دادم ..میتونی من رو به اون پول باد برده برسونی ..؟مور مورم شد وتو خودم جمع شدم ..خندهءمرد کت وشلواری بلند شد.      


                                         .. 

رمان برده ی جنسی 1. +18

رمان برده ی جنسی 1. +18

رمان  برده ی جنسی   1      عرضه از کتابناک KetabNak.com پست بانک رمان         *تجاوز*   

  روزی سه وعده تجاوز . روحم و روانم فروپاشیده

لای پلک نیمه بازم رو بازتر میکنم چشمام بازتر از این نمیشد ولی راحت میتونستم سایهءمحو مردی رو که تو نیم وجبی صورتم بود ببینم ...چشمهام رو بستم... بهتره نبینم ...وقتی چشمهام نبینن ...بهتر میتونم با واقعیت کنار بیام ..پیش خودم فرض میکنم که همهءاینها یه کابوسه ...اره یه کابوس ترسناک ...شاید چند دقیقهءدیگه بیدار شم وببینم که همه اش یه خواب بد بود ه...دوست دارم با یه جیغ بلند بیدار شم ومامانم رو ببینم که با یه لیوان اب خنک قصد داره کابوسهام رو پاک کنه ...باز هم باخودم هیجی میکنم (این یه خواب خیلی خیلی بدِ )...ولی ...میلرزید ....پاهام میلرزید ..دستهام ..سینه ام ...قلب خون بارم...میلرزید ..با حرکت بدن اون بود که میلرزید ومن رو بیشتر ازقبل تباه میکرد ...بیشتر از قبل له میکرد تمام وجودم فریاد میزد ....(دیگه چیزی ازم باقی نمونده که طالبش باشی ...من رو رها کن ...بذار برم ..)ولی حرکت همچنان ادامه داره ... دوباره دستهام رو مشت کردم وبی جون به پهلوش ضربه زدم .. صداش مثل روزهای گذشته ازارم میده-بهتره این کارو نکنی چون بیشتر تحریک میشم ...انگشت هاش مثل چنگک توی پهلوم فرو میره ...وداغی سر پنجه هاش قفسهءسینه ام رو تنگ میکنه ...احساس میکردم با هر لمس بدنم بیشتر از قبل از خودم فاصله میگیرم ...با هر نفسی بیشتر از گذشته ...بیشترازخودم متنفر میشم ...نفس ...نفس ..نفس ...نفس...دستش رو روی بدن لُختم کشید ...بالاتر ...بالاتر ...نفس ...نفس ...لرزش ..لرزش ...درد ..درد ..رسید به گردنم ..پنجه اش رو دور گردنم حلقه کرد ..فشار ..فشار ..نفس ..نفس ...گرمم بود ...خیلی گرم ..بدنم تو کوره میسوخت ..انگشتم رو دورانگشتش گره زدم تا حداقل بتونم نفس بکشم ..ولی پنجه های مرد جدا نمیشد ..باز نمیشد ...نف...س...ن..ف..س..براش مهم نبود که من دارم جون میدم ...براش مهم نبود کسی که زیر پیکر غول اساش داره به هلاکت میرسه یه دختر بیست ودو ساله است ...حتی براش مهم نبود که سرنوشت یه ادم تو دستهاشه ...مهم... لذت بود ...نئشگی ...هرزگی ...هوس ...پاهام میسوخت ..درد داشتم ..درد ودرد ...امشب ...شب چندم بود ؟هفتم ...؟نهم ...؟نمیدونم ..حساب روزها از دستم در رفته ....حساب ساعت ها ...ثانیه ها ...دیگه نمیتونستم دودوتا کنم ...دیگه نمیخواستم بشمرم ...دیگه نمیخواستم بیاد بیارم ...ولی نفرین به تو مرد غریبه که باعث میشی مدام بشمرم ...نفس هاتو ..حرکت هاتو ..تباهی هام رو ...زجرهام رو ...بی کسی هام رو ...نفس ..درد ..حرکت ...لرزش ..درد ...گرما ...روی بدنم پراز مایع لزجی بود که حدس میزدم عرق بدن مردِ....هرم گرمای نفسهاش مشمئزم میکرد ...متنفرم میکرد ..عاصیم میکرد ...نفس ها تندتر شد ...تند و تند ..مثل اینکه هیچ فاصله ای بینشون نیست ..مثل اینکه هیچ خط تیره ای بینشون جدایی نمیندازه...هنوز مشغول تقلا بودم ..نمیخواستم ....این درد امیخته به تجاوز رو نمیخواستم ...این زجر پیچیده شده دور پیکرم رو نمیخواستم ...چرا حرف چشمهام رو نمیخوند که فریاد میزد (بذار برم ...بذارنفس بکشم ...بذار زنده باشم ...من رو نُکش ...مگه ادمها فقط با خنجر کشته میشن ؟...نه من هم کشته شدم ..چند روزه که مردم ..از وقتی بکارتم رفت ...از وقتی معصیتم پودر شد وبه هوا رفت ...از وقتی که برده ات شدم ...)بازهم تقلا میکنم ...نه نمیخوام . با اندک جونی که در کالبدم مونده ، فریاد میزنم ولی صدام بی رمق بود و اون بیشتر انرژی گرفت و محکمتر و مصمم تر تجاوزش رو پی گرفت و گفت؛ 

      -:«(•ًًًٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍِْْ;;ًٌٌٍٍٍْْْ•)»:ًًٌٌٌٍٍٍُْ- آآآه آره این جوری بهتره ...جونم ...عاشق دخترهای خیره سرم ...اره ...ارههههههه...نفسش منقطع شد ..ومکث ...مثل شبهای قبل تنفسش قطع شد ..جوری که از ته دل دعا کردم این نفس ...نفس اخرش باشه وبار دیگه حجم ریه هاش پراز هوا نشه ....ولی برخلاف تمام دعاهای این چند روزه ام که هیچ کدوم اجابت نمیشد ...شد ...نفسش برگشت وایستاد ...تموم شد ...یه شب دیگه هم تموم شد ....راستی شب چندم بود ...؟پنجم ..؟نه بیشترِ.....هشتم .....؟نمیدونم ...مرددم ...شب دهم بود ....؟باید یه نگاهی به خط ها بندازم تا بدونم ..شاید هم یازدهم ..نمیدونم... نمیدونم ..تو میدونی این شب بی سپیده ...شب چندمیه که داره به من تجاوز میشه ...؟

رمان بوسه ی پروانه

رمان بوسه ی پروانه

لباسهایم را پوشیدم، آنقدر لاغر شده بودم که در تنم مى رقصیدند!


در آینه، چهره ام را زرد و بى روح یافتم. بیمارى و تب، وجودم را خسته و ناتوان ساخته بود.


چهل روز متوالى در بستر خوابیده و چشمانم به در دوخته شده بود تا شاید، کسى بیاید و مرا از قلعه ى دیو تنهایى نجات دهد، از تاریکى ها و از درد، دردى که تا استخوانم را فراگرفته بود.


تمایلى به خوردن صبحانه نداشتم. به یک قهوه ى تلخ بسنده کردم و با تلاش بسیار خودم را جمع و جور کرده و به راه افتادم.


روشنایى و هواى تازه ى لندن چشمها و سینه ام را مى آزرد. خواستم برگردم که صداى لطیفى مرا از رفتن بازداشت.


_ سلام آقاى سهراب نظرى!!


عینکم را روى بینى خود جا به جا کردم و با دقت بیشترى به او خیره شدم. تعجب کردم، چون چند سالى مى شد که نامم را به " سام" تغییر داده بودم و دیگر پس از چندین سال کسى مرا به نام سهراب نمى شناخت!


دختر جوان و زیبایى بود با کفش هایى به رنگ زرد. طورى که پس از چهره ى آسمانیش، نظرم را جلب کرد.


او را نمى شناختم ولى ادب حکم مى کرد که لبخندى را بر لبانم بنشانم.


_ سلام بر شما! مى بخشید، این بیمارى، حواس مرا به کل مختل کرده. شما را به جا نیاوردم!


_ البته که فعلاً من رو نشناخته اید ولى اگه با من بیایید حتماً به خاطر خواهید آورد!! دو هفته اى هست که منتظرتون هستم!


عجیب بود!! یک دختر جوان بیست و چند ساله با من که جاى پدرش بودم چه کار مى توانست داشته باشد؟!


لبخند قشنگش هوش و حواسم را ربود و بى اختیار به دنبالش رفتم.


ماشین عجیبى داشت، تا به حال سوار چنین وسیله اى نشده بودم!! از فرمان و دنده، خبرى نبود. هر دو بر صندلى عقب نشستیم و با اشاره ى او حرکت کرد!!!


سرعتى چون نور!!! حالم دگرگون شد، ولى با یک استکان آبى که در اختیارم گذاشت، کاملاً بهبود یافتم.


در حالى که هنوز در ماشین نشسته بودیم، وارد راهروى باریک و تاریکى شدیم.


وقتى به خودم آمدم، در سالن بزرگى بر روى یک صندلى راحتى لم داده بودم.


فضاى آنجا جسمم را نوازش مى کرد و البته روانم هم آرام تر شده بود.


همه ى اسباب و وسایل به رنگ سفید بود، پنجره اى وجود نداشت ولى بدون حتى یک چراغ، نور بیداد مى کرد!!


رایحه ى خوبى به مشامم مى رسید. چقدر احساس سبکى مى کردم. مثل کودکى که مى خواهد شیرینیش را براى فقط خودش نگه دارد، دوست نداشتم این ساعات خوش تمام شود.


فرش سفید و بزرگى از جنس ابریشم، پاهایم را لمس مى کرد، یک لحظه متوجه شدم که جوراب هم ندارم چه رسد به کفش.


دختر جوان که هنوز اسمش را هم نمى دانستم، برایم شیرینى و یک فنجان قهوه آورد.


تشکر کردم و قهوه را سر کشیدم، نه سرد بود و نه داغ، اصلاً هیچ مزه اى نداشت. شیرینى هم در دهانم مانند تکه اى پشمک آب شد!!


اى خداى بزرگ، من کجا هستم، چه بر سرم مى آید؟ این دختر کیست؟


خوابم آمد. پلک هایم بسیار سنگین شد، دختر زیبا که نامش را فرشته گذاشتم، به طرفم آمد و دستم را گرفت، یا حس لامسه ام را از دست داده بودم یا او واقعاً یک فرشته بود، چرا که هیچ نقطه اى از دستش را حس نمى کردم ولى با نیروى خارق العاده اى مرا به سوى اتاق دیگرى مى کشید.


در آنجا همه چیز بر خلاف سالن دیگر، به رنگ سیاه بود. ولى چشمانم قادر بود اطراف را برانداز کند.


درست شبیه اتاق سفید، همه ى اسباب مرتب چیده شده بود و تخت خوابى درست در وسط یک استخر غوطه ور بود.


با اشاره به من فهماند که باید روى آن تخت دراز بکشم.


با سرعتى چون برق بر روى تخت پرتاب شدم!!


یک لحظه به یاد داستان " آلیس در سرزمین عجایب" افتادم.


یک آن، فرشته در مقابل چشمان حیرت زده ى من تبدیل به یک پروانه شد، شروع به پریدن کرد و روى پیشانى من نشست.


واى خداى من!!! سنگین بود. چند کیلو وزن داشت. سرم به شدت درد گرفت و بیهوش شدم...


وقتى چشمانم را باز کردم، گویى چندین ساعت خوابیده بودم، اما دیگر از اتاق سیاه و پروانه خبرى نبود.


خود را در حرکت مى دیدم ولى احساس عجیبى داشتم. برخورد با هواى تازه، وجودم را سرحال مى آورد. ناگهان!!!! ضربه ى محکمى را بر کمر خود حس کردم که نفسم را بند آورد!!


پسر بى ادب ده یا دوازده ساله اى با چوب به جانم افتاده بود و کتکم مى زد!!! چشمانم را تیزتر کردم، یک آن از ترس میخکوب شدم، پسرک برایم غریبه نبود ...


او، کسى نبود جز سهراب !! بله خودم بودم، ولى چطور ممکن بود.


با زحمت بدن زخمى خود را از دست سهراب رها کردم و به طرف برکه اى که در همان حوالى بود، رفتم. وقتى براى آب خوردن خم شدم، با تعجب، سگى را در آب دیدم که به من زل زده است!!!!


با دقت بیشترى نگاه کردم، بله، آن سگ خود" من" بودم. عکسم در آب افتاده بود.


درد امانم نمى داد.


 


 


 


بى اختیار اشک هایم سرازیر شد. حالا فهمیدم که سگها و حیوانات هم گریه مى کنند!!


وقتى داشتم آب مى خوردم، به داخل برکه افتادم. یادم افتاد که شنا بلد نیستم!


یک دفعه سرم به سنگ در اعماق برکه برخورد کرد و از حال رفتم...


صداى یک زن به من فهماند که هنوز زنده ام.


تمام بدنم هنوز خیس بود. خوب نگاه کردم.


دو تا چشم بزرگ و زیبا به من زل زده بودند، آنها را کاملاًً شناختم. قطرات زلالى از آن دو برویم مى چکید، همسرم گریه مى کرد ولى چرا؟؟؟


در همین افکار بودم که دست زمختى مرا از انگشت لطیف " سوسن " خارج کرد و با خشم زیادى به سمتى دیگر پرت کرد.


سوسن با التماس از او مى خواست که به این دعوا خاتمه بدهد و او را به خاطر زنى دیگر رها نکند، ولى شوهر احمقش با کمال وقاهت و با اصرار از او مى خواست که براى جدایى اقدام کند!!!


من که روى زمین بى حرکت مانده بودم، بر سر آن مرد پست فطرت فریاد مى زدم که دست از آزار او بردارد اما گوش هاى او با پنبه هاى غرور و حماقت پر شده بود و قلبش چون سنگ، سخت گشته بود.


به یاد آوردم که روزى حلقه ى زنم را با زور از انگشتش درآورده و پرت کردم، مردى بد ذات که شریک زندگیم را به همراه دختر کوچکم به خاطر عشق به یک رقاصه تنها گذاشتم...


همان شب سهراب، سوسن را ترک گفت و تا حال که چندین سال از آن موضوع مى گذرد حتى سراغشان را هم نگرفته است.


سرم درد مى کرد...


نور زیادى به یکباره چشمان مرا آزرد. کمى آنها را مالیدم.


تابش نور شدید خورشید به گلها زیبایى خاصى بخشیده بود.


سلین، دخترم حدوداً ده ساله شده بود و به همراه سوسن براى پیک نیک به آنجا آمده بودند.


خداى بزرگ، سوسن زیبا و ملیح، موهاى بلند و تیره ى خود را به دستان باد سپرده بود و به او اجازه داده بود تا با وزیدن در بینشان، آنها را پریشان تر کند و بر جذابیت زلف پرپشتش بیفزاید.


خواستم که به سویشان بدوم و از رفتار ناشایست گذشته و ترک کردن آن دو معذرت خواهى کنم.


نتوانستم! با وجود شش پا، قادر به دویدن نبودم اما در عوض، دو تا بال داشتم، پس با صداى خاصى شروع به پریدن کردم!


سلین در حال نوشتن یک نامه بود. هر چند کلمه اى را که مى نوشت، براى مادرش مى خواند.


قطرات اشک زیر نور خورشید مانند الماس مى درخشیدند و با آرامش خاصى بر گونه هاى زیباى سوسن مى لغزیدند. حاضر بودم تمام داراییم را بدهم و لحظه اى به جسم خودم برگردم و هر دوى آنها را در آغوش بگیرم.


ولى افسوس!!!


به یاد آوردم که آن نامه را قبلاً خوانده ام. ولى آنقدر مست اندیشه هاى مزخرف و پول و مقام شده بودم که توجهى به جملات زیبایش نکردم، کلامى که از ژرفاى سینه ى دخترى نوجوان برآمده بود براى پدر سنگدلى که اسیر حرص و طمع گشته بود...


به سوى سلین پرواز کردم ولى به محض دیدن من، داد زد:


_ زنبور، زنبور!!!


سپس با دستمالى مرا به طرف درختى پرتاب کرد که از درد بیهوش شدم.


با گرماى مطبوعى به هوش آمدم.


  ادامه مطلب ...

عوامل آرامش از نگاه قرآن

  آرامش سرمایه عظیمی است که جز دز سایه الله و محبت آل الله به دست نمی آید.آرامش گوهر نایاب و گمشده بشر قرن 21 است که برای پیدا کردن آن اینچنین خود را به آب و آتش می زند.الا بذکر الله تطمئن القلوب·  عوامل تسکین قلب و آرامش در قرآن:

1- شب :هو الذی جعل لکم اللیل لتسکنوا فیه والنهار مبصرا ان فی ذلک لایت لقوم یسمعون- (سورهیونس آیه 67)

2-خانه:والله جعل لکم من بیوتکم سکنا وجعل لکم من جلود الانعم بیوتا تستخفونها یوم ظعنکم ویوم اقامتکم ومن اصوافها واوبارها واشعارها اثثا ومتعا الی حین - (سوره نحل 80 آیه )

3- زوج و زوجة :ومن ءایته ان خلق لکم من انفسکم ازوجا لتسکنوا الیها وجعل بینکم مودةورحمة ان فی ذلک لایات لقوم یتفکرون - (سوره روم آیه 21)

4- یاد خدا ".. الا بذکرالله تطمئن القلوب.(سوره رعد آیه28)دراین آیه با 5 تاکید تنها عامل نهایی آرامش قلب را یاد خدا میداندو بس  Description: http://www.askquran.ir/images/smilies/smilies/Rose.gif


·  برداشت صحیح 

برای اینکه بخواهیم به آرامش برسیم قدم اول اینه که درک درستی از وقایع اطرافمون داشته باشیم . تا در مورد وقایع و اتفاقاتی که برامون می افته و مشکلاتی که برامون پیش می یاد ، بینش صحیحی نداشته باشیم ، ثمره ای جز افسردگی روانی و مشکلات روحی و احساس بدبختی و ...... نخواهیم داشت . بنابر این اولین قدم در رسیدن به آرامش درک صحیح داشتن از معنای زندگی است . انسان به دلیل اینکه موجودی کمال گرا و هدفمند است که از بیهودگی و بی معنایی و بی هدفی رنج می برد و سخت گریزان است . بیهودگی و پوچی ، چنین موجودی را راضی نمی کند و اگر زندگی ، معنا و هدفی نداشته باشد ، زنده ماندن ، ارزشی نخواهد داشت ؛ هرچند تمامی امکانات زندگی فراهم باشد. علت ناکامی در زندگی ناکامی در رفاه نیست ، بلکه عموما ناکامی در معنا طلبی زندگی است . مسئله معنا چند حالت پیدا می کند : 1. فقدان معنا 2. نا تمام بودن معنا 3. معنای واقعی حیات 


·   فقدان معنا: این حالت برای کسانی است که اصلا معنایی برای حیات پیدا نمی کنند و نه هدفی برای آفرینش می یابند و نه هدفی برای زندگی خویش دارند و دچار بحران بی معنایی هستند


·  ناتمام بودن معنای زندگی: این حالت برای کسانی است که معنایی برای زندگی داشته اند اما وقتی به آن می رسند ، آن را بی ارزش تر از آن می یابند که که به خاطرش زندگی کنند ؛ این وضعیت زمانی اتفاق می افتد که معنای انتخاب شده توان توجیه همه مسائل زندگی را ندارد .طرفداران گروه اول از ابتدا دچار افسردگی و ناکامی خواهند شد و طرفداران گروه دوم از نیمه راه و از زمانی که مکتب آنها توان توجیه مسائل زندگی را از دست می دهد ، دچار ناکامی می شوند . البته این نکته حائز اهمیت است که اساسا مکتب های مادی که با محوریت انسان شکل پیدا کرده اند با چنین مسائلی مواجه می شوند و مکاتب الهی غالبا با این مسائل روبه رو نیستند


·   معنای واقعی حیات :در بازار معانی انسانی موفق است که اشتباهی در انتخاب معنا و مکتب ارائه دهنده معنا نداشته باشد و انتخابگر خوبی باشد و انتخاب خوب منوط به شناخت دقیق وصحیح از زندگی و دنیا است در این راستا بهترین راهنما دستورات دینی است از آن جمله خداوند در قرآن می فرماید : « قُلْ مَتَاعُ الدَّنْیَا قَلِیلٌ وَالآخِرَةُ خَیْرٌ لِّمَنِ اتَّقَى» (سوره نساء ، آیه 77(بگو: «سرمایه زندگى دنیا، ناچیز است!و سراى آخرت، براى کسى که پرهیزگار باشد، بهتر است»خداوند در این آیه معنای زندگی را در زندگی آخرت معرفی می کند و خشنودی دنیا را اندک و زودگذر و در آیه ای دیگر می فرماید : « وَفَرِحُواْ بِالْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا فِی الآخِرَةِ إِلاَّ مَتَاعٌ ») سوره زمر،آیه 26 («آنها به زندگى دنیا، شاد شدند؛ در حالى که زندگى دنیا در برابر آخرت، متاع ناچیزى است»این آیه نیز همچون آیه قبلی آنان را که زندگی دنیا را هدف خود قرار داده اند مخاطب قرار داده و هدف آنان را پوچ و گذرا معرفی می کند و در حدیثی مشهوری از حضرت رسول (ص) شنیده ایم که : دنیا کشتزار آخرت است .(میزان الحکمة , ج 4 ، ص 1691)و این یعنی دنیا جایگاهی برای حیات است و نه هدف حیات . بنابراین وقتی خداوند و آخرت معنای زندگی شد، انسان برای رسیدن به او تلاش می کند و در این راه هر سختی را تحمل می کند·  حالا پس از اینکه با معنای حقیقی حیات انسان و هدف آن آشنا شدیم لازم است دیدگاه درستی راجع به دنیا و وقایعی که در آن رخ می دهد داشته باشیم .

دنیا محل سختی ها 

ما انسان ها موجوداتی خواهان راحتی و آسایش هستیم و می خواهیم که دنیا برای ما چنین باشد و از رسیدن سختی ها به شدت رنجور و آزرده خاطر می شویم ، اما با توجه به آیات و روایات باید این نکته را پذیرفت که دنیا نه تنها جایگاه آسایش و راحتی نیست بلکه جایگاه سختی ها و دشواری ها است از آن جمله می توان به آیه ای از قرآن اشاره کرد : « لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کَبَدٍ »(سوره بلد ، آیه 4 )« ما انسان را در رنج آفریدیم »این آیه به ما یادآوری می کند که دنیا برای راحتی و آسایش آفریده نشده است و پیامبر (ص) نیز در این باره می فرماید : « خداوند عزوجل می فرماید: من آسایش و راحتی را در بهشت قرار دادم و مردم آن را در دنیا می جویند و آن را نمی یابند .» (عوالی اللئالی ، ج 4، ص 61)و حتی امام صادق (ع) آسودگی در دنیا را برای مومن امری محال معرفی می کنند. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 195 )بنابراین چیزی که در دنیا وجود ندارد ، راحتی است و جستن آنچه که وجود ندارد ما را به ناکامی و نارضایتی و افسردگی خواهد کشاند و به سرعت ما را در برابر سختی ها بی تاب خواهد کرد و از پای در خواهد آورد ، چه آنکه اگر دنیا جایگاه امن و آسایش بود چه کسی سزاوارتر از ائمه اطهار و معصومین (ع) و پیامبران الهی به آسایش بودند ، حال آنکه می دانیم در دنیا بزرگترین رنج ها و مصائب را معصومین (ع) و پیامبران الهی متحمل شدند و بزرگترین شاهد این مدعا واقعه عاشورا و مصائب وارد بر معصومین در آن روز و پس از آن است .


·  مواجهه با مشکلات 

حال پس از اینکه معنای زندگی و ویژگی دنیا را شناختیم نوبت به آشنایی با شیوه مواجهه با مشکلاتی است که موجبات بر هم ریختن آرامش روانی ما را پدید می آورند . 


مواجهه با سختی ها 

بنابر آنچه ذکر شد ، سختی ها ناگزیرند و ناخواسته و پیش بینی نشده به سراغ ما خواهد آمد در این زمان تنها راه حل این است که شیوه مواجهه صحیح با آنها را بدانیم تا دچار یاس و فرسودگی نشویم : 

1. پذیرش موقعیت 

اگر باور داشته باشیم که دنیا جایگاه سختی ها ست و ما برای لذت و کامجویی به این دنیا نیامده ایم و این دنیا به سان پلی برای گذشتن است ، باید باور کنیم که سختی ها بخش جدانشدنی زندگی ما هستند و ما از مواجهه با آنها ناگزیریم و بهتر است که در هنگام وقوع آنها از آن فرار نکنیم و بدانیم که سختی ها به خواست ما نیامده اند که به خواست ما بروند ، باید بپذیریم که ما در آمدن و رفتن آنها اختیاری نداریم و وقتی پدید می آیند ، حذف کردن آنها و حتی فرار از آنها نا ممکن است و بی تابی کردن در برابر آنها نیز کمکی به ما نمی کند ، بنابراین شایسته تر این است که سختی ها را به عنوان یک واقعیت زندگی بپذیریم و با آنها کنار بیاییم و سعی در مهار موقعیت ناخوشایند داشته باشیم . حضرت امیر المومنین (ع) می فرمایند :« همانا برای سختی ها پایانی است که هر کس به آن دچار شود ، باید به پایان آن برسد . پس برای انسان خردمند ، زیبنده است که هرگاه گرفتاری به او رسید ، کنار آن بیارامد تا زمان آن به سرآید ؛ چرا که دفع کردن آن ، پیش از سر آمدن زمان آن ، افزودن بر رنج آن است.» (کنز العمال ، ج 3 ، ص 752)با توجه به این حدیث پذیرش موقعیت ، نشانه خردمندی است و خردمند کار بیهوده نمی کند ، پس خرد حکم می کند که در زمان سختی ها انسان در کنار سختی ها قرار گیرد


·  معنا شناسی سختی ها

یکی از عوامل فشار روانی بی معنا بودن حوادث است . اگر حوادث زندگی بی معنا باشند قابل تحمل نخواهند بود و به سهولت انسان را از پای در خواهند آورد . اگر به هدفمند بودن و معناداری حوادث باور داشته باشیم ، آنها را تحمل خواهیم کرد. نکته قابل توجه دیگر اینکه معمولا ما همانند فرموده خداوند : 


«فَأَمَّا الْإِنسَانُ إِذَا مَا ابْتَلَاهُ رَبُّهُ فَأَکْرَمَهُ وَنَعَّمَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَکْرَمَن وَأَمَّا إِذَا مَا ابْتَلَاهُ فَقَدَرَ عَلَیْهِ رِزْقَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَهَانَنِ» (سوره فجر ، آیه 15 و 16 )«امّا انسان هنگامى که پروردگارش او را براى آزمایش، اکرام مى‏کند و نعمت مى‏بخشد مى‏گوید: «پروردگارم مرا گرامى داشته است!» و امّا هنگامى که براى امتحان، روزیش را بر او تنگ مى‏گیرد مى‏گوید: «پروردگارم مرا خوار کرده است!»»حوادث تلخ را ناعادلانه و بی دلیل و اهانت آمیز ارزیابی می کنیم ، و با این تحلیل فشارهای روانی حاصل از مشکلات تشدید می شود . امام صادق (ع) در همین راستا فرموده اند:« آیا می پنداری خدا به هرکس هر چیز داده از سر تکریم او بوده و از هرکس هر چیز باز داشته از سر خوار کردن او بوده ؟ هرگز !» (بحار الانوار ، ج 7 ، ص 200)پس معنای محرومیت ها خواری و بی مقداری نزد خداوند نیست . حال باید معنای مشکلات و محرومیت ها را بیابیم . 


الف : بلا ، وسیله تکامل انسان 

مهم ترین ویژگی بلاها قدرت رشد دهندگی آنهاست , همه استعدادهای انسان در حالت رفاه و آسایش پرورش نمی یابد و همانطور که پیش از این اشاره شد دنیا کشتزار آخرت است بنابراین بلاها چون نیروی محرکی است که استعدادهای ویژه انسان را به نمایش می گذارد ، عمل می کنند . چه اینکه در آخرت کسی برای استعدادهای نهفته اش پاداش نمی گیرد و تنها اعمال است که قابلیت پاداش یافتن را دارد . و همه سخن در این آیه شریفه آمده است که:


«الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیَاةَ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا» (سوره ملک ، آیه 2 )آن کس که مرگ و حیات را آفرید تا شما را بیازماید که کدام یک از شما بهتر عمل مى‏کنید، و او شکست‏ناپذیر و بخشنده است.در این آیه حیات و مرگ دو محک نیکوکاری بندگان معرفی شده است . 

ب : تطهیر گناهان 

دومین تاثیر و معنای بلایا پاک کردن گناهان مومنان است ، طبق فرموده حضرت رسول (ص) :« هیچ درد و رنج و اندوه و حزن و غمی به مسلمان نمی رسد ، حتی تیغی که به پای او می رود ، مگر این که خداوند متعال ، گناهان وی را به خاطر آن می آمرزد .» (بحار الانوار، ج 77 ، ص 144)انسانها هر اندازه که در دنیا دچار مصیبت و سختی شوند به همان اندازه از گناهان آنان کاسته خواهد شد ، چه آنکه تحمل سختی دنیا بارها و بارها آسان تر از تحمل عذاب های الهی در جهان دیگر است و دچار شدن به بلا و مصیبت نه تنها نشانه خواری و بی مقداری در درگاه الهی نیست بلکه نشان از تقرب و توجه داشتن خداوند به بنده دارد همانگونه که میان مردم شهرت دارد که : هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند 

ج : ترفیع درجه 

سومین تاثیر بلاها ترفیع درجه دادن ، آنها ست و همیشه هم دچار شدن به سختی و بیماری و مشکلات به معنی گناه کار بودن فرد نیست . معنای بلاهایی که انبیا و اولیا به آن دچار می شوند در اینجا روشن می شود ، بلاهایی که پیامبران و معصومین و مقربان درگاه الهی به آنان مبتلا می شوند برای پاک کردن آنان از خطاها نیست بلکه برای ترفیع درجه یافتن آنهاست ، همانگونه که پیامبر (ص) می فرمایند:« همانا بلا برای ظالم ادب کردن،برای مومن امتحان و برای انبیا درجه و برای اولیا کرامت است .» (بحار الانوار ،ج 67 ، ص 235)گاه بلاها کاستی های عمل انسان را در روز حساب جبران می کنند که پیامبر (ص) می فرمایند :« همانا خداوند متعال برای بنده ، درجه بالایی در بهشت می نویسد ولی عملش به آن اندازه نیست ، پس همواره در بلا قرار می گیرد تا به آن برسد .»(مشکاة الانوار، ص 300)بنابر این اگر بلاها و سختی ها را از منظر این سه معنا ببینیم ، دیگر تحمل هیچ کدام از آنها نه تنها صعب و مشکل نخواهد بود که حتی شیرین و دوست داشتنی خواهد شد و همواره به یاد خواهیم داشت که مشکلات با ماموریتی خاص به سراغ ما آمده اند و تا ماموریت آنها به پایان نرسد ، ما را ترک نخواهند کرد وما هستیم که با کنار آمدن با آنها می توانیم سرنوشت حقیقی خود را در دنیا و آخرت رقم بزنیم .


 

امریکایی ها ادعا میکنند

امریکایی ها ادعا میکنند
 

 

 امریکایی ها ادعا میکنند که متمدن ترین کشور جهان هستند . در دوران معاصر ... ما هم میگوییم دم شما گرم . خیلی خفنید . ولی جیزی که برایم جالب است . اینه که امریکاییها در تاریخ 250 سالشون فقط 4 تا شاعر دارند که کارهایی قابل ستایش داده اند و لی ما در این 30 سال با این که با این که در خفقان بودیم کم کم 7 تا شاعر غول داریم که از بزرگان ادبیات جهانند ... پس این چجور تمدنیه ؟؟؟ 

 

امریکایی ها مردمی هستند که فقط ادعا می کنند و مثل بادکنک تو خالی میمونن ...  

نولی نوشتم با نام روزگار

نولی نوشتم با نام روزگار

 

 

روزگار

 

 

ساعت حدود یازده شب بود . آسمان را مهتاب روشن کرده بود . و چند ابر سیاه کنار ماه نگهبانی می دادند ، تا مباد که نفت این چراغ بزرگ تمام شود و جهان غرق در خاموشی به بود و نبود خود بیندیشد . چند چراغ زرد رنگ در انتهای خیابان حروفی را روشن می کردند ، که روی آن به کمرنگی و با کهنگی که نشان دهنده ی دردها و رنجهایی بود که ساکنان آن ساختمان به آن هدیه می دادند . و یا حتی کسی چه می داند ، شاید هدیه می گرفتند ...

خیابان تنها و غرق در خاک خاکستری که همچون پوستی کهنه آن را فرا گرفته بود ، خود را در عمق ظلمات شب همچون موشی که از چنگال تیز عقاب فراری باشد پنهان می کرد . در سوسوی روشنایی دیوار های کهنه و آجری شهر سایه های شبگردان مست به دنبال معشوقی اوستایی میدویدند و معلوم نبود که آیا معشوقشان زنده بود یا نه ؟!

برفی که چند شب پیش باریده بود سراسر خیابان را سر می کرد و این از سرعتم می کاست . پالتوی بلندی به تن داشتم که از زانوانم می گذشت و همچون دژی پولادین بدن ضعیف و بیمارم را از بمباران سرما و باد نجات می داد . آرام راه می رفتم و نگاهم کنتراست جاده را که توست سیل سایه ها و دیوار ها ساخته شده بود می پایید و زمین برایم حکم فرشی را داشت ، که توست دستان ورزیده و پینه بسته ی خدا برای سگهای ولگرد بافته شده بود ، تا از سایه های شب گردان مست محافظت کنند .

به در کافه ی انتهای خیابان رسیده بودم ، که چوبش پوسیده بود و شیشه های خاکستری را با اشکال نامفهموی در قلب خود جای میداد .آرام در را باز کردم تا مباد صدایش آرامش شب گردان مست را به هم بریزد . کافه مستطیلی نسبتا طولانی بود که در آن میزها و صندلی های چوبی بدون هیچ  نظمی در کنار یکدیگر قرار گرفته بودند . در کنار بار نشستم و قهوه ی تلخی سفارش دادم بلکه با تلخی قهوه تلخی زندگانیم را از بین ببرم . صاحب کافه مردی بود نسبتا کوتاه قد با موهای زبر جو گندمی که به صورت ناشیانه ای آن را شانه کرده بود . پیش بند زبر و پر از لکش به سختی شکم بزرگ و هندوانه ای مرد را پنهان می کرد . انگار که قدرت کلام را از او گرفته اند و در عوض آن  را به چشمان میشی اش هدیه  دادند . او با نگاهش با من حرف می زد . نگاهش خبر از رازی می داد که بشر هیچ گاه قادر به حل آن نبوده است . راز شیشه های شفاف کوه های تیز و دشت های وسیع . می توانستم تلخی حرفهایش را در تلخی قهوه ای که جلویم گذاشته بود درک کنم .

دوباره صدای صوت و پیچش لولاهای زنگ زده ی در بلند شد . صدای پاهایی را پشت سرم حس کردم که معلوم نبود کیست ؟

شاید جوانی بود تنومند و درشت اندام که جوانان شهر را به مبارزه میطلبیده است ؟ شاید هم پیر مردی باشد با مو های سپید که از تجربه ی سنگهای سختی که در برابر حملات آب های روان مقاومت می کردند خبر آورده باشد ، رازها و رمزهای جهان را می داند ، معمای آسمان آبی را حل کرده و در سوسوی سایه های شب راه خانه را در پیش می گیرد تا با همسرش از فرزندان و نوه های نداشته اش سخن بگوید .  شاید هم پیکی باشد که از بیداری دوباره ی آرش و کاوه می گوید .     

تلخی قهوه را زیر زبانم حس می کردم و خوب می دانستم که این مزه ی تلخ ، تلخ تر از رنج ها و عشق های زندگی من نیست و نخواهد بود . همچنان که فنجان داغ قهوه را در دست داشتم و تلخی سیاه آن را با زبانم آشنا می کردم . سایه ی سیاه زنی را دیدم که صورتش خیس عرق شده بود . نمی دانم چرا ؟ ولی بوی آن زن مرا به یاد عشق هایم می انداخت . سه عشق ...

من سه بار عاشق شدم . یک بار برای دلم . یک بار برای روحم و یک بار برای جسمم . نخست که دختری وسعت مهتاب را به من نشان داد ، جوانی بودم گستاخ که هنوز حیاهوی شهر مرا در بر نگرفته بود . هنوز آسمان آبی بود و هنوز خاک سرخیش را برای ابرهای سپید آسمان به نمایش می گذاشت . چشمان سیاه آن دختر سپیدی قلبم را از من گرفت و حرارت خورشید را به من هدیه داد .

به خود می گفتم  من شاد ترین مردمم ! خوش بخت ترین و سر زنده ترین . آسمان را فتح می کنم . کوه را از جا می کنم و دریا را با نگاهم از جا میشکافم ... ولی حیف که شب رسید و روز هیچ گاه نیامد .

