چاله ای در قیامت
خواب دیدم قیامت شده است. هر قومی را داخل چاله ای عظیم انداخته و بر سر هر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند، الا چاله ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: عبید، این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده، نگهبان نگمارده اند؟
گفت: میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.
خواستم بپرسم: اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند.
نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند، خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله بازگردانیم.
همه چی اون طور که به نظر میرسه نیست
یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم، از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی باکلاس، کاغذهای رنگی قشنگی دستشه، ولی به هر کسی نمیده. خانمها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم کردن تبلیغات نبود.
احساس کردم فکر میکنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره، لابد فقط به آدمهای باکلاس و شیک پوش و باشخصیت میده. از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم. خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و باکلاس راجع به من چه خواهد بود؟! آیا منو تائید می کنه؟!
کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق بزنه. شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم. دل تو دلم نبود، یعنی منو می پسنده؟ یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده؟!
همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم، با لبخند نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: آقای محترم! بفرمایید. قند تو دلم آب شد. با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی که بهش نشون بده گفتم: آهان، خوب چرا من؟ من که حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم، خیلی خوب، باشه، می گیرمش، ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم.
کاغذ رو گرفتم. چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک تولدی که دست یک آقای میانسال بود. وایسادم و با ولع تمام به کاغذ نگاه کردم، نوشته بود: به پایین صفحه مراجعه کنید:
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا.
دوستی با بنده خدا یا خدا
می گویند آنگاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: تو را دوست دارم.
یوسف گفت: ای جوانمرد، دوستی تو به چه کار من آید؟ از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی.
پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی، او بینایی اش را از دست داد و من به چاه افتادم.
زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد و من مدتها زندانی شدم.
اینک تو تنها خدا را دوست داشته باش، تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی.
راننده تاکسی
مسافر تاکسی آهسته روی شونه راننده زد، چون میخواست ازش یه سوال بپرسه.
راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد، نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس، از جدول کنار خیابون رفت بالا، نزدیک بود که چپ کنه، اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد.
برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد.
سکوت سنگینی حکم فرما بود، تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: هی مرد، دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندی.
مسافر عذرخواهی کرد و گفت: من نمیدونستم که یه ضربه کوچولو آنقدر تو رو میترسونه.
راننده جواب داد: واقعا تقصیر تو نیست، امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده تاکسی دارم کار میکنم، آخه من 25 سال راننده ماشین جنازه کش بودم.
درخت مشکلات
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند. موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند، قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت، جلو درختی در باغچه ایستاد.
بعد با دو دستش، شاخه های درخت را گرفت. چهره اش بی درنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند. از آنجا می توانستند درخت را ببینند.
دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد و دلیل رفتار نجار را پرسید. نجار گفت: آه این درخت مشکلات من است. موقع کار، مشکلات فراوانی پیش می آید، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد.
وقتی به خانه می رسم، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم. روز بعد، وقتی می خواهم سر کار بروم، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم. جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی از مشکلات دیگر آنجا نیستند و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند.
قدرت عشق
داشتم می رفتم سفر و از همسرم خواستم که مثل همیشه بعد از دعاش به عنوان نگاهبان من، پیشونیم رو ببوسه و بعد سوار قطار شدم.
وقتی قطار به ته دره سقوط کرد، همه مردند و من هم مردم. از بالا تلاش دکترها رو می دیدم.
بعد از 2 ساعت دکترها گفتند بی فایده ست و رفتند و من یاد بوسه همسرم افتادم و در همین لحظه از بالا دیدم که نوری از پیشانی من بیرون آمد و به قلبم فرو رفت.
2 دقیقه بعد صدای فریاد پرستاری که بالا سرم بود رو شنیدم که دکترها رو صدا می کرد، اما صدای فرشته مرگ که کنار پرستار بود بیشتر بود که با نگاه نافذش رو به من گفت: خوب از دستم در رفتی ها، شانس آوردی که قدرت من از قدرت عشق کمتره.
مدیر ارشد
مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.
مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟
صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی دارد.
مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است، برای اینکه این طوطی هر کاری را که سایر طوطی ها انجام می دهند، انجام داده و علاوه بر این توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را نیز دارد.