 چشمان سیاهش در تاریکی شب ناپدید ماند

او زره زره محو شد . بیماری پلید قطره قطره ی خونش را در بر گرفت . موهایش سپید شد و رنگ رویش سیاه . او رفت و ماندم با همه ی زجرهایم ، دردهایم و غم هایم ...

 

سالها گذشت و سیاهی چشمانش را از یاد بردم . تا بالاخره شبی پیراهنی سپید جای آن چشمان سیاه را گرفت . حرارت آن دست های لطیف و نفسهای پاک را هنوز به یاد دارم . آری من باز دل دادم ، ولی این بار من دیگر جوانی گستاخ نبودم . مردی بودم که دیگر طلای سحرگاهان را به سپیده ی روز ترجیح می داد .

پا به پای او رفتم . از روزی به روزی و از شبی به شبی در زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم می کردند . لحظه به لحظه ، نگاه به نگاه و صدا به صدا ، جای پاهایش را تعقیب می کردم .

ولی به قول مردی که روزی به دنیا آمد و تقریبا روزی هم از دنیا رفت ، روح او مزه ی عرفان لایت با طعم نعنا را می داد . چشمانش همچون قاصدک گریزان بود و قلبش همچون باد سبک . تا این که طوفان نگاه سایه ها او را از من دزدیدند . او در لحظه نا پدید شد ، انگار که عشقی نبوده و نیست .  باز روحم خراشیده شد و جسمم آزرده  !

پس روزها و شبها را دویدم ، ماه ها را گذراندم تا کارو روزنه ی روز مرا اثیر خود کرد . لذت زندگی از من بریده شد ، زنگها به صدا در می آمدند و کوهها آرام می خوابیدند . سایه های شبگردان مست دیوار ها را منزل کرده بودند و سیاهی شب هنوز برایم معمایی حل نشدنی بود .

رنگ نارنجی غروب را دوست داشتم ، برایم معنایی خواص داشت . در همین باران بزرگ نارنجی بود که باز دل دادم  . این بار حرارت نفسهایش را به من هدیه می داد و قدرت عظلاتم را از من می گرفت . جسمم را با انواع افیون مواد آشنا کردم . سیگار را به همسری ریه هایم در آوردم و خود را در دریای لذت ها غرق کردم . تا سیاهی شب را از یادد ببرم ولی حیف که عمر لذت من همچون دوره ی نارنجی رنگ غروب بود  . . .  کوتاه ، ولی شیرین  ! ! !

او توانایی درک لذت را نداشت . نمی دانم رنجش زیاد تر بود یا خوشی برای بیشتر ؟ چون هیچگاه نفهمیدم ، او خودکشی کرده ، یا لذت بیش از حّدِ  مرفین رگهایش را به هم پیوند داده بود ؟؟؟ جسد سردش را در اتاقی سرد تر پیدا کردم . اتاق را نم گرفته بود و پیشانیه سردش خیس تر از دریا بود . چنان چشم بسته بود انگار سالهاست که مرده .

 

آری ! من سه بار عاشق شدم و هر سه بار شکست بر من پیروزی یافت . وسعت مهتاب مرا در جاده ی زندگی انداخت ، زردی رنگ خورشید در سپیده دم ، روز را برایم شروع کرد و حرارت نارنجی غروب ،   آغازگرِ شب بود .

همچنان در حال بازی با فنجان قهوه بودم و موهای قرمز زنی که کنارم نشسته بود را با چشمانم بو می کردم . چشمانش آبی بود و رنگ صورتش هم چون برف سپید . گرما را از موهایش هدیه می گرفتم و سرما را از چشمانش دزدیم .

پیرمرد بدون هیچ سوال قهوه ای هراه با ظرف شکر برای زن گذاشت و باز مشغول پاک کردن ظرفهایش شد .. بوی تلخی قهوه ی زن را حس می کردم ، ولی به نظر میرسید سپیدی شکر ، تلخی قهوه را خنسی می کند .

از یک چیز مطمئن بودم . آری من باز هم عاشق شدم !

ولی سوالی بزرگ تر داشتم که برایم حل نشدنی بود ، این بار عشق من چگونه پایان میابد ؟

 

 

 

تقدیم به اولین دیوانه ای که ساعت را ساخت !!!    

نوولی نوشتم به نام زندان

نوولی نوشتم به نام زندان :

 

                                           زندان



به سحر نزدیک بودم ، که از بی خوابی سر گذاشتم به کوچه های تاریک تا هوایی به سربزنم  و بلکه از این فکر سیاه بگریزم ! هنوز همه جا تاریک بود ، آنقدر که چشم چشم را نمی دید ، به زحمت با نور همراهم جلویم را روشن می کردم تا یه وقت درخت ها به اشتباه من را بجای سایه های شب له نکنند ... حدود دو یا سه  کوچه رو رد کرده بودم ، که یک دفعه چشمم به لکه ی نور آبی افتاد ، که مدام چشمک میزد و از آبی به قرمز تغییر رنگ می داد . از روی کنجکاوی یا بهتر بگویم از روی بیکاری رفتم تا از راز این چراغ چشمک زن  پرده بردارم  تا چند لحظه ای دیگر از این عمر سیاه را پر کرده باشم . ولی هر چه به سمت چراغ حرکت میکردم ، چراغ ازمن دور تر می شد . مثل این که این نور راهنما از من فراریست . سرعتم را بیشتر کرده بودم . عرق سردی از پیشانیم میریخت و رگهای سرم به سرعت میتپید . مثل این که جای قلب و مغزم را تغییر داده باشند . هر چه که بیشتر به سمت چراغ می دویدم چراغ از من دور ترمی شد .


از دور مثل ستاره ای شده بود که مدام رنگش را تغییر میداد . نمی دانم چرا آن ستاره ی افسردگی آور از من فراری بود ؟ آبی و قرمز ... یعنی این نماد کدامین رنج بشر بود ؟ چرا هر چه من بیشتر به سمتش می دویدم از من دور تر می شد ؟  نفسم بند آمده . بهتره است بگوییم نفسی باقی نمانده ! باز شروع کردم به دویدن شاید که نور را فتح  کنم ولی بعد از  دویدن های بسیار  سنگینیه محکمی را در پشت سرم حس کردم . ضربه ای محکم  سرم را شکافت . گیج میرفتم تا پاهایم شل شد و به زمین افتادم .

نمی دانم چقدر گذشت ؟ چند ساعت یا چند دقیقه . قدرت حرکت را از دست داده بودم . تک و تنها در سیاهی های پر هیاهوی شهر . شاید از رخنه ی این درد آتشین بود که این گونه بی حس مانده بودم . در واپسین روزهای آزادی قدرتم را از دست دادم . اکنون دیگر منم مثل همه یک زندانیم . زندانیه تقدیر و تصادف . . .


کسی که تنها به مرگ فکر میکند ! شایدهم مرده شوم بر این مقصود بی مقصد ! دری پولادین جلوی چشمانم سنگینی می کند . مقصود . . . مقصد . . . همه ی اینها زندانی شده در پشت در این زندان سنگیست . سه اطاق از سنگ خارا که می کوباند هر لحظه پتکی بر این اسکلت پوک جانم . شاید کفایت کند مرا خورشید ، ولی ... این سنگ های روییده بر دیوار که مرا در این زندان سترگ و بزرگ زندانی کرده . سه زندان روبرویم هم همچون مثلثی متساوی الاضلاع که هر دری یک ضلع از این مثلث را می سازد . هیچ معلوم نیست ، در پس تاریکی های این زندان کدامین پری مرا در آغوش خواهد کشید ؟؟؟ هان ؟


صداهای سردی از لابلای درز های در می شنوم . صدای گریه ی نوزاد ، ناله ی زن و در آخر فریاد مرد . سرمای مطبوع تاریکی ها جانم را فرا گرفته . شاید خواهم مرد از زجر این زندان . زجر از چه ؟ تاریکی ؟ تاریکی یعنی بینهایت . یعنی آزادی . ولی اینجا را تنها سنگی خارا فرا گرفته و دری پولادین که فشار سنگ ها را بر شانه هایش تحمل می کند .از صبح تا شام و از شام تا صبح به آن می نگرم . باشم که بمیرم بر این تاریکی زلال روح کش . هیچ حسی ندارم ، هیچ چیز که بتواند خیالم را رها کند . تنها سرگرمیم اندیشیدن به صدای ناله و فغان دو زندان دیگر است . آه ! همه ی ما زندانی هستیم ، زندانی تقدیر و تصادف .


سمت راست زنی می گرید و سمت چپ مردی همچون نوزاد ناله می کند ، من هم بدون زبان تنها گوش میدهم . نمی دانم زبانم را کی بریدند ، ولی فرقی هم نمی کند . مرا دیگر به زبان احتیاجی نیست . اینجا هم که کسی نیست تا به سخن تلخ و زرد من گوش فرا دهد . دیگر کاری با زبان ندارم !


بعضی وقتها بوی زن اتاقم را پر می کند . نمی دانم نام اتاق رو به درستی روی این چهار دیواریه سنگی گذاشته ام یا نه ؟ به هر حال اینجا مکانیست که لااقل برای تفکرات سمی و زاید من به اندازه ی کافی جا دارد . ای کاش می شد برای یک بار هم که شده نظاره گر موهای زن باشم . یعنی آن موها از کدام رنگ است ؟ طلایی هم چون خورشید تابان ؟ سیاه هم چون دل من ؟ یا سپید همچون برف ؟ اینجا آنقدر بوی مرگ را در خود جای داده که نیازی به رنگ سپید برای موها نیست . خود به خود انسان پیر و خسته میشود .بوی زن برایم یادآور رنگ قرمز است . وحشی خواهم شد با این عطر دل نشین . خود را بارها به در کوبانده ام ولی هیچ گاه فایده نکرد . نمی دانم ؟ چرا من محکومم به این زندان ؟ ای کاش فقط یکبار دیگربوی باران را می فهمیدم . کم کم پوک شدن استخوانهایم را حس می کنم . از بیکاری به جنون و از جنون به هزیان رسیده ام .


یاد دوران گذشته . خنده های جوانیم ، گریه های های کودکیم . همه را از یاد میبرم درزمان سیاه این سنگها . چشم هایم به تاریکی عادت کرده اند .  دیگر بود و نبودشان هم برایم مهم نیست . این جا که به غیر از تاریکی چیزی نمانده . من چه چیز را میبینم ؟ ها ؟


مرد همچنان هراسان همچون کودکی که مادرش را گم کرده فریاد می کشد . نمیدانم از چه ؟ از کجا ؟ این جا به غیراز هیچ برای ترس هیچ نمانده . تنها باز ماندهی این سیاهی مرگ است . مرگ ...

چند روزیست که رنگ دیوارها آبی شده ...

 آبی ... همچون آسمان . شاید چشمان زن هم آبی باشد . شاید ... نمی دانم . اینجا تنها چیزی که همچنان باقیست ندانسته های من است . دیگر آزادی را امیدی نیست ، زندگی را هم امید ندارم . تنها وسیله ی باقیمانده ام این جسم بی استفاده است . کاش قلمی می رسید ، ولی ازآن هم محرومم . پس چاره چیست ؟


اعتقادی نمانده . اندیشه ای هم نمانده . هیچ برایم نمانده و تنها همان هیچ مانده .

 ولی نه !  باید کاری کرد . تنها رازیست که من درسینه دارم . یک راز . این جا بدونه هدف ، بدونه عقیده و بدونه آزادی ، و تنها آرزوی من دیدن آن زن ، آن دختر .


اسمش را سحر می گزارم ؛ چون او سپیده دم این شب تاریک است . تنها دلیل زندگانی ، تنها دلیل بودن و نبودن . برای نوشتن به قلمی نیاز دارم  . برای زندگانی . برای ثبت بود و نبود او ... برایش می نویسم که چقدر دوستش داشتم ، ولی آیا او خواهد فهمید ؟


انگشتانم را نگاه می کنم . یعنی بدون قلم میتوان نوشت ؟ نه جوهری . و نه قلمی . حتی کاغذ هم نیست . بی اختیار انگشت کوچکم را در دهان می گذارم تا دندان هایم یاریش دهند . درد زیاد است . خون هم زیاد است . ولی باید بنویسم . اگر هیچ کس هم نداند ولی او باید بداند . انگشت قطع شده ی من همچون قلمی استخانیست که جادوگران به یاری یه آن می نویسند و خون من مایعی که زندگانی را در خود جای داده .

قطره قطره ی این خون عصاره ی زندگانیه من است . تنها دلیل من . من فدا شدم ؛ فدای زندگی . نباید بی دلیل مرده باشم بر این مقصود . تنها هدیه ی من به اوست این راز . با خون خود روی دیوار های سنگیه این زندان می نویسم ، از هر چه که بودم و هر چه که هستم . از هرچه که خواهم بود . از چشمان سبز و زندگانی بخشش از رویای گیسوان قرمز و پوست لطیفش .


از بالای دیوار سمت چپ شروع می کنم . راز من ، راز اوست . تمام دلیل زندگی . استخوان تیز و شکسته ام به خوبی مینویسد بر دیوار . بدون شک این دیوارها تا ابد راز سنگین مرا در قلب پر از سنگشان نگاه خواهند داشت . این قلب سنگی تنها میراث من است ، از خودم . از زندگی که نمی دانم چرا به اینجا رسید . خط ها قرمز و خوانا روی سیاهی سنگها جلوه می کنند .

نمی دانستم که می توانم این چنین زیبا بنویسم . چگونه خون من راز زندگی را در خود جای داده ؟ بی شک این دیوار ها با او سخن میگویند . او حتما ً دارای قدرتی جادوییست که می تواند با دیوارها سخن بگوید . او بی واسطه با من سخن می گوید .


این راز را ، این رمز را ، من هیچ گاه نتوانستم در سینه ی خود نگاه دارم . همه ی اینها برای اوست . برای چشمان سبزی که به من امید میدهند . امید تا بنویسم . برای او . از دیواری به دیوار بعدی می روم ،  از  خطی  به بعدی و از نقطه ای به نقطه ای دیگر . بدون شک او این شاهکار زندگی را خواهد دید . با همه ی بود و نبودش . در رگهایم خونی باقی نمانده . خطوط قرمز و موازی با ریتم جالبی فضای سیاه اتاق را در بر گرفته . آنها موازی و هماهنگ با کشیدگی و ریتم خواص خود حرکت میکنند .


چشمانم رامیبندم و آرام می خوابم . زیرا میدانم که اکنون زمان استراحت است . بی شک وظیفه ام را به خوبی انجام داده ام و می توانم راحت و بی دغدغه برای همیهشه استراحت کنم .


دیوار ها با او سخن خواهند گفت




تقدیم به اولین دیوانه ای که ساعت را ساخت ! ! !  

شعری به یاد حسین پناهی

شعری به یاد حسین پناهی













سایه ی ِ خیال


« دو مرغابی در مه »

گم شده بود

یکی مال دلاین دژکوب

یکی ولایت ما بود

یک مرد

صبور غم های پارسی

نیامده پیش تر رفته بود

تا پیشقراول قوافل فاصله

الهی ، اهوارا مزدا

انشاءالله مارا ببخشاید

آنقدر

بدیم

که ندانستیم « معلومی چون ریگ

مجهولی چون راز »

در زده بود

زهر خندیده بود

به نوعی طنازی

مثل آن دیدن عجیب

دو کردنی شوخ

شنگ فلسفه و رندی

آیا می باوری ؟

او مثلا"

از یک جایی آمده بود

از بکر آباد دره های دژکوب

تا انگاری

چیزی بفهماند که : « چگونه می شود عشق را نوشت ؟»

یوسف آباد تنهایی

لج ِ قتیلی داشت

تا مقتول شد

او هم مقتول قتل های به هم زنجیره بود

مثل همه ی مثال های دیگر

همین را می خواستی؟

تا آخرش گم گور

به اسم تو ثبت شود

این ایل

در غیاب تو هم « شِورِه» می خواند

اشو زرتشت اولین ابر قهرمان و ابرانسان تاریخ

اشو زرتشت اولین ابر قهرمان و ابرانسان تاریخ  

  

  

 

اشو زرتشت اندیشمند ، فیلسوف و پیانمبر باستانی ایران زمین اولین کسی بود که اخلاق را در قالب نبرد بین نیک و بد (( اهورا مزدا و اهرمن )) به مثابه علت و نیروی اصلی در عالم می دانست . پس او باید اولین کسی بوده باشد که اخلاق را شناخته است .
در آموزش های او راستگویی و دلیری از بزرگترین نشانه های ابرمردان بودند و خود وی نیز از راستگو ترین و دلیرترین اندیشمندان بود . و به همین دلیل است که شخصیت او رو در روی ایده آلیست های بزدلی قرار می گیرد که با دیدن واقعیت فرار می کردند. مردمان بزدل و ترسویی که یا در  دل کوهها پنهان شده بودند و دیو پرستی را برمی گزیدند و یا از روی خرافات به کارهای پوچ و بی فایده روی می آوردند . و برای خدایان خون خار دامها و گاه فرزندانشان را قربانی می کردند .     

اما او بود که اخلاق را شناخت و برای شکوفایی خرد و نیروهای دیونیزوسی ، که همان خصلت و روحیه ی اصلی عالم است ، به مبارزه پرداخت . او همان آموزگار بزرگ است ، کسی که ابرمرد را می آموزد و تاریخ را دگرگون می کند . او همان کسی است که ابرمردهایی همچون کورش بزرگ و داریوش بزرگ را می آموزد و به تاریخ  و اندیشه های خرد گرایانه ای که در آینده می آیند راه و رسم نشان می دهد .
پس اگر او تا امروز زنده می بود و فرصت پیدا می کرد ، ماهیت واقعی اخلاق جهان شمول ، یعنی فساد و بیماری آن را ببیند ، بنا به همان قدرت شناخت ، راستگویی و دلیری اش اخلاق امروز را نابود می کرد و به فراسوی نیک و بد می رفت .
مدرنیسم را نقد می کرد و علوم ، هنر و حتی سیاست های مدرن را نیز از آن مستثنی نمی گذاشت . اخلاق سروران و بردگان را باز نویسی می کرد و به فراسوی نیک و بد قدم می گذاشت  .  پس او باید آغاز زرتست دیگری شده باشد : زرتشت نیچه  !!!

او همان کسیست که اکنون در او تمامی (( اضداد )) در وحدتی بی سابقه به هم پیوسته اند . عالی ترین و پست ترین نیروهای حیاتی انسان ، شیرین ترین و ترسناک ترین آنها ، در او با قطعیتی نامیرا از فواره ی واحدی بیرون زده .
او همان کسی است که ابرمرد را می آموزد و در این میان به طور مرموزی حالات یک ابرمرد را از خود نشان می دهد . او همان کسی است که حقیقت را می آفریند و مفهوم ابرمرد را به (( معنای هستی )) به بزرگترین واقعیت تبدیل می کند . واقعیتی که ضرورتا در فراسوی نیک و بد به دنیا می آید .  

مناظره ابن عباس با معاویه(2)

دلایل علاقمندى و شیفتگى مردم به على(ع(

پرسش: چرا مردم شیفته و دلباخته على ابن ابى طالب(علیه السلام)هستند؟
پاسخ: ابن هجر از علماى اهل سنت چهل حدیث در فضائل امیرالمؤمنین انتخاب کرده و در کتاب «صواعق محرقه» نقل کرده.در حدیث 17 به نقل از پیامبر روایت شده: هر که على را دوست دارد مرا دوست داشته، هر که مرا دوست دارد خدا را دوست دارد، کسى که على را دشمن بدارد با من دشمنى کرده و هر که با من دشمنى کند با خدا دشمنى کرده است.او در حدیث 8 مى گوید: مرا به جز مؤمنین دوست ندارند و به جز منافقین با من دشمن نیستند.در حدیث نهم که حدیث مدینه است، پیامبر فرمود: من شهر علمم و على درب آن شهر، هر کس بخواهد به آن وارد شود باید به جانب در رود.این احادیث به خاطر فضایلى است که خداوند به امیرالمؤمنین عطا فرموده است.فضایل و کمالات امیرالمؤمنین نه تنها به شهادت پیامبر در هیچ یک از صحابه وجود نداشته، بلکه به شهادت دوست و دشمن در بزرگان عالم بى نظیر بوده است و البته انسان ها فطرتاً شیفته کمالات هستند.انسان ها فطرتاً عدالت را دوست دارند هر چند در عمل تحمل آن را کمتر دارند، ولى به عدالت گستران عشق مىورزند.امیرالمؤمنین شخصیتى است که دشمن بزرگ آن حضرت یعنى معاویه در مقابل کمالات آن حضرت سر خضوع فرود آورده و بعد از شهادت ایشان گفته است: «مادر دهر عقیم است که فرزندى چون فرزند ابوطالب بزایدـ از نظر علم: امیرالمؤمنین باب علم پیامبر است و عالم به ظاهر و باطن اولین و آخرین است و دشمنان همه اقرار کرده اند.ـ از نظر شجاعت: حرف اول در جبهه هاى جهاد مى زده و پیامبر به فرمان الهى فرماندهى را به امیرالمؤمنین مى سپرده است.ـ از نظر ایثار: در لیلة المبیت در شب هجرت به جاى پیامبر خوابید و جان خود را سپر بلاى جان پیامبر قرار داد.ـ از نظر صبر: هنگامى که به خانه اش حمله شد، به خاطر حفظ اسلام در عین قدرت صبر پیشه کرد و شمشیر نکشید.ـ از نظر کمک به فقرا: آیات زیادى چون آیه اطعام و ولایت و... در شأن ایشان نازل شد.ـ از نظر تقوى: هرگز سیاست بازى را بر اصول ترجیح نداد و هرگز از اصول عدول نکرد.ـ از نظر خلوص: خالصاً لوجه الله... اطعام مى کرد } إِنَّما نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللهِ {آیه 9 دهر).جهاد مى کرد، از حق خود مى گذشت، خلافت مى کرد، هدفش فقط جلب رضایت خدا بود (بقره 207 و 265).ـ از نظر زهد: هرگز یک وعده غذاى کامل با یک خورشت آن هم نمک نخورد! و دنیا را سه طلاقه کرد.ـ ... و در هر کمالى هیچ مانندى نداشت که با او مقایسه شود.بنابراین چنانچه فضایل امیرالمؤمنین حتى بدون ذکر نام براى هر انسانى گفته شود، شیفته آن حضرت مى شود.علاوه بر کمالاتى نظیر شجاعت، علم، فصاحت و سایر خصلت هاى حمیده اى که پروردگار عالم به امام(علیه السلام) عنایت فرموده است، و هر کدام به تنهایى مى تواند دلیلى بر محبوبیت آن بزرگوار باشد; پاسخ این سؤال نیازمند مقدمه مختصرى است که در زیر بدان اشاره مى شود:اکثر مردم در این دنیا چنین مى پندارند که: حق آن ها ضایع گشته و آنچه بهره آن ها بوده است، دیگران غصب نموده اند.اکثر کسانى که استحقاق مقام و منصبى را دارند، از آنچه که شایسته آن ها است محرومند.چه بسا عالمانى که از متاع دنیا بهره اى نبرده، و در کنار خود جاهلى را مى بینند که از تمام امکانات زندگى بهره مند است.چه بسیارند شجاعانى که در میدان هاى نبرد، دلاورى هایى از خود نشان داده و جان فشانى ها نموده اند; ولى در میدان زندگى از امکانات اولیه زندگى بى بهره و محرومند.در حالى که افراد بزدل و ترسو را که از سایه آن شجاعان، در هراسند، مى بیند که مالک بخش عظیمى از دنیا گشته و مال و منال بسیار فراهم آورده اند.چه بسا افراد عاقل و با کیاست و مدبر که روزگار را به سختى مى گذرانند، در حالى که ابلهانى را مى توان دید که گویى زر و سیم از آسمان و زمین بر ایشان مى بارد.چه بسیار افراد مؤمنى که از روى اخلاص، در راه بندگى حق گام نهاده و عمر خویش را صرف طاعت و عبادت حق تعالى نموده اند; ولى محرومیت ها و تنگناهاى زندگى از هر سو آن ها را احاطه نموده است.حال آن که افراد لا ابالى را مى بینند که از زندگى مرفهى برخوردارند.چه بسیارند افرادى که به خاطر نبوغ، کیاست و تدبیر خویش استحقاق نعمت ها و مزایاى زندگى را دارند، ولى به دیگران، یعنى: کسانى که از خصایل ذاتى محرومند، محتاج گشته و مجبور به خضوع و خشوع در برابر آن ها مى گردند.از این افراد که بگذریم در میان صاحبان حرفه و فن به همین منوال است.آنان که از همه ماهرتر و کارآیى بیشترى دارند، نوعاً با مشقت و سختى هاى بسیار روبرو بوده و زندگى را به سختى مى گذرانند، در حالى که افرادى که شاگرد آن ها نیز نمى توانند باشند، بازارشان گرم و روزگارشان به سامان است.علاوه بر این ها چون توده مردم، ناز و نعمت اهل دنیا و زرق و برق زندگى آن ها را از یک طرف، و محرومیت و بیچارگى خویش را از طرف دیگر مشاهده مى کنند، عموماً نسبت به دنیا دچار کینه و بغضند، و چنین احساس مى کنند که حق آن ها ضایع گشته و ثمره کار و کوشش آن ها در سفره اغنیا و ثروتمندان گرد آمده است.پس از بیان این مقدمه باید دانست که على(علیه السلام)، نه فقط ذى حقى بود که از حقش محروم گشت، بلکه پیشواى محرومین و سید و بزرگ کسانى است که حقشان ضایع گشته است.بدیهى است افرادى که احساس مى کنند حق شان پایمال گشته و متحمل ذلت و خوارى شده اند، هوادار یکدیگر بوده و به دلیل مصیبتى که به آن ها رسیده و ظلمى که بر آن ها رفته است، درد مشترکى را احساس مى کنند و بر علیه کسانى که حقوق آن ها را پایمال کرده اند، یک دست و یک صدا شوند.حال باید گفت: وقتى این محرومین که جملگى در یک سطح قرار دارند، نسبت به هم این چنین همدلى داشته و هر کدام غم دیگرى را غم خود مى دانند، نسبت به بزرگ مردى والا مقام که تمام فضایل عالى انسانى را دارا بوده، و مراتب والاى شرافت و کرامت را از آن خود ساخته است، و با وجود همه این خصوصیات، آن چنان مظلوم واقع گشته که او را مظلوم عالم مى دانند، چه احساس و قضاوتى باید داشته باشند؟!على(علیه السلام) مردى بود که دنیا تلخى هاى بسیارى به او چشانید.مصیبت از پى مصیبت و اندوه پس از اندوه به ایشان روى آورد و در طول زندگى خویش، هم از بیگانه و هم از آشنا، نامردمى ها دیده است.کسانى که اصلاً قابل قیاس با وى نبوده اند را بر خود مسلط دیده و بر على(علیه السلام)، فرزندان و عشیره اش حکومت نموده و مسلط شدند.حتى کسانى که خود، پاى بند دین و مذهب نبوده اند او را سب نموده و کافر و بى نماز مى خواندند.سرانجام نیز این انسان بزرگوار و شریف را در محراب عبادت به شهادت رساندند.پس از او فرزندانش یکى یکى به تیغ ستم کشته شده و حریم او به اسارت رفته، نوادگان و عموزادگانش از هر سوى تحت تعقیب قرار گرفتند و در هر کجا که به چنگ افتادند: قتل، حبس، شکنجه و آزار در انتظارشان بود.با این که فضل و زهد، عبادت وجود، شهامت و بزرگوارى و انتفاع خلق از او و فرزندانش بر احدى ـ حتى دشمنانش ـ پوشیده نیست.آیا مى شود بشریت خود را به چنین شخصى وابسته نداند؟ آیا مى شود دلها واله و شیداى او نبوده و در راه عشق و محبت او، از همه چیز خویش نگذرد؟ آیا انسان ها مى توانند خود را یار و یاور این مظلوم ندانسته و به خاطر ظلم و ستمى که بر او رفته است، خشمگین نباشند؟ این معنا ریشه در جان انسان ها دارد و یک امر کاملاً فطرى و طبیعى است.حال فرض کنید: اگر جمعى کنار دریا ایستاده باشند و فردى که به شنا وارد نیست، در آب افتد و طعمه امواج دریا شود، تمام کسانى که ناظر این صحنه هستند، حد اقل بر او دل مى سوزانند و بعضى هم براى نجات آن غریق، خود را به آب مى افکنند و خود را با خطر هم آغوش مى سازند.حال آن که در آن لحظه چشم داشت و توقع مزد و پاداش دنیوى و یا حتى اجر و ثواب اخروى را هم ندارند.چه بسا که برخى از آن ها در اعتقاد به خدا و قیامت سست باشند و یا حتى اعتقاد نداشته باشند; ولى همان رحم و عطوفت ذاتى که انسان ها نسبت به هم دارند، آن ها را به این کار وا مى دارد.همین طور است اگر حاکمى ستمگر بر مردم شهرى مسلط شود و آن ها را به انواع عقوبت ها معذب سازد، نوعى همدلى و همبستگى بین آن مردم پیدا مى شود و همگى براى رفع ظلم و ستم متحد مى شوند، و غم دیگران را غم خود مى پندارند.حال اگر فردى شریف و جلیل القدر، که نزد همه آن ها محترم است بیش از دیگران مورد ظلم و آزار حاکم قرار گیرد، اموال و دارایى اش به یغما رود، همسر عفیفه اش مورد ضرب و شتم قرار گیرد، فرزندان و بستگانش به قتل رسیده و تحت تعقیب باشند، اینان بیشتر دور او را گرفته و هر چه ظلم و ستم بر او بیشتر شود گرایش مردم نسبت به او بیشتر خواهد شد; زیرا فطرت انسان ها این امر را ایجاب مى کند و على(علیه السلام) مصداق چنین فرد محبوبى است.(1)دوستى على، ملاک پاکى نطفه
ابوبکر مى گوید: پیامبر را در خیمه با على و فاطمه و حسن و حسین(علیهم السلام) دیدم، فرمود: اى جماعت مسلمانان، من در صلح و مسالمت با کسى هستم که با اهل خیمه در صلح باشد و با کسى که با آن ها در جنگ باشد در جنگم.دوست دارم کسى را که آن ها را دوست داشته باشد.دوست نمى دارد آن ها را مگر حلال زاده و دشمنى نمى کند با آنان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 .این مطالب از شرح خطبه 193 نهج البلاغه ابن ابى الحدید گرفته شده است.صفحه 236(1)
احمد بن حنبل و شافعى از مالک بن انس نقل مى کنند: ما اولاد حرامزاده را از راه بغض على مى شناسیم.(2)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 .الریاض النضر، حافظ محب الدین طبرى، ج2 ص189 ; الغدیر 4 ص323
2 .اسنى المطالب ص8 ; نهایة ابن الاثیر، ج1 ص118 ; الغدیر 4 ص322

مناظره ابن عباس با معاویه

ابن عباس خواند: 
«وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَشری نَفْسَهُ اَبْتِغاءَ مَرْضات اللهِ، وَاللهُ رَئُوفٌ بالعِبادِ»[4] ازمن می
پرسند: «آن کسی که جان خود را در راه رضایت خدا بذل نمود که بوده؟ اگر بگویم آن شخص علی ـ علیهالسّلام ـ بود که در «لیلهالمبیت» بجای پیغمبر اکرم ـ صلیالله علیه و آله ـ در بستر خوابید تا اینکه آن حضرت بتواند به مدینه هجرت کند، آیه را به نحو حقیقت و واقع تفسیر نمودهام وإلا به خداوند اسناد دروغ داده‎‎ام.» 
معاویه گفت: «از آیات دیگر قرآن بخوان.» 
ابن مسعود گفت: این آیه شریفه را گوش کن: «قُلْ لا اَسْئَلُکُمْ عَلَیهِ اَجْراً اِلاّ المَوَدَّهِ فی القُرْبی»[5] از من سؤال می
کنند: «ذی القربی» کیانند که محبت آنان در عوض مزد رسالت پیغمبر اکرم ـ صلیالله علیه و آله ـ میباشد؟ اگر بگویم مراد، علی و فاطمه و فرزندان آنهاست درست تفسیر کردهام و گرنه بر خلاف واقع تفسیر کردهام و من هرگز این کار را نخواهم کرد. 
معاویه گفت: «قرآن هزاران آیه دارد،آیه دیگری بخوان.» 
ابن عباس خواند: «انَّما یُریدُ اللهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ اَلْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً»[6] از من می
پرسند: آنانیکه خداوند هر رجس و پلیدی را از آنهازایل نموده چه کسانی هستند؟ اگر بگویم آنان اهلبیت پیغمبراکرم ـ صلیالله علیه و آله ـ هستند براستی سخن گفتهام والّا آیه را به دروغ تفسیر کردهام. 
معاویه گفت: «مگر در قرآن آیه دیگری نیست؟» 
ابن عباس این آیه شریفه را خواند: «فَمَنْ حاجَّکَ فیهِ مِنْ بَعْدِ ما جائَکَ مِنَ العِلْمِ فَقُل ْتَعالَوْ نَدْعُ اَبْنائَنا وَ اَبْنائَکُمْ وَ نسائَنا و نسائَکُمْ وَ اَنفُسَنا اَنْفُسَکُمْ، ثٌمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلُ لَّعنَهَ اللهِ عَلَی الکاذِبینَ»[7] و گفت: «از من سؤال می
کنند: داستان مباهله پیغمبر ـ صلیالله علیه و آله ـ با نصارای نجران که بنا شد در حق هم نفرین کنند تا خداوند دروغگو را از بین ببرد چیست؟ اگر بخواهم طبق واقع تفسیر کنم باید بگویم: پیغمبر اکرم ـ صلیالله علیه و آله ـ در روز مباهله دو فرزند خود، امام حسن و امام حسین ـ علیهماالسّلام ـ و زهرا ـ علیهاالسّلام ـ و علی ـ علیهالسّلام ـ را با خود همراه کرد و از علی ـ علیهالسّلام ـ تعبیر به «نفس» وجان خود کرد، اما اگر بگویم پیغمبر ـ صلیالله علیه و آله ـ مردی غیر از علی ـ علیهالسّلام ـ را جهت مباهله با خود همراه کرد قطعاً دروغ گفتهام و من هرگز بر خلاف واقع آیهای تفسیر نمیکنم.» 
معاویه گفت: «آیه دیگری بخوان.» 
ابن عباس خواند: «اِنَّما وَلیُّکُمُ اللهُ وَ رسوُلُهُ و الَّذینَ آمنوا الذینَ یُقیمون الصَّلوهَ وَ یُؤتُونَ الزَّکاهَ وَهُمْ راکِعُونَ»[8] 
پس گفت: « اگر از من بپرسند: آن کسی که بعد از خدا و رسول بر مردم ولایت دارد و دارای این صفت بوده که در حال رکوع نماز زکات داده کیست؟ اگر بگویم او علی ـ علیه
السّلام ـ است به نحو حقیقت سخن راندهام والا آیه را بر خلاف حقیقت تفسیر کردهام و از من چنین انتظاری نداشته باش» معاویه گفت: «آیه دیگری را برای مردم تفسیر کن، مگر قرآن فقط شامل همین آیاتی بود که در شأن علی تفسیر کردی؟» 
ابن عباس گفت: پس این آیه را بشنو «اِنَّمااَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِکُلِّ قَوْمٍ هاد[9]» از من سؤالی می
شود که تفسیر این آیه چیست؟ ما«منذر» را که پیغمبر اکرم ـ صلیالله علیه و آله ـ باشد شناختهایم، امّا، هادی امّت را نمیشناسیم. اگر بگویم مقصود از «هادی امّت» علی ـ علیهالسّلام ـ است براستی سخن گفتهام زیرا تمام علماء خاصّه و عامّه این حدیث شریف را از پیغمبر اکرم ـ صلیالله علیه و آله ـ نقل نمودهاند که فرمود: «أنا المُنْذِرُ و علیٌّ الهادی و بِکَ یا علیُّ یُهْتَدی المُهْتَدوُنَ» من ترساننده امّت و علی رهنمای آنان میباشد و سپس فرمودند: یا علی توسط تو مردم به راه راست هدایت خواهند شد. و هر گاه آیه شریفه را خلاف واقع تفسیر کنم گنهکار خواهم بود و من طاقت عقوبت خداوند را ندارم.» 
معاویه گفت: «مگر قرآن آیات دیگری ندارد که تفسیر کنی؟» 
ابن عباس گفت: بسیار خوب آیه دیگری را گوش کن: «قُلْ کَفی بِاللهِ شهیداً بَیْنی وَ بَیْنَکُم وَ مَنْ عِندَهُ عِلْمُ الکِتابِ»[10] مردم از من سؤال می
کنند: آن کسی که در نزد او علم قرآن بوده چه کسی است؟ اگر بگویم علی ـ علیهالسّلام ـ است براستی سخن گفتهام زیرا تمام مفسرین از اهل تسنّن و تشییع نقل کردهاند که چون از پیغمبر اکرم ـ صلیالله علیه و آله ـ سؤال شد: آن کسی که علم قرآن در نزد اوست کیست؟ فرمود: علی ـ علیهالسّلام ـ است بعلاوه رسول گرامی اسلام بارها فرمودند: 
«أنا مدینهُ العِلْمِ وَ عَلیٌّ بابُها، فَمَنْ أرادَ الحِکْمَهَفَالْیَئْتِها مِنْ بابِها» 
«من شهر علم و علی بمنزله باب علم و حکمت است، پس هر کس دانش می
خواهد باید ابتدا دست به دامن علی ـ علیهالسّلام ـ شود.» 
معاویه گفت: «از آیات دیگر قرآن قرائت کن.» 
ابن عباس گفت «این آیه شریفه را می
خوانم: «وَاَعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللهِ جَمیعاً و لا تَفَرَّقوُا»[11] از من از تفسیر این آیه سؤال میکنند؛ اگر بگویم مقصود از ریسمانی که مردم باید به آن چنگ بزنند تا دچار اختلاف نشوند، اهلبیت پیغمبر ـ صلیالله علیه و آله ـ و در رأس آنان علی ـ علیهالسّلام ـ است براستی سخن گفتهام زیرا خاصّه و عامّه بنحو تواتر این حدیث را از وجود مبارک نبی اکرم ـ صلیالله علیه و آله ـ نقل کردهاند که فرمود: 
«اِنی تَرَکْتُ فیکُمْ حَبْلَیْنی، إنْ تَمَسَّکْتُمْ بِهِما لَنْ‌ تَضِلّوا اَبَداً، اَحَدُهُما اَکْبَرٌ مِنَ اَلاَخَرِ، کِتابُ الله حَبْلٌ مَمْدُودٌ مِنَ السَّماءِ اِلَی اَلأرضِ وَ عِتْرَتی أهلَ بیتی. فَانَّهُما لَنْ یفتَرِقا حَتّی یَرِدا عَلَیَّ الحَوْض» «به درستی که من دو ریسمان محکم را در بین امّت خود به یادگار می
گذارم، و هر کس به این دو ریسمان محکم چنگ بزند هرگز گمراه نمیشود، یکی از آنها بزرگ‌تر از دیگری است و آن قرآن است که چون ریسمان از آسمان به زمین کشیده شده و دیگری عترت من است و این دو از هم جدا نمیشوند تا اینکه در کنار حوض کوثر بر من وارد گردند.» 
ای معاویه! اگر من آیه را به غیر از این تفسیر کنم بر خلاف حقیقت معنی نموده
ام و من هرگز چنین نخواهم کرد. 



[1] .سوره انسان، آیه 8. 
[2] .سوره مائده، آیه67. 
[3] سوره مجادله،آیه12. 
[4] . سوره شور
ی،آیه23. 
[5] .سوره بقره آیه207. 
[6] . سوره احزاب ، آیه33. 
[7] . سوره مائده آیه55. 
[8] . سوره آل عمران، آیه 61. 
[9] . سوره رعد آیه 7. 
[10] . سوره رعد آیه 43. 
[11] . سوره آل عمران، آیه 103.

تعریف اصول دین:

تعریف اصول دین:


"اصول" جمع "اصل" و از ریشه "اصل ـ یاصل) به معنای "تَه" و "بن" است (المنجد (عربی به فارسی): ج1، ص 24). اصطلاح "اصول دین" اصطلاحى‌ کلامى‌ است و به‌ مجموعه‌ باورهایى‌ اطلاق می شود که‌ اساس‌ دین‌ اسلام‌ را تشکیل‌ مى‌دهند و انکار هر یک‌ از آنها موجوب خروج از دین می شود. بطور کلی اعتقادات دینی را می توان به دو بخش تقسیم نمود:


‌أ. بخش عقیده ای و نظری که اساس و بنیان دین محسوب می شوند.


‌ب. تعالیم و احکام  عملی که مترتب بر عقاید نظری هستند.


آیت الله مصباح با نظر به این تقسیم بندی، قسم "الف" را اصول دین می نامند:


«مناسب است که بخش اعتقادی دین را اصول دین و احکام عملیه را فروع دین بنامیم» (مصباح، محمدتقی، دروس فی العقیده الاسلامیه، ج1، ص 20)


این‌ اعتقادات‌ از این رو اصول‌ دین‌ نامیده‌ می شود که‌ علوم‌  دینی دیگر مثل‌ حدیث‌، فقه‌ و تفسیر مبتنى‌ بر آنهاست‌.


 


تعریف تقلید:


تقلید [قلد ـ یقلد]در لغت به معنای "آویختن از چیزی" است لذا در باب تفعیل [در زبان عربی] به معنای "سپردن کار به کسی" است. تقلید در اصطلاح به معنای "قبول قول دیگری بدون مطالبه دلیل" است.


«قرآن کریم ایمان را بر پایه تفکر و تعقل گذاشته است قرآن همواره می‌خواهد که مردم از اندیشه به ایمان برسند. قرآن در آنچه باید به آن مؤمن و معتقد بود و آن را شناخت، تعبد را کافی نمی‌داند علیهذا در اصول دین باید منطقاً تحقیق کرد، مثلاً این که خداوند وجود دارد و یکی است مسئله‌ای است که منطقاً باید به آن پی‌برد و همچنین این که حضرت محمد (ص) پیامبر خدا است»


چرا در اصول دین تقلید جایز نیست؟


با تعریف تقلید، اکنون می توانیم بگوییم که مراد از "عدم جواز تقلید در اصول دین" به معنای رجوع نکردن به کارشناس دینی در اصول دین نیست. تقلید قبول قول دیگری "بدون دلیل" است و در صورتی که کسی قولی را با ارائه دلیل کافی به ما عرضه کند به مقتضای عقل باید حرف او را پذیرفت و چنین پذیرفتنی در اصول دین مذموم شمرده نمی شود. به عبارت دیگر، رجوع جاهل به عالم با مطالبه دلیل، از ضروریات عقلی است. اما متکلمین شیعه برای شناخت عقلی اصول دین دلایلی ذکر کرده اند که در اینجا تنها به 2 دلیل اشاره می کنیم: 


از آنجا که فطرت و عقل انسان برای "ارضای حس کنجکاوی، دفع خوف و ضرر محتمل و ..." به شناخت اصول دین می پردازد، اگر این شناخت از راه تقلید حاصل شود نمی تواند به این نیازهای انسان پاسخ گوید (ابن میثم بحرانی، قواعد المرام فی علم الکلام: ص30). 


مقلَِّد یا از بر حق‌ بودن‌ مقلََّد خود آگاه‌ است‌، یا آگاه‌ نیست‌. اگر آگاه‌ نیست‌، در این‌ صورت‌ احتمال‌ بر خطا بودن‌ وی‌ را مى‌دهد و بر این‌ مبنا تقلید کردنش‌ قبیح‌ است‌، زیرا او نیز از جهل‌ و خطا ایمن‌ نیست‌؛ اما اگر مى‌داند که‌ او بر حق‌ است‌، از دو حال‌ خارج‌ نیست‌: یا این‌ آگاهى‌ برایش‌ از روی‌ بداهت‌ حاصل‌ شده‌، یا با دلیل‌ ثابت‌ شده‌ است‌؛ شق‌ اول‌ باطل‌ است‌، و بر مبنای‌ شق‌ دوم‌، یا این‌ دلیل‌ غیرتقلیدی‌ است‌، یا از روی‌ تقلید حاصل‌ شده‌ است‌. در صورت‌ اخیر شمار اشخاصى‌ که‌ تقلید از آنها لازم‌ است‌، نهایتى‌ نخواهد داشت‌. پس‌ تنها فرض‌ معقول‌ این‌ است‌ که‌ آن‌ شخص‌ با دلیل‌ به‌ بر حق‌ بودن‌ وی‌ پى‌ برده‌ است‌ و این‌ کار در واقع‌ تقلید نیست‌، پس‌ در این‌ زمینه‌ تقلید باطل‌ است‌ (سیدمرتضى‌، على‌ الذخیرة: 165- 164).


بیان سید مرتضی به خوبی به ما نشان می¬دهد که چرا باید در اصول دین تقلید [متابعت بدون دلیل] را کنار گذاشت.


شهید مطهری نیز دلیل جایز نبودن تقلید در اصول دین را چنین بیان می کنند:


«قرآن کریم ایمان را بر پایه تفکر و تعقل گذاشته است قرآن همواره می‌خواهد که مردم از اندیشه به ایمان برسند. قرآن در آنچه باید به آن مؤمن و معتقد بود و آن را شناخت، تعبد را کافی نمی‌داند علیهذا در اصول دین باید منطقاً تحقیق کرد، مثلاً این که خداوند وجود دارد و یکی است مسئله‌ای است که منطقاً باید به آن پی‌برد و همچنین این که حضرت محمد (ص) پیامبر خدا است» (مطهری، مجموعه آثار، ج 3، ص 59).


 


نوشته بهرام علیزاده – گروه دین و اندیشه تبیان


منابع:


احمد سیاح، فرهنگ بزرگ جامع نوین، ترجمه المنجد (عربی به فارسی)، انتشارات اسلام.


مصباح، محمدتقی، دروس فی العقیده الاسلامیه، ج1


ابن میثم بحرانی، قواعد المرام فی علم الکلام، تحقیق سید احمد حسینی، (انتشارات کتابخانه آیت الله مرعشی 1406، چاپ دوم)


سیدمرتضى‌، على‌ الذخیرة، به‌کوشش‌ احمد حسینى‌، قم‌، 1411ق‌


شهید مطهری، مرتضی، مجموعه آثار، صدرا، چهارم، 1374، ج 3


برای مطالعه بیشتر:


شهید مطهری، مرتضی، مجموعه آثار،ج3


محمدرضایی، محمد، الهیات فلسفی، قم، بوستان کتاب، 1383


عبدالله جوادی آملی، تبیین براهین اثبات خدا (قم، اسراء، 1375)


جعفر سبحانی، مدخل مسائل جدید در علم کلام  (قم، موسسه امام صادق(ع))


آموزش فلسفه، محمد تقی مصباح یزدی، تهران، انتشارات امیرکبیر 

رمزی برای عاقبت بخیر شدن!

پیام‏ های آیه:

1ـ وحدت و دورى از تفرقه، یک وظیفه‏ى الهى است. «وَ اعْتَصِمُوا»
2ـ محور وحدت باید دین خدا باشد، نه نژاد، زبان، ملّیت، و .... «بِحَبْلِ اللَّهِ»
3ـ از برکات و خدمات اسلام غافل نشوید. «إِذْ کُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ»
4ـ وحدت، عامل اخوّت است. «فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً»
5ـ اتّحاد، نعمت بزرگ الهى است. (تفرقه، در ردیف عذاب ‏هاى آسمانى و زمینى و یک مجازات الهى است. همچنین در اسلام دروغ گفتن براى ایجاد وحدت، جایز و راست گفتنِ تفرقه ‏انگیز، حرام است.) «فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ»
6ـ تفرقه و عدوات، پرتگاه و گودال آتش است. «شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ»
7ـ نعمت ‏هاى خداوند، آیات او هستند. «وَ اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ»، «یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمْ آیاتِهِ»
8ـ یادآورى نعمت‏ هاى الهى عامل عشق و زمینه ‏ساز هدایت است. «وَ اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ»، «لَعَلَّکُمْ تَهْتَدُونَ»

تفسیر آیات: دعوت به تقوى‏

آیه 102: در این آیه نخست دعوت به تقوى شده است تا مقدمه‏اى براى دعوت به سوى اتحاد باشد.
در حقیقت دعوت به اتحاد بدون استمداد از یک ریشه اخلاقى و عقیده‏اى بى اثر و یا بسیار کم اثر است، به همین دلیل در این آیه کوشش شده است تا عوامل ایجاد کننده اختلاف و پراکندگى در پرتو ایمان و تقوا تضعیف گردند، لذا افراد با ایمان را مخاطب ساخته و مى ‏گوید "همگى از خدا بپرهیزید و حق تقوا و پرهیزگارى را انجام دهید".

منظور از "حق تقوا" چیست؟

در میان مفسران سخن بسیار است اما شک نیست که حق تقوا آخرین و عالی ترین درجه پرهیزگارى است، که پرهیز از هرگونه گناه و عصیان و تعدى و انحراف از حق را شامل مى‏ گردد، لذا در تفسیر"در المنثور" از پیامبر (صلی الله علیه و آله) و در تفسیر "عیاشى" و "معانى الاخبار" از امام صادق علیه السلام نقل شده که در تفسیر"حق تقوا" فرمودند: ان یطاع فلا یعصى و یذکر فلا ینسى (و یشکر فلا یکفر) یعنى "حق تقوا" و پرهیزگارى این است که پیوسته اطاعت فرمان او کنى، و هیچگاه معصیت ننمایى، همواره به یاد او باشى، و او را فراموش نکنى، و در برابر نعمت هاى او شکرگزار باشى و کفران نعمت او ننمایى".
تفسیر قرآن برای نوجوانان
بدیهى است انجام این دستور همانند همه دستورات الهى بستگى به میزان توانایى انسان دارد. بنابراین آیه فوق با آیه 16 سوره تغابن که مى‏ گوید: فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ" تا آنجا که توانایى دارید پرهیزگارى پیشه کنید" هیچ گونه منافاتى ندارد و گفتگو درباره تضاد این دو آیه و نسخ یکى به وسیله دیگرى به کلى بى اساس است.
البته آیه دوم در حقیقت بیان قید و به اصطلاح تخصیص در آیه اول است و آن را مقید به مقدار توانایى انسان مى‏ کند و از آنجا که ظاهراً در میان قدما گاهى کلمه "نسخ" بر "تخصیص" اطلاق مى ‏شده ممکن است منظور کسانى که آیه دوم را ناسخ آیه اول دانسته‏اند همان "تخصیص" بوده باشد.
وَ لا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ: این جمله در حقیقت هشدارى است به طایفه اوس و خزرج و همه مسلمانان جهان که به هوش باشند، تنها اسلام آوردن کافى نیست، مهم آن است که ایمان و اسلام خود را تا واپسین ساعات عمر حفظ کنند، و با روشن ساختن آتش‏هاى خاموش شده کینه‏هاى دوران جاهلى و پیروى از تعصب‏هاى نابخردانه، ایمان و اعمال پاک خود را بر باد ندهند، تا عاقبت و پایان کار آنها به بدبختى نگراید، لذا با تاکید مى ‏فرماید: "مراقب باشید که از دنیا جز با ایمان و اسلام بیرون نروید".

دعوت به سوى اتحاد

وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعاً وَ لا تَفَرَّقُوا: در این آیه بحث نهایى که همان "مسئله اتحاد و مبارزه با هرگونه تفرقه" باشد مطرح شده و مى ‏فرماید: همگى به ریسمان الهى چنگ بزنید، و از هم پراکنده نشوید.

منظور از "بِحَبْلِ اللَّهِ" (ریسمان الهى) چیست؟

مفسران احتمالات مختلفى ذکر کرده‏اند، بعضى مى‏ گویند منظور از آن قرآن است، و بعضى مى‏ گویند اسلام، و بعضى دیگر گفته‏اند منظور خاندان پیامبر و ائمه معصومین هستند.

اتّحاد، نعمت بزرگ الهى است. (تفرقه، در ردیف عذاب ‏هاى آسمانى و زمینى و یک مجازات الهى است. همچنین در اسلام دروغ گفتن براى ایجاد وحدت، جایز و راست گفتنِ تفرقه ‏انگیز، حرام است.) «فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ»

حضرت علىّ علیه السلام مى‏فرماید: قرآن، حبل اللَّه است. (نهج البلاغه، خطبه 176) و از امام صادق علیه السلام نقل‏ شده است که فرمود: «نحن حبل الله» ما اهل بیت، حبل اللَّه هستیم. (تفسیر مجمع البیان)
و در روایت دیگرى آمده است: علىّ بن ابىطالب علیهما السلام حبل اللَّه است. (تفسیر نور الثقلین)
ولى نه این احادیث و نه آن تفسیرها، هیچ کدام با یکدیگر اختلاف ندارند، زیرا منظور از ریسمان الهى ، هرگونه وسیله ارتباط با ذات پاک خداوند است، خواه این وسیله، اسلام باشد، یا قرآن، یا پیامبر و اهل بیت او، و به عبارت دیگر تمام آنچه گفته شد در مفهوم وسیع "ارتباط با خدا" که از معنى "بِحَبْلِ اللَّهِ" استفاده مى ‏شود، جمع است.

بحث لغوی:

"شفا" در اصل لغت به کناره چاه و یا خندق و مانند آن گویند، و شاید اطلاق "شفه" بر "لب" نیز به همین مناسبت باشد، و همچنین استعمال این کلمه در بهبودى از بیمارى نیز به خاطر آن است که انسان در کناره "سلامت و تندرستى" قرار مى‏ گیرد.

تشابه آیات:

در آیه 103 داریم: تألیف دل ها تنها به دست خداست. «فَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ» قرآن در آیه دیگری نیز خطاب به پیامبر مى‏ فرماید: «لَوْ أَنفَقْتَ مَا فِی الأَرْضِ جَمِیعًا مَّا أَلَّفَتْ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ» اگر همه‏ى سرمایه‏ هاى زمین را خرج کنى نمى ‏توانى بدون خواست او بین دل ها ایجاد الفت نمایى. (انفال، 63)


منابع:
تفسیر نور، ج 2
تفسیر نمونه، ج 3
نهج البلاغه، خطبه 176
تفسیر مجمع البیان
تفسیر نور الثقلین

چهار خصوصیت قرآن

چهار خصوصیت قرآن



چهار خصوصیت قرآن

یا أَیُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَتْکُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَ شِفاءٌ لِما فِی الصُّدُورِ وَ هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ (یونس: 57)

اى مردم! اندرزى از سوى پروردگارتان براى شما آمده است؛ و درمانى براى آنچه در سینه‏هاست؛ (درمانى براى دلهاى شما؛) و هدایت و رحمتى است براى مؤمنان!


خوشابحالت که مشغول مطالعه تفسیر قرآن هستی. تفسیری که برای تو نوجوان نوشته شده است. و خوشابحال من که این توفیق را خداوند به من داده است تا بتوانم درباره آیات قرآن چیزی بنویسم. . خوشابحال همه آنها که قدر قرآن, تنها کتاب آسمانی را می دانند.

درست است کتابهای آسمانی دیگری هم بوده است مثل تورات و انجیل ولی متأسفانه آنها دستکاری شده اند, چیزهایی از آنها حذف شده و چیزهایی در آنها اضافه شده است. یعنی «تحریف» شده اند.

این قرآن مثل یک اقیانوس می ماند. اقیانوس را اگر به صورت سطحی نگاه کنی متوجه چیزهایی که در اعماق آن وجود دارد نمی شوی. هرچند نگاه سطحی به اقیانوس هم لذت بخش و شگفت آور است. قرآن را خیلی ها به صورت سطحی قرائت می کنند و لذت هم می برند. ولی همانگونه که اقیانوس را خداوند خلق نکرده که فقط از آن لذت ببرند قرآن نیز تنها برای قشنگ خواندن آن و انجام مسابقات مختلف نازل نکرده است.

اقیانوس کشتیهای بزرک را بر پشت خود حمل می کند. و در اعماق خود بیش از نود درصد مخلوقات خداوند را جای داده است.

برای پی بردن به همه آنچه اقیانوسها در خود دارند باید در آنها غواصی کرد. در قرآن هم باید همچون یک غواص به جستجو پرداخت که هرچه این جستجو عمیقتر باشد شگفتهایی بیشتری را غواص می تواند شاهد باشد.

اولین مشکل همه انسانها این است که به دانسته های خودشان عمل نمی کنند. پند و موعظه می تواند این مشکل تا حدود زیادی حل کند. ولی موعظه ها غالبا به صورت درستی ارائه نمی شوند. بعضی وقتها موعظه کننده ها خودشان مشکل دارند یعنی یکی باید بیاید خودشان را موعظه کند. و همچنین موعظه هنرمندانه آنگونه که واقعا تأثیر بگذارد گفته نمی شود.

قرآن وقتی موعظه می کند با هنرمندی برتر این کار را اجام می دهد و آنهم از طرف خداوندی اینک ار صورت می گیرد که دارا و خالق و سرچشمه همه خوبیها و زیباییهاست.

شفای همه دردهای روحی, معضلات اجتماهی و درمان بسیاری از دردهای جسمی در قرآن وجود دارد. منتها دردها هرچه پیچیده تر باشد باشد برای یافتن درمان آن کاوشی بیشتر در قرآن نمود البته بسیاری از این کاوشها توسط دانشمندان صورت گرفته است.

انسانها فقط به درمان نیاز ندارند بلکه برای بالا بردن نیروی خود نیز نیازمند راهنمایی هستند. قرآن ما را آنچنان راهنمایی و هدایت می کند که بتوانیم تا بالاترین سکوها صعود کنیم.

رحمت خداوند مثل باران بر همه می بارد, مهم آن است که زمین پذیرای این باران باشد. تنها زمینهای حاصلخیز از باران سود می برند و قرآن انسان را آماده می سازد تا بیشتر رحمتهای خداوند را جذب کند.

دیوانه کیست؟

دیوانه کیست؟

امام علی«علیه السلام»:بیشترین ناله های اهل جهنم از تسویف است.جامع السعادت،ج3،ص46


دیوانه کیست؟

یَجْعَلُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذینَ لا یَعْقِلُونَ (یونس: 100)

پلیدى (کفر و گناه) را بر کسانى قرار مى‏دهد که نمى‏اندیشند.


در تیمارستانی به دیوانه ای گفتند: کاغذی بردار نام دیوانه گان بنویس! گفت نمی توانم: گفتند نوشتن بلد نیستی؟ گفت: چرا بلدم ولی دیوانه ها آنقدر زیاد هستند که نمی توانم نام همه آنها را بنویسم. گفتند: شما در اینجا چند نفر بیشتر نیستید. گفت: ما که اینجاییم دیوانه نیستیم, آنها که بیرون از اینجا هستند دیوانه اند. گفتند: پس چرا شما را اینجا آوردند؟ گفت: برای این که دیوانه ها ما را اذیت نکنند!

خب نظر تو چیست؟ این که گفتم جوک بود یا حقیقت؟ سؤالم احمقانه است؟ حتی پاسخ می دهی خب معلوم است جوک است.

شاید هم معلوم نباشد! لااقل قسمتی که می گوید: «آنها که بیرون از اینجا هستند دیوانه اند» شاید جوک نباشد! اصلا ملاک عاقل و دیوانه بودن چیست؟ بعضی ها در ظاهر عاقل هستند.

اگر کسی راضی شود در مقابل یک چند بسته پوفک, ماشینش را بدهد آیا عاقل است یا دیوانه؟ خب دیوانه است. حال اگر راضی شود در مقابل یک شکلات این کار را بکند چه؟ خب دیوانه تر است! در مقابل یک ریال چه؟ اصلا دیگه حرفش را نزن! هیچ دیوانه ای اینقدر دیوانه نیست که این کار را بکند!

جدا؟! هیچ دیوانه ای نیست که این کار را بکند؟! چرا هست خیلی ها این کار را می کنند, بدتر از آن را انجام می دهند!

نعمتهای بهشت چه تفاوتی با نعمتهای در دنیا دارند؟ فرض کن یک نفر همه عمر صد ساله اش را در بهترین جای زمین با بهترین امکانات زندگی کند و از طرفی یک نفر دیگر یک میلیارد سال در جایی هزاران بار بهتر زندگی کند. نفر در مقایسه با نفر دوم اصلا زندگی نکرده است. حالا اگر به نفر اول بگویند: این صد سال عمرت را در جایی معمولی زندگی کن و بقیه پولت را به نیازمندان بده آنوقت برو در جایی که نفر دوم زندگی می کند زندگی کن! حالا اگر نفر اول راضی به این کار نشود آیا دیونه تر از آن فردی نیست که ماشینش را به یک ریال می فروشد؟

همه آنها که برای زندگی بهتر در دنیا آخرتشان را می فروشند, دیوانه اند. اصلا اصل دیوانگی مال این افراد است.

ببین چقدر مردم بخاطر سود بیشتر دروغ می گویند! ببین بخاطر لجبازی چطور حق را ناحق می کنند! ببین چطور در بعضی گرانفروشی می کنند! ببین بعضی از زنها چطور حجاب اسلامی را رعایت نمی کنند و باعث انحراف جوانها می شوند! ببین بعضی بخاطر نمره بیشتر چگونه تقلب می کنند! آخر برای چی؟! برای چی آخرت خودشان را به دنیایی حقیر می فروشند؟! آیا این دیوانگی نیست؟! پس دیوانگی به چیست؟!

کارهای عاقلانه و حرفهای عاقلانه نشان عاقل بودن است و کارهای نابخردانه و حرفهای پوچ و بی معنی نشان عاقل نبودن است.

زندگی آدمهای دیوانه سراسر بدبختی است و پر از انواع آلودگی است. حالا آن دویانه بیچاره که در تیمارستان است و یا در کوچه و بازار مورد تمسخر دیگران است عقلی ندارد که از آن استفاده کند ولی خیلی ها که عقل دارند چر از آن استفاده نمی کنند؟! اینها که وضعشان بدتر است!


تئاتر آرنا چگونه به سیستم ژوکر رسید.


تئاتر آرنا چگونه به سیستم ژوکر رسید.

در این مقاله بررسی می‌کنیم که چگونه آگوستو بوآل از تئاترهای نخستین خود به سیستم ژوکر در تئاتر شورایی رسید. 

پ‌ن: مثل همیشه منابع مقاله رو نمی‌گذارم، ولی اگه علاقه داشتید پیام بدید تا بهتون منابع بیشتری برای مطالعه معرفی کنم.



در سال ۱۹۵۶ تئاتر آرنا وارد مرحله رئالیزم خود شد. «تئاتر آرنا اولین گروه بنیان گذاشته شده به وسیله آگوستو بوال بود.» از ضرورت تئاتر قراردادی را رها کرد. عملکرد این تئاتر قراردادی چگونه بود.؟  تا آن زمان دورنمای فرهنگی سائوپائولو تحت تسلط زیبایی سیستم های T.B.C یا تئاتر کمدی برزیل بود. تئاتری که بنا به اعتراف بنیان گذارش بر اساس تصویر یک شهر در حال گسترش به وجود آمده بود که می خواست به جهان بگوید: اینجا ما هم تئاتر اروپایی کار می‌کنیم؛ ما به زبان فرانسه صحبت می کنیم؛ ما یک ایالت دور افتاده هستیم، اما روح دنیای قدیم در ماست. برای آنچه که در دوردست است غربتی وجود ندارد، اما در اندیشیدن به آن نیز همانگونه است.

آنها دریافتند که از مراکز بزرگ فرهنگی بسیار دور می باشند، اما به خود نزدیک هستند و می خواستند تئاتری خلق کنند که به ارزش های والا نزدیک باشد و به مردم نزدیک باشد. ولی مردمش که بودند این داستان دیگری است. زمانی تئاتر کمدی برزیل ظاهر شد بازیگران بزرگ امروز در حاشیه مخروبه ها بودند: بازیگر یا مقلدانی که  تمام دیدها را  به سوی خود جلب کردند به شکل جادویی بر جای پای نقش و بازیگران  بی نام و نشان گام نهادند. از زمانی که ستارگان کوشش می‌کردند آنگونه که هستند خود را نشان دهند مردم قادر نبودند کاراکتر ها را بدون توجه به موضوع بپذیرند. اما این ستارگان کم و گمنام بودند و T.B.C  تمام این تصاویر را نابود کرد. پس از آن اندیشه جدیدی پیدا شد:  تئاتر گروهی.  تماشاگران یا مردمی که تئاتر را ترک کرده بودند، بازگشتند تا از کیفیت آن آگاهی یابند و در کنار تماشاگران پیشین نشستند. در یک طرف سوداگران سائوپائولو بودند و در طرف دیگر طبقه متوسط. در ابتدا ازدواج موفقی به نظر می‌رسید، اما ناهماهنگی‌های رفتاری به زودی آشکار شد. مرحله اول تئاتر آرنا در رابطه با نیاز مردم، یعنی بریدن از تئاتر سنتی و راضی نمودن طبقه متوسط، هماهنگ بود. مردم به زودی از میزانسن های زیبا اما انتزاعی خسته شدند، از فن بیان بدون نقص به انگلیسی زده شدند، حتی بازیگرانی را ترجیح می دادند که شاید کمی به لکنت زبان می افتادند اما رفتارشان رنگ برزیلی داشت. آرنا می بایست با ارائه نمایش های ملی و اجراهای برزیلی جوابگوی این مسئله باشد، اما چنین نمایشنامه‌هایی وجود نداشتند. در این هنگام نویسندگان برزیلی به اسطوره‌های یونانی می پرداختند، تا آن حد که به  نلسون رودریگز  نویسنده برزیلی با این جمله خوشامد می گفتند: اولین نویسنده در برزیل نمایشنامه ای خلق کرده است که احساس تراژیک یونانیان از هستی را منعکس می کند. البته ضروری بود که بر ضد گرایش‌های ایتالیایی کمدی برزیلی بجنگند. اما نه با آن هدف که آن را یونانی کنند. پس به متن های رئال معاصر متوسل شدند، حتی اگر توسط نویسندگان خارجی نوشته شده باشد. رئالیسم علاوه بر ساده کردن میزانسن،  امتیازات دیگری نیز داشت. می توانستند تقلیدی از یک واقعیت ملموس و نزدیک را ارائه دهند. این اجراها موفق بودند، چرا که بازیگران دیگر با خود در تضاد نبودند. این تئاتر یک کارگاه بازیگری را بنیان گذاشت که در آن برای تماشاگران از صبح تا نیمه شب اصول نمایش استانیسلاوسکی را لغت به لغت تعریف کردند.

از طرفی در تئاتر های برزیل صحنه های سنتی و گرد تاثیر یکسان ندارد. چرا که صحنه های سنتی به صورت قاب عکسی و تخت طراحی می شود و تماشاگر به مراتب از گروه اجرا دورتر است. ولی در صحنه های گرد تماشاگران بسیار به گروه اجرا نزدیک هستند و آن ها را دور تا دور احاطه کرده اند، گویی که  گروه اجرا در میان تماشاگران است و چیزی جدا از آنها نیست. به نظر می رسید که صحنه های سنتی برای سبک ناتورالیسم مناسب تر است، چراکه صحنه گرد همیشه به حالت های انتزاعی و غیر واقعی نمایش بیشتر تاکید دارد. تماشاگران در این صحنه ها روبروی یکدیگر قرار می گیرند و عناصر صحنه و دکور به ابتدایی ترین شکل خود می رسند چنان که حتی از تکنولوژی های مدرن کمتر استفاده می شود. در حقیقت در صحنه گرد شکل مناسب‌تری از تئاتر میخواست که از سبک قراردادی استفاده از در و پنجره دوری گزیند. از نظر نمایشی صحنه گرد یک صحنه فقیر بود. و دیگر اینکه صحنه متوجه شکل گرد و مستقل خود می شود و به سادگی کامل گرایش می یابد: یک آجر می تواند دیوار را القا کند. یک پر کاه می‌تواند نشانه ای از تشک باشد. و دیگر اینکه با صحنه گرد تماشاگر از تئاتر فاصله نمی‌گیرد بلکه حتی خود را بخشی از اجرا می پندارد.

زوم بی، بزرگترین موفقیت تئاتر آرنا بود. یک موفقیت عمومی و هنری. موفقیت به جهت جنبه جدلی آن بود. چرا که سعی شده بود در مورد یک حادثه تاریخی برزیل با دیدگاه معاصر بحث شود.  ارزش مبارزه سیاسی سیاهان  را بشناسد. یعنی نمونه ای از مبارزه برای آزادی که دیگران باید آن را ادامه دهند.

زوم بی در حقیقت نمایشی دو نفره از آگوستو بوال و گوارنیه ری بود که ریشه های آیینی آفریقایی داشت. این نمایش پیام های بسیاری داشت که در بسیاری موارد موفق بود. هدف اصلی از بین بردن تمام قراردادهای تئاتری بود که برای توسعه زیبایی شناسی تئاتر  همچون سدی  مانع شده بود.  از دیگر هدف های این نمایش تغییر روایت شناسی در داستان بود. در نقل داستان دیدگاه های هستی شناسانه را کنار گذاشتند و دیدگاه زمینی را پذیرفتند، که در زمان و مکان جای می‌گرفت. در دیدگاه کاربردی این نمایش داستان به گونه ای نقل نمی شد که مجرد از شرایط است: داستان فقط در رابطه با کسی که آن را نقل می کرد موجودیت میافت. این متن به گونه ای نوشته شده بود که با توجه به واکنش های تماشاچیان پیش می رفت و اگر تماشاچیان چنان که در طول متن از آنها پرسیده می شد واکنش متفاوتی می داشتند، متن نیز خود را تغییر می داد و داستان به گونه ای دیگر پیش می رفت.

با اجرای زوم بی عبارت انهدام تئاتر از نظر ارزش ها، قوانین، مفاهیم، فرمول ها و غیره به نقطه اوج خود رسید. دیگر نمی شد قراردادهای موجود را پذیرفت. اما گروه های آن زمان هنوز قادر نبودند که قراردادهای جدیدی را نیز نظام بندی کنند. قرارداد یک عادت خلق شده است، به خودی خود نه خوب است و نه بد. برای نمونه قرارداد های تئاتر ناتورالیسم سنتی نه خوب هستند و نه بد. حتی آنها در شرایطی خاص بسیار مفید هستند. در حقیقت آنها با وام گرفتن از گفته برشت سعی کردند آنچه را که واقعی است نشان دهند و نه این که آنها واقعا چگونه بودند. به همین دلیل در این سیستم تئاتری از تکنیک های عکاسی استفاده شد که می توانست حقیقت را به دلخواه نشان دهد. با این تکنیک های عکاسی امکانات هر سبک دیگری را  در تئاتر می‌توانستند به کار برند. به شرط آنکه برای نیازهای اجتماعی و زیبایی شناسی سازمانی که خود را تئاتر طرفدار عمل می دانست پاسخی داشته باشد. کوشش نمایند در واقعیت اثر ببخشد، و نه اینکه فقط واقعیت را منعکس کند. حتی اگر واقعیت صحیح می باشد.

در حقیقت نمایش زوم بی یک دگرگونی کلی به وجود آورد. هدف اصلی ایجاد یک بی نظمی بود که در قالب تفکرات آنارشیستی  به یک نظام دلخواه جدید تبدیل شود.  چهار روش در این راستا موجب شکل گیری نظام جدید که همان نظام جوکر بود به کار رفت. نخست آنکه «بازیگر از کاراکتر جدا شد. این اولین بار نبود که بین بازیگر و کاراکتر جدایی می افتاد.  تئاتر یونانی هم به همین روش شکل گرفته بود. در تراژدی یونانی نخست یک و سپس دو بازیگر به شکلی متناوب تمام کاراکتر های ثابت متن را بازی می کردند. برای آنکه تماشاگران به اشتباه نیافتند از صورتک استفاده می کردند. صورتک هایی کاریکاتور گونه که بیشتر به تصاویر اکسپرسیونیستی شبیه اند. تحت تاثیر از  صورتک های یونانی آگوستو بوال نیز سعی کرد از نوعی صورتک استفاده کند. با این تفاوت که او به جای استفاده از صورتک های واقعی، از مجموعه ای از کنش ها و واکنش ها استفاده می کرد که به جای صورتک ویژگی های کاراکتر را در بازیگر نمایش دهد. به همین خاطر سعی می شد که کاراکتر مستقل از هنرپیشه ای که نقشش را بازی می کند صورتک خود را همیشگی نگه دارد.

در تئاتر مدرن هم نمونه های این اجرا را می توان یافت؛ دو نمونه از این سبک نمایشنامه «تصمیم» از برتولد برشت و «داستان هایی برای گفتن» اثر نمایشنامه نویس آرژانتینی اسوالدو دراگون می باشد. در این نمونه ها هیچ گاه تضاد تئاتری به وجود نمی آید و متن بیشتر شبیه یک نوع از شعر خوانی است. و بازیگران به گونه ای رفتار می کنند که گویی نوعی از شعر را به تئاتر اجرا می کنند. برعکس در نمایش زوم بی تمام لحظات نمایش در زمان حال و با تضاد میان کاراکتر ها بازی می شود، حتی اگر میزانسن اجازه نمی داد که حضور گروه راوی فراموش شود این اهمیت نداشت. گروه راوی به میان تماشاگران می رفت و از میان آنها روایت می کرد. این طور به نظر می رسید که این تماشاگران هستند که برای بازیگران روایت می کنند و در حقیقت کارگردان اصلی تماشاگران به حساب می آیند. دوم آن که «تمام بازیگران در یک مقوله واحد روایتی گروه بندی می شوند. نمایش دیگر از دیدگاه کاراکترها اتفاق نمی افتد بلکه تبدیل به روایتی می شود که از سمت تماشاگران هر روایت بیان می شود. به این شکل تماشاگران بر اساس نوع کارکرد و بیان روایت دسته بندی می شوند و هر دسته از تماشاگران از دید خود روایت را درک می کند. در حقیقت با معیارهای گروهی - همه با هم یک داستان را تعریف می کنیم و همه با هم به آن می اندیشیم - با این کار یک سطح از ارائه گروهی به وجود می آید.» و سوم آن که «این بی نظمی عقیده یابی در مورد سبک است. بسته به نوع و حال تماشاگر سبک در لحظه خود را نشان می دهد. در خود نمایش مسیری طی می شود که ساده ترین نمایش غم انگیز «ملودرام» شروع می شود و به طنز آمیزترین کمدی ختم می شود.» البته در آن زمان بسیاری آن را خطرناک می دیدند و به گروه اجرا هشدار می دادند که مرزی محکم بین مکاتب و سبک های اجرایی بکشند. گاه بعضی از صحنه ها از سبک اکسپرسیونیسم الهام می گرفتند و اجرا همچون اجراهای اکسپرسیونیستی بود، و بعضی از صحنه ها همچون رئالیسم خود را نشان می دادند. همه چیز بستگی به حال تماشاگر داشت. و چهارم موسیقی بود که «نیرویی مستقل از مفاهیم دارد که با تحلیل تماشاگران به طریقی مستقیم، راهی برای دریافت متن های ساده شد که با تجربه منطق  موسیقی فراموش می شود و در آن فراموشی مخاطب را آماده می سازد. بدون وجود موسیقی هیچ یک از موقعیت ها باور پذیر نمی شود.»