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسیده و صاحب فروشگاه گفت: ۴۰۰۰ دلار.
مشتری: این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟
صاحب فروشگاه جواب داد: صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر ارشد صدا می زنند.
مهندسی و مدیریت
مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد. ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید: ببخشید آقا، من قرار مهمّی دارم، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟
مرد روی زمین: بله، شما در ارتفاع حدودا ۶ متری در طول جغرافیایی ۱٨'۲۴۸۷ و عرض جغرافیایی ۴۱'۲۱۳۷ هستید.
مرد بالن سوار: شما باید مهندس باشید.
مرد روی زمین: بله، از کجا فهمیدید؟
مرد بالن سوار: چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا دقیق بود، به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟
مرد روی زمین: شما باید مدیر باشید.
مرد بالن سوار: بله، از کجا فهمی دید؟
مرد روی زمین: چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.
هدیه امام حسین(ع) به میرزا تقی خان امیر کبیر
به گزارش همت آنلاین، آیت الله اراکی فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر .
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت :نه.
با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه مولایم حسین است.
گفتم چطور؟
با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم می رفت، تشنگی بر من غلبه کرد، سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید، ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان، ۲ تا رگ بریدند، این همه تشنگی، پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود. از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد .
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند، امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما، ادب کردی و اشک ریختی، آب ننوشیدی، این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم.
عیسی و مرد بیمار
عیسی(ع) گذار بر مردی افتاد کور، مبتلا به لک و پیس، زمین گیر که هر دو طرف بدنش فلج بود و گوشت بدنش از جذام همی ریخت و همی گفت: سپاس خدای را که مرا از بسیاری ابتلاآت برکنار داشت.
عیسی(ع) گفت: ای فلان، کدام ابتلا را مبتلا نگشته ای؟
گفت: ای روح الله، من از آن کسی که چون من معرفت به خدا ندارد، بهترم.
عیسی(ع) گفت: درست گفتی، دست خود را به من ده. دست وی را بگرفت و ناگهان زیباترین و بهنجارترین آدمیان شد و خداوند تمامی ابتلاآت را از وی ببرد.
وی دیر زمانی مصاحب عیسی(ع) بماند.
از حرف تا عمل
در زمـان پـیـغمبر اکرم(ص) طفلى بسیار خرما می خورد. هر چه او را نصیحت می کردند که زیاد خوردن خرما ضرر دارد، فایده نداشت.
مادرش تصمیم گرفت او را به نزد پیغمبر(ص) بیاورد تا او را نـصـیـحت کند.
امروز بروید و او را فردا دوباره بیاورید.
روز دیـگر زن به همراه فرزندش خدمت پیغمبر(ص) حاضر شد. حضرت به کودک فرمود که خرما نـخورد.
در این هنگام زن که نتوانست کنجکاوى و تعجب خود را مخفى کند، از ایشان سؤال کرد: یا رسول اللّه، چرا دیروز به او نفرمودید خرما نخورد؟
حـضـرت فـرمـود: دیـروز وقتى این کودک را حاضر کردید، خودم خرما خورده بودم و اگر او را نصیحت مى کردم، تاثیرى نداشت.
امـام صـادق (ع) فـرمود: به راستى هنگامى که عالم به علم خود عمل نکرد، موعظه او در دلهاى مردم اثر نمی کند، همان طور که باران از روى سنگ صاف می لغزد و در آن نفوذ نمی کند.
خر ملا نصرالدین و جایگاه رفیع
یک روز ملا نصرالدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت. ملا مصالح را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را به سمت پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد، الاغ از پله پایین نیامد. ملا به خانه آمد تا استراحت کند که دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد.
دوباره به پشت بام رفت و خواست الاغ را ساکت کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی گیرد. برگشت و دید که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی خانه آویزان شده است. بالاخره الاغ از سقف افتاد و مرد.
ملا نصرالدین گفت: لعنت بر من که نمی دانستم که اگر خر به جایگاه رفیع و پست مهمی برسد، هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد.
کودک در چمنزار
کودک نجوا کرد: خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک آواز خواند، ولی کودک نشنید.
پس کودک با صدای بلند گفت: خدایا با من صحبت کن و آذرخش در آسمان غرید، ولی کودک متوجه نشد.
کودک فریاد زد: خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد، ولی کودک نفهمید.
کودک ناامیدانه گریه کرد و گفت: خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم، پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد. ولی کودک بالهای پروانه را شکست و درحالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد.
همیشه اجازه بدین اول رئیس شما حرف بزنه
یه روز مسوول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه. جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم.
منشی می پره جلو و میگه: اول من، اول من، من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم.
پوووف، منشی ناپدید میشه.
بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: حالا من، حالا من، من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم.
پوووف، مسوول فروش هم ناپدید میشه.
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه. مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن.
مناظره بیل گیتس با جنرال موتورز
در یکی از نمایشگاه های ماشین که اخیرا برگزار شده بود، بیل گیتس موسس شرکت مایکروسافت و ثروتمندترین مرد جهان، صنعت ماشین را با صنعت کامپیوتر مقایسه و ادعا کرد: اگر جنرال موتورز با سرعتی معادل سرعت پیشرفت تکنولوژی پیشرفت کرده بود الان همه ما ماشینهایی سوار می شدیم که قیمتشان 25 دلار و میزان مصرف بنزین آنها 4 لیتر در هر 1000 کیلومتر بود؟!
جنرال موتورز هم در جواب بیل گیتس اعلام کرد: اگر جنرال موتوزر هم مانند مایکروسافت پیشرفت کرده بود امروزه ما ماشینهایی با این مشخصات سوار می شدیم:
1- کیسه هوا قبل از باز شدن از شما می پرسید: ?Are u sure
2- بدون هیچ دلیلی ماشین شما دو بار در روز تصادف می کرد؟
3- برای خاموش کردن ماشین باید دکمه استارت را می زدید؟
4- صندلیهای جدید همه را مجبور می کردند بدن خودشان را متناسب و اندازه آنها بکنند؟
5- هر بار که خطهای وسط خیابان را از نو نقاشی می کردند، شما مجبور بودید یک ماشین جدید بخرید؟
6- گاه و بیگاه ماشین شما وسط خیابانها از حرکت باز می ایستاد و شما چاره ای جز استارت مجدد Restart ندارید؟
7- هر بار که جنرال موتورز ماشین جدیدی عرضه می کرد همه خریداران ماشین باید رانندگی را از اول یاد می گرفتند، چون هیچ یک از عملکردهای ماشین، مانند ماشین های مدل قبلی نبود؟
میخواهم معجزه بخرم
وقتی سارا دخترک هشت سالهای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد. قلک را شکست، سکهها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار. بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغتر از آن بود که متوجه بچهای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم میزد و سرفه میکرد ولی داروساز توجهی نمیکرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکهها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه میخواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!
دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟!
داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا میتوانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.
مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد. بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار.
از بهر خدا
ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی خواند.
صاحبدلی برو بگذشت گفت: ترا مشاهره چندست؟
گفت: هیچ.
گفت: پس این زحمت خود چندین چرا همی دهی؟
گفت: از بهر خدای میخوانم.
گفت: از بهر خدای مخوان.
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشاندادن که باید پایش را به علت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت: برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت :برو بالاتر... تا این که وقتی به بالای ران رسیدم، دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته.
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده می کرد. خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه می دانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت، برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم. پدرم هر قیمتی که می گفت ،همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر...
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم ،گفت :
- بچه پامنار بودم. گندم و جو می فروختم. خیلی سال پیش. قبل از این که در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که :
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
سخنان کوتاه بالزاک
معنای زندگی
فیلسوف یونانی دکتر پاپادروس در پایان کلاس درسش با این پرسش سخنرانی خود را به پایان رساند :
آیا کسی پرسشى دارد؟
یکی از شاگردانش به نام "رابرت فولگام" نویسندۀ مشهور در بین حضار بود و پرسید: جناب آقای دکتر پاپادروس، معنی زندگی چیست؟
بعضی از دانشجویان خندیدند!