سرانجام با به کار گرفتن این چهار روش، زوم بی یک هدف زیبایی شناسی مهم داشت که ترکیب تمام مراحل پیشین تئاتر بوال بود. گویی که یک ژوکر در حماقت تمام این مراحل را با آشوبی بی پایان در کنار تماشاگر ترکیب می کرد. در تئاتر بوال قهرمان چه کسی بود.؟ در تئاتر بوال همه قهرمان بودند و زیر جنون ژوکر فریادشان را بلند می کردند. نظامی که بوآل به عنوان روش ثابت برای کار تئاتر پیشنهاد می کند، نظام ژوکر است. این نظام تمام تجربیات و پژوهش های تئاتر آرنا را به همراه دارد و مجموعه ای است از آن چه که پیش از این بر او گذشته است. با گردآوری این پژوهش ها، آرنا به آنها نظم داد و موجب مهمترین پیشروی تئاتر برزیل شد.


سلام

سلام به همه دوستان این وبلاگ هر روز با ۱۰ ها شاید هم بیشتر از حکایت های زیبا وجذاب ازشما درخاست دیدین حکایت ها ودادندنظر میباشد

ا تشکر از شما

ج‌.حسینی

Seyedmohammadjavadhosseini@yahoo.com

سوئیفت چیست

سوئیفت سیستمی است که در زمینه حواله ارزی و انتقال پول از کشورها فعال است و نقش اساسی در نقل و انتقالات بانکی جهانی ایفا می‌کند.  سوئیفت جامعه جهانی ارتباطات مالی بین بانکی است که از حروف اول عبارت Society for Worldwide Interbank Financial Telecommunication گرفته شده و مرکز آن درکشور بلژیک است مؤسسات مالی در سراسر جهان از این سیستم جهت تبادل اطلاعات مالی محرمانه خود استفاده می‌کنند.

سوئیفت یک نقطه دسترسی یا به اصطلاح SAP در اختیار هر کشور قرار می‌دهد تا به وسیله آن به سیستم جهانی سوئیفت متصل شوند. نقطه دسترسی کشورمان، ایران هم در بانک مرکزی جمهوری اسلامی ایران واقع شده است.

سوئیفت در واقع  قالبی را ارائه می‌کند که تراکنش‌های بین المللی از طریق آن بدون مشکل جریان می‌یابد و ردیابی می‌شود. به این صورت که هر گونه ارسال و دریافت پیام بین واحدهای بانکی داخل کشور و بانک‌های خارج از کشور از طریق سوئیفت انجام می‌شود، بانک‌های ایران از طریق خطوط به مرکز SAP در بانک مرکزی متصل می‌شوند و پیام‌ها از آنجا برای بانک‌های خارج از کشور فرستاده می‌شود. به وسیله SWIFT انجام معاملات ارزی در سطح جهانی سریع‌تر، مطمئن‌تر و کم هزینه‌تر از قبل انجام می‌شود.

برای صدور حواله سوئیفت، شما باید به کد سوئیفت دسترسی داشته باشید. در واقع تنها آن دسته از حساب‌های بانکی می‌توانند در سیستم سوئیفت، حواله ارزی دریافت و ارسال کنند که به سیستم سوئیفت متصل بوده و کد سوئیفت را از این موسسه غیر دولتی دریافت کرده باشند. SWIFT کد در واقع یک کد ۱۱ رقمی است که برای انجام حواله ارزی باید علاوه بر اطلاعات شخصی دارنده حساب، این کد را هم در اختیار داشته باشید.

مزایای سوئیفت

رشد چشمگیر سوئیفت مرهون دارا بودن مزایای فراوان این سیستم برای بهره‌گیران است که مهمترین آنها برخورداری از استاندارد، قابلیت اطمینان، امنیت، سرعت، کاهش هزینه ها، قابلیت دستیابی و تسویه سریع و هم زمان حساب‌ها است.

مزایای استاندارد بودن عبارتند از: 

جلوگیری از سلیقه‌ای عمل کردن افراد در تنظیم متون پیام‌های بانکی 
شناسایی سریع پیام‌ها 
جلوگیری از اتلاف وقت در تنظیم متن پیام‌های بانکی 
سرعت بخشیدن به تنظیم متن پیام‌های بانکی

قابلیت اطمینان   

طراحی سیستم سوئیفت به نحوی بوده که درصد اشتباه در آن بسیار اندک است و در صورتی که مشخصه پیام به‌طور صحیح و مطابق با استانداردها تنظیم نشود، سیستم از قبول آن خودداری می‌کند. سوئیفت ادعا می‌کند که در حدود ۹۹.۹۹ درصد قابل اطمینان است. علت وجودی این ادعا مفقود نشدن حتی یک پیام سوئیفتی از اول تأسیس در این شبکه است.

امنیت

پیام‌های مبادله شده به صورت خودکار رمز گذاری می‌شوند و متن پیام‌ها تا رسیدن به مقصد پراکنده و نامفهوم است و دسترسی به پیام‌ها توسط افراد غیرمجاز میسر نیست.

سرعت  

سرعت انتقال پیام در سیستم سوییفت بسیار بالا است ارسال پیام چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد و به محض ارسال آن از طریق شبکه سوئیفت توسط آخرین امضای مجاز، بلافاصله پیام تحویل سوئیفت می‌شود.

هزینه مخابره پیام   
 
هزینه مخابره پیام از طریق سیستم سوئیفت در مقایسه با سایر سیستم‌ها کمتر است و به صورت کاراکتری مورد محاسبه قرار می‌گیرد و هر چه تعداد پیام ارسالی استفاده کنندگان بیشتر شود، هزینه هر پیام ارزانتر می‌شود، کارمزد اجرای یک پیام سوئیفتی با توجه به این که نیاز به نیروی انسانی ندارد و توسط رایانه خوانده و اجرا می‌شود، بین یک دوم تا یک سوم کارمزد اجرای یک پیام تلکسی که نیروی انسانی ‌باید آن را اجرا کند، است.
  
قابلیت دستیابی 

سیستم سوئیفت به صورت شبانه‌روزی و بدون تعطیلی خدمات  ارایه می‌دهد و در هر زمان و مقطعی تنظیم پیام و ارسال آن برای کارگزار امکان‌پذیر است؛ به‌طور کلی سوئیفت در کلیه ۳۶۵ روز سال و کلیه ۲۴ ساعت شبانه‌روز قابل دسترسی و مبادله پیام امکان‌پذیر است.

سازمان سوئیفت   

سوئیفت یک مؤسسه تعاونی یا به عبارتی دیگر یک مؤسسه غیرانتفاعی  است که به بانک‌های عضو تعلق دارد و از طرف اعضا با پرداخت حق عضویت و هزینه تعداد پیام ارسالی تأمین مالی می‌شود و مدیریت آن هم به عهده اعضا است. اعضای ۲۵ نفره هیأت مدیره سوئیفت را بانک‌های عضو انتخاب می‌کنند.

 انواع پیام‌های مالی سوییفتی

پیام‌های گروه یک: دستور پرداخت ها و چک ها 
پیام‌های گروه دو:  نقل و انتقال بین بانکی 
پیام‌های گروه سه: معاملات ارزی 
پیام‌های گروه چهار: وصولی‌ها 
پیام‌های گروه پنج: بورس و اوراق بهادار 
پیام‌های گروه شش: فلزات گران‌بها و سندیکاها 
پیام‌های گروه هفت: اعتبار اسنادی، ضمانت‌نامه 
پیام‌های گروه هشت: چک های مسافری 
پیام‌های گروه نه: صورت‌حساب ها و مدیریت وجوه

داستان بلند رشت شه‍ر خیس۲

 ♣ صفحه ۲۶ ♣

   _در سینه‌ی سیاه و جَلاخورده‌ی شب، میان ستاره‌های پرنورِ سوسوزن، قُــرصِ کامل ماه، ساکت و مبهوت سینه‌ی آسمان را میساید و پیش میاید و هاله‌ای وسیع از نور را به هرسوی میتاباند.  خلوت آسمان را توده ابرِ کمین کرده‌ای در انتهای افق خط میزند که تیرگیش انگار برابتدای کوچه ‌ی میهن در دلِ محله‌ی ضرب خیمه زده است.  کوچه‌های باریک و بلند با دیوارهای خشتی وِ آجرپوش، از دست آسمانِ همیشه ابری و افسرده‌ی شهر دلگیرند، در این بین تنها چیزی که با سیاهیِ قیرگونِ شب‌های شهر دوست رفیق و همدل و همراست فقط افکارِ نیلیاست. زیرا به باورِ نیلی سالهاست که آسمانِ شبانگاه با رنگِ سیاهش با تیرچراغِ برقِ انتهای کوچه دوست و همبازی‌اند. زیرا سالهاست که در انتهای روشنایِ هر روز، با غروبِ خورشید  تیر چراغِ  بیدار میشود و لامپی که با رشته سیم فرسوده ای از ان آویزان است ، همچون خورشید کوچکی در میان سیاهی کوچه ، درخشان و پرنور میشود ، نیلیا مانند هر شب ، شروع به خیابافی میکند و خیالاتش  هرقدر که پیش می‌آید ،بیشتر رنگ میگیرد. نیلیا در ذهنش ، میپندارد که آسمان در خلا و غیبت خورشید ، در حال بازیگوشی و شیطنت است ، و با تیرچراغ برق بازی قایم باشک میکند ، مانند همیشه ابتدا تیرچراغ کج و چوبی است که روبه دیوار چشم میگذارد و سریع آسمان با تن‌پوشِ سیاهش  محو مانند، از دل تاریکیِ ماتی  سر میکشد و در سیاهی براق جلو می‌اید و نزدیکتر که میرسد با طرحی آشکار ، زیر دایره‌ای پرنور میخزد.  تا بعدتر با شیب و انحنایی باریک و ملایمتر از این سمت کوچه دور شود ، و به تدریج دوباره به دل سیاهی بخزد. سیاهی‌ای که انگار میرود تا قسمتی از آسمان را دور بزند و بیخبر ناگهان از پشت سر بیاید، تا تیرچراغ برق کج و چوبی در انتهای بن‌بست را غافلگیر کند .  و کمی مانده به میانه‌ی کوچه  منتظر بماند تا اینبار خودش چشم بگذارد و دیگری در پستوی کوچه پنهان شود، اما یک عمر است که چنین اتفاقی رخ نداده ، زیرا تیرچراغ ، نفسِ وجودش پابرجایی و ثابت ایستادن است. از نگاه نیلیا ، تیرچراغ دلش میخواهد که همبازیِ سیاهیِ شب بشود اما بهتر است که یک بازی ِ مناسبتر انتخاب کنند تا با شرایط تیرچراغ هم جور بیاید ،  آنگاه خودش به فکر فرو میرود که براستی چه بازی‌ای بهتر است ، و در نهایت ، غیر از مجسمانه ، چیز دیگری نمیابد که مناسبِ حالِ تیرچراغ باشد!..

  ♥صفحه ۲۸♥ 

    ..آن شب نیلیا از  تخیلاتش دست میشوید و سپس مدتی کوتاه سرگرم بازی کردن با موج رادیو و تغییر فرکانسش میشود تا از اینکار هم نیز خسته شده،  و بی اختیار چشمانش بسته میشود ، در حالتی بین خواب و بیداری گیر کرده و از هوشیاری دور میشود. همه جا ساکت و سرد و سیاه بود. دخترک کمی ترسیده بود. سعی کرد کسی را صدا کند و کمک بگیرد. اما صدایش در نمی‌آمد. او یادش رفته که درون رختخوابش است و درحال دیدن خواب اسیر یکسری تَوَهمات میشود . صدای خاص و پیوسته ای را میشنود. گویی چیزی در گوشش میجوشد . دخترک کمی دقیقتر شد، و به متن صدای ضعیفی که در فضا موج میزد ، گوش داد... انگار صدایی همچون صدای خش‌خشی طولانی و یکپارچه بود. این صدا از سمت چپ صورتش منشا میگرفت. سمت چپش را نگاه کرد... یک خلأ به وسعت کائنات ....  دخترک خواست حرکت کند و راه برود... اما پای خودش را حس نمیکرد. نگاهی به پایین انداخت... پاهایش سالم و سرجایشان بودند. اما به زیر پایش هیچ سطح و بستری وجود نداشت....  _آری ٬٫ دخترک در جایی بی جاذبه و بی گرانش ، مُعَلَق و شناور بود. او در میان سیاهیِ مطلق و فضایی بی‌کران و بی انتها ، خطی قوسدار و نورانی دید. خطی باریک و کوتاه. سعی کرد تا خودش را به آن خط نورانی برساند.  وبعد از عبوری سرد و تیره در فضایی پُرخلأ ، در جایی حوالی هفت آسمان آنسوتر ،  و لمس حس عدم تعلق به مکان و زمان ، سردرگمی و گیجی به سراغش آمد . ناگه از دل سیاه و خوفناکی که پیش رویش بود  موجودی مخوف و منزجر کننده پیش آمد  ، سراپای وجودش را شنلی سیاه پوشانده بود و صدای خنده‌ی کَریع و آزار دهنده‌اش در گوشهای نیلی پیچید ، نیلیا با خودش تکرار میکرد زیر لب؛  این فقط یه خوابه ، نترس  قوی باش ، کاشکی الان مادرژونم الان منو بیدار کنه و از دست این کابوس زشت نجات بده .  ®نیلی  کمی گریه کرد ولی زود به این نتیجه رسید که با گریه کاری به پیش نخواهد رفت . و حتی کسی هم که نیست تا با دیدن اشکهایش ، به رحم آمده و کمکی کند ، آنگاه روبانی صورتی رنگ از آن موجود مرموز و وحشناک به مچ دستان ظریفش پیچانده شد  و در سیاهی محو گردید آن موجود عجیب الخلقه . ولی صدای خنده‌ی شنیع و فجیع آن گویی دور   و ضعیف تر میشد ،

       ♠صفحه ۲۹♠

    .  نیلی باز به مسیرش ادامه داد . نزدیکتر که شد ، از وسعت لایتناهی و عظمت آن خط بظاهر کوچک و نورانی به تعجب افتاد،  . با خودش فکر کرد و گفت که چگونه اسیر چنین خواب عجیبی گردیده ، اصلا چرا اینبار این همه از خانه دور گشته ، . عاقبت با عبور از خلأ در میانه‌ی مسیر روشن و تابناک  ، ستاره‌ای درخشان و سوزان ، همچون خورشید را پیدا کرد. که در حال سوختن بود، و به دورش چندین سیاره‌ی سنگی کوچک و بزرگ گرد آمده بودند. و به رسم نانوشته‌ی کائنات ، همگی در چرخشی پرتکرار به دور منبع انرژی  و روشنایی‌ بخش خود بودند. او لحظه ای مکث کرد ،  او همچنان صدای خش‌خشی یکنواخت را سمت گوش چپش میشنید. او درون خوابی آشفته و بی سر و ته  از فرط سرما ، به سمت کره‌ی سنگی و این خانه‌ی اجاره‌ای یعنی زمین ، پناهنده میشود.  و به زیر قسمت کبود آسمان ، به دنبال بزرگترین دریاچه‌ی این کره‌ی خاکی  میگردد، سپس به زیر دریاچه‌ی بزرگ ، بعد از رشته کوههای بلند ، به سمت زمین نزدیک میشود. و در بین دو رودخانه‌ی طولانی ، شهری خیس و بارانی را میابد. پایین‌تر و به سطح زمین میاید . در مرکز شهر نگاهی به ساعت گرد و بزرگ شهرداری میاندازد. کمی بالاتر ، از سر پل رودخانه‌ی زَر میگذرد ، و سمت پیچ و خم محله‌ی ضرب ، دوان دوان روانه میشود. صدای خش خش بلندتر و بلندتر میشود ، و همزمان صدای آشنایی شبیه به صوت پسرک همسایه به گوش میرسید.  لحظاتی بعد دخترک با دستان مهربان مادربزرگش از خوابی عجیب به بیداری میرسد. دخترک نگاهی به سمت چپش کرد ، و رادیو را روشن یافت. چون ساعت پخش برنامه‌ی رادیو به پایان رسیده بود ، خش‌خشی آزاردهنده از آن پخش میشد ..  دخترک نگاهی به مادربزرگش کرد و با لحن شیرین و کمی لوسانه‌ی همیشگی ، صدایش را بچه‌گانه کرد و گفت♪؛ مادرژون ‌ژون، ژونی از اینکه نوه‌ای مث من، خوشِل موشِل(خوشگل) و ملوس داری بهت تبریک میگم‌. _مادربزرگ؛  دخترجون بگیر بخواب ،منم اسیر خودت با این ادا اطوارای لوست کردی ، دور مچ دستت روبان صورتی بستی که چی بشه آخه !.. 

 

      ♦ اپیزود دوم صفحه ۳۰ ♦★

     (   رشت__این شهرِ رویایــــی   )

 

   -® در تـخـیل فانتزی و عجیب ، دخترک معصوم و نوجوان به نام نیلیا این شهر ، همــچون صفــحهء شطــرنج بود ، خیــابانــهایش انگـشـت شــمـار ، و پُـر از بـیــــراهــه بـود. این شهر هـمچـون بـچـه‌ای بازیگوش خـالـی از رنگـ و  ریــاح و بـی‌شــیـــله بود. در خیالات و افکار نیلیا ، شهر ، همسِـن و سال خودش بود ، و شــهر ، پـــابـه پایش رشــد میکرد.  و با گـــُذر ایـــام نامحسوس و آرام بـــُزرگ و بــُزرگتر میشد. نیلیا که نزد مادربزرگش بزرگ شده ، خوب به یـاد دارد که کودکــی ، در میـــدان اصـلی شـــهر ، بـــاغــچـــه ای بـود سبز که در آن بـه صـــَف ایســتاده بـودند درخـــتان نــخـــل بلند. و زمــان سوار بر عقـربه های ســاعت گـــِرد بـالای بـــُرج ِ شهـــرداری به پیــش میــرفت ، او به یـــاد دارد کـه قــَــدیم ترها ، صــــدای زنــگ ساعت شهــرداری ، راس هر ساعت ، از خـــانه‌ی شان، قابل شـــنیدن بود. او حتی به یاد دارد دوران خوشی که در کنار مادرش  زندگی میکرد. و آن زمـان سیــــنما پُر رنگ ترین تفریح شان بود ، و چند قدم بالاتر ، پارک سبز کوچکی بود که فــــواره هــای رنگــــین آن ، تعــبیــــر حــِس خوشبختی به خیال خام  کــودکـانـه اش بود. کمی آنســـوتر همــ‌چون مهــره‌ی سفـــید شــطرنج ، مُجــَسمه ی بــــزرگ اسـبـــــی سفــید و نیـرومند وســط حوضـ‌چــه‌ی پُـر از آب ِمــیدان‌ِ گلســـار  ، خودنـــمایی میکرد  و بســوی قلــعه‌ی سفید شهرداری بروی دُم پیـــچ خورده اش  ایســتاده بود و پاهـــای جــلویش را بــالا آورده بود  و فـــواره‌ای خروشان از وجودش، قلب آسمان را میـــشکافت – اســـب سفید پای نداشت ، و جای پاهایش را دُمــــی پیچ و تاب خورده ، مانند دُلــفین کامل کرده بود . این مجسمه با سر و پاهای اسب گونه‌اش و نیمه‌ی ماهی‌وارش گــویی همــ‌ـ‌چون موجودی خـــیالــی ، از دنیای افســـانه ها ، و از خیالاتی همجنس رویاهای نیلیا به این شهر بارانی ، تبعید شده بود ‌.      -

    ♦صفحه۳۱♦ 

-همان دوران بود که از بیـــراهه‌ی تاریک و ســـوت و کـــوری که در انتـــهای محلــه‌ی شان بود،  خـــیابانی گـذشت ،و کوچــــه‌ی بـن بســــت و خــــاکی انها که به گذرِ مطرود ضرب ختم میشد ، از آن پس به لطف رونق آن مسیر به فصل جدیدی از تاریخچه‌ی خود وارد شد ، زیرا کل طولِ خمیده و مارپیچ و قوسدارِ محله با تن‌پوشی جدید و متفاوت بسترسازی شد ، و سنگفرش کهنه و فرسوده‌ی محل ، جایش را به آسفالت داد ، اما اسفالت تنها از طول محله عبور میکرد و با بی‌مهری و خودخواهی از دهانه‌ی هرکوچه ‌ای میگذشت ، و حتی نیم‌نگاهی هم به تنِ خاکی کوچه‌ها نمیکرد ، بعبارتی کوچه‌های خاکی ، با تیرچراغ‌های چوبی و کج و زهوار در رفته ، کماکان در جایشان پابرجا و ثابت قدم ماندند ، و جبرِ تغییرات به رنگ و بوی حُرمت‌پوشِ کوچه‌های آجری لطمه‌ای وارد نکرد . از نظر نیلیا ، تنها به یک دلیل بود که تیرچراغ کهنه‌‌ی نبشِ کوچه ، کماکان استوار و برقرار مانده و از تعویض با تیرچراغهای جدید و بتنی ، جان سالم به در برده و در امان مانده ، آن دلیل هم از تخیلاتش سرچشمه میگرفت و بشکل کودکانه‌ای عطر و بوی ِ خیالبافی میداد . در نگاه و تصورات عجیب و ناشناخته‌‌ی نیلیا،  بخاطر رفاقت دیرینه ای که با تیرچراغ برق کج و چوبی نیش کوچه داشته 

  ♣صفحه۳۲♠

، حاضر شده که با دادن کمی کُندور برای سوزاندن و خوشبو کردن و کمی اود ، و گلهای شب‌بو و اقاقیا به عنوان رشوه به داروغه‌ی پیر و خرفتِ شهر،  و صدالبته  بواسطه‌ی سفارشی که وی به داروغه‌ی پیرِ شهر کرده بوده ، شهردار دست به تیرچراغ نزده ‌است. وگرنه بی‌شک تاکنون انرا نیز با تیرهای جدید و بی‌روحه بتنی تعویض نموده بودند.   پس از تغییر و تحولات جدیدی که در طول مسیر اصلی و خیابان ضرب صورت گرفته ،  کوچه‌ی بن‌بست و خاکیِ آنها در روزهای ابتدایی دچار افسردگی بدخیم گردیده ، و  کوچه دچار بحران هویت نیز شده ، و حتی نیلیا در عبور از نبش کوچه با چشمان خودش دیده که تنِ خاکیِ کوچه‌ی بن‌بستشان در حال التماس و تمنا کردن است و از کارگران شهرداری خواهش میکرده که او را نیز مانند کف خیابان ، آسفالت کنند. اما کارگران بی تخیل تر و خشکتر از آن بودند که حرفهای کوچه را بشنوند. سپس با بی اعتنایی کارگران ، و گذشت چند روزی ، کوچه به علت شوک شدید روحی که متحمل گشته بود دچار افسردگی و حس درماندگی و سرخوردگی گشت.  نیلیا از روی کنجکاوی و شوق و شعفش بخاطر وقوع تغییر و تحولاتی جدید در محل ، روزانه بارها تا دهانه‌ی نبش کوچه می‌آمد و کنار ستون کجِ تیرچراغ برقِ می‌ایستاد و نظاره‌گر رَوَندِ اجرای عملیات میشد . و در یکی از این  بازدیدها ، و سرکشی‌های پرتکرار ، نیلیا دریافت که بشکلِ شرم‌آوری خیابانِ با آسفالت جدید و شیکش به کوچه‌ی ساده و معصومِ خاکیشان فخرفروشی میکند و دیگر خبری از آن رابطه‌ی گرم و صمیمیت سابق نیست. نیلیا در آن غروب بارانی تمام این قضاوت‌ها را از اینرو انجام داد که مشاهده نمود ، تمام آب گل‌آلود و کثیفی که از جوی کنار خیابان میگذرد در کمالِ پررویی و چشم‌سفیدی  با گستاخی کامل و به دلیل تفاوت سطح ، و افزایش ارتفاعِ سطحِ خیابان  بواسطه‌ی لایه‌ی ضخیمی از آسفالت، تمام آب باران همراهه برگهای خشک و زرد پاییزی به تنِ لختِ کوچه‌ی خاکی آنها میریزد .   چندی بعد نیز از دیدگاه او،  کوچه‌شان علائمی مبنی بر ابتلا به مازوشیسم (خودآزاری) بروز داده، زیرا به یکباره تکه کلوخی از ناکجا به وسط سینه‌ی کوچه پرتاب شده ،  از آنجایی که خیابان ِضرب تمامأ آسفالت گردیده ، پس سنگی کلوخ شکل و به آن بزرگی به هیچ‌وجه در سطحش یافت نمیشود تا برای کوچه‌ی خاکی‌شان پرتاب کند . پس نهایتا تنها این خودِ کوچه‌ی خاکی‌ست که امکان یافتن تکه کلوخ در بسترش وجود دارد ، و با کمی مکث ، رای نهایی ، از نظرش ، خودآزاری و خودزنی ، اعلام میشود. اما شاید با افزایش شواهد جدید ، این رای نیز قابل تجدید نظر باشد.  با گشایش یک خیابان جدید دیگر در انتهای محله ضرب ، از آن پس محله‌شان ، مستقیما به میدان گلسار با ان اســــب سفـید در مرکز میدانش ، متـــصل گردید .با عبـــور و  مرور از خیابان جدید، روح تازه ای به محــله‌ی ضــــــرب دمیـــده شد ،  و گذر ایــام ، کارسـاز گشت ، تا  محــله‌ی جـــوان و زیبای ضرب ، دیگر  ناخلـــف تریــن و شـــَرور تـریـن فـــرزند خـوانده‌ی شــهر نــباشد.. ـ حتی بــاغـی که به  روســیاهی اش شهرت داشت (سیاه‌باغ)، متحــول شد و در یک هویــّت جدید با شکل فرمــی شیــک تبدیل به پارک بزرگی در قلـــب شهر شد.  تمام شـهـر  بـمرورِ زمـان ،به آرامــی دستـخوش تــغییر شـد ، و سـال بـه سال ، قـــد کـشـیـد و طـبـقـات خـانـه هـا ، بـالــا و بالاتر رفت. و شهر همچون درختی  سبز ،  شاخه و برگ زد، و اطرافش را به زیر سایه ی خود پناه داد ، و کوچه به کوچه و محل به محل ، از حاشیه و پیرامونش را در آغوش کشید ، تا که عاقبت به مقیاس  ، یک کلانشهر رسید. .  در دل شـهر ، محـلـــه‌ای پیــر و با قدمت به نام ســـاغـر ، با خـانه های آجــری ، هـمـچـنـان  دسـت نـخورده مـاند ، تـا از برکت وجودش ، و با عبور مرور از کوچه پس کوچه‌های قدیمی اش، لـحظـات زنـدگی ، عـطر حـُرمـَـت بـگیـرنـد.   بی شک میتوان حدس زد که طی سالیان دراز ،هر قدم از ان مسـیـرهای قدیمی ، بـه چـشـم خـویش، قصه ها و حکایت ها دیده اند.  اما باز  تن آجرپـوش و بلــندِ کوچه ها ، خـاطـرات را در سـینه ی خود ، همچـون رازی سربستـه نـگاه داشتـه انـد.

 

    

★دصفحه۴۰★

         (   نذر اشتباه  )        

 

        ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       

-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد ، میتواند از کوچه‌ی بن‌بستشان، در خط افق ، رشته کوه البرز و قله‌ی سفیدپوش دماوند را ببیند  ابرها  در نگاه افسردگان شهر ، همچون دیواری بن‌بست و تیره ، مسیر پرواز به آسمان را سدّ کرده‌اند. شهریار از کودکی چشم انتظار روزهای آفتابی و صاف، عبور ابرهایی ناتمام٬ را به نظاره مینشست تا بلکه بتواند از فرسنگ ها دورتر ، گیسوی سفید دماوند را ببیند.  ٬٫ گویی از همان کودکی گیسوی سفید یار به طالع‌اش گِـرِهِ‌ی کوری خورده بود . او از همان کودکی بیش از حد به تفکر و تجزیه تحلیل روزگار ، مینشست. تاجایی که گاه زندگی کردن را٬  زِ ٫ یاد میبرد ، و بجای اینکه زندگی کند به چیستی و چرایی ِ زندگی می‌اندیشید. موههای خرمایی و چشمان سبز او ، با روشنیه بیش از حد و سفیدی پوستش درآمیخته و هماهنگ بود. او حاضرجواب و زبان‌بازی قهار بود. همواره جوابی در آستین داشت. در تجزیه و تحلیل هر شرایطی یک قدم از دیگران پیش بود. او هرگز از پدرش خاطره ای نداشت ، و این نکته که پدرش را هرگز ندیده است به‌هیچ وجه ناراحتش نمیکرد، او حتی تصور درست و واضحی از نقش و جایگاه ، پدر، در هر خانواده نداشت. اغلب خیال میکرد که پدر موجودی خشمگین ، بی حوصله و سست اعصاب است که سیبیل کلفتی پشت لبش ، سیاهی میکند. و دائم درحال داد و فریاد ، عربده و تنبیه فرزندانش است. زیرا او شش سال بیش نداشت و تمام تصوراتش ، حاصل حرفهای مامان‌شوکتش بود که در هر محفل و مجلسی ، دم از بد و بی معنا بودن رفتارهای مردهای ان سرزمین میزد ، و بادی به قب‌قب انداخته و سرش را با افتخار بالا میگرفت و میگفت♪ : •شوهر که بخواد کج دهن باشه ، دست بزن داشته باشه و یا بی عاطفه باشه ، همون که سینه‌ی قبرستون باشه ، بهتره. والااا!..  من خودم واسه این طفل معصوم (شهریار) ، هم پدر بودم ، هم مادر ، تازه رفیق و برادر خواهرم بودم . ههه هرکی خبر دل خودشو بهتر از دیگران داره...  جونم واست بگه که ، من تا فهمیدم شوهر خدا نیامرزم ، دست بزن داره و عیاش و خوش گذرانه ، دیگه دورش رو خط کشیدم ، تا بخودم اومدم دیدم چند ماهه باردارم ، اول میخواستم سقط کنمش، ولی شوهر خدانیامرزم از پشت میله های زنگار زده‌ی زندان ،  لحظه‌ی ملاقات پشت گوشی گفتش♪£:   ‹شوکتی ، حالا که خدا خواسته و بچه بهمون داده ، پس نگهش دار ، شاید یه گلپسر باشه . تاج سر باشه£›    منم خام شدم والااا.. ایشع پسر فقط دردسر. منم از دستش دیگه شدم جون‌بسر. خداسر شاهده که، _منه خاکبرسر اگه میدونستم بچه‌ام پسره ، خودمو از زندگی ساقط میکردم و به درک واصل میشدم ، اما خودمو گرفتار و پابند این بچه نمیکردم. منه بخت برگشته ، چه میدونستم که اینبارم بخواد از زندون آزادش کنن ، بازم برام شوهر بشو نیست که نیست.

  البت قولش که قول بود.... واقعا  تا یکماه پاش به هولوفدونی وا نشد ، ولی یه شب اواخر زمستون بود که دعوامون شده بودش ، از خونه انداختمش بیرون ، گفتم برو گورتو از خونه‌ی پدربزرگم ببر بیرون. برو گم شو، نمیخوام ریختتو ببینم مردیکه‌ی قمارباز ، مافنگی، مردیکه‌ی پافیوس ،شانه‌بدوشــ،، › اونم رفت و.... یکماهی گذشت و برنگشت ، انگاری یه کلوخ سنگ نمک توی دلم آب کرده بودند. ازبس که دلم شورش رو میزد، اوایل فروردین بود ، از اول عیدی دلم بد افتاده بود ، تصمیم گرفتم تا دیر نشده برم و این بچه‌ی ناخواسته رو سقط کنم ، چون بعد فوت حاج اقا بزرگ من دیگه کس و کاری نداشتم ، دلم به شوهرم خوش بود اونم که توزرد از آب در اومده بود، تصمیم گرفتم که فردایی برم زایشگاه روسها ، و سقط کنم،  فرداش رفتم تا زایشگاه ، چون زایشگاه روبروی استادیوم ورزشی بود، دیدم خیابونها بسته شده و جمعیت زیادی توی خیابون هستند، چشمم خورد به امجد خانم ، و سلام علیک کردم ، و از ترس اینکه اون منو ببینه که رفتم توی بیمارستان حمایت مادران ، راهم رو کج کردم و برگشتم خونه . خلاصه نشد که برم تا زایشگاه.  شنوفتم (شنیدم) مسابقه بوکس ایران رو اوردن اینجا  و توی رشت برگزار میکنن. چند روزی گذشت ، دقیقا یادمه کهاحتمالا هفت یا هشت فروردین بود ،داشتم از کوچه می اومدم بیرون که از شدت وزش باد ، چادرم داشت ازم جدا میشد ، خواستم چادرم رو درست کنم و نزارم باد ببرتش که چترم رو باد برد، دقیقا یادم نیست ، فکر کنم سه‌شنبه‌ بود ، منم از سه شنبه‌های خیس خوشم میاد، اون روز بارون شلاقی میبارید ، یهو دیدم کلی اهالی محل دارند با دست و رقص و قر با دسته‌های گل و حلقه‌ی گل هلهله کنان میان سمت خونه امجد خانم اینا.  که شنوفتم پسر کوچیکه‌  اَمجَد خانم، یوسف، مثل اینکه توی مسابقات سراسری بین صد تا بوکسور حرفه‌ای موفق شده توی نُه مسابقه ی پی در پی ، پیروز بشه و همه رو ناک اوت کنه و نفر اول شده، چی‌چی میگن بهش؟؟... کاپه؟تاپه؟طلا رو برنده شده، همه خوشحال بودن، شوهر امجدخانم ، اقاسجودی ،جای داداشمه ،خیلی باشرافت و باوجوده. اومد جلو و شیرینی تعارف کرد .  منم با دیدن خوشحالی و شادی اهالی شهر، خوشحال شدم، والا اشک شوق از چشام میریخت پایین. انگار من جای امجد خانم هستم و پسر من قهرمان شده. اونجا توی دلم الهام شد که که اینا همه یه نشونه از سمت خداست . و من نباید برم بچه‌مو سقط کنم ، چون دقیقا وقتی که داشتم میرفتم سمت زایشگاه اونا با ساز و دوهول و آواز از روبرو رسیدن و کوچه رو بستن از بس پرتعداد بودن. و یا اینکه باد چترم رو بردش ، و اون لحظه به خیالم ، اینا همه نشونه‌ست. تصمیم گرفتم برم سقاخونه، شمع روشن کنم و نیت کنم اگه بچه‌ام پسر بود ، بتونه مردم شهرش رو خوشحال و سربلند بکنه. به قول معروف پسر منم بشه عین یوسف سجودی و آخر عاقبتش مثل این جوان بشه.  _فرداش، دم ظهری چارقد سفیدمو زدم زیر بغل ، شال و کلاه کردم رفتم سر پل ، زرجوب ، آمار کبلایی رو گرفتم ، تا که خبر رسیدش که یکی زده دیشب ، یوسف‌سجودی  رو کشته. خنده ام گرفت ، گفتم این چرت پرتا چیه که میگید. من خودم با دو چشام دیروز دیدمش که گردنش حلقه گل انداخته بودن و روی شونه‌هاشون داشتن می‌آوردنش خونه. اونم مدالش رو انداخته بود گردنش و  خوشحال بود. ولی دیدم جدی جدی اینا دارن یه چیزایی رو دم گوش هم پچ پچ میکنن، رفتم لب‌آب دیدم اوضاع غم انگیزه ، خودم البت حس کرده بودم که آژان زیاد رفت و امد میکنه ، ولی توی نخش نرفته بودم که حالا توی اون وقت تنگ و اوقات تلخ ، بشینم و بخیالم چُرتکه بندازم ، که قضیه چند چنده؟.. ولی تا اسم عظیم رشتی اومد ، گوشم تیز شد ، نم نمه راهمو کج کردم ، اومدم سر مغازه‌ی اکبربغالی ،برام یه صندلی گذاشتش مشتی محرم ، منم نشستم دم بازارچه ، زیر دامنه‌ی دکِه‌ی زَهوار در رفته‌ی  میرآقابرندی . یه کمی نشسته بودم که پرویزخراسانی اومد، سیبیلشو تاب داد و منومنع کرد، فهمیدم تونمیری یه خبرایی هستش!. از آق‌پرویز سوال کردم که چی شده؟   اونجا بود که خبر رو از دهن اق پرویز و کبلایی ‌کیجا (کربلایی) شنیدم .  وااای چشام سیاهی رفت... همه‌چیز رو تار دیدم!..  باخودم گفتم اینا واسم خواب دیدن.  میخوان منو دار بزنن ، جای قبر منو توی غار بزارن...  واای دنیا روی سرم خراب شد.  روزگارم ، زمین و زمانم سیاه شد. توی دلم آشوبی بپا شد، چون فهمیدم شب قبل شوهرم با قولبمی چوماغ توی کافه صحرایی  سمت جاده‌ی انزلی دعوا گرفتن و این وسط یوسف سجودی هم از دستِ برقضا ، تصادفا با دوستاش اومده بوده کافه صحرایی تا قهرمانیش رو جشن بگیره،  ظاهرا از شانس بدش دقیقا  نشسته بودش سر میزی که بین قولبمی‌چوماغ و شوهرم  قرار گرفته بود  و عظیم (محمد‌سوادکوهی)  از مدتها قبل کینه‌ی قولبمی‌چوماغ رو توی سینه داشت. و ظاهرا اون روز دقیقا تازه قولبمی‌چوماغ از زندان آزاد شده بود، بحث بالا گرفت، و یوسف طفلکی نگران جشن قهرمانی خودش بود که خراب نشه، پس بلند شد و به جفتشون گفت که خواهشن کوتاه بی‌آیند و صلوات بدند. ولی شوهرم برمیگرده به یوسف سجودی میگه،  ;♪بشین سرجات بچه فوکولی. تو چند سالته که خودتو توی دعوای دو تا گُنده لات راه میدی و میخوای وساطت کنی!؟..   یوسف با آرامش و لبخند میگه؛♪ من یوسف سجودی‌ام، نماینده‌ی ایران توی مسابقات آسیایی بوکس. و بیست و پنج سالم هستش. من تازه چند ساعته که قهرمان کشور شدم  و اومدم با دوستام تا کسب سهمیه شرکت در مسابقات آسیایی رو  جشن بگیرم . نمیخوام جشنم خراب بشه.   "قولبمی‌چوماغ  گفت؛ حالا چی؟... مثلا خیلی قولدور و پهلوانی؟. داری خط و نشون میکشی ، بچه فوکولی ؟!..    یوسف در جوابش با آرامش و متانت گفت؛ من قهرمان مُشت زنی هستم، نه اینکه قهرمان مردم‌زنی. 

قولبمی‌چوماغ که کله‌شق تر از این حرفا بود گفت؛ بچه جون ما اندازه‌ی سن تو ، دست به چاقو کردیم، اونوقت انتظار داری، تو ٬ یه الف بچه، بیای و وساطت کنی!. زکی اقارو باش...   

-®شوکت‌خانم پس از گفتن این خاطرات تلخ، لحظه‌ای سکوت به طرح فرش خیره میشود ، و بغض  میکند و با غمی جانسوز ، آهی میکشد و ادامه میدهد؛ ♪جونم براتون بگه، ظاهرا یکی اون لحظه برق کافه رستوران رو قطع میکنه ،و ..... وقتی که برق دوباره میادش، همگی میبینند که یه قداره (دشنه) رفته توی سینه‌ی جوان بیچاره و پیراهن سفیدش ، خیس از خونه.  شوهرم که یه گوشه‌ای افتاده بود ولی قولبمی چوماغ جلوی یوسف متعجب خیره مونده بود به یوسف ، و اینکه اگه چاقوی خودش توی دستشه ، پس چاقویی که توی قلب اون جوان فرو رفته ، مالِ کیه؟..  همون لحظه یه نفر از مشتریای کافه از پشت با صندلی میزنه توی سرش ، و اونم بیهوش میشه، تا آژان و پاسبان ها میرسند.  بنده‌ی خدا اون جوان ناکام که روز قبلش قهرمان ایران شده بود، با کمک مردم رسیدش درمانگاه پورسینا، ولی دیگه دیر بودش. و فوت شده بود. 

این حرفارو از دهان کبلایی‌کیجا شنیدم ، و حالم بد شد، توی نگاه کبلاکیجا یه برقِ رضایتی بود  چون اون با قولبمی چوماغ دشمنی و رغابت داشت ، و از اینکه چنین پاپوش و اتهامی بهش وارد شده بود ، خوشحال بود ، منم وسط بازارچه‌ی چوبی ، خیره به پاشنه‌ی طلایِ کیجا ، ماتم برده بود . و هزارتا سوال بی جواب توی سرم جوش میکرد ، والا من اون لحظه به فکر فرو رفتم!....  _ چون روز قبل رفته بودم و سقاخونه، نذر کرده بودم که اگه بچه‌ی توی شکمم پسر باشه، آخرعاقبتش ، عین پسر اَمجَدخانم بشه. آخه نمیدونستم قراره فرداش بمیره و جوون مرگ بشه!. حالا با شنیدن این خبر، من وسط بازارچه‌ی زرجوب ، گیج مونده بودم که اول از همه ، واسه کدامیکی ناراحت و غصه‌دار باشم، واسه‌ی پسر أمجَدخانم ،یوسف که جوانمرگ شد؟ واسه بچه‌ای که توی شکمم هست و ممکنه باباش رو قاتل معرفی کنن؟  یا حتی واسه نذر اشتباهی که کرده بودم ، مضطرب باشم؟.. آخه من عجیب به سقاخونه اعتقاد داشتم، از طرفی میگفتم از کجا معلوم بچه‌ی توی شکمم  پسر باشه؟..   ←والا حالا که هفت سال از اون روزا گذشته ، و بچه‌ی توی شکمم قراره ماه دیگه بره کلاس اول ، باز دلشوره‌ی نذر اشتباهی که کردم رو دارم، چون نگرانم این همه زحمت بکشم و آخرش پسرم جوانمرگ بشه. شوهرم (محمد سوادکوهی) تبرئه شد، ولی دیگه برنگشت خونه.   قولبمی‌چوماغ، تا لحظه‌ی اعدامش ، قسم میخورد که قاتل نیست. حتی به قاضی گفته بود که♪:اقای قاضی من از بچگی چاقوزنم، و بلدم چطور چاقو بزنم، و اگه یه مرغ بهم بدی، صد ضربه چاقو بهش میزنم ولی بعدش مرغه پا بشه و فرار کنه و زنده بمونه.  _شوکت ادامه میدهد ♪:  اما خلاصه متهم شد که پشت شهرداری توی شهربانی اعدامش کردند.  خیلیا میگن که تمام دعوای منجر به قتل ، از طرف کبلاکیجا طراحی شده بود ، تا سر قولبمی‌چوماغ رو بده زیر آب.  اما خب کبلایی‌کیجا همون ایام داشت توی کُردمحله ، مسجد میساختش ، و در عین حال چشمش دنبال زنهای بیوه بود ، اما اون سال بعد اینکه شوهر من تبرئه شد، چند وقتی پیداش نشد ، تا اینکه خبر مرگش اوردن...  مثل اینکه رفته بود واقعا تغییر کنه و بچسبه به کاروکاسبی که سمت جنوب رفته بود و جنس گرفته بود توی راه برگشت ،توی درگیری کشته میشه....  البت سرآخر سال پنجاه‌و هشت کبلایی‌کیجا رو هم به جرم مزاحمت نوامیس ، توی میدان صیقلان تیرباران کردن.....   _ ه‍ه‌ی روزگار توف تویِ بناکردت.  ← -®در این بین ، شهریار شش ساله که در تاریکیه درون اتاق دچار بیخوابی گشته بود و به تلخی شاهد و ناظر اتفاقات و حرفهای درون روشنایی بود ، با خودش فکر میکرد که: ♪مامان شوکت الان که گفتش ؛هه روزگار توف تو بناکردت !.. یعنی با خودش فکر نکرده که این روزگار رو کی بنا کرده؟..  چرا به خدا حرف بد زد؟..  حتما روزگار رو پدرم بنا کرده بود  که مامانم این حرفو زدش ، اخه همیشه تمام حرفای بد ، به پدرم ختم میشه . حتی که وقتی میخواست بگه که یکماه دیگه مهرماه میرسه برگشت گفت؛ یه ماه دیگه این پدرسگ میره کلاس اول .   یادم باشه که از خانم  معلمم بپرسم سقط واصلش میکردم، یعنی چی؟..  هه‍هیییی وایی خداجوون ،، اگه معلمم خانم نباشه چی؟.. من میترسم ، اصلا مدرسه نمیرم...      ←یکماه بعد٬ اول مهرماه....   ←-® شهریار با مامان شوکتش روز اول مهرماه را به مدرسه‌ی کناره‌ی رودخانه‌ی زَر  رفتند. شلوغ بود. ابتدا کنار پسرهای دیگر پشت نیمکتهای چوبی و زَوار در رفته نشست . برق رضایت در چشمانش میدرخشید . گاه مادرش را از پشت شیشه‌ی کثیف کلاس میدید ، البته با فاصله‌ی بسیار دور. براحتی روسری سبز و حریرش را که یک گل زرد بزرگ و بدقواره سر تاجش داشت ، در میان تعداد بیشمار اولیا مییافت.  مادرش بی وقفه در حال حرف زدن با اطرافیان بود ، شهریار چشمانش را ریز و دقیق کرده بود ، او در ان لحظه‌ی خاص به روشنی ایمان داشت که مادرش در حال نقل چه صحبتهایی‌ست . زیرا با حرکات بیشمار و افراطی دستانش در حین صحبت ، کاملا واضح بود که باز طبق معمول همان قصه‌ی تکراری را برای افرادی جدید بازگو میکند . شهریار برخلاف عموم ، سر نیمکت ننشسته بود و سرخود به سمت پنجره‌ی آنسوئ کلاس رفته و به دیوار تکیه زده بود ، درست مقابل صورتش و چند انگشت پایینتر از فکش ، با مداد چیزی بروی دیوار کلاس هک شده بود ، بیشتر شبیه چهره‌ی اقای اسدی ، در همسایگی‌شان بود . البته در حقیقت فقط تصویر عدد ۱۴ بود که با کمی خلاقیت تبدیل به اردک شده بود، اما از آنجا که اقای اسدی برای خواستکاری از مادرش پیغام پسغام روانه کرده بود ، شهریار حس تنفری به او داشت. ماباقی همکلاسیان در انتظار امدن معلم ، خیره به لکه‌ی پشت تخته‌ی سیاه نشسته بودند ،در این بین پدر یکی از دانش آموزان کنار فرزند عزیز دردانه‌اش نشسته بود ، و اشکهای روز اول مدرسه را از گونه های پسرش پاک میکرد. شهریار که کش بندک شلوارش را از یکسو تا انتها درآورده بود ، طبق معمول زنگوله‌ی کوچک سر بند شلوارش را به دندان گرفته و عصبوار ، میجوید . او از ابتدا عادت به جویدن حاشیه‌ی بالشش داشت ، در آن لحظه به یاد قولی افتاد که به مامان شوکتش داده بود ، و قرار بر این بود که هرگز چنین کاری نکند ، همزمان محو سبیل پرپشت پدر همکلاسیش گشته بود ، اما لحن مهربان و محبت آمیز آن پدر با فرزندش ، شهریار را دچار پارادوکس کرده بود ، او در آن لحظه حالتی مابین حرص خوردن و کلافگی توأم با عجله برای روشن شدن تکلیفش ، شده بود  ، زیرا تصویر ذهنی‌اش از شخصیت پدر در خانواده ، دچار دگرگونی و اختلال شده و او در بلاتکلیفی دست و پا زنان ، چشم انتظار بروز یک واکنش خشونت آمیز و پرخاشگرانه بود.  نهایتن معلم آمد و مشخص گردید که معلم مرد است ، و خانمی مهربان و خنده‌رو جایش را به مردی قوی هیکل ، چهارشانه و کچل داده ، که اووِر بلندی به تن دارد.  رفتار معلم سراسیمه و پریشان بود ، کوچکترین توجهی به دانش‌اموزان نداشت ، شهریار تا آن لحظه اصل اول کلاس را فراموش کرده بود که باید پشت نیمکت باشد ، نه اینکه کنار درب کلاس و رو به ظرف سطل مانند بزرگی که در نقش سطل زباله در کلاس حاضر شده بود. دقایقی بعد ، شهریار در میان اولیا و هرج و مرج روز ابتدای مدرسه ، پیش به سوی مقصدی نامعلوم ، قدم برداشت ، نمیدانست که به کجا میرود ولی میدانست که هرجایی برود بهتر از ، حضور در آن کلاس است.  درون حیاط بزرگ و عریض مدرسه به اینسو و آن‌سو میرفت ، سرش را از حجم شدید اندوه بالا نمی آورد ، بُغض راه گلویش را گرفته بود ، اما بیش از هر چیزی در آن لحظات ، مملوء از غروری پسرانه بود. زیرا نمیخواست مانند باقی اشکریزان کند خاطره‌ی اولین روز مدرسه‌اش را. از نظرش دلیل غصه ی او با تمامی دانش اموزان حاضر در آن روز ، متفاوت بود. مسیرش را رو به فرار طی مینمود، که عاقبت رو در روی مادرش ، به بن بست رسید ، مادرش به روی سکوی حاشیه دیوار مدرسه نشست ، سرش را پایین اورد ، به او خیره شد ، پرسید:♪ کجا تشریف میبردند اقا شهریار ؟  شهریار زبونت رو موش خورده؟  همه سر کلاسن ، ولی شما داری مثل خرگوش بین دست و پای پدر مادرا ، وول میخوری. کتاب ندادن بهتون؟ ®(در آن لحظه شهریار که دنبال بهانه‌ای برای لاپوشانی و پنهان نمودن بُغضش بود ، با دستش سمت بندک شلوارش را نشان داد و برای خالی نبودن عریضه ، چند کلمه‌ی تصادفی نیز بزبان آورد، او که همچنان بیش از حد سرش رو به پایین بود ، با انگشتش به بندکی که از شلوارش به یکطرف آویزان بود و تا نزدیکی زانوهایش رسیده و تاب میخورد  اشاره ای مختصر کرده و به آرامی و با خونسردی هوشمندانه‌ای گفت:♪ این بندک _ یهویی یه پسره دستش خوردش بهش _ بعد گریه_ پدرش سیبیل_ زدش در گوش بچه‌اش_ بعد من ترسیدم بنده شلوارم _ خانم خوش اخلاقه ، معلم نشده_ اقاهه گُنده _ دست بشورم _ برم کلاس _همه گریه_ من اونجا دیدمت تورو _ یکی گوفتش بیپا_ همه پاشدن_ معلم گفتیش؛بیجا_ همه نشستن _ سطل آشال تهش سولاخه_ فکرکنم خلابش کردن(شوکت که کاملا از اوضاع باخبر بود و حرف پسرش را کاملا میفهمید ، لبخندی به مهر زد و گفت ؛♪ میخوای بریم دوتایی همه جای مدرسه رو سَرَک بکشیم؟ شهریار سرش را بالا آورد، اشک درون چشمانش حلقه زده بود ، او سرش را به مفهوم آری تکان داد، سپس تمام سعیش را کرد که پلک نزند زیرا برایش حتمی بود که اشکش به پلک چشمی بند شده ، و هر لحظه امکان ریختن بر گونه‌هایش را دارد. عاقبت درون دستشویی مدرسه ، و پشت درب بسته ی آن اشکش سرریز شد ، او بخیالش توانسته بود که مادرش را با حرفهای بی ربط و پراکنده ، از ماجرا پرت کند. در مسیر برگشت ، مادرش با مادر یکی از همکلاسی هایش به اسم داوود همکلام و همقدم شد ، آنها در دوسوی گذر محله ی ضرب ساکن بودند. داوود از دوست و همبازی خودش که در کوچه‌ی آنها در همسایگیشان ساکن است ، با شوق صحبت به میان آورد ، لحظه ی خداحافظی از دور با دختر بچه‌ای شش ساله به اسم نیلیا ، سلام کرد و دست تکان داد. از نظر شهریار ، داوود مفهوم خوشبختی بود زیرا یکی از دوستانش ، دختری با موههای کوتاه و خندان بود ، و برای او از انتهای کوچه دست تکان داده بود. شهریار از مادرش پرسید : مامانی امتحان کبچی چیه؟ مادرش پس از مدتی تفکر خندید و گفت امتحان کبچی دیگه چیه آخه؟ باید بگی امتحان کتبی.     داوود و شهریار همراه سوشا سه رفیق شفیق از روز نخست و ابتدای دبستان باهم و درکنارهم بودند. درون کلاس درس معلمین زود درمی‌یافتند که نباید اجازه بدهند آن سه کنار ‌یکدیگر بنشینند و مانع از  هم‌نیمکتی، بودنشان میشدند، زیرا برخلاف شهریار، سوشا و داوود بسیار شیطان و بازیگوش بودند. آنها در مسیر منتهی به دبستان، که درحاشیه‌ی رودخانه‌ی زَر بود بایکدیگر همراه هم‌مسیر و همقدم بودند هم‌محلی بودنشان نیز عامل دیگری بود که پیوند رفاقتشان را محکم و ناگسستنی میکرد.روزهایشان حول شیطنت‌های کودکانه درمسیر مدرسه و قهر و آشتی‌های دوستانه میگذشت. _گذشت از ان روزها چند سالی زود. معنای زندگی از نظر هرکدومشون یک چیزی بود. اونا که  همقدم و همراه هم‌ از کودکی عبور کرده بودند، رسیدند نبش کوچه‌ی نوجوانی.    سوشا از رفقاش پرسید♪؛ زندگی، مفهومش ٫چیه ازنظر‌تون؟ داوود؛ خب زندگی یعنی یه‌نامه‌ی عاشقونه لابه‌لای سَبَد گل. بعدشم حتما یه‌سیگار، یه‌گیتار، ترانه‌خوانِ بیدار ،شکستِ عشقی یا شایدم لحظه‌های خوبِ دیدار. شهریار(با‌لوکنت)؛ زززندگی ک‌که اینانیست. زندگ‌گی ت‌توفیق اجباری و ع‌ع‌عَذاب زنده بودن ِ.زندگی دوران ‌م‌م‌محکومیت روح ماست در زندان ج‌جسم.   -سوشا نیز مانند سابق ساکت و بی نظر بود.  -®شبهای نوجوانی این سه رفیق به امید یه‌روز بهتر گذشت، روزاشون بد و خوب یا بلعکس یک‌به‌یک از سر گذشت. همون  روزایی که فکرشون شَربازی بود. به قول مامان‌شوکت ، تمام کاراشون توی اون روزا ، بیگاری و یاکه الافی بود. اما قشنگ بود هر چند که سر کاری بود. شبهای زمستون، سکوت عجیبی بود شهر خالی بود.  ولی  شور شوق نوجوانی براشون چقدر جنجالی بود. شهریار شلوغ ولی پرتنهایی بود. کوله‌بارش پر از خاطرات خوب پارک یا پاتق توی شهرداری بود. تاکه توی پیچ تند زمستون ۱۵سالگی ، یه حادثه شوم در کمین سوشا نشست. سوشا پیمانه‌ی عمرش پر شد و سر رفت، محکوم به هجرت شد ، نیمه‌شبی سفید و برفی توی خواب ، پر کشید.  از غم رفتنش شهریار خیلی افسرده شد . درداش رو با نوشتن خالی کرد روی تن کاغذ . گاهی دفتراش کم بودن واسه هجم زیاد حرفهاش. غم و غصه و دردهاش مثل خوره از درون روحش رو در انزوا میتراشیدن ، روحش خط خطی میشد اما بیصدا و در خفا. شهریار لوکنت داره ولی ساکته و حرفاش رو قورت میده و نمیزنه تا شنونده شه. باخودش میگه که حرفام رو بزنم که چی؟ این حرفای ناگفته باشن واسه جایی بهتر و با صدایی بلندتر. اون مثل یه آدم لاله که زیاده حرفاش. داوود که بیخیال این حرفاس. اون خوشِ با خداش.  یه ایده داره فقط واسه فرداش .  اسمش بجای داوود ، بشه دیوید . روزگارش بشه کشتی، این شهر خیس بشه دریاش. اونم ناخداش.  در نقاشی‌های جالب شهریار ، هراسی اسفناک و حالاتی فراجسمی و مخوف ، بچشم میخورد . هرچند که شهریار سن زیادی ندارد ، اما در نقش و نگارهای شلوغش نشان از  انتزاعاتی ژرف دیده میشود _     شهریار پسرک شاعر مسلک و عاشق پیشه ی شهر ، در تکلم کمی مشکل دارد و با لوکنت حرف میزند. او تا ده سالگی مانند بلبل ، چـــَــع‌چَع سر میداد و همچون چشمه ای روان ، کلمات در بیانش جاری میشد. اما در یکروز معمولی و در جریان اتفاقی که طی روزمرگی‌هایش به وقوع پیوست ، او قدرت تکلمش را برای مدتی از دست داد. و پس از مدتی کوتاه ، به آرامی و پیوسته بهبودی نسبی یافت. ولی هرگز مانند روز اولش نشد. او هرگز نگفت که آنروز واقعه ، چه شد و بر او چه گذشت که از شدت ترس ، شوکه شد و زبانش بند آمد.  تنها چیزی که برای عموم آشکار بود این امر بود که او مانند معمول و همیشه سرگرم بازی با دوست و همکلاسی اش ٫داوود٬ بود که بی مقدمه و یکباره دچار تشنج شد.  اما دکترها میگفتند که او شوکه شده و  ترسی فراتر از حد معمول و بیش از توان و ظرفیت ، آدمی به وی تحمیل شده که سبب اختلال در نیم‌کره‌ی سمت راستی مغزش و بخش مربوط به تکلم گشته. –او با مادرش شوکت خانم ، انتهای کوچه‌ی میهن ، در محله‌ی ضرب زندگی میکند. شهریار و داوود به همراه دوستِ مرحومشان ، سوشا   با هم در یک کلاس و مدرسه دوران ابتداییشان را گذراندند . همواره هم‌کلاس ، هممسیر و هم محلی هم بودند ، ولی در پانزده سالگی ، در یک زمستان سرد و نیمه‌شبی برفی ، در حادثه‌ای شوم ، سوشا درگذشت ، و سالها بعد شهریار و داوود همچنان به یاد خاطرات خوش کودکی ، همراه و همدل با یکدیگرند . آنها در یک دانشگاه و رشته قبول شده‌اند  . شهریار با ورود به محیط دانشگاه و سپری کردن دو ترم ، سخت شیفته و دلداده‌ی دختری بنام نازنین شده است. و نازنین نیز بی اعتنا به عشق شهریار و دور از مسایل و وابستگی های عاطفی ، سرگرم گذراندن واحدهای دانشگاه خود است.  ، پدر شهریار  که سالها پیش فوت شده فردی خاص و اسمی (شناس) بوده. البته علت و عاملی که آوازه‌ی او را در کوچه ‌پس کوچه‌ها ی خیسِ شهر ، پُر کرده بود ، چیزی نبود که برای پسرش سبب افتخار و سربلندی باشد. زیرا پدرش با قدی بلند موههای فر ، صورتی خطدار ، یکی از گنده‌ لاتهای زمان خود محسوب میشد .پدرش را به اسم عظیم هشتی میشناختند. زیرا پدرش در جوانی ، بَـزَک کرده و عصب (ناراضی) کنج هر غروب ، گوشه ی پرخاشگر و شرور کوچه مینشست، و با اخمهای به هم گره خورده و درهم تنیده ، به رهگذران ، نگاه جثور و بی‌پَروایی مینمود. منتظر میماند تا کسی با او چشم در چشم شود، و به هر دلیلی به او طَش‍َــر بزند. او از بس بروی سکوی جلوی درب ،  گوشه‌ی چهارسوق ، زیر طاق هشتی نشست که اسمش گــِـرِه‌ی کوری به آن خورد و او را عظیم هشتی لقب دادند. البته بعدها ، بلطف خاصیت گذر روزگار به مرور زمان ، به آرامی و ناخواسته ، با بالا رفتن سن و سالش ، اسمش از عظیم هشتی، به عظیم ‌مَشتـــ‍‍ی مُبَدَل گشت. بمانَد که او فرد بی‌اعتقاد و لا‌مذهب ’بی‌دین‘ بود. اما هرچه بود درون زندگیش به مرام و مسلَکی ویژه ، پایبند بود. او همواره در چارچوب تعریف شده‌ای از باید و نبایدها ، رفتار میکرد. او به اصول نانوشته‌ی کف خیابان، وارد بود. او خودش در برقراری و پایبندی به مقررات و قوانین حرف نخست را میزد. بعبارتی قانون را بهتر از قانون گذار میشناخت . همواره راهی برای دور زدن قوانین سراغ داشت. او قانونی ، قوانین را زیرپا میگذاشت. ولی ان دوران در حال گذار به عصر جدید و دوره‌ی نوین و پیشرویی بود که چنین مسایلی درونش ، ملاک و معیار نبود. حتئ تمسخر آمیز و بی ارزش میگشت. در نهایت او قبل از تولد پسرش شهریار حین آوردن جنس قاچاق و ممنوعه از جنوب در درگیری با ژاندارم‌ها پس از یک تعقیب و گریز جانفرسا به محاصره‌ی نیروهای ژاندارمِ زابل در سیستان در آمد و پس از تبادل آتش و زخمی کردن چندین افسر و سرباز به پایش تیری اصابت کرد، او در آن لحظه‌ی خاص و وانفسا بینِ دوراهیِ بودن یا نبودن گیر میکند ،   او از تسلیم شدن و زندان رفتن واهِمه‌ای ندارد اما چندی پیش به همسرش شوکت ، که پا به ماه بود قول شَرَف داده بود که هرگز و به هیچ نحوی پایش به زندان نرسد . او خوب میداند که در مرام و مسلکش نیست و نبوده که هرگز  حرف و قولش دروغ شود ، در آن وقت تنگ ، تیری در خشابش نمانده بود تا به زندگیش خاتمه دهد ، او بی مهابا از مخفیگاهش خارج شده و در حالی که تپانچه‌ی خالیش را سوی افسران ژاندارم نشانه رفته بسوی آنها پیش میرود ،  و طبق تصورش با آتش ماموران سمت خودش مواجه شده و در دَم کشته میشود.  خبرِ فوت شدن و مرگ عظیم زودتر از جسدش به رشت میرسد و شوکت در غمی بی‌انتها فرو میرود. او پارچه‌ی سیاهی را جلوی درب خانه‌ اش به مفهوم عزاداربودن اهالی آن خانه نصب میکند ، و در عین ناباوری بجای شوهرش برای پدربزرگش ، حاج‌اقابزرگ مراسم یادبودی میگیرد،  گویی با مرگ عظیم ، شوکت جایِ خالیِ حاج‌اقابزرگ را بیشتر احساس میکند و بطور ضمنی با رویکرد متفاوتش گویای اضحار پشیمانی و ندامتش از گوش نکردن به توصیه پدربزرگش و ازدواجش با عظیم بود. بعبارتی شوکت یک قطره اشک هم برای عظیم نریخت و حتی جویای محل دفن پیکر عظیم نشد. شوکت بخوبی میدانست که اینکارها کمکی به او نخواهد کرد و به این صورت نمیشود لکه‌ی ننگ وصلت با شخصی قانون‌گریز و بدنام را از سرگذشتش پاک کرد‌ . شوکت چنان به ریشه‌ی و اصالتش بازگشته بود که گویی زمان به عقب بازگشته و او حوادث تلخ یکسالِ گذشته را در کابوسی شبانه میدیده. اما افسوس که آبِ ریخته بر زمین را نمیتوان جمع نمود . از آن بدتر ، یادگاری و امانتی بود که شوکت در رحم داشت و هشت ماهه باردار بود ، او هنوز به اتفاقات تلخی که هشتم فروردین ماه در کافه‌ صحرایی رخ داده بود فکر میکرد، و شراکت شوهرش در قتل یوسف سجودی ،جوانِ خوشنام و قهرمان بوکس کشور ، را لکه‌ی ننگی بر روزگار خویش میپنداشت. هربار که در عبور از کوچه‌ی میهن ، با اَمجَدخانوم و یا اقای سجودی رو در رو میشد ، از خجالت و شرمندگی تمام چهارستون وجودش به لرزه در می‌آمد. او حتی بیش از همه نگران و دلواپسِ نذری که در سقاخانه کرده بود میشد.  او احساس میکرد که در آینده‌ای نه چندان دور ، فرزندش که بدنیا آمد و بزرگ و جوان شد ، بخاطر نذر اشتباهی که کرده ، و یا بخاطر کفاره‌ی گناهان عظیم،  پسرش نیز همچون یوسف ، به ناحق جوانمرگ خواهد شد. زیرا به دست سردِ روزگار اعتقاد داشت.  اما در نهایت به خودش امیدواری میداد که از کجا معلوم فرزندش پسر باشد؟!....  غمی که گویای شرایط عجیب و متفاوت روحیات منحصربفرد شوکت بود. و این امر که شوکت باور شدیدی به اعتقاداتش داشت که این چنین از نذر یک شمع در سقاخانه‌ی محله‌ی سرخ  در اضطراب و نگرانی سالها را پشت سر میگذاشت

۲۰سالگی شهریار......


/√\/_  بتازگی ، بعداز سالیان سال ،  شوکت خانم که پسرش به سن جوانی رسیده و دانشجو شده ،حرفهایی تازه و کنایه‌وار میزند . چندی پیش ، شهریار از درون تاریکی اتاقش ، به مادرش خیره شده بود ، مادرش با مادر داوود در روشناییِ سالن نشسته بودند.  شوکت‌خانم میگفت♪؛  خب بسلامتی من دیگه وظیفه‌ی مادری خودمو انجام دادم و واسه شهریار هم پدر شدم هم مادر.  شهریار هم دیگه مردی شده ماشالله . و کم کم میره سر خونه زندگیش . و من باید فکری به حال پیری و تنهایی خودم بکنم . والا این روزا بچه‌ها بی‌وفا شدن. مثلا همین اقدس خانوم که صبح تا شب ، سر کوچه‌ی شما ، جلوی درب روی نیمکت کوچیکش ، چشم براه نشسته. و چشم دوخته ، بلکه پسر بی غیرتش بیاد و یه حال و احوالی از مادر پیرش بپرسه....  خودت شاهد بودی که با چه خون و جگری اون بچه‌اش رو سرو سامان داد. _مادر ‌داوود♪: مگه خبرایی هستش که چنین حرفی میزنی شوکت خانم؟    شوکت؛ والا... چی بگم....   

-®(شهریار عمیقن به فکر فرو میرود . فردای آنروز ، چیزی به روی مادرش نمی اورد ولی شوکت‌خانم از سکوتی که پسرش پیشه کرده ، از رنجش و یا بروز مشکلی در روزگار پسرش آگاه میشود. شهریار همواره عادت به دلنوشتن دارد، و اکثرا حرفهای ناگفته‌اش را مینویسد. او بیخبر است از اینکه در نبودش ، مامان‌شوکت ، تمام ناگفته‌ها را کنجکاوانه رصد و بازرسی میکند ، اما هرگز به رویش نمی‌آورد. اینک شهریار در دفترش مینویسد↓  

∆≥≤ این روزها ‌به خاطراتمون ، هم رحم نمیکنند.‌بتازگی بولدزرهای خشمگین ، یک شبه در هجومی ناباورانه ، به بازارچه‌ی چوبی ، و بی دفاع زرجوب ، تکه ای پُررنگ از تاریخ این محل و شهر را با خاک یکسان کردند. و هزاران هزار قصه‌ی ناگفته ، زنده به گور گشت . یادم است که قدیمترها ، در بچگی ، وقتی برای خرید به بازارچه میرفتیم ، من و داوود، در لابه‌لای مسیرهای تنگ و باریک ، مابین راهرو های خاکی و تاریک، که از مابین دکه‌های چوبی ،به یکدیگر میرسیدند ، مشغول بازی میشدیم. اصلا اکثر ما ، در عبور از همون بازارچه‌ی کج و چوبی، بزرگ شدیم. حتی درخت چنار که وسط بازارچه بود رو هم از ته زدند.من  تنها توانستم از درخت بلند چنار، تک شاخه‌ای از نهال را نجات دهم. به امید آنکه شاید باز در جای جدیدی کاشته و ریشه بگیرد. 