اما پاپادروس، دانشجویان خود را به سکوت دعوت کرد، سپس کیف بغلی خود را از جیبش درآورد، داخل آن را گشت و آینۀ گرد و کوچکی را بیرون آورد و گفت:
موقعی که بچه بودم جنگ بود، ما بسیار فقیر بودیم و در یک روستای دورافتاده زندگی میکردیم ، روزی در کنار جاده چند تکه آینۀ شکسته، از لاشه یک موتورسیکلت آلمانی پیدا کردم. بزرگ ترین تکۀ آن را برداشتم و با ساییدن آن به سنگ، گِردش کردم.
همین آینهای که حالا در دست من است و ملاحظه میکنید. سپس بهعنوان یک اسباببازی شروع کردم به بازی با آن و بازتاباندن نور خورشید به هر سوراخ و سنبه و درز و شکاف کمد و صندوقخانه و تاریک ترین جاهایی که نور خورشید به آن ها نمیرسید. از این که با کمک این آینه میتوانستم ظلمانیترین نقاط در اجسام و مکانهای مختلف را نورانی کنم بهقدری شیفته و مجذوب شده بودم که وصفش مشکل است.
*در واقع، بازتاباندن نور به تاریک ترین نقاط اطرافم، بازی روزانۀ من شده بود. آینه را نگه داشتم و در دوران بعدیِ زندگی نیز هر وقت که بیکار میشدم آن را از جیبم در میآوردم و به بازی همیشگی خود ادامه میدادم.
بزرگ که شدم دریافتم این کار یک بازی کودکانه نبود، بلکه استعارهای بر کارهایی بود که احتمال داشت بتوانم در زندگی خود انجام دهم.
بعدها دریافتم که من، خود نور و یا منبع آن نیستم، بلکه نور و به عبارت دیگر، حقیقت، درک و دانش جایی دیگر است و تنها در صورتی تاریک ترین نقاط عالم را نورانی خواهد کرد که من بازتابش دهم.
من تکهای از آینهای هستم که از طرح و شکل واقعی آن آگاهى چندان درستی ندارم. با وجود این، هرچه که هستم، میتوانم نور را به تاریک ترین نقاط عالم، به سیاه ترین نقاط ذهن انسان ها منعکس کنم و سبب تغییر بعضی چیزها در برخی از انسان ها گردم. شاید دیگران نیز متوجه این کار شوند و همین کار را انجام دهند. بهطور دقیق این همان چیزی است که من به دنبال آن هستم. این معنی زندگی من است.
دکتر پس از پایان درس، آینه را به دقت دوباره در دست گرفت و به کمک ستونی از نور آفتاب که از پنجره به داخل سالن میتابید، پرتویی از آن را به صورتم و به دست هایم که روی صندلی به هم گره خورده بودند، تاباند و گفت :
به جایی که تاریک و ظلمانی است، نور ببریم.
به جایی که امید نیست، امید ببریم.
به جایی که دروغ هست، راستی ببریم.
به جایی که ظلم هست، عدالت ببریم.
به جایی که کدورت هست، مهر ببریم .
به جایی که جنگ هست، صلح ببریم .
و ....
این معنای زندگی است!
یاد گرفتم که...
از پیرمرد حکیمی پرسیدند:از عمری که سپری نمودیچه چیز یاد گرفتی؟
پاسخ داد:یاد گرفتمکه دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.
یاد گرفتم که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.
یاد گرفتمکه دنیای ماهر لحظه ممکن است تمام شود اما ماغافل هستیم.
یاد گرفتم که سخن شیرین ،گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگی است.
یاد گرفتمکه ثروتمند ترین مردم در دنیا کسیاست که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد.
یاد گرفتمکسی که جو را می کارد گندم را برداشت نخواهد کرد.
یاد گرفتمکه عمر تمام می شود اما کار تمام نمی شود.
یاد گرفتم کسی که می خواهد مردم بهحرفش گوش بدهند باید خودش
نیز به حرف آنان گوش دهد.
یاد گرفتم که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.
یاد گرفتمکسی که مرتب می گوید: من این می کنم وآن می کنم تو خالی است و نمی تواندکاری انجام دهد.
یاد گرفتم کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی می ماند بدون تغییر، اما کسی که معدنش آهن است تغییر می کند و زنگ می زند.
یاد گرفتم تمام کسانی که در گورستان هستند همه کارهایی داشتند و آرمان هایی داشتند که نتوانستند محقَق گردانند.
یاد گرفتم که:بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم.
به دیگران هم بگویید.