/\/_®آنگاه شهریار به فکر فرو میرود ، لحظه ای مکث و در ذهنش سوالی ناخودآگاه میشود مطرح !... آیا با ریشه گرفتن و جوانه زدن و رشد کردن این نهال ، درخت چناری که در بازارچه قطع گشت ، زنده خواهد ماند؟ سپس شاخه‌ی نهالی که کنده بود را در باغچه‌ی کوچک حیاطشان، کاشت. کمی بعد به راهنمایی مامان شوکتش، باز آنرا از باغچه در آورد ، و درون ظرف آبی گذاشت، تا بلکه ریشه‌ای بدهد، و آنگاه بکاردش، به امید اینکه شاید ریشه‌‌اش در خاک بگیرد ، و رشد کند.شهریار با سابقه‌ی افسردگی ای که دارد ، در غم فرو میرود و با حسی جدید و غمناک درگیر میشود. زین پس در غیاب بازارچه ی قدیمی ،  خاطرات در وجودش زنده به گور خواهند شد. -®آنسوی دیوار ، و در خانه‌ی متروک همسایه‌ای نامحسوس، نیلیا بر تکه کاغذی رنگ پریده و شیری رنگ ، در وصف احساسش به داوود، (همبازیه کودکی هایش) مینویسد؛↓

∆داوود ، میدانى دخترانه ترین تعبیرم به تو چه بود ؟  مثل ناخن ترک خورده ام میماندى ، دلم نمیخواست کوتاهت کنم -حیفم مى آمد....طول کشیده بود تا آنقدر شده بودى ،خیلى دوستت داشتم ـ بودنت به من اعتماد به نفس میداد ولى آخر بى اجازه‌ی من٫  گیر کردى به جایى. و اشکم  را در آوردى  _تمام تنم تیـر کشید.. دیروز غروب ، پس از تکرار ِ ِایستادن چشم انتظار در صفی ناتمام ، و دیدنِ تو برای چند لحظه‌‌ی کوتاه  در آنسوی گذر ضرب ، تصمیم گرفتم که به این عشق یکطرفه خاتمه دهم و ریشه ات را بزنم.  بی شک سخت است فهمیدن کسی که در کوچه پس کوچه های تنهایی پرسه میزند..عاجزانه به رهگذران می‌نگرد تا شاید کسی..تنها یک نفر وجود اورا حس کند.. _همه می‌گویند برایشان مهمی،اما کاش این حس قابل باور بود..شاید تو مرا به خاطر نمی اوری ، تنها خاطرات بازیهای کودکیمان ، من را به تو وصل میکند.. گاه به این باور میرسم و ایمان می‌آورم که احتمالا من دار دنیا  را بدرود حیات گفته‌ام ، اما روحم به دلیل نامعلومی درون دنیای مادی ، گیر کرده است. اما سپس به افکارم میخندم. سخت است که رسمی و یا ادبی بنویسم ، حرفهایم عامیانه‌ و خاکی هستند ، پس همانگونه که راحتم مینویسم. مادرجون من، بهم میگه که خیلی رویاپردازم ، پس حتما اینها تصورات من هستند و من زنده‌ام. اما... والا چه بگویم؟... گیج شدم. سالهاست زیر بارش باران خیس نمیشم، اما باز ، چتر همراه خودم میبرم. تا اینگونه شاید ، خودم را مانند دیگران تصور کنم_کاش در پسِ این ابرهای دروغینِ محبت،حسی بود که دلگرمی را چاشنی این بازیه ناعادلانه دنیا میکرد.  من بی تو ،  در مسیرِ آرزوهایم ٫٬ب‍سوی  ِ مقصد، بی وقفه پیش خواهم رفت... و در تلاشی پُرتکرار سمت _مشکلات ، هجوم خواهم برد.. من_ همانم که می‌اندیشم .صدایی در دلم  به  وجودم نجوا میدهد:  و من ایمان می‌اورم که ارزوهایم محال نیستند ..  _میدانم که در اندیشه های مردمی حسود ، هم نمیگنجد که من آرزوهایم را بدست بیاورم.._ اما من ناشنوا میشوم هنگامی که میخواهند مرا دلسرد کنند.. من نمیخواهم بفهمم که اهالی محل رویاهایم را دست نیافتنی خطاب میکنند.__من ناشنوا میشوم تا زمانی که به انچه لایقش هستم برسم.. آن روز دیگر خواهم شنید،زمزمه هایی را که در گوش هایم میپیچد که به یکدیگر میگویند :  به این دختر نگاه کنید! از کودکی پدرش را از دست داد و در دامن مادربزرگش بزرگ شد،  روزگاری  بخاطر بلند پروازی طرد شد. اما هرگز متوقف نشد..  و حال ، تو داوود، _ ای پسرک بی مرام ، ای تنها باقیمانده‌ی خاطرات خوش کودکی ، نمیدانم سکوتی که در نگاهت موج میزند ، بخاطر چیست؟.  به گمانم ، چهره ام برایت آشناست ، اما در پستوی خیالت ، نمیتوانی مرا به یاد بیاوری!   نمیدانم تقصیر کیست؟.. که این چنین گذر زمان همبازیهای کودکی را غریب میکند ، آنچنان از هم دور شده ایم که همچون رهگذری از کنارم عبور میکنی ، در حالی که همین چند صباح  قبل تر ، در کودکانه هایمان ، دست در دست هم ،  و یار وفادار یکدیگر بودیم ،آنقدر وفادار که حتی زمانی که قرعه به نامت بود تا گرگ شوی ، هرگز مرا نمیگرفتی ، و آنگاه که  تو چشم میگذاشتی ، و من جایی برای قائم شدن نمیافتم ، باز همچون این روزها ، خودت را به ندیدن میزدی و کنارم عبور میکردی،  اما ، آن ندیدن کجا!  و این ندیدن کجا!..  _افسوس  زود بزرگ شدیم ، _ حالا ، قصّه را هر کجا شروع کنم آخرش این اتاق غمگین است. تا ابد هم اگر تو راه نگاه کنم _باز  سرنوشت من این است... این روزها ، چشمان هیز صفت بسیاری پی من میگردند  ، و من در مرز باریکی از ابعاد دنیا ، سرگردانم _ من بی محلی و کم توجهی بسیار دیده‌ام اما اعتناء نکرده ام ، خب هر احمقی میتواند در برابر سلامم سکوت کند ، و یا بلکه به سوالم پاسخی ندهد . اما عاقبت کسی در جایی از این شهر ، به سلامم علیک خواهد گفت. این روزها هرکسی میتواند بگوید؛ دوستت دارم، ولی آدمهای محدودی میتوانند ثابت کنند که  دوستت دارند...  پسربی مرام ، خود نمیدانی که حتی  با بی اعتنایی هایت نیز سبب خیر میشوی... زیرا تنها به عشق و بهانه ی یک نظر دیدار توست که هر غروب به بهانه‌ی رفتن تا کتابخانه از مادربزرگم اجازه‌ی خروج از خانه را میگیرم، عازم نانوایی ای که رو در روی کوچه‌ی خاکی و بن بست شماست میشوم،    زجرکشان ، حس سرگیجه آورِ  صف طویل  نانوایی را به جان میخرم ، از بس جای خود را به دیگران داده ام که ، غیر از خودت کل اهالی محل ، پی به عشقم به تو برده اند ، و هربار ، تنها از ترس اخم های ، شاتر نانواست که یک نان میخرم ، و نان همان علت است که موجب خیر میشود!.. . چون در انتها ، نان را به اقدس خانم ، همان پیر زن تنها و غمگینی میدهم که همیشه سر بن بست شما ، چشم انتظار،  و بی روح خیره به جاده نشسته است....تا قبل از کشف پیرزن ، به ناچار نان رو ریز ریز میکردم و در طی مسیر برگشت به خانه ، بر روی دیوارهای محل میریختم تا ، بلکه گنجشکها ، از این عشق نافرجام بهره ای برده باشند --من در خاطرات کودکانه ام بیاد دارم ان روزهای گرم تابستان در کوچه‌ی بن‌بست شما ، که همواره کنار هم و همراه یکدیگر بودیم ،  و از همان زمان اطرافیانم مرا بدلیل موههای کوتاه و رفتارهای  پسرانه ام ، مورد سرزنش قرار میدادند ، اما همان روزها بود که زندگی ام دستخوش تقدیر گشت ، و پس از فوت مادرم و هجرت پدرم ، من دست مادرجونم سپرده شدم و به ناچار از کوچه‌ی بن بست خاکی مان به انسوی گذر تبعید شدم . اکنون سالیان بسیاری از ان روزها دور شده ایم و من دیگر ان دختربچه ی شیطان و بازیگوش با موههای کوتاهه پسرانه نیستم ، و به لطف قلب مهربان مادرجونم ، اموخته ام که چگونه یک دختر کامل وبی نقص و قوی باشم ، اما راستش را بخواهی هنوز هم زمانهایی که دامن تن میکنم ، احساس غریبی میکنم ،و چیزی از اعماق وجودم فریاد میزند که من دختر نیستم و هربار درگیر احساسی دوگانه با هویت خویش میشوم ، گویی بخشی از وجود من پسر است ، و حتی گاهی میپندارم که روح من ، پسری‌ست که در کالبد دخترانه اسیر گشته . نیمی از وجودم با من غریبی میکند ، و هرچقدر هم به خودم تلقین و تمرین و تکرار میکنم اما باز نمیتوانم خودم را یک فرد با جنسیت مونث خطاب کنم

/\/_(کمی سکوت و مکث)  *نیلیا دست از نوشتن برمیدارد* _ در دلش میگوید ،، وای خدای من ، چرا اصلا چنین چیزهایی را درون دفترم مینویسم !  من به مادرجون قول داده بودم که هرگز چنین حرفهایی را به میان نیارم . من قسم خوردم که هرگز از این حرفا نزنم ، - اخه چرا از هرچیز و ه‍رجایی که میخوام بنویسم و یا بگم ، باز هم مسیرم به این بحث ختم میشه ، و این حرفا به میان میاد -® نیلیا کاغذهایی که نوشته را پاره میکند و درون سطل زباله می اندازد . تا در درّه ی فراموشی ها به اکران در بیاید. انگاه صدای سوت داوود به گوشش اشنا می اید. داوود که برای دیدن همکلاسی اش که در همسایگی نیلیاست ، به داخل کوچه‌یشان امده و بیخبر از چشمان عاشقِ پشت پنجره ، و بی ریاح در حال زمزمه کردن یک ترانه‌ی غمگین و عاشقانه به پشت پنجره ی بسته‌ و تاریک اتاق نیلیا میرسد ، و انجا روبه انتهای کوچه می ایستد به انتظار ، تا دوستش شهریار بیاید . داوود ناخواسته و تصادفا دستانش را به پنجره‌ی نیلیا ، تکیه میدهد و دست دیگرش را به کمرش ستون میکند. دراین حال ، از درون تاریکی اتاق ، نیلیا با خوشحالی به نظاره ایستاده ، و از اینکه با داوود تنها یک وجب فاصله دارد ، به شؤق امده و قلبش پر طپش شده. نیلیا اعتماد به نفسی بیشتر از قبل پیدا کرده و به خودش جرأت و شهآمت میدهد ، تا پایش را از انچه که تاان زمان بوده فراتر گذارد ، بنابراین بدون هیچ برنامه ی خاص و از قبل تعیین شده‌ای ، پنجره را باز میکند ، داوود که مدتهاست طی سالیان دراز این پنجره را بسته دیده و به بسته بودن ان پنجره عادت داشته ، ناگهان از باز شدنش یکه میخورد، چند قدم با اضطراب به عقب میرود و با چشمانی درشت و دهانی نیمه باز ، خیره به آن میماند....  در همین حین که به آرامی قدمهایش روبه عقب میرود  ناگهان به تیرچراغ چوبی برخورد میکند و با ترس فریادی میکشد و چابک و  غیرارادی برمیگردد و سوی تیرچراغ می‌ایستد ، با دیدنِ اینکه به تیرچراغ برخورد کرده کمی آرام میگیرد ، اما همچنان نفس نفس میزند ،  او اینبار بیخبر از پشت سرش ، پشت به پنجره‌ی مرموز ایستاده که ناگه دستی بروی شانه‌اش میزند، او همچون ببر میجهد از جایش و میچرخد سمت پنجره، که با خنده‌ی شهریار مواجه میشود  ♪ش؛  چ‍چ‍ چیه داوود، چ‍ چرا ت‍ ترسیدی؟  چ‍چ‍ چرا رَرَ رنگ و رُخسارت پ‍ پریده؟  داوود؛  بخدا من اینجا بودم ، منتظرت که یهو پنجره باز شدش منم برگشتم سمتش، که تیربرق اومد خوردش بهم،  یعنی من خوردم بهش، تا برگشتم سمتش، یهو تو مثل یه روح بیصدا و ناقافل از پشت سرم  اومدی و شونه‌هامو گذاشتی زیر دستت،  نه!....  یعنی با دست زدی رویِ شانه‌ی من.  شهریار؛ چ‍ چرا هَ‍ هَزیان میگی؟ من که هیچی ح‍ حالیم ن‍ نشد.  ®(سپس هر دو به آرامی نزدیک پنجره ایستادند ، بطوری بروی نوک انگشتان پایشان ایستاده بودند که گویی یک یا دو سانتی متر افزایش قدشان ، توفیقی در کل ماجرا خواهد داشت_ در نهایت هم که در منظره‌ی آنسوی پنجره و درون خانه‌ی بظاهر مخروبه ، با اتاقی پُر از خالی و هیچ روبرو گشتند، اما فضای سرد و بی روح اتاق ، چنان خاک گرفته و بی‌رنگ و لعاب بچشم می آمد که دل انسان میلرزید و نیرویی فراطبیعی در آنجا ، به احساس انسان نجوا میداد که چیزی درون آن مکان در حال تماشای آنان است ، از اینرو آنان به وحشتی غیر ارادی دچار شده و از لبه‌ی پنجره فاصله گرفتند!....)     اقای اسدی باز با آن اخم های همیشگی و قیافه‌ی حق بجانب ، از خانه بیرون آمد ، نگاهه مغرورانه ای به انتهای کوچه انداخت، و رفت........

 

 

داستان بلند رشت شهر خیس

                       به‌نام‌او

 

__پیش‌درآمد     

بی‌شک شما نیز طی عبور از مسیر پرفراز نشیب زندگانی با وقوع اتفاقاتی فرای منطق و دور از باور برخورده اید. اما پاسخی منطقی و قابل درک برای اینچنین حوادثی در نمییابیم و دیر یا زود از آن عبور و سرگرم روزمرگی هایمان میشویم . این روزها گاه چنان در روزمرگی‌هایمان غرق میشویم که دلمان برای نجوایِ درونی‌یمان تنگ میشود. همان نجوایی که گاهوبیگاه ما را گوشه‌ی خلوتی از زندگی پیدا کرده و بی‌مقدمه شروع به صحبت میکند. گویی که مخلوقی بی‌جسم و بی‌کالبد و تُهی از جِرم و وزن همچون باریکه‌ی   نوری روشن و عطرآگین در دوران  ابتدای پیدایشمان در جنین مادر ، به سرشتِ وجودمان دمیده شده، که طی عبور از مسیر پر فراز و نشیب زندگی بروی این کُرهِ‌ی خاکی همواره همراه ماست،  همراهی که بی‌وقفه ناظر و حاضر است ، این نعمت الهی  شاید یکی از بزرگترین دلایلِ تفاوت و برتری مان با دیگر جانوران باشد ، این نجوا دهنده‌ی الهی،  با نوایی آشنا کنج پنهانِ وجودمان سُکنا گذیده و سالهاست از طریق الهامات در پستوی ذهنمان نجوا میدهد و با صدایِ بیصدایش ، لحظات را سراسر مملوء از احساسی ناب میکند ،  تنهایی‌مان را فرصتی ایده‌آل برای رساندن صدایِ بیصدایش به احساسمان میشمارد ، و در سکوت شبهای کودکی به مانند صدای وجدان به سراغمان آمده و ما را برای کشیدنِ نقاشی بروی پیراهنِ سفیدِ مادربزرگمان با مداد شمعی سرزنش و ملامت میکند ،  و گاه از خصیصه‌ی متفاوتش نسبت به فردیت جسمانیمان بهره گرفته و بدلیل عدم تعلق به مکان و زمان از لحظاتمان پیشی گرفته و از حادثه‌ای شوم و بد یومن که در کمین مان نشسته ما را آگاه میکند و به , ناشناخته به احساسمان وحی و الهام میکند و ما بیخبر از لحظات پیشِــِ رو سراسر لبریز از دلشوره و اضطراب میشویم ، اما همواره گریزی از تقدیرمان نمی یابیم و تن به چیزی میدهیم که گویی از پیش برایمان معین شده. اما هرچه بزرگتر میشویم ، غرق در روزمرگی‌ها و مسایل گوناگونی شده و دغدغه‌هایمان مارا در آغوش کشیده و از شنیدنِ صدا و نجوایِ درونی‌مان دور میکند ، یکی از راههای برقراری و تقویت ارتباط با نجوای درون ، تَمَرکز و بهره‌گیری از ورزش روح ، و سفر به اعماقِ خویشتنِ خویش است ، ولی در این میان هستند افرادی که مسیری متفاوت را برای گوش فرا دادن به نجوای درونی‌شان یافته‌اند ، بطور مثال همگان شنیده‌ایم که بسیاری از شاعرین مشهور میگویند ’‘که سرایش اشعارشان حاصل تلاش فکری‌شان نبوده و نیست و آنها و قلم‌شان تنها یک وسیله‌اند که اشعاری که وجودشان الهام گشته را در آن لحظه ثبت و ماندگار کرده‌اند‘‘ بنابراین میتوان ،اینگونه استنباط و برداشت نمود که قلم نیز یکی از راههای رساندن صدایِ این نجوای بیصداست. بی شک شما هم در زندگی با افرادی با احساس مواجه شده‌اید که گوشه‌ای خلوت در میانِ همهمه‌ی شلوغِ روزمرگی‌ها می‌یابند و بی هدف و بی موضوعی از پیش تعیین شده بروی تکه‌کاغذی سفید خیمه میزنند ، خیره به صفحه‌ای سفید یا منظره‌ای پُر از خالی و هیــچ میمانند تا ناگفته‌هایی ناشناخته و غریب  از احساسشان لبریز شده و بروی خطوط موازی کاغذ ، سرازیر  گشته و حرف به حرف ، واژه به واژه بر تن خشک کاغذ چکیده و کلمه ‌ای نقش ببندد . آنگاه کلمه ها را یک به یک به خط کشیده تا با چیدمان واژگان‌شان به حرفی نو و جدید برسند. و یا بطور عموم اکثرا در طی زندگی خودمان نیز به دلایل متفاوت ، دست به قلم برده ایم و دست‌نویس‌هایمان را جایی در همین گوشه کنارها گذاشته‌ایم ، از طرفی میتوان ، با کمی جستجو دلنوشته‌هایی از افراد گوناگون غریبه یا آشنا پیدا کرد که در مقطعی از زندگی در وصف احساسی مختص همان زمان بر تکه کاغذی دلنویس کرده‌اند....  ٭با توجه به اهمیت و ارزش یک دست‌نوشته‌ ویا دلنویس ویا یادداشت روزانه و قدیمی که از فردی مشخص در زمان و مقطع کلیدی و سرنوشت‌ساز از زندگیش نوشته و بجای مانده میتوان محکمتر و مستندتر از هرحالتی ، داستان و روایت زندگیش را نقل کرد ، حال نیز من در این کتاب با آوردن متنِ دست‌نویس‌ها ، دلنوشته‌ها ، نامه‌ها و عاشقانه‌هایِ شخصیت‌های داستان به درک بهتر‍ِ روحیات و احساساتشان یاری رسانده‌ام تا بلکه شما مخاطبِ عزیز نیز زین پس به نوشتن و ثبت احساساتتان در طی زندگی ترغیب و تشویش شوید .  _ در این میان چه زیباست که با کمی توجه و تفکر به تفاوت یک دستنویس با دلنوشته ، یاد بگیریم که گاه باید خودمان را در سکوتی مطلق و فارغ از روزمرگی‌ها به کنج خلوت خیالمان برده و در اختیار نجوای درونی‌مان بسپاریم ، آنگاه قلم به دست گرفته و با دایره‌ی واژگانِ ناقصی که داریم برای ادایِ حقِ مطلبی که نجوادهنده‌ی مطلق به وجودمان الهام کرده بکوشیم. زیرا دلنوشته  مثل افسانه‌ای کهن نیست ، بلکه حکایتی تعلقی واقعی و ماندگار است که نویسنده‌اش همچون  ردّ پایی از نجوای درونش در گذر زمان بجای میگذارد،  همچنین یک دلنوشته‌ی حقیقی ، بی شک به دلها خواهد نشست حال قابل ذکر است که در این اثر ، تمامی دست‌نوشته‌ها و دلنویس‌ها کاملا برابر با اصل‌شان آورده شده اما لذوما دلیل بر حقیقی بودن و استناد جزء جزء  داستان نبوده و نیست. مقدار  زیادی از وَهــم و اوهامی که به داستان افزوده گشته  حاصلِ باورهایِ شخصیِ راوی میباشد . حال با عنایت به موارد گفته شده، خدمتتان عارضم که  بنده‌ی حقیر  کوشیده‌ام که به کلیّت داستان پایبند مانده و در این بین به تاثیر مبحث تقدیر یا سرنوشت نسبت به میزان مالکیت هر فرد بروی فراز و نشیب سرگذشتش اشاره‌ای نامحسوس کنم که خودش داستان جدالِ همیشگیِ جبـــرِ روزگار و حق انتخاب و اختیاری است که در طول تاریخ ذهن آدمهای حقیقت جو را به خودش درگیر کرده است.  این داستان در طی مسیر پر پیچ و خم خود ، یک مبحث ثابت و یا مصائب یک فرد را دنبال نکرده و در طول مسیر به چهار گوشه‌ی روزمرگی‌های یک شهر شلوغ سَرَک کشیده و مشتی از خروار را با کمک واژگان به خط میکشد، در این بین نیز نیم نگاهی هم به ثبت خاطره ویا دست‌نوشته ‌های معمولی و دلنوشته‌ی شخصیت‌ها و گاه حتی نامه‌ها‌ی عاشقانه ‌می‌اندازد  ، از مباحث موجود طی روند داستان میتوان به مواردی مانند:  ،( تاثیر ماورا بر زندگی_ بدبینی_ سوء‌تفاهم _حسادت _ قانون عشق  _انتظار_ تنهایی _تقدیر_ عواقب تعبیرِ یک آرزوی کودکانه_ حاجت یک نذر اشتباه_  کینه و انتقام _ و نقل روایات حقیقی _ سرگذشت‌ها) اشاره نمود . در نهایت امر این داستان به هیچ وجه رمان عاشقانه و یا داستان بلند نیست و از ابتدای امر هدف از نوشتن این اثر ، خلق یک اثر عامه‌پسند نبوده ، بنابراین از چارچوب معمول و رایج در اکثر داستانها ، تبعیّت و پیروی نگردیده، ازاینرو در داستان‌های اول تا پنجم از دیالوگ‌های بین افراد پرهیز شده و به شرح روایت از جانب راوی پرداخته شده تا تصویری کلی و صحیح برای خواننده ترسیم شود.   با آرزوی بهترینها برای شما....  

      ★ ش‍هروز‌براری‌‍‍صیقلانــی                                            

 

   

 

                                      -«حَـــق»-

          

 

             _دیباچه  »›(پیش‌گفتار)

_  (همواره در کنار انسان ها ، در خفا و به‌دور از چشمان آدمیان ، مخلوقاتی ماورایی  و فارغ از جسمانیت و بی کالبد  ، مانند ارواحِ سرگردان، أجنه و پریان در شهری ابری و شاد روزگار می‌گذراندند ، که همچون پریان دره‌یِ گلمرگ از طراوت گلهایِ بهشتی و عطرِ خوشِ عود و کُندور تغذیه میکردند . انسانهایی که در طی گذران زندگی و پیمودن مسیر سرنوشت٫ پیمانه‌ی عمرشان پر میگشت ٫ به مرگ مبتلا گشته و جسمشان را بیجان و خالی از زندگی در دنیای خاکی گذارده و روحشان به سمت نور و خالق بازمیگشت، گهگاه نیز ارواحی در این شهر افسرده و بارانی به زیر ابرهای تیره‌رنگ و وسیع به دام افتاده و سمت سوی نور و مسیر بازگشت را گم میکردند ، ازاینرو به ناچار مجبور به زندگی در این شهر خیس میشدند، و معمولا در خانه‌ای خرابه و یا نیمه مخروبه  و یا حتی حمام‌های عمومی و از کار‌افتاده ، سُکنا میگذیدند تا از تماس با آدمیان خاکی برحذر باشند.....)

 

                                                   

 

                  

 

مکان

رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...

     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز ‌پیش برود.  سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریب‍ـ‌‍نوازند.   _اهالی این شهر در تک‌تک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی پاک نسبت به خدا میهن و ناموس بوده و در گذر ایام با اعمال خود ، گویای  غیرت و شرافتی بی‌مانند بوده‌اند.  مردمان این شهر در طی تاریخ پرفراز و نشیبشان همواره جلوی تجاوز بیگانگان را به این مرز و بوم گرفته‌اند، از اینرو مجسمه‌ی سرباز کوچک این شهرِ بارانی و اسب و تفنگش ، در مرکز شهر ، خودنمایی میکند. مردمان شهر چتر به دست در سرنوشت یکدیگر از خود ردّ پایی بجای گذارده و عبور میکنند ، آنها به هر طـریقی در راهِ رسیدن به اهـداف و رویاهایشان گــام بر میدارند و همواره راهی برای ادامه‌ دادن و پیشروی در مسیرشان میابند. اما این شـهر ، روحــی بازیگوش و «کَــجـ‍‌‍کـلام‌» دارد که زیرپوسـتش رخـنـه کرده. روحــی که به جسمِ تک‌تـک ساکنـینش حلول کرده و آنها را وادار به استفاده از ادبیاتی متفاوت و کمی غیر مودبانه میکند. اما ناگفته نماند که این کجکلامی با بی ادبی و فحاشی و یا بی‌قید و بندی تفاوت چشمگیری دارد. و نیّت واژه ها در کجکلامی ، بار منفـــــــــی نــــَدارد و منظور از بـکار گــرفتن واژگــان ، بی‌ادبی و تــــوهـین و گـــــُستاخی نـــیست . بـــلکه بٓــــَرخَـــــــلاف دســتور فـــــَرهنگ لغــــات در ســــراسر ایــن مـــــــرزبوم ، درون این شـــهر خـــــیس و ابـــــــری ، دایــــِره‌ی اســــتفاده از واژگـــان ، تــــعریف جـــدید و مــــُتفاوتی از خود ارائه میدهد ، و تـــا آنـــکه جـُزیـــــی از هــــُویّــَت این شـــهر نـباشید ، درک و لـــمس آن دشـــوار و نــامــــمکن اســت .  اما روی دیگر سکه ، غـــم انگیــزتر است . این شهر اسیر نامهربانی هاست،  و زیر هجــومِ ابـــرهایی ناخشنود و لــــجباز ، بین دریاچه‌ی بزرگ و کوههای بلند در خویشتن خویش  تبعید شده.  مردمـــان رنجیده خاطــر و آزُرده‌حــال ، چتر به دست با عبــور از خیـــابانهای بــه هم گـــِره خـــورده‌ی شهــر ، هـمـچون خون ، در رگـهـــای، شـــــ‌ـــهر بــه گـــردش در می آیند، تا قلب شهر به تـــپــِش در آیـد و زندگی در شریان های ان جاری شود.  

 

        

              ★

  

 

    ★داستان دوّم★               

                _ مختصری از روزگار ِدخترکی بنام نیلیا....

  

 

  شوکت صاحب فرزندی پسر شد اسم پسرش را شهریار نهاد، و با کوله باری از غم به زندگی ادامه داد ، در حوالی همان سالها بود که گوشه‌ی دیگری از محله‌ی کوچک ضرب ، دختربچه‌ای بدنیا آمد ، درون سجلد (شناسنامه) اسمش را گذاشتند آیلین ولی مادرش اورا نیلیا صدا میکرد. -نیلیا دخترکی خیالباف،با رنگ گندمگون ، موههای پسرانه و کوتاه، که بیش از حد  ساکت و درونگرا بود. 

مادرش ؛ آیلین؟،،، دخترم کجایی؟ چرا هیچ صدایی پس از سمت حیاط نمیاد؟ آیلین ن ن دخترم جواب بده !،...

آیلین ؛ ویزبؤرا رو دارم نگاه میتونم )میکنم( 

مادرش؛ چی؟ داری چیکار میکنی؟ ویزبور دیگه چیه؟  

آیلین ساکت روبروی باغچه کوچک نشسته و دستان کوچکش را به زیر چانه اش زده و و گاه نسیم بهاری میورزد و گوشه ی دامن سفیدش را در هوا میرقصاند مادرش با ملاقه‍ و دستکش ظرفشویی به دست بر روی ایوان می اید و با خوش لحنی میگوید؛ دخترم اونا ویزبور نیستن که....

آیلین؛ اگه ویزبور نیستن پس چی هستن؟ 

مادر؛ دخترم اونا زنبور هستن ، زنبور . اونا همگی زنبور های کارگر هستن و چند تاشون هم زنبورهای سربازن ً   

آیلین؛ اینا تا ساعت چند باید سر کار واستن ؟ بعد تعطیل بشن میرن خونه شون پیش زن و بچه شون ؟ 

مادر؛ اونا همیشه کار میکنن و میبرن شهد گلها را به کندو  

ایلین؛ کدو اون وقت کجاست؟  

ب؛ کدو نه، کندو کندو جایی هست که ملکه خانم توش زندگی میکنه و همش بچه میاره   

 

دو روز بعد آیلین با مادرش در حال بازگشت از یک مهمانی مولودی خوانی به سمة خانه عگهستند و اعصاب مادر از دست ایلین خورد است و میگوید؛ 

    اخه خدا بگم چیکارت کنه ایلین؟ این چرت و پرتا چی بود به حاج خانم ملکی گفتی؟ ابروی منو بردی    

آیلین؛ من ازض پرسیدم که خسته نشده از بس توی کدو نشسته بچه اورده ؟ بعد اون گفت که شش تا پسر داره پنج تا دخمل )دختر(   

من پرسیدم که چرا بچه های ویزبور شدن پس؟ 

مادرش؛ اخه دخترک بی عقل خانم ملکی تازه از سفر حج اومده بود حج چه ربطی به کارتون حاج زنبور اصل داشت اخه؟  

ایلین؛ تو خودت چند روز پیش بهم گفتی که حاج ویزبور عسل مادرش رو گم کرده خو الان هم مگه خانم ملکه همون ویزبور ملکه ای که میگفتی نیست؟ خو منم پرسیدم که چطوری دلش میاد گل های بآغچه مون رو بچه هاش بخورن و چطور دلش اومد بچه اش حاج رو ول کنه . ولی اون زد زیر گریه گفت ببین این بوه بهم چی میگه 

مادر؛ دخترم اخه خانم ملکی تازگی دخترش هاجر رو از خانواده شون طرد کرده

  ائلین؛ پرت کرده کجا؟ 

مادر؛ وااای منو با دارم با کی حرف م میزنم!..

 

آیلین کودک بؤد و دنیایش کوچک بود گاه نیز در باورش مادرش تمام دنیایش بود. مرز دنیا در نظرش تا همان کاج‌های بلندی بود که گاه از سرکوچه ، میتوانست نوکشان را در دوردست ببیند. او دختربچه‌ای بیش نبود که فهمید جای فردی با عنوان و نقش پدر در زندگی اش خالی‌ست. اما غرق در کودکانه‌هایش بود و هر شب از پنجره‌ی کوچک اتاقش به آسمان خیره می‌ماند به امید شکار لحظه‌ی عبور شهاب‌سنگ، لحظات را به نظاره مینشست ، و همواره خوابش میبرد. اما در نهایت شبی گرم و تابستانی ، که خیره به آسمانی گشاد و باز ، مانده بود  پس از مدتها توانست لحظه ی عبور شهاب‌سنگی را شکار کند ، آنگاه از شدت شوق و شعف ، نفس کشیدن را فراموش کرده و زبانش  بند آمده بود . و تازه دریافت که در آن لحظه ی موعود ، هیچ آرزویی برای خواستن ندارد . و فی البداعه از ته قلب خواست ، که بتواند مادربزرگش را یکبار ببیند....  ∞8∞{ راوی؛ اما او بخوبی نتوانسته بود معنا و مفهوم فرق بین دنیای زندگان با مردگان را درک کند، زیرا تنها در یک حالت چنین آرزویی قابل برآوردن بود، آنهم اینکه او مبتلا و دچارِ حادثه‌ای به نامِ مرگ شود ، تا بتواند به نزدِ مادربزرگش برود }∞8∞  _زیرا بارها از مادرش شنیده بود که مادربزرگ و پدرش در تصادفی شوم ، از دنیا رفته‌اند. از آن پس او دیگر اشتیاقش را برای مشاهده و شکار لحظه‌ی عبور شهاب سنگ از دست داد و چندی بعد در یک غروب از روزهای گرم و طولانی تابستان ، موفق شد که انتهای کوچه ی کوچک و خاکی شان ، با پسرکی هم‌سن و سال خودش و لاغر جسته و سبزه به اسم داوود ، دوست شود.  او توانسته بود یک همبازی خوب و رفیق صمیمی را کشف کرده و به داشتن چنین دوستی دلخوش شود. او در بازی کردن و یا رقابت‌های کودکانه ای که بین بچه‌های کوچه جریان داشت همواره نفر آخر بود. و هیچ توجه و تمرکزی بر اصول و مبنای بازی نداشت زیرا تمام وجودش محو تماشای پسرکی زشت و لاغراندام بنام داوود شده بود. او میدانست که داوود ساده و دست و پا چلفتی‌ست ،  اما باخودش میگفت که هرچه باشد ، درعوض‌ حاضر شده تا با او همبازی و دوست باشد. در نظر دختر بچه‌ای شش ساله که تمام زندگی اش را درون خانه سپری کرده و هیچ برادر خواهر و یا فامیلی ندارد ، داشتن یک دوست ساده ، یعنی داشتن یک دنیای جدید و نو. او چند باری با مادرش به خانه‌ی همسایه ، رفته بود چون مادرش با مادر داوود دوست بود. و چندباری هم در پارک ، بطور تصادفی همدیگر را دیده بودند و لحظاتی را در کنار یکدیگر سپری کرده بودند.  همواره حین بازی قایم‌باشک ، نیلیا جایی برای پنهان شدن نمیافت، و در عوض داوود خودش را به ندیدن میزد تا شاید برای یکبار هم که شده، نیلیا نفر آخر و بازنده نباشد . نیلیا ، در افکارش به یک سوال برخورده و درونش غرق گشته بود. سوالی که بظاهر بی‌معنا و بیخطر بود. سوالی که همراه جوابی مشخص و ساده بود. اما از درک نیلیا خارج بود. و بارها این سوال را از مادرش پرسیده بود. ♪نیلیا؛ مامان‌ژونی من پسرم؟  مادرش؛ نه!.. تو گلدختر منی . تو تاج‌سر منی . تو نفس منی .    نیلیا؛ تورو خدا جدی جوابمو بده مامان‌ژونی ‌ . من دختر نیستم .  مادرش؛ تو فرشته‌ی خوشگل منی ، درضمن باید یاد بگیری که‹ به جنسیت خودت به اصالت و به شجره‌ی خودت به لهجه و سرزمینت افتخار کنی ، نه اینکه ازشون فرار کنی›  .   ®این حرفها بیشتر دختربچه‌ی شش ساله را گیج و سردرگم نمود ، و از حرفهای سنگین مادرش فقط چند واژه را بخاطر سپرد و زیر لب با خودش تکرار کرد: ‹من باید به ژستیت خودم به اصابت و به حنجره خودم به گنجه و زیرزمینم افتخار کنم نه اینکه ازشون فرار کنم.›  -®(مادرش هرگز به عمق حرف فرزندش توجه نکرد . زیرا چیزی که عیان بود ، چه حاجت به بیان بود!  اما در تصور نیلیا ، یک جای ماجرا میلنگید. زیرا باور چنین حقیقتی ، کمی برایش دشوار بود . او کوچکتر از آن بود که بفهمد جنسیت را چگونه و بر چه مبنا و اساسی تعیین میکنند. او دریافته بود که تمامی بچه‌های کوچه  ، به دو گروه مشخص تعلق دارند . یعنی یا پسرند یا که دختر. ولی چنین مبحث ساده و پیش‌پا افتاده‌ای که نیاز به تفکر و تصمیم گیری نداشت. پس چرا او سردرگم و پریشان میشد. پس از مدتی ، دیگر به این موضوع فکر نکرد و  او تمام دغدغه‌اش ، اجازه گرفتن از مادرش ، برای بازی در کوچه بهمراه بچه‌های دیگر شده بود.  ولی هدف اصلی اش بازی کردن نبود بلکه دیدن و ملاقات با همبازی و رفیق شفیقش بود. او کم حرف و درونگرا بود . و همواره درحال اندیشیدن به حقیقتهای موجود و کشف ناشناخته ها بود. یک غروب در حین بازی‌های کودکانه ، رفیقش داوود را هول داد و داوود به تیرچراغ برقی چوبی وکج ، برخورد کرد و گوشه‌ی لبش شکافته شد. و مابقیه ماجرا... خون، گریه، غصه، تنبیه از جانب مادر، و ممنوعه ‌البازی شدن در کوچه. _او در همان پاییز ، هدفی جدید را پیدا کرد. و تمام عزمش را برای رسیدن به ان جذب نمود‌.   نگاه کردن به آسمان ، باز آغاز گشت. اما اینبار در روزهای روشن به اسمان خیره میشد ، نه شبهای مهتابی.  او  به امید مشاهده‌ی یک رنگین کمان ، اینبار نگاهش را به آسمان دوخته بود، ... او هرگز موفق به دیدن رنگین کمان نشد و در پاییز همان سال بود که دچار یک حادثه‌ی شوم و نأس گشت . او مبتلا به رسم تقدیر گشت و جسم زمینی‌اش را به این کُره‌ی خاکی و اجاره‌ای پس داد  او اولین و پاک‌ترین فردی بود که از روی بچگی و بیخبری لحظه‌ی دیدن عبور شهاب سنگ در آسمان ، یک آرزوی اشتباهی کرده بود و خودش را به جَــبری خودخواسته محکوم نموده بود، از اینرو روحِ پاک و معصومش اجازه یافت تا پس از مرگ نیز در زمین و کنار و همراهه روحِ مادربزرگش بماند، حال نیلیا از حقایق بیخبر است زیرا لحظه‌ی جدایی از جسم زمینی خود کوچکتر از آنی بود که معنا و مفهوم مرگ و زندگی پس از مرگ را دریابد ، او پس از خروج از کالبدش ، از محدودیت و اسارت در زمان و مکان آزاد گشت ، اما از روی عادت و به رسم آدمیانِ خاکی ، خودش را پایبند گذر ایام نمود  هرچند که او تنها به خیالِ خام و کودکانه‌اش به زنجیر زمان و مکان بسته شده بود ولی در عمل او هر از چندگاهی دچار تداخل و عدم هماهنگی در ریتم یکسان و پابرجایِ گذرِ زمان میشد، او همانند پریان دره‌ی گلمرگ ، از عطر گلهای بهشتی و معطر و عطر خوش عود و کُندور تغذیه کرده و شیفته‌ی عطر نان بود ، زیرا او را به خاطراتی خوش از زندگی در کنار مادر میبرد ، در این شرایط عجیب و غیرمعمول ، مادربزرگ پیر و دانای نیلیا برای پرهیز از تداخل در زندگی آدمیانِ خاکی ، یک خانه‌ی خالی و نیمه متروکه که خالی از زندگی بود را در انتهای کوچه‌ی میهن ، ویط گذر محله‌ی ضرب یافت ، و ازدست برقضا همسایه‌ی خانه‌ی شوکت خانم و پسرش شهریار در انتهای بن‌بست خاکی و باریک گشت. خانه‌ی متروکه‌ای که بچشمان و نظر نیلیا در ابعادی متفاوت از روزگار سه‌بُعدی آدمیان‌خاکی ، بسیار تمیز و معمولی بود . او گاه از پشت قاب پنجره‌ی چوبی خانه ، به امتداد کوچه‌ی خاکی و خلوت می‌نگریست ، تا بلکه گربه‌ای تکراری و  آشنا از عرض آن رد شود ، ..... و اما در عالم زندگی و زندگان ، داوود و شهریار یک دوست و رفیق صمیمی جدید و باوفای دیگر بنام سوشا یافتند ، و هرسه با هم همکلاس و همراه هم بزرگ شدند سالها گذشت..... نیلیا همراه مادربزرگش در آنسوی محله‌ی ضرب و در انتهای کوچه‌ی میهن ، در همسایگی شوکت خانم و پسرش شهریار ، بسر میبرد. نیلیا ، دخترک نوجوان  پاک و معصوم ، ، شب هنگام ، قبل خواب ، رادیوی کوچک مادربزرگش را برداشته و صدایش را بی‌نهایت کم میکند ، تا مادربزرگش که بالای تخت خواب به خواب فرو رفته را بیخواب نکند . نیلیا بیدلیل عادت و علاقه به پیدا کردن فرکانسهای رادیویی دارد که با زبانی خارجه ، در حال پخش باشد. او اصلا زبان خارجه بلد نیست . ولی شنیدن صدای رادیویی بیگانه ، به او حس رضایت و آرامش هدیه میکند . نیلیا بیش از حد خیال‌پرداز است. و تخیلی پرکار و فعال دارد . اما مرز بین حقیقت و خیال را بخوبی میشناسد . بلکه او به علت تنها بودن ، و زندگی در کنار مادربزرگی پیر و کمحرف ، عادت کرده تا اوقاتش را با افکارهایی عجیب و منحصربفرد پر نماید . او ذهنی بازیگوش و تخیلی فانتزی دارد. تک تک گربه‌های کوچه‌ی بن‌بست شان را به اسمی خاص نامگذاری کرده به گربه‌ی  نر و سیاهی که یک چشمش را از دست داده میگوید کاپتان جک ویا به گربه‌ی نر و مُسن‌تری که همواره با کاپتان‌جک وارد جنگ برسر قلمرو میشود و اندام پُف‌ کرده و عضلانی‌تری دارد میگوید ، پهلوان پنبه و باتوجه به خصوصیات و ظاهرشان ، برایشان شغلی برگزیده .او طی این چندصباحی که با گربه‌های کوچه معاشرت خیالی برقرار کرده ، آماری دقیق از نسبت های خونی و فامیلی گربه ها با یکدیگر را به دست آورده . آنچنان دقیق که احتمالا خود گربه‌ها اینچنین از شجره‌ی خانوادگی‌شان آگاه نیستند . نیلیا خوب میداند که گربه‌ی ماده‌ی سفید و مسن کوچه که بنام بانو برفی میشناسد ، فرزندخوانده‌ی آن کوچه محسوب میشود ، زیرا چندین سال پیش ، در زمستانی سخت ، و میان بارش شدید برف ، بانوبرفی را که بسیار کوچک بود ، یتیم و تنها ، درون پیچ و خم محله‌ی ضرب یافت ، که از شدت سرما رَمَقی برای راه رفتن و یا ناله کردن نداشت ، نیلیا انرا به خانه‌ی انتهای کوچه‌ی میهن آورد ، تا از مرگ نجات یابد، و سرانجام گربه ی کوچک را بنام بانوبرفی اسم گذاشت، و حال پس از سالها ، کاپتان جک ، پسر ناخلف بانوبرفی‌ست ، و خودش نمیداند که گربه‌ی رغیب و سیاهی که بنام پهلوان پنبه ، درون کوچه شاخ‌وشانه میکشد ، پدر حقیقیش است. نیلیا از انکه چنین راز بزرگی را در سینه پنهان داشته ، احساس غرور میکند . و این ماجرا را همچون غصه‌ی رستم و سهراب میپندارد. او در خیالاتش با تیرهای چراغ برق کوچه‌شان دوست شده و در حین عبور از کنارشان ، در دل خود و زیرلبی ، با آنان سلام‌و احوال پرسی میکند .  نیلیا سراپا غرق در دنیای ساختگی و توهمات خویش است. او دیرزمانی‌ست که از معاشرت با افراد اجتماع دست شسته و به تنهایی اخت و به خیالبافی خوی گرفته. از فرط تنهایی همواره با خودش حرف میزند و تشنه‌ی یافتن راهی‌ست تا از سیر یکنواخت زندگیش خارج شده و معاشرت با دیگران را تجربه کند. و ازاین روست که مدتهاست به تخیلات خود پناهنده شده و در تلاشی همه جانبه برای برقراری یک رابطه بین دنیای خیالی و حقیقت زندگانیش دنبال پلی باریکی بین حقایق و اوهام است. و در این میان از هیچ تلاشی روی گردان نشده. او بتازگی در ناامیدی از معاشرت با انسانها ٬ روی به گربه‌ها اورده . زیرا براستی که در دنیای وانفسای زنده‌ها ٬ این تنها گربه‌ها هستند که او را میبینند و وجودش را حس میکنند. او همواره به سوالاتی بی‌جواب می‌اندیشد. ولی هیچگاه موفق به یافتن پاسخی مناسب نمیشود. او چندصباحی‌ست که پی به موردی جدید و سحرآمیز برده ولی سکوت پیشه کرده  و به مادربزرگش هی‍ــــچ نگفته. او چندی‌پیش در عبور از غروب یک پنج‌شنبه‌ی خیس و بارانی ٬٫ چتـــرش را زیر بارش شدید باران بست. تا بلکه خیس شدن زیر باران را تجربه کند. اما در پایان مسیر دریافت که برخلاف انسانهای اطرافش و تمام رهگذرانی که در عبور از سنگفرش پیاده‌رو از بارش باران خیس میشوند ، به هیـــچ‌وجه او خیس نمیشود. گویی که وجودش خالی از کالبد و جسم است.  

 


مثل طوطی سیاه مثل کلاغ

ثل طوطی سیاه مثل کلاغ


هر وقت حسن آقا را می بینیم می گوییم: «خب چه طور شد؟ موفق شدی؟»

می ‎گوید: « نه نشد باز غار غار کرد. »

می گوییم: «آخر مرد حسابی مگر مجبوری؟»

می ‎گوید: «من فقط یک طوطی می خواهم که باش حرف بزنم، درد دل کنم .اما این طوطی ‎های حسین آقا، آدم چه بگوید؟ دریغ از یک کلمه دریغ از یک حسن آقای خشک و خالی همین طور که من و شما می ‎گوییم! این‎ها فقط بلدند غار غار کنند، غار غار! »

آن وقت باز می رود سراغ حسین آقا یک طوطی تازه می خرد. چند هفته ای یا حتی یکی دو ماهی سالی پیداش نمی شود که نمی شود. بعد یک دفعه می آید، چشم هاش سرخ سرخ، کاسه خون و ریشش نتراشیده چمباتمه می نشیند کلاهش را بر می دارد می گذارد روی کاسه زانویش و با مشت می کوبد روی زمین که: « باز هم نشد! »

می ‎گوییم: این دفعه هم؟»

می ‎گوید: «هر چه بگویید برایش خریدم با دست خودم بش قند و نبات دادم روزی دو سه ساعت باش حرف زدم، نشاندمش رو به روی آینه. اما نشد که نشد.

می ‎گوییم : «غار غار که نکرد؟»

می ‎گوید: «پس خیال می کنید گفت، سلام؛ یا گفت صبح به خیر حسن آقا، همین طور که من و شما می ‎گوییم؟»

می ‎گوییم: «آخر این دفعه دیگه چرا گذاشتی کلاه سرت برود؟»

می ‎گوید: «والله خیلی حواسم را جمع کردم: بال هایش را دیدم، پنجه هاش را، نوکش را، هیچ عیبی نداشت. حسین آقا قسم می خورد که طوطی است، اصل اصل، حرف هم می زد به فارسی، اما حالا دو سه روز است تو لاک رفته. اگر یکی پیدا بشود وقت صرفش کند، راه می افتد، زبان باز می کند. »

بعد اشک تو چشم هاش حلقه می زند. و تا ما نبینیم سیگاری سر مشتوک می زند. ما هم کبریتی می کشیم، یا یک چای قند پهلو جلوش می گذاریم و از در و بی در حرف می زنیم، از کسادی کارمان می ‎گوییم یا مثلا از خواب نما شدن محسن آقا که کم کم دارد فکر می کند خود حضرت آمده اند سر وقتش دست گذاشته اند روی شانه اش و فرموده اند دیگر نشستن بس است بعد هم بالاخره حرف را می کشانیم به چین و ماچین، به اعراب … اما مگر می شود؟ حسن آقا عین خیالش نیست. اگر بگویید گندم یاد سبزیش می افتد، یاد بال‎ های سبز طوطی، حتی اگر بگوییم جنگل یا کوه، یاد قفس می افتد، قفس طوطیش که تازگی ها از کجا و از کی خریده است، آن هم… دست آخر هم نمی خواهد اعتراف کند که حواسش سر جا نبوده، که زیر و روی کار را درست ندیده. طوطی بودن یک پرنده که فقط به بالش نیست یا به نوکش. اما حرفی نمی زنیم، خاطر حسن آقا را می خواهیم، ساده است، پاک است، نمی دانیم، بی غل و غش است، اما فراموشکار است. اگر امروز سرش را بشکنند، پولش را بالا بکشند، فردا یادش می رود. می ‎گوییم : «آخر حسن آقا مگر یادت نیست؟ مگر همین دیروز نبود که جلو در و همسایه آبرو برایت نگذاشت؟»

می ‎گوید: «کی؟ کجا؟»

می ‎گوییم: «ما خودمان دیدیم همه شاهدیم.»

می ‎گوید: «هر کس آب قلبش را می خورد. »

آن چیز سیاه و سبز غار غار کن نوک کج را برده بود پیش حسین آقا که حرف نمی زند که یک کلمه نمی تواند بگوید. گفته بود: «ای مردم خودتان گوش دارید چشم دارید آخر این طوطی است؟»

می ‎گوییم: «مگر تو نبودی که می گفتی؟ آخر لامذهب، اقلا نگاه کن، ته بال هاش را نگاه کن، همه اش دارد سیاه می شود، کی دیده که بال طوطی سیاه باشد؟»

می ‎گوید: «شاید عصبانی شده بود، خون جلو چشم هایم را گرفته بود. حسین آقا که گفت، بیچاره توضیح هم داد. »

بعد هم حتماً می رود سراغ حسین آقا تا از دلش در بیاورد. حتماً هم چای خورده و نخورده یک چیزی مثل طوطی می خرد می برد خانه اش. می ‎گوییم: « تو را به خدا ، این دفعه دیگر حواست را جمع کن.»

می ‎گوید: «دیگر می فهمم. استاد شده ام. بالش را می بینم، نوکش را هم می بینم .»

می بیند واقعا می بیند، چند بار هم. حتی دست می کند زیر بال هاش، زیر هر پر کوچک که مبادا ته یک پر سیاه بزند. سر قیمتش هم حسابی چانه می زند تا این دفعه دیگر دولا پهنا باش حساب نکنند. می ‎گوییم: «نکند دزدی کسی می آید طوطیت را می برد، کلاغی، چیزی، جاش می گذارد؟»

می ‎گوید : «مگر می شود؟ در خانه بسته است. تازه از بالای دیوار هم که بیاید پیداش نمی کند. توی اتاق است، بالای سر خودم. مگر در اتاق را بشکند یا مرا بکشد، همه ما را بکشد. »

مشتش را توی هوا تکان می دهد، خیره رو به دزدی که نیامده فریاد می زند: « مگر از روی نعش ما رد بشوی! »

بعد هم آهسته می ‎گوید: «مادر بچه ها خوابش آن قدر سبک است که نگو! همه ‎اش می ‎گوید ‎این چیز که نمی گذارد من بخوابم!»

می ‎گوییم: « آخر پس چرا؟»

می ‎گوید : «من که دیگر عقلم قد نمی ‎دهد، مادر بچه‎ ها می ‎گوید، شاید این دفعه یک کلاغ گرفته بال هاش را رنگ کرده، سبز سبز. »

می ‎گوییم: «نوکش چی؟ نوک کلاغ که کج نیست.»

می ‎گوید: «من هم همین را می گویم. اما مادر بچه ها می ‎گوید شاید نوک این زبان بسته را گرفته روی شعله پریموس یا چراغ، همچین که نرم شده کجش کرده.»

می ‎گوییم: «چی؟ یعنی حسین آقا نوک کلاغ را کج می ‎کند؟ آن هم با شعله پریموس؟»

می ‎گوید: «خب شما بگویید مگر می شود؟ حسین آقا آن قدرها هم بد نیست، دل رحم است. تازه کلاغ مادر مرده که گناهی نکرده. »

می ‎گوییم: «خب گیریم یک بار این کار را بکند، دوبار بکند، اما آخر مگر می شود؟ حسین آقا آن قدر طوطی دارد که نگو تازه چه طور می ‎شود نوک نرم شده را طوری کج کرد و خم داد تا درست بشود عین نوک یک طوطی؟»

می ‎گوید: «من هم همش همین را می گویم. از حسین آقا هم پرسیده ام، می ‎گوید اگر این طور است چرا خودتان دست به کار نمی شوید؟ چرا می آیید سراغ من؟ کلاغ که فراوان است؛ یکیش را بگیرید، بالش را رنگ بزنید، نوکش را هم بگیرید رو شعله پریموس ‎تان … می گویم ما این کار را بکنیم آن هم به خاطر جیفه دنیا؟ می ‎گوید به خودت بگو! »

آه می کشد. ته سیگارش را می اندازد روی زمین. رویش پا می کشد. کلاهش را از روی کاسه زانویش بر می دارد، یکی دو تا تلنگر بهش می زند که یعنی دیگر باید بروم. می ‎گوییم: «حالا کجا؟ نشسته بودید… »

می ‎گوید: «باید بروم با حسین آقا حرف بزنم، از دلش در بیاورم. به خاطر جیفه دنیا که آدم با همسایه هاش در نمی افتد.»

می ‎گوییم: «این دفعه دیگر مواظب باش، خوب چشم هات را باز کن.»

پوزخند می زند که: «خیال کردید! »

بعد هم که می ‎گوییم: «خودت انتخاب کن نگذار خودت بهت بدهد»، می ‎گوید: «خیالتان راحت باشد. من دیگر استاد شده ام. اگرهم یکیش را توصیه بکند بال هاش را می بینم. یکی یکی، اگر یکیش، ته یک پرش حتی سبز سبز نبود می فهمم که کلاغ است. تازه نوکش چی؟ طوطی‎ها که، می دانید، نوک ‎شان کج است، یک جور خوش ریختی کج است که آدم از دور هم که ببیند می فهمد طوطی است. »

می ‎گوییم : «حسن آقا تو را به خدا… »

کلاهش را می گذارد سرش دستی تکان می دهد؛ یعنی که خونسرد باشید، یا که به من اعتماد داشته باشید، می ‎گوییم: «پس اقلاً این دفعه گوشت را هم باز کن.»

می ایستد، خیره نگاه‎ مان می کند، همان طور که حسین آقا حتماً نگاهش خواهد کرد. بعد بالاخره می ‎گوید: «شما دیگر چرا؟ آمدیم و گفت حسین آقا، یا حالا دم غروبی گفت صبح به خیر، یا دست بر قضا به من گفت: بی بی … بی بی؟»

می ‎گوییم: «خب مگر چه عیبی دارد؟»

می ‎گوید: «البته که دارد. من طوطی می خرم که هر روز صبح فقط بگوید، صبح به خیر حسن آقا.»

خب چه می شود گفت؟ اینجا دیگر حق با حسن آقا است. آدم طوطی می خرد که باش درد دل کند، باش حرف بزند و صبح و ظهر و شب سرش بشود، نه که میان بی بی یا حسین آقا و حسن آقا یا سید محسن رضوی تفاوت قائل نشود، حالا اگر بهترین طوطی دنیا هم نباشد؛ نباشد.


هوشنگ گلشیری - تیرماه ۱۳۵۸


 



http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gif توضیح:  داستان «سبز مثل طوطی، سیاه مثل کلاغ» برای نخستین بار در مجله وزین «کتاب جمعه» (چهارم اردیبهشت ماه ۱۳۵۹) که در قطع کتاب و به صورت هفتگی منتشر می ‎شد و سردبیری آن بر عهده احمد شاملو بود، به چاپ رسید. انتشار کتاب جمعه در میانه سال ۱۳۵۸آغاز شد و پس از ۳۶ شماره در میانه سال ۱۳۵۹ متوقف شد. این داستان سپس در مجموعه داستان «جبه خانه» که در مهر ماه ۱۳۶۲ توسط انتشارات «کتاب تهران» منتشر شد.

برای خواندن این داستان به کمک تصاویر اسکن شده از نسخه ی چاپی مجله ی "کتاب جمعه" در پایگاه مطبوعات ایران اینجاکلیک کنید.


 


 


 


 


 


 




 




 

ابجی خانم


 


آبجی خانومآبجی خانم خواهر بزرگ ماهرخ بود، ولی هر کس که سابقه نداشت و آنها را می دید ممکن نبود باور بکند که با هم خواهر هستند. آبجی خانم بلند بالا، لاغر، گندمگون، لب های کلفت، موهای مشکی داشت و روی هم رفته زشت بود. در صورتی که ماهرخ کوتاه، سفید، بینی کوچک، موهای خرمایی و چشمهایش گیرنده بود و هر وقت می خندید روی لب های او چال می افتاد. از حیث رفتار و روش هم آن ها خیلی با هم فرق داشتند. آبجی خانم از بچگی ایرادی، جنگره و با مردم نمیساخت حتی با مادرش دو ماه سه ماه قهر می کرد بر عکس خواهرش مردم دار، تو دل برو، خوشخو و خنده رو بود، ننه حسن همسایه شان اسم او را (خانم سوگلی) گذاشته بود. مادر و پدرش هم بیشتر ماهرخ را دوست داشتند که ته تغاری و عزیز نازنین بود. از همان بچگی آبجی خانم را مادرش می زد و با او می پیچید ولی ظاهرا روبروی مردم روبروی همسایه ها برای او غصه خوری می کرد دست روی دستش می زد و می گفت : «این بدبختی را چه بکنم، هان؟ دختر باین زشتی را کی می گیرد؟ می ترسم آخرش بیخ گیسم بماند! یک دختری که نه مال دارد، نه جمال دارد و نه کمال. کدام بیچاره است که او را بگیرد؟» از بسکه از اینجور حرفها جلو آبجی خانم زده بودند او هم کلی ناامید شده بود و از شوهر کردن چشم پوشیده بود، بیشتر اوقات خود را به نماز و طاعت میپرداخت: اصلا قید شوهر کردن را زده بود یعنی شوهر هم برایش پیدا نشده بود. یک دفعه هم که خواستند او را بدهند به کل حسین شاگرد نجار، کل حسین او را نخواست. ولی آبجی خانم هر جا می نشست می گفت: «شوهر برایم پیدا شد ولی خودم نخواستم. پوه، شوهرهای امروزه همه عرق خور و هرزه برای لای جرز خوبند! من هیچ وقت شوهر نخواهم کرد.»
‏ظاهرا از این حرف ها می زد، ولی پیدا بود که در ته دل کل حسین را دوست داشت و خیلی مایل بود که شوهر بکند. اما چون از پنج سالگی شنیده بود که زشت است و کسی او را نمی گیرد، از آنجائیکه از خوشی های این دنیا خودش را بی بهره می دانست می خواست بزور نماز و طاعت اقلا مال دنیای دیگر را دریابد. از این رو برای خودش دلداری پیدا کرده بود. آری این دنیای دو روزه چه افسوسی دارد اگر از خوشی های آن برخوردار نشوی؟ دنیای جاودانی و همیشگی مال او خواهد بود، همه مردمان خوشگل همچنین خواهرش و همه آرزوی او را خواهند کرد. وقتی ماه محرم و صفر می آمد هنگام جولان و خود نمایی آبجی خانم می رسید، در هیچ روضه خوانی نبود که او در بالای مجلس نباشد. در تعزیه ها از یک ساعت پیش از ظهر برای خودش جا می گرفت، همه روضه خوان ها او را می شناختند و خیلی مایل بودند که آبجی خانم پای منبر آنها بوده باشد تا مجلس را از گریه، ناله و شیون خودش گرم بکند. بیشتر روضه ها را از بر شده بود، حتی از بسکه پای وعظ نشسته بود و مسئله می دانست اغلب همسایه ها می آمدند از او سهویات خودشان را می پرسیدند، سپیده صبح او بود که اهل خانه را بیدار میکرد، اول می رفت سر رختخواب خواهرش به او لگد میزد میگفت: «لنگه ظهر است ، پس کی پا میشوی نمازت را بکمرت بزنی؟» آن بیچاره هم بلند میشد خواب آلود وضو می گرفت و می ایستاد به نماز کردن. از اذان صبح، بانگ خروس، نسیم سحر، زمزمه نماز، یک حالت مخصوصی، یک حالت روحانی به آبجی خانم دست می داد و پیش وجدان خویش سرافراز بود. با خودش می گفت: «اگر خدا من را نبرد به بهشت پس کی را خواهد برد؟» باقی روز را هم پس از رسیدگی جزئی به کارهای خانه و ایرد گرفتن به این و آن یک تسبیح دراز که رنگ سیاه آن از بسکه گردانیده بودند زرد شده بود در دستش می گرفت و صلوات می فرستاد. حالا همه آرزویش این بود که هر طوری شده یک سفر به کربلا برود و در آنجا مجاور بشود.
ولی خواهرش در این قسمت هیچ توجه مخصوصی ظاهر نمی ساخت و همه اش کار خانه را می کرد، بعد هم که به سن ۱۵ سالگی رسید رفت به خدمتکاری. آبجی خانم ۲۲ سالش بود ولی در خانه مانده بود و در باطن با خواهرش حسادت می ورزید. در مدت یکسال و نیم که ماهرخ رفته بود به خدمتکاری یکبار نشد که آبجی خانم بسراغ او برود یا احوالش را بپرسد،؟ پانزده روز یک مرتبه هم که ماهرخ برای دیدن خویشانش به خانه می آمد، آبجی خانم یا با یک نفر دعوایش می شد یا می رفت سر نماز دو سه ساعت طول می داد. بعد هم که دور هم می نشستند به خواهرش گوشه و کنایه میزد و شروع می کرد به موعظه در باب نماز، روزه، طهارت و شکیات. مثلا میگفت: «از وقتی که این زن های قری و فری پیدا شدند نان گران شد. هر کس روزه نگیرد در آن دنیا با موهای سرش در دوزخ آویزان می شود. هر که غیبت بکند سرش قد کوه می شود و گردنش قد مو. در جهنم مارهایی هست که آدم پناه به اژدها می برد…» و از این قبیل چیزها می گفت. ماهرخ این حسادت را حس کرده بود ولی به روی خودش نمی آورد.
یکی از روزها طرف عصر ماهرخ به خانه آمد و مدتی با مادرش آهسته حرف زد و بعد رفت. آبجی خانم هم رفته بود در درگاه اطاق روبرو نشسته بود و پک به قلیان میزد ولی از آن حسادتی که داشت از مادرش نپرسید که موضوع خواهرش چه بوده و مادر او هم چیزی نگفت.
سر شب که پدرش با کلاه تخم مرغی که دوغ آب گچ رویش شتک زده بود از بنائی برگشت رختش را در آورد، کیسه توتون و چپقش را برداشت رفت بالای پشت بام. آبجی خانم هم کارهایش را کرده و نکرده گذاشت، با مادرش سماور حلبی، دیزی، بادیه مسی، ترشی و پیاز را برداشتند و رفتند روی گلیم دور هم نشستند، مادرش پیش در آمد کرد که عباس نوکر همان خانه که ماهرخ در آنجا خدمتکار است، خیال دارد او را به زنی بگیرد. امروز صبح هم که خانه خلوت بود ننه عباس آمده بود خواستگاری. می خواهند هفته دیگر او را عقد بکنند، ۲۵ تومان شیر بها می دهند، ۳۰ تومان مهر می کنند با آینه، لاله، کلام الله، یک جفت ارسی، شیرینی، کیسه حنا، چارقد، تافته، تنبان، چیت زری… پدر او همینطور که با باد بزن دور شله دوخته خودش را باد می زد، و قند گوشه دهانش گذاشته چایی دیشلمه را به سر می کشید، سرش را جنبانید و سر زبانی گفت: خیلی خوب، مبارک باشد عیبی ندارد. بدون اینکه تعجب بکند، خوشحال بشود یا اظهار عقیده بکند. مانند اینکه از زنش می ترسید. آبجی خانم خون خونش را میخورد همینکه مطلب را دانست، دیگر نتوانست باقی بله بری هایی که شده گوش بدهد به بهانه نماز بی اختیار بلند شد رفت پائین در اطاق پنج دری، خودش را در آینه کوچکی که داشت نگاه کرد، بنظر خودش پیر و شکسته آمد، مثل اینکه این چند دقیقه او را چندین سال پیر کرده بود. چین میان ابروهای خودش را برانداز کرد. در میان زلف هایش یک موی سفید پیدا کرد با دو انگشت آن را کند. مدتی جلو چراغ به آن خیره نگاه کرد جایش که سوخت هیچ حس نکرد.
چند روز از این میان گذشت، همه اهل خانه بهم ریخته بودند، می رفتند بازار می آمدند دو دست رخت زری خریدند، تنگ، گیلاس، سوزنی، گلاب پاش، مشربه، شبکلاه، جعبه بزک، وسمه جوش، سماور برنجی، پرده قلمکار و همه چیز خریدند و چون مادرش خیلی حسرت داشت هر چه خرده ریز و ته خانه به دستش می آمد برای جهاز ماهرخ کنار می گذاشت. حتی جا نماز ترمه ای که آبجی خانم چند بار از مادرش خواسته بود و به او نداده بود، برای ماهرخ گذاشت. آبجی خانم در این چند روزه خاموش و اندیشناک زیر چشمی همه کارها و همه چیزها را می پایید، دو روز بود که خودش را به سردرد زده بود و خوابیده بود، مادرش هم پی در پی به او سرزنش می داد و می گفت:
« پس خواهری برای چه روزی خوبست هان؟ میدانم از حسودی است، حسود به مقصود نمی رسد، دیگر زشتی و خوشگلی که بدست من نیست کار خداست، دیدی که خواستم تو را بدهم به کلب حسین اما تو را نپسندیدند. حالا دروغکی خودت را به ناخوشی زده ای تا دست به سیاه و سفید نزنی؟ از صبح تا شام برایم جا نماز آب می کشد! من بیچاره هستم که با این چشم های لت خورده ام باید نخ و سوزن بزنم! »
آبجی خانم هم با این حسادتی که در دل او لبریز شده بود و خودش را می خورد از زیر لحاف جواب می داد:
« خوب، خوب، سر عمر داغ بدل یخ می گذارد! با آن دامادی که پیدا کردی! چوب بسر سگ بزنند لنگه عباس توی این شهر ریخته چه سر کوفتی بمن می زند، خوبست همه می دانند عباس چه کاره است حالا نگذار بگویم که ماهرخ دو ماهه آبستن است، من دیدم که شکمش بالا آمده اما بروی خودم نیاوردم. من او را خواهر خود نمیدانم… »
مادرش از جا در میرفت: « الهی لال بشوی، مرده شور ترکیبت را ببرد، داغت بدلم بماند. دختره بی شرم، برو گم بشو، میخواهی لک روی دخترم بگذاری؟ می دانم اینها از دلسوزه است. تو بمیری که با این ریخت و هیکل کسی تو را نمی گیرد. حالا توی قرآن خودش نوشته که دروغگو کذاب است هان؟ خدا رحم کرده که تو خوشگل نیستی و گر نه دو ساعت به بهانه وعظ از خانه بیرون میروی، بیشتر می شود بالای تو حرف در آورد. برو، برو، همه این نماز و روزه هایت به لعنت شیطان نمی ارزد، مردم گول زنی بوده! »
از این حرفها در این چند روزه ما بین آنها رد و بدل می شد. ماهرخ هم مات به این کشمکش ها نگاه می کرد و هیچ نمی گفت تا اینکه شب عقد رسید، همه همسایه ها و زنکه شلخته ها با ابروهای وسمه کشیده، سرخاب و سفید آب مالیده چادرهای نقده، چتر زلف، تنبان پنبه دار جمع شده بودند. در آن میان ننه حسن دو بدستش افتاده بود، خیلی لوس با لبخند گردنش را کج گرفته نشسته بود دنبک میزد و هر چه در چنته اش بود میخواند: «ای یار مبارک بادا، انشا الله مبارک بادا»
- آمدیم باز آمدیم از خونه داماد آمدیم – همه ماه و همه شاه و همه چشم ها بادومی.
- ای یار مبارک بادا، انشا الله مبارک بادا!
- آمدیم، باز آمدیم از خونه عروس آمدیم – همه کور و همه شل و همه چشم ها نم نمی.
یار مبارک بادا، آمدیم حور و پری را ببریم، انشا الله مبارک بادا… »
همین را پی در پی تکرار می کرد، می آمدند می رفتند دم حوض سینی خاکستر مال میک ردند، بوی قرمه سبزی در هوا پراکنده شده بود، یکی گربه را از آشپزخانه پیشت می کرد. یکی تخم مرغ برای شش انداز میخواست، چند تا بچه کوچک دست های یکدیگر را گرفته بودند می نشستند و بلند می شدند و می گفتند: « حموم! مورچه داره، بشین و پاشو » سماورهای مسوار را که کرایه کرده بودند آتش انداختند، اتفاقا خبر دادند که خانم ماهرخ با دخترهایش سر عقد خواهند آمد. دو تا میز را هم رویش شیرینی و میوه چیدند و پای هر کدام دو صندلی گذاشتند. پدر ماهرخ متفکر قدم میزد که خرجش زیاد شده، اما مادر او پاهایش را در یک کفش کرده بود که برای سر شب خیمه شب بازی لازم است ولی در میان این هیاهو حرفی از آبجی خانم نبود، از دو بعد از ظهر او رفته بود بیرون کسی نمی دانست کجاست، لابد او رفته بود پای وعظ!
وقتی که لاله ها روشن بود عقد برگزار شده بود همه رفته بودند مگر ننه حسن، عروس و داماد را دست بدست داده بودند و در اطاق پنج دری پهلوی یکدیگر نشسته بودند درها هم بسته بود، آبجی خانم وارد خانه شد. یکسر رفت در اطاق بغل پنج دری تا چادرش را باز بکند وارد که شد دید پرده اطاق پنج دری را جلو کشیده بودند از کنجکاوی که داشت، گوشه پرده را پس زد از یشت شیشه دید خواهرش ماهرخ بزک کرده، وسمه کشیده، جلو روشنایی چراغ خوشگلتر از همیشه پهلوی داماد که جوان بیست ساله بنظر می آمد جلو میز که رویش شیرینی بود نشسته بودند. داماد دست انداخته بود به کمر ماهرخ چیزی در گوش او گفت مثل چیزی که متوجه او شده باشند شاید هم که او خواهرش را شناخت اما برای اینکه دل او را بسوزاند با هم خندیدند و صورت یکدیگر را بوسیدند. از ته حیاط صدای دنبک ننه حسن می آمد که می خواند: ((ای یار مبارک بادا…)) یک احساس مخلوط از تنفر و حسادت به آبجی خانم دست داد.
پرده را انداخت، رفت روی رختخواب بسته که کنار دیوار گذاشته بودند نشست بدون اینکه چادر سیاه خودش را باز بکند و دست ها را زیر چانه زده به زمین نگاه می کرد، به گل و بته های قالی خیره شده بود. آن ها را می شمرد و به نظرش چیز تازه می آمد به رنگ آمیزی آن ها دقت می کرد. هر کس می آمد، می رفت او نمی دید یا سرش را بلند نمی کرد که ببیند کیست. مادرش آمد دم در اطاق به او گفت: « چرا شام نمی خوری؟، چرا گوشت تلخی می کنی هان، چرا اینجا نشسته ای؟ چادر سیاهت را باز کن، جرا بدشگونی میکنی؟ بیا روی خواهرت را ببوس، بیا از پشت شیشه تماشا بکن عروس و داماد مثل قرص ماه، مگر تو حسرت نداری؟ بیا آخر تو هم یک چیزی بگو آخر همه می پرسن خواهرش کجاست؟ من نمیدونم که چه جواب بدهم. »
آبجی خانم فقط سرش را بلند کرد گفت: من شام خورده ام .
نصف شب بود، همه به یاد شب عروسی خودشان خوابیده بودند و خواب های خوش می دیدند. ناگهان مثل اینکه کسی در آب دست و پا می زد صدای شلپ شلپ همه اهل خانه را سراسیمه از خواب بیدار کرد. اول به خیالشان گربه یا بچه در حوض افتاده سر و پا برهنه چراغ را روشن کردند، هر جا را گشتند چیز فوق العاده ای رخ نداده بود وقتی که برگشتند بروند بخوابند ننه حسن دید کفش دم پایی آبجی خانم نزدیک دریچه آب انبار افتاده. چراغ را جلو بردند دیدند نعش آبجی خانم آمده بود روی آب، موهای بافته سیاه او مانند مار بدور گردنش پیچیده شده بود، رخت زنگاری او به تنش چسبیده بود، صورت او یک حالت با شکوه و نورانی داشت مانند این بود که او رفته بود به یک جایی که نه زشتی و نه خوشگلی، نه عروسی و نه عزا، نه خنده و نه گریه، نه شادی و نه اندوه در آنجا وجود نداشت. او رفته بود به بهشت.

 

صادق هدایت - تهران - 30 شهریور 1309

داستان بلند


 

 

هاجر تا به خودش آمد تمام زندگی و روزگارش را طعمه ی شعله های سرکش آتش یافت ، و خواست تا کاری کند اما دیگر دیر بود و کار از کار گذشته بود . 

 

رشت این شهر خیس، سمت رودخانه ی زر ، در پیچ و خم محله ی ضرب ، درون باغ هلو 

   هاجر از روستاهای اطرافِ رودخانه‌ی آرام و با وقارِ ’لَنگ‘ (لنگرود شهری ست در شرق گیلان) به این شهر هجرت کرده . توسط آشنایی دور ، به خانم دیبا (پیرزن مالک باغ هلو) معرفی شده، تا بعنوان خدمتکار و مونس او ، کنارش بماند . او تمام زندگی اش را یک شب ‍ِ از دست داده و تن به جبر تقدیر سپرده ، خانم فرخ لقا از او، درمورد خانواده اش میپرسد ، 

دیبا؛ چیه چرا ساکتی ؟ خب از زیر بوته های چای که زاده نشدی ، بالاخره یه کسی تو رو باس کاشته باشه ، تا 9 ماه بعدش، یه ننه ای پَست انداخته باشه !.... منظورم اون دوتاست  

هاجر بغضش را قورت میدهد میگوید؛ نه .... نیستن . اولش بودن ،وسطای پاییز هجده سالکی ام بود که رفتن

 

 

دیبا با لحن ملایمی میپرسد ؛ خدا رحمتشون کنه ، همه ی آدما رفتنی هستن . چطوری رفتن؟

هاجر با ساده لوحی و گیج بازیهای خاص خود آب بینی اش را بالا میکشد و کش دامنش را یکدور به دور کمرش کشوقوس میدهد و روسری اش را با بغض زیر گلویش گره میزند و میگوید؛ چی گوفتید الان؟ (گفتید) 

دیبا؛ چطور رفتن؟ 

ه.ج ؛ آهان ، پای پیاده رفتن ...

دیبا گیج میشود و با تلخی میگوید؛ چرا چرت و پرت میگی؟ من میگم چطوری فوت شدن ؟ تو میگی با پای پیاده؟ 

هاجر که با گوشه ی آستین کشدار و پوف کرده ی لباس محلی اش آب بینی اش را پاک میکند میگوید ؛ فوت نشدن که خنم جان (خانم جان) ' . یعنی فوت شدندااا!... اما ولی اخه اولش رفتند که برند خونه اش. خدا رو میگم . رفتن برند خونه ی خدا مکعب . ولی یهویی هنوز به جاده ی اصلی نرسیده بودن که پل بیلاوارث دورسوفت (پل لعنتی شکست) جفتشون افتادن ته دره .

دیبا: خب پس چرا بهت میگم که چطور فوت شدن تو میگی. با پای پیاده؟ 

هاجر: خنم جان. من خیال کردم که پرسیدید چطوری رفتن خانه ی خدا ، که جواب دادم پای پیاده .  

دیبا کلافه و بی حوصله میپرسد؛ هاجر منظورت از مکعب چیه؟ نکنه منظورت کعبه بودش؟ 

ه ج ؛ اره. اره. همینی ک شوما (شما) گفتی منظورم بود . قرار بودش اول سر راهی. یه سری برن به شهر دمینه بزنند و یه قل هو والله احد. و فاتحه بدند بعدش برند سمت مکعب سیاه . نه منظورم همونیه که شوما فرمودی  

عاقبت بغضش میترکد و شروع به گریه میکند ، و دیبا میگوید؛ 

خب چرا گریه میکنی ? 

ه ج ؛ اخه طفلکیا قسمتشون اینجوری بود که زودتر برسند مقصد ، چون شایدم زیارت خانه اش نرفته باشند، اما خب بعد مرگ ، لابد سمت خدا برگشتن دیگه ، اونم سه نفری با هم .... گریه ه ه ه 

دیبا؛ چی؟ چرا سه نفری؟ مگه دو تا مادر داشتی؟ نکنه زبانم لال شاید...

ه ج : نه اخه. بُز منم با خودشون برده بودن ، بیچاره حامله هم بودش.  

___راوی: هاجر ،!.. تنهای تنهاست . هاجر رو در روی خانم ایستاده و پیراهن بلندی به تن دارد. بااضطراب‌انگشتان اشاره اش را در هم قفل کرده و خیره به فرش ، زیر پایش با بغض از شب حادثه میگوید؛ که نیمه شب ، تمام دنیایش ، درون شعله های سرکش آتش سوخته و دود شد. خانم دیبا با فخر بروی صندلی چوبی خود نشسته و دستانش را به عصایش ستون کرده و نگاهی عاقل اندر صفی به هاجر دوخته. و با صدایی رسا و خشدار ، میپرسد ؛ مگر غیر از چند تا مرغ و خروس و اردک ، چه چیز دیگری هم داشتی که اکنون این چنین غمزده و ناامیدی?! هاجر از اشک صورتش خیس و بینی اش به چکه افتاد ، آب بینی اش را بالا کشید و سرش را غمناک بلند کرد، نگاهش از کنار صورت خانم دیبا ، عبور کرد چند قدم دورتر پشت سر او به رقص شعله های اتش درون شومینه دوخته شد. و مات و مبهوت به رقص شعله خیره ماند. هاجر غرق شد در افکارش. و از سوال خانم دیبا پریشان گشت. او که پس از یک هفته ، اولین بار است که با خانم ، همکلام شده ، از نوع اخلاق و رفتار خانم ، بی نهایت رنجیده خاطر و آزرده حال شد . برای اولین بار به درستیه این هجرت شک میکند . در دلش میگوید ؛ پیرزنیکه خرفت ، همچون اشراف زاده ها ، رفتار میکنه . به خیالش ارباب شده و من رعیت . توف به این تقدیر . همش تقصیره مادر مشت کریمه . اصلا چرا به حرفاش گوش کردم!،، دیوار کوتاه تر از من ندید. ای هاجر ابله ، دیدی! دیدی؟ دیدی بازم با پنبه سرتو بریدن!.. همش چوبِ سادگی خودمو میخورم ، اما باز از یه سوراخ هزار هزار نیش میخورم ولی عبرت نمیگیرم.این مادر مشت کریم چقدر زود با چهارتا حرف خامم کرد و بهم یه مشت امید واهی فروخت! هی ، مادرجاااان روحت شاد همیشه میگفتی که این مادرمشت کریم، مثل مار خوش خطو خاله . اما خب.. اخه منم که چاره‌ای نداشتم . کجا میرفتم؟.. ناچار بودم.. هیچکی بهم حتی محل نمیزاشت. نمیتونستم دستمو جلوی هر کسو ناکسی دراز کنم که!.. باشه!.. ایراد نداره!.. اینم میگذره. من دلم پاکه. خدا خودش بهم رحم میکنه .. میدونم امید منو ناامید نمیکنه. به مو میرسونه ، اما پاره نمیکنه. اما خب خودمم باید مراقب باشم. تا از چاله به چاه نیفتم ، که هیچکی برام فکر چاره نمیکنه. --صدای سلفه‌ی خانم ، بند افکار هاجر را پاره میکند . و نگاهش را از اتش به لیوان خالی از اب میدوزد . درهمین حال، دیبا از قاب پنجره ی قدی بسوی درختان هلو خیره مانده و در افکارش غرق شده به این فکر میکند که»

ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ باغ به خواب فرو میرود ، و چه بی دغدغه میخوابد. زیرا باغ به بهار ، و وزیدن نسیم خوش ، و دوباره جوانه زدن ، ایمان دارد. دیبا در دلش میگوید؛ 

 _ﮔﻮﯾﯽ ﻋﻤﺮﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦﺩﺭ تماشای منظره‌ ای چهارفصل از نمای ﺍﯾن پنجره روی به ﺑﺎﻍ، ﮔﺬﺷﺘﻪ است. و من چه زود از کودکی به پیری رسیده‌ام. ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺗﻠﺦ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺷﯿﺮﯾﻦ ، ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ. ﻣﻨﻢ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ. ﻣﻨﻢ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﭘﺮ ﺯ ﻧﻘﺸﻬﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎ، ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ اکنون ، پرواز است ، خسته ام از خستگی ه‍ایم ، من بواسطه‌ی تجربه دریافته ام ، که روح در این کالبد همچون برگ زردی‌ست که از شاخسار این جسم خاکی جدا و محکوم خزان خواهد شد ، ناگاه به رسم ایام ، به نسیمی غمناک ، از اوج به زمین سرد خواهد افتاد. همان برگ زردی که زمانی سبز بود و طراوت خویش را از ریشه ای در خاک داشت . در نهایت با دستان طبیعت به خاک خواهد شد اما این منه در من، چیزی فراتر از یک شاخه و چند برگ است. درختی بی برگ ، همچون جسمی غرق در دریای عمیق خواب ، افسرده و بی جان است. درپس خزان زندگی تنها یک روح فارغ از کالبد ، سبک بال٫ اسوده خاطر و مشتاق پرواز باقی خواهد ماند . بی شک بسوی نور خواهد رفت- اکنون من همچون این باغم ، رو به خزان. من این روزها ، برگ برگ فرو میریزم .اگرچه اکنون با عصای خود ، لنگ لنگـان پیش میروم اما خوب به یاد می اورم که در جوانی ، دست به رویا ،از پس روزها گذر میکردم. و سوار بر ابر ارزوهایم میشدم.همواره رویای امدن یک یار ، سوار بر اسب سفیدی بودم و بذر خوشبختی را در خیال میپروراندم.، آرزوی ثابت و شیرینی در سینه داشتم ، ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ .ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ خانه‌ی پدری ازاد کند. وجودم را فارغ ز غم و اندوه کند.و از ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭﻭﻥ , ﺑﯿﺮﻭﻧﻢ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻣﺮﺍ٬ ﺁﺭﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﯾﺎ ﺭﺍ ،ﻣﯿﺪادم ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺁﺏ ،تا ﮐﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ سوی دیار یار‌ .  

 

شب فرا میرسد

هاجر در سکوت دلهره آوری پشت قاب پنجره ی آشپزخانه خیره به آسمان شده و در نظرش چهره‌ی نیمرخ و هلال شکلِ ماه ،ابتدا محو مانند، از دل تاریکیِ ماتی سر میکشد و در سیاهی باغ هلو براق جلو می‌اید و نزدیکتر که میرسد با طرحی آشکار ، زیر دایره‌ای پرنور میخزد. تا بعدتر با شیب و اِنحنایی باریک و ملایمتر از سمت کارخانه ی متروکه ی ابریشم بافی دور شود ، و به تدریج دوباره به دل سیاهی بخزد. سیاهی‌ای که انگار میرود تا قسمتی از آسمان را دور بزند، از پشت سر برخلاف مسیر جریان آب در رودخانه ی زر جاری شده و پیش بیاید، تا آسمان بی سقف شهر را را پُـر کند . کمی آنسوتر درون باغ متروکه ی ابریشم بافی صدای شکسته شدن شاخه های خشکیده ی درختان توت بگوش دخترک نوجوان نیلیا میرسد گویی شخصی ناشناس در دل باغ قدم میزند و شاخه های به زمین افتاده در متن باغ زیر قدم هایش یک به یک میشکنند ، 

نیلیا با ترس از مادربزرگش میپرسد؛ 

مادرژونی چی داره توی باغ راه میره؟

–نمیدونم دخترجون ، به ما ربطی نداره ، نباید کنجکاوی کنی 

–مادرژون... یه سوال کوچورو بپرسم؟..

_چیه؟ بپرس؟ 

_پس چقدر صبر کنم تا بازم درختای باغ سبز بشن و جوونه بزنن تا از شکوفه هاشون توت در بیاد؟! دلم واسه عطر شکوفه هاش و پروانه ها تنگ شده 

_باید روزها بیآند و برند تا خزان قدم زنان از باغ ابریشم عبور کنه و بعدش زمستان وارد باغ بشه و برف بیاد و همه جا سفید بشه ، بعد اینکه برف ها آب شدن کم کم و یواش یواش زمستون هم از باغ خارج بشه و بجاش نسیم خوش لای شاخه ها بپیچه و صدای خوش پرنده ها شنیده بشه تا بهار بیاد و با مهربانی باغ رو در آغوش بکشه 

–مادرژونی الان بیرون این باغ و سمت بازارچه‌ی چوبی تقویم بکجا رسیده 

_آخه دخترجون ، این چه سوال عجیبی هست که از مادربزرگ پیر و بی سوادت میپرسی ، تقویم که در حال راه رفتن نیست که بخواد توی کوچه پس کوچه های رشت راه بره

–خب پس چطوری حرکت میکنه

_نمیدونم از دستت با این سوالای عجیب غریبت چه کنم . منو گیج میکنی . طوری که هرچی هم بلد بودم از یادم میره ، من نمیفهمم چی چی داری میپرسی ازم ، فقط اینو میدونم که تقویم دیواری توی دکه های چوبی بازارچه ی کنار رودخانه ی زر هیچ فرقی با تقویم توی یه بغالی کوچیک توی محله ی ساغر نداره ، و هردوشون هم الان به پاییز سال ۷۷ رسیدند

–خب پس لابد حرکت میکنند که میتونن به فصل پاییز و زمستون برسند . حالا بهم بگو که پاییز و زمستون کجای این سرزمین و دنیا هستند که تقویم های این شهر میتونن بهشون برسند

 _وااای ، دیوونم کردی دخترجون ، مگه پاییز و زمستون اسم محله یا مکان خاصی هستش که تقویم قدم زنان بره و بهشون برسه 

–پس چرا چند لحظه پیش گفتی که باید منتظر بمونم تا پاییز و زمستون قدم زنان از باغ ابریشم ما عبور کنند ؟ پس منو گول میزنی مادرژون؟..

(از دل تاریک و مرموز سیاهی درون باغ توت صدای زمزمه های مبهمی بلند میشود ، صدای شکسته شدن چوبهای خشکیده‌ی افتاده بر زمین واضح بگوش میرسد ، گویی موجودی ناشناس پنهانی و در خفا داخل باغ مشغول دویدن بین درختان توت است و هر از چند گاهی نیز قهقهه‌ی پلید و بدیومنش در فضای متروک باغ طنین انداز میشود...)

_من میترسم مادرژون. یهویی یادم اومد که این صدای خنده رو توی خوابم شنیده بودم آخه من خواب عجیبی دیده بودم 

_چه خوابی؟ خب بازم خیالبافی هات شروع شدش؟ 

– نه مادرژون بخدا راست میگم ، توی خوابی که دیدم اولش هوا روشن بود و تمام درختای باغ یه قلم به دست گرفته بودن و روی متن سفید باغ شعر مینوشتن

_دخترجون درخت که دست نداره چطور قلم به دست گرفته بود؟  

_خب با شاخه های بلندش قلم رو نگه میداشت ، اصلا اینا که مهم نیستن. اتفاقی که بعدش افتاد مهمه. یهو همه جا تاریک شد مثل الان که باغ سیاه و مرموزه ، بعدش یه موجود پلید و زشت با یه عبای سیاه توی باغ راه میرفت و یک به یک درختای سرسبز باغ رو زنجیر میکرد و خودش پشت درختا غیب میشد ولی من دشنه ی بلندش رو میدیدم که ازش خون میچکید ، و به هر درختی که میرسید دشنه اش رو فرو میکرد توی قلب درخت و قلم از شاخه های سبز درختای توت می افتاد و از تمام برگهای سبزشون خون میچکید زمین . اون شب توی کابوسم هشتاد تا درخت رو به قتل رسونده بودش حتئ به درختچه ها و نهال های کوچک هم رحم نمیکرد 

–خب حتما تب داشتی چنین کابوسی دیدی . 

_نه مادرژونی من حالم خوب بود هیچ تبی هم نداشتم آخرش میدونی چی شد ؟

–حتما آخرش از خواب پا شدی 

_ هم آره و هم نه. چون قبل اینکه بیدار بشم یه باغبون با لباس سبز و لبهای خندون اومد با دیدن اون همه قتل عصبانی شد و جلوی اون موجود پلید و سیاه رو گرفت ، بعدش بود که من بیدار شدم . اما!... 

_اما چی؟

–اما وقتی پاشدم رفتم توی باغ تا قلم هایی که از دست درختا به زمین افتاده بودن رو جمع کنم ولی .... بجای قلم زیر درختهای توت پر از برگهای خشکیده و زرد بود 

_اگه به بهار ایمان داشته باشی میبینی که باز بذر های خشکیده ی زیر خاک با نسیم بهار و صدای بلبل جوانه میزنه و سر از خاک بیرون میارند و سوی نور قد میکشند

_مادرژونی پس اگه بهار بشه باز این باغ خوشگل میشه؟

_امیدت به خدا باشه.... 

–مادرژون باغ ما چرا باغبون نداره؟ 

_باغبان داشت یه زمانی ولی .... قصه اش درازه.....

(نیلیا درحالیکه دستانش زیر سرش و سرش را نیز بروی پای مادربزرگش گذاشته به خواب میرود...

یا خدا اشتباه می کنه یا مامان

یا خدا اشتباه می کنه یا مامان


خدا به ما انگشت داده ، مامان میگه : با چنگال غذا بخور . خدا به ما صدا داده ، مامان میگه : جیغ نزن مامان میگه : کلم بخور ، حبوبات و هویج بخور ، ولی خدا به ما هوس بستنی شیره‌ای داده .

خدا به ما انگشت داده  ، مامان میگه : دستمال بردا . رخدا به ما آب گل آلود داده  ، مامان میگه : شالاپ شولوپ نکن . مامان میگه : ساکت باش ، خوابه بابات ، اما خدا به ما در ِ سطل آشغال داده که میشه باهاش شترق صدا داد .

خدا به ما انگشت داده ، مامان میگه : باید دستکش هات رو دست کنی . خدا به ما بارون داده ، مامان میگه : مبادا خیس بشی . مامان می خواد که ما مراقب باشیم و زیاد نزدیک نشیم به اون سگ های قشنگ غریبه ای که خدا بهمون داده نوازششون کنیم .

خدا به ما انگشت داده ، مامان میگه : برو دستت رو بشور ، ولی آخه خدا به ما جعبه های پر از ذغال . تن های سیاه شده قشنگ داده ، چه جور ! من چندان باهوش نیستم ، ولی یه چیز رو مطمئنم بخدایا مامان داره اشتباه می کنه ، یا اگه نه ، خدا

جمله معروف ویلیام شکسپیر

جمله معروف ویلیام شکسپیر




دو نفر که همدیگر را خیلی دوست داشتند و یک لحظه نمی توانستند از هم جدا باشند ، با خواندن یک جمله معـــروف از هــم جـــدا می شــوند تا یکدیگر را امتحان کنند و هــر کــدام در انتظار دیگــری همدیگر را نمی بینند .

چون هر دو به صورت اتفاقی به جمله معروف ویلیام شکسپیر بر می خورند : عشقت را رها کن ، اگر خودش برگشت ، مال تو است و اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده آنها هر کدام منتظر بودند تا دیگری شرط عشق را به جا بیاورد .

قطار

قطار




سوار که شدند جا مانده بود ، با دستی وبال گردنش . نشسته بود روی نیمکتی بی خیال هیاهوی مسافران و عابران . شنید که کسی گفت : (تمام شد آقا : رفتند.) شنید اما حرکت در بدنش نبود . پس نشست همانجا روی نیمکت چوبی رنگ پریده و دستش وبال گردنش بود .

در راه که می دوید تکرار صحنه آخر ، تصویر او بود که می رفت تا تنهایی را به آغوش نگرانش باز گرداند . بمان ! نمی توانم رفتن تو چیزی را حل نمی کند . بمان با هم حلش می کنیم . نمی توانم ! همیشه همین را می گویی اما هیچ گاه چیزی حل نشده ولی آخر من و تو ... من تصمیمم را گرفته ام می روم.

تصویر آخرین نگاهش در قطره های اشکش مکرر شد . پس بگذار برای آخرین بار در آغوش بگیرمت. دستانش را حلقه کرد دورش و جوری محکم نگهش داشته بود که انگاری آخرین چیزیست که در دنیا دارد و با رفتنش تمامی جان او را می ستانند .

در موج اشک و هق هق گریه گفت : باشد ، باشد دیگر نمی نویسم ، قول می دهم ! نمی توانی ! می نویسی ، می نویسی . دستم بشکند اگر دیگر قلم در دست گرفتم . نمی نویسم ! بمان ! صد بار گفتی ، باز نوشتی . دیگر ...

وقتی که دستانش را باز کرد مثل قرقی از دستانش فرار کرد و تا به خود بیاید رفته بود . در راه که می دوید نفس نفس می زد . به ایستگاه که رسید سوار شده بودند . نشست روی نیمکت سبز تازه رنگ شده ای . نگاهی به آسمان انداخت .

آخرین چیزی که برایش مانده بود را از دست داده بود و حال دیگر ... نگاه خشمگینی به دستش انداخت و نگاه خشمگین تری به نیمکت چوبی . لحظه ای بعد که به هوش آمد در بیمارستان بود با دستی وبال گردنش . دیگر ننوشت .

نمی دانم دیروز بود یا سالها قبل . به هر حال دیگر ننوشت . سکوت که دوباره ایستگاه را فرا گرفت بلند شد که برود . تا دم غروب فردا که بیاید و بنشیند روی نیمکت سبز رنگ پریده و به آسمان خیره شود ، مسافران که جا به جا شدند اندکی بنشیند و بعد برود . کار هر روزش بود . چیزی در این سالها تغییر نکرده بود .

تا آن روز که او را دید . با پسرکی کوچک . پسرکی لاغرو استخوانی با چشمانی درشت . دلش برای اولین بار بعد از این همه سال یکهو پایین ریخت . مادر ! بنشینیم روی این نیمکت ؟ پسرم ، زود تر برویم بهتر است . نه مادر بنشین ، من دوست دارم قطار ها را نگاه کنم . می خواهم چیزی در دفترم بنویسم .

پسرک دفتر کوچکی از جیبش در آورد و شروع به نوشتن کرد . باشد پسرم . بنویس ! مثل اینکه این نوشتن هیچ گاه مرا رها نمی کند . برای لحظه ای چشمان مرد و زن در چشمهای هم بی حرکت ماند شاید ثانیه ای یا دقیقه ای . و بعد هر دوی آنها بی کلامی  به دفتر پسرک خیره شدند . 

( قطار می رود . تند می رود . اما در ایستگاه ها می ایستد . قطار همیشه حرکت نمی کند . بعضی وقتها هم از حرکت باز می ایستد . وقتی که در ایستگاه دو قطار به هم می رسند خیلی قشنگ است. من خیلی دوست دارم .)

پسرک آستین مادرش را  کشید و با هیجان گفت : مادر ، مادر ، به هم رسیدند ، به هم رسیدند ! و مادر که هنوز در بهت مانده بود ، گفت : بله پسرم . رسیدند . مادر یادت هست گفته بودی پدر هم می نوشت ؟ بله پسرم می نوشت . خیلی هم زیبا می نوشت .

پدرم راجع به قطار هم  چیزی نوشته بود ؟ بله پسرم نوشته بود . برایم بگو باشد . می گویم : ( قطار زندگی من  از این سیاه چاله سنگی عبور خواهد کرد و خواهد برد ترا به سرزمین یاس و رازقی قطار عمر من  تویی! ...)

و بعد بغضی در گلوی زن او را از خواندن ادامه شعر منصرف کرد . در این لحظه صدای مرد ادامه داد : ( و تو  مسافر همیشه این قطار  خواهی ماند و من تو را به جشن ماه و خورشید  در یک روز خواهم برد بمان کنارم که این قطار هرگز ...

چشمان زن از اشک لبریز شد و هق هق گریه امانش نداد . خودش را در بغل مرد انداخت و جوری او را به خودش چسباند که انگاری آخرین چیزی بود که در دنیا برایش مانده بود . پسرک مادرش را با بهت نگاه می کرد و مرد غریبه را با بهتی بیشتر و زن تنها در هق هق گریه اش می گفت : من را ببخش ، من را ببخش . من دیگر ننوشتم .

در این سالها هیچ گاه قلم در دست نگرفتم . و من تمام این سالها با عذابی نا بخشودنی زندگی کردم. من دیگر ننوشتم . من بی تو ننوشتم ! من قول داده بودم ! من را ببخش ، ببخش . اگر می ماندی هم نمی نوشتم . نمی نوشتم !

و حال بغض مرد بود که بعد از ده سال ترکیده بود و خیال بند آمدن نداشت و زن فقط می بوسیدش و اشک هایش را پاک می نمود . نمی دانم آخر قصه چه شد . چون آخرین باری بود که از آن ایستگاه سوار   قطار شدم و به شهر خودم باز گشتم .

اگر زمانی از آن ایستگاه رد شدید ، یک نیمکت رنگ پریده سبز آنجاست . درست سمت راست ایستگاه . ببینید کسی با دستی وبال گردنش آنجا نشسته است یا نه!

مرد و نامرد

مرد و نامرد





یه دختر کور توی این دنیای نامرد زندگی میکرد . این دختر یه دوست پسر داشت که عاشقش بود . دختر همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده .


وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره . بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو . پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت : مراقب چشمای من باش من شرط عشق و به جا آوردم .

حمید

حمید


روزی که حمید از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسیمگی آن را پذیرفتم . یافتن همسری مانند حمید با شرایط او شانسی بود که همیشه به سراغ من نمی آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجیبی مانند حمید را پیدا کنم .

حمید مرد زندگی است و میتواند در سخت ترین شرایط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد ! این عین جمله‌ای بود که پدرم بعد از چند روز تحقیق در مورد حمید به من و مادرم گفت . بالاخره با توافق جمعی و با رعایت تمام آداب و  رسوم سنتی من و حمید به عقد یکدیگر در آمدیم و زندگی مشترک خود را شروع کردیم .

حمید با من بسیار محبت آمیز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب  نازنین و  جانم  و عزیزم و  عشقم و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد .

همان ماههای اول ازدواج نیمه شب یکی از روزهای تعطیل از او شیرینی تازه خواستم و حمید تمام شهر را زیر و رو کرد و حتی یکی از دوستان قنادش را از خواب بیدار کرد و در عرض چند ساعت تازه ترین شیرینی قابل تصور را فراهم ساخت .

حمید به راستی عاشق و شیفته من بود و من از اینکه توانسته بودم به راحتی و بدون هیچ زحمتی چنین شیفته شوریده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در پوست خود نمی گنجیدم . هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم .

یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشوید و روز دیگر از او می خواستم که مرا به گرانترین رستوران شهر ببرد . روز دیگر از او تقاضا می کردم که کار خود را نیمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگیرد و خودش را به مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز دیگر خودم را به مریضی میزدم و از او میخواستم در منزل بماند و مواظب من باشد .

حمید همه این کارها را بدون هیچ اعتراضی انجام می داد . او آنقدر مطیع و رام بود که کم کم یادم رفت حمید به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی و بی رحم هم باشد . حتی یک روز در یک جمع فامیلی نتوانستم فکر درونم را پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که حمید خر خودم است و هر چه بگویم گوش می کند .

صورت سرخ و چشمان شرمنده حمید نشان داد که او از این جمله من ناراحت شده است اما با همه اینها هیچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسیر صحبت را عوض کرد . شب که منزل خود برگشتیم حمید در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب درست و حسابی معنایش را نفهمیدم ولی به هر حال با معذرت خواهی و گفتن اینکه یک شوخی ساده بود قضیه را به فراموشی سپردم .

آن شب حمید گفت : عشق موجود حساسی است و از اینکه کسی به او شک گند و مهمتر از اینکه کسی او را امتحان کند بدش می آید . کم کم این فکر به مخیله ام افتاد که حمید در عشق و مهمتر از همه در زندگی موجودی بی عرضه و بی خاصیت است و من موجودی بسیار برتر و والاتر از او هستم .

حتی گاهی اوقات به این فکر می افتادم که شاید اگر کمی دندان وی جگر می گذاشتم و به حمید بله  نمی گفتم حتما مرد بهتری نصیبم می شد و زندگی باشکوهتری داشتم . احساس قربانی بودن و حیف بودن به تدریج بر من قالب شد و کار به جایی رسید که هر چه حمید بیشتر نازم را می کشید و بیشتر برای برآوردن آرزوهایم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقیرتر می شد .

کار به جایی رسید که دیگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بیدار نمی شدم و شبها برایش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد . حمید همه این بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم قربان صدقه ام می رفت .

بخصوص در کنار فامیل مرا در کنارم می نشاند و به ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد . همه زنها و دختر های فامیل به این عشق شور انگیز حمید غبطه می خوردند و من مغرورتر از همیشه او را از خود می راندم و با لحنی ناخوش آیند در مقابل جمع با او سخن می گفتم .

بالاخره من باردار شدم و یک دختر و پسر دوقلو به دنیا آوردم . دخترک شباهت عجیبی به حمید و پسرک شباهت غریبی به من داشت . دوران بار داری ودو سال بعد از آن هیکل و اندام مرا به کلی تغییر داد و چهار چوب بدن من دیگر آن ظرافت و جذابیت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط حمید را مسبب این اتفاقات میدانستم .

به هر حال اگر حمید به خواستگاریم نمی آمد من می توانستم مدت بیشتری زیبایی و جذابیت زمان جوانی را حفظ کنم . ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی دیگری داد . حمید هر دو فرزندش را به شدت دوست داشت ولی بی اختیار برای دخترک نگران تر بود .

روزی دلیل این نگرانی را از حمید پرسیدم و او بالبخند تلخی گفت: تربیت دختر مهمتر از پسر است و دختران آسیب پذیرتر از پسران هستند . اما من این توضیح را قبول نکردم و گفتم که دلیل این محبت بیش از اندازه شباهت بیش از اندازه دخترک به اوست .

بعد برایش گفتم که فکر نمی کرد که از بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبیه خودش شود . حمید مدتها به این جمله من خندید ولی با این همه ذره ای از حالت تسلیم و عشق بی قید وشرطش نسبت به من کم نشده بود .

هرچه شوریدگی و شور و عشق حمید نسبت به من و بچه هایش بیشتر می شد جسارت و زیاده روی من در امتحان گرفتن از عشق حمید بیشتر می شد . دیگر مطمئن بودم که حمید به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد .

شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هایم را نسبت به عشق و شوریدگی اش بیشتر کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بیشتر تقویت می شد .

اما همه این تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن شب به جنبه ای از شخصیت حمید روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش باشد .

پسر عموِیم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فامیل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند .

من به اصرار از حمید خواستم تا هدیه ای گرانقیمت تهیه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آینده اش در کشور صحبت کند .

در حال صحبتها ودر حالی که حمید در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه می‌رفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من گفت که : اگر دختر عمو ازدواج نمی‌کرد حتما از او خواستگاری می‌کردم و زندگی با شکوهی را با او شروع می‌کردم .

بدون توجه به این که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم : افسوس که دیر شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حمید شدم . چه کنم که دوتا بچه دارم.

جمله ی من آن قدر بی‌شرمانه و توهین آمیز بود که سکوتی سهمگین بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حمید برگشت . حمید مردی که همیشه برای من سمبل بی‌عرضگی و تسلیم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد .

شانه‌هایش به سمت عقب رفت سر اش را بلند کرد وبا نگاهی که دیگر آن نگاه حمید عاشق و شوریده نبود خطاب به من گفت : هنوز دیر نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون دیگر آنها متعلق به تو نیستند !

حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت . پسر عمویم از سویی به خاطر گفتند این جمله سرزنشم کرد و از سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود .

او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جا افتاده است و همسر یک زن باشخصیت و جا افتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد . اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام . این باردر این امتحان شکست خورده بودم . 

بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم . روز بعد به شرکت حمید رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به مسافرت رفته است . به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است .

وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده ورفته است . به هر جا سر زدم دیگر اثری از حمید پیدا نکردم . او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود . هیچ کس ا زاو سراغی نداشت واین برای من شوک روحی بزرگ بود .

فکر کردم که حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد . اما بعد از گذشت یک ماه واز فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رها کرده تمام امید هایم مبدل به یاس شد و فهمیدم که این بار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده ام .

دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد . به خط حمید در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل را داراست و اگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم .

حمید نوشته بود : وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند و آنرا مورد آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را داشته باشد . او که هنوز دوستت دارد ! حمید !

وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید و یا لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد .

سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود و هنوز هیچ اثری از حمید پیدا نکرده بودم . شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با خود می گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم که می گفت :

انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به سطح متوسط زندگی برساند . فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند .

شش ماه در تنهایی گذشت . من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر خود را همسر او می دانم . هر چند دیگر لیاقت عنوان همسری اش را ندارم . حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی ام می ریخت .

تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من پول بفرستد . در دلم لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با او دوباره زندگی مشترک داشته باشم . پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو این بار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد .

پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستدباعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند .

پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت : دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم . اینکه توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است که شایسته زندگی با من نیستی !

و من مغرور و مسمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم : حمید هنوز همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار می‌کنم . او دارد مرا امتحان می‌کند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم سر و کله اش پیدا می‌شود .

اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم . پسر عمو دیگر با من حرف نزد . عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده تر و غمگین تر از گذشته اما راحت و آسوده به منزل خودم باز گشتم .

منزلی که دیگر اثری از گرمای وجود حمید وبچه ها نبود . اما با همه اینها احساس خوبی داشتم . اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم . و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود .

برای اولین بار احساس کردم که در حق حمید و عشق پاکش کوتاهی کرده ام و هرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را درک کنم . ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی ار خدا خواستم تا او را به من از گرداند .

دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده بودم . از همه بدم می‌آمد و می‌خواستم تنها باشم . سرانجام دیگر طاقتم طاق شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم . نامه‌ای به حمید نوشتم و از او به خاطر بی‌وفایی و بی‌مهری‌هایم تقاضای عفو نمودم .

از او خواستم تا یک فرصت دیگر در اختیارم قرار دهد تا محبت‌های او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند تا با او غذا بخورم . نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم .

سپس به منزل بازگشتم . و عکس مشترک حمید و بچه‌ها را روی قلبم گذاشتم و در بستر خوابیدم . ده روز از اعتصاب غذایم گذشت . ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم و چشم انظار به ورورد حمید و بچه‌ها چشم به در دوختم .

بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند و به زور مرا به دکتر بردند و در بیمارستان بستری کردند . اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم و خود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم .

به توصیه پزشک مرا به حال خود رها کردند . منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم . دکتر گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناک‌تری را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود را از صحنه خارج کنند .

روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که : از من جدا شو و زندگی ایده آل و آرمانی ات را دوباره شروع کن . من با خارج کردن خودم وبچه‌ها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم .

بی جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده . مطمئن باش که در این امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت . ولی من کوتاه نیامدم و به اعتصاب غذایم ادامه دادم .

به شدت ضعیف و ناتوان شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد . چهره زیبایم متعفن و وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود . مرگ را به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم .

بله حمید حق داشت ومن باز داشتم عشق او را امتحان می کردم . اما با این تفاوت که این بار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم . چهل روز اعتصاب غذایم گذشت . شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و بچه‌ها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران اشتباهات گذشته را از داده ام .

صبح روز بعد دلم نمی‌خواست چشمان ام را باز کنم و از خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده می شد و موهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم. خدای من !

حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می ریخت . نگاهم را به اطراف دوختم و فرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز کشیده اند و خوابیده اند . اشک در چشمان ام حلقه بست .

حمید لبخندی زد و گفت : این بار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم . نه !؟

تو همانی که می اندیشی

تو همانی که می اندیشی


کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم ، بر بلندای آن قرار داشت . یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد . بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود .

مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید . یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد .

جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست . او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی .

تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند . عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم .

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد .

اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد . بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی ، از دنیا رفت .

توهمانی که می اندیشی ، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال  رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.

فرشته و خانم میان سال

فرشته و خانم میان سال


خانم میان سالی سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد . زمانیکه بی هوش بود فرشته ای را دید .

از فرشته پرسید : آیا زمان مردنم فرا رسیده است ؟ فرشته پاسخ داد : نه ، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی شد .

بعد از به هوش آمدن برای بهبود کامل خانم تصمیم گرفت که در بیمارستان باقی بماند . چون به زندگی بیشتر امیدوار بود ، چندعمل زیبایی انجام داد .

جراحی پلاستیک ، لیپساکشن ، جراحی بینی ، جراحی ابرو  و … او حتی رنگ موی خود را تغییر داد . خلاصه از یک خانم میان سال به یک خانم جوان تبدیل شد .

بعد از آخرین جراحی او از بیمارستان مرخص شد . وقتی برای عریمت به خانه داشت از خیابان عبور می کرد ، با یک آمبولانس تصادف کرد و مُرد!!!

وقتی با فرشته مرگ روبرو شد بهش گفت : من فکر کردم که گفتی ۴۰ سال و اندی بعد مرگ من فرا می رسه ؟ چرا من رو از جلوی آمبولانس نکشیدی کنار ؟ چرا من مردم ؟

فرشته پاسخ داد : ببخشید ، وقتی داشتی از خیابون رد می شدی نشناختمت!

چه کسی باید بیدار باشد

چه کسی باید بیدار باشد


مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند . سربازان مانع ورودش می شوند . خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست ؟

پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند . مرد به حضور خان زند می رسد . خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله و فریاد می کنی ؟ مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم .

خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت می رفت تو کجا بودی ؟ مرد می گوید من خوابیده بودم . خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند ؟ مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود .

مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم !!! خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند . و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم

پادشاه

پادشاه


 در زمان های گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد .

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند . بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد .

حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت .

نزدیک غروب ، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد . بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.

ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد .

پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : هر سد و مانعی می تواند شانسی برای تغییر زندگی انسان باشد .

گل سرخی برای محبوبم

گل سرخی برای محبوبم



جان بلا نکارد از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد .

او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .

از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود . از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود .

اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد .

دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت . در صفحه اول جان توانست نام صاحب کتاب را بیابد : دوشیزه هالیس می نل .

با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند . جان بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد .

روز بعد جان سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود . در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .

هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

جان در خواست عکس کرد ولی با مخالفت میس هالیس رو به رو شد . به نظر هالیس  اگر جان قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد .

وقتی سرانجام روز بازگشت جان فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک .

هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت . بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر جان به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود .

ادامه ماجرا را از زبان جان بشنوید : 

زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد .

من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد.اندکی به او نزدیک شدم .

لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم ؟

بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود .

زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند .

دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد .

او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید .

دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد .

از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود . اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود . دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم.

به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در  کلامم بود متحیر شدم .

من جان بلا نکارد هستم وشما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم .

ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است .

طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.

نوشته ای روی دیوار

نوشته ای روی دیوار




مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید . پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده ، به مادرش بگوید.


وقتی مادرش را دید به او گفت : مامان ! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید ، خط خطی کرد .


مادر آهی کشید و فریاد زد : حالا تامی کجاست ؟ و رفت به اطاق تامی کوچولو . تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود ، وقتی مادر او را پیدا کرد ، سر او داد کشید : تو پسر خیلی بدی هستی و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال .


تامی از غصه گریه کرد . ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد ، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد .


تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود : مادر دوستت دارم !


مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن ، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد .

به اندازه فاصله زانو تا زمین

به اندازه فاصله زانو تا زمین




روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند : فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدر است ؟


استاد اندکی تامل کرد و گفت : فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است . آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند . اولی گفت :


من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد . با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود.  


دومی کمی فکر کرد و گفت : اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بار معنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند . آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند . استاد منظور دیگری داشت.


آن دو تصمیم گرفتن نزد استاد باز گردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند . استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت :


وقتی یک انسان دچار مشکل می شود . باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند . نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید .  بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند بر پا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند .


بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد . باز هم می گویم... فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که بر آن ایستاده است . 

حکمت خدا

حکمت خدا




تنها نجات یافته کشتی ، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده ، افتاده بود . او هر روز را به امید کشتی نجات ، ساحل را و افق را به تماشا می نشست .


سرانجام خسته و ناامید ، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید .


اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود ، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود .


بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود . از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد . فریاد زد : خدایــــــــــــا : چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی ؟


صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید . کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد .


مرد خسته ، و حیران بود نجات دهندگان می گفتند : خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم .

تیز هوشی کودک

تیز هوشی کودک




دو حکیم فرزانه با هم دوستی داشتند. روزی یکی از انها بر دیگری مهمان بود. در میان گفتگوی آن دو، فرزند خردسال حکیم میزبان نیز به جمع آنها پیوست.


حکیم مهمان برای اینکه هوش و عقل کودک را بسنجد، گفت: اگر گفتی خدا کجاست، من برایت یک جفت جوراب قشنگ می خرم.


کودک بدون تامل پاسخ داد: شما بگویید که خدا کجا نیست، من برایتان یک جفت کفش قشنگ خواهم خرید.

راز موفقیت

راز موفقیت





مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود.


وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش می ­کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی­تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت.


سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد، کشیدن یک نفس عمیق بود. سقراط از او پرسید، در آن وضعیت تنها چیزی که می­ خواستی چه بود؟


پسر جواب داد: هوا.


سقراط گفت: این راز موفقیت است. اگر همانطور که هوا را می­ خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد، رمز دیگری وجود ندارد.